کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
چشم‌های آذین گرد شدند:
- خونمون دیگه.
علی بی‌تفاوت استکان چایش را سرکشید:
- ازاین خبرا نیست.
- چرا آخه؟
محمدطاها بلند زیرخنده زد:
- حقته آذین، داره تنبیهت می‌کنه.
علی بیخیال پایش را روی پا انداخت:
- درمورد شماهم همین‌طوره آقای محمدطاها ایرانی.
این‌بار چشم‌های محمدطاها گرد شدند:
- من دیگه چرا؟ من‌که مشکلی با ثریا ندارم.
- من مشکل دارم با شما دوتا.
بعدهم از جایش بلند شد و دستش را به‌سمت در ورودی دراز کرد:
- خوش اومدید.
لبم را گاز گرفتم و صدایش زدم که توجهی نکرد.
- پاشید دیگه منتظر چی هستین؟
- هردو عین شکست خورده‌ها بلند شدند.
محمدطاها نگاهی به آذین انداخت:
- یعنی چی آخه؟
علی گفت:
- یعنی خداحافظ!
رها و ثریا ریز‌ریز شروع به خندیدن کردند، محمدطاها زیرچشمی نگاهی به ثریا انداخت:
- راستش رو بگو چی به داداشت گفتی پشت سر من؟
ثریا چیزی درِ گوش رها گفت و هردو بی‌توجه به‌سمت اتاق راه افتادند. من هم خنده‌ام گرفته بود از کارهای این سه خواهر و برادر، اما به سختی خودم را کنترل کرده بودم. هنوزهم محمدطاها و آذین هاج‌و‌واج وسط سالن خانه ایستاده بودند که علی نگاهی به‌سمتشان انداخت:
- منتظر چی هستید؟ خداحافظ.
هردو با شانه‌هایی افتاده به‌سمت در راه افتادند. با خروجشان از در آپارتمان ریز‌ریز زیرخنده زدم؛ علی همان‌طور که ظاهر اخمویش را حفظ کرده بود به‌سمتم چرخید:
- چیه؟
خنده‌ام را قورت دادم و صاف سرجایم ایستادم:
- هیچی‌هیچی.
بعدهم به‌سمت اتاق راه افتادم:
- تا منم بیرون نکردی برم بخوابم.
پشت سرم وارد اتاق شد و در را بست، پشت به او به سمت کمد دیواری حرکت کردم تا تشک و پتویم را بیرون بیاورم که دستی دور شانه‌ام پیچید. چنان تکانی خوردم و متعجب شدم که مغزم قفل کرد. انگار درحال دیدن رویایی شیرین بودم. چانه‌اش را روی سرم گذاشت:
- امشب با حرفایی که به ثریا زدی منم به این نتیجه رسیدم که ممنون ثریا هستم.
چند دقیقه‌ای درهمان حالت ماند و بعدهم حلقه دستش را باز کرد:
- شبت به‌خیر.
هنوزهم سرجایم خشک شده ایستاده بودم، اصلاً یادم رفته بود که چه کرد و چه گفت. علی دقیقاً چه گفته بود؟ من کجا بودم؟
لبم را گاز گرفتم و به‌سمتش چرخیدم، روی تخت نشسته بود و تکیه‌اش را به تاج تخت زده بود. شجاع شدم و نزدیک‌تر رفتم، لبه‌ی تخت نشستم. عینکش را از روی چشمش برداشت و روی عسلی گذاشت:
- بیا اینجا.
با لبخند گنده‌ای به‌سمتش رفتم، کنارش نشستم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و لبخند عمیقی از ته دل زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۷
    تازه چشم‌هایم گرم شده بودند که با صدای گریه‌های مانی چشمم را باز کردم، چنددقیقه‌ای گذشت اما هنوز هم گریه‌هایش ادامه داشتند. غلتی زدم و رو به علی شدم، چشم‌های اوهم باز بودند.
    - برم ببینم چشه؟
    چشم‌هایش را روی هم گذاشت:
    - پاشو بریم.
    از روی تخت بلند شدم و به‌سمت در اتاق راه افتادم. رها مانی را که جیغ می‌کشید در سالن خانه می‌چرخاند و ثریا هم دور او می‌چرخید.
    به‌سمتشان رفتم:
    - چی شده رها؟
    رها کلافه جواب داد:
    - نمی‌دونم فقط سیخ میشه گریه می‌کنه.
    ثریا به‌سمت رها رفت و مانی را بغـ*ـل گرفت:
    - بده من یه کم بچرخونمش شاید آروم شد.
    نورا همان‌طور که چشم‌هایش را می‌مالید از اتاق خارج شد. رها به‌سمتش رفت، در آغوشش گرفت و رو به من و علی گفت:
    - شرمنده به خدا شماهم ازخواب بیدار کردیم.
    علی به‌سمت اتاق رفت:
    - تا من لباس بپوشم آماده شو ببریمش بیمارستان.
    اشک‌های رها روان شدند:
    - یعنی چش شده؟ ای خدا.
    پشت سر علی وارد اتاق شدم:
    - منم بیام علی؟
    سریع تیشرتش را با پیراهنی عوض کرد:
    - تو پیش ثریا و نورا بمون.
    تنها سرم را تکانی دادم. با رفتن رها و علی، ثریا با آذین تماس گرفت و جریان را برایش گفت. نورا یک بند گریه می‌کرد، درحالی که روی مبل نشسته بودم، به مکالمه آذین و ثریا گوش می‌دادم نوراهم درآغوش گرفته بودم و موهایش را نوازش می‌کردم.
    ثریا روی مبل نشست و دستش را به‌سمت نورا دراز کرد:
    - بیا بغلم عزیزم چیزی نیست که.
    نورا هق‌هق‌کنان به‌سمت ثریا رفت:
    - داداشیم...
    ثریا بغلش گرفت و روی موهایش را بوسید:
    - طوریش نیست عزیزم آروم باش الان بابا آذین میاد.
    با صدای زنگ ممتد آپارتمان به‌سمت در رفتم، آذین و محمدطاها پشت در بودند. آذین سراسیمه وسط سالن نشیمن ایستاد، با دویدن نورا به‌سمتش، خم شد و او را بغـ*ـل گرفت:
    - کدوم بیمارستان رفتن؟
    ثریا از جایش بلند شد:
    - نمی‌دونم.
    گوشی موبایلم را از روی اپن برداشتم:
    - الان زنگ می‌زنم از علی می‌پرسم.
    با پرسیدن آدرس بیمارستان همه به‌سمت بیمارستان راه افتادیم. من و ثریا پشت سرمحمدطاها و آذین وارد بخش اورژانش شدیم. با دیدن علی که از یکی از اتاق‌ها خارج شد سریع به‌سمتش رفتیم.
    آذین گفت:
    - چش شده علی؟
    علی اخمی کرد:
    - چه خبرتونه همتون باهم راه افتادید؟
    لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. خب ثریا می‌خواست با آذین و محمدطاها به بیمارستان بیاید، من هم همراهشان آمدم، می‌ترسیدم تنهایی در خانه بمانم.
    محمدطاها گفت:
    - ما می‌خواستیم بیایم افراهم تنها بود دیگه آوردیمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    علی گفت:
    بی‌چاره بچه دل‌درد داشته.
    آذین وارد اتاق شد و من هم دنبال علی به‌سمت داروخانه راه افتادم:
    - فکر کنم من بدونم چرا دل‌درد گرفته.
    سرجایش ایستاد و به‌سمتم چرخید:
    - چرا؟
    - به‌خاطر سیب سرخه هست.
    ابروهایش بالا پریدند:
    - کدوم سیب سرخ؟
    - قبل از اومدن آذین و ثریا یه سیب سرخ دستش بود داشت می‌خورد بعدهم که بحث و درگیری پیش اومد ازش غافل شدیم، فکر کنم نجویده همه‌ی سیب رو با دندوناش کنده خورده که این‌جوری شده.
    سرش را تکانی داد:
    - تا من داروهاش رو بگیرم. تو برو اینارو به دکترش بگو.
    به‌سمت اتاق راه افتادم، با ورودم دکتر نگاهی به‌سمتم انداخت:
    - ایشونم با شما هستن؟
    محمدطاها گفت:
    - بله.
    دکتر سری از روی تأسف تکان داد:
    - دیگه کسی نبود باخودتون بیارید؟
    بعدهم اشاره‌ای به نورا کرد:
    - حداقل این بچه رو ببرید بیرون مریض میشه.
    به‌سمتش رفتم:
    - ببخشید آقای دکتر فکر کنم من بدونم واسه چی دل‌درد گرفته.
    سرش به‌سمتم چرخید:
    - واسه چی؟
    - عصری یه سیب سرخ گنده نجویده خورده.
    - چقدر بود سیبه؟
    با دستم سایز یک سیب بزرگ را نشان دادم:
    - این‌قدر تقریباْ.
    چشم‌های دکتر گرد شد و با اخم رو به رها گفت:
    - خانم به یه بچه‌ی ۲۰ سانتی، پاشدی سیب۳۰سانتی دادی؟ این بچه با ۵-۶تا دندون چطوری یه سیب بزرگ رو خورده؟
    بعدهم با عصبانیت رو به همه‌مان به‌سمت در اشاره کرد:
    - بفرمایید بیرون.
    همه همچون بچه‌های حرف گوش کن سر‌به‌زیر از اتاق خارج شدیم و روی صندلی‌های انتظار نشستیم. دوساعت بعد که اجازه‌ی مرخصی مانی را دادند، درحالی که در آغـ*ـوش آذین به خواب رفته بود به‌سمت ماشین‌هایمان راه افتادیم. آن‌ها سوار ماشین آذین شدند و ما هم سوار ماشین خودمان شدیم. در میانه‌ی راه آذین با تک بوقی راهش را از ما جدا کرد و به سرعت گاز داد و دور شد. به‌سمت علی که لبخند به لب داشت برگشتم:
    - فکر کنم جیم شدن.
    سرش را تکانی داد:
    - درسته تو جوونیاش یه اشتباهی کرده ولی آذین مرد خوبیه.
    ***
    همان‌طور که روی میز آرایش افتاده و به آینه چسبیده بودم مشغول برداشتن ابروهایم بودم. وسط ابرو برداشتن برای خودم شعرهم می‌خواندم و چرت‌و‌پرت می‌گفتم. کمی از آینه فاصله گرفتم و با چرخاندن سرم به راست و چپ مشغول بررسی ابروهایم شدم. دم یکی از ابروهای اسپرت بلندم کمی بلندتر شده بود؛ نوچی کردم:
    - ای تو ذاتت!
    دوباره به آینه چسبیدم و درحالی که فاصله صورتم با آینه یک بند انگشت بود چندتار دیگر را هم برداشتم و برای وارسی دوباره به عقب آمدم. بعداز کمی این‌طرف و آن‌طرف شدن و ادا آمدن موچین را روی میز پرت کردم، دو دستم را به هم کوبیدم و با ذوق در آینه به خودم گفتم:
    - آرایشگر کی بودی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با بلندشدنم از روی صندلی و چرخیدنم به‌سمت در اتاق و دیدن علی که دست به سـ*ـینه مرا نگاه می‌کرد هین بلندی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشت:
    - وای علی تو کی اومدی؟
    کمی گوشه لبش بالا رفت و به‌سمت کمد حرکت کرد:
    - کارت تموم شد؟
    با پشت کردنش به‌سمتم و قرار گرفتنش جلوی کمد، دستم را بالا بردم و محکم بر سر خودم کوبیدم؛ زیرلب احمقی نثار خودم کردم. با عجله از اتاق بیرون رفتم و دنبال سوراخی می‌گشتم تا خودم را در آن گم‌و‌گور کنم. هیچ‌وقت موقع ناهار به خانه نمی‌آمد، شانس نداشتم! با یادآوری اینکه طبق معمول برای ناهار هم چیزی درست نکرده بودم دلم خواست جیغی بکشم و خودم را به دو نیمه تقسیم کنم. به‌سمت یخچال رفتم تا غذایی سرهم کنم، حالا علی پیش خودش فکر می‌کرد چه زن بی‌عرضه‌ای دارم که حتی نمی‌تواند یک ناهار ساده هم درست کند. هنوز جلوی یخچال ایستاده بودم که علی وارد آشپزخانه شد و نگاهی به‌سمت اجاق گاز که هیچ ظرف غذایی روی آن نبود انداخت:
    - خبری از ناهار نیست؟
    سرم را پایین انداختم و مشغول پیچاندن لبه لباسم شدم. صندلی جلوی میز را عقب کشید و رویش نشست:
    - حالا من هیچی، خودت می‌خواستی چی بخوری؟
    لبم را گاز گرفتم:
    - الان یه چیزی درست می‌کنم.
    ازجایش بلند شد:
    - لازم نکرده آماده شو ناهار می‌ریم بیرون.
    ذوقی کردم و تا قبل از اینکه نظرش عوض شود به‌سمت اتاق دویدم. اولین‌بار بود که پیشنهاد رفتن بیرون، آن هم برای ناهار را می‌داد.
    بعداز خوردن ناهار در رستوران انتخابی علی سوار ماشین شدیم که به‌سمتم چرخید:
    - امروز روز تو، هرجا بخوای می‌برمت.
    هردو ابروهایم همزمان بالا پریدند و به سقف ماشین چسبیدند. این یکی دیگر واقعاً دور از انتظار بود برایم، امروز پشت سرهم ذوق می‌کردم.
    - مگه امروز چه خبره؟
    استارت زد و راه افتاد، بعداز چند دقیقه زیرچشمی نگاهم کرد:
    - سالگرد ازدواجمونه.
    سرجایم خشک شدم، یعنی واقعاً سالگرد ازدواجمان بود؟ به همین زودی یک‌سال از بودن من کنار علی می‌گذشت؟ باورم نمی‌شد که با آن‌همه ادعای عشق و علاقه چنین روزی را فراموش کرده باشم و آن‌وقت علی یادش مانده باشد. تا وقتی کنارعلی بودم اصلاً نمی‌دانستم چطور روزها و ماه‌ها می‌گذرند. از ذوق درحال خفه شدن بودم، لبخندم وسعت پیدا کرد و همان‌طور که رانندگی می‌کرد سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و بازویش را در دست گرفتم:
    - مرسی علی که یادت بود.
    اصلاً به روی خودم نیاوردم که من یادم نبود. آبروی هرچه عاشق سـ*ـینه چاک بود را بـرده بودم.
    - خب حالا بگو کجا بریم؟
    فکری کردم:
    - بریم یه خورده قدم بزنیم کنارهم.
    دراین یک‌سال هیچ‌وقت کنارهم قدم نزده بودیم. خیلی چیزها را کنار علی تجربه نکرده بودم؛ همه این‌ها در دلم تبدیل به عقده شده بودند.
    - فکر بهتری دارم.
    لبخندی از ته دل زدم، انگار واقعاً زندگی‌ام داشت سروسامان می‌گرفت، سایه‌ی ساره از روی زندگی‌ام‌ کمرنگ می‌شد.
    با پارک کردن ماشینش در پارکینگ مرکز تجاری بزرگی دست در دست هم وارد مرکز خرید شدیم. دراین یک‌سال هیچ‌وقت باهم خرید نیامده بودیم. همیشه یا با شاهین به خرید می‌رفتم یا با رویا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با ذوق به ویترین مغازه‌ها نگاه می‌انداختم و دست در دست علی از کنارشان می‌گذشتم. بعداز یک ساعت چرخیدن، علی دستم را کشید:
    - تو که همش داری می‌چرخی حداقل یه چیزی بخر.
    اصلاْ یادم رفته بود چطور خرید می‌کنند! از ذوق کنار علی قدم زدن مغزم قفل کرده بود.
    وارد یک مانتو فروشی بزرگ شد؛ نگاهی به مانتوها انداختم، از هیچ‌کدامشان خوشم نیامد. شایدهم می‌ترسیدم با تمام شدن خریدمان به خانه برگردیم و از کنار او راه رفتن محروم شوم!
    دست علی را کشیدم و از بوتیک خارج شدیم:
    - بیا بریم از اینا خوشم نمیاد.
    تنها سرش را تکانی داد و باز دوباره راه افتادیم. سه-چهار ساعت تمام در مرکز خرید چرخاندمش تا بالاخره یک دست لباس خریدم. برایم جاي تعجب داشت که چرا اصلاً اعتراضی نمی‌کرد، حتی شاهین که به دل گنده و حوصله‌دار بودن معروف بود بعداز دوساعت چرخیدن بی‌وقفه اگر لباسی نمی‌خریدم صدایش درمی‌آمد و حتی چندبارهم دعوایم کرده بود.
    با تاریک شدن هوا به‌سمت شهربازی بزرگ شهر راه افتاد، دیگر از خستگی رمقی در پاهایم نمانده بود اما دلم نمی‌خواست بودن کنار علی را از دست بدهم. با دیدن بشقاب پرنده از ذوق جیغ خفه‌ای کشیدم و بازویش را فشار دادم:
    - علی بریم؟
    اخمی کرد:
    - نه خیر.
    پایم را زمین کوبیدم:
    - چرا آخه؟
    - حالت به هم می‌خوره.
    دستش را محکم گرفتم و با مظلوم‌ترین لحنی که می‌توانستم گفتم:
    - توروخدا علی. مگه نگفتی امروز من هرچی بگم؟ بریم دیگه.
    بالاخره بعداز التماس‌های فراوان کنارهم روی صندلی‌های بشقاب پرنده نشستیم. عینکش را از روی چشمش برداشت و در جیب داخلی کتش گذاشت. با شروع چرخش‌های بشقاب پرنده من هم شروع به جیغ زدن کردم، اما علی خیلی ریلکس نشسته بود و هیچ عکس‌العمل خاصی نشان نمی‌داد. در دورهای آخر چنان سرگیجه گرفته و بی‌حال شده بودم که دیگر خبری از جیغ‌زدن نبود و فقط دلم می‌خواست زودتر تمام شود. با ایستادن دستگاه هنوز چشم بسته درحالی که میله را محکم گرفته بودم از روی صندلی جم نمی‌خوردم.
    - افرا پاشو دیگه.
    دستم از میله جداشد:
    - چرا انقدر سردی حالت خوبه؟
    به سختی چشمم را باز کردم، سرم گیج می‌رفت و علی را چندتایی می‌دیدم.
    علی نوچی کرد، خم شد و کمربند صندلی را بازکرد:
    - وقتی حرف گوش نمیدی همینه دیگه، چی بهت بگم هان؟
    با تکیه برعلی از روی صندلی بلند شدم و باهم به‌سمت دکه‌ای که همان قسمت بود راه افتادیم. علی نسکافه‌ای سفارش داد، یک عالمه قند در آن ریخت و شروع به هم زدن کرد. لبه باغچه‌ای که کنار دکه بود نشستم.
    کنارم نشست و لیوان را با اخم به طرفم گرفت:
    - این رو بخور.
    سرم را به شانه‌اش تکه دادم و لیوان را گرفتم، هنوزهم دستم می‌لرزید. انگشتش را تهدید کنان جلویم تکان داد:
    - آخرین باره افرا. شنیدی چی گفتم؟
    و من حاضر بودم یک خطاکار بزرگ باشم تا او مدام اسمم را صدا بزند و تهدیدم کند. ربع ساعتی همان‌جا کنارهم نشستیم و با بلندشدن علی من هم بلند شدم.
    علی خیلی اصرار داشت شام هم بیرون باشیم اما آن‌قدر خسته شده بودم و حالم بد بود که دلم می‌خواست فقط زودتر به خانه برسم، راحت سرم را کنار او روی بالشت بگذارم و به استقبال یک خواب عمیق بروم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با انرژی زیادی در شیشه‌ای بوتیک را هل دادم و وارد شدم:
    - سلام.
    شاهین و مهلا با لبخند سرجایشان ایستادند و جواب سلامم را دادند.
    شاهین گفت:
    - چی‌شده افرا خانم یادی از ما کردین؟
    پاکتی که در دستم بود را بالا گرفتم:
    - سفارشتون رو آوردم آقا.
    هردو کنجکاو نگاهم می‌کردند، که پاکت را به‌سمت مهلا گرفتم:
    - مبارکت باشه عزیزم، فقط بپوش ببینم اندازت هست یا نه؟
    مهلا گیج پاکت را گرفت و تشکری کرد، اما شاهین خیلی زود منظورم را متوجه شد:
    - بالاخره آمادش کردی؟ چندماه گذشته فکر کردم یادت رفته به کل!
    اخمی کردم:
    - من یادم بره؟ اونم چیز به این مهمی رو؟
    مهلا لباس را از پاکت خارج کرد و جلویش گرفت:
    - وای چه قشنگه افرا، این مال منه؟
    نگاهی به پیراهن بلند حریرکِش که از بالا سفید بود و به تدریج با رسیدن به پایین لباس طیفی از رنگ‌های آبی را داشت و لبه‌اش آبی لاجوردی بود، انداختم:
    - فقط من تقریبی دوختم این رو، اندازه‌هات رو که نداشتم. بپوش تا عیباش رو بگیرم ببرم برات درستش کنم دوباره بیارم.
    پیراهن را به سـ*ـینه‌اش چسباند:
    - وای خیلی خوشگله این افرا مرسی.
    جلیقه‌ی سفید‌رنگ لباس به همراه روسری سفید-آبی لاجوردی که با پیراهن ست بود را هم از پاکت درآوردم و به دستش دادم:
    - زود بپوش ببینم.
    شاهین با ذوق به مهلا نگاه می‌کرد، مهلا را به‌سمت اتاق پرو هل دادم:
    - ببین آقاتون دل تو دلش نیست که تورو تو این لباس خوشگل ببینه.
    مهلا لبش را گاز گرفت و به‌سمت اتاق پرو رفت. با بسته شدن در اتاق پرو توسط مهلا با لبخند به‌سمت شاهین برگشتم:
    - اینم از لباس، ان‌شاءالله کی شیرینی می‌خوریم؟
    چشمکی زد:
    - به همین زودی.
    روی صندلی نشستم:
    - نمی‌خوای به بابااینا بگی؟ بالاخره تا اونا راضی بشن و تحقیقات رو انجام بدن چندماهی طول می‌کشه.
    سرش را تکان داد:
    - اتفاقاً تو فکرش هستم.
    با خروج مهلا از اتاق پرو، ازجایم بلندشدم و با ذوق به‌سمتش رفتم و گونه‌اش را بوسیدم:
    - عین یه تیکه ماه شدی عزیزدلم.
    بعدهم مشغول وارسی لباس شدم، کمی پیراهن لباس برایش گشاد بود که متناسب با اندازه‌اش سنجاق زدم.
    - خب عزیزم برو درش بیار، می‌برم دوباره درستش می‌کنم واست میارم ان‌شاءالله تا خواستگاری.
    متعجب سرش به‌سمت شاهین چرخید:
    - خواستگاری؟!
    نگاهی بین مهلا و شاهین رد و بدل کردم:
    - اره عزیزم خواستگاری، شاهین سفارش کرده بود لباسِ شب خواستگاریت رو من بدوزم، منم به قولم عمل کردم و دوختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با خجالت سرش را زیر انداخت:
    - مرسی افراجون زحمت کشیدی.
    نگاهی به شاهین انداختم که از ذوق کیلو‌کیلو قند در دلش آب می‌شد و چشم‌غره‌ای به دهان گشادش که هر لحظه بیشتر کش می‌آمد رفتم:
    - نمیری از ذوق؟
    اصلاً به روی مبارکش نیاورد و همچنان با همان دهان گشاد به مهلا زل زده بود؛ مهلا را به‌سمت اتاق پرو هل دادم:
    - برو لباست رو عوض کن بیا تا شاهین غش نکرده.
    شاهین دستم را کشید و چشم‌غره‌ای رفت:
    - حالا هی جلو مهلا من رو ضایع کنا.
    دهنم را کج کردم و ادایش را در آوردم:
    -جلو مهلا من رو ضایع کن!
    بعدهم دستم را به نشانه‌ی برو بابا تکان دادم:
    - تو خودت ضایع عالم هستی.
    ***
    مشغول گردگیری بودم که علی ساک مسافرتی به دست همان‌طور که با گوشی موبایلش ور می‌رفت از راهرو خارج شد. دست از کارم کشیدم و خیره‌اش شدم. باز هم مسافرت‌های کاری اعصاب خوردکن که او را از من دور می‌کرد.
    نگاه گذرایی به‌سمتم انداخت و همچنان با موبایلش مشغول بود:
    - وسایلات رو جمع کن می‌برمت خونه‌ی بابات، یه ۲۰ روزی نیستم.
    با چشم‌های گشاد نگاهش کردم. ۲۰روز؟ مگر من طاقت می‌آوردم؟ طولانی مدت‌ترین مسافرت کاری‌اش فوقش یک هفته طول می‌کشید. آن هم هرشب بساط اشک و آهم به راه بود. ۲۰ روز بدون او من دوام نمی‌آوردم.
    بی‌حرکت سرجایم ایستاده بودم که ساکش را کنار دیوار گذاشت و روی مبل نشست:
    - منتظر چی هستی؟ دیرم شده سریع وسایلات رو جمع کن.
    هیچ‌وقت روی حرفش، حرف نیاورده بودم. همیشه مطیع بودم؛ بدون پرسیدن سوال و حتی اعتراض کردنی. چندبار تا نوک زبانم آمد که اعتراض کنم اما نتوانستم. با خودم درگیر بودم که دوباره به حرف آمد:
    - چرا نمیری؟
    با خودم زیرلب تکرار کردم:
    - اگه همین الان نگی باید وسایلات رو جمع کنی و بری، اون‌وقته که از دوریش دق کنی.
    سریع تصمیمم را گرفتم و تا پشیمان نشوم به زبان آوردمش:
    - من نمیرم.
    سرش را بلند و مستقیم نگاهم کرد؛ انگار او هم باور نداشت که برای اولین‌بار روی حرفش نه آورده‌ام.
    - چی؟
    لبم را گاز گرفتم و آرام گفتم:
    - من نمیرم خونه‌ی مامانم.
    سرش را بی‌تفاوت تکان داد:
    - برو خونه‌ی ادیب. یا برو خونه‌ی ما.
    انگار منظورم را درک نکرده بود.
    - من هیچ‌جا نمیرم.
    چشم‌هایش را در حدقه چرخاند:
    - پس می‌خوای چیکار کنی؟
    چه می‌گفتم؟ می‌گفتم من را هم همراه خودت ببر؟ اصلاً مگر رویش را داشتم؟
    - خونه‌ی خودمون می‌مونم!
    اخمی کرد:
    - تنها؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم را تکانی دادم که از جایش بلند شد و ساکش را برداشت:
    - باشه.
    متعجب نگاهش کردم. یعنی واقعاً قبول کرده بود تنها بمانم؟ چه فکری می‌کردم و چه شد. بادم خالی شد، با بسته شدن در توسط علی روی زمین نشستم و تکه پارچه‌ای که دستم بود را روی پارکت‌ها کوبیدم:
    - لعنتی.
    آن‌قدر گریه کرده بودم که حالم از هرچه گریه کردن بود به هم می‌خورد. حالا چه گِلی به سرم می‌گرفتم؟ من از تنهایی می‌ترسیدم او هم مطمئن بود که شب را تنها نمی‌مانم و به خانه‌ی پدرم می‌روم که راحت ولم کرد و رفت. اما من لجبازتر از آن بودم که از حرفم کوتاه بیایم.
    با زنگ خوردن گوشی موبایلم به‌سمتش رفتم، شاهین بود. بالاخره بعد از چند روز یادم کرده بود.
    - سلام.
    - سلام چطوری افرا؟
    زنگ نمی‌زد، وقتی هم می‌زد من حوصله‌اش را نداشتم. تنها در جواب احوال‌پرسی‌اش جواب دادم:
    - خوبم.
    - وسایلات رو جمع کن دارم میام دنبالت.
    با انگشتم مشغول کشیدن خط‌های فرضی روی ام.دی.اف اپن شدم:
    - واسه چی؟
    - علی زنگ زد که داره میره مأموریت، گفت یه خورده بدقلقی کردی نیومدی اینجا. بیام دنبالت ببرمت خونه. کسی بهت چیزی گفته که نیومدی؟
    لب‌هایم آویزان شد:‌
    - نه.
    - جون شاهین بگو از دست کسی ناراحت شدی؟
    - نه.
    - پس چرا نیومدی؟
    - دلم می‌خواد خونه‌ی خودم باشم.
    - داری لجبازی می‌کنی افرا. این‌کارا چیه میکنی؟
    بغضم ترکید و زیر گریه زدم. شاهین هراسان صدایم زد:
    - افرا؟ افرا چیزی شده؟
    با هق‌هق زمزمه کردم:
    - نه.
    - پس چته؟ چرا گریه می‌کنی؟
    میان هق‌هق جواب دادم:
    - علی ولم کرد رفت.
    نفس راحتی کشید:
    - کارش این‌طوریه عزیزم. مگه تازگی داره؟
    دماغم را بالا کشیدم:
    - ۲۰ روز نمیاد. من دلم براش تنگ میشه.
    ناگهان چنان زیر خنده زد که باعث شد اخم کنم.
    - دختره‌ی دیوونه گفتم حالا چی‌شده.
    گریه‌ام بند آمد و با عصبانیت گفتم:
    - کم چیزیه؟ می‌خواستم منم با خودش ببره.
    - آخه مگه اونجا، جای زنه؟
    پایم را همچون بچه‌ها روی زمین کوبیدم:
    - ثریا چندبار واسم تعریف کرده که همکارای علی اونایی که مسافرتای کاری طولانی مدت میرن زناشونم با خودشون می‌برن.
    چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد پرسید:
    - دلت می‌خواد بری؟
    زیرلب گفتم:
    - آره
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - پس کاریت نباشه بسپار به داداش شاهینت غصه‌اش رو نخور. زودی یه شام مشتی درست کن که یه فکرایی دارم.
    سریع پرسیدم:
    -چه فکرایی؟
    - تو شامت رو درست کن میام برات میگم. نری باز یه غذای مَن‌ درآوردی درست کنیا. تازه یه خورده معدم حالش خوب شده باز ریتمش رو به هم می‌ریزی.
    لبخندی زدم:
    - نه واست سالاد ماکارونی درست می‌کنم که دوست داری.
    - ای قربون خواهرم برم.
    - مهلا هم بیار شب.
    - دلت خوشه‌ها. اون ساعت ۷ عصر به بعد باید تو خونشون باشه و حق خروج نداره.
    بعد خداحافظی از شاهین مشغول آماده کردن سالاد ماکارونی شدم. غذایم آماده شده بود که زنگ آپارتمان به صدا در آمد. همان‌طور که انگشت‌های سسی شده‌ام را به دهان می‌بردم با دست دیگرم که تمیز بود در را باز کردم. شاهین وارد شد.
    - سلام بر کدبانو.
    جوابش را دادم که رفت و روی یکی از مبل‌ها نشست. به‌سمتش رفتم:
    - غذا رو بکشم یا چایی می‌خوری؟
    سریع از جایش بلندشد و به‌سمت سرویس بهداشتی رفت:
    - تا من دستام رو می‌شورم غذا رو بکش که هلاکم.
    به سرعت به‌سمت آشپزخانه رفتم و مشغول چیدن میز شدم؛ باهم پشت میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم که صدایم زد:
    - افرا؟
    اگر مثل آن روزها بودم، با همان دهان پر جوابش را می‌دادم اما تغییرات بزرگی در من رخ داده بود، با دهن بسته تنها هومی گفتم.
    - خدایی این علی با تو چیکار کرده که از این‌رو به اون‌رو شدی؟ الان جلوم نشستی احساس می‌کنم یکی دیگه هستی!
    لقمه‌ام را قورت دادم و لبخندی زدم:
    - اگه این سوال رو قبل از علاقه‌مند شدنت به مهلا ازم می‌پرسیدی هیچ جوابی واسش نداشتم، چون هرچیم می‌گفتم درکش واست سخت بود و به جای قانع کردنت موجب تمسخرت می‌شدم. ولی حالا که تو هم طعم عشق رو چشیدی خودت کم‌کم جواب سوالت رو می‌فهمی فقط باید زمان بگذره تا روز به روز عشقت به مهلا زیادتر بشه. اون‌وقته که من رو درک می‌کنی.
    با چشم‌های گشاد شده نگاهم می‌کرد، او هم توقع این‌طور حرف زدن را از من نداشت.
    - اصلاً نمی‌شناسمت افرا.
    به بشقاب غذایش اشاره کردم:
    - غذات رو بخور شاهین. خودمم دیگه خودم رو نمی‌شناسم.
    بعد از صرف شام، با سینی چای روبه‌رویش نشستم:
    - گفتی می‌خوای کمکم کنی؟
    مستقیم نگاهم کرد:
    - یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
    سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم:
    - اوهوم.
    چشم‌هایش را ریز کرد:
    - نقشت دقیقاً تو زندگی علی چیه؟
    پوزخند غمگینی زدم:
    - هیچی!
    سری از روی تأسف تکان داد:
    - پس درست حدس می‌زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بعد هم اخمی چاشنی عصبانیتش کرد:
    - می‌خوای چی‌کار کنی افرا؟ بیشتر از یک‌سال از زندگی مشترکت باعلی می‌گذره و تو هنوز تو نقطه‌ی اولی. این چه زندگیه که اسمش رو زندگی گذاشتی؟
    سرم را پایین انداختم. حق با او بود، اصلاً همیشه حق با شاهین بود. تمام پیشرفتم دراین یک‌سال و چندماه زندگی کردن با علی، یکی شدن اتاقمان بود؛ همین!
    - چیکار کنم؟ ساره کمرنگ شده ولی هنوزهم سایش هست.
    - مگه همه‌ی اینا رو من بهت نگفتم؟ حالا میگی چیکار کنم؟
    با امیدواری نفس عمیقی کشیدم:
    - درست میشه.
    حرصی خورد:
    - کی دیگه؟ چند سال دیگه؟
    صدایم را بالا بردم:
    - نمی‌دونم شاهین انقدر ازم سوال نپرس. می‌خوای کمکم کنی یا نه؟ اگه نمی‌خوای تنهام بذار، حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم.
    دستش را تکانی داد:
    - همیشه تو گند می‌زنی و من مسئول جمع کردنشم.
    هر لحظه با گفتن شاهین از نقشه‌اش بیشتر لبخند روی لب‌هایم کش می‌آمد. یک امشب را باید هرطور شده تنهایی دوام می‌آوردم.
    با رفتن شاهین نگاهی به دور‌و‌برم انداختم، انگار وسایل خانه قولنج می‌شکستند که هر لحظه در آن سکوت صدایی از خودشان در می‌آوردند و به رعب و وحشتم اضافه می‌کردند.
    به گفته‌ی شاهین تلفن همراهم را خاموش کرده و تلفن خانه را هم از پریز کشیده بودم. تلوزیون را روشن و صدایش را زیاد کردم، پتویی دورم پیچیدم و در جلوی مبل روبه‌روی تلوزیون روی زمین نشستم. آن‌قدر شبکه‌ها را بالا پایین کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    همان‌طور مچاله روی زمین افتاده بودم، تمام تنم خواب رفته بود و گزگز می‌کرد. انگار کامیونی از رویم رد شده بود، با بلندشدنم تمام استخوان‌های بدنم شرق‌شروق کردند. دردی پشت شانه‌ام احساس کردم و همان‌طور که از درد اخمم در هم کشیده شده بود دستم را به‌سمت پشت شانه‌ام بردم. با لمس کردن قسمتی که درد داشت بدتر اخمم درهم کشیده شد.
    پوفی کشیدم و مشغول آماده کردن غذایی سردستی شدم. انگار واقعاً خبری نبود، لعنت به شاهین با این راهکار دادن‌هایش! ناهارم را خوردم و دوباره شروع کردم قسمتی از خانه را به هم ریختن، حداقل بهتر از بیکاری بود. از بس به ساعت نگاه کرده بودم حالم از مدلش به هم می‌خورد و دلم می‌خواست آن‌قدر به دیوار بکوبمش تا خورد و خاکشیر شود.
    نه‌سمت تلفن خانه رفتم نه گوشی موبایلم. چون اگر روشنش می‌کردم نقشه‌مان لو می‌رفت. باید صبر می‌کردم حالا یا می‌شد یا نمی‌شد.
    ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته بود و باز هم خبری نبود، دیگر داشتم خوف می‌کردم. دیشب را به سختی و با شانس اینکه خوابم بـرده بود صبح کرده بودم، حال باید چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟ از صبح تا به‌‌حال، هزارمین باری بود که به شاهین لعنت فرستاده بودم. دوباره بساط پتو پیچیدن به دور خودم را راه انداختم، با این تفاوت که کوسن‌های مبل را دور خودم چیده بودم و همان‌طور که صدای تلوزیون روی ۱۰۰ بود بلند‌بلند برایشان قصه می‌گفتم!
    دیگر اشکم در حال در آمدن بود، همان‌طور که با چشم همه‌جا را می‌پاییدم شروع به صلوات فرستادن کردم. آن‌قدر حرف زدم و بلند‌بلند صلوات فرستادم که گلویم خشک شد. با اینکه از ساعت متنفر بودم و در مقابلش جبهه گرفته بودم اما زیر چشمی نگاهی به آن انداختم،۴ صبح را نشان می‌داد. جیغی کشیدم و مشغول به هم ریختن موهایم شدم. پتو را دور خودم پیچیدم، به‌سمت پنجره رفتم و پرده‌اش را کنار کشیدم. آن‌قدر به آسمان زل زدم تا هوا روشن شد و کم‌کم ماشین‌ها و آدم‌ها شروع به تردد کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا