کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست شصت و نهم
چهره‌م دچار قاب بهت و به مردمک چشم‌هام، گشادی تزریق شد. دستش به دستگیره فلزی رسید و قبل از این که در رو باز کنه، به سمتم برگشت.
- منم جات بودم تعجب می‌کردم. می‌دونی، اشتباه تو همینه که خودت رو بیش از حد زرنگ فرض می‌کنی. آره، قبول دارم اگه همون سویشرت تنت نبود و دستمال طرح گل رزی که فقط مادرم می‌تونست اون رو بدوزه رو توی جیبش پیدا نمی‌کردم، نمی‌تونستم بفهمم کار توئه. اما مهم اینه که فهمیدم کار توئه.
با نیشخند واضحی کنج لبش، افکاری که توی ذهنش معلق بودن رو بهم منتقل می‌کرد و اخم‌هام گره ابروهام شد. اگه اون اتفاق نمی‌افتاد، شاید هیچ وقت نمی‌فهمید. سعی کردم توی پوسته خونسردم جا بگیرم. اما تمام ذهنم نگران حرکت بعدی رادوین بود. مطمئن بودم خیلی عصبیه و این که توی این حالم، کاری بهم نداشت.
مغزم به جایی قد نمی‌داد و وقت مناسبی برای فهمیدن نبود. حرکاتش غیرقابل پیشبینی بود و نمی‌دونستم توی سرش چی می‌گذره. برای دفاع از خودم علنا حرفی نداشتم و فقط می‎‌تونستم نگاهش کنم. نگاهی پر از سیاهچاله خالی بودن. با همون پوزخندی که لب‌هاش رو کج کرده بود، ازم رو گرفت و از در بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و دستی بین موهای قهوه‌ایم رد شد. باید از این تخت لعنتی بیرون می‌اومدم و توی این وضعیت موندن مهر کلافگی به تنم می‌زد.
ملحفه تعویض شده سفید رو کنار زدم و سعی کردم حرکتی کنم. آروم قدرتی به پاهام دادم و وقتی از بی‌دردیش مطمئن شدم، به سمت پایین تخت، برگردوندمشون. تاج تخت رو گرفتم و هم‌زمان پاهام زبری فرش اتاق رو حس کرد.
حس خوبی از این قدم داشتم. دوباره نفسی گرفتم و آروم، سعی به بلند شدن کردم. اولش انگار که کمی برام سخت بود و بدنم به خشکی می‌رفت؛ ‌اما تونستم روی پاهام بایستم. تمام تنم درگیر عرقی که گدازه‌وار شروع به حرکت کرده، بود. مچ پام هنوز کمی درد می‌کرد و با این حال، تاج تخت رو ول کردم و خودم راه افتادم. زودتر از چیزی که انتظار داشتم تونستم سرپا بشم. پنج‌سال پیش، کسی مثل رادوین نبود که از نگرانیش، زودتر راه بیوفتم. یا رامشی درکار نبود که با نگاه گرمش، تنم رو اسیر امید کنه. فقط آرشی بود که با هربار دیدنم، برای بلند کردنم امیدی می‌داد که خودم بهش باور نداشتم.
اون‌روز سه روزه از جا بلند شدم و این‌بار دو روزه.
با کشیدن پشت تیشرتم، به سمت کمد لباس‌هام رفتم. هنوز هم کمی گیج بودم و برای بیرون اومدن از این بحبوحه باید دوش می‌گرفتم. در چوبی کمد رو باز کردم و حوله آبی و لباس‌هایی برای پوشیدن، از طبقه اول زیر رگال، بیرون کشیدم. در رو بستم و به سمت در اتاق که انتهای دیواری که کمد دیواری رو میخکوب کرده بود، رفتم. دستم، دستگیره سرد فلزی رو چنگ زد و از اتاق بیرون اومدم.
باورم نمی‌شد از این اتاق لعنتی بیرون اومده بودم. همون اتاقی که مدت‌ها پناهگاهم بود؛ اما وقتی طبق میلم خودم رو توش پنهون نمی‌کردم، چه‌قدر می‌تونست زجرآور باشه. همون چند ساعت هم برام به اندازه چند روز گذشت. آروم سمت پله‌ها راه افتادم. در اتاق‌ها بسته بود و از آفتابی که از پرده بالکن اعلام حضور می‌کرد، می‌شد فهمید ساعت از سه بعدازظهر هم گذشته. یکی‌یکی پله‌ها رو پایین اومدم و با دست، برای نیوفتادن، دیوار دست راستم که منتهی به در آشپزخونه می‌شد رو گرفتم. درست روی آخرین پله بودم که صدای رادوین تبدیل به فریاد نسبتا بلندی شد:
- در شأن تو این کاراست رامش‌؟ آره؟ این که حمالی اون عوضی رو کنی؟
پله آخر رو پایین رفتم و صدای رادوین آروم‌تر شد.
- تو خواهرمی رامش. نمی‌تونم ببینم برای ژاییز این کار رو می‌کنی. اون پسر، اون ژاییزی که تو فکر می‌کنی نیست. اون عوض شده بفهم!
از شستشوی مغزیش، تعجب نکردم. چشم‌هام رو بستم و صدای رامش، در حالی که چیزی جابه‌جا می‌کرد، شنیده شد:
- ول کن رادوین. داری گندش می‌کنی. ازت خواستم به بابا نگی همین. کار سختیه؟
با صدای جابه‌جا شدن صندلی و موج عصبی رادوین‌، چشم‌هام رو آروم باز کردم. دستم هنوز روی دیوار بود.
- به بابا نگفتم؛ چون نمی‌تونستم ببینم، شب تا صبح به جای تو بالا سرش بشینه. توجهتون به ژاییز داره دیوونم می‌کنه. رامش بذار اون پسر هر کاری می‌خواد بکنه؛ اما تنهایی.
صدای نچندان‌بم رادوین، بم‌تر شد و صدای رامش، انگار که در حال کلنجار بود.
-دستم رو ول کن رادوین! بچه شدیا. اون به خاطر بابا تا این جا اومد و این همه کار کرد. ژاییز بد نیست، این توئی که بد می‌بینی. صداتم بیار پایین، می‌شنوه. دکتر گفت کم‌کم شاید راه بیوفته.
نفس عمیقی گرفتم و باز هم تنها مدافع این تن بی سپر، رامش بود. به سمت حموم که دست چپ پله‌ها بود راهی می‌شدم که جواب رادوین میخ کوبم کرد.
- نگران نباش! هنوز فلج روی تخت افتاده. دلم براش می‌سوزه، امروز بدبختی رو توی چشم‌هاش دیدم. حالا این که ژاییز بد هست یا من بد می‌بینم رو بهت نشون می‌دم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتادم
    زخم زبون‌های رادوین چه توی روم و چه پشت سرم، برام امری عادی تلقی می‌شد. من فقط سعی داشتم تا جایی که خودم آرومم، آروم نگهش دارم. دستی به صورت مکعبیم که مبدل به چمنزار ریش شده بود، کشیدم و در چوبی حموم رو باز کردم. وارد حموم شدم. حوله و لباس‌هام رو روی ریخت آویز پشت در، آویزون کردم. شیر آب سمت چپم که باز شد، بخار کمرنگی، به هوا چنگ انداخت و کاشی‌های سفید کوبیده شده به تن دیوار حموم، از دیدم خارج شده بود. سرم رو زیر آب فرو گرم بردم و چشم‌هام رو با ملایمت بستم. دلم می‌خواست مثل پرنده‌ای از قفس مشکلاتم رها می‌بودم. آه گرفته‌ای از ته حلقم بیرون پرید. باید پاهام رو ماساژ می‌دادم. همون کاری که رامش برام کرده بود. چه‌طور می‌تونستم محبت‌های بی‌دریغش رو جبران کنم؟!
    در حموم رو بستم و با حوله، نم موهام رو می‌گرفتم. همون‌طور که به سمت راه‌پله راهی می‌شدم، صدای نگران رامش رو از بالای پله‌ها شنیدم.
    - بهت گفتم که رفته. پیداش کن رادوین!
    حوله رو توی دستم نگه داشتم و رادوین با کلافگی هویدایی، جوابش رو داد:
    - با اون وضعش کجا می‌خواد بره؟ توی خونه‌ست حتما! یه جوری می‌گی انگار شیء باارزشی گم شده. بعدشم تختش مرتب نیست، احتمالا همین اطرافه.
    - آره با ارزشه. و درضمن، منم نگران همون وضعشم که بلایی سرش نیاد.

    جایی خونده بودم اگه دختری عاشق شد، حس مادری درونش پررنگ‌تر می‌شه و رامش واقعا داشت حس مادری رو برام ایفا می‌کرد. کسی که اگه ادامه می‌داد، فقط یه قفس خالی از این تن بی‌قلب می‌موند. لبخند کمرنگم، از نگرانیش پررنگ‌تر شد و آخرین پله رو هم بالا رفتم. بالا رفتن از پله، بیش از حد تصورم مشکل بود. درست مثل بالارفتن از صخره‌ای برای اولین بار، پاهام می‌لرزید. چشم‌های درشت شده و خمارش رامش که چهره‌اش رو به تعجب مزین کرده بود، برام واضح و کشتی دلم غرق نگاه نگرانش شد. بی‌تفاوتی رادوین، از همین فاصله هم آشکار بود و با حرصی بین دندون‌های ریزش، نگاهش رو به رامش که سریع‌تر به بازوم تکیه زد، داد.
    - خوبی؟!
    نگاه بی‌جونم به رادوین که
    چشم‌های ریزش از مویرگ‌های سرخ پر شده بود، کشیده شد. سنگین، سری تکون دادم و رامش«خداروشکر» ای لب زد. دستی به تیشرت سبز رنگ و بدون طرحم کشیدم و رادوین، بازوی راست رامش رو سمت خودش کشید.
    - خب دیگه بسه. آقا در حال دوش بودن و تو این جا داشتی بال‌بال می‌زدی. فکر کنم اون موقع که حس پاهاش برگشت، حس زبونش از بین رفت. نمی‌بینی بیچاره حرفم نمی‌زنه. اصلا براش مهم نیست تو این همه براش فداکاری می‌کنی.

    کلماتش به سمتم می‌دوید و نمی‌تونستم چرندیاتش رو تاب بیارم. از اون جایی که رادوین دنبال حرفی از جانب من می‌گشت، به نگاه کردنش با چشم‌های پرشده از حرف، اکتفا کردم. دستم کنار پام مشت شد و رامش چشم پشتی برای رادوین نازک کرد. نگاه از رادوین که گرفتم و سمت اتاقم راهی شدم. به موقعش جوابش رو می‌دادم و برای هرچیزی، لازم نبود همون لحظه عکس‌العمل نشون داد.
    وارد اتاقم شدم و صدای زنگ گوشیم از پشت در هم شنیده شده بود. چشم چرخوندم و لای ملحفه سفید تخت، پیداش کردم. با کنار زدن ملحفه، گوشی رو برداشتم. با دیدن اسم آرش، صدای زنگ رو قطع کردم و گوشی رو روی پاتختی گذاشتم.
    خستگی از سروکولم بالا می‌رفت و روی تخت نشستم. دوباره زنگ زد. این بار، کلافه گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. صدای هیجان زده آرش که کم ازش شنیده بودم، واضح شد:
    - ممنونم که برداشتی! ژاییز داشتم از نگرانی دق می‌کردم. چه طور تونستی بی‌معرفت. تو که می‌دونی من جز تو کسی رو ندارم. البته فکر می‌کردم توأم جز من کسی رو نداری؛ اما رامش خلافش رو اثبات کرد.

    از یه جایی به بعد، دیگه طرح رفاقت ریخت؛ اما حتما زنگ زده بود که وظایفم رو یادآوری کنه. آرش جز من کسی رو نداشت و حرف‌هاش درست بود. رامش حالم رو خوب کرده بود و من این رو فراموش نمی‎‌کردم. نفس عمیقی گرفتم و به سختی جوابش رو دادم.
    - حق باتوئه! انکارش نمی‌کنم. این که رامین چه قدر دقیق تونسته راپورتم رو بهت بده‌م، کاملا معلومه. نگران نباش! هر بلاییم سرم بیاد مأموریتت به جاست.

    درست حرفی که خودش بهش معتقد بود، وقتی دروغت که رو شد انکار نکن. صدای بهت زده آرش به سمتم دویید.
    - تو چی داری می‌گی ژاییز! چرا رفتارت این جوری شده؟! مگه من بهت نگفتم مواظب باش عاشقش نشی؟ مگه تو نگفتی که هرچیزیم بشه رامش برای من خواهر رادوین باقی می‌مونه؟! داری چی کار می‌کنی؟ اگه قرار بود عاشقش بشی چرا برگشتی؟! اگه می‌دونستم نمی‌ذاشتم بری!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و یکم
    با این که سعی به کنترل بلندی صداش داشت، با این حال نعره می‌زد. آرش همین بود. با صدای بلندش می‌خواست حرف‌هاش رو به کرسی بنشونه. نگرانیش رو درک می‌کردم، از این که تنها کسی که براش مونده ازش جدا شه. همیشه بین خودش و دیگران دیوار می‌کشد؛ اما برای من، بین این دیوار دری باز کرده بود. لب‌‎هام رو تر کردم و مثل همیشه داشت زور می‌گفت.
    - ژاییز من نگرانتم. تو این جا مشاوره می‌رفتی. تو هنوز توی شش سال پیش موندی. ژاییز به خودت بیا. تو نباید عاشق رامش بشی. اونا خونواده تو نیستن! این رو بفهم!
    خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم چه‌قدر جلسات مشاوره به زبان غیرمادری، سخت بود. برای کسی که از جنست نبود باید دردهات رو ردیف می‌کردی. آستانه تحملش مثل همیشه کم بود و تسلیم شده عصیان درونش، داد می‌زد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. برای همین زنگ زده بود. حال من بهونه بود و می‌خواست از این عاشقی مطمئن بشه. رامش تنها کسی بود که من رو از منجلاب شش سال پیش بیرون کشید. گاهی حس می‌کردم آرش نگرانه خودشه، نه من. سکوت کرده بود، لااقل فحاشی نمی‌کرد. باز هم جای شکر داشت. نفس عمیقی گرفتم و جوابش رو دادم:
    - این که عاشق رامش شدم یا نه، به خودم مربوطه. موقعی که تو کمکم نکردی، رامش به دادم رسید. و به جای این که تا زنگ می‌زنی دادوبی‌داد کنی، این رو بدون که هر چه قدر تن صدات بالاتر می‌ره، تأثیر حرفات به همون اندازه کمتر می‌شه!
    بدون انتظار جوابی، قطع کردم. حساسیتش نسبت به این کار رو می‌دونستم.
    شخصت پیچیده و متغیری داشت. بی‌خیال آرش، به این فکر می‌کردم که من واقعا عاشق رامش شدم؟! واقعا عشقش گریبان‌گیر احوالم بود؟! در اتاقم با تقه‌ای باز شد و نگاهم روی دو جفت چشم‌ قهوه‌ای ثابت موند. لبخند گشادی روی لب گوشتش نشسته بود. نکنه حرف‌هام رو با آرش شنیده بود! با این فکر، مردد چشم ازش گرفتم و نزدیک‌تر شد. لیوان آبی که توی دستش بود رو سمتم گرفت. لیوان شیشه ای رو ازش گرفتم و قرص ریزی رو توی دستم گذاشت.
    - قرص اشتها. نیم ساعت قبل از غذا. این رو بخور برات سوپ گذاشتم.
    حرف‌های آرش و رادوین توی سرم چرخ می‌خورد. چرا از نزدیک شدن من به رامش می‌ترسیدن. رادوین رو می‌دونستم؛ اما آرش رو نه.
    آرش آدم توداری بود و چیزی بروز نمی‌داد. فقط گاه‌گاهی با همین عصبانیت‌ها، خودش رو تخلیه می‌کرد. نمی گفت. اخم‌هام، مطیع افکار معلق ذهنم، بی اراده توی هم کشیده شد. صدای رامش من رو از افکارم بیرون کشید.
    - چرا این قدر بهم ریخته‌ای؟!
    از این که نمی‌دونستم باید چی کار کنم، به شدت کلافه بودم.
    توی گردابی گیر افتاده بودم و برای بیرون اومدن ازش، تقلا می‌کردم. چونه بالا انداختم و قرص رو روی زبونم گذاشتم. لیوان آب رو سر کشیدم و معده خالیم، از ورود آب ولرم پذیرایی می‌کرد. دست دراز کرد و لیوان حاوی ته مونده آب رو از دستم گرفت. معده‌م کمی می‌سوخت و بی‌ارداه، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. برای این که رامش متوجه نشه، با دست جلوی صورتم رو پوشوندم و آهم رو توی نطفه به قتل رسوندم. صورت شیو کرده‌م حس بهتری از قبل بهم می‌داد. به چشم های خمارش خیره شدم و بی‌ربط پرسیدم:
    - امروز مرخصی بودی؟
    برای تأیید سر تکون داد و موهای زیتونیش، روی شونه‌هاش، بهم ریخت. خودش هم می‌دونست قصدم فقط حرف زدنه. دلم می‌خواست حرف سالار رو پیش می‌کشیدم؛ اما ترجیح دادم بعدا صحبت کنم. ساعت حول‌وحوش چهارونیم پرسه می‌زد. لب‌های پهنم رو تر کردم و دنبال جمله‌ای می‌گشتم که خنده بلندش متعجبم کرد.
    - فکر نمی‌کردم حرف زدن با من برات انقدر سخت باشه.
    حتی چشم‌هاش هم بی‌دلیل می‌خندید. دستم بی‌اراده روی رون پام کشیده شد. چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و انگار لحظه‌ای تبدیل به همون رامش شاد شش سال شده بود. همونی که طعم تلخ زندگیم رو شیرین می‌کرد. کف دستاش رو بهم زد.
    - پاشو بریم غذا بخوری!
    با همون سرگیجه عجین شده، آروم از جا بلند شدم. تلویی خوردم و با هل، دستش رو به سمتم آورد. با نگاه مرددی، خودم رو سر پا نگه داشتم. نگاه بهت زده چشم‌های مخملیش رو نادید گرفتم و با ناامیدی دستش رو کنار پاش نگه داشت. حق با رادوین و آرش بود. نباید بیش از حد نزدیکش می‌شدم.
    این جاذبه من رو اسیر که نه، مجنون خودش می‌کرد. با کمی مکث، از اتاق بیرون رفت. دلخوری از تمام جوارحش هویدا بود و مغزم در حال انفجار مین‌های فکری. از دست آرش که به شدت همه چیز رو بهم می‌ریخت، عصبی بودم. عقلم مقابل قلبم در حال دوئل بود و چه جوری جلوی رشد ریشه‌های بزرگ این عشق رو می‌گرفتم؟ من مدام در حال کش‌مکش با خودم بودم و کلنجاری که این سیاهچاله ناامیدی رو پر نمی‌کرد. از در اتاق بیرون رفتم و دستم از دیوار کنار اتاقم رها شد. آروم سمت پله‌ها می‌رفتم که صدای رادوین از اتاقش بلند شد.
    - قول می‌دم! قول می‌دم دیگه پیش نیاد، باور کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و دوم
    ملتمس بود و انگار کسی که پشت خط بود، براش اهمیت فاخری داشت. دلم می‌خواست به حرف‌هاش گوش می‌کردم و از طرفی، هر لحظه امکان بیرون اومدن رادوین وجود داشت. اگه توی این حال من رو می‌دید، مثل همیشه آتوی جدیدی برای زجر دادنم پیدا می‌کرد. از راه پله‌ها پایین رفتم. صدایی از آشپزخونه می‌اومد و چشم چرخوندم. به چهارچوب در رسیدم و در چوبی نیمه‌بازش رو بازتر کردم. رامش در حال ریختن سوپ از قابلمه مشکی روی شعله گاز، متوجه من نشده بود و با حرص، ملاقه رو توی کاسه می‌ذاشت.
    کاسه رو با خصم روی کانتر کوبید و چکه‌ای از سوپ داغ روی انگشت اشاره‌اش ریخت. هل شده به سمتش قدمی برداشتم که انگشتش رو با دست چپش فشار داد و صدای ناله‌ی ازش شنیدم. دلم طاقت نیاورد و درست لحظه‌ای که می‌خواستم قدم بلندتری به سمتش بردارم، هق خفه‌ای زد. دلم از مظلومیتش ریخت و می‌دونستم که اشک‌هاش از داغی سوپ نبوده؛ بلکه برای رفتار من ناراحت بود. توی این دنیایی که پر از دیوار بود، باید به کجا می‌رفتم. هنوز سمت کانتر بود و من رو نمی‌دید. بینیش رو با صدا بالا و با دست چپش، روی گونه‌اش کشید.
    قدمی عقب‌تر رفتم و طوری که انگار تازه وارد آشپزخونه شدم.
    کلافه دستی بین موهای زیتونی خوش حالتش کشید و هم زمان سرفه‌ای برای اعلام حضورم کردم. شونه‌هاش تکون خفیفی خورد و به سمتم برگشت. موهاش رو با سرانگشت‌های قلمیش، به سمت راست هدایت کرد. چشم هاش براق بود؛ اما این بار برقی متفاوت. برقی مثل اشک. پر تعجب، انگار که فکرش درگیر تلاطمی از درونش بود، نگاهم می‌کرد. حواسم پی انگشت اشاره‌ای که چند لحظه پیش سوخت و همون‌جور بین دست چپش مونده بود، رفت.
    - انگشتت چی شده؟ نکنه من ترسوندمت؟!

    از کنار میز وسط آشپزخونه رد شدم و با گذر از کنار یخچال سمت راست در، به کنارش رسیده بودم. زمانی که خواستم انگشتش رو از بین دستش بگیرم، با تن صدای نسبتا بلندی، دلخور شد:
    - مبادا، مبادا بهم دست بزنی! دیگه بسه ژاییز. این بازی بسه. از این که هی بخوام بهت نزدیک بشم و پسم بزنی خسته‌م. از این که من رو احمق فرض می‌کنی و می‌خوای فقط باهام خوب باشی
    خسته‌م.
    دست‌هاش رو عقب برد و درست مثل کسی که آدم فضایی دیده باشه، صورتش مثل کتان بی‌رنگ بود. من هنوز دستم توی هوا معلق بود و چشم‌هاش پر از گدازه عصبانیت، توی صورتم می‌چرخید. همون‌طور حیرت‌زده، خیره‌اش بودم و خواستم چیزی بگم تا آروم شه؛ اما ادامه داد:
    - اصلا! چیزی نگو! تموم شد! حق با رادوین بود. فکر کردن و دوست داشتن تو اشتباهه. خوب بهم فهموندی که دوست داشتن یه طرفه یعنی چی. من خیلی زود گول یه محبت کوچیکت رو خوردم و خام شدم. دیگه گول نمی‌خورم.
    انگار که خیلی وقت بود این حرف ها ته قلبش رسوب کرده بودن. با چونه‌ای لرزون، تنه محکمی بهم زد و از کنارم رد شد. حق با اون بود و اعتراضی نداشتم. درست مثل مجرمی که سر صحنه قتل، دستگیرش کرده بودن. از بُهت بیرون اومدم و دستم روی پام کشده شد. نگاهم به کاسه سفید سوپ داغی که روی کانتر بود و بخاری حلقه زنان، ازش بیرون می‌پرید، افتاد.
    از این که تمام افکارش رو بهم ریخته بودم، حس انزجار بهم دست می‌داد. من برای همین روزها ازش فاصله می‌گرفتم و اون چیزی از آشوب ذهنیم نمی‌دونست. قاشقی از جا قاشقی مستطیلی استیل روی کابینت برداشتم و برای این که زحماتش رو هدر ندم، کاسه سوپ رو به دست گرفتم. داغیش، بیش‌تر از حد تصورم، پوست دستم رو ماساژ می‌داد. صندلی که رأس میز بود و اکثرا نصرت‌خان روش می‌نشست رو بیرون کشیدم. روی صندلی چوبی نشستم و کاسه سوپ رو روبه‌روم گذاشتم. باید برای تلاشش، حداقل از این وضع راحت می‌شدم. بوی فوق العاده‌ای که برای بیدار کردن اشتهام کافی بود.
    ساعت هشت و ده دقیقه شب، روی مبل کنار تلوزیون، در حال دید زدن به صفحه خاموش بودم. حالم خیلی بهتر از قبل بود و همه‌اش رو مدیون دخترک لجبازی که یک ساعته بیرون رفته، بودم. یک ساعت بود که رفته و منتظرم رادوین هم از خونه بیرون بره. نصرت‌خان از صبح خونه نبود و نمی‌دونستم رامش کجا فرستادتش. حتی نتونستم بپسرم. چند ساعت می‌شد که خبری که آرش نبود. یک ساعت بود که فکرهای گسسته، بدون آغاز و پایان، به ذهنم خطور می‌کرد و چیزی مغزم رو موریانه‌وار می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و سوم
    صدای پایی که از پله‌ها اومد، نشون می‌داد رادوین در حال خروج از خونه‌ست. از این که منتظر بودم خونه خالی شه، کمی احساس عذاب وجدان، لابه‌لای پیچ و تاب مغزم قدم می‌زد. رادوین به در رسید و من حتی نگاهش نمی‌کردم. درست با گوشه چشمم، حواسم به سایه طراحی شده‌اش روی فرش گلدار قرمز بودم. دم در ایستاد و می‌دونستم نگاهش سمت سوق می‌خوره. انگار که می‌خواست چیزی بگه و مردد بود. دست چپم زیر سرم و آرنجم به دسته ابری مبل تکیه زده شده بود. صدای ساییدن شلوار جینش، تنها صدای موجود توی هال محسوب می‌شد. صدای نه چندان بمش، به گوشم رسید:
    - می‌بینم که تنها موندی نجاتگر شب. محض اطلاعت به نصرت جونت بگو دیر میام. و اگه دوباره تو رو بفرسته دنبالم، بی‌شک بهش می‌گم که رو به موتی!

    چشم‌هام از بی‌پرده حرف زدنش، درشت شد و سرم تند به سمتش برگشتم. دیگه داشت زیاد از حدش، سربه‌سرم می‌ذاشت. با دیدن قیاقه‌اش، جاخورده، کمی خودم رو عقب کشیدم. موهای دو طرف سرش کوتاه‌تر شده بود و کت لی می‌پوشید؛ اما شلوار جین پاره نه. این تغییر پوششی و ظاهری رادوین، نشون دهنده این بود که کسی رو می‌خواست تحت تاثیر قرار بده. نگاهم از پارگی روی زانوش، به سمت مدل مویی که ازش متنفر بود رفت. بهت چهره‌م رو که دید، با دهن صدایی در آورد.
    - پیش پیش. خوشتیپ شدم نه؟
    و
    ابروهای کم‌تار و قهوه‌ایش رو به سمت پیشونی کوتاهش پروند. به‌عنوان یه پسر، قیافه جذابی نداشت؛ بلکه صورت گرد و بدون ریشش، کمی بامرزه‌اش می‌کرد. دلخوش از این که روی حالم رژه رفته، عصبانیتم رو پشت قاب خونسردی پنهون کردم. سعی کردم نگاه از نیشخندی که گوشه لبش رو بالا بـرده، بگیرم. بدون تغییرحالتم، بی‌تفاوت جواب دادم:
    - به دوست دخترت سلام برسون.
    لبخندش کمرنگ شد و با حالتی که سعی در پنهون کردن عصبانیتش داشت، خیره‌م شد.
    - اوه. تو حرفم می‌زنی؟! بهتره بدونی...، به زودی!

    با همون چشم‌هایی که انگار طناب دور گردنم می‌انداخت، سری تکون داد و از در بیرون رفت. بی‌درنگ از جا بلند شدم و به سمت پنجره پشت تلوزیون که مشرف به حیاط می‌شد، رفتم. پرده حریر بنفشش رو کمی کنار زدم و رادوین از در حیاط به بیرون رفت. زمان زیادی نداشتم. رادوین دیر برمی‎‌گشت؛ اما رامش هر لحظه ممکن بود برگرده. به سمت پله‌ها پا تند کردم. دست راستم و از سمت بالکن، اولین اتاق، اتاق نصرت‌خان بود. مردد، دستم به دستگیره فلزیش رسید و در رو باز کردم. حس خوبی از این کار نداشتم؛ اما چاره‌‌ی دیگه‌ای در کار نبود.
    در با صدای قیژی باز شد و تم کلاسیک اتاق،
    خیره‌م کرد. تخت خواب دو نفره قدیمی و چوبی که درست مثل اتاق رادوین، رأس اتاق و دست چپ در ورودی قرار داشت، با این تفاوت که چیدمان ساده‌ای اتاق رو دربرگرفته بود. بی‌شک بزرگ‌ترین اتاق این خونه محسوب می‌شد.
    چشم چرخوندم و پنجره‌ای رو به روی در جاخوش کرده بود و پرده حریر سفیدی، روش رو می‌پوشوند. باید از جایی شروع می‌کردم و با عبور از فرش کرم رنگ شش متری پهن شده وسط اتاق، به سمت دراور چوبی وقهوه‌ای سوخته‌ای که سمت چپ تخت، خودش رو پناه داده بود، راه افتادم. قاب عکس خانوادگی قدیمی و سیاه‌سفید کنار آینه قاب چوبی و بزرگ دراور، میز رو مزین به قدمت کرده بود، توجه‌م رو جلب کرد. مربوط به بچگی رادوین و رامش می‌شد.
    تصویر عکس، درمقابل این همه خراشیدگی خوب مقاومت کرده بود و چند جایی هم چسب‌نواری، بخیه‌وار به تن عکس خورده بود. پسربچه چهار ساله‌ای که چادر گلدار مادرش رو بو می‌کشید. نصرت خانی که به وضوح، اکسیر جوونی توی صورتش دیده می‌شد. دختر بچه سه ساله‌ای که توی بغـ*ـل مادرش، در حال گریه کردن، لب و لوچه آویزون کرده بود. پس از بچگی عادت به غر زدن داشت. فضای عکس، متعلق به عکاس‌خونه‌های قدیم بود. چشم چرخوندم و روی میز، چیز دیگه‌ای در کار نبود. همین قدر ساده و بی‌آلایش.
    نگاه از عکس گرفتم و دستم سمت
    دو کشوی کوچیک اول دراور که دو دستگیره نقلی و طلایی داشت، رفت. با دیدن خالی بودن کشوی اول، کشوی دوم رو باز کردم. شونه چوبی و یک سری وسایل شخصی، محتویات کشو بود. دو کشوی پایین‌تر و بزرگ‎‌تر، مربوط به لباس‌هاش می‌شد. کمی لباس‌هاش رو کنار زدم و چیزی دستگیرم نشد. با یادآوری بزرگی کلید، باید راحت دیده می‌شد. اما برای چی باید قایمش می‌کرد؟ باید هر طور شده پیداش می‌کردم. همون‌طور که با خودم حرف می‌زدم، چشم چرخوندم و به سمت کمد لباس‌ها که دست راست دراور، با فاصله کمی از پنجره قرار داشت، می‌رفتم. بی‌هوا به دراور برخورد کردم و صدای افتادن قاب عکس، توی فضای نسبتا خالی اتاق، حرکت از پاهام گرفت. با عجله، برای اطمینان از نشکستن شیشه‌اش، بلندش کردم. دستم از پشت به برجستگی که از زیر صفحه چوبی حس می‌شد، برخورد کرد. قاب عکس رو به پشت برگردوندم. دو گیره استیل دو طرف قاب چوبی رو بلند کردم و صفحه چوبی نازک رو برداشتم. آه نصرت‌خان! واقعا برای پنهون کردن هر چیزی باید اون رو جلوی چشم گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و چهارم
    دست‌هام کمی می‌لرزید و کلید مربعی و نازک رو از پشتش بیرون آوردم. خودش بود. چه چیز اون زیرزمین انقدر مهم بود که این طور پنهونش می‌کرد. کلید رو توی دست گرفتم و قاب رو روی میز گذاشتم. با حیرت توی اتاق چرخی زدم و واقعا اتاقش همین‌قدر خالی از شی‌ء‌ای بود. از در اتاق بیرون رفتم. به سمت آشپزخونه پا تند کردم.
    قبل از ورود به آشپزخونه، در هال رو با کلیدی که پشت در بود قفل کردم. احتیاط شرط عقل محسوب می‌شد. باید خمیری درست می‌کردم. وارد آشپزخونه شدم و به
    سمت جانونی که روی کابینت کنار یخچال دیده می‌شد، رفتم. جانونی سفید که در صورتی روش جاخورده بود رو باز کردم و دنبال تکه خمیری می‌گشتم. یه تکه از نون بربری مونده و کمی هم از نون باگت ته جا دیده می‌شد.
    نون باگت بیات شده رو باز کردم و کمی از خمیرش برداشتم.
    در صورتی جانونی رو بستم و سمت شیر آب که درست روبه‌روی محل ایستادنم قرار داشت، رفتم. کمی خمیر رو خیس کردم و با دست ورز دادم. حالا تبدیل به خمیر مطیعی شده بود. کلید رو روش گذاشتم و کمی فشار دادم. اندازه و برجستگی کلید به خوبی داخلش دیده می‌شد. یه ترفند قدیمی و کارساز.
    کلید رو بیرون آرودم و خمیر رو به حالتی که دچار خرابی نشه، توی دست گرفتم. کلید رو زیر شیر آب شستم و با دستمال حوله‌ای نارنجی کنار سینگ، خشک کردم. به سمت اتاق نصرت خان برگشتم. پله‌ها رو بالا رفتم.
    در اتاقش رو باز کردم . به سرعت به سمت دراور رفتم. قاب عکس رو برداشتم و درست مثل قبل، کلید رو جاسازی کردم. گیره‌های پشت قاب رو بستم و دوباره کنار آینه به صورت کج، تنظیمش کردم. کمی عقب رفتم و از تنطیمش مطمئن شدم.
    تمام صورتم از هیجان و آدرنالین، جوی‌بار قطرات عرق بود. برق اتاق که از قبل روشن بود رو روشن گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. نفس آسوده‌ای برای گذر از این کار سخت و طاقت‌فرسا، کشیدم.
    دلیل این پنهان کاری رو درک نمی‌کردم. به سمت اتاقم رفتم. در رو باز کردم و گوشی و سوییچم رو از پاتختی برداشتم. از اتاق بیرون اومدم و به سمت پله‌ها پا تند کردم. تیر کوچیکی توی ساق پای راستم، صورتم رو مچاله کرد و
    تازه می‌فهمیدم که بی‌تعادل رفتار کرده بودم. نفسی گرفتم و دوباره سمت در هال رفتم. کلید رو چرخوندم و در باز شد. با دست، قطرات عرقی که سخاوتمندانه به صورتم نشسته بود رو محو کردم. کفش نیم‌ساقم رو از جاکفشی دست راستم بیرون کشیدم و پوشیدم. به سمت سنگ فرش‌ها راه افتادم. از میون گل‌های رز و چراغ‌های که یک‌درمیون دو طرف سنگ‌فرش‌ها با تاریک شدن هوا، روشن شده بودن، به در رسیدم. درست لحظه‌ای که دستم سمت در حیاط رفت، در با تقی باز شد.
    توی باتلاق افکارم دست و پا می‌زدم و با هل، قدمی به عقب پریدم. دو جفت چشم‌ قهوه‌ای، توی نگاهم قفل شد. چشم‌هام درشت شده، انتظار دیدنش رو نداشتم. خمیر رو پشتم قایم کردم که از نگاه رامش دور نموند. با کنجکاوی، نگاهش سمت دستم رفت و تا خواست چیزی بگه، نصرت‌خان کنارش ظاهر شد. پس با هم بودن. دست راست آزادم رو روی پام کشیدم. حس دزدی رو داشتم که درست بالای دیوار، معلق بین پلیس و صاحب خونه، راه فراری نداره. نفسم توی سـ*ـینه حبس مونده
    بود و کنار رفتم تا وارد خونه بشن. رامش کلید رو از قفل در برداشت و روسری صورتی گلدارش رو که یک‌ور بسته شده بود، کمی شل کرد.
    نصرت‌خان همون طور که توی عالم دیگه‌ای سپری می‌کرد، با تکون دادن سری، نگاه از رامش گرفت و به سمت خونه پا تند کرد. باورم نمی‌شد؛ حتی با من حرف هم نمی‌زد. نمی‌دونستم باید از این واقعه خوشحال می‌بودم یا ناراحت.
    نگاه از رامش گرفتم و دستی به ابروهای پت‌و پهنم کشیدم. کلافه بودم و مکث رامش رو درک نمی‌کردم. عجله داشتم و جلوی در ایستاده بود. کلید رو توی دستش گرفته بود و می‌چرخوند.
    لب‌هاش رو تر کرد و انگار که منتظر حرفی از جانب من بود. تلاشی برای صحبت نداشتم و با به صدا دراومدن کفش‌های پاشنه چهارسانتی مشکیش، چشم‌هام رو بستم. چشم‌هام باز شد و به رفتنش خیره شدم. ناز و اطوار از هر قدمش می‌ریخت و مانتوی کوتاه مشکی و پانچش، هنوز به هیکلی که کمی لاغرتر از قبل شده بود، می‌اومد. ناخواه، حواسم پِیش رفت و لبخندی کنج لبم رو بالا کشوند.
    به پاگرد در هال رسید و نگاه کوتاهی از سرشونه به پشت انداخت. هل کرده، لبخندم رو پنهون کردم. از هرچیزی که بینمون بود می‌ترسیدم. نفسی توی هوای نسبتا سرد شده فوت کردم و از در بیرون رفتم. چه جوری جلوی این از خودبی‌خود شدن‌ها رو می‌گرفتم. دزدگیر رو زدم. در ماشین رو باز کردم و نشستم. باید کلید از روش می‌زدم. به سمت همون کلیدسازی رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و پنجم
    کلید رو گرفته بودم و سمت خونه می‌روندم. کم مونده بود تا راز اون صندوق رو بفهمم. دستم روی دنده رفت و سرعتم رو کم کردم. با چشمک راهنما، وارد خیابون فرعی شدم. جلوی در قهوه‌ای پارک کردم و دستی رو بالا کشیدم. پیاده شدم و دزدگیر رو زدم. ساعت گوشیم، نه و سی و هفت دقیقه رو حکاکی کرده بود. کلید انداختم و در با صدای تقی باز شد. وارد حیاط شدم.
    نگاهم سمت زیرزمینی که دست راست پاگرد در هال، برقش خاموش بود کشیده شد. وسط حیاط ایستاده بودم و متفکر نگاه می‌کردم. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. انگار که نفس از ریه‌هام پر کشیده بود. همون طور که سرم رو می‌چرخوندم، متوجه تکون خوردن پرده هال شدم. چشم‌هام رو ریز کردم و نفسی گرفتم. راهم رو ادامه دادم. کفش‌هام رو بیرون آوردم و با کلید انداختن وارد هال شدم.

    کفش‌ها رو توی جا کفشی قهوه‌ای کمد جالباسی دست چپم جا دادم. چشم چرخوندم و در رو پشتم بستم. نصرت‌خان در حال دیدن اخبار شبکه خبر، روی مبل جنب راستی تلوزیون بود. یعنی تکون دادن پرده کار نصرت‌خان بود؟ بعید می‌دونستم. این خلقیات بیشتر به رامش می‌خورد و دلواپسی کار همیشگی و عجین شده‌اش بود. نگاه از نصرت‌خان که مثل قدیم برای درگیری ذهنیش به اخبار پناه می‌برد، گرفتم و خواستم قدمی بردارم که رامش، جلوی در آشپزخونه ظاهر شد. نگاه سوزانش، حاضر بود من رو تبدیل به خاکستر کنه. همون طور که خیره‌م بود، لب زد:
    - بابا جان، شام حاضره.
    چشم غره واضحش رو سپری کرد و همون طور که به آشپزخونه برمی‌گشت، سرافون چهارخونه آبی سفیدش رو از پشت کشید.
    ابرویی بالا انداختم و فکر می‌کردم عادت قهر کردن با من رو کنار گذاشته، درصورتی که مثل شش سال پیش بود. نصرت خان از جاش بلند شد و دستی به صورت مزین به ریش سفید و مشکیش کشید. کلید رو از در برداشتم و توی جیبم انداختم. برای شستن دست‌هام، به سمت دستشویی رفتم.
    بدون رادوین غذا می‌خوردیم و لج کردن به صلاحم نبود. چنگال رو توی ماکارونی لعنتی جلوی روم چرخوندم. می‌دونست. می‌دونست نمی‌تونم بخورم و از قصد می‌کرد. می‌خواست قدرتش رو نشونم بده.
    درست مثل شش سال پیش که یک بار باهاش قهر کرده بودم و برای تنبیهم، دو روز تمام غذامون لوبیایی بود که ازش متنفر بودم. از طرفی اون زمان، آدمی نبودم که غرورم رو کنار بذارم و ازش درخواست غذای دیگه‌ای کنم. از همون غرورهای کاذب جهالت.
    اگه نمی‌خوردم، شک نصرت‎‌خان برانگیخته می‌شد. از دست این خواهر و برادر در حال انفجار بودم و چاره‌ای جز سکوت، سر راهم نبود. دست راست نصرت‌خان پشت به کانتر نشسته بود و با عشـ*ـوه غذاش رو می‌خورد. ناگزیر از این که باید چی کار می‌کردم، کمی آب از پارچ شیشه‌ای روی میز توی لیوان ریختم و سر کشیدم. به جز دیس ماکارونی و پارچ آب، چیز دیگه‌ای روی میز نبود و حتی عادتشون به سبزی خوردن رو هم ترک کرده بودن.
    پاهام عصبی وبی‌تعادل از زیرمیز تکون می‌خورد. نصرت خان توی فکر، مطمئن بودم که نگران نبود رادوین بود. قرص‌های لعنتی اشتها، بدجوری گرسنگی رو حواله
    معده‌م کرده بود. غذای اشتهاآوری که دیگه داشت کلافگیم رو مشهود می‌کرد. عطرش، موجی زیر بینیم پیچ می‌داد. رشته‌ای از ماکارونی رو توی چنگال فرو بردم و توی دهانم گذاشتم. به وضوح برق تعجب رو توی چشم‌های خمـار درشت شده‌اش دیدم. هدفش از این کار فقط سربه‌سر گذاشتنم بود؛ وگرنه خودش بیشتر از هرکسی مواظبم بود. یا شاید هم می‌خواست بهم ثابت کنه اگه اون نخواد من هیچم.
    مزه فوق العاده‌ای داشت و دلم می‌خواست با میـ*ـل می‌خوردمش. به خاطر
    معده‌م و چند روز غذا نخوردن، برام مثل سم بود تا غذا. نصرت‌خان که دست از غذا کشید، به بشقاب نسبتا پرش نگاه انداختم. بدجوری توی فکر بود. از پشت میز بلند شد و با دستمال سفید کنار بشقاب دورطلاییش، دور لبش رو پاک کرد. نگاه رامش به پدرش، رنگ تأسف گرفت و من؛ اما با تعجب. حتم داشتم خیلی دلش می‌خواست بهم بگه برم دنبالش؛ اما این کار من نبود. نصرت‌خان که از در بیرون رفت، چنگال رو توی بشقاب رها کردم و صدای ناهنجاری، به دیوارهای آشپزخونه نشست.
    متوجه بالا پریدن شونه‌های رامش شدم. تحمل نداشتم و این بارنگاهم رنگ خصم داشت. لبم رو تر کردم و مجبور بودم. از جا بلند شدم و درست پشتم یخچال بود. یخچال رو باز کردم و دنبال ظرف سوپ گشتم. چشمم بین سه طبقه‌اش چرخید. شیشه‌های آب، ظرف کره و پاکت پنیر و...، در حال گشتن بودم که صدای رامش بلند شد:
    - دنبال چی می‌گردی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و ششم
    بازدمم رو پر حرص بیرون و جوابش رو ندادم. دوباره نگاه انداختم و قابلمه نسبتا کوچیک سوپ رو دیدم. لبخند پهنی روی لبم نشست و برداشتمش. صدای دینگ دینگ در بلند شد و با بسته شدن در، چراغش هم سمت خاموشی رفت. نگاه حیرت زده و متعجب رامش با من می‌چرخید. فندک اجاق گاز سفید رو زدم و قابمله رو روی شعله کناری گذاشتم. بدجور گرسنگی و کلافگی برای دیوونه کردنم دست به دست هم داده بودن. دستی بین موهای قهوه‌ای ریخته شده روی پیشونیم کشیدم. شعله رو تا آخرین درجه زیاد کردم و کنار اجاق گاز ایستادم. صدای خنده رامش متعجبم کرد.
    - آشپزی خیلی به روحیه خشنت میاد.
    اذین بار من، بی‌حوصله چشم غره‌ای بهش رفتم و این روزها بدجوری کم حرف شده بودم. داشت کار خودم رو می‌کرد. فاصله می‌گرفت و تشنه نگه می‌داشت. بعد با کوچیک ترین جرقه به وجدم می‌آورد. در صورتی که من دست خودم نبود و رامش دست خودش.
    به اندازه رادوین کینه‌ای نبود؛ اما برای من خوب تلافی می‌کرد. رو ازش گرفتم و به قل‌قل کردن سوپ و بخار بازیگوشش نگاه می‌کردم. صندلی کشیده شد و از گوشه چشم حواسم بهش بود. ماکرویو رو باز کرد و ظرفی ازش بیرون آورد.
    - اذیت کردنت خیلی حال می‌ده؛ اما وقتی اینطوری مظلوم می‌شی، آدم دلش نمیاد. از طرفیم مریضی و به دکترت و آرش قول دادم مواظبت باشم.
    زیر گاز رو خاموش کردم و نگاهم به ظرف افتاد. با تعجب به ظرف خیره شدم. از زیر ابرو های کمونیش نگاه انداخت و قصدش پنهون کردن خنده‌اش بود.
    - رژیم غذاییت همینه!
    دست به سـ*ـینه شدم و با دقت نگاهش کردم. پوره سیب زمینی و سبزیجات پخته. دیوونه کننده بود. توی این شش‌سال به غذاهای پخته بدجوری عادت کرده بودم؛ اما عادتم به تنفر از سیب زمینی پخته هیچ وقت عوض نمی‌شد. حتی پوره! خودمم متوجه نبودم که با چه حرصی نگاهش می‌کنم. شلیک خنده‌اش به هوا رفت و نگاه ازم دزدید.
    - بهتر از هر کس دیگه‎‌ای می‌دونم که عاشق این غذایی.
    پس می خواست باهام بازی کنه. باشه. ابروهام رو بالا پروندم و لبخند کجی تحویلش دادم. هم زمان آستین‌های تیشرت سبزم رو بالا زدم و به سوپ اشاره کردم.
    - علاقه‌م به سوپ بیشتره تا خوشمزگی‌های تو.
    چهره بشاشش، گرفتار تعجب شد و انگار که انتظار این حرف رو نداشت. بی‌تفاوت کاسه‌ای از
    ظرف‌های بالای آبچکان برداشتم و سوپ رو با دقت داخلش ریختم. همین‌طور با ناباوری و بدون هیچ حرکتی، نگاهم می‌کرد. صندلی همیشگی نصرت‌خان رو عقب کشیدم و نشستم. از پشتم رد شد و درست رو به روم صندلی بیرون کشید.
    همون‌طور که بهم خیره بود، نشست. قاشق رو از روی میز برداشتم و بشقاب نصرت‌خان رو کنار زدم.
    نگاهم از بخارهای سوپ به چشم‌های خمارش که مثل کهکشان راه شیری، پر از راز کشف شدنی بود، کشیده شد. دستش رو زیر چونه‌اش نشست. با دقت، قاشقی از سوپ رو توی دهنم مزه کردم. داغیش، لذیذ بودنش رو بیش‌تر می‌کرد. با عشـ*ـوه موهاش رو کنار زد و سرش رو کج کرد.
    - می‌دونی؟ حالا که نگاهم بهته، می‌فهمم که دوست داشتنت مثل آب خوردن می‌مونه. اولش که تشنه‌ای با میـ*ـل آب رو می‌خوری؛ اما هر چه بیش‌تر از خوردنش می‌گذره، بیش‌تر به بی‌مزه بودنش پی می‌بری. تا جایی که حتی به تلخی می‌زنه.
    قاشق سوپ توی دستم، معلق روی هوا موند و
    نگاهم تلاشی برای کتمان این تعجب نمی‌کرد. لبخندی کنج لبش رو بالا برد. سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم از جا بلند شد. صندلی عقب رفت و صدای برخوردش با سرامیک بیرون زده از فرش، توی گوشم به سوت بی‌پایانی مبدل شد. خیره به پارچ شیشه‌ای آب روبه‌روم، از در بیرون رفت. قاشق از دستم به میز برخورد کرد و شوک حرفش اونقدر تند بود که نمی‌تونستم جلوی ساییده شدن دندون‌هام رو بگیرم.
    رامش اون‌وقت‌ها حرف‌هاش رو رک می‌گفت؛ اما انگار به کنایه‌زدن عادت کرده بود. من تنها کسی که برام باقی مونده بود رو از خودم گرفتم. سرم اسیر دست‌هام شد و لب‌هام اسیر دندون‌هام. می‌دونست به کجا بزنه و درست به قلبم زده بود. عشق، شاه راه بزرگی بود که نبودش، خون رو توی رگ‌هام لخته می‌کرد. درد حرفش، به تمام سرم چنگ می‌زد. دستم روی میز مشت شد و فکم منقبض.
    فصل هشتم
    همه چیز اتاق تغییر کرده بود و دستی به میز تازه‌ای که هنوز بوی چوب ازش تراوش می‌کردم، کشیدم. صندلی چرخدار مشکی نرم و تازه‌ای که از سالار بعید بود. کامپیوتر هم جدید و روی میز، برگه‌های یادداشت گذاشته بود. توی همین یه مدتی که نبودم، چه قدر اتاق تغییر کرده بود. اما هنوز با بی‌پنجره بودن و بوی نم اتاق، مشکل داشتم.
    صندلی‌های پایه‌دار مشکی که به جای صندلی‌های قبلی مراجعین، چیدمان اتاق رو شکیل کرده بود. حتی سیستم هم به روز شده و برنامه جدیدی نصب کرده بود. در حال دید زدن به ساعت بزرگ و دایره‌ای مشکی که با اعداد یونانیش به دل دیوار روبه‌روی میز کارم و کنار در، بودم که در با شتابی باز شد. جز مجیدی که بی‌فرهنگی ازش جدا نمی‌شد، کی می‌تونست باشه؟ دستی به تک کت مشکیم کشیدم و صاف نشستم. پوزخند واضحی روی لبش می‌رقصید. با نزدیک‌تر شدنش، لبخندش بزرگ‌تر شد. تعجبم رو پنهون کردم و با چشم‌های هیزش، صورتم رو از نظر گذروند.
    - هنوز بهت نگفتن؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و هفتم
    از صبح که اومدم ندیده بودمش. نصیری هم جز سلام چیزی بهم نگفته بود. البته رفتارش کمی عجیب می‌زد؛ اما قابل تفکیک نبود. بدون تغییر حالتم، دست‌هاش رو روی میز گذاشت و توی صورتم دقیق موند.
    - تو اخراجی! جناب ابریشمی شخصا درخواست ازلت رو دادن. البته این حکم همین الان توسط منشیشون بهم رسید.
    نذاشتم مردمک چشم‌هام حتی ذره‌ای تکون بخوره. تعجبم باید توی خودم دفن می‌موند. نباید از من می‌برد. لبخندی به زور، روی لبم نشوندم و سعی کردم نقاب بی‌تفاوتی رو روی چهره بهت
    زده‌م بکشونم. نمی‌خواستم حتی با حرکات بدنم بهش بفهمونم که چه قدر شوکه شدم. خیمه‌اش رو از روی میز برداشت و پوزخند خاصش، مثل ماری روی لب‌های گوشتیش، می‌خزید. نگاه از شقیقه‌های سفید شده‌اش، گرفتم و دستش رو به جیب شلوار پارچه‌ایش فرو برد. دست راستش رو به جلیقه ساتن قهوه‌ایش کشید. منشی ابریشمی کسی جز رامش نبود. پس بالاخره، مجیدی رو انتخاب کرد. اما چرا؟ با سکوتم حس پیروزی می‌کرد که در حین بیرون رفتنش از در، این بازی رو هیچ‌جوره نباختم.
    - به نظرت تلفنی به زنت بگم که داری بهش خــ ـیانـت می‌کنی یا وقتی که حضوری عکسات رو براش می‌بردم؟
    به سرعت به سمتم برگشت و با حالت تهاجمی که عجین رفتارش بود، به سمتم هجوم آورد. میز رو دور زد و از سمت راستم، کنارم ایستاد. صندلی چراغ‌دار رو به سمت خودش برگردوند و به سمتش جابه‌جا شدم.
    از اینکه این واهمه رو توی مردمک لرزون چشم‌هاش می‌دیدم، سرخوش شدم. من هیچ چیزی نداشتم؛ حتی هیچ اطلاعی در مورد اینکه داشت چی کار می‌کرد. فقط گاهی اوقات حرف‌ها، بیش‌تر از انجام دادنشون تاثیرگذار بودن و نباید قدرت کلمات رو دست کم می‌گرفت. دستش سمت پیراهن سفیدم رفت و یقه‌م اتوشده‌م رو چنگ زد. چشم‌هاش هر لحظه سرخ تر و لبخندم پهن‌تر می‌شد. قطرات عرق از صورتش می‌چکید و از بین فک قفل شده‌اش غرید:
    - چه زِری زدی؟!
    پوزخندی لب‌هام رو از هم باز کرد و با دست چپش،
    فک مکعبیم رو بین دست‌های پر زورش گرفت. با این‌که قدرت دستش زیادتر از تصورم بود، سعی کردم لبخند چشم‌هام از بین نرن.
    - چی می‌گفتی؟ خــ ـیانـت و از این حرف‌ها. تو یه الف بچه داری من رو تهدید می‌کنی؟!
    ابروی پر پشت و مشکیش بالا پرید و سرم با فشار دستش به تکیه گاه صندلی چسبید. دستش راستش تهدیدوار جلوی صورتم موند.
    - دور برداشتی عقیل! خودم آدمت می‌کنم! داری با بد کسی بازی می‌کنی! نشونت می‌دم.
    تهدیدهای توخالی. با فشاری، ازم جدا شد. درد توی تمام صورتم، قدم می‌زد و سعی می‌کردم، توی جنگ روانی که راه انداختم برنده باشم. با خصم ازم فاصله گرفت و به سمت در رفت. دوباره برگشت و نگاه عصبی بهم انداخت. حرص تمام جوارحش رو دربرگرفته بود. چرخیدم و به میز نزدیک‌تر شدم.
    - من فقط کارم رو دوست دارم. اگه اخراجم کنی نارحت می‌شم همین!
    چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و هم زمان با باز کردنش، باز هم
    انگشت اشاره‌ پهنش رو تهدیدوار تکون داد.
    - دست از پا خطا کنی، خودم می‌کشمت!
    بدون انتظار جوابی از من، از در بیرون رفت و در پشت سرش، با صدای بلندی کوبیده شد. دستم سمت صورتم رفت و شروع به ماساژ دادنش کردم. کمی فکم رو جابه‌جا کردم و جای‌جای صورتم نبض می‌زد. در تعجب این که چرا هنوز دوربینی توی اتاق نصب نیست، به اطراف چرخ زدم. مجیدی وسط تحلیلاتم پریده بود و باید می‌فهمیدم اون زدن کیه. مطمئن بودم مجیدی دست از سرم بر نمی‌داره. مجیدی برام مهره مهمی نبود و فقط واسطه بود برای رسیدن به چیزی که می‌خواستم. سرم رو بین دست‌هام گرفتم. از امروز باید قوی‌تر از چیزی که هستم می‌شدم. باید دوباره سرپا می‌موندم.
    درست مثل درختی که از درون خشکیده؛ اما به ظاهر طراوت داشت.
    ساعت‌ها می‌گذشت و خبری از مجیدی نشده بود. ساعت حدود هفت ونیم، عقربه رو همراه خودش می‌چرخوند. امروز نصیری حتی برای قهوه آوردن هم به اتاقم سر نزده بود. با انگشت اشاره روی میز ضرب گرفته و به مانیتور خیره بودم. یه جای این حساب‌ها اشتباه بود و حساب‌های توی سیستم، با حساب‌هایی که توی دفتر می‌نوشتن مغایرت نداشت. یا دفاتر و یا حساب‌ها اشتباه بودن. اعداد توی سیستم مشکلی نداشتن، پس اعداد توی دفاتر اشتباه نوشته می‌شدن. اون دفتر دیگه دستم نبود و فقط چکیده‌ای از اون رو توی دفتر اتاقم نوشته بودم.
    بدون این که سود رو برسی کنم، قیمت‌های واقعی رو جمع کردم. درست بود. گوشیم رو برداشتم و توی گالری، عکسی که از صفحه دفتر گرفته بودم رو دوباره چک کردم. قیمت‌های فروش درست و قیمت‌های خرید رو خیلی بیشتر از چیزی که هست زده بود.
    توی بازرسی، می‌تونستن فقط دفاتر رو بدن؛ اما دفاتر به ابریشمی می‌رسید. باید فکر می‌کردم و
    ذهنم درست مثل دریای خروشانی، برای حل این مشکل، غرش می‌کرد. حساب‌های سیستم درست بودن و حساب‌های دفتر مشکل داشتن. اگه این همون دفتری بود که به بازرسی و ابریشمی نشون داده می‌شد، پس چرا قیمت‌های خرید به وضوح بیشتر نوشته شده بودن؟! مگر این که یه دفتر دیگه‌ایم باشه. آره و این، اون دفتر نبود. این همون دفتر اصلی بود که خود مجیدی می‌نوشتش.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و هشتم
    مجیدی اختلاسگر ماهری بود که دفتر دیگه‌ای رو به ابریشمی نشون می‌داد. مار خوش خط‌وخالی که دستش برام رو شده بود. لبخندی روی لبم ورجه ورجه می‌کرد. دوباره به ساعت روبه‌روم نگاه انداختم. هشت‌وده دقیقه رو نشون می‌داد. اگه توی این شرکت نتونستم مچ ابریشمی رو بگیرم، به جاش مجیدی می‌تونست طعمه خوبی باشه.
    در اتاقم رو بستم و نصیری پشت میزش که درست دست چپم، با فاصله یک متری قرار داشت، نبود. این بار هم من بیش‌ از ساعت کاری مونده بودم. همون‌طور که به سمت بیرون از در می‌رفتم، صدای در اتاق مجیدی بلند شد. توجهی نکردم و به سمت بیرون از در شیشه‌ای رفتم. هوا کمی از سردی مهرماهش رو به رخ می‌کشید و باد ملایمی شروع به وزیدن کرده بود. به سمت ماشین راه افتادم.
    به خونه رسیده بودم. در هال رو باز کردم و پشتم بستم. دستی به گردن بلندم کشیدم و طبق معمول چشم چرخوندم. حاصل آنالیزم،
    دیدن رادوین که روی مبل زیر تابلو فرش نزدیک در آشپزخونه نشسته بود و تندتند چیزی تایپ می‌کرد. اخم‌های نازکش توی هم گره خورده بود و لب‌ پایینش رو به دندون می‌کشید. انگار که در حال متقاعد کردن کسی بود و دستش مدام به صورتش کشیده می‌شد. توی دریای افکار خودش، به دنبال غریق نجات می‌گشت. رامش توی دیدم نبود و دلم می‌خواست از همین فاصله سرکی به آشپزخونه بکشم که صدای رادوین مانعم شد:
    - یه اِهمی، اُهمی. خیر باشه صاحبخونه شدی؟
    از جاش بلند شده بود و به سمتم می‌اومد.
    تیشرت آستین کوتاه سورمه‌ای که طرح پسری کلاه‌دار روش سفید حکاکی شده بود رو از خودش فاصله داد. دیگه به این که حرصش رو سرم خالی کنه و سکوت کنم عادت کرده بود. بی‌اهمیت به حضورش، به سمت پله‌ها می‌رفتم که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از جیب راست شلوار پارچه‌ایم بیرون می‌آوردم که رادوین از کنارم، به سمت آشپزخونه رد شد.
    - به دوست دخترت سلام برسون!

    از اون دسته آدم‌های بود که کینه‌ای توی دلش جا خوش کرد، باید تلافی می‌کرد. چشم ازش گرفتم و نگاهم به شماره آرش افتاد. پوزخندی روی لبم نشست. دلم می‌خواست مثل کشتی ته اقیانوس، از چشم همه پنهون می‌شدم. پای راستم روی اولین پله رفت و تماس رو برقرار کردم. صدای تودماغی آروم شده آرش، توی گوشم پیچید و نمی دونستم که چرا تا این وقت شب بیدار بود.
    - یه وقت زنگ نزنی خبر بگیری؟
    راه کوتاه تا اتاقم رو طی کردم. در اتاقم رو باز کردم و داخل اتاق تاریک شدم. نفسی گرفتم. لحنش دلخور بود و حوصله بحث نداشتم.
    - خبری نداشتم که بدم و بگیرم.
    - با من سرسنگین شدی؟ به خاطر اون دخرته‌ست نه؟ از اون جایی که می‌شناسمت بحثش رو پیش نمی‌کشم.
    خودش هم می‌دونست وقتی نخوام، جوابی از من نمی‌شنوه. کیف چرم قهوه‌ایم رو کنار تخت پرتاب کردم. کلید برق کنار در رو زدم و انگار که تیکه شنیدن دیگه
    وظیفه‌م شده بود. همین که کم حرف می‌زدم، خودش به بی‌حوصلگیم پی می‌برد. همین‌طور با فاصله کمی از در بسته شده، بلاتکلیف ایستاده بودم که سکوتم طولانی شد و خودش ادامه داد:
    - باشه حرف نزن. من حرف می‌زنم. شاید از حرف‌هام به حرف اومدی. ابریشمی حکم اخراجت رو داده بود، چی کار کردی که هنوز اونجا موندی؟
    گوشی رو از دست چپم به دست راستم دادم.
    - خبرا رو که داری، برای چی از من می‌پرسی؟ تا این جاش رو که فهمیدی پس بقیه‌اشم با خودت.
    نفس‌های عصبیش توی گوشم فوت می‌شد و می‌دونستم که نافرمانی ازش چقدر عصبیش می‌کنه. کمی مکث کرد و حتم داشتم که از دندون‌های قفل شده‌اش داشت صحبت می‌کرد.
    - پس داری لج می‌کنی ژاییز آره؟ باشه. فقط محض اطلاعت بدون که شنود هنوز توی اتاق ابریشمیه و حدس بزن کی حکم اخراجت رو با ناز از ابریشمی خواست؟ نه! بذار خودم بهت بگم. همون رامشی که دلت رو بـرده. همونی که داری به خاطرش این رفتار رو با من می‌کنی. حتما توأم زبونت بند اومده. اما یه نصیحت دوستانه. اگه تونستی ازش دلیل کارش رو بپرس. چون من می‌دونم.
    با دست جلوی دهانم رو گرفتم و نمی‌خواستم حتی صدای نفس‌های عصبیم رو بشنوه. نباید به حرف‌هاش گوش می‌کردم.
    می‌خواست بهمم بریزه و تا حدی هم موفق بود. از اینکه می‌دونستم دروغ نمی‌گـه، رگ‌های سرم در حال بیرون زدن، از هم سبقت می‌گرفتن. نباید می‌فهمید تیرش به هدف خورده. تنم از خنجر اطرافیانم، بیش از حد توانش زخمی بود. سعی کردم عادی باشم.
    - من می‌دونستم. خودم ازش خواستم. جزئی از نقشه بود برای جلب اعتماد ابریشمی.

    قهقهه عصبیش بلند شد و انگار هیچ توانی توی خودداری خودش نداشت. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم. مابین خنده‌‌ی فروکش کرده‌اش، ادامه داد:
    - خوبه که هنوز دوستش داری. با این که فقط دو ماه و نیم فرصت داری؛ اما چیز بدرد بخوری توی دستت نیست. به جز یه عشق تو خالی. همه آدما عوض می‌شن ژاییز. هر وقت باب میلشون رفتار نکنی، تو می‌شی بده. رامش نمی‌تونه عشق خوبی برات باشه. اون فقط بهت عادت کرده. مطمئن باش اگه پای خانواده‌اش درمیون باشه، اون تو رو می‌فروشه. به حرفم می‌رسی و من نمی‌خوام آدم بده داستان تو باشی! ویسش رو برات می‌فرستم.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا