به سمت صورتش دست بردو ریش هایش را کند.تمام دل آرام را ترس فرا گرفت.با بغض و وحشت به پسری که در حال کندن ریش های صورتش بود نگاه کرد.نکند همان باشد که فکرش را میکرد؟نه...او از ایران رفته بود!سهیل همه ریش هارا پشت صندلی انداخت.آرام با صدای با صدای بلند گفت:
کجا میبری منو؟
- میریم میبینی
- نگهدار
سهیل پوزخندی زدو گفت:
اگه نگه ندارم؟
- خودمو پرت میکنم پایین
- پرت کن
آرام با ترس دست برد سمت دستگیره و خودش را برای مرگ آماده کرد.اما هرکار کرد در باز نشد.به سمت پسر برگشت و با داد گفت:
میگم نگهدار
- خفه شو
آرام بهش شیشه میکوبید و بلند میگفت:
ولم کن لعنتی
اما مگر جوابی دریافت میکرد؟؟؟؟مدام داد میزد.در آخر دست بردو فرمان را گرفت که سهیل با دست چنان اورا پس زد که سر آرام به شیشه برخورد کرد.سهیل با داد گفت:
زر نزن
آرام دیگر نای حرف زدن نداشت.اما تمام نیرویش را جمع کردو بلند گفت:
میگم نگهدار لعنتی
و با مشت به صورت سهیل کوبید که سهیل با تمام قدرت به طرف او برگشتو همانطور که میگفت:
مگه نمیگم خفــــه شو
با مشت به شانه آرام کوبید...دیگر تمام شد.بی حال و بی جون روی صندلی افتاد.سهیل سریع کنار زدو دستش را به سمت داشبورد دراز کردو دستمالی را برداشت.کمی اتر روی آن ریخت سریع به سمت دهان و بینی آرام برد!بی حال بود اما اینبار واقعا بیهوش شد!سهیل دوباره راه افتاد.هوا دیگر تاریک شده بود.کنار ماشین ندا ایستاد...کسی متوجه آنها نبود.سهیل سریع طناب را برداشتو دست و پای آرام را بست.دوردهانش هم چند دور چسب زد.سپس ماشینش را همانجا رها کردو به سمت ماشین ندا دم برداشت.آرام را در صندلی پشت رها کردو خودش جای راننده قرار گرفتو نداهم جای شاگرد.با ترس مدام نقشه اش را در ذهنش دنبال میکرد.با صدایی لرزان گفت:
الان کجا میریم؟
- زنگ بزن به رضا بپرس ویلا آمادس یانه.بعد بگو کاری که گفتمو انجام بده تا بفهمن دخترشون دزدیده شده!
ندا جوری که سعی میکرد لرزش دستش معلوم نشود موبایل سهیل را گرفت.روی شماره رضا ضربه زد.رضا بلافاصله برداشت و فت:
چی شد سهیل؟
- سلام اقا رضا!انجام شد.آوردیمش...
- خیله خب.برین ویلایی که گفتم.جای دیگه نرین فقط اونجا حفاظت شدس.منم کاری که سهیل گفتو انجام میده.فعلا
و سریع قطع کرد.ندا با صدای لرزان گفت:
گفت که انجام میده...
نقشه سهیل بود.قرار بود رضا بیست و چهار ساعت بعد از دزدین آرام ترس را در دل خانواده آرام از جمله آنا بیاندازد!سهیل تلفنش را گرفتو به رویا پیام داد:
من کارمو انجام دادم.فعلا حرف از پلیس نزن جلوشون!تو هیچ حرفی نزن اوکی؟
و تلفنش را در جیبش گذاشت!رو به ندا گفت:
برگرد ببین اگه چیزی همراشه بردار.تلفن چاقو ناخون گیر.یه همچین چیزایی!
ندا با ترس به عقب برگشت.هرچه گشت چیزی نبود!به طرف سهیل برگشتو گفت:
هیچی نداره
- اوکی
ندا نشست!سهیل وارد جاده خاکی شد.ویلا دیده شد!با ریموتی که رضا قبلا به او داده بود در را باز کردو ماشین را داخل برد.درخت های بزرگ خمیده فضارا ترسناک کرده بود!سهیل سرازیری را پایین رفتو ماشین را در جای خود پارک کرد.قبل از اینکه پیاده شود گفت:
تو بمون ندا من برم یه گشت بزنم بیام
ندا سری تکان دادو سهیل از ماشین خارج شد!از همان اول مکان را به یادش سپرد...پارکینگه بزرگی داشت.از سرازیری بالا رفت. صداهای ترسناکی شنیده میشد اما حال ترسناک تر از همه چیز خود سهیل بود.در را باز کردو وارد شد.تاریکی همه جارا فرا گرفته بود.به دنبال کلید برق گشتو پس از پیدا کردنش دستش را روی آن فشرد!برق کل سالن روشن شد!چه جالب!ویلای بزرگی بود.مبل هایی که رویش پارچه سفید انداخته بودند با پرده هایی بی رنگ و رو خانه را دلگیر کرده بود!زمین با پارکت های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود...میز نهار خوردی چهار نفره ای گوشه سالن وجود داشت.سهیل به طرفش رفتو دستی روی آن کشید!رد انگشتش روی میز افتاد.خاکی بود.سهیل دستش را تمیز کردو به سمت در های قهوه ای رفت.اولی حمام.دومی سرویس بهداشتی و بعد به ترتیب اتاق خواب.کاملا به درد همین کارها میخورد.آدم دزدی!مخفی گاه قبلیه اژدری بود!مردی که با آمدن سهیل همه چیز را ول کرده بودو به سفرهای متعددش میپرداخت!کاملا بیخیال...سهیل با دقت همه جارا نگاه کرد.خبری از دوربین نبود.به طرف پارکینگ رفتو در عقب را باز کرد.با صدای کلفتش گفت:
بیا پایین ندا
و خودش دستش را زیر زانو و سر ارام گذاشتو اورا بلند کرد.سنگین نبود.به سمت خانه راه افتاد.وارد یکی از اتاق ها شد.یک اتاقی که فقط تخت داشت.حتی پنجره هم نداشت!تنها چیزی که در آن اتاق بود تخت بود.هیچ چیزی در آن اتاق قرار نداده بودند تا یک وقت افرادی که در این اتاق زندانی میشدند تصمیم به خودکشی نگیرند!آرام را روی تخت انداخت و پس از برداشتن کلید از اتاق خارج شدند!
******
همه نگران بودند.مخصوصا امیرپارسا...پسری که دم از غیرت و مردانگی میزد حاضر نشد عشق خودرا برای تعویض لباس به خانه ببرد.هیچکس نمیدانست او کجاست.سامان از بی خبری در حال انفجار بود!او خبر نداشت آرام برای چه به خانه رفته است...فقط بخاطر اینکه چند روز است اورا ندیده حالش بد بود.از قضیه خبر نداشت.حال آنا بدتر از همه بود.مدام گریه میکردو نام آرام را صدا میزد.امیرپارسا گوشه ای نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود.همه جوری نگران بودند اما رویا...عین خیالش هم نبود.فکر میکرد یک خلافکار را تحویل پلیس داده است...چه میدانست؟صدای گریه آنا و المیرا بالا گرفته بود...محمدرضا مدام به علیرضا و امیرپارسا نهیب میزد...در آخر هم امیرپارسا با عصبانیت از مسجد بیرون زد.بی حواس موقع خارج شدن به سامان برخورد کرد اما سریع از کنارش رد شد.سامان متعجب به او نگاه کرد و سپس پله های باقی مانده را طی و در را باز کرد.صدای گریه می آمد.با چشم دنبال آرام گشت اما...نبود.کفش هایش را دراوردو وارد شد.همه حالشان خراب بود.حتی علیرضا و محمد رضا.امیرپارسا هم که با آن وضع از مسجد خارج شد.داستان چه بود؟نمیدانست چرا!اما حس کرد خیلی سریع باید آن فضارا ترک کند.شاید میخواستند تنها باشند.بلند خداحافظی کرد اما جوابی نشنید.متعجب از مسجد بیرون رفتو سوار ماشینش شد.در مسیر خانه بود که تلفنش زنگ خورد.دستش را به سمت تلفنش دراز کرد.پدرش بود.کم پیش می آمد فرهاد با او تماس بگیرد.آن هم با تلفن خودش!سریع دایره سبز را حرکت دادو گفت:
بله؟
صدای نگران فرهاد در تلفن پیچید:
الو سامان؟
- جانم؟چیزی شده؟
- آرام پیش توئه؟
- پیش من؟نه والا.من که تو مسجد بودم.چی شده
- از بعد از ظهر رفته بیرون معلوم نیست کجا
سامان با صدای بلند پرسید:
چــــــــــــــــــی؟؟؟
و پایش را روی گاز فشرد...صدای بوق و فحش های رکیک اطرافیان به گوشش رسید اما توجهی نداشت.سریع ماشین را به کنار خیابان کشاندو گفت:
چی بابا؟چی گفتی؟
- آرام از بعداز ظهر رفته برنگشته
- یعنـــــی چی؟؟؟؟الان باید به من بگین.ساعت نهه شبه الان.الان به من میگین؟؟؟؟
- تازه خبردار شدم
- پیداش میکنم
و تلفن را قطع کرد.پایش را روی گاز فشرد.با سرعت می رفت.اما کجا؟مقصدش کجاست؟ترسی تمام وجودش را گرفته بود.آرام رفته بود؟اما کجا؟چرا؟چه کسی اورا بـرده بود؟سنگینی چیزی را در گلویش حس میکرد.شیشه پنجره را پایین داد.از عصبانیت نمیدانست چه کار کند.دوربین راهنمایی و رانندگی از او عکس گرفت.بخاطر سرعت زیادش.رد کردن چراغ قرمز.پرداخت نکردن عوارضی...از شهر خارج شده بود.در یک تصمیم ناگهانی دور برگردان را دور زدو وارد شهر شد.اینبار هم بدون پرداخت عوارضی.مسیر خانه پدربزرگ آرام را در پیش گرفت.با این سرعت زیادش در کمتر از نیم ساعت به خانه شان رسید.سریع ماشین را پارک کردو به سمت در رفت.دستش را روی زنگ فشار داد.مدام زنگ میزد.دستش را برنمیداشت.صدای دادو بیداد های نگهبان شنیده میشد اما مگر برای سامان مهم بود؟تنها چیزی که حال برای سامان مهم بود این بود که آرام کجاست؟نگهبان در را باز کردو گفت:
اوووو پسر چته
سامان مرد را پس زدو به سمت ساختمان دوید!نگهبان اورا میشناخت برای همین پس از دادن چند فحش زیرلبی در را بستو به سمت خانه اش رفت!سامان به ساختمان که رسید چند باری زنگ زد که در توسط محمدرضا باز شد.به خانه برگشته بودند.با صدایی خفه پرسید:
آرام کجاست؟
اما جوابی نشنید.محمدرضا در راباز کردو گفت:
بیاتو
سامان سریع وارد شد.نگاه ها به سمت او چرخید.سامان آب دهانش را قورت دادو گفت:
آر...آرام کجاست؟
کسی جواب نداد.سرش را چرخاند تا موقعیت را بسنجد.بزرگترها خانه نبودند.فقط بچه ها بودند.بقیه برای پیدا کردن آرام راهیه کوچه و خیابان شده بودند.خانم بزرگ خوابیده بود.با قرص خواب،خوابیده بود...سامان پرسید:
آرام کجاست؟
جوابی نشنید.اینبار بلند تر گفت:
میگم ارام کجاست؟
امیرپارسا سریع گفت:
صداتو بیار پاییــ...
سامان سریع به طرف او برگشت.انگشت اشاره اش را به سمت او گرفت و گفت:
تو ساکت شو
به طرف علیرضا برگشتو گفت:
میشه بگی آرام کجاست؟
علیرضا با صدای خفه گفت:
نمیدونم
- یعنی چی؟؟؟؟؟یعنی چی نمیدونم؟؟؟؟؟؟
- بعد از ظهر رفت بیرون...هنوز برنگشته.نمیدونم کجاست...
سامان با عصبانیت نگاهی به هر سه پسر کرد.همه از خشمش ترسیده بودند.المیرا و آنا ساکت و سحرو سایه با ترس به او نگاه میکردند.اما رویا عادی...سامان روی مبل نشست و سرش را میان دستانش گرفت...زنگ در خوردو سهراب و سینا و آقا بزرگ و آقای زمانی و زهره داخل شدند.سامان با دیدن آنها بلند شدو با صدای خفه ای سلام کرد...آقا بزرگ هم جوابش را داد.همه کنار هم نشسته بودند که سهراب تلفنش را دراوردو گفت:
از وقتی آرام رفته از محمدهم خبری نیست.
و با خشم شروع به گرفتن شماره سهیل کرد.سهیل بعد از دوبوق برداشت:
به...سلام اقا جاوید.بالاخره به فکرت رسید به من زنگ بزنـــ..
صدای سهراب،سهیل را خفه کرد.با فریاد گفت:
آرامـــ اونجاست؟
- آره.نگرانشی؟چرا زودتر زنگ نزدی؟
- آرامو برای چی بردی مرتیکه؟محمد من به تو اعتماد داشتم.خیر سرت اسمت محمده.محمد پاک سرشت!
- اعتماد خانوم شوهر کرد.در ضمن.محمد نه...ازاین به بعد بگو سهیل...سهیل جلالی
و تماس قطع شد!نفس در سـ*ـینه دو نفر حبس شد.یکی آنا و دیگری سامان.سهیل؟؟؟؟سهیل کجا بود؟اوآرام را از کجا دید؟آرام را چگونه پیدا کرد؟نمیتوانست فکر کند.سرش را میان دستانش گرفته بودو مدام میگفت:
سهیل جلالی...اراک...شرط بندی.سهیل...
هیچی به فکرش نمیرسید.از جایش بلند شد پس از گفتن - خدافظ - از خانه خارج شد.سریع به سمت ماشینش رفت.تا صبح تاانجایی که توانست گشت.به دانیال زنگ زد اما او هم اطلاعی نداشت.دیگر نمیتوانست تحمل کند...باید به پلیس اطلاع میداد
*****
پس از تماس سهراب سیم کارت را شکست و از ماشین به بیرون پرت کرد.نیم ساعتی از خانه بیرون زده بود...تلفنش را دراورد.شماره قبلیش در آن بود.درحال گرفتن شماره ندا بود که تلفنش زنگ خورد:
الو سهیل.این بهوش اومده.داره خودشو میکوبه به درو دیوار.توروخدا بیا
کجا میبری منو؟
- میریم میبینی
- نگهدار
سهیل پوزخندی زدو گفت:
اگه نگه ندارم؟
- خودمو پرت میکنم پایین
- پرت کن
آرام با ترس دست برد سمت دستگیره و خودش را برای مرگ آماده کرد.اما هرکار کرد در باز نشد.به سمت پسر برگشت و با داد گفت:
میگم نگهدار
- خفه شو
آرام بهش شیشه میکوبید و بلند میگفت:
ولم کن لعنتی
اما مگر جوابی دریافت میکرد؟؟؟؟مدام داد میزد.در آخر دست بردو فرمان را گرفت که سهیل با دست چنان اورا پس زد که سر آرام به شیشه برخورد کرد.سهیل با داد گفت:
زر نزن
آرام دیگر نای حرف زدن نداشت.اما تمام نیرویش را جمع کردو بلند گفت:
میگم نگهدار لعنتی
و با مشت به صورت سهیل کوبید که سهیل با تمام قدرت به طرف او برگشتو همانطور که میگفت:
مگه نمیگم خفــــه شو
با مشت به شانه آرام کوبید...دیگر تمام شد.بی حال و بی جون روی صندلی افتاد.سهیل سریع کنار زدو دستش را به سمت داشبورد دراز کردو دستمالی را برداشت.کمی اتر روی آن ریخت سریع به سمت دهان و بینی آرام برد!بی حال بود اما اینبار واقعا بیهوش شد!سهیل دوباره راه افتاد.هوا دیگر تاریک شده بود.کنار ماشین ندا ایستاد...کسی متوجه آنها نبود.سهیل سریع طناب را برداشتو دست و پای آرام را بست.دوردهانش هم چند دور چسب زد.سپس ماشینش را همانجا رها کردو به سمت ماشین ندا دم برداشت.آرام را در صندلی پشت رها کردو خودش جای راننده قرار گرفتو نداهم جای شاگرد.با ترس مدام نقشه اش را در ذهنش دنبال میکرد.با صدایی لرزان گفت:
الان کجا میریم؟
- زنگ بزن به رضا بپرس ویلا آمادس یانه.بعد بگو کاری که گفتمو انجام بده تا بفهمن دخترشون دزدیده شده!
ندا جوری که سعی میکرد لرزش دستش معلوم نشود موبایل سهیل را گرفت.روی شماره رضا ضربه زد.رضا بلافاصله برداشت و فت:
چی شد سهیل؟
- سلام اقا رضا!انجام شد.آوردیمش...
- خیله خب.برین ویلایی که گفتم.جای دیگه نرین فقط اونجا حفاظت شدس.منم کاری که سهیل گفتو انجام میده.فعلا
و سریع قطع کرد.ندا با صدای لرزان گفت:
گفت که انجام میده...
نقشه سهیل بود.قرار بود رضا بیست و چهار ساعت بعد از دزدین آرام ترس را در دل خانواده آرام از جمله آنا بیاندازد!سهیل تلفنش را گرفتو به رویا پیام داد:
من کارمو انجام دادم.فعلا حرف از پلیس نزن جلوشون!تو هیچ حرفی نزن اوکی؟
و تلفنش را در جیبش گذاشت!رو به ندا گفت:
برگرد ببین اگه چیزی همراشه بردار.تلفن چاقو ناخون گیر.یه همچین چیزایی!
ندا با ترس به عقب برگشت.هرچه گشت چیزی نبود!به طرف سهیل برگشتو گفت:
هیچی نداره
- اوکی
ندا نشست!سهیل وارد جاده خاکی شد.ویلا دیده شد!با ریموتی که رضا قبلا به او داده بود در را باز کردو ماشین را داخل برد.درخت های بزرگ خمیده فضارا ترسناک کرده بود!سهیل سرازیری را پایین رفتو ماشین را در جای خود پارک کرد.قبل از اینکه پیاده شود گفت:
تو بمون ندا من برم یه گشت بزنم بیام
ندا سری تکان دادو سهیل از ماشین خارج شد!از همان اول مکان را به یادش سپرد...پارکینگه بزرگی داشت.از سرازیری بالا رفت. صداهای ترسناکی شنیده میشد اما حال ترسناک تر از همه چیز خود سهیل بود.در را باز کردو وارد شد.تاریکی همه جارا فرا گرفته بود.به دنبال کلید برق گشتو پس از پیدا کردنش دستش را روی آن فشرد!برق کل سالن روشن شد!چه جالب!ویلای بزرگی بود.مبل هایی که رویش پارچه سفید انداخته بودند با پرده هایی بی رنگ و رو خانه را دلگیر کرده بود!زمین با پارکت های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود...میز نهار خوردی چهار نفره ای گوشه سالن وجود داشت.سهیل به طرفش رفتو دستی روی آن کشید!رد انگشتش روی میز افتاد.خاکی بود.سهیل دستش را تمیز کردو به سمت در های قهوه ای رفت.اولی حمام.دومی سرویس بهداشتی و بعد به ترتیب اتاق خواب.کاملا به درد همین کارها میخورد.آدم دزدی!مخفی گاه قبلیه اژدری بود!مردی که با آمدن سهیل همه چیز را ول کرده بودو به سفرهای متعددش میپرداخت!کاملا بیخیال...سهیل با دقت همه جارا نگاه کرد.خبری از دوربین نبود.به طرف پارکینگ رفتو در عقب را باز کرد.با صدای کلفتش گفت:
بیا پایین ندا
و خودش دستش را زیر زانو و سر ارام گذاشتو اورا بلند کرد.سنگین نبود.به سمت خانه راه افتاد.وارد یکی از اتاق ها شد.یک اتاقی که فقط تخت داشت.حتی پنجره هم نداشت!تنها چیزی که در آن اتاق بود تخت بود.هیچ چیزی در آن اتاق قرار نداده بودند تا یک وقت افرادی که در این اتاق زندانی میشدند تصمیم به خودکشی نگیرند!آرام را روی تخت انداخت و پس از برداشتن کلید از اتاق خارج شدند!
******
همه نگران بودند.مخصوصا امیرپارسا...پسری که دم از غیرت و مردانگی میزد حاضر نشد عشق خودرا برای تعویض لباس به خانه ببرد.هیچکس نمیدانست او کجاست.سامان از بی خبری در حال انفجار بود!او خبر نداشت آرام برای چه به خانه رفته است...فقط بخاطر اینکه چند روز است اورا ندیده حالش بد بود.از قضیه خبر نداشت.حال آنا بدتر از همه بود.مدام گریه میکردو نام آرام را صدا میزد.امیرپارسا گوشه ای نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود.همه جوری نگران بودند اما رویا...عین خیالش هم نبود.فکر میکرد یک خلافکار را تحویل پلیس داده است...چه میدانست؟صدای گریه آنا و المیرا بالا گرفته بود...محمدرضا مدام به علیرضا و امیرپارسا نهیب میزد...در آخر هم امیرپارسا با عصبانیت از مسجد بیرون زد.بی حواس موقع خارج شدن به سامان برخورد کرد اما سریع از کنارش رد شد.سامان متعجب به او نگاه کرد و سپس پله های باقی مانده را طی و در را باز کرد.صدای گریه می آمد.با چشم دنبال آرام گشت اما...نبود.کفش هایش را دراوردو وارد شد.همه حالشان خراب بود.حتی علیرضا و محمد رضا.امیرپارسا هم که با آن وضع از مسجد خارج شد.داستان چه بود؟نمیدانست چرا!اما حس کرد خیلی سریع باید آن فضارا ترک کند.شاید میخواستند تنها باشند.بلند خداحافظی کرد اما جوابی نشنید.متعجب از مسجد بیرون رفتو سوار ماشینش شد.در مسیر خانه بود که تلفنش زنگ خورد.دستش را به سمت تلفنش دراز کرد.پدرش بود.کم پیش می آمد فرهاد با او تماس بگیرد.آن هم با تلفن خودش!سریع دایره سبز را حرکت دادو گفت:
بله؟
صدای نگران فرهاد در تلفن پیچید:
الو سامان؟
- جانم؟چیزی شده؟
- آرام پیش توئه؟
- پیش من؟نه والا.من که تو مسجد بودم.چی شده
- از بعد از ظهر رفته بیرون معلوم نیست کجا
سامان با صدای بلند پرسید:
چــــــــــــــــــی؟؟؟
و پایش را روی گاز فشرد...صدای بوق و فحش های رکیک اطرافیان به گوشش رسید اما توجهی نداشت.سریع ماشین را به کنار خیابان کشاندو گفت:
چی بابا؟چی گفتی؟
- آرام از بعداز ظهر رفته برنگشته
- یعنـــــی چی؟؟؟؟الان باید به من بگین.ساعت نهه شبه الان.الان به من میگین؟؟؟؟
- تازه خبردار شدم
- پیداش میکنم
و تلفن را قطع کرد.پایش را روی گاز فشرد.با سرعت می رفت.اما کجا؟مقصدش کجاست؟ترسی تمام وجودش را گرفته بود.آرام رفته بود؟اما کجا؟چرا؟چه کسی اورا بـرده بود؟سنگینی چیزی را در گلویش حس میکرد.شیشه پنجره را پایین داد.از عصبانیت نمیدانست چه کار کند.دوربین راهنمایی و رانندگی از او عکس گرفت.بخاطر سرعت زیادش.رد کردن چراغ قرمز.پرداخت نکردن عوارضی...از شهر خارج شده بود.در یک تصمیم ناگهانی دور برگردان را دور زدو وارد شهر شد.اینبار هم بدون پرداخت عوارضی.مسیر خانه پدربزرگ آرام را در پیش گرفت.با این سرعت زیادش در کمتر از نیم ساعت به خانه شان رسید.سریع ماشین را پارک کردو به سمت در رفت.دستش را روی زنگ فشار داد.مدام زنگ میزد.دستش را برنمیداشت.صدای دادو بیداد های نگهبان شنیده میشد اما مگر برای سامان مهم بود؟تنها چیزی که حال برای سامان مهم بود این بود که آرام کجاست؟نگهبان در را باز کردو گفت:
اوووو پسر چته
سامان مرد را پس زدو به سمت ساختمان دوید!نگهبان اورا میشناخت برای همین پس از دادن چند فحش زیرلبی در را بستو به سمت خانه اش رفت!سامان به ساختمان که رسید چند باری زنگ زد که در توسط محمدرضا باز شد.به خانه برگشته بودند.با صدایی خفه پرسید:
آرام کجاست؟
اما جوابی نشنید.محمدرضا در راباز کردو گفت:
بیاتو
سامان سریع وارد شد.نگاه ها به سمت او چرخید.سامان آب دهانش را قورت دادو گفت:
آر...آرام کجاست؟
کسی جواب نداد.سرش را چرخاند تا موقعیت را بسنجد.بزرگترها خانه نبودند.فقط بچه ها بودند.بقیه برای پیدا کردن آرام راهیه کوچه و خیابان شده بودند.خانم بزرگ خوابیده بود.با قرص خواب،خوابیده بود...سامان پرسید:
آرام کجاست؟
جوابی نشنید.اینبار بلند تر گفت:
میگم ارام کجاست؟
امیرپارسا سریع گفت:
صداتو بیار پاییــ...
سامان سریع به طرف او برگشت.انگشت اشاره اش را به سمت او گرفت و گفت:
تو ساکت شو
به طرف علیرضا برگشتو گفت:
میشه بگی آرام کجاست؟
علیرضا با صدای خفه گفت:
نمیدونم
- یعنی چی؟؟؟؟؟یعنی چی نمیدونم؟؟؟؟؟؟
- بعد از ظهر رفت بیرون...هنوز برنگشته.نمیدونم کجاست...
سامان با عصبانیت نگاهی به هر سه پسر کرد.همه از خشمش ترسیده بودند.المیرا و آنا ساکت و سحرو سایه با ترس به او نگاه میکردند.اما رویا عادی...سامان روی مبل نشست و سرش را میان دستانش گرفت...زنگ در خوردو سهراب و سینا و آقا بزرگ و آقای زمانی و زهره داخل شدند.سامان با دیدن آنها بلند شدو با صدای خفه ای سلام کرد...آقا بزرگ هم جوابش را داد.همه کنار هم نشسته بودند که سهراب تلفنش را دراوردو گفت:
از وقتی آرام رفته از محمدهم خبری نیست.
و با خشم شروع به گرفتن شماره سهیل کرد.سهیل بعد از دوبوق برداشت:
به...سلام اقا جاوید.بالاخره به فکرت رسید به من زنگ بزنـــ..
صدای سهراب،سهیل را خفه کرد.با فریاد گفت:
آرامـــ اونجاست؟
- آره.نگرانشی؟چرا زودتر زنگ نزدی؟
- آرامو برای چی بردی مرتیکه؟محمد من به تو اعتماد داشتم.خیر سرت اسمت محمده.محمد پاک سرشت!
- اعتماد خانوم شوهر کرد.در ضمن.محمد نه...ازاین به بعد بگو سهیل...سهیل جلالی
و تماس قطع شد!نفس در سـ*ـینه دو نفر حبس شد.یکی آنا و دیگری سامان.سهیل؟؟؟؟سهیل کجا بود؟اوآرام را از کجا دید؟آرام را چگونه پیدا کرد؟نمیتوانست فکر کند.سرش را میان دستانش گرفته بودو مدام میگفت:
سهیل جلالی...اراک...شرط بندی.سهیل...
هیچی به فکرش نمیرسید.از جایش بلند شد پس از گفتن - خدافظ - از خانه خارج شد.سریع به سمت ماشینش رفت.تا صبح تاانجایی که توانست گشت.به دانیال زنگ زد اما او هم اطلاعی نداشت.دیگر نمیتوانست تحمل کند...باید به پلیس اطلاع میداد
*****
پس از تماس سهراب سیم کارت را شکست و از ماشین به بیرون پرت کرد.نیم ساعتی از خانه بیرون زده بود...تلفنش را دراورد.شماره قبلیش در آن بود.درحال گرفتن شماره ندا بود که تلفنش زنگ خورد:
الو سهیل.این بهوش اومده.داره خودشو میکوبه به درو دیوار.توروخدا بیا