من شروع کنم؟ چی بگم؟ چهجوری بگم؟ چی بپرسم؟
حالا، دستهای من هم از هول همون نگاه گذرا داشت به هم پیچ میخورد.
و باز یه نگاه دیگه به منِ در هم گرفتار.
- آقاجواد بفرمایید هر سؤالی داشتید جواب میدم.
انگاری ورق برگشت، اون دختر ریزهمیزه و کوتاهقد خیلی با تسلط روی کلماتش حرف میزد و من هنوز اندر خم یک کوچه مونده بودم.
- سؤال... سؤالم اینه که...
چه مرگم شده اون هم با یه نگاه گذرا؟ نگاهی که نه محبت داشت نه عشقی؛ فقط و فقط احترام.
این بار هم پریسا بدون خبر از طوفان درونم شروع میکنه.
- اسمم رو که میدونید؛ تازه شش ماهی میشه دیپلم گرفتم، اعتقادات و تعصب خشک بابام اجازه نداد دانشگاه برم؛ حالا هم، خودم رو با کلاس خیاطی سرگرم کردم و...
کاش میرسید به جای اصل حرفهاش؛ جایی که من برای دونستنش داشتم هلاک میشدم. فقط بگه من رو میخواد یا نه؟ حاضره شوهرش یه رفتگر ساده باشه یا نه؟ بودن با من براش کسر شأن هست یا نه؟ تحمل و ساختن با شغلم براش سخت نیست؟
کاش میگفت ازم چی میخواد یا چی نمیخواد! کاش میگفت دلش میخواد مهریهاش چند صدتا سکه باشه! کاش میگفت دلش میخواد طرفای کجا براش خونه بگیرم تا اون وقت من چشمبسته با همهچی موافقت کنم، تا اون پری چشم و ابرو درهم کشیده مال من شه؛ تا اون همه احساس بازیافت شه و این بار سمت من برگرده؛ بلکه بشه سفیدیِ علاقهی من به سیاهیِ خــ ـیانـت اون مرد غالب شه.
یعنی تموم اینها در عرض همین چند دقیقهی کوتاه امکان داشت؟ اون حقیقت زهرآلود چی بود که تموم این خانواده رو سمی کرده بود؟
من این دختر رو میخواستم؛ حالا میخواست دانشگاه رفته باشه یا بابای متعصبش اجازه نداده باشه.
بلدبودن یا نبودن خیاطی هیچ تأثیری در تصمیم من نداشت. تعصب پدرش برای من مهم نبود، کمبود مالی این خانواده برام مهم نبود؛ تنها نکتهی مهم برای من، خواستن خود پریسا بود.
- پریساخانم لطفاً حقیقت رو بهم بگید.
به آنی رنگ از رخسارش پرید، آنچنان موضعی گرفت که بعید میدونستم بتونم از سدی عبور کنم که پیش روم کشید. چشم و ابرویی درهم کشید که مجبور شدم عقبنشینی کنم.
- جناب مهاجر من قصد ازدواج ندارم؛ امشب رو هم به احترام خان اینجا تشریف دارید.
گرفتار شدم، گرفتار شوکی که از حرف صریحش بهم وارد شد.
چرا؟ چرا قصد نداشت؟ از چی ترسید؟ از چی میترسید؟ از من؟ از حقیقت زندگیش؟ یا از شغل من؟
این جواب رد از صدقهسر کدوم کمبودی بود که داشت بین ما موج میزد؟
من که خودم رو برای بدترین شرایط آماده کرده بودم؛ ولی این بانوی ریزه و خرده با یک حرکت کیشوماتم کرد. من هنوز حرکتی نزده اوت شدم؛ به بیرون از این بازی.
حالا، دستهای من هم از هول همون نگاه گذرا داشت به هم پیچ میخورد.
و باز یه نگاه دیگه به منِ در هم گرفتار.
- آقاجواد بفرمایید هر سؤالی داشتید جواب میدم.
انگاری ورق برگشت، اون دختر ریزهمیزه و کوتاهقد خیلی با تسلط روی کلماتش حرف میزد و من هنوز اندر خم یک کوچه مونده بودم.
- سؤال... سؤالم اینه که...
چه مرگم شده اون هم با یه نگاه گذرا؟ نگاهی که نه محبت داشت نه عشقی؛ فقط و فقط احترام.
این بار هم پریسا بدون خبر از طوفان درونم شروع میکنه.
- اسمم رو که میدونید؛ تازه شش ماهی میشه دیپلم گرفتم، اعتقادات و تعصب خشک بابام اجازه نداد دانشگاه برم؛ حالا هم، خودم رو با کلاس خیاطی سرگرم کردم و...
کاش میرسید به جای اصل حرفهاش؛ جایی که من برای دونستنش داشتم هلاک میشدم. فقط بگه من رو میخواد یا نه؟ حاضره شوهرش یه رفتگر ساده باشه یا نه؟ بودن با من براش کسر شأن هست یا نه؟ تحمل و ساختن با شغلم براش سخت نیست؟
کاش میگفت ازم چی میخواد یا چی نمیخواد! کاش میگفت دلش میخواد مهریهاش چند صدتا سکه باشه! کاش میگفت دلش میخواد طرفای کجا براش خونه بگیرم تا اون وقت من چشمبسته با همهچی موافقت کنم، تا اون پری چشم و ابرو درهم کشیده مال من شه؛ تا اون همه احساس بازیافت شه و این بار سمت من برگرده؛ بلکه بشه سفیدیِ علاقهی من به سیاهیِ خــ ـیانـت اون مرد غالب شه.
یعنی تموم اینها در عرض همین چند دقیقهی کوتاه امکان داشت؟ اون حقیقت زهرآلود چی بود که تموم این خانواده رو سمی کرده بود؟
من این دختر رو میخواستم؛ حالا میخواست دانشگاه رفته باشه یا بابای متعصبش اجازه نداده باشه.
بلدبودن یا نبودن خیاطی هیچ تأثیری در تصمیم من نداشت. تعصب پدرش برای من مهم نبود، کمبود مالی این خانواده برام مهم نبود؛ تنها نکتهی مهم برای من، خواستن خود پریسا بود.
- پریساخانم لطفاً حقیقت رو بهم بگید.
به آنی رنگ از رخسارش پرید، آنچنان موضعی گرفت که بعید میدونستم بتونم از سدی عبور کنم که پیش روم کشید. چشم و ابرویی درهم کشید که مجبور شدم عقبنشینی کنم.
- جناب مهاجر من قصد ازدواج ندارم؛ امشب رو هم به احترام خان اینجا تشریف دارید.
گرفتار شدم، گرفتار شوکی که از حرف صریحش بهم وارد شد.
چرا؟ چرا قصد نداشت؟ از چی ترسید؟ از چی میترسید؟ از من؟ از حقیقت زندگیش؟ یا از شغل من؟
این جواب رد از صدقهسر کدوم کمبودی بود که داشت بین ما موج میزد؟
من که خودم رو برای بدترین شرایط آماده کرده بودم؛ ولی این بانوی ریزه و خرده با یک حرکت کیشوماتم کرد. من هنوز حرکتی نزده اوت شدم؛ به بیرون از این بازی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: