کامل شده رمان جن‌زاده‌ی دورگه | ^M_A_K_I_A^ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
با بهت به نگاه‌های لکتو خیره بودیم. تمام تمرکزش روی یه صفحه بود و بی‌اعتنا به فریادهای سارا، شروع به خوندن کرد:
- انابو ان...
***
راوی
کلماتی نادر و ناشناخته؛ اما در عین حال آشنا بودند. این کلمات را کجا شنیده بود؟ در خواب یا بیداری؟ این کلمات قلب ما را به درد می‌آورد؛ قلب مبینا، مهسا و سارا، سارایی که ساختگی بود و هیچ سارایی در کار نبود. پس او که بود؟
ضجه‌ای کشید و درحالی‌که سرش را در دستانش می‌فشرد، روی زمین افتاد. لکتو همچنان خواندن ورد را ادامه می‌داد و لحظه‌ای دریغ از سکوت! زمین را با ناخن‌های بلندش می‌خراشید و با زوزه‌های غیرانسانی‌اش سکوت را شکست می‌داد. موهایش همچون مارهای سمی رشد کردند و هر تار مویش در هوا معلق بود. چشمانش همچون غاری تاریک که هرگز نور و لعابی به خود نداشته است، سیاه و کبود شد و هر آنچه از ثانیه‌ها می‌گذشت، درشت‌تر و گسترده‌تر می‌گشت. پاهای نحیفش به سم اسب‌های دونده‌ای تبدیل شد و پوست تمامی قسمت‌های بدنش همانند تکه کاغذی مچاله‌شده، پیر و چروکیده شد.
چشمان مهسا و مبینا در وحشت می‌غلتید و شناور بود. بدنشان پوچ و بی‌حس بود و چیزی را احساس نمی‌کردند؛ جز ترس، وحشت، غفلت. قلبشان سنگین بود و گویی تمام فضای قلبشان با ترس پر شده بود.
درحالی‌که به روی زمین می‌خیزید و فریادزنان به زمین چنگ می‌زد، لباس لکتو را در مشتش فشرد و با نیمه‌جانی که داشت، گفت:
- یه روزی تاوان این کارت رو می‌بینی.
کتابش را بست، نگاهش را به چهره‌ی پریشانش انداخت و با لحن فاقد احساسی گفت:
- تو جهنم می‌بینمت معوینی.
سیاهی بدنش را فراگرفت و همچون نفتی خالص در زمین نفوذ کرد؛ اما مایعش قبل از نفوذ بخار شد، بخاری که بوی ناخوشانیدی را به هوای پاکیزه‌ی اطراف وارد کرد.
لکتو با تمام توانش نفس می‌کشید؛ گویا نفسش به دلیل فشار سختی که تحمل می‌کرد، تنگ شده بود. دستانش رها شد و به‌سمت زمین پرتاب شد. کتاب درون دستش را به‌سختی در جایی از لباسش مخفی کرد و درحالی‌که نفسش را سخت بیرون می‌داد، گفت:
- دیگه کارش تمومه.
هر دو از پشت بوته بیرون آمدند و نگاه خیره‌شان را به لکتو دوختند. در نگاهشان سؤالات زیادی پنهان بود، سؤالاتی که انتهایی نداشت و تمام فسفر مغزشان را خورده بود.
مبینا نگاه کوتاهی به زمین زیر جسم معوینی (نام واقعی سارا) انداخت و با لکنت و بریده‌بریده گفت:
- اون... یه جـ... جن... بود؟
حرف تأییدی توسط لکتو زمزمه شد. ارتعاش بدنشان لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت و هر ثانیه از آن خاطراتی که در ذهنشان آنالیز می‌شد، بیشتر لرزش جسمشان را تحـریـ*ک می‌کرد.
هرگز در ذهنشان نمی‌گنجید که یک جن را به‌عنوان هم‌صحبت خود برگزیده باشند. شاید اگر پاسخی برای سؤال‌هایشان بود، درک می‌کردند و شاید اگر به فرضیاتشان باور داشتند، این اتفاق رعب‌آور روی نمی‌داد.
***
مهسا
برگردوندن بدنم به حالت قبلیش خیلی سخت بود. درواقع جسمم بیشتر از خودم شوکه و ترسون شده بود. صدای قدم‌های لکتو نگاهم رو از زمین گرفت. مقابلمون ایستاد و گفت:
- از حالا به بعد به هیچ‌کس اعتماد نمی‌کنین، حتی خونواده یا دوستتون.
متوجه مایع قرمزرنگی شدم که از چونه‌ی سفیدش به زمین می‌چکید. بی‌توجه به حرفی که زد گفتم:
- یه مایع قرمزرنگ داره از چونه‌ت می‌ریزه.
مبینا با تأیید گفت:
- آره، راست میگه.
با دستش اون رو پاک کرد و گفت:
- ما هم مثل شما خون داریم. وقتی که فشار زیادی بهم وارد میشه، چونه‌م خون‌آلود میشه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- از حالا به بعد، خواهرتون، خونواده‌تون، پدرومادرتون و همه و همه رو مشکوک ببینین؛ چون هر لحظه ممکنه اونا خودشون رو شبیه هر کدوم از اینا در بیارن.
مبینا بالاخره بعد از سه سال، بازوم رو ول کرد و خیلی جدی گفت:
- اونا از ما چی می‌خوان؟
کلاه شنلش رو سر کرد. نیم‌رخ ایستاد و گفت:
- اونا فقط می‌خوان شما رو برگردونن؛ اما با شکنجه‌ای سخت.
بازهم اسم برگشتن رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    کلمه‌ای که تمام سلول‌های بدنم بهش حساس بود. سؤالی رو که توی ذهنم بود بدون سنجش پرسیدم:
    - لکتو، تو واقعاً دنبال برگشتن مایی؟
    پنج درجه به‌سمتم چرخید. با تعجب نگاهش کردیم که گفت:
    - من دوست دارم دوباره با دوتا دوست قدیمیم باشم، ساحمه و ساکالا. این آخرین باریه که همدیگه رو می‌بینیم و احساس می‌کنم شما دیگه ذهنتون از همه‌چیز آگاهه.
    مبینا پوزخندی زد و با خنده گفت:
    - حقیقتاً اگه تو نبودی معلوم نبود الان چی به سرمون می‌اومد. همه‌ی سلامتیمون رو مدیونتیم.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت. چشم‌های تاریکش برق می‌زد و روی پوست سفیدش خودنمایی می‌کرد. صداش غمگین شد و گفت:
    - من دیگه برای همیشه میرم. فقط زمانی برمی‌گردم که بخوام تصمیم نهاییتون رو بشنوم، برگردین یا اینکه بمونین. میرم به جایی که دیگه هرگز من رو با این ماجرا روبه‌رو نکنه.
    با تعجب پای سمت چپم رو به زمین کوبیدم. واقعاً هدفی از این کار نداشتم. با بهت گفتم:
    - چی؟ منظورت چیه؟ یعنی دیگه می‌خوای هر دومون رو با مشکلاتی که داریم ترک کنی؟
    سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. گرچه نبودش برام سخت و دشوار بود؛ اما چاره‌ای جز پذیرفتن این راه نداشتیم. دستم رو روی کتفش گذاشتم و با لحن پایدار و امیدبخشی گفتم:
    - موفق باشی لکتو! راهی رو که به نظرت درسته انتخاب کن و اصلاً نگران من و مبینا نباش. مطمئن باش تصمیمی می‌گیریم که درست باشه.
    امید به چهره‌ی بی‌احساسش برگشت و انگار بابت حرف‌هایی که زدم خوش‌حال شد. مبینا هم با لحن پر از امیدی گفت:
    - مطمئن باش جبران می‌کنیم، حتی اگه صد سال، هزار سال یا ده‌هزار سال دیگه باشه هم جبران می‌کنیم.
    اولین بار بود که تونستم خیلی راحت به دیگران بخشی از امیدم رو ببخشم. چه حس خوب و قشنگی بود! کنار مبینا ایستادم و با یه لبخند کم‌رنگ و زیبا ازش خداحافظی کردیم. دستش رو بالا برد و به‌عنوان آخرین حرفش به ما گفت:
    - به‌زودی برمی‌گردم.
    توی یه چشم به هم زدن ناپدید شد. چقدر بی‌دردسر و بی‌سروصدا رهامون کرد و چقدر هم ما دوتا سنگدل بودیم و رفتنش رو تماشا کردیم!
    اون روز هم آخرین دیدارمون با لکتو و هم آخرین دیدارمون با یه دوست بود.
    ***
    دو ساعت از بازگشتم به خونه گذشته بود. دوش کوتاه و مختصری گرفتم و با یه شلوار گل‌گلی نخی و یه بلوز ساده و بدون آستین از حموم بیرون اومدم. احساس سبکی می‌کردم؛ به‌خصوص به‌خاطر یه کیلو عرقی که زیر بغلم بود و بوی گندی رو متساعد می‌کرد.
    پریسا و مامان خونه بودن؛ اما خبری از بابا نبود و احتمالاً بازهم توی محل کار ناشناخته‌ش به سر می‌بره. بعد از اینکه با بخار سشوار موهای پرپشتم رو خشک کردم، با یه حوله بستمش و روی مبل نشستم. پریسا که طبق معمول خیره به گوشی بود و مامانم هم روی مبل، راحت و تخت دراز کشیده بود. دسته‌ی مبل رو گرفتم و گفتم:
    - بابا کجاست؟
    چشم‌های مامانم تا نیمه باز شد. با بی‌حالی گفت:
    - سر کار.
    - کدوم سر کار؟ بانک یا پایگاه جاسوسی؟
    چشم‌هاش تا جایی که امکان داشت، باز شد و پریسا هم نگاهش رو از گوشی گرفت و به صورتم خیره شد. گفتم:
    - شما یه چیزی رو دارین از من قایم می‌کنین. من مشکلی ندارم؛ اما فقط بگین توی کدوم قسمت از شهره؟ همین!
    نگاه خشکی به همدیگه انداختن. پریسا صفحه‌ی گوشیش رو قفل کرد و روی میز گذاشت.
    - رفته تبریز. همین کافیه؟
    لبخندی زدم و با ملایمت سرم رو بالاوپایین کردم. شنیدن همین یه کلمه هم برام کافی بود و دیگه نیازی به پی‌بردن به کل قضیه نداشتم و همین‌که متوجه شدن من از قضیه‌ای که از دید اونا یه رازه پی بردم، برام کافیه. دونستن ساده لوح‌بودنم هم خودش یه پاسخ طولانی بود.
    از روی مبل بلند شدم و خیلی بی‌خیال از پله‌های اتاقم بالا رفتم؛ البته بی‌خیالی رو فقط بقیه می‌دیدن و از دید خودم پرخیال‌ترین آدم روی زمین بودم. درحالی‌که داشتم در رو می‌بستم، چشمم به یه برگه افتاد که روی میز بود. با تعجب سریع در رو بستم و کنار میز ظاهر شدم و برگه رو برداشتم. کلمه‌ای که روش نوشته شده بود رو خوندم:
    «برگرد!»
    - ها؟ این...
    کی این کلمه رو نوشته؟ دست‌خط، عجیب و ناشناخته و خیلی هم ابتدایی بود. می‌خواستم سر وقت کمدم برم که یه‌دفعه با صدای جیغ و فریادی که از طبقه‌ی پایین پخش شد، میخکوب شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    صدای فریادهای دلخراش مامانم بود؛ اما چرا دادوقال راه انداخته بود؟ به خیال اینکه یه سوسک یا فوق فوقش یه مارمولکه، در رو باز کردم و عین جت خودم رو به پله‌ها رسوندم. مامانم روی زمین افتاده بود و درحالی‌که داشت زارزار گریه می‌کرد، به در آشپزخونه خیره بود. داد زدم:
    - چی شده مامان؟
    با لکنت به در آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
    - پریسا!
    تا اسم پریسا رو شنیدم، تندتند از پله‌ها پایین اومدم و مقابل در آشپزخونه ایستادم. چاقویی توی دستش بود که داشت به دست‌وپاهاش می‌کشید و غرق خون بود، زیرلب غرش‌های دلهره‌آور و عجیبی می‌کرد. با ترس به‌سمتش دویدم و دستش رو گرفتم. داد زدم:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    وقتی به چشم‌های درشتش نگاه کردم، متوجه شدم تماماً با پرده‌ی سیاهی پوشیده شده و هیچ اثری از سفیدی چشم‌هاش نیست. لب‌هاش ترک‌ترک بود و موهای نسبتاً بلند و سیاهش توی صورتش پخش شده بود. ترسیدم و با فریاد خودم رو روی میز ناهارخوری پرت کردم و جیغ بلندی کشیدم.
    چاقوی توی دستش افتاد و با تمام قدرت سرش رو توی در یخچال کوبید. پشت‌سرهم این کار رو تکرار می‌کرد. روی کولش پریدم و با گریه و اشکی که توی چشم‌هام جمع شده بود، فریاد زدم:
    - بس کن دیگه عوضی، نکن.
    وقتی پوست دست‌هاش رو لمس کردم، متوجه شدم مثل یه تیکه یخ سرد شده، اون هم پریسایی که همیشه طبع بدنش گرم بود و از گرما می‌سوخت. پس با وجود این نشونه‌ها، چشم‌های کاملاً سیاه و بدن سرد، میشه گفت که جن‌زده شده؟ حرف‌هایی رو که لکتو به‌عنوان آخرین حرف‌هاش بهمون گفت به یاد آوردم:
    «- به هیچ‌کس اعتماد نکنین و همه رو مشکوک ببینین؛ چون ممکنه هر لحظه هر کدومشون به شکل یکی از اینا در بیان.»
    به‌زور و به‌سختی هلش دادم و روی زمین انداختمش. صدایی شبیه به غرش از ته گلوش بلند می‌شد. شبیه به ناله بود. انگار یه گرگ داشت زوزه می‌کشید؛ اما زوزه‌ی وحشتناک و عجیبی سر می‌داد.
    مامانم با شیون و زاری گفت:
    - مهسا خطرناکه، مهسا!
    بی‌توجه دستم رو پشت گردنش گذاشتم. دهنم رو به گوشش نزدیک کردم و زیر گوشش بسم الله و صلوات رو زمزمه کردم. صدای ضجه و فریادهاش بلند شد و با تمام قدرت به زمین چنگ می‌زد.
    با شنیدن اسم خدا و کلمات قرآنی تحـریـ*ک شد. تمام دست‌هاش غرق خون بود و فرش هم به کلی به خون کشیده شده بود. به مامانم نگاه کردم و با اخم داد زدم:
    - برو اون کبریت رو برام بیار.
    بدون توقف به‌سمت آشپزخونه دوید و کبریت رو به دستم داد. پشت پریسا نشستم و یه کبریت رو روشن کردم.
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - باید یه کبریت رو به پیشونیش بچسبونم تا جن از بدنش خارج بشه.
    - جن؟
    - آره.
    خیلی دست‌وپا می‌زد و من هم سخت مهارش کرده بودم. به‌سختی کبریت رو روشن کردم و سرش رو گرفتم و به‌سمت خودم چرخوندم. قیافه‌ش خیلی ترسناک شده بود و کاملاً خون‌آلود بود.
    کبریت رو با یه بسم الله به پیشونیش نزدیک کردم که یه‌دفعه بدنش به‌سمت بالا کشیده شد. غرش بلندی کرد و بعدش عین جنازه، بیهوش روی زمین افتاد.
    ***
    تمام دست و صورتش باندپیچی شده بود و فقط لب بالایی و بینی و یکی از چشم‌هاش معلوم بود. در باز شد و مامانم با یه نایلون پر از دارو و آمپول وارد شد. نگرانی از چهره‌ش می‌بارید و من هم دقیقاً همچین حالتی داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    با چشم داخل‌شدنش رو تعقیب کردم و با تعجب گفتم:
    - چقدر زود اومدی!
    آخی گفت و درحالی‌که نایلون پر از دارو رو به‌سمتم می‌گرفت، گفت:
    - از بس دویدم زانوهام تیکه‌تیکه شدن. ببین همیناست؟
    یکی‌یکی اسم‌هاشون رو بررسی کردم.
    - آره.
    باورم نمی‌شد طی دو هفته دوباره پامون به این بیمارستان قدیمی که با یه فوت کوچیک باد می‌بردش، برسه. از روی صندلی بلند شدم و خطاب به مامانم که داشت چادر سیاهش رو در می‌آورد، گفتم:
    - بیا بشین. من می‌خوام یه‌کم راه برم.
    خوبیش اینه که این بخش فقط یه تخت داره و هر بار هم نصیب ما میشه. با آهی از ته گلو، روی صندلی نشست.
    از تخت دور شدم و کنار پنجره‌ی کوچیک و مربعی بیمارستان ایستادم. مقصر تمام این اتفاقاتی که هر روز و هر لحظه اتفاق می‌افته، فقط منم! وگرنه هیچ دلیل قانع‌کننده‌ی دیگه‌ای وجود نداره. سرم رو به دیوار تکیه دادم و درحالی‌که به حیاط بزرگ بیمارستان خیره بودم، به فکر فرورفتم.
    از این بالا همه چیز دیده میشه. همه‌ی زندگی‌هایی که بدون چون و چرا می‌گذرن و همه‌ی احساسات خوبی که توی قلب انسان‌ها جا گرفته. به همه‌ی این زندگی‌ها حسودی می‌کنم. چرا من نباید توی جایگاه دختری باشم که شب‌وروز به فکر لاک‌زدن و فرم اندامشه؟ چرا فقط این دنیا باید برای من خراب بشه؟ گـناه من چیه؟
    - مهسا می‌خوام ازت یه چیزی بپرسم.
    چشم از بیرون پنجره گرفتم و به‌سمت مامانم چرخیدم. با تعجب پرسیدم:
    - چی؟ چی می‌خوای بپرسی؟
    گوشه‌ی لـ*ـبش رو گـزید. با نگاه مبهمی به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - تو از کجا می‌دونستی که کار با اون کبریت درسته؟ خیلی مطمئن به نظر میومدی.
    نمی‌دونستم چه جوابی بهش بدم؛ چون درحقیقت خودم هم به کاری که می‌کردم مطمئن نبودم. سرم رو پایین انداختم و به سؤالش جواب ندادم.
    - منظورت از اینکه گفتی جن‌زده شده دقیقاً چی بود؟ از روی چه نشونه‌ای این حرف رو زدی؟ مگه تو جن‌گیری؟
    لحنش خیلی تند بود؛ اما به حالت صورتش نمی‌خورد و ظاهرش کمی نگران و شکاک به نظر می‌اومد. سرم رو بلند کردم و با ابروهای گره‌خورده بهش نگاه کردم و گفتم:
    - مامان خودت هم خیلی خوب می‌دونی که اون جن‌زده شده بود.
    چپ‌چپ نگاهم کرد. بی‌توجه به نگاهش ادامه دادم:
    - قطعاً کسی نمی‌خواد به خودش آسیبی بزنه؛ حتی اگه هم بخواد، پریسا این‌جور آدمی نبود. خودت هم خوب می‌دونی که تنها یه دلیل برای سفیدشدن چشم یا اینکه سیاه‌شدنش وجود داره و اون هم جن‌زده‌شدن و تسخیرشدن توسط اوناست.
    هی بلندی گفتم و به‌سمت پنجره برگشتم و ادامه دادم:
    - حالا دلایل دیگه بماند، مغز آدمایی مثل شماها گنجایش فهمیدنش رو نداره.
    - دلایل دیگه؟ اگه نگی...
    صدای بازشدن در حرفش رو قطع کرد. پرستار با لبخندی پررنگ وارد شد و تا من رو دید، خیلی شگفت‌زده گفت:
    - به به! مهسا خانوم ماشاالله سرحالی.
    جوری میگه ماشاالله سرحالی انگار سرطان بدخیم گرفتم و داره دل‌داریم میده. لبخند متقابلی زدم و گفتم:
    - بله.
    روی تخت خواهرم ایستاد. دست‌های خواهرم رو فشار داد و با جدیت کامل گفت:
    - وضعیتش چندان بد نیست و فقط خون زیادی ازش رفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    حدود یک‌ونیم کیسه بهش خون دادن تا کمی وضعش بهتر شد. وقتی به بیمارستان رسوندیمش، صورتش کاملاً کبود و بنفش شده بود و انگار از زیر مشت و لگد یه لشکر بیرون آورده بودیمش.
    - ایشون دیگه تحت مراقبت ماست. انشاالله تا سه-چهار روز دیگه مرخصه.
    مامانم دست پرستار رو گرفت و با نگرانی گفت:
    - حالش خوب میشه؟
    لبخندی زد و خیلی ریلکس گفت:
    - بله، نیازی نیست نگران باشین.
    با اخم به سرم نگاه کردم. تکونش داد. سرش رو به نشونه‌ی رضایت بالاوپایین کرد و گفت:
    - اگه خواستین می‌تونین تا زمانی که مرخص میشه پیشش بمونین؛ البته فقط یه نفرتون.
    مامانم نگاهی سؤالی بهم انداخت و دستش رو به نشونه‌ی چی‌کار کنیم تکون داد و من هم شونه بالا انداختم و چه می‌دونم آرومی زمزمه کردم. اصلاً تحمل جَو و هوای خفه‌‍‌کننده‌ی بیمارستان رو ندارم و همین الان هم کمبود وزن دارم و اگه یه لقمه کمتر بخورم چهار کیلو کم می‌کنم.
    - من اینجا می‌مونم مهسا، تو برو خونه.
    نگاه کجی به مامانم انداختم. اخمی کردم و خیلی شاکی گفتم:
    - من برم خونه؟ اون هم تنها؟
    چه عالی شد! یه شب‌زنده‌داری دیگه.
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و دست‌به‌سـینه به دیوار تکیه دادم. مامان هم دست‌به‌کمر شد و پرتوقع گفت:
    - نمی‌خوای برای این خواهرت حتی یه بار هم که شده کاری کنی؟
    با اصرار مامانم ناچار شدم دست‌ازپادرازتر به خونه برگردم؛ حتی بابا هم خونه نبود و همچنان توی مسافرت کاریش بود. از این بهتر نمیشه! یه سری از وسیله‌های مامانم رو با خودم تا خونه حمل کردم تا کمی دست‌وبالش خالی بشه.
    ساعت هشت‌ونیم شب بود. با اینکه کسی خونه نبود و تنها بودم؛ اما خیلی برام مهم نبود و تا گوشیم هست غمی ندارم. روی مبل پهن شده بودم و به صفحه‌ی گوشیم خیره بودم. طبق معمول مشغول فضولی توی زندگی مردم بودم؛ البته خودشون تو اینستا عکس می‌ذارن و من هم ناخودآگاه به‌سمتشون میرم. درحقیقت از شاخ‌بازی و این‌جور چیزا اصلاً لـذت نمی‌برم و فوق فوقش عکس یه گربه توی پیجم بذارم؛ اما از دیدن زندگی لاکچری مردم که روزبه‌روز درحال پیشرفته خیلی لـذت می‌برم. نیم ساعتی توی فضای گوشی بودم و آخرش کنار گذاشتمش. از فضای مجازی متنفرم؛ ولی متأسفانه معتادشم و اگه نیم ساعت پیش گوشیم نباشم طاقتم نمی‌گیره.
    یه لیوان آب سر کشیدم و تا جایی که تونستم خودم رو کش آوردم. حس خوبی نسبت به سه شب آینده که تنها بودم نداشتم و قطعاً این سه شب با آرامش نمی‌گذره، این رو کاملاً مطمئنم.
    دو ساعت فقط به ساعت خیره بودم. دیگه روم نمی‌شد به‌سمت گوشیم برم؛ از بس معتادیم رو به پیشرفته. حوصله‌م سر رفته بود و کاری جز نشستن نمی‌تونستم انجام بدم. تلویزیون هم چیزی جز معرفی بیماری‌ها و سرطان و سکته و این‌ها پخش نمی‌کنه. جرئت رفتن به اتاقم رو هم نداشتم، نمی‌دونم چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    خیلی بی‌حال و بی‌حوصله به پشتی تکیه داده بودم و سرم روی زانوم بود و پلک‌هام باز نمی‌موند. نیم‌نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم ساعت دهه. پشت سرم رو خاروندم و با چشم‌های نیمه‌باز گفتم:
    - آی، باید بخوابم.
    تمام برق‌ها رو خاموش کردم و همه‌جا با شب یکنواخت شد. خبری از مامانم نداشتم و احتمالاً امشب درحال آتاسی‌دادنه. به‌زور از پله‌ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو که باز کردم، باد گرمی به صورتم خورد. پنجره‌ی اتاق بسته بود و هوای نسبتاً بد و تنگی داشت؛ پس سریع پنجره رو باز کردم و نفسم رو با دم عمیقی که کشیدم، تازه کردم. بیرون بوی خاک بارون‌خورده می‌داد. عاشق این بوام! می‌خواستم روی تختم دراز بکشم که متوجه کاغذی شدم که وسط اتاق افتاده بود. خستگیم رو فراموش کردم و با عجله به‌سمتش خزیدم. این همون کاغذیه که مثل یه هشدار بود.
    «برگرد! برگرد!»
    با دقت به کاغذ نگاه کردم. این کاغذ مال من نبود و این خط هم ناآشنا بود.
    - این کاغذ، مال...
    حرفم با صدای آهنگ گوشیم قطع شد.
    - هوم؟
    بلند شدم و با اخم به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم. یه پیام از طرف مبینا بود. این وقت شب؟ نوشته بود:
    «سلام مهی، ساعتم نیست.»
    ساعتش نیست؟ یعنی منظورش همون ساعت طلایی‌رنگه؟ گوشیم رو روی تخت پرت کردم و بی‌توقف کشوم رو باز کردم. مال من هم نبود. تمام کمدم رو زیرورو کردم، لباس‌هام و کیفم رو گشتم، لوازم‌هام رو کنار زدم؛ اما اثری ازش نبود. لعنتی! گم شده. یعنی بردنش؟
    اضطراب تمام بدنم رو لرزوند. اگه بازهم یه اتفاق غیرمنتظره بیفته چی؟ با دست‌های لرزونم نوشتم:
    «مال من هم نیست. حالا چی‌کار کنیم؟»
    با خودم فکر کردم اگه یهویی یه اتفاقی بیفته، بهتره خواب باشم تا بیدار؛ پس پتو رو روی سرم کشیدم و مثل کرم خاکی به خودم پیچیدم. تندتند اسم خدا و بسم الله رو زمزمه می‌کردم و فقط از خدا کمک می‌خواستم. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود؛ اما دست خودم نبود و بی‌اراده این تنش رو تحمل می‌کردم؛ حتی به پیام جدیدی که مبینا برام ارسال کرد هم نگاه نکردم و فقط سعی کردم چشم‌هام رو ببندم و بخوابم.
    ***
    تا چشم کار می‌کرد، خاک‌وخل بود و اثر کمی از نور دیده می‌شد و هیچ صدایی هم نبود. من و مبینا کنار هم ایستاده بودیم و با تعجب به اطرافمون نگاه می‌کردیم. قطعاً سؤالمون یکی بود «اینجا کجاست؟» گیج و سرگردون با چهره‌هایی مبهم اطرافمون رو نظاره می‌کردیم.
    اینجا کجاست؟ یادم نمیاد قبلاً کجا بودم.
    در باز شد و سایه‌ای از در داخل اومد. نه سایه نبود. چهره‌ی لکتو بین تاریکی پدیدار شد. دو نفر دیگه هم همراهش بودن؛ اما نتونستم چهره‌هاشون رو خوب ببینم.
    به چهره‌ی فاقد احساساتش خیره بودم. با اینکه چشم‌هاش سیاه بود؛ اما توی تاریکی کاملاً قابل دیدن بود. مقابلمون ایستاد. من و مبینا بهش زل زده بودیم و حرکت نمی‌کردیم. گفت:
    - امروز آخرین فرصت تصمیمتون بود و زندگیتون زود گذشت. اصلاً باور می‌کردین که این اتفاقات این‌قدر پشت‌سرهم رخ بده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    همه‌ی این اتفاقات پشت‌سرهم و پی‌درپی رخ داد؛ اما چقدر زود گذشت! اون روزهایی که غافل از خود حقیقیم بودم و راست‌راست می‌گشتم و از دنیا بی‌خبر بودم، زود گذشت. مبینا که لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش جا گرفته بود، نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لحن گرم و صدای نازکش گفت:
    - درسته، این دنیا خیلی زود گذشت؛ یعنی ما دیگه باید تصمیم نهاییمون رو بگیریم؟ الان؟
    - بله. شاید باور نکنین؛ اما جسم بیهوشتون توی اتاق به سر می‌بره. اینجایی که می‌بینین مال هزاران سال پیشه، زمانی که شما برای آخرین بار بین اجنه حضور داشتین و بعد از دنیای انسانا سر در آوردین.
    دستش رو بالا آورد. ساعت من و مبینا توی دستش بود؛ پس حدسم درست و اون ساعت رو بـرده بود.
    - اون ساعت...
    - درسته، مال شماست. زمانش به پایان رسید. اون ساعت فرصتی برای تصمیم‌گیری شما بود.
    درش رو باز کرد و مقابلمون گرفت. هر چهارتا عقربه‌ش روی دوازده ایستاده بود. ادامه داد:
    - مجبور شدم خودم به دیدارتون بیام؛ چون خیلی طولش دادین.
    تازه دلیل وجود اون ساعت رو فهمیدم؛ پس در اصل اون فقط یه فرصت بود، یه فرصت کوتاه.
    به دیوارهای فرسوده و خاکی دست کشیدم. سال‌هاست که اینجا با خاک یکسان شده. یه زمانی رد پای ما روی این زمین خاکی بوده و حالا محو شده. نگاهم رو به چهره‌ی لکتو برگردوندم و گفتم:
    - اون دو نفر کین؟
    بهشون اشاره کردم. مکث کوتاهی کرد و گفت:
    - خودتون.
    چهره‌ی دو دختر بین تاریکی نمایان شد؛ البته چهره‌ی دو دختر نه، چهره‌ی ما دوتا. دقیقاً خود ما بودیم و میشه گفت درحقیقت آینه‌ی ما. چهره‌هامون کاملاً شبیه هم بود؛ اما موهای سفید و پریشون با چشم‌های فاقد احساسات و بی‌رحمشون با ما متناقض بود.
    بی‌اراده قطره اشکی از چشم‌هام جاری شد و نوازش اشک مرواریدیم رو احساس کردم که داشت رو به پایین می‌غلتید. وقتی فهمیدم که تمام این هجده سال نقش یه دختر ساده‌لوح دبیرستانی رو بازی می‌کردم، بغض گلوم رو گرفت. چرا سرنوشت باید این اتفاق رو برای دو دوست رقم می‌زد؟ یا نه، برای سه دوست؟
    لکتو یه قدم جلو اومد و به من اشاره کرد:
    - با خود واقعیتون آشنا شین. بیاین جلو.
    ترس نمی‌ذاشت قدم بردارم؛ اما علاقه‌ای که نسبت به خودم در من ایجاد شد، به‌سمتش هلم می‌داد.
    لباس سفید و بلندش، اشکال عجیب و مختلفی داشت که خیلی به چشم می‌خورد. با تعجب به پوست سفیدش دست کشیدم، خیلی نرم و خیلی هم سفید بود. چشم‌های تاریک و بی‌گناهش، برق می‌زد و خبر از خوش‌حالی می‌داد. با صدای گریون و لرزونی گفتم:
    - میشه لطفاً اسمت رو بپرسم؟
    دهن باریکش تکون خورد و گفت:
    - ساحمه، ساحمه دوکرمنت.
    بغضم ترکید و درحالی‌که زارزار گریه می‌کردم، به‌سمت مبینا که روی دو زانوش افتاده بود و اشک می‌ریخت برگشتم. کنار پای ساکالا که با لباس بلندش پوشیده شده بود، گریه می‌کرد. لکتو به دیوار تکیه داده بود و به یه نقطه‌ای از زمین خیره بود. قطعاً اون هم از این بابت خوش‌حال بود. تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و درحالی‌که چشم از زمین نمی‌گرفت، گفت:
    - حالا این تصمیم شماست، اینکه برگردین یا بمونین.
    من و مبینا به چشم‌های گریون همدیگه نگاهی انداختیم. نمی‌خواستم جواب منفی بدم؛ اما خونواده‌م چی میشن؛ پریسا، مامان، بابا، دوست‌های هم‌کلاسیم؟ اتاقم چی؟ خونه‌ای که توش بزرگ شدم و آینه‌ای که روند بزرگ‌شدن خودم رو توش دیدم. یعنی باید همه‌ی این‌ها فراموش بشه؟ با گریه و بغض گفتم:
    - یعنی اگه ما برنگردیم شما دیگه نمی‌تونین توی جایگاهتون باشین؟ چرا باید حتماً ما دوتا رو داشته باشین؟ مگه ما جز یه جسم مسخره چی هستیم؟
    ساکالا به‌سمتم برگشت. با لحن ملایم و آرومی که داشت، گفت:
    - ما هزار ساله که داریم عذابی رو می‌کشیم ‌که هنوز شما یه لحظه هم تحملش نکردین؛ دور از خونواده، دور از جایگاه و فقط توی یه زندگی جهنمی با انسانا. تمام این مدتی که شما زندگی می‌کردین، ما درحال بردگی بودیم، بردگی برای آدمای کافری که حتی یه ذره هم رحم و مروت نداشتن و حالا که تازه آزاد شدیم، می‌خوای بگی که دوباره باید به اون زندگی برگردیم؟
    دلم به حالش سوخت. تمام این مدت، تمام این چندین سالی که ما هنوز به دنیا نیومده بودیم، درحال عذاب‌کشیدن بودن؛ به دست کسانی که ما تا همین چند روز پیش بهشون هم‌نوع می‌گفتیم.
    - دیگه نمی‌خوام عذاب بکشین. دیگه نمی‌ذارم آدمای کافر اذیتتون کنن؛ پس من...
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و با جدیت کامل گفتم:
    - برمی‌گردم و مبینا هم به خودش بستگی داره که برگرده یا نه.
    مبینا نفسش رو محکم بیرون داد. مکث کوتاهی کرد و با لبخند پرتنشی که روی لب‌هاش بود، سرش رو بلند کرد و گفت:
    - فقط امیدوارم اونجا خونه‌ی مجللی داشته باشیم.
    لبخند متقابلی زدم و خیلی آرام گفتم:
    - آره.‌ ای کاش!
    فضای اطرافمون کمی گرم شد. انگار احساس خوبی داشتیم؛ اما این احساس با همیشه متفاوت بود. احساسی که با هیچ استرسی آغشته نشده بود و خیلی هم دلپذیر بود.
    ***
    راوی
    با لبخند پررنگی که بر روی لبانش جا گرفته بود، چشمانش را باز کرد. در اتاقش بود، روی تخت؛ اما تنها نبود و ساحمه و لکتو در کنارش ایستاده بودند. دیگر ترسی از دیدنشان نداشت؛ چون کاملاً دلیل حضورشان را می‌دانست. چشمان هر سه از خوش‌حالی و بشاشی می‌درخشید و امیدوار بود؛ زیرا قرار بود به زندگی حقیقی خود بازگردانده شوند. می‌دانست که دیگر به فراموشی سپرده می‌شود، می‌دانست که قدم در پوچی می‌نهد و در ذهن‌ها پاک می‌شود و به همین دلیل، قلمی در دست گرفت و بر کاغذی فشار داد. می‌خواست فقط از او این تکه کاغذ باقی بماند؛ حتی اگر نام و نشانی هم نداشته باشد. تمام احساساتش را در کاغذ خالی کرد و بعد روی کمدش گذاشت.
    دیگر وقت رفتن بود، رفتن و بازگردانده‌شدن به دنیایی که زادگاه حقیقی و اصلی‌اش آنجا بود. دست یکدیگر را گرفتند و درحالی‌که ذهنشان باهم یکی می‌شد، نسیمی نیمه‌ملایم وزیدن گرفت و تمامی وسایل شروع به حرکت‌کردن و تکان‌خوردن کردند. کاغذی که مهسا به‌عنوان آخرین نامه نوشته بود، به پرواز درآمد و در وسط اتاق نشست.
    مدتی نگذشت که ترکیبات بدنشان با یکدیگر یکی شد و یک جسم باهیبت در میان آن باد نمایان گشت. موهای سفیدش شلاق‌زنان حرکت می‌کرد، چشمانی تیره و تاریک بر صورتش غالب گشت. دیگر هیچ اثری از آن جسم ضعیف نبود و پیکری از یک جن بر او پیروز شد. پوستش همانند ورقه‌ی نازکی از فولاد، ضخیم و سفید شد و سم‌هایی شبیه به سم اسب جایگزین پاهای نحیف و لاغرش شد.
    روح انسانی فانی که تمام این مدت بدنش را بلعیده بود، در برابر آن روح حقیقی سست شد و از بین رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    تاریکی تمام وجودش را در برگرفت و قلبش را به تسخیر خود درآورد. چشمان تاریک و سیاهش خالی از هر حسی بود؛ اما قلبش هنوز محبت والدینش را در خود داشت. گویا تمام این هجده سال، مانند برق و باد گذشت. چقدر جسمش دیر در این دنیا متولد شد! آخر این دنیا چه می‌شود؟
    سرش را به‌سوی لکتو چرخاند و نگاهی خالی از هرگونه احساساتی را به لکتو منتقل کرد. دستان لکتو به هم قفل شد و گفت:
    - خوش برگشتی ساحمه.
    نگاه‌ها یکدیگر را قفل کردند. اگر آخرین جنگ اجنه و انسان‌ها با یک جادوی تجزیه‌کننده‌ی جسم و روح خاتمه پیدا نمی‌کرد، دیگر نیازی نبود ساحمه این لحظه‌ی غم‌انگیز را تجربه کند. لکتو دست ساحمه را فشرد و درحالی‌که با حیرت به بهترین دوست کودکی‌اش نگاه می‌کرد، گفت:
    - بیا بریم، ساکالا هم منتظرته.
    نگاهی به اتاق زیبایش انداخت. دلش برای این خانه و خانواده‌اش تنگ شد. دلش برای پریسا و مادرش که هر روز او را بابت اشتباهاتش نصیحت می‌کردند، تنگ شد. آخرش هم نفهمید که شغل واقعی پدرش چه بود!؟ یاد آن زبان‌درازی‌هایی که شب و روز با آن دیگران را آزار می‌داد به‌خیر! یاد آن زندگی به‌خیر!
    هر دو در دود غلیظی محو شدند و پس از مدت کوتاهی دیگر اثری از هیچ کدام نبود.
    خانه کاملاً در سکوت و آرامش فرورفته بود و تنها چیزی که از مهسا باقی مانده بود، نامه‌ای بود که در پایانش نام ناشناس قید شده بود.
    «حرف زیادی برای گفتن ندارم؛ اما فقط چند جمله به‌عنوان آخرین حرفم بهتون می‌زنم. گرمای محبتی که توی دستات بود توی قلبم نشست و هنوز هم دارم سعی می‌کنم که حفظش کنم و مهربونی‌هات رو فراموش نکنم. می‌دونم من رو نمی‌شناسین؛ اما من شما رو فراموش نکردم و هنوز هم زحماتتون رو به خاطر دارم. پ
    آه، چه نامه‌ی مسخره‌ای از آب در اومد! متأسفم که این نامه رو براتون به جا گذاشتم؛ اما خیلی دوست دارم به پ‌عنوان آخرین حرفم به شما، تمام محبت‌ها، نگرانی‌ها و خشم‌هاتون رو به یاد بیارم و بازهم احساسشون کنم. امیدوارم جزء خوش‌بخت‌ترین آدم‌ها بشین! این حداقل آرزوی من برای شماست.
    از طرف یه ناشناس»
    ***
    سه روز بعد.
    - از طرف یه ناشناس؟
    پریسا با تعجب به انتهای نامه نگاه کرد و خطاب به مادرش که با بهت به تخت سفید و زیبا دست می‌کشید، گفت:
    - ناشناس؟ این نامه مال کیه؟
    چشم از تختی که دخترش روی اون خوابیده بود، گرفت و با حیرت گفت:
    - نمی‌دونم.
    شونه‌ش رو بالا انداخت و نامه رو مچاله کرد و تو سطل زباله انداخت.
    - مال هر کی هست خیلی دیوونه بوده. این وسایل هم فردا می‌بریم به سمساری می‌فروشیم.
    مادر درحالی‌که دست‌به‌کمر ایستاده بود و به منظره‌ی زیبای اتاق می‌نگریست، گفت:
    - اما خیلی مجللن، نه؟
    - آره؛ ولی وقتی نمی‌دونیم مال کیه و از کجا اومدن حق نداریم ازشون استفاده کنیم.
    - درسته.
    هر دو از اتاق خارج شدن و بدون نگاه در رو بستن.
    - بابا امروز برمی‌گرده و باید واسه شب شام حاضر کنیم.
    - آره.
    ***
    چه کسی باور می‌کرد که آن دختر ساده‌لوح و در عین حال مهربان، روزی به فراموش و پوچی سپرده شود؟ چه کسی باورش می‌شد که خاطره‌ها بدون حضور او حاضر شوند؟ برای چه کسی قابل پذیرش بود که اتاق و وسایلش بی‌صاحب بماند؟
    چه کسی در این دنیای بی‌رحم، تحمل زندگی‌کردن را دارد؟
    زندگی‌ای که به یک دختر ضعیف هم رحم نکرد و حتی حاضر نشد نام او را در ذهن‌ها بسپارد.
    این دنیا بی‌رحم است.
    پایان
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    رمانم تموم شد. امیدوارم دوست داشته باشید و از خوندش لـ*ـذت بـرده باشید.
    دوست نداشتم زمانی که تموم میشه قابل تشخیص دادن باشه!
    دوست دارم خیلی ناگهانی به پایانش برسید و فکر کنم کمی هم موفق بودم.
    ممنون از همه‌تون :aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا