کامل شده رمان جدال درندگان(جلد دوم زوزه در مه) | ngnکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتونوراجع به جلد دوم چیه ؟

  • عالی، ادامه بده!

    رای: 188 90.0%
  • خوبه !

    رای: 18 8.6%
  • اصلا خوب نیست!

    رای: 3 1.4%

  • مجموع رای دهندگان
    209
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ن. مقصودی(ngn)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
794
امتیاز واکنش
62,699
امتیاز
1,003
سن
31
دستم را زیر دست‌‌هایش گرفتم و به زحمت روی زمین می‌کشیدم. سنگینی‌اش درست روی تیره‌ی کمرم نشست؛ ولی دردش از دردی که به جانم افتاده بود بیشتر نبود. تمام راه تصویر نیرا و کای از پیش چشمانم کنار نمی‌رفت و هربار چنگ محکم‌تری به گلویم می‌زد. تا چند ساعت پیش هر لحظه به این فکر می‌کردم که گرگ‌ها برای نجاتم می‌آیند؛ ولی انگار افکار ساده‌لوحانه‌ام، این‌بار هم دلم را به امید واهی خوش کرده بود؛ من برای آن‌ها ذره‌ای هم ارزش نداشتم و نباید منتظرشان می‌ماندم. باید همان اول سقف شب را می‌ساختم و خودم را زیر سایه‌ی کیارش، در امان نگه می‌داشتم. من نباید حماقت خانواده‌ام را تکرار می‌کردم و کمک به گرگ‌ها بزرگ‌ترین اشتباه بود.
جسم وود را به سمت مسیری که آمده بودم به زحمت می‌کشیدم و اشک‌‌های بی‌اختیاری که از چشمم روانه می‌شد را پاک کردم. وردی را زیر لـ*ـب زمزمه کردم و مسیر تا چادرها را دنبال کردم.
***
کیارش
شنیدن اسمش‌ هم نفرتم را بیشتر می‌کرد. دندان‌هایم چنان به‌هم قفل شده بود، که نمی‌توانستم با او مخالفت کنم. به طرز احمقانه‌ای اجازه دادم شینا پیش نیرا برگردد و عواقبش را به جان خریدم. یا شینا به همراه نیرای مغلوب‌شده برمی‌گشت و سقف شب ساخته می‌شد؛ یا با قبیله‌اش می‌آمد، عهدنامه را می‌شکست و من دخلش را می‌آوردم. امیدوار بودم چیزی که در چشمان شینا دیدم، درست باشد و از کرده‌ی خود پشیمان نشوم.
دستم بی‌اختیار به سمت سرم کشیده شد و مو‌های ژولیده‌ام را کمی مرتب کردم. بوی خونی که از زخم آن پسر، بینی‌ام را آتش زده بود و چون چوب خشکی گلویم را می‌سایید.
ناخودآگاه به سمتش رفتم، نگاهم به رگی بود که لای انگشت‌‌های کوچک و ظریفی حفاظت می‌شد. دستی که روی شانه‌ام نشست نگاهم را از تن ترسیده و لرزان پسرک گرفت.
دنیل بود:
-‌کیا!
نمی‌دانستم این‌بار چه دلیلی برای این‌کارش داشت! به سمتش چرخیدم و نگاهم را به چشمان سبزی دوختم، که با هاله‌ای از خون رنگ‌آمیزی شده بود.
- چی شده؟
- قرار شد کاری نکنی تا اون برگرده.
نگاه سردش هنوز هم از من دلخور بود. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با تکان ریزی او را کنار زدم و به سمت درنده‌ها برگشتم. چشم‌‌های تشنه‌شان را نمی‌شد نادیده گرفت. به سمت آتش رفتم که صدای حرکت شلاق‌وار یکی از درنده‌ها نگاه همه‌مان را‌‌‌‌به سمت خودش کشاند.
امیدوار بودم خبری از شینا آورده باشد. مشتاقانه منتظر بودم چیزی بگوید.
- یه غریبه تو جنگله!
ترسی که در صدایش بود، مانع می‌شد به چشم‌‌هایم زل بزند. کلماتش سرم را داغ کرده بود؛ نمی‌دانستم همانی بود که منتظرش بودم یا نه؟
- دیدیش؟
- واضح نه... ولی بوی خون می‌داد. گمونم درنده باشه.
گیج نگاهش می‌کردم. چیزی در دلم شروع به جوشیدن کرده بود و نمی‌توانستم روی پا‌هایم بایستم. اصلاً انتظارش را نداشتم در چنین موقعیتی پیدایش کنم. قدم‌‌هایم را شدت دادم و به سمت مسیری رفتم که دویست سال، بارها و بارها رفته بودم. چنان شتاب‌زده می‌دویدم که پا‌هایم را روی زمین حس نمی‌کردم و حسی شبیه به پرواز داشتم. این اولین شبی نبود که برای دیدن آن غریبه به سمت آرامگاه محبوبم می‌رفتم. جایی در قعر جنگل، درست کنار رودخانه‌ی خشکیده‌ای که به وسیله پل چوبی و پوسیده‌ای به آن طرف رودخانه وصل‌ شده بود. طناب قهوه‌ای و پوسیده‌اش را چنگی زدم و به امید دیدنش به سمت آرامگاه پری‌سیما دویدم. نفس‌‌هایم منقطع و سرد بیرون می‌آمد و هوای سرد آن شب انگشت دست‌هایم را به آ*غـ*ـوش گرفته بود. مثل شب‌های گذشته من بودم و قبر و شاخ گلی که همیشه آن‌جا بود. نفس کلافه‌ای کشیدم. افسوسی که به جانم افتاده بود را نمی‌توانستم فریاد بزنم. با زانو کنار آرامگاه محبوبم به خاک وصل شدم. درست وسط دو بوته‌ی گل سرخ که همیشه در عین ناباوری گل می‌دادند؛ پری‌سیمایم آرام گرفته بود. درست همان‌جایی که اولین بار دامن حریر آبی‌رنگش به شاخه‌ای از این بوته‌ها گیر کرده بود و من حیران‌ نگاهش می‌کردم. چشم‌های درشت و روشنش مدام لای بوته‌ها می‌چرخید و نگران پاره شدن لـ*ـباس زیبایش بود. من که غرق حرکت موج‌گونه‌ی مو‌هایش شده بودم؛ اسبم را رها کردم و خودم را به پارچه‌ی حریر لـ*ـباسش رساندم. درحالی که دامنش را از شر خارها آزاد می‌کردم، خود را اسیر آن زیبارو می‌دیدم.
ولی الان به جای لـ*ـب‌های سرخی که از گل‌‌های سرخ هم آتشین‌تر بود؛ سنگ نوشته‌ی کوچک روی مزارش جانم را به آتش می‌کشید. هر بار که نوشته‌ی حکاکی‌شده روی سنگ را می‌خواندم، چیزی درون سـ*ـیـنـه‌ام چنگ می‌زد. چیزی که مرا به ده‌جنگلی وصل می‌کرد، این نوشته بود و شاخ گلی که همیشه روی سنگ قبرش گذاشته می‌شد. 180سال هر شب که به محبوبم سر می‌زدم، جای خالی آن غریبه را احساس می‌کردم.
برای هزارمین بار متن سنگ نوشته را زیر لـ*ـب زمزمه کردم.
- دوستت دارم زاده‌ی مهر!
نوشته حک شده روی سنگ، با زبان و خط فارسی کهن به نگارش درآمده بود و کسی در این زمان، نمی‌توانست آن را بخواند. وقتی درست بیست سال بعد از مرگ پری‌سیما، این نوشته را روی قبرش دیدم، تمام شب را به امید دیدن کسی که این را نوشته، تا طلوع آفتاب منتظر می‌ماندم ولی طلوع خورشید مانعم می‌شد و مجبورم می‌کرد دل از محبوبم بِکَنم و از طلوع آفتاب فرار کنم. و امشب هم مثل تمام شب‌ها ناکام و غم‌زده کنار آرامگاهش زانو زدم؛ ولی این بار نمی‌توانستم منتظر طلوع آفتاب بمانم. دستم را نوازش‌وار روی خاک کشیدم و بـ*ـوسه‌ای بر سنگ بالای قبرش زدم.
قدم‌‌های شل شده‌ام را تا پشت چادرها کشیدم و نرسیده به آن‌ها از مرور خاطراتم بیرون آمدم. چشم‌‌های خشک شده‌ام را چند پلک پشت سر هم ‌تر کردم. بوی خون ساحره‌ام را حس می‌کردم؛ ولی او را نمی‌دیدم. دنیل که مرا دیده بود، نگاه پرسش‌گرش را از روی من برداشت و درحالی که دست‌هایش را در جیبش چپانده بود، با پا‌هایش هیزم آتش را جابه‌جا می‌کرد.
تقریباً به چادرها رسیده بودم که وجود شینا را درست روبه‌رویم احساس کردم. جسمی را کشان‌کشان با خود به سمت ما می‌آورد. یورش درنده‌ها به سمتش باعث شد مردی که با خودش آورده بود را رها کند. گردن اولین درنده‌ای که نزدیکش شد را، با حرکت دورانی انگشتانش شکاند و به سمت من آمد. همه خشکشان زده بود و بقیه‌ی درنده‌ها با حرکت دست من از او فاصله گرفتند. آلبین که گیج نگاهش می‌کرد، با اشاره‌ی من پا پس کشید. چشمان سرخ‌شده‌ی شینا و خشمی که صورتش را آتش زده بود، بهترین حال را برای پیوستن به من داشت. اخمم باز شده بود و پوزخندی به چهره‌ی ساحره‌ام زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    - زود برگشتی؟
    - آماده‌ای؟
    چشم‌‌های مصممش نشان می‌داد راه‌حلّی بهتر از نیرا پیدا کرده است.
    - من همیشه آماده‌ام ولی این کیه؟
    - فقط کنارم باش و نذار اتصالم با وود قطع بشه.
    خیلی کنجکاو شده بودم بفهمم چه اتفاقی افتاده که شینا خودش راضی به ساخت سقف شده و این درنده‌ی غریبه‌ای که با اوست کیست! ولی صورت گرگرفته‌ی شینا مانع سوال کردنم می‌شد. شینا با نگاهش جایی را روی زمین انتخاب کرد که با نور ضعیف‌ ماه روشن شده بود؛ درست نقطه‌ی اتصال نور ماه با زمین!
    همان جا نشست و سلطه‌گرانه اشاره کرد تا وود را کنارش برسانند. نفرتی که در وجودش بود را تحسین می‌کردم و غرق در حرکات بی‌نقص و ماهرانه‌اش بودم. درنده‌ی جوان درست روبه‌روی شینا خوابانده شد و من هم روبه‌روی آن‌ها نشستم. وود درست بین من و شینا بود و سـ*ـیـنـه‌اش زیر دست‌‌های شینا بی‌حرکت تسخیر شده بود.
    همین‌که چشم‌‌هایش بسته شد و ورد را آرام‌آرام شروع به زمزمه کرد، باد دوباره شروع به وزیدن کرد. شینا بدون اندکی تعلل ورد را ادامه‌ داد. باد شدت گرفته بود، درنده‌ها اطرافم را پر کردند. نگاهم را لحظه‌ای از روی او برنمی‌داشتم تا اگر کوچک‌ترین اشتباهی انجام داد شاهرگش را با دندان‌هایم از خون خالی کنم.
    صدای زوزه‌ی باد در گوش‌هایم می‌پیچید و صدای شکستن شاخه‌ها به شکستن درخت‌ها ختم شد. صدای سقوط تنه‌ی درختی درست کنار گوشم نگاهم را مشوش کرده بود. دست‌های شینا روی سـ*ـیـنـه‌ی وود چنگ شده بود و اتصال قوی بین آن‌ها برقرار بود. برای لحظه‌ای وود تکان محکمی خورد و سـ*ـیـنـه‌اش از روی زمین کنده شد و دوباره به زمین برگشت. خاک و برگ‌ها تمام فضا را پوشانده بودند و به سختی می‌توانستم جایی را ببینم. مو‌های شینا بی‌قرار با وزش باد تکان می‌خوردند و هر لحظه امکان داشت شینا را از روی زمین بلند کند. دستم را که روی دست‌‌هایش گذاشتم، طوفان شدت گرفت و درنده‌ها را از روی زمین به هوا کوبید. دنیل تمام تلاشش را می‌کرد تا شکارها را در امان نگه دارد. صدای شکستن درخت‌ها جانم را لرزاند و نگاهم را سمت خودش کشاند. صدای فریادگونه‌ی شینا و وردی که می‌خواند در صدای طوفان گم شده بود. این شینایی که روبه‌رویم به زمین قفل شده بود اصلاً شبیه شینایی نبود که طوفان قصد جانش را کرده بود و او را به آسمان و زمین می‌کوبید!
    آخرین فریاد شینا از عمیق‌ترین نقطه‌ی حنجره‌اش به بیرون پرتاب شد و دست‌‌هایش از روی سـ*ـیـنـه‌ی وود شل شد و خودش هم کنار او روی زمین افتاد.
    طوفان به یک‌باره قطع شد و درخت‌ها شروع به تکان خوردن کردند. شاخ و برگ‌ها در هم تنیده می‌شد و ریسه‌‌های سیاه‌رنگی بالای همه‌ی درخت‌ها را به هم وصل می‌کرد. درست شبیه به نامش چیزی شبیه به سقفی از جنس شاخ و برگ درختان، تمام آسمان جنگل را پوشاند. صدای نفس از ته دل وود نگاهم را از سقف شب گرفت و به سمت خود کشاند. دستم را زیر سرش گرفتم تا نفسی که کشید بود را بیرون بدهد.
    متعجب نگاهش می‌کردم! این درنده که بود و چه‌گونه توانست به شینا کمک کند! وقتی چشم‌‌هایش را باز کرد سریع از روی زمین بلند شد و چند لحظه‌ای را گیج به اطراف زل زد. بوی خون داغی که از جراحت انسان‌ها بینی‌اش را پر کرده بود را با لـ*ـذت به جان ریه‌‌هایش داد. لـ*ـب‌های خشک‌شده‌اش را با زبان ‌تر کرد و بی‌اختیار به سمت یکی از انسان‌ها که کنار درخت افتاده بود دوید. من که عطشش را دیده بودم قبل از آنکه دندان‌هایش را به جان شاهرگ یکی از آن‌ها بیندازد؛ دستم را به سـ*ـیـنـه‌اش کوبیدم و به نزدیک‌ترین درخت کوباندمش.
    - آروم باش...
    دستش دور مچم گره بود و سعی می‌کرد با نشان دادن دندان‌های نیش و چشم‌‌های آتش‌گرفته‌اش، مجبورم کند ر‌هایش کنم و من هربار محکم‌تر پنجه‌ام را به سـ*ـیـنـه‌اش می‌فشردم. در چشم‌‌های درشت و خون‌بسته‌اش زل زده بودم و نفس‌‌های کوتاه شده‌اش را می‌شمردم. بار دوم محکم‌تر کوبیدمش و بلند فریاد زدم:
    - آروم!
    فشار به جایی رسید که صدای ترک برداشتن استخوان سـ*ـیـنـه‌اش را شنیدم و خودم را جمع‌وجور کردم. چهره‌ی کبود‌شده و دست‌‌های‌شل‌شده‌اش را رها کردم و او بی‌جان از روی تنه‌ی درخت به سمت زمین خزید.
    دست نزدیک‌ترین شکاری که کنارم بود را بلند کردم و با دندان رگ اصلی روی مچ را سوراخ کردم. طعم شور و داغ خون به جان دهانم نشست و لـ*ـذت مزه‌مزه کردنش را از دست ندادم.
    نفس مرددم را بیرون دادم و مچ را کنار دهانش بردم. بوی خونی که از روی پوست سفید مچ به زمین چکیده می‌شد چشم‌‌هایش را باز کرد؛ ولی چیزی در حدقه‌ی چشمانش تغییر کرده بود، عطش چند لحظه پیش فروکش کرده بود. نگاهش لحظه‌ای از روی خون روان برداشته نمی‌شد و درد در صورت عرق‌کرده‌اش موج می‌زد. لـ*ـب‌های خشک و لرزانش در چند سانتی‌متری خون تازه بود که آب دهانش را با درد فراوان پایین داد و دست من را پس زد و با سرعت از روبه‌رویم دور شد. صدای شلاق‌وار حرکتش و نسیمی که از رفتنش وزیده بود را حس کردم. گیج و مبهوت به خونی زل زده بودم که او از خوردنش سر باز زده بود. پوف محکمی کردم و دستم را روی زانویم گذاشتم و ایستادم. دنیل و بقیه به من زل زده بودند و درنده‌ها جرئت ذره‌ای اعتراض نداشتند. دست را رها کردم و مبهوت به اطرافم زل زده بودم. هنوز رفتار آن پسر جوان برایم معما بود و باید دلیل این پرهیز از خون را می‌فهمیدم.
    صدای نبض ضعیف شینا را می‌شنیدم و منتظر بودم هر لحظه بهوش بیاید. دنیل شکار‌ها را وارسی می‌کرد که در جریان طوفان زنده مانده باشند، کاری که در تمام طول طوفان انجام داده بود. نگاه سپاس‌گزارم را به سمتش چرخاندم و دوباره به شعله‌ی سرخ‌رنگ آتش زل زدم.
    گرگ‌ومیش صبح بود و کمتر از یک ساعت تا طلوع آفتاب مانده بود. چیزی دلم را چنگ می‌انداخت و اضطرابم را چند برابر می‌کرد. نگاهم را مدام به شاخ و برگ گره‌خورده‌ی درختان می‌انداختم؛ به سقف شبی که سال‌ها برای ساختنش، ده‌جنگلی و جنگل را به خون کشیده بودم؛ ولی این‌بار توانسته بودم و تمام جنگل را حتی در روز به سلطه‌ی خود در آورم. از طلوع آفتاب، من مالک تمام جنگل بودم و می‌توانستم غریبه‌ای که 180سال منتظرش بودم را پیدا کنم. باید نسل گرگ‌ها را از ده‌جنگلی پاک کنم و تقاص خانواده‌ی کوچکم را از آن‌ها و تمام نسل گرگ‌ها بگیرم.
    دست‌‌هایم در هم مچاله شده بود و مدام تکان می‌خوردند و پنجه‌ی پا‌هایم افکارم را به زمین می‌کوبید.
    صدای ناله‌ی شینا از چند متر آن‌طرف‌تر رشته‌ی افکارم را پاره کرد. به سمتش دویدم و خودم را به او رساندم. دنیل زودتر از من به او رسید و دستش را زیر کتفش انداخت و کمکش کرد بنشیند.
    شینا صدای گرفته و خش‌دارش را بیرون داد:
    - آفتاب زده؟
    - هنوز نه !
    صدای دنیل از گلوی خشک شده‌اش با زحمت بیرون می‌آمد.
    - اونا زنده‌ان؟
    - آره !
    - بذار برن.
    - بهوش که بیان تو خونه‌هاشونن...خیالت راحت.
    چشم‌‌های شینا نیمه‌باز بود و مجبور بود به دنیل اعتماد کند. چشم‌‌هایش را بست و سرش را روی شانه‌ی دنیل رها کرد.
    رو به دنیل گفتم:
    - ببرش بذار استراحت کنه! حالا حالا‌ها باهاش کار دارم.
    دنیل دستش را پشت شینا انداخت و از لای خرناسه‌‌های درنده‌ها او را به چادر نیمه‌سوخته و تقریباً سرپایی برد.
    من هنوز گیج رفتار آن درنده بودم که روشنایی روز کم‌کم رخ نشان داد. صدای کوبیده شدن قلبم به سـ*ـیـنـه‌ام را به راحتی می‌شنیدم. هر لحظه که هوا روشن‌تر می‌شد نفس‌‌هایم محکم‌تر از ریه‌ام خارج می‌شدند. دویست سال تمام روز را پنهان شده بودم؛ ولی الان با خورشید هم مقابله می‌کردم. رو به طلوع آفتاب ایستادم و با اینکه برگ‌های تنیده شده‌ی درختان اجازه‌ی دیدنش را نمی‌دادند؛ اما گرمایش وجودم را آتش می‌کشید.
    هوا روشن می‌شد و من با چشم‌‌های بسته شده و نفس‌‌های رهاشده روبه‌روی خورشید قد علم کرده بودم. وقتی چشم‌‌هایم را باز کردم، قدرت تمام جانم را دربرگرفته بود. من درست وسط روشنایی روز ایستاده بودم و نور خورشید توان دسترسی به من را نداشت. درست شبیه به روز‌های ابری که گرما و روشنایی خورشید هست ولی خودش نیست و پشت ابرها پنهان است؛ ولی این‌بار پشت سقف شب پنهان شده بود و نمی‌توانست با پنجه‌اش به خاکستر تبدیلم کند. نفس آخر را از ته دل بیرون دادم و با پوزخند کم‌رنگ گوشه‌ی لـ*ـبم به جنگل روشن روبه‌رویم زل زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ***
    نیرا
    صورتم را چرخاندم و روی قسمت خنک بالشم برگشتم. چشم‌‌هایم از خواب سیر شده بود. کش‌وقوسی به بدن خشک‌شده‌ام دادم. نگاهم را به بیرون انداختم؛ هوا تاریک شده بود و من از صبح که به اتاقم آمده بودم، فقط یک بار به اجبارِ خوابِ ساها از جایم تکان خورده بودم و تا همین الان مثل کودکان در آرامش کامل روی تخت زواردررفته‌ام خوابیده بودم.
    هوای خنک اتاقم و سوز شیرین پاییز، از لای درز همیشه بازِ درب بالکن تنم را لرزاند. پتویی که رویم کشیده شده بود را کامل دورم پیچیدم و سری به بالکن شلوغ و کوچک اتاقم زدم.
    فلز سرد لـ*ـبه‌ی در باعث شد پایم را کمی جلوتر بگذارم و لابه‌لای گلدان‌‌های شکسته و خاک کف آن‌جا، پا‌هایم را حواله‌ی سرما بکنم.
    همه‌جا تاریک بود و فقط چراغ چند خانه روشن بود؛ دلم برای سکوتش تنگ شده بود.
    چیزی‌‌هایی از جنگل می‌شنیدم که مثل همیشه نامعلوم بود. آه گرمی را بیرون دادم و به داخل اتاق برگشتم. امیدوار بودم هرچه سریع‌تر اتفاقی بیفتد و ما را از این بلاتکلیفی رها کند.
    پتو را روی تخت رها کردم و مو‌های پف‌کرده‌ام را به دست‌‌هایم بالای سرم جمع کردم و طبق عادت به روسری‌ام چنگ زدم و با خودم از پله‌ها پایین بردم.
    صدای کوبیده شدن چیزی نگاهم را به سمت شومینه‌ی اتاق نشیمن کشاند. باورم نمی‌شد کای تا کمر داخل شومینه رفته؛ نمی‌دانم چه چیزی را داخل لوله تنگ و سیاه شومینه می‌کوبید. انگار این‌جا هم دست از انجام این قبیل کارها برنمی‌داشت. صدای مشاجره‌ی گیشا و تیا از آشپزخانه با خنده‌‌های شیطنت‌آمیز چیتو باعث شد مسیرم را به سمت آشپزخانه عوض کنم:
    - چی شده دخترا؟
    خنده‌‌های چیتو از روی لـ*ـب‌هایش جمع شد و سفره‌ای را که گیشا درست مقابل صورتش گرفته بود را چنگی زد و از کنار من سر خورد و رفت. نگاهم هنوز پشت چیتو بود که مشاجره‌ی خنده‌دار گیشا و تیا من را هم به خنده وادار کرد.
    گیشا پوف محکمی کرد و درحالی‌که یک دستش به کمر بود، تیا را مواخذه می‌کرد:
    - زیرش رو یکم زیاد کن آبش خشک شه! وای دختر غذا که نباید ان‌قدر آبکی باشه.
    تیا غرغرکنان شعله‌ی گاز آبی‌رنگ و کوچکمان را زیاد کرد و از کنار گیشا و من به سمت پذیرایی رفت. نگاهم را از پشت تیا به گیشا دوختم.
    - گیشا یکم مراعاتشون رو بکن لطفاً!
    - پوف! خودش دوست داشت یاد بگیره، نیرا گرگا همه‌شون این‌جوری‌ان؟ از وقتی اومدم هیچ‌کدوم یک کلمه هم حرف نزدن! اصلاً انگار گشنه و تشنه‌شون نمیشه!
    حرف‌‌هایش را زیر گوشم زمزمه می‌کرد و نگاه خنده‌دارش به آن‌ها، لـ*ـبخندم را عریض‌تر کرد.
    - گیشا همه‌ی حرفات رو می‌شنون.
    چشم‌‌های وق‌زده‌اش را به چشمانم دوخت و دهان بازمانده‌اش را جمع کرد و خود را مشغول هم زدن سوپ آبکی‌اش کرد.
    - از ملک چه خبر؟
    قاشق فلزی را رها نکرد. قاشق به کف فلزی قابلمه کوبیده می‌شد.
    - با تواَم.
    گیشا دوباره صورتش را نزدیک صورتم کرد.
    - می‌مردی زودتر بگی! وای نیرا چه چرت‌وپرتایی گفتم.
    خنده‌ام گرفته بود، می‌دانستم چه شیطنت‌‌هایی کرده و خودبه‌خود لـ*ـبخندم به خنده تبدیل شد.
    - کوفت، نخند.
    - باشه، باشه!
    خنده‌ام را به سختی جمع کردم و درحالی‌که به ترشی‌‌های چیده شده در پیاله‌‌های آبی سفالی ناخنک می‌زدم ادامه دادم.
    - از ملک چه خبر؟ اتفاقی که نیفتاد؟
    - نه؛ ولی یکم از تو سوال کرد و من چون نمی‌دونستم چی باید بگم سعی می‌کردم زیاد دوروبرش نباشم تا خودت باهاش حرف بزنی.
    - آره باید باهاش حرف بزنم. اصلاً قرار بود امروز بیام کتابخونه، این خواب لعنتی نذاشت.
    - نیرا؟
    - جونم.
    - اون پسره که بهم نشون دادی کی بود؟
    دستم روی پیاله‌ی ترشی شل و لـ*ـبخند از روی لـ*ـب‌هایم جمع شد.
    - ولش کن اصلاً! اگه دلت خواست بعداً بهم بگو.
    - وود بود! دیگه نیست.
    آه داغی از سـ*ـیـنـه‌ام بیرون آمد و دست‌‌های گیشا روی دست‌هایم نشست.
    - نیرا سرِ یه فرصت مناسب همه چی رو واسه‌م بگو باشه؟
    - باشه.
    روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و از فضایی که یک‌باره برایم تنگ شده بود بیرون زدم. بوی سیر داخل ترشی و تیزی سرکه‌اش دماغم را آتش زده بود.
    دستی به بینی‌ام کشیدم و به سمت اتاق نشیمن رفتم. از درب آشپزخانه، شومینه و کاناپه‌ی روبه‌رویش کامل مشخص بود.
    کای آجر‌‌های داخل شومینه را مرتب کرد و کف دو دستش را روی هم کوبید و خاکسترش را پاک کرد. تلفن نارنجی‌رنگ گوشه‌ی اتاق من را یاد ملک انداخت. بی‌توجه به درگیری کای با آهن‌‌های لـ*ـبه‌ی شومینه به سمت تلفن رفتم.
    صدای بوق‌‌های ممتد می‌آمد و من با روانداز قلاب‌بافی روی میز تلفن بازی می‌کردم. صدای ظریف سیمین از پشت تلفن دو دستم را روی تلفن قفل کرد.
    - سلام سیمین جون. خوبی ؟
    - سلام عزیزم. نیرا باورم نمیشه خودتی. ملک گفت که امروز صبح رفته بودی کتابخونه، چرا نیومدی پیشِ من؟
    اگر حرف نمی‌زدم باید حد اقل نیم‌ساعتی را پشت تلفن به پرحرفی‌‌های سیمین گوش می‌دادم.
    - سیمین جون من خوبم خیالت راحت. یه چند وقتی رو با خانواده‌م بودم، الانم برگشتم. یه خواهشی ازت دارم.
    - خدا رو شکر که خوبی. جانم چه کاری داری؟
    - یکم لـ*ـباس می‌خوام. هم زنونه هم مردونه !
    - باشه اتفاقاً کلی لـ*ـباس واسه زمستون آماده کرده بودم که بدم به کسی، فردا واسه‌ت میارم. چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
    - ممنون سیمین‌جون، آقای ملک هستن؟
    - آره عزیزم، گوشی رو نگه دار. از من خدافظ.
    - خدافظ، سلام آقای ملک.
    - سلام دخترم. خوبی؟
    - ممنون! دیشب یه اتفاقاتی افتاده که گفتم حتماً باید باهاتون صحبت کنم.
    - بگو. چی شده؟
    - یه سری درنده به جنگل اومدن. نگران اهالی‌ام‌!
    - کیه؟ یعنی اسمش چیه؟
    - کیارش.
    - پوف. این دیگه از کجا پیداش شد؟ چن تان؟
    - یه وحشی که معلوم نیست سروکله‌اش از کجا پیدا شده. حدوداً ده نفر، یعنی دقیق نمی‌دونم.یه لطفی کنید به جنگلبانی اطلاع بدید فعلاً کسی وارد جنگل نشه مخصوصا شبا، تا ببینم با این وحشیا چی‌کار می‌کنم.
    - نیرا خودمون این موضوع رو حل می‌کنیم، تو کنار خانواده‌ت بمون.
    - اون آدمی که من دیدم هر کسی حریفش نیست. اونا فعلاً به خاطر عهدنامه نمی‌تونن به کسی دست بزنن؛ ولی نمی‌دونم تا کی به عهدنامه پایبندن! اصلاً نمی‌دونم هستن یا نه!
    جمله‌ی آخر سکوت بین من و اقای ملک را طولانی کرد. ملک مستأصل و با صدایی که از پشت تلفن عصبی به نظر می‌آمد آخرین جمله را گفت و قطع کرد.
    - فردا بیا باید راجع‌بهش حرف بزنیم.
    صدای بوق کش‌دار تلفن پرده‌ی گوشم را آزرد.
    تلفن را سر جایش محکم کردم و به سمت سفره‌ی کوچکی که گیشا و تیا زحمت آماده کردنش را کشیده بودند سُر خوردم. گرسنگی و طعم غذای خانگی اشتهایم را دوبرابر کرده بود. کای و بقیه یکی یکی کنار سفره نشستند و صفا آخر از همه نشست.
    لـ*ـباس‌‌های نامرتب و پاره‌شده‌اش کمی گلی هم شده بود. نگرانی زبانم را باز کرد. درحالی‌که یقه‌ی پاره‌ی لـ*ـباسش را مرتب می‌کرد، پرسیدم :
    - چه خبر از جنگل؟
    دستش را به سمت تکه نانی که در سفره بود برد.
    - خیلی ساکته!
    - از اونا چه خبر؟
    - هیچی... نمی‌دونم چرا ازشون خبری نیست. من خیلی نگرانم. نمی‌دونم چرا این سکوت جنگل واسه‌م ترسناکه.
    چهره‌ی نگرانش زیر نور نارنجی‌رنگ لامپ اتاق نشیمن هم، ترسش را فریاد می‌زد.
    - نگران نباش. اگه اون بخواد کوچک‌ترین آسیبی به کسی بزنه خودم جلوش رو می‌گیرم.
    کای که متوجه امید‌های واهی من شده بود؛ وسط حرفمان پرید:
    - صفا تو چیزی از سقف شب می‌دونی؟
    یک آن تمام خواب و خاطرات ساها لحظه‌به‌لحظه، جلوی چشم‌‌های تصویر شد. لـ*ـب‌هایم روی هم فشرده شد و منتظر بودم صفا حرفی بزند.
    - تو اینو از کجا شنیدی؟
    - نیرا شنیده.
    نگاهش از صفا به سمت من چرخید.
    - خواب دیدم. صفا من یه چیزایی شنیدم از زبون سیرادو، یعنی فک کنم خودش بود...
    صفا وسط حرفم پرید.
    - می‌دونم چی دیدی! ساها می‌خواد بهت هشدار بده! حتماً آتیش ‌زدن خانواده‌ش به دست سیرادو رو بهت نشون داده... لعنتی! چرا زودتر تو همون لنج به ذهنم نرسید.
    دستی عصبی به صورتش کشید و چنگ محکمی به مو‌های سفیدشده‌اش انداخت. رفتار‌هایش دلم را آشوب کرده بود.
    - چی شده صفا؟ حرف بزن!
    - دقیق بگو چی دیدی !
    - خب من از چشم ساها همه چیو می‌دیدم. سیرادو که خیلی جوون بود، انگ خــ ـیانـت به ساحره‌ها زد و به خاطر کمک به ساختن سقف شب، آتیششون زد؛ ولی ساها رو به خاطر حمایت پدربزرگم زنده گذاشت.
    - پس واسه همون شینا رو نگه داشت.
    - صفا درست حرف بزن ببینم منظورت چیه؟
    جمله‌ی آخر را تقریباً وسط نگرانی صفا فریاد زده بودم.
    - ببین نیرا، کیارش به خاطر ساها برگشته بود که ساحره بود؛ ولی وقتی فهمید شینام ساحره‌ست اون رو نگه داشت. فک می‌کنی واسه چی؟
    - واسه چی؟
    - سقف شب! اون می‌خواد دوباره سقف شب رو بسازه.... وای چرا زودتر نفهمیدم! لعنتی !
    از جایش بلند شد و بدون هدف قدم‌‌هایش را حواله‌ی فرش‌‌های قرمزرنگ دست‌باف کف اتاق می‌کرد.
    - مگه سقف شب چیه؟
    - وای نیرا... سقف شب یعنی جادویی که تمام جنگل رو تو روز هم از تابش مستقیم خورشید در امون نگه می‌داره؛ یعنی یه محافظ واسه درنده‌ها... یعنی قدرت اونا.
    حرف‌‌هایش چون پتک به سرم می‌کوبید. گیج نگاهش می‌کردم؛ یعنی ساها قصد داشت به من هشدار بدهد؟! چرا آن‌قدر به خواب‌هایم بی‌تفاوت بودم.
    گرسنگی را کامل فراموش کرده بودم، فکر جنگل و سقف شب دیوانه‌ام کرده بود.
    - صفا چه‌جوری باید جلوش رو بگیریم؟
    - فقط باید شینا رو از اون جدا کنیم.
    پا‌هایم سست شده بود و نمی‌خواستم شنیده‌ها را باور کنم.
    - من میرم، این‌جا موندن دست‌روی‌دست گذاشتن اشتباهه.
    - وایسا...
    صدای عجیب غرش شیشه‌‌های خانه، حرف‌هایمان را نیمه‌کاره گذاشت. شیشه‌ها به‌هم کوبیده می‌شد و صدای زوزه‌ی باد از درز‌‌های خانه، ناله سر می‌داد. به سمت پنجره دویدم. چیزی که می‌دیدم دلم را چنگ انداخت و چون آب سردی تمام جانم را یخ کرد. درخت‌ها مجنون‌وار به همدیگر کوبیده می‌شدند و صدای همهمه‌ی مردم هم از آن‌همه شلوغی شنیده می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ***
    در را بستم و به سمت اتاق برگشتم. همه سرِپا ایستاده و منتظر تصمیم من بودند. نمی‌دانستم باید به جنگل برگردم و عهدنامه را بشکنم و شر کیارش را کم کنم؛ یا فعلاً صبر کنم تا مطمئن بشوم و جان خانواده‌ام را الکی به خطر نیندازم. چیتو سکوت را شکست.
    - صفا کجا رفت؟
    - نمی‌دونم، فک کنم جنگل !
    - براش اتفاقی نیفته!
    تیای همیشه نگران این‌بار حرف دلم را می‌زد. صفا یک انسان بود و در مقابل خوی وحشی درنده‌ها بی‌دفاع!
    - امیدوارم که نیفته و زود‌تر برگرده.
    گیشا هم سکوت نکرد:
    - خب چرا نمیرید دنبالش؟
    نگاهش بین همه چرخید و به من رسید.
    - به خاطر عهدنامه! هیچ گرگینه‌ای حق ورود به جنگل رو نداره، حداقل تا زمانی که بلایی سرِ کسی نیومده.
    گیشا کاسه‌ی آبی‌رنگ و بزرگ سفالین، که سوپ در آن بود را روی سفره گذاشت و با شهامت مسخره‌ای گفت :
    - می‌خواین من برم دنبالش؟
    چیتو اجازه نداد حرف گیشا تمام شود. «نه» بلندی گفت و به سمتش غرید. درحالی‌که با غیظ به چیتو نگاه می‌کردم، گیشا را مخاطب خودم قرار دادم.
    - نه، لازم نیست! دیگه‌ هم حرفی از جنگل رفتن نزن.
    - چرا؟
    جسارتش همیشه برایم تحسین‌برانگیز بود؛ ولی نمی‌توانستم اجازه بدهم لحظه‌ای به جنگل فکر کند؛ چه برسد به این‌که او را تک و تنها به جنگل بفرستم.
    - چرا؟! گیشا مثل این‌که یادت رفته چه موجوداتی توی اون خراب‌شده، واسه یه قطره خون ل‍‍َه لَه می‌زنن، نه؟
    لحنم کمی تند شده بود؛ ولی انگار گیشا هم دست بردار نبود.
    - ولی من قبلاً اون‌جا بودم نیرا.
    خودش را به من رساند و درحالی‌که دست‌‌هایش را روی شانه‌ام گذاشته بود؛ صورت سبزه‌ی نمکی‌اش با لـ*ـبخند ظریفی جلوی چشم‌‌هایم خودنمایی می‌کرد. ادامه داد:
    - ولی اون نجاتم داد! میگم شاید بتونم واسه‌تون خبری بیارم. بذار کمکتون کنم نیرا.
    دستش را از روی شانه‌ام پایین انداختم و با اخم گره‌خورده که خشمم را فریاد می‌زد غریدم:
    - نه لازم نیست. اون کیارشم از سرِ دلسوزی نجاتت نداده؛ فقط به خاطر عهدنامه و ترس از گرگا یا چه می‌دونم هر غلطی که می‌خواسته بکنه، بوده. وگرنه اون وحشی‌ای که من دیدم یک لحظه‌ هم بهت امون نمی‌داد و گردنت رو تیکه پاره می‌کرد.
    چشم‌‌هایم بین دو حدقه‌ی سیاه‌رنگ چشمان گیشا تکان می‌خورد و لـ*ـبخند جمع‌شده‌ی گیشا، منصرف شدنش را فریاد می‌زد. امیدوار بودم کنجکاوی‌اش برای دوباره دیدن کیارش نباشد. از من دور شد و به سمت کیف جین سرمه‌ای‌رنگش رفت. گره‌ِ روسری‌اش را محکم کرد و تار مویی که از کنار روسری‌اش بیرون زده بود را با دستش‌‌هایش زیر روسری ساده‌ی سرمه‌ای رنگش‌ هل داد. چنگی به دسته‌ی آویزان شده از کاناپه زد و روی شانه‌اش انداخت.
    - کجا؟
    - هوا تاریکه دیگه، بابامم فک کنم رسیده خونه، تنهاست اونم. فردا می‌بینمتون.
    با دست و لـ*ـبخند تصنعی که روی لـ*ـب‌هایش نشانده بود با همه خداحافظی کرد؛ ولی از بـ*ـوســیدن ارورا منصرف نشد، به سمت ویا رفت و بـ*ـو*سه‌ای به دست‌هایش که روی هوا تکان می‌خورد، زد و دوباره به سمت من برگشت.
    - فعلاً !
    - باهات تا خونه میام.
    ***
    هوا تاریک و گرفته بود، نم بارانِ زیبایی روی آسفالت کف جاده نشسته بود، انگار برای لحظه‌ای کوتاه زمین را ‌تر کرد و رفت. نمی‌دانستم از دستم ناراحت است یا نگرانی من را درک کرده. به گره‌ِ روسری‌ام چنگی زدم و صدای نفس عمیقی که با بینی‌ام کشیدم نظرش را جلـ*ـب کرد.
    - چی شد؟
    - بوی سبزی پلو میاد.
    - کو؟
    شروع کرد به بو کشیدن؛ نگاه مسخره‌کننده‌ی من را که دید خودش را جمع کرد.
    - یادم نبود تو گرگی. تا عادت کنم یکم طول می‌کشه.
    صورت جدی شده‌اش، باعث شد نتوانم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
    - وا...چرا می‌خندی؟ خو یادم نبود تو حسات از من قوی‌تره؟!
    - قوی‌تر؟
    دوباره خنده‌ام شدت گرفت؛ ولی نگاه مظلوم گیشا باعث شد خودم را جمع‌وجور کنم و با خنده‌ای که هنوز اندکی از آن روی صورتم جا مانده بود گفتم:
    - باورت نمیشه؛ ولی حس‌‌های قبل از بلوغم با الان تفاوتش خیلیه گیشا! خیلی... مثلاً می‌خوای بهت بگم بابات شام چی درست کرده؟
    - آخه فاصله تا اون‌جا خیلیه! یعنی واقعاً می‌تونی تا اون فاصله رو هم حس کنی !
    - آره حتی بیشتر !
    - بابام چی درست کرده؟
    - خوراک! گوشتشم تازه‌س!
    - وای... خیلی باحاله! ببینم حس شنواییت چه‌طوره؟
    - تمام حواس پنجگانه‌ام این‌طوریه؛ ولی بویاییم یکم قوی‌تره.
    هیجان در صدایش موج می‌زد. روبه‌روی من پرید، درحالی‌که برعکس راه می‌رفت با دست به خانه‌ی کاهگلی کوچکِ عمو‌ ولی اشاره کرد.
    - چه خبره؟ چی میگن؟
    - بس کن دختر! کار درستی نیست.
    - جون من بگو چه خبره؟
    نگاه هیجان‌زده‌اش را خیلی وقت بود ندیده بودم. یادِ همان روز‌های دبیرستان افتادم و فکر کردم با یکم شیطنت به جایی برنمی‌خورد. گوش‌هایم را تیز کردم و روسری‌ام را پشت گوشم فرستادم. صدای خش‌خش رادیو پرده‌ی گوشم را خراش داد.
    - رادیوش مثل همیشه خرابه و داره سعی می‌کنه یه موجی رو پیدا کنه که کمتر خش‌خش کنه.
    صدای خنده‌ی گیشا بلند شد و محکم دستش را روی دهانش گذاشت.
    - خب، اون‌جا چی؟ چه چراغ رمانتیکی‌ هم روشنه، اون‌جا چه خبره؟
    - بس کن گیشا !
    - جان من...
    دوباره گول ظاهر هیجان‌زده‌اش را خوردم و به سمت خانه‌ی نونواری که تازگی‌ها تعمیر شده بود و ظاهر سفیدشده‌اش بین خانه‌‌های ده می‌درخشید، گوش‌هایم را تیز کردم.
    - خب مهمون دارن گیشا خانوم. نکنه می‌خوای حرفاشون هم بهت بگم؟
    - آره، آره ! ببین...
    با دست به سمت دهنش اشاره کردم. صدایش باعث می‌شد چیز‌هایی که شنیدم را درست متوجه نشدم. باورم نمی‌شد اسم درنده را درست شنیده بودم یا نه!
    لـ*ـبخند از روی صورتم جمع شده بود و سکوت اجباری‌اش او را هم نگران کرده بود.
    - چی شده نیرا؟
    - شیش!
    دستم همچنان روی لـ*ـب‌های گیشا بود و سکوت مطلق باعث شد حرف‌‌هایشان را بشنوم.
    - چن نفر دقیقاً گم شدن؟
    - تا الان پنج نفر !
    - مطمئنید درنده‌ها بودن؟
    - آره... اونایی که دیدن می‌گفتن یهویی انگار مثل پرِ کاه از روی زمین بلند شدن.
    صدای سه نفر را به خوبی می‌شنیدم. مردی که صدایش از بقیه مسن‌تر می‌نمود، فقط سوال می‌کرد و دونفری که صدای جوان‌تری داشتند، سعی می‌کردند بدون ترس جواب بدهند؛ ولی لرزش صدایشان را می‌شنیدم. دستم را روی سرشانه‌ی گیشا انداختم و از مانتویش گرفتم و به سمت خانه کشیدم. پشت دیوار کناری خانه ایستادم و دستم را روی دهان گیشا گذاشتم.
    - هیچی نگو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    صدایشان قطع شد و صدای قدم‌‌هایشان که به در نزدیک می‌شد، باعث شد دستم را روی سـ*ـیـنـه‌ی گیشا فشار بدهم و کمی عقب بنشینیم.
    دو مرد جوانی که از در بیرون آمدند، از پشت تیزی دیوار به خوبی دیده نمی‌شدند. قدمی به جلو برداشتم و دوباره به سمت گیشا برگشتم:
    - تو برو خونه من میام.
    آرام روبه‌روی صورتش زمزمه کردم. سرش را به معنی تایید تکان داد و همین‌که قدمی به سمت آن‌ها برداشتم، او هم پشت سرم آمد. با تعجب نگاهش کردم؛ ولی لـ*ـبخند دندان‌نمایی که روی صورتش بود اجازه نمی‌داد مخالفت کنم. کیفش را طوری زیر بـ*ـغـلش زده بود و خم شده بود که مصمم بودنش را به من نشان بدهد. قدم‌‌های سبکم را پشت آن‌ها برداشتم که صدای بوق تلفن پا‌هایم را خشک کرد. مرد سومی که در خانه بود، مکالمه‌ی تلفنی را با شخصی برقرار کرده بود که صدایش برایم آشنا بود. بعد از سه بوق، صدای ملک را از پشت تلفن شنیدم:
    - خودشون بودن؟
    - آره.
    - نگفتن نشونی پیدا کردن یا نه؟
    - نه، اونام وارد جنگل نمیشن.
    - باشه. تا صبح بیدارم، خبری شد به منم اطلاع بده.
    - حتماً.
    صدای کوبیده شدن تلفن سرِ جایش در گوشم زنگ زد. دست گیشا را کشیدم و درحالی‌که با دست اشاره می‌کردم حرفی نزد، پشت آن دو جوان راه افتادیم.
    آن‌ها به سمت جاده می‌رفتند؛ درست به سمت خانه‌ی گیشا و بعد هم جاده‌ی اصلی! نمی‌دانستم مسیرشان کجاست و تا کجا باید دنبالشان کنم؛ ولی چیزی من را به سمت آن‌ها می‌کشید. کم‌کم به سر جاده رسیدیم و هیبت درشت آن‌ها از زیر نور نارنجی‌رنگ لامپ‌‌های تیر چراغ برق خارج می‌شد و به تاریکی وحشتناک جاده می‌رسید. آستین لـ*ـباس گیشا را در چنگ می‌فشردم و او را دنبال خودم می‌کشیدم. کفش‌‌های پاشنه‌دار و صدادارش را که همان‌جا کنار خانه درآورده بود، مثل کیفش زیر بـ*ـغـل زده بود و بی‌صدا دنبال من راه می‌آمد.
    آن‌ها بدون کلمه‌ای حرف زدن و در امتداد جاده قدم می‌زدند. اور‌‌های بزرگ و بلندشان ظاهر شلخته‌ای داشت و پوتین‌‌های سنگینشان روی زمین آسفالت جاده صدا می‌داد. نیم ساعتی بدون وقفه دنبالشان راه رفتیم، نگاه‌‌های مشکوک گیشا با آن حدقه‌ی سیاه‌رنگ بزرگ شده، خنده را روی لـ*ـب‌هایم می‌نشاند و حواسم را از آن‌ها پرت می‌کرد.
    بوی عجیبی به مشامم رسید. من قبلاً این‌جا بوده‌ام. بوی چوب‌‌های سوخته‌شده و غذایی که ته گرفته و بوی تنباکویی که تا اعماق سرم را می‌سوزاند. چشم‌‌هایم را تیز کردم و قهوه‌خانه‌ای چوبی که از زیر لامپ کوچک سر درش، کاملاً به چشمم آشنا بود را دیدم. کنار کلبه‌ی اصلی قهوه‌خانه، اتاق عـ*ـیـاشـی‌‌های بهادر بود. همان‌جایی که قبل از رفتنم برای پیدا کردن ساها و بقیه‌ی گرگ‌ها آمده بودم. نفس محکمی کشیدم، اصلاً دلم نمی‌خواست دوباره چهره‌ی کریه بهادر را ببینم؛ ولی چرا آن‌ها به سمت کلبه‌ی بهادر رفتند؟!
    سوال‌‌هایم مثل خوره جانم را می‌خورد. بعد از وارد شدن آن‌ها به اتاق بهادر، مطمئن شدم خبری هست و من باید مطلع می‌شدم. دست گیشا را کشیدم و پشت نزدیک‌ترین درخت به خانه ایستادم. درب شکسته‌ی چوبی اتاقک بسته شد و بعد از چند لحظه بدون حتی کلامی حرف، از کلبه خارج شدند. دست‌هایشان خالی بود و چیزی از آن‌جا ندزیده بودند؛ ولی حتماً چیزی آن‌جا بود که به جنگل و درنده‌ها مربوط می‌شد.
    نگاهم پشتشان بود تا فاصله‌ی قابل قبولی از کلبه گرفتند. دوتایی به سمت اتاقک دویدیم. همین‌که وارد اتاق شدم، بوی الـ*کـل مزخرفی که همیشه استفاده می‌کرد تمام بینی و سرم را سوزاند. فضای کم‌نور اتاق فقط با لامپ کوچک بیرون پنجره روشن شده بود. خودش هم گوشه‌ی اتاق لم داده بود و تا من را دید دست‌وپایش را جمع کرد. منقل و ظرف روحی غذایش را با پا هل داد و با وحشت روی زانو‌هایش نشست. صورت عرق‌کرده‌اش سفید شد و حدقه‌ی لرزان چشم‌‌هایش از روی من برداشته نمی‌شد.
    - تو کی اومدی؟
    صدای خرناسه مانندش، چون ناخن تیزی روی رگ‌های عصبی مغزم کشیده شد. هر لحظه که نگاهش می‌کردم چشم‌های مظلوم وود را به یاد می‌آوردم که به خاطر این کثافت، پر از خون شده بود. قدم‌‌هایم را به سمتش شدت دادم، تصمیم داشتم همان‌جا تکه و پاره‌اش کنم.
    با پا زیر منقل سرخش کوبیدم و دست‌‌هایم که ناخن‌‌های بیرون‌زده‌اش می‌توانست در کمتر از چند ثانیه گلویش را پاره کند را بالا بردم که صدایش التماس‌وار بلند شد.
    - وایسا نیرا...عجله نکن! باور کن اون‌طوری که فک می‌کنی نیست.
    - این دفعه واسه اونا چی‌کار کردی؟ ‌ها لعنتی؟
    حرف‌‌هایم از لای دندان‌هایم با خرناسه بیرون می‌آمد. زُق‌زُق سرم شروع شد. گیشا دستم را گرفته بود و با التماس مانعم می‌شد که لحظه‌ای احساس کردم دست‌‌هایش از روی دستم کنده شد. نگاهم را که برگرداندم؛ چیزی محکم به صورتم خورد و به زمین کوبیده شدم. دستم را روی دهان پر از خونم گذاشتم. فکم را حس نمی‌کردم و با لمس کردنش متوجه خرد شدن استخوان صورتم شدم. نگاهم به سمت گیشا چرخید که هم‌زمان با من او هم به دیوار اتاقک کوبیده شده بود. صدای تپش قلبش را که شنیدم نفس راحتی بیرون دادم و بلند شدم. دستم را روی فکم گذاشتم و با درد فجیعی که حس می‌کردم، با ضربه‌ای سر جایش برگرداندم؛ ولی استخوان خردشده‌ی چانه‌ام را حس می‌کردم. خون داغ و شور داخل دهانم را با درد بیرون ریختم و نگاهم را به فضای تاریک اتاق دوختم. چشم‌‌هایم به خاطر ضربه به صورتم خیلی واضح نمی‌دید که ضربه دوم به شکمم خورد. ضربه‌ی بعدی پایی که به سمت صورتم می‌آمد را روی هوا گرفتم و پرتش کردم که لگد دیگری روی پهلویم فرود آمد. از درد صدای زوزه مانندی از گلویم بیرون امد و داغی سرم به تمام بدنم منتقل شد. ناخن‌‌های بیرون‌زده‌ام را روی زمین گذاشتم و با تمام جان به سمت آن‌ها خیز برداشتم. با تمام جان و درحالی‌که پا‌هایم جلوتر از دست‌هایم بود روی سـ*ـیـنـه‌ی یکی از آن‌ها فرود آمدم. باورم نمی‌شد، همان دو مردی که دنبالشان کردم صاحب این چشم‌‌های طلایی و پنجه‌‌های گرگینه‌ای باشند. ضربه‌ی محکمی روی صورتش فرود آوردم و درحالی‌که جابه‌جایی استخوان صورت و بدنم را حس می‌کردم، دست مهاجم بعدی از پشت درست روی خرخره‌ام فرود آمد و تیزی چنگال‌هایش را زیر پوست کش‌آمده‌ام احساس کردم. بهادر گوشه نشسته بود و از دیدن جنگیدن ما لـ*ـذت می‌برد. استخوان پا‌هایم در حال شکستن و تغییر بود، دردش را به جان خریده بودم.
    سبک شدن خرخره‌ام را احساس کردم؛ گرگینه‌ای که روی پشتم سنگینی می‌کرد به دیوار کوبیده شد و من را از روی گرگینه‌ای که قصد دریدن صورتش را داشتم جدا شدم.
    صورت رنگ‌پریده‌ی کای درحالی‌که صورتم را با نگاهش وارسی می‌کرد، نفس داغ‌شده‌ام را سرد کرد.
    حمله‌ی گرگینه‌‌هایی که هنوز جسم ندریده بودند تمامی نداشت. گرگینه‌ای که از پشت به کای حمله کرده بود، با حرکت شلاق‌وار کای به در شکسته‌ی اتاقک میخکوب شد و گلویش زیر پنجه‌‌های کای فشرده می‌شد.
    بهادر که از کشته شدن گرگ‌‌هایش ترسیده بود با صدای وحشت زده‌ای نالید :
    - بس کنید... بسه !
    کای گردن گرگینه‌ای که زیر پنجه‌اش کبود شده بود را رها کرد و به صورت بهادر غرید. دندان‌های بیرونش زده و چشم‌‌های طلایی‌رنگش، بهادر را سر جایش میخکوب کرد. او که تازه متوجه بهادر شده بود، قدم‌‌هایش را به سمت او کشید.
    بهادر به گوشه‌ی اتاق خزیده بود و دست‌هایش روی دیوار کشیده می‌شد. صورت کبودشده‌اش می‌لرزید و هیبت کای، تن به آن بزرگی را به رعشه انداخته بود.
    - وایسا کای... وایسا شما از چیزی خبر ندارین.
    صدای متشنج و خفه‌اش مجبورم کرد به حرف‌‌هایش گوش بدهم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    دستم را روی بازوی کای گذاشتم و مانع حمله‌اش به بهادر شدم. داغی بدنش دستم را سوزاند و مجبورم کرد ر‌هایش کنم. توانایی کای در کنترل کردن خوی حیوانی‌اش برایم ستودنی بود. مثل همیشه، درست زمانی که به او احتیاج داشتم خودش را به من رساند.
    بازویش را کنار کشیدم و خودم مقابل صورت تب‌زده‌اش روی پنجه‌ی پا نشستم.
    - خب، حرف بزن.
    گرگ‌ها با صورت زخمی پشت من و کای ایستاده بودند و صدای خرناسه‌‌هایشان در سکوت کلبه خودنمایی می‌کرد.
    بهادر نگاهش را از گرگ‌‌هایش به سمت من کشاند:
    - ملک می‌دونه برگشتی؟
    - آره، حرفت رو بزن.
    - پنج نفر سرِ شب دزدیده شدن.
    - خب !
    - کارِ درنده‌هاس.
    - خب!
    - ملک پیغام داده بود منم گرگا رو فرستادم که جوابش رو بدن.
    - چه پیغامی؟
    - یعنی ملک بهت نگفته؟
    سوالش مغز گرگرفته‌ام را داغ‌تر کرد و صورت به صورتش غریدم.
    - نه! حرف بزن بهادر.
    - اونا... اون درنده‌ها می‌خوان یه کارایی تو جنگل بکنن که ما نمی‌دونیم دقیقاً چیه! ملک و جنگلبانای بومیِ دِه، دارن دنبال چیزی ازشون می‌گردن.
    - خب.
    - خب نداره که! نتونستیم کاری کنیم که هیچ، پنج نفرم دزدیده شدن.
    - بریم کای.
    چشم‌‌های سرخم را از حدقه‌ی لرزان او گرفتم و به سمت گیشا رفتم. چشم‌‌هایش نیمه‌باز بود و هوشیاری‌اش، کم‌کم به حالت عادی برمی‌گشت.
    دستم را زیر کمرش گذاشتم. به سختی روی پا‌هایش ایستاد، پا‌هایش کمی در هم پیچید ولی من را ستون کرد و ایستاد. کای نگاه برنده‌اش را از روی گرگ‌های زخمی برداشت و با هم از آن‌جا خارج شدیم. هویت آن گرگ‌ها برایم نامعلوم بود و دلیل این‌که چرا از بهادر مراقبت می‌کردند را نمی‌فهمیدم.
    باد سردی که از لای درختان می‌آمد به جانم نشست و شانه‌‌هایم را جمع کرد. هنوز استخوان فک شکسته‌شده‌ام کاملاً ترمیم نشده بود؛ صدای جابه‌جا شدنش در سرم می‌پیچید. دست گیشا روی گردنم بود و او را دنبال خودم می‌کشیدم. کای کنار من راه می‌آمد و اواسط راه گیشا را از من جدا کرد و مراقب بود زمین نخورد. مسیر تا خانه‌ی گیشا خیلی طولانی نبود. کای که چهره‌ی مغموم و نگران من را دید گیشارا از روی زمین بلند کرد.
    - تا تو آروم بری من سریع میام.
    اجازه نداد حرفی بزنم و با سرعت به سمت امارت قدیمی و مجلل پدری گیشا دوید. نگاهم پشت سرش خیره شد و ناخودآگاه لـ*ـبخند کم‌رنگی روی لـ*ـب‌هایم نشست. دست‌‌هایم را بـ*ـغـلم کردم و نفس عمیقی از هوای سرد آن شب کشیدم. شب‌ها برایم به کابوسی تبدیل شده بود که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نمی‌شد.
    نفس داغم را بیرون دادم و به سمت خاکی ورودی ده‌جنگلی مسیرم را عوض کردم. چند قدمی را از کنار جنگل عبور کردم و غرق در افکار خودم بودم که دستی آرام از پشت روی شانه‌‌هایم نشست. سرم را که چرخاندم چشم‌‌های سیاه و پیشانی بلند کای، درحالی‌که نسیم ملایم پنجه به مو‌های لَخت و مشکی ناجی‌ام انداخته بود، ظاهر شد.
    چشم‌‌هایم را به منظره‌ی پشت سرش دوختم و نفس محکمی کشیدم.
    - نگرانی؟
    سوال‌‌های کوتاهش همیشه مجبورم می‌کرد با جواب‌‌های کوتاه پاسخش را بدهم.
    - آره.
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - نمی‌دونم، از یه طرف دلم می‌خواد کیارش رو از جنگل بیرون کنم. از یه طرف وضعیت ویا اصلاً مناسب جنگیدن نیست و تعداد ما هم خیلی کمه !
    - اگه سقف شب ساخته بشه چی؟
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم کای! من اصلاً نمی‌دونم ماهیت سقف شب چی هست که بخوام باهاش مقابله کنم.
    صدایم اوج گرفته بود و صورت متعجب کای را نمی‌توانستم تحمل کنم. قدم‌‌هایم را سریع کردم و جلوتر از او، دل به جاده دادم تا مجبور نباشم به سوال‌‌هایش جواب بدهم. ناخودآگاه بوی آشنایی از لای درخت‌ها بینی‌ام را پر کرد و درست وسط خاطراتم نشست. چشم‌‌هایم را بستم و با تمام جان عطری که وزیده بود را به جان کشیدم. پا‌هایم نا خودآگاه به سمت جنگل کشیده شد.
    - وایسا نیرا...
    صدای کای من را از جادویی که به جانم افتاده بود خلاص کرد.
    - نیرا اون فقط یه طوفان بود. نباید وارد جنگل بشی. من...
    به سمت برگشتم و نگاهم جمله‌اش را نیمه گذاشت. انگار رفتن من به سمت جنگل او را مشوّش کرده بود و از لاک کوه یخی که می‌شناختم بیرون آمده بود.
    - می‌دونم نمی‌تونم وارد اون‌جا بشم؛ ولی با شنیدن جریان سقف شب و اسیر شدن شینا و طوفان امشب نمی‌تونم دست رو دست بذارم.
    سعی کردم متوجه چیزی که من شده بودم نشود.
    - پس با هم میریم.
    دست‌‌های کای روی شانه‌ام نشست و پلک‌‌هایم را گشاد کرد. دستان گرمش، تن سرمازده‌ام را گرم کرد. صدایم با زحمت از گلویم خارج شد:
    - نه نمی‌تونم کای! من تنها میرم، یه صدا‌هایی از جنگل می‌شنوم که نمی‌تونم جون تو رو هم به خطر بندازم. تو مراقب چیتو و صفا و تیا باش !
    - چرا ان‌قدر لجبازی می‌کنی؟یا با هم می‌ریم یا نمی‌ذارم تنها بری!
    نگاه جدی‌اش با لحن مهربانش اصلاً سنخیت نداشت.
    - چرا؟
    دلم می‌خواست تمام چیز‌هایی که از چشم‌‌هایش خوانده بودم را از زبانش بشنوم.
    - مـ...ـن! نیرا نمی‌تونم تو رو دست اونا بدم.
    چشم‌‌های سیاهش، چشم‌‌هایم را نشانه رفته بود و بوی عجیبی و آشنایی که بینی‌ام را پر کرد؛ هوایی‌ام کرده بود. قلبم چون پتک محکمی به سـ*ـیـنـه‌ام می‌کوبید و دلتنگی‌ها و تنها ماندن‌هایم، شبیه به جاذبه من را به کای نزدیک کرد و حریم او را امن‌ترین جای دنیا دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    به خودم که آمدم بوی تن گرگی که محکم مرا به آ*غـ*ـوش گرفته بود تمام خاطراتم را آتش زد. خودم را از حصار دست‌‌های قدرتمندش رها کردم.
    من مانده بودم و نگاه‌های مهربان‌شده‌ی کای که بین تمام اجزای صورتم می‌چرخید. سرم را پایین انداختم تا از زیر نگاه‌‌های متعجب و لـ*ـبخند عجیبی که روی لـ*ـب‌هایش نشسته بود فرار کنم.
    همین‌که دستش را نزدیک چانه‌ام کشاند، صدای چیتو هر دویمان را دستپاچه کرد. فاصله‌اش با ما، و تاریکی شب اجازه نمی‌داد من و کای را به خوبی ببیند؛ ولی فریادش ما را از حالتی که نمی‌دانستم چیست، بیرون کشید. فاصله‌ام را بیشتر کردم و دست‌‌های یخ‌بسته‌ام را روی مو‌های بیرون‌زده از روسری‌ام کشیدم. تمام تلاشم را می‌کردم تا از نگاه‌‌های شیرین کای دوری کنم و این سخت‌ترین کار آن شب بود.
    - کجایید شما؟
    چیتو فریاد می‌زد. صدای خش‌خشی را از لای درخت‌‌های جنگل حس کردم؛ ولی عجله‌ی چیتو باعث شد خیلی اعتنا نکنم و قدم‌‌هایم را از مقابل کای به سمت چیتو بکشم. او هم پشت سر من قدم‌‌هایش را به سمت خانه‌ام کشید. مسیر چند ده متری تا خانه به اندازه‌ی یک عمر طول کشید.
    با قدم‌‌های شل شده وارد خانه شدم. پرحرفی‌‌های چیتو را اصلاً پاسخ ندادم و یکراست به سمت شومینه‌ی روشن اتاق رفتم. هیزم‌ها می‌سوخت و بوی چوب سوخته، فضای خانه را درست شبیه زمستان سال گذشته، رویایی کرده بود. من بودم و مامان ملیحه و دنیای ساده‌ی انسانی‌ام!
    درست همان شب اولی که از جنگل به وسیله‌ی کای نجات داده شده بودم، هوا همین‌قدر سنگین بود و زخم‌‌های بدنم بزرگترین درد زندگی‌ام بود؛ اما الان من بودم و درد‌‌هایی که درمانش را نمی‌دانستم و دلی که نمی‌دانستم چه می‌خواهد؟!
    دست‌‌هایم را روبه‌روی آتش گرفتم و نگاهم همچنان روی رقـ*ـص شعله‌ها متمرکز بود. صدای کفش‌‌های کای از در خانه هم نتوانست نگاهم را از سرخی روبه‌رویم بگیرد.
    صدای صفا از داخل آشپزخانه نگاهم را به سمت خودش کشاند.
    - اومدی نیرا؟
    لحنش هنوز متشنج بود و نمی‌توانستم چیزی از ظاهرش متوجه بشوم.
    - اون‌جا چه خبر بود؟
    از روی کاناپه بلند شدم و رو به صفا ایستادم. او هم درحالی‌که دست‌‌هایش را با حوله‌ی دستی سبزرنگ، خشک می‌کرد؛ به سمت من آمد و درست کنار شومینه نشست. با دست به من اشاره کرد من هم بنشینم؛ زانو به زانویش، درحالی‌که پشتم به کاناپه آرام گرفته بود نشستم.
    - هیچی !
    - یعنی تو اون درنده‌ها رو ندیدی؟
    - نه نیرا؛ ولی مطمئنم دارن یه غلطایی می‌کنن. نمی‌دونم کجای اون جنگل لعنتی بودن که نتونستم پیداشون کنم.
    - صفا باید فردا هرطور شده شینا رو نجات بدیم و از اونا دورش کنیم. اگه شینا نباشه اون کیارش وحشی هیچ‌کاری نمی‌تونه بکنه !
    حرف‌‌هایم را پشت سرِهم ادا می‌کردم و به آتش زل زده بودم.
    - اصلاً این روانی از کجا پیداش شد؟
    سوالی که از ناخودآگاهم به زبانم رسیده بود را بدون فکر کردن پرسیدم.
    صفا دستبند چرمی دور دستش را باز می‌کرد تا کمی دستش استراحت کند.
    - کیارش خیلی وقته واسه گرگا کابوس شده. یادمه از یکی شنیدم راهنمای قبلی‌ رو هم کیارش کشته! می‌گفتن حدوداً دویست ساله که کینه‌ی گرگا رو داره!
    - چرا؟
    - من شنیدم که گرگینه‌ها خانواده‌ش رو کشتن!
    - واقعاً؟
    - از این گرگای بی‌منطقی که اون بلاها رو سر ساها و خانواده‌ش و وود و تو آوردن بعید نیست!
    حرف‌‌هایش عین حقیقت بود. گرگ‌‌هایی که من شناخته بودم فقط با قوانین مسخره یک عمر بر جامعه‌ی گرگ‌ها حکومت کرده بودند و جان بی‌گناهان زیادی را پای تعصب‌‌های مسخره‌ی قبیله‌ای داده بودند.
    داستان وحشیگری‌‌های کیارش هم دوباره به گرگ‌ها ختم شده بود و دوباره سوال‌‌های ذهن من مثل خوره جانم را می‌خورد.
    - چرا راهنمای قبلی رو کشت؟
    صفا نگاهش را از روی دکمه‌‌های فلزی دستبند برداشت و به صورت من دوخت. مو‌های سفیدشده و ریش‌‌های جوگندمی‌اش تمام صورتش را پوشانده بود و به زحمت پوست صورتش دیده می‌شد.
    - دقیق نمی‌دونم؛ ولی مثل این‌که تو جریان کشتن زنش دست داشته !
    پوف محکمی کردم که نفسم در سـ*ـیـنـه قطع شد. صدای وحشتناکی از بیرون از خانه، تمام شیشه‌های خانه را لرزاند. از جا پریدم و به سمت پنجره رفتم؛ طوفان چنان با شدت می‌کوبید که فضای خاک‌آلود جاده و جنگل اصلاً قابل دیدن نبود. صدای شکستن تنه‌ی درخت‌ها تمام ده‌جنگلی را کر کرده بود. کوبیده شدن مجدد شیشه‌ها باعث شد از پنجره فاصله بگیرم و چیتو را که پشت سر من ایستاده بود با خودم به سمت امنی بکشم. صدای خرد شدن چوب‌ها از جنگل بلند شد و تکان خوردن ظاهر درخت‌ها حتی در آن گرد و خاک هم به چشم می‌آمد.
    سراسیمه به سمت بیرون دویدیم. تمام حواسم پیش ارورایی بود که آرام خوابیده بود. به ویا اشاره کردم به خانه برگردد و او هم بدون اندکی تعلل به داخل خانه دوید. طوفان شدید خاک را داخل چشم‌‌هایم می‌کشید و نمی‌توانستم درخت‌‌هایی که می‌شکست را ببینم. چراغ خانه‌ها روشن شده بود؛ ولی کسی جرئت بیرون آمدن نداشت. احساس سبکی کردم و پنجه‌ی باد را درست روی سرشانه‌‌هایم حس کردم. خودم را به دستگیره‎ی در چسباندم تا زور طوفان به جسمم نچربد و از زمین بلندم نکند.
    جیک و بقیه هر کدام به دیوار خانه چسبیده بودند که طوفان به یک‌باره خوابید و صدای غرش عجیبی از لای شاخ و برگ درختان گوش ده‌جنگلی را پر کرد.
    خاک کم‌کم به زمین می‌نشست و بادی که همچنان پنجه لای مو‌هایم می‌کشید، تنه‌ی درخت‌ها را تکان می‌داد.
    کم‌کم تنه‌ی درختان ثابت شد و برگ‌ها به‌هم تنیده می‌شدند. بهت‌زده به چیزی نگاه می‌کردم که تا به حال مثل آن را ندیده بودم. برگ درخت‌ها در هم می‌پیچید و صدای شکستن شاخه‌ها به گوش می‌رسید. چشمم به چراغ شکسته‌ی روی تیر برق افتاد که در طوفان خرد شده بود و همان نور کم‌رنگ همیشگی‌اش را هم نداشت.
    با پشت دست خاک چشم‌‌ها و دهانم را گرفتم و بی‌اختیار به سمت سیاهی جنگل رفتم تا چیزی که دیده بودم را باور کنم.
    من درست زیر اولین درخت کنار جاده ایستاده بودم و به درختان نگاه می‌کردم. صدای پای خانواده‌ام درست کنار من ساکت شد و آن‌ها هم مثل من به بدبختی بزرگی که همه حدس آن را زده بودیم نگاه می‌کردند. دستم بی‌اختیار روی صورتم دوید و دهان بازمانده‌ام را پوشاند. دست دیگرم، کنار جسم یخ‌بسته‌ام مشت شده بود و به فردایی فکر می‌کردم که کیارش خوابش را دیده بود.
    صفا دست‌‌های عصبی‌ای که به پیشانی می‌کشید را رها کرد و روبه‌روی من و بقیه ایستاد. نگاه مضطربش بین همه‌ی ما می‌چرخید و هرکدام منتظر بودند کس دیگری سکوت مرگ‌بار آن شب را بشکند. صفا جور همه را به دوش کشید و وسط طوفانی که به باد ملایم تبدیل شده بود نالید:
    - می‌خوای چی‌کار کنی نیرا؟
    گیج نگاهش کردم و دلم نمی‌خواست جواب سوال بی‌جوابش را بدهم؛ ولی زمان کمی تا طلوع آفتاب مانده بود و من هنوز از شکسته شدن عهدنامه مطمئن نبودم
    چیزی از جنگل به قلبم نوید زنده بودن آن‌ها را می‌داد.
    آب دهان داغی که مزه‌ی خاک می‌داد را از گلوی خشک‌شده‌ام پایین دادم و گفتم:
    - فعلاً فقط مراقب باشیم کسی وارد جنگل نشه.
    کمی مکث کردم و با چهره‌ی بهت‌زده به سمت بقیه برگشتم.
    - از همین الان فقط باید مراقب اهالی باشیم که کسی تو روشنایی روز هم وارد جنگل نشه! کای؟!
    نگاهش به صورتم باعث شد آخرین خاطره‌ام از صورتش، نفسم را تنگ کند. آب دهانم را قورت دادم و با صلابت گرگینه‌ای‌ ادامه دادم:
    - تو و چیتو ابتدای جاده مراقب باشین. من و جیک هم جاده‌ی خودِ ده‌جنگلی رو مراقبیم.
    بدون کلمه‌ای حرف چنگی به لـ*ـباسش انداخت و صدای شسکتن استخوان‌‌هایش در گوشم پیچید و پنجه‌‌هایش بین زمین و هوا جسم پاره کرد. گرگ سفید به همراه چیتو به سمت ابتدای جنگل دویدند.
    ***
    کیارش
    نفس عمیقی کشیدم. سوزن‌سوزن شدن پوستم، نشان از شروع رستاخیز زندگی‌ام می‌داد. با لـ*ـذت چشم بستم و در فضای نیمه‌روشن جنگل، هوای نم‌زده و عطر گیاهان را به کام کشیدم.
    دست‌‌هایم را از دوطرف باز کردم و با لـ*ـبخندی بر لـ*ـب، سرم را به طرف آسمانی گرفتم، که پشت حصاری از شاخه‌‌های در هم تنیده، تقریباً از دیده پنهان بود. پوست بدنم تا حدودی می‌سوخت؛ ولی آن‌قدر آزاردهنده نبود که بخواهم، مثل دنیل و سایر درنده‌ها، از ترس در غار مخفی شوم و به حقیقت سقف شب ناامید باشم.
    مثل مجانین فریادی از شعف کشیدم:
    - همینه! همینه!
    آفتاب کم‌کم دستش را روی پوست سفید و بی‌روحم کشید. پوست بدنم کمی برنزه‌تر شده بود و به نظر آفتاب سوخته می‌آمد. ولی چه اهمیتی داشت وقتی پای وصال من با روشنایی در میان بود، آن هم پس از دویست سال تاریکی؟!
    با سرعتی دیوانه‌وار خود را به آرامگاه جانانم رساندم. صدای حرکت شلاق‌گونه‌ام از لای درخت‌ها شنیده می‌شد و من از هیجان نفس‌نفس می‌زدم. باورش سخت بود؛ اما بالاخره به رویای دو قرن از زندگی‌ام دست یافتم.
    نفس عمیقی کشیدم و با اقتدار به جلو گام برداشتم. لـ*ـبخند بر لـ*ـب با قلبی پرتلاطم و نفس‌‌هایی پرعطش، بر خاک سرد جنگل زانو زدم. دستم را به حدفاصل دو بوته گل رز کشیدم و با ملایمت و عشق گفتم:
    - سلام عزیز‌های من!
    نسیم خنکی وزید و عطر رز‌های آتشین، ریه‌‌های کهنسالم را سیراب کرد.
    گویا در روشنی روز، چهره دلربای جانانم را دیدم که با لـ*ـذت به خاک نگاه کردم و گفتم:
    - حتماً تعجب کردی چرا الان اومدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    صدای جانانم در گوشم زنگ‌وار می‌پیچید و من را از روشنایی روز به تاریکی شبی کشاند که دویست سال از آن گذشته بود.
    «صورت ترسان پری‌سیما اطراف را رصد می‌کرد و مو‌های روشنش، زیر نور کم‌جانی از دریچه‌ی کوچک بالای سرش می‌تابید، تکان‌‌های زیبایی می‌خورد. با دیدن پری‌سیما درست در ضلع شرقی زندان، مسیرم را به سمت او عوض کردم و خودم را به آن دلـ*ـبر زیبا رساندم. حریر بنفش‌رنگ لـ*ـباسش با پارچه‌ی نازک روی سرش، در آن تاریکی سیاه دیده می‌شد. ساغری‌‌های قرمز نوک‌برگشته‌اش تنها هم‌خوانی او با زن‌‌های درباری بود. ساحره‌ای که از ناکجاآباد، در دل جنگل پیدایش کرده بودم؛ حاصل پیوند مقدسمان را در وجودش می‌پروراند. قدم‌‌های بلندم را به سمتش شدت دادم و نگاهم را لحظه‌ای از چشم‌‌های روشنش نگرفتم. چشم‌‌های نگرانش اطراف را رصد می‌کرد و لـ*ـبخند همیشگی‌اش از روی لـ*ـب‌هایش جمع نمی‌شد. ناخواسته صورتش را بین دست‌‌هایم گرفتم و پیشانی بلندش را زیر لـ*ـب‌هایم حس کردم. شکم برجسته‌اش اجازه نمی‌داد تمام وجودش را در حریم تشنه‌ی وجودم غرق کنم. با زانو روبه‌رویش به خاک افتادم و درست روبه‌روی فرزند نا‌رسیده‌ام زانو زدم. غلاف نگین‌کاری شده‌ی شمشیرم را کنار زدم و دست‌‌هایم را روی برآمدگی شکمش کشیدم. انگشت‌‌هایم لای حریر‌‌های لطیف لـ*ـباسش می‌رقصید. دست‌‌های ظریف جانانم روی دستم نشست و کمی جابه‌جایش کرد. به محض توقف دستانم، حرکت ماهی‌وار و نرم طفل نارسیده‌ام، دلم را از قفسه‌ی سـ*ـیـنـه‌ام کند و شعف وجودش، حس زندگی را به جانم تزریق کرد. صدای زیبای محبوبم که تلاش می‌کرد آرام صحبت کند، تمرکزم را از روی فرزندم گرفت و به سمت خودش کشاند.
    - کیارش؟!
    زنگ صدایش دلم را می‌لرزاند. ایستادم و حریر نازکی که روی سرش بود را با دستم مرتب کردم و زمزمه کردم:
    - جانم؟
    - کی میای خونه؟
    روی پا ایستادم و بـ*ـوسه‌ای دیگر بر پیشانی‌اش زدم. با لحنی آمیخته به شرم گفتم:
    - زود میام.
    کلافه دست به گریبانم کشیدم و گفتم:
    - اوضاع لشکریان خرابه. بعد از مرگ کریم‌خان، بین درباریان اختلاف افتاده. از اون ورم که اون خواجه‌ی گستاخ، می‌خواد به شیراز قشون‌کشی کنه.
    چشمان دریایی و معصومش، رنگ غم به خود گرفت. چانه‌اش می‌لرزید و می‌توانستم برق اشک را، از زیر نور حائل صورتش ببینم. دستم را آرام زیر چانه‌ی رعشه‌دارش لغزاندم و سر پایین افتاده‌اش را، به آرامی بالا آوردم. با دست دیگرم تور تیره‌رنگ را از روی قرص ماه صورتش کنار زدم و پیشانی‌ام را به پیشانی سردش چسباندم.
    - متاسفم عزیزم. متاسفم که نمی‌تونم پیشت باشم.
    اشک‌‌هایش شدت بیشتری گرفت و صدای هق‌هق‌هایش، جانم را به یغما برد. آتش گرفتم از مظلومیت پری‌سیمایم. چه گناهی داشت که با وجود بارداری، باید دور از شهر و تنها زندگی می‌کرد! آن هم فقط به خاطر وظیفه‌ی من در سپاه زند.
    سرش را روی شانه‌ام گذاشتم و با دستم کـ*ـمر قوس‌دارش را نوازش کردم. دوست داشتم به خود بفشارمش تا دلتنگی‌ام رفع شود؛ ولی شکم برآمده‌اش، مصداق بارز یک هشدار جدی بود. به خاطر فاصله‌ای که بینمان بود، کامل در آ*غـ*ـوشم جا نمی‌گرفت و من، لحظه‌شماری می‌کردم برای روزی که بتوانم بدون نگرانی، کاملاً در آ*غـ*ـوشش بگیرم.
    آرام‌آرام به طرف درخت گام برداشتم و پری‌سیما را در همان حالت، با خود همراه کردم. ایستادم و دستم را کامل دورش انداختم و او را به آرامی زیر درخت سرو و روی چمن‌ها نشاندم. باد نسبتاً سردی می‌وزید و پوشش نه چندان ضخیم پری‌سیما، از بیمار شدنش بیمناکم می‌کرد. فوراً شنل پشمی‌ام را از دوشم جدا کردم و دور شانه‌‌های پری‌سیما انداختم. پری‌سیما زیر شنل طوسی‌رنگ در خود مچاله شد. لـ*ـبخند محوی زدم و در کنارش، بر درخت قطور و مرتفع تکیه زدم.
    پری‌سیما نفس عمیقی کشید و بخار نفسش، در هوای تاریک شبانگاهی پخش شد. دست یخ‌کرده‌اش را در دست گرفتم و برای عوض شدن حالش گفتم:
    - دوست داری بچه‌مون چی باشه؟
    شکفتن لـ*ـبخند را روی لـ*ـب‌‌های سرخش دیدم. سرش را بالا گرفت و با عشق در چشمانم خیره شد.
    دستش را که در دستم بود، به طرف شکمش برد و آرام شروع به نوازش دلـ*ـبندش کرد.
    - پسره! من حسش می‌کنم!
    لـ*ـبخندش عمیق‌تر شد و چشمان پرفروغش در دل سیاهی شب برق زد.
    - یه پسر قوی، درست مثل تو!
    چیزی درونم فرو ریخت. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم. همان حسی را داشتم که وقتی خبر باردار شدن پری‌سیما را شنیدم، تجربه کردم. به همان شدت و با همان شوق و ذوق.
    دستش را فشردم و با شیطنت گفتم:
    - ولی به نظر من دختره!
    چشمانم را ریز کردم و چشمک زدم:
    - با یه جفت چشم آبی و مو‌های طلایی، عین پری زندگی من!
    علی‌رغم انتظارم، پری‌سیما لـ*ـبخند خبیثی زد و با عـ*ـشـوه‌گری، گوشه چشمی برایم نازک کرد و گفت:
    - خیلی به حدس خودت مطمئنی!
    خنده‌ی نسبتاً بلندی سر دادم و سرم را با شعف تکان دادم. حرف بعدی پری‌سیما، روحم را تازه کرد.
    - حاضرم باهات شرط ببندم.
    سرم را کامل به طرفش چرخاندم و چشمانم را ریز کردم.
    - اگه پسر بود اسمش رو من می‌ذارم و اگر دختر بود اسمش رو تو بذار.

    لـ*ـبخند روی لـ*ـبم عریض‌تر شد و با بدجـ*ـنـسـی گفتم:

    - ولی انتخاب اسم حق پدره نه مادر!
    پری‌سیما با ناخن‌‌های بلندش به پوست دستم چنگ انداخت و حرص‌زده گفت:
    - اعتراف کن که جسارت شرط بستن رو نداری!
    به حرصی شدنش خندیدم و با پشت دست دیگرم گونه‌اش را نوازش کردم. پری‌سیما اغـ*ـواگرانه نگاهش را از من گرفت و با حالت قهرآمیزی، رو گرداند. بدنش را از روی شنل پشمی به طرف خود کشیدم. از پشت سر در آ*غـ*ـوشم افتاد و با صدایی خفه جیغ کشید. خبیثانه خندیدم و با لـ*ـذت به صدای نفس‌‌های منقطع و زیبایش گوش دادم. سرش را به شانه‌ام چسباندم. گونه‌اش را بـ*ـو*سـیدم و کنار گوشش زمزمه کردم:
    - قبوله. چه اسمی می‌خوای بذاری؟
    گرم شدن صورتش را حس کردم.
    - آتورپات!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    شنل را مثل زره، بیشتر به دورش پیچیدم و زمزمه‌وار پرسیدم:
    - آتورپات، نگهبان آتش؟ چرا این اسم؟
    پری‌سیما سرش را کمی چرخاند و لـ*ـب‌‌هایش مماس گـ*ـونـه‌ام شد.
    - چون این بچه، ثمره‌ی عشق آتشین ما دونفره.
    دستم که روی شکمش بود را در دست فشرد و خـ*ـمار ادامه داد:
    - و همین‌طور نگهبان و تثبیت‌کننده‌ی این عشق!
    با شنیدن فریاد رعدآسا و در عین حال درمانده‌ای، هر دو از فضای عشق‌آمیزمان خارج شدیم.
    صدای ضجه‌‌های مردانه‌ای از آن‌سوی دیوار سنگی زندان گره‌ِ چشمان من و جانانم را باز کرد. پری‌سیما نگاهش را سمت دیوار کشاند و با ابرو‌‌هایی که در یک لحظه گره خورد، به دیوار زل زد.
    - این صدای کیه؟
    لرزشی درون صدایش حس کردم. از من فاصله گرفت و من مبهوت به بلند شدنش نگاه می‌کردم. با این‌که صاحب صدا را می‌شناختم؛ ولی ماندمان در آن‌جا را صلاح نمی‌دیدم. دستم را زیر بازوی ظریفش گرفتم و به سمت خودم کشاندم.
    - یه زندانی... بیا باید برگردی !
    بازویش را از بین انگشت‌‌هایم جدا کرد و به سمت دیوار رفت.
    قدم‌‌های کوتاهش را با بار سنگینی که با خود حمل می‌کرد به سمت دیوار کشاند و دستش را روی دیوار گذاشت. صدای فریاد‌‌های مرد قطع نمی‌شد و پری‌سیمایم با صورتی درهم، دل به صدای عذاب‌آور زندانی داده بود.
    - کیارش این کیه؟ گناهش چی بوده؟
    نمی‌توانستم به سوال‌‌هایش پاسخ ندهم. دستی به مو‌های مجعدم انداختم و خودم را به ساحره‌ام رساندم. هنوز حرفی نزده بودم که چشم‌‌هایش را به نگاهم گره زد و نالید:
    - تو صداش چیزی رو حس می‌کنم که میگه بی‌گناهه!
    مثل همیشه درست فهمیده بود و مرد بیگانه‌ای که دستگیر شده بود گـ*ــناه بزرگی نکرده بود.
    - خب... تو مرز ایران گرفتنش، مثل این‌که می‌خواسته با بار بازرگان‌ها وارد ایران بشه که می‌گیرنش و به من تحویلش دادن تا بیارمش این‌جا!
    لـ*ـبخند کم‌رنگ و ضعیفی روی لـ*ـب‌هایش جا خوش کرد و دوباره به دریچه‌ی آهنی زل زد.
    - نجاتش میدی؟
    تعجب کردم. این اولین‌باری بود که جانانم چیزی از من طلب می‌کرد و من همیشه منتظر این لحظه بودم. ولی به چه دلیل؟!
    - چرا؟
    - دلیلشو نمی‌دونم کیارش! فقط می‌دونم بی‌گـناهه!
    حدقه‌ی روشن و ‌تر شده‌اش، دلم را به درد آورد و از طرفی بیرون آوردن زندانی‌ای که خود او را تحویل داده بودم، کار سختی نبود.
    کنار همان درختی که نشسته بودیم امانش دادم و تاکید کردم جایی نرود تا من برگردم. لـ*ـبخند حاصل از رضایتی که صورتش را زیباتر کرده بود، دلم را گرم می‌کرد و قدم‌‌هایم را سمت ورودی زندان می‌کشید.
    نفس محکمی کشیدم و مشعل گرگرفته که ابتدای دالان بود را برداشتم و وارد آن‌جا شدم. گرمای شعله‌اش کناره‌ی صورتم را گرم کرده بود. بوی لجن و متعفن آن‌جا هر لحظه بیشتر سردردم را تشدید می‌کرد و فضای نم و خفه‌اش نفسم را تنگ!
    صدای خروپف نگهبان از بیرون از دالان باعث شد قدم‌‌هایم را سریع‌تر کنم و لـ*ـبه‌ی سنگی دالان را به فضای نیم‌دایره‌ای، نرسیده به سلول‌ها بالا بیایم.
    هیکل بزرگ و نخراشیده‌اش با انبوه کلید‌‌هایی که از کمرش آویزان شده بود، روی چهارپایه‌ی ضعیفی لم داده بود. لعنتی نثار بی‌مسئولیتی‌اش کردم و به سمت سلول‌ها رفتم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای ناله‌‌های خفیفی را از آخرین سلول شنیدم.
    دو مامور از داخل سلول بیرون آمدند و از کنار من به سمت بیرون خزیدند. من را که دیدند از بستن در منصرف شدند و فرار را به قرار ترجیح دادند. لـ*ـبخند خبیث روی لـ*ـب‌هایشان، اخم صورتم را بیشتر گره داد. قدم‌‌هایم را سمت آخرین سلول سرعت دادم.
    صدای جیرجیر موش‌ها و ناله‌‌های بی‌جان آن مرد، سمفونی زننده‌ای را بار سیاه‌چاله‌ی زندان کرده بود. پایم در چاله‌ی آب و لجنی که کف بود فرو رفت و روبه‌روی درب آهنی و زنگ‌زده‌ی سلول متوقف شدم.
    مرد جوان با دست از سقف آویزان شده بود و مو‌های طلایی‌رنگش زیر تراوش خونِ زخم سرش، سرخ شده بود و از صورتش چیزی دیده نمی‌شد. به سمتش رفتم. به محض باز شدن دستش روی دوشم افتاد. تن نحیف و رنجورش می‌لرزید و ناله‌‌های ریزش زیر گوشم کلافه‌ام می‌کرد. دست دیگرش را باز کردم و هیکل نسبتاً لاغر مرد، مثل آوار روی دوشم افتاد. دستم را به پشت بردم و مثل کوله‌بار نگهش داشتم و به سمت بیرون سلول رفتم.
    نگهبان بی‌مسئولیت هنوز در خواب بود و متوجه ورود من نشده بود. با پا لگد محکمی به چهارپایه‌ی کج شده‌ی بینوا زدم و راکبش را روی زمین پهن کردم. از وحشت داد بلندی زد و با شکم روی زمین افتاد. من را که دید با زحمت و شدت سرِ پا شد و کلاه کج‌شده‌اش را صاف کرد. از ترس غبغبه‌اش می‌لرزید و صورتش یک‌پارچه خیس شده بود.
    - ش...شما این‌جایید.
    - فردا تکلیفت رو روشن می‌کنم!
    جسم مرد جوان را روی کتفم تکانی دادم و چشم‌‌های آتش گرفته‌ام را از صورت ترسیده‌ی نگهبان گرفتم.
    سنگینی جسمی که روی دوشم بود، اجازه نمی‌داد همان‌جا نگهبان را مجازات کنم و این امر علی‌رغم خواسته‌ام، به بعد موکول شد.
    به سمت خروج از آن سیاهی مطلق و دردآور رفتم. به محض خروج از دالان،از هوای تازه و خنک حیاط زندان کـ*ـام غلیظی گرفتم و بازدم داغم را حواله‌ی هوای سرد آن شب کردم. به سمت نگهبان‌‌های درب خروجی رفتم و زیر مشعل‌‌های بزرگی که دورتادور حیاط زندان تعبیه شده بود، اسبی با درشکه‌ی چوبی دیدم. بی‌معطلی به سمتش رفتم و تن نحیف جوان را روی صفحه‌ی چوبی‌اش انداختم و سوار بر درشکه، از درب زندان خارج شدم.
    پری‌سیما بی‌اعتنا به حرف من، درحالی‌که شنل من را دورتادور بدنش را پوشانده بود، پشت دیوار نزدیک به درب پنهان شده بود. سایه‌ی او را از زیر نور مشعل بزرگ دیدم و به سمتش رفتم. افسار اسب را روی گردنش رها کردم و از اسب پیاده شدم.
    ساحره‌ی عجولم به سمت درشکه دوید و به کمک دست‌‌های من خود را بالا کشید. دامان آویزان‌شده‌اش را بالا دادم و با نگاهی به صورت خوشحالش به سمت اسب رفتم.
    افسار قهوه‌ای‌رنگ را دور پنجه‌ام پیچیدم و با پیچیدن صدای شلاقم در هوا به سمت کلبه‌ام در جنگل تاختم.
    صدای کوبیده شدن سم اسب روی زمین، سکوت جنگل را شکسته بود و من هرازگاهی سر می‌چرخاندم و به حال زار جوان نگاهی می‌انداختم. نگرانی به جانم چنگ انداخته بود و مسیر را طولانی می‌کرد.
    تنها جایی که به ذهنم رسید کلبه‌ی کوچکم در ده‌جنگلی بود. با تکان به افسار به سمت ده‌جنگلی تاختم.
    ***
    دست و پا‌هایش را به میله‌ی آهنی تختم بستم. نمی‌توانستم به او اعتماد کنم؛ اما اصرار جانانم و محبت و تیمارداری‌‌های او از «دنیل»، باعث شد تا همین امروز که بالای قبر پری‌سیما نشسته‌ام به من وفادار باشد».
    بغض به جان نشسته از آن روز‌هایم را قورت دادم و منتظر کسی شدم که 180سال در روشنایی روز، شاخه گلی را روی قبر محبوبم می‌گذاشت. چشم‌‌هایم لحظه‌ای از نگاه به آن کتیبه‌ی باستانی برداشته نمی‌شد و خاطرات لحظه‌به‌لحظه در ذهنم تداعی می‌شد و جسم یخ‌بسته و فرسوده‌ام را به کام مرگ می‌کشاند. مرگی که سال‌ها بود انتظارش را می‌کشیدم و آرامشی که سال‌های پیش با جانانم به خاک سپرده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ***
    نیرا
    هوا هنوز روشن نشده بود و در گرگ‌ومیش صبح به جنگل مسقف‌شده‌ی روبه‌رویم خیره شده بودم. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و حواسم پرت صدای باز شدن چیزی شبیه به قفل شد. چند قدمی را به سمت صدا رفتم. بقالی کوچک خاله مثل همیشه قبل از طلوع آفتاب روشن شده بود. ناخودآگاه به سمت مغازه کشیده شدم. منتظر بودم هر لحظه خاله با پارچ آب همیشگی‌اش پله‌ی سیمانی جلوی مغازه را بشوید و بوی اسپند گلپردارش مثل هر روز صبح فضای ده‌جنگلی را معطر کند؛ ولی انگار خبری نبود. گرسنگی و ترشح اسید معده‌ام من را به سمت کلوچه‌‌های تازه‌ی مغازه کشاند. بی‌توجه به جیک و بقیه به سمت بقالی کوچک ده رفتم. در کمال تعجب چراغ بزرگ داخل مغازه روشن بود. قدم‌‌هایم را شدت دادم و از روی پله‌ی سیمانی به پشت درب آهنی مغازه رسیدم. دستم را روی میله‌ی سرد و راه‌راه درب گذاشتم و با فشار محکمی و با زحمت بازش کردم. لامپ بزرگی که بالای سرم بود،چشمم را سوزاند. با چشم‌‌های ریز شده به ظاهر خالی مغازه‌ی دو یا سه متری زل زده بودم
    - خاله نیستی؟
    به محض بلند شدن صدایم، صدای شکسته شدن چیزی از انبار گوشه‌ی مغازه مرا از جا پراند. درب کوچک و چوبی انبار باز شد و او با عجله جاروی کنار در را برداشت و داخل انبار خزید. دیدن او این موقع صبح جای تعجب داشت. بعد از چند دقیقه، درحالی‌که با سر خم شده از در انبار بیرون می‌آمد، دستپاچه جارو و خاک‌اندازی که پر از شیشه و شهد آلبالو بود را گوشه گذاشت. مطمئن بودم صدا زدن ناگهانی من او را ترسانده. درحالی‌که دست‌‌هایش را مدام به لـ*ـباس‌‌هایش می‌کشید روبه‌روی من ایستاد. نگاه نگرانش و پیشانی عرق‌کرده‌اش را به سمت من چرخاند. مو‌های مجعد مشکی‌اش اصلاً با چشم‌‌های آبی‌رنگش سنخیت نداشت.
    - سلام، خاله کجاست؟
    مدام نگاهش بین آ لـ*ـبالو‌هایی که با خرده شیشه‌ها ادغام شده بود و صورت من می‌چرخید.
    - میگم خاله کجاست؟
    - یکم مریض بود، امروز صبح نتونست بیاد،گفت من در مغازه رو باز کنم.
    نگاهش کمی آرام گرفته بود. با استرسی که در حرکات تند و بی‌هدف دستش برای پاک کردن ویترین کوچک داخل مغازه مشاهده می‌شد، خیلی اجازه‌ی حرف زدن نمی‌داد.
    کلوچه‌‌های تازه‌ای که روی سینی آهنی بود عجیب گرسنگی‌ام را به یادم می‌آورد. همین‌که دستم را به سمت سینی بردم صدای باز شدن در باعث شد نگاهم را به سمت دختری که با عجله وارد شده بود بچرخانم. نگاهم از صورتش به سمت لـ*ـباس گل‌گلی محلی‌اش رسید.
    صورت ناموزون و زشتش، با دندان‌‌های کج‌وکوله و خنده‌ی مکارانه‌ی روی لـ*ـب‌هایش، من را به خاطرات کودکی و آزار‌های او برد. بارها من و گیشا را آزار داده بود و به خاطر بزرگ‌تر بودنش عملاً کاری از دستمان برنمی‌آمد. بدون این‌که حتی توجهی به سحر کنم، دوباره به سمت کلوچه‌ها رفتم که با خاموش شدن یک‌باره‌ی لامپ مغازه دستم را روی هوا ماند. به محض خاموشی مطلق مغازه، صدای کوبیده شدن چیزی روی شیشه و بعد هم روی زمین، صدای خنده‌‌های دیوانه‌وار سحر را بلند کرد. نگاهم را از پشت دخل به هیراد انداختم که زمین خورده بود و صدای نفس‌‌های تند و ترسیده‌اش چون پتک محکمی روی سرم کوبیده شد. بی‌اختیار با دست روی سـ*ـیـنـه‌ی سحر کوبیدم و به دیوار پشت سرش میخکوبش کردم. با دست آزادم، محکم روی پریز برق کوبیدم تا از ظلمات آن صبح نرسیده بیرون بیاییم. دستم را روی گره‌ روسری‌اش انداختم و با حرص به چشم‌‌های وق‌زده‌اش زل زدم. آتش گرفتن حدقه‌ی چشم‌‌هایم را متوجه شدم و نفس‌‌های داغی که به صورتش می‌خورد.
    - معلوم هست چه غلطی می‌کنی روانی؟
    خنده‌ی پرشیطنت و مسخره از روی لـ*ـب‌هایش جمع شده بود و چشم‌‌های آتش‌گرفته‌ام رنگ از صورتش بـرده بود. با صدایی که از لای فشار‌‌های من به گلویش بیرون می‌زد نالید:
    - خاله گفت بیام ببینم هیراد مغازه رو باز کرده یا نه! گفتم یکم باهاش شوخی کنم.
    - توی لعنتی می‌دونی این از تاریکی وحشت داره، واسه چی برق رو خاموش کردی ها؟
    بزاق دهانم دندان‌هایم را ‌تر کرده بود و با تمام خاطراتی که از آزار‌های سحر داشتم، دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و دستم را بیشتر!
    داغ شدن سرم را احساس کردم که صدای نفس‌‌های هیراد باعث شد نگاهم را از صورت کریه سحر به سمت قفسه‌‌ها بچرخانم. خودبه‌خود دستم کمی شل شد و او با کمی تقلا از کنار من خزید و بیرون رفت. نگاهم پشت سرش چرخید و صدای بسته شدن در را شنیدم.
    بدون اندکی تعلل خودم را از کنار گونی برنج و بار محدودی که کنار مغازه چیده شده بود به پشت دخل رساندم. جوان 19،20 ساله‌ای که گوشه‌ی مغازه خزیده بود و زانو‌های لرزانش را به آ*غـ*ـوش کشیده بود؛ چند سالی بود که کمک دست خاله بود و تمام خرید‌ها و کار‌های سنگینش را انجام می‌داد. شب‌ها هم پشت همان در چوبی و کوچک، در انبار می‌خوابید. تقریباً همه‌ی ده ترس او از تاریکی را می‌دانستند و شب‌ها کسی او را نمی‌دید.
    مو‌های بلند و نامرتبش نیمه‌ی صورتش را پوشانده بود و ریش‌‌های سیاه‌رنگش خیلی اجازه نمی‌داد جزئیات صورتش به خوبی دیده شود. دستم را روی زانویش زدم و بعد هم مقابل صورتش گرفتم.
    - پاشو، این دختره‌ی روانی رفت.
    بدون این‌که کلامی حرف بزند، لـ*ـب‌های گوشتی‌اش را روی هم فشرد و دستش را روی قفسه‌ی آهنی کنار دستش گذاشت و بلند شد.
    دستم که بین زمین و هوا مانده بود را بی‌اختیار عقب کشیدم و به آن طرف دخل برگشتم. نگاهش لحظه‌ای به چهره‌ام نیفتاد و کلوچه‌‌هایی که به سمتشان رفته بودم را در پاکتی چپاند و روبه‌رویم گذاشت.
    - چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
    صدای مردانه‌اش هنوز می‌لرزید و تلاشش برای فرار از نگاه من بی‌اثر بود.
    - نه! فقط اگه خواستی من چنتا شیشه شهد آلبالو دارم. بیا بذارش این‌جا جای اون، اگه می‌خوای خاله نفهمه !
    نگاهش مجدداً به شیرین‌کاری چند دقیقه‌ی پیشش افتاد و گفت:
    - تا قبل از اومدنش میام.
    بدون ادامه دادن حرف از مغازه خارج شدم و به سمت نگهبان‌‌های خانواده‌ام رفتم. هنوز شوک‌زده‌ی رفتار احمقانه‌ی سحر بودم که دوباره همان عطر از لای درخت‌‌های جنگل جانم را درید. حس عجیبی به جنگل پیدا کرده بودم. وقتی از جان و دل استشمام می‌کردم قلبم شروع به تپیدن می‌کرد و حس عجیبی به جانم می‌نشست. آفتاب کم‌کم طلوع می‌کرد و من درحالی‌که یکی از کلوچه‌ها را با ولـ*ـع قورت می‌دادم به سمت ابتدای جاده رفتم تا سری به کای و چیتو بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا