کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
این جا ننشسته بودم که روي ماه مادر شوهر گلم رو ببینم! با این حالِ بدم، این جا نشسته بودم که بیاد چون میخواستم بپرسم. سوال هام داشتن مغزم رو منفجر میکردن.
منتظر بودم بیاد تا بپرسم چرا؟ چرا این حقم بود؟ چرا همه رو گول زده بود تا بشم زن دانیال؟
همه ي این سوال ها توي مغزم میچرخیدن. بدون توقف، میچرخیدن و میچرخیدن. اصلا شاید همین ها بودن که سرگیجه شدیدی واسه ام به وجود آورده بودن. شاید هم مربوط به موجود کوچیک و نفرت انگیز تو شکمم بود.
این حال رو نمیتونستم تحمل کنم. هر جوري بود این بچه رو سقط میکردم حتی اگر قرار بود خودم هم باهاش بمیرم.
کلافه بلند شدم که برم تو اتاق روي تخت استراحت کنم. یکی دو بار تعادلم رو از دست دادم ولی خودم رو به اتاق رسوندم.
روي تخت نشستم و از حالت تهوع ناله کردم. یهو این طوري شده بودم.
لعنت به دانیال! مهم نبود سر چی، جدیدا همه ي فحش هام بی ربط و با ربط به اون بر میگشت!
بلند شدم و جلوي آینه ایستادم. تی شرتم رو زدم بالا و به شکمم نگاه کردم. هنوز تخت به نظر میاومد. حتی از حس این که یه روز بخواد بزرگ بشه مور مورم میشد.
چرخیدم و نیم رخش رو هم دیدم.حساس شده بودم. میدونستم که شکم زن سه ماهه بالا نمیاد ولی باز هم با دقت از چند زاویه مختلف بررسیش کردم.
از شانسم دانیال همون موقع وارد اتاق شد.
تک خنده ي مسخره اي کرد و گفت:
-میدونم خیلی ذوق داري ولی بهتره فعلا به مهمون برسی.
برگشتم سمتش و گفتم:
-حالم ازت به هم میخوره. از تو و همه ي ادا بازي هات متنفرم.
پوزخندي زد و گفت:
-نکنه فکر کردي من عاشقتم؟
تو قالب همیشگیم رفتم. نه داد زدن و نه گریه و زاري جواب می داد. به خاطر همین بی تفاوت تر برخورد می کردم. سال ها به این مدل عادت کرده بودم!
زل زدم بهش و گفتم:
-پس چرا آوردیم این جا؟ چرا بدبختم کردي؟
در حالی که می رفت توي حال پوزخند صدا داري زد و گفت:
-میفهمی.
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
-اما به موقع اش!
سعی کردم به حال بدم غلبه کنم و برم پیش مهمون عزیزم، مادر شوهر دوست داشتنیم!
حالم از پوزخندهایی که شده بودن عادت دانیال به هم میخورد. یه تیکه از وجود نفرت انگیزش، این پوزخند هاي گاه و بی گاه بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    وارد هال شدم و نگاهم رو از فرش به بالا کشیدم. ناخن هاي لاك زده شده و بلند، دو تاي پاي لاغر و یه شلوار مخمل تنگ که لاغر تر هم نشون شون می داد. پالتوي کوتاه مشکی، شال بافت ظریف مشکی و یه صورت آرایش شده ي آشنا.
    زن عموي عزیز من!
    لبخند کش داري زد و بعد از این که نگاهی به سر تا پام انداخت گفت:
    -تغییر زیادي نکردي.
    خودم رو روي مبل رو به روش ولو کردم و بی حوصله این ور اون ور رو نگاه کردم.
    دانیال دوباره یکی از اون پوزخند هاي رو مخش تحویل داد و سرد گفت:
    -چرا کرده. نمی بینی لال شده؟
    زن عمو با عشـ*ـوه موهاي شرابیش رو پشت گوشش زد.
    داشتم به این فکر میکردم که کی موهاش رو شرابی کرده که گفت:
    -درست میشه عزیزم، بهش زمان بده!
    حالم بد بود و بدترش کرد. این همه لوندي از کجا اومده بود؟ این دیگه چه مدل حیوونی بود؟
    گوشی دانیال زنگ خورد.
    -الو حامد؟
    -الان؟
    -خیلی خب، میام.
    -خب بابا، یه ربع دیگه اون جام.
    قطع کرد و رو به زن عمو گفت:
    -حامد بود. من باید برم.
    با شک نگاهی به من انداخت و گفت:
    -مامان پیشش میمونی دیگه؟
    زن عمو با عشـ*ـوه چشمکی زد و گفت:
    -خیالت راحت عزیزم!
    پنج دقیقه بعد دانیال رفت و ما تنها شدیم.
    رفتم جلوي پنجره و پشت به زن عمو ایستادم. مسیر رفتن دانیال رو با چشم دنبال کردم و گفتم:
    -براي چی اومدي؟
    صداي پر از عشـ*ـوه اش رو از پشت سرم شنیدم:
    -می دونی ساینا، یه چیزي هست که باعث میشه من دوستت داشته باشم.
    یه کم منتظرم گذاشت و ادامه داد:
    -این که تو خیلی شبیه منی!
    نتونستم جلوي خنده ام رو بگیرم. قهقهه اي عصبی زدم و گفتم:
    -مرسی که اومدي این جا من رو شاد کنی!
    لبخند مصنوعی صداداري زد و گفت:
    -دانیال میگفت میخواي بدونی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    کنجکاوم کرد، برگشتم سمتش و نگاهش کردم.
    پیرزن، خودش رو مثل دختر هاي بیست ساله درست کرده بود!
    -خب میدونی عزیز دلم.
    حس کردم نفرت توي رگهاش جریان پیدا کرد. چشم هاش، صداش، تمام وجودش پر از نفرت شد.
    لبخند حیله گرانه اي زد و با لحن مرموزي گفت:
    -تو نازنین سی سال پیشی!
    چی میگفت؟ نمیفهمیدم، اصلا نمیفهمیدم.
    چشم هام رو پر از سوال کردم و بهش نگاه کردم که ادامه داد:
    -یعنی، من میخوام که باشی!
    نمیدونم چی شد. شبیه یه خواب ترسناك، مثل یه کابوس، صداها تکرار شدن. بارها و بارها.
    صداي زن عمو توي گوشم میپیچید:
    -نازنین سی سال پیش، ما شبیه همیم، من میخوام که باشی.
    هیچ چی رو نمیفهمیدم. تو خلا وحشتناك خودم فرو رفته بودم.
    روي زمین افتادم و سرم رو با دو تا دست هام محکم گرفتم و فشار دادم. کاش میشد تمام محتویاتش رو بیرون بریزم.
    روم فشار بود. نمیدونم از کجا ولی بود. سرم داشت میترکید.
    مثل یه گردباد تند و بی رحم تمام دنیا دور سرم چرخید و من رو تو تاریکی محض غرق کرد.

    ***

    سینی چایی رو جلوم گذاشت و با مهربونی گفت:
    -قربونت برم چقدر بزرگ شدي. ماشالا ماشالا!
    با دستم روي دسته ي چوبی مبل ضرب گرفتم و آروم گفتم:
    -من نیومدم چیزي بخورم زندایی، می خوام با دایی حرف بزنم.
    موهاش رو زیر روسري رنگیش مرتب کرد و گفت:
    -حالش خیلی بده ولی صداش کردم عزیز دلم، میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    در اتاق خواب باز شد و رها با موهاي باز که تا پایین کمرش میرسید بیرون اومد.
    -مامان، شربت!
    زندایی با تشر گفت:
    -بشین پیش ساینا برات میارم.
    رها سرش رو چرخوند و گفت:
    -واي ساینا! چقدر عوض شدي.
    سعی کردم یه لبخند زورکی بزنم ولی نشد! اوضاع خراب تر از این حرف ها بود.
    سمتم اومد و روي مبل کنار من نشست.با کش سري که دور مچ دستش انداخته بود موهاي فرفري و بلند طلاییش که خیلی ضایع رنگشون کرده بود رو بست.
    شیشه ي عینکش رو با تی شرتش تمیز کرد و گفت:
    -چه عجب!تشریف مبارکت رو آوردي این جا خانم.
    نگاه بی حوصله اي بهش انداختم تا بفهمه که حالم خوش نیست.
    انگار حساب کار دستش اومد چون لبخند شیرینی زد و گفت:
    -هنوز هم بی اعصابی!
    گوشه ي لبم نا خود آگاه کج شد. بی اعصاب تر از گذشته ها شده بودم.
    کی میدونست چی سرم اومده؟ کی میدونست چی کشیدم که این شدم.
    زندایی یه لیوان شربت آبلیمو براي رها آورد و گفت:
    -هنوز از برنامه ات عقبی؟
    رها نالید:
    -صد تا تست زدم. صد و ده تا عقبم هنوز.
    اخمی کرد و ادامه داد:
    - دیشب گفتم مهمونی نمیام، به زور من رو بردین با خودتون.
    زندایی یا علی گفت و روي مبل نشست و من به این فکر کردم که احتمالا براي کنکور میخونه. چند وقت بود مدرسه نمیرفتم؟
    هر جور فکر میکردم مایه ي افتخار محسوب میشدم. یه دختر هفده ساله ي متاهل ترك تحصیل کرده ي حامله!
    حیف که کسی نبود به منِ اسطوره افتخار کنه!
    این فکر ها پوزخند تلخی روي صورتم نشوند. گناهم چی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    زندایی با اخم گفت:
    -مامانِ فرناز دعوت کرده بود. خیلی زشت بود نیاي.
    با شنیدن اسم نا آشنا به زندایی نگاه کردم که گفت:
    -فرناز عروسم رو میگم ساینا جان!
    برگشتم به زمانی که تو روي مامان، براي نرفتن به عروسی میلاد می ایستادم. داداش رها! اسم فرناز توي ذهنم رنگ گرفت. توي کارت عروسی دیده بودمش. میلاد و فرناز. یادم اومد که قیافه ي فرناز رو هم دیده بودم. یه بار میلاد و فرناز و زندایی براي خرید عروسی دنبال مامان اومده بودن.
    از پنجره دیده بودمش. به نظرم زشت اومده بود. البته میلاد هم اصلا قیافه نداشت. تو خانواده ي دایی کاظم این ها فقط رها تقریبا خوشگل بود.
    با صداي تقی که از گذاشتن لیوان رها روي میز به وجود اومد به خودم اومدم.
    عصبی از سر جام بلند شدم و با کنایه گفتم:
    از دایی جان تشکر کنین، من علاف نیستم.
    و رفتم سمت در خونه که صداي آشنایی باعث شد برگردم.
    سرفه هاي دایی! صداي سرفه هاي خشکش رو می شناختم. وسط سرفه هاي وحشتناکش گفت:
    -ببخـ ـ ببخشید، بیا، بیا، تو اتاق و باز هم صدای سرفه اش به گوشم رسید.
    دنبالش راه افتادم. حالش بد بود ولی نباید انقدر من رو منتظر میذاشت.
    وارد اتاق شدیم. در رو بست، روي تخت نشست و از پنجره ي قدي اتاق به بیرون خیره شد.
    بی مقدمه گفتم:
    -چند سال از مامان بزرگتر بودین دایی؟
    چند ثانیه دستش رو محکم روي دهنش فشار داد تا جلوي سرفه هاش رو بگیره.
    سریع چشمم بستم و سرم رو برگردوندم تا نبینم. طاقت این حالت هاش رو نداشتم.
    لب زد:
    -یازده.
    دو سه تا سرفه ي طولانی کرد و گفت:
    -تو چی میخواي بدونی؟ چرا دنبال گذشته اي؟
    لبه ي شالم رو به بازي گرفتم و گفتم:
    -گذشته دنبال منه.
    چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد.
    -دایی از بابام بگین. خانوادش...
    دایی با همون حالت بی صدا گفت:
    -پسر خوبی بود. از شهرستان اومده بود. تو دانشگاه با مامانت آشنا...
    وسط حرفش سرفه هاش دوباره شروع شد. این دفعه بدتر، خشک تر،وحشتناك تر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    خیلی سال از شیمیایی شدنش میگذشت ولی این اواخر حالش بدتر شده بود، خیلی بدتر. انگار نفسش گرفت، کبود شد.
    دستش رو سمتم دراز کرد. نمیدونستم باید چی کار کنم فقط با چشم هاي گرد شده از وحشت بهش زل زده بودم که یه دفعه در اتاق باز شد و رها با هول اومد تو. با دیدن دایی هول تر هم شد و جیغ زد:
    -یا حسین! مامان بیا!
    بلندتر و گوش خراشتر جیغ کشید:
    -مامان، بابا حالش بده، مامان.
    زندایی هم توي اتاق دوید. رها جلو اومد و دست دایی رو از دهنش جدا کرد.با دیدن قطره هاي خون دیگه نتونستم جلوي خودم رو بگیرم، دستم رو جلوي دهنم گرفتم و سمت دستشویی دویدم.
    هر چی که خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم. به حدي ضعف داشتم که نمیتونستم روي پام وایستم. آویزون در و دیوار شدم و صورتم رو شستم.
    چشمام حال بدم رو زار میزدن.
    نزدیک به پنج ماهم بود و دیگه وجود این بچه رو میتونستم حس کنم. بچه ای که هیچ حسی بهش نداشتم، هیچ حسی.
    کاپشنم اون قدري گشاد بود که شکمم که حالا یه کم بالا اومده بود رو نشون نده. در دستشویی رو باز کردم و روي زمین نشستم. شکمم رو گرفتم و از ته دل ناله کردم.
    به کی میگفتم که حالم خوب نبود؟زندایی و رها رو از لای در نیمه باز اتاق میدیدم که بالا سر دایی ایستاده بودن و اون قدر نگران بودن که حواس شون به نبود من نباشه.
    با تمام بد حالیم موندن رو جایز ندونستم. کوله پشتی پارچه ایم رو از روي مبل برداشتم. کشون کشون از در خونه رفتم بیرون و اصلا ندیدم که وضعیت دایی چی شد.
    توي آسانسور نشستم و به دیوارش تکیه دادم که ولو تر نشم. به تمام معنا در حال مرگ بودم.
    در آسانسور که باز شد با هر بدبختی بود خودم رو بیرون کشیدم.
    نگهبان که داشت کف زمین همکف رو طی میکشید با دیدن من وحشت زده گفت:
    -خانم حالتون خوبه؟
    دستم رو جلوي دهنم گرفتم و عق زدم. حالم خیلی بد شده بود و کاش حداقل دلیلش رو میدونستم.
    نگهبان دوید اون طرف و با لهجه ي محلیش گفت:
    -شهلا، شهلا.
    دختر جوونی نزدیک اومد و گفت:
    -بگو بابا جان!
    -این خانم رو کمک کن حالش خیلی بده.
    روي زمین سرد افتادم و دختر جوون که حالا فهمیده بودم اسمش شهلا بود سمتم اومد و در حالی که توي صورتش میزد با همون لهجه ي باباش گفت:
    -خدا مرگم بده خانم!
    زیر دستم رو گرفت و ترسیده گفت:
    -زنگ بزنم اورژانس؟
    از درد دلم مچاله شدم و گفتم:
    -باید...می خوام...برم...
    بچه با تمام وجودش داشت لگد میزد. مثل باباي هیولاش وحشی بود و واي که طاقت این همه درد رو نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    شهلا با قیافه ي در هم رفته از ترسش گفت:
    -به خدا نمیتونید خودتون رو به جایی برسونید خانم، بیاید اتاق ما استراحت.
    حرف هاش رو نمیشنیدم. فکرم جای دیگه ای بود. نمیخواستم، اصلا نمیخواستم ولی دیگه راهی نبود.
    گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و به سختی رمزش رو زدم. دادم دستش و گفتم:
    -زنگ بزن.
    جیغ بلندي از درد کشیدم که شهلا رو هول تر کرد و گفتم:
    -به شو...
    نه، شوهرم نبود. سخت بود به دانیال بگم شوهر. سخت بود!
    با آه و ناله گفتم:
    -بهش زنگ بزن.
    دو دستی توي سرش زد و گفت:
    -خدا منو بکشه خانم. بلد نیستم با این گوشی ها کار کنم.
    داد زد:
    -بابا جان، بابا جان بدو تو رو خدا.
    نگهبان که باباش بود سمت مون دوید و گفت:
    -چی شد؟
    شهلا هول گوشی رو داد دست باباش و گفت:
    -میخواد به یکی زنگ بزنه.
    نگهبان گفت:
    -به کی؟ بگو به کی دخترم؟
    در حالی که از درد در حال بیهوش شدن بودم آروم گفتم:
    -اسمش، هیولاست.
    شهلا گفت:
    -پناه بر خدا! هیولا دیگه کیه؟
    نگهبان تند تند لیست مخاطبام رو چک کرد تا به اسم هیولا رسید.
    با وحشت غیر قابل وصفی گفت:
    -همینه؟
    ناخون هاي کوتاه دستم رو روي صورتم کشیدم و ناله کردم:
    -بگو ساینا داره میمیره.
    رنگش سفید سفید شده بود. شهلا سعی میکرد بفهمه دردم چیه.
    نگهبان تماس گرفت و رو آیفون زد .
    صداي خسته ي دانیال توي گوشم پیچید:
    -بگو؟
    نگهبان تند تند گفت:
    -آقا، دستم به دامنت، یه خانمی این رو داده دست من!
    دانیال خونسرد پرسید:
    -چی شده؟
    نگهبان که انگار یادش رفته بود چی بهش گفتم با من و من گفت:
    -گفتن بهتون بگم سایه داره میمیره.
    دانیال جدي گفت:
    -سایه دیگه کیه؟
    جیغ زدم:
    -دانیال بیا، دارم میمیرم!
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد تلخ ترین جوابی که میشد رو داد. طوري که تلخیش تمام وجودم رو پر کرد و قلبم رو به آتیش کشید.
    قهقهه ي بلندي زد و گفت:
    -به درك!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    قطع کرد و جواب تماس هاي بعدي نگهبان فقط «دستگاه مشترك مورد نظر خاموش میباشد» بود.
    دردم، حال بدم، قلب شکسته ام، بچه ي تو شکمم، هیولاي تمام عیار.
    با تموم وجودم جیغ زدم:
    -خدایا!
    سه تا از زن هاي همسایه سمت مون دویدن و آخرین صدایی که قبل از بیهوش شدنم شنیدم، صداي یکی از زن ها بود که جیغ زد:
    -فکر کنم حامله ست.

    ***

    با حس دستی که روي موهام کشیده میشد چشم هام رو باز کردم. میدونستم که باید تو بیمارستان باشم.
    تصویر جلوي چشم هام کاملا تار بود ولی میشد تشخیص داد که کی بالاي سرمه. مامان دومم، هنگامه!
    وقتی دید دارم به هوش میام چشم هاش پر اشک شد.
    با بغض گفت:
    -فدات شم بیدار شدي؟
    معلوم بود که بیدار شدم. دیگه سوال کردن نداشت!
    خواستم یه چیزي بگم ولی نتونستم. انگار صدام رو پیدا نمیکردم. مطمئن بودم که دیگه بچه اي وجود نداره و این خیلی خوشحالم می کرد.
    چند تا سرفه ي آروم کردم و با صداي گرفته و خش دار پرسیدم:
    -چند وقته این جام؟
    اشک هاي همیشه حاضر و آماده اش روي گونه هاش چکید و مهربون گفت:
    -دو روز.
    خواستم سر جام تکون بخورم که دستم رو گرفت و گفت:
    -نباید تکون بخوري ساینا.
    زیر لب اه گفتم و ساق دستم رو روي چشمام گذاشتم.
    هنگامه شاکی گفت:
    -ساینا باید میگفتی.
    با صداي گرفته ام بی حوصله جواب دادم:
    -که چی بشه؟
    عصبی تر گفت:
    -که بدونم! سه چهار ماه تمام خودت رو حبس کردي که چی رو ثابت کنی؟
    دستم رو از روي چشمام برداشتم و با لحن تندي گفتم:
    -باید جواب پس بدم؟
    نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
    -ساینا خانم، عزیز دلم، بفهم! بفهم نگرانتم، بفهم دوست دارم.
    دستم رو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و روم رو برگردونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    صداي پایی از بیرون اتاق میاومد. انگار یکی داشت میدوید. شاید هم بیشتر از یه نفر.
    در و دیوار سفید بیمارستان حالم رو به هم میزدن. سیاهی محض رو ترجیح میدادم تا این سفیدي نفرت انگیز.
    از صداهایی که اومد فهمیدم کی اومده. وارد اتاق شدن و سه تایی سمت تختم دویدن. با هنگامه احوال پرسی کوتاهی کردن و هنگامه رفت بیرون تا ما راحت باشیم.
    شکوفه آروم زد تو سرم و با نگرانی گفت:
    -دیوونه تو باردار بودي؟
    ترانه به جاي من جواب داد:
    -ببند دهنت رو، مهم اینه که الان نیست.
    بقیه اش رو، رو به من گفت:
    -شانس آوردي امین. نزدیک بود خودت هم یه چیزیت بشه.
    لبخند زورکی زدم و گفتم:
    -کاش میمردم!
    سمن اخمی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    -خفه شو روانی.
    -داشتم میمردم. گوشیم رو دادم به یکی زنگ بزنه بهش بگه حالم بده. میدونی چی گفت؟
    سه تایی مثل خنگ ها بهم نگاه کردن که با پوزخند ادامه دادم:
    -خندید و گفت به درك!
    ترانه عصبی گفت:
    -به درك که به درك!
    با همه ي حال بدم نتونستم نخندم.بیشتر از حد توانش عصبی شده بود!
    یه دفعه با شکوفه زیر خنده زدیم.
    سمن هم خندید و گفت:
    -ترانه آروم باش گلم، نفس عمیق بکش!
    ترانه هم نتونست مقاومت کنه و با خنده گفت:
    -زهرمار! دیگه حرف نمیزنم.
    شکوفه گفت:
    -قول میدم بیشتر از چند ثانیه نمیتونی ساکت بمونی!
    ترانه که مثلا میخواست حرف نزنه محکم نفسش رو بیرون داد.
    شکوفه نگاهی به در اتاق انداخت و آروم گفت:
    -الان هم این جاست امین.
    چشم هام رو درشت کردم و گفتم:
    -هان؟
    گفت:
    -نکن قورباغه! میگم بیرون نشسته.
    ترانه زیر لب گفت:
    -خیلی خب، من تسلیم نمیتونم خفه شم.
    همه خندیدیم و ترانه قیافه اش رو درهم کرد و با لحن خنده داري گفت:
    -انقدر بی قرار بود. فت می خوام بشتابم عشقم رو ببینم بعد دو روز.
    سمن گفت:
    -مرده شور خودش و ننه اش رو ببرن.
    شکوفه لبه ی پتوی چرکم رو مرتب کرد و گفت:
    -ولی انگار عصبانی بود.
    -به درك.
    ترانه خندید و گفت:
    -به درك که به درك!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    روانی انقدر مسخره بازي در میآورد که همه مون رو میخندوند.
    باز هم دوست هام و خوشی کنارشون، باز هم خندیدن هاي کوتاه ولی از ته دل، واقعی!باز هم حال خوب.
    به سمن گفتم:
    -حاج آقاتون کو؟
    لبخندي زد و گفت:
    -من رو رسوند رفت واسه ات خوراکی بخره.
    ترانه دستش رو روي شکم سمن کشید و گفت:
    -شما خبري چیزي نداري احیانا؟
    سمن محکم زد روي دست ترانه و گفت:
    -درد بگیری که یه ذره خجالت نمیکشی.
    شکوفه بغـ*ـل دستش رو مثل پیرزنا گاز گرفت و گفت:
    -میبینی ترانه؟از وقتی شوهر کرده این طوري بی شعور شده.
    همون موقع صداي مردونه ي آشنایی شنیده شد:
    -کی بی شعور شده؟
    تیام با یه تی شرت خاکستري جذب که هیکلش رو خوب نشون می داد وارد اتاق شد.
    همه خندیدیم و شکوفه گفت:
    -خودش میدونه.
    تیام هم خندید و گفت:
    با شعور ها، بی شعور ها، تشریف ببرید بیرون میخوام آجیم رو ببینم.
    -شکوفه و ترانه با خنده و مسخره بازي رفتن بیرون ولی سمن موند.
    -تو واسه چی نمیری؟
    قیافه اش عین بچه هاي دوساله ي خرابکار شده بود.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -من فضولم عمویی!
    خندیدم و زیر لب فحشی از روي محبت بهش دادم.
    تیام خوراکی هایی که دستش بود رو روي مبل تک نفره و کهنه ی اتاق انداخت و سمت من اومد.
    بدون این که اجازه ي اعتراض بهم بده خم شد و محکم لپم رو ب*و*س کرد.
    هلش دادم و با ناله گفتم:
    -تیام آروم.
    سمن با تشر گفت:
    -جناب آقا، درد داره.
    تیام مهربون نگاهم کرد و گفت:
    -باشه ببخشید.
    دستش رو روي دستم گذاشت و گفت:
    -ساینا بر نگرد.
    پوزخندي زدم وگفتم:
    -باشه چون تو گفتی.
    دستش رو توي موهاي مشکیش فرو برد و گفت:
    -این دفعه خطر از بیخ گوشت رد شد.اگه بلایی سرت بیاد؟
    عصبی گفتم:
    -فوقش میمیرم دیگه. نه؟
    اخم کرد و گفت:
    -مگه این که من مرده باشم بلایی سرت بیاره.
    با چشم و ابرو به وضعیتم اشاره کردم و گفتم:
    -الان مگه مُردي که این همه بلا سرم آورده؟
    دستم رو توي دستش فشار داد و گفت:
    -نمیدونم چه جوري جبران کنم. میدونم هر چی بگی حق داري.
    خداحافظی آرومی کرد و قبل از این که بغضش بشکنه رفت.
    سمن اومد جلو چشمکی زد و گفت:
    -خیلی دوست داره ها گند اخلاق.
    دست چپم رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
    -خب داشته باشه، به درك!
    اومد براي سومین بار جمله ي به درك که به درك رو تکرار کنه که با خنده جیغ زدم:
    -گمشو چمن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا