کامل شده رمان قدم به دنیای نارنجی‌ام بگذار | دختران من کاربر انجمن نگاه دانلود

دوستان خواننده تشریف میارید برای نظر سنجی؟ به کدوم گزینه امتیاز بیشتری می دید؟

  • موضوع و نثر داستان

    رای: 16 72.7%
  • شخصیت پردازی

    رای: 10 45.5%
  • شدت کشش و جذابیت داستان

    رای: 11 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
من شروع کنم؟ چی بگم؟ چه‌جوری بگم؟ چی بپرسم؟
حالا، دست‌های من هم از هول همون نگاه گذرا
داشت به هم پیچ می‌خورد.
و باز یه نگاه دیگه به منِ در هم گرفتار.
- آقاجواد بفرمایید هر سؤالی داشتید جواب میدم.
انگاری ورق برگشت، اون دختر ریزه‌میزه و کوتاه‌قد خیلی با تسلط روی کلماتش حرف می‌زد
و من هنوز اندر خم یک کوچه مونده بودم.
- سؤال... سؤالم اینه که...
چه مرگم شده اون هم با یه نگاه گذرا؟ نگاهی که نه محبت داشت نه عشقی؛ فقط و فقط احترام.
این بار هم پریسا بدون خبر از طوفان درونم شروع می‌کنه.
- اسمم رو که می‌دونید؛ تازه شش ماهی میشه دیپلم گرفتم، اعتقادات و تعصب خشک بابام
اجازه نداد دانشگاه برم؛ حالا هم، خودم رو با کلاس خیاطی سرگرم کردم و...
کاش می‌رسید به جای اصل حرف‌هاش؛ جایی که من برای دونستنش داشتم هلاک می‌شدم. فقط بگه من رو می‌خواد یا نه؟ حاضره شوهرش یه رفتگر ساده باشه یا نه؟ بودن با من براش کسر شأن هست یا نه؟ تحمل و ساختن با شغلم براش سخت نیست؟
کاش می‌گفت ازم چی می‌خواد یا چی نمی‌خواد! کاش می‌گفت دلش می‌خواد مهریه‌اش چند صدتا سکه باشه! کاش می‌گفت دلش می‌خواد طرفای کجا براش خونه بگیرم تا اون وقت من چشم‌بسته با همه‌چی موافقت کنم، تا اون پری چشم و ابرو درهم کشیده مال من شه؛ تا اون همه احساس بازیافت شه و این بار سمت من برگرده؛ بلکه بشه سفیدیِ علاقه‌ی من به سیاهیِ خــ ـیانـت اون مرد غالب شه.
یعنی تموم این‌ها در عرض همین چند دقیقه‌ی کوتاه امکان داشت؟ اون حقیقت زهرآلود چی بود که تموم این خانواده رو سمی کرده بود؟
من این دختر رو می‌خواستم؛ حالا می‌خواست دانشگاه رفته باشه یا بابای متعصبش اجازه نداده باشه.
بلدبودن یا نبودن خیاطی هیچ تأثیری در تصمیم من نداشت. تعصب پدرش برای من مهم
نبود، کمبود مالی این خانواده برام مهم نبود؛ تنها نکته‌ی مهم برای من، خواستن خود پریسا بود.
- پریساخانم لطفاً حقیقت رو بهم بگید.
به آنی رنگ از رخسارش پرید، آن‌چنان موضعی گرفت که بعید می‌‎دونستم بتونم از سدی
عبور کنم که پیش روم کشید. چشم و ابرویی درهم کشید که مجبور شدم عقب‌نشینی کنم.
- جناب مهاجر من قصد ازدواج ندارم؛ امشب رو هم به احترام خان اینجا تشریف دارید.
گرفتار شدم، گرفتار شوکی که از حرف صریحش بهم وارد شد.
چرا؟ چرا قصد نداشت؟
از چی ترسید؟ از چی می‌ترسید؟ از من؟ از حقیقت زندگیش؟ یا از شغل من؟
این جواب رد از صدقه‌سر کدوم کمبودی بود که داشت بین ما موج می‌زد؟
من که خودم رو برای بدترین شرایط آماده کرده بودم؛ ولی این بانوی ریزه و خرده با
یک حرکت کیش‌وماتم کرد. من هنوز حرکتی نزده اوت شدم؛ به بیرون از این بازی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    با این جمله‌ی رک و صریح جای هیچ صحبتی نموند. پریسا خیلی زود نقطه گذاشت پایانِ صحبتمون، بلند شد و من رو هم مجبور کرد تا بلند شم. چه با قدرت در سکوت کامل کنترل تمام من رو دست گرفته. با زبون بی‌زبونی، با احترام کامل داشت من رو از اتاق بیرون می‌انداخت.
    به اجبار، با کلی سؤال که باز به مغزم یورش آورده بودن بیرون زدیم. نگاه کنجکاو همگی روی
    ما چرخ می‌زد. چشم‌های ترسون جمشیدخان اولین چیزی بود که توی این آشفته بازارِ درونم به چشمم اومد. هیچ وقت، ترس هیچ مردی رو تو چشم‌هاش ندیده بودم.
    تشویش جاکرده تو رفتار مادرِ پریسا قابل لمس بود.
    مادر: حرفاتون تموم شد؟ چه زود!
    پریسا سربه‌زیر، من سر‌به‌زیر و همه دنبال یه جواب ساده اما پر معنا؛ آره یا نه؟
    شاید پریسا از نگاه غضب‌آلود برادرش، پرویز، ترسیده که لب به سکوت بسته بود. پرشام، اون پسری که از بدو ورودم جایی نزدیک خودم جا خوش کرده و با یه لبخند ما رو همراهی
    می‌کرد، این جو سنگین حالات اون رو هم تحت تاثیر قرار داده، الان بی‌قرار داشت بین ما چشم می‌چرخوند. برای ادامه‌ی صحبت‌هامون نظر مثبت پریسا شرط بود؛ اما این دختر با فاصله ایستاده در کنارم مهر خاموشی به لب‌هاش زده بود. گرفتار گردابی شدم که دارم لحظه‌به‌لحظه بیشتر درش فرو میرم.
    پدرم نگاه پرتشویشی بهم می‌اندازه و با چشم و ابرو می‌پرسه چی‌ شد؟ بدون کلمه‌ها،
    با این سکوت، بین این همه آدم چی جواب بدم؟ چه‌جوری جواب بدم؟ شاید یه لبخند تلخ بتونه به پدرم برسونه پریسا چه زهری رو به اجبار به خوردم داد. نگاه پونه، خواهر بزرگ‌تر اون پریِ سنگدل با ناامیدی بین من و پریسا می‌چرخه.
    و درست تو صدم ثانیه جمله‌ی اون شب فاطی تو ذهنم نقش می‌بنده؛ بی‌تردید به زبون میارمش.
    - اگه بشه اجازه یه خرده زمان به پریساخانم بدید؛ اجازه بفرمایید رو حرفای من فکر کنن.
    چرخیدن ناگهانی سرِ پریسا سمت من.

    الان دقیقاً منظورم چی بود؟ الان دقیقاً باید رو کدوم حرف من فکر می‌کرد؟ روی مِن‌مِن‌کردنم؟ یا بازگوکردن حقیقتی که ازش خواستم؟
    عملاً پریسا رو توی یه عمل انجام‌شده قرار دادم. اگه حرف می‌زد و می‌گفت نه، تموم اون دل‌خوشی‌های ساخته شده تو دلم آوار می‌شد. اگه می‌گفت شرمنده، تموم احساس من تو وجودم خفه می‌شد. من مجبور شدم به خودم از طرف اون فرصت بدم. نمی‌دونم شاید پریسا هم حرمت بزرگ‌ترها رو نگه داشت یا شاید اون هم مثل من ترس توی چشم‌های پدرش رو دیده بود. سعی داشت لبخند زوری و از سرِ ادب بزنه؛ ولی انگاری دلش هیچ‌جوره رضا نمی‌داد، نمی‌تونست چشم و ابروش رو از هم دور کنه، گفت؛ ولی به اجبار، گفت؛ ولی آروم و خفه.
    - ممنون میشم اجازه بفرمایید.
    مطمئن بودم اگه نگاه پرسؤال دیگران نبود، همین یه جمله رو هم به زبون نمی‌آورد.
    باز پدرم به دادم رسید و نذاشت بیشتر از این، تو سراب سردِ حرف‌های پریسا فرو برم.
    - خب پس به امید خدا ادامه‌ی صحبت‌هامون بمونه بعد از جواب پریساخانم. دیروقته،
    ما هم بیشتر از این مزاحم استراحت شما نمی‌شیم، حاج‌خانم یا علی.
    جمشیدخان: ان‌شاءالله هرچی قسمت باشه.
    ایران (مادر پریسا): تشریف داشتید، تازه سرِ شبه، شام رو در خدمت باشیم.
    مابقی همه تعارف تیکه پاره‌کردن بود. دختر این خونه من رو به هر دلیلی که برای خودش
    داشت نمی‌خواست، اون‌وقت من شام رو این جا در خدمت ابروی کشیده در هم این پریِ اخمو باشم؟ اصلاً با منطق جور درمی‌اومد؟ دست بابا که تو گودی کمرم به سمت بیرون هدایتم می‌کنه، بهم می‌فهمونه الان وقتش نیست.
    خداحافظیِ گرمی با جمشیدخان می‌کنم، دست محکم و دوستانه‌ای به پرویز میدم، موهای پرشام رو به هم می‌ریزم و سربه‌زیر از مابقی خداحافظی می‌کنم.
    دلی رو که امشب ما بین شمعدونی‌ها، کنار اون پشتی‌های سرخابی، کنار اون پری اخمو جا گذاشتم، عجیب سنگین بود. حس حقارت تا گلوم بالا می‌زد؛ سرعت این پس‌زدگی به تمام تنم درد داده بود. فکر این که اون پری حاضر نبود زن یه رفتگر شه گلوم رو تا مرز خفگی فشار می‌داد. شک نداشتم دلیل ردشدنم همین باشه. تنها نکته‌ی قابل توجه همین بود. از همون لحظه‌ی اولِ ورودمون حس کردم این دو خانواده می‌تونن با هم کنار بیان؛ هم‌سطح بودیم، هردومون تو پایین‌ترین نقطه‌ی نقشه‌ی شهر خونه داشتیم، یه پدر سرایدار که حالا برای شرمنده‌نشدن پیش خانواده‌اش داشت رو پیکان قراضه‌اش مثل جمشیدخان مسافرکشی می‌کرد. داشتن خواهر و برادرایی که نمی‌تونست هدف اصلیِ رد این خواسته باشه. آره شغل من، رفتگربودن من برای پریسا قابل هضم نبود. من برای پریسا فقط همون آقاجوادی بودم که زباله‌هاشون رو جمع‌و‌جور می‌کرد. من به عنوان آقاجواد احترام و ترحم زیادی پیش این دختر داشتم؛ اما به عنوان یه مرد، به عنوان یه خواستگار...
    کاش این دختر می‌فهمید مابین همین زباله‌ها، من زمانِ جا‌به‌جایی‌های هورمون‌هاش رو هم داشتم. دیگه چقدر باید ازش شناخت به دست می‌آوردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    پشت سرِ مادر و پدرم تو ماشینِ پرسروصدای پدرم می‎شینم. دلم می‌خواد تا اونجا که مغزم خالی شه به همه‌چی فکر کنم؛ ولی به چیزی اهمیت ندم.
    این سکوت جاافتاده‌ی بینمون که پدرم سببش بود، این بارونِ خوش‌یمن و به‌وقت داشت به خوب‌شدن حالم کمک می‌کرد، اون دستگاهِ پخش کهنه و قدیمی داشت با صدای آرومی که ازش درمی‌اومد، کم‌کم آرامش بهم تزریق می‌کرد. چه آهنگ یا بهتره بگم مسکن قوی‌ای که تو این بارونی که شدت گرفته.

    «بودنت هنوز مثلِ بارونه
    تازهُ خنکُ ناز و آرومه
    حتی الان از پشت این دیوار که ساختم تا دوستت نداشته باشم
    اتل و متل، بهار بیرونه، مرغابی تو باغش می‌خونه
    باغِ من سرده، همه‌ی گلاش، پژمرده دونه دونه
    بارون بارونه، بارون بارونه، بارون بارونه.»
    آروم لب می‌زنم:
    - بارون بارون، بارون بارونه.
    «دلم تنگه پرتقالِ من، گلپر سبزهِ قلب زارِ من
    منو ببخش از برای تو، هرچی که بخوای میارم
    اتل و متل، نازنین دل، زندگی خوب و مهربونه
    عطر و بوش همین شادیه، کوچکی و بزرگمونه
    آهای زمونه،آهای زمونه، گردونه‌ات رو، کی داره می‌چرخونه»
    با خواننده آروم هم‌خونی می‌کنم:
    - ای زمونه، ای زمونه.
    - جواد مادر خودم زنگ بزنم جوابشون رو بگیرم یا بذارم خودشون زنگ بزنن؟
    آخی از مادرِ خوش‌خیال من، خبر نداری اون دختر تو همون دقایق اول گفت من رو
    نمی‌خواد، گفت به احترام دیگران ما رو تو خونه‌شون راه دادن. هیچ نقشه‌ای نداشتم، هیچ راهی هم نداشتم، هیچ فکری هم به ذهنم نمی‌رسید. نمی‌دونم اون ساعت که این دروغ رو به خورد همه دادم به چی فکر می‌کردم. مگه چی‌کار می‌تونستم بکنم که برای خودم فرصت خریدم؟ می‌دونستم اگه پریسا نه بگه، مامان دیگه برای بار دوم راضی به رفتن نمیشه، می‌‎دونستم تا آخرش سر لج و لجبازی رو باهاش باز می‌کنه.
    این سکوتم که داره طولانی میشه از بی‌جوابی بود.
    - خوابی مادر؟ جواد؟
    از تو آینه‌ی جلو چشمم به چشم‌های منتظر پدرم می‌افته. من جنس نگاهش رو نمی‌شناسم؛
    ولی انگار اون خریدار خوبی برای نگاه بی هدف منه.
    - حاج‌خانم ولش کن خوابه.
    کاش پول داشتم، کاش توانایی این رو داشتم که هردوشون رو به آرزوی قلبی‌شون که طواف
    خونه‌ی خدا بود برسونم. پدرم اولین کسی بود که بعد از خدا می‌پرستیدمش. الحق که این آیه برای من یه نشونه بود: «مادر و پدر خدایان روی زمینن.» کاش بت‌پرستی شرک نبود، کاش می‌شد خدای روی زمین رو هم پرستید و بهش سجده کرد.
    - حاجی خودم زنگ بزنم؟
    - دختره رو پسندیدی؟
    - وای آره حاج حسن! خرده و ظریف مریف بود، همیشه از زن‌هایی که هیکل درشت و
    مردونه داشته باشن بدم می‌اومد؛ دوست نداشتم زن جواد هم اون شکلی باشه.
    زنِ من؟ شاید اولین نقطه‌ی مشترک من و مادرم!
    - اون ژاکت بنفش هم خیلی بهش می‌اومد.
    دومین نقطه‌ی اشتراک من و مامان.
    - با حجب و حیا بود، تو چشم بزرگ‌ترش نگاه نمی‌کرد.
    لبخند بابا از توی آینه به توی چشم‌هام بزرگ‌تر میشه.
    - به‌نظرت خواهراش هم می‌پسندن؟
    - آره بابا، تو مایه‌های کوثر خودمونه، ذلیل‌مرده چه چشم و ابرویی هم داشت.
    - اِ... حاج‌خانم؟ این چه طرز تعریف‌کردنه؟
    - لامصب چشاش به دلم نشست! فهمیدم با همین چشماش دل یه دونه پسرم رو هم بـرده.
    و این هم سومین نقطه‌ی اشتراک من و مادرم.
    هی امان از دلی که تو اون خونه، تو اون کوچه بلند و باریک جا مونده بود!
    - آخر نگفتی من چی‌کار کنم، خودم فردا زنگ بزنم؟
    - چه عجله‌ایه؟ بذار ببینیم خود جواد چی صلاح می‌دونه، خودش میگه کی زنگ بزنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    نیازی به زنگ‌زدن نبود، من جواب اون دختر رو تو همون دقیقه‌ی اول گرفتم. دیگه لازم نبود پدر و مادرم رو سبک کنم. کاش اون دروغ رو نگفته بودم، کاش می‌ذاشتم خودم تو تنهایی با این پس‌زدگی کنار بیام.
    ماشین که از حرکت می‌ایسته، چشم باز می‌کنم تا شاید تموم فکر و خیال از سرم بپره.
    - بیدار شدی مادر؟
    به خوش‌خیالی مادرم لبخند می‌زنم.
    - جواد مادر چی صلاح می‌دونی؟
    صلاح می‌دیدم که زنگ نزنی، تا نه من و نه شما سنگ رو یخ نشیم.
    پدر: به نظر من یه هفته‌ای بهشون وقت بدیم بعد مامانت زنگ بزنه.
    هر دو از صندلی جلو، کج‌شده به منِ وارفته به روی صندلی نگاه می‌کنن. پدر سر آرومی
    تکون میده. باز بهش اعتماد می‌کنم، باز پا می‌ذارم تو راهی که پدرم جاده‌اش رو برام باز می‌کنه.
    - هرچی خودتون صلاح می‌دونید.
    این یعنی کاری که من دوست دارم بابا، با صلاح خودش جلو می‌بره.
    مادر پیاده شده سریع برای فرار از بارون سمت درِ خونه می‌دوه. می‌خوام پیاده شم که دست
    پدر رو شونه‌ام می‌شینه. متعجب نگاهش می‌کنم، سؤال رو تو چشم‌هام رو می‌خونه.
    - چی بهت گفت که هم این‌جوری بهم ریختی و هم زود از اتاق بیرون زدی؟ نشنیده گفت نه؟
    من به هرکسی دروغ می‌گفتم به پدرم نه می‌خواستم و نه می‌تونستم دروغ بگم.
    سرافکنده سر تکون میدم.
    - نگفت چرا؟
    باز من سر تکون میدم.
    - اون‌قدری دوستش داری که برای داشتنش تلاش کنی؟
    این خواستن، این شوق و هیجان برای داشتنِ اون پری، یعنی دوست‌داشتن؟ یعنی علاقه؟
    - بله بابا دوستش داری. دیگه داری به چی فکر می‌کنی؟
    چشمم گشاد میشه از این تیری که پدرم درست به وسط خال زده.
    - بابا شما می‌تونی افکار دیگران رو بخونی؟ من... هنوز...
    چقدر این خنده‌هاش رو که چروک صورتش رو بیشتر می‌کرد دوست داشتم.
    - نه باباجان من کجا می‌تونم...
    - پس چرا به هرچی فکر می‌کنم، به هرچی که حتی به زبونم نیاوردم...
    - جواد بابا تو دیروز خودِ منی، هر یه تار سفید تو موهام یعنی تجربه، یعنی یه درد، ینی غصه؛
    وگرنه کسی که از شادی موهاش سفید نمیشه. فکر تو رو نمی‌خونم؛ ولی دارم می‌بینم تو چه راهی پا گذاشتی، می‌بینم از کدوم راه داری رد میشی.
    - یعنی می‌گید این حال بدم برای...
    - بله برای دوست‌داشتنه. دلت به شدت می‌خوادش، افکارت، تفاوت‌ها، نمی‌ذاره راحت به
    خواسته‌ات فکر کنی، منطق قبول نداره یکی رو به این شدت بیشتر از خودت دوست داشته باشی.
    - اگه با یه دوست‌داشتن این میشه حال آدم، پس با عاشق‌شدن چه بلایی سرت میاد؟
    - با دوست‌داشتن کسی یعنی فقط به اون فکر می‌کنی، هرچی می‌بینی یادش می‌افتی،
    دوست داری هرچی می‌بینی براش بخری؛ اما.... اول خودت؛ تو عاشق‌شدن یعنی اول اون، یعنی گذشتن از خودت، ته جیبت چیزی نداری؛ ولی دلت می‌خواد هرچند شده یه چیزِ کوچیک با خودت براش ببری؛ یعنی به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی اول اون بعد خودت. تو فیلم‌ها دیدی؟
    - چی رو؟
    - یه زن و مردی که تو سرما کنار هم قدم می‌زنن، اونی که عاشقه کت خودش رو درمیاره
    و تن‌پوش اون یکی می‌کنه؛ ولی اونی که دوست‌داشتن رو تجربه می‌کنه، دست طرف رو می‌گیره تا از گرمای همدیگه گرم بشن. اگه این دوست‌داشتن به عشق نزدیک باشه، نهایتاً دست د*ل*ب*ر*ش رو تو جیبش فرو می‌کنه. اینه فرق عشق و دوست‌داشتن. تو عشق می‌تونی از خودت بگذری؛ ولی از اون نه، تو دوست‌داشتن خودت صدرنشین جدولی.
    - یعنی می‌گید یه بار دیگه...
    - نه بابا، اول خودت باهاش حرف بزن، هرچی که تو دلت هست و دوست داری به اون
    بگی، بگو؛ بعد که از جوابش اطمینان پیدا کردی، برای صحبت‌های بیشتر یه بار دیگه مزاحمشون می‌شیم.
    - آخه چطوری؟ برادر و پدرش خیلی متعصبن.
    - شماره‌شون رو از مادرت می‎گیرم و خودم با پدرش صحبت می‌کنم. این‌جوری همه‌چی
    رنگ رسمی‌تری به خودش می‌گیره.
    - من فردا صبح زود بهشون زنگ می‌زنم؛ مابقیش با خودت. برو ببینم چه می‌کنی.
    - بابا...
    - تلاش کن بابا. از تلاشت پشیمون نمیشی. اگه دلت می‌خوادش براش تلاش کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    با این که بابا کلی تقویتی به جونم ریخته بود، با این که شب رو با شیطنت‌ها و شوخی‌های فاطی و کوثر گذرونده بودم؛ ولی امروز اصلاً هیچ حال و حوصله‌ای برای پرسه‌زدن تو اون کوچه‌ی بلند و باریک نداشتم. اون درِ کرم‌رنگ بهم دهن‌کجی می‌کرد؛ انگار داشت مسخره‌ام می‌کرد. دیشب این در رو با ناامیدی روی من بستن، دیشب گرم بودم؛ ولی الان که بدنم سردتر شده می‌فهمم نخواستن تو ثانیه‌های اول یعنی چی؛ من قلبم مثل این پریِ اخمو که محکم نبود.
    با جاروی بلندم به نزدیکی‌های اون خونه می‌رسم. شیطان رجیم ازم می‌خواد سرسری از این یه نقطه بگذرم؛ ولی یاد حرفِ دم صبح پدرم می‌افتم:
    «من ساعت نه بهشون زنگ می‌زنم‌ها.»
    الان ساعت دهِ صبحه و من هیج انگیزه‌ای برای دوباره نه‌شنیدن ندارم. جدیت پریسا
    برای گفتنِ قصد ازدواج نداشتنش، خارِ تو چشم و قلبم می‌شد. اون خیلی محکم و بیاحساس گفت از صدقه‌سر احترام به خان من رو تو خونه‌شون راه داده. حالا باز چطوری می‌تونستم بی‌تفکر به همین احساس و رفتارش در بزنم؟
    الان دیگه کارم تو این کوچه تموم شده، تموم زباله رو تو سطل نارنج‌ رنگ ریختم و آماده‌ی تحویل
    به شهرداری و بعد انتقال به بیرون از شهر؛ شهری که یکی از دخترهاش داشت من رو دیوونه می‌کرد.
    و تموم تلاش من برای زدن در اون خونه‌ی نودمتری بی نتیجه موند.
    اون دختر من رو نمی‌خواست، من اون رو می‌خواستم و درست مثل دو قطب همنام آهن‌ربا
    که هیچ‌وقت جذب هم نمی‌شدن.
    امروز چقدر جارو و سطل بزرگ نارنجی‌رنگم برام سنگین شده بود. اونا رو با خودم می‌کشم بی‌مقصد و بی‌هدف. نگاهی به اطراف می‌اندازم، با تمام بی‌حالی امروز هم کارم رو خوب انجام دادم.

    و ساعتی بعد توی سرمای زمستون کنار بخاری لم داده به دختری فکر می‌کنم که خیلی راحت من رو پس زد. صحنه‌ای از دیشب رو توی مغزم به صفحه کشیدم؛ اما نزدیک‌شدن کوثر رو حس می‌کنم، یه بشقاب کوچیک پر از پرتقال خونی جلوم می‌ذاره.
    - بخور خان‌داداش.
    صاف می‌شم، به پشتی تکیه میدم.
    - دستت درد نکنه.
    - دمغی.
    - دل‌خورم...
    - داره ناز می‌کنه.
    کاش کوثر از همه‌چی باخبر بود. اون پری چه نازی داشت که برای من خرج کنه؟
    من، مردی
    که هیچ هویتی تو زندگیش نداشت.
    - بعید می‌دونم.
    - باهاش حرف بزن، فقط با خودش.
    - بابا هم همین رو گفت.
    - پس چرا گوش ندادی؟
    - آخه اون طرف هم پریسا یه چیزی گفته که مجبورم بهش گوش کنم.
    من باید نخواستن اون رو هم در نظر می‌گرفتم.
    - دل دخترا زود نرم میشه. وقتی داره منطقی میاد جلو، تو با احساس برو و وقتی با احساس داره تصمیم می‌گیره، تو با منطق پا پیش بذار. این تمنایی رو که تو دلت هست نادیده نگیر.
    - برخوردش خیلی خوب نبود.
    - من میگم اگه دوستش داری و می‌خوایش باهاش حرف بزن، اول همه‌چی رو خوب گوش کن
    بعد جواب بده، توضیح بده یا توضیح بخواه. مگه بابا دیشب نگفت بهشون زنگ می‌زنه؟ چرا نرفتی؟
    - دست و دلم سمت زنگ در نرفت، تازه در خونه‌شون رو هم از رو وظیفه جارو زدم.
    - الان به‌خاطر غرورت عقب بکشی، فردا به‌خاطرش خودت رو سرزنش می‌کنی.
    - کوثر کسی رو دوست داری؟
    - آره، شوهرعمه‌ام. این هم حرفِ تو می‌زنی؟
    - پس از کجا می‌تونی این‌قدر خوب حرف بزنی؟
    - همین‌جور که میگن همه‌ی مردا سروته یه کرباسن، میشه گفت همه‌ی زن‌ها هم سر‌وته
    یه کرباسن.
    - اگه باز گفت نه چی؟
    - اون وقت که دیگه به عنوان شریک زندگی بهت نگاه نمی‌کنه.
    - از همین می‌ترسم.
    - مگه تو هم بلدی بترسی؟
    هی، این خواهر من نمی‌دونست که من این روزا زیادی هم ترسیدم.
    - بخور ببینم، کمتر چرت‌وپرت بگو.
    تا به خودم جنبیدم چندتا پرتقال رو یه جا کرد تو دهنم.
    - کوثر!

    - بخور ببینم؛ رو حرف بزرگ‌ترت هم حرف نزن
    شاید اگه اصرار سرِ ظهر کوثر نبود، اگه اصرارهای بعد از شام پدرم نبود هرگز جرئت نمی‌کردم ساعت نه شب تو این سرما، دودل دم درِ این خونه‌ی کرم‌رنگ وایسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    آره ساعت نهِ شب، تو این سوز و سرما، دستم مابین جیب و زنگ در، سیلون‌و‌‌ویلون مونده. کلی حرف داشتم؛ ولی انگاری نه، خیلی نداشتم؛ کلی سؤال داشتم. نه؛ ولی دقت که می‌کنم، تنها برای دونستن دوتا چیز کنجکاوم؛ یکی اون حقیقت کوفتی و یکی دیگه، دیدگاه پریسا نسبت به من و شغلم.
    دارم به همین دو مورد فکر می‌کنم که گوشیم زیر دستم می‌لرزه؛ اسم بابا بهم لبخند می‌زنه.
    - جانم بابا؟
    - زنگ زدی یا نه؟
    - هنوز نه.
    - می‌دونستم هنوز داری دست‌دست می‌کنی؛ زود باش پسر دیر شد، مردم می‌خوان بخوابن.
    تموم مردمِ این کوچه و محل‌های پایین شهر برای پیداکردن یه لقمه نون بیشتر مجبور بودن شب‌ها رو زود بخوابن تا صبح علی‌الطلوع دنبال خیلی چیزا برن.
    - چشم.
    - چشم خشک و خالی فایده نداره‌ ها!
    - نه، چشم حتماً رو چشمم.
    - منتظرم که با خبرای خوش بیای.
    - به امید خدا.
    به امید خدا و آخرین مسکنی که پدرم بهم تزریق کرد. یه نفس عمیق می‌کشم، با یه آه بلند که
    پرصدا بیرونش میدم و آخرش اون زنگِ سوت بلبلی رو آروم فشار میدم. دست از رو زنگ می‌کشم تا پاکت قهوه‌ای‌رنگ رو محکم‌تر بین دست‌هام فشار بدم.
    دویدن تو اون مساحت کم، همراه با کشیدن دمپایی روی کاشی‌های حیاط تنها کار یه نفره که اون هم خود خود پرشامه.
    - اومدم.
    در باز میشه و من مثال بچه‌های توسری‌خور، سربه‌زیر دست‌های مشت‌شده‌ام رو پیش
    روم نگه داشتم تا مبادا اون پاکت قهوه‌ای از دستم سُر بخوره.
    - سلام جوادآقا؛ بفرمایید.
    لبخند می‌زنم به استقبال گرمش، لبخندی که دو شب پیش هم برای بدرقه‌ام می‌زد. اون شب پرشام تنها کسی بود که از جو سنگین مابینِ ما رها بود؛ یه جوِ سنگین که انگاری نفس
    همگی رو تنگ کرده بود، شاید همه اون شب فهمیده بودن اون اخم‌وتخم پریسا یعنی نه. تنها کسی که با یه لبخند عمیق از ته دلش باهام خداحافظی کرد، همین پرشامی بود که باز با همون لبخند بهم خوش‌آمد می‌گفت، یه داداش کوچیکِ باغیرت.
    - مرسی خوشگل پسر، بابا هستن؟
    - بله؛ فکر کنم منتظرت هم بود.
    - صداشون می‌کنی؟
    - هوم.
    - هوم نه.
    - بله بله. نمیای داخل؟
    - نه گل پسر.
    در رو بازِ باز ول می‌کنه و دنبال سفارش من میره.
    سر به‌ زیر می‌اندازم؛ چراکه دوست ندارم
    از اعتماد اون مرد کوچیک سوءاستفاده کنم؛ ولی از گوشه‌ی چشمم نزدیک‌شدنِ هیبت مردونه‌ی جمشیدخان رو رصد می‌کنم. نرسیده به در، درست وقتی داره برای پوشیدن دمپایی تلاش می‌کنه، میگه:
    - جوادجان بفرما داخل، بفرما که هوا بدجور سرده.
    - سلام جمشیدخان، ممنونم مزاحم نمیشم؛ فقط...
    - چه مزاحمتی پسر؟ اتفاقاً پدر زنگ زدن، سپردن که داری میای؛ منتظرت بودم.
    - شرمنده، این وقت شب.
    باز سر به زیر می‌اندازم؛ چراکه واقعاً زیر بار خجالت، جرئت بلندکردن سرم رو ندارم. من دخترِ این مرد رو می‌خواستم، قلبم براش ناآرومی می‌کرد؛ اگر سر بلند می‎کردم،
    شاید می‌تونست با تجربه‌ی پدرانه‌اش این رو از چشم‌هام بخونه.
    - دشمنت شرمنده.
    - اجازه می‌فرمایید؟
    - خواهش می‌کنم. نمیای تو؟
    - شرمنده اگه اجازه بدید همین بیرون صحبت‌هام رو...
    - میگم فقط پسرجان خودت که می‌دونی مردم عقلشون تو چشمشونه؛ یه لطفی کن
    یه گوشه و کناری، یه جای خلوتی، یه خرده دورتر از خونه... می‌دونی که چی میگم؟
    می‌دونستم و خوب می‌فهمیدم از سقزِ دهن مردم شدن می‌ترسه.
    - چشم حتماً حواسم هست.
    لبخند پدرانه‌ای بهم می‌زنه و پشت راه می‌کنه. حس ششمم می‌گفت این مرد از من بدش نمیاد. پشت به من داره میره و من کوله‌باری از خستگی‌ها رو روی دوشش می‌بینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    با اومدنش، تو اون پالتوی مشکی‌رنگ که با رنگ پوستش جنگ می‌کرد، یهویی کلی گرما بهم حمله کرد، نفس‌کشیدن برام یه کار خیلی سخت میشه، کم نمونده پاکت تو دستم ول بشه که به موقع با چشم‌گرفتن از اون پری به دادش می‌رسم. واقعاً از من برمی‌اومد این همه حقیقت رو برای این دختر پیش روم فاش کنم؟
    - سلام.
    این‌قدر دوست داشتم تو چشم‌هاش زل بزنم و بگم سلام به روی ماهت که نگو!
    چقدر خوب که تو سرما
    حال و هوای مردادماه رو مزه‌مزه می‌کردم.
    - س... سلام...
    باز من نتونستم روی جمله‌هام تمرکز کنم. من هیچ‌وقت دست‌وپاچلفتی نبودم؛ ولی کنار این دختر
    بودن از من آدم جدیدی می‌ساخت.
    - بریم؟
    - بریم، بریم...
    تنها گوشه‌ی خلوت و دنجی که تونستم مابین سکوتمون پیدا کنم، همون صندلی بود که
    روبروی در بزرگ شهرداری جا خوش کرده بود. هوا سرد بود و مسلماً کسی این وقت از شب برای قدم‌زدن توی فضای سبز، توی این منطقه پیدا نمی‌شد.
    اشاره می‌زنم.

    - بفرمایید.
    من باید یه امشب رو با ترس‌هام بجنگم، باید دلهره رو کنار بذارم و درست مثل یه مرد واقعی
    از همه‌چی بگم.
    تعارفم رو قبول می‌کنه، گوشه‌ترین نقطه‌ی صندلی می‌شینه و باز من هم به اجبار دورترین نقطه ازش رو برای نشستن انتخاب می‌کنم.
    می‌شینه و به سنگ‌فرش‌های پیش پاش چشم می‌دوزه.
    - آقای مهاجر من گفتم قصد ازدواج ندارم؛ ولی نتونستم به اصرار پدرتون نه بگم.
    چیزی هم مونده که بگید؟
    انگاری عادت داشت هر بار با دیدنم منت بذاره و بگه دیدنش رو مدیون چی و کی هستم. خوبه که به من نگاه نمی‌کنه؛ این‌جوری من هم تسلط بیشتری روی حرف‌هام دارم. نفس عمیقی می‌کشم، بخار دهنم یه مه کوچیک کنارم شکل میده. کاش می‌شد بی رودروایسی بهش بگم «مگه تو اون شب گذاشتی من حرف بزنم؟»
    جواد تو رو خدا یه امشب رو مِن‌مِن نکن؛ این آخرین فرصته ها!
    - سردتو... سردتون نیست؟
    با این که دست‌هاش رو تو جیب پالتوش فرو کرده میگه:
    - میشه یه چیزی بپرسم؟
    - بله، بله...
    - شما لکنت زبون داری؟
    می‌دونستم، شک نداشتم این برداشت رو می‌کنه؛ اون دستپاچگی من رو گذاشت پای لکنت داشتنم.
    - نه، ندارم، یه خررده هول شدم. نگفتید، سردتون نیست؟
    - نه.
    - میشه بپرسم داری با من حرف می‌زنی یا جواد، رفتگر محله‌تون؟
    - یعنی چی؟
    - یعنی من رو با کدوم نگاه ارزیابی می‌کنی؟ من رو با کدوم چشم می‌بینی؟ یه مرد که ازت
    خواستگاری کرده یا رفتگر محله‌تون و دلش می‌خواد زن بگیره؟
    - شغل شما ربطی به جوابِ منفی من نداشت.
    باز از سر آسودگی یه نفس عمیق می‌کشم. تا اینجا باز هم خودش خوب بود؛ یعنی جای
    امیدواری داشت؟
    - پس به‌خاطر همون حقیقتیه که سعی دارید باهاش رو‌دررو نشید؟
    جا می‌خوره و من خیره‌شده به صورتش می‌تونم این هول‌وهراس حمله‌کرده بهش رو
    ببینم. نمی‌دونم این لرزش کوچیکِ بدنش از سرماست یا از حقیقتی که نمی‌دونه من از کجا...
    - ش... شما...
    - بهم می‌گید چی شده؟ من شبی که در خونه‌ی شما رو زدم، برای خواستن شما عزمم رو جزم کردم.
    می‌دونست حاشا بی‌فایده‌ست، می‌دونست پنهون‌کاری از کسی که به اطمینان رسیده بیهوده‌ست. می‌بینم چه تلاش بی‌فایده‌ای داره تا بتونه خودش رو کنترل کنه؛ می‌دیدم سرما به این حال بدش دامن می‌زنه. فهمیدم کلمات رو برای جواب‌دادن گم کرده. آب دهنش رو با صدا قورت میده، فشار محکمی به لب‌هاش میده تا بتونه بگه...
    - شما هرکسی که از راه می‌رسه، براش بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین حقیقت‌های زندگیتون رو فاش می‌کنید؟ شما چی می‌دونید؟ چی شنیدید؟ چی رو می‌خواید بدونید؟
    دارم به گفته‌های کوثر عمل می‌کنم: «اول خوب گوش کن.»
    - شما خواستگاری کردید، من هم جواب رد دادم؛ دیگه دنبال چی هستید؟
    - دنبال دلیلش.
    - مگه هرکی جواب رد می‌شنوه دنبال دلیلش هم میره؟
    - شاید من اولی باشم.
    با این جواب‌های کوتاهم داشتم عصبیش می‌کردم. کلافه می‌شد و از اون آرامش
    اولیه‌ی توی رفتارش دیگه خبری نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    شاید الان بعد از دو ماه و دو سه هفته‌ای وقتش باشه که اون همه احساسِ دورانداخته رو به صاحبش برگردونم؛ باید امانتش رو بهش پس می‌دادم. مگه برای همین نبود که دربه‌در دنبالش گشتم؟ مگه به‌خاطر همین چندتا کاغذِ چروک‌شده نبود که کلی دروغ سر هم کردم؟
    پریسا هنوز به آرامش سابقش برنگشته، آروم نیست؛ ولی قصد شلوغ‌کاری هم نداره. از وقتی روی این نیمکت سرد نشست بهم نگاه ننداخته؛ تنها سربه‌زیر به حرف‎هام شاید اون هم به اجبار گوش داده.
    پاکت قهوه‌ای رو از مابینمون برمی‌دارم؛ محکم بین دست‌هام فشارش میدم تا بتونم تموم جرئتم رو برای گفتن جمع کنم. اون پوشه‌ی دکمه‌دار صورتی رو کشیدم بیرون. کمی، تنها کمی از روی کنجکاوی زیرچشمی به دست من نگاه می‌اندازه.
    تق، اون دکمه رو از جاش جدا می‌کنم. همه رو به ترتیب جا داده بودم، می‌دونستم هر کدوم رو خواستم باید از کجا، بین کدوم یکی از این کاغذهای هم‌شکل بیرون بکشم.
    کاغذی رو که می‌خوام بیرون می‌کشم، سمتش دراز می‌کنم؛ ولی پریسا به نوک کفشش زل زده.
    - درست دو ماه و سه هفته‌ی پیش این قلب رو از مابین آشغال‌های سرکوچه بیرون کشیدم.
    به آنی سر به سمتِ دستم کشید.
    نمی‌دونم اون درشت‌شدن چشم‌هاش از ترس بود یا از تعجب،
    یا شاید هم فکرش رو نمی‌کرد برگه‌های باخته‌ش الان برگ برنده‌ی منه. با ترس و لرزی که حالا آشکارا تو چشم و تنش می‌بینم، بهم نگاه عمیقی میندازه؛ شک نداشتم داشت حدس می‌زد که می‌خوام این‌ها رو علیهش استفاده کنم یا نه.
    - خوش‌رنگ بودن؛ هم کاغذش و هم رنگِ قرمزی که به قلب بخشیده بودی. از اینجا کنجکاو شدم، پوستِ آشغال‌های تر جوهرش رو پخش کرده. فهمیدم با بد کسی بُر خوردی.
    با این که پریسا هیچ تمایلی برای پس‌گرفتن احساس‌های دورریخته‌اش نداره؛ اما من اون
    کاغذِ خوش‌رنگ صورتی رو بیشتر به دست‌هاش نزدیک می‌کنم. پسشون نمی‌گیره، من هم می‌ذارمش روی پاهای لرزونش که کنار هم جفتشون کرده. حالا نگاه ترسون پریسا هم به دست‌های منه و هم پوشه‌ی دکمه‌دار صورتی. باز اون دست‌نوشته‌ای رو که می‌خوام، از بین چندین کاغذ چروک‌شده و نصفه و نیمه بیرون می‌کشم.
    - با خوندن این مطمئن شدم پای یه علاقه در میون بوده، خوندم که یکی به احساساتت دستبرد زده.
    باز صورتیِ چروک‌شده رو سمتش می‌گیرم، باز برای پس‌گرفتنش دل می‌زنه، باز
    دستش رو از جیبش بیرون نمیاره، من هم می‌ذارمش روی پ؛اهای لرزون و بی‌تابش. می‌دونم ترس داشت نفسش رو می‌برید، می‌دیدم داره بیشتر و آشکاراتر می‌لرزه ولی باید تا آخرش باهام می‌اومد.
    برگه‌ی دیگه رو بیرون می‌کشم و سمتش دراز می‌کنم.

    - با این که پر از خط‌خطی‌های آبی‌رنگ بود؛ ولی این رو که خوندم فهمیدم با اون بالابالایی‌ها پریدی؛ ولی حالا خودت تنهایی سقوط کردی. این سقوط چقدر بهت آسیب رسونده؟ تو با اون ماشین شاسی‌بلند تا کجاها باهاش رفتی؟ چی این‌قدر بی‌تابت کرده بود؟
    به خداوندی خدا راست گفتن که ترس برادرِ مرگه، من این رو داشتم تو صورت بی‌رنگ پریسا می‌خوندم.
    - شروین چقدر به احساست دسـت‌درازی کرد؟
    اولین قطره‌ی اشک از چشمش ریخت، روی احساس‌های دورریخته‌اش ریخت.
    دیگه داشتم به آخرین برگه‌های دفتر می‌رسیدم، شاید برای پریسا به شمارش معکوس رسیده بودم.
    - تا کجا از اعتماد مامان و بابات سوء‌استفاده کردی؟ شروین چی‌کار کرده که پدرت تو رو
    کتک می‌زنه؟ چی به اون نامرد دادی که حالا بهش حروم کردی؟
    باز دستِ پرِ من و اشک‌های پی‌درپی و بی‌صدای این پری توی چشم‌هام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    - دردهات آروم تر شده؟ بدنت از داغ اون خــ ـیانـت سردتر شده؟ این پستی و نامردی رو که گفتی، برای تو چقدر گرون تموم شده؟ قربانی چی شدی؟ حالا که بابات آروم‌تر شده، حالا که پرویز برگشته خونه، وقتش نیست به چیزای دیگه فکر کنی؟ قربانی چی شدی؟
    لـب‌های کوچیکش داشت ریتم‌وار به هم می‌خورد؛ شاید داشت تو دلش به من دهن‌کجی می‌کرد.
    - ببین تو این صفحه هیچی ننوشتی!
    - تو... تو...
    - باور کن قصد دخالت نبود، سرک‌کشیدن تو کارت نبود...
    - پ... پس این کارا یعنی چی؟ به چه حقی تموم...
    - مگه دنبال یه راه چاره نبودی؟ نمیشه این بار رو به من اعتماد کنی؟
    وجدانم سیخ می‌زنه به انسانیتم، باعثِ این اشک‌های بی‌امون که توی سرما، روی صورت این
    دختر نیش می‌زد من بودم. کاش می‌تونستم تمومش کنم؛ اما باید به نتیجه می‌رسیدم. باید تکلیف این خواستن رو برای خودم مشخص می‌کردم؛ جواب پدرم رو چی می‌دادم؟ شاید این اشک‌ها، ساعت‌ها بعد مثل یه مسکن عمل می‌کرد؛ اون پریِ چشم و ابرو مشکی به فین‌فین‌کردن افتاده، به لرزیدن تو هوای سردی که من به سرماش دامن بیشتری می‌زدم.
    ناگهانی می‌ایسته، تمام کاغذها و احساسش، باز روی زمین پخش‌وپلا میشن. آب بینیش رو بالا می‌کشه، با پشت دستش اشک‌هاش رو خشک می‌کنه. عصبانیه، ترسیده، هول کرده، از من طلبکاره. گردن بالا می‌کشم تا بتونم ببینمش.
    - اگه از اعتمادم سوء‌استفاده کردی چی؟ تو همین الانش هم داری از این برگه‌ها به نفع
    خودت استفاده می‌کنی.
    - جمع‌کردن اینا برای استفاده‌ی شخصیم نبود، می‌خواستم...
    - می‌خواستی چی‌کار کنی؟ فکر کردی برگ برنده دست گرفتی؟ می‌خوای با مدرک ثابت کنی؟
    - من اگه قرار بود از چیزی سوء‌استفاده کنم، نیازی نبود پای خانواده‌ها رو وسط بکشم؛
    لازم نبود شکل رسمی بهش بدم.
    عصبانیه، خیلی‌خیلی هم عصبانیه.
    شاید باور نمی‌کرد من یا همون رفتگر محله‌شون از
    راز بزرگ زندگیش باخبر باشم. باز به حرف خواهرم گوش میدم. «اگه با احساس اومد جلو تو با من منطق برو جلو!» الان وقتِ عمل‌کردن به این توصیه بود. نمی‌دونم تو این دقایقی که برای هردومون به یه شکلی سخت گذشت، چی شد که تونستم تو چشم‌هاش که رو به روی صورتم در تلاطم بود زل بزنم و بگم:
    - پریسا، نمیشه بذاری من اون معجزه‌ای باشم که می‌خواستی؟
    مشخصه آتش‌فشان درونش فعال شده. من نشسته و اون ایستاده و کلافه، من با آرامش بهش
    زل زدم؛ ولی نگاه اون حیرون و سرگردونه.
    خیلی ناگهانی جلوی چشم‌های آرومم می‌ایسته، گردنم داره مورمور میشه. با حرص نزدیک‌ترین جا روبروم می‌ایسته.
    - نه انگاری واقعاً شما از همه‌چی خبر داری.
    - میشه بشینی؟
    - تو که همه‌ی حرف‌هات یا بهتره بگم تهدیدهات رو کردی؛ دیگه چی می‌خوای؟ نه به اولش که با مِن‌مِن‌کردن شروع کردی؛ ولی حالا...
    - می‌شینی؟
    با حرص کنارم می‌شینه و طلبکارانه تو چشم‌هام زل می‌زنه.
    - بفرما نشستم، دیگه چیه؟
    این پریِ گرفتار طوفان شده چقدر با اون پریسا که ازم ممنون بود تفاوت داشت. به‌نظرم آدم‌ها، دورو
    یا و دورنگ نبودن، فقط بسته به شرایط حالات مختلفشون رو نشون می‌دادن؛ درست مثل پریسا. اون روز رو ازم به‌خاطر محبتی که در حق داداشش کردم ممنون بود و امشب رو ازم به‌خاطر بازگوکردن خیلی چیزا دلخور یا شاید عصبانی بود؛ پس مسلماً وقتی حالات مختلفی رو داشتی، عکس‌العمل‌های مختلفی هم داری.
    با حرص و دل‌خوری یا شاید هم با عصبانیت روی نیمکت نشسته. یه بار دیگه اون کاغذهای خوش‌رنگ رو از زمین جمع می‌کنم. زیرچشمی می‌بینم تو سکوت به تموم حرکاتم چشم دوخته. با دسته‌کردن دوباره‌ی برگه‌ها کنارش می‌شینم؛ باز اونا رو روی پاهای چفت‌شده‌اش می‌ذارم.
    - جوابِ رد دادن به من از علاقه‌ایه که هنوز به اون نامرد داری؟
    - نه‌خیر!
    خوشحالم که میگه؛ تند و سریع، حتی مهم نیست که با حرص، فقط خوشحالم که میگه.
    قرار بود چندین‌ساعت دیگه، لباس نارنجی به تن به این محله برگردم، نمی‌خواستم
    حال افتضاح دیروزم رو داشته باشم. ادامه میدم:
    - پس لطفاً این احساساتت رو بگیر، تو وجود خودت بریزشون بیرون. حیف این همه احساسه! جای اون همه احساس تو آشغال‌ها نیست. بعد که بازیافت شد به من فکر کن.
    باز دست به پاکت قهوه‌‎ای می‌برم؛ اولین و یا شاید آخرین هدیه‌ای که من برای این پری خریدم.
    - این دفتر خاطرات رو تو مسیر به اینجا برات خریدم، جای اونی که دور انداختی.
    گفتم شاید یه روزی باز دلت بخواد بنویسی؛ صورتیش رو نداشت، با سلیقه‌ی خودم نارنجی خریدم.
    باز دوباره نگاهش رو به نوک کفشش می‌دوزه، باز دوباره آرامش نسبی بهش برمی‌گرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    تا امروز سه روزی بود که گذشته بود؛ سه روزی که تموم دقایقش رو، ثانیه به ثانیه‌اش رو
    شمارش کرده بودم. سه روز از اون شبی که اون پری، بعد از برداشتن اون دفتر نارنجی از روی پاهاش که حالا آروم‌تر کنار هم چفت شده بودن، خواست برگردیم.
    - میشه برگردیم؟ هوا خیلی سرده.
    - روی حرفام فکر می‌کنید؟
    حالا که جو بینمون آروم‌تر شده بود، باز نمی‌تونستم به راحتی دقایق قبل باهاش هم‌کلام شم.
    جواب نداد، فقط سرش رو به عنوان جوابِ مثبت تکون داد.
    پریِ دوست‌داشتنی من به شدت سرمایی بود؛ بینی ریز و گوشتی‌اش درست مثل
    کوفته قلقلی‌های کنار غذا، سرخ سرخ شده بود، چشم‌هاش از سوز سرما اشکی شده و تندتند پلک می‌زد. اون شب واقعاً حس کردم دلم می‌خواد پالتوی قهوه‌ای‌رنگم رو روی جسم ریزنقشش بندازم؛ ولی هنوز خیلی چیزها بود که من باید مراعاتشون رو می‌کردم. خواست پریسا اولین چیزی بود که باید بهش فکر می‌کردم. اگه اون دختر من رو به هر دلیلی نمی‌خواست، پس نمی‌تونست پالتوی من رو هم قبول کنه؛ هرچند اگر از سرما یخ می‌زد.
    تو راه برگشت، وقتی کنار هم آروم و بی هیچ حرفی قدم می‌زدیم، واقعاً حس کردم دلم می‌خواد انگشت‌های کوچیک و یخ‌کرده‌اش رو تو جیب‌های بزرگم جا بدم؛ ولی من هنوز اجازه‌ی همچین کاری رو هم نداشتم.
    سه روز از ساعتی که با یه لبخند کوچیک وارد خونه شدم و هم‌زمان فاطی و کوثر به همراهی بابا روی سرم ریختن می‌گذشت. کوثر بود که آروم کنار گوشم پرسید.
    - چی شد؟ آشتی کردین؟
    دوست نداشتم دروغ بگم؛ اما گفتن حقیقت هم به نفعم نبود.
    - چی شد باباجون؟
    فاطی: چی‌کار کردی خان‌داداش؟
    خودِ من هم اون شب جواب درستی نگرفته بودم که حالا بخوام به این سه نفری که با
    تلاطم بهم چشم دوخته بودن جواب پس بدم.
    - هیچی دیگه، گفتنی‌ها رو گفتم، باز هم تصمیم آخر با خودشه.
    کوثر: همین؟
    فاطی: سه ساعت تو سرما فک زدی برای همین دو کلمه؟
    - آره دیگه! پس باید چی‌کار می‌کردم؟ یه سری حرف‌ها بود که باید بهش می‌زدم.
    کوثر مرموزانه با ابروی بالاانداخته‎اش بهم تیکه میندازه.
    - ای کلک! یه کلام بگو خصوصی بود.
    پدر: نگفت کی جواب میده؟
    درست مثل همون سری که پریسا برای من تکون داد، من برای پدرم تکرار کردم. البته همه‌چی به این راحتی که می‌گفتم نبود؛ ترس از جواب منفی دوباره، پس‌زده‌شدن
    از طرف دختری که قلبم این روزا برای به‌دست‌آوردنش زیادی داشت زورگویی می‌کرد، زیادی عذاب‌آور بود. من سه روز تمام رو با این عذاب‌ها سر‌وکله زدم، استرس تموم آروم و قرارم رو ربوده بود؛ به تنها چیزی که تونستم طی این سه روز فکر کنم، جوابی بود که قرار بود از پریسا بشنوم. از طرفی یه جاهایی از ذهنم آروم گرفته و عذابم نمی‌داد؛ اون هم وقتی که خونه‌ی مرتب و جمع‌وجورشون رو دیدم فهمیدم تا چند روز آتی خبری از اسباب‌کشی نیست. خبری از کارتن‌های پر یا خالی نبود؛ تموم چیدمان خونه سر جاش دست‌نخورده بود.
    من با سه روز کم‌خوابی و کم‌اشتهایی تونستم شنبه صبح ساعت هفت به قرارم، به پرشام
    برسم. امروز شنبه بود و الوعده وفا. نیم‌ساعتی می‌شد که کارم رو تو این کوچه‌ی بلند و باریک شروع کرده و با هر صدایی سمت درِ کرم‌رنگ بر می‌گشتم. پلاستیکِ بزرگ سفیدرنگ رو که جایزه‌ی پرشام رو نگه می‌داشت به دسته‌ی سطلم آویز کرده بودم و کم‌کم جلو می‌رفتم. داشتم به تیر برق نزدیک می‌شدم که صدای در حواسم رو به پشت سرم کشید.
    - جوادآقا، کو جایزه‌ام؟ کو؟ کجاست؟
    - سلامت کو پسر؟
    - سلام.
    پلاستیک بزرگ رو از دسته جدا نکرده، پرشام بهش حمله می‌کنه.
    - آخ جون! آخر به آرزوم رسیدم.
    وقتی اون پلاستیکِ سفیدرنگ رو بغـ*ـل کرد و به خودش فشرد، کلی حس خوب به دلم ریخت.
    - جوادآقا ماژیک هم داره؟ خریدی؟
    از جیب لباس نارنجی‌رنگم، چهاررنگ ماژیک رو درمیارم و جلوش تکون میدم.
    - بسه؟
    - وای خدا! چهارتا؟ همه‌ش برای منه؟
    چشمک می‌زنم به اون ذوق‌زدگی که آروم و قرار رو ازش گرفته.
    - خیلی باحالی جواد آقا! کاش واقعاً شوهرخواهرم می‌شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا