- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
با شنیدن این خبر وحشتناک یه دفعه تو دلم ولوله افتاد! مرگ ویگن خیلی معانی داشت و یکی از مهمترینهاش شروع رسمی اتحاد من و برسام بود. شک نداشتم که این قتل کار خودش بود.
دیگه وقتی برای ترس و ناامیدی نداشتم، اینطور که معلومه حریفم بسیار با اراده، سرسخت و باهوش بود، پس باید تمام سعیم رو به کار میگرفتم.
سریع و با اضطرابی خزنده که کم کم داشت، تمام وجودم رو میگرفت، از جام بلند شدم و کیسهی وسایلم رو از گوشهی اتاق برداشتم. اوریا رو از توش بیرون کشیدم و تشک تخت رو بلند کردم. همزمان که اوریا رو زیرش جاسازی میکردم رو به سپنتا گفتم:
_ من وقت زیادی ندارم جناب سپنتا، اوریا رو پنهان میکنم. یادتون باشه که فقط شما از جاش اطلاع دارید، بردنش به اون قلعه اصلا به صلاح نیست.
چشمهای نمدار از اشکم رو با پشت دست پاک کردم و ادامه دادم:
_ به احتمال زیاد به زودی از طرف برسام میان دنبالم. من به قلعه میرم؛ اما شما رو فراموش نخواهم کرد، خواهش میکنم در دسترس باشید. من بیشتر از همه روی شما حساب میکنم و میخوام بدونید که آخر این ماجرا هرچی که باشه نمیگذارم آسیبی به مردمم برسه، حتی به قیمت از دست دادن جونم.
کتابچه راهنمایی رو که از جناب نیاسا گرفته بودم و تا به حال کلی به دردم خورده بود به همراه مهری که تو جانماز سبز و کوچیک پیچیده شده بود از روی میز کنار تخت برداشتم و توی کیسه جاسازی کردم.
بند بلند کیسه رو تو دستم گرفتم و با عجله روی صندلی نشستم. رو به سپنتا که تا حالا تو سکوت فقط به حرکاتم نگاه میکرد، پرسیدم:
_ مردن ویگن بده یا خوب؟
تصمیم داشتم تا وقت دارم سوالاتم رو بپرسم و اطلاعات جمع کنم، شاید دیگه هیچوقت فرصتی برای صحبت پیدا نمیکردیم.
اخمی کرد و در جواب سوالم گفت:
_ برسام بسیار باهوش، عشق قدرت و خونریزیه، پس مطمئن باشید روی کار اومدنش به نفع هیچکس نیست. حتی بسیاری از شاهزادگان و فرماندهان و علیالخصوص مردم هم ممکنه ناراضی باشند.
سرم رو به نشونهی تایید حرفش تکون دادم و سوال دومم رو پرسیدم:
_ نظر چاووش اعظم چی بود؟ چیزی نگفتند؟
با حالت عصبی دستی بین موهاش کشید و گفت:
_ چاووش اعظم خیلی به شما امید داشتند و گفتند که بهتون بگم تنها با غلبه بر ترسها و ناامیدیها و ایمان به امداد خداوند که میتونیم، پیروز بشیم.
جالب بود که چاووش اعظم دقیقا به نقطه ضعف من اشاره کرده بود!
سپنتا ادامه داد:
_خیلی از قبایل و اکثر مردم از وضعیت موجود ناراضی هستند، پس به طریقی طرف ما محسوب میشند. نیروهای شیطانی به وسیلهی شاهزادگان اونیکسی که توانایی خاصی در جادو دارند، کنترل میشند و تا حالا نفوذ ناپذیرترین بخش قضیه بودند.
صدای کوبیده شدن تعداد زیادی پا با کف چوبی راهرو باعث شد، سپنتا دست از توضیح دادن بکشه و لحظهای هردو به هم نگاه کنیم. یعنی به همین زودی اومده بودند دنبالم؟!
سپنتا آشفته و مستاصل از این سرعت عمل برسام از جاش بلند شد و گفت:
_ این اسامی رو به خاطر بسپارید؛ نامیا، یسان، مشیا، گوماتو، کهبد.
با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم اسامی رو تو فضای ملتهب مغزم چند بار تکرار کنم تا فراموشم نشه.
دهن باز کردم تا علت به خاطر سپردن این اسامی رو بپرسم که در باز شد و داریا به همراه ده سرباز وارد شدند!
با این ورود ناگهانی سر کیسه رو تو مشتم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم تا آرامشم رو حفظ کنم، از حالا باید با سیاست بیشتری رفتار میکردم.
سپنتا با دیدن سربازها قدمی به سمتشون برداشت و گفت:
_ شما اینجا چیکار میکنید؟ هنوز نمیدونید نباید بدون اذن و اجازه به جایی داخل بشید؟
داریا که جلوتر از همه ایستاده بود نگاهی به سرتاپای سپنتا انداخت و رو به من گفت:
_ به دستور سرورم برسام بزرگ، پادشاه و مالک این سرزمین پهناور، شما را به قلعه فرماندهی خواهم برد.
پشت بند این حرف سربازها به سمتم دویدند و تو یه چشم به هم زدن دورهام کردند.
سپنتا عصبانی از رفتار داریا میخواست به طرف سربازها حرکت کنه؛ اما با اشارهی سر من متوقف شد. مطمئنا الان وقت جنگیدن و هدر دادن نیروها نبود. به خاطر همین نقابم رو روی صورتم کشیدم و قبل از اینکه دعوایی سر بگیره با سپنتا خداحافظی کردم و همراه سربازها به طرف بیرون حرکت کردیم.
سوار بر شفق به دنبال داریا وارد قلعه شدم و سربازها پشت سرم پاکوبان میاومدند. در تمام مدتی که از شهر عبور میکردیم، مردم با تعجب و نگاهی متفاوت به ما چشم میدوختند و بعد از چند دقیقه شروع به پچ پچ میکردند. معلوم بود اتفاقاتی که اینقدر سریع در حال رخ دادن بود، هنوز براشون عجیب بوده، مرگ ویگن، جانشینی برسام و... چیزهایی نبودند که بتونند به این راحتی قبول و درک کنند.
فضای قلعه هم با دفعه قبلی خیلی متفاوت بود. حیاط بزرگ با وجود اون تعداد سرباز و فرمانده و شاهزاده، غلغله بود و حتی اسبهای ما به زحمت از بین جمعیت عبور میکردند.
نزدیک پلهها از اسب پیاده شدیم و با کمک سربازهایی که راه رو برامون باز میکردند، وارد قصر شدیم. اینجا خلوتتر به نظر میرسید و فقط چند شاهزاده مسن و عالی مقام مشغول صحبت با هم بودند. پس برسام کجا بود؟
به محض اینکه بهش فکر کردم مثل جن از روی پلهها ظاهر شد. با تمام ناراحتی که تو وجودم ازش داشتم بهش خیره شدم؛ اما اون با اخم و جدیتی بیسابقه به طرف ما اومد و بیتوجه به من رو به داریا گفت:
_ مراقب باش خطا نره، به اتاقش ببرش.
بعد از گفتن این حرف به سمت حیاط قلعه رفت. معلوم بود خیلی درگیره.
پشت سر داریا از پلههای مارپیچ تا طبقه دوم بالا رفتیم و به طرف اتاقهای سمت راست، همون سمتی که پنجره بزرگی رو به شهر داشت حرکت کردیم.
از در بزرگ قهوهای با طرحهای طلایی گذشتیم و پشت دری کوچکتر که متعلق به اتاقی درست کنار اون اتاق بزرگ بود متوقف شدیم.
داریا جلو رفت و در رو باز کرد، بعد با دست به داخل اشاره کرد و گفت:
_ برو تو. حواست رو هم جمع کن، اتاق شاهزاده برسام همین اتاق بزرگ کناریه، دست از پا خطا کنی میاد سراغت.
با شنیدن حرفش نگاهی طلبکارانه به چهرهی خندان و پر از منظورش انداختم و سری به نشونهی تاسف براش تکون دادم. خدا میدونه که به خاطر چند باری که نقشههام رو بهم ریخته و باهام درافتاده بود چقدر ازش بدم میاومد؛ اما اون انگار پرروتر از اینها بود که با تاسف من خجالت زده بشه؛ چون پوزخندی زد و گفت:
_ من تا صبح وقت ندارم منتظرت بمونم. برو تو.
بالاخره نگاهم رو ازش گرفتم و وارد اتاق شدم. در بلافاصله پشت سرم بسته و قفل شد.
به محض ورود به اتاق نگاهم روی دو پنجره بزرگی که با پردههای کرم و قهوهای پوشیده شده بودند، ثابت موند. بیمعطلی دویدم سمت پنجره اول که دقیقا روبروی در بود و منظره دشتی بیابانها و خونههای تک و توک کناره غربی شهر جلوم ظاهر شد. این اونی نبود که من میخواستم. دویدم سمت اون یکی پنجره که روی دیوار کناری، جهانی جدید رو به روم باز میکرد و با دیدن منظره شهر و حیاط قلعه لبخندی روی لبم نشست، همین رو میخواستم.
آروم پنجره رو باز کردم. سرم رو کمی به بیرون مایل کردم و تونستم خیلی راحت از اون طرف لبه پهن و سنگی حیاط قلعه رو با جمعیت انبوه توش ببینم. فاصله از اینجا تا پایین خیلی زیاد بود و نسبت به برسام دید نداشتم؛ اما صداش اونقدر خشن و بلند و گیرا بود که اگه یکم دقت میکردم، میتونستم حرفهاش رو بشنوم.
چشمهام رو بستم، گوشم رو به طرف بیرون گرفتم و صدای برسام کم کم برام واضح شد:
_متاسفانه ویگن بزرگ بر اثر بیماری که از مدتها قبل گریبان گیرشان شده بود جان دادند؛ اما آنچه که مهم است این است که در آخرین لحظات طبق این نامه که به مهر خودشان مزین شده، سلطنت به من واگذار شد.
همه افراد حاضر در حیاط ساکت بودند. انگار هیچکس جرات مخالفت یا بیان عقیده نداشت! با چشمهای خودم در اولین و آخرین ملاقاتی که با ویگن داشتم دیده بودم که از من هم سالمتر و سرحالتره، معلومه کسی این حرفها رو باور نمیکرد؛ اما کی بود که جرات کنه حرف بزنه، فضای ترس حتی از این فاصله هم قشنگ حس میشد.
گوشهام رو تیز تر کردم و سرم رو جلوتر بردم، صدای برسام دوباره بلند شد:
_ از هم اکنون من، پادشاه و فرمانروای مطلق این سرزمین خواهم بود و به زودی همراه با متحدی قدرتمند به کشور گشایی خواهم پرداخت، سرزمین ما به دوران اوج خود خواهد رسید.
با تموم شدن حرف برسام چند تا سرباز و فرمانده از بین جمعیت شروع کردند به هورا کشیدن و چند لحظه بعد بقیه هم، از ترس و اجبار یا میل، باهاشون همراه شدند.
واقعا که این برسام عجب موذی بود! پنجره رو بستم و با راحت شدن خیالم نگاهم تازه شروع کرد به اسکن اتاق، تختی بزرگ و قهوهای با روتختی کرم رنگ و طلادوزی شده وسط اتاق، دو کمد بلند و قهوهای لباس اطراف تخت و یک میز کوچکتر با آینه روش کنار پنجره قرار داشت، چندتا گلدون بلند هم گوشه و کنار چیده شده بودند. از پنجره فاصله گرفتم و تا نزدیک تخت جلو رفتم. دستی به حریر کرم رنگی که از چهارچوب اطراف سقفِ تخت تا پایین آویزون شده بود کشیدم. آروم کنار زدمش و با احتیاط وارد فضای پوشیده در حریر شدم. کیسهام رو که هنوز تو دستهام بود، زیر فضای خالی تخت گذاشتم و یکم هولش دادم عقب تا دیده نشه. خیالم که از بابت کیسه راحت شد دوباره پرده حریر رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. تو این اتاق اونقدر احساس امنیت نداشتم که بتونم راحت بخوابم.
هوا کم کم داشت تاریک میشد و سنگهای سفید اطراف اتاق از خیلی وقت پیش نورانیتر شده بودند؛ اما هنوز هیچکس سراغی از من نگرفته بود.
حیاط خلوت شده بود و حالا فقط سربازها بودند که همه جا نگهبانی میدادند. ترس و اضطراب همراه با قدمهای نرم نرمک شب، داشتند لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند و من با تمام وجود سعی در کنترلشون داشتم. اینجا خود میدان جنگ بود و لحظهای اضطراب و ناامیدی میتونست، شکست ابدی رو برام به همراه داشته باشه.
با غروب آفتاب برای پیدا کردن اون آرامش گمشده پارچ آب و لگن نقرهای رو وسط اتاق گذاشتم و شروع کردم به وضو گرفتن و بعدش نماز خوندن.
خدا رو شکر میکردم که حداقل این نعمت ازم گرفته نشده بود و میتونستم هر زمان که بخوام از اون منبع بیپایانِ آرامش، انرژی بگیرم. نمیخواستم اغراق کنم؛ اما شاید اگه این راز و نیاز نبود، من خیلی زودتر از اینها کم میآوردم.
با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل، یه دفعه از جا پریدم و سریع مهر و جانمازم رو زیر شنلم پنهان کردم.
*
نامیا: مشهور، نامور
یسان: سزاوار و لایق
گوماتو: انقلابی زمان مادها
مشیا: نام نخستین مرد در اوستا
کهبد: خداوند کوه، عابد
دیگه وقتی برای ترس و ناامیدی نداشتم، اینطور که معلومه حریفم بسیار با اراده، سرسخت و باهوش بود، پس باید تمام سعیم رو به کار میگرفتم.
سریع و با اضطرابی خزنده که کم کم داشت، تمام وجودم رو میگرفت، از جام بلند شدم و کیسهی وسایلم رو از گوشهی اتاق برداشتم. اوریا رو از توش بیرون کشیدم و تشک تخت رو بلند کردم. همزمان که اوریا رو زیرش جاسازی میکردم رو به سپنتا گفتم:
_ من وقت زیادی ندارم جناب سپنتا، اوریا رو پنهان میکنم. یادتون باشه که فقط شما از جاش اطلاع دارید، بردنش به اون قلعه اصلا به صلاح نیست.
چشمهای نمدار از اشکم رو با پشت دست پاک کردم و ادامه دادم:
_ به احتمال زیاد به زودی از طرف برسام میان دنبالم. من به قلعه میرم؛ اما شما رو فراموش نخواهم کرد، خواهش میکنم در دسترس باشید. من بیشتر از همه روی شما حساب میکنم و میخوام بدونید که آخر این ماجرا هرچی که باشه نمیگذارم آسیبی به مردمم برسه، حتی به قیمت از دست دادن جونم.
کتابچه راهنمایی رو که از جناب نیاسا گرفته بودم و تا به حال کلی به دردم خورده بود به همراه مهری که تو جانماز سبز و کوچیک پیچیده شده بود از روی میز کنار تخت برداشتم و توی کیسه جاسازی کردم.
بند بلند کیسه رو تو دستم گرفتم و با عجله روی صندلی نشستم. رو به سپنتا که تا حالا تو سکوت فقط به حرکاتم نگاه میکرد، پرسیدم:
_ مردن ویگن بده یا خوب؟
تصمیم داشتم تا وقت دارم سوالاتم رو بپرسم و اطلاعات جمع کنم، شاید دیگه هیچوقت فرصتی برای صحبت پیدا نمیکردیم.
اخمی کرد و در جواب سوالم گفت:
_ برسام بسیار باهوش، عشق قدرت و خونریزیه، پس مطمئن باشید روی کار اومدنش به نفع هیچکس نیست. حتی بسیاری از شاهزادگان و فرماندهان و علیالخصوص مردم هم ممکنه ناراضی باشند.
سرم رو به نشونهی تایید حرفش تکون دادم و سوال دومم رو پرسیدم:
_ نظر چاووش اعظم چی بود؟ چیزی نگفتند؟
با حالت عصبی دستی بین موهاش کشید و گفت:
_ چاووش اعظم خیلی به شما امید داشتند و گفتند که بهتون بگم تنها با غلبه بر ترسها و ناامیدیها و ایمان به امداد خداوند که میتونیم، پیروز بشیم.
جالب بود که چاووش اعظم دقیقا به نقطه ضعف من اشاره کرده بود!
سپنتا ادامه داد:
_خیلی از قبایل و اکثر مردم از وضعیت موجود ناراضی هستند، پس به طریقی طرف ما محسوب میشند. نیروهای شیطانی به وسیلهی شاهزادگان اونیکسی که توانایی خاصی در جادو دارند، کنترل میشند و تا حالا نفوذ ناپذیرترین بخش قضیه بودند.
صدای کوبیده شدن تعداد زیادی پا با کف چوبی راهرو باعث شد، سپنتا دست از توضیح دادن بکشه و لحظهای هردو به هم نگاه کنیم. یعنی به همین زودی اومده بودند دنبالم؟!
سپنتا آشفته و مستاصل از این سرعت عمل برسام از جاش بلند شد و گفت:
_ این اسامی رو به خاطر بسپارید؛ نامیا، یسان، مشیا، گوماتو، کهبد.
با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم اسامی رو تو فضای ملتهب مغزم چند بار تکرار کنم تا فراموشم نشه.
دهن باز کردم تا علت به خاطر سپردن این اسامی رو بپرسم که در باز شد و داریا به همراه ده سرباز وارد شدند!
با این ورود ناگهانی سر کیسه رو تو مشتم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم تا آرامشم رو حفظ کنم، از حالا باید با سیاست بیشتری رفتار میکردم.
سپنتا با دیدن سربازها قدمی به سمتشون برداشت و گفت:
_ شما اینجا چیکار میکنید؟ هنوز نمیدونید نباید بدون اذن و اجازه به جایی داخل بشید؟
داریا که جلوتر از همه ایستاده بود نگاهی به سرتاپای سپنتا انداخت و رو به من گفت:
_ به دستور سرورم برسام بزرگ، پادشاه و مالک این سرزمین پهناور، شما را به قلعه فرماندهی خواهم برد.
پشت بند این حرف سربازها به سمتم دویدند و تو یه چشم به هم زدن دورهام کردند.
سپنتا عصبانی از رفتار داریا میخواست به طرف سربازها حرکت کنه؛ اما با اشارهی سر من متوقف شد. مطمئنا الان وقت جنگیدن و هدر دادن نیروها نبود. به خاطر همین نقابم رو روی صورتم کشیدم و قبل از اینکه دعوایی سر بگیره با سپنتا خداحافظی کردم و همراه سربازها به طرف بیرون حرکت کردیم.
سوار بر شفق به دنبال داریا وارد قلعه شدم و سربازها پشت سرم پاکوبان میاومدند. در تمام مدتی که از شهر عبور میکردیم، مردم با تعجب و نگاهی متفاوت به ما چشم میدوختند و بعد از چند دقیقه شروع به پچ پچ میکردند. معلوم بود اتفاقاتی که اینقدر سریع در حال رخ دادن بود، هنوز براشون عجیب بوده، مرگ ویگن، جانشینی برسام و... چیزهایی نبودند که بتونند به این راحتی قبول و درک کنند.
فضای قلعه هم با دفعه قبلی خیلی متفاوت بود. حیاط بزرگ با وجود اون تعداد سرباز و فرمانده و شاهزاده، غلغله بود و حتی اسبهای ما به زحمت از بین جمعیت عبور میکردند.
نزدیک پلهها از اسب پیاده شدیم و با کمک سربازهایی که راه رو برامون باز میکردند، وارد قصر شدیم. اینجا خلوتتر به نظر میرسید و فقط چند شاهزاده مسن و عالی مقام مشغول صحبت با هم بودند. پس برسام کجا بود؟
به محض اینکه بهش فکر کردم مثل جن از روی پلهها ظاهر شد. با تمام ناراحتی که تو وجودم ازش داشتم بهش خیره شدم؛ اما اون با اخم و جدیتی بیسابقه به طرف ما اومد و بیتوجه به من رو به داریا گفت:
_ مراقب باش خطا نره، به اتاقش ببرش.
بعد از گفتن این حرف به سمت حیاط قلعه رفت. معلوم بود خیلی درگیره.
پشت سر داریا از پلههای مارپیچ تا طبقه دوم بالا رفتیم و به طرف اتاقهای سمت راست، همون سمتی که پنجره بزرگی رو به شهر داشت حرکت کردیم.
از در بزرگ قهوهای با طرحهای طلایی گذشتیم و پشت دری کوچکتر که متعلق به اتاقی درست کنار اون اتاق بزرگ بود متوقف شدیم.
داریا جلو رفت و در رو باز کرد، بعد با دست به داخل اشاره کرد و گفت:
_ برو تو. حواست رو هم جمع کن، اتاق شاهزاده برسام همین اتاق بزرگ کناریه، دست از پا خطا کنی میاد سراغت.
با شنیدن حرفش نگاهی طلبکارانه به چهرهی خندان و پر از منظورش انداختم و سری به نشونهی تاسف براش تکون دادم. خدا میدونه که به خاطر چند باری که نقشههام رو بهم ریخته و باهام درافتاده بود چقدر ازش بدم میاومد؛ اما اون انگار پرروتر از اینها بود که با تاسف من خجالت زده بشه؛ چون پوزخندی زد و گفت:
_ من تا صبح وقت ندارم منتظرت بمونم. برو تو.
بالاخره نگاهم رو ازش گرفتم و وارد اتاق شدم. در بلافاصله پشت سرم بسته و قفل شد.
به محض ورود به اتاق نگاهم روی دو پنجره بزرگی که با پردههای کرم و قهوهای پوشیده شده بودند، ثابت موند. بیمعطلی دویدم سمت پنجره اول که دقیقا روبروی در بود و منظره دشتی بیابانها و خونههای تک و توک کناره غربی شهر جلوم ظاهر شد. این اونی نبود که من میخواستم. دویدم سمت اون یکی پنجره که روی دیوار کناری، جهانی جدید رو به روم باز میکرد و با دیدن منظره شهر و حیاط قلعه لبخندی روی لبم نشست، همین رو میخواستم.
آروم پنجره رو باز کردم. سرم رو کمی به بیرون مایل کردم و تونستم خیلی راحت از اون طرف لبه پهن و سنگی حیاط قلعه رو با جمعیت انبوه توش ببینم. فاصله از اینجا تا پایین خیلی زیاد بود و نسبت به برسام دید نداشتم؛ اما صداش اونقدر خشن و بلند و گیرا بود که اگه یکم دقت میکردم، میتونستم حرفهاش رو بشنوم.
چشمهام رو بستم، گوشم رو به طرف بیرون گرفتم و صدای برسام کم کم برام واضح شد:
_متاسفانه ویگن بزرگ بر اثر بیماری که از مدتها قبل گریبان گیرشان شده بود جان دادند؛ اما آنچه که مهم است این است که در آخرین لحظات طبق این نامه که به مهر خودشان مزین شده، سلطنت به من واگذار شد.
همه افراد حاضر در حیاط ساکت بودند. انگار هیچکس جرات مخالفت یا بیان عقیده نداشت! با چشمهای خودم در اولین و آخرین ملاقاتی که با ویگن داشتم دیده بودم که از من هم سالمتر و سرحالتره، معلومه کسی این حرفها رو باور نمیکرد؛ اما کی بود که جرات کنه حرف بزنه، فضای ترس حتی از این فاصله هم قشنگ حس میشد.
گوشهام رو تیز تر کردم و سرم رو جلوتر بردم، صدای برسام دوباره بلند شد:
_ از هم اکنون من، پادشاه و فرمانروای مطلق این سرزمین خواهم بود و به زودی همراه با متحدی قدرتمند به کشور گشایی خواهم پرداخت، سرزمین ما به دوران اوج خود خواهد رسید.
با تموم شدن حرف برسام چند تا سرباز و فرمانده از بین جمعیت شروع کردند به هورا کشیدن و چند لحظه بعد بقیه هم، از ترس و اجبار یا میل، باهاشون همراه شدند.
واقعا که این برسام عجب موذی بود! پنجره رو بستم و با راحت شدن خیالم نگاهم تازه شروع کرد به اسکن اتاق، تختی بزرگ و قهوهای با روتختی کرم رنگ و طلادوزی شده وسط اتاق، دو کمد بلند و قهوهای لباس اطراف تخت و یک میز کوچکتر با آینه روش کنار پنجره قرار داشت، چندتا گلدون بلند هم گوشه و کنار چیده شده بودند. از پنجره فاصله گرفتم و تا نزدیک تخت جلو رفتم. دستی به حریر کرم رنگی که از چهارچوب اطراف سقفِ تخت تا پایین آویزون شده بود کشیدم. آروم کنار زدمش و با احتیاط وارد فضای پوشیده در حریر شدم. کیسهام رو که هنوز تو دستهام بود، زیر فضای خالی تخت گذاشتم و یکم هولش دادم عقب تا دیده نشه. خیالم که از بابت کیسه راحت شد دوباره پرده حریر رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. تو این اتاق اونقدر احساس امنیت نداشتم که بتونم راحت بخوابم.
هوا کم کم داشت تاریک میشد و سنگهای سفید اطراف اتاق از خیلی وقت پیش نورانیتر شده بودند؛ اما هنوز هیچکس سراغی از من نگرفته بود.
حیاط خلوت شده بود و حالا فقط سربازها بودند که همه جا نگهبانی میدادند. ترس و اضطراب همراه با قدمهای نرم نرمک شب، داشتند لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند و من با تمام وجود سعی در کنترلشون داشتم. اینجا خود میدان جنگ بود و لحظهای اضطراب و ناامیدی میتونست، شکست ابدی رو برام به همراه داشته باشه.
با غروب آفتاب برای پیدا کردن اون آرامش گمشده پارچ آب و لگن نقرهای رو وسط اتاق گذاشتم و شروع کردم به وضو گرفتن و بعدش نماز خوندن.
خدا رو شکر میکردم که حداقل این نعمت ازم گرفته نشده بود و میتونستم هر زمان که بخوام از اون منبع بیپایانِ آرامش، انرژی بگیرم. نمیخواستم اغراق کنم؛ اما شاید اگه این راز و نیاز نبود، من خیلی زودتر از اینها کم میآوردم.
با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل، یه دفعه از جا پریدم و سریع مهر و جانمازم رو زیر شنلم پنهان کردم.
*
نامیا: مشهور، نامور
یسان: سزاوار و لایق
گوماتو: انقلابی زمان مادها
مشیا: نام نخستین مرد در اوستا
کهبد: خداوند کوه، عابد
آخرین ویرایش توسط مدیر: