کامل شده رمان به رنگ نارنجی | ژیلا.ح (علیماژ) کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از رمان خوشتون میاد و بهش علاقه دارین و به نظرتون سطح رمان در چه حده؟


  • مجموع رای دهندگان
    59
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
فقط یه جا تو تایپ این رمان گریه ام گرفت.
برای پویانی که تا چند وقت پیش ازش متنفر بودم.
این پارتو بخونین میبینین چقدر پویان وار تو جامعه ادما زندگی می کنن.


گفتم بهتون رمانو تموم کردم؟ فقط ۴ پارت مونده؛)
ازونجایی ک بدجنسم یه جا نمی ذارمش تا نظر بدین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°

    اون کبوترا بودن پشت پنجره، دیگه نیستن. خیلی وقته رفتن. البته بهتر ها.
    من هر شب می دیدمشون قصه ی اون کبوتره رو می خوردم که تنهایی کز کرده...

    راستی بچه ها... تو امامزاده ها مگه با کارت ملی چادر نمیدادن؟ اون تیکه رو چیکار کنیم عی بابا :aiwan_light_blusfm: :aiwan_light_blusfm: :aiwan_light_cray:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°


    عاقا عمدی نبود دیشب خوابم برد پارتاتون موند ؛)
    عوضش ی روز دیرتر رمان تموم میشه
    منم ی روز بیشتر باشماهام؛)
    اری اری من وری خودخواه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°

    بعد فاطمه قامت رشیدتو چه شد علی؟(ع)
    شانه ات خمیده، یاورت چه شد علی؟(ع)
    بعد فاطمه دیگر نرو سراغ چاه
    چاه تاب غصه ات ندارد ای علی(ع)
    چاه خشک کوفه گریستن ندارد
    جان رود نیل، دگر خون نبار علی(ع)
    عمریست جای چاه در اعماق جان شب
    بی صدا گریستیم و چاه تو نشد علی(ع)
    غرق غصه ایم، جان یوسفت بگو
    جای قبر مادر هجده بهارمان،
    باید به اعماق کدام چاه رویم علی؟(ع)

    بله شعر هم میگیم؛) لایق شما نیست اما تحفه درویشی ماست. قبول کن علی جان.
    تسلیت میگم ایام فاطمیه رو.
    این شعر مال داستان ماهِ چاه هست. اگه تایید شد داستانشم بخونینا خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    اخبار هم که چیز درست‌‌و‌‌حسابی نمی‌‌گفت. چند بار هم به ترمینال زنگ زد. هنوز هیچ خبری نبود. یا اگر بود هم از سرشان باز می‌‌کردند و جواب درست درمانی نمی‌‌دادند.
    این بار باید چه کار می‌‌کرد؟ برای داشتن آقا‌‌رسول یک بار به تمام نفرتش غلبه کرد و نارنجی پوشید‌. این بار اگر تمام شهر را پاییزوار نارنجی می‌‌کرد چه؟ خدا قبول می‌‌کرد او را برگرداند؟
    نمی‌‌شد مثل کتاب‌‌‌ها و قصه‌‌ها کلاغ سیاه آخرش به خانه‌‌اش برسد؟
    بغض در این چند روزه یک لحظه هم تنهایش نگذاشته بود‌. چند باری هم مریم‌‌خانم و پدر امین به خانه‌‌‌شان آمده بودند تا جویای حال لیلا شوند؛ اما بدتر نمکی شده بودند روی زخمش.
    تلوزیون را که روشن می‌‌کرد، تلتکست را نگاه می‌‌کرد تا به زمان اخبار برسد‌. اخبار هم که شروع می‌‌‌‌شد از هر دری حرف می‌‌زد به‌‌‌جز آن اتوبوس لعنتی آتش گرفته!
    حس می‌‌‌کرد قلبش را روی دیگی گذاشته و در درونش می‌‌جوشانند. حتی انگار قل‌‌قل‌‌کردنش را هم می‌‌شنید. شاید هم گردبادی با تند‌‌ترین حالت ممکن درونش در حال چرخیدن بود و از بالا تا پایینش را زیرورو می‌‌کرد.
    تسبیح از دست طاهره‌‌‌خانم رها نمی‌‌شد، کنترل تلوزیون از دست آقا‌‌رسول و تلفن همراه از دست لیلا!
    آن شب هم مثل شب گذشته روی سجاده‌‌اش، چادر گلی به سر خوابش بـرده بود. میان خواب و بیداری بود که صدای همهمه مانندی را شنید.
    صدا چقدر صدای امین بود. لعنتی حتی در خواب هم نمی‌‌‌توانست فراموشش کند! کمی سر جایش چرخید و جا‌‌‌به‌‌‌جا شد. صدا واضح‌‌‌تر شد. نه! انگار واقعا خود امین بود!
    زمزمه کرد:
    - خدایا اگه خوابه بیدارم نکن. بگذار بخوابم. دیگه طاقت ندارم...
    قطرات اشک به‌‌‌محض گفتن "خدا" از روی گونه‌‌‌هایش جاری شدند. سمت در رفت‌. می‌‌‌ترسید در را باز کند و صدا از بین برود. رویایش تمام شود. می‌‌ترسید از اینکه خواب باشد و کسی بیدارش کند.
    دستش اما نافرمانی کرد و دستگیره را فشار داد. هم‌‌زمان با صدای قیژ بازشدن در، قطره اشک درشتی از گوشه‌‌‌ی چشم‌‌‌هایش چکید و از روی تیغه‌‌ی بینی‌‌اش روی لب‌‌‌هایش سر خورد.
    چشم‌‌هایش را می‌‌ترسید باز کند. این‌‌همه ترس آن هم از لیلا؟ نفسش را به‌‌‌سختی به بیرون فوت کرد. بغض کم‌‌کم داشت پیروز می‌‌شد و در وجودش لشکرکشی می‌‌کرد.
    - لیلا؟ عزیز دلم؟
    همان‌‌جا کنار درگاه در، سر خورد و روی زمین نشست‌. در خودش فرو‌‌ریخته بود‌. هنوز چشم‌‌هایش بسته بودند. صدای نزدیک‌‌شدن گام‌‌هایی را شنید. چادر گل‌‌گلی‌‌اش هنوز روی سرش بود و گره‌‌اش کج نزدیک گوش چپش دهان کجی می‌‌کرد.
    - لیلا من رو ببین! هی! نارنجکی! من رو نگاه!
    با شنیدن آخرین کلمه ناخودآگاه چشم باز کرد. خودش بود‌. چشم‌‌هایش پف کرده بودند. سفیدی چشمانش کمی سرخ بود‌. پیراهنی سفید به تن داشت و شلوارش سورمه‌‌ای روشن بود.
    دستش را به‌‌سمت لباسش برد. می‌‌خواست مطمئن شود که خواب نیست‌؛ اما اگر دست می‌‌کشید و مثل قاصدک رویایش به آسانی پرپر می‌‌شد...
    به‌‌سمت عقب چرخید و به طاهره‌‌خانم با شیطنت گفت:
    - میگم مامان طاهره، یه تخم کفتری چیزی ندارین تو خونه‌تون؟ انگار این خانوم بدجور با من قهره! اینطوری که نمیشه! من از دلتنگی دارم می‌‌میرم اونوقت...
    حرفش تمام نشده، موجودی با چادر گل‌‌گلی درون آغوشش بود. بغض قسم خورده‌‌اش بالاخره شکسته بود و دیگر نه به صورت یک قطره دو قطره، مثل ابر بهار گریه می‌‌کرد‌. شاید هم مثل باران تند یک شب پاییزی.
    قلبش لرزید. دستش آرام شانه‌‌اش را گرفت و لحظه‌‌‌ای او را به خودش چسباند. صدای سرفه‌‌ی آقا‌‌رسول را که شنید سریع لیلا را از خودش جدا کرد و با لحنی جدی درحالی که چادرش را روی سرش مرتب می‌‌کرد گفت:
    - اهم میگم لیلا، گره چادرت اینجا چی‌‌کار می‌‌کنه؟ تو این‌‌وری نماز می‌‌خونی مگه؟
    از دهانش در رفت:
    - خودت اولین بار که با چادر مامانت نماز خوندی بلد بودی اینجوری گره بزنی اصلاً؟
    صدای خنده‌‌ی آقا‌‌رسول و طاهره‌‌‌خانم بلند شد. پس حسابی هر دو آن‌‌ها را زیر نظر گرفته بودند!
    - امین... میگم واقعاً خودتی؟
    انگار هنوز باورش نشده بود.
    - آره دیگه خود خودمم‌. می‌‌خوای ناخونام رو نشونت بدم؟ دستا و پنجه‌‌‌هامو چی؟ می‌‌‌خوای برات...
    با مشت به بازویش زد.
    - خیلی خب حالا مسخره نشو.
    - اه اه، قیافش رو ببین! حالا انگار بادمجون بم آفت داره!
    به خودش اشاره می‌‌کرد. لیلا چیزی نگفت. تا برایش دلیل و برهان نمی‌‌آورد، باورش نمی‌‌شد که خواب نمی‌‌بیند.
    امین هم گویی این را از چشم‌‌هایش خوانده بود که شروع کرد به تعریف‌‌کردن:
    - والا عرضم به حضورتون که من با ماشین قرار بود تا ترمینال برم، بعد ماشین رو اونجا پارک کنم بلیط بگیرم؛ ولی تو یه متری ترمینال جناب پلیس محترم ماشین رو گرفت و برد خوابوند. دیدی لیلا آه تو پشت این ماشین بود کم مونده بود من رو بگیره.
    با بغض صدایش کرد:
    - امین؟
    جلوی آقا‌‌رسول و طاهره‌‌‌خانم بله‌‌ای نچسب و آبکی گفت؛ اما زیر لب طوری که فقط لیلا بشنود زمزمه کرد:
    - جان امین؟
    - هیچی دیگه مثل اینکه ماشین دزدی از آب درومده بوده‌. یه سه-چهار روزی آب خنک خوردم بعدش هم که آقا دزده رو گرفتن، منو ول کردن‌. تا وقتی هم آقا دزده پول ما رو نده باید حالا‌‌حالا‌‌ها آب خنک بخوره. البته صاحب اصلی ماشین دلش به حالمون سوخت. من گفتم تازه می‌‌‌خوام دوماد شم. قبول کرد که ماشینش رو با سه میلیون بیشتر بهم بفروشه و ...
    امین با همان لحن پر آب و تابش حرف می‌‌زد.
    هنوز کنار لیلا کنار در روی زمین چهار زانو نشسته بود. بقیه هم که انگار به کل خواب از سرشان پریده باشد، به حماسه‌‌هایی ساختگی که امین از خودش بابت اتفاقاتی که افتاده بود در‌‌می‌‌آورد، گوش می‌‌دادند.
    در این میان تنها آیگین بود که گویی بعد از اینکه خیالش از بابت آقای بادمجان بم راحت شد، روی تختش رفت و طوری خوابید که ضرب المثل دنیا رو آب ببره آیگین رو خواب می‌‌بره، حسابی در وجناتش صدق کند.
    لیلا چشم‌‌هایش را بست، باز کرد. بست، باز کرد. دنیایش رنگ گرفته بود. دیگر سیاه نبود. دنیایش رنگ نارنجی بود، طعم نارنجی داشت و حتی...!
    چیزی درون قلبش منعکس شد:
    «مگذار دولت غم کند کند در پی نارنجی تو...»
    به خانواده‌‌اش نگاه کرد. انگار حالا دیگر همه‌‌‌چیز سرجایش بود. حتی نارنجی‌‌های اجباری لباس آقا‌‌رسول و ماشین تحفه‌‌ی امین!
    روزگار است دیگر،
    امروز و فردایش مشخص نمی‌‌کند،
    یک بار درست وقتی در آغـ*ـوش غم حل می‌‌شوی،
    لبخند به لب‌‌هایت می‌‌آورد و گاهی هم...
    در اوج شادی به عزا، سیاه تنت می‌‌کند.
    مهم تویی و خاطره‌‌هایت.
    لحظه‌‌هایی که می‌‌سازی و مهم‌تر،
    لحظه‌‌هایی که با یاد خدا و درست در آغـ*ـوش خدا می‌‌سازی.
    فقط...
    بجنگ، برای خواسته‌‌هایت.
    آن‌قدر که بدانی هنوز در اعماق وجودت چیزی برای خواستن وجود دارد.
    دل سیر فرصتی نیست،
    بجنگ و تسلیم نشو.
    روزت را رنگی بساز و شب‌‌هایت را با همه‌‌ی سیاه و سپیدش،
    به زیباترین حالت ممکن نقش بزن.
    خدا با توست.
    نترس.

    «غرق باران شده‌‌ای
    غم و اندوه به ژرفای دلت می‌‌ریزند،
    پای تا سر به خودت می‌‌لرزی
    ابر‌‌ها رقـ*ـص‌‌کنان می‌‌بارند
    و تو تنها شده‌‌ای
    رعد می‌‌غرد و ناگه باران
    غم و اندوه و خزان و طوفان
    به تماشای لبخند تو یک کوه جهان استاده،
    مژده ای دل که مسیحا نفست آمده است،
    نم اشک از گل چشمت بگشا،
    که خدا می‌‌خندد،
    دست آورده تو را در آغـ*ـوش،
    یک نفس، بی غم و درد دور جهان می‌‌‌چرخد،
    گره از بغض صدایت بگشا
    تو در آغـ*ـوش خدا می‌‌چرخی، می‌‌خندی،
    رنگ نارنجی تو بوی بهاران دارد،
    مگذار دولت غم حکم کند در پی نارنجی تو...!»
    (ژیلا.ح)



    ارادتمند شما:
    ژیلا حیدری
    ۱۳۹۸/۱۰/۱۹
    ۲۳:۴۳
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    اول از همه تشکر از بزرگترین رفیق‌زندگیم. که دم به دقیقه آویزوونشم اما یه بار برام نه نیاورده و توی تک به تک خط های رمان کمکم کرده وگرنه من که به تنهایی هیچم... ممنونم خداجان دلم. :biggfgrin: :aiwan_light_heart:
    خب بالاخره این نارنجی جان مام تموم شد. :aiwan_light_blusfm:شمام بعد خوندن این رمان وقتی می رین تو خیابون نگاهتون نسبت به این عزیزان عوض شده؟ رنگ نارنجی رو دوست دارین؟ یا وقتی از جلوی یه بستنی فروشی رد می شین یا امام زاده یا بیمارستان... یاد لیلا میوفتین؟زهرا و امیر چی؟Hanghead
    این رمان همه ی لحظاتش ساختگی بود اما فکر کنین مثلا تو خیابون خیلی عادی دارین راه میرین اما از کنار کسایی رد بشین که واقعا شخصیت های این رمانن!!
    بارها بهش فکر کردم. بار ها. :campe45on2:
    یه جاهایی حس می کردم تو زندگی لیلا غرق شدم. ثانیه به ثانیه باهاش زندگی می کردم و نفس می کشیدم...
    تموم تلاشمو کردم که هم طنز رو داشته باشیم هم تراژدی خاص رمان رو تا کسل کننده نباشه. امیدوارم که رمان رو دوست داشته باشید و اگه ایرادی دیدید، نا پختگی دیدید به بزرگواری خودتون ببخشید.:aiwaffn_light_blum:
    من نزدیک پنج ماه با لیلا زندگی کردم اما هنوزم نمی دونم اگه قرار باشه یک لحظه جاش باشم، و عین رمان رو بخوام زندگی کنم بتونم دووم بیارم یا نه! بتونم انقدر محکم باشم یا نه! :aiwan_light_girl_sad:
    رمان تموم شد و شما بعد از این میرین سراغ یه رمان دیگه، اما بدونید خاطره هاتون برای همیشه می مونه برای من و لیلا... و تمام شخصیت ها‌.
    ممنونم از همراهی تک به تکتون صمیمانه‌.:aiwan_light_girl_pinkglassesf::aiwan_light_bfffflum::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_declare:

    من پنج ماه حرف زدم...
    حالا نوبت شماست.
    دریغ نکنید و نظراتتون رو حتما توی تاپیک بنویسید که من پنج ماه منتظر چنین لحظه ای بودم تا حس و نظر تک به تکتون رو بدونم.
    عزیزان دلم، حواستون باشه که حتی نگاه آدما هم می تونه دل بشکنه... پس سعی کنیم نگاهمون به آدما و زندگی رو عوض کنیم. کل رمان همین بود.
    در پناه علی، به خداوند حکیم می سپارمتون. شاد و پاینده باشید.
    یا حق
    :aiwan_light_hi:
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه ها صمدیا رو یادتونه، یا وقتی ک اولین بار رفت سرکار، کمال شله پز و اداهاش، عماد و فوتبال حماسه ایش و چشمای بزرگ مشکیش! ، سلیمه دوست پنجره ای لیلا..‌.
    اون یاروی نکبت موسفید اقای کاردان!
    یلدای لوس و جیغ جیغو...
    طاهره خانوم جارو و دمپایی بدست وقتی میوفتاد دنبال لیلا و ایگین، اقا رسول که مثل زورو و سوپرمن یدفه پیداش میشد و بدون اینکه بدونه چیکار کردن ازشون حمایت میکرد،
    زهرایی که تند حرف میزد اما تو رفاقت کم نگذاشت‌...
    امیری که شخصیتش خیلی بزرگ بود و خیلیم اقا اما تک تک لحظه های طنز رمانو ساخت.
    امینی که با لباس نارنجی تو اون شب پیش لیلا بود،
    لئوناردو رو یادتونه؟ میگفت من لئو ام!
    پلیس بازی و جیمز باند بازیشون،
    پویانی که نتونست لب به اعتراض واکنه و تو حسرت هاش برای یک عمر زندگی موند و در اخر
    لیلایی که ... واسه ی این یکی هیچی ندارم که بگم. حس عجیبی بهش دارم.
    به همشون.
    غمبرک وقتیو گرفتم که دیگ هیچ کدوم نیستن...
    اصلنشم بغض نکردم اصلنشم! بهتره دیگه ادامه ندم...
    ولی
    راستی اگه من بنویسم بازم دوست دارید که قلم ناپخته و پر از غلط غلوط منو بخونید؟

    ی رمانم پیشنهاد کنم؟
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اگر لایق دونستین و دوست داشتید بخونین. اخه اینم مثل لیلا برام عزیزه.
    دوستووووووووووووون دارم ب جان لیلا؛*(
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا