- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 39
☆☆☆جوزا سیاه☆☆☆
آترس در حالی که چهرهی آرام پسر بچه خیره گردیده بود گفت:
- جوزا سیاه دیگر چیست؟
فاخته کودک را از باستیان گرفت وگفت:
- افسونی بسیار قدرتمند که یادگار اولین زیست آدم زادگان در عهد نخستین است. جوزا، شیطان سیاهی بود که در هیئت گوسفندی سیاه بر دیدگان آدمها نمایان می گشت. او شبها از گوشت کودکان تغذیه مینمود و صبح هنگام از چیزی که خورده بود باردار میگشت. فرزند جوزا به هنگام غروب به دنیا میآمد و همراه مادر به شکار کودکان میرفتند. فرزندی با چشمانی سپید و پوستی رنگ پریده و سری بدون مو.
آترس و باستیان در بهت و ترس از جای خود بلند شدند و باستیان گفت:
- یعنی این کودک فرزند جوزا است؟
فاخته از سر زانو برخاست و به سمت گودال رفت و گفت:
- بانو با ریشهگان برای من صلیبی بزرگ مهیا کن.
باستیان دستانش را حرکت داد و ریشهگان صلیبی مستحکم و بزرگ را در کنار گودال پدید آوردند.
فاخته دگربار زبان گشود:
- باید پسر جوزا را نیز به صلیب ببندی.
باستیان پریشان حال و نگران به واسطهی ریشهگان پسر جوزا را از فاخته ستاند و به صلیب کشید.
فاخته چند گام به عقب آمد و گفت:
- آترس عزیز، اکنون او را به آتش بکش.
آترس بدون کلامی با خنجر برانش دستش را برش داد و خون را بر روی لبانش کشید و گفت:
- (گشا، زانس، بِرا)(آتش، زنده، شو)
در پشت جملهی آترس، نفسِ آتشینی مرگبار جسم فرزند جوزا را در آغـ*ـوش گرفت و پسر بچه همچنان بدون هیچ تقلایی در سکوت کامل به خاکستر تبدیل گشت.
فاخته، تکه گوشت سیاهی که بر اثر شعلههای آترس این چنین گردیده بود را برداشت و به درون گودال انداخت.
سپس رخ چرخاند و گفت:
- این گودال را به خاطر نمیآورم. حتی ارواح نیز از وجود آن بی خبرند و نمیدانند که در انتهای این حفره چیست. بیایید، باید روستایی در همین حوالی باشد.
جستجوگران زبان در پی روستا حرکت کردند، از میان درختان کهنسال گذر کرده و تپههای سر سبز را پشت سر گذاشتند. خاک رفته رفته لباس سبز خویش را از تن درآورد و درختان کمتر شدند.
مجسمههای کوچک و سنگی به شکل سرهای حیوانات از خاک سر بر آورده و در گوشه، کنارهای جنگلِ کم پشت به چشم میآمد و ردیف درختان سیب با میوههای سبز رنگ خویش از دور خودنمایی میکردند.
متجسسان از درختان سیب گذشتند و در روبهروی خود دیواری از جنس تنهی درختان ستبر را مشاهده کردند.
دروازهی مستحکم روستا با چند نگهبان مسلح بر بالایش که وظیفهی پاسبانی را بر عهده داشتند، با تنهی درختی تنومند به بست و بند رسیده بود.
نگهبانان با مشاهدهی جستجوگران غریبه تیر بر کمان گذاشته و با صدای بلند آنان را متوقف کردند.
فاخته در حالی که دستانش بالا بود، آرام گامی به جلو برداشت و گفت:
- لطفاً به ما پناه دهید، ما راه گم کرده ایم، شب را در این مکان امن استراحت کنیم، فردا خواهیم رفت.
یکی از نگهبانان که از مابقی مسنتر بود، زِه کمانش را کشید و گفت:
- رَتوناک (دارای بزرگی) دیگر امن نیست. نمیتوانم اجازه دهم که وارد شوید.
☆☆☆رَتوناک☆☆☆
فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
- اما من باید ساحرهی شما را ببینم.
سپس دستانش را حرکت داد و گفت:
- (آدارو)(به ایست)
ناگهان تمام پاسبانان به مانند تکه گوشتی بیجان در جای خود خشک شدند.
فاخته دگربار کلام داشت:
- (رَن، برا)(باز، شو)
ناگاه دروازهی عظیم با صدایی مهیب گشوده شد.
فاخته پیشقدم وارد روستای رَتوناک شد. رَتوناک پر بود از کلبههای چوبی کهن، قهوهای رنگ و سقفهای شیبدار.
محوطهی روستا خالی از درخت بود و در گوشه کنارها مجسمههای سنگی بزرگی به شکل سگان سیاهی خودنمایی میکردند.
خاک روستا سیاه بود و در کنار هر خانه، آغلی کوچک با حصاری چوبی و کثیف که خوکهای متعددی در آن نگهداری میشد، به چشم میآمد.
آترس به همراه باستیان در خلف فاخته وارد روستا شدند و متوجه شدند که بر اثر گشوده شدن دروازه و صدای مهیبش، اهالی روستا مشعل به دست و اشیاء بُرنده نزدیک آنان میشدند.
آترس چند گام به سمت فاخته برداشت و گفت:
- آنان وحشت زده و عصبانی هستند.
که ناگاه ساخته دستانش را بر زمین گذاشت و گفت:
- (پگاسوزین، اُزین)(سکوتِ، ملکوت)
ناگهان سکوتی عظیم و مرگبار تمام افراد روستا را در بر گرفت و پریشان حال به آسمان خیره شدند و بی صدا شروع به گریستن کردند.
فاخته خطاب به بانو و آترس کلام داشت:
- به دنبال زنی ساحره بگردید. زنی جوان با موهایی سرخ رنگ.
جستجوگران هر کدام به قسمتی از روستا رفتند.
☆☆☆رَشنو، ساحرهی مو سرخ☆☆☆
فاخته در جهت کلبهی قدیمی و خاک خوردهای در گوشهای از روستا حرکت کرد که ناگاه آرام و قدم زنان ساحرهی مو سرخ از کلبه خارج گشت.
ساحره با لباس سرخ رنگ برتن، دهها گردنبند و شش حلقهی سنگدار بر انگشت و موهایی بلند و آتشین رقصان در باد به سمت فاخته آمد و گفت:
- سکوتِ ملکوت؟ ترفند جالب توجهی است.
فاخته به چهرهی استخوانیِ ساحره و چشمانی که غرق در سرمهای سیاه بود خیره شد و گفت:
- درود بر رَشنُویِ(فرشتهی دادگر) دانا، ساحرهی مو سرخِ رَتوناک.
رَشنو با دست فاخته را به درون کلبه دعوت کرد و هر دو به داخل رفتند.
درون کلبه مالامال بود از قفسههای کتاب همراه با تجمع شمعها، کتابهایی قدیمی و خاک گرفته که در هر قفسه به صورت نامنظم و کثیف بر سر هم انباشته شده بودند. در مرکز میزی قدیمی و کهنه از چوب قهوهای رنگ راش خودنمایی میکرد که دو صندلی از همان جنس را در خود جای داده بود. بر روی میز گوی شیشهای و براقی قرار داشت که بر روی سه پایهای آهنین سوار بود و در کنارش دوشمع بزرگ و روشن خود نمایی میکرد.
رَشنو یکی از صندلیها را به عقب کشید و پشت میز نشست، فاخته نیز در روبهرویش در حالی که به گویِ شیشهای نگاه میکرد نشست و گفت:
- از جوزا سیاه برایم بگو. چرا که من فرزندش را از بین بردم.
رَشنو اندکی اخم نمود سپس گفت:
- تو همه چیز را در مورد جوزا نمیدانی. البته جادوی ارواح من حاکم بر او بود و میرفت که خود را که بکشد.
که ناگهان صدای خرد شدن درب، تمام کلبهی رَشنو را در بر گرفت.
گرد و خاک همه جا را پر ساخت و آترس در تجمعی از ریشهگان به داخل هجوم آورد.
فاخته سریع از جای خویش برخاست و گفت:
- آترس آرام باش، رشنو دوست من است.
آترس خون را از لبانش پاک نمود و به اطراف نگاه کرد و گفت:
- ما نگرانت بودیم. بیرون کلبه منتظرت هستیم.
پس به سمت بیرون حرکت کرد که رشنو کلام بلند داشت و گفت:
- خسارت درب را از دوستانت خواهم گرفت.
فاخته دگربار بر صندلی نشست و گفت:
- آنان را ببخش به تازگی یکی از دوستانشان را از دست دادند.
رشنو پس از اندکی مکث کلام داشت:
- ارواح زبان، آن که به او خــ ـیانـت شده و زبانش در میان ماست. او مسبب حضور جوزا است.
دانلود رمان و کتاب های جدید