کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
حس می کرد بی حس شده است و دربی تفاوت ترین حالت ممکن قرار دارد.درست مثل قایق کاغذی که به دل رود خانه ای می افتد وبی خیال پوسته ی کاغذی اش دل به جریان آب می سپارد.
حوله ی حمام را دور موهای خیس اش پیچید ، روی تخت نشست، به دیوار تکیه داد سپس زانو هایش را مچاله میان سـ*ـینه اش جا داد از پنجره ی اتاق به باران پاییزی که شر شر می بارید و تق تق کنان به هره ی قدیمی پنجره می کوبید، گوش سپرد.
حلقه اشکی در چشمانش متولد شد اما پیش از آن که بزرگ و جان دارشود در اتاقش به آرامی باز شد و عمه الی لنگان لنگان با یک سینی که دو لیوان چای درونش بود،داخل شد.
گلی شرمنده شتاب زده برخاست و سینی را از عمه الی گرفت و در حالی که آن را روی تخت می گذاشت ، گفت:
« شرمنده شما چرا زحمت کشیدید!؟، تشریف می آوردید من می رفتم چایی می آوردم.»
عمه الی دست روی زانو گذاشت و لبه ی تخت گلی نشست و سرش به سمت او برگشت و به چشمان گلی خیره شد.
«چایی از من، درد دلش از تو...بگوببینم خونه ی خاله فلورت چی دیدی و شنیدی که از وقتی برگشتی یه غم روی مژه هات نشسته و با هر پلک زدن چشم هات پر آب میشه.»
گلی خندید ، عمیق اما تلخ و احساسش را انکار کرد.
« عمه الی گفتم که توی حموم شامپو رفت توی چشمم و بد جوری چشمم رو سوزوند این اشکهامال اونه...»
عمه الی ابروهایش را بالا داد و بر روی پیشانی اش چند خط موازی هویدا شد.
« عجب ! چه شامپوی بی مرامی! لامروت یه بغض هم روی لبت گذاشته ، چون وقتی حرف می زنی صدات می لرزه...! ببینم دلت هم مثل چشمات سوخت؟ »
گلی شرمنده سر به زیر انداخت و گوشه ی ناخنش را به بازی گرفت تا دست دلش بیش از این رو نشود عاقبت تاب نیاورد و اشکهایش بر روی یک خط مستقیم از گونه هایش روان شد و وقتی پلک هایش بالا آمد دستان گشوده ی عمه الی را دید. بی مهابا خودش را به آغـ*ـوش امن او سپرد و دستانش را به دور کمر او حلقه کرد.
« می دونم سر چشمه ی این اشکهات از کجاست؟ وقتی می اومدم اینجا دیدم که یه دختر ساتنی مانتال با کفش های تق تقی رفت خونه ی خاله فلورت.»
عمه الی گلی را از خودش جدا کرد و به چشمان سره و پر آب او خیره شد.
« حرف دلت رو خیلی وقت پیش از چشمات خوندم. می دونم دلت کجا گیره .قربون او چشمای بارونیت برم. داشتن تو لیاقت می خواد. حالا که اون چشم سفید لیاقتت رو نداره، بهش پشت کن، اگه کفتر جلد تو باشه بر می گرده وگرنه همون بهتره که از همین حالا بره رد کارش. تو هم یواش یواش جای پات رو توی زندگی پیدا می کنی. »
گلی خجالت زده پلک هایش را به زیر انداخت این اولین باری بود که عمه الی بی پرده در مورد البرز با او حرف می زد.صدایش را آهسته تر کرد و پچ پچ وار ، گفت:
« عمه الی ، یه وقت مامانم اینا چیزی نفهمن.»
اخم های عمه الی در هم شد و چین های پیشانی اش بین دو ابرو یش افتاد.
« خیالت راحت، حرف دلت پیش من امانت می مونه.»
عمه الی این را گفت و سینی چای را از کنار دستش برداشت و آن را مابین شان گذاشت و جرعه ای چای یخ شده اش را بی قند نوشید ،گفت:
« حرفها که گل می ندازه، چایی سرد می شه، اما همین چایی سرد هم به دل می شینه وقتی دلخوشی باشه. وقتی حرف خواستگاری باشه. »
گلی دلش هوری سرازیر شد و متعجب با چشمانی گرد شده پرسید:
« خواستگاری!؟»
« آره جونم، خواستگاری، خیلی نا آشنا نیست، فروغ می گفت کنار گلفروشی تو مغازه ی بستنی فروشی داره. و اسمش حسیبن آقاست .محمود هم رفته پرس و جوکرده و زیر و بم خانواده اش رو در آورده آدمهای خوب و بی آزاری هستن. وضع مالی شون هم روبراهه و قراره فردا شب همراه خانواده اش بیان خواستگاری. من هم برای همین از امروز اومدم اینجا و قرار کنگر بخورم و لنگر بندازم تا دخترمون رو بفرستم خونه ی بخت اون وقت با خیال راحت بر میگردم خونه ی خودم.»
گلی معترض شد و ملتمس ، گفت:
« عمه الی ...»
« عمه الی و کوفت! خیال می کنی حالیم نیست؟ می خوای اینقدر به پاش بنشینی تا گیست رنگ دندونت بشه!؟ این خواستگاری از هر طرف که نگاه کنی واسه ی تو منفعت داره. یا یه تلنگری میشه واسه ی اون کفتر چاهی نر چموش تا به خودش بیاد که نمی دونم مرگش چیه که پا پیش نمی گذاره!؟ یا اینکه باهمین کفتری که تازه روی بوم زندگیت نشسته پر می گیری و میری سر زندگیت.والسلام.»
عمه الی این را گفت وبا نفسی خسته دست به زانو برخاست.
« تو هم به جای اینکه بربر من رو تماشا کنی ، تا من میرم دست به آب و بر می گردم.پاشو رختخوابم رو پایین تختت بنداز که چشمان از خستگی همچون پیلی ‌پیلی میره.»
عمه الی لنگان لنگان بیرون رفت و گلی را میان روزگارش که لنگ می زد تنها گذاشت. حسین آقای نجیب و چشم پاک را کجای دل روز گار سر درگمش می گذاشت!

***
شب و روز تون خوش
ن
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سحر خیابان ولیعصر

    باران شلاقی می بارید و دیوانه سرخود را به شیشه ی ماشین البرز می کوبیدو تق تق کنان یکی پس از دیگری سرازیر می شد. آنچنان که حتی برف پاکن هم حریف بارش بی امان آن نمی شد.
    باران می بارید اما گویی کلوخ از آسمان سرازیر بود که تمام اتومبیل ها پشت به پشت هم میان چنگال ترافیک خیابان ولیعصر اسیر شده بودند !
    سحر خسته از سکوت ممتدد البرز، سرش را به سمت او کج کردو بی مقدمه، گفت:
    « معذرت می خوام.می بایست امروز ماشین می آوردم تا مزاحم تو نمی شدم .ای کاش حداقل اجازه می دادی اسنپ بگیرم.»
    البرز سرش پر بود از آخرین منظره ی چشمان غم زده ی گلی.چادری که گاهی روی سرش می کشید و گاهی سعی داشت پاهای بی جورابش را پشت آن پنهان کند.
    نا امید از باز شدن گره کور ترافیک، دنده را خلاص کرد و پایش را هم از روی آن برداشت و همانطور که نگاهش به روبرو بود پر طعنه، گفت:
    « راحت باش. امروز کلا سوپرایز شدم.این یکی هم روی بقیه ...»
    سحر شرمنده ناخن بلند انگشت شصتش را نرم در کف دستش فرو برد.
    « می دونم دلخور شدی و تعجب کردی وقتی من رو خونه تون دیدی. حق داری باید در مورد دعوت مادرت بهت می گفتم.این پیشنهاد آیدا بود که سورپرایزت کنم. ولی این ابتکار خودم بود تا ماشین نیارم ،تا تو مجبور بشی من رو برگردنی و مدت بیشتری باهم باشیم.حالا هر مجازاتی که بگی به جون دل قبول می کنم.»
    دلخوری های البرز تحت شعاع صداقت سحر قرار گرفت و گره از خلق تنگش باز کرد. آنچنان که ملابم خندید و سرش را به اطراف تکان داد.سحر با دیدن لبخند البرز آرامش به تلاطم دلش سرازیر شدو پراز اشتیاق به سمت البرز برگشت و به نیم رخ جذاب او خیره شد و در دل او را ستود.
    « راسته که میگن: پسر نکو ندارد نشان از پدر غریب خوانش، نخوانش پسر. هیچ وقت فکر نمی کردم، این قدر شبیه پدرت باشی. درست مثل سیبی که از وسط به دو‌نیم کرده باشند. باید اعتراف کنم پدرت تو این سن هنوز هم جذابه..»
    سحر دستش را پیش آوردو سر انگشتانش را نرم بر موهای شقیقه ی البرز کشیدو تارهای مشکی و براق البرز از زیر ناخن های فرنچ شده اش گذشت ونرمی چون لطافت مخمل به صدایش داد ،گفت:
    « می تونم تجسم کنم موهات وقتی سفید بشن چقدر جذاب تر میشی...»
    البرز معذب از این نزدیکی بی دلیل، کلافه بی کلامی حرف،سرش را به نرمی پس کشید. حرکتی که سحر متوجه ی آن شد، اما به روی خودش نیاورد تا غرورش خط و خشی برندارد. قدری فاصله گرفت سپس نفس هایش را که پر از عطر البرز بود با دم و‌بازدمی عمیق پس زد ، چرخید و دوباره به صندلی اش تکیه زدو سر بحث را به سمت دیگر هول داد و با همان هیجان ابتدای صحبت هایش ،گفت:
    « شب چله بچه ها یه دور همی گذاشتند و قرار کلی خوش بگذرونیم . لطفا برای شب چله برنامه ای نگذار.»
    البرز باحالت تدافعی ابروهایش رنگ اخم به خود گرفت. از این که بدون نظر او برایش برنامه ریزی کنند بیزار بود.
    « از جانب من عذر خواهی کن. شب چله می خوام با خانواده ام باشم.»
    جواب منفی البرز ، خلق سحر را تنگ کرد اما نا امید نشد بازهم به سمت او برگشت و با چشمان ریز شده ،گفت:
    « خیلی بد قلقی...! جون هر کی دوست داری نه نیار ! دفعه ی پیش که دور همی رو کوفتمون کردی و زود با گلی رفتید. تازه آیدا و گلی هم دعوت هستن مطمئنم خیلی خوش میگذره»
    گلی باز هم چون آونگی در ذهنش معلق به حرکت در آمد.چشمان غم زده ی او مثل تمبر برگشتی روی ذهنش حک شده بود.
    برای فرار از چشمان گلی و رنگ پریده ی او ، دل به سحر و لحن نرمش سپرد و آرام سر تکان داد.
    « باشه سعی می کنم بیام ولی قول نمیدم.»
    لبخند سحر رنگ فاتحی بی بدیل را به خود گرفت و بشکنی پر صدا در هوا زد.
    « مرسی ، می دونستم قبول می کنی. تا یادم نرفته این رو هم بگم که بابا احتمالا تا یکی دو‌هفته دیگه از کانادا بر می گرده ایران و می خواد باتو از نزدیک آشنا بشه.»
    زیر چشمی به او نیم نگاهی انداخت. سماجت این دختر برای رخنه در زندگی اش، حس بدی به دلش سرازیر می کرد.با حرکت لاک پشت مانند اتومبیل جلویی، پایش را قدری روی پدال گاز قدری فشرد و کمی پیش تر رفت و در حالی که نگاهش به روبرو بود ، گفت:
    «قرارمون که یادت نرفته؟ ما دوستای معمولی هستیم و فکر می کنم نیازی به این کارها نباشه.»
    حالا نوبت سحر بود تا خلقش تنگ شود.
    « تو هم که راه و بی راه این دوست معمولی رو بکوب تو سر من. درسته که من و سپیده آزادیم ولی توی همین آزادی، قانون ها و خط قرمز هایی داریم که موظفیم رعایت کنیم.از تو به پدرم گفتم، اون هم گفت: می خواد باتو آشنا بشه. حتی اگه دوست معمولی باشی ، آقای البرز تهرانی...»
    دلایلش منطقی بود. اما پس و‌پشت حرفها و نگاههای سحر حرف دیگری بود که جنس آن را خوب می شناخت سرگشته تر از بارانی که بی امان می بارید، آهسته سر تکان داد،دلش یک وجب آرامش می خواست تا از هیاهو ذهن و خاطرات تلخ گذشته که تماما به باغ گردو و نادرمنتهی می شد ، دمی رها شود .

    ***
    روزگارتون پر از آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    صدای تق تق پاشنه های ی چکمه هایش بر روی سنگهای مرمر ، سکوت ممتدخانه را از کمر شکست.
    گرمای خانه رخوت دلنشینی را به رگهامنتظرازیر کرد. رخوتی که لابه لای نور ملایم آپاژور کنار چرق چرق سوختن چوب ها ی شومینه جا خوش کرده بود.
    خستگی دلنشینی داشت. اصلا کنار البرز خستگی هایش هم دلنشین می شد. شال از سر برداشت و آن را به حالت پرواز به روی یکی از مبل ها پرتاب کرد و خودش هم به مبل کنار شومینه پناه برد و به صفحه ی شطرنج و مهره های سیاه و سفیدش خیره شد و بدش نمی آمد باری دیگرلحظاتی را که کنار البرز سپری کرده بود دوره کند.
    اما مجالی پیدا نکرد و با صدای سیاره خانوم خدمت کار خانه سربرداشت و به او نگاه کرد که با چشمان پف آلود و خواب زده ، پر عجله، هراسان داخل شد و همراه خودش سوز پاییزی را به همراه آورد ،گفت:
    « سلام خانوم، خوش اومدید. به خدا حواسم به خونه هست ها... رفتم قسمت سرایداری کنار بخاری خوابم برد. ولی به خدا اسد بیدار بود . اگه امری دارید بگم بیاد خدممتون...؟»
    سحر به دستپاچگی سیاره خانوم لبخند مهربانی زد و موهای لختش را پس زد ، گفت :
    « شبت به خیر ، نیازی به توضیح نیست . تو که باشی خیالم از خونه راحته . چه خبر ؟ اهالی خونه کجان...؟»
    سیاره خانوم گره کج روسری اش را باز و بسته کرد.
    « آقا سینا. سر شب با دوستاشون رفتن بیرون و گفتن شب هم نمیان. آقا ماهان و سپیده خانوم هم از سفر برگشتن . آقا ماهان یه ساعت پیش دوستاش اومدن دنبالش و رفتند. سپیده خانوم هم توی اتاقشون هستند.»
    به صندلی تکه داد . بی خیال دنیا و قیل و قالش ،برای این حال خوبش فقط یک فنجان قهوه می خواست تا در تنهایی به ضیافت احساس خوبش برود. چانه ای بالا انداخت و نچی زیر لب ،گفت:
    « شام خوردم. فقط یه فنجون قهوه ی غلیظ برام بیار .»
    سیاره خانوم تر فرز چشمی زیرگفت و به سمت آشپزخانه دوید. سحر نگاهش به سمت شعله های آتش شومینه برگشت که نرم و سبک اما پر حرارت بر روی هم می لغزیدند و بالا می آمدند وآماده ی غرق شدن در خیال البرزشد، اما با صدای شالاپ شالاپ کفش هایی باز هم سر برداشت و سپیده را دید که ژاکت گلبهی لطیفی بر روی لباس خوابش پوشیده بود و از پله های مدور خانه پایین می آید. آن گاه سلام آهسته ای گفت و بر روی مبل درست روبروی سحر نشست .
    « چه خبر ؟کجا بودی ... تماس گرفتم جواب ندادی!»
    سحر سلام سپیده را با شب به خیر جواب داد و چانه اش را کمی بالا تر برد.
    « شام خونه ی پدر و مادر البرز دعوت بودم. بهت زنگ زدم ولی موبایل خط نمی داد. تو چه خبر دیزین خوش گذشت تونستید برید اسکی...؟»
    برای سپیده موضوع جالب شد.لبه های ژاکتش را بر روی هم آورد و بدون آن که سوال سحر را جواب دهد او را به زیر رگبار سوالتش تیرباران کرد
    « اوه چه جالب...! بالاخره البرز یه قدمی برداشت. خب بگو ببینم برخورد خانواده اش چطور بود..چه گفتی و چی شنیدی؟ شام چی برات درست کرده بودند ؟اصلا بگو ببینم خونه شون کجاست؟ آپارتمان دارن یا خونه ویلایی...؟»
    سحر خم شد و چکمه هایش را یکی پس از دیگری در آورد و آن را گوشه ای گذاشت. به چشمان ریز شده و منتظر او خیره شد.سپیده را خوب می شناخت و می دانست به دنبال نقطه ضعفی از البرز است تا آن را مثل پتک بر سرش بکوبد. ولی از آن جایی که به اتنخابش ایمان داشت و اهل دروغ و پنهان کاری هم نبود، گفت:
    « همین قدر برات بگم شب فوق العاده ای بود. خونشون هم حوالی میدون راه آهن. یه خونه ی قدیمی نقلی که یه دنیا صفا گوشه کنارخونشون پرسه می زنه.»
    سپیده لبخند کجی زد. چیزی شبیه پوزخند همان قدر تلخ و پر معنا...
    « فکر می کردم جای بهتری زندگی کنه...!»
    بر آشفت. مثل چوب خشکی که به جانش آتش افتاده باشد. می بایست سپیده را سر جایش بنشاند تا از مرز هایش عبور نکند.
    « تو کی می خوای یاد بگیری که آدم ها رو بر اساس خونه و زندگیشون قضاوت نکنی..؟»
    سیپده صدایش را بالا برد حال او هم عصبی بود.
    « معذرت می خوام تاریک بود ابهتت رو ندیدم. تو چرا مدام شوهر من رو قضاوت می کنی و راه وبی راه یه نقطه ضعف ازش پیدا می کنی و می کوبی تو سر من...!؟ خانوم روشنفکر.»
    نفس های پر خشمش را فرو داد و آهسته آما قاطع جواب داد.
    «سپیده جان چشمات رو باز کن. این عشق کورت کرده. به مردی که قبل از ازدواج برای بابا شرط می گذاره که بعد از عروسی می بایست مدیر یکی از نمایشگاهها باشه، نمی شه اعتماد کرد. آدمی که حتی زحمت اجاره خونه رو به خودش نداد و اومد شد داماد سرخونه.مردی که تعهد نمی فهمه و با دوستاش هر ساعتی که بخواد میره الواتی... خانواده اش درسته که بالای شهر زندگی می کنن ولی مهر تازه به دوران رسیده روی پیشونی هاشون حک شده. خودت هم خوب می دونی که اگه اصرار های تو نبود بابا محال بود به ماهان رضایت می داد.»
    سپیده با چشمان پر اشک از جایش برخاست و روبروی سحر ایستاد و حرفهای ناگفته ی دلش را بر روی دایره ریخت.
    « سحر خانوم . درسته که البرز خوش تیپ و جذابه . چهره ی مردونه اش نگاهها رو به روی خودش خیره می کنه. کاری هم به این که شاگرد مکانیک و پایین شهر زندگی می کنه ندارم. ولی این رو خوب فهمیدم که البرز لقمه ی تو نیست. ندیدی چه طور به دختر خاله اش نگاه می کرد!؟ من چشمام کور بود ندیدم. تو چشمات رو باز کن .»
    « چرند نگو ، ندیدی تو جمع گفت:بین من و گلی چیزی نیست و فقط دختر خاله و پسر خاله هستیم. دلیلی نداره دروغ بگه . زیر شکنجه که ازش اعتراف نگرفتن.قبلا هم ازش پرسیده بودم.این دوستی هم به اصرار من بوده نه البرز، پس دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداره.»
    با ورود سیاره خانوم و سینی فنجان قهوه، هر دو سکوت کردند و سپیده تمام حرصش را بر سر صفحه ی شطرنج در آورد، ناگهان خم شدو با پر دست تمام مهرها را سر نگون کرد وتعدادی از آنها به زمین سقوط کردند وچند تایی هم بر روی صفحه باقی ماندند.سپس بی آن که شب به خیر بگوید شالاپ شالاپ کنان به سمت راه پله ها رفت و با چشمانی پر اشک به اتاقش برگشت.
    سحر نگاهش به سمت شطرنچ واژگون شده کج شد و شاه سیاه رااز میان مهره ها ی برجا مانده برداشت و بوسید.
    هر چه پیشتر می رفت دست کشیدن از این مهره ی جذاب برایش سخت تر می شد.

    ***
    تا هفته ی آینده روزگارتون پر از معجزه ی های بسیار
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن . گلفروشی

    چهره ی دختر در آینه برایم غریبه بود. با آن کت و شلوار طوسی رنگ و شال سفیدش . حس می کردم میان زمین و آسمان معلق مانده ام. همانقدر بلاتکلیف .
    برای دختری که صبورانه پای دلش ایستاده بود، رضایت به خواستگاری حسین آقا یعنی تسلیم شدن. تسلیم به تقدیری که نمی توانستم بیش از این با آن بجنگم و به ناچار می بایست با خواسته اش همراه می شدم.
    کف هر دو دستم را بر روی سـ*ـینه ی آینه گذاشتم و پیشانی ام را به دختر ایستاده در آینه تکه دادم و زیر لب نجوا کنان با خودم گفتم: »خدایا حواست به من هست؟» میان چه کنم ها یم در باز شد و عمه الی لنگان داخل شد و به آنی روی پاشنه ی پا به سمت او چرخیدم و به او خیره شدم، به چشمان نافذش که من را خیره خیره بی کلامی نگاه می کرد. به روسری ابریشمی که فقط برای اعیاد ومراسم خاص به سر به می کرد و چه دلنشین چهره ی گرد ونقلی اش را قاب گرفته بود . به چادر سفیدی و گل گلی که به تازگی دوخته بود و عطر گلاب می داد.
    نمی دانم در نگاه ماتم چه دید که در را نیمه باز را بست و داخل شد ،گفت:
    « قربون او چشمای غصه دارت برم ، مگه من مُردم که سرت رو از بی کسی گذاشتی روی شونه ی آینه...!؟ این روزها هم می گذره. کی دیده شب بمونه آفتاب طلوع نکنه!»
    حق با او بود. هیچ تاریکی جاودان نمی ماند. آغـ*ـوش بازش سبب شد تا میان سـ*ـینه اش جای بگیرم و عطر گلابش آرامش به دلم سرازیر کند. وقتی که جدا شدم به لبهایش خیره شدم به لبخندی که معنای آن را نمی فهمیدم.
    عمه الی چشمان گرد و ریزش را در صورتم تاب داد و لبهای نازکش را که چند چین بالای آن بود به یه سمتی کج کرد،گفت:
    « به خدا نوبری! دخترهای حالا، هزار تا قلم سرخاب سفیداب می مالن روی صورتشون . اون وقت تو رنگت شده عین میت از گور جا مونده! »
    این بار باز هم حق با عمه الی بود. صورتم به جز کرم مرطوب کننده ی بعد از حمام هیچ بار اضافه ای نداشت.
    « عمه ای دستی به صورتم کشید وآهسته و پچ پچ وار، گفت:
    « یه رنگی و لعابی به صورت ماهت بده، بگذار ببینن که دختری داریم ماه نداره از خوشگلی تا نداره. بگذار پز دخترمون رو بدیم . حالا هم ا اون سگرمه هات رو باز کن . هر تصمیمی هم که بگیری من پشتتم. اجباری هم تو کار نیست. ولی یادت باشه به حرف عقلت هم گوش بدی تا یه وقت خدایی نکرده بعد ها پشیمون نشی. درسته که فروغ با خاله فلورت قهر و دعوتش نکرد.اما خودم مفصل و با آب و تاب به گوششون می رسونم تا حواس بعضی ها جمع بشه.»
    تعریف و تمجید های عمه الی و هندوانه هایی که زیر بغلم گذاشته بود ،کارخودش را کرد با ریمل و قدری رژگونه و ماتیک صورتی ملایم به جنگ رنگ و‌رخ همچون کچ دیوارم رفتم.کاری که با ورود حسین آقا سخت پشیمان شدم.
    هیچ گاه فکر نمی کردم آنقدر تغییر کرده باشم که مرد بینوا به محض ورودش ،با دیدن من لحظه ی کوتاهی مات شود. اما زود به خودش مسلط شد و به سرعت رعدی که از آسمان می گذرد سرش رااز شرم به زیر انداخت .
    حتی زمانی که داخل اتاق من با فاصله ی نیم متری روی لبه ی تخت من نشسته بودیم تا به قول عمه الی« با هم سنگهایمان را وا بکنیم و حرف دلمان را در خلوت بگویم.»
    دروغ چرا؟ شرم و نجابت حسین آقا و پلکهای مدام سر به زیرش سبب شد تا نگاهم را آزادانه در چهره اش تاب دهم. صورت نه چندان جذاب امامردانه اش به دل می نشست سبیل هایش مرتب و براق بود و شانه های پهنش در کت دودی رنگ فراخ دیده می شد. شاید هم حسین آقا شاهزاده ای بود در جلد قورباغه که نیاز به بوسیده شدن داشت تا شاهزاده واقعی شود!
    با بالا آمدن پلک های حسین آقا ، حالا نوبت من بود تانگاهم را بدزدم.
    آرام حرف می زند،شمرده و مطمئن ، آن قدر که ذهن مشوش و پراکنده من رابه خود جلب و گوشهایم را وادار به گوش دادن کرد.
    « گلی خانوم، خانواده ی من همین چند نفری هستند که توی پذیرایی نشستن. پدرم چند سال پیش به رحمت خدا رفت.من موندم مادرم و دو تا خواهرکوچکتر از خودم. یکی از خواهرم ها دو سال پیش ازدواج کرد و یه پسر هفت ،هشت ماهه داره. که الآن با همسرش توی پذارایی نشستن. ته تاقاری خونه هم اسمش نیلوفر و کلاس نهم رو می خونه. مادرم با حقوق پدرم مرحومم و ارثی کلونی که از پدر بزرگم بهش ارث رسیده اموراتش رو می گذرونه و‌هیچ نیازی به در آمد من نداره. یه خونه سه طبقه داریم که یه واحدش رو مادرم می شینه و دو طبقه ی دیگه هم مال منه که یکیش رو اجاره دادم. مغازه و ماشین رو هم خودتون دیدید.چیزی پس و پنهونی هم ندارم که بگم جز این که دختری رو سالها پیش می خواستم که من رو نمی خواست و ازش دل کندم.»
    چه می گفتم به مردی که این همه صداقت در جیب های وجدانش داشت؟ باید برای رهایی از او تیر خلاص را می زدم تا دل بکند و برود. سکوت ممتدد من را که دید دست پاچه شد و به صورتم خیره شد.
    « خواهش می کنم،« نه» تنگ دلم نگذار. یه فرصت برای شناخت به هم بدیم.»
    نفس هایم را قورت دادم تا جرات گفتن حقیقت را پیدا کنم و عاقبت دل به دریا زدم. درست مثل قایقی که خودش را به جریان آب می سپارد.با لحنی آرام، گفتم:
    « پاداش، صداقت کسی که بی پرده حرف می زنه، صداقت وراستگویی، من هم در حال حاضرکسی دیگه ای رو می خوام که من رو نمی خواد، با این موضوع مشکلی ندارید!؟»
    پلک هایش به سرعت بالا آمد و نگاههایمان در هم قفل شدو بر عکس تصورم خندید. خنده ی نرم و مردانه ایی که دلهره هایم را زیر رو کرد .معنای لبخندش را نمی فهمیدم.
    «حالا مطمئنم که انتخابم درست بوده. »
    سکوت کرد. حالا چشمانش هم می خندید. چه خوش باور بودم که تصور می کردم با این حرف رگ غیرتش را به جوش می آورم . تا جایی که دل می کند و می رود، صدای آرام و خش دارش هنوز در گوش هایم است.
    «تا زمانی که به هم تعهد نداشته باشیم ایرادی نداره، ازپدرتون اجازه می گیرم یه فرصت چندماهه برای آشنایی به ما بدن.توی این چند ماه ،شما می تونید من رو بشناسید و من هم بیشتر با شما خلق و خو و علایقتون آشنا بشم و در نهایت این شما هستید که تصمیم می گیرید با من یک دل بشید یا برید. ولی تصمیم من تغییر نمی کنه.»
    دروغ چرا؟ خواستن بی قید و شرطش، غرورم را سر بلند کرد.
    پیشنهادمنطقی بود اما به مذاق بابا محمود مقبول نیفتاد وتا می خواست اما و اگر بیاورد، عمه الی حرف آخر را زد.
    « خیلی هم پیشنهاد خوبی، عهد پادشاه وزوزک که نیست دختر رو ندیده و نشناخته از مطبخ دربیارن و بنشونن سر سفره عقد! تا عید سه ماه فرصت دارن .گلی جون با صلاح دید پدر و مادرش گاهی اوقات با این شاخ شمشاد میره بیرون تا عیار همدیگه دستشون بیاد.»
    خواستگاری تمام شد و برای حسین آقا یه لبخند بزرگ به ارمغان آورد و کاسه ی چه کنم ها را به دست من داد. رودخانه ی سرنوشت قایق زندگی ام را با خود می برد بدون آن که نظر من را بپرسد.

    با صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله های درب ورودی، گلی خودکارش را لای دفتر چه خاطراتش گذاشت و آن را به سرعت بست. سپس سر برداشت و با دیدن چهره ی آشنا روبرویش نگاهش لحظه ای مات شد .

    ***

    روزگارتون آباد و دلتون شاد
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    چشمانش را باریک کرد و چند چین ریز پای آن افتاد. آنچنان که گویی بخواهد چیزی را در زیر ذربین تماشا کند و ذهنش همچون موتور گوگل پی در پی سرچ می کرد و عاقبت چون باد به مهمانی دورهمی سحر پرتاب شد.
    همان مهمانی که به لطف دست پاچگی مامان فروغ و بنفشه به بیمارستان کشاند شد و حسرت یک جمع دوستانه و کنار البرز نشستن را بر دلش گذاشتند.
    خودش بود همان پسر موبلند، بزله گوی لاغر اندامی که چهره ای استخوانی داشت و دوستانش او را کیهان صدا می زدند. به رسم ادب از پیشخوان کوچک مغازه دل کند و به سمتش رفت و با لبخندی نرم، گفت:
    « آقای کیهان روزتون به خیر. خوش اومدید..»
    مرد پیش رویش خندید. عمیق و جاندار و تعجب خودش را پنهان نکرد!
    « روز شما هم به خیر.عجب حافظه ای...! داشتم خودم رو آماده می کردم تا اسم و مشخصات بگم تا من رو به یاد بیارید.»
    برای گلی تعریف دلنشینی بود و لبخند بر لبش آورد.کیهان دستکش های چرمش را در آورد و آن را روی پیش خوان کنار شاخه گل رزی که در استوانه ای شیشه ای مبحوس شده بود گذاشت وخیلی صمیمی گویی که سالهاست که از آشنایی اش با گلی می گذرد، گفت:
    « گلفروشی خوشگل و نقلی داری. اسمش هم خیلی خاص و خیلی راحت آدرسش رو پیدا کردم. گلی خانوم.»
    سعی کرد خنده های بی وقتش را جمع کند این مرد علاوه بر هنر مزاح لحنش هم پر از انرژی مثبت بود. هرچند که علت حضور کیهان را حدس می زد اما باز خودش را به کوچه ی علی چپ پرتاب کرد.
    « شما لطف دارید. امری هست در خدمتم.»
    « لفظ قلم حرف نزن، اومدم برای شب چله دعوتت کنم.شماره ی موبایل و آدرست رو از سحر گرفتم. می تونستم تلفنی با هم حرف بزنیم ولی وقتی سحر گفت که دعوتم رو قبول نکردی . گفتم یه تُک پا بیام هم گلفروشی گلی خانوم رو ببینم و هم این که رسما دعوتت کنم.»
    بی دلیل ضربان قلبش ریتم آرام خودش را از دست داد. نفسی کشید تا جمله هایش را نظم دهد.
    به یاد خانه ی خاله فلور، سحر و عشـ*ـوه های بی پایانش افتاد. لابد ادامه ی عشـ*ـوه های دلبرانه اش که جا مانده بود، در مهمانی کیهان خرج البرز می کرد! ترجیح می داد تا شب یلدا را کنار حسین آقا روی نیمکت پارک بنشیند و بستنی بخورد و تیک تیک بلرزد تا اینکه به این مهمانی برود.با شرمندگی ،گفت:
    « واقعا لطف کردی تا اینجا اومدید. ولی من که به سحر جون گفته بودم که از جانب من از شما عذر خواهی کنه و بگه که نمی تونم بیام.»
    کیهان اخم تصنعی کرد ودر حالی که سرش را به علامت تایید تکان می داد ، جواب داد:
    «بله گفته بود ومن قانع نشدم. من این همه راه از تجریش تا این جا نیومدم که جواب نه بشنوم. از اون گذشته روی کمک خواهرانه ی شما برای چیدن سفره ی شب یلدا حساب کردم. خواهرم شقایق هم بهتون کمک می کنه و هر چیزی که نیاز داردی براتون تهیه می کنه. »
    کیهان تامل کوتاهی کرد گویی حرفهایش روی زبانش چسبیده باشند و آن ها را مزه مزه می کرد.
    «راستش شب یلدای امسال برام خیلی خاصه و می خوام بهترین باشه ، چون قراره دختری رو که ازش خواستگاری کردم با دوستانم آشناشون کنم و خلاصه می خوام یه شب خاطر انگیز برای همه بسازم.»
    گلی درون چاله ی رودبایستی گیر کرد و نمی دانست چه بگوید به این تازه از راه رسیده که اینقدر احساس صمیمیت می کرد !دلش برای رفتن بال بال می زدو عقلش مدام با چماق بر سر دل بینوا می کوبید تا ساکتش کند و عاقبت بازهم دست به دامن بهانه ای دیگر شد.
    دستهایش را در هم تاب داد وبا تردید ،من من کنان، گفت:
    « آقای کیهان. راستش پدرم اجازه نمیده که به مهمونی که میزبان رو نمی شناسه برم.»
    ابروهای کیهان از تعجب یک پله بالا تر رفت .
    « دست بردار دختر! بیا رو راست باشیم. نگرانی برای چی...!؟ همون طور که می دونی. توی مهمونی های ما بالاترین خلاف دلستر وطنی و سیگار ... در ثانی البرز و سحر و آیدا هم هستن . پدرتون مطمئنم اگه بدونه که البرز و خواهرش هم هستن، مخالفتی نمی کنه . لطفا دیگه دنبال بهانه ای نگرد، از شخصیت تون خوشم اومده و دوست دارم بیشتر توی جمع دوستانه ی ما باشید. دلم می خواد با نامزدم هم آشنا بشید. وگرنه درست کردن سفره ی شب چله فقط یه بهانه است. خونمون هم که خیلی دور نیست سـ*ـینه کش این خیابون رو که بیای بالا می رسی به تجریش. در واقع همسایه ی آقای تفرشی هستیم.»
    آچمزشده بود. لبهایش را بر هم فشرد و سرانجام میان چه کنم چه نکنم هایش، دل به دریا زد با لبخندی جواب داد:
    « ممنون از دعوتتون. باشه میام. ولی می بایست تا ساعت یازده خونه باشم.مشکلی نداره؟»
    کیهان فاتحانه دستکش هایش را از روی پیشخوان برداشت و در حالی که لبخندی کنج لبش بود مودبانه سرخم کرد.
    « ممنونم سیندرلا، که دعوتم رو قبول کردی، شماره ی موبایلت رو میدم به خواهرم شقایق تا با هم در تماس باشید. هرچیزی هم که برای تزیین شب چله نیاز داری بهش بگو تا تهیه کنه.»
    کیهان رفت و گلی را با یک دنیا تردید و پشیمانی تنها گذاشت. به پشت پیشخوان برگشت وبر روی صندلی نشست و دست زیر چانه اش گذاشت از پشت شیشه به اولین برف پاییزی خیره شد که نرم و سبک چون پنبه ای که از لحاف جدا شده باشد، دانه دانه از آسمان جدا و به زمین سرازیر می شدوسرگردان میان عابران شتاب زده تاب می خورد.
    کیهان به او گفت سیندرلا. سیندرلایی که شاهزاده اش او را نمی خواست.آهی از ته دل کشید که شدیدا بوی حسرت می داد.
    دفتر خاطراتش را باز کرد و نوشت.

    اصلا درست ، قصه ی ما از اول هم اشتباه بود ولی بی معرفت دلم با تو خیلی رو به راه بود.حالا من مانده ام و بلا تکلیفی هایم و حسین آقایی که دلم با دیدنش نمی لرزد و پاهایم سست نمی شود.
    مردی که می داند دل در گروی او ندارم اما برای اینکه به حریم دلم راه پیدا کند تلاشش را می کند و آنقدر مرد است که حتی سراغی از تو نامت نگرفت.
    اولین ملاقات ما در یک روز ابری، گوشه ی یک کافه ی دنج و خلوت واقع در دربند بود. آنقدر خلوت و بی رونق که تنها مشتری های آن ما بودیم.
    آن جا بود که فهمیدم علاقه ای به چای و قهوه و دمنوش ندارد و بستنی را به هر نوشیدنی داغی ترجیح می دهد.
    حسین آقا در سکوت بستنی می خورد و به من که نگاهم به قهوه ی داغم بود زیر چشمی نگاه می کرد هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و ذهنم مثل صفحه ای سفید خالی خالی بود و به دنبال جمله ای که چاله ی سکوت را پر کنم که ناگهان صاحب کافه که مردی میان سال بود دست بر روی قلبش گذاشت و به چشم بر هم زدنی مثل درختی که از ریشه قطع کرده باشند نقش بر زمین شد. هر دو ستمش دویدیم و بیست دقیقه ی بعد آمبولانس آمد.
    نمی دانم در اولین ملاقات نجات یک مرد را از مرگ به فال نیک بگیرم یا آن را نشانه ای بدانم تا راه درست را انتخاب کنم.

    گلی خسته از تردید هایش ، دفتر خاطراتش را بست.

    ***

    تا هفته ی آینده وادامه ی قصه روزگارتون پر از معجزه



















     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    آخرین روز پاییز.سال هزار و سیصد و نود و هفت. میدان راه آهن.

    در آخرین روز پاییز آبستن حوادث بسیاری بود.
    آیدا به استقبال زمستان رفت. آن هم با یک سرما خوردگی جانانه که آب بینی اش فس فس روان بود و سرفه و تب دمی رهایش نمی کرد و دکتر اکیدا یادآوری کرد ، از خانه که هیچ از رختخواب هم جدا نشودو به این ترتیب بار دیگر حسرت مهمانی های دوستان سحر بر دلش ماند.
    فلور خانوم هم به محض برگشتن از درمانگاه ، هنوز سماورش به قل قل نیافتاده بود در گروه خانوادگی تلگرام این خبر را به سمع همه ی فامیل رساند. اما از آنجایی که همه ی فامیل در صدد تدارک شب یلدا بودند کسی به عیادت آیدا نیامد و به احوال پرسی مجازی اکتفا کردند.
    البته به غیر از عمه الی خوش قلب که تماس گرفت و جویای حالش شد و فروغ خانوم که با رویی گشاده با دو تا کمپوت سیب و گلابی به عیادت آیدا رفت. اما وقتی با سگرمه های درهم خواهرش مواجه شد که حتی برای داخل شدن به اوتعارف نکرد دلخور پرچادرش را به زیر بغـ*ـل زد باکمی فاصله از سفره ی صبحانه کناردر روی زمین نشست و بعد از احوال پرسی کوتاهی برای اینکه جایی برای گله گذاری خواهرش باقی نگذارد گفت که دوروزپیش برای گلی خواستگار آمده وبعد هم مختصری توضیح داد وبه چشم برهم زدنی به بهانه ای این که شب مهمان دارد ،خانه اش برگشت.
    خبر جنجالی خواستگاری گلی میان اهالی خانه ی فلور خانوم بازتابی متفاوت داشت.
    آیدا با وجود آن که در تب چهل درجه می سوخت، اما گوش هایش تیز شد و با شنیدن اسم حسین آقایی که کنار مغازه ی گلی، بستنی فروشی دارد، به یاد سبیل های قجری پشت لب او افتادو پوزخندی زد که لبهای خشک و پوسته پوسته اش را کش داد.
    از این مرد سبیل کلفت که به نظر او به شدت معمولی بود اصلا خوشش نمی آمد و بیرق حس برتری اش نسبت به گلی همچنان افراشته ماند.
    ایرج خان که بعد از رفتن ناگهانی فریده خانوم که هیچ توجیح منطقی برایش پیدا نمی کرد دل و دماغ چندانی نداشت و کمتر حرف می زد و بیشتر وقت خود را تعمیرگاه می گذراند، لبخند کجی کنج لبش نشست و با مزاح رو به فروغ خانوم ،گفت:
    « مبارکتون باشه. خوش به حال محمود ، دست راست گلی زیر سر آیدا ، بلکه ما هم مثل شما راحت بشیم.»
    جمله اش هر چند طنز بود، اما لحن بیانش تلخ وگزنده بود و آیدا اعتراضش را با کوبیدن در بینوای اتاقش نشان داد.
    فلور خانوم به محض رفتن خواهرش شمشیر را به زبانش بست و حرفی که می بایست پیش روی او می گفت پشت سرش به صف ردیف کردو مدام در خیالش سودای انتقام می پرواند.
    فلورخانوم خبر خواستگاری حسین آقا از گلی رابعداز ظهر همان روز به گوش البرزرساند.البرز لحظه ای مات شد و حوله ی حمام از روی موهای خیسش سر خورد و روی شانه ایش افتاد.
    مردمک هایش به ظاهر به روی مادرش بود اما افکارش در میان برزخ دست پا می زد. دلش مثل ماهی بی جانی شد که درون روغن داغ به جِز جِز افتاد باشدواین سوزش به پشت پلکهایش رسیدوثانیه های بعد تمام هجم ذهنش را در برگرفت. چیزی که همیشه از آن واهمه داشت حالا پیش رویش بود و عمه الی هشدار آن را داده بود.
    آشوب خوابیده در دلش را پنهان کرد ،حوله را از روی شانه هایش برداشت وآن را بر روی موهای نم دارش لغزاند و زیر لب نرم وآهسته چیزی شبیه به پچ پچ ،گفت:« مبارکشون باشه...»
    سپس پیراهن سفید اتو کشیده اش را برداشت و گفت: « فلور جون ، من شب مهمون هستم لطفا اجازه بده لباس بپوشم.»
    فلور خانوم خم شد و موهای خیس پسرش را بوسید و البرز با بیرون رفتن مادرش که همچنان برای خواهرش خط ونشان می کشید، لبه ی تخت نشست و همانند نفس افتاده ای که به انتهای خط رسیده باشد به دیوار اتاقش خیره شد . سعی کرد در تلاشی مذبوحانه صاحب بستنی فروشی را که یک بار قهوه ای آن جا خورده بود به یاد بیاورد و تصویر گنگی در ذهنش نقش بست.
    شاید هم مهمان شب یلدای خاله فروغ ،حسین آقا به اتفاق خانواده باشد و برای همین گلی دعوت مهمانی کیهان را نپذیرفت.درحال له شدن میان گفتگوهای بی حاصل درونش بود .
    تاب این شکنجه را نداشت که گلی را کنار دیگری ببیندو توان اینکه برروی خاطره ی تلخ گذشته خط بکشدوپا پیش بگذارد هم نداشت. زیر لب با خود نجوا کرد: « گندت بزنن نادر که گند زدی به زندگیم.»
    سپس پر از استیصال برخاست و برای رفتن به مهمانی آماده شد.

    ***
    روز خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی سی آذر ماه میدان تجریش

    پاییز سه ماه نازک و نارنجی اش را جمع کرد و رفت و تنها چند ساعتی از عمر غروب های زود هنگام و خش خش برگهایش باقی مانده بود. پاییز دم دمی مزاج می رفت تا جایی برای زمستان و دلبری هایش باز شود.
    افکار گلی در هیاهوی غریبی به سر می برد و بعد از چند ساعت کارمداوم و تزیین میز شب یلدا به کنج اتاق شقایق پناه بـرده بود تا دستی به سر گوش خستی هایش بکشد.
    اما دلش در تاب خواستن البرز بر روی طاقچه عادت نشسته بودو مثل بچه ای پا به زمین می کوبدتا به خواسته اش برسد، لجبازانه سعی می کرد تا از پس پشت هر فکری دوان دوان خود را به البرز برساند.
    برای فرار از افکارش که همانند چسب به ذهنش چشبیده بود و خیال جدا شدن هم نداشت از روی تک مبل مخملی کنار تخت برخاست و به کنار پنجره رفت و با پر دست پرده ی حریر تافته را پس زد و بخار نشسته بر روی شیشه را با نوک انگشتانش پاک کرد و به حیاط و استخر و کاشی های فیروزه ای اش خیره شد. به درخت صنوبری که کمی آن سو تر برگهای قهوه ای و نارنجی اش را به دست آب سپرده بود و همچون قایقی سرگردان همراه باد به این سو آن سو می رفتند.
    حالا در آستانه ی فصلی سرد ایستاده بود. سرگردان از چه کنم هایی که نمی دانست به کجا منتهی می شود!؟ سرش همانند ترمینال مسافربری پر از همهمه بود و افکارش حول محور اتفاقات روز تاب می خورد.
    حسین آقای کم حرف خلاقیت به خرج داده بودو صبح اول وقت همراه یک سبد انار که لابه لایش مملو از گلهای نرگس بوددرحالی که با ربانی قرمز و آتشین تزیین شده بود به گلفرشی آمد و با سر و چشمی فرو افتاده شب چله را تبریک گفت و نجیبانه رفت.
    صدای بنفشه که با سماجت بسیار از پشت خط تلفن از حسین آقا و اولین قرار ملاقاتش با او می پرسید و دل خجسته دعا می کرد تا عروسی آن دو با زایمانش مصادف نشود!
    صدای مامان فروغ که متصل غر می زد و می گفت:
    « چه جلافتا... ! دختر یه نه می گفتی و نه ماه رو دل نمی کشیدی. آخه مگه روی زبونت سیمان ریخته بودند که نتونستی نه بگی!؟ اصلا بگو ببینم آدم قحط بود که تو باید میز شب یلداشون رو بچینی ؟ اگه البرز نبود بابات محال بود رضایت بده . چند بار باهاش تماس گرفت تا سفارش تو رو بکنه . اما جواب نداد. حالا بازهم بهش زنگ می زنه. دلش می خواست با یک نارنجک دستی خودش را در دم منفجر می کرد و می دانست بعد از غرو لند نوبت یادآوری و سفارش کردن است. اینکه بنفشه و سیامک و عمه الی به اتفاق خانواده اش شب چله مهمان آنها هستند و اگر البرز مایل به ماندن است دیگر منتظر او نماند و تا قبل از یازده خانه باشد.
    باید علاج واقعه قبل از وقوع می کرد و پیش از تماس بابا محمودش با البرز تماس می گرفت و از آمدنش به مهمانی کیهان او را باخبرمی کرد.
    پشیمان از این که چرا شب گذشته، غرورش مانع تماس گرفتن شده بود، برای بار سوم با البرز تماس گرفت . اما جز چند بوق ممتد چیزی عایدش نشد و سرانجام با دلشوره ای که موریانه وار افکار مثبتش را می جوید در حالی که به قهر بی دلیل مامان فروغ و خاله فلور که این سری دامن اهالی هر دو خانه را گرفته بود، ناسزا می فرستاد،برایش پیام کوتاهی گذاشت.
    چشمهایش را بست و دست داغ و تب دارش را بر روی تن سرد شیشه گذاشت و سرما تا بیخ دلش نفوذ کرد. آهی از ته دریچه ی دلتنگی کشید و با خود زمزمه کنان زیر لب گفت:
    « البرز من صد و هفتاد متر تمام قد برگ خزونم ، وقتی تو نیستی. ای کاش حالا که برگشتی چشمات رو روی گذشته و می بستی و من رو باز هم مثل همون روزهایی که صدام می زدی مریم گلی می دیدی.»
    گلایه های نجوا گونه اش که تمام شد لب باز کرد تا برای سلامتی اش دعا کند اما مجالی نیافت و با باز شدن در اتاق بی درنگ بر روی پاشنه پا چرخید و با دیدن شقایق لبخند نرمی بر روی لبش نشست. شقایق در حالی که کاسه ای آش رشته ای خوش رنگ و لعاب میان دستانش جا خوش کرده بود چند قدم کوتاه به سمت او برداشت و با صدای ریز و زنگ دارش ، گفت:
    « برات آش رشته آوردم. تا بچه هانیومدن بیا بخور و یه کم با هم گپ بزنیم. امروز خیلی خسته شدی دستت درد نکنه ، میز شب یلدا قوق العاده شده، مطمئنم بچه ها حسابی غافل گیر میشن. مخصوصا سحر چون فکر می کنه تو نیستی و نمی دونه کیهان با ترفند خودش راضیت کرده که بیای .»
    لبخند نرمش جاندار شد. برای اینکه از البرز دور شود و دل مشغولی دیگر پیدا کند ، هم صحبتی با این دختر چشم بادومی که لبخند شیرینی هم داشت ، کنار یک کاسه آش رشته ی داغ خانگی بهترین گزینه بود.
    خواهش می کنمش با لبخندش در آمیخت و دستی به موهای دم اسبی اش کشید و آن را از روی شانه ی چپش به پشت سر هول داد و هر دو کنار هم روی لبه تخت نشستند .
    اولین قاشق را به دهانش برد اما هنوز آن را قورت نداده بود که گپ خودمانی شقایق غافل گیرش کرد.سر برداشت و به پشمان باریک شده او که چند چین گوشه ی آن لم داده بود نگاه کرد.
    « دلم نمی خواد تصور کنی آدم فضولی ام. حالا وقتی بیشتر توی جمع دوستان باشی متوجه می شی . ولی سحر برای همه ی ما زیر ذربین قرار گرفته و تصور می کنم بین اون و پسر خاله ی خوشتیپ و جذابت یه خبر هایی هست یا اینکه به زودی یه خبر هایی می شه. این رو حسم بهم میگه. چون سحر دختری نیست که به این راحتی به مردی پیله کنه بر عکس خواهرش سپیده که سطحی نگر و خیلی عجولانه تصمیم می گیره .می خواستم بپرسم در این مورد تو از پسرخاله ات چیزی نشنیدی؟»
    آشوب دلش را همراه با محتوای دهانش یک جا فرو داد . قاشق را به دل کاسه ی آش برگرداند. برای گم کردن حس های متلاطمش لبخند بی رمقی زد. حتی بی رمق تر از آفتاب آخرین روز پاییز و به علامت نفی سری بالا انداخت و با صدای چند تقه به در اتاق خدمتکار خانه که زنی کوتاه قامت و باریک اندام بود به داد چه بگویم هایش رسید.
    « خانوم تشریف بیارید. مهمون هاتون رسیدند. شقایق از هیجان به آنی برخاست و دستی به بلوز و شلوارش کشید و سرخوش رو به گلی گفت:
    « پاشو بریم امشب یه شب فوق العاده در پیش داریم و قرار کلی بهمون خوش بگذره. گلی به کاسه نیم خورده آش رشته نگاه کرد که به لطف شقایق و گپ و گفت خودمانی اش کوفتش شده بود. شال افتاده را از روی شانه هایش برداشت و بر روی موهایش پهن کرد و دعا کرد که بلند ترین شب سال کوفتش نشود.

    ***
    از صمیمی قلبم آرزو می کنم بلندترین شب سال مصادف شود با بلندین لحظه های خوش زندگیتان.
    شب یلدا تون پر از خوشی های بسیار
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    همین طور که کتاب حافظ را کنار قرآن روی میز می گذاشت ، البرز را هم از گوشه ی چشمش زیر نظر داشت که از همان بدو ورود خنجری به ابروهایش بسته بودو بی محلی خرجش می کرد.
    کمرش را صاف کرد و به گفتگوهای درونی خودش مشغول شدو همانند کاراگاهی زبده همه ی جوانب را موشکافانه در نظر گرفت تا علت خنجرهای بسته شده به ابروهای البرز را بیابد.
    خب لابد دلخوری و بگو مگویی در خانه اوقاتش را تلخ کرده باشد و هیچ ربط به او نداشته باشد. لبش را بر روی هم فشرد . دلش می خواست اخم های البرز را کمی خوش بین تر و رویایی تر تفسیر می کرد و کم محلی های غلیظ او را به خبر خواستگاری حسین آقا و فرجه ِ آشنایی بیشترشان متصل می کرد. فرجه ای که به لطف عمه الی برای حسین آقا ایجاد شده بود.
    آهی از نهادش بر آمد . ای کاش روای خبر از تبصره این قرارداد نیم بند هم برایش می گفت.
    می گفت که تا زمین زمین است و آسمان بالای سرش دل گلی در گرو هیچ مردی نیست . می گفت که این آش را عمه الی برایش پخته است و هیچ دخالتی در تیار کردن آن ندارد و او در گودال رودربایستی بزرگتری کوچکتری افتاد و دهانش با نخ سکوت دوخته شد. همین و دیگر هیچ...
    می گفت تا بیست دقیقه ی پیش، تلفن های بی جوابش، دلواپسی غریبی در دلش بر پا کرد که آن سرش نا پیدا! آنچنان که قل قل های سماور میز شب یلدا هم به گرد قل قل های دلش نمی رسید!
    اما به محض ورودش و دیدن او کنار سحر به ته چاهی عمیق تر از چاهی که حضرت یوسف افتاده بود پرتاب شد.
    سـ*ـینه سپر کندو بگویدبی معرفتی و فراموشی کارتوست که تماس هایم را بی پاسخ گذاشتی. حتی وقتی وارد شدی سلام را علیک نگفتی با وجود آن که تعجبت را از حضورم در مهمانی در تمام زوایای چهره ات دیدم. دلم می خواد فریاد بر آرم و بگویم من هنوزم هم به این عشق پنهان یک طرفه وفادارم.
    از پس گفتگو های ذهنی اش یک آه دیگری کشید و چون عقابی که در کمین باشد، مترصد فرصتی بود تا البرز را تنها پیدا کند مردمک های را به اطراف چرخاند و البرز را کنار شومینه پیدا کرد.
    میهمانان با شگفتی از جلال و جبروت سفره ی شب یلدا تعریف ها تمجیدها می کردندو او درحالی که پنج دونگ حواسش پی البرز که کنار شومینه ایستاده بود، با همان یک دونگ حواس نصفه و نیمه اش همچون مترسکی با لبخندی که از ل*ب*هاش نمی افتاد برایشان سرتکان می داد.
    نگاهش جستجو گرش به سحر رسید که کمی آن سو تر ایستاده و با گردنی خمیده سرش را داخل موبالیش فرو بـرده بود و چنان تایپ می کردو انگشتانش درهم می چرخید که گویی انگشتانش با هم دعوا داشتند! و فقط خدا می دانست با این هیجان برای چه کسی پیام می فرستاد!
    نفس حبس شده اش را رها کرد. دیگر جای تامل نبود و این بهترین فرصت بود تا با البرز صحبت کند از او بخواهد تا با بابا محمود تماس بگیرد وگرنه مجبور است همین الآن با اسنپ برگردد. با ببخشیدی کوتاه ونرم، از میز و جمعی که کنار آن ایستاده بودند جدا شد خود را به البرز رساند.
    البرز که هنوز در حال و هوای شوک دیدن گلی بال و پر می زد و از همان بدو ورود تمام حواسش پی او بود و از گوشه ی چشم او را زیر نظر داشت. با ایستادن او کنارش ،سر برداشت و سرش به سمت او چرخید و با لحنی پر کنایه، گفت:
    « سلام دختر خاله، قرار نبود بیای مهمونی...!؟»
    اولین خنجر از ابروهای البرز رها شد و لبخند نرم گلی را نشانه گرفت و باعث شد لبخندش در دم بمیرد.

    آخر هفته ی خوشی برایتان آرزو دارم.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سنگینی لحن البرز با بوی عود و رایحه ی عطر های سرد و گرم در هم در آمیخت و نفس هایش را سنگین تر کرد.حس می کرد سالن با آن بزرگی برایش به قدر مشتش کوچک شده. ابروهایش ناخدا گاه خیلی ظریف و نرم درهم گره شدو لحظه ای بعد چون پروانه ای که از قید و بند پیله رها می شود شد همان گلی سرتق و خیره سری که دنیا هم حریف نمی شد!
    همان گلی که همیشه ی خدا جواب در آستینش خفته بود.با چهره ای که نه ردی از لبخند داشت و هیچ نشانی از صلح در آن نبود سکوت افتاده بین شان را بر هم زد:
    «شقایق و برادرش کیهان ، خواهش کردند که برای شب یلدا میز شون رو تزیین کنم. من هم قبول کردم. اکه زحمت نگاه کردن به پیام های رو به خودت می دادی، می دیدی که هم زنگ زدم و هم برات پیام گذاشتم.»
    البرز دلش غنج رفت برای گره ابروهای گلی ، چین های افتاده بر روی پیشانی و نگاه مشرقی اش .چقدر خوب با این روی گلی آشنا بود و چقدر خوشحال که گلی صاف و ساده اش نمی دانست البرز پیش رویش طی این سالها یاد گرفته که چگونه نقش بازی کند وحالا هنرپیشه ی قهاری شده است که هرگاه که بخواهد می تواند نقش بی تفاوتی را به بهترین نحو ممکن ایفا کند. دستهای بی تابش را به داخل جیب شلوارش فرو برد تا به سمت گلی پرواز نکند. سپس ابروهایش را به سمت پیشانی اش پرواز داد و با لحنی نیش دار،گفت:
    « آهان... فهمیدم . نگرانی که چرا جواب تلفن هات رو ندادم...!؟»
    گلی بر آشفت چون ذرتی که داخل تابه جزجز می کند تا شکفته شود. قدمی پیش تر آمد و در یک قدمی او ایستاد و به چشمان او خیره شد .
    « پسر خاله، نگران اینم که بابام، دلخوش به غیرت پسر با جناقش که سفارش دخترش رو بهش بکنه و بگه توی مهمونی حواسش بهش باشه. ولی نمی دونه آقا این قدر سرش گرم سحرخانوم شده که حواسش به گوشیش نیست. نگران مامان فروغم که می دونم دلواپس پسر خواهرش که هرچی به موبایلش زنگ می زنه جواب نمیده . به خاطر این قهر مسخره که این بار دامن بابام و ایرج خان رو هم رفته با خواهرش هم تماس نمی گیره و از ترس اینکه عمه الی که امشب مهمون سفره ی چله شون و از دست قضا نفسش بنده این شازده قرشمال ،از نگرانی پرپر می زنه ولی جیکش هم نمی نمیاد تا مبادا قلب ناسور عمه الی به تالاپ تالاپ بیفته.»
    البرز که تمام مدت به خودش قول داده بود دیگر در مردمک های گلی غرق نشود . اما بی اراده خشمی که از حسادت نشأت می گرفت را ازیاد برد و مسخ شده میان مردمک های قهوه ای او شناور شد. ولی خیلی زود دست و پای چشمانش را جمع کرد اما مردمکهای بازی گوشش به گلهای شال گلی چسبید و میان آنها تلو خورد.
    عاقبت نگاهش را به سمت آتش برگرداند تا مبادا دلش رسوا شود. به یاد شرکت افتاد و موبایلی که با آمدن سحر در آخرین ساعات اداری بر روی میز کارش جا مانده بود. سرش را آهسته به سمت گلی چرخاند که با چشمانش حریف می طلبید. نگاهی به اطراف انداخت و خیلی نرم و زیر پوستی سرش را نزدیک شال او برد در حالی که سعی می کرد خنده هایش پنهان بماند ، آهسته و پچ پچ وار، گفت:
    « دفعه ی آخرت باشه که به من میگی شازده قرشمال .بیا بریم تو حیاط و موبایلت رو بده زنگ بزنم محمود خان و بگم نگران دخترت نباش. اون قادر با زبونش همه رو قورت بده...!»
    حالا نوبت گلی بود تا خنده هایش را پنهان کند. لبهایش را برهم فشرد وبه علامت تایید سر تکان داد و با چند قدم فاصله به دنبالش روان شد.

    تا قصه ی بعدی روز خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    دانه های برف نرم و خرامان خرامان از آسمان فرود می آمد و بر روی سر و شانه های البرز و گلی می نشست و چند ثانیه بعد در تارو پود کاپشن جیر البرز و شال گلی محو می شدندآنچنان که گویی از ازل نبودند.
    گلی هر چند کمی آن سو تر کنار استخر ایستاده بود و به ظاهر نگاهش پی رقـ*ـص نور افتاده در آب بود، اما شش دنگ حواسش پی البرز چرخ می خورد که بعد از عذر خواهی مفصل و توضیح اینکه موبایلش را شرکت جا گذاشته، با چرب زبانی چهار گوش دل شوهر خاله اش، محمود خان را قرص می کرد،می گفت:
    « محمود خان خیالتون راحت باشه. این جا یه جمع دوستانه است و همه بچه های سالمی هستن. گلی رو هم من می رسونم خونه...»
    سرش به آنی به سمت او چرخید و گوشه ی لبش به علامت نارضایتی چین خورد. همینش مانده بود که از تجریش تا راه آهن خلق تنگ و سکوت ممتد او را به دوش بکشد.
    تماس که تلفنی قطع شد. دیگر تامل نکرد و به سمت او رفت و سرتق روبرویش ایستاد و به چشمانش زل زد.
    « یادم نمیاد گفته باشم بخوام با توبگردم خونه، پسر خاله...؟»
    البرز مغلوب ابروهای درهم گلی شد و چقدر دلش می خواست که دختر عنق پیش رویش را تا بی نهایت به سـ*ـینه بفشارد.موبایل گلی را تا پیش چشمانش بالا آورد و آن را به حالت سکوت برگرداند . سپس فاتحانه آن را به داخل جیب کاپشن اش جالی داد و درحالی که به سمت در ورودی ساختمان می رفت محکم و قاطعانه ، گفت:
    « سِرتق خانوم، محمود خان تو رو دست من سپرده و تا وقتی دست من امانتی کاری می کنی که من میگم.»
    گلی همراه با یک «اَه ...» درشت پایش را برزمین کوبید و البرز خوشحال بود که گلی دقیقا پشت به او ایستاده و لبخند نشسته روی لبهایش را نمی بیند.

    ***
    دیدن منظره ی البرز وگلی کنار هم ، آن هم با چشمانی براق ،برای مذاق سحر چندان خوشایند نبود. اما مغرور تر از آن هم بود که حس بدش که با حسادت زنانه ادغام شده بود را بروز دهد و با گردنی افراشته به سمت البرز رفت و درحالی که در نیم قدمی اش ایستاده بود پرسید:
    « مشکلی پیش اومده...؟»
    البرز تاب نفس های عطر آگین سحر را نداشت و قدمی پس رفت. دلیلی نمی دید برای او توضیح دهد. بی تفاوت سری به اطراف جنباند و جواب داد: « نه مشکلی نیست...» سحر مودبانه سکوت کرد اما کنجکاوی عمیقی در ذهنش به جا ماندو چند لحظه بعد به کوتاهی عمر چند ثانیه، خیلی ظریف و زیر پوستی البرز را از گلی جدا کرد و به سوی دیگر سالن کشاند. سپس با صدایی بلند که توجه ی حاضرین را به خود جلب می کرد، گفت:
    « بچه ها ... امشب براتون یه سورپرایز دارم...»
    همه ی نگاهها به سمت او چرخید و حواس ها را به گرد خود جمع کرد.
    گلی ناگهان دلش قل خورد و تالاپی پایین افتاد . سربرداشت و نگاهش همچون رعدی که از آسمان می گذرد، کوتاه و گذرا با نگاه البرز ادغام شدو صدای سحر خط نگاهشان را قطع کرد.
    « بچه ها هر کسی فقط می تونه یه سوال بپرسه و به برنده دو تا بلیط کنسرت توی جایگاه وی آی پی میدم.»
    کیهان که سوژه ای برای خنده پیدا کرده بود ، گفت:
    « اوه ... بازی بی سوالی؟ تو جیب جا می شه؟»
    سحر خندید و با کرشمه ای دلنشین سر به زیر انداخت و موهای لختش سُر خورد و روی صورتش نشست و مثل بچه ها نچی زیر لب گفت: « نه توی جیب جا نمی شه..»
    سینا توت فرنگی که آغشته به شکلات بود را داخل دهانش فرو برد و با لبخند کجی که شباهتی به لبخند نداشت، گفت:
    « خوردنیه...؟»
    سحر با لبخند دلفریبی دیگر به علامت نفی سر تکان داد از همان لبخند هایی که برای آگهی خمیر دندان می زنند تا مشتری ها را فریب دهد.
    « نه داداش من... خوردنی نیست ولی این رو می دونم برای خورده شدن خیلی مشتری داره...»
    شقایق دست به سـ*ـینه شد و زیرکانه، پرسید:
    « ببینم، احیانا با رشته کوه البرز شمال تهران نسبتی نداره ...!؟»
    سحر بازهم خندید و سوال را بی جواب گذاشت و دل گلی که تالاپی پایین افتاده بود حالا تا حلقش بالا آمده بود و لبهایش را برهم فشرد تا دل بینوایش از دهانش بیرون نپرد!
    سحر با عشـ*ـوه و کرشمه ای دیگر ابروهایش را به رقـ*ـص در آورد در حالی که به سمت میز گرد آن سوی سالن می رفت، گفت:
    « بچه ها بیخود خودتون رو خسته نکنید. به جواب نمی رسید. سورپرایزم رو بعد از بازی مشاعره رو می کنم . ولی قبل از اون یه تفالی به حافظ می زنیم.»

    سلام خدمت دوستانی که صبورانه مرا از تجریش تا راه آهن همراهی می کنند.
    من معمولا دوست دارم که شاد بنویسم و خاطره ای را آزرده نکنم. ولی خب موضوعی را برای این رمان انتخاب کردم جایی برای مانور جملات شاد و اتفاقات شاد ندارد. اما تمام سعی ام را می کنم تا سختی هارا هم با جملاتی لطیف بیان کنم و هر جا که بشود اتفاقات شاد را بگنجانم.
    اگر میان اتفاقات رمان خاطری را آزردم پوزش می خواهم و آرزو می کنم شادی وصل روزگارتان باشد. با سپاس از شما
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا