[FONT="]به هرجا رسیدم به عشق تو بود[/FONT]
[FONT="]کنار توهرچی بگی داشتم[/FONT]
[FONT="]ببین پای تاوان عشقم به تو[/FONT]
[FONT="]عجب حسرتی تو دلم کاشتم[/FONT]
[FONT="]اگر فکر احساسمونی برو[/FONT]
[FONT="]با پاهای لرزونم درحالی که تمام تنم میلرزید رفتم جلو.......خودمو رو تخت جلوی صندوقچه رها کردم.........دهنم از زور تعجب وشکه باز مونده بود ونمیتونستم گریه کنم.....[/FONT]
[FONT="]بغض بغض راه گلومو گرفته بود......[/FONT]
[FONT="]کیفو جلویهصورتم گرفتم.......خودش بود......[/FONT]
[FONT="]لباس و گرفتم دستم ولمسش کردم.....خودش بود...[/FONT]
[FONT="]این عروسک......[/FONT]
[FONT="]این اینا دست صالح چیکار میکردن؟؟؟...[/FONT]
[FONT="]نفس نمیکشیدم........از داخل صندوقچه یه دفترچه بیرون اوردم...با دستای لرزونم بازش کردم.....[/FONT]
[FONT="]به صفحه ی اول خیره شدم........بغض داشت خفم میکرد....[/FONT]
[FONT="]بهار فهام متولد 5 آبان........فرزند هانیه،سامان........صادره از تهران......خودش بود......خودش بود........[/FONT]
[FONT="]کف صندوقچه یه برگه بود دراوردمش و برعکسش کردم........احساس میکردم خون دیگه تو رگ هام جریان نداره نفسام به شماره افتاده بود........[/FONT]
[FONT="]عکس دونفری من ونیما........نیمای من بود........خودش بود......به خودم نگاه کردم........گردنبند و دوره گردنم دیدم......گردنبند و از گردنم باز کردم و همراه عکس جلوی صورتم گرفتم.........خودش بود خودم بودم........خواب بودم نه بیدار بودم نه خواب بودم......داشتم دیوونه میشدم..... [/FONT]
[FONT="]-بهارم........[/FONT]
[FONT="]با صدای گریون صالح برگشتم سمتش.....به چارچوبه در تکیه داده بود وبدون اینکه تلاشی برای گریه کردن بکنه اشک میریخت....[/FONT]
[FONT="]باورم نمیشد....گیج بودم.......[/FONT]
[FONT="]بهارم؟؟؟؟؟....[/FONT]
[FONT="]یعنی یعنی این..........نه خدا.........مغزم قفل شده بود.......شک داشتم ولی با بغض گفتم: [/FONT]
[FONT="]-نی نیما......[/FONT]
[FONT="]سرشوبه چپ وراست تکون داد وبا بغض گفت: جان نیما.......[/FONT]
[FONT="]نمیدونم چطور،چی شد،چه اتفاقی افتاد،چه جوری شد که تو بغلش محو شدم.........رفتم تو آغوشش ومحکم بغلش کردم......هردو هق هق میکردیم.......با هق هق گفتم:[/FONT]
[FONT="]-نیمااااااا........[/FONT]
[FONT="]درحالی که موهامو نوازش میکرد با گریه گفت:[/FONT]
[FONT="]-جانم......جان نیما.........بهار بگو خودتی......بگو........[/FONT]
[FONT="]با هق هق گفتم:اره خودمم.....اره بهارم.......باورم نمیشه تو نیمایی....نیمای من مرده......[/FONT]
[FONT="]گریه بهم اجازه حرف زدن نمیداد.....[/FONT]
[FONT="]-نیمای من بخاطره من مردددد.......من خودم هر هفته میرم پیششششش..........[/FONT]
[FONT="]-نیما نمرده.....نیما اینجاست........[/FONT]
[FONT="]منو از خودش جدا کرد وبازو هام وگرفت ودرحالی که دوتامون بهم نگاه میکردیم تکونم داد وداد زد:[/FONT]
[FONT="]-خوب نگاه کن......اینی که الان میبینی نیمای 13 سال پیشه...همونی که بخاطره بهارش غیرتی شد وتا پای مرگ رفت ولی دوباره برگشت...به خاطره بهارش برگشت......ولی وقتی برگشت خبری از بهارش نبود.......میبینی منو....من همون نیمام........همونی که بهارش ویه دنیا دوست داشت ولی هیچ وقت بهش نگفت.......همون نیمایی که به بهارش هیچ وقت چشم داشت خواهری نداشت ولی بهش میگفت ابجی.....میگفت ابجی تا یدفه بهارش احساس غریبگی نکنه........ [/FONT]
[FONT="]باورم نمیشد....نمیتونستم هضمش کنم........نمیتونستم باور کنم که صالح نیمای منه....[/FONT]
[FONT="]پس اون قبر چی بود؟؟؟؟.....اون قبری که من13 سال بالای سرش زجه زدم ودرددل کردم کی بود؟؟؟؟ [/FONT]
[FONT="]صالح دیگه گریه نمیکرد ولی من هق هق میکردم.......باورم نمیشد......[/FONT]
[FONT="]-پس پس اون قبری که من 13 ساله باهاش حرف میزنم دردودل میکنم مال کیه؟؟؟؟؟[/FONT]