- عضویت
- 2017/01/17
- ارسالی ها
- 794
- امتیاز واکنش
- 62,699
- امتیاز
- 1,003
- سن
- 31
دستم را زیر دستهایش گرفتم و به زحمت روی زمین میکشیدم. سنگینیاش درست روی تیرهی کمرم نشست؛ ولی دردش از دردی که به جانم افتاده بود بیشتر نبود. تمام راه تصویر نیرا و کای از پیش چشمانم کنار نمیرفت و هربار چنگ محکمتری به گلویم میزد. تا چند ساعت پیش هر لحظه به این فکر میکردم که گرگها برای نجاتم میآیند؛ ولی انگار افکار سادهلوحانهام، اینبار هم دلم را به امید واهی خوش کرده بود؛ من برای آنها ذرهای هم ارزش نداشتم و نباید منتظرشان میماندم. باید همان اول سقف شب را میساختم و خودم را زیر سایهی کیارش، در امان نگه میداشتم. من نباید حماقت خانوادهام را تکرار میکردم و کمک به گرگها بزرگترین اشتباه بود.
جسم وود را به سمت مسیری که آمده بودم به زحمت میکشیدم و اشکهای بیاختیاری که از چشمم روانه میشد را پاک کردم. وردی را زیر لـ*ـب زمزمه کردم و مسیر تا چادرها را دنبال کردم.
***
کیارش
شنیدن اسمش هم نفرتم را بیشتر میکرد. دندانهایم چنان بههم قفل شده بود، که نمیتوانستم با او مخالفت کنم. به طرز احمقانهای اجازه دادم شینا پیش نیرا برگردد و عواقبش را به جان خریدم. یا شینا به همراه نیرای مغلوبشده برمیگشت و سقف شب ساخته میشد؛ یا با قبیلهاش میآمد، عهدنامه را میشکست و من دخلش را میآوردم. امیدوار بودم چیزی که در چشمان شینا دیدم، درست باشد و از کردهی خود پشیمان نشوم.
دستم بیاختیار به سمت سرم کشیده شد و موهای ژولیدهام را کمی مرتب کردم. بوی خونی که از زخم آن پسر، بینیام را آتش زده بود و چون چوب خشکی گلویم را میسایید.
ناخودآگاه به سمتش رفتم، نگاهم به رگی بود که لای انگشتهای کوچک و ظریفی حفاظت میشد. دستی که روی شانهام نشست نگاهم را از تن ترسیده و لرزان پسرک گرفت.
دنیل بود:
-کیا!
نمیدانستم اینبار چه دلیلی برای اینکارش داشت! به سمتش چرخیدم و نگاهم را به چشمان سبزی دوختم، که با هالهای از خون رنگآمیزی شده بود.
- چی شده؟
- قرار شد کاری نکنی تا اون برگرده.
نگاه سردش هنوز هم از من دلخور بود. دستم را روی شانهاش گذاشتم و با تکان ریزی او را کنار زدم و به سمت درندهها برگشتم. چشمهای تشنهشان را نمیشد نادیده گرفت. به سمت آتش رفتم که صدای حرکت شلاقوار یکی از درندهها نگاه همهمان رابه سمت خودش کشاند.
امیدوار بودم خبری از شینا آورده باشد. مشتاقانه منتظر بودم چیزی بگوید.
- یه غریبه تو جنگله!
ترسی که در صدایش بود، مانع میشد به چشمهایم زل بزند. کلماتش سرم را داغ کرده بود؛ نمیدانستم همانی بود که منتظرش بودم یا نه؟
- دیدیش؟
- واضح نه... ولی بوی خون میداد. گمونم درنده باشه.
گیج نگاهش میکردم. چیزی در دلم شروع به جوشیدن کرده بود و نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. اصلاً انتظارش را نداشتم در چنین موقعیتی پیدایش کنم. قدمهایم را شدت دادم و به سمت مسیری رفتم که دویست سال، بارها و بارها رفته بودم. چنان شتابزده میدویدم که پاهایم را روی زمین حس نمیکردم و حسی شبیه به پرواز داشتم. این اولین شبی نبود که برای دیدن آن غریبه به سمت آرامگاه محبوبم میرفتم. جایی در قعر جنگل، درست کنار رودخانهی خشکیدهای که به وسیله پل چوبی و پوسیدهای به آن طرف رودخانه وصل شده بود. طناب قهوهای و پوسیدهاش را چنگی زدم و به امید دیدنش به سمت آرامگاه پریسیما دویدم. نفسهایم منقطع و سرد بیرون میآمد و هوای سرد آن شب انگشت دستهایم را به آ*غـ*ـوش گرفته بود. مثل شبهای گذشته من بودم و قبر و شاخ گلی که همیشه آنجا بود. نفس کلافهای کشیدم. افسوسی که به جانم افتاده بود را نمیتوانستم فریاد بزنم. با زانو کنار آرامگاه محبوبم به خاک وصل شدم. درست وسط دو بوتهی گل سرخ که همیشه در عین ناباوری گل میدادند؛ پریسیمایم آرام گرفته بود. درست همانجایی که اولین بار دامن حریر آبیرنگش به شاخهای از این بوتهها گیر کرده بود و من حیران نگاهش میکردم. چشمهای درشت و روشنش مدام لای بوتهها میچرخید و نگران پاره شدن لـ*ـباس زیبایش بود. من که غرق حرکت موجگونهی موهایش شده بودم؛ اسبم را رها کردم و خودم را به پارچهی حریر لـ*ـباسش رساندم. درحالی که دامنش را از شر خارها آزاد میکردم، خود را اسیر آن زیبارو میدیدم.
ولی الان به جای لـ*ـبهای سرخی که از گلهای سرخ هم آتشینتر بود؛ سنگ نوشتهی کوچک روی مزارش جانم را به آتش میکشید. هر بار که نوشتهی حکاکیشده روی سنگ را میخواندم، چیزی درون سـ*ـیـنـهام چنگ میزد. چیزی که مرا به دهجنگلی وصل میکرد، این نوشته بود و شاخ گلی که همیشه روی سنگ قبرش گذاشته میشد. 180سال هر شب که به محبوبم سر میزدم، جای خالی آن غریبه را احساس میکردم.
برای هزارمین بار متن سنگ نوشته را زیر لـ*ـب زمزمه کردم.
- دوستت دارم زادهی مهر!
نوشته حک شده روی سنگ، با زبان و خط فارسی کهن به نگارش درآمده بود و کسی در این زمان، نمیتوانست آن را بخواند. وقتی درست بیست سال بعد از مرگ پریسیما، این نوشته را روی قبرش دیدم، تمام شب را به امید دیدن کسی که این را نوشته، تا طلوع آفتاب منتظر میماندم ولی طلوع خورشید مانعم میشد و مجبورم میکرد دل از محبوبم بِکَنم و از طلوع آفتاب فرار کنم. و امشب هم مثل تمام شبها ناکام و غمزده کنار آرامگاهش زانو زدم؛ ولی این بار نمیتوانستم منتظر طلوع آفتاب بمانم. دستم را نوازشوار روی خاک کشیدم و بـ*ـوسهای بر سنگ بالای قبرش زدم.
قدمهای شل شدهام را تا پشت چادرها کشیدم و نرسیده به آنها از مرور خاطراتم بیرون آمدم. چشمهای خشک شدهام را چند پلک پشت سر هم تر کردم. بوی خون ساحرهام را حس میکردم؛ ولی او را نمیدیدم. دنیل که مرا دیده بود، نگاه پرسشگرش را از روی من برداشت و درحالی که دستهایش را در جیبش چپانده بود، با پاهایش هیزم آتش را جابهجا میکرد.
تقریباً به چادرها رسیده بودم که وجود شینا را درست روبهرویم احساس کردم. جسمی را کشانکشان با خود به سمت ما میآورد. یورش درندهها به سمتش باعث شد مردی که با خودش آورده بود را رها کند. گردن اولین درندهای که نزدیکش شد را، با حرکت دورانی انگشتانش شکاند و به سمت من آمد. همه خشکشان زده بود و بقیهی درندهها با حرکت دست من از او فاصله گرفتند. آلبین که گیج نگاهش میکرد، با اشارهی من پا پس کشید. چشمان سرخشدهی شینا و خشمی که صورتش را آتش زده بود، بهترین حال را برای پیوستن به من داشت. اخمم باز شده بود و پوزخندی به چهرهی ساحرهام زدم.
جسم وود را به سمت مسیری که آمده بودم به زحمت میکشیدم و اشکهای بیاختیاری که از چشمم روانه میشد را پاک کردم. وردی را زیر لـ*ـب زمزمه کردم و مسیر تا چادرها را دنبال کردم.
***
کیارش
شنیدن اسمش هم نفرتم را بیشتر میکرد. دندانهایم چنان بههم قفل شده بود، که نمیتوانستم با او مخالفت کنم. به طرز احمقانهای اجازه دادم شینا پیش نیرا برگردد و عواقبش را به جان خریدم. یا شینا به همراه نیرای مغلوبشده برمیگشت و سقف شب ساخته میشد؛ یا با قبیلهاش میآمد، عهدنامه را میشکست و من دخلش را میآوردم. امیدوار بودم چیزی که در چشمان شینا دیدم، درست باشد و از کردهی خود پشیمان نشوم.
دستم بیاختیار به سمت سرم کشیده شد و موهای ژولیدهام را کمی مرتب کردم. بوی خونی که از زخم آن پسر، بینیام را آتش زده بود و چون چوب خشکی گلویم را میسایید.
ناخودآگاه به سمتش رفتم، نگاهم به رگی بود که لای انگشتهای کوچک و ظریفی حفاظت میشد. دستی که روی شانهام نشست نگاهم را از تن ترسیده و لرزان پسرک گرفت.
دنیل بود:
-کیا!
نمیدانستم اینبار چه دلیلی برای اینکارش داشت! به سمتش چرخیدم و نگاهم را به چشمان سبزی دوختم، که با هالهای از خون رنگآمیزی شده بود.
- چی شده؟
- قرار شد کاری نکنی تا اون برگرده.
نگاه سردش هنوز هم از من دلخور بود. دستم را روی شانهاش گذاشتم و با تکان ریزی او را کنار زدم و به سمت درندهها برگشتم. چشمهای تشنهشان را نمیشد نادیده گرفت. به سمت آتش رفتم که صدای حرکت شلاقوار یکی از درندهها نگاه همهمان رابه سمت خودش کشاند.
امیدوار بودم خبری از شینا آورده باشد. مشتاقانه منتظر بودم چیزی بگوید.
- یه غریبه تو جنگله!
ترسی که در صدایش بود، مانع میشد به چشمهایم زل بزند. کلماتش سرم را داغ کرده بود؛ نمیدانستم همانی بود که منتظرش بودم یا نه؟
- دیدیش؟
- واضح نه... ولی بوی خون میداد. گمونم درنده باشه.
گیج نگاهش میکردم. چیزی در دلم شروع به جوشیدن کرده بود و نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. اصلاً انتظارش را نداشتم در چنین موقعیتی پیدایش کنم. قدمهایم را شدت دادم و به سمت مسیری رفتم که دویست سال، بارها و بارها رفته بودم. چنان شتابزده میدویدم که پاهایم را روی زمین حس نمیکردم و حسی شبیه به پرواز داشتم. این اولین شبی نبود که برای دیدن آن غریبه به سمت آرامگاه محبوبم میرفتم. جایی در قعر جنگل، درست کنار رودخانهی خشکیدهای که به وسیله پل چوبی و پوسیدهای به آن طرف رودخانه وصل شده بود. طناب قهوهای و پوسیدهاش را چنگی زدم و به امید دیدنش به سمت آرامگاه پریسیما دویدم. نفسهایم منقطع و سرد بیرون میآمد و هوای سرد آن شب انگشت دستهایم را به آ*غـ*ـوش گرفته بود. مثل شبهای گذشته من بودم و قبر و شاخ گلی که همیشه آنجا بود. نفس کلافهای کشیدم. افسوسی که به جانم افتاده بود را نمیتوانستم فریاد بزنم. با زانو کنار آرامگاه محبوبم به خاک وصل شدم. درست وسط دو بوتهی گل سرخ که همیشه در عین ناباوری گل میدادند؛ پریسیمایم آرام گرفته بود. درست همانجایی که اولین بار دامن حریر آبیرنگش به شاخهای از این بوتهها گیر کرده بود و من حیران نگاهش میکردم. چشمهای درشت و روشنش مدام لای بوتهها میچرخید و نگران پاره شدن لـ*ـباس زیبایش بود. من که غرق حرکت موجگونهی موهایش شده بودم؛ اسبم را رها کردم و خودم را به پارچهی حریر لـ*ـباسش رساندم. درحالی که دامنش را از شر خارها آزاد میکردم، خود را اسیر آن زیبارو میدیدم.
ولی الان به جای لـ*ـبهای سرخی که از گلهای سرخ هم آتشینتر بود؛ سنگ نوشتهی کوچک روی مزارش جانم را به آتش میکشید. هر بار که نوشتهی حکاکیشده روی سنگ را میخواندم، چیزی درون سـ*ـیـنـهام چنگ میزد. چیزی که مرا به دهجنگلی وصل میکرد، این نوشته بود و شاخ گلی که همیشه روی سنگ قبرش گذاشته میشد. 180سال هر شب که به محبوبم سر میزدم، جای خالی آن غریبه را احساس میکردم.
برای هزارمین بار متن سنگ نوشته را زیر لـ*ـب زمزمه کردم.
- دوستت دارم زادهی مهر!
نوشته حک شده روی سنگ، با زبان و خط فارسی کهن به نگارش درآمده بود و کسی در این زمان، نمیتوانست آن را بخواند. وقتی درست بیست سال بعد از مرگ پریسیما، این نوشته را روی قبرش دیدم، تمام شب را به امید دیدن کسی که این را نوشته، تا طلوع آفتاب منتظر میماندم ولی طلوع خورشید مانعم میشد و مجبورم میکرد دل از محبوبم بِکَنم و از طلوع آفتاب فرار کنم. و امشب هم مثل تمام شبها ناکام و غمزده کنار آرامگاهش زانو زدم؛ ولی این بار نمیتوانستم منتظر طلوع آفتاب بمانم. دستم را نوازشوار روی خاک کشیدم و بـ*ـوسهای بر سنگ بالای قبرش زدم.
قدمهای شل شدهام را تا پشت چادرها کشیدم و نرسیده به آنها از مرور خاطراتم بیرون آمدم. چشمهای خشک شدهام را چند پلک پشت سر هم تر کردم. بوی خون ساحرهام را حس میکردم؛ ولی او را نمیدیدم. دنیل که مرا دیده بود، نگاه پرسشگرش را از روی من برداشت و درحالی که دستهایش را در جیبش چپانده بود، با پاهایش هیزم آتش را جابهجا میکرد.
تقریباً به چادرها رسیده بودم که وجود شینا را درست روبهرویم احساس کردم. جسمی را کشانکشان با خود به سمت ما میآورد. یورش درندهها به سمتش باعث شد مردی که با خودش آورده بود را رها کند. گردن اولین درندهای که نزدیکش شد را، با حرکت دورانی انگشتانش شکاند و به سمت من آمد. همه خشکشان زده بود و بقیهی درندهها با حرکت دست من از او فاصله گرفتند. آلبین که گیج نگاهش میکرد، با اشارهی من پا پس کشید. چشمان سرخشدهی شینا و خشمی که صورتش را آتش زده بود، بهترین حال را برای پیوستن به من داشت. اخمم باز شده بود و پوزخندی به چهرهی ساحرهام زدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: