با بهت به نگاههای لکتو خیره بودیم. تمام تمرکزش روی یه صفحه بود و بیاعتنا به فریادهای سارا، شروع به خوندن کرد:
- انابو ان...
***
راوی
کلماتی نادر و ناشناخته؛ اما در عین حال آشنا بودند. این کلمات را کجا شنیده بود؟ در خواب یا بیداری؟ این کلمات قلب ما را به درد میآورد؛ قلب مبینا، مهسا و سارا، سارایی که ساختگی بود و هیچ سارایی در کار نبود. پس او که بود؟
ضجهای کشید و درحالیکه سرش را در دستانش میفشرد، روی زمین افتاد. لکتو همچنان خواندن ورد را ادامه میداد و لحظهای دریغ از سکوت! زمین را با ناخنهای بلندش میخراشید و با زوزههای غیرانسانیاش سکوت را شکست میداد. موهایش همچون مارهای سمی رشد کردند و هر تار مویش در هوا معلق بود. چشمانش همچون غاری تاریک که هرگز نور و لعابی به خود نداشته است، سیاه و کبود شد و هر آنچه از ثانیهها میگذشت، درشتتر و گستردهتر میگشت. پاهای نحیفش به سم اسبهای دوندهای تبدیل شد و پوست تمامی قسمتهای بدنش همانند تکه کاغذی مچالهشده، پیر و چروکیده شد.
چشمان مهسا و مبینا در وحشت میغلتید و شناور بود. بدنشان پوچ و بیحس بود و چیزی را احساس نمیکردند؛ جز ترس، وحشت، غفلت. قلبشان سنگین بود و گویی تمام فضای قلبشان با ترس پر شده بود.
درحالیکه به روی زمین میخیزید و فریادزنان به زمین چنگ میزد، لباس لکتو را در مشتش فشرد و با نیمهجانی که داشت، گفت:
- یه روزی تاوان این کارت رو میبینی.
کتابش را بست، نگاهش را به چهرهی پریشانش انداخت و با لحن فاقد احساسی گفت:
- تو جهنم میبینمت معوینی.
سیاهی بدنش را فراگرفت و همچون نفتی خالص در زمین نفوذ کرد؛ اما مایعش قبل از نفوذ بخار شد، بخاری که بوی ناخوشانیدی را به هوای پاکیزهی اطراف وارد کرد.
لکتو با تمام توانش نفس میکشید؛ گویا نفسش به دلیل فشار سختی که تحمل میکرد، تنگ شده بود. دستانش رها شد و بهسمت زمین پرتاب شد. کتاب درون دستش را بهسختی در جایی از لباسش مخفی کرد و درحالیکه نفسش را سخت بیرون میداد، گفت:
- دیگه کارش تمومه.
هر دو از پشت بوته بیرون آمدند و نگاه خیرهشان را به لکتو دوختند. در نگاهشان سؤالات زیادی پنهان بود، سؤالاتی که انتهایی نداشت و تمام فسفر مغزشان را خورده بود.
مبینا نگاه کوتاهی به زمین زیر جسم معوینی (نام واقعی سارا) انداخت و با لکنت و بریدهبریده گفت:
- اون... یه جـ... جن... بود؟
حرف تأییدی توسط لکتو زمزمه شد. ارتعاش بدنشان لحظهای آرام نمیگرفت و هر ثانیه از آن خاطراتی که در ذهنشان آنالیز میشد، بیشتر لرزش جسمشان را تحـریـ*ک میکرد.
هرگز در ذهنشان نمیگنجید که یک جن را بهعنوان همصحبت خود برگزیده باشند. شاید اگر پاسخی برای سؤالهایشان بود، درک میکردند و شاید اگر به فرضیاتشان باور داشتند، این اتفاق رعبآور روی نمیداد.
***
مهسا
برگردوندن بدنم به حالت قبلیش خیلی سخت بود. درواقع جسمم بیشتر از خودم شوکه و ترسون شده بود. صدای قدمهای لکتو نگاهم رو از زمین گرفت. مقابلمون ایستاد و گفت:
- از حالا به بعد به هیچکس اعتماد نمیکنین، حتی خونواده یا دوستتون.
متوجه مایع قرمزرنگی شدم که از چونهی سفیدش به زمین میچکید. بیتوجه به حرفی که زد گفتم:
- یه مایع قرمزرنگ داره از چونهت میریزه.
مبینا با تأیید گفت:
- آره، راست میگه.
با دستش اون رو پاک کرد و گفت:
- ما هم مثل شما خون داریم. وقتی که فشار زیادی بهم وارد میشه، چونهم خونآلود میشه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- از حالا به بعد، خواهرتون، خونوادهتون، پدرومادرتون و همه و همه رو مشکوک ببینین؛ چون هر لحظه ممکنه اونا خودشون رو شبیه هر کدوم از اینا در بیارن.
مبینا بالاخره بعد از سه سال، بازوم رو ول کرد و خیلی جدی گفت:
- اونا از ما چی میخوان؟
کلاه شنلش رو سر کرد. نیمرخ ایستاد و گفت:
- اونا فقط میخوان شما رو برگردونن؛ اما با شکنجهای سخت.
بازهم اسم برگشتن رو شنیدم.
- انابو ان...
***
راوی
کلماتی نادر و ناشناخته؛ اما در عین حال آشنا بودند. این کلمات را کجا شنیده بود؟ در خواب یا بیداری؟ این کلمات قلب ما را به درد میآورد؛ قلب مبینا، مهسا و سارا، سارایی که ساختگی بود و هیچ سارایی در کار نبود. پس او که بود؟
ضجهای کشید و درحالیکه سرش را در دستانش میفشرد، روی زمین افتاد. لکتو همچنان خواندن ورد را ادامه میداد و لحظهای دریغ از سکوت! زمین را با ناخنهای بلندش میخراشید و با زوزههای غیرانسانیاش سکوت را شکست میداد. موهایش همچون مارهای سمی رشد کردند و هر تار مویش در هوا معلق بود. چشمانش همچون غاری تاریک که هرگز نور و لعابی به خود نداشته است، سیاه و کبود شد و هر آنچه از ثانیهها میگذشت، درشتتر و گستردهتر میگشت. پاهای نحیفش به سم اسبهای دوندهای تبدیل شد و پوست تمامی قسمتهای بدنش همانند تکه کاغذی مچالهشده، پیر و چروکیده شد.
چشمان مهسا و مبینا در وحشت میغلتید و شناور بود. بدنشان پوچ و بیحس بود و چیزی را احساس نمیکردند؛ جز ترس، وحشت، غفلت. قلبشان سنگین بود و گویی تمام فضای قلبشان با ترس پر شده بود.
درحالیکه به روی زمین میخیزید و فریادزنان به زمین چنگ میزد، لباس لکتو را در مشتش فشرد و با نیمهجانی که داشت، گفت:
- یه روزی تاوان این کارت رو میبینی.
کتابش را بست، نگاهش را به چهرهی پریشانش انداخت و با لحن فاقد احساسی گفت:
- تو جهنم میبینمت معوینی.
سیاهی بدنش را فراگرفت و همچون نفتی خالص در زمین نفوذ کرد؛ اما مایعش قبل از نفوذ بخار شد، بخاری که بوی ناخوشانیدی را به هوای پاکیزهی اطراف وارد کرد.
لکتو با تمام توانش نفس میکشید؛ گویا نفسش به دلیل فشار سختی که تحمل میکرد، تنگ شده بود. دستانش رها شد و بهسمت زمین پرتاب شد. کتاب درون دستش را بهسختی در جایی از لباسش مخفی کرد و درحالیکه نفسش را سخت بیرون میداد، گفت:
- دیگه کارش تمومه.
هر دو از پشت بوته بیرون آمدند و نگاه خیرهشان را به لکتو دوختند. در نگاهشان سؤالات زیادی پنهان بود، سؤالاتی که انتهایی نداشت و تمام فسفر مغزشان را خورده بود.
مبینا نگاه کوتاهی به زمین زیر جسم معوینی (نام واقعی سارا) انداخت و با لکنت و بریدهبریده گفت:
- اون... یه جـ... جن... بود؟
حرف تأییدی توسط لکتو زمزمه شد. ارتعاش بدنشان لحظهای آرام نمیگرفت و هر ثانیه از آن خاطراتی که در ذهنشان آنالیز میشد، بیشتر لرزش جسمشان را تحـریـ*ک میکرد.
هرگز در ذهنشان نمیگنجید که یک جن را بهعنوان همصحبت خود برگزیده باشند. شاید اگر پاسخی برای سؤالهایشان بود، درک میکردند و شاید اگر به فرضیاتشان باور داشتند، این اتفاق رعبآور روی نمیداد.
***
مهسا
برگردوندن بدنم به حالت قبلیش خیلی سخت بود. درواقع جسمم بیشتر از خودم شوکه و ترسون شده بود. صدای قدمهای لکتو نگاهم رو از زمین گرفت. مقابلمون ایستاد و گفت:
- از حالا به بعد به هیچکس اعتماد نمیکنین، حتی خونواده یا دوستتون.
متوجه مایع قرمزرنگی شدم که از چونهی سفیدش به زمین میچکید. بیتوجه به حرفی که زد گفتم:
- یه مایع قرمزرنگ داره از چونهت میریزه.
مبینا با تأیید گفت:
- آره، راست میگه.
با دستش اون رو پاک کرد و گفت:
- ما هم مثل شما خون داریم. وقتی که فشار زیادی بهم وارد میشه، چونهم خونآلود میشه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- از حالا به بعد، خواهرتون، خونوادهتون، پدرومادرتون و همه و همه رو مشکوک ببینین؛ چون هر لحظه ممکنه اونا خودشون رو شبیه هر کدوم از اینا در بیارن.
مبینا بالاخره بعد از سه سال، بازوم رو ول کرد و خیلی جدی گفت:
- اونا از ما چی میخوان؟
کلاه شنلش رو سر کرد. نیمرخ ایستاد و گفت:
- اونا فقط میخوان شما رو برگردونن؛ اما با شکنجهای سخت.
بازهم اسم برگشتن رو شنیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: