کامل شده رمان مینو سپنتا انگره | امیدرضا پاک طینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31

پارت 39
☆☆☆جوزا سیاه☆☆☆
آترس در حالی که چهره‌ی آرام پسر بچه خیره گردیده بود گفت:
- جوزا سیاه دیگر چیست؟
فاخته کودک را از باستیان گرفت وگفت:
- افسونی بسیار قدرتمند که یادگار اولین زیست آدم زادگان در عهد نخستین است. جوزا، شیطان سیاهی بود که در هیئت گوسفندی سیاه بر دیدگان آدم‌ها نمایان می گشت. او شب‌ها از گوشت کودکان تغذیه می‌نمود و صبح هنگام از چیزی که خورده بود باردار می‌گشت. فرزند جوزا به هنگام غروب به دنیا می‌آمد و همراه مادر به شکار کودکان می‌رفتند. فرزندی با چشمانی سپید و پوستی رنگ پریده و سری بدون مو.
آترس و باستیان در بهت و ترس از جای خود بلند شدند و باستیان گفت:
- یعنی این کودک فرزند جوزا است؟
فاخته از سر زانو برخاست و به سمت گودال رفت و گفت:
- بانو با ریشه‌گان برای من صلیبی بزرگ مهیا کن.
باستیان دستانش را حرکت داد و ریشه‌گان صلیبی مستحکم و بزرگ را در کنار گودال پدید آوردند.
فاخته دگربار زبان گشود:
- باید پسر جوزا را نیز به صلیب ببندی.
باستیان پریشان حال و نگران به واسطه‌ی ریشه‌گان پسر جوزا را از فاخته ستاند و به صلیب کشید.
فاخته چند گام به عقب آمد و گفت:
- آترس عزیز، اکنون او را به آتش بکش.
آترس بدون کلامی با خنجر برانش دستش را برش داد و خون را بر روی لبانش کشید و گفت:
- (گشا، زانس، بِرا)(آتش، زنده، شو)
در پشت جمله‌ی آترس، نفسِ آتشینی مرگبار جسم فرزند جوزا را در آغـ*ـوش گرفت و پسر بچه همچنان بدون هیچ تقلایی در سکوت کامل به خاکستر تبدیل گشت.
فاخته، تکه گوشت سیاهی که بر اثر شعله‌های آترس این چنین گردیده بود را برداشت و به درون گودال انداخت.
سپس رخ چرخاند و گفت:
- این گودال را به خاطر نمی‌آورم. حتی ارواح نیز از وجود آن بی خبرند و نمی‌دانند که در انتهای این حفره چیست. بیایید، باید روستایی در همین حوالی باشد.
جستجوگران زبان در پی روستا حرکت کردند، از میان درختان کهنسال گذر کرده و تپه‌های سر سبز را پشت سر گذاشتند. خاک رفته رفته لباس سبز خویش را از تن درآورد و درختان کمتر شدند.
مجسمه‌های کوچک و سنگی به شکل سرهای حیوانات از خاک سر بر آورده و در گوشه، کنارهای جنگلِ کم پشت به چشم می‌آمد و ردیف درختان سیب با میوه‌های سبز رنگ خویش از دور خودنمایی می‌کردند.
متجسسان از درختان سیب گذشتند و در روبه‌روی خود دیواری از جنس تنه‌ی درختان ستبر را مشاهده کردند.
دروازه‌ی مستحکم روستا با چند نگهبان مسلح بر بالایش که وظیفه‌ی پاسبانی را بر عهده داشتند، با تنه‌ی درختی تنومند به بست و بند رسیده بود.
نگهبانان با مشاهده‌ی جستجوگران غریبه تیر بر کمان گذاشته و با صدای بلند آنان را متوقف کردند.
فاخته در حالی که دستانش بالا بود، آرام گامی به جلو برداشت و گفت:
- لطفاً به ما پناه دهید، ما راه گم کرده ایم، شب را در این مکان امن استراحت کنیم، فردا خواهیم رفت.
یکی از نگهبانان که از مابقی مسن‌تر بود، زِه کمانش را کشید و گفت:
- رَتوناک (دارای بزرگی) دیگر امن نیست. نمی‌توانم اجازه دهم که وارد شوید.


☆☆☆رَتوناک☆☆☆
فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
- اما من باید ساحره‌ی شما را ببینم.
سپس دستانش را حرکت داد و گفت:
- (آدارو)(به ایست)
ناگهان تمام پاسبانان به مانند تکه گوشتی بی‌جان در جای خود خشک شدند.
فاخته دگربار کلام داشت:
- (رَن، برا)(باز، شو)
ناگاه دروازه‌ی عظیم با صدایی مهیب گشوده شد.
فاخته پیشقدم وارد روستای رَتوناک شد. رَتوناک پر بود از کلبه‌های چوبی کهن، قهوه‌ای رنگ و سقف‌های شیبدار.
محوطه‌ی روستا خالی از درخت بود و در گوشه کنارها مجسمه‌های سنگی بزرگی به شکل سگان سیاهی خودنمایی می‌کردند.
خاک روستا سیاه بود و در کنار هر خانه، آغلی کوچک با حصاری چوبی و کثیف که خوک‌های متعددی در آن نگهداری می‌شد، به چشم می‌آمد.
آترس به همراه باستیان در خلف فاخته وارد روستا شدند و متوجه شدند که بر اثر گشوده شدن دروازه و صدای مهیبش، اهالی روستا مشعل به دست و اشیاء بُرنده نزدیک آنان می‌شدند.
آترس چند گام به سمت فاخته برداشت و گفت:
- آنان وحشت زده و عصبانی هستند.
که ناگاه ساخته دستانش را بر زمین گذاشت و گفت:
- (پگاسوزین، اُزین)(سکوتِ، ملکوت)
ناگهان سکوتی عظیم و مرگبار تمام افراد روستا را در بر گرفت و پریشان حال به آسمان خیره شدند و بی صدا شروع به گریستن کردند.
فاخته خطاب به بانو و آترس کلام داشت:
- به دنبال زنی ساحره بگردید. زنی جوان با موهایی سرخ رنگ.
جستجوگران هر کدام به قسمتی از روستا رفتند.
☆☆☆رَشنو، ساحره‌ی مو سرخ☆☆☆
فاخته در جهت کلبه‌ی قدیمی و خاک خورده‌ای در گوشه‌ای از روستا حرکت کرد که ناگاه آرام و قدم زنان ساحره‌ی مو سرخ از کلبه خارج گشت.
ساحره با لباس سرخ رنگ برتن، ده‌ها گردنبند و شش حلقه‌ی سنگدار بر انگشت و موهایی بلند و آتشین رقصان در باد به سمت فاخته آمد و گفت:
- سکوتِ ملکوت؟ ترفند جالب توجهی است.
فاخته به چهره‌ی استخوانیِ ساحره و چشمانی که غرق در سرمه‌ای سیاه بود خیره شد و گفت:
- درود بر رَشنُویِ(فرشته‌ی دادگر) دانا، ساحره‌ی مو سرخِ رَتوناک.
رَشنو با دست فاخته را به درون کلبه دعوت کرد و هر دو به داخل رفتند.
درون کلبه مالامال بود از قفسه‌های کتاب همراه با تجمع شمع‌ها، کتاب‌هایی قدیمی و خاک گرفته که در هر قفسه به صورت نامنظم و کثیف بر سر هم انباشته شده بودند. در مرکز میزی قدیمی و کهنه از چوب قهوه‌ای رنگ راش خودنمایی می‌کرد که دو صندلی از همان جنس را در خود جای داده بود. بر روی میز گوی شیشه‌ای و براقی قرار داشت که بر روی سه پایه‌ای آهنین سوار بود و در کنارش دوشمع بزرگ و روشن خود نمایی می‌کرد.
رَشنو یکی از صندلی‌ها را به عقب کشید و پشت میز نشست، فاخته نیز در روبه‌رویش در حالی که به گویِ شیشه‌ای نگاه می‌کرد نشست و گفت:
- از جوزا سیاه برایم بگو. چرا که من فرزندش را از بین بردم.
رَشنو اندکی اخم نمود سپس گفت:
- تو همه چیز را در مورد جوزا نمی‌دانی. البته جادوی ارواح من حاکم بر او بود و می‌رفت که خود را که بکشد.
که ناگهان صدای خرد شدن درب، تمام کلبه‌ی رَشنو را در بر گرفت.
گرد و خاک همه جا را پر ساخت و آترس در تجمعی از ریشه‌گان به داخل هجوم آورد.
فاخته سریع از جای خویش برخاست و گفت:
- آترس آرام باش، رشنو دوست من است.
آترس خون را از لبانش پاک نمود و به اطراف نگاه کرد و گفت:
- ما نگرانت بودیم. بیرون کلبه منتظرت هستیم.
پس به سمت بیرون حرکت کرد که رشنو کلام بلند داشت و گفت:
- خسارت درب را از دوستانت خواهم گرفت.
فاخته دگربار بر صندلی نشست و گفت:
- آنان را ببخش به تازگی یکی از دوستانشان را از دست دادند.
رشنو پس از اندکی مکث کلام داشت:
- ارواح زبان، آن که به او خــ ـیانـت شده و زبانش در میان ماست. او مسبب حضور جوزا است.
 
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 40
    ☆☆☆ارواح زبان☆☆☆
    روح زبان در آخرین ملاقاتش با دنیای ما موفق به کشف مکان‌های نگهداری از زبان شد.
    من نمی‌دانم که محل نگهداری زبان‌ها کجاست اما آن که می‌دانسته زیر دستان شکنجه‌گر روح به حرف آمده و سپس با بدنی تکه تکه شده به رودخانه انداخته شده است.
    فاخته ترسان و غمبار زبان جنباند:
    - تنها کسی که از مکان زبان‌ها باخبر بود، کهنسال بی‌چشم بود.
    رشنو خط چشمانش را باریک نمود و گفت:
    - تو هم به مانند کهنسال بی‌چشم هستی ای فاخته دانا.
    فاخته از روی صندلی برخاست و گفت:
    - روح به مکان‌های محافظت شده رسیده؟
    رشنو لبخندی محو بر چهره نشاند و گفت:
    - او بسیار خشمگین شد زمانی که نتوانست وارد مکان‌های محافظت شده شود، پس صدها جان را با خود به دنیای ارواح برد و آرام آرام هیولاهای عهد نخستین را احضار نمود. جوزا سیاه از برای بازپس‌گیری زبان دیشب به سمت غرب رفت. او توان وارد شدن به مناطق حفاظت شده را داراست، ارواح زبان پیشنهاد جانِ هزاران کودک را به او داده است و او حریص زبان را بازپس خواهد گرفت.
    فاخت پریشان در جهت درب ورودی گام برداشت که رشنو زبان چرخاند:
    - مسیری بسیار سریع و نزدیک از برای رفتن به غرب وجود دارد.
    فاخته ایستاد و چرخید سپس پرسان گفت:
    - کدام مسیر؟
    رشنو از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - گودال فراموش شدگان، تو آن جا را نمی‌شناسی.
    ☆☆☆ گودال فراموش شدگان☆☆☆
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - دیگر می‌شناسم.
    پس با شتاب به سمت آترس و باستیان گام برداشت و گفت:
    - برنامه تغییر کرد به سمت گودال می‌رویم.
    باستیان نزدیک فاخته گردید و گفت:
    - ساحره چه چیزی را به تو گوشزد کرد که اینقدر ترس در تو رخنه کرده؟
    فاخته بر جای خود ایستاد و گفت:
    - خبر بد و شوم این است که جوزا وجودش حتمی و حقیقی است.
    باستیان در کنارش ایستاد و گفت:
    - جوزا تو را ترسانده است؟
    فاخته پس از اندکی مکث گفت:
    - نه کسی که به جوزا فرمان می‌دهد مرا ترسانده است.
    آترس گامی به جلو برداشت و گفت:
    - اربـاب جوزا کیست؟
    فاخته به آترس چشم انداخت و گفت:
    - ارواح زبان، آن که از شما عهد و پیمان گرفته است.
    باستیان غرق در وحشت زبان جنباند:
    - اکنون ما چرا باید به سمت گودال برویم؟
    فاخته دست بر شانه‌ی باستیان گذاشت و گفت:
    - با من بیا برایت توضیح خواهم داد.
    فاخته در طول مسیر سخنان رشنو را به آترس و باستیان بازگو نمود و آنان خفه در ترس و بهت از درختان گذشته و به گودال نزدیک شدند.
    آترس بر بالای گودال ایستاده بود و با وحشت به درون آن نگاه می‌کرد که باستیان خطاب به فاخته گفت:
    - تو از این مسیر مطمئن هستی؟
    فاخته به سمت گودال حرکت کرد و گفت:
    - نه باستیانِ عزیز، نه.
    سپس دستانش را بر زمین گذاشت و گفت:
    - (لینیرا، اگوژد) (زمین، متحرک)
    ناگاه زمین شروع به لرزش کرد و پلکانی گرد و مارپیچ گودال را در بر گرفت و تا پایین امتداد یافت.
    جستجوگران آرام و با تردید از پله‌ها آهسته و با وحشت پایین رفتند. هر چه که گودال عمیق‌تر، مسیر تنگ‌تر می‌شد و رفته رفته نورِ ماه از بین رفته و به چشم نمی‌آمد.
    تا این که صدای جریان پر فشار آب به مانند هیولایی غوغاگر به گوش رسید. فاخته به یکباره ایستاد و گفت:
    - در زیر این گودال رودخانه و آب‌های زیرزمینی جریان دارد. عجله کنید به واسطه‌ی سرعت آب، ما نیز سریع‌تر به غرب خواهیم رسید.
    متجسسان شتاب به قدم‌های خود بخشیده و دوان از پلکان به سمت پایین روانه شدند.
    به تدریج صدای آب بیشتر و بیشتر می‌شد تا این که فاخته به انتهای گودال رسید.
    انتهای مسیر به سقف تالاری بسیار بزرگ می‌رسید، پس آترس به جلو آمد و گفت:
    - بگذار اول من بروم.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - مراقب باش. لطفاً نزدیک رودخانه هم نرو.
    آترس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
    - به نظر که این مکان از رودخانه اندکی دور می‌باشد.
    پس پاهایش را از پلکان سرازیر ساخت و بر لبه‌ی پله‌ی آخر نشست، نفسی عمیق کشید و خود را به پایین انداخت.
    آترس پس از برخورد به زمین خاکی اما سفید رنگ تالار خود را جمع و جور ساخت و به اطراف نظر گماشت.
    در روبه‌رویش رودخانه‌ای خروشان با سرعت و قدرتی شدید در حال جریان بود و از دو سمت چپ و راستش تالاری طویل همراه با سنگ فرش‌های سپید خودنمایی می‌کرد.
    آترس دستی به موهایش کشید و آرام به سمت رودخانه قدم برداشت که ناگاه فاخته و باستیان شنل او را گرفته و گفتند:
    - حرف گوش کن.
    آترس به عقب کشیده شد و گفت:
    - شما چطور این قدر بی صدا به پایین آمدید؟
    باستیان خون روی موهایش را پاک نمود و گفت:
    - ریشه‌گان تمام زمین را احاطه نموده‌اند.
    فاخته آرام به سمت رودخانه قدم برداشت و بر کنار سبزه و گل‌های بنفش کوچکی که در جنب آب خروشان روئیده بودند ایستاد.
    نگاهش جذب قدرت بی نظیر رودخانه گردید و با وحشت گفت:
    - نمی‌شود که به درون آب برویم.
    آترس در جنب او ایستاد و گفت:
    - پس باید چه کار کنیم؟
    فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
    - بیایید تا اندکی به سمت جلو برویم، شاید که کلکی، چیزی یافته و بر آن سوار شدیم.
    جستجوگران قدم زنان در کنار رودخانه بر روی سنگفرش‌های سپید و روشن به سمت غرب پیشروی می‌نمودند و هیچ چیز جز آب و تالار به دیدگانشان نمی‌آمد.
    تا این که آترس صبرش به اتمام رسید و گفت:
    - نمی‌توانیم زمان را هدر دهیم باید سریع به غرب برویم، حال هر جور که شده. من به درون آب می‌پرم، سرعت آب بسیار برای ما مفید است.
    فاخته نگران زبان چرخاند:
    - اما آترس عزیز این کار بسیار خطرناک است.
    آترس بدون توجه به کلام فاخته، چند قدم به عقب رفت و دوان از کنار آنان گذشت و به سمت رودخانه پرش نمود.
    در چشمان نگران فاخته و بانو، آترس به آب رسید اما ناگهان اتفاقی افتاد که آنان هرگز انتظار آن را نداشتند.
    آترس پاهایش به آب رسید لیکن در آب فرو نرفت. بر روی آب ایستاد و از شدت سرعت بر روی آب نشست و رودخانه نیز او را با سرعت به سمت جلو حمل نمود.
    آترس با فریاد از سر خوشحالی از بانو و فاخته دور گردید و آنان نیز خندان و متعجب پا به رودخانه نهادند. رودخانه شتابان و با سرعت حرکت می‌نمود و مسافرانش را با خود به سمت غرب می‌برد.
    باستیان در حالی که لبخند بر چهره داشت نگاهش معطوف درون آب گشت.
    پس با بهت و حیرت فاخته را صدا زد و گفت:
    - فاخته درون آب را ببین.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 41
    ☆☆☆ رودخانه‌ی شیشه‌ای(ابزار جابه‌جایی غرب، عهد نخستین)☆☆☆
    فاخته دیدگانش را به آب شفاف و زلال رودخانه انداخت و چشمان متعجبش، بانوی خوش سیمایی را در زیر آب مشاهده کرد.
    زنی که تنها از کمر به بالا یک انسان بود و قسمت پایین تنه‌اش به مانند هشت‌پایی بزرگ با پاهای متعدد و براق چسبنده بود. او با لبخند فاخته و باستیان نگاه می‌کرد و آب او را همراه آنان با خود حمل می‌نمود لیکن در طبقه‌ی زیرین آب.
    فاخته که از شدت بهت کلام در دهانش خشکیده بود نگاه به باستیان کرد و گفت:
    - پناه بر خداوندگار، او یک ویسپار(اصیل، نجیب) است اما سال هاست که آنان به افسانه تبدیل شده‌اند.
    ناگاه ویسپار به حرف آمد و گفت:
    - ما از بین نرفتیم اما فراموش شدیم.
    باستیان در بهت کلام داشت:
    - او حرف می‌زند. فاخته، ویسپار حرف می‌زند.
    ویسپار لبخندی زد و گفت:
    - به رودخانه‌ی شیشه‌ای، ابزار فراموش شده‌ی جابه‌جایی غرب خوش آمدید. من ویسپار غربی آخرین بازمانده از گونه‌یِ خودم در مسیر غرب به شما میهمانان عزیز خوش آمد می‌گویم. این مسیر متعلق به عهد نخستین است و سال‌های زیادی است که دیگر فراموش گشته و کسی از آن استفاده نمی‌کند. لیکن شما آن را یافتید و کنون در حال سفر به غرب زمین هستید.
    فاخته گفت:
    - ما نیز بسیار خرسندیم که توانستیم مسیر فراموش شده‌ را بیابیم و با آخرین ویسپار مسیر غرب آشنا و هم صحبت شویم. حال بگو به غیر از ما مسافر دیگری را به غرب بـرده‌ای؟
    ویسپار لبخند از لبانش زدوده گشت و آرام گفت:
    - متاسفانه بله. من چیزی را که به دیده نظاره کردم به سختی قابل باور بود، من یک موجود باستانی را روانه‌ی غرب کردم، یک جوزا سیاه.
    باستیان گفت:
    - ما نیز از این موضوع مطلع هستیم و در پی شکار او با دوستمان آترس که چندی جلوتر از ماست عازم غرب هستیم.
    ویسپار چرخی زد و گفت:
    - شکارچیان عزیز من مسیر شما را تغییر خواهم داد، به زودی وارد منطقه‌ی پنهان برگاوین (اصیل، برگ مانند آب) خواهیم شد. محکم بنشینید، زمان سقوط است.

    ☆☆☆برگاوین☆☆☆
    سپس ویسپار چرخید و چرخید. با چرخش او آب دچار تزلزل شد و ارتعاشی هنگفت رودخانه را در بر گرفت و به ناگاه در روبروی آدرس جدید پدیدار گشت.
    به ناگاه در روبه‌روی آترس حفره‌ای پدیدار گشت و آب‌ها به داخلش روانه شدند. آترس در بهت و ترس خود را به عقب کشید و نگاه به عقب انداخت، صدا بلند داشت:
    - از آب خارج شوید.
    سپس با شتاب در حفره فرو رفت.
    در خلف اوباستیان و فاخته نیز به حفره رسیدند و در آن داخل شدند.
    آنان در آبشاری بسیار بلند و باریک سقوط کرده و وارد طبقه‌ی زیرین زمین شدند.
    پس از گذر چند ثانیه با ترس و وحشت، دگربار به رودخانه رسیده و در آب فرو رفته و شناور شدند.
    فاخته و باستیان دگربار به رودخانه رسیدند و آب آن دو را آرام آرام بر سطح خود آورد و بار دیگر بر آب سوار شدند و با جریان آن همراه گشتند، لیکن به تدریج از سرعت رودخانه کاسته گردید و آرام شد. آترس خلاف جهت رودخانه دوان بود و به سمت دوستانش می‌آمد.
    با رویت آنان بسیار خوشحال گردید و خندان و فریاد زنان گفت:
    - ما به زیر، زیر زمین سقوط کردیم.
    پس به آنان رسید و گفت:
    - خوشحالم که سالمید.
    فاخته با لبخند موهای خیسش را فشرد و گفت:
    - تو سالمی آتشِ گرمابخش من؟
    آترس در جواب گفت:
    - بله، من آسیبی ندیدم. به نظر شما چرا به یکباره این اتفاق افتاد؟
    باستیان لبخندی زد و گفت:
    - تو ویسپار را مشاهده نکردی؟
    فاخته گفت:
    - ما به خواسته‌ی او داخل حفره شدیم.
    آترس خط چشمانش را باریک نمود و گفت:
    - ویسپار؟! ویسپار دیگر چیست؟
    که ناگاه از درون آب صدایی برخاست و گفت:
    - من ویسپار هستم.
    آترس نگاهش را معطوف آب کرد و با چشمانی گشاده و بهت زده چند گام به عقب برداشت و گفت:
    - پناه بر خداوندگار. چنین موجودی را تا به حال ندیده بودم.
    ویسپار لبخندی زد و گفت:
    - رخ بچرخانید و دهکده‌ی زیبا و پنهان برگاوین را مشاهده کنید. سرزمین درختان ستبر و موجودات زیبا و مهربان. جادویِ این سرزمین به شما از برای غلبه بر دشمن کمک خواهد کرد. اهالی برگاوین به شما یاری خواهند رساند. آنان را بیابید، برگ تنان موجودات بسیار مهربانی هستند، تا بازگشتتان من همین جا می‌مانم.
    جستجوگران دیده بر سرزمین سبز و زیبایِ برگاوین دوختند و با چشمانی گشاده و دهانی باز قدم به خاک آن منطقه نهادند.
    برگاوین مزین به تپه‌ای سبز همراه با هزاران درخت عجیب و کهنسال و بزرگ شده بود.
    درختانی با تنه‌های ستبر و ضخیم و برگانی بسیار پهن و کلفت که رنگ سبزش بسان یشمی درخشان خودنمایی می‌کرد.
    برگ‌های که یک انسان به راحتی می‌توانست از آن به عنوان یک پتو استفاده کند.
    خاک آن منطقه سیاه رنگ با ریز بلورهای براق و نقره‌ای رنگ که به صورت پراکنده در خاک مشخص بودند، مزین گردیده بود.
    تمام آن منطقه در زیر دهانه‌ی آتشفشانی خاموش و بسیار قدیمی بنا شده بود که از حفره‌ی بازش نور ماه و خورشید به درون آن رسوخ می نمود.
    از تشعشع نور حاصل آمده، بلورهای سپید رنگی که از دامنه‌ی کوه سر بر آورده بودند، نورانی و روشن شده و بسان ستاره‌های فروزانی در دل تاریکی خودنمایی می‌کردند.
    جستجوگران قدم به امتداد تپه گذاشتند و با تخته سنگی بزرگ و زبانی عجیب مواجه شدند.
    فاخته در جهت تخت سنگ گام برداشت و گفت:
    - این باید زبان برگاوین باشد.
    سپس زبان چرخاند:
    - (آلکاردین، سوسانیک، آلادور) (ذهن، یادگیری، زبان)
    به ناگاه چشمانش درخشید و به شروع به خواندن کرد:
    - برگاوین: تپه‌ی یشم سبز، روستایِ اسرارآمیز و پنهان برگ تنان.
    اخطار: به برگ درختان خجالتی نزدیک نشوید.
    اخطار: برای عبور و مرور فقط از پلکان سنگی استفاده کنید.
    اخطار: به حیوانات درخشان هرگز نزدیک نشوید.
    توضیح: خط قرمز را دنبال کنید. این خط شما را به مرکز تجمع برگ تنان می‌رساند.
    فاخته به سمت آترس و بانو رخ چرخاند:
    - خیلی خب متوجه شدید؟ به درختان خجالتی نزدیک نمی‌شویم، از پلکان سنگی عبور می‌کنیم، به حیوانات درخشان نزدیک نمی‌شویم، خط قرمز را هم دنبال می‌کنیم.
    باسیان چرخید به سمت تپه‌ی پر درخت و گفت:
    - برویم تا ببینیم که برگ تنان چه چیزی را برای ما دارند.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 42
    پس در جهت پلکان قدیمی که با سنگ های خاکستری رنگ و ستبر ساخته شده بود گام برداشتند. پلکان با شیب نسبتا تند به سمت بالای تپه کشیده شده بود و از میان درختان برگ پهن عبور می‌کرد و درختان به مانند سایبانی عظیم و کهنسال از پله‌ها محافظت می‌نمودند.
    در دو سمت پله‌ها سبزه و ساقه‌های نازک درختان کوچکی با برگ‌های ریز و آبی رنگ که در تجمعی هنگفت بر شاخه‌ها نشسته بودند، خودنمایی می‌کرد. بوی خاک نمناک و صدایی همانند صدای کلاغ اما نازک‌تر و طولانی‌تر به گوش می‌رسید.
    به تدریج از تندی شیب تپه کاسته گردیده و درختان بیشتر در هم تنیده شدند. چوب‌های قهوه‌ای رنگ نازکی در اطراف پلکان نمایان گردیده که حیوانی پشمالو و قهوه‌ای رنگ به اندازه‌ی یک سنجاب به آن چسبیده بود.
    آن حیوان با چشمانی ریز و آبی رنگ، دو گوش بزرگ و پهن بر سرش، پوزه‌ای کوتاه و دمی آبی رنگ، براق و نورانی بر بالای چوب، پرتو افشانی می‌نمود.
    جستجوگران با ذوق فراوان و در بهتی متفکرانه به سمت حیوان کشانیده شدند که حیوان نورانی رخ در جهت آنان چرخاند و با صدایی گرفته و بم گفت:
    - (آکاباز، آکاباز)
    متجسسان، ترسان گام به عقب بر داشتند که ناگاه درختچه‌های کوچک آبی برگ، برگ‌هایشان را درخود پیچیده و سرخ رنگ شدند. در کنار برگان پیچیده شده، خارهای تیز و بُرانی سر برآوردند و به اندازه‌ی یک انگشت اشاره رشد کردند.
    جنبش در ساقه‌های درختان پیچید و تمام برگ ریزهای آبی به سرخ و سپس به خارهای بران و غلتان در هوا تبدیل شدند.
    فاخته یک دستش را بر شانه‌ی باستیان و دست دیگرش را بر سـ*ـینه‌ی آترس گذاشت و آنان را به عقب هل داد.
    سپس آرام زبان چرخاند:
    - (آداُرو)(بایست)
    اما چشمانش فراخ گردید از تاثیر نداشتن قدرت زبان بر درختچه‌ها.
    برای نخستین بار کلام زبان ارواح قادر به اثر گذاری نبود و درختان عصبی به مانند شلاقی خشمگین به سمت مهمانان برگاوین فرود می‌آمدند که ناگاه نوای نطقی زنانه برخاست:
    - (دِر مِلا، آکن نن گک ابا).
    با استماع کلام، درختچه‌ها آرام گردیدند و دوباره به رنگ آبی در آمدند.
    جستجوگران پریشان در پیِ صدا، رخ چرخاندند لیکن قادر به دیدن کسی نشدند. آترس چند پله در جهت بالا را پیمود و گفت:
    - به تصور من که این حیوان پشمالو، جزء همان حیوانات درخشان است. این درختچه‌های آبی برگ هم درخت‌های خجالتی هستند اما این صدا، نه دلیلی برایش می‌یابم و نه می‌دانم حتی از جانب چه کسی است. یک چیز دیگر، هرچه توجه می‌کنم قادر به یافتن خط قرمز نمی‌شوم. خطی که ما را به سمت برگ تنان می‌کشاند.
    باستیان به سمت آترس حرکت کرد و گفت:
    -آترس پائین پاهایت را نگاه کن.
    آترس سرش را خم نمود و در کنار پاهایش موجودی به اندازه‌ی یک تمشک، سرخ رنگ و گرد را مشاهده کرد.
    آترس خم شد و آن را برداشت و در کف دستانش نگه داشت و گفت:
    - تو دیگر چیستی؟
    ناگهان موجود سرخ رنگ چرخی زد و دو پای کوچکش نمایان گشت.
    آترس ترسان دستانش را کشید و موجود سرخ رنگ به زمین افتاد.
    دو چشم درشت و مشکی رنگش را گشود و از پله‌ها پرش کنان بالا رفت.
    فاخته خندان و ترسان به سمت موجود آمد و گفت:
    - او همان خط قرمزی است که ما را به برگ تنان می‌رساند.
    پس آرام در پشت او به راه افتادند.
    در راه، پلکان به چند راه جداگانه تقسیم می‌گشت و جستجوگران در پی موجود قرمز رنگ و تمشک مانند به حرکت می‌کردند.
    به تدریج موجودات پشمالو بر چوب‌های قهوه‌ای رنگ در جنب پله‌ها بیشتر دیده می‌شدند و در کنار آنان درختچه‌های خجالتی روئیده و رشد کرده بودند.
    تا اینکه تمشک کوچک به یک سه راهی رسید. مسیر راست به قسمت انبوه جنگل می رسید و سمت چپ به حیوانات درخشان که به تعداد زیاد در کنار هم بر چوب ایستاده بودند. مسیر مستقیم به علفزاری پر تجمع می‌رسید که فقط اندکی از آن نمایان گردیده و مابقی در زیر مِهِ غلیظ و سپیدی فرو رفته بود.
    حیوان سرخ رنگ پس از کمی مکث مسیر مستقیم را برگزید و قدم به مه متراکم گذاشت.
    جستجوگران ترسان و غرق در تردید با قدم‌های آهسته در پی تمشک کوچک گام برداشتند و وارد مه شدند. آرام در کنار هم گام بر می‌داشتند. آترس و بانو خنجر به دست و مهیا از برای یورش و دفاع در برابر غافلگیری، چشم و گوش باز نموده بودند که فاخته لبخند زنان زبان جنباند:
    - سرانجام تمشک سرخ رنگ ما را به برگاوین رساند.
    مه به تدریج از بین رفت و قلعه‌های سنگی و عظیم را که در خود پنهان داشته بود نمایان ساخت.
    جستجوگران با چشمانی باز و مبهوت به دو مجسمه‌ی سنگی عظیم رسیدند که در دو سمت پلکان قیام نموده بودند.
    مجسمه‌ها با نقش و شمایل دو الهه‌ی بالدار بودند، با چهره‌ای ظریف و زنانه اما کدر که تاجی شفاف از جنس بلورهای سپید بر سر داشتند که هرکدام ستونی باریک و بلند در دستانشان برپا گردیده بود.
    ستون‌های طلایی رنگ که پرچم سبز رنگِ شهرِ فراموش شده‌ی برگاوین بر آن متصل بود.
    پرچمی سبز رنگ با طرح برگی پنج پَر و آبی رنگ بر مرکز آن.
    فاخته پیش قدم از مجسمه‌ها گذر کرد.
    در پشت مجسمه‌ها پلکان به اتمام می‌رسید و سنگ فرش‌های خاکستری و کلفت جای پله‌ها را می‌گرفت.
    خانه‌های سنگی و مکعبی شکل که در محاصره‌ی پیچک‌های سبز تن در آمده بودند با پنجره‌های چوبی و درب و دالان‌های بلند.
    اندکی بالاتر از خانه‌های کوچک، چند قلعه‌ی سنگی بزرگ در هم تنیده بر درختان برگ پهن و رفیع خودنمایی می‌کردند که به واسطه‌ی چند پل سنگی و عظیم به هم متصل شده بودند. درختان برگ پهن در اطراف خانه‌های کوچک سر برآورده و بر آنان سایه افکنده بودند در پایین نیز اغلب مکان‌ها در زیر پیچک‌ها یا درختچه‌های خجالتی فرو رفته بودند.
    در لابه‌لای خانه‌ها جسمی از جنس بلورهای سبز رنگ بنا شده بود، پیکری براق و پرنور، مکعبی شکل و به اندازه‌ی کلبه‌های کوچک که دست کم درون دَه خانه را روشنایی می‌بخشید.
    مجسمه‌های فرشتگان، بلند و خوش تراش همه جا را پر ساخته بودند که پیچک‌ها تعدادی از آنان را در بر گرفته و پوشانده بودند.
    بر سر در هر خانه‌ای، چوبی بلند قهوه‌ای رنگ کار گذاشته شده بود و بر آن چوب، حیوان درخشانی نشسته و پرتو افشانی می‌کرد.
    در وسط سنگ فرش‌ها، جویباری باریک با چهارچوبی براق از جنس بلورهای آبی رنگ بنا شده بود که آبی خنک و شفاف در آن جریان داشت که در مقابل جستجوگران به نهری بزرگ و براق می‌ریخت.
    آترس، بانو و فاخته خندان و خوشحال به یافته‌ی خویش نگاه می‌کردند که نور خورشید از روزنه‌ی آتشفشان خفته به داخل سرک کشید.
    با ظهور نور اندکی هوا روشن شد، حیوانات درخشان از پرتو افشانی دست کشیده و به مانند چراغی متلألی خاموش شدند.
    جسم‌های بلور جنس سبز رنگ نیز کم فروغ گشته و به همراه آن بلورهای سبز رنگِ کوچک و روشنِ درون خانه‌ها نیز کم نور شدند.
    نور خورشید آهسته به بلورهای سفید در دامنه‌ی کوه رسید و پرتوی زنده، براق و درخشان تمام برگاوین را در بر گرفت.
    به ناگاه صدها پرنده‌ی عظیم پرواز کنان از بالای روستا گذر کردند و چشم بینندگان را در شگفتی غرق نمودند.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 43
    ☆☆☆ققنوس‌های فروزان غرب☆☆☆

    پرندگان با بال‌های عظیم و فروزان، گرمابخش و نورانی مزین شده به پرهای سرخ، زرد و نارنجی رنگ در آسمان به مانند شهاب سنگی آتشین پرواز می‌کردند.
    فاخته خفه در تحیر چشمانش چند بار باز و بسته کرد و گفت:
    - پناه بر خداوندگار. آیا چشمان من دچار خطا شده است یا این پرندگان واقعا ققنوس‌های غرب هستند؟

    ☆☆☆دلشدگان☆☆☆

    به ناگاه از جای، جایِ خاک ساقه‌ی باریکی سبز رنگ، بیرون آمد. ساقه‌ای بدون برگ و خار که غنچه‌ی کوچکی را بر سر خود حمل می‌نمود. فاخته رخ از آسمان گرفت و در جهت گیاهان تازه سر برآورده گام برداشت و گفت:
    - در اندیشه‌ی ما گل‌های دلشدگان دیگر وجود نداشتند. گل‌های عاشقی که تنها به عشق ققنوس‌ها از خاک سر بر آورده، شکوفا می‌شوند و با گذر ققنوس آتش گرفته و می‌سوزند.
    دلشدگان به تدریج باز شدند و گلبرگ‌های سرخ تیره‌ی خویش را به ققنوس‌ها نشان دادند.
    فاخته دگربار زبان جنباند:
    - در افسانه‌ها آمده است که دلشدگان، نخستین ققنوس عاشق بود که قبل از رسیدن به جفتش طوفان بال‌هایش را شکست و او را زمین گیر کرد. او در فراق دوری روزها اشک ریخت و در امید وصال با حسرت به بال‌هایش نگاه می‌کرد تا این که یک روز جفت خود را با دیگری در آسمان مشاهده کرد، در مهجوری و تنهایی سر به زیر بال کشید و در شراره‌های آتش سوخت. باد خاکستر او را با خود برد و در بسیاری از مکان‌ها نشر نمود. بعد از اولین باران پاییزی، زمانی که ققنوس‌ها به پرواز در آمدند، گل‌های دلشدگان سر از خاک بیرون آورده و به آسمان خیره شدند و با گذر ققنوس‌ها سوخته و از بین رفتند.
    با اتمام کلام فاخته، دلشدگان نیز آتش گرفته و به خاکستر بدل شد، آه و اندوه در سـ*ـینه‌ی باستیان و فاخته نشست. آترس لبخند زنان دست بر شانه‌ی فاخته گذاشت و گفت:
    - بیا یک برگ تن را پیدا کنیم.
    متجسسان آرام در آبادی گام بر می‌داشتند و از خالی بودن خانه‌ها و مکان‌ها متعجب بودند که ناگهان صدای زنانه، دگربار برخاست و گفت:
    - (آک زرل گِلش، آکن مودا مِتک نن مِتک) (خوش آمدید).
    ترس و شوک در دل جستجوگران نشست و در شگفتی به سمت صدا چرخیدند. لیکن باز عامل صدا را نیافته و پریشان حال به هر سو نگاه کردند که ناگهان نقطه نوری سپید رنگ و کوچک شروع به خودنمایی کرد. تماشاگران به پرتوی سپید خیره شدند و نور به تدریج گسترش یافت و بانویی سبز جامه و قد بلند ظاهر گشت.

    ☆☆☆برگ تنان☆☆☆

    بانو با قامتی کشیده و موهایی بلند و مشکی رنگ در مقابل مهمانان ایستاد، لبخند بر چهره‌ی استخوانی و سپیدش نشاند و گفت:
    - ( آک زرل گِلش، آکن مودا مِتک نن مِتک) (خوش آمدید).
    مهمانان با این که زبان بانو را متوجه نمی‌شدند باز با لبخند سر خم کرده و احترام گذاشتند. فاخته به چشمان درشت و خاص بانو نگاه کرد و زمزمه کنان گفت:
    - چشمان این زن به مانند شب‌های پر ستاره است.
    آترس گامی به جلو برداشت و گفت:
    - در چشمان مشکی رنگ او نورهایِ کوچکِ سپید می‌چرخند. پناه بر خداوندگار، او بسیار زیباست.
    بانوی سبز پوش با دقت به کلام آنان توجه می‌نمود که ناگهان نقطه نوری سپید رنگ در کنارش به طلوع رسید و عظیم گشت.
    از درون نور مردی چهارشانه، قد بلند و زره پوش بیرون آمد و گفت:
    - بله، درست است چشمان شاهزاده‌ی ما بسیار زیباست.
    بانو باستیان به چهره‌ی مرد، صورتِ پهن، چشمان مشکی رنگ و براق، ریش و سبیل بور او نگاه کرد و گفت:
    - شما به زبان ما صحبت می‌کنید؟
    مرد نگاهی به او انداخت و گفت:
    - بله بانویِ من، من دیر بازی است که زبان آدم‌های مسطح را فرا گرفتم.
    سپس کلام بلند داشت:
    - ( لوامودا آکن نن آکن لوا، گِلش زِرل نن مِتک) (نمایان شوید).
    به ناگاه تمام آبادی خفه در نور گشت و صدها زن و مرد از نور خارج شده و نمایان گشتند. فاخته نگاهی به دوستانشان انداخت و گفت:
    - پس آن‌ها در تمام این مدت این جا بودند.
    سپس رخ در جهت مرد زره پوش چرخاند و گفت:
    - یک سوال، چرا به شما می‌گویند برگتنان؟
    ناگهان برگ‌های زردی پهن از گردن مرد به بیرون خزید و سر او را در بر گرفت و از همان ناحیه چند برگ بسیار بزرگ و بلند بیرون آمد و تمام بدنش را پوشاند.
    مرد به مانند گلی سبز، با مغزی زرد رنگ گشت و تحیر و شگفتی را به مهمانان ارزانی داشت. اهالیِ برگاوین با قد و قامتی بلند، چهره‌ای زیبا و چشمانی براق و عجیب، لبخندزنان به مهمانان نگاه می‌کردند. با زبان و گویش ویژه‌ی خود به جستجوگران خوش آمد می‌گفتند. آترس و بانو با چشمانی بسیط و دهانی باز به سمت مرد زره پوش که در استتار برگ‌ها بود حرکت کردند، با لمس دستانش به وی کنجکاوی خود را به اوج رساندند که مرد زره پوش جنبشی کرد و برگ‌های اطرافش به گردنش بازگشت سپس لبخندی زد و گفت:
    - اهالی برگاوین به شما خوش آمد می‌گویند.
    شاه بانوی برگاوینی خندان دستان فاخته را گرفت و گفت:
    - (دِر آکن، مودالوا، دِرنن آکن).
    فاخته متعجب و خندان به او نگاه می‌کرد که سردار زره پوش کلام داشت و گفت:
    - شاه بانوی ما از شما می‌خواهد که با او بروید.
    پس مهمانان در انبوه تجمع برگتنان و مهربانی آنان راهی قلعه‌ی بزرگ شدند.
    در طول مسیر شاه‌بانو پیشگام و سردار زره پوش در کنار مهمان‌ها گام برمی‌داشت که آترس زبان جنباند:
    - ما به واسطه‌ی ویسپار غربی شهر زیبای شما را یافتیم. ما به منظور یاری خواستن از علم و جادوی شما راهی این مکان شدیم.
    سردار در سکوت به کلام آترس گوش می‌داد و هر از چندی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌داد که آترس امتداد کلامش را بر زبان جاری ساخت و گفت:
    - ما به دنبال راه حلی از برای نابود سازی شیطانی قدرتمند هستیم. شیطانی باستانی و خونخوار، آن که قاتل کودکان است.
    سردار به محض شنیدن جمله‌ی آترس با ترس و وحشت به سمتش رخ چرخاند و گفت:
    - جوزا سیاه؟
    آترس سرش را جنبش داد و گفت:
    - بله، جوزا سیاه. او اکنون در راه غرب است.
    سردار پریشان زبان گشود:
    -اما این شیطان متعلق به عهد نخستین است، امکان زندگی از او در سال‌های دور گرفته شده است. او نمی تواند زنده باشد.
    باستیان جای خود را به با آترس تعویض نمود و به کنار سردار آمد و گفت:
    - کلام شما درست است اما جوزا از طریق قدرت روح بزرگ به دنیا بازگشته است.
    سردار زره پوش پرسان زبان چرخاند:
    - کدام روح؟
    باستیان آهسته سرش را قرین گوش سردار داشت و گفت:
    - آن که نامش به فراموشی رسیده است، آن که بر او خــ ـیانـت شده، او ارواح زبان است، تنها کسی که قادر به احضار شیطان هاست.
    سردار زره پوش، شتابزده و ترسان به سمت شاه بانو قدم برداشت و زمزمه کنان در گوش او نجوا کرد. شاه بانو با استماع کلام سردار چشمانش گشاده گردید، لبخند از لبانش محو شد و وحشت زده با سردار شروع به بحث و صحبت کردند.
    سپس سردار پس از مکثی کوتاه نزد مهمانان بازگشت و گفت:
    - شاه بانو از برای یاری رساندن موافقت کردند و گفتند که شما را به تالار (آکمزا مِتک) یا (خرَد) راهنمایی کنم.
    پیر دانا شما را ارشاد خواهد کرد لیکن پیش از آن می‌بایست در مقابل شاه بانو در ایوان راستی بر خداوندگار و الهه‌ی پاک سوگند یاد کنید که از قدرت مردمان ما سوء استفاده نکنید و تنها در راه نیک از آن بهره‌جویی کنید.
    جستجوگران به نشانه‌ی تایید و احترام سر خم نمودند و سردار امتداد کلامش را بر زبان آورد:
    - اکنون قلعه‌ی ( گک مِلا، دِرزا آکن مِتک زا) یا ( سه برادر ) در انتظار شماست.
    شاه بانو با لبخندی زیبا از مهمانانش جدا گشت و مسیری دیگر را برگزید. سردار با احترام او را بدرقه کرد و به جستجوگران گفت:
    - شاه بانو از مسیر نزدیک‌تر می‌رود تا برای مراسم سوگند مهیا شود، ما نیز اندکی پس از او به قلعه خواهیم رسید، با من بیایید، در طول مسیر از محصولات برگاوین برایتان صحبت خواهم کرد.
    آترس قرین سردار به بحث مشغول شدند و بانو به همراه فاخته به طبیعت بکر و زیبای آن منطقه نظر گماشتند، لبخند زنان با هم صحبت می‌کردند.
    پس از گذر چندی، جستجوگران به روبه‌روی دروازه‌ی عظیم و بسیار بلند قلعه رسیدند، دروازه‌ای چوبی و ستبر که لابه‌لایش فلزهای سیاه رنگی ضخیم قرار گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 44
    ☆☆☆قلعه‌ی سه برادر☆☆☆
    سه قلعه‌ی کبیر در مقابل مهمانان قرار گرفته بود. قلعه‌ای با طاق نماها و سقف‌های شیب‌دارِ برنزی در چپ، قلعه‌ای دیگر با نمایی نقره‌ای در سمت راست و در میانه دژی الماس کوب و عظیم‌تر از دو برادر خویش قرار گرفته بود.
    سه قلعه به واسطه‌ی دو پُلی عظیم و سنگی که پیچک‌های سبز بر آن‌ها پیچیده شده به هم اتصال یافته بودند. پنجره‌های عظیم و بلند با پرده‌های سپید و درب‌های گشوده شده از فاصله‌ی دور خودنمایی می‌کردند. سنگ‌های خاکستری رنگ تراشیده شده سوار بر یکدیگر، دیوارهای ستبر قلعه‌ها را تشکیل داده بودند و در زیر پنجره‌ها و بالای دروازه‌ها الماس، نقره یا برنز با زیبایی هرچه تمام‌تر کار گذاشته شده و خودنمایی می‌کردند.
    درختان، شکوه، عظمت و بلندیِ درختان پهن برگِ کهنسال در گوشه و کنارهای قلعه‌ها بسیار چشم‌ها را می‌نواخت و رنگی زنده به آن منطقه بخشیده بود.
    در ورودیِ دروازه، چهار محافظ زره‌پوش با کلاه‌خود‌هایِ طلایی و لباس فلزی کلفت و زردرنگ ایستاده بودند و محافظانی درشت اندام و ورزیده با نیزه‌های بلندی در دستانشان.
    سردار پیش‌گام به سمت دروازه حرکت کرد، محافظان با ورود سردار نیزه‌های خویش را بر زمین کوبانده و قامت راست داشتند. سردار بدون توجه به آنان به سمت درب دروازه رفت و آن را گشود.
    مهمانان یکی پس از دیگری آرام و با کنجکاوی وارد قلعه‌ی الماس کوب شدند که ناگهان انرژی از بطن هر سه‌ی آن‌ها خارج گشت و ضعفی شدید بر آنان مستولی شد. پس متعجب و پریشان حال به هم نگریسته و تلوتلو خوران وارد صحن بزرگ ورودی شدند.
    تالار عظیم خالی از سکنه و خدمه در سکوتی مرگبار فرو رفته بود، میزِ بسیار بلند و بزرگی همراه با پنجاه صندلی در قرینش، میانه‌ی تالار را پر ساخته بود و در اطراف، فرش‌های فاخر با نقش و نگاره‌های برجسته و زیبا بر زمین پهن گردیده بود. نیمه ستون‌های سنگی در ردیف‌های دوازده‌تایی در کنار هر دیوار با آتش مشتعل و پر تلألو بر سرش خودنمایی می‌کرد و پرچم‌های سبز برگاوین با بلندی و شکوه تمام دیوارها را پوشانده بود.
    در دو سمت تالار دو پلکان بزرگ و نیم هلال به سمت بالا کشیده شده بود و بر روی هر پله فرشی سبز رنگ و پُر خواب قرار گرفته بود.
    مهمانان خسته و سردرگم به اطراف نگاه می‌کردند که سردار بر بالای پلکان سمت راست نمایان گردید و بلند گفت:
    - از این سمت عزیزان!
    آترس آرام به سمت پله‌ها حرکت کرد و گفت:
    - به محض ورود انرژی از ما ستانده شد، دلیل آن چیست گیاه زیبا؟
    سردار لبخندی زد و گفت:
    - به سمت ایوانِ راستی می‌رویم، در آن مکان متوجه خواهید شد.
    جستجوگران در خلف سردار آرام حرکت می‌کردند و سردار از میان راهروهای پر شده از درب‌های بسته گام برمی‌داشت، تا بالاخره در پشت دربی بسته ایستاد و آرام دستگیره‌یِ طلایی رنگ آن را لمس نمود.
    به ناگاه درب از چارچوب خویش خارج گشت و آرام در مخالف سردار و جستجوگران بر زمین نقش بست. در پشت درب اتاقی کوچک و خالی و بدون هیچ گونه وسایل نمایان گشت.
    سردار قدم بر روی درب گذاشت و همان جا ایستاد و سپس گفت:
    - مهمان‌های عزیز لطفاً بر روی درب بایستید.
    جمع پریشان حال و متعجب بر روی درب ایستادند و سردار زبانش را چرخاند و گفت:
    - (آکن نن زرل آکن لوا، زا آکن گک ابانن) (ایوانِ، راستی).
    ناگهان درب از زمین جدا گشته و در چند سانتی از آن معلق شد، کف اتاق به جنبش افتاد و از هم گشوده شد و حفره‌ای عمیق به سمت پایین نمایان گشت.

    ☆☆☆ ایوان راستی☆☆☆

    درب با شتاب به سمت پایین حرکت کرد و در عرض چند ثانیه از حفره خارج گشت و وارد تالاری بسیار عظیم با سنگ‌های سپید و مرمرین و مشعل‌های محترق و نورانی شد.
    تالاری که درختی بسیار عظیم، کهنسال و پُر برگ و بار در مرکز آن قرار داشت و صدها صندلی در اطرافش نهاده بودند.
    درب آرام بر زمین نشست و مهمانان خود را پیاده کرد. سردار آنان را به سمت درخت راهنمایی کرد، جستجوگران متعجب به اطراف خیره شده بودند که ناگهان تصویر گوسفندی سیاه و بزرگ نظرشان را جلب کرد. گوسفندی نشسته بر تخته‌ی عظیم و طلاکوب شده و انسان‌هایی ضعیف در حال پرستیدن وی.
    این اثر متجسسان را در فکر فرو برد که ناگهان رَشنو، ساحره‌ی مو سرخِ روستایِ رَتوناک با لبخندی محو در مقابل آنان نمایان گشت. فاخته بُهت زده و پرسان کلام داشت:
    - تو این جا چه کار می‌کنی؟
    رَشنو آرام به سمت آنان آمد و گفت:
    - زبان در دهان تو، گنجی است که یک دنیا ارزشمند است.
    فاخته قامت راست داشت و گفت:
    - (آدارو) (بایست).
    اما هیچ اتفاقی اتفاقی رخ نداد و تنها خنده‌ی رَشنو را به همراه داشت سپس زبان چرخاند:
    - تنها مکانی که زبان ارواح، قادر به عملکرد نیست منطقه‌ی اسرار آمیز برگاوین است.
    آترس با این که توانی در بدن نداشت باز با جهد فراوان به واسطه‌ی خنجرش دستش را برش داد و گفت:
    - ( گشا، زانس، بِرا ) ( آتش زنده شو ).
    لیکن باز پیشامدی به وقوع ننشست و رَشنو زبان جنباند و گفت:
    - فاخته‌ی عزیز تو دوستانِ قدرتمندی داری، به قدری که حتی منطقه‌ی برگاوین نیز قادر به جلوگیری از آنان نبود.
    سپس به صندلی‌ها اشاره کرد و گفت:
    - لطفاً بنشینید، من برایتان توضیح خواهم داد.

    ☆☆☆ چگونگیِ ماجرا ☆☆☆

    رَشنو: ابتدا خودم را معرفی می‌کنم. من، رَشنو نخستین پرستنده‌ی جوزا سیاه، الهه‌یِ خونخوارِ عهدِ نخستین هستم. میزان عمر من از یاد رفته است و کهنسالی، مرا فراموش کرده. در عهد نخستین پس از من کسانی که به جوزاءِ عظیم ایمان آوردند برگتنان خونخوار بودند. شما اطلاع ندارید اما برگتنان عزیز به مانند گیاهانِ گوشتخوار از گوشت انسان‌ها تغذیه می‌کنند، پس به واسطه‌ی همین امر به سمت جوزای کشیده شدند و آن شریرِ مغرور سال‌ها در برگاوین به حکومت نشست و جان‌های بسیاری را قبض نمود. لیک در فصل دوم خاک زادگان، روحانیونِ لعینِ راس به برگاوین یورش آورده و عزیز ما را از بین بردند. من در آن زمان موفق به فرار شدم و از دور شاهد ویرانی برگاوین و مُهر و موم گردیدنِ مسیر غرب و رودخانه‌ی شیشه‌ای شدم. سال‌ها تلاشِ من از برای بازگشایی مُهر و موم بی نتیجه ماند و این منطقه با تمام مخاطرات و اهالیش به فراموشی رسیدند. سال‌ها گذشت تا این که در شبی طوفانی نگهبانان رَتوناک وحشت‌زده داستانی را برای دوستانشان نقل می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند که ما گوسفند سیاهی را به چشم مشاهده کردیم که پوزه‌اش غرق در خون بوده است و کودک برهنه‌ای سوار بر پشت او غرق در خون و کثافت در جنگل قدم می‌زدند. چند روز بعد اتفاقی شگرف رَتوناک را در بر گرفت. جوزا عظیم به روستا حمله ور شد و در حالی که سر کودکی در دهان داشت به دیدار من آمد. باورتان می‌شود! الهه‌ی عظیم خونخوارها به دیدار بنده‌اش آمده بود. من با اشک او را در آغـ*ـوش کشیدم، نوازشش کردم، بوسیدمش، مقداری از خون خویش را به او دادم و او گفت که من از طریق ارواح زبان به دنیا بازگشتم و باید تکه زبانی را برای او باز پس گیرم، پس به غرب خواهم رفت، از فرزند من مراقبت کن تا زمان بازگشت من. جوزاءِ عظیم مُهر و موم روحانیون راس را شکست و گودال فراموش شدگان دگر بار به عرصه‌ی حیات بازگشت. او به دیدار هدایت کننده‌ی طعمه‌هایش به سمت برگاوین حرکت کرد و در رودخانه‌ی شیشه‌ای با ویسپار دروغ پرداز به ملاقات رسید. ویسپار دروغگوی بسیار قهاری است. جوزاء عظیم از منطقه‌های نگهداری زبان مطلع بود اما از تکه‌ای که در پشت دروازه‌ی بهشت بود نیز اطلاع نداشت و می‌گفت که آن تکه از بهشت خارج شده و در سرزمین‌های دور سرگردان است. تا این که حضور تو و دوستانتان را در جنگل اَبیش احساس نمودم، تو به همراه خود قدرتی مافوق تمام توان بشر حمل می‌نمودی که من با هر نفس آن را در اِدراکم دریافت می‌نمودم. پس فرزند جوزا را با انرژی تاریک خویش به سمت گودال هدایت کردم که از مسیر غرب نزد مادرش رفته و او را آگاه کند که آن که زبان را از شهر بهشت به بیرون آورده اکنون این جا است. اما تو و دوستانِ گستاخت، فرزند عزیز او را به صلیب کشیده و آتش را با بدن نحیفش آشنا کردید. من شما را در گوی گیتی نمای خویش مشاهده می‌کردم و آن زمان بود که متوجه شدم تنها راه مقابله با تو و دوستانت شهر برگاوین و ایوان راستی است. پس بعد از خروج شما از آبادی من نیز خود را با اسب به گودال رساندم، پس از عبور از گودال در رودخانه‌ی شیشه‌ای به ملاقات با ویسپار نائل شدم و آن بزرگوار گفت که من آنان را به برگاوین خواهم فرستاد. سپس وارد برگاوین شدم اما آن مکان مخروبه‌ای تاریک بیش نبود که برگتنانِ وحشی، بد ریخت و نفرت انگیز را در خود جای داده بود. آن جا بود که از قدرت خویش بهره‌جویی کردم و مِهِ توهم را بر ورودی برگاوین قرار دادم و با یک دستکاریِ کوچک بر تخته سنگ راهنما و اضافه کردن موجود سرخ رنگ بر آن شما را به این مکان رساندم.
    فاخته آرام و با مشقت بسیار چشمانش را باز و بسته کرد و به سردار نظر گماشت و در کمال ناباوری موجودی سبز رنگ با صدها خار بزرگ و کوچک بر تنش را مشاهده کرد. چهره‌ی سردار به مانند شیطانی پست می‌نمود با خارهای متعددی در گونه و پیشانی‌اش، چشمانی زرد رنگ و دهانی گشاد با تعداد زیادی دندانِ بُران در درونش. سپس رَشنو امتداد کلامش را بر زبان آورد و گفت:
    - آنان بسیار سریع با من موافقت کردند زمانی که به آن‌ها وعده‌ی گوشت شما را دادم، پس بسیار راحت مهمانان عزیز شهر را به ایوان راستی آوردند. منطقه‌ای ظلمت زده و شب نما مخصوص طلسم‌های تاریک. درست همانند افسونی که بر قلعه‌ی سه برادر است، توان گیر و بسیار قدرتمند.
    آترس خشمگین اما کم توان بر صندلی چوبی و خاک گرفته‌ی پشتش نشست و گفت:
    - قدرت از زمان ورودمان به برگاوین، ما را ترک گفته بود. تو که می‌توانستی در آن زمان جان ما را بگیری، چرا به این مقدار ما را بازی دادی پست فطرت؟
    رَشنو خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - نه اشتباه نکن با ورود شما به برگاوین توان از فاخته‌ی عزیز و زبان در دهانش گرفته شد نه شما که مسلط بر کلمات زبان هستید. لیکن این مکان با افسون بی نوری که حاکم بر اطرافش است، توان کلمات شما را نیز گرفت.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 45

    ☆☆☆ اُنیران ☆☆☆

    سپس خطاب به سردار زبان جنباند:
    - شاه بانو و اطرافیانش را برای صرف غذا مطالعه کن.
    سردار با خوشحالی فراوان به سمت درب رفت و بر آن سوار شد و به سمت بالا حرکت کرد.
    رَشنو خنجر برانی را از شال بند دور کمرش بیرون آورد و گفت:
    - با این هدیه‌ی ارزشمند به جوزاء بزرگ، من عزیزترین فرد در میان زیر دستانش خواهم شد، دهانت را باز کن فاخته‌ی عزیز.
    باستیان با تردید کلام داشت و گفت:
    - به او نزدیک نشو، حیوان پَست.
    رَشنو لبخندی زد و گفت:
    - اگر می‌توانی سد راهم شو.
    درب در حالی که شاه بانویِ کریه با خارهای بی‌شمار بر سر و صورتش را حمل می‌نمود به پایین آمد. شاه بانو در محاصره‌ی چهار زره پوشِ نیزه به دست وارد ایوانِ راستی شد و در جهت طعام‌های لذیذش حرکت کرد.
    رَشنو بشاش به سمت فاخته حرکت کرد و گفت:
    - شتاب کن شاه بانو، غذایت آماده است.
    که ناگهان باستیان لبخندی زد و گفت:
    - تو نمی‌توانی شیطان را از بین ببری، ( اُنیران ).
    به ناگاه تمام پرتوهای روشنایی بخش در آن مکان به تکه نوری کوچک تبدیل شدند. چشمان افسونِ مهتاب، گردنبندِ بانو گشوده شد و آن نورها را در خود بلعید. به یک باره ظلمت همه جا را پر ساخت، تاریکی بر چشمان همگان نشست و وحشت، شیون کنان در دل دشمنان ریشه دواند.
    بانو باستیان آرام از صندلی جدا گشت، خنجر برانِ خویش را از غلاف بیرون آورد و چشمانش را گشود. در چشمان او نوری سبز رنگ و براق شروع به پرتو افشانی کرد و گرداگرد پلک‌هایش را چوبی قهوه‌ای رنگ و پُرچین و شکن‌دار در بر گرفت. آسوده به دشمنان در ترس فرورفته نظر گماشت و گفت:
    - اکنون جانتان از آن من است.
    پس در تاریکی به مانند سایه‌‌ای ناپیدا حرکت کرد. خنجرش را در گردن نگهبان اول نشاند، چرخی زد، خنجر را بیرون کشید و بر سر نگهبان دوم نشاند.
    نگهبان سوم ترسان و فریادکشان نیزه‌اش را در هوا می‌چرخاند که با پرتاب خنجرِ بانو سـ*ـینه‌اش پاره گشت. نگهبان نیمه‌جان نیزه‌اش را بر زمین نشاند که بانو به نیزه‌اش رسید، آن را در دستانش فشرد و به سمت نگهبان آخر یورش بُرد، تیغه‌ی برانِ نیزه گردنِ نگهبان را شرحه ساخت و خونِ سبز رنگ و لزجش اطراف را رنگی کرد.
    بانو آرام به سمت خنجرش رفت و آن را از سـ*ـینه‌ی نگهبان سوم بیرون آورد. سپس در جهت شاه بانو حرکت کرد و به محض رسیدن به او خنجر را در چشمانش نشاند.
    سردار ترسان و وحشت زده، دوان در حالی که به صندلی‌ها برخورد می‌نمود به سمتِ بانو می‌آمد که باستیان خنجرش را از چشمان شاه‌بانو بیرون آورد و او را به عقب هل داد، سردار به شاه بانو برخورد کرد و هر دو بر زمین افتادند. سردار با تمام توان فریاد می‌کشید که باستیان پرش‌کنان بر سـ*ـینه‌ی او ایستاد و خنجرش را با فشار بر پیشانیِ وی نشاند.
    رَشنو وحشت زده، خفه در پریشانی و بهت در خلف درخت عظیم پناه گرفته بود که بانو باستیان در جهتش حرکت کرد و گفت:
    - خب، رَشنویِ دانا از برنامه‌هایت می‌گفتی.
    ناگهان صدایِ خنده‌ی آترس برخاست و گفت:
    - بانوی من، شما بی همتا هستید.
    باستیان لبخندی زد و گفت:
    - رَشنویِ خیانتکار، من تو را خواهم کشت سپس این مکان نفرینی را با تمام ساکنینش به ویرانی خواهم سپرد و در آخر، جانِ آن جوزاء پست فطرت را از کالبد بی ارزشش به بیرون خواهم کشید. حال تو اگر می‌توانی سد راهم شو.
    صدای خنده‌ی فاخته و آترس برخاست و خنجرِ بانو در گردن رَشنو نشست.

    ☆☆☆ نابودی ☆☆☆

    بانو خنجرش را پاک کرد و ( اُنیران ) گویان به سمت دوستانش آمد. به یکباره نورها به حالت عادی برگشته و جسدهای در خون غلتیده را نمایان کردند.
    روشنایی به چشمان آترس و فاخته بازگشت و بانو را به آغـ*ـوش کشیدند. فاخته خندان از آغـ*ـوش باستیان جدا گشت و گفت:
    - بسیار عالی از ظلمت و تاریکی این مکان استفاده کردید بانوی من، لیکن در طبقه‌ی بالاتر به خاطر وجود خورشید دیگر نمی‌توان از افسون بهره‌جویی کرد پس به محض خارج شدن از قلعه به واسطه‌ی قدرت‌هایتان، این آبادی را ویران کنید. متاسفانه تا زمانی که در این ویران شده هستیم من توان استفاده از زبان را ندارم. به سمت در می‌رویم.
    جستجوگران کم توان در جهت درب که بر زمین پهن بود حرکت کردند، باستیان از بهر نابودسازیِ دشمنان خسته و بی‌ رمق‌تر از دوستانش بود و در حالی که دستانش را بر گردن آترس حلقه کرده بود تلو‌تلو خوران پاهای درمانده‌ی خویش را بر زمین می‌کشید.
    فاخته گام بر درب گذاشت و گفت:
    - بیایید، به اندیشه‌ی من که جمعیت این آبادی تنها به خاطر طلسمِ مِهِ توهم بوده، با گذر سال‌های متمادی نمی‌شود که جمعیت برگتنان این قدر زیاد باشد.
    آترس خنجرش را از غلاف بیرون آورد و به سمت فاخته گرفت و گفت:
    - این را بگیر، امیدوارم که حق با تو باشد.
    جستجوگران خنجر و شمشیر به دست مهیای نبرد شدند و درب آرام در مکان اولش ایستاد. دو نگهبان مسلح با نیزه و زره‌های آهنی بر تن، در جنب چپ و راست چهارچوب درب، پشت به ورودی به دیوار تکیه داده و ایستاده بودند که آترس با تمام توان باقیمانده در وجودش به بیرون جهش کرد، نگهبانان مضطرب و وحشت‌زده نیزه به سمتش گرفتند که ناگاه نفس در سـ*ـینه‌هایشان حبس گشت و لبه‌ی بران خنجرهای بانو و فاخته از درون گردن‌هایشان بیرون آمد. آترس لبخندی زد و گفت:
    - به سمت دروازه بدوید.
    متجسسان خسته، نفس نفس زنان و وامانده با تحرکی نه چندان سریع حرکت می‌کردند که ناگهان فاخته به سمت عقب کشیده شد و بازوی سمت راستش شروع به خون ریزی کرد.
    فریاد از گلوی او برخاست و خنجرش را در کنار بازویش فرود آورد، به ناگاه دندان‌های فرو رفته در دستش مرئی گشت و به تدریج بدن بی جان برگ تنی زره‌پوش نمایان شد که خنجر بر سرش اصابت نموده بود. باستیان سریع دست بر جای خونبار زخم گذاشت و آترس شیشه‌ی شفا دهنده‌ی بخشش جلاد را بیرون آورد و به سمت فاخته گرفت.
    فاخته شیشه را رد کرد و گفت:
    - الان نه با وجود نامرئی بودن آنان، احتمال زخمی شدنمان بسیار است.
    سپس پایین لباس خود را پاره کرد و به کمک بانو به دور زخمش پیچید. بانو باستیان بعد از بلند کردن فاخته از زمین زبان چرخاند و گفت:
    - باید در یک ردیف حرکت کنیم و شمشیرهایمان را تکان دهیم بلکه از ترس تیغ، برگتنان نتوانند ما را شکار کنند.
    آترس به تایید سخن بانو ایستاد و گفت:
    - فاخته تو پشت من به ایست و بانو آخر، من دو شمشیرم را به دو طرف چرخش می‌دهم، بانو تو به راست و فاخته به چپ خنجر بیندازید، بلکه بتوانیم زنده از این جهنم خارج شویم.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 46

    جستجوگران وحشت زده و ترسان، با شتاب وسایل بُران خویش را تکان می‌دادند و به جلو حرکت می‌کردند. بعد از چندی پلکان مخروبه‌ای در نظرشان نمایان گشت و آترس لبخند زنان گفت:
    _ به تالار رسیدیم.
    در چند قدمی پلکان بودند که ناگهان پای چپ آترس پاره گشت و از پله‌ها غلط خوران به پایین افتاد، باستیان فریادکشان قدم به پاگرد گذاشت که ناگاه بر جای خود ایستاد، چشمانش گشاده گشت و نفسش بند آمد. خون از لباسش جاری شد و حفره‌ای در شکمش نمایان گشت. فاخته وحشت زده و پریشان حال، باستیان را به عقب کشید و خود را مستقیم بر روی برگتن نامرئی انداخت.
    از شدت درد فریاد کشید و از پلکان به پایین افتاد، آترس در پایین پلکان به سقوط فاخته نگاه می‌کرد و مضطرب آماده‌ی بالا رفتن از پلکان و نبرد بود که فاخته فریاد برآورد و گفت:
    _ برگتن را گرفتم، آترس او را گرفتم، اکنون پشت به من گردنش در میان دستانم است.
    آترس شمشیرش را بالا گرفت و مهیا شد. فاخته به پایین رسید و آترس شمشیر را در سمت چپِ سرِ فاخته فرو نشاند. فاخته جنبش کنان و با مشقت بسیار با فریاد گفت:
    _ سمت راست، سمت راست آترس.
    آترس ترسان و دستپاچه شمشیر را به سمت راست نشاند و خون سبز رنگ برگتن بر صورت فاخته پاشیده شد. باستیان در حالی که خون از دهانش سرازیر بود با درد فراوان بر زمین می‌خزید و خود را به پلکان می‌رساند.
    آترس او را مشاهده کرد و با فریاد نامش را صدا زد که ناگاه اثر نیزه‌ای بُران بر کمرش نشست. فاخته که همچنان بر زمین افتاده بود جیغ کشان بلند شد که ناگهان زخمی عمیق در پهلویش نمایان گشت و دگر بار نقش بر زمین شد. آترس خشمگین خود را با فریاد به جلو حرکت داد، چرخی زد و شمشیرش را چرخاند، شمشیرش به برگتن اصابت کرد و تیغه‌اش سبز رنگ شد، سپس گامی در جهت فاخته برداشت و شمشیرش را ناشیانه به طرفین حرکت داد.
    ناگهان بازوی سمت راستش زخمی شد ولی تیغه‌ی شمشیرش بر گردن برگتن برخورد نمود و سر مرئی شده‌ی او را در هوا غلتان کرد.
    سپس با شتاب و درد، بخشش جلاد را بیرون آورد. جرعه‌ای از آن نوشید و بعد خم شد، سرِ فاخته را به دست گرفت و مقداری در دهانش ریخت.
    به محض بلع نمودن معجون، نوری سرخ‌رنگ هر دوی آنان را در بر گرفت و زخم‌هایشان شروع به بهبود کرد. آترس شتاب زده و ترسان به سمت باستیان حرکت کرد از پلکان بالا رفت و او را به آغـ*ـوش کشید. بانو بیهوش، زخمی و رنجور بر بازوی آترس افتاد.
    آترس با ترس و غم می‌گفت:
    _ بانوی من به خاطر خداوندگار!
    و معجون را قرین لبانش می‌کرد، فاخته که جانی تازه گرفته بود، نزد آنان آمد و دهان باستیان را باز نمود، معجون از دهان بانو پایین رفت و نور تمام وجودش را در بر گرفت.
    آترس و فاخته، اشک ریزان در انتظار بازگشایی چشمانِ بانو بودند که ناگاه درب دروازه گشوده شد.
    آترس و فاخته ترسان چهره به سمت درب چرخاندن اما قادر به رویت کسی نشدند. فاخته، بانو را کشان کشان به سمت راهرو برد و نزد آترس بازگشت.
    آترس اشک‌های روی صورتش را پاک نمود و گفت:
    _ در کنار بانو بمان آنان مجبورند برای دستیابی به ما، بالا بیایند.
    فاخته دست بر شانه‌ی آترس گذاشت و گفت:
    _ با هم آنان را شکست می‌دهیم.
    اما آترس با مخالفت کلام داشت:
    _ زمانی که در کنار یکدیگر باشیم احتمال زخمی شدنمان بسیار است.
    فاخته گفت:
    _ نمی‌توانم رهایت کنم، آن پایین اگر به کمک احتیاج داشتی، من اینجا چه کار کنم؟
    آترس بازوهای او را گرفت و گفت:
    _ نمی‌توانیم بانو را بی محافظ رها کنیم.
    سپس دهانش را نزدیک گوش فاخته آورد و گفت:
    _ تو از پلکان هرگز پایین نیا، من هر طور شده خود را به دروازه می‌رسانم، در پشت دروازه قدرت من باز خواهد گشت، آن وقت من می‌دانم و این موجودات کریه و ترسو، مراقب پلکان باش.
    فاخته غرق در اشک اشاره به پایین کرد و گفت:
    _ پایین پلکان را ببین آترس، جای پاهای آنان بر پله‌های خاک گرفته می‌ماند.
    آترس رخ چرخاند و گفت:
    _ مراقب بانو باش.
    سپس خنجرش را از غلاف بیرون آورد و به سمت پایین شتابان شد. در چند قدمیِ پله‌های آخر خنجرش را پرتاب کرد. خنجر به چیزی برخورد کرد اما کسی نمایان نگشت و خونی ریخته نشد.
    فاخته که از بالا تماشا می‌کرد، بلند فریاد زد و گفت:
    _ او سپر دارد.
    آترس، خشمگین کینه‌ی سیاه را از غلاف بیرون آورد و به سمت خنجر که گویی در هوا معلق بود دوان شد.
    از سمت راست و چسبیده به دیوار گام بر می‌داشت تا به یک قدمی برگتن رسید و شتابان جهتش را تغییر داد، او به چپ رفت و کینه را با تمام توان به سمت راست حرکت داد.
    کینه به پهلوی برگرتن اصابت نمود و به لبه‌ی سپر خورد.
    از شدت ضربه و برندگی شمشیر، سپر به همراه بدن برگتن به دو نیم تقسیم شد و خون سبز رنگِ او دو پله‌ی آخر را رنگی کرد.
    آترس نفس نفس زنان، دندان‌هایش را برسر هم می‌سایید و به اطراف نگاه می‌کرد، تمام حواسش بر دروازه بود و تصمیمات متعددی عجولانه از ذهنش می‌گذشت، پس نفسی عمیق کشید و نیمه‌یِ سپرِ برگتن را به دست گرفت و به سمت دروازه دوان شد. چند گام اول را گذراند که نیزه‌ای پرقدرت به سپرش برخورد نمود، یک قدم به عقب برداشت و شمشیرش را چرخش داد، وحشت‌زده با تمام توانِ باقیمانده در بطنش کینه را به طرفین حرکت می‌داد که ناگاه از پشت سرش نیزه‌ای در کمرش نشست.
    آترس آهی کشید و درد تمام بدنش را در برگرفت. فاخته نعره زنان چند گام به پایین آمد که ناگهان لبه‌ی بُران شمشیری را بر روی سـ*ـینه‌اش احساس نمود.
    بلافاصله یک پله را بالا رفت و خنجرش را به سمت برگتن نامرئی پرتاب نمود، خنجر از برگتن گذر کرد و بدون اصابت به پایین پله‌ها افتاد. فاخته ترسان بر روی پله‌ها می‌خزید که ناگهان برگتن مرئی گشت و خون از دهانش خارج شد. در شگفتی چشمانش را به او دوخت و خنجری را بر گردنش مشاهده کرد. ترس تمام وجودش را پر ساخته و پریشانی یک دم رهایش نمی‌ساخت، سرش گیج می‌رفت و چشمانش تار می‌دید، نمی‌توانست از جای خویش بلند شود که ناگهان صدای بانو باستیان برخاست:
    _ آترس تنهاست.
    فاخته ذوق زده و خندان از جا برخاست و او را به آغـ*ـوش کشید سپس گفت:
    _ خداوندگار را سپاس، بیا به کمک آترس برویم.
    باستیان پیش قدم به سمت پایین حرکت کرد و به بدنِ دو نیم شده‌یِ برگتن رسید.
    آترس دردناک و رنجور در حالی که از کمرش خون می‌چکید سپر را بر سـ*ـینه‌اش گرفته و تکیه بر دیوار داده بود. شمشیرش کم توان به اطراف می‌چرخید که ناگهان خون سبز رنگِ برگتن به اطرافش پاشیده شد، خون به دیوار و سر و صورتش پاشیده و قطراتی در هوا معلق ماند.
    بانو فریادکشان گفت:
    _ آترس قطرات بر بدنِ برگتنان مانده است.
    آترس شتابان به سمت جلو حرکت کرد و شمشیرش را بر سر یکی از دشمنان فرود آورد، خون دگربار پاشیده شد و چند تنِ دیگر نمایان شدند، آترس خسته به سمت آنان یورش برد که بانو و فاخته سریع‌تر از او به آنان رسیده و با خنجرهایشان در جهت آنان حمله‌ور شدند.
    آترس شمشیرش را پایین آورد و راهش را در جهت دروازه تغییر داد، در چند قدمی درب ایستاد و بلند گفت:
    _ بیایید! عجله کنید.
    که ناگهان شئ‌ای بُران در حالی که هوا را پاره می‌ساخت زوزه‌کشان به سمت گردنش آمد، آترس در آخرین لحظات سپرش را بالا آورد که شئ‌ای با قدرت و فشار بسیار به لبه‌ی سپر برخورد نمود.
    آترس از شدت ضربه، به عقب پرتاب شد و شتابان خود را جمع و جور کرد. باستین و فاخته دوان، نزد او آمده و در کنارش ایستادند، آترس گفت:
    _ به گمانم او قدرتمندترینشان باشد.
    باستیان دستان خونینش را به روبرو پاشید و بر بدنه‌ی برگتنِ نیرومند نشست. برگتن به واسطه‌ی قطراتِ خون نمایان گشت و خشمگین به سمت جستجوگران دوان شد. آترس در جهتِ او حرکت کرد و باستیان از سمت راستش به دروازه نزدیک شد. فاخته نیز در خلف آترس قدم زنان به او قرین می‌گشت. آترس به او رسید و با سپرش محکم به سـ*ـینه‌ی وی زد، فاخته از سمت چپ حرکت کرد و پر قدرت خنجرش را چرخش داد و در بدن او نشاند. آترس با فشار کینه را به پهلوی راست دشمن زد که شمشیرش به جسمی سخت برخورد کرد.
    آترس ایستاد و وحشت زده شد که ناگهان به واسطه‌ی ضربه‌ای محکم به عقب پرتاب شد. با فشار بسیار به میز و صندلی‌های کهنه و خاک گرفته‌ی میان تالار برخورد نمود و آنان را در هم شکست.
    در آن سو فاخته خنجرش را از بدن برگتن بیرون کشید، دستش را عقب برد و مهیای یورشی دیگر شد که ناگهان گلویش فشرده شد، از زمین جدا گشت و به سمت چپ تالار پرتاب شد.
    آترس از میان خورده چوب‌های شکسته شده زخمی و ناتوان، خود را بر زمین می‌کشید و بیرون می‌آمد که قطرات معلق در روبه‌رویش نظرش را جلب نمود. خسته و درمانده بر دو زانو نشست و آماده‌ی ضربه‌ی پایانیِ برگتن شد که صدایِ جیغ فاخته برخاست و چهار دست و پا به مانند حیوانی خشمگین و وحشی بر پشتِ برگتن جهش نمود.
    برگتن نیرومند به واسطه‌ی فشار فاخته به عقب کشیده شد و فرصت حمله به آترس را داد. پس آترس کینه‌ی سیاه را در دست فشرد، از جا برخاست و در یک قدمیِ فاخته‌ی معلق در هوا ایستاد. کینه را به راست چرخاند و با تمام توان به سمت فاخته حرکت داد. فاخته ترسان به شمشیر نگاه می‌کرد که ناگهان ریشه‌ی درختی بلند بر دور کمرش پیچیده شد و او را به عقب کشید. فاخته از برگتن جدا گشت و بلافاصله برق تیغ کینه از بدن دشمن گذر کرد و او را دو نیم ساخت.
    بانو باستیان در پشت دروازه فاخته را در آغـ*ـوش داشت و با چهره‌ای نگران و صدایی لرزان آترس را صدا می‌کرد. آترس ضعیف و از پا افتاده، پاهای ناتوانش را بر زمین می‌کشید و به سمت درب می‌رفت، خون از کمرش سرازیر بود و بدنش می‌لرزید، شتابان نفس می‌کشید و چشمانش به سمت سیاهی می‌رفت تا بالاخره به دروازه رسید و خود را به بیرون انداخت. بلافاصله اثر طلسم قلعه از او برداشته و توانش بیشتر شد، در خلف او فاخته نیز برخاست و به سمت آترس حرکت کرد. باستیان نیز به او پیوست و هر دو به سمت او شتابان شده و بخشش جلاد را از زیر لباسش بیرون آوردند، فاخته جرعه‌ای به آترس داد و گفت:
    _ به احتمال زیاد معجون بخشش تا پنج یا شش مرتبه‌ی دیگر بتواند به ما سلامتی بخشد و زخم‌های ما را شفا دهد.
    سپس جرعه‌ای دیگر به بانو داد و مقداری خود نوشید. جستجوگران در نور غرق گشته و نیرومند، سرحال و پر قدرت از زمین بلند شدند. بانو به واسطه‌ی خنجرش، سر انگشت خویش را زخمی نمود و در چشمانش کشید و گفت:
    _ ( وتاترس، ویلاسو، آنز، بِرا ) ( چشم، من، بینا، شو ).
    نور سرخ رنگ بر چشمان بانو نشست و دیدگانش را چرخاند. سپس با لبخند زبان جنباند:
    _ مخروبه‌ای را که من نیز از برگاوین مشاهده می‌کنم، شما هم می‌بینید؟
    اینجا به مانند قبرستانی کهن و ویرانه است که موجودات کریه و خونخواری را در خود جای داده سپس رخ در جهت آترس چرخاند و گفت:
    _ من فاخته را از این مکان دور می‌کنم، مابقی کار، ویران سازی و نابود کردن با تو.
    آترس به نشانه‌ی تایید سرش را جنبش داد و خنجرش را بیرون آورد، دستش را برید و به دور شدن بانو و فاخته که به واسطه‌ی ریشگان به بالای درختان می‌رفتند نگاه کرد، پس خون را بر لبان خود کشید و گفت:
    _ ( آرگوناک، گشا )( پادشاه، آتش )
    و نفسی عمیق کشید و بعد به بیرون روانه کرد.
    در پشتِ نفسِ او، اژدهایی عظیم از جنس آتش، بزرگ، کبیر و مشتعل از دهانش خارج گشت و در آسمان به پرواز در آمد.
    آترس با دستانش او را هدایت می‌کرد و در آسمان می‌چرخاند. برگتنان باقیمانده ترسان به ویرانه‌ها پناه می‌بردند که آترس دستانش را بر زمین کوباند:
    _ ( آرگوناک) ( بسوزان)
    اژدهای مشتعل و عظیم چرخی زد و در جهت زمین سقوط نمود. پس از گذر لحظه‌ای قلیل به واسطه‌ی برخورد او با زمین انفجاری هنگفت با صدایی مهیب و ویرانگریِ عظیم برگاوین را زیر و رو کرد.
    شعله‌های آتش همه جا را در نوردید و به مانند موج‌هایِ عظیمِ اقیانوسیِ خشمگین، شهر ویران را به همراه تمام ساکنینش در خود غرق نمود و به خاکستر تبدیل کرد. خط سرخی بزرگ از درختان گذر کرد و موج انفجار باعث لرزش آن منطقه شد. آترس خود نیز در میان آتش قدم زنان گذر می‌کرد و به ویرانه‌های مشتعل و اجساد نیمه سوخته‌ی برگتنان نگاه می‌کرد.
    فاخته و بانو به کمک ریشگان از بالایِ درختان به پایین آمده و در کنار دوست آذرگونشان ایستادند. باستیان از شدت گرما دستانش را سپر صورتش کرد و گفت:
    _ این آزمون بسیار خطیری بود. اگر که معجون آترس و گردن آویز من نبود، همگی اکنون به یک وعده غذا تبدیل شده بودیم.
    سپس خطاب به فاخته گفت:
    _ تو گفتی که آژمان می‌خواهد که ما بیشتر در این مکان بمانیم. آیا قصد او تنها این بوده که ما دشمنان خویش را بشناسیم یا برگاوین و رَشنو را نابود کنیم؟
    فاخته آستینش را بالا آورد و به پرارین نگاه کرد و گفت:
    _ او هنوز هم می‌خواهد که ما در این مکان بمانیم.
    آترس مبهوت، سوال کنان گفت:
    _ چرا می‌خواهد؟
    فاخته شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    _ او نمی تواند به ما خــ ـیانـت کند، حتماً کسی یا چیزی در این مکان است که در ادامه‌ی سفر به ما کمک خواهد کرد. با من بیایید، باید تا وقت هست این منطقه را جستجو کنیم.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 47
    جستجوگران در شهر ویران و سوخته قدم می‌زدند و همه جوانب را زیر نظر داشتند که ناگاه پرنده‌ای عظیم با دو بالِ آتشین و پرهای سرخ رنگ به سمت آن‌ها آمد.
    همگی از یورش ققنوسِ آتشین، ترسیده و گام به عقب برداشتند. ققنوس در مقابل آن‌ها بال‌هایش را جمع نمود و بر زمین نشست.
    بلافاصله فاخته با تعجب و چشمانی بسیط گفت:
    _ آژمان، آژمان پُر تنش و نبض‌دار به ققنوس اشاره دارد، این را به خوبی حس میکنم.
    ققنوس فریادی بلند سر داد و دوباره بال‌هایش را گشود و پرواز کرد. فاخته به سمت او حرکت کرد و گفت:
    _ عجله کنید، نباید او را گُم کنیم.
    جستجوگران کنجکاو، پرنده را دنبال کردند که ققنوس بر ورودیِ غاری تاریک پایین آمد. متجسسان نفس نفس زنان از حیطه‌ی آتش گذر کردند و از لابه‌لای درختان سبز و بزرگ بیرون آمده و ققنوس را یافتند.
    ققنوس آرام و قدم زنان به درون غار رفت و به مشعلی محترق با پایه‌ای بلند و سری به شکل پرنده‌ای فلزی که آتش بر آن سوار بود، تبدیل گشت.
    فاخته کنجکاو و متحیر کلام داشت:
    _ ( در زمان نابینایی من و وجود خورشید صبح، در زمانی که جواب تمام سوالاتم در گنجینه‌یِ علمِ بالایِ خورشید بود، سوالی از او پرسیدم. من گفتم که آیا زبانی قدرتمندتر از زبان ارواح در این کره‌ی خاکی وجود دارد؟ در جواب، او گفت که بله. زبانی که از یاد‌ها رفته و فراموش گردیده است. زبانی که متعلق به شیطانِ عهدِ نخستین است. او می‌گفت که آن شیطان قبل از مرگش، حروفاتِ زبانِ خویش را در غاری زیرِ طبقه‌یِ زیرینِ زمین مخفی نموده و به کمک طلسماتش، حیوانی را کلیددارِ آن‌جا کرد. حیوانی که فرصت زندگی از او گرفته شده و حتی به واسطه‌ی طلسمات، توانِ مردن را نیز ندارد. ققنوسِ جوزا، کلیددارِ اهریمنِ احضار، جوزاءِ بچه‌خوار.)
    آترس و بانو از شدت کنجکاوی و تعجب زبانشان بند آمده بود که فاخته به سمت مشعل حرکت نمود و گفت:
    _ من به آژمان ایمان دارم.
    ققنوس که کنون به مشعلی دسته فلزی تبدیل گردیده بود در هوا معلق ایستاده بود که فاخته آن را به دست گرفت.
    ناگهان ابتدایِ غار به واسطه‌ی نوری زرد رنگ نمایان گشت و پرتو تابشش تا پشت دروازه‌ای سنگی و بسیار کهن سال رسید. جستجوگران ترسان به سمت دروازه حرکت کردند تا به پشت آن رسیدن.
    بی درنگ مشعلِ درونِ دستانِ فاخته شروع به کوچک شدن کرد تا به مرحله‌ای رسید که به کلیدی زرد رنگ و طلایی با شیارهای درشتی در سرش تبدیل شد.
    فاخته لبخند زنان به دنبال حفره‌ یا شیاری که در درب باشد به تجسس نشست که ناگهان سرش گیج رفت، چند گام به عقب رفت، در آن دَم پَرارین به نور نشست و تابان شد.
    فاخته تلوتلو خوران و پریشان با دستانش سرِ خویش را گرفت و گفت:
    _ خون!
    آترس و بانو نزدِ او آمده و او را گرفتند که باستیان گفت:
    _ چه شده فاخته؟
    فاخته آرام گفت:
    _ آژمان می‌گوید دروازه را با خون تزیین کن، او از ما طلب خون می‌کند، تمامش را.
    آترس نگاهی به دروازه انداخت و گفت:
    _ این دروازه نزدیکِ دو متر ارتفاع دارد، به گمانم خون زیادی لازم است، پس جملگی خون خواهیم داد.
    جستجوگران به کمک شمشیر و خنجرهایشان خود را زخمی می‌نمودند و از خون خویش اثری گلگون بر درب سنگی به جا می‌گذاشتند تا به آخرین تکه‌های بی‌رنگ رسیدند. خونِ فاخته تکه‌ی آخر را رنگی ساخت و بی وقفه حفره‌ی قفل درب با نوری سرخ‌رنگ نمایان گشت. فاخته لبخندزنان کلید را وارد قفل کرد و آن را چرخاند، درب با صدای مهیبی از هم گشوده شد و ناگهان وجودی عظیم الجثه با پایین تنه‌ی یک شیر و بالا تنه‌ی یک انسان با شاخ‌های بلندی به مانند شاخ‌های گوزن لیکن نورانی بر سرش نمایان گشت.
    ☆☆☆ هوشیدِر: نگهبان زبان☆☆☆
    آترس و باستیان ترسان و زخمی چند گام به عقب برداشتند اما فاخته با چشمانی گشاده و متعجب کمر خم نمود و در مقابل موجودِ عظیم تعظیم نمود. موجود با پوستی به سپیدی برف، لبانی سرخ رنگ و بزرگ، چشمانی درشت و سرخ رنگ به فاخته نگاه کرد و گفت:
    _ من اکنون به یک افسانه تبدیل شده‌ام، آیا درست است؟
    فاخته قامت راست داشت و گفت:
    _ درود بر آن که همانند اقیانوس، بزرگ به مانند آتش، کشنده و مثل باران، بخشنده و مهربان است. هوشیدر دانا، در عصر و عهد انسان زادگان، شما دیربازی است که از یاد رفته و به اسطوره تبدیل شدید.
    هوشیدر دو دست و پای شیر مانندش را حرکت داد و به سمت فاخته آمد سپس بالاتنه‌اش را که شامل کمر، دو دست و سرِ انسان مانندش می‌شد را جنبش داد و گفت:
    _ من به واسطه‌ی طلسمات عجیب و عظیم جوزاء سیاه قرن‌هاست که خورشید را ندیده‌ام. من هزاران سال است که زندگی نکرده‌ام و هزاران بار در این دخمه مرده و زنده شدم. من هوشیدر بزرگ، نگهبان زبان قدرتمند و فراموش شده‌ی اهریمن احضار هستم. زمانی خورشید به عظمت من از پهنای آسمان غروب می نمود و اقیانوس از شکوهِ من به مَد می‌نشست تا این که او آمد. گوسفند‌ی سیاه با پوزه‌ای خون آلود، به محض ورودش ترس و وحشت ناخودآگاه همه جا را پر ساخت و او خندان دو دستش را از زمین جدا ساخت و قدم زنان با دو پایش شروع به راه رفتن کرد. در آن عهد تمام جاه و جلالِ من شسته بر بادی عظیم از من دور گشت. او نزد من آمد و در مقابلم ایستاد، در آن زمان بود که معنی ترس را فهمیدم، نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم، از شدت وحشت قدرت تکلم از من ستانده شده و رعشه، بدنم را در برگرفته بود. پس او شروع به صحبت کرد، از من خواست که نگهبان شئ‌ای ارزشمند شوم، مودبانه و متین از من خواهش نمود. سپس به کمک ویسپار غربی به برگاوین رسیدیم و در زیر آتشفشانِ خاموشِ آتروپات( آذرپناه) در غار مخفی ققنوسِ جوزاء، به شئ ارزشمند او رسیدیم. او به من گفت که تا زمانی که نگهبان و پاسدار شئِ ارزشمندِ من هستی مرگ تو را فراموش خواهد کرد و تو جاودان خواهی شد. من فریب خورده و درمانده در پشت دروازه برای قرن‌ها زندانی شدم و در تاریکی تردید و یأس از شئِ ارزشمند جوزاء که تکه دست نویسی پوستی است نگهبانی کردم.
    فاخته دگر بار سرش را به نشانه‌ی احترام خم نمود و گفت:
    _ هوشیدر قدرتمند ما کنون به منظور آزادسازی شما از این زندان نحس وارد عمل شدیم و تنها به خاطر این که سه نفر بودیم و خون به میزان کافی بود، موفق به بازگشاییِ دربِ دروازه شدیم.
    هوشیدر نگاهش را معطوف آترس و باستیان کرد و گفت:
    _ یعنی شما به منظور تصاحب زبان به این مکان نیامده‌اید؟
    فاخته که همچنان سرش پایین بود گفت:
    _ ما حتی از وجود چنین چیزی خبردار نبودیم. ما به خواسته‌ی روحِ دوست از دست رفته‌یمان به این مکان کشیده شدیم. ما از همه چیز بی خبر بودیم و در تلاش برای راه حلی که بتوانیم با آن جوزاء سیاه را از بین ببریم که ناخواسته به شما رسیدیم.
    هوشیدر به سمت انتهای غار رفت و گفت:
    _ زمانی که او به واسطه‌ی ارواح زبان به این دنیا بازگشت، در من رعشه‌ای ایجاد شد و متوجه حضور او شدم.
    سپس در حالی که تکه چرمی کهن و بسیار قدیمی در دستانش بود به سمت جستجوگران بازگشت. آترس و باستیان نزدیک فاخته شدند و فاخته زبان چرخاند:
    _ با ما بیا، ما تو را از این مکان نجات می‌دهیم.
    هوشیدر لبخندی زد و گفت:
    _ شما مرا نجات داده‌اید. زمانی که این تکه پوست از دستان من جدا شود به نیستی می‌پیوندم و شما مالک آن می‌شوید. مرگ کلید رهایی من است. این تکه پوست همان شئِ ارزشمند جوزا است، زبان اهریمن احضار.
    فاخته نگران به چشمان مهربان هوشیدر نگاه کرد و گفت:
    _ باید راه‌حلی باشد، من نمی‌توانم این چنین شما را رها کنم.
    هوشیدر گامی به جلو برداشت و با یک دست، دستان فاخته را گرفت و گفت:
    _ این مجازات من است، من هزاران سال است که به ترس آن روز خویش در مقابل جوزاء فکر می‌کنم. ترس من باعث همه چیز شد، شما اشتباه من را تکرار نکنید و بدانید که تنها راه نابود سازی او استفاده از این زبان است.
    سپس تکه پوست را در دستان فاخته گذاشت و آرام آرام به خاکستری تیره تبدیل گشت و از بین رفت. فاخته به سمت دوستانش چرخید و هر سه خیره به پوست نظر گماشتند که ناگهان زمین شروع به لرزش کرد. جستجوگران ترسان به اطراف نگاه کردند و وحشت زده از ویرانیِ غار به سمت ورودی دوان شدند. سنگ‌ها در اطراف آنان به زمین برخورد می‌کردند و گرد و غبار اجازه‌ی مشاهده را گرفته بودند. به تدریج تنفس سخت‌تر می‌شد و مسیر خطیرتر که ناگهان کلید درون دستان فاخته دگربار به ققنوسی عظیم تبدیل گشت و فاخته ناخواسته بر پشت او سوار شد. ققنوس جهشی کرد و با چنگال‌هایش آترس و باستیان را گرفت و برق آسا از غار خارج گشت.
    فاخته خندان به پرارین نورانی نگاه می‌کرد و ققنوس اوج گیران به سمت دهانه‌ی آتشفشان پرواز کرد و در پایین آنان برگاوین ویران، بر اثر زمین لرزه در حال نابودیِ کامل بود.
    ققنوس بادپا از دهانه‌ی آتشفشان بالا رفت و به مانند گدازه‌های آتشین از دل زمین به بیرون رو‌انه گشت. پس در مقابل خورشید بال‌هایش را گشود و فریادکشان به خاکستر تبدیل گشت. جستجوگران نعره زنان به سمت زمین سقوط کردند که فاخته زبان چرخاند:
    _ (گالاخن، اِلارن) (دستان، زمین).
    پس‌ چند دست سنگیِ عظیم غوغاکنان از زمین بیرون آمده و در آسمان آنان را گرفته و بر زمین نشاندند.
    فاخته لبخندزنان به آترس و باستیان نگاه کرد و گفت:
    _ بالاخره به مرحله‌ی دوم سفرمان یعنی کوه‌های بلند اُوژن ( شکست دهنده‌ی دشمن) رسیدیم.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 48
    ☆☆☆ کوه‌های اُوژن☆☆☆

    آترس از خاک برخاست و دستان بانو را گرفت و او را بلند کرد و گفت:
    _ آژمانِ عزیز کماکان به ما در این سفر یاری می‌رساند.
    باستیان، اندوهناک نفسی عمیق کشید و گفت:
    _ به واسطه‌ی کمک‌های او ما کنون به پس گیری دوستمان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم.
    سپس همگی به اطرافشان که مملو از تخت سنگ و قله‌های بلند بود نگاه کردند که فاخته گفت:
    _ افسانه‌ها می‌گویند در زمان‌های بسیار دور سپاهی عظیم و خونخوار به آبادی پایین همین کوه حمله‌ور شدند. زن‌ها به همراه کودکان از آبادی گریخته و وارد این منطقه شدند و سپاهیان دشمن در پی دستگیری آنان به کوه پیوستند. پس زن‌ها گریان در غاری بزرگ پناه جسته دست به دعا شدند. هیچ کس نمی‌داند در آن شب چه بر زن‌ها و بچه‌ها گذشت اما برخی معتقدند که زن‌ها در آن شب صدای اُوژن، حامی و محافظ ضعیفان را شنیدند که با نعره‌هایی به مانند صدای رعد به پاسبانیِ آنان رسیده و تمام سپاه دشمن را از بین بـرده است. از آن فصل به بعد نام این کوه با نام محافظ بی پناهان پیوند خورد و این مکان به نام اُوژن در تمام دنیا شناخته شد.
    آترس متفکرانه به اطراف نگاه کرد و گفت:
    _ فاخته، اکنون ما در کجای نقشه هستیم؟
    فاخته نگاهی به تکه پوست درون دستش انداخت و با بی توجهی گفت:
    _ قسمت دوم نقشه، بعد از منطقه‌ی اَبیش.
    باستیان نزدیک او شد و گفت:
    _ نمی‌خواهی آن را باز کنی؟
    فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
    _بیائید جلو، با هم این کار را انجام می‌دهیم.
    سپس بند‌چرمی و قهوه‌ای رنگی که گرداگرد تکه پوست پیچیده شده بود را گشود و آن را باز کرد.
    تکه پوست به اندازه‌ی یک برگه‌ی کوچک بر زمین پهن شد و در آن زبانی غریب به ثبت رسیده بود.

    ☆☆☆زبان جوزا، اهریمن احضار☆☆☆
    ( آکن مَلا زانن مودالوا: اهریمن)، ( آکن راوَ مُوا آکن زا: احضار)
    سپس در زیر نوشته‌ی غریب حروف‌هایی حکاکی شده بود.
    فاخته با مشاهده‌ی زبان، کلام گشود و گفت:
    _ ( آلکاردین، سوسانیک، آلادور: ذهن، یادگیری، زبان).
    پس چشمانش درخشید و شروع به خواندن کرد:
    _ اهریمن احضار.
    سپس تکه چوبی به دست گرفت و بر خاک شروع به نوشتن کرد.
    _ (چ: مه)، (خ: آک)، (ج: مِرن)، (ح: راوَ)، (ھ: مِلا)، (ع: لن)، (ف: کِفن)، (ق: ژاخ)، (ث: تخد)، (پ: رگی)، (م: مودا)، (ن: لوا)، (ت: ابا)، ( آ : آکن)، (ل: کِل)، (ب: دِر)، (ی: نن)، (س: گک)، (ش: گِلش)، (گ: ساد)، (ک: دِت)، (و: زرل)، (د: مِتک)، (ز: مُوا)، (ر: زا)، ( ژ: خاژ)، (غ: اِلچ).
    پس از به ثبت رساندن حروف و برگرداندن آن به زبان خویش، شروع به خواندن مابقی نوشته کرد و گفت:
    _ خواهان حروف در اولین گام باید تکه گوشتی از خود را جدا کرده و در راه مالک و صاحب زبان فدیه دهد. در توقفگاه دوم، خواستار زبان می‌بایست که در دفترچه‌ی زندگانیش دست کم سه کشتار و هلاکت وجود داشته باشد و مبرا از گـ ـناه نباشد. مرحله‌ی آخر، آن که از زبان بهره جویی می‌کند سزاوار است که رنج آن را به دوش حمل کند. پس استفاده کننده پس از بهره جویی از کلمات تشنه خواهد شد و تنها یک چیز از برای او رفع عطش خواهد کرد و آن خونِ خردسالان و بچگان است.
    جستجوگران با اتمام متن، فرورفته در پریشانی سربلند کرده و در بُهت به یکدیگر نگاه کردند.
    باستیان دست بر سر گذاشت و گفت:
    _ من نمی‌توانم از خون کودکان تغذیه کنم.
    آترس نفسی عمیق کشید و از جای خویش بلند شد، چند گام برداشت و گفت:
    _ این را درک نمی کنم. آژمان که ما را می‌شناسد، چرا این گزینش را برای ما رقم زده است؟
    فاخته تکه پوست را جمع کرد و گفت:
    _ ما به دنبال راه‌حل از برای نابودسازی جوزا بودیم و او تنها وسیله‌ی این عمل را به ما نشان داد، اودکه مقصر نیست.
    باستیان آرام به تایید سخن فاخته سرش را تکان داد و گفت:
    _ درست است، این گزینشی بسیار سخت و ناگوار است اما در قانون آخر به کشتار کودکان اشاره نکرده است و تنها به بلع خون آنان کفایت داشته که این به آن معنا است که ما مُلزم به قتل کودکان نیستیم.
    آترس نزدیک آنان شد و گفت:
    _ جوزا در راه غرب است و هر لحظه در حال نزدیک شدن به زبان. این را باید گوشزد کنم که گرفتن زبان بسیار راحت‌تر از باز پس گیری آن از جوزا است.
    باستیان به سمت آترس چرخید و گفت:
    _ در هر صورت زبان باید در دستان ما باشد. در غیر این صورت ما چیزی برای معامله نداریم و ارواح زبان با نگاه کردن به دستان خالی ما، به هیچ وجه دوستمان را بر نمی‌گرداند.
    فاخته به آنان پیوست و گفت:
    _ من آماده‌ی استفاده از پرتو خورشید هستم. بیائید هر چه سریع‌تر از اُوژن خارج شویم.
    آترس و بانو به تایید سخن فاخته سر تکان داده و مهیای سفر شدند که ناگهان پَرارین دگربار جنبش کنان شروع به پرتو افشانی کرد. آترس با اشاره به آن گفت:
    _ به گمانم آژمان ماموریت دیگری را برایمان در نظر گرفته است.
    باستیان خطاب به فاخته گفت:
    _ آیا پرارین چیزی برای اطلاع رسانی به ما دارد؟
    فاخته در حالی که چشمانش بسته بود، زبان جنباند و گفت:
    _ آژمان درصدد آن است که به ما بفهماند نفع در ماندن ماست. در اندیشه‌ام تا غروب اُوژن را جستجو کنیم اما باز تصمیم با شما.
    باستیان به آترس نگاه کرد و گفت:
    _ او ما را گمراه نمی‌کند.
    آترس سرش را در جهت آسمان گرفت و گفت:
    _ دوست من امیدوارم که در جهنم با شیطان هم پیمان نشده باشی. تا غروب، کوهنوردی خواهیم کرد.

    ☆☆☆ طبیعت اُوژن☆☆☆
    پس متجسسان بدون هدف و نقشه در دامنه‌های اُوژن سرگردان شدند. چشمان آنان تنها شاهد تخته سنگ‌های خاکستری رنگ بود که بر سر یکدیگر نشسته و قله‌های رفیعی را تشکیل داده بودند. در جای جای خاک بوته‌های خارِ زرد رنگی روئیده بود که گل‌های ریزِ چهار برگ و بی شماری را بر سر خود داشت. خاک آن منطقه به مانند صخره‌هایش خاکستری می‌نمود و در گیر پستی و بلندی‌های بیشماری بود.
    گرمای نسبتاً خشک و بدون رطوبت، آن حیطه را آکنده نموده بود و دلیل استواری بود بر دیدگان جستجوگران که حیوانات زیادی را مشاهده نکنند.
    فاخته در حالی که به پرارین چشم دوخته بود، جلوتر از بقیه در درّه‌ای ژرف و باریک گام بر می‌داشت که آترس نعره زنان گفت:
    _ وای خداوندگارا، از گرسنگی به هلاکت رسیدم.
    باستیان و فاخته خیره به او نگاه کردند و خندان نزدیک او شدند که آترس ادامه‌ی کلامش را بر زبان آورد و گفت:
    _ از زمانی که شهر بهشت را ترک کردیم تا به الان من گرسنگی را حس نکرده بودم.
    باستیان نیز به تایید سخن او سرش را تکان داد و گفت:
    _ بله، من هم به مانند تو همین احساس را داشتم.
    فاخته به سمت آترس اشاره کرد و گفت:
    _ دلیل گرسنه نشدن شما و سیر بودنتان، معجون بخشش جلاد است که تا چند ساعت بعد از استفاده‌، شخص را سیر نگه می‌دارد. کنون باید چیزی شکار کنیم، البته اگر حیوانی را بیابیم.
    پس آرام و قدم زنان در درّه‌ی باریک پیش‌روی کردند. رفته‌رفته خورشید از رأس آنان گذشت و زمان به بعد از ظهر پیوست. سایه در درّه چادر انداخت و هوا اندکی مطلوب‌تر و خنک‌تر شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا