حس می کرد بی حس شده است و دربی تفاوت ترین حالت ممکن قرار دارد.درست مثل قایق کاغذی که به دل رود خانه ای می افتد وبی خیال پوسته ی کاغذی اش دل به جریان آب می سپارد.
حوله ی حمام را دور موهای خیس اش پیچید ، روی تخت نشست، به دیوار تکیه داد سپس زانو هایش را مچاله میان سـ*ـینه اش جا داد از پنجره ی اتاق به باران پاییزی که شر شر می بارید و تق تق کنان به هره ی قدیمی پنجره می کوبید، گوش سپرد.
حلقه اشکی در چشمانش متولد شد اما پیش از آن که بزرگ و جان دارشود در اتاقش به آرامی باز شد و عمه الی لنگان لنگان با یک سینی که دو لیوان چای درونش بود،داخل شد.
گلی شرمنده شتاب زده برخاست و سینی را از عمه الی گرفت و در حالی که آن را روی تخت می گذاشت ، گفت:
« شرمنده شما چرا زحمت کشیدید!؟، تشریف می آوردید من می رفتم چایی می آوردم.»
عمه الی دست روی زانو گذاشت و لبه ی تخت گلی نشست و سرش به سمت او برگشت و به چشمان گلی خیره شد.
«چایی از من، درد دلش از تو...بگوببینم خونه ی خاله فلورت چی دیدی و شنیدی که از وقتی برگشتی یه غم روی مژه هات نشسته و با هر پلک زدن چشم هات پر آب میشه.»
گلی خندید ، عمیق اما تلخ و احساسش را انکار کرد.
« عمه الی گفتم که توی حموم شامپو رفت توی چشمم و بد جوری چشمم رو سوزوند این اشکهامال اونه...»
عمه الی ابروهایش را بالا داد و بر روی پیشانی اش چند خط موازی هویدا شد.
« عجب ! چه شامپوی بی مرامی! لامروت یه بغض هم روی لبت گذاشته ، چون وقتی حرف می زنی صدات می لرزه...! ببینم دلت هم مثل چشمات سوخت؟ »
گلی شرمنده سر به زیر انداخت و گوشه ی ناخنش را به بازی گرفت تا دست دلش بیش از این رو نشود عاقبت تاب نیاورد و اشکهایش بر روی یک خط مستقیم از گونه هایش روان شد و وقتی پلک هایش بالا آمد دستان گشوده ی عمه الی را دید. بی مهابا خودش را به آغـ*ـوش امن او سپرد و دستانش را به دور کمر او حلقه کرد.
« می دونم سر چشمه ی این اشکهات از کجاست؟ وقتی می اومدم اینجا دیدم که یه دختر ساتنی مانتال با کفش های تق تقی رفت خونه ی خاله فلورت.»
عمه الی گلی را از خودش جدا کرد و به چشمان سره و پر آب او خیره شد.
« حرف دلت رو خیلی وقت پیش از چشمات خوندم. می دونم دلت کجا گیره .قربون او چشمای بارونیت برم. داشتن تو لیاقت می خواد. حالا که اون چشم سفید لیاقتت رو نداره، بهش پشت کن، اگه کفتر جلد تو باشه بر می گرده وگرنه همون بهتره که از همین حالا بره رد کارش. تو هم یواش یواش جای پات رو توی زندگی پیدا می کنی. »
گلی خجالت زده پلک هایش را به زیر انداخت این اولین باری بود که عمه الی بی پرده در مورد البرز با او حرف می زد.صدایش را آهسته تر کرد و پچ پچ وار ، گفت:
« عمه الی ، یه وقت مامانم اینا چیزی نفهمن.»
اخم های عمه الی در هم شد و چین های پیشانی اش بین دو ابرو یش افتاد.
« خیالت راحت، حرف دلت پیش من امانت می مونه.»
عمه الی این را گفت و سینی چای را از کنار دستش برداشت و آن را مابین شان گذاشت و جرعه ای چای یخ شده اش را بی قند نوشید ،گفت:
« حرفها که گل می ندازه، چایی سرد می شه، اما همین چایی سرد هم به دل می شینه وقتی دلخوشی باشه. وقتی حرف خواستگاری باشه. »
گلی دلش هوری سرازیر شد و متعجب با چشمانی گرد شده پرسید:
« خواستگاری!؟»
« آره جونم، خواستگاری، خیلی نا آشنا نیست، فروغ می گفت کنار گلفروشی تو مغازه ی بستنی فروشی داره. و اسمش حسیبن آقاست .محمود هم رفته پرس و جوکرده و زیر و بم خانواده اش رو در آورده آدمهای خوب و بی آزاری هستن. وضع مالی شون هم روبراهه و قراره فردا شب همراه خانواده اش بیان خواستگاری. من هم برای همین از امروز اومدم اینجا و قرار کنگر بخورم و لنگر بندازم تا دخترمون رو بفرستم خونه ی بخت اون وقت با خیال راحت بر میگردم خونه ی خودم.»
گلی معترض شد و ملتمس ، گفت:
« عمه الی ...»
« عمه الی و کوفت! خیال می کنی حالیم نیست؟ می خوای اینقدر به پاش بنشینی تا گیست رنگ دندونت بشه!؟ این خواستگاری از هر طرف که نگاه کنی واسه ی تو منفعت داره. یا یه تلنگری میشه واسه ی اون کفتر چاهی نر چموش تا به خودش بیاد که نمی دونم مرگش چیه که پا پیش نمی گذاره!؟ یا اینکه باهمین کفتری که تازه روی بوم زندگیت نشسته پر می گیری و میری سر زندگیت.والسلام.»
عمه الی این را گفت وبا نفسی خسته دست به زانو برخاست.
« تو هم به جای اینکه بربر من رو تماشا کنی ، تا من میرم دست به آب و بر می گردم.پاشو رختخوابم رو پایین تختت بنداز که چشمان از خستگی همچون پیلی پیلی میره.»
عمه الی لنگان لنگان بیرون رفت و گلی را میان روزگارش که لنگ می زد تنها گذاشت. حسین آقای نجیب و چشم پاک را کجای دل روز گار سر درگمش می گذاشت!
***
شب و روز تون خوش
ن
حوله ی حمام را دور موهای خیس اش پیچید ، روی تخت نشست، به دیوار تکیه داد سپس زانو هایش را مچاله میان سـ*ـینه اش جا داد از پنجره ی اتاق به باران پاییزی که شر شر می بارید و تق تق کنان به هره ی قدیمی پنجره می کوبید، گوش سپرد.
حلقه اشکی در چشمانش متولد شد اما پیش از آن که بزرگ و جان دارشود در اتاقش به آرامی باز شد و عمه الی لنگان لنگان با یک سینی که دو لیوان چای درونش بود،داخل شد.
گلی شرمنده شتاب زده برخاست و سینی را از عمه الی گرفت و در حالی که آن را روی تخت می گذاشت ، گفت:
« شرمنده شما چرا زحمت کشیدید!؟، تشریف می آوردید من می رفتم چایی می آوردم.»
عمه الی دست روی زانو گذاشت و لبه ی تخت گلی نشست و سرش به سمت او برگشت و به چشمان گلی خیره شد.
«چایی از من، درد دلش از تو...بگوببینم خونه ی خاله فلورت چی دیدی و شنیدی که از وقتی برگشتی یه غم روی مژه هات نشسته و با هر پلک زدن چشم هات پر آب میشه.»
گلی خندید ، عمیق اما تلخ و احساسش را انکار کرد.
« عمه الی گفتم که توی حموم شامپو رفت توی چشمم و بد جوری چشمم رو سوزوند این اشکهامال اونه...»
عمه الی ابروهایش را بالا داد و بر روی پیشانی اش چند خط موازی هویدا شد.
« عجب ! چه شامپوی بی مرامی! لامروت یه بغض هم روی لبت گذاشته ، چون وقتی حرف می زنی صدات می لرزه...! ببینم دلت هم مثل چشمات سوخت؟ »
گلی شرمنده سر به زیر انداخت و گوشه ی ناخنش را به بازی گرفت تا دست دلش بیش از این رو نشود عاقبت تاب نیاورد و اشکهایش بر روی یک خط مستقیم از گونه هایش روان شد و وقتی پلک هایش بالا آمد دستان گشوده ی عمه الی را دید. بی مهابا خودش را به آغـ*ـوش امن او سپرد و دستانش را به دور کمر او حلقه کرد.
« می دونم سر چشمه ی این اشکهات از کجاست؟ وقتی می اومدم اینجا دیدم که یه دختر ساتنی مانتال با کفش های تق تقی رفت خونه ی خاله فلورت.»
عمه الی گلی را از خودش جدا کرد و به چشمان سره و پر آب او خیره شد.
« حرف دلت رو خیلی وقت پیش از چشمات خوندم. می دونم دلت کجا گیره .قربون او چشمای بارونیت برم. داشتن تو لیاقت می خواد. حالا که اون چشم سفید لیاقتت رو نداره، بهش پشت کن، اگه کفتر جلد تو باشه بر می گرده وگرنه همون بهتره که از همین حالا بره رد کارش. تو هم یواش یواش جای پات رو توی زندگی پیدا می کنی. »
گلی خجالت زده پلک هایش را به زیر انداخت این اولین باری بود که عمه الی بی پرده در مورد البرز با او حرف می زد.صدایش را آهسته تر کرد و پچ پچ وار ، گفت:
« عمه الی ، یه وقت مامانم اینا چیزی نفهمن.»
اخم های عمه الی در هم شد و چین های پیشانی اش بین دو ابرو یش افتاد.
« خیالت راحت، حرف دلت پیش من امانت می مونه.»
عمه الی این را گفت و سینی چای را از کنار دستش برداشت و آن را مابین شان گذاشت و جرعه ای چای یخ شده اش را بی قند نوشید ،گفت:
« حرفها که گل می ندازه، چایی سرد می شه، اما همین چایی سرد هم به دل می شینه وقتی دلخوشی باشه. وقتی حرف خواستگاری باشه. »
گلی دلش هوری سرازیر شد و متعجب با چشمانی گرد شده پرسید:
« خواستگاری!؟»
« آره جونم، خواستگاری، خیلی نا آشنا نیست، فروغ می گفت کنار گلفروشی تو مغازه ی بستنی فروشی داره. و اسمش حسیبن آقاست .محمود هم رفته پرس و جوکرده و زیر و بم خانواده اش رو در آورده آدمهای خوب و بی آزاری هستن. وضع مالی شون هم روبراهه و قراره فردا شب همراه خانواده اش بیان خواستگاری. من هم برای همین از امروز اومدم اینجا و قرار کنگر بخورم و لنگر بندازم تا دخترمون رو بفرستم خونه ی بخت اون وقت با خیال راحت بر میگردم خونه ی خودم.»
گلی معترض شد و ملتمس ، گفت:
« عمه الی ...»
« عمه الی و کوفت! خیال می کنی حالیم نیست؟ می خوای اینقدر به پاش بنشینی تا گیست رنگ دندونت بشه!؟ این خواستگاری از هر طرف که نگاه کنی واسه ی تو منفعت داره. یا یه تلنگری میشه واسه ی اون کفتر چاهی نر چموش تا به خودش بیاد که نمی دونم مرگش چیه که پا پیش نمی گذاره!؟ یا اینکه باهمین کفتری که تازه روی بوم زندگیت نشسته پر می گیری و میری سر زندگیت.والسلام.»
عمه الی این را گفت وبا نفسی خسته دست به زانو برخاست.
« تو هم به جای اینکه بربر من رو تماشا کنی ، تا من میرم دست به آب و بر می گردم.پاشو رختخوابم رو پایین تختت بنداز که چشمان از خستگی همچون پیلی پیلی میره.»
عمه الی لنگان لنگان بیرون رفت و گلی را میان روزگارش که لنگ می زد تنها گذاشت. حسین آقای نجیب و چشم پاک را کجای دل روز گار سر درگمش می گذاشت!
***
شب و روز تون خوش
ن
آخرین ویرایش: