کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
با شنیدن این خبر وحشتناک یه دفعه تو دلم ولوله افتاد! مرگ ویگن خیلی معانی داشت و یکی از مهمترین‌هاش شروع رسمی اتحاد من و برسام بود. شک نداشتم که این قتل کار خودش بود‌.
دیگه وقتی برای ترس و ناامیدی نداشتم، اینطور که معلومه حریفم بسیار با اراده، سرسخت و باهوش بود، پس باید تمام سعیم رو به کار می‌گرفتم.
سریع و با اضطرابی خزنده که کم کم داشت، تمام وجودم رو می‌گرفت، از جام بلند شدم و کیسه‌ی وسایلم رو از گوشه‌ی اتاق برداشتم. اوریا رو از توش بیرون کشیدم و تشک تخت رو بلند کردم. همزمان که اوریا رو زیرش جاسازی می‌کردم رو به سپنتا گفتم:
_ من وقت زیادی ندارم جناب سپنتا، اوریا رو پنهان می‌کنم. یادتون باشه که فقط شما از جاش اطلاع دارید، بردنش به اون قلعه اصلا به صلاح نیست.
چشم‌های نم‌دار از اشکم رو با پشت دست پاک کردم و ادامه دادم:
_ به احتمال زیاد به زودی از طرف برسام میان دنبالم. من به قلعه میرم؛ اما شما رو فراموش نخواهم کرد، خواهش می‌کنم در دسترس باشید. من بیشتر از همه روی شما حساب می‌کنم و می‌خوام بدونید که آخر این ماجرا هرچی که باشه نمی‌گذارم آسیبی به مردمم برسه، حتی به قیمت از دست دادن جونم.
کتابچه راهنمایی رو که از جناب نیاسا گرفته بودم و تا به حال کلی به دردم خورده بود به همراه مهری که تو جانماز سبز و کوچیک پیچیده شده بود از روی میز کنار تخت برداشتم و توی کیسه جاسازی کردم.
بند بلند کیسه رو تو دستم گرفتم و با عجله روی صندلی نشستم. رو به سپنتا که تا حالا تو سکوت فقط به حرکاتم نگاه می‌کرد، پرسیدم:
_ مردن ویگن بده یا خوب؟
تصمیم داشتم تا وقت دارم سوالاتم رو بپرسم و اطلاعات جمع کنم، شاید دیگه هیچ‌وقت فرصتی برای صحبت پیدا نمی‌کردیم.
اخمی کرد و در جواب سوالم گفت:
_ برسام بسیار باهوش، عشق قدرت و خونریزیه، پس مطمئن باشید روی کار اومدنش به نفع هیچ‌کس نیست‌. حتی بسیاری از شاهزادگان و فرماندهان و علی‌الخصوص مردم هم ممکنه ناراضی باشند.
سرم رو به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم و سوال دومم رو پرسیدم:
_ نظر چاووش اعظم چی بود؟ چیزی نگفتند؟
با حالت عصبی دستی بین موهاش کشید و گفت:
_ چاووش اعظم خیلی به شما امید داشتند و گفتند که بهتون بگم تنها با غلبه بر ترس‌ها و ناامیدی‌ها و ایمان به امداد خداوند که می‌تونیم، پیروز بشیم.
جالب بود که چاووش اعظم دقیقا به نقطه ضعف من اشاره کرده بود!
سپنتا ادامه داد:
_خیلی از قبایل و اکثر مردم از وضعیت موجود ناراضی هستند، پس به طریقی طرف ما محسوب می‌شند. نیروهای شیطانی به وسیله‌ی شاهزادگان اونیکسی که توانایی خاصی در جادو دارند، کنترل می‌شند و تا حالا نفوذ ناپذیرترین بخش قضیه بودند.
صدای کوبیده شدن تعداد زیادی پا با کف چوبی راهرو باعث شد، سپنتا دست از توضیح دادن بکشه و لحظه‌ای هردو به هم نگاه کنیم. یعنی به همین زودی اومده بودند دنبالم؟!
سپنتا آشفته و مستاصل از این سرعت عمل برسام از جاش بلند شد و گفت:
_ این اسامی رو به خاطر بسپارید؛ نامیا، یسان، مشیا، گوماتو، کهبد.
با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم اسامی رو تو فضای ملتهب مغزم چند بار تکرار کنم تا فراموشم نشه.
دهن باز کردم تا علت به خاطر سپردن این اسامی رو بپرسم که در باز شد و داریا به همراه ده سرباز وارد شدند!
با این ورود ناگهانی سر کیسه رو تو مشتم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم تا آرامشم رو حفظ کنم، از حالا باید با سیاست بیشتری رفتار می‌کردم.
سپنتا با دیدن سربازها قدمی به سمتشون برداشت و گفت:
_ شما اینجا چیکار می‌کنید؟ هنوز نمی‌دونید نباید بدون اذن و اجازه به جایی داخل بشید؟
داریا که جلوتر از همه ایستاده بود نگاهی به سرتاپای سپنتا انداخت و رو به من گفت:
_ به دستور سرورم برسام بزرگ، پادشاه و مالک این سرزمین پهناور، شما را به قلعه فرماندهی خواهم برد.
پشت بند این حرف سربازها به سمتم دویدند و تو یه چشم به هم زدن دوره‌ام کردند.
سپنتا عصبانی از رفتار داریا می‌خواست به طرف سربازها حرکت کنه؛ اما با اشاره‌ی سر من متوقف شد. مطمئنا الان وقت جنگیدن و هدر دادن نیروها نبود. به خاطر همین نقابم رو روی صورتم کشیدم و قبل از اینکه دعوایی سر بگیره با سپنتا خداحافظی کردم و همراه سربازها به طرف بیرون حرکت کردیم.
سوار بر شفق به دنبال داریا وارد قلعه شدم و سربازها پشت سرم پاکوبان می‌اومدند. در تمام مدتی که از شهر عبور می‌کردیم، مردم با تعجب و نگاهی متفاوت به ما چشم می‌دوختند و بعد از چند دقیقه شروع به پچ پچ می‌کردند. معلوم بود اتفاقاتی که این‌قدر سریع در حال رخ دادن بود، هنوز براشون عجیب بوده، مرگ ویگن، جانشینی برسام و... چیزهایی نبودند که بتونند به این راحتی قبول و درک کنند.
فضای قلعه هم با دفعه قبلی خیلی متفاوت بود. حیاط بزرگ با وجود اون تعداد سرباز و فرمانده و شاهزاده، غلغله بود و حتی اسب‌های ما به زحمت از بین جمعیت عبور می‌کردند.
نزدیک پله‌ها از اسب پیاده شدیم و با کمک سربازهایی که راه رو برامون باز می‌کردند، وارد قصر شدیم. اینجا خلوت‌تر به نظر می‌رسید و فقط چند شاهزاده مسن و عالی مقام مشغول صحبت با هم بودند. پس برسام کجا بود؟
به محض اینکه بهش فکر کردم مثل جن از روی پله‌ها ظاهر شد. با تمام ناراحتی که تو وجودم ازش داشتم بهش خیره شدم؛ اما اون با اخم و جدیتی بی‌سابقه به طرف ما اومد و بی‌توجه به من رو به داریا گفت:
_ مراقب باش خطا نره، به اتاقش ببرش.
بعد از گفتن این حرف به سمت حیاط قلعه رفت. معلوم بود خیلی درگیره.
پشت سر داریا از پله‌های مارپیچ تا طبقه دوم بالا رفتیم و به طرف اتاق‌های سمت راست، همون سمتی که پنجره بزرگی رو به شهر داشت حرکت کردیم.
از در بزرگ قهوه‌ای با طرح‌های طلایی گذشتیم و پشت دری کوچکتر که متعلق به اتاقی درست کنار اون اتاق بزرگ بود متوقف شدیم.
داریا جلو رفت و در رو باز کرد، بعد با دست به داخل اشاره کرد و گفت:
_ برو تو. حواست رو هم جمع کن، اتاق شاهزاده برسام همین اتاق بزرگ کناریه، دست از پا خطا کنی میاد سراغت.
با شنیدن حرفش نگاهی طلبکارانه به چهره‌ی خندان و پر از منظورش انداختم و سری به نشونه‌ی تاسف براش تکون دادم. خدا می‌دونه که به خاطر چند باری که نقشه‌هام رو بهم ریخته و باهام درافتاده بود چقدر ازش بدم می‌اومد؛ اما اون انگار پرروتر از این‌ها بود که با تاسف من خجالت زده بشه؛ چون پوزخندی زد و گفت:
_ من تا صبح وقت ندارم منتظرت بمونم. برو تو.
بالاخره نگاهم رو ازش گرفتم و وارد اتاق شدم. در بلافاصله پشت سرم بسته و قفل شد.
به محض ورود به اتاق نگاهم روی دو پنجره بزرگی که با پرده‌های کرم و قهوه‌ای پوشیده شده بودند، ثابت موند. بی‌معطلی دویدم سمت پنجره اول که دقیقا روبروی در بود و منظره دشتی بیابان‌ها و خونه‌های تک و توک کناره غربی شهر جلوم ظاهر شد. این اونی نبود که من می‌خواستم. دویدم سمت اون یکی پنجره که روی دیوار کناری، جهانی جدید رو به روم باز می‌کرد و با دیدن منظره شهر و حیاط قلعه لبخندی روی لبم‌ نشست، همین رو می‌خواستم.
آروم ‌پنجره رو باز کردم. سرم رو کمی به بیرون مایل کردم و تونستم خیلی راحت از اون طرف لبه پهن و سنگی حیاط قلعه رو با جمعیت انبوه توش ببینم. فاصله از اینجا تا پایین خیلی زیاد بود و نسبت به برسام دید نداشتم؛ اما صداش اون‌قدر خشن و بلند و گیرا بود که اگه یکم دقت می‌کردم، می‌تونستم حرف‌هاش رو بشنوم.
چشم‌هام رو بستم، گوشم رو به طرف بیرون گرفتم و صدای برسام کم کم برام واضح شد:
_متاسفانه ویگن بزرگ بر اثر بیماری که از مدت‌ها قبل گریبان گیرشان شده بود جان دادند؛ اما آنچه که مهم است این است که در آخرین لحظات طبق این نامه که به مهر خودشان مزین شده، سلطنت به من واگذار شد.
همه افراد حاضر در حیاط ساکت بودند. انگار هیچ‌کس جرات مخالفت یا بیان عقیده نداشت! با چشم‌های خودم در اولین و آخرین ملاقاتی که با ویگن داشتم دیده بودم که از من هم سالم‌تر و سرحال‌تره، معلومه کسی این حرف‌ها رو باور نمی‌کرد؛ اما کی بود که جرات کنه حرف بزنه، فضای ترس حتی از این فاصله هم قشنگ حس میشد.
گوش‌هام رو تیز تر کردم و سرم رو جلوتر بردم، صدای برسام دوباره بلند شد:
_ از هم اکنون من، پادشاه و فرمانروای مطلق این سرزمین خواهم بود و به زودی همراه با متحدی قدرتمند به کشور گشایی خواهم پرداخت، سرزمین ما به دوران اوج خود خواهد رسید.
با تموم شدن حرف برسام چند تا سرباز و فرمانده از بین جمعیت شروع کردند به هورا کشیدن و چند لحظه بعد بقیه هم، از ترس و اجبار یا میل، باهاشون همراه شدند.
واقعا که این برسام عجب موذی بود! پنجره رو بستم و با راحت شدن خیالم نگاهم تازه شروع کرد به اسکن اتاق، تختی بزرگ و قهوه‌ای با روتختی کرم رنگ و طلادوزی شده وسط اتاق، دو کمد بلند و قهوه‌ای لباس اطراف تخت و یک میز کوچک‌تر با آینه روش کنار پنجره قرار داشت، چندتا گلدون بلند هم گوشه و کنار چیده شده بودند. از پنجره فاصله گرفتم و تا نزدیک تخت جلو رفتم. دستی به حریر کرم رنگی که از چهارچوب اطراف سقفِ تخت تا پایین آویزون شده بود کشیدم. آروم کنار زدمش و با احتیاط وارد فضای پوشیده در حریر شدم. کیسه‌ام رو که هنوز تو دست‌هام بود، زیر فضای خالی تخت گذاشتم و یکم هولش دادم عقب تا دیده نشه. خیالم که از بابت کیسه راحت شد دوباره پرده حریر رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. تو این اتاق اون‌قدر احساس امنیت نداشتم که بتونم راحت بخوابم.
هوا کم کم داشت تاریک میشد و سنگ‌های سفید اطراف اتاق از خیلی وقت پیش نورانی‌تر شده بودند؛ اما هنوز هیچ‌کس سراغی از من نگرفته بود.
حیاط خلوت شده بود و حالا فقط سربازها بودند که همه جا نگهبانی می‌دادند. ترس و اضطراب همراه با قدم‌های نرم نرمک شب، داشتند لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند و من با تمام وجود سعی در کنترلشون داشتم. اینجا خود میدان جنگ بود و لحظه‌ای اضطراب و ناامیدی می‌تونست، شکست ابدی رو برام به همراه داشته باشه.
با غروب آفتاب برای پیدا کردن اون آرامش گمشده پارچ آب و لگن نقره‌ای رو وسط اتاق گذاشتم و شروع کردم به وضو گرفتن و بعدش نماز خوندن.
خدا رو شکر می‌کردم که حداقل این نعمت ازم گرفته نشده بود و می‌تونستم هر زمان که بخوام از اون منبع بیپایانِ آرامش، انرژی بگیرم. نمی‌خواستم اغراق کنم؛ اما شاید اگه این راز و نیاز نبود، من خیلی زودتر از این‌ها کم می‌آوردم.
با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل، یه دفعه از جا پریدم و سریع مهر و جانمازم رو زیر شنلم پنهان کردم.
*
نامیا: مشهور، نامور
یسان: سزاوار و لایق
گوماتو: انقلابی زمان مادها
مشیا: نام نخستین مرد در اوستا
کهبد: خداوند کوه، عابد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    در بی صدا باز شد و زنی هیکلی و سن بالا با لباس‌های خاکستری خدمتکارها، بین چهارچوب ظاهر شد. با دیدنش، نفس راحتی کشیدم و روی صندلی کوچیک جلوی میز آینه نشستم. زن جلو اومد و با چشم‌هایی که از شدت جدیت، ترسناک به نظر می‌رسید بهم زل زد و گفت:
    _ من، همدم، خدمتکار شما هستم.
    با شنیدن اسم و صدای خشک و عاری از هر احساسش چشم‌هام به صورت اتوماتیک‌وار و ناخودآگاه روی چهره خشن و بداخلاقش چرخید و با خودم فکر کردم، اسم این زن چه تضاد جالبی با چهره و رفتارش داره، اون به هرچیزی شبیه بود جز یه همدم!
    با صدای همدم که دوباره تو اتاق پیچید، از افکارم فاصله گرفتم. به جایی نامعلوم خیره شده بود و می‌گفت:
    _ غذا، راس زمان معین صرف میشه. صبح فردا البسه مناسب رو براتون آماده می‌کنم.
    و بعد بدون اینکه نظر من رو در مورد چیزی که می‌خوام بخورم بپرسه، سینی غذای پشت در رو آورد داخل و رفت، پشت سرشم صدای قفل تو اتاق پیچید!
    با حرص به جای خالیش و سینی غذا نگاه کردم و عصبانی پوفی کشیدم. این دیگه کی بود، مهلت نداد حرف بزنم. جوری با من رفتار می‌کنند انگار زندانیشون هستم!
    صبح روز بعد با صدای باز شدن در، سرم رو از روی زانوهام برداشتم و از خواب آشفتم بیدار شدم. تمام دیشب از شدت نگرانی با همون لباس‌ها، زیر پنجره و روبه روی در نشسته بودم و حوالی صبح بود که تازه خوابم بـرده بود. تو این قلعه امنیتی حس نمی‌کردم و همین مساله باعث می‌شد، دائما گوش به زنگ باشم.
    همدم با لباس‌های تو دستش وارد اتاق شد و بی‌هیچ حرفی رفت سمت یکی از کمدها، درش رو باز کرد و همزمان که لباس‌ها رو توش می‌چید، گفت:
    _تلاش کردم همراه با لباس‌ها شنل هم در نظر بگیرم.
    خداروشکر، مثل اینکه امروز مهربون‌تر شده بود! لباس آخر رو هم تو کمد گذاشت و گفت:
    _ من از هویت شما اطلاع دارم. پس می‌تونید راحت باشید.
    بعد به صورتم اشاره کرد و ادامه داد:
    _نقاب رو میگم.
    راست می‌گفت، حالا که به لطف برسام هویتم برای همه آشکار شده بود، دیگه نیازی بهش نداشتم.
    نقاب رو از روی صورتم پایین کشیدم و از جام بلند شدم، رفتم سراغ کمد و نگاهی به داخلش انداختم. حدودا شیش هفت دست لباس با رنگ‌های تیره کنار هم آویزون شده بودند، کنار بعضی‌هاشون شنل هم بود. چند دست لباس راحتی پایین کمد تا شده بودند و سه جفت کفش هم طبقه آخر؛ اما اینا زیاد مهم نبودند، الان مساله حیاتی بیرون رفتن از اتاق بود، به خاطر همین پشتم رو به کمد کردم و گفتم:
    _ من تا کی باید در این اتاق زندانی باشم؟ خسته شدم از این رفتارها.
    چین همیشگی بین ابروهای همدم با شنیدن حرفم عمیق‌تر شد و گفت:
    _ در این رابـ ـطه من مسئول نیستم و تنها به دستورات عمل می‌کنم.
    بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رفت بیرون و در رو بست. تو دلم خدا خدا کردم که قفلش نکنه تا بتونم کمی تو قلعه سرک بکشم و اطلاعات بدست بیارم؛ اما به ثانیه نکشید که صدای عذاب آور حرکت زبانه قفل در دستگیره بلند شد.
    ***
    سه روز بود که تو این اتاق زندانی بودم و هر بار که به همدم می‌گفتم می‌خوام برم بیرون، همون جواب قبلی رو بهم می‌داد. بارها با دستگیره در ور رفته بودم، فقط به امید اینکه به صورت سهوی باز مونده باشه؛ اما هر بار ناامید شده بودم. نمی‌خواستم فرار کنم و همه چیز رو خراب کنم، یا جون آرتین و بقیه رو به خطر بندازم؛ اما اگه لااقل می‌تونستم در رو باز کنم میشد یواشکی و به دور از چشم سربازها به قسمت دیگه قلعه برم و سر از کار برسام در بیارم؛ اما دریغ از سر زدن حتی یک خطا از همدم!
    تنها کار مفیدم در این روزها شده بود مطالعه کتاب راهنمای جناب نیاسا و اضافه کردن به دانشم در رابـ ـطه با این سرزمین و این قلعه. اطلاعاتی نظیر واحد پول و بعضی آداب و رسوم رو قبلا مطالعه کرده بودم و حالا داشتم درباره قوانین قلعه می‌خوندم. رده بندی‌ها، مقام‌ها، ارزش‌ها و سبک حکومت در اینجا تفاوت زیادی با شهر زمرد داشت. مثلا پادشاه همه کاره و تصمیم گیرنده اول و آخر بود و بقیه شاهزاده‌ها یه جورایی نقش مترسک رو داشتند. حضورشون هم تنها جنبه تشریفات داشت. دقیقا برعکس شهر زمرد که شورای شاهزادگان و نمایندگانی از مردم با هم فکری و همکاری هم تصمیم گیری می‌کردند. یکی از تفاوت‌های دیگه، حضور مقامی به نام «واسطه نیروی مکمل» در قلعه بود که با توجه به توضیحات بسیار کمی که در کتاب داده شده بود و تطبیق این نوشته‌ها با یافته‌های سپنتا، می‌تونستم حدس بزنم همون جادوگران اونیکس هستند. اما اینکه این واسطه‌های نیروی مکمل دقیقا کجای قلعه هستند و چطوری نیروهای شیطانی رو کنترل می‌کنند چیزی بود که هنوز ازش سر درنیاورده بودم و مطمئن بودم سپنتا چیزهایی راجع بهشون می‌دونه که فرصت نکرده توضیح بده.
    نزدیک غروب بود که بالاخره از مطالعه کتاب خسته شدم و از روی تخت پایین اومدم. می‌خواستم کتاب رو پشت میز آرایش پنهان کنم؛ اما بین راه یه دفعه صدای چرخش کلید تو قفل بلند شد و با هول کتاب رو پرت کردم زیر تخت.
    در باز شد و مثل همه این چند روز، همدم اومد تو و با دیدن چهره‌ی هول زده من انگار یه لحظه شک کرد، با دقت اطراف رو زیر نظر گرفت و وقتی خیالش راحت شد در رو قفل کرد!
    خدا رحم کرد همدم زن بود وگرنه با این کارهای مشکوکش لحظه‌ای آروم و قرار نداشتم. واقعا که برسام خوب می‌دونست کی رو به عنوان خدمتکار، یا بهتره بگم، بپای من، انتخاب کنه. سر و کله زدن با این غول مرحله هفت، کلی دردسر داشت چه برسه به فرار از دستش!
    همدم اما بی‌توجه به نگاه های محتاط من رفت سمت کمد و بلوز دامن پرچین آبی تیره با طرح و تزئینات نقره‌ای رو از توش بیرون کشید. سمتم گرفتش و گفت:
    _ این رو بپوشید‌.
    لباس رو از دستش گرفتم و با لحنی پر امید گفتم:
    _ باید جایی بریم؟
    در حالی که کفش‌های نقره‌ای رو جلوی پام می‌گذاشت، گفت:
    _ بله. برسام بزرگ دستور دادند.
    با حسی بین خوشحالی از موقعیت بدست اومده و ناراحتی و دلهره از بی اطلاعی نسبت جایی که قراره بریم، سریع لباس‌هام رو عوض کردم و شنل آبی تیره رو روی سرم گذاشتم‌.
    همدم با دیدن سرعت عملم سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
    _ دنبالم بیاید.
    در اتاق باز شد و بعد از سه روز سخت و خسته کننده و البته پر از تنش پام رو از اتاقم فراتر گذاشتم. به محض خروج چشم‌هام شروع به کند و کاو کرد. با اینکه قبلا هم این فضا رو دیده بودم؛ اما ذهن جستجوگرم برای کشف حقیقت یا سرنخی برای حل مشکل بزرگ پیش روم، یعنی برسام، به شدت فعال شده بود.
    پشت سر همدم از پله‌ها رفتیم پایین و پشت یکی از سه دری که قبلا تو طبقه همکف دیده بودم متوقف شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    چند لحظه بعد درها باز شدند و به تنهایی وارد سالنی که میزی بزرگ و بیضی شکل، وسطش خودنمایی می‌کرد، شدم.
    حدود بیست سی تا صندلی مجلل قهوه‌ای سوخته، دور میز چیده شده بود و تقریبا همه‌شون به وسیله‌ی شاهزاده‌هایی از خاندان‌های متحد پر شده بودند.
    نگاهم بین شاهزاده‌هایی که با تعجب نگاهم می‌کردند، چرخید. دوتا از شاهزاده‌ها آشنا بودند، همون‌هایی بودند که قبلا با برسام برای بردن من، به شهر زمرد اومده بودند. بقیه رو قبلا ندیده بودم؛ اما از وجنات و سنشون معلوم بود، از اون مقام بالا ها هستند.
    نگاهم جستجوی خودش رو ادامه داد و بالاخره بالای میز، روی برسام که با جدیت بهم خیره شده بود، ثابت موند. گره خوردن نگاه‌هامون باعث شد، بالاخره صداش رو بشنوم:
    _ خوش آمدید شاهزاده خانم.
    بعد دستش رو سمت صندلی کنارش دراز کرد و ادامه داد:
    _ لطفا به ما ملحق بشید.
    عجب! چقدر مودب شده بود! مثل اینکه با این شاهزاده‌ها بدجور رودربایستی داشت.
    با دعوت برسام از در فاصله گرفتم و روی صندلی خالی کنارش جا گرفتم. سنگینی نگاه شاهزاده‌ها لحظه‌ای از روم برداشته نمیشد و همین موضوع باعث میشد، معذب‌تر بشم. برسام سرش رو نزدیک کرد و زیر لب گفت:
    _ ساکت می‌شینی و هرچی گفتم تایید می‌کنی.
    و رو به بقیه شروع به صحبت کرد:
    _ همون طور که گفتم، من به همراه متحد قدرتمندم تصمیم به حمله دوباره به شهر زمرد داریم. با تصرف سرزمین‌های باقی مانده پادشاهی ما به قدرتمندترین امپراطوری تاریخ تبدیل خواهد شد. من و شاهزاده خانم طبق قول و قرار قبلی به زودی ازدواج می‌کنیم و اتحادمون رو به این واسطه محکم‌تر خواهیم ‌کرد.
    با شنیدن اسم ازدواج قلبم تیر کشید. کاش می‌مردم و هرگز روزی رو که بخوام با برسام ازدواج کنم، نمی‌دیدم. حتی حرفش هم اینطور آزادم می‌داد چه برسه به...
    صدای برسام که اسمم رو صدا میزد، باعث شد از این افکار وحشتناک بیرون بیام؛ می‌خواست تاییدم رو نسبت به حرف‌هاش بشنوه. اون این همه زجرم داده بود و از موقعیت سوءاستفاده کرده بود، حالا نوبت منه. الان و تو این جمع اون معذب‌تر از اونی بود که حرفم رو رد کنه، به خاطر همین از موقعیت استفاده کردم و با اعتماد به نفسی بی سابقه که فقط به دلیل رفتار های بد برسام در این مدت بدست اومده بود گفتم:
    _ من شاهزاده پاک نژادِ شهر لاجورد، خبر اتحاد خودم و عالیجناب برسام رو تایید می‌کنم؛ اما طبق قول و قراری که قبلا از ایشون گرفتم، می‌خوام در همین جلسه فرمانده هفتم لشکر، جناب سپنتا رو به عنوان مشاور خودم معرفی کنم و همچنین طبق بخش دیگه‌ای از این اتحاد، من هم اجازه‌ی شرکت در جلسات و تصمیم‌گیری‌ها رو دارم. به شرط اجرای این شرایط من هم بر این اتحاد مهر تایید میزنم.
    تمام مدت سرم پایین بود و دست‌های برسام که هر لحظه بیشتر مشت میشد و کم کم داشت به سفیدی میزد، جلوی چشم‌هام بود، مطمئنا اگه تو جلسه نبودیم، این مشت الان تو صورت من فرود اومده بود!
    چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و بالاخره صدای برسام دراومد:
    _ بله، درسته. از این پس شاهزاده خانم در بیشتر جلسات حضور خواهند داشت و مشاور ایشان به زودی در کنارشون خواهند بود. پس شما بزرگان خاندان‌های پنجگانه هم خبر این اتحاد رو به گوش همه برسونید تا هرچه زودتر و ظرف یک ماه آینده لشکری قدرتمند و آماده حمله مهیا بشه.
    بعد پوزخندی به روی من زد و ادامه داد:
    _ و اینکه، یک هفته قبل از زمان قطعی لشکرکشی به سرزمین زمرد، من و شاهزاده خانم به صورت رسمی ازدواج می‌کنیم تا پیوند این اتحاد محکم‌تر باشه.
    با این پوزخند و حرفی که ازش شنیدم. شک ندارم، می‌خواست کارم رو تلافی کنه؛ اما دیگه مهم نبود، دیگه هیچی مهم نبود. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب. من بعد از آرتین دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم و تنها هدفم نابودی برسام بود و بس.
    تا پایان جلسه دیگه حرفی نزدم و فقط به حرف‌های بقیه گوش دادم. تشنه کمی اطلاعات مفید و ارزشمند بودم اما تنها چیزی که عایدم شد، اطلاع از نارضایتی مردم از اتفاقات اخیر بود. چند تا از شاهزاده‌هایی که تو این جلسه بودند هم انگار دل خوشی از این جانشینی نداشتند؛ چون یا کلا ساکت بودند، یا اخم کرده بودند.
    بعد از جلسه صبر کردم تا همه برن بیرون و بعد رو کردم به برسام و گفتم:
    _ من از این شرایط خسته شدم، در اتاقم همیشه قفله و تو این سه روز کارم شده راه رفتن و با خودم حرف زدن؛ اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، دیوونه میشم.
    برسام که تاحالا سرش پایین بود با تموم شدن حرف‌هام آروم سرش رو بالا آورد و با خشمی که کم کم داشت جون می‌گرفت فریاد زد:
    _ به خاطر همین تنهاییه که این‌قدر جسور شدی و جلوی من زبون باز می‌کنی؟
    از این تغییر ناگهانی جا خوردم، چشم‌هام رو بستم و روی هم فشارشون دادم. دلم می‌خواست دست‌هام رو روی گوش‌هام بگذارم تا کر نشم؛ اما اگه این کار رو می‌کردم، بیشتر احساس قدرت می‌کرد. انگشت‌هام رو تو آبی تیره دامنم فرو کردم و وقتی آروم گرفت با صدایی که سعی داشتم بعد از اون طوفان، قوی باشه، گفتم:
    _ این‌ها چیزهایی بودند که قبلا توافق کرده بودیم و به قول شما از جمله حق و حقوقم بود. ناراحتید که حقم رو خواستم؟
    نگاه آتشینش رو که حالا به رنگ قرمز تیره دراومده بود به چشم‌هام دوخت و چند لحظه تو همون حالت موند، اون نگاهم می‌کرد؛ اما من طاقت نداشتم زل بزنم بهش، پس سرم رو پایین انداختم.
    خوب می‌دونستم واسه چی این‌قدر ناراحته؛ چون نمی‌خواست به قولش عمل کنه و حالا من با این کارم اون رو تو عمل انجام شده قرار داده بودم.
    چند لحظه‌ای فضا به همین سنگینی گذشت تا بالاخره لب باز کرد و گفت:
    _ بسیار خوب، این بار تو از من زرنگ‌تر بودی؛ اما بدون که بار اول و آخر بود. تمام حواسم به حرکاتت هست، دست از پا خطا کنی خودم شخصا به حسابت می‌رسم.
    از نگاهش ترسیدم، توش چیز خطرناکی بود که هیچ جا ندیده بودم، برام ناشناخته بود و بهم اخطار می‌داد.
    لبم رو به دندون گرفتم و وقتی جرات رو دوباره به خودم تلقین کردم و گفتم:
    _ پس تکلیف آرتین و بقیه چی میشه؟ اون‌ها رو کی آزاد می‌کنید؟
    از جاش بلند شد و گفت:
    _ وقتی از وفاداریت به خودم مطمئن شدم.
    من هم از جام بلند شدم و گفتم:
    _به هر حال ما با هم متحدیم و زمانی که آرتین و دوستانم رو آزاد کنید با هم ازدواج می‌کنیم. بهتره به هم اطمینان داشته باشیم.
    نگاه مشکوکی بهم انداخت و در حالی دوباره وارد جلد همیشگیش میشد، گفت:
    _بهتره نگران خودت باشی. این حرف‌ها بهت نمیاد شاهزاده کوچولو.
    نگاهم رو تا نگاه موذی و پر از منظورش کشوندم و با اخم سرم رو پایین انداختم، این چشم‌ها، این نگاه‌ها هیچ‌وقت قابل اعتماد نبودند. باید بیشتر از این حواسم رو جمع می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    خوشحال و سرخوش از این موفقیت از سالن جلسه بیرون رفتم و با یکم جستجو همدم رو دیدم که از برسام فاصله گرفت و به سمتم اومد.
    امروز تونسته بودم جلوی برسام مقتدرتر از قبل ظاهر بشم و این یعنی یک پله پیشرفت. تونسته بودم حرف‌هام رو بزنم و این یعنی یک قدم نزدیک شدن به هدف. تونسته بودم خودم رو وارد جلساتش کنم و این یعنی یک حرکت مثبت. بعد از مدت‌ها به خودم امیدوار شده بودم و این کارها خیلی معنی می‌داد. من کوتاه نمی‌اومدم؛ اگه برسام زرنگ بود من زرنگ‌تربودم. به شرطی که جانب احتیاط رو می‌گرفتم.
    همراه همدم سمت اتاقم رفتیم وقتی وارد شدیم در کمال ناباوری به کلیدی که سمتم دراز شده بود، نگاه کردم. باورم‌ نمیشد این همدم باشه که کلید رو تو دستم گذاشته و میگه:
    _ برسام بزرگ گفتند که دیگه نیازی نیست در اتاقتون قفل باشه. من تنها برای صرف وعده‌های غذایی میام؛ اگر چیزی نیاز داشتید، بهم بگید.
    خیلی سریع اتاق رو ترک کرد!
    کلید رو تو دستم فشردم و مثل شی ارزشمند به سـ*ـینه‌ام نزدیک کردم. این کلید به معنی باز شدن تمام درهای این قلعه به روم بود. از این به بعد می‌تونستم شب‌ها با خیال راحت بخوابم و روزها با خیال آسوده قلعه رو بگردم.
    وقت زیادی تا شروع جنگ نمونده بود، تنها یک ماه... و چقدر این لفظ یک ماه برام آشنا بود. دقیقا به اندازه همون فرصتی که آرتین ازم خواسته بود تا ازدواجمون رو علنی کنیم. کاش پیشنهادم رو رد نکرده بود، کاش همون شب همه چیز رو به همه گفته بودیم، مطمئنا اون موقع سرنوشت در دیگه‌ای رو به رومون باز می‌کرد و وضعیت چیزی غیر از این بود!
    با یادآوری آرتین آه سردی کشیدم و سراغ کمد لباس‌ها رفتم. بعد از سه روز معذب بودن و موندن تو لباس‌های سفت و سخت می‌خواستم لباس‌های راحتی بپوشم، بعدش در رو قفل کنم و با خیال راحت چشم‌های خستم رو روی هم بگذارم.
    بلوز نخی و بلند سفید رو که به نظرم آزادتر از بقیه می‌اومد انتخاب کرده و پوشیدم.
    صدای کوبش چند تقه به در باعث شد لحظه‌ای از بستن بند کمر لباس دست بکشم. قبل از اینکه اجازه ورود بدم همدم به همراه سینی غذا وارد و با دیدن من و اون لباس‌ها لحظه‌ای متوقف شد و لبخندی محو و عجیب گوشه لبش شکل گرفت. حتما براش عجیب بود که بالاخره راضی شدم، این لباس‌ها رو بپوشم.
    ازش تشکر کردم و اون هم بلافاصله از اتاق بیرون رفت. امشب رفتارهاش عجیب شده بود.
    شام مختصری خوردم و قبل از اینکه همدم بخواد واسه بردن ظرف‌ها دوباره بیاد تو اتاق، سینی رو گذاشتم بیرون و در رو قفل کردم. کلید رو برداشتم و زیر بالش، درست کنار خنجرم پنهانش کردم. نور سنگ‌ها رو به وسیله پارچه‌های سیاه به حداقل رسوندم و فضای اتاق تو سایه روشن زیبایی که حاصل از نور ماه بود، غرق شد.
    آروم از بین حریر‌های دور تخت گذشتم و تن خسته‌ام رو روی تشک نرم رها کردم. خیلی زود فارغ از تمام فکر مشغولی‌ها و خسته از سه روز بی‌خوابی و بدخوابی پلک‌هام روی هم افتادند و تو دریای بی‌کران رویا غرق شدم.
    ***
    دست آرتین روی سرم نشست و آروم شروع به نـ*ـوازش کرد. چشم‌های بستم به محض برخورد دست‌های مردونش با پیشونیم آروم از هم باز شدند و با لبخندی از ته دل از چشم‌های جذاب و پرتمناش استقبال کردم. سرم روی پاش بود و دست‌هاش هنوز روی صورتم در حرکت بودند، انگار دوباره برگشته بودم به اون روز‌های خوب، روزهای کنار آرتین بودن. قلبم با هر برخورد دستش منظم میشد و هر بار که برشون می‌داشت نامنظم. انگار که این دست‌ها کوک دل من بودند. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با تمام وجود عطر آشنای تنش رو تو وجودم بکشم؛ اما با احساس عطری ناآشنا تمام افکارم آشفته شد. عطری تلخ و بی نهایت داغ، عطری که...
    با یادآوری صاحب این عطر خاص لحظه‌ای پلک‌هام لرزید و چشم‌هام باز شد. بدون شک این کابوسی در دل رویا بود! به پهلو خوابیده بودم و اولین چیزی که تو فضای نیمه تاریک دیدم، ماهی بود که تو آسمون می‌درخشید. نفس راحتی رو که حاصل از امنیت اتاق بود از سـ*ـینه بیرون دادم؛ اما خیلی زود دوباره اون عطر رو حس کردم و مو به تنم راست شد!
    با تکون خوردن تشک نرم تخت چشمهای خواب آلودم تا آخرین حد ممکن باز شد، انگار این عطر و این تکون خوردن‌های بی‌جا داشت، واقعیت وحشتناکی رو به روم می‌آورد، چیزی که داریا یک بار بهم هشدار داده بود. «حواست رو جمع کن، اتاق شاهزاده برسام همین اتاق بزرگ کناریه، دست از پا خطا کنی میاد سراغت!»
    چند بار که این جمله تو ذهنم اکو شد، تازه فهمیدم قضیه از چه قراره، باید فرار می‌کردم، باید تا فرصت بود از این تخت و هیولای پشت سرم فاصله می‌گرفتم!
    سمت جلو خیز برداشتم؛ اما دست‌های قدرتمندی فرصت فرار رو ازم گرفتند. برگشتم پشت و سایه سیاه و غول پیکر برسام رو تو نور مهتاب به راحتی تشخیص دادم، حتی اون لبخند موذیانه آشنا رو هم با تمام وجود حس می‌کردم.
    با دیدن این مرد، اینجا و از فاصله‌ای به این نزدیکی قلبم به تپش افتاد و حالم دگرگون شد. باورم نمیشد چیزی که می‌بینم تو بیداری باشه؛ اما سوزش و درد مچ دستی که اسیر دست‌هاش شده بود وادارم‌ می‌کرد که همه چیز رو باور کنم. شب و تنهایی و برسام!
    بالاخره تونستم دهن باز کنم و با صدایی که مخلوطی از شوک و وحشت بود گفتم:
    _ تو... تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    دستم رو علی رغم درد شدید بیشتر کشیدم و نالیدم:
    _ ولم کن.
    انگشت اشاره‌اش رو جلوی بینیش گرفت و با لحن آرومی که اصلا بهش نمی‌اومد، گفت:
    _هیس... بهتره ساکت باشی. ما قراره به زودی با هم ازدواج کنیم، پس این دیدار شبانه نباید اشکالی داشته باشه.
    سعی کردم فاصله‌ام رو باهاش بیشتر کنم، آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
    _ نه، برو... برو بیرون وگرنه فریاد می‌زنم.
    پوزخند صدا دارش تو فضای اتاق پیچید و با بی قیدی تمام گفت:
    _ خب بزن.
    این مرد نمی‌ترسید، این مرد از هیچی نمی‌ترسید و همین وحشتناک‌ترش می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با کشش ناگهانی مچ دست اسیرم، دسته‌ای از موهام روی صورتم ریخت و در آخرین لحظه دستم رو به تاج تخت گرفتم تا بیشتر از این به برسام نزدیک نشم. باید کاری می‌کردم، اگه نمی‌جنبیدم ممکن بود دیر بشه!
    با جرقه‌ای که نا خودآگاه تو ذهنم زده شد، دست آزادم رو زیر بالش بردم و با لمس نوک تیز خنجر ته دلم گرم شد و زیر لب خدا رو شکر کردم.
    قبل از اینکه دوباره دست مچاله شدم رو بکشه یا متوسل به زور بیشتری بشه، دسته خنجر رو تو دستم محکم کردم و با یه حرکت از زیر بالش به سمتش بیرون کشیدم. تیغه تیز فولاد آبدیده از جلوی سـ*ـینه ستبرش رد شد و لباسش رو پاره کرد. همین حرکت غافلگیرانه کافی بود برای اینکه دستم لحظه‌ای آزاد بشه و سریع عقب بشینم.
    برسام متعجب از این حرکت غیر منتظره من نگاهی به پیراهن دریده شده و سـ*ـینه برهنه‌اش انداخت و گفت:
    _ وحشی شدی کوچولو.
    صدام رو از جایی انتهای حنجره‌ام بیرون دادم:
    _ حق نداری تا وقتی چیزی بینمون نیست بیای اینجا. حریم خصوصی من شوخی بردار نیست. وارد خط قرمزم نشو وگرنه بد میبینی.
    این حرف‌ها رو میزدم و همزمان که خنجر رو مثل سپر دفاعی جلوم گرفته بودم، خودم رو عقب می‌کشیدم تا فاصله رو زیاد کنم؛ اما درست زمانی که پام با زمین برخورد کرد، لحظه‌ای غفلت کردم و برای اینکه نیفتم، سرم رو برگردونم و همین کافی بود برای اینکه برسام مثل یک باز شکاری خنجر رو از دستم بقاپه!
    در کمال ناباوری به خنجری که پرت شد پشت سرش نگاه کردم. خنده‌های بلند و وحشیانه‌ای که تو فضای اتاق رها می‌شدند، شیشه‌ی اعصابم رو ترک‌دار کرد و حرفی که پشت سرش شنیدم باعث شد به طور کامل بشکنه:
    _ بیخودی تقلا نکن کوچولو، راه فراری نیست.
    از روی تخت بلند شدم و به امید راه نجات دویدم سمت در؛ اما زودتر از من مثل یک صخره بزرگ جلوم دراومد و راهم رو سد کرد!
    قلبم با تمام وجود خودش رو به سـ*ـینه می‌کوبید و تنم گر گرفته بود.
    برسام اما ریلکس‌تر از همیشه، جوری که انگار داره یکی از کارهای روزمره‌اش رو انجام میده، نزدیکم شد و گفت:
    _ امروز تو با قبول این اتحاد جزئی از دارایی من شدی شاهزاده کوچولو، بهتره مقاومت نکنی.
    بی‌توجه به حرف هایی که عمدا و برای عذاب و تحقیر من گفته می‌شدند، نگاهم تو تاریکی دنبال خنجری که معلوم نبود کدوم گوشه‌ی اتاق افتاده می‌چرخید و پاهام برای دور شدن از این موجود پلید بی‌اراده عقب می‌رفت.
    اما نبود، نه خنجر بود و نه هیچ راه نجاتی...
    هیبت بزرگ برسام نزدیک‌تر شده بود و با دیدن قد بلند و هیکلی تقریبا دو برابر من، بدنم لحظه به لحظه شل‌تر میشد. خدایا یعنی هیچ راه دیگه‌ای جز تسلیم شدن در برابر این دیو نداشتم؟
    درمانده و مستاصل نگاهم رو به پشت سر انداختم، داشتم به پنجره نزدیک می‌شدم و این یعنی باید هر چه زودتر تصمیمم رو می‌گرفتم، باید راهی جز تسلیم شدن پیدا می‌کردم؛ چون لکه‌دار شدن شرافتم مساوی بود با مرگم.
    سرجام ایستادم و رو به برسامی که برق شرارت لحظه‌ای از تو چشمهاش گم نمی‌شدند، گفتم:
    _ جلو نیا وگرنه خودم رو از پنجره می‌اندازم پایین. قید همه چیز رو می‌زنم برسام، برو عقب.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    _تو جرات هیچ غلطی رو نداری من هم ازت نمی‌گذرم.
    بعد از لحظه‌ای مکث، نگاهش رو به سر تا پام انداخت و ادامه داد:
    _ مخصوصا امشب، اگه بخوام هم نمی‌تونم کوچولو. گفته بودم جلوم عرض اندام نکن، گفته بودم حواست به خودت باشه؛ اما تو امروز کاری کردی که مجبور شدم بهت بفهمونم اینجا حرف اول و آخر رو کی میزنه‌. باید جلوی زبون کوچولو و دردسرسازت رو می‌گرفتی.
    با شنیدن حرف‌هاش دست‌هام ناخودآگاه روی آستین سه ربع لباسم نشست و کشیدمشون پایین‌تر، نگاه این مرد حتی در تاریکی شب هم آتش زننده بود!
    از این همه زورگویی حرصم گرفته بود، اگه می‌خواستم طبق خواستش پیش برم هرگز به هدفم‌ نمی‌رسیدم، باید تا آخر عمر مثل یه حیوون وحشی که نقشی تو زندگیش نداره فقط براش بجنگم و بکشم، اون‌قدر که پیروز بشه، به قدرت برسه و قتل عام کنه!
    با صدایی که از این حرص و نفرت قدرت گرفته بود، گفتم:
    _ من از حقم نمی‌گذرم، من بـرده تو نیستم. برو عقب به خدا خودم رو پرت می‌کنم.
    انگار اصلا حرف‌هام تاثیر نداشت، چون به شدت مُصِر بود جلوتر بیاد! ناچار بودم، ناچار بودم آخرین راه رو انتخاب کنم. پنجره پشتم بود و برسام جلوم. کدوم بدتر بود؟ مرگ ناگهانی بر اثر پرت شدن از ارتفاع یا مرگ تدریجی زیر دست‌های برسام؟
    این مهم‌ترین تصمیم زندگیم بود و شاید هم آخرینش! من می‌مردم و شاید اینجوری، وقتی دیگه حسیبایی وجود نداشت، آرتین و بقیه هم آزاد می‌شدند، شاید دیگه جنگی شروع نمیشد.
    برگشتم سمت پنجره و تا انتها بازش کردم، دست‌هام از کاری که می‌خواستم انجام بدم به لرزه افتاده بودند، هنوز اون‌قدر جرات و شهامت نداشتم که بتونم خودم رو از این ارتفاع پایین بندازم؛ اما قدم‌های محکم مردی که لحظه به لحظه نزدیک‌تر میشد وادارم می‌کردند به انجام این کار.
    چشم‌هام رو بستم تا با دیدن ارتفاع پس نکشم، خم شدم، خم شدم و وزنم رو به جلو انداختم. حالا نیمه بالایی بدنم از پنجره آویزون شده بود و باد موهای آشفته‌ام رو به بازی گرفته بود، آخ که چه بازی تلخی بود این بازی دقیقه نودی! جاذبه انگار تمایل عجیبی برای پایین کشیدنم داشت. نیمه دیگه بدنم اما مثل ریشه‌های یک درخت به زمین چسبیده بود و انگار علاقه زیادی به حیات داشت .
    دیگه وقتی برای فکر کردن نبود، روی پنجه پا بلند شدم تا با یه نهیب سقوط کنم؛ اما به کسری از ثانیه به عقب کشیده شدم و محکم با دیوار پشت سرم برخورد کردم. نفسم از شدت برخورد بند اومده بود و با فرود اومدن ساق دست برسام روی استخوان سـ*ـینه‌ام، چشم‌هام پر از اشک شد.
    نفس‌های داغ برسام مثل ماشین بخار روی سر و صورتم می‌ریخت و توانایی هیچ حرکتی نداشتم. حضور چشم‌های سرخ رو بالای سرم حس می‌کردم، سرم رو با درد بالا گرفتم و با صدای خش‌دار فریاد زدم:
    _ ولم کن، برای من مرگ بهتر از تن دادن به خواسته توئه. وقتی شب‌ها از ترس نمی‌تونم چشم روی هم بگذارم و روزها حق حرف زدن ندارم، این زندگی چه معنی داره؟
    من راضی شده بودم بمیرم، بمیرم و زیر بار این ننگ نرم، حداقل تا وقتی که اسم آرتین روم بود، تا وقتی هیچ نسبتی جز دشمنی بین من و برسام نبود، نباید این اتفاق می‌افتاد. من به مرگ راضی شده بودم و واسه کسی که مرگ رو انتخاب می‌کنه دیگه چی می‌تونست مهم باشه؟
    فشار دست بزرگ برسام با شنیدن حرفم بیشتر شد و آه از نهادم بلند شد، سرش تا زیر گوشم پایین اومد و غرید:
    _ امشب رو بهت بخشیدم‌. چون می‌خوام زنده بمونی، زنده بودنت برام مهمه چون وسیله‌ی رسیدن به اهدافمی؛ اما بدون عادت ندارم تا ابد وسیله‌ای رو بلا استفاده بگذارم‌. به موقعش، وقتی مجبورت کردم برام بجنگی، وقتی دیگه بهانه‌ای برای سرپیچی نداشتی، وقتی دیگه آرتینی نبود و فقط من بودم و تو، جواب کار امشبت رو میدم.
    فشار دستش کم کم، کم شد و از اتاق بیرون زد.
    پاهای شل شدم دیگه تاب تحمل وزنِ تَنی رو که تمام این مدت سعی کرده بود در برابر برسام استوار باشه نداشت. نشستم روی زمین و سرم رو تو دست‌هام گرفتم، من امشب به دیدار مرگ رفتم و برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تا صبح همون جا نشستم؛ اما گریه نکردم. نفرت از وقتی وارد این قلعه شده بودم تو دلم خونه کرده بود و اجازه نمی‌داد قطره‌ای اشک بریزم. اشک داغ دلم رو سرد می‌کرد، اشک اون چیزی نبود که می‌خواستم؛ حالا دلم تنها انتقام‌ می‌خواست و بس.
    از فردای همون شب تاریک و شوم جستجوی خودم رو در قلعه شروع کرده بودم و حالا با گذشت سه روز، با هر ترفند و بدبختی که بود، تقریبا به تمام زیر و بم طبقه اول مسلط شده بودم.
    در این مدت چند باری با برسام روبرو شدم؛ اما سعی می‌کردم با بی‌تفاوتی تمام، جوری از کنارش رد بشم که انگار‌هیچ‌وقت وجود نداشته؛ این‌ مرد اون شب و با اون کارش غرور من رو زیر سوال بـرده بود، هرگز نمی‌تونستم فراموشش کنم. کاری کرده بود که تمام طول شب با لباس‌های پوشیده و نیمه هوشیار بخوابم و با کوچکترین حرکت یا صدایی از خواب بپرم و وحشت زده اطراف رو زیر نظر بگیرم تا مبادا دوباره غافل‌گیر بشم. اینجا برای من با برزخ هیچ فرقی نداشت.
    امروز نامه‌ای برای سپنتا فرستاده بودم تا زودتر خودش رو به قلعه برسونه و حالا در انتظارش طول و عرض اتاق رو قدم می‌زدم.
    برسام امروز باید به قولش عمل می‌کرد، باید سپنتا رو به عنوان مشاور من می‌پذیرفت.
    با برخورد چند تقه به در سریع شنل قهوه‌ای رو روی لباس‌های هم رنگم پوشیدم و اجازه ورود دادم. سربازی با لباس‌های سراسر سیاه وارد شد، با دیدن من تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
    _ درود بر شاهزاده پاک نژاد، فرمانده هفتم لشکر، جناب سپنتا، به قلعه اومدند و مدعی هستند که به واسطه شما فراخوانده شدند. می‌خواستیم از صحت این ادعا مطلع بشیم و اجازه ورود رو صادر کنیم.
    به سرعت سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
    _ بله درسته، لطفا هر چه زودتر راهنماییشون کنید به اتاق من.
    سرباز چشمی گفت و دوید بیرون.
    با ورود سپنتا از جام بلند شدم و با لبخندی که بعد از سه روز روی لبم اومده بود‌، گفتم:
    _ سلام جناب سپنتا، نمی‌دونید چقدر مشتاق دیدار شما بودم.
    سپنتا با اشتیاق نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    _ من هم از دیدن شما خوشحالم شاهزاده، چطور تونستید من رو وارد قلعه کنید؟ حتما خیلی سخت بوده؟
    با شنیدن حرفش ناخودآگاه یاد سه شب پیش افتادم، راست می‌گفت، من به خاطر باز کردن پای سپنتا به قلعه داشتم تاوان بدی رو می‌دادم.
    لبخند زورکی روی لبم آوردم و در حالی که به صندلی کوچیک میز آرایش اشاره می‌کردم، گفتم:
    _ لطفا بنشینید تا توضیح بدم.
    سریع اطاعت کرد و نشست، من هم لبه تخت نشستم و گفتم:
    _ در حقیقت یکی از شروط من برای قبولی این اتحاد این بود که شما به عنوان مشاور من در قلعه حضور داشته باشید و حالا برسام باید به قولش عمل کنه.
    سپنتا از شنیدن حرفم انگار داشت بال در می‌آورد، لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    _این عالیه شاهزاده خانم، من منتظر همین فرصت بودم، فرصتی که....
    قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه تقه‌ای به در خود و داریا بدون اجازه وارد شد! با دیدن این‌ کارش عصبانی از جام بلند شدم و با لحنی شکایت گر گفتم:
    _ کی به شما اجازه داده وارد اتاق بشید؟
    داریا پوزخندی زد و گفت:
    _ اومدم بگم جلسه داره شروع میشه.
    بعد بی‌توجه به من با لحنی مشکوک رو به سپنتا گفت:
    _ تو چرا منتظر این فرصت بودی؟
    موجود فوضول، نفرتم از داریا روز به روز بیشتر میشد. درست مثل خودش، معلومه اونم به دلیلی نامعلوم از من بدش میاد که دائما زاغ سیاه من رو چوب میزنه.
    سپنتا اما سرش رو پایین انداخته بود و موقرانه سکوت اختیار کرده بود؛ درستش هم همین بود، سیاست چیزی بود که حالا بهش نیاز داشتیم.
    با دیدن این وضعیت راه افتادم سمت در و بدون اینکه نیم نگاهی به داریا بندازم برگشتم پشت و گفتم:
    _ جناب سپنتا عجله کنید. جلسه به زودی شروع میشه.
    داریا عصبانی از بی‌محلی‌های ما راهم رو بست و گفت:
    _ نمی‌خواید به سوالم پاسخ بدید؟
    نگاه بی‌حالتم رو به چشم‌های آبیش دوختم و با خونسردی کامل جوری که حرصش در بیاد گفتم:
    _ نه، نمی‌خوام.
    از در رفتم بیرون. داریا رو نمی‌دیدم اما مطمئن بودم داره از خشم منفجر میشه. طاقت زورگویی این یکی رو نداشتم.
    همراه سپنتا وارد سالنی که قبلا هم یک بار توش اومده بودم شدیم و روی صندلی که تا حد ممکن از رئیس مو قرمز جلسه دور بود، نشستم.
    سپنتا کنار صندلیم ایستاد و با دقت اطراف رو زیر نظر گرفت، با وجودش کنارم حس بهتری داشتم. اینجوری دیگه تو این ماموریت تنها نبودم، اون آدمی بود که با ذهن هوشیار و زیرکش خیلی چیزها رو متوجه میشد که من به خاطر موقعیت و حضور برسام نمی‌تونستم، بهشون دقت کنم.
    قیافه برسام هم با دیدن سپنتا دیدنی شده بود، به نظرم فکرش رو هم نمی‌کرد به این زودی بخوام حرفم رو به کرسی بنشونم.
    جلسه با معرفی سپنتا به عنوان مشاورم شروع و با گزارش یکی از شاهزاده‌ها در رابـ ـطه با نارضایتی مردم ادامه پیدا کرد. کسی جرئت نظر دادن نداشت و حضورشون تنها فرمالیته به نظر می‌اومد. فقط جهت دادن گزارش یا گرفتن دستورات. هیچ حرف اضافه‌ای از نظر برسام جایز نبود و تنها حرف درست حرف خودش بود، قطعا برسام یک دیکتاتور درست مثل دیکتاتورهای عمق تاریخ بود!
    با برخورد چیزی به پایه صندلیم نگاهم رو از دستای گره کردم برداشتم و با شنیدن نامی آشنا، تمام حواسم برگشت تو جلسه.
    کهبد! چقدر این اسم آشنا بود. نگاهم رو به شاهزاده اونیکسی که داشت از روی طوماری کوچیک یک سری اسم رو میخوند چرخید و گوش‌هام تیز شدند. باقی اسامی کم کم از دهن شاهزاده اونیکس بیرون می‌اومدند: اما همه جدید بودند و دوباره اسمی آشنا، مشیا!
    با شنیدن اسم مشیا کم کم دوهزاری مغزم جا افتاد و پنج اسم رو پشت سر هم به یاد آوردم؛ نامیا، یسان، گوماتو، مشیا، کهبد‌.
    اینا همون اسمایی بودن که سپنتا ازم خواسته بود به خاطر بسپارم! اما چرا؟
    به محض اینکه این سوال از ذهنم گذشت جوابم رو از زبون همون شاهزاده شنیدم:
    _ سرورم، این ها اسامی جادوگران قدرتمند خاندان اونیکس بود. ما در حال حاضر به پنج جادوگر نیاز داریم تا جایگزین جادوگران سالخورده ما بشن.
    بعد طومار رو سمتش گرفت و ادامه داد:
    _ انتخاب این جادوگران بر عهده شما و شاهزاده خانم پاک نژاد خواهد بود.
    حالا می‌تونستم علت این کار سپنتا رو بفهمم. حتما این جادوگرها قراره تو نقشه کمکمون کنند. اما چطور باید برسام رو متقاعد می‌کردم تا اسامی رو که من میگم انتخاب کنه؟
    ختم جلسه با دریافت طومار اعلام شد و همه شاهزاده‌ها کم کم از سالن بیرون رفتند. برسام طومار اسامی رو جلوی روش باز کرد و متفکرانه زیر نظر گرفت. مگه قرار نبود باهم انتخابشون کنیم؟
    سپنتا رو فرستادم بیرون و رفتم سمت صندلی برسام و گفتم:
    _ مگه نباید با هم انتخاب کنیم؟
    سرش رو از روی تیکه پوست بالا آورد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
    _تو چه اطلاعاتی از جادوگران اونیکس داری که می‌خوای انتخاب کنی؟
    نگاهم رو ازش دزدیدم و در حالی که روی صندلی مینشستم گفتم:
    _ اونایی رو که باید بشناسم می‌شناسم. کسایی که قابل اعتمادم هستند.
    برسام با شنیدن حرفم پوزخندی زد و در حالی که طومار رو سمتم هل می‌داد، گفت:
    _ خب بگو ببینم کدوم یکی از اینا قابل اعتمادت هستند؟
    نگاه دقیقی به اسامی انداختم، یازده اسم، که فقط پنج تاشون برام آشنا بودند.
    انگشتم رو روی اسامی کشیدم و همزمان با صدای بلند نام بردم:
    _ هوشیار، کی ارمین، مه داد، فرود، گشسب، شیدوش.
    من این شش نفر رو قبول دارم.
    می‌دونستم الانه که قاطی کنه؛ اما ادامه دادم:
    _و شما باید این‌ها رو انتخاب کنید.
    قیافه برسام از لحن دستوری کلامم سرخ شد، کف دستش رو به پشتی صندلیم کوبید و سرش و تا جای ممکن جلو آورد. عطر همیشگی و داغش بینیم رو به سوزش انداخت و خاطره شوم اون شب دوباره برام ‌زنده شد.
    از شدت برخورد دستش، نزدیکی صورتش و اون عطر که وجودم رو به آتیش می‌کشید، سرم رو دزدیدم و نگاهم رو سمت دیگه گرفتم. صدای خشمگینش مثل غرش رعد و برق، بلند و دلهره‌آور، تو گوشم پیچید:
    _من هر کس رو که بخوام انتخاب می‌کنم و تو هیچ نقشی در هیچ یک از تصمیمات من نخواهی داشت.
    سرش رو عقب‌تر برد و در حالی که تو صورتم دقیق شده بود، لحنش به موذی‌گری همیشگیش نزدیک‌تر شد و ادامه داد:
    _خیلی سرخود شدی؛ اما درستت می‌کنم. مثل اینکه اتفاقات اون شب رو فراموش کردی و باید تجدید خاطره‌ای برات داشته باشم؛ اما این بار اون‌قدر فرصت نداری که خودت رو به پنجره برسونی. می‌دونی که کوچولو؟
    مگه میشد، مگه می‌تونستم اون اتفاقات رو از یادم ببرم؟ من یادم نرفته بود؛ اما مجبور بودم برای رسیدن به نقشه‌ام دل رو به دریا بزنم.
    نگاهم رو سمت چشم‌های سرخی که فاصله‌اش باهام زیاد نبود برگردوندم و گفتم:
    _ اگه دستت بهم بخوره خودم رو می‌کشم. فکر نکن دروغ می‌گم یا اغراق می‌کنم، همون شب دیدی که این زندگی برام ذره‌ای ارزش نداره.
    دیگه دوست نداشتم تو هوایی که نفس‌های برسام توش پخش بود نفس بکشم، دیگه نمی‌تونستم حضورش رو کنارم تحمل کنم. از جام بلند شدم و با حالی که انگار مثلا حسابی ناراحت و آزرده شدم به سمت در سالن دویدم.
    نقشه موفقیت آمیز بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صبح فردا سپنتا با عجله به اتاقم اومد و گفت:
    _ درود شاهزاده خانم. جادوگران انتخابی عالیجناب برسام اعلام شدند.
    با شنیدن حرفش از جا پریدم و با هیجانی بی حد و اندازه گفتم:
    _ خب؟
    لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:
    _اسامی از این قرارند: نامیا، یسان، گوماتو، مشیا، کهبد.
    باورم نمیشد، باورم ‌نمیشد نقشه‌ام گرفته باشه! من تونسته بودم با استفاده از غرور و قدرت طلبی برسام، جوری که خودش متوجه نشه وادارش کنم به نقشه‌ی من عمل کنه! مطمئنم که اگه اسم هر کدوم از این جادوگرها رو می‌آوردم امکان نداشت انتخابش کنه، به همین خاطر اسم جادوگرهای دیگه رو جلوش آوردم تا انتخابی جز این پنج تا نداشته باشه.
    سپنتا که از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید جلوتر اومد و با صدایی بسیار آهسته که حتی من‌ هم به زور میشنیدم، گفت:
    _با ورود جادوگران ما به حلقه واسطه نیروی مکمل، بیش از نیمی از کارها پیش رفت. فقط یک کار مهم دیگه می‌مونه که بعدا دربارش باهاتون صحبت می‌کنم. ما و هم پیمانانمون در تلاشیم تا مخالفان رو متحد کنیم. پس در حال حاضر باید صبر کرد.
    سرم رو به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
    _ بیرون قلعه با شما و داخل قلعه با من. با این روش بهتر پیش می‌ریم.
    با رفتن سپنتا تمام فکر و ذهنم درگیر آرتین شد، در این مدت حتی یک بار هم ندیدمش و این مساله نگرانم ‌می‌کرد. تصمیم داشتم در اولین دیداری که با برسام دارم این مساله رو عنوان کنم؛ اما با وجود دعوایی که دیروز باهم داشتیم، اصلا به صلاح نبود نزدیکش بشم.
    ***
    دو روز پر عذاب رو صبر کردم و از اتاقم خارج نشدم تا کمی از خشم برسام فروکش کنه و صبح روز سوم راه افتادم تو قلعه برای وارسی و شناسایی طبقه‌ی دوم. نگهبان زیادی در این طبقه نبود و به همین خاطر کارم سریع‌تر پیش رفت.
    درهای این طبقه اکثرا به اتاق‌های مجلل و بزرگ باز می‌شدند و تنها جایی که به قسمت‌های دیگه قلعه راه داشت، همون تالاری بود که جشن توش برگزار شده بود.
    چون احتمال می‌دادم در طول روز اون قسمت قلعه شلوغ باشه، تصمیم گرفته بودم با غروب آفتاب، وقتی که شام رو خوردم و همه جا خلوت شد برم اون طرف.
    زمانی ‌که همدم سینی باقی مانده شام رو از اتاق بیرون برد، با تمام استرسی که از شروع این ماموریت شبانه به جونم افتاده بود، نمازم رو خوندم و راه افتادم سمت کمد.
    نگاهی دقیق به لباس‌های آویزون از چوب باریک و بلند انداختم و با انتخاب یک بلوز دامن و شنل مشکی کارم رو برای استتار در تاریکی راحت کردم. خنجری رو که یک بار جونم رو نجات داده بود برداشتم و وقتی زیر لباسم مخفیش کردم راه افتادم سمت بیرون.
    خوبی این وقت از شب این بود که نگهبان‌ها برای خوردن شام می‌رفتند و تقریبا همه جا قابل دسترسی میشد.
    با احتیاط از فضایی که تازه خالی از سرباز شده بود، عبور کردم و پشت درهای بزرگ تالار متوقف شدم و تو دلم خدا خدا کردم که باز باشه.
    وزنم رو روی دستیگره‌ی بزرگ انداختم و با تمام قدرت فشارش دادم، اول باز نشد؛ اما با فشار بیشتری که بهش آوردم دو لنگه بزرگ در کمی از هم فاصله گرفتند و تونستم از بین اون شکاف باریک به زور خودم رو رد کنم.
    با ورود به فضای نیمه تاریک اولین چیزی که نظرم رو بین اون همه میز و صندلی به خودش جلب کرد، تخت بزرگ و سیاهی بود که انتهای تالار می‌درخشید.
    با دیدن تخت ناخودآگاه یاد ویگن افتادم‌ که زمانی روی اون نشسته بود و سعی کرده بود با نیروهای شیطانیش وجودم رو تسخیر کنه. با یادآوری اون خاطره عذاب آور و ویگنی که دیگه وجود نداشت، دلهره رو تو نقطه نقطه‌ی وجودم حس کردم و برای اینکه این استرس بی‌موقع پای رفتنم رو لنگ نکنه بی‌صدا دویدم سمت دری که قبلا یک بار سپنتا ازش گذشته بود.
    دستم رو روی دستگیره کوچیک و سیاه گذاشتم و به پایین فشارش دادم. در بی صدا باز شد و فضایی نیمه تاریک مثل همین تالار، جلوی روم باز شد.
    حالت ترس و دلهره‌ای که تو اون تالار حس می‌کردم با ورود به این سرسرای بزرگ کمتر شد و با چند تا نفس عمیق تونستم دوباره اعتماد به نفس از دست رفتم رو بازیابی کنم.
    حالا وقتش بود، وقت یه جستجوی درست و حسابی تو جایی که مطمئنم اطلاعات خوبی رو تو خودش پنهان کرده‌.
    نگاهم روبه اطراف دقیق کردم، اینجا دیگه خبری از راهرو نبود، فقط درهای پشت سر هم که فاصله‌های چند متری از هم جداشون کرده بود.
    رفتم سمت اولین در و گوشم رو بهش چسبوندم، سکوت مطلق. دستم روی دستگیره لغزید؛ اما بسته بود.
    در دوم و سوم رو هم امتحان کردم؛ اما این ها هم بسته بودند!
    پس سپنتا چطور این همه اطلاعات بدست آورده بود، وقتی اینا همه بسته هستند؟!
    ناامید نشدم، رفتم سراغ درهای بعدی و کم کم تا انتهای سرسرا پیش رفتم؛ اما دریغ از حتی یک در باز که دلخوشم کنه به ادامه این عملیات!
    ناامید، سرم رو پایین انداختم و تصمیم گرفتم برگردم‌ به همون راهروهایی که الهام و بقیه بچه‌ها رو توش دیده بودم، اونجا امید بیشتری برای کسب اطلاعات بود.
    برگشتم سمت در اما با شنیدن صدای صحبت‌های یک زن سر جام متوقف شدم. گوش‌هام رو تیز کردم و با دنبال کردن صدا تا جلوی آخرین در پیش رفتم. یکی از همون اتاق‌هایی بود که به خاطر ناامیدی نگشته بودم. امان از این سهل انگاری!
    گوشم رو آروم‌ به در چسبوندم و صدای زن رو واضح‌تر شنیدم:
    _ اگه بخوای مقاومت کنی مجبورم از جادوی قوی تری استفاده کنم و می‌دونی که چه عواقبی داره؟
    _.....
    _بسیار خب پس اگه واقعا نمی‌خوای شکنجه بشی بهتره فکر اون رو از ذهنت خارج‌کنی تا بتونم کارم رو انجام بدم. فکر به اون دختر جادو رو ضعیف می‌کنه و من علی رغم میل باطنیم مجبور به کارهای خطرناکی میشم.
    _.....
    _ درسته که بهت علاقه دارم؛ اما نمی‌تونم بر خلاف دستور برسام بزرگ عمل کنم‌. کافیه اون عفریته رو فراموش کنی همین.
    این بار صدای مردانه ای که مخاطب زن بود بلند شد:
    _ عفریته تویی که این مدت زندگی من‌ رو سیاه کردی. چرا نمی‌فهمی اون دختر تمام زندگی من بود. نمی‌تونم، نمی‌خوام فراموشش کنم.
    با شنیدن صدا پاهام شل شدن و همون جاپشت در نشستم، این که صدای آرتین بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و شنلم رو تو مشتم فشردم، من طاقتش رو نداشتم خدا... من نمی‌تونستم عذاب آرتین رو تحمل کنم، اون هنوز من رو دوست داشت، اون نمی‌خواست فراموشم کنه!
    با یادآوری حرف‌های زن دلم بهم ریخت. اگه قرار بود این جادو اینجوری ادامه پیدا کنه عواقب خوبی برای آرتین نداشت، نمی‌تونستم با خودم‌ کنار بیام، آرتین، به خاطر من داشت عذاب می‌کشید، به خاطر من جادوهای پشت سر هم رو روی ذهن و تن داغونش تحمل می‌کرد، به خاطر من، به خاطر من...
    فکرم نابود شده بود و وجودم ویران. باید کاری می‌کردم، باید همین حالا می‌رفتم و از برسام خواهش می‌کردم، به دست و پاش می‌افتادم تا ولش کنه، آخه این حق آرتین نبود.
    دستم رو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم؛ اما با برخورد چیزی با زمین و پیچیدن صداش تو سرسرا، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم، باید تا متوجه نشدن فرار می‌کردم. سریع خم شدم و خنجری رو که از کمر لباسم جدا شده بود از زمین برداشتم.
    اما قبل از اینکه پا به فرار بگذارم در باز شد و زنی با موهای نارنجی بین چهار چوب ظاهر شد.
    شیوانا، این زن شیوانا بود!
    باید حدس می‌زدم این حرف‌ها ممکنه از دهن کی بیرون بیاد. این زن هـ*ـر*زه و از خود راضی داشت آرتین من رو جادو می‌کرد، عذابش می‌داد. چطور می‌تونستم ولش کنم و برم؟
    چند قدمی رو که از دَر دور شده بودم با گام‌های محکم برگشتم و روبروی شیوانا قرار گرفتم. اون هم با دیدن من جلو اومد و با نگاهی تحقیرآمیز براندازم کرد. نگاهش از جنس همون نگاه‌هایی بود که اولین بار تو چادرها بهم انداخته بود، همون طور مغرور و موذیانه! با یادآوری اون روز شوم خشمم لحظه به لحظه بیشتر میشد‌ و انگیزم برای نابود کردن این زن زیاد‌تر.
    آخه کدوم دختری بود که بتونه از رقیبش بگذره؟ کی بود که بتونه ملکه عذاب عشقش رو ببخشه یا فراموشش کنه و بره؟ من امشب آرتین رو آزاد می‌کردم؛ اما بدون شک قبلش، این زن رو ادب می‌کردم تا فکر مرد من رو از سرش بیرون کنه؛ ولی اول باید آرتین رو می‌دیدم، باید آرامش روح و روانم رو با دیدنش بدست می‌آوردم.
    با دست هیکل خوش تراش شیوانا رو کنار زدم و راه افتادم سمت اتاق.
    در آستانه ورودی بود که دیدمش، بالاخره دیدمش. روی صندلی کنار میز نشسته بود و سرش رو تو دست‌هاش گرفته بود. انگار داشت عذاب زیادی می‌کشید و همین مساله داغونم کرده بود، دیدن عذابش واسه قلبم کشنده بود!
    قدم برداشتم تا وارد اتاق بشم؛ اما قبل از اینکه پام روی سنگ سیاه کف فرود بیاد، دستم به وسیله‌ی شیوانا کشیده شد و نگاهم از تماشای مرد بی‌همتای زندگیم بی‌نصیب موند. عصبانی برگشتم سمتش و با نفس‌هایی عمیق و پر از درد که سـ*ـینه‌ام رو از درون می‌سوزوند، چشم‌های تاریکم رو به شعله چشم‌های شیوانا دوختم. با هر نگاه تو چشم‌های نارنجیش شدت نفرتم رو با تمام وجود القا می‌کردم.
    کم کم نگاهم روی لب‌هایی که تکون می‌خوردند پایین اومد و صداش به گوشم رسید:
    _ کی به شما اجازه داده بیاید به این بخش از قلعه؟ عالیجناب برسام اطلاع دارند؟
    پوزخندی زدم و با صدایی به شدت کنترل شده گفتم:
    _ به تو ربطی نداره، برو کنار می‌خوام برم پیش آرتین.
    سـ*ـینه‌اش رو جلوم سپر کرد و با لحنی مغرورانه گفت:
    _ امکان نداره اجازه بدم، عالیجناب برسام آرتین رو سپردن به من.
    لبخندی پر از حرص به لب‌هام نشست، اون کی بود که انقدر راحت اسم آرتین رو به زبون کثیفش می‌آورد؟ اصلا چه کاره بود که نمی‌گذاشت آرتین رو ببینم؟ قدمی به طرف سپر دفاعیش برداشتم و گفتم:
    _ من قول آزادی آرتین رو قبلا از برسام گرفتم. تو کاره‌ای نیستی که جلوی من بایستی. برو کنار داری اعصابم رو خورد می‌کنی. خیال کردی نمی‌دونم به زور نگهش داشتی؟
    این بار اون پوزخند زد و گفت:
    _ فعلا که تو کاره‌ای نیستی شاهزاده خانم. شدی مثل یه عروسک بی‌اراده تو دستای عالیجناب برسام. آرتین هم دیگه مال تو نیست برگرد به اتاقت تا به زور متوسل نشدم.
    از این تغییر لحن ناگهانیش شوکه شدم. داشت اون روی کثیفش رو قشنگ به نمایش می‌گذاشت. دیگه نمیشد جلوش کوتاه اومد، هرچه بادا باد.
    خنجرم رو از غلاف بیرون کشیدم و گفتم:
    _ میری کنار یا بزنمت کنار؟
    با آرامشی که اعصابم رو بهم می‌ریخت خنجر نقره‌ای رو جلوم گرفت و گفت:
    _ بی‌عرضه تر از اونی هستی که حتی بتونی نزدیکم بشی. تو لیاقت نداری آرتین رو داشته باشی.
    هه ، خدایا ببین کی داره این حرف‌ها رو میزنه! با نیرویی که از این خشم گرفته بودم، سلاحم رو بالا بردم و با احتیاط حرکت کردم سمتش. چشمم به خنجر آبدیده حریف بود و حواسم به اتاق، انگار اون اتاق شده بود منبع انرژی من.
    اما شیوانا خیلی زود با نامردی تمام، در اتاق آرزوهام رو بست و با خنجری که زیر نور اندک می‌درخشید به سمتم حرکت کرد.
    هر دو مثل دو دشمن خونی چند دور رو به روی همدیگه زدیم و با نفرت برای هم خط و نشون کشیدیم.
    بالاخره شیوانا پا پیش گذاشت و اولین اعلان جنگ رو با هجوم خنجرش به سمت شکمم شروع کرد.
    با دیدن تیزی که بی‌رحمانه هوا رو می‌شکافت جاخالی دادم و پام رو از بغـ*ـل روی پهلوی شیوانا فرود آوردم.
    بر اثر ضربه‌ی ناگهانی و نه چندان محکمم چند قدم به جلو دوید و با خشمی بی‌اندازه بهم خیره شد. مطمئنم فکرش رو هم نمی‌کرد ازم کتک بخوره.
    اما این بار دیگه اون آرامش قبلی رو نداشت، چون با چهره‌ای برافروخته دوید سمتم! با چند قدم بلند به عقب فاصله رو بیشتر کردم تا فرصت دفاع رو به خودم بدم. گارد گرفتم و خنجر رو در زاویه نود درجه با آرنجم بالا بردم ولی در کمال تعجب دیدم که در آخرین لحظه شیوانا خم شد! ثانیه‌ای چشم‌هام خنجرش رو گم کرد و با سوزش ناگهانی که تو پام پیچید، فهمیدم رو دست خوردم!
    دستم به سرعت از زیر دامن پاره شدم روی ساق پام فرود اومد و با دیدن رنگ خون حساب کار دستم اومد. نباید یه این زن رحم می‌کردم، باید مثل خودش وحشیانه می‌جنگیدم.
    چشم‌هام رو سمت شیوانا که در فاصله چند متریم ایستاده بود و با لبخندی پیروز مندانه نگاهم می‌کرد، تنگ کردم و با وجود دردی که تو کل پام پیچیده بود، این بار من دویدم سمتش و قبل از اینکه بهش برسم خنجر رو به طرفش پرت کردم.
    با دیدن خنجری که مستقیم سمت صورتش می‌رفت، یک لحظه سرش رو دزدید و همین یک لحظه کافی بود تا با پا تو شکمش‌ برم.
    صدای فریادش تو فضا پیچید و غافلگیر از ضربه‌ی من به عقب پرت شد و محکم با دیوار پشت سرش برخورد کرد. نباید فرصت رو از دست می‌دادم، اون حالا قابل شکست بود. لنگان لنگان رفتم سمتش، درد و هجوم خونی رو که از شکاف پام بیرون میزد حس می‌کردم؛ اما درد نفرتی که از این زن به دل داشتم، خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود.
    رسیدم بالای سرش، موهاش رو تو مشتم گرفتم و مشت و لگدهای بی‌رحمانم رو یکی بعد از دیگری تو شکم و پهلوش پایین آوردم. کم کم صدای فریادش تبدیل به ناله شد و وقتی از شدت درد تو خودش مچاله شد، رهاش کردم. هردو خنجر رو از زمین برداشتم و راه افتادم سمت اتاقی که آرتین توش بود.
    رد پاهای خونینِ پشت سرم نشانه خوبی نبودند؛ اما تا وقتی نمی‌دیدمش راضی نمی‌شدم، می‌خواستم حالا ببینمش، همین حالا بیشتر از هر وقتی تشنه دیدنش بودم.
    دستم رو به دستگیره گرفتم و بازش کردم، آرتین هنوز روی همون صندلی بود، با همون دست‌هایی که سرش رو فشار می‌دادند. خدایا مگه چقدر درد داشت؟!
    صدای قدم‌های سربازهایی که با عجله وارد راهرو شدند، همه جا پیچید و باعث شد برای دیدارِ حتی یک ثانیه‌ای اون معشوق با وفا سمتش بدوم.
    قبل از اینکه کسی وارد اتاق بشه دست‌های آرتین رو گرفتم و سمت خودم کشیدم. با این حرکت من انگار از خوابی صد ساله پرید و با چشم‌های خمـار و بی حال به صورتم خیره شد. با دیدن این چهره غریبه اما آشنا، یه دفعه اشک تو چشم‌هام جوشید، باورم نمیشد مردی که اینطور داغون شده آرتین من باشه، خستگی و پژمردگی از تمام صورتش می‌بارید و همه‌ی این‌ها به خاطر من بود!
    حال اون هم انگار دست کمی از من نداشت؛ اما با وجود همه حال خرابش خیلی زود دست‌هاش رو دورم حـ*ـلقه کرد و شد آخرین پناهگاه من تو این همه سیاهی. خدایا این همه آرامش تو دل طوفان! مگه ممکن بود؟!
    صدای سربازها از جایی پشت سرم به گوشم می‌رسید؛ اما نمی‌تونستم دل از این آغـ*ـوش بکنم. یک لحظه، یک ثانیه بیشتر بودن تو این آرامش رو به دنیا نمی‌دادم. دوست داشتم همین جا بمیرم، می‌خواستم اینجا آخرین آرامگاه من باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تو اتاق بزرگ با دیوارها و وسایل سرخ و طلایی کنار آرتین ایستاده بودم و هرازگاهی به خاطر سوزش پام صورتم توهم جمع میشد‌. هنوزم دستم تو دستش بود و با نیرویی نامرئی و به شدت آرامش دهنده فشارش می‌داد. کاش همه این‌ها خواب بود، کاش کابوسی بود که با باز شدن چشم‌هام رو به تنها مرد زندگیم تموم می‌شد. تنها آرزوی من این بود که گوشه‌ای از این دنیای بزرگ مال من و آرتین باشه، بدون هیچ مزاحم و دشمنی.
    چشم‌های سرخ و خشمگین مردی که رو به روی ما در حال قدم زدن بود لحظه‌ای از روم برداشته نمیشد و بهم یادآوری می‌کرد همه آرزوهام محاله، که هیچ جای دنیا به اندازه ما دوتا با هم جا نداره.
    شیوانا هم دست کمی از برسام نداشت؛ با چهره‌ای برافروخته و به شدت عصبانی به دست‌های قفل شده ما خیره شده بود و هر چند لحظه خون گوشه لبش رو با دستمال پاک می‌کرد. انگار شدت ناراحتی و حرص به حد انفجار رسونده بودش؛ چون به چند ثانیه نکشید که صدای دورگش رو بالا برد و رو به برسام، تمام دق دلیش از ما رو خالی کرد:
    _ من طبق دستور شما عمل کردم عالیجناب، وظیفه من این بود که آرتین رو به وسیله جادو مطیع و فرمان بردار کنم، که کردم. حضور شاهزاده خانم باعث شد همه چیز بهم بریزه.
    برسام خشمگین و غیر قابل پیش بینی‌تر از همیشه به سمتم اومد، در چند قدمیم توقف کرد و فریاد زد:
    _ کی به تو اجازه داده بود راه بیفتی تو قلعه؟
    دست آرتین دور مچم محکم شد و کشیدم پشت خودش. آخ که چقدر دلتنگ این غرور و تعصب بودم! چقدر بی کس بودم بی‌وجود این مرد با غیرت.
    نگاه نگرانم روی صورت خیس از عرق مردَم چرخید و با دیدن جذبه و خشمی که با تمام ناخوشی و حال بد از خودش نشون داد، دلم لرزید. حالش انگار لحظه به لحظه بدتر میشد؛ اما با همه این‌ها با لحنی محکم رو به برسام گفت:
    _ با حسیبا کاری نداشته باش. قرار نبود اون رو بکشونی اینجا، تو من رو تصاحب کردی که دست از سر حسیبا برداری‌.
    برسام پوزخندی عصبی زد و در حالی که انگشت‌هاش رو تو موهای لَختش فرو می‌کرد، گفت:
    _ جالبه تو واسه اون فداکاری می‌کنی و اون واسه تو. چه صحنه احساسی؛ اما باید بدونی با این گندی که شاهزاده کوچولو بالا آورده تو دیگه به درد من نمی‌خوری، از اولم‌ قول آزادیت رو به این کوچولو داده بودم؛ اما عجله کرد و تاوان این عجله‌اش رو باید خودش پس بده. حالا تو و همه اون دخترهای بی‌مصرف آزادید. بزن به چاک.
    چهره آرتین با شنیدن این حرف آشفته شد، نگاه ناباورانه‌ای به من انداخت و گفت:
    _ این چی میگه حسیبا؟ تو چه کار کردی؟
    نگاه پر از اشکم رو به صورت و موهای پریشونش انداختم و با بغض گفتم:
    _ تو واسم از همه دنیا مهم‌تری آرتین، حاضرم بمیرم؛ اما زجر و عذاب تو رو نبین...
    مهلت نداد حرفم رو تموم کنم، دستش رو از دور مچم رها کرد و روی پیشونیش گذاشت، خدایا هنوزم درد داشت!
    صداش رو بالا برد و فریاد زد:
    _ کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟ کی گفت بیای پیش این کثافت؟ فکر می‌کنی کار خوبی کردی؟ فکر می‌کنی الان با این کارت نمی‌میرم؟ تو غرور من رو کشتی حسیبا کاری کردی که هر لحظه صدبار بمیرم. تو دست این رذل باشی و من زنده باشم؟!
    اشکی رو که روی صورتم غلتید با کف دستم پاک کردم، دیگه طاقتی نمونده بود، نه برای من و نه برای آرتین؛ این نمایش غم‌انگیز باید همین جا تموم میشد. سخت بود؛ اما وابستگیم رو زیر پا گذاشتم، قلبم رو از کار انداختم و عشقم رو سر بریدم و همه‌ی این‌ها فقط به خاطر آرتین بود، به خاطر سلامتی و زندگیش.
    رفتم سمت برسام و گفتم:
    _ مگه نمی‌خوای آزادش کنی؟ چرا معطلی؟
    لبخندی نا محسوس روی لب‌هاش نشست و رو به شیوانا گفت:
    _ بیهوشش کن، بعد به سربازها بگو بیان ببرنش.
    صدای اعتراض آرتین بلند شد و بازوم رو تو مشتش گرفت.
    همزمان دست‌های شیوانا بالا رفت و قبل از اینکه آرتین بخواد کاری کنه با خوندن چند تا ورد کار رو تموم کرد.
    دست آرتین از دور بازوم شل شد و آرامشم پر کشید، صدای برخورد جسم بی جونش با زمین تو گوشم پیچید.
    طاقت نداشتم، نمی‌تونستم برگردم و ببینمش، مطمئنم اگه می‌دیدمش نمی‌گذاشتم ببرنش، شایدم می‌مردم. دیگه نمی‌کشیدم، این آخری خیلی سخت بود، خیلی...
    لبخند برسام پررنگ‌تر شده بود و کم کم داشت تبدیل به قهقهه میشد. تحملش سخت بود، دوست داشتم با دست‌عای خودم کسی رو که احساسم رو کشته بود، بکشم.
    دست‌های مشت شدم بی‌اراده روی سـ*ـینه‌ی پهنی که مثل یک مانع جلوی روم سبز شده بود، فرود اومد و زدم زیر گریه؛ اما ذره‌ای از شدت خنده‌های مـسـ*ـت از قدرتش کم نشد. دوست داشتم اون‌قدر روی سـ*ـینه‌اش بکوبم تا قلب سیاهش از کار بیفته. دوست داشتم اون‌قدر بکوبم تا عصبانی بشه و دستور قتلم رو بده؛ اما انگار هیچ تاثیری نداشت، انگار از خشم و عذاب من لـ*ـذت می‌برد.
    پای زخمیم دیگه اجازه‌ی ایستادن رو بهم نمی‌داد، زانو زدم و مشتم رو این بار روی زمین کوبیدم، زمینِ سرد احساسش بیشتر از این هیولا بود.
    دیگه نا نداشتم، انگار زخم پا و زخم دلم دست به یکی کرده بودن تا امشب جلوی این مرد زانو بزنم، که خرد بشم.
    دست‌های بزرگ دور بازوهام رو گرفت و بلندم‌ کرد. صدای نجواهای دلهره‌آور برسام تو گوشم می‌پیچید و گرمای بی‌اندازه دست‌هاش بدنم رو بی حس‌تر می‌کرد. خونی که از پای آسیب دیدم بیرون میزد‌، بدنم رو رو به ضعف و بی هوشی می‌برد. توانایی دفاع از خودم رو نداشتم، شده بودم همون که شیوانا می‌گفت، عروسک دست‌های برسام...
    پلک‌های بهم چسبیدم رو به زور از هم باز کردم و نگاهم تو اتاق چرخید‌. نور خورشید خبر از صبح می‌داد، صبحی که آغاز روزهای سخت بعدی بود. دیگه هیچ‌کس نبود، تنها بودم، تنهای تنها.
    با یادآوری اتفاقات شب گذشته، حال بد آرتین و شکستن غرورم در برابر برسام، موج اشک به ساحل چشم‌هام هجوم آورد؛ اما خیلی زود این هجوم بی‌امان رو پس زدم. باید فراموش می‌کردم، هم آرتین رو هم عشق رو، باید به جاش ریشه‌ی انتقام رو تو دلم می‌دووندم.
    در بی‌مقدمه باز و همدم وارد شد. با چهره‌ای عبوس سر جام نشستم و به پای باند پیچی شده و لباس‌های سراسر سفیدم نگاه کردم.
    یادم بود که با کمک برسام وارد اتاقم شده و روی تخت دراز کشیده بودم، حتی درمانگری رو که بلافاصله وارد اتاق شد، دیدم؛ اما چرا بقیش یادم نبود؟ با چشم همدم رو که مشغول مرتب کردن لباس‌ها بود دنبال کردم و بعد از چند لحظه بالاخره دل رو به دریا زدم و پرسیدم:
    _ دیشب چی شد؟
    جلو اومد و با همون اخم همیشگیش بهم زل زد، لبه تخت رو مرتب کرد و گفت:
    _ وقتی سرورم برسام بزرگ خبرم کردند، شما داخل اتاقتون بیهوش بودید. درمانگر هم مشغول رسیدگی به جراحتتون بود. بعد هم لباس‌هاتون رو تعویض کردم و تا همین حالا که به هوش اومدید، بالای سرتون بودم.
    اعصابم از این وضعیت بهم ریخت، همه چیز گنگ بود، کی بیهوش شده بودم که متوجه نشدم؟ جام رو درست کردم و پرسیدم:
    _وقتی لباس‌هام رو عوض میکردی که برسام اینجا نبود.
    همدم نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت:
    _ خیر شاهزاده خانم.
    با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم و سعی کردم لیوان آب رو از روی میز کنار تخت بردارم، گلوم از هجوم این همه بغض خاموش می‌سوخت.
    همدم لیوان رو دستم داد و در حالی که نگاهش به در بود گفت:
    _ جناب سپنتا پشت در منتظر دیدار با شما هستند.
    با شنیدن این خبر سعی کردم از جام بلند بشم و همزمان گفتم:
    _ بگید بیاد داخل. یکی از شنل‌های من رو هم بیارید.
    همدم رفت سمت کمد و شنلی قهوه‌ای رو برام آورد و گفت:
    _ بهتره از تخت بیرون نیاید تا وضعیت پاتون بهتر بشه.
    بعد خودش بیرون رفت. راست می‌گفت، با تکون‌هایی که خورده بودم همین الانش هم پام به زق زق افتاده بود. برگشتم سر جام و شنل رو سرم کردم، با ورود سپنتا رو انداز رو هم روی پاهام کشیدم.
    سپنتا با لبخندی پهن روی لبش جلو اومد؛ اما بادیدن حال و روزم وسط اتاق خشکش زد. چند لحظه بعد با عجله خودش رو به تخت نزدیک کرد و با تعجب گفت:
    _ چی شده شاهزاده خانم؟
    دوست نداشتم دوباره یاد اتفاقات دیشب بیفتم؛ اما به خاطر آرتینم که شده، مجبور بودم براش همه چیز رو تعریف کنم.
    لب باز کردم و تمام ماجرهای دیشب رو بی کم و کاستی و بدون اشک و آه، گفتم و وقتی توضیحاتم تموم شد پرسیدم:
    _ شما آرتین و دخترها رو ندیدید؟ قرار بود آزادشون کنند.
    سپنتا که در تمام این مدت ساکت بود و با چهره‌ای اخمو و گاهی متفکر به حرف‌هام گوش می‌داد با شنیدن سوالم گفت:
    _ شما باید خیلی زودتر از این از علاقتون به آرتین می‌گفتید تا با هم فکری بهتر برای نجاتش کنیم.
    پوفی کشید و در حالی که از جاش بلند میشد ادامه داد:
    _به هر حال الان وقت سرزنش نیست. من میرم دنبالشون. خیالتون راحت باشه. فکر نمی‌کنم پیدا کردن یک مرد و دوازده دختر همراهش خیلی سخت باشه.
    این بار لبخندی از ته دل به لبم اومد و گفتم:
    _ شما از برادر هم به من نزدیک‌ترید. جون شما و جون آرتین. ناامیدم نکنید.
    سرم رو پایین انداختم و با لحنی ماتم زده ادامه دادم:
    _ نقشه‌ی ما نقشه‌ای پر از خطره، شاید مُردم و دیگه ندیدمش، شاید هم مجبور شدم با برسام ازدواج کنم؛ اما می‌خوام در هر صورت خیالم از بابتش راحت باشه. اون قسمتی از وجود منه تنهاش نگذارید، مخصوصا حالا که وضع روحی خوبی نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    مراقبت‌ها ازم بیشتر شده بود و دیگه نمی‌تونستم آزادانه تو قلعه بگردم. چند روزی بود که تو اتاقم به استراحت اجباری که برسام برام تجویز کرده بود رو آورده بودم و در حسرت یک لحظه بیرون رفتن می‌سوختم.
    غم و عذاب دوری از آرتین، یادآوری چهره‌اش تو اون لحظه‌ی آخر و ماموریت ناتمومم، همه دست به دست هم داده بود تا روزها رو بیشتر به فکر و خیال و غصه بگذرونم. ایستادن و هیچ‌ کاری نکردن تو مخیله من نمی‌گنجید و با روحیم سازگار نبود، تا وقت بود باید کاری می‌کردم؛ اما با این شرایط مگه میشد؟ اعصاب برسام دیگه شوخی بردار نبود، تا همین حالا هم قِسر در رفتن از دستش فقط یه معجزه بود و بس، معلوم نبود؛ اگه دفعه‌ی بعد مچم رو بگیره چه بلایی سرم میاد. عجیب‌تر از همه این بود که تو این مدت خبری از سپنتا هم نشده بود و همین نگرانیم رو بیشتر می‌کرد.
    درد و سوزش پام؛ اما تو این مدت کمتر شده بود و برعکس حال خراب روحیم، بدنم داشت وظیفه‌اش رو به درستی انجام‌ می‌داد و به سرعت زخمم رو ترمیم می‌کرد.
    بالاخره ظهر روز چهارمی که با کلافگی و سردرگمی گذرونده بودم و چند باری خواسته بودم برم بیرون‌؛ اما نشده بود، یاد کتاب راهنمای جناب نیاسا افتادم و تصمیم گرفتم برای جلو گیری از دیوونه شدن از این تنهایی و بیکاری برم سراغش.
    یادم بود آخرین باری که داشتم مطالعه‌اش می‌کردم؛ همدم سر رسیده بود و کتاب رو پرت کرده بودم زیر تخت، پس حالا هم باید همون جا باشه.
    کنار تخت، با احتیاط و جوری که پام اذیت نشه زانو زدم و در اولین جستجوی چشمی پیداش کردم.
    دستم رو جلو بردم و برش داشتم‌؛ اما با دیدن حشره ای که کنارش افتاده بود کتاب از دستم رها شد و عقب کشیدم. این دیگه چی بود؟!
    دمپایی راحتی رو تو دستم گرفتم و سعی کردم به حشره نزدیک بشم؛ اگه همین حالا از اتاق نمی‌انداختمش بیرون تا صبح خوابم نمی‌برد.
    به زحمت تقریبا نیمی از بدنم رو بردم زیر تخت و با دقت به چیزی که فکر می‌کردم، حشره‌ است؛ نگاه کردم. این زیر نیمه تاریک بود و چیز زیادی ازش نمی‌دیدم؛ اما از سکونش کاملا معلوم بود حشره نیست.
    با جرات بیشتر دستم رو سمتش بردم و با احتیاط برداشتم. عقب عقب از زیر تخت بیرون اومدم و خوب نگاهش کردم. پوف... این‌ که یه گل خشک شده بود! اینجا چه کار می‌کرد؟ به بینیم نزدیکش کردم و بوش کردم، عطر بی‌نظیری داشت. این همه عطر از یه گل خشک شده واقعا عجیب بود!
    شکل پرس شده گل این احتمال رو که از لای کتاب افتاده باشه زیاد می‌کرد؛ اما از فکر اینکه جناب نیاسا، مردی با اون سن و سال و ابهت، بخواد چنین کاری کنه خند‌ه‌ام گرفت.
    یه احتمال دیگه هم می‌دادم، شاید این گل خشک شده واسه صاحب قبلی این اتاق بوده. با فکر به این احتمالات شونه‌ام رو با بی خیالی بالا دادم و گل رو لای یکی از صفحات کتاب گذاشتم.
    صبح فردا بالاخره چشم انتظاری تموم شد و سپنتا به دیدنم اومد. با ورودش به اتاق، سمتش پرواز کردم و با نگرانی و ناراحتی بی سابقه گفتم:
    _ سلام. کجا بودید آخه جناب سپنتا؟ آرتین چی شد؟
    سپنتا متعجب از این واکنشم دست‌هاش‌ رو، رو به روی من به نشونه‌ی دعوت به آرامش بالا گرفت و گفت:
    _ آروم باشید لطفا شاهزاده خانم. همه چیز رو براتون توضیح میدم.
    عصبانی پوفی کشیدم و گفتم:
    _ تمام مدت در این اتاق زندانی بودم، شما هم که نیومدید، خیال کردم برسام دیدار با شما رو هم ممنوع کرده. داشتم دیوونه می‌شدم از نگرانی، بهم حق بدید این حال و روزم باشه.
    به طرف تنها صندلی کنار میز حرکت کرد و همزمان گفت:
    _ در تمام این مدت دنبال آرتین بودم. نمی‌خواستم بدون خبرهای خوب پیش شما بیام.
    با نگاهی مشتاق تک تک کلماتش رو می‌بلعیدم. بی توجه به پایی که ممکن بود آسیب دیدگیش بیشتر بشه مثل بچه‌ها دویدم سمتش و گفتم:
    _ خب؟ تو رو خدا بقیه‌اش رو بگید.
    نگاهی به حرکاتم کرد و گفت:
    _ معلومه خیلی دوستش دارید؛ چون تا به حال چنین رفتارهایی رو ازتون ندیده بودم.
    خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _ خواهش می‌کنم این‌قدر عذابم ندید. بگید چی شد؟
    دستش رو روی صورتش کشید و بعد از چند لحظه پر از نگرانی گفت:
    _پیداشون کردم.
    قلبم شروع به تند تپیدن کرد. باید خدا رو به خاطر این لطفش زبونی سپاس می‌گفتم یا نماز شکر واجب بود؟ کدومش کافی بود برای این لطف بزرگ خداوندی؟
    سپنتا ادامه داد:
    _ همون روز همراه تعدادی از دوستانم تا شب تمام شهر رو گشتیم. اوایل نیمه شب بود که بالاخره نزدیک چادرها پیداشون کردیم. هیچ‌کدوم حال خوبی نداشتند. به مهمانخانه منتقلشون کردیم و اونجا بهشون رسیدگی کردیم. این چند روز رو به صحبت و کمک به آرتین گذروندم. حال مساعدی نداشت و تصمیم داشت برای نجات شما به قلعه بیاد. خیلی طول کشید تا تونستم قانعش کنم با این کارش به شما آسیب می‌زنه و از اون بیشتر طول کشید تا راضیش کنم برسام فعلا نمی‌تونه به شما نزدیک بشه. با این حال دائما در فکر شما به سر می‌بره و برای اینکه یه موقع به سرش نزنه بیاد سراغتون مجبور شدم به یکی از دوستانم سفارش کنم تا مثل یک نگهبان، دائما حواسش بهش باشه.
    با تموم شدن حرفش نفس حبس شده تو سـ*ـینه‌ام رو رها کردم و زیر لب گفتم:
    _خدا رو شکر. الحمدلله.
    بعد با صدایی بلند تر گفتم:
    _ ازتون ممنونم جناب سپنتا، اگر یک روز از عمرم باقی مونده باشه این لطف شما رو بی‌جواب نمی‌گذارم.
    لبخندی زد و گفت:
    _ نمی‌خوایید از حال دخترها با خبر بشید؟
    سریع سری به نشونه تایید تکون دادم‌ و گفتم:
    _ بله، بله اون‌ها چطورند؟
    پا روی پا گذاشت و جواب داد:
    _ مثل اینکه در مدتی که در قلعه بودند عذاب زیادی رو تحمل کردند؛ اما حالا که به لطف شما نجات پیدا کردند وضعیتشون خیلی بهتر شده. تصمیم داریم همه دوستانتون جز بانو آرزو، خواهر آرتین، رو به سرزمین خودشون برگردونیم.
    با شنیدن این همه خبر خوب بعد از پنج روز پر از سختی دلم آروم ‌گرفت. سپنتا حق زیادی به گردن من داشت و در سخت‌ترین لحظات تنهام ‌نگذاشته بود‌؛ من زندگیم رو مدیونش بودم.
    بعد از رفتن سپنتا دوباره تو اتاقم زندانی شدم و تنها دلخوشیم این شد که از پشت پنجره به جایی که فکرمی‌کردم الان آرتین اونجاست نگاه کنم و با فکر به آرزوی محال با هم بودن، لبخند رو مهمون چند دقیقه‌ای لب‌هام کنم.
    با برخورد چند تقه به در و وارد شدن همدم از خواب سبک عصرگاهی بیدار شدم و با دیدن برسام که پشت سرش وارد اتاق شد، کلاه شنلم رو روی سرم گذاشتم. حضور برسام اینجا عجیب بود. بعد از یک هفته که من رو تو اتاق حبس کرده حالا واسه چی اومده؟! از تخت پایین اومدم و با تمام ناراحتی که تو این یک هفته به دلم مونده بود بهش خیره شدم و گفتم:
    _ چی شده؟ اول زندانیم می‌کنید بعد میایید ملاقاتم؟
    با شنیدم حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
    _ مثل اینکه دل شاهزاده کوچولو بدجور رنجیده؛ اما بهتره خداروشکر کنی که تاوان فضولیت رو اینطوری پس دادی. مطمئن باش اگه کس دیگه‌ای جای تو بود جوابش رو با مرگش می‌دادم. حالا هم وقت نازکشی ندارم کوچولو. اومدم بگم من دارم به دژ غربی میرم. باید برای اعلان آماده باش جنگ به سربازها سربزنم. خوب حواست رو جمع کن، اگر بشنوم وقتی نیستم کوچکترین خطایی ازت سر زده جوری مجازاتت می‌کنم که هرگز فراموش نکنی. فهمیدی کوچولو؟
    اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:
    _ من که اینجا زندانی هستم دیگه چه کار می‌تونم بکنم؟ شما از شیر زنجیر شده هم می‌ترسید؟
    با شنیدن حرفم خنده بلندتری کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
    _ مدت مجازاتت امروز تموم شد. از فردا آزادی، فقط حواست رو جمع کن، هر جا بخوای می‌تونی بری؛ اما داریا هم باید همراهت بیاد. اگه بفهمم بدون اون قدم از قدم برداشتی بهت رحم نمی‌کنم. در ضمن هدف من از این ملاقات چیز دیگه‌ای بود.
    سرش رو بهم نزدیک کرد و موهای لَختش از روی شونه‌اش پایین ریختند. چشمکی زد و ادامه داد:
    _ خودت رو آماده کن، وقتی از این ماموریت برگشتم با هم ازدواج می‌کنیم، اونوقت می‌خوام ببینم دیگه چه بهانه‌ای برای پس زدن من داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا