وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
پریا گفت:
- تاریخ هنر ساسانیان خیلی بهتر از تاریخ هنر اشکانیانه. درسش واقعاً مزخرف و چندش‌آوره.
نارسیس: فکر کنم استادتون محبوبه‌ست، درسته؟
پریا: محبوبه بود؛ اما خدا رو شکر درسش رو پاس کردم.
مجید با لحن خنده‌داری گفت:
- محبوبه خودش هم چندش‌آوره.
نارسیس با اخم گفت:
- مجید! در مورد محبوبه این‌جوری نگو. محبوبه خیلی هم خوبه.
مجید: خوش به حال محبوبه که این‌قدر طرفدار داره!
آرش کتاب را بست و گفت:
- بهتره بریم جزیره رو بررسی کنیم. کتاب هیچ‌وقت بی‌دلیل ما رو جایی نفرستاده. شاید الان هم هدف خاصی داشته که ما رو به جزیره‌ی هرمز فرستاده.
پریا گفت:
- من یه حدسی می‌زنم؛ بگم؟
همه جواب مثبت دادند و پریا گفت:
- تا جایی که درباره‌ی هرمز می‌دونم، الان باید زمان جنگ صفویه با پرتغالی‌ها باشه. یعنی تصرف هرمز توسط پرتغالی‌ها.
نارسیس گفت:
- و این نشون میده که ما در زمان شاه عباس یکم هم هستیم. درست گفتم؟
آرش گفت:
- دقیقاً همین‌طوره. فکر کنم امروز این افتخار نصیبمون بشه که با نامدارترین سردار ایرانی آشنا بشیم.
پریا: اون کیه؟
آرش: امام قلی خان.
نارسیس: چه جالب! من اسمش رو تا حالا نشنیده بودم. امام قلی خان کی بود؟
پریا با تعجب به نارسیس گفت:
- چطور نشنیدی؟ بارها و بارها تو شبکه‌ی استانی خودمون ازش گفتن.
نارسیس: یادم نمیاد؛ آخه زیاد اهل تلویزیون نیستم.
مجید با طعنه گفت:
- راست میگه طفلک. این بنده‌خدا فقط کارتون می‌بینه. مخصوصاً اگه سوباسا پخش بشه که دیگه نه شوهر می‌شناسه نه بچه.
نارسیس به بازوی مجید زد و گفت:
- مجید!
همه خندیدند. آرش گفت:
- زمانی که هرمز رفته بودم، بین تپه‌ها یه سری اتاقک نگهبانی دیدم که مربوط به دوره‌ی صفویه بود. بهشون مقر نگهبانی می‌گفتن. بریم ببینیم این اتاقک‌ها رو می‌تونیم پیدا کنیم یا نه.
بچه‌ها وسایلشان را برداشتند و به‌همراه آرش سعی کردند مقرهای نگهبانی صفویان را پیدا کنند. بعد از مدتی راهپیمایی، بالاخره یکی از اتاقک‌ها را پیدا کردند. پریا با دست به آن اشاره کرد و گفت:
- یکی اونجاست. نگاه کنین.
آرش به اتاقک نگاه کرد و گفت:

- آره خودشه. فکر کنم بشه بریم داخلش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس پرسید:
    - اونجا رو برای چی ساخته بودن؟
    مجید جواب داد:
    - این‌ها رو برای دیده‌بانی ساخته بودن. یه جورایی می‌خواستن اقدامات پرتغالی‌ها رو رصد کنن.
    آرش گفت:
    - درسته. این مقرهای دیده‌بانی یکی از استراتژی‌های سردار امام قلی خان بود. همین‌ها باعث شد به‌خوبی موقعیت پرتغالی‌ها رو بشناسن و بهشون حمله کنن.
    پریا پرسید:
    - چرا پرتغالی‌ها به هرمز اومدن؟
    مجید جواب داد:
    - این‌ها اومده بودن سیزده‌به‌در، دیدن به‌به! چه جزیره‌ی قشنگی! تصمیم گرفتن همین‌جا ساکن بشن. برای همین کنگر خوردن و لنگر انداختن؛ اما فکرش هم نمی‌کردن که امام قلی خان یهو بالای سرشون ظاهر بشه. اون هم همچین افتاد به جونشون که سیزده‌به‌در کوفتشون شد. گفتن اصلاً می‌دونین چیه؟ ما راه رو اشتباه اومدیم. می‌خواستیم بریم دوبی؛ اما اشتباهی اومدیم هرمز. تو رو خدا حلال کنین.
    مجید به آرش نگاه کرد و با خنده پرسید:
    - درست گفتم جناب استاد؟
    آرش به مجید نگاهی کرد و گفت:
    - خدا رو شکر تحصیلاتت رو تا مقطع لیسانس نگه داشتی. اگه می‌رفتی ارشد یا دکترا، فاتحه‌ی تاریخ ایران خونده شده بود.
    مجید گفت:
    - جون تو دانشگاه تهران صد بار برام پیغام فرستاد و گفت بیا بدون کنکور هم ارشد بخون و هم دکترا، ما به معلومات تو خیلی نیاز داریم؛ اما من زیر بار نرفتم و گفتم نه‌خیر. دارم زن می‌گیرم. لطفاً مزاحمم نشین. این‌جوری شد که تحصیلاتم رو تا لیسانس متوقف کردم و اصلاً هم پشیمون نیستم.
    آرش: از نمره‌های دوره‌ی لیسانست معلوم بود که منتظر بهانه‌ای که دیگه دانشگاه نری.
    مجید: حالا تو که این همه بیست می‌گرفتی، به کجا رسیدی که من بخوام برسم؟
    آرش با تعجب گفت:
    - من به کجا رسیدم؟ نارسیس خانم شما بگو خدا وکیلی من الان به کجا رسیدم!
    پسرخاله‌ها دوباره بگومگو را شروع کردند و نارسیس و پریا هم می‌خندیدند. بچه‌ها مشغول جروبحث بودند که ناگهان یک نفر از پشت سرشان بلند داد زد:
    - شما که هستید و اینجا چه می‌کنید؟
    بچه‌ها ساکت شدند. با ترس به‌سمت صدا برگشتند و به صاحب صدا نگاه کردند. یک سرباز دوره‌ی صفوی با تفنگ بزرگی آن‌ها را نشانه گرفته بود. مجید با احتیاط کمی جلوتر رفت و گفت:
    - ما کاری با شما نداریم. خودی هستیم. ما هم اهل همین ایرانیم. تو رو خدا یه وقت شلیک نکنی ها!
    سرباز با نوک تفنگ به مجید اشاره کرد که کمی عقب‌تر برود و بعد پرسید:
    - مگر نمی‌دانید آمدن به این جزیره ممنوع است؟ پس اینجا چه می‌کنید؟
    آرش جواب داد:
    - ما اتفاقی وارد جزیره شدیم؛ وگرنه اصلاً نمی‌دونستیم اینجا هرمزه.
    سرباز تفنگش را پایین آورد و گفت:
    - بسیار خب. همراه من بیایید.
    مجید پرسید:
    - می‌خوای ما رو ببری پیش امام قلی خان؟
    سرباز با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - تو سردار را می‌شناسی؟
    مجید گفت:
    - اوه! کیه که نشناسه؟ ایشون مرد بزرگ و محترمیه. افتخار یه ملته.
    سرباز گفت:
    - پس شما از دوستان ما هستید؟
    مجید: قبل از اینکه دوست باشیم، هم‌وطنیم.
    سرباز: پس برای چه لباس غربیان را بر تن کرده‌اید؟
    آرش گفت: این لباس رایجمونه. الان همه این شکلی لباس می‌پوشن.
    سرباز با تعجب پرسید:
    - لباس رایج شماست؟ مگر نگفتید هم‌وطن من می‌باشید؛ پس چرا می‌گویید این‌گونه لباسی رایج است؟ مگر شما در این سرزمین زندگی نمی‌کنید؟
    مجید: چرا. ما ایرانی هستیم و شیراز زندگی می‌کنیم.
    سرباز دیگر چیزی نگفت و به‌همراه بچه‌ها به پادگان ایران رفتند. سرباز از بچه‌ها خواست که منتظر بمانند تا برگردد. بچه‌ها گوشه‌ای از پادگان را انتخاب کردند و نشستند. پریا پرسید:

    - چرا پرتغالی‌ها هرمز رو تصرف کردن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به شوخی گفت:
    - دیدن جنساشون ارزون‌تره، برای همین اومدن هرمز رو گرفتن که توش پاساژ بسازن.
    آرش به مجید گفت:
    - این‌قدر نمک نریز آقا! بذار یه جواب درست بدم.
    آرش رو به پریا کرد و گفت:
    - جزیره‌ی هرمز از زمان شاه اسماعیل اول به تصرف پرتغالی‌ها در اومد؛ اما چون شاه اسماعیل اهمیتی به جنوب و جزیره‌های جنوبی کشور نمی‌داد، هیچ واکنشی نسبت به این تصرف نشون نداد. میشه گفت حدوداً 118 سال در تصرف پرتغالی‌ها بود.
    نارسیس گفت:
    - صد و هیجده سال؟ مگه از چه سالی تصرفش کردن؟
    آرش: دقیقاً از سال 913 تا 1031 هجری قمری در تصرف پرتغالی‌ها بود.
    پریا: نگفتین چرا پرتغالی‌ها اومدن هرمز؟ چی شد که یک دفعه به سرشون زد بیان اینجا؟
    آرش: با تسلط ترکان عثمانی بر قسطنطنیه، راه تجارت اروپا با مشرق زمین بسته شد و اروپایی‌ها تصمیم به کشف راه‌های جدید برای دستیابی به مشرق گرفتند. در سال ۱۴۹۳ میلادی، پاپ الکساندر ششم، کره‌ی زمین را بین دو کشور پرتغال و اسپانیا تقسیم کرد و پرتغالی‌ها که نیم‌کره‌ی شرقی به اون‌ها تعلق گرفته بود، با تشویق‌ها و حمایت‌های پادشاهان خود به کشف راه‌های دریایی مشغول شدند. در سال ۱۵۰۷ میلادی شخصی به نام آلفونسو دالبو کرک با ناوگان دریایی راهی خلیج ‌فارس شد و مَسقَط و شهرهای ساحلی عمان را تصرف کرد. وی در همان سال جزیره‌ی هرمز، واقع در دهانه‌ی خلیج‌فارس و بندر گمبرون در ساحل جنوبی ایران (بندرعباس) را اشغال کرد و راه دستیابی پرتغالی‌ها بر خلیج را هموار کرد. شاه اسماعیل یکم به‌دلیل عدم برخورداری از نیروی دریایی و همین‌طور به‌خاطر اینکه مشغول جنگ با عثمانیان بود، با پرتغالی‌ها قراردادی بست و طبق آن مقرر شد ایران از نواحی متصرفی پرتغالی‌ها در خلیج‌فارس چشم‌پوشی کند و آن نواحی تابع و خراجگزار پرتغال باشند و دولت ایران در مداخله‌ی امور آن‌ها دخالت ننماید. در مقابل پرتغالی‌ها متعهد شدند که نیروی دریایی پرتغال به سپاه ایران در لشکرکشی به بحرین و قطیف و فرونشاندن اغتشاشات بلوچستان و مکران یاری نماید. با مرگ آلبوکرک در همان سال اجرای مفاد قرارداد معوق ماند و از این تاریخ تا یک قرن پرتغالی‌ها بر تسلط خود بر این نواحی ادامه دادند. این‌جوری شد که هرمز مستعمره‌ی پرتغالی‌ها شد.
    مجید در ادامه‌ی صحبت‌های آرش گفت:
    - تا اینکه شاه عباس یکم تاجگذاری کرد و با فرستادن امام قلی خان، یه پدری از پرتغالی‌ها در آورد که رفتن و پشت سرشون هم نگاه نکردن. بعد یه نامه به شاه عباس فرستادن که توش نوشته بودن عامو این کی بود که فرستادین؟ بابامون سوخت!
    بچه‌ها بلند خندیدند. یکی از سربازان صفوی به‌سمتشان آمد و گفت:
    - همراه من بیایید. سردار می‌خواهند شما را ملاقات کنند.
    بچه‌ها با هیجان بلند شدند و به‌دنبال سرباز به‌داخل پادگان رفتند. سردار امام قلی خان در اتاقی منتظر آن‌ها ایستاده بود. بچه‌ها همین‌که وارد شدند و سردار را دیدند، با هیجان خاصی به‌سمتش رفتند و هر کدامشان با خوش‌حالی چیزی گفتند. آرش گفت:
    - از دیدنتون خیلی خیلی خوش‌حالم جناب امام قلی خان!
    مجید: عامو چه سعادتی بهتر از این که شما رو تونستم ببینم؟!
    پریا: درباره‌ی شما چیزهای زیادی شنیده بودم و خونده بودم؛ اما الان که از نزدیک می‌بینمتون، واقعاً هیجان‌زده شدم.
    نارسیس: جناب سردار! اجازه بدین یه عکس از شما بگیرم. می‌خوام وقتی بچه‌هام بزرگ شدن، عکستون رو نشون بدم و بگم شما کی بودین و چه کارهای بزرگی کردین.
    سردار با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعد از اینکه ابراز احساسات بچه‌ها تمام شد، گفت:
    - خیر است! شما که هستید و از کجا آمده‌اید؟ اینجا چه می‌کنید؟ مگر نمی‌دانید ما در جنگ هستیم و ورود افراد غیرنظامی به اینجا خطرناک است؟
    نارسیس موبایلش را آماده‌ی عکس‌برداری کرد و گفت:
    - ببخشین جناب سردار که این رو میگم؛ اما گور بابای جنگ و پرتغال و این چیزها. عکس‌گرفتن از شما الان از همه‌چیز واجب‌تره. بچه‌ها آماده شین!
    بچه‌ها در دو طرف سردار ایستادند و سریع یک سلفی دسته‌جمعی با او گرفتند. سردار همین‌طور متعجب به رفتارهای بچه‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

    راوی : خداییش این‌ها هر جا میرن، جز دیوونه‌کردن افراد دیگه، هیچ کاری ندارن. واقعاً که!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها حسابی سرگرم گرفتن عکس یادگاری بودند که یک‌مرتبه امام قلی خان با تحکم گفت:
    - شما که هستید و این چه کاری است که می‌کنید؟ زود آن وسیله‌ی عجیب را کنار بگذارید و جواب من را بدهید.
    نارسیس سریع موبایلش را در کوله‌پشتی‌اش گذاشت و گفت:
    - به خدا فقط می‌خواستیم از شما عکس یادگاری داشته باشیم؛ وگرنه منظور خاصی نداشتیم.
    مجید گفت:
    - راست میگه جناب سردار! یه چند تا عکس ساده که این همه اوقات‌تلخی نداره.
    امام قلی خان گفت:
    - جواب من را بدهید. از کجا آمده‌اید و اینجا چه می‌خواهید؟ مگر نمی‌دانید ما هم اکنون در جنگ با پرتغالی‌ها هستیم و منطقه پر از آشوب است؛ پس چگونه به خود اجازه دادید که به اینجا بیایید؟
    آرش جواب داد:
    - والا ما به میل خودمون اینجا نیومدیم. یه نیرویی ما رو به اینجا آورد که توضیحش مفصله؛ اما این رو بهتون بگم که ما هم ایرانی هستیم و از شیراز اومدیم.
    امام قلی خان دستی به سبیل بلندش کشید و گفت:
    - شما از اهالی شیراز هستید؟ پس از هم‌ولایتی‌های ما هستید.
    مجید با هیجان پرسید:
    - مگه شما هم شیرازی هستین؟ ایول! ایول به سردار خودمون که بچه‌ی خاک پاک شیرازه!
    مجید به‌سمت سردار رفت و در حالی که سعی می‌کرد دست به گردن سردار بیندازد، گفت:
    - عامو بیا یه ماچی بده که خیلی وقته هم‌شهری شیرازی تو سفرمون ندیده بودم.
    امام قلی خان مجید را کنار زد و گفت:
    - کنار برو گستاخ! چگونه می‌توانی این‌گونه رفتار کنی؟ مگر به تو ادب نیاموختند؟
    آرش با خنده گفت:
    - جناب سردار! طفلک خاله و شوهرخاله‌م همه‌ی عمرشون رو برای تربیت مجید گذاشتن؛ اما فایده نداشت.
    بچه‌ها بلند خندیدند؛ ولی سردار با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و چیزی نگفت. همین موقع یکی از سربازان با عجله وارد اتاق شد و رو به امام قلی خان گفت:
    - جناب سردار! دیده‌بان‌ها یک کشتی رصد کردند. کشتی به‌سمت ما می‌آید. چه دستور می‌دهید؟
    سردار گفت:
    - ببینید کشتی پرتغالی‌هاست یا متعلق به کشوری دیگر است؟
    سرباز: اطاعت قربان!
    سرباز سریع رفت تا خبر بیاورد. پریا از سردار پرسید:
    - جناب امام قلی خان! جنگ با پرتغالی‌ها چقدر براتون ارزش داشت؟ آخه شما با تمام توانی که داشتین تو این جنگ مردونه جنگیدین.
    امام قلی خان در حالی که به‌سمت پنجره می‌رفت، جواب داد:

    - این سرزمین آبا و اجداد ماست. ما در خاک این سرزمین ریشه داریم. نباید اجازه دهیم اجنبی‌ها به این خاک دست‌درازی کنند و ریشه‌ی ما را بخشکانند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا با لبخند گفت:
    - چه تعبیر زیبایی! این حرف درسته. ما در این سرزمین ریشه داریم نه جای دیگه.
    مجید: جناب سردار! بهتر نیست همه با هم بریم و اون کشتی رو شناسایی کنیم؟
    امام قلی خان: به‌زودی دیده‌بان‌ها شناسایی می‌کنند و خبرش را می‌آورند.
    هنوز حرف سردار تمام نشده بود که همان سرباز با شتاب و نگران وارد شد و گفت:
    - قربان! کشتی پرتغالی‌هاست. می‌گویند فرمانده‌شان، دالبو کرک، هم با آن‌هاست. گویا خود شخصاً قصد رویارویی دارد.
    امام قلی خان به‌طرف قسمتی از اتاق رفت و از پشت میزش تفنگ بزرگی برداشت و گفت:
    - حال که دالبو کرک قصد دارد شخصاً بجنگد، من نیز شخصاً وارد این جنگ می‌شوم. برویم که وقت تنگ است.
    قبل از اینکه امام قلی خان از اتاق خارج شود، مجید جلویش را گرفت و پرسید:
    - جناب سردار! میشه ما هم باهاتون بیاییم؟ ما هم یه چیزهایی از این جنگ می‌دونیم.
    امام قلی خان با تحکم گفت: خیر. شما از نظامیان نیستید و باید همین‌جا بمانید تا با پیروزی بازگردیم.
    امام قلی خان مجید را کنار زد و خودش با شتاب از اتاق خارج شد. سربازان پشت سرش هم رفتند. مجید پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
    - به خدا اگه ترقه داشتم، یه دقیقه هم صبر نمی‌کردم. خودم یه تنه پرتغالی‌ها رو می‌فرستادم به دَرَک.
    آرش گفت:
    - بی‌خود جوگیر نشو. اگه ترقه هم داشتی، نمی‌تونستی از پَسِ پرتغالی‌ها بر بیایی.
    نارسیس گفت:
    - حالا چی کار کنیم؟ همین‌طور منتظر بشینیم تا سردار برگرده؟
    آرش گفت:
    - چاره‌ای نداریم. دیدی که گفت ما غیرنظامی هستیم و نباید بیرون بریم.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - اگه به من بگن این کار رو نکن، خطرناکه، اتفاقاً انجام میدم تا ببینم خطرش چجوریه.
    نارسیس با نگرانی پرسید:
    - مجید می‌خوای چی کار کنی؟
    مجید با حالت خاصی به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - شما رو نمی‌دونم؛ ولی من آدمی نیستم که یه جا آروم بشینم. میرم تا این واقعه‌ی تاریخی رو از نزدیک ببینم.
    مجید این حرف را زد و با سرعت به‌سمت در اتاق دوید. آرش پرید و جلویش را گرفت. گفت:
    - مجید بشین. این‌قدر شر درست نکن.
    مجید گفت:
    - برو اون ور. می‌خوام برم.
    - دیدی که سردار چی گفت؟
    - عامو من کی به حرف بابام گوش دادم که این بار به حرف سردار قلی خان گوش بدم؟ برو اون ور، بذار برم.

    - اگه به فکر خودت نیستی، به فکر زن و بچه‌ت باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید این بار با تهدید به آرش نگاه کرد و گفت:
    - برو اون ور.
    آرش: مجید!
    نارسیس به‌طرف آن‌ها رفت و به آرش گفت:
    - آرش! برو اون ور. ما می‌خوایم بریم این جنگ رو ببینیم.
    آرش با تعجب به نارسیس نگاه کرد. مجید لبخندی زد و گفت:
    - دیدی که تنها نیستم. حالا مثل بچه‌ی آدم برو اون ور.
    همین موقع پریا هم کنار نارسیس و مجید ایستاد و با حالت شرمندگی گفت:
    - ببخشین استاد که این رو میگم؛ اما لطفاً برین کنار. بذارین ما بریم.
    آرش با چشم‌های گردشده به پریا نگاه کرد و گفت:
    - پریا خانم! شما هم؟
    مجید خندید و گفت:
    - آرش خان! دیدی تنها شدی؟ حالا برو وسایلت رو بردار و با ما بیا. ما که رفتیم. بپا یه وقت جا نمونی.
    مجید، نارسیس و پریا به‌طرف در خروجی رفتند و از اتاق خارج شدند. آرش هم مجبور شد وسایلش را بردارد و به‌همراه آن‌ها برود. هنوز به در خروجی نرسیده بودند که یکی از سربازها بلند داد زد:
    - کجا؟
    مجید گفت:
    - خونه‌ی پسر شجاع! داریم میریم کمک امام قلی خان.
    سرباز به‌سمت بچه‌ها رفت و گفت:
    - نمی‌شود. سردار دستور دادند اجازه‌ی خروج به شما ندهم.
    مجید به‌سمت سرباز رفت. دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
    - نذار بگم تو غلط می‌کنی با هفت جدوآبادت.
    مجید این حرف را زد و با قدرت سرباز را به یک طرف هُل داد. سرباز تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. بچه‌ها سریع از پادگان فرار کردند و با تمام توانشان به محلی دور از دید سربازان پادگان دویدند.
    وقتی بچه‌ها مطمئن شدند که از پادگان خیلی دور شده‌اند، گوشه‌ای ایستادند تا نفسی تازه کنند. نارسیس همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد، پرسید:
    - حالا کجا باید بریم؟
    مجید جواب داد:
    - جنگ تو یه همچین جزیره‌ای کجا شروع میشه؟ خب تو ساحل دیگه. ما باید بریم نزدیک ساحل؛ چون الان اونجا دارن می‌جنگن. آقا بجنبین. دیر میشه.
    آرش: شاید جنگ به داخل جزیره کشیده شده باشه.
    پریا گفت:
    - فکر کنم باید بریم تو قلعه‌ی پرتغالی‌ها؛ چون تا جایی که می‌دونم، سپاه ایران به قلعه‌ی اون‌ها حمله کرد.
    مجید گفت:
    - درسته. باید بریم سمت قلعه‌ی پرتغالی‌ها. فقط مشکل اینجاست که راه قلعه رو نمی‌دونیم.
    آرش گفت:
    - من بلدم. دنبالم بیایین.
    آرش جلوتر راه افتاد و به بقیه هم اشاره کرد که دنبالش بروند. مجید به‌سمت آرش دوید و پرسید:
    - تو مطمئنی راه قلعه رو بلدی؟ چون الان مسیرها با دوره‌ی خودمون فرق داره.
    - نگران نباش. تا اینجاش شبیه دوره‌ی خودمون بود. بقیه‌ش هم شبیه هست.
    - از کجا مطمئنی؟
    - بابا جان! جزیره‌ی هرمز هنوز هم مثل الان بکر و دست‌نخورده مونده. میشه راحت مسیر تاریخی رو پیدا کرد.
    - پس اهالی هرمز چی؟ اون‌ها هم بکر و دست‌نخورده موندن؟ عامو یه نقشه‌بردار بهش نگاه کن. اگه بخوایم به معلومات حدس و گمانی تو اکتفا کنیم که تا بعد از دوره‌ی خودمون هم باید تو تاریخ وول بخوریم.
    آرش ایستاد و فقط به مجید نگاه کرد. بعد دوباره راه افتاد. بقیه هم دنبالش رفتند. حدود یک ساعت در امتداد خط ساحلی پیاده‌روی کردند. بالاخره پریا گفت:
    - من دیگه خسته شدم. پس کی می‌رسیم به قلعه؟
    نارسیس هم گفت:

    - وای من هم خیلی خسته شدم. آرش! پس این آدرسی که می‌دونی کی بهش می‌رسیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به متلک جواب داد:
    - وقت گُلِ نی! حالاحالاها باید راه بریم. البته اشکال نداره. برای چربی‌سوزی خیلی خوبه. خصوصاً اگه زیر آفتاب سوزان هم باشه. مگه نه آرش؟
    آرش برگشت. به مجید نگاه کرد و گفت:
    - میشه یه بار هم که شده تو زندگیت این‌قدر من رو متلک‌بارون نکنی؟
    مجید ایستاد و با حالت خنده‌داری گفت:
    - نه. اگه متلک نگم که روزم شب نمیشه.
    نارسیس کلافه گفت:
    - بس کنین دیگه. زیر این آفتاب پوستمون جِزغاله شد، اون‌وقت این‌ها همه‌ش دعوا می‌کنن. من و پریا خسته شدیم. می‌خوایم یه‌کم استراحت کنیم.
    آرش گفت:
    - یه‌کم دیگه مونده تا برسیم.
    نارسیس: ببخشین این رو میگم؛ اما الان یک ساعته که همه‌ش میگی یه‌کم دیگه مونده. لازم نکرده، ما خسته شدیم.
    پریا گفت:
    - راست میگه. من هم سردرد گرفتم.
    مجید: ولی حیفه یه همچین حموم آفتابی رو از دست بدین.
    نارسیس: خب بذاریم یه خورده از شدت آفتاب کم بشه، بعد دوباره راه بیفتیم.
    مجید: عامو راست میگه. پوستم این‌قدر سوخته که همین‌که برگردم خونه، بچه‌هام من رو با حاجی فیروز اشتباه می‌گیرن.
    آرش: باشه، یه‌کم استراحت می‌کنیم.
    بچه‌ها زیر سایه‌ی درختی که در کنار کوه بود، نشستند. نارسیس بطری آب را بیرون آورد که کمی آب بخورد؛ اما آب گرم شده بود. با ناراحتی گفت:
    - وای! آب گرم شده.
    پریا گفت:
    - آب‌معدنی من هم گرم شده. قابل‌خوردن نیست.
    مجید‌: این‌قدر سوسول نباشین خانوم‌ها! همه‌ش که نباید آب خنک بهشتی بخورین. یه بار هم آب جهنمی بخورین تا اگه رفتین جهنم، براتون ناآشنا نباشه.
    خانم‌ها خندیدند و دیگر چیزی نگفتند. آرش روی نقشه نگاه کرد و گفت:
    - فکر کنم جنگ خیلی وقته که شروع شده. اگه معطل کنیم، دیر می‌رسیم.
    مجید گفت:
    - چقدر برای کشته‌شدن عجله می‌کنی! یه‌کم استراحت کن بعد برو بمیر.
    آرش: مجید!
    مجید کمی آب خورد و گفت:
    - مگه بد گفتم؟ بذار یه خورده استراحت کنیم. به خدا پاهام پر از تاول شده.
    آرش گفت: به جهنم! اگه به قلعه رسیدیم و جنگ تموم شده بود، کسی اعتراض نکنه که چرا دیر رسیدیم. مفهوم شد؟
    مجید به طعنه گفت:
    - فقط خدا کنه ما برسیم؛ قول میدیم اعتراض نکنیم.

    بچه‌ها خسته و کلافه زیر سایه‌ی نشسته بودند و سربه‌سر هیکدیگر می‌گذاشتند؛ اما در سوی دیگر جزیره، جنگ تن‌به‌تن سختی بین نیروهای پرتغالی و ایرانی رخ داده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا به دور و اطراف نگاه کرد و پرسید‌:
    - امام قلی خان چجوری پرتغالی‌ها رو شکست داد؟
    آرش گفت:
    - امام‌قلی خان از دو تن از ناخدایان کمپانی هند شرقی انگلیس به نام‌های بِلِیت و وُدِل درخواست کرد در بیرون‌راندن پرتغالی‌ها به او کمک کنن و در صورت عدم همکاری، امتیازات بازرگانی اون‌ها رو در ایران لغو خواهد کرد. انگلیس با پرتغال مشکلی نداشت و میشه گفت در صلح بودن؛ اما شرایطی که ایران به انگلیسی‌ها پیشنهاد داد، برای اون‌ها خیلی قابل‌توجه بود؛ مثلاً ایران پیشنهاد داد که غنایم به‌طور مساوی تقسیم بشه. انگلیسی‌ها مجاز به صادر یا واردکردن کالا از طریق هرمز بدون پرداخت عوارض گمرکی باشن و نیمی از عوارض گمرکی سایر مال‌التجاره‌ها متعلق به انگلیسی‌ها باشه.، اسرای مسیحی به انگلیسی‌ها و اسرای مسلمان به ایرانیان تعلق بگیره. نیمی از هزینه‌ی تدارکات در طول جنگ، توسط ایران پرداخت شود و در آخر قلعه‌ی واقع در هرمز در اختیار انگلیسی‌ها قرار بگیره.
    پریا گفت:
    - پس تو فتح جزیره‌ی هرمز انگلیسی‌ها هم دخیل بودن، درسته؟
    آرش: انگلیسی‌ها فقط اسلحه، مهمات و کشتی در اختیار ایرانی‌ها گذاشتن. بعد از اون این امام قلی خان بود که بدون کمک خارجی‌ها، پرتغالی‌ها رو برای همیشه از خاک هرمز بیرون کرد.
    پریا: کاش می‌تونستیم این جنگ رو از نزدیک ببینیم!
    آرش: بعد از جنگ چالدران دیگه نمی‌خوام هیچ جنگی رو از نزدیک ببینم. جنگ خطرناکه؛ خصوصاً اینکه شما خانوم‌ها هم همراه ما هستین. بهتره همین‌جا صبر کنیم تا جنگ تموم بشه. برای شادی پس از جنگ میریم.
    پریا به مجید و نارسیس نگاه کرد که مشغول صحبت و بعضاً جروبحث بودند. پریا خندید و به آرش گفت:
    - اون دو تا رو نگاه! معلوم نیست سر چی دارن با هم بحث می‌کنن.
    آرش به آن‌ها نگاه کرد و با خنده‌، بلند خطاب به مجید گفت:
    - مجید چی شده؟ شما دو تا سر چی این‌قدر دارین بحث می‌کنین؟
    مجید و نارسیس دست از بحث کشیدند. مجید گفت:
    - داریم سر چند تا عکس بحث می‌کنیم.
    آرش با تعجب گفت:
    - عکس؟ این چه عکسیه که به‌خاطرش دارین بحث می‌کنین؟
    مجید گفت:
    - حاج خانوم یه ساعته داره از خودش سلفی می‌گیره، بهش میگم بیا با هم بگیریم، میگه نه تو عکس‌هام رو خراب می‌کنی. آخه من کجا عکس‌هاش رو خراب می‌کنم؟ تو یه چیزی بهش بگو آرش!
    آرش خندید و گفت:
    - خب راست میگه دیگه. یا برای کناریت شاخ می‌ذاری یا چشم‌هات رو لوچ می‌کنی و یا زبون در میاری. مثل بچه آدم که عکس نمی‌ندازی.
    نارسیس به مجید گفت:
    - دیدی همه می‌دونن تو چی کار می‌کنی؟! حالا بحث رو تموم کن. می‌خوام عکس‌های بچه‌هام رو نگاه کنم.
    مجید با حالت بامزه‌‌ای پرسید:
    - عکس‌های من هم نگاه می‌کنی؟
    نارسیس جواب داد:
    - وقتی خودت اینجا، بند دلم نشستی، چه لزومی داره عکس تو رو هم نگاه کنم؟ اون هم عکس‌های چپ‌وچُله‌ی جناب عالی.
    مجید گفت:
    - ناری! باهام این‌جوری حرف نزن. دلم می‌شکنه.
    نارسیس خون‌سرد گفت:
    - بذار بشکنه.
    آرش و پریا دیگر طاقت نیاوردند و بلند خندیدند. مجید گوشی را از دست نارسیس کشید و گفت:
    - حالا به همه نشون میدم پس‌زمینه گوشیت عکس کیه.
    گوشی را به‌سمت آرش و پریا گرفت و گفت:

    - نگاه کنین! پس‌زمینه‌ش نه عکس منه و نه عکس بچه‌هامون. خانوم عکس سوباسا رو گذاشته. نگاه تو رو خدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس معترض گوشی‌اش را از دست مجید گرفت و گفت:
    - بده من ببینم. اصلاً دلم می‌خواد این عکس رو بذارم پس‌زمینه‌ی گوشیم. ایرادی داره؟
    مجید گفت:
    - قبل از سفرمون، یه روز دیدم خانوم داره یه عکس نگاه می‌کنه و قربون‌صدقه‌ی یه چیزی میره. فکر کردم داره قربون‌صدقه‌ی بچه‌ها میره؛ اما گفت نگاه دوقلوهای سوباسا چه نازن! خدایا ببین ما با کی هشتاد میلیون شدیم!
    آرش و پریا حسابی از خنده ریسه رفتند. نارسیس هم خندید و گفت:
    - دلم می‌خواد آقا! من از اون سالی که با سوباسا آشنا شدم، قسم خوردم تا آخر عمرم جزء طرفدارهاش باشم.
    مجید با حالت خنده‌داری گفت:
    - خیلی ممنون! اگه می‌دونستم جناب سوباسا خان رقیب سرسخت منه، یه گوشمالی حسابی بهش می‌دادم.
    نارسیس با حرص گفت:
    - تو غلط می‌کردی عزیزم!
    همه خندیدند. بچه‌ها ساعاتی را با شوخی و خنده گذراندند تا اینکه ناگهان صدای شلیک توپی را شنیدند. سکوت بین آن‌ها حکم‌فرما شد. آرش آهسته گفت:
    - فکر کنم ما به میدان جنگ نزدیکیم. صدای شلیک توپ خیلی بلند بود.
    مجید بلند شد. رو به بقیه کرد و گفت:
    - بهتره بریم نزدیک محل درگیری. ما که همه‌ی جنگ‌ها رو دیدیم، این جنگ رو هم ببینیم بد نیست.
    نارسیس هم بلند شد و گفت:
    - من هم موافقم. بریم ببینیم حیفه به خدا!
    آرش: خطرناکه.
    مجید: گور بابای خطر! فعلاً تو از همه خطرناک‌تری؛ چون اجازه نمیدی وقایع تاریخی رو از نزدیک ببینیم. خانوم‌ها پاشین بریم جنگ.
    پریا هم با نارسیس و مجید موافقت کرد و به آرش گفت:
    - بهتره شما هم بیایین استاد! هر چی باشه تاریخ خوندین و الان هم تو دانشگاه تاریخ را تدریس می‌کنین. با دیدن اصل وقایع بهتر و بیشتر می‌تونین ماجراها رو توضیح بدین.
    آرش که دید همه آماده‌ی رفتن به میدان نبرد هستند، چاره‌ای به‌جز همراهی با بقیه‌ی گروه نداشت. کوله‌پشتی‌اش را برداشت و گفت:
    - حالا که همه موافقن، من هم حرفی ندارم. تابع جمع هستم.
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - ایول! حالا شدی پسرخاله‌ی خودم. گردان بچه‌های شیراز آماده! پیش به سوی جنگ با پرتغالی‌ها!
    بچه‌ها به‌سمت جایی که صدای شلیک توپ را شنیدند، رفتند. بعد از مدت کوتاهی، به محل نبرد رسیدند. پشت تپه‌ی کوچکی قایم شدند تا کسی متوجه‌ی آن‌ها نشود. آرش به مجید گفت:
    - مجید! به‌نظرت چجوری می‌تونیم جلوتر بریم؟
    مجید گفت:
    - نه به اون موقع که نمی‌خواستی بیایی و نه به الان که می‌خوای پنجاه متر بری جلوتر از خط مقدم!
    آرش گفت:
    - مجید الان وقت متلک‌گویی نیست. یه فکری کن جلوتر بریم.
    مجید: کاری نداره. خودم هلت میدم جلو. به‌طور اتوماتیک میفتی وسط جنگ.
    آرش با حرص گفت:
    - لازم نکرده آقا! خودم میرم جلو.
    آرش خواست جلوتر برود که مجید دستش را کشید و گفت:
    - هی! کجا؟ جناب‌عالی ترقه داری که می‌خوای بری وسط معرکه؟
    یک‌مرتبه آرش به یاد آورد که ترقه‌هایشان تمام شده است. با نگرانی گفت:
    - نه، اصلاً یادم نبود. بهتره بریم عقب‌تر.
    مجید با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    - واقعاً برات متأسفم که عین عملیات شکست‌خورده عقب‌نشینی می‌کنی! شما همین‌جا باشین، من الان میام.
    نارسیس با نگرانی دست مجید را گرفت و پرسید:
    - کجا می‌خوای بری؟
    - نترس. می‌خوام یه خورده جلوتر برم، ببینم اوضاع چطوره. زود بر می‌گردم.
    - باشه برو؛ ولی مواظب خودت باش. مجید! جوگیر نشی بری وسط جنگ که خودم چشم‌هات رو از حدقه در میارم.
    - اوخ‌اوخ! به‌خاطر این تهدیدت هم که شده، سعی می‌کنم جوگیر نشم؛ آخه تجربه ثابت کرده خانوم‌ها وقتی تهدید می‌کنن، زود هم عملیش می‌کنن.

    نارسیس خندید. مجید هم با احتیاط جلوتر رفت تا اوضاع منطقه‌ی جنگی را بررسی کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید آهسته و با احتیاط خودش را به پشت دیوار عمارتی که مشهور به قلعه‌ی پرتغالی‌ها بود، رساند. سرکی کشید تا اوضاع را بهتر ببیند. درگیری شدیدی بین نیروهای پرتغالی و ایرانی به وجود آمده بود. سربازان ایرانی با جدیت و رشادت خاصی می‌جنگیدند. کمی دورتر، امام قلی خان نیز پابه‌پای سربازان ایرانی مشغول نبرد بود. مجید محو دیدن صحنه‌ی جنگ شده بود که ناگهان یک سرباز ایرانی با شمشیر، ضربه‌ای به بازوی سرباز پرتغالی زد و او هم تلوتلوخوران به‌سمت جایی که مجید پناه گرفته بود، رفت. سرباز بر روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. مجید این صحنه را که دید به اطراف نگاه کرد و به‌دنبال چیزی برای کتک‌زدن سرباز پرتغالی گشت. یک‌مرتبه سپری را دید که در گوشه‌ای افتاده بود. با خوش‌حالی به‌سمت سپر رفت و آن را برداشت. خودش را به بالای سر سرباز پرتغالی رساند و با سپر محکم به سر سرباز پرتغالی زد. سرباز با صدای بلندی داد زد و از شدت درد بیهوش شد. مجید خندید و گفت:
    - تا تو باشی بی‌اجازه وارد خلیج فارس و جزایر ایرانی نشی. مردیکه‌ی پرتغالی چُلمَن!
    مجید از این کار خوشش آمد و با همان سپر وارد صحنه‌ی نبرد شد. هر سرباز پرتغالی را که می‌دید، از پشت با سپر به او ضربه می‌زد. سربازان ایرانی که در حال جنگیدن بودند، با دیدن این کار مجید، او را تشویق می‌کردند. مجید هم بیشتر جوگیر می‌شد و ضربات محکم‌تری به سربازان دشمن وارد می‌کرد. خلاصه مجید تا مدتی وسط میدان می‌دوید و از پشت به سربازان پرتغالی حمله می‌کرد.
    کمی آن طرف‌تر، آرش و بقیه پشت تپه منتظر مجید نشسته بودند. نارسیس با نگرانی گفت:
    - دلم شور می‌زنه. به نظرتون مجید دیر نکرده؟
    پریا گفت:
    - آره، به نظرم دیر کرده. کاش می‌شد یه خبری ازش می‌گرفتیم.
    آرش گفت:
    - نگران نباشین. من یه دوربین با خودم آوردم. الان با دوربین نگاه می‌کنم ببینم این پسره‌ی دردسرساز کجاست.
    آرش دوربینش را از کوله‌پشتی بیرون آورد. دوربین را به‌سمت جایی که مجید رفته بود، گرفت و نگاه کرد. اما چیزی را که می‌دید، نمی‌توانست باور کند. مجید وسط میدان جنگ مشغول جنگیدن بود! آرش با تعجب به نارسیس گفت:
    - می‌دونی مجید کجاست؟
    نارسیس با تردید گفت:
    - نگو که وسط معرکه‌ست؟!
    آرش چیزی نگفت و فقط با سر تأیید کرد. نارسیس عصبانی شد و با حرص گفت:
    - خودم می‌کشمش. بذارین برگرده، من می‌دونم و اون!
    آرش گفت:
    - حالا عصبانی نشو. باید ببینیم چجوری میشه برش گردونیم.
    پریا گفت:
    - خب این که نیاز به فکر کردن نداره آقا آرش! خودتون برین دنبالش.
    آرش کمی مکث کرد و آرام گفت:
    - من برم دنبالش؟
    نارسیس گفت:
    - آره، فکر خوبیه. آرش! تو برو دنبالش. ما هم همین‌جا هستیم تا شما برگردین.
    آرش با تردید پرسید:
    - من برم دنبال مجید؟ یعنی اونجا برم دنبالش؟
    نارسیس جواب داد:

    - آره دیگه. پس کجا می‌خوای بری دنبالش؟ ما هم اینجا منتظرتون هستیم تا برگردین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا