این جا ننشسته بودم که روي ماه مادر شوهر گلم رو ببینم! با این حالِ بدم، این جا نشسته بودم که بیاد چون میخواستم بپرسم. سوال هام داشتن مغزم رو منفجر میکردن.
منتظر بودم بیاد تا بپرسم چرا؟ چرا این حقم بود؟ چرا همه رو گول زده بود تا بشم زن دانیال؟
همه ي این سوال ها توي مغزم میچرخیدن. بدون توقف، میچرخیدن و میچرخیدن. اصلا شاید همین ها بودن که سرگیجه شدیدی واسه ام به وجود آورده بودن. شاید هم مربوط به موجود کوچیک و نفرت انگیز تو شکمم بود.
این حال رو نمیتونستم تحمل کنم. هر جوري بود این بچه رو سقط میکردم حتی اگر قرار بود خودم هم باهاش بمیرم.
کلافه بلند شدم که برم تو اتاق روي تخت استراحت کنم. یکی دو بار تعادلم رو از دست دادم ولی خودم رو به اتاق رسوندم.
روي تخت نشستم و از حالت تهوع ناله کردم. یهو این طوري شده بودم.
لعنت به دانیال! مهم نبود سر چی، جدیدا همه ي فحش هام بی ربط و با ربط به اون بر میگشت!
بلند شدم و جلوي آینه ایستادم. تی شرتم رو زدم بالا و به شکمم نگاه کردم. هنوز تخت به نظر میاومد. حتی از حس این که یه روز بخواد بزرگ بشه مور مورم میشد.
چرخیدم و نیم رخش رو هم دیدم.حساس شده بودم. میدونستم که شکم زن سه ماهه بالا نمیاد ولی باز هم با دقت از چند زاویه مختلف بررسیش کردم.
از شانسم دانیال همون موقع وارد اتاق شد.
تک خنده ي مسخره اي کرد و گفت:
-میدونم خیلی ذوق داري ولی بهتره فعلا به مهمون برسی.
برگشتم سمتش و گفتم:
-حالم ازت به هم میخوره. از تو و همه ي ادا بازي هات متنفرم.
پوزخندي زد و گفت:
-نکنه فکر کردي من عاشقتم؟
تو قالب همیشگیم رفتم. نه داد زدن و نه گریه و زاري جواب می داد. به خاطر همین بی تفاوت تر برخورد می کردم. سال ها به این مدل عادت کرده بودم!
زل زدم بهش و گفتم:
-پس چرا آوردیم این جا؟ چرا بدبختم کردي؟
در حالی که می رفت توي حال پوزخند صدا داري زد و گفت:
-میفهمی.
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
-اما به موقع اش!
سعی کردم به حال بدم غلبه کنم و برم پیش مهمون عزیزم، مادر شوهر دوست داشتنیم!
حالم از پوزخندهایی که شده بودن عادت دانیال به هم میخورد. یه تیکه از وجود نفرت انگیزش، این پوزخند هاي گاه و بی گاه بودن.
منتظر بودم بیاد تا بپرسم چرا؟ چرا این حقم بود؟ چرا همه رو گول زده بود تا بشم زن دانیال؟
همه ي این سوال ها توي مغزم میچرخیدن. بدون توقف، میچرخیدن و میچرخیدن. اصلا شاید همین ها بودن که سرگیجه شدیدی واسه ام به وجود آورده بودن. شاید هم مربوط به موجود کوچیک و نفرت انگیز تو شکمم بود.
این حال رو نمیتونستم تحمل کنم. هر جوري بود این بچه رو سقط میکردم حتی اگر قرار بود خودم هم باهاش بمیرم.
کلافه بلند شدم که برم تو اتاق روي تخت استراحت کنم. یکی دو بار تعادلم رو از دست دادم ولی خودم رو به اتاق رسوندم.
روي تخت نشستم و از حالت تهوع ناله کردم. یهو این طوري شده بودم.
لعنت به دانیال! مهم نبود سر چی، جدیدا همه ي فحش هام بی ربط و با ربط به اون بر میگشت!
بلند شدم و جلوي آینه ایستادم. تی شرتم رو زدم بالا و به شکمم نگاه کردم. هنوز تخت به نظر میاومد. حتی از حس این که یه روز بخواد بزرگ بشه مور مورم میشد.
چرخیدم و نیم رخش رو هم دیدم.حساس شده بودم. میدونستم که شکم زن سه ماهه بالا نمیاد ولی باز هم با دقت از چند زاویه مختلف بررسیش کردم.
از شانسم دانیال همون موقع وارد اتاق شد.
تک خنده ي مسخره اي کرد و گفت:
-میدونم خیلی ذوق داري ولی بهتره فعلا به مهمون برسی.
برگشتم سمتش و گفتم:
-حالم ازت به هم میخوره. از تو و همه ي ادا بازي هات متنفرم.
پوزخندي زد و گفت:
-نکنه فکر کردي من عاشقتم؟
تو قالب همیشگیم رفتم. نه داد زدن و نه گریه و زاري جواب می داد. به خاطر همین بی تفاوت تر برخورد می کردم. سال ها به این مدل عادت کرده بودم!
زل زدم بهش و گفتم:
-پس چرا آوردیم این جا؟ چرا بدبختم کردي؟
در حالی که می رفت توي حال پوزخند صدا داري زد و گفت:
-میفهمی.
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
-اما به موقع اش!
سعی کردم به حال بدم غلبه کنم و برم پیش مهمون عزیزم، مادر شوهر دوست داشتنیم!
حالم از پوزخندهایی که شده بودن عادت دانیال به هم میخورد. یه تیکه از وجود نفرت انگیزش، این پوزخند هاي گاه و بی گاه بودن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: