- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست شصت و نهم
چهرهم دچار قاب بهت و به مردمک چشمهام، گشادی تزریق شد. دستش به دستگیره فلزی رسید و قبل از این که در رو باز کنه، به سمتم برگشت.
- منم جات بودم تعجب میکردم. میدونی، اشتباه تو همینه که خودت رو بیش از حد زرنگ فرض میکنی. آره، قبول دارم اگه همون سویشرت تنت نبود و دستمال طرح گل رزی که فقط مادرم میتونست اون رو بدوزه رو توی جیبش پیدا نمیکردم، نمیتونستم بفهمم کار توئه. اما مهم اینه که فهمیدم کار توئه.
با نیشخند واضحی کنج لبش، افکاری که توی ذهنش معلق بودن رو بهم منتقل میکرد و اخمهام گره ابروهام شد. اگه اون اتفاق نمیافتاد، شاید هیچ وقت نمیفهمید. سعی کردم توی پوسته خونسردم جا بگیرم. اما تمام ذهنم نگران حرکت بعدی رادوین بود. مطمئن بودم خیلی عصبیه و این که توی این حالم، کاری بهم نداشت.
مغزم به جایی قد نمیداد و وقت مناسبی برای فهمیدن نبود. حرکاتش غیرقابل پیشبینی بود و نمیدونستم توی سرش چی میگذره. برای دفاع از خودم علنا حرفی نداشتم و فقط میتونستم نگاهش کنم. نگاهی پر از سیاهچاله خالی بودن. با همون پوزخندی که لبهاش رو کج کرده بود، ازم رو گرفت و از در بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و دستی بین موهای قهوهایم رد شد. باید از این تخت لعنتی بیرون میاومدم و توی این وضعیت موندن مهر کلافگی به تنم میزد.
ملحفه تعویض شده سفید رو کنار زدم و سعی کردم حرکتی کنم. آروم قدرتی به پاهام دادم و وقتی از بیدردیش مطمئن شدم، به سمت پایین تخت، برگردوندمشون. تاج تخت رو گرفتم و همزمان پاهام زبری فرش اتاق رو حس کرد.
حس خوبی از این قدم داشتم. دوباره نفسی گرفتم و آروم، سعی به بلند شدن کردم. اولش انگار که کمی برام سخت بود و بدنم به خشکی میرفت؛ اما تونستم روی پاهام بایستم. تمام تنم درگیر عرقی که گدازهوار شروع به حرکت کرده، بود. مچ پام هنوز کمی درد میکرد و با این حال، تاج تخت رو ول کردم و خودم راه افتادم. زودتر از چیزی که انتظار داشتم تونستم سرپا بشم. پنجسال پیش، کسی مثل رادوین نبود که از نگرانیش، زودتر راه بیوفتم. یا رامشی درکار نبود که با نگاه گرمش، تنم رو اسیر امید کنه. فقط آرشی بود که با هربار دیدنم، برای بلند کردنم امیدی میداد که خودم بهش باور نداشتم.
اونروز سه روزه از جا بلند شدم و اینبار دو روزه. با کشیدن پشت تیشرتم، به سمت کمد لباسهام رفتم. هنوز هم کمی گیج بودم و برای بیرون اومدن از این بحبوحه باید دوش میگرفتم. در چوبی کمد رو باز کردم و حوله آبی و لباسهایی برای پوشیدن، از طبقه اول زیر رگال، بیرون کشیدم. در رو بستم و به سمت در اتاق که انتهای دیواری که کمد دیواری رو میخکوب کرده بود، رفتم. دستم، دستگیره سرد فلزی رو چنگ زد و از اتاق بیرون اومدم.
باورم نمیشد از این اتاق لعنتی بیرون اومده بودم. همون اتاقی که مدتها پناهگاهم بود؛ اما وقتی طبق میلم خودم رو توش پنهون نمیکردم، چهقدر میتونست زجرآور باشه. همون چند ساعت هم برام به اندازه چند روز گذشت. آروم سمت پلهها راه افتادم. در اتاقها بسته بود و از آفتابی که از پرده بالکن اعلام حضور میکرد، میشد فهمید ساعت از سه بعدازظهر هم گذشته. یکییکی پلهها رو پایین اومدم و با دست، برای نیوفتادن، دیوار دست راستم که منتهی به در آشپزخونه میشد رو گرفتم. درست روی آخرین پله بودم که صدای رادوین تبدیل به فریاد نسبتا بلندی شد:
- در شأن تو این کاراست رامش؟ آره؟ این که حمالی اون عوضی رو کنی؟
پله آخر رو پایین رفتم و صدای رادوین آرومتر شد.
- تو خواهرمی رامش. نمیتونم ببینم برای ژاییز این کار رو میکنی. اون پسر، اون ژاییزی که تو فکر میکنی نیست. اون عوض شده بفهم!
از شستشوی مغزیش، تعجب نکردم. چشمهام رو بستم و صدای رامش، در حالی که چیزی جابهجا میکرد، شنیده شد:
- ول کن رادوین. داری گندش میکنی. ازت خواستم به بابا نگی همین. کار سختیه؟
با صدای جابهجا شدن صندلی و موج عصبی رادوین، چشمهام رو آروم باز کردم. دستم هنوز روی دیوار بود.
- به بابا نگفتم؛ چون نمیتونستم ببینم، شب تا صبح به جای تو بالا سرش بشینه. توجهتون به ژاییز داره دیوونم میکنه. رامش بذار اون پسر هر کاری میخواد بکنه؛ اما تنهایی.
صدای نچندانبم رادوین، بمتر شد و صدای رامش، انگار که در حال کلنجار بود.
-دستم رو ول کن رادوین! بچه شدیا. اون به خاطر بابا تا این جا اومد و این همه کار کرد. ژاییز بد نیست، این توئی که بد میبینی. صداتم بیار پایین، میشنوه. دکتر گفت کمکم شاید راه بیوفته.
نفس عمیقی گرفتم و باز هم تنها مدافع این تن بی سپر، رامش بود. به سمت حموم که دست چپ پلهها بود راهی میشدم که جواب رادوین میخ کوبم کرد.
- نگران نباش! هنوز فلج روی تخت افتاده. دلم براش میسوزه، امروز بدبختی رو توی چشمهاش دیدم. حالا این که ژاییز بد هست یا من بد میبینم رو بهت نشون میدم.
چهرهم دچار قاب بهت و به مردمک چشمهام، گشادی تزریق شد. دستش به دستگیره فلزی رسید و قبل از این که در رو باز کنه، به سمتم برگشت.
- منم جات بودم تعجب میکردم. میدونی، اشتباه تو همینه که خودت رو بیش از حد زرنگ فرض میکنی. آره، قبول دارم اگه همون سویشرت تنت نبود و دستمال طرح گل رزی که فقط مادرم میتونست اون رو بدوزه رو توی جیبش پیدا نمیکردم، نمیتونستم بفهمم کار توئه. اما مهم اینه که فهمیدم کار توئه.
با نیشخند واضحی کنج لبش، افکاری که توی ذهنش معلق بودن رو بهم منتقل میکرد و اخمهام گره ابروهام شد. اگه اون اتفاق نمیافتاد، شاید هیچ وقت نمیفهمید. سعی کردم توی پوسته خونسردم جا بگیرم. اما تمام ذهنم نگران حرکت بعدی رادوین بود. مطمئن بودم خیلی عصبیه و این که توی این حالم، کاری بهم نداشت.
مغزم به جایی قد نمیداد و وقت مناسبی برای فهمیدن نبود. حرکاتش غیرقابل پیشبینی بود و نمیدونستم توی سرش چی میگذره. برای دفاع از خودم علنا حرفی نداشتم و فقط میتونستم نگاهش کنم. نگاهی پر از سیاهچاله خالی بودن. با همون پوزخندی که لبهاش رو کج کرده بود، ازم رو گرفت و از در بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و دستی بین موهای قهوهایم رد شد. باید از این تخت لعنتی بیرون میاومدم و توی این وضعیت موندن مهر کلافگی به تنم میزد.
ملحفه تعویض شده سفید رو کنار زدم و سعی کردم حرکتی کنم. آروم قدرتی به پاهام دادم و وقتی از بیدردیش مطمئن شدم، به سمت پایین تخت، برگردوندمشون. تاج تخت رو گرفتم و همزمان پاهام زبری فرش اتاق رو حس کرد.
حس خوبی از این قدم داشتم. دوباره نفسی گرفتم و آروم، سعی به بلند شدن کردم. اولش انگار که کمی برام سخت بود و بدنم به خشکی میرفت؛ اما تونستم روی پاهام بایستم. تمام تنم درگیر عرقی که گدازهوار شروع به حرکت کرده، بود. مچ پام هنوز کمی درد میکرد و با این حال، تاج تخت رو ول کردم و خودم راه افتادم. زودتر از چیزی که انتظار داشتم تونستم سرپا بشم. پنجسال پیش، کسی مثل رادوین نبود که از نگرانیش، زودتر راه بیوفتم. یا رامشی درکار نبود که با نگاه گرمش، تنم رو اسیر امید کنه. فقط آرشی بود که با هربار دیدنم، برای بلند کردنم امیدی میداد که خودم بهش باور نداشتم.
اونروز سه روزه از جا بلند شدم و اینبار دو روزه. با کشیدن پشت تیشرتم، به سمت کمد لباسهام رفتم. هنوز هم کمی گیج بودم و برای بیرون اومدن از این بحبوحه باید دوش میگرفتم. در چوبی کمد رو باز کردم و حوله آبی و لباسهایی برای پوشیدن، از طبقه اول زیر رگال، بیرون کشیدم. در رو بستم و به سمت در اتاق که انتهای دیواری که کمد دیواری رو میخکوب کرده بود، رفتم. دستم، دستگیره سرد فلزی رو چنگ زد و از اتاق بیرون اومدم.
باورم نمیشد از این اتاق لعنتی بیرون اومده بودم. همون اتاقی که مدتها پناهگاهم بود؛ اما وقتی طبق میلم خودم رو توش پنهون نمیکردم، چهقدر میتونست زجرآور باشه. همون چند ساعت هم برام به اندازه چند روز گذشت. آروم سمت پلهها راه افتادم. در اتاقها بسته بود و از آفتابی که از پرده بالکن اعلام حضور میکرد، میشد فهمید ساعت از سه بعدازظهر هم گذشته. یکییکی پلهها رو پایین اومدم و با دست، برای نیوفتادن، دیوار دست راستم که منتهی به در آشپزخونه میشد رو گرفتم. درست روی آخرین پله بودم که صدای رادوین تبدیل به فریاد نسبتا بلندی شد:
- در شأن تو این کاراست رامش؟ آره؟ این که حمالی اون عوضی رو کنی؟
پله آخر رو پایین رفتم و صدای رادوین آرومتر شد.
- تو خواهرمی رامش. نمیتونم ببینم برای ژاییز این کار رو میکنی. اون پسر، اون ژاییزی که تو فکر میکنی نیست. اون عوض شده بفهم!
از شستشوی مغزیش، تعجب نکردم. چشمهام رو بستم و صدای رامش، در حالی که چیزی جابهجا میکرد، شنیده شد:
- ول کن رادوین. داری گندش میکنی. ازت خواستم به بابا نگی همین. کار سختیه؟
با صدای جابهجا شدن صندلی و موج عصبی رادوین، چشمهام رو آروم باز کردم. دستم هنوز روی دیوار بود.
- به بابا نگفتم؛ چون نمیتونستم ببینم، شب تا صبح به جای تو بالا سرش بشینه. توجهتون به ژاییز داره دیوونم میکنه. رامش بذار اون پسر هر کاری میخواد بکنه؛ اما تنهایی.
صدای نچندانبم رادوین، بمتر شد و صدای رامش، انگار که در حال کلنجار بود.
-دستم رو ول کن رادوین! بچه شدیا. اون به خاطر بابا تا این جا اومد و این همه کار کرد. ژاییز بد نیست، این توئی که بد میبینی. صداتم بیار پایین، میشنوه. دکتر گفت کمکم شاید راه بیوفته.
نفس عمیقی گرفتم و باز هم تنها مدافع این تن بی سپر، رامش بود. به سمت حموم که دست چپ پلهها بود راهی میشدم که جواب رادوین میخ کوبم کرد.
- نگران نباش! هنوز فلج روی تخت افتاده. دلم براش میسوزه، امروز بدبختی رو توی چشمهاش دیدم. حالا این که ژاییز بد هست یا من بد میبینم رو بهت نشون میدم.
آخرین ویرایش: