- عضویت
- 2016/01/18
- ارسالی ها
- 811
- امتیاز واکنش
- 31,466
- امتیاز
- 781
- سن
- 25
اون روز خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم وقتی برگشتم ویلا
پونه و اراد هم به جمعمون پیوستن آراد پسر خونگرمی بود و خیلی زود با بابام ارتباط برقرار کرد و مشغول صحبت شدن.
توی اشپزخونه تک و تنها مشغول سالاد درست کردن بودم فقط اینکار از من بر می اومد!
-سوگند
صدای پرهام بود برنگشتم که ببینمش ناخوداگاه جواب دادم
-جانم؟؟
ای لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه اخه اینم کلمه بود اومد روی زبون من؟
اشپزخونه سکوت مطلق بود فکر کردم رفته اما وقتی صدای نفس هاشو درست کنار گوشم شنیدم فهمیدم که هنوز اینجاست
چشماش قرمز شده بود و تند تند نفس میکشید کامل به طرفش برگشتم به چشمام خیره شده بود مسخ چشمای طوسی قشنگش شده بودم سرش هر لحظه بهم نزدیک تر میشد چشماشو بست و ....
با چشمای خمـار و دهان باز از تعجب بهش نگاه کردم چقدر هوا گرم شده بود!نشده بود؟؟ انگار تازه هوشیار شده بود اب دهنشو قورت داد زیر لب معذرت خواهی کرد از توی چشماش شرمندگی رو خوندم!سرشو انداخت پایین و به سرعت از اشپزخونه خارج شد
پاهام دیگه توان ایستادن نداشتن همونجا روی زمین ولو شدم گونه هام میسوخت خدایا این چه بلاییه که داره سرم میاد؟؟؟
نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت نشسته بودم که پونه وارد اشپزخونه شد چشمش که بهم خورد بدون معطلی کنارم روی زانوهاش نشست و دستای سردمو توی دستاش گرفت نگران پرسید:سوگند چی شده؟حالت خوب نیست؟
تارهای صوتی حنجرم بهم چسبیده بود به زحمت اب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم:خوبم
اه این بغض لعنتی چه بی موقع گریبان گیرم شده بود خیلی سعی کردم که اشکام جاری نشن و موفق هم شدم
-قربونت برم عزیزم چی شده؟شما دو تا چرا این شکلی شدین؟
سرمو به معنی یعنی چی تکون دادم و قیافمو درهم برهم کردم که جواب داد
-مامان گفت ساک هامونو گذاشته توی اتاق پرهام. منم نمیدونستم پرهام توی اتاقه همینجوری رفتم داخل یه دفعه پرهام رو دیدم که دستشو کشید به چشماش و سرم داد زد که چرا بدون اینکه در بزنم رفتم تو منم وقتی دیدم اوضاع خیطه اومدم بیرون ساکمم نیاوردم.
سرشو بهم نزدیک کرد که ناخوداگاه رفتم عقب نمیدونم شاید میترسیدم اون اتفاق دوباره تکرار بشه...
تعجب کرد اما به روم نیاورد و با لحن ملتمسی گفت:بهم بگو چی شده؟
نمیتونستم بهش بگم پس باید چیکار میکردم؟منتظر بهم چشم دوخته بود اما من جوابی نداشتم
دستمو به دیوار گرفتمو بلند شدم و با یه ببخشید از اشپزخونه بیرون اومدم
پونه و اراد هم به جمعمون پیوستن آراد پسر خونگرمی بود و خیلی زود با بابام ارتباط برقرار کرد و مشغول صحبت شدن.
توی اشپزخونه تک و تنها مشغول سالاد درست کردن بودم فقط اینکار از من بر می اومد!
-سوگند
صدای پرهام بود برنگشتم که ببینمش ناخوداگاه جواب دادم
-جانم؟؟
ای لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه اخه اینم کلمه بود اومد روی زبون من؟
اشپزخونه سکوت مطلق بود فکر کردم رفته اما وقتی صدای نفس هاشو درست کنار گوشم شنیدم فهمیدم که هنوز اینجاست
چشماش قرمز شده بود و تند تند نفس میکشید کامل به طرفش برگشتم به چشمام خیره شده بود مسخ چشمای طوسی قشنگش شده بودم سرش هر لحظه بهم نزدیک تر میشد چشماشو بست و ....
با چشمای خمـار و دهان باز از تعجب بهش نگاه کردم چقدر هوا گرم شده بود!نشده بود؟؟ انگار تازه هوشیار شده بود اب دهنشو قورت داد زیر لب معذرت خواهی کرد از توی چشماش شرمندگی رو خوندم!سرشو انداخت پایین و به سرعت از اشپزخونه خارج شد
پاهام دیگه توان ایستادن نداشتن همونجا روی زمین ولو شدم گونه هام میسوخت خدایا این چه بلاییه که داره سرم میاد؟؟؟
نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت نشسته بودم که پونه وارد اشپزخونه شد چشمش که بهم خورد بدون معطلی کنارم روی زانوهاش نشست و دستای سردمو توی دستاش گرفت نگران پرسید:سوگند چی شده؟حالت خوب نیست؟
تارهای صوتی حنجرم بهم چسبیده بود به زحمت اب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم:خوبم
اه این بغض لعنتی چه بی موقع گریبان گیرم شده بود خیلی سعی کردم که اشکام جاری نشن و موفق هم شدم
-قربونت برم عزیزم چی شده؟شما دو تا چرا این شکلی شدین؟
سرمو به معنی یعنی چی تکون دادم و قیافمو درهم برهم کردم که جواب داد
-مامان گفت ساک هامونو گذاشته توی اتاق پرهام. منم نمیدونستم پرهام توی اتاقه همینجوری رفتم داخل یه دفعه پرهام رو دیدم که دستشو کشید به چشماش و سرم داد زد که چرا بدون اینکه در بزنم رفتم تو منم وقتی دیدم اوضاع خیطه اومدم بیرون ساکمم نیاوردم.
سرشو بهم نزدیک کرد که ناخوداگاه رفتم عقب نمیدونم شاید میترسیدم اون اتفاق دوباره تکرار بشه...
تعجب کرد اما به روم نیاورد و با لحن ملتمسی گفت:بهم بگو چی شده؟
نمیتونستم بهش بگم پس باید چیکار میکردم؟منتظر بهم چشم دوخته بود اما من جوابی نداشتم
دستمو به دیوار گرفتمو بلند شدم و با یه ببخشید از اشپزخونه بیرون اومدم