وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس گفت:
- در هر صورت، با احتیاط در رو باز کنین. ممکنه اتاق یکی از شاهزاده‌ها باشه و چون الان زمستونه، این هم گرمای بخاری باشه.
مجید به آرش گفت:
- آرش! زود باش. در رو باز کن.
آرش: چرا من؟ خودت بازش کن.
- تو ترکیه رفتی. تو بلدی اینجا چی به چیه.
آرش کلافه گفت:
- از دست تو! خیله‌خب، خودم بازش می‌کنم؛ ولی اگه یه وقت سربازی کسی اونجا بود، خودت باهاش گلاویز میشی. فهمیدی؟
- باشه. هر اتفاقی افتاد با من.
آرش دستگیره‌ی در را گرفت و آهسته چرخاند. در باز شد و یک‌مرتبه بخار غلیظی جلوی دید بچه‌ها را گرفت. بچه‌ها سریع وارد آن مکان شدند و همین‌طور که با دست بخارها را کنار می‌زدند، سعی می‌کردند که بفهمند آنجا کجاست. کمی که جلوتر رفتند، میزان بخار هم کم شد؛ به‌طوری که بچه‌ها متوجه شدند در جایی شبیه به حمام هستند. آرش گفت:
- اینجا کجاست؟
مجید: خدا رحم کنه! معلوم نیست کجا اومدیم که این‌قدر بخار داره.
همین موقع ناگهان صدای جیغ چند زن شنیده شد. بچه‌ها با ترس به‌سمت صدا برگشتند و چیزی را که نباید می‌دیدند، دیدند. چند زن نیمه‌برهنه در حالی که حوله‌ی سفیدی به دورشان پیچیده بودند، بچه‌ها را به هم نشان می‌دادند و جیغ می‌کشیدند. مجید و آرش با دستپاچگی، سریع رویشان را برگرداندند. مجید به نارسیس گفت:
- ناری تو بهشون محرمی. برو بگو اشتباه اومدیم.
نارسیس با شتاب به‌سمت زن‌ها رفت و در حالی که سعی می‌کرد آرامشان کند، گفت:
- تو رو خدا جیغ نکشین! براتون توضیح میدم. تو رو خدا!
یکی از زن‌ها با عصبانیت بازوی نارسیس را گرفت و گفت:
- شما که هستید و در حمام حرم‌سرا چه می‌کنید؟
یکی دیگر از زن‌ها گفت:
- همین حالا به والده سلطان اطلاع می‌دهم تا شما را اعدام کند.
نارسیس با نگرانی گفت:
- صبر کنین! یه دقیقه دست نگه دارین تا براتون توضیح بدم.
همین موقع مجید، همان‌طور که پشتش به خانم‌های حرم‌سرا بود، بلند داد زد:
- ساکت!
همه ساکت شدند و به مجید نگاه کردند. مجید بدون اینکه برگردد، گفت:
- یه دقیقه خفه‌خون بگیرین ببینین چی میگه. خب گفت که ما اشتباهی اینجا اومدیم. اگه می‌دونستیم اینجا حموم زنونه‌ست که یه جای دیگه می‌رفتیم.
آرش در ادامه‌ی حرف مجید گفت:
- آره راست میگه. ما راهمون رو گم کرده بودیم. همین الان از همون راهی که اومدیم، بر می‌گردیم.
یکی از زن‎‌های حرم‌سرا به‌سمت آرش و مجید رفت و گفت:
- شما دو نفر! رویتان را برگردانید.
مجید و آرش با تعجب به یکدیگر نگاه کردند؛ اما هیچ حرکتی نکردند. نارسیس عصبی به‌طرف زن رفت و گفت:
- مگه شرم و حیا نداری که از دو تا مرد غریبه می‌خوای برگردن و نگاهت کنن؟ لازم نکرده. مجید! آرش! همین‌جوری پشت به این‌ها وایستین.
مجید گفت:
- اطاعت بانو!
زن با خشم به نارسیس نگاه کرد و گفت:
- من دستور دادم برگردند و به ما نگاه کنند. شما هم باید تابع دستور من باشید و سرپیچی نکنید.
نارسیس این بار با عصبانیت گفت:
- غلط زیادی هم کردی. یه تیکه جُل بستی دور خودت و راست‌راست می‌گردی. اون‌وقت توقع داری بذارم شوهرم بهت نگاه کنه؟ گمشو یه چیزی بپوش.
زن با عصبانیت به موهای نارسیس از زیر شال چنگ زد و گفت:
- تو را به سزای این کارت می‌رسانم گستاخ!
نارسیس از درد جیغ کشید و مجید ناخودآگاه برگشت و به‌سمت زن رفت تا نارسیس را از دست او رها کند. آرش هم از فرصت استفاده کرد و زن را به‌‌طرفی هل داد و گفت:
- دستت رو بکش زن احمق!
درگیری سختی در حمام حرم‌سرا به وجود آمد. تمام زن‌هایی که در حمام بودند، با بچه‌ها گلاویز شدند. یکی از زن‌ها به موهای آرش چنگ زده بود و آرش هم که همين‌طور مواظب بود به كسي نگاه نکند، سعی می‌کرد او را از خودش دور کند. مجید رویش را به‌سمتی دیگر کرد و با تشر به زنی که با او درگیر شده بود، گفت:
- خدا لعنتت کنه! حوله‌ت افتاد رو زمین. زود خودت رو بپوشون.

یکی از زن‌ها به اتاق والده سلطان رفت و ماجرای درگیری را گفت. والده سلطان یا همان گلبهار سلطان، به‌همراه دو نفر از ندیمه‌هایش به‌سمت حمام رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    گیس‌وگیس‌کشی سختی راه افتاده بود و اوضاع بدی به وجود آمده بود. خصوصاً برای آرش و مجید که هیچ راه فراری هم نداشتند. همین موقع صدای بلند زنی شنیده شد که با تحکم گفت:
    - اینجا چه خبر است؟ خاموش باشید.
    یک‌مرتبه سکوت در حمام برقرار شد. همه به‌سمت صدا نگاه کردند. زن‌های حرم‌سرا با دیدن گلبهار سلطان، سریع تعظیم کردند و در گوشه‌ای ایستادند. بچه‌ها که گلبهار سلطان را نمی‌شناختند، همان‌طور هاج‌وواج ایستاده بودند و به او نگاه می‌کردند. گلبهار نزدیک‌تر رفت و با اخم به زنان حرم‌سرا گفت:
    - چرا همان‌طور ایستاده‌اید؟ سریع به اتاق‌هایتان بروید و لباس بپوشید.
    زن‌ها یکی‌یکی تعظیم کردند و سریع از حمام خارج شدند. مجید پوزخندی زد و گفت:
    - این‌قدر سروصدا کردن تا رئیس حموم پیداش شد. خدا خیرت بده خانوم! کاش از اول اومده بودی. نمی‌دونی چه مویی از سر من و این آرش بدبخت کندن. دستشون بشکنه! چه پنجه‌ای بلند گذاشتن. چند جای صورتم خراشیده شده. پنجولاشون عین پنجول گربه بود.
    گلبهار سلطان به مجید نگاه کرد و چیزی نگفت؛ اما درعوض ندیمه‌اش جلوتر رفت و به بچه‌ها گفت:
    - به والده سلطان ادای احترام کنید.
    بچه‌ها با تعجب به گلبهار نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - شما والده سلطان هستین؟ واقعاً خودتونین؟ چه جالب! بچه‌ها میگه والده سلطانه.
    بچه‌ها گلبهار را به همدیگر نشان دادند و اظهار شگفتی کردند. گلبهار با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - مگر نمی‌دانید باید احترام بگذارید؟ این چه رفتاری است؟
    مجید با خنده گفت:
    - به دل نگیر خانوم! دیدن شما برامون تازگی داره.
    آرش گفت:
    - راست میگه. تا حالا هیچ والده سلطانی ندیده بودیم.
    نارسیس هم گفت:
    - فقط تو سریال حریم‌ سلطان دیده بودیم، نه تو واقعیت.
    گلبهار سلطان و ندیمه‌هایش با تعجب به بچه‌ها نگاه کردند. ندیمه‌ی خاص گلبهار با تشر گفت:
    - حال که شناختید، هر چه زودتر احترام بگذارید.
    مجید گفت:
    - چرا احترام بذاریم؟ مگه ملکه‌ی ایرانه که بهش احترام بذاریم؟
    ندیمه این بار با خشم داد زد:
    - خیر. ایشان هرگز مانند ملکه‌های ایران نیستند.
    نارسیس با طعنه گفت:
    - نباید هم باشه. ملکه‌های ایران باهوش و با ذکاوت و بسیار زیباتر از ملکه‌های عثمانی هستن. مگه نه بچه‌ها؟
    آرش و مجید هم حرف نارسیس را تأیید کردند. این بار گلبهار ،با شنیدن این حرف به‌شدت عصبانی شد و داد زد:
    - آن‌ها را به‌نزد سلطانمان ببرید. اوست که می‌داند چه حکمی برای این گستاخان اجرا کند.
    مجید گفت:
    - چه بهتر! اتفاقاً ما هم می‌خواستیم بریم دیدن سلطان سلیم که اقبالمون تُمبید و سر از حموم زنونه در آوردیم. بچه‌ها زود آماده شین که می‌ریم پیش سلیم.
    گلبهار به ندیمه‌اش اشاره کرد. او هم چند سرباز خبر کرد و بچه‌ها را با وجود تقلای زیاد، به‌نزد سلطان سلیم بردند.
    ***
    سلطان سلیم و والده سلطان بر روی تخت شاهی نشسته بودند و به بچه‌ها خیره نگاه می‌کردند. کمی بعد مجید به سلطان سلیم گفت:
    - عذر می‌خوام. از دیدن ما سیر نشدین؟
    سلطان سلیم گفت:
    - تو برایم آشنا هستی. تو را کجا دیده‌ام؟
    مجید: یادت نمیاد؟ بابا من همونم که با احمد پاشا اومدم تو چادرت. یادت اومد؟
    ناگهان سلطان سلیم با عصبانیت گفت:
    - درست است. تو همان جاسوس هستی. مگر کرولال نبودی؟ اینجا برای چه آمده‌ای؟
    آرش و نارسیس کمی ترسیده بودند؛ اما مجید راحت و خون‌سرد گفت‌:

    - اومدیم بهروزه خانم رو ببریم. در ضمن، کرولال هم هفت‌ جدوآبادته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    والده سلطان و سلطان سلیم به یکدیگر نگاه کردند. سلطان سلیم با خشم گفت:
    - نمی‌شود. شاه اسماعیل خود باید به اینجا بیاید و التماسمان کند تا همسرش را به وی برگردانیم.
    مجید گفت:
    - خب باشه. بهش میگم؛ اما بذار حداقل ببینیمش.
    سلطان سلیم: نمی‌شود. اگر تا غروب فردا شاه اسماعیل به اینجا نیاید، همسرش را طلاق می‌دهیم و به عقد قاضی عسگر در می‌آوریم.
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - ولی این کار خلاف شرع خدا و پیغمبره. گـ ـناه داره.
    سلطان سلیم گفت:
    - در شرع ما هیچ خلافی نیست. شرع ما مانند شرع شما نیست.
    مجید به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - راست میگه بچه. شرع این‌ها مثل شرع ما نیست. تو شرع این‌ها حرفی از غیرت و مردونگی نیومده. به‌جاش نامردی و بی‌غیرتی اومده. باید هم چیزی از احکام شرعی ما ندونه.
    سلطان سلیم عصبانی شد و داد زد:
    - دستور می‌دهم زبان از حلقت در آورند تا دیگر حاضرجوابی ما را نکنی.
    مجید: جرئت پدرت نیست. اگه می‌تونی نزدیک من شو ببین چی میشه. حاجی! من مجیدم، هیولای محله‌مون. به این سن هم که رسیدم، همه ازم می‌ترسن. اون‌و‌قت تو یه الف‌بچه می‌خوای زبون من رو در بیاری؟
    آرش آهسته به پهلوی مجید زد و گفت:
    - مواظب باش چی میگی. این‌ها مثل شاهان خودمون نیستن.
    مجید: خودم حواسم هست.
    سلطان سلیم با عصبانیت از روی تخت بلند شد و شمشیرش را از خلاف بیرون کشید. به‌سمت مجید گرفت و گفت:
    - تو را به جهنم می‌فرستم. مردک زبان‌دراز!
    نارسیس با نگرانی جیغ کوتاهی کشید و گفت:
    - مجید مواظب باش!
    مجید خون‌سرد گفت:
    - اگه من رو بکشی که دیگه نمی‌فهمی آینده‌ی سلطنتت چی میشه. بیا بزن بکش.
    سلطان سلیم کمی نرم شد و گفت:
    - آینده‌ی سلطنت من را می‌دانی؟ چگونه؟
    مجید: نه‌تنها سلطنت تو، بلکه سلطنت تمام شاهان عثمانی رو می‌دونم.
    والده سلطان پرسید:
    - تو پیشگو هستی؟
    مجید جواب داد:
    - بله. هم من پیشگو هستم و هم این دو تا.
    سلطان سلیم شمشیرش را غلاف کرد. روی تخت نشست و گفت:
    - پس بگو از این به بعد چه بر سر ما خواهد آمد؟
    مجید پرسید:
    - اول بگو ببینم، شما یه پسر به نام سلیمان ندارین؟
    والده سلطان به‌جای سلیم جواب داد:
    - آری. او ولیعهد است.
    مجید: خب دیگه. همه‌چیز حله. بعد از شما، سلیمان شاه میشه و اگه درست گفته باشم، 46 سال هم حکومت می‌کنه. البته ناگفته نماند که زنتون، حفصه سلطان که بعدها میشه والده سلطان، کم تو دربار دخالت نمی‌کنه.
    نارسیس در ادامه‌ی حرف مجید گفت: یه عروس هم بعدها دارین به نام خرم‌سلطان که بیشترین جنایات داخلی رو انجام میده.
    سلطان سلیم با تعجب به نارسیس و مجید نگاه کرد و پرسید:

    - شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - تو فیلم دیدیم.
    سلطان سلیم با تعجب پرسید:
    - فیلم؟ آن چیست؟
    مجید خندید و گفت:
    - یه جعبه داریم که از نیم سانت شیشه درست شده. خارجی‌ها بهش میگن ال.ای.دی. ما هم همین رو بهش میگیم. بعد تو اون جعبه که اتفاقاً جادویی هم هست، از شماها نشون میده. اونجا همه‌چیز رو می‌فهمیم.
    آرش و نارسیس از حرف‌های مجید خنده‌شان گرفته بود و سعی می‌کردند خودشان را کنترل کنند. سلطان سلیم و مادرش با تعجب به مجید نگاه کردند و چیزی نگفتند. مجید بی‌خیال ایستاده بود و خیره، به چشم‌های آن‌ها نگاه می‌کرد. کمی بعد مجید گفت:
    - اگه سیرنگاه شدین، بهروزه خانم رو بدین ببریم. بچه‌هاش منتظرن.
    سلطان سلیم پوزخندی زد و گفت:
    - دیر آمدید. بعد از نبرد وی را به عقد قاضی عسگر در آوردیم.
    بچه‌ها با تعجب به سلطان سلیم نگاه کردند. نارسیس با ناراحتی و خشم گفت:
    - کی این کار رو کردین؟
    مجید گفت:
    - یعنی غیرت رو خوردین و یه آب هم روش! خدا ازتون نگذره عثمانی‌های بی‌غیرت.
    آرش: خیلی زود تقاص این کارهاتون رو می‌بینین. چنان جنگ داخلی بین خودتون به وجود میاد که فرصت سرخاروندن هم براتون نمی‌ذاره.
    سلطان سلیم بلند خندید و گفت:
    - هرچه می‌خواهید بگویید. هرگز اجازه نخواهم داد آن شاه مغرور و جاه‌طلب بر ما مسلط شود.
    مجید با عصبانیت داد زد:
    - خودتون افتادین به جون ایران وگرنه ما با کسی سر جنگ نداشتیم. خوبه همین مادرت رو ببریم به عقد یکی دیگه در بیاریم؟
    نارسیس هم گفت:
    - بهروزه خانم دختر و پسر کوچیک داشت. چطور دلتون اومد یه همچین کاری کنین؟
    آرش گفت:
    - والا این‌ها از آمریکا بدترن به خدا!
    سلطان سلیم این بار عصبانی شد و داد زد:
    - خاموش باشید! بیشتر از این نمی‌توانم تحملتان کنم. هر سه نفرتان را به جهنم می‌فرستم.
    مجید گفت:
    - فکر کردی می‌تونی؟
    سلطان سلیم به سربازانش اشاره کرد و آن‌ها بچه‌ها را دستگیر کردند. آرش و مجید را جدا از نارسیس زندانی کردند. در زندان، آرش گوشه‌ای نشسته بود و فکر می‌کرد؛ اما مجید مانند ببری خشمگین دائم راه می‌رفت و با خودش چیزهایی زمزمه می‌کرد. آرش کلافه شد و گفت:
    - بیا بشین. این‌جوری که نمی‌تونی کاری کنی.
    مجید با نگرانی گفت:
    - نمی‌تونم. دلم شور نارسیس رو می‌زنه. می‌ترسم خدای نکرده، زبونم لال، بلایی سرش بیارن.
    آرش با شنیدن این حرف نگران شد و گفت:
    - راست میگی. خدا به خیر بگذرونه! کاش هیچ‌وقت اینجا نیومده بودیم.
    مجید کنار آرش نشست و گفت:
    - اصلاً می‌دونی چیه؟ همه‌ش تقصیر اون شاه اسماعیله. من رو فرستاد جنگ. ناری و پریا رو گذاشت نگهبان ملکه‌هاش. تو هم که نتونستی کاری کنی. کاش همون موقع ناری و پری رو بر می‌داشتی و یه جای امن قایم می‌شدین تا من برسم.
    آرش با شرمندگی گفت:
    - مجید به خدا شرمنده! نتونستم درست از اون دو تا مراقبت کنم. برگشتیم شیراز هر چقدر خواستی من رو بزن.
    مجید دست روی شانه‌ی آرش گذاشت و گفت:
    - غصه نخور! نارسیس که پیش بهروزه خانم بود. تو باید مواظب پریا می‌بودی که نبودی. راجع به زدن هم اصلاً فکرش رو نکن. نمی‌زنمت؛ اما به‌جاش تو مراسم عروسی دومت حسابی تلافی می‌کنم.
    آرش خندید و گفت:
    - مثلاً چجوری تلافی می‌کنی؟
    مجید به دیوار تکیه داد و گفت:
    - به جاوید که اعتمادی نیست؛ اما یه ایران دارم که مکمل خودمه. دو تایی مثل یه پدر و دختر خوب تو عروسی چنان حادثه‌آفرینی کنیم که تا چهل سال بعدش هم آثارش بمونه.
    دو تایی بلند خندیدند. همین موقع نگهبان در را باز کرد و گفت:
    - بیرون بیایید.
    مجید و آرش سریع بلند شدند و بیرون رفتند. نگهبان آن‌ها را با خودش به محوطه‌ای برد. سلطان سلیم به‌همراه مادرش، چند تن از بزرگان عثمانی و قاضی عسگر در آنجا حضور داشتند. در وسط محوطه‌ نارسیس روی زمین نشسته بود و صورتش خیس از اشک بود. دو نفر از ندیمه‌ها هم بالای سرش ایستاده بودند. مجید با نگرانی به همه نگاه کرد و از سلطان سلیم پرسید:
    - اینجا چه خبره؟ چرا نارسیس این‌جوری گریه کرده؟
    نارسیس با دیدن مجید با گریه گفت:
    - مجید! این‌ها می‌خوان همون بلایی رو که سر بهروزه خانم آوردن، سر من هم بیارن.
    مجید دیگر چیزی نمی‌شنید. با خشم زیاد چشم‌هایش را بست و تندتند نفس عمیق کشید. آرش با عصبانیت داد زد:

    - بهتون اجازه نمی‌دیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید چشم‌هایش را باز کرد و با تحکم گفت:
    - خودم تک‌تکشون رو می‌فرستم به جهنم. از مادر زاده نشده اونی که بخواد عشق اول و آخر من رو ازم بگیره. خودم به حسابتون می‌رسم عثمانی‌های بی‌غیرت!
    مجید دست در جیبش کرد و همان یک ترقه‌ای را که برایش مانده بود، بیرون آورد. به آرش گفت:
    - آرش! فکر کن نارسیس خواهر خودته. زود باش. سریع بپر و از اونجا دورش کن؛ چون می‌خوام قیامت به پا کنم.
    سلطان سلیم و بقیه با شک به مجید نگاه کردند. سلطان سلیم داد زد:
    - چه در سر داری؟
    مجید جواب او را نداد و به پاتیلی که در نزدیکی سلطان سلیم بود، نگاه کرد و بلند گفت:
    - آرش! حالا وقتشه.
    آرش سریع به‌طرف نارسیس دوید و ندیمه‌ها را به گوشه‌ای هُل داد. بازوی نارسیس را گرفت و سریع از آنجا دور کرد. سلطان سلیم به سربازانش اشاره کرد. هنوز کسی کاری نکرده بود که مجید ترقه را به‌داخل پاتیل آتش پرتاب کرد. در یک چشم‌برهم‌زدن پاتیل منفجر شد و سلطان سلیم، مادرش و قاضی عسگر که در نزدیک پاتیل بودند، به‌گوشه‌ای پرت شدند. انفجار باعث آتش‌سوزی شد و هر کس به‌گوشه‌ای فرار می‌کرد. بچه‌ها سریع از محوطه فرار کردند و با سرعت و یک‌نفس می‌دویدند تا به راهرویی رسیدند. شبیه همان راهرویی بود که قبلاً واردش شده بودند. پشت دیواری ایستادند تا کمی نفس تازه کنند. وقتی مطمئن شدند که کسی تعقیبشان نمی‌کند، نفس راحتی کشیدند. مجید آرش را به‌سمت دیوار هُل داد و گفت:
    - روت رو بکن اون طرف.
    آرش با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    مجید با تشر گفت:
    - گفتم روت رو بکن اون طرف، بگو چشم.
    آرش بیچاره رویش را به‌سمت دیوار کرد. همین موقع مجید نارسیس را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - خدایا شکرت! زنم الان پیشمه. خدایا آتش ته قبر این‌ها رو زیاد کن که می‌خواستن زنم رو ازم بگیرن.
    نارسیس با تعجب فقط به حرف‌ها و نفرین‌های مجید گوش می‌داد. مجید همین‌طور که یک‌ریز و پشت سر هم حرف می‌زد، با پا به پای آرش زد و گفت:
    - برنگرد نکبت!
    آرش خندید و چیزی نگفت؛ ولی ناگهان متوجه‌ی در سیاه‌رنگ شد. می‌خواست برگردد و به آن‌ها هم خبر دهد؛ اما مجید مرتب به او می‌گفت که برنگرد. آرش گفت:
    - مجید نگاه...
    مجید: خیله‌خب.
    - مجید در...
    - خیله‌خب. ای خدا لعنت کنه اون‌ها رو که می‌خواستن ناری رو ازم بگیرن!
    - مجید در...
    نارسیس مجید را کنار زد و گفت:
    - بسه دیگه، خفه‌م کردی. ببین آرش چی میگه.
    مجید با اخم به آرش نگاه کرد و گفت:
    - خبرت چی میگی؟
    آرش به در اشاره کرد و گفت:
    - هیچی. می‌خواستم بگم اگه کارت تموم شده، در سیاه‌رنگ ظاهر شده. بیایین بریم.
    مجید یک‌مرتبه هول شد و گفت:
    - چرا از اول نگفتی؟ ناری بیا بریم.
    آرش با حالت خاصی گفت:
    - خیلی ممنون!
    بچه‌ها سریع از در سیاه‌رنگ عبور کردند و وارد شهری شدند. نارسیس به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - شبیه دوره‌ی شاه اسماعیله.

    آرش: آره، خودشه. چون پریا الان اونجاست. باید بریم دنبالش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: زود بریم تو قصر؛ چون یه خورده‌حساب‌هایی با شاه اسماعیل دارم که باید باهاش صاف کنم.
    مجید جلوتر راه افتاد و آرش و نارسیس هم پشت سرش رفتند. بعد از مدتی به دروازه‌ی قصر رسیدند. نگهبانی که دم در ایستاده بود، مجید را شناخت و گفت:
    - جناب مجید! شما کجا بودید؟ خیلی وقت است که منتظرتان هستیم.
    مجید گفت:
    - اوه چه عجب! بالاخره یکی پیدا شد که منتظر من باشه. می‌ذاری بریم تو قصر؟
    نگهبان گفت:
    - البته. دروازه را باز کنید.
    بچه‌ها وارد قصر شدند و به تالار اصلی رفتند. مجید به یکی از نگهبانان گفت:
    - شاه کجاست؟ می‌خوام ببینمش.
    نگهبان گفت:
    - آرام باش. از وقتی که نبرد تمام شده، شاه خود را در اتاقش محبوس کرده است و بیرون نمی‌آید.
    مجید گفت:
    - ناراحت باش. بذارش بر عهده‌ی من.
    مجید رو به بقیه گفت:
    - دنبالم بیایین.
    بچه‌ها وارد اتاق شاه شدند. شاه بر روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود. مجید جلوتر رفت و گفت:
    - سلام، ما برگشتیم.
    شاه با دیدن مجید به سقف اشاره کرد و گفت:
    - آنجا را می‌بینی؟ زمانی دستور دادم این سقف را برجسته‌ترین نگارگران کشور نقاشی کنند. دیوارهای قصر را هم به زیباترین شکل ممکن رنگ‌آمیزی کردند. تمام این کارها را دستور دادم انجام دهند؛ اما... اما من شاه بی‌لیاقتی هستم که نتوانستم از مردمم و همین‌طور از ملکه بهروزه خانم به‌خوبی محافظت کنم. من لیاقت این را دارم که تصویری از من به‌عنوان یک شاه بی‌لیاقت بر روی دیوار بکشند تا درس عبرتی باشد برای شاهان پس از من.
    مجید آرام کنار تخت شاه نشست و گفت:
    - غصه نخورین جناب شاه! من انتقام شما و بهروزه خانم را از سلطان سلیم بی‌همه‌چیز گرفتم.
    شاه یک‌مرتبه نشست و با تعجب به مجید نگاه کرد. کمی بعد پرسید:
    - چه کردی؟ بهروزه خانم را برایمان آوردی؟
    مجید گفت:
    - یه چیزی بگم؟ زمان رو میشه تغییر داد؛ اما تاریخ رو نه. ما اونجا رفتیم و با سلیم هم ملاقات کردیم؛ ولی همه‌چیز به‌سرعت گذشت. تازه اون سلیم ازخدابی‌خبر می‌خواست همون بلایی رو که سر بهروزه خانم آورد، سر زن من هم بیاره.
    شاه با نگرانی پرسید:
    - آن‌وقت تو چه کردی؟
    - من همون کاری رو کردم که یه شوهر وفادار می‌کنه. یه ترقه انداختم تو پاتیل کنار دست سلیم و اون هم منفجر شد. فکر کنم تا الان تمام بدنش سوخته باشه. ایشالا...
    - زنت را توانستی نجات دهی؟
    - پس چی؟! فکر کردین می‌ذارم کسی دست به زنم بزنه؟ ناری نباشه می‌خوام دنیا نباشه. میگی نه؟ از خودش بپرسین.
    شاه اسماعیل آهی کشید و گفت:
    - ای کاش من هم به اندازه‌ی تو می‌توانستم از زنانم مواظبت کنم؛ ولی افسوس!
    - جناب شاه! می‌دونین عیب کار کجاست؟

    - کجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - اونجاست که شما شاهان به یه زن اکتفا نمی‌کنین و این‌قدر زن می‌گیرین تا یه حرم‌سرا درست کنین. تو دوره‌ی ما به مردی که یه زن دیگه می‌گیره، میگن شلوارش دو تا شده. حالا حساب کنین به شما چی میگن؟ میگن شلواردوزی راه انداخته.
    مجید این حرف را زد و خندید. شاه به او نگاه کرد و گفت:
    - از این به بعد چه باید کرد؟
    - توکل بر خدا کنین. بهروزه خانم که رفت. به‌جاش تاجلی‌بیگم هست. شما بقیه‌ی عمرتون رو با ایشون می‌گذرونین. در عوض دیگه زن نگیرین. زن زیادی خیلی زحمت داره. خرجش بالاست. خصوصاً اگه بچه‌دار هم بشه. حالا بیا و درستش کن. خرج پوشک هست، خرج شیرخشک که دیگه نگو. تازه لباس بچه گرون‌تر از لباس بزرگساله. خلاصه کلی خرج‌ومخارجت بالا میره.
    شاه اسماعیل پرسید:
    - تو چند فرزند داری؟
    مجید لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - من دو تا دارم؛ یه دختر و یه پسر. البته ما فکر می‌کردیم یه دونه داریم. اون روزی که برای اولین بار رفتیم سونوگرافی، همین‌که دو تامون به مانیتور نگاه کردیم، منتظر بودیم یه بچه ببینیم؛ اما دکتر با ذوق گفت وای جفتشون سالم و شیطونن. آقا چشمتون روز بد نبینه! من و زنم نمی‌دونستیم چی کار کنیم. هم شوکه شده بودیم و هم خوش‌حال. الان بچه‌هامون دو سالشونه. خونه‌ی مامانم‌اینا گذاشتیمشون.
    شاه اسماعیل که از صحبت‌های مجید چیزی متوجه نشده بود، لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - زندگی شما مردم عادی بسیار شیرین‌تر از ما شاهان است. لحظات شما بدون دغدغه و نگرانی است. خوشا به سعادت شما!
    از روی تخت بلند شد و به‌طرف صندوقچه‌ی کوچکی رفت. از داخل صندوقچه کیسه‌ی چرمی کوچکی بیرون آورد و به مجید داد. گفت:
    - این هدیه‌ی من به فرزندان توست. امیدوارم در آینده به نیکی و شادی زندگی کنند.
    مجید کیسه را گرفت و گفت:
    - دست شما درد نکنه جناب شاه! راضی به زحمتتون نبودیم.
    شاه اسماعیل با لبخند گفت:
    - بروید به امان خدا! آن بانو که همراهتان بود، هم‌اینک در اتاق تاجلی‌بیگم است.
    نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - وای پریا اینجاست! من رفتم پیشش. خداحافظ جناب شاه!
    نارسیس با خوشحالی از اتاق شاه بیرون رفت و به‌سمت اتاق تاجلی‌بیگم دوید. وارد اتاق شد. همین‌که دو دخترعمو یکدیگر را دیدند، با خوش‌حالی و در حالی که جیغ می‌زدند، یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند و ابراز شادی کردند. تاجلی‌بیگم هم با لبخند به آن‌ها نگاه می‌کرد.
    نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - وای پریا! نمی‌دونی چقدر خوش‌حالم که سالمی. تو کجا بودی؟
    پریا گفت:
    - من پیش تاجلی‌بیگم بودم که هر دومون رو دستگیر کردن. تاجلی‌بیگم لطف کردن و با بخشیدن گوشواره و النگوهاشون، من هم نجات دادن.
    نارسیس با لبخند به تاجلی‌بیگم گفت:
    - ممنونم تاجلی‌بیگم! شما لطف بزرگی در حق پریا کردین. امیدوارم بتونیم یه روز جبران کنیم.
    تاجلی‌بیگم گفت:
    - من ملکه‌ی این سرزمینم. نباید بگذارم مویی از سر زنان این سرزمین کم شود، چه برسد به اینکه دست دشمن به آن‌ها رسد.

    پریا: میگم نارسیس! چطوره یه سلفی سه‌نفره با تاجلی‌بیگم بگیریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس به پریا اشاره کرد کاری نکند که به آن‌ها شک کنند؛ اما پریا گفت:
    - نترس. من همه‌چیز رو برای تاجلی‌بیگم تعریف کردم. الان می‌دونه ما کی هستیم و از کجا اومدیم.
    نارسیس خیالش راحت شد و گفت:
    - واقعاً؟ خب پس بیا عکس بگیریم.
    نارسیس و پریا چند عکس با تاجلی‌بیگم گرفتند و هر بار که عکس‌ها را به تاجلی‌بیگم نشان می‌دادند، به وجد می‌آمد و دوباره می‌خواست عکس بگیرد. تاجلی‌بیگم به آن‌ها اجازه داد یک دست از لباس‌هایش را بپوشند و با تاج او عکس بگیرند. نارسیس و پریا هم ازخداخواسته با لباس‌ها و تاج وی چندین عکس یادگاری گرفتند و حتی یک فیلم هم از تاجلی‌بیگم گرفتند که در آن فیلم برای مردم ایران آرزوی خوشبختی و سلامتی کرده بود. در آخر تاجلی‌بیگم به‌عنوان یادگاری یک دست لباس و یک انگشتر جواهر به هر کدام داد.
    بچه‌ها بعد از خداحافظی از دربار بیرون آمدند. همین‌طور که در خیابان راه می‌رفتند، اتفاق‌هایی را که برایشان افتاده بود، برای هم تعریف می‌کردند.
    مجید: بیچاره ممد! تو بغـ*ـل خودم جون داد. خدا بیامرزدش. تو همون یکی-دو روز خیلی با هم دوست شده بودیم.
    آرش: من هنوز نتونستم دوست پیدا کنم.
    - بس که مردم‌گریزی.
    - من مردم‌گریزم؟ من اگه این‌جوری بودم که استاد دانشگاه نمی‌شدم.
    - آخه با یه مشت موش تو دانشگاه سروکله‌زدن کجاش اجتماعیه؟
    پریا با غیض گفت:
    - دست شما درد نکنه مجید خان! حالا ما موشیم تو دانشگاه؟
    مجید: موش نیستین؟ دائم خرخره‌ی استادهاتون رو می‌جووین. بعد میگین موش نیستین؟
    پریا: خودت هم یه روز موش بودی.
    مجید خندید و گفت:
    - من گودزیلا بودم. آرش یادته یکی از استادهامون از دست من سکته کرد و بعد که برگشت دانشگاه، استعفا داد؟
    آرش خندید و گفت:
    - آره یادمه. بنده خدا! الان دوباره برگشته دانشگاه. وقتی من رو دید، با ترس پرسید اون پسرخاله‌ی جِنِت کجاست؟
    همه خندیدند. همین‌طور که مشغول حرف‌زدن بودند، ناگهان چند نفر از اراذل‌ و اوباش جلوی آن‌ها را گرفتند. یکی از آن‌ها که سردسته‌ی بقیه بود، رو به بچه‌ها گفت:
    - زود، هر چه دارید بدهید؛ وگرنه با همین دشنه سر از تنتان جدا می‌کنم.
    پریا و نارسیس از ترس جیغ کشیدند و پشت آرش و مجید قایم شدند. مجید با خشم گفت:
    - فکر کردی لاتی؟ نه جانم! تو شکلاتی.
    آرش: ما چیزی نداریم که بهتون بدیم. بذارین بریم.
    سردسته به آرش گفت:
    - یعنی باور کنم چیزی در بساط ندارید؟ همین حالا همه را بگردید و هر چه که دارند، بگیرید.
    بقیه اطاعتی گفتند و همین‌که به‌سمت بچه‌ها رفتند، نارسیس با یک حرکت، چند ضربه به آن‌ها زد که باعث شد از درد به زمین بیفتند. مجید با شتاب گفت:
    - بچه‌ها سریع فرار کنیم.
    هر چهار نفر با سرعت فرار کردند و اراذل هم آن‌ها را تعقیب کردند. بچه‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌دویدند که ناگهان در سیاه‌رنگ ظاهر شد. آرش با هیجان گفت:
    - در ظاهر شد. سریع رد شین.
    بچه‌ها سریع از در رد شدند و در مقابل چشم اراذل و اوباش ناپدید شدند. تا مدتی آن‌ها بابت دیدن این منظره، مات‌ومبهوت به اطراف نگاه می‌کردند.
    ***
    شاه اسماعیل به رسوم و آیین‌های مذهبی و ملی بسیار علاقه داشت و به ایجاد آبادانی و بناهای یادبود اشتیاق نشان می‌داد. مهم‌ترین آثاری که از وی به یادگار مانده است، این‌ها است؛ بازار دور میدان قدیم اصفهان، مدرسه هارونیه و بقعه‌ی امامزاده هارون در اصفهان (این دو بنا تماماً باقی مانده است)، بناهای یاد بود در اوجان فارس و شیراز و سرانجام آبادانی‌ها و ساختمان‌های متعددی که در خوی و تبریز بنیاد کرد.
    سرانجام شاه اسماعیل پس از حدود ۲۳ سال پادشاهی، در سن ۳۸ سالگی در روز دوشنبه 19 رجب سال ۹۳۰ هجری قمری درگذشت و جسد او را در بقعه‌ی شاه صفی‌الدین اردبیلی به خاک سپردند. وی هنگام مرگ نُه فرزند از خود به جا گذاشت. چهار پسر به نام‌های «طهماسب میرزا»، «القاسب میرزا»، «سام میرزا» و «بهرام میرزا» از آن جمله‌اند.
    پس از شاه اسماعیل فرزند ارشدش از تاجلی‌بیگم به نام شاه طهماسب یکم صفوی، به‌عنوان دومین پادشاه از سلسله‌ی صفویه بر تخت نشست. طهماسب جوان در ده سالگی به سلطنت رسید. و به ‌دلیل کم‌بودن سن‌وسال شاه جدید، فرصتی برای کسب قدرت امرای قدرت‌طلب قزلباش فراهم شد. ده سال اول سلطنت شاه طهماسب، در واقع عرصه‌ی رقابت امرای قزلباش برای کسب قدرت بود. شاه جوان به‌‌علت شجاعت و تدبیر، کم‌کم توانست خود را به‌عنوان شاهی مقتدر برای ایران مطرح کند و زمام قدرت را در دست گیرد.
    او پس از مرگ پدر با آشوب داخلی و حمله‌ی ازبکان و عثمانیان مواجه شد که با حسن تدبیر، شجاعت و تا حدی بهره‌مندی از بخت و اقبال از پس این مشکلات برآمد و دوره‌ای طولانی از صلح و ثبات را برای ایران به ارمغان آورد. وی فردی معتقد به مذهب شیعه‌ی دوازده‌امامی بود. شاه طهماسب یکم حدود ۵۴ سال بر ایران حکومت کرد که در بین تمام پادشاهان پس از اسلام در ایران، بیشترین زمان حکمرانی بوده ‌است.
    شاه طهماسب در دوره‌ی بلند حکومت خود، توانست با وجود کمبود منابع، به‌خوبی تهدیدات مکرر ازبکان و سپس عثمانیان را دفع کند و دوره‌ای از صلح و ثبات را برای کشور به ارمغان آورَد؛ دوره‌ای که تا مرگ وی در سال 984 هجری قمری و به سلطنت رسیدن فرزند تندخوی او، شاه اسماعیل دوم، ادامه داشت.
    روحش شاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زمانی که در باز شد و بچه‌ها بیرون رفتند، خودشان را در جایی پشت کوه دیدند. پریا با تعجب پرسید:
    - اینجا کجاست؟ منطقه‌ی کوهستانیه؟
    آرش به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - واقعاً کوه‌های قشنگی هم داره.
    نارسیس گفت:
    - با وجود اینکه کوهستانه؛ اما حس می‌کنم صدایی شبیه به صدای دریا هم از دور می‌شنوم.
    پریا گفت:
    - من هم حس کردم یه همچین صدایی شنیدم؛ اما فکر نمی‌کردم تو هم شنیده باشی.
    مجید: پس بهتره بریم تا ببینیم کجا اومدیم.
    بچه‌ها راه افتادند و همان‌طور که از میان کوه‌های زیبای آن منطقه که عبور می‌کردند، عکس یادگاری هم می‌گرفتند. مجید زمین‌های اطراف را به بقیه نشان داد و با شگفتی گفت:
    - نگاه کنین! زمینش چه برقی می‌زنه! انگار یه عالمه طلا و الماس رو زمین ریختن.
    آرش: فکر کنم به‌خاطر وجود مقادیر زیاد آهن باشه. چون وجود معادن آهن باعث این زرق‌وبرق میشه.
    مجید با دستمال صورتش را پاک کرد و کلافه گفت:
    - درسته جای قشنگیه؛ اما خیلی هواش گرمه. معلوم نیست کجا اومدیم.
    نارسیس گفت:
    - درسته یه خورده گرمه؛ اما هواش دل‌چسب و دوست‌داشتنیه. مگه نه پریا؟
    پریا: آره. خیلی دل‌چسبه. من عاشق این هوا هستم.
    مجید به دو دخترعمو گفت:
    - این هوا رو دوست دارین؛ چون خودتون بچه‌ی گرمسیری هستین. من بیچاره به این هوا عادت ندارم. آرش هم نداره. مگه نه آرش؟
    آرش جواب داد:
    - راست میگه. من هم زیاد به هوای گرم عادت ندارم. بهتره تندتر بریم تا یه جای خنک و سایه‌دار پیدا کنیم. مُردم از گرما.
    پریا با خنده گفت:
    - اما ما برامون مهم نیست؛ چون عادت داریم به گرما.
    مجید به پریا گفت:
    - جون عمه‌ت این‌قدر ژست نرو و راه بیفت تا یه جای خنک پیدا کنیم.
    پریا و نارسیس خندیدند و جلوتر راه افتادند. بعد از چند دقیقه، یک‌مرتبه نارسیس ایستاد. به جایی اشاره کرد و با هیجان خاصی بلند گفت:
    - دریا! بچه‌ها فکر کنم اونجا خلیج فارسه. بیایین بریم. زود باشین.
    نارسیس این را گفت و سریع به‌طرف دریا دوید. بقیه هم دنبال دویدند. کمی بعد، همه با فاصله‌ی کمی از دریا ایستادند. مجید گفت:
    - یعنی اینجا خلیج فارسه؟
    نارسیس با تعجب گفت:
    - مگه تا حالا خلیج فارس رو ندیدی؟
    مجید به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - نه والا! من یه دریاچه‌ی مهارلو دیدم که اون هم چند سانتی‌متری شیرازه.
    آرش گفت:
    - من قبلاً برای سمینار روز ملی خلیج فارس، بندرعباس رفتم. از اونجا به جزیره‌ی قشم و جزیره‌ی هرمز هم رفتم. واقعاً سفر خاطره‌انگیزی بود.
    نارسیس دوباره از مجید پرسید:
    - مجید! جونِ من تا حالا خلیج فارس رو ندیدی؟
    مجید: ناری! به نظرت من چند بار سفر رفتم؟ تو این چند سالی که عروسی کردیم، به‌جز مکه و شوش و اطراف شیراز، دیگه کجا رفتم؟
    آرش با خنده گفت:
    - مشهد هم زیاد رفتی.

    مجید: خب مشهد هم روش. اما تا حالا دیدی زیاد مسافرت برم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با حالت خاصی شبیه به دلداری گفت:
    - آخی! نازی! مجید دلم برات سوخت.
    آرش جواب داد:
    - دلت نسوزه. این این‌قدر شر و شیطون بود که حاج عمو جرئت نمی‌کرد از شیراز خارج بشه.
    مجید: اوهوکی! نه که خودت شیطون نبودی؟
    - مثلاً من چی کار می‌کردم؟ من که از بس آروم بودم، عزیز جون خدا بیامرز، همیشه دلش برام می‌سوخت.
    - تو آب‌زیرکاه بودی آقا! من هر چی داشتم رو می‌کردم؛ اما تو با سیاست انگلیسیت شیطنت می‌کردی.
    دوباره دو پسرخاله به یاد گذشته‌ها، به جان هم افتادند و نارسیس و پریا هم می‌خندیدند.
    آرش با حرص گفت:
    - من بودم تمام بچه‌ها رو به خط می‌کردم که برن به نگهبان باغ آقاجون اینا بگن کریم هوچی؟
    مجید: من به خطشون می‌کردم، درست؛ اما تو بهشون پول می‌دادی که به کسی چیزی نگن.
    - تو وادارم می‌کردی تمام پول‌های قلکم رو به بچه‌ها بدم.
    - خب این به کنار. قضیه‌ی آب‌پاشی روی دیوار و گلدون‌های گلاب خانم چی؟
    یک‌مرتبه آرش با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - خفه مجید! خفه!
    بعد با حرکت چشم به خانم‌ها اشاره کرد که با کنجکاوی، منتظر شنیدن بقیه‌ی حرف‌های مجید بودند. مجید نگاهی به آن‌ها کرد و با خنده گفت:
    - قضیه‌ی آب‌پاشی چیز خاصی نبود. با نذر دو تا گوسفند همه‌چیز تموم شد.
    نارسیس با تعجب پرسید:
    - نذر دو تا گوسفند؟ مگه چی شده بود که گوسفند نذر کردن؟
    آرش با شتاب گفت:
    - هیچی. هیچی نشده بود. مجید همین‌جوری از خودش یه چیزی در آورد. بهتره وقت تلف نکنیم و بریم کنار ساحل.
    پریا گفت:
    - باشه من هم موافقم. بهتره بریم ساحل.
    مجید به آرش نگاه کرد و با خنده گفت:
    - آره راست میگه. بریم ساحل بلکه بخت دو نفر باز بشه. شاید دیگه نیاز به نذر دو تا گوسفند نباشه.
    آرش از روی زمین یک تکه چوب پیدا کرد. آن را برداشت و دنبال مجید دوید. خانم‌ها بلند خندیدند و مجید همان‌طور که می‌دوید به آرش می‌گفت:
    - چرا یهو هار شدی؟ مگه دروغ میگم؟
    خلاصه بچه‌ها کنار ساحل رفتند و مدت کوتاهی در کنار خلیج فارس لحظات خوشی را گذراندند. بعد از مدتی شادی و خنده، جایی را پیدا کردند و نشستند. مشغول صحبت بودند که آرش حس کرد کوله‌پشتی‌اش کمی تکان خورد. با شک به‌ داخل کوله‌اش نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. فکر کرد ممکن است کتاب تکان خورده باشد. آن را برداشت و باز کرد. جمله‌ی کوتاهی ظاهر شد.
    «اگر دنیا حلقه‌ی انگشتری باشد، هرمز نگین آن است.»
    آرش به بقیه گفت:
    - بچه‌ها! می‌دونین ما الان کجا هستیم؟
    بچه‌ها به آرش نگاه کردند. مجید گفت:
    - بندرعباسیم؟
    آرش گفت:
    - یه خورده اون طرف‌تر از بندرعباس.
    نارسیس: قشم؟
    آرش: یه کم اون طرف‌تر.
    پریا: نکنه جزیره‌ی هرمز اومدیم؟
    آرش: دقیقاً. ما الان وسط جزیره‌ی هرمزیم.
    مجید: حالا که پریا درست گفت، باید به درسی که این ترم باهات داره، بیست بدی.
    آرش خندید و گفت:
    - من تاریخ هنر و معماری عصر صفوی بهشون درس نمیدم که بخوام بهش بیست بدم.
    مجید: پس چی درس میدی؟ به همون درس بیست بده دیگه.

    آرش: نه‌‌خیر. ایشون باید خودش درس بخونه و نمره بیاره. در ضمن من تاریخ هنر ساسانیان بهشون درس میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا