کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
در با تقی باز میشه و نگاهم از آینه گرفته نمیشه. با دیدنم، ناباور سرجاش می ایسته و عصای چوبیش به حالم آه می کشه. پوزخندی به روی لب هام می شینه و از سرجام بلند میشم. با دستم زن آرایشگر رو به کنار هل می دم و بی توجه به عصا به دست چشم آبی، به سمت تختی که دو روز و دو شب و دوازده ساعته که متعلق به منه قدم تند می کنم.
-از جونت سیر شدی؟
روی صحبت خشنش با آرایشگره و ندیده ترس لونه کرده توی چشم های عسلیش رو حس می کنم. روی تخت می شینم و دست هام به دور زانوهام حلقه میشه. نگاهم مات میشه به جسد خیالی چشم خندون. جسدی که دو روز و دو شب پیش رو به روم، جلوی این تخت سراسر سفید و گرد، سقوط کرد و هبوط کرد و چشم هاش خندون موند.
-آقا من ازشون خواهش کردم منصرف بشن؛ ولی...
-هر دوتون گم شید بیرون!
صدای گرفته ی گوتن، حرفش رو قطع می کنه. نگاهشون بهم برمی گرده و چشم خندون لبخند کریهی به لب داره.
صدای چشم آبی عصا به دست، پر از تمنا میشه و قدم های تند ولی سستش به طرفم برداشته.
-عزیزدلم، چرا این بلا سر اون موها دراوردی آخه؟ اون موها آرزوی هر کسی بود.
صدای جیغ بلندم باعث میشه از حرکت بایسته.
-برو بیرون!
نفسش رو محکم به بیرون فوت می کنه.
-باشه گم میشم ولی قبلش کسی رو که این بلا رو سرت اورده به سزای عملش می رسونم. باید بدونی ممکنه هر کاری کنی بلایی سرت نیاد ولی هر کی کمکت کنه به بدترین نحو از روی زمین نیستش می کنم!
بغض آرایشگر می شکنه. از ترس و اضطراب، وسط حرف زدن نفسش می گیره.
-آقا خودتون... بهم گفتید اوامرشون رو... اجرا کنم.
نگاهم به سمت عصا به دست میره که اسلحه ش، زن رو هدف گرفته. سریع از روی تخت پایین می پرم و به سمتش قدم برمی دارم.
نگاه پر از کینه ش از روی زن گرفته نمیشه. صدام بلنده.
-اسلحه ت رو بکش اون ور روانی! اینقدر کثافتی که برای یه کوتاه کردن مو هم آدم...
صدای بلند شلیک سرجا میخکوبم می کنه و صدای بلند شلیک دوران وار توی سرم اکو میشه. جرئت ندارم عقب رو نگاه کنم و جرئت ندارم نفسم رو بیرون بدم.
دستش پایین میفته و نگاه طوفانی و قرمزش من رو نشونه می گیره. فریاد می زنه و صورت سفیدش کبود میشه.
-من روانیم پریناز. بیشتر از همه هم روانی اون موها بودم. با من بازی نکن چون در ازای هر بازی تو یه آدم میمیره!
پیشونیم به ناگاه پر از قطرات ریز عرق میشه. مات شده می نالم.
-کشتیش؟
اسلحه ش درون کتش سورمه ایش فرو میره.
-کار درستی نکردی که همون روز من رو نکشتی! از الان به بعد به خاطرت دنیا رو به خاک و خون می کشم. بشین و تماشا کن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دندون هام به روی هم فشرده میشن و صدای سایششون مو رو به تنم سیخ می کنه. ناخن های کوتاهم پوست دست های مشت شده م رو آزار میدن.
    -تو از یه حیوون هم پست تری!
    نیشخندی روی لبش می شینه و چشم هاش برق می زنه. چشم های که برعکس کارها و اعمال صاحبش، به شدت معصومه. معصومیتی کذایی.
    -می تونی فابیو صدام کنی!
    -گم شو بیرون!
    نگاهش به روی موهام پیچ می خوره. لحنش خش برمی داره.
    -نباید باهاشون این کارو می کردی گوتن.
    فشار فکم بیشتر میشه و عجب اینکه دندون هام قصد شکستن و پودر شدن ندارن.
    -من هرکاری دلم بخواد می کنم.
    -پریناز سرکش نبود. مرگ علی افسار گسیخته ت کرده؟
    -تو خواستی گوتن بشم!
    قدمی به سمتم برمی داره و قدمی به عقب میرم. می ایسته سرجاش و می ایستم سرجام.
    -تو گوتن شدی چون پریناز بودی!
    -اما پریناز، گوتن نبود!
    سرش پایین میفته و موهای لَخت و کم پشت قهوه ایش دیدگانم رو هدف می گیره. لحنش آروم تره و لحنش می لرزه.
    -برو دوش بگیر. خدمتکار کمکت می کنه لباس بپوشی و بعدش میای پایین برای شام.
    -من پامو هیچ جا نمی ذارم.
    سرش بالا میاد. نگاهش قرمز شده اما هول برانگیز نیست. دیگه چیزی ترسناک نیست. حتی جنازه ی چشم عسلی. حتی بغضی که تو گلوم نشست و با یه قورت دادن ساده، بدون ذره ای تقلا از بین رفت. جوریکه انگار هرگز نبوده.
    -نیای یکی دیگه میمیره. با هر لجبازی تو یه آدم جون میده. انتخاب با خودته!
    -چطور می تونی اینقدر راحت آدم بکشی و بعدش به فکر خورد و خوراکت باشی!
    لب هاش از هم گشوده میشن و لبخندش عجیبه. لبخندش پر از نفرته. نفرتی که توی خودش دوست داشتن رو هم جا داده.
    -علی هم آدم می کشت. غذا نمی خورد؟
    دیوونه میشم و بی کنترل. دیوونه میشم و پاهام به سمتش قدم تند می کنه. دیوونه میشم و یقه ی پیرهن سفیدش توی دستم مشت میشه.
    صدام می لرزه. شاید از بغضی که از بین رفته ولی هنوز دردش هست.
    -علی رو با خودت مقایسه نکن. اینقدر اسم علی رو روی اون زبون کثیفت نیار.
    لبخندش از بین نمی ره. چشم هاش، محو نگاه طوفانی و پر از کینه م شده ن. دستش به روی دستم می شینه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -تو علی رو فقط چند ماهه می شناسی و من بیست و هشت سال!
    مشتم زیر حرارت ملایمش شل میشه و نگاهم خشک. سکوتم رو که می بینه دوباره خودش ادامه میده.
    -سوالی نداری؟ فکر می کنم به اندازه ی کافی متعجب شدی.
    دستم میفته و دستش توی جیبش فرو می ره. بدنم کرخت شده و هزاران پرسش، گیج شده و پریشون توی سرم انگشت به دهن نشستن.
    -برو بیرون!
    -باشه. یادت نره که برای شام آماده بشی. یه سورپرایز بزرگ برات دارم گوتن!
    صدای در میاد و صدای در نشون میده که گورش رو گم کرده و صدای در ضربه ای به سوال های توی سرم می زنه.
    سرم برمی گرده و دل پریناز با دیدن جنازه ی مو طلایی به روی زمین آتیش می گیره.
    به سمتش قدم برمی دارم و با هر قدم قلبم می خواد قفسه ی سـ*ـینه م رو محکم بشکافه. چشم های باز عسلی و مات شده ش، سقف رو نشونه گرفته و این بار لوستر آویزون شده برای این مرگ نابهنگام نوحه سرایی می کنه و اشک می ریزه. پرنده ها از دور روز و دو شب پیش دیگه نیومدن و پرنده ها هم شاید بخاطر گوتن مرده ن. گوتنی که هر جا بره مرگ همراه خودش و اطرافیانشه.
    کنارش می شینم و از دو روز و دو شب و دوازده ساعت پیش من از جنازه ها نمی ترسم. موهای مصری و سشوار خورده ش به قید به روی زمین دراز کشیده. دستم به روی پوست صورت سفید و لطیفش کشیده میشه. به روی پوست سفید و لطیف زنی که برای کوتاه کردن موهام کشته شده. زمانی که ماشین رو لای موهام می برد، به مژه های کاشته شده و مشکیش که عسلی چشم هاش رو به زیبایی قاب گرفته بود، بی توجه بودم و ای کاش بهش نمی گفتم (خفه شو) و ای کاش خفه میشدم و ای کاش...
    دستم چشم هاش رو می بنده و زور می زنم که اشک بریزم. زیر لب می نالم.
    -من رو ببخش!
    اشکی نمیاد و چشم هام خشک تر از همیشه ست.
    -از اینکه نمی تونم برات گریه کنم من رو ببخش!
    سرم پایین میاد و پیشونیم به روی پیشونیش می چسبه. چشم هام بسته میشه و سوزش به سمتشون هجوم میاره.
    -من هم دیوونه شدم و حتی نمی تونم گریه کنم. مرگ تو تقصیر منه؟
    صدای در بلند میشه و متعاقبش، صدای ظریف و خشک یک زن.
    -خانوم آقا دستور دادن که...
    ادامه ی حرفش رو نمی شنوم و ادامه ی حرفم مو طلایی رو هدف می گیره.
    -تو نمی خواستی کوتاه کنی. مرگ تو تقصیر منه.
    مکثی می کنم و پیشونیم جدا میشه و هوا بینمون قرار می گیره. سرم رو بالا میارم و لباس فرم روشن زن روبه روییم شبیه به لباس فرم مو طلائیه.
    -حموم کجاست؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -بخور!
    نگاهم به سوپ شیر دست نخورده ی جلوی رومه و عصا به دست صدر میز، دقیقا روبه روم نشسته. میز طویل سالن غذاخوری، پر از غذاهای متفاوته و همه شون بوی خون میدن.
    -خانوم رو همراهی کن غذاشون رو میل کنن.
    این دفعه روی صحبتش با همون خدمتکاریه که حمومم داد و لباس تنم کرد و به اینجا اوردم. همون خدمتکاری که اگه سرکشی کنم به سرعت میمیره و یکی دیگه جایگزینش میشه.
    قاشقی پر از سوپ کنار دهنم قرار می گیره و نگاه سردم توی چشم های آبی و مرموزش می شینه. لبخندی به روم می پاشه و با دستمال پارچه ای دور دوزی شده، دور دهمش رو پاک می کنه. قاشق رو از دست خدمتکار که کنار ایستاده می گیرم.
    -خودم می خورم.
    لبخند چشم آبی عمیق تر میشه و چشمکی روونه م می کنه. قاشق رو وارد دهنم می کنم و دلم پیچ می خوره. بوی خون توی دهنم می پیچه.
    سالن غذا خوری پر نور و روشن این مرد عصا به دست، خفقان آور تر از عمارت تیره ی سردار همیشه سیاه پوشمه و من تا الان نمی دونستم سیاه از سفید قشنگ تره و من تا الان نمی دونستم سیاه رو بیشتر از سفید دوست دارم.
    قاشق دوم وارد دهنم میشه و طعم خون عادی تر. خون باهام عجین شده و هیچ خونی سبز تر از خون علی نیست.
    -بی مو هم می تونی گوتن باشی!
    چشم هام بی فروغ تر میشه. مردن نور رو درونش احساس می کنم. تکه ای گوشت با چنگال به دهنش می ذاره و ادامه میده.
    -بیشتر که دقت می کنم می بینم که کچل بیشتر از موی بلند بهت میاد!
    قاشق از دستم ول میشه. دقیقا دو روز و دو شب و دوازده ساعته که این سر رنگ روسری به خودش ندیده و برای گوتن فرقی می کنه؟
    -من به دقت و نظر تو احتیاجی ندارم مرتیکه روانی!
    می خنده و چنگالش هم مثل من درون بشقابش جای می گیره.
    -کچل و سرکش. واقعا خود گوتن شدی!
    چشم هام برای لحظه ای بسته میشه و عقلم می خواد افسارش رو پیدا کنه اما نمی تونه. صدای خنده های بلند مردونه ای با حرف های عصا به دست درهم می آمیزه. دستم تکیه گاه سر سنگین شده از دردم میشه و پیشونیم به روی کف دستم می خوابه.
    -گوتن کچل. کی فکرش رو می کرد فابیو؟
    صدای بیش از حد آشنا و بی لهجه ی مردی که قهقهه می زنه باعث برداشتن سرم از روی دستم میشه. نگاهم به چشم های براق فابیو گره می خوره و بهت صورتم، به مزاجش سازگاره. آروم می گـه:
    -بهت گفته بودم قراره سورپرایز بشی!
    صدای قدم های محکم مرد بلند میشه و وقتی چشم هاش درون نگاهم قرار می گیره، سرگیجه ای دامنم رو می گیره و سوال های توی سرم انگشت هاشون از روی دهن میفته و مات میشن!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تی شرت قرمز و گشادش، بی قید به روی شلوار جین روشنش افتاده و نگاهش از همیشه روشن تره.
    -همون موی بلند دو زار گذاشته بود رو قیافه ت، اونم نابود کردی؟!
    تشر فابیو لب هاش رو خندون تر می کنه و به سمتش بر می گرده.
    -درست حرف بزن!
    -با این ریخت هنوزم خرشی؟
    نفسم می ره و به سختی برمی گرده. سرم پایین میفته و دست هام می لرزه. می خوام بگم قطره اشکی هم به روی گونه م می غلطه اما به جاش بدنم خیس از عرق شده.
    -برای آخرین بار بهت اخطار میدم. حق توهین کردن نداری!
    تمسخر صداش بیشتر میشه. به همراهش صدای کشیده شدن صندلی میاد.
    -اوه هانی. دل گوتن کچلت می شکنه؟
    مشت فابیو روی میز فرود میاد و من به دنبال اشک هاییم که درونم گم شده ن.
    -خفه شو بهزاد!
    پوف بی خیال بهزاد بلند میشه.
    -من نمی دونم این دختر چی داره که یه ملتی عاشقش شدن! به جای عقل، پهن توی کله تون کار گذاشتن؟
    صدای فابیو جدی تر از همیشه ست و لب من به زیر فشار دندون هام گریه می کنه.
    -پاکی و حیایی رو که این زن داره، ندیدم هیچ دختری داشته باشه! پس دهنت رو ببند و غذات رو کوفت کن!
    خنده ی بلند بهزاد، سوهانی میشه روی قلبم و قلبم پر از درد می تپه.
    -نه بابا! بچه اتریشی ها هم دنبال حیا و نجابتن؟ من نمی فهمم زنی که سه بار ازدواج کرده چرا باید بشه مظهر پاکی! چرا باید بشه گوتن!
    سرم بالا میاد و نگاه پر از کینه ش، هدفم گرفته. لحنم آروم و لرزونه. لحنم پر از بهت و دل گیریه.
    -چرا؟!
    نگاهش ازم کنده میشه و دست هاش به سمت استیک های وسط میز می رن.
    -چون حالم از تو و اون شوهر کلاه بردارت بهم می خوره!
    -بهزاد!
    نگاهش سمت فابیویی که کبود شده میره و استیک روی بشقابش فرود میاد. شونه ش رو بالا می اندازه.
    -واضح تر از این نمی تونستم جواب چراش رو بدم!
    دست های فابیو توی موهاش فرو میرن و نگاهش پشت سرم رو نشونه می گیره. لبخند نصف و نیمه ای روی صورتش میاد و چشم هام قفل شده به بهزادی که بی تفاوت تکه های استیک رو به دندون می گیره.
    -نمی خوای بشینی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -می خواستم ببینم کی نمایشش رو تموم می کنه!
    و صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش توی فضا می پیچه. با دیدنش این دفعه تعجب نمی کنم و از همون اول انتظار حضورش رو توی این عمارت داشتم، درست برعکس حضور بهزاد.
    با طمانینه کنار بهزاد روی صندلی جا می گیره و به روم لبخند می پاشه.
    -خوش اومدی پری جون. جای اصلی تو اینجا پیش فابیو بود.
    بهزاد زهرخندی می زنه و نگاهش به چاقوئه که داره استیک رو برش می زنه.
    -زیادم مطمئن نباش. این زن هر ماه تو بغـ*ـل یه مرد می خوابه و همچنان الهه ی پاکیه!
    فریاد بلند فابیو، درون لبخندی که روی لبم میاد گم میشه. روشنا لبش رو می گزه و سرش رو پایین می اندازه.
    -چرا هیچ وقت این حجم از نفرت رو از توی نگاهت نخونده بودم؟
    سرش بالا میاد و عسلی کمرنگش، اون بهزاد بامرام و دوست داشتنی رو نشون نمیده.
    -دلیل اولش اینه که تو همیشه مثبت نگری کاملا احمقانه ای نسبت به زندگی و آدما داشتی ولی نمی دونم هنوزم این نگرشت بیخودت، درونت وجود داره یا نه!
    با چاقو به خودش اشاره می کنه و ادامه میده.
    -دلیل دوم هم قهار بودن من توی نقش بازی کردنه! علی خدا بیامرزِ مال و منال دزد، نفهمید من دوستشم یا دشمنش، اونوقت پریناز از همه جا پرت بتونه بفهمه؟ جوک میگی؟
    روشنا زمزمه می کنه.
    -بس کن لطفا!
    و من چرا اشک نمی ریزم! و من چرا خدا رو صدا نمی زنم!
    همراه با دل ترک برداشته و شکسته م با سری افتاده از روی صندلی بلند میشم.
    -عزیزم بشین غذات رو بخور...
    سرم بالا میاد و نگاه آبیش غمگینه. نمی دونم توی قهوه ای هام چی می بینه که سکوت می کنه و از ادامه ی حرف زدن باز می مونه.
    باز هم خنده ی پر از طعنه ی بهزاد، کمرم رو خم تر می کنه.
    -عزیزم نه و عزیزامون! عزیز آشاداد هخامنش. عزیز شوهر خواهرش، سینا. عزیز رفیق شفیقت سردار علی رئوف...
    جام کنار دست فابیو به سمت بهزاد پرتاب می شه و من میون داد و بیداد هاشون، سالن رو ترک می کنم.
    -یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه با حرفات اذیتش کنی، بدترین بلای زندگیت رو سرت میارم!
    زن خدمتکار پشت سرم روونه و چهره ی بهزاد لحظه ای از جلوی چشم هام کنار می ره. بهزادی که زمانی برام بهترین همکار بود و حمایت هاش، دلم رو گرم می کرد.
    نفرت، چجوری می تونه آدم ها رو اینقدر کریه کنه و نفرت، از آدم ها غول می سازه. غولی پر از عقده ها و نرسیدن ها. غولی که توی تارکی گم شده و هیچ وقت نمی تونه راه درست رو پیدا کنه.
    بهزاد چشم عسلی، پشت خنده های مهربونش، غول شده بود و من احمق نمی دیدم!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    در پشت سرم بسته میشه و این اتاق بزرگ در انتها به یک نقاشی با قابی زرین و عظیم ختم میشه. چشم های سوزناکم توی هم جمع میشن و قدم هام به سوی زن توی قاب، به آرومی گام برمی دارن.
    -قشنگه، نه؟
    صدای آرومش از پشت سر به گوشم می رسه اما باعث نمیشه که ایست کنم و بخوام نگاهم رو از نقاشی بگیرم.
    -حق داری محوش بشی. بیشتر از همه تو حق این حجم از مبهوت شدن رو داری!
    قدم آخرم برداشته میشه و نگاهم موهای مواج و مشکی زن پیش روم رو نوازش می کنه.
    -نمی خوای چیزی بگی؟
    دستم بالا میره و به روی دامن سرخ رنگ و بلند درون نقاشی می شینه. صدام گرفته ست و نگاهم میخ شده به رو به روم.
    -چرا اوردیم اینجا؟
    -چرا تو هیچ وقت نمی خوای چیزی رو بدونی؟!
    به سمتش برمی گردم. به عصای چوبیش به دو دست تکیه داده و کت شلوارش، جدیده.
    -هیچی برام مهم نیست حتی سوالاتی که مثل خوره دارن مغزم رو می خورن!
    رد نگاهم رو می گیره که قفل عصاش شده. خنده ی آرومی می کنه و لحنش گرم میشه.
    -این پا دیگه پا نمیشه. زن و شوهری، سلیقه تون توی هدف گیری یکیه!
    نگاهم بالا میاد و توی چشم های دریاییش می شینه. ادامه میده.
    -چند سال پیش، علی یه تیر توی این پایی خالی کرد که می لنگه. دو روز پیشم تو به جای قلبم همین پا رو نشونه گرفتی.
    علی توی سرم می چرخه و همه ی وجودم، وجودش رو تمنا می کنه. اما دهنم باز میشه و بی ربط می پرسه.
    -بهزاد مگه پسرخاله ی علی نبود؟ بهزاد مگه پسر دوست مامان علی نبود؟
    دریاش، مات میشه و لحنش آروم تر.
    -بذار به وقتش خودش میاد و برات تعریف می کنه.
    مکثی می کنه و نگاهش این بار نقاشی پشت سرم رو نشونه می گیره.
    -شبیهت نیست؟
    -چشم هاش آبیه.
    سرش پایین میفته و نفسش رو به بیرون فوت می کنه.
    -ولی شبیهته. انگار خودتی. چشم قهوه ایش یه جای دیگه ست.
    انگشت های یخ زده م توی هم قفل میشن.
    -چشم قهوه ایش هم دیگه شبیه من نیست.
    سرش بالا میاد و نگاه پر از مهرش موهام رو هدف می گیره. بدنم بیشتر یخ می بنده و دلم این نگاه رو نمی خواد.
    -بدون موهای مواج و پریشون هم گوتنی. حتی برای منی که توی باتلاق گـ ـناه دارم فرو می رم و هیچ جای بخششی برام نمونده.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دندون هام بهم می چسبه و دندون هام جلوی زبونم رو می گیرن. نگاه طوفانیم رو ازش می گیرم. می چرخم و باز هم زن درون قاب، قلبم رو مچاله می کنه. پرینازِ چشم‌آبی!
    معصومیت نگاهش غالبه بر غروری که نقاش سعی کرده به زن و وجناتش اضافه کنه. و من با هر بار دیدنش، قلبم رو احساس می کنم.
    -خوشت میاد ازش؟
    جواب بی اختیار از دهنم در میره و چشم هام مسخ شده.
    -تنها ویژگی دوست داشتنی این عمارت بی روحی که پر از بوی خونه، شاید همین زن باشه.
    -این زن تویی! بادقت نگاه کن!
    به ناگاه اشکی به روی گونه م ریخته میشه و پوست تر شده م، باعث سرگردون تر شدنم میشه اما نگاهم کنده نمیشه از این نقاشی عجیب.
    -خیلی معصومه.
    -پاک. دقیقا خود تو!
    صدام بالا میره و چشم های تیره م، روشنایی نگاه زن رو هدف می گیره.
    -هرچقدرم شبیه ولی من نیستم!
    -پس کیه؟ به غیر از رنگ چشم هاش، دقیقا خودتی.
    دردی توی سرم پیچیده میشه. کوهی عظیم توی سرم تخریب میشه و توی سرم صدای تیشه میاد. تیشه ای که سعی داره چیزی رو بهم بفهمونه.
    چشم هام بهم فشرده میشن.
    -تو کی هستی؟
    صدای برخورد عصا با زمین سکوت رو پر می کنه.
    -فابیو هافمن. برات آشنا نیست؟
    صدای تیشه بلندتر میشه. نگاه زن به روی پریشونیم موج میزنه.
    -از جون من و علی چی می خوای که این بلا رو سرمون اوردی!
    هنوز هم صدای عصا میاد و با صدای تیشه یکی میشه.
    -با علی کاری نداشتم. خودش پاش رو کرد توی ماجرایی که هیچ ربطی بهش نداشت!
    صداش می لرزه اما ادامه میده.
    -رفیقم بود. برادرم بود.
    نمی تونم تحمل کنم. برمی گردم و با همه ی وجودم فریاد می زنم.
    -کی برادرش رو می کشه لعنتی؟
    سرجاش ایست می کنه. نگاهش هرلحظه بیشتر غمگین میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تن صداش مردونه، بغض دار میشه.
    -من نمی خواستم علی بمیره.
    دستم بین موهام میره. کوتاهیشون پوستم رو لمس می کنه. می نالم.
    -اگه تو نبودی، علی زنده بود. تو باعث مرگش شدی.
    -از ایران شیش تا محافظ نامحسوس با خودش اورده بود. فقط خودش خبر داشتن و بهزاد. قرار بود محافظ ها ناک اوت بشن و علی بیهوش بشه ولی اون مرتیکه گند زد به همه چی و بهش شلیک کرد. من دستور شلیک به تو و علی رو نداده بودم!
    پاهام سست میشه. سرم پایین میفته و به دنبال یه قطر اشک دیگه م اما نمیاد.
    -بهزاد پسرخاله ش بود. هر چند صوری، هر چند غیر واقعی ولی بود!
    -بهزاد دایی علیه!
    سرم پرشتاب بالا میاد. نگاهش همچنان ناراحته.
    -بهزاد تنها پسر مالکی بزرگه.
    نفسش رو محکم به بیرون فوت می کنه.
    -بهتره از زبون خود بهزاد داستان رو بشنوی. اونقدرا هم که نشون میده آدم بدی نیست. کینه تلخش کرده.
    صدای من هم پربغض شده و ای کاش این بغض های سنگین مثل همیشه ختم می شدن به هزاران قطره ی اشک نه عقده ای که فقط خدا می دونه چه نتایجی رو در بر داره.
    -کینه از کی؟ از علی؟
    -از مالکی ها و رئوف ها.
    -خــ ـیانـت با هیچ بهونه ای توجیه نمیشه!
    قدیمی به جلو برمی داره. دستم رو به معنای ایست بالا میارم و وبه دیوار پشتم می چسبم. ادامه میدم.
    -حس می کنم دیگه عادی نیستم. من دیگه از جنازه نمی ترسم.
    گلوم بخاطر سنگینی شدید بغض، درد گرفته.
    -اونقدر عادی نیستم که اینجا بدون روسری ایستادم و قطره ای اشک از چشم هام پایین نمیاد.
    لبش رو گاز می گیره و با همین فاصله هم می تونم قرمز شدن تدریجی نگاهش رو ببینم.
    -نگاهم کن! من شبیه پرینازم؟ این دختر مو کوتاه و مات شده، شبیه پرینازه؟ شبیه زن توی نقاشیه؟
    به آرومی روی دیوار سر می خورم. دریای چشم هاش، کریه نیست و کریه نیست و کریه نیست.
    -بخاطر من معلوم نیست چند نفر کشته شده ن و مگه من کیم؟ مگه گوتن کیه؟ چرا بقیه مردن و من اینقدر راحت دارم نفس می کشم!
    لب هاش باز میشه تا حرفی بزنه اما من زودتر شروع می کنم.
    -من داشتم سازم رو می زدم و کاری به کسی نداشتم. من سعی کردم درست زندگی کنم ولی همیشه بد اوردم و خراب کردم. چرا اذیتم می کنید؟
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -تو باید برمی گشتی اینجا. این عمارت متعلق به توئه.
    لبخند تلخی روی لبم می شینه. لبخندی که جای گریه به صورتم میاد.
    -چرا؟ چون گوتن توام؟
    اشکی از چشمش می چکه. اشکی که باز باعث تپیدن قلبم میشه و اشکی که دلم رو به درد میاره.
    -می ترسم بهت بگم. می ترسم بیشتر از این عذابت بدم!
    سرش پایین میفته که اشک های بی وقفه ش رو از دیدم پنهون کنه. و من نمی دونم چرا نمی خوام این چشم هایی دریایی، بباره!
    -کل زندگیم رو توی بی خبری سر کردم و توی سی سالگی هنوز هم نمی دونم چی به چیه. ولی دیگه چه فایده ای داره؟ تنها امیدم به زندگیم از دست رفتم. تو کشتیش.
    دستش بالا میاد و روی صورتش می شینه. خیسیش رو می گیره اما بازم نگاهم نمی کنه.
    -خودخواهیه اما دیگه نمی تونم تحمل کنم که پیشم نباشی. خودت نمی دونی که چقدر به اینجا تعلق داری!
    اشاره ای به خودم می کنم.
    -اینقدر خودخواه که من رو به این روز بندازی؟
    نگاهش سرخش، هدفم می گیره و صداش خش برمی داره.
    -خسته شدم از بس خودخواه نبودم و خسته شدم از بس نبودی!
    تیشه محکم تر توی سرم کوبیده میشه و فریاد فرهاد واری پیچیده میشه. فریادی که خواهان حل معماهای عجیب زندگیمه.
    باسستی از جام بلند میشم.
    -می خوام برم توی زندانم. همون جا که دو تا آدم توش کشته شدن و من عین خیالم نیست!
    نگاهم زمین رو نشونه می گیره و پاهام قصد رفتن می کنه.
    -این رو بدون که من هیچ وقت ناراحتی تو رو نمی خواستم و نمی خوام.
    می شنوم و چیزی نمی گم. از کنارش گذر می کنم و بوی صابون به زیر بینیم می پیچه.
    -این رو بدون که همیشه از دور نگاهت می کردم و نگاهم فقط به خنده هات بود.
    داغی اشک چشم هام رو پر می کنه.
    -مثل تو که خواستی خوب انتخاب کنی و نشد. منم هر کاری کردم حالت خوب بشه اما نشد!
    دستم به روی دستگیره می شینه.
    -به زودی همه چیو بهت می گم و مطمئنم بعدش حق رو به من میدی!
    در رو باز می کنم اما قبل از رفتن بدون اینکه نگاهش کنم حرف آخر رو می زنم
    -شاید همه ی حق ها مال تو باشه و محق ترین فرد این بازی کثیف تو باشی اما هیچ فرقی نداره. چون هرکسی کثیف بازی کنه یه کثافت به تمام معناست!
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا