وارد خونه شدم...برق رو روشن کردم...کسی خونه نبود.
به سمت اتاقم رفتم و دفتر رو گذاشتم داخل قفسه کتابام.
لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشام رو بستم.
چهار ساله که یه خواب راحت ندارم...اما خب منم یه خواب راحت به چشماشون نمیارم.
فعلا باید یه ذره استراحت کنم.
*****
اوفففف....از جلسه امتحان بیرون اومدم....فردا اخرین امتحانه.
قفل ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
در خونه رو باز کردم.
عمه تو حال نشسته بود و داشت کتاب می خوند.
_سلام عمه.
-سلام عزیزم...امتحان چطور بود؟
_خوب...من میرم اتاقم...هر وقت خودم بخوام میام بیرون...لطفا کسی نیاد...خصوصا شیرین.
-شیرین که الان خونه نیست ولی بهش میگم مزاحمت نشه.
سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.
آب میوه رو از داخل یخچال بیرون اوردم و توی لیوان ریختم.
در اتاقم رو باز کردم و درو پشت سرم بستم.
لیوان رو روی میز مطالعه گذاشتم و به سمت قفسه کتابام رفتم...کتابم رو برداشتم که چشمم به اون دفتر افتاد.
همین امشب باید بخونمش.
پشت میز مطالعه نشستم و کتابم رو باز کردم.
بالاخره تموم شد
کتابم رو بستم و اب میوه رو سر کشیدم...بالاخره بعد 4ساعت درسم تموم شد.
کتاب رو سر جاش گذاشتم...و دوباره پشت میز نشستم...دفتر رو باز کردم.
و شروع کردم به خوندن:
فقط این جوری می تونم انتقام بگیرم.
امروز علیرضا صاحب یه دختر شد.
سومین بچه شه..خیلی دوسش داره.
اما نمی دونه که من نمی ذارم باهاش خوش باشه.
ماه پیش شراکتمون رو بهم زد.
کارخونه ای که باهم شریک بودیم ...پولم رو داد و گفت:دیگه نمی خواد منو ببینه.
پولم رو سرمایه گذاری کردم اما اون شرکت ورشکسته شد و تمام سرمایم بر باد رفت...و همش تقصیره علیرضاِ.
اما منم ساکت نمی شینم دخترش رو ازش دور می کنم.
زنگ در به صدا در اومد...در رو باز کردم.
دخترش تو بغـ*ـل اون آدمی بود که برام کار می کرد.
ازش گرفتمش و پولش رو دادم... هنوز یه مقدار پول داشتم.
به دخترش نگاه کردم خوشگل بود.
قرار بود اسمش رو آرام بزاره.
سال ها می گذره.... امروز تولد 15سالگی آرامه.
دیگه از علیرضا خبری ندارم.
اما پشیمونم... پشیمونم که آرام رو از خانواده اش دور کردم.
می خوام این دفتر رو بهش بدم تا بخونه.
همه چیز خراب شد آرام اون کار رو نکرده بود...اما آرام رفته و نمی دونیم الان کجاست؟!
من چیکار کردم؟!من زندگی آرام رو نابود کردم.
خیلی خوش حالم بعد چهار سال امروز حامد اومد و گفت آرام رو پیدا کرده.
می خوام این دفتر رو بهش بدم تا بخونه.
می دونم بر نمی گرده.
اما یه حسی بهم میگه که این دفتر رو می خونه.
***
آرام اگه این دفتر رو خوندی؟ امیدوارم منو ببخشی
وقتی دفتر رو خوندی بهم خبر بده
خانواده ات رو می فرستم دنبالت.
ودیگه هیچ چیزی تو دفتر نوشته نشده بود.
باورم نمی شه.
به سمت اتاقم رفتم و دفتر رو گذاشتم داخل قفسه کتابام.
لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشام رو بستم.
چهار ساله که یه خواب راحت ندارم...اما خب منم یه خواب راحت به چشماشون نمیارم.
فعلا باید یه ذره استراحت کنم.
*****
اوفففف....از جلسه امتحان بیرون اومدم....فردا اخرین امتحانه.
قفل ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
در خونه رو باز کردم.
عمه تو حال نشسته بود و داشت کتاب می خوند.
_سلام عمه.
-سلام عزیزم...امتحان چطور بود؟
_خوب...من میرم اتاقم...هر وقت خودم بخوام میام بیرون...لطفا کسی نیاد...خصوصا شیرین.
-شیرین که الان خونه نیست ولی بهش میگم مزاحمت نشه.
سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.
آب میوه رو از داخل یخچال بیرون اوردم و توی لیوان ریختم.
در اتاقم رو باز کردم و درو پشت سرم بستم.
لیوان رو روی میز مطالعه گذاشتم و به سمت قفسه کتابام رفتم...کتابم رو برداشتم که چشمم به اون دفتر افتاد.
همین امشب باید بخونمش.
پشت میز مطالعه نشستم و کتابم رو باز کردم.
بالاخره تموم شد
کتابم رو بستم و اب میوه رو سر کشیدم...بالاخره بعد 4ساعت درسم تموم شد.
کتاب رو سر جاش گذاشتم...و دوباره پشت میز نشستم...دفتر رو باز کردم.
و شروع کردم به خوندن:
فقط این جوری می تونم انتقام بگیرم.
امروز علیرضا صاحب یه دختر شد.
سومین بچه شه..خیلی دوسش داره.
اما نمی دونه که من نمی ذارم باهاش خوش باشه.
ماه پیش شراکتمون رو بهم زد.
کارخونه ای که باهم شریک بودیم ...پولم رو داد و گفت:دیگه نمی خواد منو ببینه.
پولم رو سرمایه گذاری کردم اما اون شرکت ورشکسته شد و تمام سرمایم بر باد رفت...و همش تقصیره علیرضاِ.
اما منم ساکت نمی شینم دخترش رو ازش دور می کنم.
زنگ در به صدا در اومد...در رو باز کردم.
دخترش تو بغـ*ـل اون آدمی بود که برام کار می کرد.
ازش گرفتمش و پولش رو دادم... هنوز یه مقدار پول داشتم.
به دخترش نگاه کردم خوشگل بود.
قرار بود اسمش رو آرام بزاره.
سال ها می گذره.... امروز تولد 15سالگی آرامه.
دیگه از علیرضا خبری ندارم.
اما پشیمونم... پشیمونم که آرام رو از خانواده اش دور کردم.
می خوام این دفتر رو بهش بدم تا بخونه.
همه چیز خراب شد آرام اون کار رو نکرده بود...اما آرام رفته و نمی دونیم الان کجاست؟!
من چیکار کردم؟!من زندگی آرام رو نابود کردم.
خیلی خوش حالم بعد چهار سال امروز حامد اومد و گفت آرام رو پیدا کرده.
می خوام این دفتر رو بهش بدم تا بخونه.
می دونم بر نمی گرده.
اما یه حسی بهم میگه که این دفتر رو می خونه.
***
آرام اگه این دفتر رو خوندی؟ امیدوارم منو ببخشی
وقتی دفتر رو خوندی بهم خبر بده
خانواده ات رو می فرستم دنبالت.
ودیگه هیچ چیزی تو دفتر نوشته نشده بود.
باورم نمی شه.
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: