وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
سرباز گفت:
- خیر، این‌ها واقعیت دارد. شاه بهتر از همه‌ی ما می‌داند.
مجید آهسته به بچه‌ها گفت:
- تو قبر این شاهشون! برای آرامش خودش کلی خرافات بهشون تزریق کرده.
دوباره بچه‌ها خندیدند؛ اما این بار آهسته؛ چون حوصله‌ی مزخرفات سرباز را نداشتند. کمی بعد به در اتاقی رسیدند. سرباز گفت:
- شاه در این اتاق حضور دارند؛ اما بهتر است با احتیاط وارد شوید؛ زیرا شاه سرگرم عروسی هستند.
بچه‌ها با تعجب به سرباز نگاه کردند. مجید پرسید:
- عروسی کی؟
سرباز با لبخند گفت:
- عروسی ملوس و ملوسک.
نارسیس با تعجب گفت:
- ملوس و ملوسک؟ این‌ها دیگه چی هستن؟
آرش جواب داد:
- این‌ها دو گربه‌ای بودن که شاه سلطان حسین مملکت رو فدای عروسی اون‌ها کرد. زمانی که محمود افغان پشت دروازه‌های شهر رسیده بود، برای شاه عروسی اون دو گربه، بیشتر از مردم شهر مهم بود.
پریا گفت:
- بهتره بریم از نزدیک ببینیم. جناب سرباز! میشه ورود ما رو اعلام کنی؟
مجید با پوزخند به سرباز گفت:
- آره. برو اعلام کن و بگو ما اومدیم تا مراسم عروسی رو هیجان‌انگیزتر کنیم.
سرباز وارد اتاق شد و کمی بعد ورود بچه‌ها را اعلام کرد. بچه‌ها وارد اتاق شدند. اتاق بزرگ و مجللی بود. چندین نفر از مقامات در اتاق حضور داشتند. عده‌ای در حال خندیدن به گربه‌ها بودند و عده‌ای هم با غضب به شاه نگاه می‌کردند. شاه در کنار حوضچه‌ی کوچکی ایستاده بود و در حال تشویق گربه‌ها بود. با دیدن بچه‌ها به‌گرمی از آن‌ها استقبال کرد و گفت:
- آه! پس آن میهمانان ویژه‌ای که سرباز گفت، شما هستید؟ پیش بیایید و به جشن ما ملحق شوید.
آرش به شاه و گربه‌ها نگاهی کرد و گفت:
- جناب شاه! محمود افغان شهر را محاصره کرده. مردم دارن از قحطی و گرسنگی می‌میرن. اون‌وقت شما با دو تا بچه‌گربه خودتون رو سرگرم کردین؟ شما به‌عنوان یه شاه وظایف بالاتری دارین.
مقاماتی که مخالف شاه بودند، با خوش‌حالی حرف‌های آرش را تأیید کردند؛ اما مقاماتی که چاپلوس دربار محسوب می‌شدند، اعتراض کردند. مجید در ادامه‌ی حرف آرش گفت:
- جناب شاه! اگه الان کاری نکنی، مجبور میشی در برابر محمود افغان تسلیم بشی. اون‌وقت چه خفتی بالاتر از این که شاه ایرانی جلوی شاه افغانی زانو بزنه؟
شاه کمی عصبانی شد و گفت:
- چگونه می‌توانید با شاه این مملکت این‌گونه گستاخانه صحبت کنید؟
نارسیس گفت:

- خب راست میگن دیگه. این گربه‌ها چه ارزشی دارن که مملکت رو فدای اون‌ها می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه سلطان حسین به نارسیس و پریا نگاهی کرد. لبخند خاصی زد و گفت:
    - شما بانوان زیبارو با این دو مرد جوان چه نسبتی دارید؟
    نارسیس و پریا که از قبل راجع به هـ*ـوس‌رانی‌های شاه چیزهای زیادی از آرش و مجید شنیده بودند، با ترس دست‌ یکدیگر را گرفتند و چیزی نگفتند. قبل از اینکه آرش حرفی بزند، مجید گفت:
    - چشم از این دو تا خانوم بردار؛ چون شوهر دارند. این خانم که سمت راست ایستاده، زن منه و اون یکی دخترعموی زنمه و همسر این آقاست که پسرخاله‌ی منه. لطفاً چشم‌هات رو بردار؛ چون ممکنه چشم‌هات رو از حدقه در بیارم. شیرفهم شد؟
    شاه سلطان حسین با غضب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - من شاه ایران هستم و هر چه اراده کنم، مال من می‌شود.
    مجید عصبانی شد و داد زد:
    - هر چی می‌خوای مال تو؛ اما دیگه قرار نیست زن مردم هم مال تو بشه. الان نشونت میدم یه ایرانی قرن 21 چجور اخلاقی داره.
    مجید بدون معطلی به‌سمت شاه حمله کرد و شاه را روی زمین پرت کرد. خودش هم روی شکم او نشست و چندین مشت حواله‌ی شاه سلطان حسین کرد. اطرافیان و مقامات شاه که از این حرکت مجید غافل‌گیر شده بودند، بعد از کمی مکث به‌طرف مجید و شاه دویدند و آن‌ها را از هم جدا کردند. دو نفر از سربازان شاه مجید را گرفتند. شاه با کمک ندیم‌هایش از روی زمین بلند شد و همان‌طور که از درد نفس‌نفس می‌زد، با تهدید به مجید گفت:
    - گستاخ! می‌دهم همین حالا تو را گردن بزنند. جلاد را خبر کنید.
    نارسیس با ترس به آرش گفت:
    - آرش! یه کاری کن. الان مجید رو می‌کشه.
    آرش با نگرانی و اضطراب به اطراف نگاه کرد. ناگهان فکری به سرش زد. کوله‌پشتی‌اش را آماده کرد و بلند داد زد:
    - مجید! از این طرف.
    آرش با کوله‌پشتی محکم به صورت یکی از سربازها زد. مجید آزاد شد و با لگدی محکم به پای یکی دیگر از سربازها زد. جوری که سرباز روی زمین افتاد و از درد نالید. مجید با عجله به بقیه گفت:
    - گور بابای شاه سلطان حسین گربه‌باز و محمود افغان! سریع از اینجا خارج می‌شیم.
    بچه‌ها با عجله به طرف در خروج فرار کردند. شاه دستور داد تعقیبشان کنند. مجید و بقیه سر راهشان هر چیزی را که می‌دیدند، جلوی پای سربازها پرت می‌کردند و مانع از تعقیب آن‌ها می‌شدند. نارسیس هم به آرش و مجید کمک می‌کرد؛ اما در این بین پریا هر چی خوراکی و میوه می‌دید، سریع بر می‌داشت و داخل کوله‌پشتی‌اش می‌ریخت. بالاخره بچه‌ها توانستند با زحمت زیاد از قصر فرار کنند؛ اما سربازها همچنان تعقیبشان می‌کردند. آن‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر می‌دویدند تا بلکه بتوانند در سیاه‌رنگ را ببینند؛ اما در ظاهر نشده بود. به محله‌ای رسیدند و وقتی مطمئن شدند هیچ سربازی تعقیبشان نمی‌کند، نفس راحتی کشیدند و همان‌جا روی زمین نشستند. مجید عرق صورتش را با آستینش پاک کرد و گفت:
    - کدوم خری این مردیکه‌ی نکبت رو شاه کرد؟ بفهمم کیه، همین الان میرم گوربه‌گورش می‌کنم.
    آرش خندید و گفت:
    - ولی خداییش چه جالب با مشت افتادی به جون سلطان حسین.
    مجید خندید و گفت:
    - وقتی رگ غیرتم بزنه بیرون، از این بدتر هم میشم.
    نارسیس با خنده گفت:
    - کاش تو تاریخ می‌نوشتن شاه سلطان حسین به دست مجید عزیزی از شیراز کتک خورد.
    مجید گفت:
    - کاری نداره. وقتی برگشتیم، خودم تو کتاب می‌نویسم.
    پریا که تا آن لحظه ساکت بود، رو به بقیه کرد و گفت:
    - من تونستم یه‌کم خوراکی از تو قصر بیارم. می‌خوام یه‌خورده به مردم قحطی‌زده کمک کنم.
    همه با تعجب به پریا نگاه کردند. مجید گفت:
    - تو کی وقت کردی خوراکی بدزدی دختر؟ بابا تو دیگه کی هستی! از قدیم گفتن از این آدم‌های ساکت باید ترسید، بی‌راه نگفتن.
    پریا خندید و گفت:
    - من که دست‌بزن ندارم. وقتی دیدم شما و آقا آرش و نارسیس همه رو کتک می‌زنین، از فرصت استفاده کردم و هر چی خوراکی تو ظرف‌ها بود، می‌ریختم تو کوله‌م. حالا بیایین خوراکی‌ها رو با مردم این محله تقسیم کنیم. زیاد نیستن؛ اما همین‌قدر که چند تا بچه بتونن چیزی بخورن، کافیه.
    نارسیس پیشونی پریا رو بوسید و گفت:
    - الهی قربون تو خواهر مهربونم برم که این‌قدر دلت پاکه!

    بچه‌ها دور هم جمع شدند و خوراکی‌ها را تقسیم کردند. به هر خانه کمی از خوراکی‌ها دادند. برای دقایق کوتاهی مردم آن محله کمی شاد شدند و شادتر از آن‌ها پریا بود که با دیدن محاصره‌ی اصفهان و وضع معیشتی مردم آنجا، دلش به درد آمده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    شاه سلطان حسین بزرگ‌ترین و در عین حال نالایق‌ترین فرزند شاه سلیمان، فردی راحت‌طلب، تن‌آسان با دلی ظاهراً ساده و مهربان بود. چهره‌ای زیبا و بدنی قوی داشت. به ورزش علاقه‌ای نشان نمی‌داد و حتی در وقت جلوس به سلطنت، قادر به سوارشدن بر اسب نبود و چون تمام عمر را تا زمان مرگ پدر، در حرم‌سرا گذرانده بود، از امور مملکتی آگاهی نداشت. وی انسانی خرافاتی و زودباور بود و به‌شدت تحت‌تأثیر افکار دیگران قرار می‌گرفت. می‌گویند شاه سلیمان به درباریان خویش گفته بود اگر طالب آسایش هستند، بعد از وی، پسرش حسین میرزا را به سلطنت بنشانند و اگر جویای تعالی و افتخار هستند، میرزا مرتضی پسر دیگرش را برتخت بنشانند. امرای راحت‌طلب هم که یک پادشاه ضعیف بیشتر از یک فرمانروای سلحشور باب طبع آن‌ها بود، در انتخاب حسین میرزا که ارشد نیز بود، تردید نکردند و او را با نام شاه سلطان حسین بر تخت فرمانروایی نشاندند. این انتخاب در واقع نشان‌دهنده علاقه‌ی آن قوم به منفعت‌جویی، لـ*ـذت‌پرستی و تن‌آسایی بود. او شخصی بود که در انزوای حرم بزرگ شده بود. سواد نداشت و از آمادگی لازم برای اداره‌‌ی کشور برخوردار نبود. دوران سلطنت وی صحنه‌ی رقابت علما با اعضای حرم و خواجگان حرم‌سرا بود. این عوامل باعث شد تا شاه سلطان حسین در نهایت به شخصی ضعیف‌النفس، شهوتران و باده‌نوش تبدیل شود. در دوره‌ی حکومت وی آخرین بازمانده‌های نظم حکومتی و ساختار اداری که با تلاش‌های شاه اسماعیل، شاه طهماسب و شاه عباس اول ایجاد شده بود، از میان رفت. وی عملاً هیچ قدرتی در اداره‌ی امور نداشت و حتی علاقه‌ای هم به دانستن اتفاقاتی که در اطرافش می‌افتاد، نشان نمی‌داد. کشور در هرج‌ومرج و نابسامانی فرو رفت و هر نوع فسق و فجوری بدون هیچ ممانعتی، حتی در پایتخت رخ می‌داد. پس از یورش محمود افغان و محاصره‌ی اصفهان، سرانجام پس از محاصره‌ای که حدوداً یک سال طول کشید، شاه سلطان حسین خود را تسلیم محمود افغان کرد. شاه سلطان حسین و همراهان انگشت‌شمار او، از میان کوچه‌ها و خیابان‌های اصفهان، شرمگین و اندوهبار عبورکردند. شاه سلطان حسین با اسبی که از محمود افغان به عاریه گرفته بود، با تشریفات غم‌انگیزی وارد کاخ محبوب خود فرح‌آباد شد.
    شاه سلطان حسین تا سال 1726 میلادی زندانی افغان‌ها بود و سرانجام با رسیدن پیام عثمانیان مبنی بر حمایت از شاه ایران و بازگرداندن تاج‌وتخت به او، به‌دستور محمود افغان گردن او در زندان زده شد. بدن او در قم و سر او در همدان دفن شده ‌است.
    ***
    بچه‌ها تقریباً از شهر خارج شده بودند. هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند و چیزی نمی‌گفتند، فقط هر از گاهی به پشت سرشان نگاه می‌کردند و به دود سیاه‌رنگی که از سمت شهر ظاهر شده بود، نگاه می‌کردند و آه می‌کشیدند. آرش سکوت را شکست و گفت:
    - خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم یه دستی تو تاریخ می‌بردم و یه جاهایی رو عوض می‌کردم؛ اما حیف که نمیشه تاریخ رو عوض کرد.
    مجید گفت:
    - اگه ترقه داشتیم، شاید بیشتر می‌موندیم و یه‌کم سربه‌سر محمود افغان می‌ذاشتیم.
    نارسیس گفت:
    - حالا همین مونده که با یکی مثل محمود افغان روبه‌رو بشی!
    مجید گفت:
    - چی می‌شد یه‌خورده اذیتش می‌کردیم؟ مگه تو سربه‌سر اسکندر مقدونی نذاشتی؟ من هم سربه‌سر محمود افغان می‌ذاشتم. مگه بد بود؟
    پریا با هیجان از نارسیس پرسید:
    - نارسیس تو اسکندر مقدونی رو دیدی؟
    نارسیس:
    - آره، همچین مالی هم نبود که بخوام براش ذوق کنم.
    پریا با حسرت گفت:
    - کاش من هم تو دوره‌ی باستان با شما هم‌سفر بودم!
    مجید به‌شوخی گفت:
    - دیر نشده. بیا آرش رو می‌فرستیم تو تاریخ باستان، تو هم برو دنبالش.
    پریا خجالت کشید و چیزی نگفت. آرش با غیض به مجید نگاه کرد و گفت:
    - دیگه زیادی نمک ریختی. حواست باشه.
    مجید گفت:
    - خب من دارم جور شما دو تا رو تنهایی، با این شونه‌های نحیفم می‌کشم. من نکشم کی بکشه؟
    آرش و پریا با هم گفتند:
    - مجید!
    بعد هر کدام به‌سمتی رفتند. مجید و نارسیس ایستادند. مجید بلند گفت:
    - ای بابا! زیاد دور نشین جان جدتون! اگه گم بشین، حوصله ندارم تا شب دنبالتون بگردم. وایستین بچه‌چَلغوزها!
    هیچ‌کدام اعتنایی به حرف مجید نکردند و به راهشان ادامه دادند. مجید به نارسیس نگاه کرد و گفت:

    - ناری جونم! به‌نظرت حرف بدی زدم؟
    نارسیس لبخندی زد و گفت:
    - نه، تو خیلی هم کار خوبی کردی اون حرف رو زدی. در ضمن خیلی خوشم اومد به شاه سلطان حسین گفتی پریا زن آرشه. بهت افتخار می‌کنم مجید!
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - راست میگی؟ من هم به داشتن چنین زنی افتخار می‌کنم. کی مثل من یه زن داره که مشت تو صورت سربازها می‌کوبه؟ کی مثل من یه زن داره که لگد وسط پای مردم می‌زنه؟ کی مثل من...
    نارسیس کلافه گفت:
    - وای چقدر حرف می‌زنی تو! بیا بریم جلوی اون دو تا رو بگیریم .ممکنه گم بشن.
    نارسیس سریع به‌سمت آرش و پریا رفت. مجید که حرفش ناتمام مانده بود، آهسته گفت:
    - کی مثل من یه زن داره که با حرف می‌زنه تو دهن شوهرش؟

    بچه‌ها در مسیر راه می‌رفتند که ناگهان در سیاه‌رنگ ظاهر شد و بعد از اینکه آرش با کلید در را باز کرد، نور شدیدی تابید و آن‌ها وارد مرحله دیگری از تاریخ ایران شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    سرباز مجید را با لگدی محکم روی زمین پرت کرد. مجید عصبانی شد و داد زد:
    - هوی! چته مرد گنده؟ رَم کردی؟!
    سرباز با صدای کلفتش به مجید گفت:
    - دهانت را ببند مردک نحیف و بدبخت! تا نگویی از کجا آمده‌ای، آن‌قدر کتکت می‌زنم تا راستش را بگویی. برای بار آخر می‌پرسم، از کدام جهنمی آمده‌ای و جاسوس چه کسی هستی؟
    مجید با عصبانیت گفت:
    - گفتم که، از سر قبر پدرت اومدم و از گور بابات برات پیغام آوردم.
    سرباز این بار عصبانی‌تر از قبل، با دست‌های بزرگ و گوشتالویش سیلی محکمی به مجید زد که باعث شد مجید از درد بیهوش شود و بیفتد.
    بعد از اینکه بچه‌ها از در سیاه‌رنگ عبور کردند، اتفاق غیرمنتظره‌ای برایشان رخ داد. زمانی که وارد مرحله‌ی جدید تاریخی شدند، مجید از بقیه جدا افتاد. همین‌طور سرگردان به دنبال بقیه می‌گشت و صدایشان می‌زد که ناگهان توسط چند سرباز دستگیر شد. او را به مقر فرماندهی بردند و در آنجا شخصی درشت‌هیکل و قدبلند، معروف به فرمانده اصلان، او را برای بازجویی به اتاقش برد و تا می‌توانست مجید را کتک زد تا حرف بزند. بعد از آخرین سیلی که باعث شد مجید بیهوش شود، او را به زندان تاریکی انداختند. کمی بعد، یکی از زندانیان مقداری آب به صورت مجید پاشید و مجید بهوش آمد. از درد نالید. زندانی کمک کرد تا بنشیند. مجید ناله‌ای کرد و از زندانی پرسید:
    - اینجا کجاست؟ ما رو کجا آوردن؟
    زندانی جواب داد:
    - اینجا زندان نادرشاه است. ما را به جرم مخالفت با وی به اینجا آورده‌اند.
    مجید کمی هوشیار شد. با تعجب به زندانی نگاه کرد و پرسید:
    - نادرشاه؟! یعنی من الان تو زمان نادرشاه هستم؟
    زندانی جواب داد:
    - آری. پیداست که او را خوب می‌شناسی.
    مجید جای لگد فرمانده اصلان را کمی مالش داد و گفت:
    - بله که می‌شناسم. کیه که جناب نادرشاه رو نشناسه؟ حالا چرا تو رو زندونی کردن؟
    زندانی آهی کشید و گفت:
    - من را به جرم نکرده به زندان انداختند. می‌گویند قصد جان شاه را داشته‌ام. همین روزهاست که من را مجازات کنند.
    مجید با تعجب گفت:
    - چرا؟ مگه چجوری می‌خواستی بکشیش؟
    زندانی گفت:
    - آشپز دربار شاه بودم. به وی خبر دادند که من غذایش را مسموم کرده‌ام و قصد جانش را دارم. نادرشاه این روزها به همه مظنون است. به هر کسی که شک کند، بلافاصله دستور می‌دهد وی را زندانی کنند. نمی‌دانم سرنوشت زن و فرزندانم پس از من چه می‌شود. خدا همه‌ی ما را از این بلاها دور کند!
    مجید به دوروبر نگاهی کرد و آهسته پرسید:
    - می‌دونی چجوری میشه از اینجا فرار کرد؟
    زندانی با تعجب جواب داد:

    - قصد فرار داری؟ این کار خطرناک است. اگر به گوش فرمانده اصلان برسد، خودش سرت را گوش‌تاگوش خواهد برید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با یادآوری فرمانده اصلان و هیکل درشتش، آب دهانش را قورت داد و دستی به گلویش کشید. با خودش گفت «راست میگه. اون مردیکه اصلان، خیلی قوی‌تر از منه. نمی‌تونم حریفش بشم.» بعد به زندانی نگاه کرد و گفت:
    - راست میگی. از عزرائیل میشه فرار کرد؛ ولی از فرمانده اصلان نمیشه. اصلاً بی‌خیال! بهتره یه کم بخوابیم؛ آخه خیلی خسته شدم.
    زندانی لبخندی زد و از مجید پرسید:
    - نامت چیست؟
    مجید جواب داد:
    - اسمم مجیده. از شیراز اومدم. اسم شما چیه؟
    زندانی جواب داد:
    - نامم حسین است. به من حسین آشپزباشی می‌گویند.
    مجید خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - ولی من فقط حسین صدات می‌زنم. بیا با هم دوست بشیم. راستی شما چند سالتونه؟
    حسین آهی کشید و گفت:
    - اول بهار امسال 34 ساله شدم.
    مجید که دراز کشیده بود، با هیجان بلند شد و گفت:
    - فروردینی هستی؟ ایول! من هم اول فروردین متولد شدم. الان هم 34 ساله هستم. بزن قدش. هم سنیم.
    حسین خندید و گفت:
    - تا به حال چنین چیزی ندیده بودم که دو نفر در یک روز به دنیا آمده باشند. من برادر ندارم؛ بیا با هم دوست و برادر شویم.
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - دیگه چی از این بهتر؟! اتفاقاً من هم برادر ندارم. فقط یه خواهر دارم و بس.
    حسین با هیجان گفت:
    - جالب است! من نیز فقط یک خواهر دارم. او ازدواج کرده و یک پسر دارد.
    مجید با خنده کف محکمی زد و گفت:
    - چه جالب! خواهر من هم یه پسر داره. البته خودم هم ازدواج کردم و دو تا بچه دارم؛ یه دختر و یه پسر. دوقلو هستن.
    حسین هم با هیجان گفت:
    - من نیز یک پسر و یک دختر دارم؛ اما دوقلو نیستند. یک سال بینشان تفاوت است.
    مجید با هیجان روبه‌روی حسین نشست و گفت:
    - ما چه شباهت‌های جالبی با هم داریم. راستی من از بچگی تا قبل از تولد بچه‌هام آدم شری بودم، تو چی؟
    حسین خندید و گفت:
    - من تا قبل از اینکه ازدواج کنم، شر بودم؛ اما زمانی که عاشق شدم، دست از مردم‌آزاری برداشتم و چون پیشه‌ی پدرم آشپزی بود، من نیز راهش را ادامه دادم و آشپزباشی دربار نادرشاه شدم.
    مجید گفت:
    - من وقتی عاشق شدم، تصمیم گرفتم دست از مردم‌آزاری بردارم؛ اما زنم تو دوره‌ی نامزدیمون هر از گاهی تشویقم می‌کرد که شیطنت کنم و من هم که دلم نمی‌اومد روی اون بنده‌خدا رو زمین بندازم، برای شادی دلش شیطنت می‌کردم. من کارمند یه اداره هستم و متعلق به هیچ درباری هم نیستم.
    حسین با تعجب پرسید:
    - اداره؟ آنجا کجاست؟
    مجید گفت:
    - خب اداره یه جاییه که...
    اما یک‌مرتبه سکوت کرد؛ چون دچار تردید شد که ماجرای خودشان را برای حسین تعریف کند یا نه. حسین پرسید:
    - مجید! چرا سکوت کردید؟ اتفاقی افتاده یا جایی از بدنت به درد آمده؟
    مجید گفت:
    - نه حالم خوبه. یه دفعه به یاد همراه‌هام افتادم. آخه من و زنم به‌همراه پسرخاله‌م و دخترعموی زنم اومده بودیم سفر. نمی‌دونم اون‌ها الان کجا هستن. چجوری می‌تونم ازشون باخبر بشم؟
    حسین گفت:
    - اول بگو تو را به چه جرمی به زندان انداختند.
    مجید گفت:
    - والا میگن من برای جاسوسی اومدم. خودم هم نمی‌دونم چی شد که سر از اینجا در آوردم. دیگه اللهُ اَعلَم.
    حسین متفکرانه گفت:
    - جاسوسی! اگر ثابت شود تو جاسوس هستی که سریعاً اعدامت می‌کنند.
    مجید با کمی ترس پرسید:
    - اینجا آدم‌ها رو به چه روشی اعدام می‌کنن؟
    حسین جواب داد:
    - بستگی به نوع جرم دارد؛ اما سه روش برای اعدام وجود دارد؛ اعدام با طناب دار، اعدام به‌وسیله‌ی تبر که سر را از بدن جدا می‌کنند و اعدام به روش کشیدن دست‌ها و پاها به‌وسیله اسب.
    مجید دست روی گلویش گذاشت و آرام پرسید:
    - با روش اسب چجوریه؟
    حسین گفت:
    - دست‌ها و پاها را به چهار اسب می‌بندند و از چهار طرف می‌کشند تا از بدن جدا شود. البته این مجازات برای جاسوسان اجرا می‌شود.
    مجید حس می‌کرد تمام بدنش مورمور می‌شود. به حسین نگاه کرد و گفت:
    - یا قمر بنی‌هاشم!

    بعد بی‌حال روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس به آرش گفت:
    - همه‌جا رو خوب گشتی؟ مطمئنی کسی اونجا نبود؟
    آرش گفت:
    - آره، خیلی گشتم؛ اما انگار آب شده رفته تو زمین. دیگه نمی‌دونم چی کار باید کرد. یعنی کجا رفته؟
    پریا با نگرانی گفت:
    - نکنه دستگیر شده و ما خبر نداریم؟
    نارسیس با ترس گفت:
    - خدا نکنه! کاش می‌رفتیم از یکی می‌پرسیدیم.
    آرش گفت:
    - آخه از کی بپرسیم؟ اصلاً نمی‌دونیم الان کجا اومدیم و دوره‌ی سلطنت کی هست. چجوری بریم پرس‌وجو کنیم؟
    پریا گفت:
    - یه نگاه به کتاب بندازین، ممکنه نام دوره رو نوشته باشه.
    آرش گفت:
    - باشه، نگاه‌کردن که ضرر نداره؛ حداقل می‌فهمیم اون پسره‌ی تخس کجا رفته.
    نارسیس با وجود تمام نگرانی‌هایی که داشت، از این حرف آرش خنده‌اش گرفت. آرش کتاب را باز کرد و صفحات آن را ورق زد. چیزی پیدا نکرد؛ ولی در یکی از صفحات جمله‌ای نظرش را جلب کرد. نوشته شده بود «آن فاتح کوه نور و دریای نور»
    همه با تعجب به هم نگاه کردند. نارسیس پرسید:
    - این یعنی چی؟
    پریا گفت:
    - کوه نور و دریای نور دیگه چیه؟
    آرش کمی فکر کرد و بعد انگار که چیزی به خاطر آورده باشد، با خوش‌حالی گفت:
    - فهمیدم! کوه نور و دریای نور دو تا الماس بسیار قیمتی هندوستان بودن که نادرشاه افشار اون‌ها رو بعد از نبرد با هند و تصرف نواحی زیادی از هندوستان، با خودش به ایران آورد. چندین سال این دو تا الماس تو ایران بودن؛ اما در زمان قاجار، دریای نور توسط انگلیس به موزه‌ی بریتانیا بـرده شد. در حال حاضر کوه نور تو ایرانه و تو یه جای خیلی امن ازش نگهداری می‌کنن.
    پریا گفت:
    - پس مجید هم باید همین‌جا باشه، مگه نه؟
    آرش با خنده گفت:
    - شک نکن اگه مجید این دو تا الماس رو ببینه، حتماً هر دو رو می‌دزده.
    نارسیس گفت:
    - ولی کوله‌ش پیش منه. وقتی از در عبور کردیم، خودش نبود اما کوله‌ش یه گوشه روی زمین افتاده بود.
    پریا با ناراحتی گفت:
    - ای وای! پس یعنی الان دست خالی داره تو تاریخ سیر می‌کنه؟
    نارسیس گفت:
    - مجید زمانی دست خالی شد که ترقه‌هاش تموم شد.
    آرش گفت:
    - بهتره بریم دنبالش. به‌نظرم از قصر شروع کنیم بهتره.
    نارسیس گفت:
    - باشه. بهتره بریم تو قصر، شاید بتونیم یه سرنخی از مجید پیدا کنیم.
    هر سه نفر به‌سمت قصر راه افتادند. در شهر می‌گشتند و پرسان‌پرسان به‌سمت قصر می‌رفتند که یک‌مرتبه شخصی که جارچی قصر بود، به وسط میدان رفت و با صدای بلند اعلام کرد:
    - مردم به گوش باشید! تا ساعاتی دیگر، چند نفر زندانی به دار مجازات آویخته می‌شوند. همه به محل اعدام بیایید.
    جارچی بعد از اعلام خبر رفت. همهمه‌ای بین مردم راه افتاد. همه درباره‌ی اعدامیان صحبت می‌کردند. بچه‌ها به مردم نگاه کردند. نارسیس با نگرانی گفت:

    - دلم شور افتاد. نمی‌دونم چرا ته دلم میگه یکیشون مجیده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا با تعجب گفت:
    - حالا چرا مجید؟ چرا دلت یه گواه بهتر نمیده؟ مثلاً بگی مجید تو قصره.
    نارسیس گفت:
    - آخه تو که مجید رو خوب نمی‌شناسی؛ هر جا که قراره یه اتفاقی بیفته یا یکی مجازات بشه، یک سرش به مجید ختم میشه.
    آرش در ادامه‌ی حرف نارسیس گفت:
    - من هم حسم میگه حتماً مجید تو دردسر افتاده. باید یه کاری کنیم.
    نارسیس گفت:
    - بهتره به محل اعدام بریم و منتظر بشینیم.
    آرش گفت:
    - شما و پریا به محل اعدام برین. من هم میرم این دوروبر ببینم می‌تونم چیزی برای نجات مجید پیدا کنم یا نه.
    نارسیس پرسید:
    - مثلاً چی می‌خوای پیدا کنی؟
    آرش پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
    - نمی‌دونم. باید ببینم تو شهر چی می‌تونم پیدا کنم. حالا شما برین، خودم یه کاریش می‌کنم.
    نارسیس گفت:
    - باشه ما میریم. مواظب خودت باش.
    نارسیس و پریا به‌سمت محل اعدام رفتند. آرش با قدم‌هایی آهسته به‌سمت مغازه ها رفت. به نزدیک هر مغازه‌ای که می‌رسید، فروشنده او را صدا می‌زد و می‌خواست جنس‌هایش را به فروش برساند. آرش بی‌توجه به فروشنده‌ها دنبال وسیله‌ای می‌گشت. همین موقع به یک آهنگری رسید. ایستاد و با دقت به آنجا نگاه کرد. آهنگر، جوان برومند و قوی‌هیکلی بود و سخت مشغول کار بود. یک لحظه متوجه‌ی آرش شد. با دقت به سرووضع آرش نگاه کرد و بعد با خوش‌رویی پرسید:
    - چه می‌خواهید برادر؟
    آرش به آهنگر نگاه کرد و گفت:
    - دنبال یه چیزی می‌گردم.
    آهنگر دست از کار کشید. به‌سمت آرش رفت و گفت:
    - دنبال چه چیز هستید؟ شاید آن را در آهنگریم داشته باشم.
    آرش کمی فکر کرد و بعد آهسته به آهنگر گفت:
    - دنبال یه چیزی مثل باروت می‌گردم.
    آهنگر با تعجب گفت:
    - باروت؟! اما در اینجا باروتی یافت نمی‌شود. باروت در اینجا خطرناک است؛ زیرا من با آتش سروکار دارم.
    آرش پرسید:
    - نمی‌دونین از کجا می‌تونم باروت بخرم؟
    آهنگر کمی فکر کرد و گفت:
    - باروت را برای چه کاری می‌خواهید؟
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - برای ساخت ترقه می‌خوام.
    آهنگر با تعجب گفت:
    - ترقه؟ آن چیست؟
    آرش خندید و گفت:
    - توضیحش مفصله؛ اما اگه بتونی کمکم کنی تا باروت پیدا کنم، یه عمر ممنونت میشم.
    جوان آهنگر دستی به موهای پرپشت و بلندش کشید و گفت:
    - حال باروت یا همان ترقه را برای چه کاری می‌خواهید؟
    آرش جواب داد:
    - برای نجات جون پسرخاله‌م.
    آهنگر گفت:
    - چرا از شمشیر و یا اسلحه استفاده نمی‌کنید؟
    آرش همین‌که اسم اسلحه را شنید، با خوش‌حالی گفت:
    - میشه من رو به اسلحه‌فروشی ببرید؟ اونجا می‌تونم باروت پیدا کنم.
    آهنگر کمی تأمل کرد و گفت:
    - باشد. تو را به اسلحه فروشی می‌برم؛ اما قبل از آن، باید مغازه را به دست شاگردم بسپارم و بعد همراهت بیایم.
    آرش با خوش‌حالی گفت:
    - باشه، می‌تونم منتظر بمونم. آقا دستت درد نکنه! یه دنیا ممنونتم که می‌خوای جون پسرخاله‌م رو نجات بدی.
    آهنگر خندید و گفت:
    - کاری نکردم برادر! قدری صبر کن تا بازگردم.
    آهنگر به‌سمت شاگردش رفت. آرش هم با خوش‌حالی و هیجان خاصی منتظر آهنگر ماند. کمی گذشت و آهنگر در حالی که لباس مرتبی پوشیده بود، نزد آرش رفت و گفت:
    - برویم برادر!
    در بین راه آهنگر از آرش پرسید:

    - نامت چیست؟ از سرووضعت پیداست که از اهالی اینجا نیستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش جواب داد:
    - من آرش هستم. از شیراز اومدم. اسم شما چیه؟
    آهنگر جواب داد:
    - نامم کاوه است. در بازار به کاوه‌ی آهنگر مشهور هستم. نامم از شاهنامه فردوسی انتخاب شده است.
    آرش با خوش‌حالی گفت:
    - شما فرودسی رو می‌شناسین؟
    کاوه گفت:
    - آری. او یکی از مشهورترین ادیبان است. کیست که او را نشناسد؟ پدر خدابیامرزم آن‌قدر به شاهنامه علاقه داشت که نام من و برادرانم را از شاهنامه انتخاب کرد. من کاوه هستم، برادر بزرگم نامش سیاوش است و برادر کوچکترم نامش سهراب است. پدرمان به این سه شخصیت شاهنامه علاقه‌ی زیادی داشت.
    آرش هم گفت:
    - پدر بزرگ من هم یه شاهنامه‌خون حرفه‌ای بود. وقتی به دنیا اومدم، اسم من رو آرش گذاشت و چون فامیلمم کماندار بود، دوست داشت اسم و فامیلی داشته باشم که از شاهنامه اقتباس شده باشه.
    کاوه تکرار کرد:
    - آرشِ کماندار! پس تو را به این نام صدا می‌زنند. جالب است.
    آرش و کاوه بعد از کمی راهپیمایی و آشنایی با یکدیگر، به مغازه‌ی اسلحه‌فروشی رسیدند. کاوه وارد مغازه شد و بعد از سلام و احوال‌پرسی، رو به اسلحه‌فروش که اسمش کریم بود، کرد و گفت:
    - با جناب آرش تازه آشنا شده‌ام. به دنبال باروت می‌گردد. می‌توانید کمی باروت به او بدهید؟
    کریم که مردی حدوداً پنجاه‌ساله بود، به آرش نگاه کرد و گفت:
    - از کجا آمده‌ای؟ باروت را برای چه کاری می‌خواهید؟
    آرش گفت:
    - از شیراز اومدم. برای ساختن ترقه باروت لازم دارم.
    کریم کمی موشکافانه به چشم‌های آرش نگاه کرد و پرسید:
    - ترقه؟ ترقه دیگر چیست؟ به چه کارَت می‌آید؟
    آرش جواب داد:
    - می‌خوام باهاش جون یه نفر رو نجات بدم.
    کریم پرسید:
    - آن یک نفر کیست؟ با تو چه نسبتی دارد؟
    آرش کلافه جواب داد:
    - پسرخالمه. ممکنه بین اعدامی‌هایی که اعلام کردن باشه. می‌خوام تا قبل از اینکه مراسم شروع بشه، نجاتش بدم.
    چشم‌های ریزکریم تا این حرف را شنید، با تعجب گرد شدند. بلند گفت:
    - تو قصد داری یک اعدامی را نجات دهی؟ اگر به گوش جناب نادرشاه برسد، در کنار پسرخاله‌ت دفن می‌شوی. لازم نکرده است. از همان جایی که آمده‌ای، باز گرد. من به تو باروت نمی‌دهم.
    آرش ملتمسانه گفت:
    - شما باروت بدین، مطمئن باشین که نمیگم از شما خریدم. در ضمن پسرخاله‌ی من کاری نکرده که بخواد اعدام بشه.
    کریم با دست به در اشاره کرد و گفت:
    - از اینجا بروید. من به همدستان یک اعدامی هیچ کمکی نمی‌کنم. بروید، بروید تا سربازان شاه را خبر نکردم. کاوه او را از اینجا ببر.
    کریم، کاوه و آرش را از مغازه‌اش بیرون کرد. آرش کلافه گفت:
    - کاش واقعیت رو بهش نگفته بودم. حالا چی کار کنم؟
    کاوه گفت:
    - مطمئن هستی که پسرخاله‌ت در بین اعدامی‌هاست؟
    آرش گفت:
    - دقیق مطمئن نیستم؛ چون نمی‌دونم زندونی شده یا نه.
    کاوه با خنده به شانه‌ی آرش زد و گفت:
    - پس مطمئن باش که در بین اعدامی‌ها نیست. خیالت آسوده باشد. بیا به محل اعدام برویم تا از نبودن وی مطمئن شویم.
    آرش موافقت کرد و به‌همراه کاوه به مرکز شهر، در جایی که به آن محل اعدام می‌گفتند، رفتند. نارسیس با دیدن آرش به پریا گفت:
    - اومد. ولی نمی‌دونم چرا دست‌خالی اومده.
    پریا گفت:
    - اون پسره کیه که باهاش داره میاد؟
    نارسیس: گفت میره یه چیزی برای نجات مجید پیدا کنه؛ اما رفته با یه مرد هیکلی برگشته. مجید راست میگه، آرش یه تخته‌ش کمه.
    پریا با حالت خاصی به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - نارسیس؟ تو هم به آقا آرش توهین می‌کردی و ما خبر نداشتیم؟ آخه درسته به یه همچین آقای محترم و مؤدبی توهین کنی؟ داشتیم دخترعمو؟!
    نارسیس خجالت‌زده به پریا نگاه کرد و گفت:
    - ببخشین پریا جون! به خدا قصد توهین نداشتم. فقط چون مجید نیست، یه‌کم عصبی شدم، به خدا شرمنده!
    پریا گفت:
    - تو و مجید هر وقت از جایی ناراحتین، سر آرش خالی می‌کنین. خب اون هم برای خودش شخصیت داره. هر چی باشه استاد منه و من هم دوست ندارم یکی به استاد متشخص و محترمم توهین کنه.
    نارسیس با شرمندگی گفت:
    - من که عذرخواهی کردم. باشه، دیگه تکرار نمیشه. به مجید هم میگم دیگه بهش توهین نکنه.
    همین موقع آرش و کاوه رسیدند. آرش کاوه را به خانم‌ها معرفی کرد و او هم با خوش‌رویی با آن‌ها احوال‌پرسی کرد. کاوه با دیدن پریا، از او خوشش آمد و زمانی که خانم‌ها سرگرم حرف‌زدن شدند، کاوه آهسته از آرش پرسید:
    - این بانوی جوان که همراهتان است، ازدواج کرده است؟
    آرش به کاوه نگاه کرد و گفت:
    - نه، مجرده. چطور مگه؟
    کاوه با خجالت خندید و گفت:
    - پیداست که دختر خوبی است. هم زیباست و هم نجیب است. از او خوشم آمده. بعد از اینکه از وجود پسرخاله‌ت باخبر شدید، درباره‌ی من با آن بانو صحبت می‌کنید؟
    آرش چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
    - مگه تو مجردی؟
    کاوه خندید و گفت:
    - آری، تاکنون ازدواج نکرده‌ام. مدت‌ها بود که دنبال دختری با مشخصات این بانو می‌گشتم که بالاخره امروز پیدایش کردم. با او صحبت می‌کنید؟
    آرش نفس عمیقی کشید و چند ثانیه به پریا نگاه کرد. بعد به کاوه گفت:
    - نمیشه، نمی‌تونم باهاش صحبت کنم.
    کاوه با ناراحتی پرسید:
    - چرا نمی‌شود؟
    آرش جواب داد:
    - چون... خب، چون پریا نامزد داره.
    کاوه با تعجب پرسید:
    - نامزد دارد؟ نامزد او کیست؟
    آرش گلویش را صاف کرد و آهسته گفت:
    - خب چیزه.. نامزدش... منم.
    کاوه تا این حرف را شنید به‌قدری ناراحت شد که با شرمندگی گفت:
    - من را ببخشید جناب آرش! ندانسته حرف نامربوطی زدم. من از روی شما شرمنده هستم. من را ببخشید.
    آرش گفت:
    - خواهش می‌کنم؛ چون نمی‌دونستی، اشکال نداره. ناراحت نمیشم؛ اما قول بده باهاش حرف نزنی.
    کاوه گفت:
    - باشد. با او حرفی نمی‌زنم.
    کاوه که خیلی ناراحت شده بود، ساکت شد و دیگر حرف نزد. کمی بعد، محکومان به اعدام را در داخل یک گاری که شبیه قفس بود، آوردند. ناگهان در بین محکومان، چشم نارسیس به مجید افتاد و با نگرانی بلند به آرش گفت:
    - آرش! دیدی الکی دلم شور نمی‌زد؟ نگاه مجید هم قاطی اعدامی‌هاست. یه کاری کن.
    آرش با نگرانی کمی جلوتر رفت. مجید با دست‌های بسته در کنار حسین آشپزباشی و چند نفر دیگر نشسته بود و با نگرانی به جمعیت نگاه می‌کرد. نارسیس سعی کرد با اشاره‌ی دست، مجید را متوجه‌ی خودش کند؛ اما مجید ندید. اشک از چشم‌های نارسیس سرازیر شد. با گریه به پریا گفت:
    - نگاه مجید من رو مثل یه حیوون انداختن تو قفس.
    بعد بلند داد زد:
    - برین بابا و ننه‌تون رو بندازین تو قفس بی‌شعورها!
    نارسیس از روی زمین سنگی برداشت و به‌سمت سربازی که گاری قفس را حمل می‌کرد، پرت کرد. یک‌مرتبه مجید متوجه‌ی نارسیس شد. میله‌های چوبی قفس را گرفت و داد زد:
    - ناری می‌خوان مجیدت رو اعدام کنن.

    نارسیس جیغ کشید و با دادوفریاد به‌سمت محل اعدام دوید. پشت سرش آرش و پریا هم دویدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دو نفر از سربازها به‌سمت بچه‌ها دویدند و با نیزه سد راهشان شدند. نارسیس بلند داد زد:
    - اون شوهر منه. چرا می‌خواین اعدامش کنین؟ مگه چی کار کرده؟
    سرباز گفت:
    - جرم وی جاسوسی است.
    آرش گفت:
    - اون برای کی جاسوسی کرده؟ مدرکی هم دارین که ثابت کنه جاسوسی کرده؟
    سرباز به آرش نگاه کرد و چیزی نگفت. مجید داد زد:
    - راست میگه. شما مدرکی هم دارین که نشون بده من جاسوسم؟ اصلاً شما من رو محاکمه کردین که حالا می‌خواین اعدام کنین؟
    یکی از سربازها به‌طرف بچه‌ها رفت و با لحن آرامی به آرش گفت:
    - بهتر است کنار بروید. شاه دستور داده است آن‌ها را اعدام کنیم. کاری دیگر از ما بر نمی‌آید. باید دستور شاه اجرا شود.
    آرش به سرباز گفت:
    - این‌ها بی‌گـ ـناه دارن اعدام میشن. شما به خانواده‌ی این‌ها فکر کردین؟
    سرباز آهی کشید و گفت:
    - این دستور شاه است. نمی‌توانیم از دستور ایشان پیروی نکنیم. ماه گذشته برادر من را نیز بدون اثبات جرمش اعدام کردند. من نیز داغدار هستم.
    همین موقع چهار اسب آوردند. مجید با دیدن اسب‌ها محکم بازوی حسین را گرفت و گفت:
    - حسین! این‌ها می‌خوان اول من رو اعدام کنن. چی کار کنم؟
    حسین برخلاف مجید آرامش خودش را حفظ کرده بود. دستش را روی دست مجید گذاشت و گفت:
    - آرام باش و همه‌چیز را دست خدا بسپار. او خودش یاور و حافظ بی‌گناهان است. از قدیم گفته‌اند سر بی‌گـ ـناه تا پای دار می‌رود؛ اما بالای دار نمی‌رود. پس اگر من و تو بی‌گـ ـناه باشیم، خدا خودش ما را نجات خواهد داد. حال آرام باش و فقط دعا کن.
    مجید با ناراحتی گفت:
    - آخه خدایا چرا همه‌ش من؟ چرا آرش تو این موقعیت نیست؟ همه‌ش من باید تاوان پس بدم. این چه بدبختیه که نصیب منِ بدبخت شده؟ کاش هیچ‌وقت رشته‌ی تاریخ رو انتخاب نمی‌کردم. کاش هیچ‌وقت به اون عتیقه‌فروشی لعنتی نمی‌رفتم. ای بمیری جلال‌الدین که این آینه و کتاب رو انداختی تو پاچه‌ی من و خانواده‌م! خدایا به جون خودم، این بار به جون خودم بهت قول میدم آدم خوبی باشم و سربه‌سر کسی نذارم. فقط من رو نجات بد. من دو تا بچه دارم. به بچه‌هام رحم کن. ای خدا!
    مجید به حسین نگاه کرد و بعد گفت:
    - خدایا حسین هم نجات بده. اون هم مثل من دو تا بچه داره. نجاتمون بده، باشه؟ خیلی ممنون.
    حسین به مجید نگاه کرد و آرام خندید. همین موقع یکی از سربازها در قفس را باز کرد و به یکی از زندانی‌ها اشاره کرد که بیرون برود. زندانی در حالی که به سربازها و جمعیت بدوبیراه می‌گفت، بیرون رفت. دو نفر از سربازها بازوهای او را گرفتند و به‌زور به وسط میدان بردند. او را روی زمین خواباندند و دست‌ها و پاهایش را با طناب به اسب‌ها بستند. مجید با نگرانی به این صحنه نگاه می‌کرد و نفس هم نمی‌کشید. فرمانده‌ی سربازها که همان فرمانده اصلان بود، دستور داد اسب‌ها را حرکت دهند. با حرکت اسب‌ها، زندانی فریادی از درد زد. مجید با ترس گفت:
    - یا حضرت عباس! الان دست و پاهاش از تنش جدا میشن. وای حسین این‌ها می‌خوان من هم این‌جوری بکُشن؟
    حسین چیزی نگفت و چشم‌هایش را بست. نارسیس و پریا از ترس چشم‌هایشان را بستند و گوش‌هایشان را هم گرفتند که نه چیزی ببینند و نه چیزی بشنوند. آرش با نگرانی به مجید نگاه می‌کرد. بالاخره دست و پای زندانی محکوم به اعدام، از تنش جدا شد. صدای جیغ زن‌ها شنیده شد و مردها نیز داد زدند. مجید کمی بی‌حال شد. به میله‌های چوبی قفس تکیه داد و گفت:
    - تموم شد. بعدیش منم. حسین شهادتین رو چجوری می‌خونن؟ از بس استرس دارم یادم رفته.
    حسین چیزی نگفت. نفر بعدی محکوم به اعدام را با تبر سر بریدند. مجید همان‌طور که بی‌حال تکیه داده بود، سرش را به زیر انداخت و گفت:
    - قطعاً بعدی منم. خدایا حلالم کن و ببخش. نجاتم بده.
    دست‌های یکی دیگر از زندانی‌ها را با شمشیر قطع کردند. مجید با ترس دستی به بازوهایش کشید و گفت:
    - من با همین دست‌هام بچه‌هام رو بغـ*ـل می‌کردم. ایران! جاوید! بابایی دیگه دست نداره که بغلتون کنه.
    باز هم حسین چیزی نگفت و همچنان آرام نشسته بود. همین موقع نوبت به مجید رسید. مجید با وحشت بازوی حسین را گرفت و گفت:
    - حسین! می‌خوان من رو ببرن. حسین!
    حسین چیزی نگفت. مجید را به‌زور از قفس بیرون آوردند. نارسیس جیغ کشید و می‌خواست به‌سمت مجید برود؛ اما یکی از سربازها مانع او شد. پریا نارسیس را گرفت و گفت:
    - نارسیس! بهتره برای آرامشش دعا کنیم.
    مجید با دیدن نارسیس داد زد:
    - ناری! ناری جونم! مجیدت رو الان می‌کشن. یه کاری کن.
    بعد به آرش نگاه کرد و گفت:

    - آرش! تو رو خدا یه کاری کن. دارن من رو با خودشون می‌برن. یه کاری کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اما آرش خون‌سرد گفت:
    - مجید با دل و جان به استقبال مرگ برو. ما بدون تو به سفر ادامه می‌دیم. قول میدم عموی خوبی برای بچه‌هات باشم.
    سربازها با هزار زحمت توانستند دست‌ها و پاهای مجید را ببندند. فرمانده اصلان دستور داد اسب‌ها را به حرکت درآورند. نارسیس جیغی زد و بیهوش روی زمین افتاد. اسب‌ها حرکت کردند و مجید از درد بلند فریاد زد.
    یک‌مرتبه مجید با دادوفریاد از خواب پرید. صورتش خیس عرق شده بود. به دوروبرش نگاه کرد و حسین را دید که در گوشه‌ای خوابیده است. چهاردست‌وپا به‌سمت حسین رفت و گفت:
    - حسین! حسین! حسین! بیدار شو. حسین!
    حسین از خواب پرید و با نگرانی گفت:
    - چه شده است مجید؟ چرا آشفته‌ای؟
    مجید دوزانو نشست و گفت:
    - خواب بدی دیدم. خیلی بد بود. خواب دیدم اعدامم کردن.
    حسین پرسید:
    - مُردی؟
    مجید کمی فکر کرد و گفت:
    - فکر کنم مُردم. چطور مگه؟
    حسین خندید و گفت:
    - خیر است! عمرت طولانی می‌شود.
    مجید گفت:
    - یعنی چی؟ یعنی نمی‌میرم؟
    حسین گفت:
    - خیر، نمی‌میری. حال برو بخواب و همه‌چیز را به دست خدا بسپار.
    مجید آرام با خودش گفت:
    - باز خدا رو شکر! ولی حق آرش رو کف دستش می‌ذارم. من داشتم می‌مردم اون‌وقت خون‌سرد به من میگه با دل و جون به استقبال مرگ برم. می‌خوام صد سال سیاه عموی بچه‌هام نباشی. می‌دونم چی کارت کنم آرش خان!
    ***
    زمان اعدام فرا رسید. نارسیس، پریا و آرش به‌همراه جمعیت به‌سمت محل اعدام رفتند. نارسیس به آرش گفت:
    - شک ندارم مجید هم با اعدامی‌هاست. فقط خدا کنه بلایی سرش نیومده باشه!
    آرش گفت:
    - به فرض هم که قاطی اعدامی‌ها باشه. شک نکن که هیچ اتفاقی نمیفته. ما از آینده اومدیم و به گذشته تعلق نداریم. هیچ اتفاقی برامون نمیفته.
    پریا پرسید:
    - از کجا مطمئنین؟
    آرش جواب داد:
    - از اونجایی که تو چند تا از دوره‌ها مجید تیر خورد، شلاقش زدند و چند بار دیگه هم زخمی شد؛ اما با ورود به دوره‌ی بعدی، تمام اون جراحات از بین رفته بود.
    نارسیس به طعنه گفت:
    - یعنی الان اگه سر مجید رو قطع کنن و بریم به دوره‌ی بعد، سرش دوباره میاد سر جاش؟
    آرش به نارسیس نگاه کرد و چیزی نگفت. جلوتر راه افتاد و رفت. پریا ریز خندید و گفت:
    - چرا این‌جوری باهاش حرف زدی؟
    نارسیس خندید و چیزی نگفت. آرش همین‌طور که جلوتر راه می‌رفت، زیر لب غرولندکنان گفت:
    - زن و شوهر عین هم هستن به خدا! راست گفتن که خدا دروتخته رو برای هم جور می‌کنه. حالا نمی‌شد جلوی پریا متلک نگه؟ خدا کنه زودتر سفرمون تموم بشه و برگردیم خونه. مریم هم هر جا هست، خودش بر می‌گرده.
    بچه‌ها به محل اعدام رسیدند و از میان جمعیت خودشان را به ردیف جلوی جمعیت رساندند. کمی گذشت و گاری قفس‌مانندی که محکومان به اعدام را حمل می‌کرد، به‌همراه سربازان زیادی وارد میدان شدند. مجید در تمام مدت با ترس به جمعیت نگاه می‌کرد تا بلکه بتواند ردی از نارسیس و بقیه پیدا کند. نارسیس با دقت به داخل قفس نگاه کرد و همین‌که مجید را دید، به آرش گفت:
    - ایناهاش. مجید اونجاست. دلم گواه داده بود مجید هم قاطی اعدامی‌هاست. آرش تو رو خدا یه کاری کن.
    آرش با نگرانی گفت:
    - چجوری نجاتش بدیم؟ ما که چیزی برای دفاع نداریم.
    پریا گفت:
    - باید فکر کنیم. شاید بتونیم گولشون بزنیم.
    نارسیس گفت:
    - آخه چجوری؟ تا بخوایم فکر کنیم و راهی پیدا کنیم که اعدامش کردن.
    آرش گفت:
    - یه راهی باید وجود داشته باشه. باید فکرهامون رو روی هم بذاریم تا یه راهی برای نجات مجید پیدا کنیم.
    مجید با نگرانی به جمعیت نگاه می‌کرد تا اینکه نارسیس و بقیه را دید. با خوش‌حالی داد زد:
    - نارسیس! ناری جونم من اینجام.
    نارسیس در حالی که اشک می‌ریخت، با صدای بغض‌دارش بلند گفت:

    - مجید! مجید جونم نگران نباش، نجاتت میدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا