کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
[FONT=&quot]به هرجا رسیدم به عشق تو بود[/FONT]​
[FONT=&quot]کنار توهرچی بگی داشتم[/FONT]​
[FONT=&quot]ببین پای تاوان عشقم به تو[/FONT]​
[FONT=&quot]عجب حسرتی تو دلم کاشتم[/FONT]​
[FONT=&quot]اگر فکر احساسمونی برو[/FONT]​
[FONT=&quot]با پاهای لرزونم درحالی که تمام تنم میلرزید رفتم جلو.......خودمو رو تخت جلوی صندوقچه رها کردم.........دهنم از زور تعجب وشکه باز مونده بود ونمیتونستم گریه کنم.....[/FONT]​
[FONT=&quot]بغض بغض راه گلومو گرفته بود......[/FONT]​
[FONT=&quot]کیفو جلویهصورتم گرفتم.......خودش بود......[/FONT]​
[FONT=&quot]لباس و گرفتم دستم ولمسش کردم.....خودش بود...[/FONT]​
[FONT=&quot]این عروسک......[/FONT]​
[FONT=&quot]این اینا دست صالح چیکار میکردن؟؟؟...[/FONT]​
[FONT=&quot]نفس نمیکشیدم........از داخل صندوقچه یه دفترچه بیرون اوردم...با دستای لرزونم بازش کردم.....[/FONT]​
[FONT=&quot]به صفحه ی اول خیره شدم........بغض داشت خفم میکرد....[/FONT]​
[FONT=&quot]بهار فهام متولد 5 آبان........فرزند هانیه،سامان........صادره از تهران......خودش بود......خودش بود........[/FONT]​
[FONT=&quot]کف صندوقچه یه برگه بود دراوردمش و برعکسش کردم........احساس میکردم خون دیگه تو رگ هام جریان نداره نفسام به شماره افتاده بود........[/FONT]​
[FONT=&quot]عکس دونفری من ونیما........نیمای من بود........خودش بود......به خودم نگاه کردم........گردنبند و دوره گردنم دیدم......گردنبند و از گردنم باز کردم و همراه عکس جلوی صورتم گرفتم.........خودش بود خودم بودم........خواب بودم نه بیدار بودم نه خواب بودم......داشتم دیوونه میشدم..... [/FONT]​
[FONT=&quot]-بهارم........[/FONT]​
[FONT=&quot]با صدای گریون صالح برگشتم سمتش.....به چارچوبه در تکیه داده بود وبدون اینکه تلاشی برای گریه کردن بکنه اشک میریخت....[/FONT]​
[FONT=&quot]باورم نمیشد....گیج بودم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]بهارم؟؟؟؟؟....[/FONT]​
[FONT=&quot]یعنی یعنی این..........نه خدا.........مغزم قفل شده بود.......شک داشتم ولی با بغض گفتم: [/FONT]​
[FONT=&quot]-نی نیما......[/FONT]​
[FONT=&quot]سرشوبه چپ وراست تکون داد وبا بغض گفت: جان نیما.......[/FONT]​
[FONT=&quot]نمیدونم چطور،چی شد،چه اتفاقی افتاد،چه جوری شد که تو بغلش محو شدم.........رفتم تو آغوشش ومحکم بغلش کردم......هردو هق هق میکردیم.......با هق هق گفتم:[/FONT]​
[FONT=&quot]-نیمااااااا........[/FONT]​
[FONT=&quot]درحالی که موهامو نوازش میکرد با گریه گفت:[/FONT]​
[FONT=&quot]-جانم......جان نیما.........بهار بگو خودتی......بگو........[/FONT]​
[FONT=&quot]با هق هق گفتم:اره خودمم.....اره بهارم.......باورم نمیشه تو نیمایی....نیمای من مرده......[/FONT]​
[FONT=&quot]گریه بهم اجازه حرف زدن نمیداد.....[/FONT]​
[FONT=&quot]-نیمای من بخاطره من مردددد.......من خودم هر هفته میرم پیششششش..........[/FONT]​
[FONT=&quot]-نیما نمرده.....نیما اینجاست........[/FONT]​
[FONT=&quot]منو از خودش جدا کرد وبازو هام وگرفت ودرحالی که دوتامون بهم نگاه میکردیم تکونم داد وداد زد:[/FONT]​
[FONT=&quot]-خوب نگاه کن......اینی که الان میبینی نیمای 13 سال پیشه...همونی که بخاطره بهارش غیرتی شد وتا پای مرگ رفت ولی دوباره برگشت...به خاطره بهارش برگشت......ولی وقتی برگشت خبری از بهارش نبود.......میبینی منو....من همون نیمام........همونی که بهارش ویه دنیا دوست داشت ولی هیچ وقت بهش نگفت.......همون نیمایی که به بهارش هیچ وقت چشم داشت خواهری نداشت ولی بهش میگفت ابجی.....میگفت ابجی تا یدفه بهارش احساس غریبگی نکنه........ [/FONT]​
[FONT=&quot]باورم نمیشد....نمیتونستم هضمش کنم........نمیتونستم باور کنم که صالح نیمای منه....[/FONT]​
[FONT=&quot]پس اون قبر چی بود؟؟؟؟.....اون قبری که من13 سال بالای سرش زجه زدم ودرددل کردم کی بود؟؟؟؟ [/FONT]​
[FONT=&quot]صالح دیگه گریه نمیکرد ولی من هق هق میکردم.......باورم نمیشد......[/FONT]​
[FONT=&quot]-پس پس اون قبری که من 13 ساله باهاش حرف میزنم دردودل میکنم مال کیه؟؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]احساس کردم دیگه پاهام از خودم نیستن......خودمو ول کردم......قبل از اینکه بیفتم زمین دستای قوی صالح منو بین زمین وهوا گرفت........بی حال تو بغلش افتادم.....برام سنگین بود...قبول کردن این واقعیت برام سنگین بود....... [/FONT]
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]******[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]چشماش سفید شد وقبل از اینکه بخوره زمین گرفتمش......بی حال تو بغلم افتاد....یه دستمو زیره گردنش ویه دستمم گذاشتم زیره زانوهاشو بغلش کردم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]به سمت اتاق خواب رفتم.......گذاشتمش رو تخت........واقعیت براش سخت بود.....برای خودمم سخت بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هنوز باورم نمیشد که گمشدمو پیدا کردم.....باورم نمیشد که عشقمو پیدا کردم.....باورم نمیشد که پریا همون بهار من باشه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]کنارش رو تخت دراز کشیدم.....دستمو تکیه گاه سرم گذاشتم وبه بهار خیره شدم........بیهوش نبود........سک سکه میکرد........[/FONT]​
    [FONT=&quot]به گردنبدنش خیره شدم......وقتی اونشب گفت که نشونشه محوش نشدم ولی وقتی تو اتاق گفت که اگه اونم مثل من یکی رو اون بیرون منتظر داشت فهمیدم که کسی رو نداره ودروغ گفته......[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی وقتی امشب دوباره دیدمش محوش شدم.......احساس کردم برام اشناست......شک کرده بودم......اون که اسمش پریا بود پس حرف انگلیسی بی چرا پلاک گردنبندش بود.......وقتی عکس دونفرمون ودیدم تا حدودی مطمئن شدم که پریا میتونه گمشده ی من باشه...ولی باز نمیتونستم باور کنم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]وقتی که اونو تو اتاق بالای وسایل دیدم وقیافشو دیدم پی به این بردم که چرا معصومیت چشماش وکاراش برام اشنا بود.......پی به این میبردم که چرا با دخترای دیگه برام فرق میکرد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اره این پریا بهار من بود.....گمشده ی من....این غریبه اشناترین من بود.......من فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم چشماشو باز کرد.......چشماش پراز اشک بود با پلکی که زد دونه های درشت اشک از گوشه ی چشماش سر خوردن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]اجزای صورتشو انالیز کردم........چطور نتونسته بودم بفهمم بهار.........همه ی اجزای صورتش مثل بهار من بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تنها دختری که تودلم بود ونمیخواستم کسی روجایگزینش کنم.......چون یه چیزی بهم میگفت که بهارمو پیدا میکنم وحالا پیداش کردم........با بغض گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح.......بگو بیدارم؟؟....بگو که خواب نیستم؟؟؟؟.........[/FONT]​
    [FONT=&quot] زیر گوشش اروم گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیداری بهارم بیداره بیدار.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-از کجاپیدات شد.....توکه تو که......[/FONT]​
    [FONT=&quot]گریه باعث شد که کامل حرفشو نزنه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تو که مرده بودی...خودم پیدات کردم........خودم هرهفته میرم سره قبرت وباهات دردل میکنم.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]خندم گرفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-منکه زندم حالا هی بگو مردی.......میخوای برم بمیرم؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]خیره نگام کرد........من خیلی وقت بود که عاشقه این نگاه شده بودم.......جوابی نداد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هوم؟؟؟؟برم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]با بغض گفت:جرات داری برو........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بابا جذبههههه.......اینجوری نگو ترسیدم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]لبخند زد.......لبخند منم پررنگ تر شد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شوخی های من ولبخندام فقط برای بهارم بود........دیگه غرور جایی پیش بهار نداشت........باید این فاصله و اخم و غروری که تو این مدت براش اومده بودم وجبران میکردم......... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-نمیخوای بگی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چیو؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-غیبتت،جریان اون قبر،پدرومادرت،خانم بزرگ،رفتنت به خارج،برگشتنت...[/FONT]​
    [FONT=&quot]کمی مکث کردو نگاهشو دزدید وگفت:عشقت؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هوووو چه خبره چقد باید جواب پس بدم.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نگاه به ساعت کردم ساعت5بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اول نماز بعد قصه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرشو تکون داد........بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.........وضو گرفتم وبه نماز ایستادم......روی سجده نشستم از پنجره به اسمون خیره شدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تا اونجایی که یادم میومد همیشه اخر نماز دعا میکردم که یه روزی بهارم وپیدا کنم حالا که پیداش کرده بودم دعام این بود که کنارش خوشبخت باشم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از خدا ممنون بودم که به حرف دلم گوش داد وبهار وبهم برگردوند......یه معجزه بود ،قشنگترین معجزه بود..........سجاده رو جمع کردم به سمت اتاق خواب رفتم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]تو درگاه در ایستادم........زیر اون چادر سفید چهرش صد برابر قشنگتر ومعصوم تر شده بود......تو اون حالت بیشتر عاشقش شدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دوسش داشتم.......قبل از اینکه بفهمم بهار باز دوسش داشتم......الان که دیگه نمیتونم کلمه ایی برای اینکه چقد دوستش دارم بگم...... [/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]********[/FONT]​
    [FONT=&quot]پریا[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]بلند شدم وسجاده رو جمع کردم.......همینطورکه چادر واز سرم برمیداشتم برگشتم وبا صالح مواجه شدم......به چارچوب در تکیه داده بود ودستاش هم تو جیبه شلوارکش بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]رو لباش لبخند بود......دیگه صالح نبود انگار یکی دیگه بود......نه اخمی بود نه غروری مهربونی ولبخند بود وبس.......شخصیتش برام جالب بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از خدا ممنون بودم که نیما رو بهم برگردوند.......نیما همه ی زندگی من بود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]نشست روتخت......جانماز وچادر رو گذاشتم رو میز وکنارش رو تخت نشستم......نگاهش به کف اتاق بود........منم حرفی نمیزدم.......به بالای تخت تکیه داد وبا دستش به کنارش اشاره کرد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خودمو کشوندم سمتش....دستش وسمتم کشید ودوره گردنم حلقه کرد پاهاشو کشید......کنارش نشستم وسرمو گذاشت رو سینش.......با صدای مهربونش گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-اماده ایی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]هیجان داشتم برای همین گفتم:اوهوم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بپرس تا برات یکی یکی بگم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]آب دهنمو قورت دادم:از اول بگو.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نفس عمیق کشید وشروع کرد:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اون روز بارونی که داشتم فال میفروختم و توهم طبق معمول یه گوشه ایستاده بودی نگاهم به چند تا از پسرای دست فروش افتاد که داشتن تو رو نگاه میکردن....یکیشون میخت شده بود....رو اعصابم بود.......دوست نداشتم کسی بهت چشم داشته باشه.....تو مال من بودی.......ولی هیچ وقت نتونستم به زبون بیارم.......همیشه بهت میگفتم ابجی درحالی که اصلا این احساس وبهت نداشتم.....رفتم سمتش وبهش تذکر دادم ولی پسره پیله تر از اون حرفا بود......یه چیزایی گفت که خونم وبه جوش اورد وباهاش درگیر شدم.......چون کنار خیابون بودیم محکم هلم داد که دیگه چیزی جز جیغ تو یادم نمیاد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بود......نگران تو بودم.....نمیدونستم کجایی......مامان بابا بودن ولی تو نبودی........میخواستم از بیمارستان بزنم بیرون وبیام دنبالت.......تو جایی رو نداشتی خونه هم که نرفته بودی ترسم از این بود که یدفه اون پسره از فرصت استفاده کرده باشه وبرده باشتت.......داشتم دیوونه میشدم........یه دکتر اومد تو اتاق و سعی داشت ارومم کنه ولی من اروم نمیشدم......یه خانم دکتر دیگه هم اومد داخل اتاق.........دکتره مشکوک نگام میکرد.......یه ارامبخش بهم زدن ودیگه نفهمیدم چی شد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]وقتی چشم باز کردم همون دکتر بالای سرم نشسته بود وگریه میکرد.......سراغ مامان بابا رو ازش گرفتم میخواستم ببینم تو برگشتی خونه یا نه.....با ناباوری دیدم که دکتره گفت اونا دیگه پدر مادر تو نیستن یعنی از اولم نبودن......داشتم از تعجب میمردم........جوک میگفت فکر میکردم داره الکی میگه ولی وقتی ازمون ازمایش گرفتن فهمیدم که راست گفته.....اون دکتر پدر من بود.......مرخص که شدم منو بردن خونه.....خونه نبود کاخ بود....یه عمارت شیک.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی هیچ کدوم به چشمم نمیومدن.......من به سادگی فقیری وشب گرسنه خوابیدن عادت کرده بودم........اون بین همه ی فکرم پیش تو بود.....نگرانت بودم.......یه اتاق برام ترتیب داده بودن......یه اتاق بزرگ پراز اسباب بازی....نمیتونستم باور کنم........برام سنگین بود......از یه خونه ی کاهگلی یدفه وارد یه قصر بشی سخته...دور از باور بود.........بابام اومد تو اتاق برام همه ی ماجرا رو تعریف کرد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]گفت که وقتی کوچیک بودم مادرم بخاطره اینکه بابام راضی نمیشده طلاقش بده منو به یه زن ومرد فقیر داده تابترسونتش وبابام رضایت بده......گفت چون مادرم ازش خوشش نمیومده طبیعتا از بچش هم خوشش نیومده ویه روز منو میبره بیرون میده به یه زن ومردی که تازه بچه ی2سالشون مرده بود.....میاد خونه ومیگه که صالح ودزدیدن والکی نقش بازی میکنه......اون زن ومرد هم میرن یه جایی دیگه بدون اینکه به مادرم خبر بدن.......شناسنامه ی پسرشون که به اسم نیماصفائی رو برای من میزارن وبه یاده پسرشون اسممو میزارن نیما......اون قبری که تو 13 سال بالای سرش میرفتی متعلق به پسراین زن ومرد بوده.......[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]پدر ومادرم دکتر بودن...وقتی که من تصادف کردم مادرم اون زن ومردو میبینه و وقتی یه گوشه داره باهاشون حرف میزنه پدرم هم صداشون رو میفهمه.......ازشون شکایت میکنه وبا انجام ازمایش همه چیز معلوم میشه.......این شد که از همه ی زنـ*ـا متنفر شدم.....اگه مادرم این کارو نمیکرد من هیچ وقت دست نیاز به سمته مردم نمیکشیدم وهیچ شبی رو گرسنه نمیخوابیدم وهیچ روزی رو زیره بارون بدو بدو نمیکردم تا پول دربیارم وبرای مادر قلابیم دارو وبرای پدر قلابیم مواد تهیه کنم.......تنها چیزی که اون دوران برام شیرین ولذت بخش بود پیدا کردن تو بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]فردای همون روزی که رفتم خونه ی واقعی خودم از خونه زدم بیرون تا تو رو پیدا کنم......اول رفتم خونه کسی نبود چون پدرم ازشون شکایت کرده بود فرار کرده بودن.......تو خونه کیف تو رو دیدم......کیفی که داخلش شناسنامه و یه لباس وعروسکت بود.........برداشتمشون رو طاقچه چشمم به عکس دونفریمون افتاد اونم برداشتم و از خونه اومدم بیرون وبه سمت بچه ها رفتم.......اونقد عصبی وناراحت بودم که بلافاصله با دیدن اون پسره بهش هجوم اوردم.......سراغتو ازش گرفتم گفت که خبر نداره احساس میکردم دروغ میگه یکی دیگه از بچه که میونه ی خوبی باهاش داشتم گفت که اون روز تصادف وقتی پلیس میاد وتورو بالای سره من میبینه میبرنت کلانتری ودیگه خبری نداشتن.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیدونستم کدوم کلانتری بردنت.......هر کلانتری میرفتم میگفتن همچین چیزی نبوده یا اصلا راهم نمیدادن تا حرف بزنم........دو روز بعد با اصرار ودعوا رفتیم خارج.......رفتیم تا برای همیشه اونجا زندگی کنیم......اونجا شروع کردم به درس خوندن.......از اونجا خوشم نمیومد...بیقرار بودم بیقرار تو....اینکه کجایی وچه بلایی سرت اومده.......از همه ی زنـ*ـا متنفر بودم از همه شون......این حس نفرت باعث شد که ازم یه ادم مغرور وسردبسازه.....با هیچکی حرف نمیزدم.....امیدم این بود که یه روزی برمیگردم وبلاخره پیدات میکنم......اگه تونستم تحمل کنم بخاطره یادگاری هایی بود که از توپیشم مونده بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چون سنم از 18 کمتر بود نمیشد که خودم تنها برگردم ایران برای همین تحمل کردم تا به سن 18 رسیدم......تا کارامو راست وریس کردم 5-4 سال طول کشید.......من عاشق ایران بودم عاشق خاکم بودم از اتریش خوشم نمیومد....اتریش وخارج ارزوی هر جوونی مثل من بود ولی من رفتارم زندگیم اخلاقم با همه فرق داشت......من تو فامیل وخانواده تک بودم......تو چشم همه ی دخترا بودم.......ولی عشق تو تو دلم هیچ وقت باعث نشد که به دختری توجه کنم......اخمی که ازدست دادن تو روی پیشونیم گذاشته بود هیچ وقت دختری به خودش اجازه نمیداد که بیاد سمتم........همه بهم میگفتن مغرور وخودخواه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]من باید تو رو پیدا میکردم....تو رو حق خودم میدونستم.....تو مال من بودی.....بهار من بودی......اومدم ایران اولین کاری که کردم به همه ی بهزیستی ها سر زدم ولی خبری نبود هرکجا که فکر میکردم باید رفته باشی تا یه سرپناهی داشته باشی رفتم ولی ازت خبری نبود......تو دانشگاه وقتی برای اولین بار دیدمت برام اشنا میزدی ولی حس غروری که تو وجودم بود بهم اجازه نمیداد که باهات خوش اخلاق باشم.....دست خودم نبود....من اینجوری خودمو پرورش داده بودم.....ولی کم کم یه نیرویی منو سمت خودت میکشوند نیرویی که من ناراضی بودم...من به خودم قول داده بودم که کسی رو جایگزین بهارم نکنم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]وقتی تو خونه ی خانم بزرگ دیدمت داشتم از تعجب شاخ درمیوردم.....اعتراف میکنم که اون موقع هیچ احساسی بهت نداشتم مثل بقیه دخترا ازت خوشم نمیومدولی نمیدونم چرا مشکلاتت حتی حال بدت کلافم میکرد....نمیدونم چرا روت غیرت داشتم....من این غیرت و فقط واسه بهارم داشتم ولی روی تو هم داشتم...........ولی کم کم نمیدونم چی شد که باهام کم کل کل میکردی این باعث شده بود که نظرم نسبت بهت با بقیه دخترا یکم فرق کنه.....رفتار مثل بقیه ی دخترا که یه جورایی میخواستن بهم نزدیک بشن نبود.....رفتارات با حیا وساده بود.......هیچ چشم داشتی بهم نداشتی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]برای همین اتفاقاتی که برات میوفتاد برام مهم بود.....بدون اینکه بخوام برام مهم شده بودی ولی من اینو نمیخواستم.....بهت علاقه مند شده بودم ولی نمیخواستم قبول کنم.......تو بدون اینکه خواسته باشی منو تسلیم خودت کرده بودی.......اون معصومیتی که تو چشمات بود باعث شده بود که رفتارم یکم باهات گرم باشه........خوشحالم که بلاخره پیدات کردم........ [/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]مغزم داشت دود میکرد.....چه ماجرایی بود.......این بین هنوز یه چیزی روشن نشده بود برام گنگ ونامفهوم بود........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-اینم از زندگی من........[/FONT]​
    [FONT=&quot]همینجور که سرم رو سینش بود گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-یه چیزی برام نامفهومه؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چی؟؟؟بفرما؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]بدون مقدمه ورودربایستی گفتم:عشقت......[/FONT]​
    [FONT=&quot]قفسه ی سینش تکون خورد......داشت میخندید........جدی گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نخند جوابمو بده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]وقتی دیدم جواب نمیده سرمو بلند کردم ونگاش کردم......یه لبخند مهربون رو لباش بود...نگاش با قبلا فرق داشت نمیدونم درست حدس زدم یا نه....نگاش مملو از عشق وشادی بود...... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-نمیخوای جواب بدی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-عشقم تویی.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]مات مونده بودم نگاش میکردم.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اون روز گفتم یکی رو دارم که دوسش دارم........میدونی اون کی بود؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]سکوت کردم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-حاج خانومم بهار.......تو........یه احساسی بهم میگفت که همین روزا پیدات میکنم.......اگه اون حرف وزدم بخاطره این بود که برام مهم بودی نمیخواستم اذیت شی........خوب تو دختر بودی ممکن بود مثل من ناخواسته احساساتی نسبت بهم پیدا کنی برای همین گفتم که زن دارم وبه زودی معرفیش میکنم........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-پس اون تلفنا کی بودن؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشماشو ریز کرد وگفت:کدوما؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو انداختم پایین ومظلومانه گفتم:همونا که تو حضوره من جواب نمیدادی و میرفتی تو اتاقت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خندید ومیون خنده گفت:ای ناقلا حواست به همه چیز هستااااا.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-دیگه دیگه.......بحث ونپیچون جواب منو بده..........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مادرجون........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مادرجون چی؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اون زنگ میزد....جویای احوالت بود.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]نور خورشید اتاق وروشن کرده بود.....احساس میکردم سبک شدم....نفسام راحتر از قبل در رفت وامد بود.....ارامش بود وارامش......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چیزی که من فقط در کنار نیما ویا بهتره بگم صالح داشتم........یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7 بود.......چشمام میسوختن.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]کنار صالح رو بالش دراز کشیدم........چشمامو بستم همونجور که نشسته بود احساس کردم دستی موهام رو نوازش میکرد....دیگه چیزی نفهمیدم.......[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]فصل شانزدهم[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام مادرجون.......مرسی شما خوبید؟؟؟پریا هم خوبه......پروازتون کی میشینه؟؟؟اها باشه منو ب...ااااپریا میایم دنبالتون.......پس فعلا........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]تو اشپزخونه بودم وداشتم ناهار درست میکردم وصالح هم تو سالن داشت با خانم بزرگ حرف میزد.....خندم گرفته بود داشت سوتی میداد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خانم بزرگ باید عمل میشد ولی ریسکش بالا بود......برای همین قبول نکرده بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرحال نبودم.......رفتن از این خونه بعد از دو هفته همخونی با صالح که 4روز بود فهمیده بودم صالح نیمای منه سخت بود....طاقت دوری نداشتم.....نمیدونستم تصمیم صالح چیه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]پلیسا هم خبر دادن که بانده خسروی رو همراه با پریسا وحسام دستگیر کردن......حسام وپریسا از دانشگاه حذف شده بودن ومنو صالح هم امتحان و که چند روز عقب افتاده بود رو به خوبی دادیم ومنتظر جوابش بودیم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با صدای صالح از فکر دراومدم بیرون ونگاهمو از ظرف سالاد که داشتم خورد میکردم گرفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-حاج خانم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بلیییییی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]عاشق حاج خانم گفتنش بودم.......یه نکته ازش گرفته بودم وهی اذیتش میکردم....حرص میخورد وقتی صدام میکرد بهش نمیگفتم جانم....به روی خودش نمی اورد ولی من میفهمیدم........صداشو پشت سرم شنیدم......برگشتم رو اپن نشسته بود........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-مادر جون عصر با بابام میرسن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با شنیدن عصر حواسم پرت شد وسوزشی تو دستم احساس کردم........عصررر؟؟؟؟چقد زود.......نه خدا........صالح یدفه اومد سمتم ولی من مات فقط نگاش میکردم........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-ببین چیکار کردی حواست کجاست؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]به دستم نگاه کردم.....داشت خون میومد ولی درد دلم بیشتر از اون بود که درد دستمو احساس کنم.......با ناراحتی گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-چیزی نیست نگران نباش.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستمو مشت کردم وسمت سینک رفتم......خون چیکه میکرد معلوم نبود چقد عمقی بریده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کجا میری؟؟؟بزار ببینم دستتو........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-گفتم که چیزی نیست ول کن صالح........[/FONT]​
    [FONT=&quot]هم کلافه بود هم عصبی.........با حرص گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-باز کن گفتم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم مشتم و باز کردم.......خون دوباره راه باز کرد........سرشو برد نزدیک تر ونگاش کرد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-منکه میگم چیزی.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هیسسسسس........برو لباس بپوش.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-واسه چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-باید ببرمت درمانگاه باید بخیه بشه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستمو از تو دستش بیرون اوردم وگفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیخیال الان خونش بند میاد یه چسب بده خودم درستش میکنم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اخم کرد وعصبی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیخود.....حرف رو حرفم نیار برو لباس بپوش.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]کلافه گفتم:عجب......انگار اختیار دست خودمم ندارم دیگه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با همون اخم که من دلم براش ضعف میرفت گفت: بله که نداری......بدو لباس بپوش منتظرم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جون بهار دیگه گیر نده.......چیزی که نیست خودمون باهم پانسمانش میکنیم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو کج کردم و با ناز گفتم:باشه؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه چند ثانیه با اخم موند نگام کرد وبعد هم به دستم نگاه کرد......سرد وبا اخم گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جعبه پانسمان کجاست؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]با لبخند گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-پشت سرت کابینت دومی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چقد خوب بود که یکی بود که انقد براش مهم بودم وبه خاطر یه زخم سطحی انقد نگرانم میشد........[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]داشت دردش شروع میشد......سوزش داشت ومور مور میکرد........در جعبه رو باز کرد و بتادین ویه تیکه پنبه دراورد وبه بتادین اغشتش کرد و دستش واورد سمت دستم تا دستمو بگیره که دستمو بردم عقب.......هنوز اخم تو صورتش بود.......جدی گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-دستتو بده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو انداختم پایین وگفتم: نوچ....درد داره........الان سوز میزنه.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-حقته وقتی نمیای ببرمت درمانگاه بایدم درد بکشی....بده من دستتو.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با ناراحتی لبام وجمع کردم ونگاش کردم........دستمو اروم بردم جلو...بدرک بذار درد بکشم.......تقصیره خودم بود دیگه.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]هرچند که اگه درمانگاه هم میرفتیم باز این سوزش رو داشت ولی خوب........مچ دستمو گرفت وپنبه رو برد نزدیکه دستم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشماموبستم....خونش هنوز بند نیومده بود........سوزش وحشتناکی تو دستم پیچید ولی هیچی نگفتم وچشمام ورو هم فشردم ولب پایینمو از درد به دندون گرفتم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]داشتم از درد میمردم........چشمام همچنان بسته بودن........یه چسب زد رو زخمو یه باند هم پیچوند دورش........از زیر چشمای بستم گلوله های اشک پایین میومدن......صالح هم اصلا حرف نمیزد.......بعد از اینکه باند ودور دستم بست بعد از چند ثانیه خواستم چشماموباز کنم که یدفه پیشونیم داغ شد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشماموباز کردم.......تو بغـ*ـل صالح بودم....پیشونیمو بوسیده بود.......زیر گوشم زمزمه وار گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-ببخشید میدونم درد داشت ولی مجبور بودم.......گریه نکن حاج خانمم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]منو از خودش جدا کرد وتو چشمای خیسم خیره شد:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-درد داری؟؟خوبی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]فقط سرمو تکون دادم........من چطوری میتونستم دوریشو تحمل کنم.......من بهش عادت کرده بودم.......کمتر از 4ساعت ازش جدا میشدم.......نمیتونستم تحمل کنم نمیتونستم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سریع به سمت اتاق رفتم ودرو محکم بستم ودرو قفل کردم....خودمو رو تخت انداختم ودوباره بغضم شکست......بعد از چند دقیقه دستگیره ی درو چرخوند و وقتی دید قفل گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-درو باز کن بهار....حالت خوبه؟؟؟چت شد یهو؟؟؟درد داری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سکوت کرده بودمو فقط گریه میکردم....دلم برای بهار گفتنش تنگ میشد.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهارم؟؟؟؟بهار خانم؟؟؟؟حاج خانم؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]بلند شدم وبه سمت در رفتم...به در تکیه دادم واروم نشستم رو زمین........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهارم نمیخوای درو باز کنی؟؟؟اگه درد داری آماده شو ببرمت درمانگاه...بهار؟؟؟نمیخوای به حاج اقات بگی چی شده؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]گریم شدت گرفت.......دیگه ابجی نبودم دیگه خودشو داداشم نمیدونست......مثل قبلا دیگه نمیگفت به داداشت نمیگی......شده بود حاج اقام......میون گریه ام گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-چیزی نیست........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-باشه چیزی نیست....درو باز کن ببینمت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تنهام بذار صالح........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تا نگی برای چی گریه میکنی تنهات نمیزارم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چیزی نیست.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-پس واسه هیچی اینجوری گریه میکنی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اره......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-درو باز کن بهار.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]همونجور که نشسته بودم قفل در و باز کردم بعد از چند ثانیه اومد داخل........نگاهش دور اتاق چرخید ونگاش به من که گوشه ی دیوار جمع شده بودم وگریه میکردم ثابت موند........[/FONT]​
    [FONT=&quot]اومد سمتو نشست کنارم وکشوندم تو بغلش.........سرمو گذاشت رو سینش وموهام ونوازش کرد......انگار فهمیده بود که من اینجوری اروم میشم....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هوم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نمیخوای بگی چی شده؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هیچی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-به من هیچ وقت دروغ نگو چون میفهمم...فهمیدی؟؟؟..حالا بگو ببینم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]درحالی که گریمو کنترل میکردم گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-عصر خانم بزرگ میاد........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوب بیاد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]گریم شدت گرفت.....یعنی براش سخت نبود که قراره من از این خونه برم؟؟؟؟........[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی دلش برام تنگ نمیشد؟؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی الان بیقرار نبود؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یدفه منو از خودش جدا کرد ومحکم بازو هامو گرفت......با بهت موندم نگاش کردم.....متعجب تو چشمام خیره شده بود..... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-تو تو الان چی گفتی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یکم فکر کردم که چی گفتم.......وای یادم نمیومد.......چیزه بدی گفتم؟؟؟....چی گفتم اصلا؟؟؟؟با گیجی گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من چی گفتم؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-دوباره تکرار کن!!!!!![/FONT]​
    [FONT=&quot]-یادم نمیاد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]کم کم دستاش شل شد ویدفه بلند شد وکلافه از اتاق زد بیرون......چش شد یهو؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]صدای دره خونه تنمو لرزوند.......کجا رفت این؟؟؟؟........[/FONT]​
    [FONT=&quot]اشکامو پاک کردم......باید دیگه کم کم وسایلمو جمع میکردم.......چمدونمو از کنار کمد بیرون اوردم وانداختمش روتخت.........زیپشو باز کردم ودرشو باز کردم......[/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]به سمت کشویی که لباسامو توش گذاشته بودم رفتم واروم درشو باز کردم........یکی یکی لباسارو دراوردم وانداختم داخل چمدون.......دوباره بغضم شکست....چرا اینجوری شده بودم.........اصلا صالح با اون حالش کجارفت؟؟؟....[/FONT]​
    [FONT=&quot]از تنهایی میترسیدم.......من به صالح عادت کرده بودم....به وجودش عادت کرده بودم.......شده بود همه چیز من........دوسش داشتم دوری ازش برام سخت بود ولی چاره ایی نبود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]زیپو بستم ویه مانتو شلوارو شال هم اماده گذاشتم کنارش که بعد از ناهار بپوشم که بریم دنبال خانم بزرگ.......از اتاق زدم بیرون.....خبری ازصالح نبود.....نگرانش بودم.......کجارفت اخه؟؟؟؟......[/FONT]​
    [FONT=&quot]رفتم داخل اشپزخونه وغذا رو کشیدم داخل ظرف وروی میز چیدم........رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار........چشمم افتاد بهش........کنار حوض نشسته بود وبه اب داخل حوض خیره شده بود......بدجور تو فکر بود.......به چی فکر میکرد؟؟؟؟.....در پنجره رو باز کردم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرشو اورد بالا وبا چهره ایی سرد وناراحت بهم خیره شد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیا ناهار یخ کرد الان دیر میشه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]کلافه تو موهاش دست کشید واز لبه ی حوض بلند شدومنم بلافاصله درپنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]به سمت اشپزخونه رفتم ونشستم رو صندلی ومنتظر صالح شدم.......به بشقاب روی میز خیره شدم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]قرار بود از اینجا به بعد چی بشه؟؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]حالا که هردو فهمیده بودیم بهار ونیمای همدیگه هستیم چیکار میکردیم؟؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]من تصمیم وگرفته بودم.......من صالح ومیخواستم من نیمام ومیخواستم.......حتی فکر اینکه یه روزی نباشه کنارم تا ارومم کنه یا یه زن دیگه بیاد وتو این خونه کنار صالح زندگی کنه تا پای مرگ میبردم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]من صالح و واسه خودم میخواستم.....فقط خودم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با تکون چیزی جلوی چشمم به خودم اومدم... سرمو اوردم بالا....دستای صالح بود که منو از فکر دراورد.....سرد وناراحت بود.....چشماش ولحنش دیگه شاد نبود....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-کجایی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نفس عمیق کشیدم و به ظرف غذا نگاه کردم:همین جا.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بعید میدونم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سکوت کردم....اگه یه کلمه دیگه میگفتم بغضم سر باز میکرد........هردو همزمان غذا کشیدیم........غذا از گلوم پایین نمیرفت بغض اجازه نمیداد اشتهایی برام نمونده بود.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]اونقدر غصه خورده بودم که سیره سیر بودم.......میلی به غذا نداشتم........یه نگاه به بشقاب صالح کردم اونم حتی یه قاشق هم نخورده بود وداشت با غذاش بازی میکرد.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]همینجور که نگاهش به بشقابم بود وبا غذاش بازی میکرد تلخ گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-چرا نمیخوری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]منم سرد جواب دادم: تو چرا نمیخوری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگام کرد.....یه نگاه عمیق نگاهی که قلبمو گرم کرد.......احساس کردم داغ کردم........تو چشماش نمیدونم چی بود نمیتونستم درکش کنم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]ناخوداگاه با صدای لرزونم که دراثر بغض بود گفتم: جانم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه لبخند تلخ زد وسریع جمعش کرد.......منتظر نگاش میکردم.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-میخوای بری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]فقط تونستم سرمو تکون بدم........از روی صندلی بلند شد ورفت داخل اتاقش.......چاره ی دیگه ایی نبود.....باید از اینجا به بعد جدا میشدیم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نگاه به ساعت کردم.....ساعت 3بود.......هر لحظه هم تپش قلب من بالاتر میرفت.......حوصله جمع کردن نداشتم سمت اتاق رفتم واماده شدم.......هنوز صالح داخل اتاقش بود.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]چمدون وگذاشتم کنار در ورفتم داخل اشپزخونه تا ظرفای غذاروجمع کنم.......اومدم بشقاب اولی رو بردارم که صداشو شنیدم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-نمیخواد جمع کنی.......برگشتم خودم جمع میکنم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-غذا خراب میشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-غذا رو بذار تو بخچال بقیه رو بزار.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]غذا رو ریختم داخل قابلمه وگذاشتمش تو یخچال.......یه نگاه به میز اپن کردم.....اینجوری که نمیشد......رفتم سمتشون که با صدای عصبیش میخکوب شدم......... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-گفتم ولشون کن خودم جمع میکنم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با تعجب موندم نگاش کردم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چرا اینجوری باهام حرف میزنه؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]چرا سرم داد میزنه؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سمت چمدونم رفت وبلندش کرد ویه نیم نگاه بهم انداخت و رفت بیرون.....باز اخم مهمون ابروهای خوشکلش شده بود.......کیفمو از روی اپن برداشتمو قبل از اینکه برم بیرون یه نگاه به خونه کردم.......[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]شاید دیگه قسمت نمیشد که بیام....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شاید قسمت یکی دیگه بود....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شاید یه نفر دیگه صاحب این خونه بود نه من.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نفس عمیق کشیدم ودر وبستم.......صالح تو ماشین منتظرم بود عینک افتابیمو زدمو در خونه رو بستم وسوار شدم.........بدون حرف حرکت کرد........عصبی بود وبا اخم به جاده خیره شده بود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستشو سمت سی دی برد وروشنش کرد صداشو بلند کرد وعینک دودی خلبانیش وزد وبه جاده خیره شد........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]من دیگه غربت نمیخوام عشق وبا حسرت نمیخوام[/FONT]​
    [FONT=&quot]صدای هق هق وگریه کنج این خلوت نمیخوام[/FONT]​
    [FONT=&quot]هرجایی که درد زیاده قلبم اونجا خونه کرده[/FONT]​
    [FONT=&quot]غم ومهمون کرده زود خوشی رو رونه کرده[/FONT]​
    [FONT=&quot]دیگه طاقتی نمونده که بخوام جدا بمونم[/FONT]​
    [FONT=&quot]شعرای پراز من وتو با خودم تنها بخونم[/FONT]​
    [FONT=&quot]کاش ببینمت دوباره خیلی کم حتی یه لحظه[/FONT]​
    [FONT=&quot]مثل اون روزای اول همه ی جونم بلرزه[/FONT]​
    [FONT=&quot]کاش خدا منو ببینه ببینه چه گیج وخستم[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستمو محکم بگیره بگه که نترس من هستم[/FONT]​
    [FONT=&quot]کاش فقط یه بار دیگه با چشام تو رو ببینم[/FONT]​
    [FONT=&quot]حاضرم تا ته عمرم پای این حسرت بشینم[/FONT]​
    [FONT=&quot]مثل انتظار کشیدن همه ارزوم همینه[/FONT]​
    [FONT=&quot]پس بزار یه با دیگه این چشام تو رو ببینه[/FONT]​
    [FONT=&quot]کاش خدا بگه تو گوشم که نترس از این زمونه[/FONT]​
    [FONT=&quot]این زمونه ایی که خیلی با دلم نامهربونه[/FONT]​
    [FONT=&quot]محو اهنگ شده بودیم....هیچ کدوم حرف نمیزدیم.....پس برای اونم سخت بود.....پس اونم دلتنگم میشد.....پس این حالشو کلافگیش به همین خاطر بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]من منتظرش میموندم....بقیش دیگه کاره خودش بود......اگه منو میخواست میومد جلو......باید منتظر میموندم تا ببینم سرنوشت برام چی نوشته........[/FONT]​
    [FONT=&quot]سر یه چهار راه چراغ قرمز شد وایستاد......با صدای تقه ایی به شیشه به کنارم خیره شدم........یه دختر بچه ی 5 ساله با دسته ایی از فال ایستاده بود واشاره میداد که شیشه رو بدم پایین......ششیشه رو با دکمه دادم پایین.....دخترک ملتمسانه گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-خاله فال میخری؟؟؟توروخدا......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با صدای صالح نگاهم وسمتش برگردوندم....داشت با گرمی با یه پسرک گل فروش حرف میزد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چطوری اقا مجید؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوبم عمو......گل میبری؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله که میبرم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با صدای دخترک نگاهمو سمتش کشوندم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خاله شما هم مثل عمو صالح از منم فال بخر........[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه فال بیرون اوردم وکیف پولمو بیرون اوردم وقبل از اینکه من حساب کنم صالح مقداری پول رو به دخترک داد.......چراغ سبز شد وراه افتاد........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-داشتم حساب میکردما.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تا وقتی من باهاتم چه معنی داره دست تو کیفت بکنی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مرسی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-وظیفست.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بعد از کمی مکث با صدای ناراحتی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کاش اینا هم سرنوشتشون مثل من میشد...کاش اوناهم اشتباهی تو این راه کشیده شده باشن...[/FONT]​
    [FONT=&quot]-همه که مثل هم نمیتونن باشن......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-درسته......ولی حداقل تو هر صدتایی 4تا همچین جریانی داشته باشن باز خودش خیلیه.......[/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]فصل هفدهم[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]از بین جمعیت از پشت شیشه نگاهم دنبال خانم بزرگ بود.......صالح اصلا سرحال نبود وباز شده بود اخمو.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با دیدن خانم بزرگ بین مسافرا انگار دنیا رو بهم دادن.....دلم براش یه ذره شده بود........ناخوداگاه از شوق بالا پریدمو دستمو تکون دادم ولبخند زدم.....خانم بزرگ هم نگاهش سمت ما بود بدون شک دنبال ما بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگاهش افتاد به ما یه خنده ی گشاد رو لباش نقش بست.......نگاه خانم بزرگ رو صالح ثابت موند وکم کم لبخندش جمع شد.......یه نگاه به صالح که کنارم ایستاده بود انداختم........چشماشو بسته بود ولباش میلرزید....به دستاش نگاه کردم....محکم مشتشون کرده بود ودسته گل تو دستاش مچاله شده بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با صدای خانم بزرگ برگشتم پشت سرم.........پسرش حمید هم باهاش بود که با اخم درکنار خانم بزرگ قدم برمیداشت.....باز این منو دید لبخند یادش رفت........[/FONT]​
    [FONT=&quot]سریع خودمو انداختم تو بغـ*ـل خانم بزرگ ومحکم بغلش کردم......... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام خانم بزرگم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام به روی ماهت وروجکم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوشحالم که زود اومدیدی.....دلم براتون یه ذره شده بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]منو از خودش جدا کرد وبا نگاه مهربون ولبخند گرمش گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم..........[/FONT]​
    [FONT=&quot]صدای سرد صالح وپشت سرم شنیدم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام مادر جون...رسیدن بخیر........[/FONT]​
    [FONT=&quot]گردنمو چرخوندم ونگاش کردم.......بیحال بود.....سرد به چشمام خیره شد........من بین اونو خانم بزرگ بودم....اروم خودمو کشیدم کنار.....صالح خانم بزرگ وبغل کرد....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام دردت تو جونم......سلام پسرم.....خوبی فدات شم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دور از ادب میدونستم که به بابای صالح سلام نکنم......سرمو انداختم پایین واروم گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام خوش اومدید........[/FONT]​
    [FONT=&quot]خشک بدون اینکه حتی یه نیم نگاه بهم بندازه گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مرسی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]دلم گرفت.....اخه چه هیزم تری به این مرد فروخته بودم که انقد باهام بد برخورد میکرد وازم خوشش نمیومد........[/FONT]​
    [FONT=&quot]بغض کرده بودم ولی نمیخواستم بشکنه....یعنی نمیذاشتم.....من باید قوی باشم.......دسته ی کیفمو با حرص فشار دادم تا شاید بغضم ته نشین بشه......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح چمدون خانم بزرگ وگرفت وراه افتادیم سمت ماشین........خانم بزرگ وپسرش جلوی ما بودن ومن وصالح هم پشت سرشون شونه به شونه میرفتیم....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]بدون اینکه نگام کنه گفت: جانم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چیزی شده؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نه ...........از امشب هیچ چیز تو خونه عوض نمیشه.......مثل دوهفته پیش ارامش تو خونه حاکمه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با بهت مونده بودم نگاش میکردم وبه حرفاش گوش میدادم ولی اون حتی یه نیم نگاه هم بهم نکرد......حرفاش وحلاجی کردم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هیچ چیز عوض نمیشه!!!! [/FONT]​
    [FONT=&quot]ارامش تو خونه حاکمه!!!!....[/FONT]​
    [FONT=&quot]حتی با رفتن من؟؟؟؟......[/FONT]​
    [FONT=&quot]میدونستم که داره تیکه میندازه......یعنی همهه چیزی عوض میشد وهم ارامش از بین میرفت.......پس این حالش به خاطر همین بود.....بمیرم که انقد به خاطر من کلافه وناراحت شدی......[/FONT]​
    [FONT=&quot]رسیدیم به ماشین.....درو باز کرد وچمدون هارو با کمک باباش گذاشت صندوق عقب......نشستم روی صندلی عقب از اون سمت باباش درو باز کرد ونشست......خانم بزرگ وقتی دید باید جلو بشینه در جلو رو باز کرد و قبل از اینکه سوار شه گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-حمید بیا جلو بشین......[/FONT]​
    [FONT=&quot]- نه مامان من عقب راحت ترم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]روبه من گفت:پریا جان تو بیا بشین........[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح نشست پشت فرمون وگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چی شده مادرجون؟؟؟چرا سوار نمیشین؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مادر من عقب وترجیح میدم.......میدونید که من از این جلو خوشم نمیاد........بیا پریا جان........[/FONT]​
    [FONT=&quot]درو باز کردم و پیاده شدم........منظور خانم بزرگ از این کارو نفهمیدم.....اون که وقتی با مش قربون میرفت بیرون جلو مینشست.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]شونه ایی بالا انداختم وروی صندلی جلو نشستم.....خانم بزرگ هم نشست.....صالح استارد زد و دنده رو جا انداخت وقبل از اینکه راه بیفته گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-کمربندتو ببند.........[/FONT]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا