کامل شده رمان در انتظار سوگند | samira behdadکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

samira behdad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
811
امتیاز واکنش
31,466
امتیاز
781
سن
25
اون روز خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم وقتی برگشتم ویلا

پونه و اراد هم به جمعمون پیوستن آراد پسر خونگرمی بود و خیلی زود با بابام ارتباط برقرار کرد و مشغول صحبت شدن.

توی اشپزخونه تک و تنها مشغول سالاد درست کردن بودم فقط اینکار از من بر می اومد!

-سوگند

صدای پرهام بود برنگشتم که ببینمش ناخوداگاه جواب دادم

-جانم؟؟

ای لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه اخه اینم کلمه بود اومد روی زبون من؟

اشپزخونه سکوت مطلق بود فکر کردم رفته اما وقتی صدای نفس هاشو درست کنار گوشم شنیدم فهمیدم که هنوز اینجاست

چشماش قرمز شده بود و تند تند نفس میکشید کامل به طرفش برگشتم به چشمام خیره شده بود مسخ چشمای طوسی قشنگش شده بودم سرش هر لحظه بهم نزدیک تر میشد چشماشو بست و ....

با چشمای خمـار و دهان باز از تعجب بهش نگاه کردم چقدر هوا گرم شده بود!نشده بود؟؟ انگار تازه هوشیار شده بود اب دهنشو قورت داد زیر لب معذرت خواهی کرد از توی چشماش شرمندگی رو خوندم!سرشو انداخت پایین و به سرعت از اشپزخونه خارج شد

پاهام دیگه توان ایستادن نداشتن همونجا روی زمین ولو شدم گونه هام میسوخت خدایا این چه بلاییه که داره سرم میاد؟؟؟

نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت نشسته بودم که پونه وارد اشپزخونه شد چشمش که بهم خورد بدون معطلی کنارم روی زانوهاش نشست و دستای سردمو توی دستاش گرفت نگران پرسید:سوگند چی شده؟حالت خوب نیست؟

تارهای صوتی حنجرم بهم چسبیده بود به زحمت اب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم:خوبم

اه این بغض لعنتی چه بی موقع گریبان گیرم شده بود خیلی سعی کردم که اشکام جاری نشن و موفق هم شدم

-قربونت برم عزیزم چی شده؟شما دو تا چرا این شکلی شدین؟

سرمو به معنی یعنی چی تکون دادم و قیافمو درهم برهم کردم که جواب داد

-مامان گفت ساک هامونو گذاشته توی اتاق پرهام. منم نمیدونستم پرهام توی اتاقه همینجوری رفتم داخل یه دفعه پرهام رو دیدم که دستشو کشید به چشماش و سرم داد زد که چرا بدون اینکه در بزنم رفتم تو منم وقتی دیدم اوضاع خیطه اومدم بیرون ساکمم نیاوردم.

سرشو بهم نزدیک کرد که ناخوداگاه رفتم عقب نمیدونم شاید میترسیدم اون اتفاق دوباره تکرار بشه...

تعجب کرد اما به روم نیاورد و با لحن ملتمسی گفت:بهم بگو چی شده؟

نمیتونستم بهش بگم پس باید چیکار میکردم؟منتظر بهم چشم دوخته بود اما من جوابی نداشتم

دستمو به دیوار گرفتمو بلند شدم و با یه ببخشید از اشپزخونه بیرون اومدم
 
  • پیشنهادات
  • samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    مانتومو پوشیدم و از ویلا خارج شدم و به دریا پناه بردم تپش قلب داشتم و ریتم نفس هام نامنظم شده بود...
    با این که هوا به شدت سرد بود اما من داشتم توی تب میسوختم...
    تا زانو توی اب رفتم خنکی اب پاهامو نوازش داد چند مشت اب توی صورتم پاشیدم
    حالم بهتر شده بود اما روانم پریشون و آشفته بود... چرا اینکارو با من کرد؟؟
    اصلا با من چیکار داشت؟؟من چرا گفتم جانم؟
    چرا نزدم توی صورتش؟؟یعنی ممکنه من از اینکارش ناراحت نشده باشم؟؟طبیعتا باید ناراحت بشم دیگه نه؟؟
    پس....
    *****
    گلوم خشک شده بود و تنم داغه داغ بود و اون دستمال خیسی هم که هر بار مامان روی پیشونیم میذاشت هم هیچ تاثیری نداشت
    مامان اخمشو غلیظ تر کرد و بهم تشر زد:این چه کاری بود کردی؟اخه کسی توی این فصل تا گردن میره تو آب؟؟
    زکی!از کی تا حالا بالای زانو شده تا گردن؟؟؟
    حوصله ی بحث کردن نداشتم از طرفی توان اینکه بخوام لبامو حرکت بدم رو نداشتم در برابر قضاوت های ناعادلانش سکوت کردم... من خیلی وقته که سکوت کردم از همون روزی که عمو عماد رفت نابود شدم...
    همه ی زندگیم بود یعنی کسی هست که بتونه جایگزینش بشه؟؟فکر نمیکنم...
    همش تقصیر پرهام بود دیگه مگه نبود؟؟؟
    میگن قبل از اینکه راجع به راه رفتن کسی نظر بدی با کفشاش راه برو!
    انقدر به این افکار ادامه دادم تا خواب کم کم مهمون چشمام شد...
    صبح که از خواب بیدار شدم حالم بهتر بود اما هنوز هم بدنم کوفته بود به عبارتی حوصله بیدار شدن رو نداشتم ساعت حدودا 6 بود همه خواب بودن نباید هم انتطار داشت که همه بیدار باشن!
    توی همین فکرها بودم که یکی در زد اصلا حس جواب دادن نداشتم خودمو زدم به خواب هر کی هست میاد میبینه خوابم میره بیرون دیگه!
    در با صدای تیکی باز شد و یه نفر اومد داخل
    طوری خوابیده بودم که صورتم روی بالشت بود و یه قسمتی رو هم پتو کشیده بودم روش فقط یه ذره ازاد بود تا بتونم ببینم مسلما اون منو نمی دید شالم رو هم از دیشب در نیاورده بودم چون لرز کرده بودم سردم شده بود
    تخت تکون خفیفی خورد انگار که نشسته بود کنارم با اینکه میدونستم اون نمیتونه منو ببینه اما چشمامو باز نکردم
    این بو.... این بو برای من خیلی اشناست ...
    توی اون لحظه بوی عطرش شدیدتر بود ..
    این عطر چی داره که منو دیوونه میکنه؟؟؟
    دستشو از روی پتو روی کمرم گذاشت سرشو نزدیک گوشم اورد دوست داشتم تند تند نفس بکشم اما ترسیدم متوجه بیدار شدنم بشه ... بازم قلبم خودشو محکم توی سـ*ـینه میکوبید...
    -میدونم که بیداری ... فقط اومدم دوباره ازت معذرت خواهی کنم و ازت خواهش کنم که منو ببخشی ... نمیدونم چه اتفاقی افتاده... حس میکنم...حس میکنم....
    حرفشو ادامه نداد حس میکنی چی؟؟؟ تو رو خدا بقیشو بگو ... همینطور که توی دلم داشتم بهش التماس میکردم صدای بسته شدن در منو از فکر پروند
    اه لعنتی!چی میشد بقیشو میگفتی؟!
    *****
    تعطیلات عید رو به اتمام بود از پریسا و خانوادش خداحافظی کردم. از شمال برگشتیم و به اصفهان رفتیم وسایلمو برداشتم چقدر دل کندن از اون اتاق برام سخت بود اتاقی که روبه روی اتاق پرهام بود... باورم نمیشد دیگه نمیبینمش! قطره اشکی لجوجانه از گوشه ی چشمم روی گونه هام جاری شد ...
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    هم خوشحال بودم هم ناراحت!
    از پرهام جدا میشدم و به دوستام می پیوستم دلم براشون یه ذره شده بود به چشمای پرهام خیره شدم این چشم ها برام یه راز بود ای کاش میتونستم بیشتر بمونم و راز نگاهشو کشف کنم بالاخره ازشون دل کندم و خودمو به اغوش قطار سپردم! باز هم تنها شدم تنهای تنها! چه تلخ بود ترانه ای که از گوشیم پلی کردم :
    *تو شاهد بودی اون روزا یه ترسی توی چشمام بود
    *میدونستم تموم میشه برام خوشبخت خیلی زود
    *تو شاهد بودی اون روزا یه چیزی خنده هام کم داشت
    *یه شکی تو وجودم بود که غم توی دلم میذاشت
    *هراسون بودم از روز جدایی اخر هم اومد
    *من از هر چی بدم اومد سرم اومد

    به خونه رسیدم دلم برای اتاقم تنگ شده بود به سرعت پله ها رو طی کردم و وارد اتاق شدم بخاطر عجله ای که کرده بودم قبل از رفتن برای لباس برداشتن اتاق مثل بازار شام شده بود اروم و طوری که پاهامو روی لباسام نذارم به سمت کشوی لباسهام رفتم... بعد از تعویض لباسهام مشغول جمع و جور کردن و مرتب کردن اتاق شدم همینطور که لباس ها رو از روی زمین برمیداشتم چشمم افتاد به کیف مدرسه!
    ....سوگند خانم دیگه بخور و بخواب تعطیل...
    مانتو و شلوار مدرسمو با بی میلی اتو کردم و نگاهی به برنامه کلاسی انداختم ریاضی و شیمی و زبان خارجه داشتم.
    این درس ها رو دوست داشتم اما دبیراشو دوست داشتم؟؟نداشتم؟؟اصلا چیزی یادم نمیاد! هر چقدر به ذهنم بیشتر فشار اوردم کمتر یادم اومد با این حساب گاوم زاییده!
    دبیراشون یادم نمی اومد چه برسه به
    درس هاشون!

    با ورودم به حیاط مدرسه همه به سمتم حمله کردن داشتم زیر دست و پاشون له میشدم...خوب اگه میدونستم انقدر دوستم دارن نمیرفتم!...
    اخ اخ پاش رفت تو حلقم! صدای سلام
    گفتن هاشون تو هم قاطی پاتی شده بود نمیدونستم جواب کدومشونو بدم دستمو به نشونه سکوت بالا اوردم یه کم طول کشید ساکت بشن اما بالاخره ساکت شدن از همشون بخاطر استقبال گرمشون تشکر کردم شکوفه و مریم نبودن خودمو به کلاس رسوندم چقدر دلم برای کلاس تنگ شده بود تا در کلاس رو باز کردم که برم داخل سطل پر از اب روم خالی شد سرمای اب تا عمق وجودم نفوذ کرد و تمام موهای بدنم سیخ شد
    چهره ی خبيث مریم و شکوفه نمایان شد
    داد زدم:می کشمتووووون
    تمام کلاس رو دنبالشون دویدم اما بهشون نمیرسیدم نکبتا عین میمون می دوییدن کیفمو گرفتم پرت کردم به طرف مریم خورد توی مخش بالاخره تسلیم شد و از حرکت ایستاد یکم سرشو با دست مالید تازه اون لحظه بود که متوجه تغییر توی چهرش شدم چهرش دیگه حالت دخترونه نداشت ابروهاش فوق العاده کوتاه شده بود اما خیلی بهش میومد همینطور که محو مریم شده بودم متوجه شدم که شکوفه و مریم زل زدن بهم
    -جمع کنید این چشا ورقلمبیدتونو
    وقتی خیالشون راحت شد که سکته ای چیزی نکردم نفس راحتی کشیدن و اومدن کنارم هر دوشونو بغـ*ـل کردم و یه ماچ محکم و ابدار ازشون بردم چشمام پر از اشک شده بود اما جلوشونو گرفتم تا روی گونه هام جاری نشن
    با صدایی که میلرزید از بغضی که توی گلوم بود گفتم:دلم براتون تنگ شده بود
    و دوباره هر دوشونو تو اغوشم گرفتم.بعد از کلی ماچ و بغـ*ـل یه گوشه نشستیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    هر دو مشتاقانه منتظر بودن تا براشون وقایع رو شرح بدم
    -چیه چرا اینطوری نگام میکنین؟؟
    مریم-الوعده وفا یالا بگو
    تصمیم گرفتم یکم اذيتش کنم!چشمامو ریز کردم و چینی به بینیم انداختم:چی رو؟؟
    دست شکوفه رو از روی هوا گرفتم نزدیک بود ها وگرنه گردنم رگ به رگ میشد ...
    رومو به حالت قهر برگردوندم و گفتم:اصلا نمیگم حالا که اذیتم میکنین
    با کلی التماس مجبور شدم همه ی این یک ماه رو براشون تعریف کنم اونا هم یه جوری دستشونو زیر چونشون گذاشته بودن و بهم زل زده بودن که انگار دارم براشون قصه میگم!لبخندی زدم و دستامو بهم مالیدم
    -خلاصه سوار قطار شدم و اومدم
    مریم با تعجب نگاهم کردو گفت:همین؟!
    شکوفه-اره دیگه پس توقع داری جناب پرهام از این خل و چل خواستگاری کنه؟؟
    چشم غره ای بهش رفتم که یهو بهم توپید:ها چیه؟نگاه میکنی؟
    چشمامو کوچیک کردم و مشکوک پرسیدم
    -منظورت چیه؟
    -منظورم اینه که کبوتر با کبوتر باز با باز
    -یعنی هر کس بی پوله تا اخر عمرش باید بی پول باشه؟؟
    خواست جوابمو بده که دبیر محترم تشریف اوردن حالا هیچ کس هم توی کلاس نبودها!
    یه نگاه به دورو برش انداخت -پس بقیه کجان؟
    ********

    روز سختی بود اما خوش گذشت تازه متوجه شدم چقدر دلتنگ دوستام بودم
    راه مدرسه تا خونه رو بازحمت فراوان طی کردم وقتی به خونه رسیدم نفس نفس میزدم کلید انداختم و در رو باز کردم قبل از اینکه در رو ببندم چشمام روی در زهوار در رفتمون ثابت شد....خونه ی عمو کجا و خونه ی ماکجا!
    خدایا شکرت....!
    سری تکون دادم و وارد خونه شدم.بوی غذا همه جا رو برداشته بود نفس عمیقی کشیدم و عطر خوب غذا رو به ریه هام فرستادم...
    بدون اینکه لباسهامو عوض کنم یک راست به سمت اشپزخونه رفتم
    -اوووووم چه بوی خوبی میاد چیکار کرده مامان گلم
    -کاری نکردم که!
    -نگو این حرفو این همه زحمت کشیدی هیچ وقت نگو کاری نکردم ...
    -قربونت برم عزیزم برو لباسهاتو عوض کن الان بابات هم میاد ناهار بخوریم
    دستامو بهم مالوندم و چشمی گفتم و به اتاقم رفتم.
    ******
    یک هفته از اومدنمون از اصفهان میگذشت و من هنوز عمو عماد رو ندیده بودم.دلتنگی ازارم میداد گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
    بعد از هشت بوق جواب داد:
    -بله؟
    -الو عمو ...
    -سلام سوگند جون خوبی؟
    -خوبم ولی دلم برات تنگ شده
    -منم همینطور
    عاجزانه با التماسی که توی لحنم مشخص بود گفتم
    -پس بیا خونمون من که نمیتونم بیام حداقل تو بیا...
    با تردید گفت -به نظرت بابات منو راه میده؟
    هق هقم رو توی خودم خفه کردم و گفتم
    -نمیدونم!ولی من خیلی دلم میخواد ببینمت
    -عزیزعمو گریه نکنی ها شب میام
    -عااااشقتمممم
    بو*سه ای روی صفحه ی گوشی نشوندم و تماس رو قطع کردم....
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    ثانیه ها چقدر دیر میگذرن...دقیقه ها رو که نگو یک ساعت پیش به ساعت نگاه کردم ساعت هشت و سی دقیقه ی شب بود و الان هم که با هزار امید دوباره نگاهش کردم هشت و سی و پنج دقیقه بود...!
    انتظار ادم رو پیر میکنه... سعی میکردم خودم رو بایه چیزی سرگرم کنم تا یادم بره این موضوع رو اما نمیشد!دیگه فکر کردن به پرهام هم حواسم رو پرت نمیکرد من فقط عمو عماد رو میخواستم!
    توی همین فکرها بودم که صدای ایفون اومد بابا جواب داد و اخماش توهم رفت بدون اینکه در رو باز کنه رفت بیرون ...
    یا خدا خودت کمک کن الان میکشتش ... اگه چیزیش بشه هیچ وقت خودمو نمیبخشم..
    صدای صحبت کردنشون بلند بود و راحت میشنیدم بابا با عصبانیت و صدایی که دو رگه شده بود گفت
    -واسه چی اومدی عماد؟من که گفتم دیگه حق نداری پاتو بذاری توی خونه ی من
    -داداش خواهش میکنم بذار فقط یه دقیقه سوگند رو ببینم میرم بخدا میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم
    -تو بیخود میکنی میخوای بیایی سوگند رو ببینی اون تازه حالش خوب شده و به نظر میاد تو رو فراموش کرده
    -داداش....
    بابا پرید وسط حرفش و اجازه نداد که براش توضیح بده که من گفتم بیاد... دلم برای دیدنش پر میزد.صدای بابا که اومد گوشامو دوباره تیز کردم
    -هر وقت زنتو طلاق دادی اون وقت بیا.والسلام

    و به دنبال این حرف در محکم بهم کوبیده شد پاهام سست شدن و همونجا در حالی که به دیوار تکیه داده بودم سر خوردم
    من موندم و اشک هایی که یکی پس از دیگری روی گونه هام جاری میشد و از داغیشون
    گونه هام میسوخت...
    شمارشو گرفتم باید ازش معذرت خواهی میکردم بخاطر من غرور مردانش له شد و من بابت این موضوع خودمو نمیبخشم.از پشت پرده ی اشک با دیده ای تار شماره رو گرفتم
    "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد"
    دندون هام از خشم زیاد روی هم سابیده میشدن گوشی رو روی زمین پرت کردم که هر تیکش به یه گوشه ای پرت شد...
    از صبح که از خواب بیدار شدم دلم شور میزنه و انگار ده پونزده نفر دارن توی دلم رخت میشورن! هر چقدر خواستم تمرکزم روی درس باشه نشد که نشد! ناخوداگاه فکرم منحرف میشد....یعنی چه اتفاقی در شرف وقوعه؟؟
    حاضر شدم و به مدرسه رفتم
    *****
    ارنجم روی میز بود و سرمو به دستم تکیه داده بودم و به مغزم فشار می اوردم تا شاید چیزی یادم بیاد و روی برگه ی کوفتی امتحان بنویسم. اما تنها چیزی که توی ذهنم می اومد اتفاقات دیشب بود.صدای غمگین عمو مدام توی سرم میچرخید و تمرکزمو بهم میزد.فقط نیم ساعت تا پایان جلسه مونده بود و من هنوز یک کلمه هم ننوشته بودم.
    چرا به اینجا رسیدم؟؟؟چرا شاگرد اول کلاس حتی یه سوال از این امتحانو نمیتونه جواب بده؟؟
    بغض کرده بودم.تا حالا برام پیش نیومده بود که امتحان پایان ترم رو انقدر بد بدم...
    توی همین فکر ها بودم که متوجه نگاه مریم به خودم شدم.
    با اشاره ازم دلیل پریشونیمو پرسید اما من جونی توی بدنم نداشتم حتی جواب بدم...
    فکر کنم متوجه حالم شد و شروع کرد به یکی یکی جواب دادن سوالات البته فقط تصویر بود و صدا نداشت!
    فقط یه مراقب توی سالن امتحان به اون بزرگی بود و نمیتونست حواسش به همه باشه.
    هنوز مشغول خوندن بود و منم تند تند مینوشتم که.....
    -بچه ها وقت تمومه برگه ها بالا
    با عجله نمره هایی که از سوالات میگرفتم رو جمع زدم قبول میشدم اما با نمره ی 10!
    اما باز هم جای شکرش باقی بود که نمیخواست شهریور بیام و امتحان بدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    برگه رو تحویل دادم و سلانه سلانه از سالن امتحانات بیرون اومدم.چه تجربه ی تلخی بود!انقدر توی خودم بودم که متوجه نشدم از مدرسه خارج شدم حتی از مریم یه تشکر خشک و خالی هم نکردم!
    به اطرافم نگاه کردم تا موقعیتی که توش بودمو پیدا کنم خداروشکر خیلی از خونه دور نشده بودم
    به سمت خونه رفتم و با نا امیدی کلید انداختم و در رو باز کردم همینطور که سرم پایین بود متوجه نبود ماشین شدم!
    تعجب کردم بابا هیچ وقت این موقع از خونه بیرون نمیرفت...شونه ای بالا انداختمو بی تفاوت از پله ها بالارفتم و به اتاقم پناه بردم
    هوا به شدت گرم بود کولر رو روشن کردم و دقیقا رو به روش ایستادم باد خنکی که به صورتم میخورد یکم حالمو جا اورد اما باز هم همون استرس لعنتی به جونم افتاد بابا کجا بود؟؟؟
    طاقت نیاوردم بدون اینکه لباس هامو عوض کنم برگشتم پایین و به سالن پذیرایی رفتم اما هر چی مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم
    اب دهانم رو به زحمت قورت دادم یعنی مامان کجا بود؟؟؟
    چرا هیچ کس نیست جواب منو بده؟
    گوشی تلفن رو برداشتم و تند تند شماره گرفتم انقدر حالم بد بود که چند بار تلفن از دستم افتاد و مجبور شدم دوباره شماره بگیرم.
    انگشت لرزونم روی اخرین دکمه ی تلفن رو لمس کرد....
    دستام لرزش خفیفی داشت و این موضوع منو عصبی تر میکرد روی مبل نشسته بودم و پاهامو به طرز فجیعی تکون میدادم که تماس برقرار شد و صدای بابا رو شنیدم که کلافه گفت
    -بله سوگند؟
    -اول سلام
    پوفی کشید و با لحن تندی گفت
    -سلام... زود باش کار دارم چیکار داری؟
    -کجایی؟
    -مهم نیست... فقط زنگ زدی اینو بپرسی؟
    -اره
    -پس جوابتو گرفتی خداحافظ
    و ناباورانه تماس قطع شد!
    بار اولش نبود همیشه همینطوری جواب میداد!
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    شماره ی مامان رو گرفتم مامان همیشه به سوالامو با حوصله جواب میداد
    صدای زنگ یه گوشی توجهمو جلب کرد و اونجا بود که فهمیدم مامان گوشیشو خونه جا گذاشته!
    خواستم تلفن رو توی اون لحظه خرد و خاکشیر کنم که یاد گوشی عزیزم افتادم ...
    از دیشب که پرتش کردم روی زمین هنوز همونجاست!حتی امتحان نکردم ببینم هنوز سالمه یا نه!
    بی حال و سست دوباره به اتاقم برگشتم و تیکه های گوشی رو از جای جای اتاق برداشتم و گذاشتم سرجاشون چشمامو بستم و روشنش کردم روشن شد!
    افرین به گوشی چیز فهم میدونه باید روشن شه!یه لحظه یادم رفته بود که چند دقیقه پیش ناراحت بودم و وقتی یادم اومد لبخند از روی ل*ب*هام محو شد.
    شماره ی عمو رو برای هزارمین بار گرفتم خاموش بود ...
    سه/چهار ساعته که سردرگمم و با راه رفتن دارم طول و عرض اتاقو متر میکنم.از دلهره ای که توی جونم افتاده کلافه و خستم.
    مامان و بابا هنوز برنگشتن.توی همین فکرها بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره ناشناس بود.
    مردد جواب دادم:الو؟؟؟
    -سلام سوگند
    صدای مامان ارامش عجیبی به وجودم تزریق کرد
    -سلام مامان خوبی؟کجایی؟
    بی مقدمه گفت
    -بیمارستان
    پاهام سست شد و نفسم بند اومد همونجا روی زمین نشستم توانایی حرف زدن نداشتم با صدایی که به زحمت از ته حلقم درومد گفتم
    -کی؟
    صداش قطع و وصل میشد فقط توی اون قطع و وصلی ها شنیدم که اسم عماد رو اورد!
    تقریبا داد زدم -کدوم بیمارستان؟
    *****

    راهروی بیمارستان رو با دویدن طی کردم و سردرگم به هر دو راهی که میرسیدم 10/20/30/40میکردم و قرعه به نام هر طرف که می افتاد به اون طرف میرفتم.
    به اخرین دو راهی که رسیدم صدای گفت و گوی چند نفر اجازه نداد که مثل قبل شانسی انتخاب کنم چون صدا کاملا برام اشنا بود!
    صدای عمه فرزانه!
    مدام و یک نفس مشغول سرزنش زنعمو افسانه بود و بلبل وار غر میزد
    -ببین چی به روز داداشم اوردی؟مسبب تمام روزهای بدی که برامون بوجود اومده تویی اگه از روی تخت بلند نشد دودمانتو به باد میدم ....
    صدای هق هق زنعمو عجیب روی مخم بود!عمه هم خیلی تند میرفت دیگه تحمل این همه تهمت و توهین رو نداشتم!
    با ورود ناگهانی من سکوتی عجیب بر فضا حاکم شد!همه با تعجب به چشمای به خون نشستم نگاه میکردن...
    بابا که تا اون موقع روی یه صندلی سبز رنگ توی سالن نشسته بود و سرشو به دستاش تکیه داده بود از جاش بلند شد و با تعجب به من نگاه میکرد....
    اب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که بغض داشت و میلرزید گفتم
    -بس کنید دیگه عموی من بخاطر رفتارای شما الان روی تخت بیمارستانه چقدر زنعموی بیچاره ی منو اذيت میکنید؟؟؟ از خدا نمیترسید که یه زن باردار رو انقدر تحت فشار قرار میدید؟؟؟
    باشنیدن این حرفم همه یک صدا گفتن:باردار؟؟
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    همه ساکت بودند و مات و مبهوت سرجاشون خشکشون زده بود و فقط برخورد قاشق به لیوان حاوی شربت قند بود که سکوت بیمارستان رو میشکست.
    با قدم های لرزان به سمت زنعمو رفتم و اونو بی مهابا توی اغوش گرفتم چقدر دلم برای این اغوش کوچک تنگ شده بود..
    از پشت شیشه به عمو نگاه کردم چه اروم خوابیده بود بالاخره دیدمش اما توی چه وضعی!
    سرمو به شیشه تکیه دادم و دقیقه های طولانی بهش زل زدم از دیدنش سیر نمیشدم...
    اخه چرا باید با این سن کمش قلبش بگیره؟؟؟
    چرا خدا همیشه اونایی رو که دوست داریم ازمون میگیره؟؟؟
    پشیمانی و ندامت رو توی چشمای همه دیدم!
    دیدم که چطور با حسرت به عمو که حالا زیر یه مشت دستگاه خوابیده نگاه میکنن
    مامان اروم کنارم اومد و در گوشم گفت
    -چرا با این سر و وضع اومدی حداقل لباسهای مدرستو در می اوردی
    تازه متوجه لباسهام شده بودم انقدر عجله کردم که یادم رفت لباس عوض کنم!
    همه قران به دست مشغول دعا برای عمو بودن نگاهی مملو از نفرت بهشون انداختم
    این جماعت که دارن اینجوری برای عمو زجه میزنن اونو به این روز انداختن
    اگه عمو چیزیش بشه هیچ کدومشونو نمیبخشم!

    روی زمین نشسته بودم و بوی الـ*کـل حالم رو بهم میزد...
    عمه پروانه و عمه فرزانه روی صندلی های کنارهم نشسته بودن و سرهاشونو بهم تکیه داده بودن.عمو بهرام شوهر عمه فرزانه هم با ترحم به عمه نگاه میکرد و سرشو مدام تکون میداد.
    منم کف دست هامو روی صورتم گذاشته بودم و صدای هق هقم رو خفه میکردم...
    بالاخره بعد از ساعت های طولانی دکتر اومد و کنار عمو رفت و معاینش کرد.
    وقتی از به سالن برگشت همه روی دکتر ریختن و باهم شروع به صحبت کردن اما من هیچ حرکتی نکردم یعنی اگه میخواستم هم نمیتونستم حس میکردم اصلا خونی توی پاهام در گردش نیست!
    دکتر که رفتارهای قوم مغول کلافش کرده بود دستاشو به علامت سکوت بالا اورد و یک دفعه همه ساکت شدند.دکتر با کمی مکث شروع به صحبت کرد
    -عزیزان نگران نباشید خدا بهتون رحم کرده بیمار اسیب جدی ندیده اما باید از این به بعد خیلی مراقب باشین قلبش با یه تلنگر جزئی ممکنه دیگه هیچ وقت نزنه
    اینو گفت و یه نگاه تأسف بار انداخت و رفت...
    همه توی شوک رفته بودند و صدایی ازشون بالا نمی اومد و تنها صدایی که توی فضا میپیچید صدای کفش های دکتر بود.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    چشماشو که باز کرد جیغ ارومی کشیدم و همه رو از خواب بیدار کردم دوییدم و به پرستار گفتم.چند پرستار همراه دکتر به اتاق رفتن و هرکس مشغول کارش شد.لبهای عمو رو میدیدم که داره تکون میخوره اما انگار صدایی بیرون نمی اومد چون دکتر گوششو به دهنش نزدیک کرد تا متوجه بشه با کمی مکث دکتر حرفشو تایید کرد و از اتاق بیرون اومد دستی توی موهای جوگندمیش کشید و گفت:سوگند خانم کیه؟
    -من
    با اشاره گفت
    -با من بیایین
    همراهش رفتم نزدیک به در بودیم که گفت
    -فقط سریع بیایین بیرون بیمار اصرار داشت شما رو ببینه حواستون باشه زیاد هیجان زده نشه
    -چشم سعی میکنم
    دستی به چشمام کشیدم و اثار اشک رو پاک کردم و با یه نفس عمیق وارد اتاق شدم مردمک چشماش گشاد شد و یه برق عجیبی توشون هویدا شد.
    کنارش رفتم که بی هوا گردنمو گرفت و سرمو روی سینش گذاشت به هر دو دستش سرم وصل بود هر دو اشکمون در اومده بود اروم با حرکت دادن ل*ب*هاش گفت بالاخره دیدمت
    لبخند کم جونی زدم و بو*سه ای اروم روی دستش نشوندم.بعد از چند دقیقه که خیلی هم سریع گذشت دکتر ازم خواست که اتاق رو ترک کنم از عمو خداحافظی کردم و اومدم بیرون
    بعد از چند روز عمو مرخص شد و هر کس به خونه ی خودش برگشت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود و دکتر چه چیزهایی گفت!
    تنها دغدغه این بود که چرا زنعمو بارداره؟!
    همینطور که عمه ها و بابام مشغول صحبت بودن عمه پروانه سست شد و روی زمین ولو شد!بالاسرش رفتیم و هرچی صداش زدیم بیدار نشد که نشد!
    کاملا از هوش رفته بود اما با چشمهای باز!
    وحشت زده به عمه نگاه میکردم نکنه خدایی نکرده مرده باشه؟؟؟
    یه لیوان اب اوردم و توی صورتش پاشیدم تکون خفیفی خورد و پلک زد ...
    عرق سردی روی پیشونیم بود و تند تند نفس میکشیدم و خداروشکر میکردم که زندس!
    تا به خودمون بیاییم بابا ماشین رو روشن کرد و عمه رو توی ماشین گذاشت و به بیمارستان برد.
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    من و مامان و عمه فرزانه هم مثل روح سرگردان دور اتاق میچرخیدیم...
    هر از گاهی هم بهم میخوردیم و صدای اعتراض هامون بلند میشد.
    بعد از دقیقه ها انتظار بابا زنگ زد و گفت که دکتر حالشو با تزریق سوزن و سرم جا اورده اما گفته باید ازش مراقبت بشه و نباید توی خونه تنها بمونه.
    بابا هم عمه رو خونه ی خودش بـرده چون ظاهرا عمه فقط خونه ی خودش خوابش میگیره
    دوست نداشتم شب ها بابا خونه نباشه خونه ای که مرد توش نباشه امنیت نداره.
    عمه فرزانه هم با عمو بهرام به خونشون برگشتن و من و مامان تنها شدیم.
    از مامان خواستم که ما هم به خونه ی عمه بریم.مامان هم بدون چون و چرا قبول کرد.
    قید امتحانامو زده بودم توی این شرایط نمیتونستم امتحان بدم.شهریور ماه رو برای این روزها گذاشتن دیگه!
    *****
    خونه ی عمه یه جای متروک شهر بود از خیلی قدیم اونجا با شوهرش زندگی میکردن.بچه دار نمیشد اما براش مهم نبود چون شوهرشو عاشقانه دوست داشت.اما بخاطر ثمر ندادن عشقشون شوهرش هر روز شکسته تر میشد تا این که....
    بگذریم اصلا دوست ندارم وارد این جزئیات بشم فقط میخواستم اینو بگم که از خونه ی عمه به شدت میترسم چون عمه یه چیزایی تعریف میکنه که ادم شاخ در میاره!
    انقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم جلوی خونشون ایستادیم بابا با خودش کلید اورده بود در رو باز کرد و وارد خونه شدیم.
    یه راهروی باریک بود که باید ازش عبور میکردیم تا به حیاط برسیم.توی حیاط یه درخت طویل و بزرگ بود که توی شب فوق العاده وحشت ناک بود!
    عمه گوشه ای از سالن نشسته بود و پاهاشو کشیده بود و چشماشو بسته بود فکر کنم خوابش گرفته بود چون تکون نمیخورد و بی حرکت مونده بود.
    توی یکی از اتاق های خونه که خالی بود وسایلمو گذاشتم.یه تخت چوبی توی اتاق بود و یه پنجره که از اونجا سایه ی درخت توی اتاق می افتاد!
    با پاهایی که از شدت ترس میلرزیدن جلو رفتم و اروم روی تخت نشستم.با نشستنم از تخت صدای"جیر"بلند شد!
    صدای تخت اونقدر هم ترسناک نیست اما توی اون شرایط از سایه ی خودمم میترسیدم.
    روی تخت دراز کشیدم و پتو رو بالای سرم کشیدم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و به عبارتی توی خودم مچاله شدم!
    مثل بید می لرزیدم و لرزشم وقتی بیشتر شد که پنجره با صدای ارومی باز شد....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا