وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس و پریا با ترس به یکدیگر نگاه کردند. هیچ‌کدام از بچه‌ها نمی‌دانستند که از این تاریخ به بعد، شاهد انواع دسیسه‌ها و توطئه‌هایی خواهند بود که در تاریخ معاصر ایران ثبت شده بود.
آرش برای اینکه جو به‌‌وجودآمده را عوض کند، از تاجلی‌بیگم پرسید:
- علیاحضرت! الان شاه اسماعیل کجان؟
تاجلی‌بیگم که غم‌زده روی تخت نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود، جواب داد:
- سرورمان در باغ مشغول تمرین تیراندازی با ولیعهد هستند.
آرش: با جناب طهماسب؟
- آری.
نارسیس: بچه‌ها بهتر نیست بریم شاه رو ببینیم؟
پریا: من هم موافقم. بریم ببینیم شاه اسماعیل چه شکلی بود.
مجید: مگه به همین راحتی بهمون اجازه‌ی دیدن شاه رو میدن؟ عامو باید از هفت‌خان رستم رد بشی تا بتونی شاه رو ببینی.
آرش: اگه از تاجلی‌بیگم بخوایم، بهمون اجازه میده.
آرش به‌سمت تاجلی‌بیگم رفت و آرام و شمرده گفت:
- علیاحضرت! ما می‌تونیم شاه اسماعیل رو ملاقات کنیم؟
تاجلی‌بیگم به آرش نگاه کرد و چون به او اعتماد کرده بود، جواب داد:
- آری. می‌توانید همراه من بیایید.
تاجلی‌بیگم جلوتر راه افتاد و بچه‌ها هم پشت‌سرش رفتند.
تا بچه‌ها به باغ می‌رسند، بهتر است که من کمی درباره‌ی تاجلی‌بیگم برای شما توضیح بدهم.
تاجلی‌بیگم، دومین همسر و شهبانوی شاه اسماعیل صفوی و مادر شاه طهماسب یکم بود. تاجلی یکی از ملکه‌های قدرتمند و تأثیرگذار امپراتوری صفویان بود. شوهرش در مواقع حساس سیـاس*ـی و اجتماعی با وی مشورت می‌کرد. این بانو در جنگ چالدران پس از شکست لشکر ایرانی از عثمانی‌ها به اسارت مسیح پاشازاده، از نظامیان عثمانی در آمد؛ اما با دادن یک جفت گوشواره‌ی گران‌بهای معروف به لعل بی‌رگ و چندین ادوات ارزشمند دیگر، از اسارت رهایی یافت. تاجلی‌بیگم در دربار صفویان اعتبار سیـاس*ـی بسیاری داشت. با فرارسیدن مرگ شاه اسماعیل در رجب سال 930 هجری قمری وقتی امیران قزلباش با وی مشورت کردند، با رأی او قرار بر این گردید که شاه طهماسب روی کار آید. وقتی او زمام حکومت را در دست گرفت، در آغاز احترام تاجلی‌بیگم را داشت؛ اما همچون گذشته این زن در دربار صفویه محبوب نماند. گویا شاه طهماسب از شخصیت او در هراس بود و در سال 940 هجری قمری از وی روی گردانید. تاجلی‌بیگم آزرده‌خاطر و غمگین درگذشت و در بقعه‌ی بی‌بی‌دخترانِ میدان شاه شیراز دفن گردید. این زن به فعالیت‌های عمرانی و احیای معماری تشیع اهتمامی وافر داشت و در سال 925 هجری قمری به دستور او گنبد حضرت فاطمه معصومه (س) در قم بازسازی و ایوان شمالی مرقد این بانوی بزرگ بنا گردید. چهار سال بعد عایدی چندین روستا را برای اداره‌ی این مجموعه وقف نمود. بازسازی پلی روی رودخانه قزل‌اوزون (میان زنجان و شهرستان میانه) که به پُل‌دختر موسوم است و در سال 933 هجری قمری مرمت گردید، از اقدامات او است. از دیگر اقداماتش بنای عمارت گنبد عالی در اردبیل، معروف به جنّت‌سرا و نیز وقف آبادی حسن‌آباد برای سادات فقیر است. تاجلی‌بیگم، در زمان حکومت شاه اسماعیل یکم و پسرش شاه طهماسب یکم، دارای سیاست خارجه بود. او با ملکه‌های گورکانی در شرق و حفصه والده‌سلطان، مادر سلیمان یکم و خرم‌سلطان، همسر او، در غرب نامه‌نگاری داشت.
تاجلی‌بیگم به‌مدت پانزده سال ملکه‌‌ی مادر پرنفوذ، نیرومند و مشاور مطلق پسرش شاه طهماسب یکم بود و هم‌زمان با او اداره‌ی کشور را در دست داشت و شاه طهماسب بدون مشورت با مادرش هیچ کاری انجام نمی‌داد. تاجلی‌بیگم قصد داشت تا قدرت قزلباش را بر امور دولت از بین ببرد؛ اما آن‌ها از تصمیم ملکه تاجلی‌بیگم آگاه شدند و چون قدرت ‌خود را در خطر دیدند، تصمیم گرفتند تا میان شاه و ملکه‌‌ی مادر دشمنی ایجاد کنند. به همین دلیل آن‌ها به شاه جوان گفتند که ملکه‌ی مادر قصد دارد بهرام میرزا، برادر کوچک‌تر شاه را به سلطنت برساند و به‌تنهایی اداره‌ی کشور را در دست گیرد. شاه طهماسب به‌دلیل جوانی و زودباوری، دروغ قزلباش‌ها را باور کرد. وی ملکه تاجلی‌بیگم را به شیراز تبعید کرد. ملکه‌ی مادر، تاجلی‌بیگم، در مسیر راه شیراز به‌شدت بیمار شد و بیماری پس ‌از رسیدن به شیراز شدت یافت. سرانجام تاجلی‌بیگم در سال ۱۵۴۰ میلادی، تنها چند ماه بعد از تبعید، به‌دلیل بیماری در سن ۵۲ سالگی از دنیا رفت. پیکر ایشان را با احترام در قطعه‌ی بی‌بی‌دختران شاهچراغ شیراز دفن کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    بچه‌ها به‌همراه تاجلی‌بیگم به باغ رفتند. شاه به‌همراه پسرش که حدوداً هفت‌ساله بود، مشغول تمرین تیراندازی بودند. ملکه تاجلی‌بیگم کمی دورتر ایستاد و با لبخند به پدر و پسر نگاه کرد. بچه‌ها در کنار تاجلی‌بیگم ایستادند. نارسیس گفت:
    - چه صحنه‌ی زیبایی! پدر و پسر در کنار هم تمرین می‌کنن.
    پریا: نمی‌دونستم شاه اسماعیل این‌قدر پسرش رو دوست داشت.
    تاجلی‌بیگم به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - شاه پسرش را بسیار دوست دارد. رابـ ـطه‌ی آن‌ها مثال‌زدنیست.
    مجید : خدایا! جاوید من هم زودتر بزرگ کن تا دو تایی بریم تو یه جای خلوت و تمرین ترقه‌بازی کنیم. الهی آمین!
    بچه‌ها خندیدند و تاجلی‌بیگم با تعجب پرسید:
    - ترقه دیگر چیست؟
    مجید: ترقه نگو، هلو بگو! اون هیجانی که ترقه‌بازی داره، تیراندازی با تیر و کمون نداره.
    آرش: البته ایشون تا قبل از آشنایی با ترقه، تیرکمون‌بازی می‌کرد. هدفش هم شیشه‌ی پنجره‌ی همسایه‌ها و تیر چراغ‌برق کوچه‌ها بود.
    مجید: اوهوکی! اون مال وقتی بود که هنوز تازه‌کار بودم؛ وگرنه اهداف بعدی گنجشک و کفترهای سیامک بودن.
    نارسیس: به هر حال خیلی سنگ‌دل بودی مجید!
    پریا: پرنده‌های بیچاره!
    مجید: بابا جان من که هزار بار توبه کردم! باز هم من رو بابت بچگی‌هام توبیخ می‌کنین؟
    تاجلی‌بیگم: من که هیچ‌کدام از سخنانتان را متوجه نشدم. بهتر است به نزد شاه برویم. همراه من بیایید.
    تاجلی‌بیگم جلوتر راه افتاد و بقیه هم پشت‌سرش رفتند. شاه با دیدن تاجلی‌بیگم که همسر موردعلاقه‌اش بود، با رویی گشاده دست به‌سمت تاجلی‌بیگم دراز کرد و گفت:
    - بالاخره آفتاب عالم‌تاب طلوع کرد و تاجلی زیبای ما رخ نمایاند.
    شاه با علاقه‌ی زیاد دست تاجلی‌بیگم را بوسید و گفت:
    - خوش آمدید بانو.
    تاجلی‌بیگم لبخندی زد و گفت:
    - ما که همیشه به دیدن شما می‌آییم سرورم. امروز میهمانان خاصی داریم که مشتاق دیدار شما هستند. به ایشان افتخار ملاقات می‌دهید؟
    شاه اسماعیل همان‌طور که لبخند بر لب داشت، به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید:
    - آن‌ها که هستند؟ از کجا آمده اند؟
    تاجلی‌بیگم: از اهالی شیراز هستند. مشتاق دیدار شما بودند که آن‌ها را با خود به نزد شما آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    تاجلی‌بیگم کمی به شاه نزدیک‌تر شد و آهسته در گوش شاه گفت:
    - آن مرد جوان که از بقیه یک سر و گردن بلندتر است را می‌بینید؟ او پیشگوست. از وقایعی سخن گفت که بهتر دیدم شما نیز آن سخنان را بشنوید.
    شاه اسماعیل خیره به آرش نگاه کرد و آهسته به تاجلی‌بیگم گفت:
    - به‌نظر جوان فرزانه‌ای است. بهتر است برویم و ببینیم آن جوان چه چیزهایی از ما می‌داند.
    تاجلی‌بیگم: آری سرورم. به‌همراه ولیعهد می‌رویم.
    شاه اسماعیل: بسیار خب. برویم.
    شاه اسماعیل به‌همراه تاجلی‌بیگم و ولیعهد طهماسب به نزد بچه‌ها رفتند. بچه‌ها با دیدن شاه اسماعیل هیجان‌زده شدند و سلام کردند. مجید دست دراز کرد و با شاه دست داد. همان‌طور که دست شاه را محکم گرفته بود و تندتند تکان می‌داد گفت:
    - وای جناب شاه اسماعیل اول، اولین شاه صفویه که مذهب تشیع رو رسمی کرد. ای جان! ای جان! نمی‌دونین چقدر از دیدنتون خوش‌حالم.
    شاه اسماعیل به‌زور دستش را از دست مجید بیرون کشید و گفت:
    - این را که همه می‌دانند. ما مذهب تشیع را رسمی کرده‌ایم و سُنیان حق هیچ‌گونه اعتراضی ندارند. از چیزهایی بگویید که ما نمی‌دانیم.
    - چی بگم؟ از جنگ چالدران بگم؟
    شاه اسماعیل با تعجب گفت:
    - جنگ چالدران؟ آن جنگ کی قرار است رخ دهد؟
    مجید که فهمید سوتی داده است، با دستپاچگی گفت:
    - چیزه... این‌ها رو آرش بهتر می‌دونه. اصلاً خودتون ازش بپرسین. به من چه!
    مجید زود کنار رفت و آرش را به‌سمت شاه هُل داد و گفت:
    - این آرشه. آرش، هرچی می‌دونی به شاه بگو.
    آرش به شاه نگاه کرد و چیزی نگفت. شاه اسماعیل رو به آرش گفت:
    - پیش بیایید مرد جوان. بانوی ما می‌گویند شما پیشگو هستید. درست است؟
    آرش: والا چی بگم جناب شاه؟
    شاه اسماعیل: از نبرد چالدران بگویید، همان نبردی که این جوان گستاخ نام برد.
    به مجید اشاره کرد. مجید هم معترض گفت:
    - من کجام گستاخه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه اسماعیل خندید و گفت:
    - پیداست که شوخ‌مزاج هستی. خب جناب آرش! ما منتظر صحبت‌های شما هستیم. می‌شنویم.

    آرش به بقیه نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت:
    - جناب شاه، به‌زودی جنگ سختی بین شما و دولت عثمانی اتفاق میفته...
    شاه اسماعیل حرف آرش را قطع کرد و گفت:
    - بگویید چه کسی در این جنگ پیروز است؟
    آرش: دولت عثمانی.
    یک‌مرتبه شاه برافروخته شد و داد زد:
    - دولت عثمانی؟ آن حرامیان پیروز میدان نبرد می‌شوند؟ امکان ندارد!
    آرش: اما این اتفاق میفته؛ چون شما به دورمیش‌‌خان اُستاجلو اعتماد کردین و به عثمانی‌ها این فرصت رو دادین که خودشون رو از نظر دفاعی آماده کنن.
    - دورمیش‌‌خان از معتمدان نزدیک من است. ایشان همیشه نظرات ارزنده می‌دهند.
    - اما نورعلی خلیفه‌لو و محمدخان اُستاجلو آشنایی کامل با روش‌های جنگی عثمانی‌ها داشتن و نظرشون می‌تونست باعث پیروزی ایران بشه.
    - خیر. آن‌ها فقط مغرور از پیروزی‌هایشان هستند.
    شاه بر اعتماد خودش نسبت به دورمیش‌خان پافشاری می‌کرد. این بار مجید گفت:
    - باشه، شما درست میگی. چند روز دیگه جنگ چالدران شروع میشه. شما هم برو به آقا میش جونت اعتماد کن. ببین چجوری همه رو به کشتن میدی!
    نارسیس در ادامه‌ی حرف مجید گفت:
    - این هم بهتون بگیم که همین تاجلی‌بیگم عزیزتون اسیر عثمانی‌ها میشه.
    یک‌مرتبه شاه با عصبانیت داد زد:
    - چه گفتید؟ تاجلی‌بیگم ما اسیر می‌شود؟
    نارسیس که از صدای بلند شاه ترسیده بود، پشت‌سر مجید قایم شد. مجید گفت:
    - نه‌تنها تاجلی‌بیگم، بلکه بهروزه خانوم هم اسیر میشه و به‌زور به عقد قاضی عسکر عثمانی درش میارن.

    شاه این بار چنان عصبانی شد که تیر و کمانش را برداشت و به‌سمت مجید نشانه گرفت. نارسیس و پریا از ترس جیغ کشیدند. آرش با نگرانی دست مجید را گرفت و به‌سمتی کشید. تیر شاه به خطا رفت. با عصبانیت سر آرش داد زد:
    - بگذار به او تیری بزنم. او باید بمیرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید معترض شد و گفت:
    - مگه چی‌کار کردم می‌خوای من رو بکشی؟

    شاه اسماعیل می‌خواست به‌سمت مجید حمله‌ور شود که این بار تاجلی‌بیگم مانع شد و گفت:
    - سرورم، لطفاً آرام باشید! او کاری نکرده است. آرام باشید!
    با وساطت تاجلی‌بیگم، شاه اسماعیل کمی آرام شد. تاجلی‌بیگم سریع جامی که روی میزی قرار داشت را پر از آب کرد و به‌سمت شاه اسماعیل گرفت و گفت:
    - قدری آب بنوشید سرورم. آرامتان می‌کند.
    شاه اسماعیل کمی از آب نوشید و روی یکی از صندلی‌های درون باغ نشست. بچه‌ها دورتر از شاه و ملکه ایستادند. آرش آهسته به مجید گفت:
    - آخه تو چرا این‌قدر دست تو لونه‌ی زنبور می‌کنی؟ نمیگی خطرناک باشه؟
    مجید: مگه چی گفتم؟ کار بدی کردم بهش گفتم این زنش اسیر میشه و اون یکی هم عروس؟
    نارسیس: این‌جوری که تو گفتی، باعث شد شوک بزرگی به شاه دست بده.
    پریا: طبیعیه که به قول خودت واکنش کاتالیزور نشون بده.
    مجید: جهنم! بذار بره چالدران بجنگه تا باباش بیاد جلوی چشمش.
    پریا: نمیشه منصرفش کرد. چه بخوای و چه نخوای، جنگ چالدران اتفاق میفته و ما هم شکست می‌خوریم.
    مجید: اگه می‌تونستیم منصرفش کنیم خوب بود. دیگه این ترک‌های ترکیه نمی‌تونستن به ما پُز بدن که ما شما رو شکست دادیم!
    آرش: فعلاً که دارن پُز میدن.
    مجید: برن بمیرن با اون فیلم‌های خاک‌برسریشون!
    نارسیس: میگم بچه‌ها، اگه می‌شد ملاقات خرم‌سلطان هم می‌رفتیم خیلی خوب می‌شد. مگه نه؟
    مجید: اون‌وقت من هم بشم سنبل‌خان و قِر بدم تو کمرم و صدا و بگم سلطانم!
    مجید این حرف را با حرکاتی نمایشی زد. بچه‌ها نتوانستند خنده‌شان را کنترل کنند و بلند خندیدند.

    شاه و ملکه تاجلی با تعجب به بچه‌ها نگاه کردند. تاجلی‌بیگم گفت:
    - مگر نمی‌دانید در حضور شاه نباید با صدای بلند بخندید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید جواب داد:
    - والا ما نه‌تنها اینجا، بلکه خیلی جاهای دیگه‌ای هم که رفتیم، با هیچ رسم‌ورسومی آشنا نبودیم.

    شاه اسماعیل: بهتر است به اتاق من برویم و بیشتر درباره‌ی نبرد چالدران صحبت کنید.
    - عالی‌جناب، نمیشه دست از سر کچل جنگ چالدران بردارین؟ خفه‌مون کردین به‌ خدا!
    - اگر شما اشخاص فرزانه‌ای هستید، پس می‌توانید از بروز این جنگ جلوگیری کنید.
    بچه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. آرش به شاه گفت:
    - آخه عالی‌جناب! ما چجوری می‌تونیم از جنگ چالدران جلوگیری کنیم؟ جنگی که تو تاریخ نوشته شده و محاله تغییر کنه.
    - این جنگ در تاریخ نوشته شده است؟
    مجید آهسته به آرش گفت:
    - آرش خان! حواست باشه، داری سوتی میدی.
    آرش چیزی نگفت. شاه اسماعیل جلوتر راه افتاد و پشت سرش تاجلی‌بیگم و طهماسب کوچک هم رفتند. بچه‌ها هم مجبور شدند که به‌دنبالشان بروند. همه در اتاق شاه، در سکوت کامل نشسته بودند. بچه‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و چیزی نمی‌گفتند. شاه با جذبه‌ی خاص خودش به بچه‌ها نگاهی کرد. کمی بعد به مجید اشاره کرد و گفت:
    - تو ای مردک جوان! سرت را بالا بگیر ببینم.
    مجید و آرش به هم نگاه کردند، چون نفهمیدند منظور شاه کدام یکی از آن‌هاست. مجید به آرش گفت:
    - فکر کنم با تو بود. سرت رو بالا بگیر.
    آرش به شاه نگاه کرد و پرسید:
    - با من بودین جناب شاه؟
    شاه گفت:
    - خیر. نام تو را می‌دانم. آن مردک زبان‌دراز را صدا زدم.

    مجید با چشمانی گرد به شاه اسماعیل نگاه کرد و گفت:
    - من رو می‌گین؟ ببخشین عالی‌جناب، بنده اسم دارم. اسمم مجیده، نه مردک زبون‌دراز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه بلند خندید و گف :
    - پس نامت مجید است؟ خب جناب مجید! پیش بیایید و کمی درباره‌ی خودتان بگویید.

    مجید بلند شد و همان‌طور که به‌طرف شاه می‌رفت، غرولندکنان گفت:
    - آخه جناب شاه! به تاجلی خانم هم گفتیم که ما شیرازی هستیم و اومدیم سفر تا با اقوام دیگه‌ی ایرانی آشنا بشیم. آخه یه حرف رو که هزار بار تکرار نمی‌کنن!
    - کمتر غر بزن و بگو اینجا به‌دنبال چه چیزی هستید.
    - من چرا بگم؟ آرش بگه که بهتر بلده، چون بیشتر از همه‌ی ما درباره‌ی شما و آباواجدادتون می‌دونه. حتی می‌دونه این یه الف بچه، تو سن ده‌سالگی جانشین شما میشه.
    شاه و ملکه تاجلی با حیرت به یکدیگر نگاه کردند. شاه جدی شد و گفت:
    - منظورت این است که ولیعهد طهماسب در سن ده‌سالگی تاج شاهی بر سر می‌گذارند؟
    مجید که فهمید ناشیانه همه‌چیز را لو داده است، تندتند جواب داد:
    - آره. یعنی نه. یعنی... من چه می‌دونم. از آرش بپرسین جواب میده.
    شاه به آرش نگاه کرد و گفت:
    - تو بگو جناب آرش.
    آرش بلند شد و کنار مجید رفت. آرام و شمرده گفت:
    - جناب شاه، من هرچی که می‌دونستم، به شما گفتم. بهتره ببینین به‌زودی چی پیش میاد و یه تصمیم عاقلانه بگیرین.
    شاه اسماعیل: پس بگویید به چه دلیل ما با عثمانیان وارد جنگ می‌شویم.
    - چجوری بگم جناب شاه اسماعیل! شما هم در به‌وجوداومدن این جنگ بی‌تقصیر نبودین.
    - چگونه؟
    آرش: تو حکومت عثمانی یه سری کشمکش‌های داخلی وجود داشت که باعث شده بود سلطان عثمانی که سلطان سلیم یکم بود، به‌نوعی از هر طرف درگیر باشه. این وسط شما یه نامه برای سلطان سلیم می‌فرستین و قدرت خودتون رو تو منطقه به رُخِش می‌کشین. خب طبیعیه که سلطان سلیم هم تصمیم می‌گیره این قدرت رو از شما بگیره.

    مجید بدون ملاحظه‌ی شاه و بقیه، در ادامه‌ی حرف‌های آرش گفت:
    - خب جناب شاه، این چه کاری بود که شما کردین؟ آخه زشت نیست آدم برای دشمنش نامه بنویسه و بگه من زورم بیشتر از تو شده و تو دیگه به درد نمی‌خوری؟ زن من از زن تو خوشگل‌تره؟ خب زشته دیگه. معلومه طرف عقده‌ای میشه. نتیجه‌ش هم چی شد؟ شد یه جنگ بزرگ. همین رو می‌خواستی جناب شاه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه با تعجب گفت:
    - اما من این چیزها را در نامه ننوشته‌ام.

    یک‌مرتبه مجید بشکنی زد و گفت:
    - پس نامه نوشتی و فرستادی؟ بچه‌ها دیدین چجوری حرف از زیر زبونش کشیدم؟
    شاه عصبانی شد، ولی چیزی نگفت. تاجلی‌بیگم از آرش پرسید:
    - پس به‌زودی عثمانی‌ها به ما حمله خواهند کرد؟
    آرش: بله. بعد از نوشتن این نامه، سلطان سلیم از مرزهای ایران رد شده و در منطقه‌ی چالدران، واقع در خوی، اردو می‌زنه و آماده‌ی جنگ میشه.
    مجید: البته جناب شاه اسماعیل و سپاهیانش به‌قدری از خودشون شجاعت و دلیری نشون میدن که سلطان سلیم و سپاهیانش تا چند ساعت انگشت‌به‌دهن می‌مونن. کلاً اولش گیج میشن و نمی‌دونن چجوری حمله کنن؛ اما خدا غضب کنه دورمیش خان رو که باعث‌وبانی شکست ایران شد.
    شاه اسماعیل چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. بچه‌ها به یکدیگر نگاه و با ایماواشاره با هم صحبت می‌کردند. همین موقع پیکی شتابان اذن ورود خواست و وارد شد. با نگرانی تعظیم کرد و رو به شاه گفت:
    - شاه به سلامت باد! جاسوسان ما خبر آورده‌اند که لشکریان سلطان عثمانی وارد مرزهای ایران شده‌ و خیمه زده‌اند. چه دستوری می‌فرمایید عالی‌جناب؟
    شاه اسماعیل هراسان از روی تخت بلند شد و با خشم گفت:
    - نیروهای سلطان سلیم وارد مرزهای ایران شده‌اند؟
    - آری جناب شاه. آن‌ها اعلام جنگ کرده‌اند.
    شاه اسماعیل به آرش نگاه کرد و پرسید:
    - این همان جنگ چالدران است؟
    آرش: بله جناب شاه. خودشه.
    - پس همه برای نابودی دشمن به این جنگ می‌رویم.
    شاه با صدای بلند یکی از وزرایش را صدا زد و دستور آمادگی برای نبرد با عثمانی‌ها را داد. در یک چشم‌برهم‌زدن تمام افراد حاضر در قصر آماده‌ی جنگ شدند. در زمان حکومت صفویه، رسم بر این بود که زمان جنگ، شاه صفوی به‌همراه وزرا و اهل حرم‌سرایش به جنگ می‌رفتند. یکی از غلامان خاص حرم‌سرا وظیفه داشت که اگر شاه صفوی کشته شد و زنان حاضر در جنگ تهدید به اسارت شدند، آن غلام سَرِ تمام زنان شاه را بِبُرَد تا هیچ‌کدام اسیر دشمن نشوند، زیرا زنان شاه حکم ناموس مملکت را داشتند.
    آرش به شاه اسماعیل گفت:
    - جناب شاه، لطفاً هیچ‌کدوم از زن‌هاتون رو به این جنگ نبرین. چون عاقبت خوبی ندارن.
    شاه اسماعیل: خیر. زنان ما همواره ما را در تمام نبردها همراهی می‌کنند. خصوصاً تاجلی‌بیگم که مشاور اعظم ماست.
    مجید: حداقل بهروزه خانوم رو نبر. طفلک عاقبت خوبی نداره.
    - خیر. او نیز یکی از زنان مورد اعتماد ماست. ما را در تمام زمینه‌های حکومتی راهنمایی می‌کند.
    - بدبخت! می‌برن عروسش می‌کنن. دیگه اون‌وقت بهروزه خانوم از کجا گیر میاری؟
    شاه اسماعیل با عصبانیت داد زد:
    - خاموش باش مردک گستاخ! اگر خاموش نشوی، دستور می‌دهم تو را به زندان بیندازند و تا از نبرد باز نگشته‌ایم، رهایت نکنند.
    - ای بابا! خیله خب، باشه. جهنم! زن من رو که نمی‌خوان ببرن. بذار زنش رو ببرن. هرچه بادا باد! به من چه!

    شاه اسماعیل حرفی نزد و به‌همراه تاجلی‌بیگم رفتند تا برای نبرد تاریخی چالدران آماده شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    بچه‌ها در اتاق تنها نشسته بودند. بیرون از اتاق همه مشغول تدارک جنگ علیه عثمانی‌ها بودند. عثمانی‌ها زودتر از موعد وارد دشت چالدران شده و اطراق کرده بودند. شاه اسماعیل و همراهانش از جمله بعضی از زنان حرم‌سرا، بعد از اینکه آماده شدند، در باغ بزرگ کاخ سلطنتی ایستادند. شاه اسماعیل در بالای پلکان ایستاد و با صدایی محکم و رسا گفت:
    - امروز ما به نبرد با عثمانی‌ها می‌رویم. شاید در این نبرد دیگر بازگشتی برای ما نباشد؛ اما این را خوب بدانید که پس از ما ولیعهدمان، طهماسب، شاه این مملکت می‌شود و اوست که قدرت ما را ادامه خواهد داد.
    خلاصه، شاه اسماعیل صحبت‌های لازم را به دیگران گفت و سوار بر اسبش شد. زنانش از جمله تاجلی‌بیگم و بهروزه خانم سوار کجاوه‌های مخصوص خود شدند. بچه‌ها خودشان را سریع به شاه اسماعیل رساندند. مجید با شتاب گفت:
    - جناب شاه، اجازه بدین ما هم شما رو همراهی کنیم. وجود ما ممکنه خیلی به دردتون بخوره.
    آرش در تأیید حرف مجید گفت:
    - راست میگه جناب شاه. بذارین ما هم همراتون بیایم.
    شاه اسماعیل کمی فکر کرد و بعد گفت:
    - بسیار خب. می‌توانید ما را همراهی کنید. فرمانده! به این دو جوان اسب بدهید و بانوانشان را سوار بر کجاوه کنید.
    فرمانده: اطاعت امر جناب شاه.
    به مجید و آرش اسب دادند و برای نارسیس و پریا هم کجاوه آوردند. بعد از مدت کوتاهی، همه به‌دستور شاه اسماعیل به‌سمت دشت چالدران راه افتادند.
    ***
    در بین راه اتفاق خاصی نیفتاد. بعد از یک روز به دشت چالدران رسیدند. یکی از سربازان شاه اسماعیل مأمور شد برای سرکشی اوضاع برود. سرباز بعد از حدود یک ساعت با شتاب برگشت و به شاه گفت:
    - اعلیحضرت، سپاهیان عثمانی قریب به پنجاه هزار نفر هستند. سلطانشان هم همراهشان آمده است.
    هنوز شاه جواب نداده بود که مجید از سرباز پرسید:
    - تو چطوری همه رو شمردی؟ رفتی ازشون پرسیدی چند نفرن؟
    آرش: مجید!
    - مگه حرف بدی زدم؟ عامو این چه‌جوری تشخیص داد پنجاه هزار نفرن؟
    - وای از دست تو!
    شاه اسماعیل: کافی است. بگو ببینم سرباز، سلطان سلیم در کدام چادر اقامت دارد؟
    سرباز: سلطان سلیم در یک چادر بزرگ و آبی لاجوردی‌‌‌رنگ اقامت دارد.
    مجید: جناب شاه می‌خواین خودم شبونه برم سر از تنش جدا کنم؟
    شاه با قیافه‌ای جدی به مجید نگاه کرد، اما چیزی نگفت. دستی به ریشش کشید و گفت:
    - فکر خوبیست. تو را به‌همراه یکی از جاسوسانمان به مقر فرماندهی سلطان سلیم می‌فرستیم.
    یک‌مرتبه مجید با صدای بلند گفت:
    - من رو می‌خوای بفرستی وسط دشمن؟! دیواری کوتاه‌تر از دیوار من ندیدین؟ آرش! کجای تاریخ صفویه اسمی از من بـرده شده؟ ناری تو یه چیزی بگو.
    نارسیس با ترس به شاه نگاه کرد و گفت:
    - عالی‌جناب! ما دو تا بچه داریم. نذار بچه‌هامون بدون بابا بشن. آخه مجید کِی رفته جنگ که این دومین بارش باشه؟!

    آرش: جناب شاه، مجید به درد این کار نمی‌خوره. یکی دیگه رو بفرستین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اما شاه اسماعیل با تحکم گفت:
    - هر تصمیمی که بگیرم، همان می‌شود. مجید به‌همراه جاسوس متبحر ما، به سپاه سلطان سلیم نفوذ خواهد کرد.

    مجید: جناب شاه اسماعیل اول صفوی، تو عمرم یه بارم جاسوسی نکردم، اِلا جاسوسی خواهرم که اون هم هر بار از دست بابام یه کتک مفصل خوردم. به خدا اگه من رو بفرستین اونجا، سوتی میدم. اون‌وقت می‌فهمن از طرف شما اومدم.
    شاه اسماعیل: نگران نباش. جاسوس ما خوب می‌داند چه کند که گیر عثمانی‌ها نیفتید.
    نارسیس: حالا چرا شوهر من؟ خب یکی دیگه رو بفرستین.
    آرش: من رو بفرستین. من مجردم. هر اتفاقی هم که برام بیفته، مشکلی ندارم.
    شاه اسماعیل: خیر. شما پیشگو هستید و به اطلاعات شما نیاز داریم؛ اما این جوان با گستاخی می‌تواند از پس خودش برآید.
    مجید: من بی‌دست‌وپاتر از این حرف‌هام. به درد شما نمی‌خورم.
    شاه اسماعیل: بحث کافیست. بهتر است هرچه سریع‌تر آماده شوی.
    مجید: من نمیرم.
    شاه اسماعیل با خشم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - دستور ما را نادیده می‌گیرید؟ اگر نروی، دستور می‌دهم گردن زنت را از تن جدا کنند.
    مجید همین‌که این حرف را شنید، با نگرانی به نارسیس نگاه کرد و در جواب شاه با حرص گفت:
    - باشه، میرم، ولی هر اتفاقی افتاد، گردن خودت. من کاره‌ای نیستم. فقط اگه یه تار مو از سر زنم کم بشه، من می‌دونم و تو! قبول؟
    شاه اسماعیل دستی به ریشش کشید و گفت:
    - قبول است. حال بروید و آماده شوید که وقت تنگ است.
    مجید گفت:
    - باید از زنم و بقیه خداحافظی کنم.
    شاه اسماعیل گفت:
    - بسیار خب. بروید.
    مجید به‌سمت نارسیس و بقیه رفت. نارسیس با نگرانی به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مجید عزیزم! مواظب خودت باش.
    پریا گفت:
    - مجید یه وقت کاری نکنی که عثمانی‌ها شناساییت کنن. میگن سلطان سلیم خیلی زود همه رو می‌کشت.
    آرش: کاری داشتی به...
    مجید در ادامه‌ی حرف آرش گفت:
    - کاری داشتم به موبایلت زنگ بزنم؟ آخه میگن تو دوره‌ی صفویه هرچقدر با موبایل حرف بزنی، رو قبض نمیاد. جونِ من، آرش چند گرفتی این‌قدر گاگول باشی، اون هم از نوع حرفه‌ایش؟
    آرش که فهمیده بود چه حرفی زده، نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و زیر خنده زد. نارسیس و پریا هم خندیدند، اما مجید با حرص به آن‌ها نگاه می‌کرد. بعد از آن با متلک گفت:
    - یه وقت ناراحت نشین ها که دارم میرم جنگ! اصلاً فکر کنین دارم میرم تایلند. چشمتون دربیاد! میرم اونجا حسابی خوش‌گذرونی می‌کنم.
    دوباره همه خندیدند. مجید با حرص گفت:
    - نیشتون رو ببندین! انگارنه‌انگار دارم میرم تو قلب دشمن!
    آرش: من که برای تو ناراحت نیستم. بیشتر به‌خاطر این ناراحتم که سلطان سلیم خبر نداره چه هیولایی داره میره سمتش. فقط خدا نکنه اون هیولا تصمیم بگیره ترقه‌بازی راه بندازه.

    مجید: خوب شد گفتی ترقه. یادم باشه چند تا با خودم ببرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا