کامل شده رمان طوفان تاريكي (جلد سوم زاده تاريكي) | ldkh كاربر انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    426
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ldkh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
122,621
امتیاز
1,126
محل سکونت
مازندران
________________________________

98273


نام رمان: طوفان تاريكي
نام نويسنده: ldkh کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخيلي
نام ناظر: -کـآف جـانـا-
سطح رمان: موفق _ پرطرفدار

ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
همه‌چيز در سياهي و خاموشي غوطه‌ور است كه با آمدن شخصي مرموز، جرقه‌ی انتقام زده مي‌شود. آتش دوباره به پا مي‌شود و طوفان درست مي‌كند. زاده‌ی تاريكي برمي‌گردد با آتش انتقامي كه در سينه دارد و طوفاني كه در راه است؛ طوفاني از جنس تاريكي!

______________________________
صفحه نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

اگه مي‌خواين بهم توي تايپ كمك كنيد، رمانم رو نقد كنين.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    ***
    به طرف ماشين رفتم. در رو سريع باز كردم و سوارش شدم. چشم‌هام رو از فشار خستگي بستم و سرم رو به صندلي تكيه دادم و نفس عميقي كشيدم. تموم تنم خستگي رو فرياد مي‌زد؛ سوزش چشم‌هام اثباتش مي‌كرد. انگشت‌هام رو روي چشم‌هاي بسته‌شده‌ام گذاشتم و فشار خفيفي بهشون وارد كردم كه كمي درد گرفتند. «لعنتي» زير لب زمزمه كردم و كاپشنم رو از تنم بيرون آوردم. برخلاف بيرون كه قصد داشت ازم يه آدم‌برفي درست كنه، داخل ماشين خيلي گرم و طاقت‌فرسا بود.
    كاپشن رو روی صندلي كنارم انداختم؛ اما با به ياد آوردن دو جفت چشم آبي معصوم دوباره دست دراز كردم و كاپشن رو توي مشتم گرفتم و به عقب پرتش كردم. كمي تو جاي خودم تكون خوردم. سيستم گرم‌كننده‌ی ماشين رو روشن كردم و دريچه رو رو به صورت خودم تنظيم كردم. گرمايي كه با ملايمت مثل يه نسيم به صورتم مي‌خورد، حس لـ*ـذت‌بخشي بهم مي‌داد؛ انگار خستگي تنم رو مثل يه برف آب مي‌كرد و جوني دوباره بهم مي‌بخشيد. توي خلسه‌ی شيريني فرو رفته‌ بودم و كم مونده بود كه خوابم ببره كه با صداي تق‌تق شيشه، چشم‌هام رو باز كردم و سرم رو برگردوندم. شيشه رو پايين دادم كه چشم‌هام روي صورت سفيد و گردش موند؛ لبش از سرما سفيد شده بود. ناخودآگاه لبخندي زدم و گفتم:
    - بيا سوار شو، يخ زدي.
    سرش رو تكون داد و روی صندلي كناريم جا گرفت. به چهره‌ی بانمكش خيره شدم. لبخندي رفته‌رفته روي لبم در حال شكل‌گرفتن بود كه با لحن بچگانه‌ی هميشگیش پرسيد:
    - اوم، چرا اين‌جوري نگاه مي‌كنين؟
    لبخندم عمق گرفت. سرم رو تكون دادم و گفتم:

    - تمام صورتت قرمزه؛ مخصوصاً دماغت.
    سرش رو تكون داد كه چندتا از تار موهاي نارنجيش از كلاه پشميش بيرون زد. دستم رو به طرف كلاهش بردم و از سرش كشيدم و گفتم:
    - هي! وقتي كه توي ماشيني احتياجي به اين نيست.
    و بعد كلاه رو روي دستش گذاشتم كه گفت:
    - يادم رفت.
    سرم رو تكون دادم و ماشين رو روشن كردم. سرعتم رو كمي بيشتر كردم و از آموزشگاه دور شدم. نمي‌دونم چرا؛ اما ناخودآگاه نفس راحتي كشيدم. آموزشگاه و مدرسه جوني برام نمي‌ذاشتند. حواسم رو به جلو دادم. بايد تينا رو به خونه‌اش مي‌رسوندم. با اومدن اسمش توي ذهنم، تصويرش جلوي چشمم نقش گرفت. برگشتم و به چهره‌ی سفيدش كه با كك و مك‌هايي كه چيزي از زيبايي و معصوميتش كم نمي‌كرد، نگاه كردم. از چهره‌اش معصوميت مي‌باريد. يهو برگشت و با نگاهش غافلگيرم كرد. مثل هميشه وقتي از چيزي ناراحته شروع به تند حرف‌زدن کرد:
    - خانم معلم من صورتم مشكلي داره كه شما هي بهم مي‌خندين؟
    بدون توجه به اين‌كه در حال رانندگي‌ام سرم رو به عقب پرت كردم و شروع به خنديدن کردم. اين دخترك معصوم و ساده، تنها كسي بود كه مي‌تونست من رو اين‌طور به قهقهه بندازه. دختركي كه شايد زندگيش شبيه من بود؛ با اين تفاوت كه...
    تينا با چشم‌هايي كه از ترس گرد شده بودند به جلو نگاه كرد و با لحن وحشت‌زده‌اي گفت:
    - واي خانم معلم الان تصادف مي‌كنيم!
    سرم رو پايين آوردم. نفسی طولاني كشيدم و به روبروم خيره شدم. انگار تونسته بود خستگي رو از تنم بكشه بيرون. دوباره لبخندي زدم و سعي كردم بيشتر حواسم به خيابون و رانندگيم باشه تا با جون هردومون بازي نكنم. پوزخندي زدم. من كه چيزيم نمي‌شد؛ اما تينا نبايد آسيب مي‌ديد. پام رو روي ترمز فشار دادم. هردو كمي به جلو خم شديم و دوباره به عقب برگشتيم. كمربندش رو باز كرد و با اون چشم‌هاي قهوه‌ايش كه حالا برق خوشحالي توشون مي‌درخشيد و لب‌هاي سرخش كه حالا به خنده باز شده بود گفت:
    - خيلي ممنونم خانم معلم؛ شما خيلي مهربونيد!
    اين دختر ويروس لبخند داشت كه به من هم انتقال داده بود. لبخندي زدم و گفتم:
    - مراقب خودت باش تينا!
    سرش رو پايين انداخت و با انگشت‌هاش بازي كرد. دوباره لبخندي زدم و گفتم:

    - چيزي ش...
    سرش رو بالا آورد. يهو به طرفم پرید و لپم رو بوسيد. برگشت عقب، پياده شد و به طرف خونه‌اش دويد. اولش مبهوت بودم؛ اما بعد كم‌‌كم لبخندم عمق گرفت. از مرز لبخند رد شدم و شروع كردم به خنديدن. همون‌طور كه مي‌خنديدم، پام‌ رو روي گاز گذاشتم و از كوچه خارج شدم. همين‌طور كه از كوچه خارج مي‌شدم لبخند من هم كم‌كم محو مي‌شد. براي يه لحظه برگشتم و به جاي خاليش نگاه كردم كه چشمم روي كلاه پشمیش موند. لبخندي مثل يه نسيم صورتم رو نوازش داد. اين دختر حتي وقتي هم كه نبود من رو شاد مي‌كرد. دختر سربه‌هوا! كلاهش رو جا گذاشته بود. با همون لبخند برگشتم و به جاده نگاه كردم.
    جاده‌اي نسبتاً شلوغ و پر از ماشين‌هاي مختلف كه صداي بوق‌زدنشون بالا رفته بود. بعد از چيزي حدود چهل دقيقه رانندگي، جلوي آپارتمان ترمز کردم. ماشين رو وارد پاركينگ كردم و ازش پياده شدم. به سكوت پاركينگ گوش سپردم. نفس عميقي كشيدم و شروع به راه‌رفتن کردم. ترجيح مي‌دادم از پله‌ها بالا برم. دوباره خستگي رو توي رگ‌ها و سلول‌هاي بدنم حس مي‌كردم. غول خستگي كه هر بار درست همين ساعت باهاش جنگ داشتم برگشته‌بود. آروم از پله‌ها بالا رفتم. هر پله‌اي كه بالا مي‌رفتم تخت گرم و نرمم با ملافه‌ی آبي‌رنگ جلوي چشمم بود. چشم‌هام از ابر غولي كه به چشم‌هام حمله كرده بود، خمـار شده بودند. خواب چيزي بود كه هميشه مي‌تونست من رو شكست بده. توي زندگيم خيلي كم مي‌خوابيدم. بعضي روزها به چهار ساعت هم نمي‌كشيد؛ اما روزهاي تعطيل خوب بود. حداقل مدرسه رفتن تعطيل بود و من مي‌تونستم كل روز رو بخوابم؛ البته اگه برگه‌ها مي‌ذاشتند.
    به در قهوه‌اي روبروم نگاه كردم. زيپ كيفم رو باز كردم و دستم رو توش بردم و دنبال كليد گشتم. پيداش كه كردم، كلید رو توی قفل انداختم. قفل در با صداي تيك‌مانندي باز شد. دوباره كليد رو توي كيفم انداختم و بي‌خيال زيپ بازشده‌اش شدم. دستگيره رو توي دستم گرفتم و آروم بازش كردم. در خونه بدون هيچ صدايي باز شد. پا داخل راهروي تاريك خونه گذاشتم. با به‌ ياد آوردن چيزي اخم‌هام توی هم رفت. من هميشه چراغ رو روشن مي‌ذاشتم! شونه‌اي بالا انداختم؛ حتما يادم رفته بود! دستم رو به ديوار گرفتم و آروم‌آروم قدم برداشتم. خواستم كيف رو از دوشم بردارم كه يهو همه‌جا روشن شد. نور مثل هزارتا خنجر وارد چشم‌هام شد. دستم رو سريع روي چشمم گذاشتم كه صداي فرياد چندين نفر به هوا رفت:
    - تولدت مبارك!... تولدت مبارك!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    دستم رو آروم پايين آوردم و با چشم‌هايي كه حالا گرد شده بودند و اثري از خماري و خواب توشون نبود به قيافه‌ی تك تك افراد نگاه كردم. چيزي روي سرم تركيد و چند لحظه بعدش كاغذهاي رنگي روي سرم ريخته شدند. نگاهم رو روي چهره‌ی تك‌تك افراد چرخوندم. تيم، جوليا، كتي، خاله، لارا، جيكوب. همه‌شون با لبخند بهم خيره شده بودن و دست مي‌زدن و آواز مي‌خوندن. به خودم اومدم. صداي تولدت مباركشون توي گوشم پيچيد. لبخند لرزوني روي لبم نقش گرفت. به لارا نگاه كردم كه لباس فرشته‌ها رو به تن كرده بود. ورجه‌‌ورجه‌كنان به طرفم اومد و با خوشحالي دست‌هاش رو دور پام حلقه كرد و گفت:
    - تولدت مبارك خاله آرتيميس!
    با چشم‌هايي كه برق مي‌زد روي زانو نشستم تا هم قد شيم. دست‌هام رو دورش حلقه كردم و توي آغوشم فشردمش. موهاي قهوه‌ايش رو بوسيدم و با محبت گفتم:
    - ممنون عزيزم! خاله آرتيميس خيلي دوسِت داره!
    سرش رو عقب كشيد و شروع كرد به خنديدن. با عشق به خنديدنش زل زدم؛ چه‌قدر شبيه فرشته‌ها بود! همون‌طور كه مي‌پريد بغـ*ـل كتي رفت. ايستادم و به طرفشون رفتم كه سرم آوار شدن. كتي من رو توي آغوشش كشيد و گفت:
    - تولدت مبارك آرتي.
    با اخم بهش خيره شدم و گفتم:
    - هزار بار گفتم اسمم رو مخفف نكن!
    لبخندي زد و گفت:
    - پررو!
    خنديدم و با بقيه احوال‌پرسي كردم و ازشون تشكر كردم. به جوليا كه رسيدم، يهو پريد روم و با جيغ گفت:
    - واي آرتيميس تولدت مبارك!
    نوچ نوچي كردم و در حالي كه سعي داشتم از خودم جداش كنم گفتم:
    - دكتر شديا؛ ولي هنوز آدم نشدي!
    صداي خنده‌ی جمع بالا رفت كه جوليا جيغي كشيد و گفت:
    - يه آدم شدني نشونت بدم!
    خنديدم. جوليا خواست بياد جلو كه خاله گفت:
    - بسه بچه‌ها. کتی، آرتيميس رو ببر و آماده‌ش كن. بايد بياد شمع‌ها رو فوت كنه.
    با محبت به چهره‌ی خاله نگاه كردم. لبخندي زدم كه كتي اومد و دستم رو كشيد و گفت:
    - بيا يه لباس مناسب تنت كنم.
    خنديدم و همراهش رفتم. وارد اتاق من شديم. كتي من رو روي تخت نشوند. سريع بلند شدم و با لبخند كش اومده‌ام گفتم:
    - من خودم انتخاب مي‌كنم.
    كتي اخمي كرد و تهديدوار گفت:
    - واي به حالت اگه چيز بدي انتخاب كني!
    سرم رو با خنده تكون دادم و به لباس كتي نگاه كردم. چيز ساده‌اي به تن كرده بود. پس من هم بايد لباسی رو كه به‌درد اين جمع كوچيك مي‌خورد رو انتخاب مي‌كردم. كمد رو باز كردم و به لباس‌هام كه آويزون بودن نگاه كردم. دستم رو دراز کردم و هر چیزی كه نزدیک‌تر بود رو برداشتم و تنم كردم. كتي متفكر به سمتم اومد و گفت:
    - مثل همیشه گند زدي!
    لب‌هام رو ورچيدم و مظلومانه نگاهش كردم كه گفت:
    - خيلي خب بابا! چون امشب، شب تولدته چيزي نميگما!
    لبخندي زدم و سرم رو تند تند تكون دادم. من رو روي ميز آرايش نشوند كه با اعتراض گفتم:
    - كتي!
    بدون توجه به من هرچه لوازم آرايش توي كيف بود رو روي ميز خالي كرد و گفت:
    - لطفاً بذار مسئوليت اين صورت بي‌روحت رو من به عهده بگيرم! نمي‌ذارم به صورتت مثل لباست گند بزني!
    و شروع كرد به نقاشي كردن صورتم. با خستگي گفتم:
    - تموم نشد؟
    كتي با چشم‌هايي كه برق مي‌زد گفت:
    - آفرين به خودم!
    برگشتم و به چهره‌ی خودم توي آینه نگاه كردم. زيباتر شده بودم و چهره‌ام ديگه بي‌روح نبود. چشم‌هاي سياهم برق عجيبي داشتن! انگار داخلش يه چندتا ستاره گذاشته بودن كه برق مي‌زد. با اين‌كه سال‌هاي زيادي گذشته بود؛ ولي هنوز هم چهره‌‌ام مثل ۱۸ سالگيم بود و تنها كسي هم كه دليل اين جووني رو مي‌دونست، خود من بودم. به دختر درون آينه نگاه كردم. داخل آينه يه دختر ۱۸ ساله‌ی شاد بود. براي شاديش لبخندي زدم كه اون هم خنديد. سرم رو تكون دادم و از جام بلند شدم كه كتي با شيطنت گفت:
    - امشب يه‌ كاري دست تيمي ميدي!
    خنديدم و درحالي كه به طرف در مي‌رفتم گفتم:
    - برو بابا ديوونه!
    به طرفم اومد و دستم رو توي دستش گرفت. از راهرو بيرون اومديم. همين‌كه وارد سالن شديم، دوباره چيزي بالاي سرم تركيد و بارون كاغذ رنگي شروع به بارش كرد. لبخندي به چهره‌ی تك‌تك افراد زدم كه براي خوشحالي من اين‌جا بودن و سعي داشتن بهم بگن كه من رو از ياد نبردن. با صداي جيغ جوليا همه‌مون ساكت شديم:
    - آرتيميس بيا شمع‌ها رو فوت كن.
    و بعد اومد جلو و دستم رو كشيد. با لحن معترضي گفتم:
    - نكن دختر، دستم رو كندي!
    بي‌توجه به غرغرهاي من، من رو روي كاناپه‌ی خاكستري رنگي نشوند. دوباره صداي جمع بالا رفت. اين‌بار همه يك‌صدا مي‌گفتن كه فوت كنم. كتي با دوربين درحال فيلم‌برداري بود. نگاهم رو ازش كندم و به كيك نگاه كردم؛ يه كيك شكلاتي كه مطمئن بودم دستپخت خاله‌ست. نگاهم رو بالا كشيدم و به دو شمع كه دو عدد رو نشون مي‌دادن زل زدم. به دو عدد نگاه كردم. ۲ و ۹! ناخوداگاه لبخند تلخي زدم. يه سال ديگه وارد سي سالگيم مي‌شدم. زمان چه زود گذشت!
    نفس عميقي كشيدم كه دوباره جيغ جوليا به هوا رفت و رشته‌ی افكارم رو پاره كرد:
    - فوت كن ديگه!
    خنديدم و سرم رو نزديك شمع بردم. خواستم فوت كنم كه دوباره جوليا با جيغ گفت:
    - آرزو، آرزو! آرتيميس آرزو كن!
    با اخم گفتم:
    - جوليا يه كلمه ديگه بگي جونت رو تضمين نمي‌كنم!
    زبونش رو برام درآورد كه دوباره شليك خنده‌ها به هوا رفت. سرم رو تكون دادم و چشم‌هام رو بستم. براي خودم آرزوي آرامش ابدي كردم. آرزو كردم تمام اين افرادي كه اطرافم هستن هميشه باشن. چشم‌هام رو باز كردم و فوت كردم. نور شمع لرزيد و بعد خاموش شد. دوباره صداي جيغ جوليا و دست زدن‌هاي همه بالا رفت. كوسن رو توي دستم گرفتم و تو يه حركت به سمت جوليا پرت كردم كه جاخالي داد و كوسن به صورت تامي خورد. دوباره صداي خنده‌ها گوشم رو نوازش داد. دستم رو روي شكمم گذاشته بودم و مي‌خنديدم. اين شادي و اين خنده رو مديون اين افراد بودم. كساني كه من رو به‌ياد داشتن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    بعد از چند دقيقه كادوها داده شد و بعدش كيك شكلاتي و خوشمزه‌ی خاله خورده شد.
    دستم رو توي دست تامي گذاشتم و با لبخند ازش خداحافظي كردم. برگشتم داخل و به ساعت نگاه كردم كه ابروهام بالا پريد. دوازده شب! پوفي كشيدم و به طرف خاله و كتي و جوليا رفتم. خواستم حرفي بزنم كه صداي جيغ جوليا از اتاقم اومد:
    - واي آرتيميس!
    كتي با خنده گفت:
    - برو ببین چي‌كارت داره.
    نفسم رو مثل فوت بيرون دادم و گفتم:
    - از بس جيغ جيغ كرد سرم درد گرفت!
    و بعد به طرف اتاقم رفتم. به در اتاق كه رسيدم چشم‌هام روي جوليا ثابت موند كه چيزي توي دستش بود و با شگفتي نگاهش مي‌كرد. قدمي جلو رفتم و گفتم:
    - چيه جولي؟
    سرش رو تند بالا آورد و با شادي گفت:
    - نااقلا اين رو از كجا گرفتي؟
    با تعجب گفتم:
    - چي رو؟
    بلند شد و دستش رو به طرفم گرفت و با ابروش بهش اشاره كرد و گفت:
    - اين.
    نگاهم رو از چشم‌هاش كندم و به چيزي كه توي دستش بود زل زدم. نه تعجب كردم، نه چشم‌هام از بهت گرد شد. تنها غباري از گذشته و خشم روي دلم سنگيني مي‌كرد. اخم‌هام كم‌كم توي هم رفت و نگاهم تيز شد. تصاوير هشت سال پيش جلوی چشم‌هام نقش گرفت. چهره‌هاي افرادي كه به راحتي ازم مثل يه دستمال استفاده كردن و دورم انداخته بودن. خيلي وقت بود كه دفنشون كرده بودم و حالا با ديدن اين دستبند با نگين زرد، دوباره برام زنده شده بودن. نگاه تيز و خشمگينم رو بالا آوردم و با لحن تندتري گفتم:
    - از كجا گرفتيش؟
    جوليا هول كرد و گفت:
    - خب، خب كنار تخت بود!
    دستم رو جلو بردم و دستبند رو توي مشتم گرفتم و فشردمش. رو به جوليا گفتم:
    - اين فضولي كار دستت ميده! ده بار بهت گفتم سرك نكش.
    سرش رو تند تند تكون داد؛ انگار بدجوري ترسيده بود. نمي‌دونم قيافه‌م چه‌طوري بود كه اصلاً بهم نگاه نمي‌كرد. براي لحظه‌اي دلم براش سوخت؛ شايد اگه من هم بودم همين‌كار رو انجام مي‌دادم. دستش رو توي دستم گرفتم و سعي كردم لحنم كمي مهربون‌تر باشه:
    - هي دختر! چرا ساكت شدي؟ نكنه ازم مي‌ترسي؟
    نگاه شفافش رو بالا آورد و گفت:
    - دلم براي دانش‌آموزهات مي‌سوزه! چه‌طوري وقتي عصباني هستي نگاهت مي‌كنن؟
    سعي كردم لبخندي بزنم. لبخندي زدم و گفتم:
    - مگه چه‌طوري ميشم؟
    دستش رو برد طرف چشم‌هاش و اون‌ها رو كشيد كه چشم‌هاش گشاد شد. بعد با لحن بامزه‌اي گفت:
    - چشم‌هات اين‌قدري ميشه و رنگ چشم‌هات اون‌قدر سياه و تيره ميشه كه آدم مي‌ترسه نگاهت كنه!
    به‌ زور خنديدم. صداي كتي رو از پشت سرم شنيدم:
    - آرتيميس ما داريم ميريم؛ جوليا تو هم اين طفلك رو ولش كن! سرش درد گرفت از بس زیر گوشش جيغ كشيدي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    جوليا پشت چشمي نازك كرد و در حالي كه تكوني به گردنش مي‌داد به طرف در رفت و گفت:
    - خيلي هم دلش بخواد!
    لبخندي به كارهاش زدم و سرم رو تكون دادم. خاله و جوليا و كتي رو بدرقه كردم. در رو بستم؛ دوباره سكوت. فقط براي چند ساعت توي اين خونه خنده و شادي جريان داشت؛ از اين به بعدش من بودم و تنهايي و سكوت. به طرف اتاقم رفتم. وارد اتاق كه شدم نور زردي چشمم رو زد. دوباره اخم‌هام توي هم كشيده شد و نفرتم پررنگ‌تر شد. به طرف دستبند رفتم و توي دستم گرفتمش و بهش زل زدم. ذهنم دوباره كوچ كرد به هشت سال پيش. سرم رو تكون دادم و سعي كردم بي‌خيال باشم؛ مثل تموم اين سال‌ها كه اين‌جا در كنار كتي و خاله بودم. همون‌طور كه دستبند توي مشتم بود به طرف كمد رفتم. درش رو باز كردم و تمام لباس‌ها رو كنار زدم. نگاهم به كوله‌ی سبز و رنگ و رو رفته‌اي افتاد. ناخوداگاه لبخند تلخي روي لبم شكل گرفت. دستم رو دراز كردم تا كوله رو بگيرم كه چيزي باعث شد دستم وسط راه خشك شه. دندون‌هام رو روي هم فشار دادم. هر لحظه ممكنه بود خرد شن. دستم رو مشت كردم و سريع عقب اومدم و در كمد رو به‌ هم كوبيدم. هشت سال براي آرامش و تنهاييم زحمت كشيدم، همه‌ش فقط طي چند دقيقه برباد رفت. لعنت به گذشته‌‌ی عذاب‌آورم كه همه جا باهامه! انگار با يه زنجير بهم وصل شده و باهام مياد. همه جا، سايه به سايه، چهره‌ی نفرت‌انگيز زني كه بهم نارو زده بود هميشه جلوي چشمم بود. هميشه اون چشم‌هاي نارنجيش خط مي‌كشيد روي قلبم و نفرتم رو بيشتر و بيشتر مي‌كرد.
    چشم‌هام رو محكم روي هم فشار دادم و سرم رو تكون دادم. از جام بلند شدم و چراغ رو خاموش كردم و شيرجه زدم روي تخت. نرمي تخت حس لذتي رو به وجودم سرازير كرد. چشم‌هام از روي لـ*ـذت بسته شدند. اين تخت منبع راحتي و آرامش بود و من اين آرامش رو با هيچي عوض نمي‌كردم. توي خلسه‌ی شيريني فرو رفته بودم و گرما من رو دربر گرفته بود. پلك‌هام كم‌كم روي هم افتادند و چشم‌هاي خسته‌م رو به خوابي طولاني دعوت كردند. فردا تعطيل بود و مي‌تونستم يه دل سير بخوابم و كارهايي كه دوست دارم رو انجام بدم. لبخند محوي از شادي روي لبم نشست و توي شيريني خواب گم شدم.
    ***
    چشم‌هام رو با درد بستم و جيغ كشيدم:
    - واي خاله سوختم!
    و بعد شير آب رو باز كرم و دستم رو زير آب گرفتم. خاله اخم‌هاش رو توي هم كشيد و گفت:
    - نه نميشه! تو آخرش هم ياد نمي‌گيري كه چه‌طوري كيك درست كني!
    نگاهم رو مظلوم كردم و با لحن پشيموني گفتم:
    - خب چي‌كار كنم؟ من كه مثل شما مهارت ندارم! مهارت من در حد نيمروئه.
    خاله سرش رو انداخت پايين و خنديد. از شادي اون من هم شاد شدم. به چهره‌اش نگاه كردم؛ شكسته شده بود. خط‌هاي چروكي كه روي صورتش بود دلم رو به درد مي‌آورد. درست هشت سال پيش وقتي برگشتم هيشكي چيزي يادش نبود. انگار اصلاً گم نشده بودم و فقط به يه مسافرت طولاني رفته بودم. به راحتي من رو پذيرفته بودن. چيزي تغيير نكرده بود؛ اما خاله كمي پير شده بود. با صداي خاله به خودم اومدم:
    - شير آب رو ببند، هدر رفت.
    سرم رو تکون دادم و شير آب رو بستم. به كيكي كه سوخته بود نگاه كردم و با خنده گفتم:
    - خاله مي‌توني يه كيك نو درست كني؟ شكلاتيا!
    خاله سرش رو تكون داد و گفت:
    - آره.
    با لبخند به خاله نزديك شدم و چشمكي زدم و گفتم:
    - هيچ كيكي به پاي كيك‌هاي شكلاتي شما نمیرسه!
    خنديد و سري تكون داد و به طرف يخچال رفت و چندتا تخم مرغ بيرون كشيد. دست‌هام رو با حوله خشك كردم و به انگشت‌هام كه سوخته بودن نگاه كردم. چيزي از سوختگي وحشتناكي كه دچارش شده بودم نمونده بود و اين رو مديون قدرتي بودم كه حتي توي زمين هم همراهم بود. انگشتم رو پايين آوردم كه چشمم به ساعت افتاد، ده صبح. با صداي گوشيم نگاهم رو از ساعت كندم و به صفحه‌ی گوشي دوختم. زمزمه كردم:
    - مو قرمزي.
    لبخندي روي لبم شكل گرفت. گزينه‌ی تماس رو زدم و با لبخند گفتم:
    - بله؟
    صداي غمگين و ناله مانند تينا توي گوشم پيچيد:
    - خانوم معلم!
    نگراني توي صدام رشد كرد. لبخندم محو شد و گفتم:
    - چي‌شده تينا؟ چرا اين‌قدر غمگيني؟
    بعد از كمي مكث گفت:
    - زبان آلماني خيلي سخته! چه‌طوري با اينا جمله بسازم؟
    نفس راحتي كشيدم. دوباره لبخند روي لبم نقش گرفت. ببين واسه چه چيزي تا اين حد غمگين بود! گفتم:
    - خودت روش فكر كن.
    ناليد:
    - خانوم معلم لطفاً كمكم كنين!
    خنديدم و گفتم:
    - مي‌خواي تقلب كني؟ نخير من باهوش‌تر از اينام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    صداي پوف كشيدنش رو شنيدم. لبخندم عمق گرفت. يه لحظه تصوير محوي از كلاه پشميش جلوي چشمم نقش گرفت. با صداي تقريبا بلندي گفتم:
    - آها!
    تينا متعجب گفت:
    - چيزي شده؟
    سرم رو ناخودآگاه تكون دادم و گفتم:
    - كلاهت! تو ماشينم جا گذاشتيش.
    تينا با لحن كشيده‌اي گفت:
    - اوه، آره!
    با فكري كه به سرم زد از جام بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و در همون حال گفتم:
    - برات ميارمش.
    دستپاچه شد و تند تند شروع كرد به حرف زدن:
    - نه، نه، نه! من خودم ميام مي‌گيرمش.
    خنديدم و درحالي كه در كمد رو باز مي‌كردم گفتم:
    - چي ميگي دختر خوب؟ تو كه نمي‌دوني خونه‌ام كجاست. بدون اون كلاه، اون موهاي قشنگت يخ مي‌زنن.
    با صدايي كه توشون ذوق پيدا بود گفت:
    - موهاي من قشنگن؟
    لبم رو گاز گرفتم تا نخندم. دختره‌ی فسقلي! با كوچك‌ترين چيزي حواسش پرت مي‌شد. يه شلوار جين بيرون كشيدم و گفتم:
    - آره موهات خيلي قشنگن. وقتي نور خورشيد روي موهات مي‌افته برق مي‌زنن!
    صداي شادش رو شنيدم:
    - خيلي ممنون خانوم معلم! شما خيلي خوبيد!
    دوباره لبخندي زدم و گفتم:
    - ممنون از تعريفت.
    - ببخشيد من بايد برم به جمله‌ها برسم. اجازه هست؟
    دوباره ناخوداگاه سرم رو تكون دادم و گفتم:
    - البته، البته. خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    تماس رو قطع و موبايل رو روي تخت پرت كردم. لباسم رو با يه شلوار جين و يه بلوز سفيد عوض كردم. سویشرتم رو بيرون كشيدم و تنم كردم. يه شال پشمي سفيد هم بيرون آوردم و دور گردنم پيچيدمش. موبايلم رو گرفتم و توي جيب سویشرتم گذاشتم و به راه افتادم. به آشپزخونه كه رسيدم به خاله نگاه كردم كه با جديت مشغول به كار بود. با صداي بلندي گفتم:
    - خانوم سرآشپز من دارم ميرم بيرون. يه ساعت ديگه برمي‌گردم؛ چيزي هم اگه مي‌خواي زنگ بزن بخرم.
    نگاهش رو بالا آورد و با لبخند گفت:
    - ممنون عزيزم؛ مواظب خودت باش!
    چشمكي بهش زدم و از آپارتمان خارج شدم. به طرف ماشين رفتم، روشنش كردم و به سمت خونه‌ی تينا به راه افتادم. ضبط رو روشن كردم كه آهنگ بي‌كلامي پخش شد. نگاهم رو به طرف كلاه پشمي كه روي صندلي كنارم بود كشيدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    دوباره لبخندي روي لبم شكل گرفت. ماشين رو روشن كردم و از پاركينگ خارج شدم و وارد كوچه شدم. صداي تيك مانندي رو شنيدم و بعدش قطره‌اي كه از بالاي شيشه‌ی ماشين سر خورد و اومد پايين. دوباره صداي تيك شنيدم. قطرات بارون پشت سر هم فرود مي‌امدند. آهي كشيدم؛ يادم رفته بود چيز گرم‌تري بپوشم؛ اين سویشرت كافي نبود!
    سرعتم رو زياد كردم. بالاخره بعد از نيم ساعت رسيدم. پام رو روي ترمز فشار دادم. خواستم پياده شم كه نگاهم به شيشه‌ی ماشين افتاد كه توسط قطره‌ها تار شده بود. نفس كلافه‌اي كشيدم. كلاه رو گرفتم تو دستم و در رو آروم باز كردم كه كمي آب روی پام ريخت. به در قهوه‌اي خونه تينا زل زدم و شروع كردم به شمردن:
    - يك... دو... سه!
    با سرعت از ماشين پياده شدم. موجي از سرما صورتم رو نوازش داد. اون‌قدر سرد بود كه از سرعتم كم شد. همين‌كه به در رسيدم، در خودش باز شد و بعد بدن مچاله شده‌ی دختري كاپشن به تن جلوم ظاهر شد! بي‌توجه به سرما و باروني كه سرتا پام رو خيس كرده بود، با چشم‌هاي متعجب به تينا زل زدم كه سرش رو بالا آورد و نگاهم به صورت از سرما قرمز‌شده‌اش افتاد. با بهت لب زدم:
    - تينا...
    لب سفيد‌شده‌ از سرماش رو گاز گرفت. دستم رو كه گرفت انگار رعشه به تنم افتاد! من رو به داخل برد و من هنوز توي بهت دست‌هاش بودم كه چه‌طور اين‌قدر سرد بودن! به سردي دو تكه يخ؛ حتي از دست‌هاي هميشه سرد من هم سردتر! اين نشون مي‌داد كه اين دختر از موقعي كه تماسمون قطع شده اومده اين‌جا و منتظر منه! دفعه‌ی پيش هم همين‌طور بود؛ اما اون موقع هوا آفتابي بود‌ و زياد مهم نبود؛ ولي الان...
    وارد خونه كه شديم، گرما آروم روي پوستم نشست و يخ زدگيش رو شكست. تينا دستم رو كشيد و من رو روي كاناپه نشوند. سرم رو به كاناپه تكيه دادم و چشم‌هام رو بستم. خيسي بدنم اذيتم مي‌كرد! صداي ضعيف تينا رو شنيدم:
    - خوش اومدين.
    اخم‌هام تو هم رفت. چشم‌هام رو سريع باز كردم و نگاه سرزنش‌وارم رو بهش دوختم. دستم رو جلو بردم و كلاه رو مقابلش گرفتم و ناراحت گفتم:
    - بيا اين هم از كلاهت.
    و بعد جدي بهش زل زدم و گفتم:
    - اين آخرين‌باره كه ميام اين‌جا؛ براي همين ازت مي‌خوام براي آخرين‌بار بهم يه شير داغ بدي.
    گيج بهم زل زد و گفت:
    - چرا؟
    دندون‌هام رو روي هم فشار دادم و با انگشتم به خودش اشاره كردم و گفتم:
    - برو يه نگاه به خودت بكن! دختر جون تو، توي اين بارون و سرما منتظر من ايستاده بودي؟
    لب‌هاش رو روي هم فشار داد و سرش رو پايين انداخت و گفت:
    - شما از كجا فهميدين؟
    بي‌توجه به تينا پاهام رو بالا آوردم و بالاي ميز چوبي گذاشتم و گفتم:
    - چون سر تا پات خيسه، دست‌هات مثل دوتا تكه يخه، تمام صورتت از سرما قرمزه. در ضمن! دفعه‌ی پيش هم همين‌طوري منتظرم بودي كه هيچي نگفتم؛ چون اون روز هوا آفتابي بود، نه اين‌قدر سرد و وحشتناك كه از آدم يه بستني يخي بسازه!
    تينا از جاش بلند شد و با صداي خفه‌اي گفت:
    - ميرم براتون شير بيارم.
    و بعد از ديدم خارج شد. نگاهم رو پايين كشيدم كه چشمم به دفتر و مداد روي ميز افتاد. يه تاي ابروم رو بالا انداختم و با كنجكاوي پام رو روي زمين گذاشتم و به طرف ميز خم شدم. دستم رو دراز كردم و دفتر رو توي دستم گرفتم. لبخند محوي روي لبم شكل گرفت. زير لب نوچ نوچي كردم. بعضي از جمله‌هاش غلط داشت! هميشه جمله‌سازيش غلط بود. واقعاً هدفش از ياد گرفتن زبان آلماني چي بود؟ يه‌بار كه ازش پرسيدم گفته بود مي‌خواد بره آلمان؛ وقتي هم پرسيدم چرا مي‌خواد بره آلمان سكوت كرد و چيزي نگفت.
    مداد روي ميز رو برداشتم و غلط‌هاش رو براش نوشتم و پايينش هم يادداشت كردم «به‌ جاي اين‌كه تو سرما يخ بزني، جمله‌بندي‌هات رو درست كن! »
    و بعد دفتر رو سريع روي ميز گذاشتم و پاهام رو به حالت اولش درآوردم و از گرمايي كه وارد بدنم مي‌شد لـ*ـذت بردم. ليوان شيري جلوم گرفته شد.
    تینا: «داغ و خوشمزه‌ست!»
    دستم رو دور ليوان حلقه كردم و به بخاري كه ازش توليد مي‌شد زل زدم. گرماش از پشت ليوان به انگشت‌هام سرايت مي‌كرد و اين حس خوبي بهم مي‌داد. ليوان رو به لبم نزديك كردم و بدون توجه به داغيش سر كشيدم. كمي گلوم سوخت؛ اما به لطف چيزي كه هميشه بيخ ريشم بسته شده بود، اتفاق خاصي نيفتاد! صداي مبهوت تينا رو شنيدم:
    - خانوم خوبين؟ نسوختين؟
    سعي كردم لبخندي كه مياد رو لبم رو نشون ندم. امروز بايد درمقابل اين دختر، از هميشه خشك‌تر مي‌بودم. بي‌تفاوت بهش نگاه كردم و گفتم:
    - نه، خوبم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    دوستان ممنون بابت تشكراتون: )روحيه ميگيرم: ) اينم يه پست كمي هيجاني.
    _____________________________


    و بعد از جام بلند شدم كه اون هم ليوان شيرش رو روي ميز گذاشت و بلند شد و با چشم‌هاي نگراني گفت:
    - خانوم معلم؟
    بي‌تفاوت نگاهش كردم و گفتم:
    - ممنون بابت شير.
    و بعد به طرف در خروجي رفتم كه با چهره‌‌اي كه ازش التماس مي‌باريد نزديكم شد و گفت:
    - من اشتباه كردم، ديگه تكرار نميشه!
    از گوشه‌ی چشم نگاهش كردم و گفتم:
    - موضوع‌ها رو به هم ربط نده!
    خواست چيزي بگه كه ساكت شد و فقط با چشم‌هاي ملتمسش بهم نگاه كرد. لحظه‌اي دلم براي اون چشم‌هاي شفاف شده‌اش سوخت. لبم رو گاز گرفتم تا از احساساتم جلوگيري كنم. سرم رو براش تكون دادم و در رو باز كردم و خم شدم و مشغول پوشيدن كفشم شدم. همون‌طوري كه داشتم بند كفش رو مي‌بستم خطاب به تينا كه هنوز هم ايستاده بود و داشت نگاهم مي‌كرد، بي‌مقدمه گفتم:
    - جمله‌بنديت خيلي ضعيفه. غلط‌هات رو برات گرفتم و نوشتمشون. اين جلسه بايد جمله‌هات عالي باشه.
    كار كفشم تموم شده بود. صاف ايستادم و زل زدم بهش كه دوباره همون قيافه‌ی كش‌اومده از ناراحتيش رو ديدم. لب‌هام رو روي هم فشار دادم تا نخندم. تينا با ناراحتي فقط گفت:
    - باشه.
    سرم رو تكون دادم و گفتم:
    - من ديگه ميرم؛ خداحافظ.
    و بعد به بيرون قدم گذاشتم. سرم رو كمي بالا گرفتم و به آسمون ابري نگاه كردم. خبري از بارون نبود. از پشت به تينا نگاه كردم؛ سرش رو پايين انداخته بود و زل زده بود به زمين. بلند رو بهش گفتم:
    - الان كه بارون نيست مي‌توني حداقل همراهيم كني؟
    ديدم كه لبش رو گاز گرفت و به طرفم اومد. سرم رو پايين انداختم و لبخندي زدم و به زمين زل زدم. پاهاش رو ديدم كه در قاب يه دمپايي صورتي خرگوشي كنار كفش‌هاي اسپرتم قرار گرفت. خنده‌م رو خوردم و در رو باز كردم و گفتم:
    - ممنون.
    و بعد خواستم خارج شم كه صداي پشيمونش رو شنيدم كه گفت:
    - !Entschuldigung
    از اين‌كه سعي كرده بود با زبان آلماني دلم رو به‌دست بياره خنده‌م گرفت. ببخشيد جزو اولين كلمه‌هايي بود كه تو كلاس به بچه‌ها ياد داده بودم و حالا اون، اين‌جا به‌كار بـرده بودش. چند لحظه سكوت كردم. نگاه نااميدشده‌اش رو به زمين دوخت و ساكت شد. بهش نگاه كردم و سكوت رو شكستم؛ ديگه تنبيه بس بود.‌ گفتم:
    - دفعه‌ی بعد سعي مي‌كنم روزش آفتابي باشه.
    لب‌هاش رو ديدم كه كم‌كم كش پيدا كردن و چشم‌هاش رو كه كم‌كم شروع كردن به رنگ گرفتن و برق زدن و در آخر يه لبخند زيبا و دو چشم ستاره بارون كه قشنگ‌ترين تصوير توي اون لحظه بود. ناخوداگاه من هم لبخند زدم. به خودم اومدم و از در خارج شدم كه صداي بلند تينا رو شنيدم:
    - خانوم شما خيلي خوبين!
    ديگه نمي‌تونستم اين حجم عظيم خنده رو توي خودم حبس كنم. شروع كردم به خنديدن. همون‌طور كه به طرف ماشينم مي‌رفتم براي تينا دستي به نشونه‌ی خداحافظي تكون دادم و اون هم با چهره‌اي خندون در رو بست. درحالي كه هنوز آثار خنده روي صورتم معلوم بود در ماشين رو باز كردم.
    - آرتيميس!
    دستم روي دستگيره‌ی ماشين خشك شد و چشم‌هام با بهت به زمين خيره شد. همه چيز يهو متوقف شد. پلكي زدم كه انگار به زمان حال برگشتم. اون‌قدر سريع گردنم رو چرخوندم كه صداي تيريك استخون‌هام رو شنيدم. آب دهنم رو قورت دادم و با چشم‌هايي قلمبه شده از ترس و بهت اطراف رو نگاه كردم. تمام وجودم دوباره سرد و يخ شده بود. به خودم اومدم و سريع سوار ماشين شدم و استارت زدم. پام رو بلافاصله روي گاز گذاشتم. اون‌قدر هول شده بودم كه دست‌هام شروع به لرزش كرد. آب دهنم رو قورت دادم و فرمون رو چرخوندم و شروع كردم به زير لب زمزمه كردن:
    - چيزي نيست... چيزي نيست!
    و بعد سه بار پشت سرهم نفس عميقي كشيدم و سعي كردم آرامش از دست رفته‌م رو به‌دست بيارم كه تا حدودي هم موفق بودم.
    __________________________
    دوستان جلد دوم رمان رفته روي سايت براي دانلود.ميتونيد دان كنيد.: )
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    تقديم شما : )
    __________

    نفس راحتي كشيدم. حالا كه آروم بودم مي‌تونستم بهش فكر كنم. سعي كردم صدا رو براي خودم مجسم كنم. همون‌طور كه نگاهم به خيابون بو در تلاش بودم تا دوباره صدا رو به ياد بيارم. كم‌كم رگه‌هايي از صدا توي ذهنم پيچيد و آشناييش باعث ترس بيش از حدم شد! اون صداي آشنا... مطمئن بودم از هشت سال پيشم فرار كرده و اومده بود! شايد هم فقط يه توهم بود و من خيلي بزرگش كردم. آره، آره! حتما دليلش همينه؛ وگرنه چه‌طور ممكنه؟
    دوباره چندتا نفس عميق كشيدم و بطري آبي رو كه هميشه تو ماشينم بود، با دست راستم گرفتم و بازش كردم. دهنه‌ی بطري رو به لب‌هام چسبوندم و آب نسبتاً گرمي رو نوشيدم. بي‌توجه به قطره‌هاي آب كه از گوشه‌ی لبم راه گرفته بود و روي گردنم سر مي‌خورد به نوشيدنم ادامه دادم؛ انگار چند سال توي كوير بودم كه دهنم اين‌قدر خشك شده بود!
    بطري آب رو از خودم جدا كردم و سرش رو بستم و پرتش كردم روي صندلي كناري. سعي كردم روي رانندگيم متمركز شم تا يه وقت تصادف نكنم.
    اين‌طوري بهتر بود. رانندگي و تدريس مي‌تونستن من رو آروم و افكار مزاحم رو نابود كنن. اين دو تنها چيزي بودن كه من رو از حمله‌ی خاطراتم جدا مي‌كردن.
    مقابل آپارتمان پارك كردم. حوصله‌ی داخل بردن ماشين رو نداشتم. نگاهي به نماي ساده اما نسبتاً شيك آپارتمان انداختم. با صدايي از جا پريدم. دستم رو روی شكمم گذاشتم و لبخندي زدم. صداي شكمم در اومده بود! براي لحظه‌اي كيك شكلاتي خاله جلوي چشم‌هام نقش گرفت. ترشح بزاق دهنم بيشتر شد. ناخودآگاه مثل كارتون‌هاي بچه‌ها، زبونم رو بيرون آوردم و روي لبم كشيدم. كيك شكلاتي خاله منتظر من بود! طعمش از حالا هم زير زبونم بود.
    ***
    با لحن اعتراض‌گونه‌اي گفتم:
    - كتي! دارم نتيجه مي‌گيرم وقتي مياي خريد هيچ فرقي با جوليا نداري!
    جوليا چشم غره‌اي بهم رفت و با اخم مصنوعي گفت:
    - مگه من چمه؟
    پوف كلافه‌اي كشيدم و چشم‌هام رو توي حدقه گردوندم و به جميعت زياد مردم نگاه كردم. تعطيلات آخر هفته بود و همه براي خريد اومده بودن. با كشيده شدن دستم توسط كتي به خودم اومدم.
    - بس كن آرتيميس! مي‌دوني چند وقته نيومدي خريد؟ تا جايي كه يادمه تو عاشق خريد بودي!
    توي چشم‌هاش زل زدم. خواستم دهن باز كنم بگم تو يادت نيست، توي اين هشت سال من خيلي عوض شدم؛ اما زبونم رو از داخل گاز گرفتم و به‌جاش با نگاهم اين حرف‌ها رو بهش زدم؛ نمي‌دونم چه‌طوري نگاهش كرده بودم كه گفت:
    - باز كه زل زدي به من! بيا ديگه!
    و بعد دوباره دستم رو كشيد. صداي ذوق‌زده‌ی جوليا رو شنيدم.
    - واي كتي! اون كيف و كفش چرم رو نگاه كن! مي‌خوامشون!
    كتي: تو كه ديروز كيف و كفش خريدي!
    جوليا سرش رو خاروند و گفت:
    - راستي ميگيا! ولي دلم مي‌خوادشون؛ خيلي قشنگن! تازه مي‌تونم ازشون توي تولد مايكل استفاده كنم. هوم؟ نظرت چيه؟
    كتي كه قيافه‌ی متفكري به خودش گرفته بود گفت:
    - هوم، فكر بدي نيست!
    جوليا با خوشحالي دست‌هاش رو كوبيد به هم و گفت:
    - پس من ميرم.
    و بعد با سرعت زيادي وارد مغازه شد. كتي با خنده گفت:
    - خب مونديم من و تو!
    دوباره دستم رو توي دست‌هاش گرفت و شروع كرد به كشيدن من. معترض گفتم:
    - كتي دستم كش اومد!
    بدون توجه به من، به لباسي كه پشت ويترين بود نگاه مي‌كرد. با كنجكاوي كمي جلو رفتم كه نگاهم به صورتش افتاد. لبم رو گاز گرفتم تا از خنده نقش زمين نشم. با چشم‌هايي درشت شده و لب‌هايي كه لبخند محوي داشتن زل زده بود به لباس؛ حتي پلك هم نمي‌زد! درست مثل آدمي بود كه هيپنوتيزم شده بود. دستم رو بالا آوردم و جلوي صورتش تكون دادم. انگار به زمان حال برگشت؛ چون تكون خفيفي خورد و پلك زد. يهو با خوشحالي دستم رو گرفت و گفت:
    - اين‌جا صبر مي‌كني برم داخل مغازه؟
    لبخندم كش اومد:
    - آره برو، منتظرت مي‌مونم.
    سرش رو با خوشحالي تند تكون داد و وارد مغازه شد. نفس عميقي كشيدم و به مغازه‌ی شيشه‌اي كه پشت سرم بود تكيه دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا