نارسیس گفت:
- در هر صورت، با احتیاط در رو باز کنین. ممکنه اتاق یکی از شاهزادهها باشه و چون الان زمستونه، این هم گرمای بخاری باشه.
مجید به آرش گفت:
- آرش! زود باش. در رو باز کن.
آرش: چرا من؟ خودت بازش کن.
- تو ترکیه رفتی. تو بلدی اینجا چی به چیه.
آرش کلافه گفت:
- از دست تو! خیلهخب، خودم بازش میکنم؛ ولی اگه یه وقت سربازی کسی اونجا بود، خودت باهاش گلاویز میشی. فهمیدی؟
- باشه. هر اتفاقی افتاد با من.
آرش دستگیرهی در را گرفت و آهسته چرخاند. در باز شد و یکمرتبه بخار غلیظی جلوی دید بچهها را گرفت. بچهها سریع وارد آن مکان شدند و همینطور که با دست بخارها را کنار میزدند، سعی میکردند که بفهمند آنجا کجاست. کمی که جلوتر رفتند، میزان بخار هم کم شد؛ بهطوری که بچهها متوجه شدند در جایی شبیه به حمام هستند. آرش گفت:
- اینجا کجاست؟
مجید: خدا رحم کنه! معلوم نیست کجا اومدیم که اینقدر بخار داره.
همین موقع ناگهان صدای جیغ چند زن شنیده شد. بچهها با ترس بهسمت صدا برگشتند و چیزی را که نباید میدیدند، دیدند. چند زن نیمهبرهنه در حالی که حولهی سفیدی به دورشان پیچیده بودند، بچهها را به هم نشان میدادند و جیغ میکشیدند. مجید و آرش با دستپاچگی، سریع رویشان را برگرداندند. مجید به نارسیس گفت:
- ناری تو بهشون محرمی. برو بگو اشتباه اومدیم.
نارسیس با شتاب بهسمت زنها رفت و در حالی که سعی میکرد آرامشان کند، گفت:
- تو رو خدا جیغ نکشین! براتون توضیح میدم. تو رو خدا!
یکی از زنها با عصبانیت بازوی نارسیس را گرفت و گفت:
- شما که هستید و در حمام حرمسرا چه میکنید؟
یکی دیگر از زنها گفت:
- همین حالا به والده سلطان اطلاع میدهم تا شما را اعدام کند.
نارسیس با نگرانی گفت:
- صبر کنین! یه دقیقه دست نگه دارین تا براتون توضیح بدم.
همین موقع مجید، همانطور که پشتش به خانمهای حرمسرا بود، بلند داد زد:
- ساکت!
همه ساکت شدند و به مجید نگاه کردند. مجید بدون اینکه برگردد، گفت:
- یه دقیقه خفهخون بگیرین ببینین چی میگه. خب گفت که ما اشتباهی اینجا اومدیم. اگه میدونستیم اینجا حموم زنونهست که یه جای دیگه میرفتیم.
آرش در ادامهی حرف مجید گفت:
- آره راست میگه. ما راهمون رو گم کرده بودیم. همین الان از همون راهی که اومدیم، بر میگردیم.
یکی از زنهای حرمسرا بهسمت آرش و مجید رفت و گفت:
- شما دو نفر! رویتان را برگردانید.
مجید و آرش با تعجب به یکدیگر نگاه کردند؛ اما هیچ حرکتی نکردند. نارسیس عصبی بهطرف زن رفت و گفت:
- مگه شرم و حیا نداری که از دو تا مرد غریبه میخوای برگردن و نگاهت کنن؟ لازم نکرده. مجید! آرش! همینجوری پشت به اینها وایستین.
مجید گفت:
- اطاعت بانو!
زن با خشم به نارسیس نگاه کرد و گفت:
- من دستور دادم برگردند و به ما نگاه کنند. شما هم باید تابع دستور من باشید و سرپیچی نکنید.
نارسیس این بار با عصبانیت گفت:
- غلط زیادی هم کردی. یه تیکه جُل بستی دور خودت و راستراست میگردی. اونوقت توقع داری بذارم شوهرم بهت نگاه کنه؟ گمشو یه چیزی بپوش.
زن با عصبانیت به موهای نارسیس از زیر شال چنگ زد و گفت:
- تو را به سزای این کارت میرسانم گستاخ!
نارسیس از درد جیغ کشید و مجید ناخودآگاه برگشت و بهسمت زن رفت تا نارسیس را از دست او رها کند. آرش هم از فرصت استفاده کرد و زن را بهطرفی هل داد و گفت:
- دستت رو بکش زن احمق!
درگیری سختی در حمام حرمسرا به وجود آمد. تمام زنهایی که در حمام بودند، با بچهها گلاویز شدند. یکی از زنها به موهای آرش چنگ زده بود و آرش هم که همينطور مواظب بود به كسي نگاه نکند، سعی میکرد او را از خودش دور کند. مجید رویش را بهسمتی دیگر کرد و با تشر به زنی که با او درگیر شده بود، گفت:
- خدا لعنتت کنه! حولهت افتاد رو زمین. زود خودت رو بپوشون.
یکی از زنها به اتاق والده سلطان رفت و ماجرای درگیری را گفت. والده سلطان یا همان گلبهار سلطان، بههمراه دو نفر از ندیمههایش بهسمت حمام رفتند.
- در هر صورت، با احتیاط در رو باز کنین. ممکنه اتاق یکی از شاهزادهها باشه و چون الان زمستونه، این هم گرمای بخاری باشه.
مجید به آرش گفت:
- آرش! زود باش. در رو باز کن.
آرش: چرا من؟ خودت بازش کن.
- تو ترکیه رفتی. تو بلدی اینجا چی به چیه.
آرش کلافه گفت:
- از دست تو! خیلهخب، خودم بازش میکنم؛ ولی اگه یه وقت سربازی کسی اونجا بود، خودت باهاش گلاویز میشی. فهمیدی؟
- باشه. هر اتفاقی افتاد با من.
آرش دستگیرهی در را گرفت و آهسته چرخاند. در باز شد و یکمرتبه بخار غلیظی جلوی دید بچهها را گرفت. بچهها سریع وارد آن مکان شدند و همینطور که با دست بخارها را کنار میزدند، سعی میکردند که بفهمند آنجا کجاست. کمی که جلوتر رفتند، میزان بخار هم کم شد؛ بهطوری که بچهها متوجه شدند در جایی شبیه به حمام هستند. آرش گفت:
- اینجا کجاست؟
مجید: خدا رحم کنه! معلوم نیست کجا اومدیم که اینقدر بخار داره.
همین موقع ناگهان صدای جیغ چند زن شنیده شد. بچهها با ترس بهسمت صدا برگشتند و چیزی را که نباید میدیدند، دیدند. چند زن نیمهبرهنه در حالی که حولهی سفیدی به دورشان پیچیده بودند، بچهها را به هم نشان میدادند و جیغ میکشیدند. مجید و آرش با دستپاچگی، سریع رویشان را برگرداندند. مجید به نارسیس گفت:
- ناری تو بهشون محرمی. برو بگو اشتباه اومدیم.
نارسیس با شتاب بهسمت زنها رفت و در حالی که سعی میکرد آرامشان کند، گفت:
- تو رو خدا جیغ نکشین! براتون توضیح میدم. تو رو خدا!
یکی از زنها با عصبانیت بازوی نارسیس را گرفت و گفت:
- شما که هستید و در حمام حرمسرا چه میکنید؟
یکی دیگر از زنها گفت:
- همین حالا به والده سلطان اطلاع میدهم تا شما را اعدام کند.
نارسیس با نگرانی گفت:
- صبر کنین! یه دقیقه دست نگه دارین تا براتون توضیح بدم.
همین موقع مجید، همانطور که پشتش به خانمهای حرمسرا بود، بلند داد زد:
- ساکت!
همه ساکت شدند و به مجید نگاه کردند. مجید بدون اینکه برگردد، گفت:
- یه دقیقه خفهخون بگیرین ببینین چی میگه. خب گفت که ما اشتباهی اینجا اومدیم. اگه میدونستیم اینجا حموم زنونهست که یه جای دیگه میرفتیم.
آرش در ادامهی حرف مجید گفت:
- آره راست میگه. ما راهمون رو گم کرده بودیم. همین الان از همون راهی که اومدیم، بر میگردیم.
یکی از زنهای حرمسرا بهسمت آرش و مجید رفت و گفت:
- شما دو نفر! رویتان را برگردانید.
مجید و آرش با تعجب به یکدیگر نگاه کردند؛ اما هیچ حرکتی نکردند. نارسیس عصبی بهطرف زن رفت و گفت:
- مگه شرم و حیا نداری که از دو تا مرد غریبه میخوای برگردن و نگاهت کنن؟ لازم نکرده. مجید! آرش! همینجوری پشت به اینها وایستین.
مجید گفت:
- اطاعت بانو!
زن با خشم به نارسیس نگاه کرد و گفت:
- من دستور دادم برگردند و به ما نگاه کنند. شما هم باید تابع دستور من باشید و سرپیچی نکنید.
نارسیس این بار با عصبانیت گفت:
- غلط زیادی هم کردی. یه تیکه جُل بستی دور خودت و راستراست میگردی. اونوقت توقع داری بذارم شوهرم بهت نگاه کنه؟ گمشو یه چیزی بپوش.
زن با عصبانیت به موهای نارسیس از زیر شال چنگ زد و گفت:
- تو را به سزای این کارت میرسانم گستاخ!
نارسیس از درد جیغ کشید و مجید ناخودآگاه برگشت و بهسمت زن رفت تا نارسیس را از دست او رها کند. آرش هم از فرصت استفاده کرد و زن را بهطرفی هل داد و گفت:
- دستت رو بکش زن احمق!
درگیری سختی در حمام حرمسرا به وجود آمد. تمام زنهایی که در حمام بودند، با بچهها گلاویز شدند. یکی از زنها به موهای آرش چنگ زده بود و آرش هم که همينطور مواظب بود به كسي نگاه نکند، سعی میکرد او را از خودش دور کند. مجید رویش را بهسمتی دیگر کرد و با تشر به زنی که با او درگیر شده بود، گفت:
- خدا لعنتت کنه! حولهت افتاد رو زمین. زود خودت رو بپوشون.
یکی از زنها به اتاق والده سلطان رفت و ماجرای درگیری را گفت. والده سلطان یا همان گلبهار سلطان، بههمراه دو نفر از ندیمههایش بهسمت حمام رفتند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: