کامل شده رمان آرام اما طوفان | Shaghayegh27کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Shaghayegh27
  • بازدیدها 13,343
  • پاسخ ها 140
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shaghayegh27

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
1,272
امتیاز
336
محل سکونت
کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
وارد خونه شدم...برق رو روشن کردم...کسی خونه نبود.
به سمت اتاقم رفتم و دفتر رو گذاشتم داخل قفسه کتابام.
لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشام رو بستم.
چهار ساله که یه خواب راحت ندارم...اما خب منم یه خواب راحت به چشماشون نمیارم.
فعلا باید یه ذره استراحت کنم.

*****
اوفففف....از جلسه امتحان بیرون اومدم....فردا اخرین امتحانه.
قفل ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
در خونه رو باز کردم.
عمه تو حال نشسته بود و داشت کتاب می خوند.
_سلام عمه.
-سلام عزیزم...امتحان چطور بود؟
_خوب...من میرم اتاقم...هر وقت خودم بخوام میام بیرون...لطفا کسی نیاد...خصوصا شیرین.
-شیرین که الان خونه نیست ولی بهش میگم مزاحمت نشه.
سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.
آب میوه رو از داخل یخچال بیرون اوردم و توی لیوان ریختم.
در اتاقم رو باز کردم و درو پشت سرم بستم.
لیوان رو روی میز مطالعه گذاشتم و به سمت قفسه کتابام رفتم...کتابم رو برداشتم که چشمم به اون دفتر افتاد.
همین امشب باید بخونمش.
پشت میز مطالعه نشستم و کتابم رو باز کردم.

بالاخره تموم شد
کتابم رو بستم و اب میوه رو سر کشیدم...بالاخره بعد 4ساعت درسم تموم شد.
کتاب رو سر جاش گذاشتم...و دوباره پشت میز نشستم...دفتر رو باز کردم.
و شروع کردم به خوندن:
فقط این جوری می تونم انتقام بگیرم.
امروز علیرضا صاحب یه دختر شد.
سومین بچه شه..خیلی دوسش داره.
اما نمی دونه که من نمی ذارم باهاش خوش باشه.
ماه پیش شراکتمون رو بهم زد.
کارخونه ای که باهم شریک بودیم ...پولم رو داد و گفت:دیگه نمی خواد منو ببینه.
پولم رو سرمایه گذاری کردم اما اون شرکت ورشکسته شد و تمام سرمایم بر باد رفت...و همش تقصیره علیرضاِ.
اما منم ساکت نمی شینم دخترش رو ازش دور می کنم.
زنگ در به صدا در اومد...در رو باز کردم.
دخترش تو بغـ*ـل اون آدمی بود که برام کار می کرد.
ازش گرفتمش و پولش رو دادم... هنوز یه مقدار پول داشتم.
به دخترش نگاه کردم خوشگل بود.
قرار بود اسمش رو آرام بزاره.
سال ها می گذره.... امروز تولد 15سالگی آرامه.
دیگه از علیرضا خبری ندارم.
اما پشیمونم... پشیمونم که آرام رو از خانواده اش دور کردم.
می خوام این دفتر رو بهش بدم تا بخونه.

همه چیز خراب شد آرام اون کار رو نکرده بود...اما آرام رفته و نمی دونیم الان کجاست؟!
من چیکار کردم؟!من زندگی آرام رو نابود کردم.

خیلی خوش حالم بعد چهار سال امروز حامد اومد و گفت آرام رو پیدا کرده.
می خوام این دفتر رو بهش بدم تا بخونه.
می دونم بر نمی گرده.
اما یه حسی بهم میگه که این دفتر رو می خونه.
***
آرام اگه این دفتر رو خوندی؟ امیدوارم منو ببخشی
وقتی دفتر رو خوندی بهم خبر بده
خانواده ات رو می فرستم دنبالت.

ودیگه هیچ چیزی تو دفتر نوشته نشده بود.
باورم نمی شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    دفتر رو بستم و لباس بیرون پوشیدم.
    کیفم رو به همراه گوشیم و سوئیچ ماشین برداشتم.
    همه خوابیده بودن.
    به ساعت نگاه کردم... ساعت3صبح بود.
    سوار ماشین شدم..و بدون هدف تو خیابونا می چرخیدم.
    باورم نمی شه 15سال طعمه بودم برای انتقام گرفتن .
    این قدر تو خیابانا پرسه زدم تا هوا روشن شد.
    ساعتم رو نگاه کردم.
    7صبح بود...به طرف دانشگاه رفتم.
    از جلسه امتحان بیرون اومدم.
    داشتم به سمت بوفه می رفتم که آوا صدام کرد.
    +آرام.
    وایستادم.
    +بالاخره دفتر رو خوندی؟
    پوزخندم روی لبم نمایان شد. به سمتش برگشتم و با همون پوزخند روی لبم گفتم:آره خوندمش و فهمیدم 15سال بازیچه بودم.
    بازیچه برای انتقام گرفتن.
    همین الان بهش زنگ بزن و بگو به حرف اخر دفتر که گفته عمل کنه.
    و یه قهوه گرفتم و روی صندلی نشستم.
    قهوه م رو خوردم و بلند شدم.
    تلفنم زنگ می خورد.
    عمه بود..جواب دادم:بله؟
    -آرام معلوم هست از دیشب کجا رفتی؟
    _من یه جای خوب بودم.
    -آرام بیا خونه باهم حرف می زنیم.
    _مگه حرفیم می مونه.
    عمه تو دیگه چرا همه چیز رو ازم مخفی کردی؟
    -آرام..عزیزم...قربونت برم..بیا خونه تا باهم حرف بزنیم.
    خواهش می کنم.
    تلفن رو قطع کردم.
    سوار ماشین شدم...باید برم خونه تا ببینم عمه چی می خواد بگه؟!
    ماشین رو پارک کردم و از پله ها بالا رفتم.
    روبه روی واحد وایستادم و زنگ رو زدم.
    طولی نکشید که شیرین در رو باز کرد...و با چشمای متعجب زل زد بهم.
    +آرام خوبی؟
    _شیرین برو کنار.
    از جلوی در کنار رفت و وارد شدم.
    از راهرو گذشتم و عمه رو صدا زدم.
    وقتی وارد پذیرایی شدم.

    یه دختر و پسر رو دیدم.
    نمی شناختمشون.
    پسره تا منو دید از جاش بلند شد و به سمت من اومد... منو توی بغلش گرفت و شروع کرد به بو کشیدن.
    =آرام... خودتی؟دلم برات تنگ شده خواهر کوچولو.
    و منو از خودش جدا کرد و گفت:
    شبیه مامان بزرگی.
    کپی برابر اصل.
    یه لبخند زد و ادامه داد:اما چشمات شبیه بابائه.
    دوباره منو تو بغلش گرفت و گفت:خوش حالم بالاخره تونستیم پیدات کنیم.
    _آرتام بسه دیگه منم می خوام خواهرم رو بغـ*ـل کنم.
    +چشم حسود خانم.
    کنار رفتم و دختره منو کشید تو بغلش و شروع کرد قربون صدقم رفتن:قربونت برم خواهر کوچولو...چه قدر بزرگ شدی.
    عمه:بسه دیگه دخترم رو له کردین.
    و دختره ازم جدا شد و همگی روی مبل نشستیم.
    عمه لبخندی زد و به سمت آشپزخونه رفت.
    بهشون نگاهی انداختم.
    زل زده بودن به من.
    روبهشون گفتم:چیه آدم ندیدین؟؟
    پسره که حالا فهمیدم اسمش آرتامه خندید و گفت:معلومه خیلی
    پررویی... این خصوصیتت هم به بابا رفته.
    عمه اومد و قهوه ها رو تعارف کرد و نشست رو مبل.
    قهوه رو نزدیک دهنم برد و یه ذره خوردم.
    عالی بود...همش رو یه ضرب خوردم و فنجون رو روی میز گذاشتم.
    تکیه ام رو به پشتی مبل دادم و به عمه نگاه کردم و شروع کردم:
    فکر می کردم شما با من رو راستی.
    چرا حقیقت به این بزرگی رو ازم پنهون کردی؟؟؟
    +چون زن عمو نمی خواست تو بیشتر از این آسیب ببینی.
    به پشت سرم نگاه کردم...شیرین بود.
    _پس تو هم حقیقت رو می دونستی.
    +من از اولشم می دونستم وقتی به زن عمو گفتم همون موقع که اومدی این جا بهت حقیقت رو بگه ولی تو نابود شده بودی زن عمو نمی تونست بیشتر از اون داغون شدنت رو ببینه.
    _عمه چرا با من این کار و کرد؟
    -اون موقع که مهدی از علیرضا جدا می شه نمی تونه درست از پولش استفاده کنه و ورشکست می شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    ورشکست شدنش رو تقصیر علیرضا می دونه و به قصد انتقام تو رو از علیرضا و فریبا دور می کنه.
    هر چقدر باهاش حرف زدم و خواستم مانعش بشم نتونستم.
    از علیرضا متنفر شده بود.
    به اون 2تا اشاره کرد و ادامه داد:
    آرتام و آیدا خواهر برادر بزرگتر تواند.
    آرتام و آیدا دوقلواند.
    وقتی تو دزدیده شدی..علیرضا و فریبا نابود شدن خیلی دنبالت گشتن اما نتونستن پیدات کنند.
    _شما اینا رو از کجا می دونی؟؟
    +محسن بهم می گفت...ولی من نمی تونستم هیچ کاری کنم.
    اما حالا خواهر و برادرت اومدن دنبالت.
    ازت می خوام که باهاشون بری و با اونا زندگی کنی.
    هر وقت دلت خواست بیا دیدنم.
    به عمه نگاه کردم و هیچی نگفتم.
    آرتام رو به عمه گفت:اگه شما اجازه بدین الان می خوام آرام رو ببرم به خونه خودمون.
    با وکیلمم صحبت می کنم که هویتش بهش برگرده.
    -از نظر من که مشکل نداره..ولی وسایل آرام رو باید بعدا بیاین ببرین.
    +حتما.
    از این همه زحمت که کشیدین ازتون ممنونم.
    عمه لبخند زد:زحمتی نبود.. آرام تنهایی های من و محسن رو هم پر کرد.
    آرتام و آیدا از جاشون بلند شدن و منم بلند شدم.
    این دفعه آیدا رو به عمه گفت:
    خیلی ببخشید مزاحم شدیم... وسایل آرام هم که جمع شد بهمون خبر بدین تا راننده رو بفرستیم تا بیاد ازتون تحویل بگیره.
    _حتما خبر می دیم.
    عمه منو تو بغلش گرفت و گفت:خوش حالم که حقیقت رو فهمیدی.
    منو فراموش نکنیا.
    _هیچ وقت فراموش تون نمی کنم.
    لبخندی زد...شیرین جلو اومد و با لحن شوخی شروع کرد به حرف زدن:منو ببخش همیشه از دستم حرص می خوردی به خاطر فضول بودنم...ببخشید.
    _می بخشمت.
    خندید.
    به همراه آیدا و آرتام از خونه بیرون اومدیم...به سمت ماشینم رفتم که آرتام صدام زد.
    برگشتم و منتظر نگاش کردم.
    لبخندی زد:بیا با ماشین ما بریم.
    _خودم ماشین دارم.
    +من که نگفتم نداری...گفتم بیا با ماشین ما بریم.
    ماشینت رو هم راننده میاره.
    _باشه.
    سوئیچ رو به راننده داد و خودش پشت فرمون نشست.
    منم عقب نشستم و چشمام رو بستم.
    چه قدر اتفاقات عجیب و غریب افتاده.
    با حرف آیدا چشمام رو باز کردم.
    آیدا:آرتام میگم خوب نیست به افتخار پیدا شدن آرام یه مهمونی بدیم.
    -آره منم موافقم... بهتره همه بدونند آرام خواهر کوچولو ما هم پیدا شده.
    آرام نظر تو چیه؟؟؟
    _هر کاری خودتون می خوایین...انجام بدین.
    و دیگه ساکت شدیم.
    جلوی یه در بزرگ نگه داشت.
    بوق زد و در باز شد.
    وارد محوطه شد...به اطرافم نگاه کردم.
    پر از درخت و گل بود...یه باغ خوشگل.
    جلوی یه ویلا نگه داشت و پیاده شدیم.
    به سمت ویلا رفتیم.
    در رو باز کرد و گذاشت من اول وارد بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    وقتی وارد شدم درست روبه روی در یه راه پله بود...و سمت راست یه اشپزخونه و سمت چپ یه در بود...به احتمال زیاد پذیرایی بود.
    آرتام یه نفر رو صدا زد.
    آرتام:گندم....گندم.
    یه دختر جوان که بهش می خورد 22_23 سالش باشه سریع اومد جلوی آرتام وایستاد و گفت:بله آقا...امری دارین؟
    +همه رو جمع کن تو پذیرایی و قهوه بیار.
    _چشم اقا...و رفت.
    آرتام منو به سمت همون اتاق سمت چپ راهنمایی کرد.
    روی مبل نشستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم...و چشمام رو بستم.
    آرتام و آیدا هم روبه روی من روی مبل دونفره نشسته بودن.
    با صدای همون دختره که اسمش گندم بود،چشمام رو باز کردم.
    +بفرمایید.
    بدون حرف یه فنجون برداشتم...به سمت آرتام و آیدا رفت.
    فنجون رو به سمت لبام بردم و یه مقدار خوردم.
    حالم داشت بهم می خورد...فنجون رو روی میز گذاشتم و از توی کیفم آب معدنی رو برداشتم و کلش رو خوردم.
    یه نفس عمیق کشیدم.
    آرتام و آیدا و گندم با تعجب بهم نگاه می کردن.
    گندم با لحن متعجبی گفت:چیزی شده؟قهوه مشکلی داره؟؟؟؟
    _من قهوه شیرین دوست ندارم...و وقتی بخورم حالم بد می شه.
    +ببخشید خانم من نمی دونستم الان میرم براتون قهوه تلخ میارم.
    _نمی خواد.
    چشم زیر لبی گفت و رفت.
    باید دراز می کشیدم.. به یه استراحت نیاز داشتم.
    گندم رفت و وقتی برگشت حدود 10یا15نفر همراهش اومدن.
    و به ردیف ایستادند.
    آرتام و آیدا بلند شدن و منم به اجبار بلند شدم و روبه روی اون افراد ایستادیم.
    آرتام شروع کرد به حرف زدن:
    یه موضوعی رو می خوام بهتون بگم... از امروز خواهر کوچکترم با ما زندگی می کنه...و همون جوری که به من و آیدا احترام گذاشته می شه باید به آرامم احترام گذاشته بشه.
    از این به بعد گندم می شه خدمتکار شخصی آرام.
    خودت می دونی وظایفت چیه...پس بازگو نمی کنم.
    الان هم میری و اتاق آرام رو بهش نشون میدی.
    +چشم اقا.
    ارتام:خب حرفام رو زدم...برید و به کاراتون برسین.
    و همه از پذیرایی بیرون رفتن.
    کیفم رو از رو مبل برداشتم و به همراه گندم به سمت راه پله رفتیم.
    از پله ها بالا رفتیم و به سمت اولین اتاق سمت راست رفت.
    در رو باز کرد و کنار رفت تا من وارد بشم...وارد اتاق شدم.
    یه اتاق با دکور آبی فیروزه ای.
    همه چیز اتاق آبی فیروزه ای بود.
    به سمت تخت رفتم و روش نشستم... کیفم رو پایین تخت گذاشتم.
    پالتو و شالم رو در اوردم و کنار کیفم گذاشتم.
    گندم رو به من گفت: خانم به چیزی احتیاج ندارین؟
    _نه..می تونی بری.
    از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو بست.
    به اتاق نگاه کردم... یه میز آرایش که آینه بزرگی روش بود و یه صندلی گرد.
    همه به رنگ آبی فیروزه ای.
    بلند شدم و به طرف در گوشه اتاق رفتم.
    دستشویی و حموم بود.
    حوصله نداشتم بقیه اتاق رو بگردم... خیلی خسته بودم.
    به استراحت نیاز داشتم.
    به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
    چشمام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    با تکون های دست یه شخص چشمام رو باز کردم.
    گندم بود.
    +آرام خانم؟
    روی تخت نشستم.
    _چیزی شده؟؟
    +وقت شام.
    _میل ندارم... تنهام بذار.
    +ولی...
    پریدم وسط حرفش.
    _ولی نداره...گفتم برو.
    سرش رو پایین انداخت و با گفتن یه چشم از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو بست.
    از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد دیواری که گوشه اتاق بود رفتم.
    درش رو باز کردم.
    پر از لباس بود... لباس مجلسی...پالتو...لباس های راحتی.
    یه دست لباس برداشتم.
    یه لباس خواب گشاد...روی پیراهن لباس عکس یه خرس بزرگ بود.
    یه پوزخند روی لبم نمایان شد.
    چهار سال بود که دیگه از این لباسا نمی پوشیدم.
    اما نمی دونم چرا دوست داشتم باز از این لباسای بچگونه بپوشم.
    شاید به خاطر این که از همون اول هیچ وقت احساس بچه بودن نکردم.
    لباس رو پوشیدم و به سمت پنجره اتاق رفتم... پرده رو کنار کشیدم.
    هوا تاریک شده بود.
    به پایین نگاه کردم... پر از درخت بود.
    و همه درختا سرسبز بودن.
    تعجب برانگیز بود که الان که زمستونه و این درختا هنوز سرسبز بودن.
    به سمت میز آرایش رفتم و روی صندلی گرد نشستم.
    موهام رو باز کردم و شونه روی میز رو برداشتم.
    شروع کردم به شونه کردن موهام..این کار رو دوست داشتم.
    بعد از شونه کردن موهام،با کش بستمشون و شونه رو سر جاش گذاشتم.
    بلند شدم؛ حوصله ام سر رفته بود...کاش الان گیتارم بود.
    حیف که خونه عمه ست.
    به سمت تخت رفتم و پتو رو،روی خودم انداختم...فردا باید سر حال باشم.
    ****
    با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم.
    روی میز بغـ*ـل تخت بود.
    عمه بود...اتصال تماس رو فشار دادم و روی تخت نشستم.
    _بله؟
    +سلام آرام خانم.
    _سلام عمه...خوبی؟
    +خوبم دخترم.. تو خوبی؟
    _خوبم.
    +خب خدا رو شکر.
    _کاری داشتی زنگ زدی؟؟؟
    +نه فقط می خواستم ببینم خوبی یا نه.
    خب قطع می کنم.
    آرام کاری نداری؟
    _نه.
    به عمو و شیرین سلام برسون.
    +سلامت باشی...مواظب خودت باش.
    _شما هم مواظب خودت باش...خداحافظ.
    +خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و به سمت دستشویی رفتم.
    از دستشویی بیرون اومدم و به سمت کمد رفتم.
    یه پیراهن بلند بنفش تا بالای زانوم پوشیدم..به همراه یه شلوار جین سفید و یه شال سفید.
    از اتاق بیرون رفتم و به سمت پله ها رفتم.
    صداهای خیلی بلندی میومد.
    یعنی صدای چیه؟؟؟
    وقتی به پله هایی رسیدم که تونستم روبه روم رو ببینم، ناخوداگاه اخمام تو هم رفت و با صدای بلندی گفتم: این صداها برای چیه؟؟؟؟
    و بقیه پله ها رو هم طی کردم.
    روبه روش وایستادم و نگاهی به آیدا انداختم که دست یه پسر رو گرفته بود.
    و صدای آدرین که به گوشم خورد:
    به به...ببین کی اینجاست!
    خانم امینی...نفوذناپذیر و خشن ترین دختر دانشگاه...کسی که همه رو پس زد و کسی که رفیق من به خونش تشنست..
    و اخماش رو تو هم کرد و ادامه داد:این جا چیکار می کنی؟
    پوزخندی زدم و دست به سـ*ـینه رو بهش گفتم:اقای صولتی بهتره من از شما بپرسم تو خونه ی من چیکار می کنین؟
    متعجب زده گفت: خونه ی تو؟؟؟
    _بله خونه من.
    و با صدای آرتام به عقب برگشتم.
    +آرام چیزی شده؟
    و پله ها رو پایین اومد و کنار من وایستاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    آرتام رو به آدرین کرد و گفت:آدرین؟؟؟؟
    داداش چی شده؟؟
    آدرین هم با حالت متعجبی گفت:آرتام این دختره این جا چیکار می کنه؟؟؟
    منم سریع حالت دفاعی گرفتم و گفتم:هووووو... بچه پرو...این به درخت می گن...
    من خانم امینی هستم...
    آدرین:هیچ کس حریف اون زبونت نمی شه...من موندم این زبون رو از کجا اوردی..
    آرام:به خودم مربوطه این زبونم رو از کجا اوردم...
    آدرین با اخمای تو هم رفته گفت:حواست باشه چی می گ.....
    که آرتام با عصبانیت پرید وسط جر و بحث مون...
    آرتام:بسه دیگه...کم مونده این جا دعوا راه بندازن...بسه هر مشکلی که با هم دارین رو فراموش کنین... آدرین این آرام خواهر منه...
    و آرام این دوست صمیمی من که مثل داداشم می مونه آدرین...
    حرف دیگه ای هم نشنوم...
    بریم صبحانه بخوریم...
    اخمام رفت تو هم و نگام رفت به سمت آیدا که دست اون پسره رو محکم گرفته بود...
    نگاهی به دستاشون انداختم و پوزخندم دوباره خود نمایی کرد..
    با پوزخند به آرتام نگاه کردم و اشاره ای به دستای تو هم گره خوردشون کردم...
    سر میز صبحانه نشسته بودیم من جلو آیدا نشسته بودم... آیدا کناره اون پسره که هنوز نمی دونستم اسمش چیه و کنارش آدرین...
    پوزخندم از روی لبام پاک نمی شد...
    بهشون نگاه می کردم و پوزخند می زدم...
    وقتی همه صبحونه خوردن آرتام یکی از خدمتکارا رو صدا زد و گفت بیاد میز رو جمع کنه...
    و بهش گفت برامون تو پذیرایی قهوه بیاره...
    قهوه منم تلخ...

    روی مبلا نشسته بودیم که آرتام رو به اون پسره گفت:آرمین چرا انقدر ساکت شدی؟؟؟
    تو که فقط یکی باید ساکتت می کرد...
    پسره لبخندی زد و گفت:دلیلی نداره...
    که آرتام رو به من گفت:آرمین داداش آدرین و نامزد آیداست...
    قرار 2ماه دیگه عقد کنند...
    در جواب آرتام فقط سرم رو تکون دادم...
    که یکی از خدمتکارا با کسب اجازه وارد شد و قهوه ها رو تعارف کرد...
    به من که رسید گفتم:تلخه دیگه؟؟؟
    خدمتکار:بله خانم تلخه...
    و قهوه رو برداشتم...
    فنجون رو نزدیک لبام بردم که صدای گندم متوقفم کرد...
    گندم:آرام خانم...آرام خانم...
    وارد پذیرایی شد و گوشیم رو جلوم گرفت:خانم داشتم
    تخت تون رو مرتب می کردم که گوشیتون زنگ خورد...خیلی زنگ خورد که اوردمش خدمت تون...
    اخمام رو تو هم کردم و گفتم:چون نمی دونستی اشکال نداره ولی دیگه حق نداری وارد اتاق بشی...
    هیچ کس حق نداره وارد اتاق من بشه،البته اگه من این جا موندگار بشم...
    و گندم با اجازه ای گفت و رفت...
    رو به آرتام کردم و گفتم:باید بریم آزمایش DNA بدیم..من باید مطمئن بشم که دختر علیرضا و فریبا هستم....و بعدش اگه جواب آزمایش مثبت بود،می خوام هویت اصلیم بهم برگرده...
    که همون موقع تلفنم زنگ خورد:
    شماره ناشناس بود..
    جواب دادم..
    آرام:بله؟
    فرد ناشناس:خانم آرام امینی؟؟
    آرام:بله خودم هستم...شما؟؟
    فرد ناشناس:سپهر هستم.. همسر آوا..
    پوزخندم نمایان شد:چیکار دارین؟؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    سپهر:آرام خانم آوا اصلا حالش خوب نیست...
    تب کرده... هذیون می گـه...
    همش شما رو صدا می زنه و ازتون طلب ببخش می کنه...
    خواهش می کنم کمکم کنین...
    آوا داره از دست می ره...
    پوزخندم عمیق تر شد:آوا باید بفهمه تاوان شکستن قلب آرام چیه..
    حالا حالا باید زجر بکشه..
    باید تاوان نابودی منو پس بده...
    سپهر صداش بالا رفت:د لعنتی زنم داره می میره...
    آرام:منم به خاطر آوا و اون هم دست عوضیش مردم...
    آوا باید زجر بکشه دیگه به من زنگ نزن..
    سپهر:لعنتی قطع نکن... قطع نکن...
    و گوشی رو قطع کردم...
    خوبه آوا هم داره عذاب می کشه...
    آدرین رو به من گفت:حالش خیلی بده...همش اسم تو رو صدا می زنه..
    سپهر داره دیوونه می شه..
    رو بهش گفتم:به من مربوط نیست...آوا حالا حالا باید عذاب بکشه...
    باید تاوان پس بده...تاوان گریه های منو پس بده...
    آدرین:چرا فکر نمی کنی باید گذشته رو فراموش کنی..
    هر اتفاقی تو گذشته افتاده فراموش کن...اون داره می میره...
    بلند شدم...صدام رفت بالا
    -تو چی می گی؟
    -گذشته رو فراموش کن...
    -چی رو فراموش کنم؟
    ضجه هایی که از درد می زدم؟
    کتک هایی که خوردم؟
    این که به بی گناهی مجازات شدم؟
    چی رو فراموش کنم؟
    تو هیچی از گذشته من نمی دونی پس حرفی نزن...
    و نگام رو به سمت فنجون قهوه ام بردم...
    سرد شده بود...
    پوزخندی زدم و گفتم:می بینی دیگه نمی ذارن حتی با مزه تلخ تو آروم بشم...
    و به سمت پله ها رفتم...
    وارد اتاق شدم و در رو محکم بهم کوبيدم...
    رفتم جلوى آينه نشستم...
    چشماى طوسى اى که ديگه شيطون نبود،پوست سفيد ،لباى متوسط و دماغى که بزرگ نبود و متناسب با صورتم
    اما ديگه هيچ شيطنتى تو چهره ام نبود...
    پوزخندم نمايان شد...
    ازت متنفرم...
    ازت متنفرم...
    ازززززززت متنفرم آوا.....
    و گوشيم رو کوبيدم تو آينه...
    آينه ريخت و گوشيم هم بين تيکه هاى خورد شده ى آينه بود...
    خم شدم و گوشيم رو برداشتم... سالم بود...
    به آينه ها نگاه کردم ....بزرگترين تيکه اش رو تو دستم گرفتم و دستم رو مشت کردم...
    آوا نابودم کردى..نابودت می کنم...
    يه سوزش رو تو دستم احساس کردم ولى بيشتر از سوزش قلبم نبود..
    مشتم رو باز کردم ...پوزخند زدم....
    در اتاق باز شد و آرتام سراسيمه اومد تو اتاق...
    و پشت سرش آيدا و آرمين و آدرين...
    اومدن نزديکم...
    تو چشماش نگرانى موج مي زد...
    با نگرانى گفت:با خودت چيکار کردى؟
    فقط پوزخند زدم...
    با پوزخند رو به آرتام گفتم:
    -چيزى نيست.. من خوبم...
    آرتام:يعنى چى خوبم؟دستت زخم شده بايد زخمت ضدعفونى بشه...
    فقط نگاش کردم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    آرتام زخم دستم رو ضدعفونى کرد.پانسمانش کرد و گفت اتاق رو تميز کنند...
    بايد برم شرکت.....
    اين جورى نمی تونم...
    تو پذيرايى نشسته بوديم و داشتيم قهوه می خورديم..
    گوشيم زنگ خورد...
    تابش بود...
    جواب دادم:بله؟
    تابش:به به خانم امينى...
    آرام:باز چته؟
    تابش:ايييييش... بى ذوق...
    امروز جلسه ست نمياى؟
    آرام:چرا اتفاقا مي خواستم همين الان بيام..
    تابش:باشه پس می بينمت خانم مهندس...
    آرام:مهندسم ديگه...چه می شه کرد...
    تابش:باشه بابا ...فعلا
    آرام:می بينمت...
    تماس رو قطع کردم...
    بلند شدم که آرتام با اخم گفت:کجا؟؟
    رو بهش کردم و گفتم:اگه قرار باشه من تو اين خونه موندگار بشم..لازم به ذکره که بگم من براى کارايى که می کنم به کسى جواب پس نمی دم... حالا هر کى می خواد باشه...
    آرام:گندم...گندم...
    گندم:بله خانم...
    آرام:اتاقم تميز شد؟
    گندم: بله خانم...
    آرام:خب خوبه...
    من دارم ميرم بيرون...
    کسى وارد اتاقم نشه...
    مفهومه؟
    گندم:چشم هيچ کس وارد اتاقتون نمی شه...
    آرام:خوبه...
    وقتى آماده شدم به سمت آرتام اومدم و گفتم: سوئیچ ماشينم رو می دى؟
    آرتام با اخم بلند شد و روبه روم وايستاد:آرام بهت می گم کجا می خواى برى؟
    با قيافه اى کاملا خونسرد گفتم:گفتم به کسى مربوط نيست...
    آرتام:ولى من بايد بدونم...
    آرام:من خودم می دونم کى بايد بدونه و کى نبايد بدونه...
    خوشم نمياد کسى تو کارم دخالت کنه...
    آرتام کاملا معلوم بود داره حرص می خوره...خب حرص بخوره به من چه؟
    دستم رو به طرف آرتام دراز کردم و گفتم: سوئیچ...
    با حرص بهم زل زد و سوئيچ رو از جيبش در اورد و گذاشت کف دستم...
    پوزخندم نمايان شد...
    رو به آدرين کردم و با مسخره ترين لحن گفتم:خب انگار من و شما بازم بايد همو ببينيم...
    چه بد...البته هر چى کمتر همو ببينيم بهتره...
    خب ديگه به اميد ديدار..
    و از ويلا خارج شدم...
    و به سمت ماشينم رفتم...
    وارد شرکت شدم که تابش سريع بلند شد و روبه روم ايستاد...
    جدى بهش نگاه کردم و گفتم: مهندسا داخل اتاقم هستند؟
    تابش:بله خانم امينى منتظر شما هستن...
    سرم رو تکون دادم و در اتاقم رو باز کردم که همه بلند شدن..
    آرام:بفرماييد...
    و خودمم هم روى صندليم نشستم:خب شروع می کنيم..
    ****

    جلسه حدود يک ساعتى طول کشيد ولى به نتيجه رسيديم...
    من مدير عامل يه شرکت نقشه کشى بودم...
    و خودمم نقشه کشى می خوندم...
    کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم 7بعداز ظهر بود...
    ديگه شرکتم تعطيل شده بود...
    کيفم رو برداشتم و از اتاقم بيرون اومدم...
    تابش هم داشت وسايلش رو جمع می کرد...وقتى منو ديد گفت:می رين؟
    آرام:آره... تو هم آخرين نفر از شرکت مياى بيرون...
    تابش:چشم خانم امينى...خسته نباشيد...
    آرام:تو هم خسته نباشى...
    ****
    بايد لباس می خريدم....
    رفتم مغازه دوست عمه پرى...
    وارد مغازه شدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    شهلا خانم تا منو ديد به گرمى ازم استقبال کرد...
    شهلا خانم:خب عزيزم می خواى مانتوها رو ببينى؟؟؟؟
    آرام:باشه ببينيم....
    ****

    اووووووف..... بعد2 ساعت خريدم هم تموم شد....
    واقعا خريد خيلى خوبه... آدمو آروم می کنه...
    بهتره برم به عمه هم سر بزنم....
    سوار ماشين شدم و خريدهام رو گذاشتم صندوق...
    ***
    در خونه عمه رو زدم....
    شيرين در رو باز کرد...با چشماى گشاد شده گفت:آرام اين جا چيکار می کنى؟؟؟
    کنارش زدم و گفتم:ايييييش...سلام کردنم که بلد نيستى...اومدم عمه رو ببينم....
    عمه....عمه....
    و عمه با چهره خندونش از اتاق اومد بيرون:بللللللللللللله؟؟؟؟؟؟
    عمه رو بغـ*ـل کردم و بوسش کردم:واى عمه دلم برات تنگ شده بود...
    عمه با خنده گفت:گفتم ما رو از ياد نبر نه اين که ديگه هر روز اين جا باشى...
    لبام رو آویزون کردم و گفتم:باشه ديگه اصلا نميام خونتون...اصلا ديگه منو نمى بينين ...
    و از جام بلند شدم که عمه دستم رو کشيد و گفت:بشين بابا...شوخى کردم.. در اين خونه هميشه به روت بازه...
    قهوه می خورى؟؟؟
    آرام:آره... ممنون می شم...
    بعد حرف زدن با عمه و خوردن قهوه،به سمت خونه راه افتادم...

    ماشين رو جلوى ويلا پارک کردم و چيزايى که خريده بودم رو از ماشين برداشتم...
    در ويلا رو باز کردم... در ويلا روبه روى راه پله بود...
    آرتام رو پله نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود...با صداى بسته شدن در سرش رو بلند کرد و .بلند شد...
    روبه روم وايستاد و با اخم هاى درهمش گفت:آرام تا الان کجا بودى؟؟؟
    آرام:دليلى نمى بينم بگم کجا بودم...
    آرتام داد زد:د لعنتى به من ربط داره...آرام ساعت 1 شب... داشتم از نگرانى می مردم... تو کجا بودى؟؟؟
    بدون توجه به آرتام گندم رو صدا زدم:گندم...گندم...گندم....گندم...
    گندم سريع از جايى که انتهاى راهرو بود بيرون اومد و زود خودش رو رسوند بهم:بله خانم...امرى دارين؟؟؟
    آرام:تا وقتى که من لباسم رو عوض می کنم تو هم برام يه قهوه درست کن..
    گندم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:خانم می خواين قهوه بخورين!!!!اين وقت شب؟؟؟؟
    اخمام رو تو هم کشيدم و گفتم:فوضوليش به تو نيومده...وقتى می گم قهوه می خوام يعنى قهوه می خوام...
    بار آخرت باشه که رو حرف من حرف می زنى...
    يه نگاه کوتاه به آرتام کردم که دستش رو مشت کرده بود...
    از کنارش گذشتم و از پله ها بالا رفتم...

    لباسم رو عوض کردم و به سمت انتهاى راهرو رفتم...
    آشپزخونه اون جا بود...بايد با تمام مکان هاى اين ويلا اشنا بشم...
    گندم قهوه رو درست کرده بود... بهش گفتم بره بخوابه...
    ويلا ساکت ساکت بود...
    فکرم رفت به گذشته...
    جيغ هايى که می کشيدم... دردام...
    دستام رو گذاشتم رو گوشم...نه ...نمی خوام بشنوم....
    فنجون قهوه رو برداشتم و پرتش کردم رو زمين...
    گلدون و هر چى وسيله که روی ميز تو آشپزخونه خونه بود رو خورد کردم...
    آرتام و آيدا و آرمين و آدرين سريع وارد اشپزخونه شدن...
    زانو زدم...با دستام سرم رو گرفته بودم... هنوز حرفاش تو سرمه:اگه بخواى از من دورى کنى بد می بينى...
    لعنتى....
    بلند داد زدم:نابودت می کنم عوضى...آشغال..
    آرتام اومد روبه روم ...با نگرانى گفت:آرام بسه...به هيچ چيز فکر نکن..
    بيا بريم بخواب..
    پوزخند زدم:من حتى نمی تونم بخوابم...
    می خوام برم بيرون اين جا دارم خفه می شم...
    آرتام :باشه عزيزم..بيا بريم تو باغ...
    و بهم کمک کرد از ويلا خارج شديم به سمت تاب رفتيم و روش نشستيم...
    آرتام آروم به حرکت درش اورد:نمي خواى بگى؟؟؟خودت رو خالى کن بگو به من بگو...
    آرام:نه فقط می خوام يه جاى آروم باشم...
    سرم رو شونش گذاشتم و چشمام رو بستم...
    به چهار سال پيش فکر کردم و نفرتم نسبت بهش بيشتر شد...
    اون عوضى زندگيم رو نابود کرد و من نابودش می کنم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    نمی دونم چقدر بيرون بوديم و داشتم فکر می کردم که آرتام گفت:خوابت نمياد؟
    پوزخند زدم:چهار ساله که ديگه خواب راحت ندارم...تو اگه خوابت مياد برو بخواب ...من به بيدار موندن عادت دارم...
    آرتام با ترديد گفت:مطمئنى؟
    آرام:آره تو برو بخواب...شب بخير...
    آرتام:شب بخير...و رفت...
    خدايا چرا نمی تونم حتى يه لحظه به اون عوضى فکر نکنم...
    از روى تاب بلند شدم و به سمت در ويلا رفتم...
    دستم رو دستگيره در بود که صداى آدرين رو از پشت سرم شنيدم:
    فکر نمی کنى بايد گذشتت رو فراموش کنى تا راحت تر زندگى کنى؟
    دارى هم خودت رو داغون می کنى و هم اطرافيانت رو...
    سرد بهش نگاه کردم:همون اطرافيان بودند که وضعيت رو به اين جا کشوندن...بازى کردن با آرام الکى نيست...
    هر کى با آرام بازى کرد بايد تاوانش رو ببينه...
    و وارد اتاق شدم...
    گوشيم رو از عسلى بغـ*ـل تخت برداشتم و شماره اسماعيل رو گرفتم...
    اسماعيل:بله خانم؟
    آرام:می خوام يه شخص رو برام پيدا کنى...اين دفعه بيشتر از هميشه بهت پول
    می دم...
    اسماعيل تا اين حرف رو شنيد،صداش پر از خوشى شد:چشم خانم...
    فقط اون شخص کيه؟؟؟
    آرام:اسمش(...)
    ****

    آدرين:
    امروز همه خونه آرتام هستيم می خوایم براى نوروز برنامه مسافرت بچینیم...
    اما آرام؟
    هنوزم دليل رفتاراى اون شبش و حرف هايى که با اون شخص زد رو نمی فهمم...
    آرام این قدر تاکيد کرد تا بالاخره آرتام مجبور شد که برن آزمايش DNA بدن و جوابش هم اين بود که آرام خواهر آرتام هست...
    واقعا چرا نمی تونم اين دختر رو درک کنم... اين همه نفرت؟
    اخه چرا؟
    *****

    در ويلا رو باز کردم همه بچه ها جمع بودند...
    با صداى بلند گفتم:سلام...
    که همه هماهنگ جواب دادن: عليک سلام...

    همه بودن....
    آيدا
    آرمين
    آرتام
    سپهر
    آوا
    محمد
    مهدى
    آتنا
    سلماز
    سارا
    هميشه اکيپ مسافرتمون همينا بودن...
    من با خنده به همه دست دادم که آتنا گفت:خب محمد برنامه رو بده که....
    که حرفاش با صداى عصبى آرام قطع شد:گندم...گندم کجايى؟
    گندم هراسون به سمت آرام رفت و گفت:بله خانم؟
    آرام:کيفم رو ببر بالا... آرتام کجاست؟؟
    گندم:داخل سالن هستن...
    آرام:باشه می تونى برى...
    و وارد سالن شد و وقتى ما ها رو ديد اخماش رفت تو هم...
    رو کرد به آرتام و بدون توجه به ما گفت:با من کارى داشتى؟
    آرتام:آره...قرار بريم مسافرت... بيا با بچه ها آشنات کنم...
    آرام به صورت آوا زل زد و با پوزخند گفت:هه من کار دارم نمی تونم بيام...
    آرتام:آرام می دونم کار ندارى پس بهونه نگير بيا بشين...
    آرام به زور اومد نشست رو يکى از مبلا...
    پوزخندش از صورتش پاک نمی شد...
    آرتام يکى از خدمتکارا رو صدا زد و گفت براى همه قهوه بياره...
    که گوشى آرام زنگ خورد....
    *****

    آرام:

    گوشيم زنگ خورد..
    اسماعيل بود..سريع از جام بلند شدم و از جمع فاصله گرفتم...
    آرام:خب چي شد؟
    اسماعيل:خانم همه جا رو گشتم...می گن مرده...حتى من خودم سر قبرش رفتم...
    صدام ناخوداگاه بلند شد:اون نمرده...اون عوضى هنوز زندس...
    اسماعيل:خانم من خودم رفت..
    که حرفش رو با فريادم قطع کردم:خفه شو...يادت که نرفته به خواسته چه کسى زنده اى؟
    اگه من بخوام کارى باهات مي کنم که هزار بار آرزوى مرگ کنى...
    خودت می دونى اگه من بخوام حتى نمی تونى نفس بکشى...
    اون آدم نمرده..و تو بايد پيداش کنى وگرنه آماده ى مرگ باش...
    تا وقتى که پيداش نکردى بهم زنگ نزن...
    و گوشى رو قطع کردم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا