سرباز گفت:
- خیر، اینها واقعیت دارد. شاه بهتر از همهی ما میداند.
مجید آهسته به بچهها گفت:
- تو قبر این شاهشون! برای آرامش خودش کلی خرافات بهشون تزریق کرده.
دوباره بچهها خندیدند؛ اما این بار آهسته؛ چون حوصلهی مزخرفات سرباز را نداشتند. کمی بعد به در اتاقی رسیدند. سرباز گفت:
- شاه در این اتاق حضور دارند؛ اما بهتر است با احتیاط وارد شوید؛ زیرا شاه سرگرم عروسی هستند.
بچهها با تعجب به سرباز نگاه کردند. مجید پرسید:
- عروسی کی؟
سرباز با لبخند گفت:
- عروسی ملوس و ملوسک.
نارسیس با تعجب گفت:
- ملوس و ملوسک؟ اینها دیگه چی هستن؟
آرش جواب داد:
- اینها دو گربهای بودن که شاه سلطان حسین مملکت رو فدای عروسی اونها کرد. زمانی که محمود افغان پشت دروازههای شهر رسیده بود، برای شاه عروسی اون دو گربه، بیشتر از مردم شهر مهم بود.
پریا گفت:
- بهتره بریم از نزدیک ببینیم. جناب سرباز! میشه ورود ما رو اعلام کنی؟
مجید با پوزخند به سرباز گفت:
- آره. برو اعلام کن و بگو ما اومدیم تا مراسم عروسی رو هیجانانگیزتر کنیم.
سرباز وارد اتاق شد و کمی بعد ورود بچهها را اعلام کرد. بچهها وارد اتاق شدند. اتاق بزرگ و مجللی بود. چندین نفر از مقامات در اتاق حضور داشتند. عدهای در حال خندیدن به گربهها بودند و عدهای هم با غضب به شاه نگاه میکردند. شاه در کنار حوضچهی کوچکی ایستاده بود و در حال تشویق گربهها بود. با دیدن بچهها بهگرمی از آنها استقبال کرد و گفت:
- آه! پس آن میهمانان ویژهای که سرباز گفت، شما هستید؟ پیش بیایید و به جشن ما ملحق شوید.
آرش به شاه و گربهها نگاهی کرد و گفت:
- جناب شاه! محمود افغان شهر را محاصره کرده. مردم دارن از قحطی و گرسنگی میمیرن. اونوقت شما با دو تا بچهگربه خودتون رو سرگرم کردین؟ شما بهعنوان یه شاه وظایف بالاتری دارین.
مقاماتی که مخالف شاه بودند، با خوشحالی حرفهای آرش را تأیید کردند؛ اما مقاماتی که چاپلوس دربار محسوب میشدند، اعتراض کردند. مجید در ادامهی حرف آرش گفت:
- جناب شاه! اگه الان کاری نکنی، مجبور میشی در برابر محمود افغان تسلیم بشی. اونوقت چه خفتی بالاتر از این که شاه ایرانی جلوی شاه افغانی زانو بزنه؟
شاه کمی عصبانی شد و گفت:
- چگونه میتوانید با شاه این مملکت اینگونه گستاخانه صحبت کنید؟
نارسیس گفت:
- خب راست میگن دیگه. این گربهها چه ارزشی دارن که مملکت رو فدای اونها میکنین؟
- خیر، اینها واقعیت دارد. شاه بهتر از همهی ما میداند.
مجید آهسته به بچهها گفت:
- تو قبر این شاهشون! برای آرامش خودش کلی خرافات بهشون تزریق کرده.
دوباره بچهها خندیدند؛ اما این بار آهسته؛ چون حوصلهی مزخرفات سرباز را نداشتند. کمی بعد به در اتاقی رسیدند. سرباز گفت:
- شاه در این اتاق حضور دارند؛ اما بهتر است با احتیاط وارد شوید؛ زیرا شاه سرگرم عروسی هستند.
بچهها با تعجب به سرباز نگاه کردند. مجید پرسید:
- عروسی کی؟
سرباز با لبخند گفت:
- عروسی ملوس و ملوسک.
نارسیس با تعجب گفت:
- ملوس و ملوسک؟ اینها دیگه چی هستن؟
آرش جواب داد:
- اینها دو گربهای بودن که شاه سلطان حسین مملکت رو فدای عروسی اونها کرد. زمانی که محمود افغان پشت دروازههای شهر رسیده بود، برای شاه عروسی اون دو گربه، بیشتر از مردم شهر مهم بود.
پریا گفت:
- بهتره بریم از نزدیک ببینیم. جناب سرباز! میشه ورود ما رو اعلام کنی؟
مجید با پوزخند به سرباز گفت:
- آره. برو اعلام کن و بگو ما اومدیم تا مراسم عروسی رو هیجانانگیزتر کنیم.
سرباز وارد اتاق شد و کمی بعد ورود بچهها را اعلام کرد. بچهها وارد اتاق شدند. اتاق بزرگ و مجللی بود. چندین نفر از مقامات در اتاق حضور داشتند. عدهای در حال خندیدن به گربهها بودند و عدهای هم با غضب به شاه نگاه میکردند. شاه در کنار حوضچهی کوچکی ایستاده بود و در حال تشویق گربهها بود. با دیدن بچهها بهگرمی از آنها استقبال کرد و گفت:
- آه! پس آن میهمانان ویژهای که سرباز گفت، شما هستید؟ پیش بیایید و به جشن ما ملحق شوید.
آرش به شاه و گربهها نگاهی کرد و گفت:
- جناب شاه! محمود افغان شهر را محاصره کرده. مردم دارن از قحطی و گرسنگی میمیرن. اونوقت شما با دو تا بچهگربه خودتون رو سرگرم کردین؟ شما بهعنوان یه شاه وظایف بالاتری دارین.
مقاماتی که مخالف شاه بودند، با خوشحالی حرفهای آرش را تأیید کردند؛ اما مقاماتی که چاپلوس دربار محسوب میشدند، اعتراض کردند. مجید در ادامهی حرف آرش گفت:
- جناب شاه! اگه الان کاری نکنی، مجبور میشی در برابر محمود افغان تسلیم بشی. اونوقت چه خفتی بالاتر از این که شاه ایرانی جلوی شاه افغانی زانو بزنه؟
شاه کمی عصبانی شد و گفت:
- چگونه میتوانید با شاه این مملکت اینگونه گستاخانه صحبت کنید؟
نارسیس گفت:
- خب راست میگن دیگه. این گربهها چه ارزشی دارن که مملکت رو فدای اونها میکنین؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: