کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
برسام رفته بود و با حرف آخرش تمام معادلات ذهنیم رو بهم ریخته بود. فکرش رو هم‌ نمی‌کردم به این زودی وقتش برسه، وقت عمل به قولی که حتی فکر بهش حالم رو بد می‌کرد و تا پای مرگ‌ می‌رسوندم.
من و برسام با هم! آخه مگه ممکن بود بتونم با چنین موجودی کنار بیام؟ مگه می‌تونستم آرتین رو از قلبم بیرون کنم؟ نه، همه‌ی این‌ها محال بود، محال...
می‌خواستم با سپنتا ملاقات کنم، می‌خواستم ببینمش و ازش بپرسم که چقدر دیگه باید مقاومت کنم؟ تا کی باید ادامه می‌دادم؟ چقدر طول می‌کشید این اتحاد؟ من دستم از بیرون قصر کوتاه بود. باید همه این‌ها رو ازش می‌پرسیدم و دلم رو آروم می‌کردم.
لباس‌هام رو پوشیدم و از در بیرون رفتم. دلم تو این اتاق داشت می‌ترکید، باید خودم رو آروم ‌می‌کردم.
نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن سربازی که کنار در کشیک می‌داد اخم‌هام تو هم رفت. مثل اینکه واقعا نمی‌تونستم تنها بیرون برم.
سرباز با دیدن من جلو اومد، تعظیمی کوتاه کرد و گفت:
_ شاهزاده خانم اجازه ندارند به تنهایی از اتاقشون بیرون برند.
خدایا داشتم ‌می‌مردم، اینجا دیگه نفس نداشت. آهی کشیدم و گفتم:
_ خب به داریا بگید بیاد با اون برم بیرون.
سرباز سری تکون داد و رو به سرباز دیگه‌ای که از اتاق برسام محافظت می‌کرد، گفت:
_ برو جناب داریا رو خبر کن.
حدود یه ربعی تو اتاق انتظار کشیدم تا بالاخره صدای تقه از در اتاق بلند شد. رفتم سمت در و با دیدن داریا با اون چهره‌ی اخمو، اخم‌های من هم رفت تو هم. هنوزم ‌نمی‌دونستم این مرد دقیقا کیه و واسه چی این‌قدر با من مشکل داره؛ اما امروز ازش سر در می‌آوردم.
دوتایی راه افتادیم سمت حیاط قلعه، نیاز به هوای آزاد رو با تک تک سلول‌های بدنم حس می‌کردم.
داخل حیاط کمی قدم زدم و سعی کردم طوری که داریا متوجه هدفم نشه تا جایی خلوت و خالی از سرباز پیش برم. وقتی به مکان مناسب رسیدم بالاخره دل رو به دریا زدم و سوالی رو که از مدت‌ها قبل تو ذهنم بود و شاید کلید حل خیلی از معماهای ذهنم، عنوان کرد:
_ تو کی هستی داریا؟ کی هستی که همه جا رد پات هست و خودت نیستی؟ کی هستی که ندیده و نشناخته باهام دشمنی؟
انگار از این سوال ناگهانی من خیلی تعجب کرد؛ چون تا چند ثانیه فقط ساکت بود و بعد گفت:
_خیلی دوست داری بدونی؟ شاید اگه از هویت واقعی من باخبر بشی دیگه از خجالت نتونی سر بلند کنی.
با شنیدن این‌حرف برای دونستن حقیقت تشنه‌تر شدم. داریا
رو اولین بار تو دانشگاه دیده بودم. مدتی با الهام طرح دوستی ریخته بود و به همین خاطر زیاد ازش خوشم نمی‌اومد. اصلا انگار این پسر مهره مار داشت؛ چون بیشتر دخترهای دانشگاه یه جورایی شیفته‌اش شده بودند. یک روز قبل از اینکه الهام ناپدید بشه هم سر داریا با هم بحث کرده بودیم، من ازش خواسته بودم از این روابط دوری کنه؛ اما اون...
صدای داریا بعد از سکوت ادامه‌دار من بلند شد:
_ چی شد شاهزاده خانم؟ نمی‌خوای حقیقت رو بدونی؟ ازش می‌ترسی؟
مصمم‌تر از قبل یک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
_ من هرگز از واقعیت فرار نمی‌کنم و حقایقی به مراتب تلخ‌تر رو تحمل کردم. پس لطفا بگو.
به طرف تیکه سنگ بزرگی که گوشه‌ای از قسمت پر درخت جا خوش کرده بود رفت و همزمان که می‌نشست، گفت:
_بسیار خوب، خوشحالم که خودت موضوعی رو که خیلی علاقه داشتم بهت بگم، پیش کشیدی. پس حالا که خودت خواستی بدون حرف اضافه فقط گوش کن.
من اون کسی هستم که همه اون دوازده تا دختر رو وارد این سرزمین کردم.
با شنیدن این حقیقت، متعجب قدمی به طرفش برداشتم و گفتم:
_ حدس می‌زدم یه ربطی به این قضیه داشته باشی؛ اما فکرش رو هم ‌نمی‌کردم خودت عامل این اتفاقات باشی!
داریا خودش رو روی سنگ‌ بالاتر کشید و با لحنی عصبی گفت:
_ مگه نگفتم حرف نزن تا تمام ماجرا رو تعریف کنم؟ خوشم ‌نمیاد وسط بازگوکردن نقشه‌هام حرفی بزنی.
با شنیدن این حرف دهنم خود به خود بسته شد؛ اگه می‌خواستم حقیقت رو بدونم باید به حرفش گوش می‌کردم.
ادامه داد:
_ من ماموریت داشتم تو رو پیدا کنم شاهزاده خانم، من تنها کسی بودم که می‌تونستم هاله آبی ساطع شده از جسم یک شاهزاده لاجورد رو ببینم پس به دستور سرورم برسام بزرگ به شهر شما اومدم؛ چون قبلا انرژی زیادی، مبنی بر حضور یک منبع نور لاجوردی رو در اون منطقه کشف کرده بودیم و سرورم از دهان چند پیشگو شنیده بود که دختری از خاندان لاجورد پیدا میشه و همه چیز رو تغییر میده؛ پس زودتر دست به کار و برای پیدا کردن اون دختر پیش قدم شدند. بهترین جایی که در یک شهر کوچیک می‌تونستم به دخترها نزدیک باشم دانشگاه بود. پس به عنوان دانشجو وارد اونجا شدم و با دخترهایی که از نظر زیبایی تک بودن طرح دوستی می‌ریختم. اشتباهم هم همین جا بود، اینکه فکر می‌کردم یک شاهزاده الزاما باید زیباترین دختر باشه. در حالی که یه دختر معمولی مثل تو، اونی بود که دنبالش بودم.
اما تمام اشتباهات هم مربوط به من نمیشد. روزی که هر کدوم از این دخترها رو به وسیله‌ی سنگ انتقال دهنده به سرزمین اونیکس می‌آوردم نوری ضعیف و لاجوردی ازشون ساطع میشد و همین مساله باعث میشد فکر کنم این بار انتخابم درست بوده؛ اما افسوس که نفهمیدم منبع این نور اون دخترها نیستند، بلکه تویی که آخرین بار با اون‌ها در ارتباط بودی!
در مورد اینکه چرا نتونستم هاله لاجوردی اطراف تو رو تشخیص بدم هنوز هم به جواب قانع کننده‌ای نرسیدم. دقیقا مثل این سوال که تو چطور وارد این سرزمین شدی و هنوز بی‌جواب مونده.
در هر حال در اون زمان شانس آوردی و سرنوشتی که در انتظار تو بود، گریبان اون دخترها رو گرفت.
احساس عذاب وجدان گرفته بودم. این یعنی اون دخترهای بیچاره به پای من سوخته بودند! یعنی بی‌گـ ـناه بودن و تنها اشتباهشون اعتماد و دوستی با داریا بوده، چیزی که بارها بهشون تذکر داده بودم، اینکه هرگز به یه پسر اعتماد نکنند؛ اما این وسط آرزو واقعا بی‌گـ ـناه بود؛ چون هیچ دوستی و رابـ ـطه ای با داریا نداشت و تنها به خاطر همراهی با مریم تو اون روز آخری، پاش به این سرزمین باز شده بود.
سری رو که پایین افتاده بود کم کم بالا گرفتم و پرسیدم:
_ خب اینا چه ربطی به دشمنی ما داشت؟ بگو علت این کینه چیه؟ چرا می‌خواستی من رو پیدا کنی؟ چرا الان این‌قدر باهام‌ مشکل داری و همه نقشه‌هام رو بهم می‌ریزی؟
از روی سنگ بلند شد، دست‌هاش رو تو جیب شلوارش کرد و با غروری خاص گفت:
_ چون من داریا، فرزند شاهزادگان رهام و ماهزاد هستم و تو دختر دایی منی هستی که به خاطر اشتباه پدرت به این روز افتادم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    به محض شنیدن این کلمات عجیب از دهن داریا چشم‌هام برای پیدا کردن سرنخی از این معما، شروع به اسکن چهره‌اش کرد. چشم‌های آبی و موهای قهوه‌ای روشن! شواهد نشون می‌داد حرفش درسته؛ اما مگه سپنتا نمی‌گفت دو شاهزاده از دوخاندان مختلف نمی‌تونند...
    سوالی رو که یک بار در ذهنم طرح کرده بودم ازش پرسیدم:
    _ مگه دو شاهزاده از دو خاندان متفاوت می‌تونند بچه دار بشند؟!
    داریا پوزخندی زد و گفت:
    _ این اراجیف رو کی به خوردت داده؟ کی گفته نمی‌تونند بچه‌دار بشند؟ خوب چشم‌هات رو باز کن، اینی که جلوت ایستاده بازمانده دو خاندان کهربا و لاجورده.
    تنها مشکل این ازدواج اینه که بچه‌هایی مثل من بعد از به وجود اومدن دچار دو سرنوشت می‌شند؛ یا اینکه در بدو تولد به دلیل عدم همخوانی خون دو خاندان از بین می‌رند یا اگه شانس بیارند و زنده بمونند، دارای خصوصیت هر دو خاندان می‌شند و در نتیجه هیچ خاندانی اون‌ها رو به رسمیت نمی‌شناسه، دقیقا مثل من که به خاطر خطای پدر تو تبدیل شدم به موجودی اضافی که با وجود استعداد بالا در هیچ خاندانی پذیرفته نمیشه.
    از اونجایی که مدت‌هاست دیگه کسی سمت این نوع ازدواج نمیره، خیلی از مردم بر این باورن که از چنین ازدواجی فرزندی حاصل نمیشه؛
    اما این‌ها همش دروغ محضه و من هم شاهدش هستم. بعد از مرگ پدر و مادرم‌ همه منو طرد کردند، این عالیجناب برسام بود که توانایی‌های من رو دید و کمکم کرد تا خودم رو بالا بکشم.
    صداش رو بالاتر برد و با لحنی عصبانی ادامه داد:
    _ خوب به من نگاه کن، تو شدی شاهزاده خانم محترم خاندان لاجورد و من شدم بازمانده‌ای بی ارزش، من گذشته پر از سختی داشتم و همه این‌ها رو از چشم پدر تو می‌بینم، کسی که دودمانم رو به باد داد، باعث شد مادرم گرفتار ویگن بشه و برای رهایی از سرنوشت شومش با پدرم فرار کنه. من از پدرت متنفرم و از تو بیشتر‌.
    دیگه داشت خیلی تند میرفت، اصلا خوشم نمی‌اومد کسی پشت پدرم اینجوری حرف بزنه، نفرتش کمی غیر منطقی بود. اخمی کردم و گفتم:
    _ درسته تو در سختی زیادی بزرگ شدی؛ اما پدر من هم مقصر تمام این قضایا نبوده‌. این پدر و مادر خودت بودند که با انتخاب همدیگه این راه رو جلوی پات گذاشتند. این مشکل بزرگان خاندان کهربا و لاجورد بوده که به خاطر تعصبات و افکار پوچ، شاَن و شخصیتت رو نادیده گرفتند. پدر من به اندازه ‌کافی عذاب کشیده و برای جبران خطاش تنها فرزندش رو به میدان جنگ فرستاده؛ دیگه باید چه کار می‌کرد که نکرده؟ اما حالا وقت دشمنی نیست، تو از خاندان من هستی و الان زمان اتحاده، با من همراه شو تا تو رو به جایگاه حقیقی که ازت گرفته شده برسونم. لیاقت تو این نیست که در آدم‌کشی‌های برسام شریک باشی.
    داریا مشت گره کرده‌اش رو به کف دست دیگه‌اش کوبید و از لای دندون‌های بهم فشرده گفت:
    _ پدرت رو تبرئه نکن. من هرگز از خطاش نمی‌گذرم؛ چون با اشتباهش تمام زندگی من رو تباه کرده. نیازی به کمکت هم ندارم، همین الان بدون تو هم دارم به جایگاه خودم‌ نزدیک میشم.
    راه افتاد سمت قلعه؛ اما هنوز دو قدم نرفته بود که سرجاش ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت:
    _خون فامیلی ما مانع از این میشه که از حرف‌های امروزت چیزی به برسام بگم؛ اما دفعه‌ی بعدی تمام این روابط رو زیر پا می‌گذارم و گزارش رفتارها و حرف‌های مشکوکت رو به عالیجناب برسام میدم، پس بهتره حواستو جمع کنی.
    و دوباره به راهش ادامه داد.
    اون‌قدر عصبانی بود که یادش رفت به دستور برسام نباید بگذاره من تنها باشم!
    تا نزدیک غروب آفتاب همون جا نشستم و به حرف‌های داریا فکر کردم، به اینکه چقدر حق داره و اگه من جاش بودم چه حسی داشتم؟ یا اینکه اگه این اتفاقات برای من می افتاد الان چیکار میکردم؟
    بالاخره وقتی نتونستم بین کفه‌های ترازوی دل و عقلم اعتدال بر قرار کنم ناامید از افکاری که به جایی نمی‌رسید از جام بلند شدم و سمت قلعه‌ راه افتادم.
    نزدیک اتاقم، با دیدن در بزرگ اتاق برسام دوباره یاد مردی افتادم که به زودی قرار بود وارد زندگی کثیفش بشم! اتفاقی که قرار بود با برگشتش بیفته، قلبم رو فشرده می‌کرد و باعث میشد زیر لب دائما زمزمه کنم:«خدایا خودت یه راهی پیش روم‌ بذار.»
    با فکری مشوش و درگیر در اتاقم رو باز کردم؛ اما با دیدن کسی که روی تنها صندلی نشسته بود، لحظه‌ای همه دل مشغولی‌ها فراموشم شد. یعنی درست می‌دیدم؟ این سپنتا بود که انتظارم رو می‌کشید؟ چی بهتر از یه آدم عاقل که بتونه حرف‌هات رو بشنوه و کمکت کنه تو این موقعیت به درد می‌خورد؟
    لبخندی محزون مهمون لبم شد و با خوشحالی آمیخته با غمی پنهان رفتم سمتش و گفتم:
    _ سلام جناب سپنتا. باور نمی‌کنید چقدر به حضور و هم فکریتون احتیاج داشتم.
    سپنتا از جاش بلند شد و با لحنی جدی گفت:
    _ به محض اینکه خبردار شدم شاهزاده برسام به سرکشی رفته خودم رو به اینجا رسوندم. نباید این فرصت طلایی رو از دست بدیم شاهزاده خانم.
    بهش نزدیک شدم و آروم پرسیدم:
    _ منظورتون چیه؟
    لبخندی از سر غرور زد و با صدایی آروم و با احتیاط جواب داد:
    _من در این مدت سعی کردم با سرزمین زمرد در ارتباط باشم. شاه راتین بزرگ دسته‌ای از زبده‌ترین نیروهاش رو برای حمله آماده کرده و تنها منتظر اعلام آمادگی شما هستند. مثل اینکه شما باید دو روز قبل از شروع لشکر کشی اطلس خشک شده رو به آتش بکشید تا مطمئن بشند مشکلی وجود نداره.
    اطلس خشک شده؟! خدایا هنوز نتونسته بودم متوجه این حرف جناب نیاسا بشم. هنوزم نمی‌دونستم اطلس خشک شده چیه!
    نگاه گنگم رو به سپنتا که مشتاقانه نگاهم می‌کرد انداختم و دهن باز کردم تا بپرسم اطلس خشک شده چیه؟ اما با فکر به اینکه شاید با این سوال ناشیانه، از خودم ناامیدش کنم منصرف شدم و به جاش پرسیدم:
    _ از اتحاد داخلی چه خبر؟
    این بار انگار کمی بادش خوابید و با لحنی که دیگه مثل قبل پر غرور و خوشحال نبود، گفت:
    _ اتحاد داخلی به نظر کمی سخت میاد. بسیاری از سران قبایل و خاندان‌ها از برسام واهمه دارند و نمی‌تونند به حرف ما مبنی بر حمایت، اعتماد کنند. ماباید به طریقی اعتمادشون رو جلب کنیم.
    اخم‌هام رفتن تو هم، داشت چی می‌گفت؟ اینجوری که همه چیز بهم می‌ریخت.
    فکر کنم وقتش بود که خودم وارد عمل بشم. نگاهم رو از پنجره بزرگ به فضای شهر دوختم و گفتم:
    _ اگه من مستقیما باهاشون حرف بزنم چی؟ به نظرتون اینجوری به ما اعتماد می‌کنند؟
    با شنیدن حرفم از جا پرید و با خوشحالی گفت:
    _ آفرین به این فکر؛ در این صورت شک ندارم به ما اعتماد می‌کنند. اون‌ها فقط منتظر روزنه‌ای هستند تا بتونند بهش امید ببندند. شما با این کار دقیقا نقش اون روزنه امید رو پیدا می‌کنید؛ اما چطور می‌خواید از قلعه بیاید بیرون؟ و از اون مهم‌تر، با داریا چه کار می‌کنید؟ بهتر نیست باهاش صحبت کنیم؟ شاید اون هم از این همه ظلم برسام به ستوه اومده باشه.
    هه داریا، پسر عمه عزیز و تازه کشف شده‌ی من! اون هرگز قبول نمی‌کرد با ما همکاری کنه به خصوص با حرف‌های امروزش دیگه یقین پیدا کرده بودم هرگز و هیچ جا کمکم نمی‌کنه.
    نگاه متفکرم رو از منظره شهر گرفتم و گفتم:
    _ نه، روی داریا اصلا حساب نکنید. من نقشه‌ای دارم که اگه دقیق پیش بره به هدفمون می‌رسیم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صدای فریاد سربازی که در راهروی طبقه اول می‌دوید همه جا پیچید و باعث شد در میانه پله‌های مارپیچی متوقف بشم. داریا که پشت سر من داشت از پله‌ها بالا می‌اومد متعجب سمت صدا برگشت و با عصبانیت فریاد زد:
    _ چی شده سرباز؟ هنوز قانون قلعه رو یاد نگرفتی؟
    سرباز نفس نفس زنان جلو اومد و وقتی به پایین پله‌ها رسید گفت:
    _ عالیجناب شورش، شورش شده. عده زیادی از مردم در منطقه چادرنشین جمع شدند و قصد حرکت به طرف قلعه رو دارند.
    داریا با شنیدن این خبر با عجله از پله‌ها پایین رفت و با لحنی مضطرب گفت:
    _ چند نفر هستند؟ چی می‌خواند؟
    سرباز نگاهی به در ورودی قلعه انداخت و گفت:
    _ زیادند جناب داریا. نمی‌دونم شاید صد یا صد و پنجاه نفر، شاید هم بیشتر، خیلی بیشتر. عصبانی هستند و خواستار دیدار با عالیجناب برسام بزرگ.
    داریا درمانده و مستاصل از این وضعیت، دستی بین موهای فر و کوتاهش کشید و گفت:
    _ عالیجناب که نیستند. سربازها رو آماده کنید، همه رو سرکوب می‌کنیم.
    با شنیدن این دستور، بالاخره سکوتم رو شکستم و در حالی که گوشه‌ی دامن بلند و آبیم رو تو چنگم گرفته بودم و از پله‌ها پایین می‌اومدمز گفتم:
    _ این چه دستوریه که می‌دید؟ می‌خواید کاری کنید که عصبانی‌تر بشند و وقتی عالیجناب برسام برمی‌گردند شهری ویرانه رو تحویل بگیرند؟ اون‌ها اگه می‌خواستند حمله کنند، از اول این کار رو می‌کردند، وقتی تقاضای صحبت با عالیجناب رو می‌کنند؛ یعنی درخواستی دارند و به راحتی میشه قانعشون کرد.
    پایین پله‌ها رو به داریا ایستادم و در حالی که شنل لاجوردی و زیبام رو روی دوشم مرتب می‌کردم ادامه دادم:
    _ من خودم به دیدن اون‌ها میرم و آرومشون می‌کنم. من و عالیجناب متحد هم هستیم و طبق مفاد عهدنامه در غیاب ایشون من می‌تونم بخشی از امور رو در دست بگیرم. چه چیزی مهم‌تر از آروم کردن مردم در این موقعیت؟
    داریا که تمام مدت داشت مشکوکانه نگاهم می‌کرد، پوزخندی زد و گفت:
    _ فکر می‌کنید خیلی زرنگ هستید؟ می‌خواید به این طریق فرار کنید؟
    در جوابش من هم پوزخند زدم و گفتم:
    _ من اگه می‌خواستم فرار کنم موقعیت‌های بهتری داشتم. در ضمن اگر خیلی نگران هستید می‌تونید خودتون و چند سرباز هم همراهم ‌بیاید. فقط گفته باشم اگر اجازه ندید من برم و اتفاقی بیفته یا شورش گسترده بشه خودتون به تنهایی باید جواب عالیجناب برسام رو بدید. من به طور کامل کنار‌ می‌کشم.
    انگار دو دل شده بود. نگاه مرددش گاهی به حیاط قلعه کشیده میشد و گاهی به من.
    بالاخره بعد از چند دقیقه روبه سرباز گفت:
    _برو ده سرباز رو آماده کن. می‌ریم به شهر.
    سرباز چشمی گفت و لحظه آخر به دور از چشم داریا، سری برای من تکون داد و رفت.
    داریا نگاه خصمانش رو بهم دوخت و درحالی ‌که انگشت اشاره‌اش رو به نشونه تهدید جلوم می‌گرفت، گفت:
    _ اگر بفهمم داری زیر آبی می‌ری خودم می‌ندازمت سیاهچال و وقتی عالیجناب برگردند، بدترین مجازات‌ها رو برات در نظر می‌گیریم.
    سریع سری تکون دادم و گفتم:
    _ خودم می‌دونم چه موجود بی‌رحمی هستی.
    سوار بر شفق، کنار داریا و ده سربازی که اطرافمون رو گرفته بودند به سرعت به طرف منطقه چادر نشین تاختیم و با نزدیک شدن به جمعیت زیادی که یک جا جمع شده بودند از اسب‌ها پیاده شدیم.
    زن و مرد، از هر طبقه و قشری تجمع کرده بودند و با دیدن ما شروع کردند به فریاد کشیدن. داریا با دیدن انبوه جمعیت نگاهی طلبکارانه به من انداخت و با صدای بلندی که بین اون همه فریاد به گوشم برسه، گفت:
    _ بفرمایید، این گوی و این میدان. می‌خوام ببینم چه کاری از دستتون برمیاد.
    جلوتر از بقیه سمت جمعیت حرکت کردم، داریا و ده سرباز هم پشت سرم اومدند. مردم راه رو باز کردند و تونستیم تا دل جمعیت پیش بریم.
    برای مطمئن شدن از پیشروی درست نقشه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن جسم بیهوش داریا که به وسیله سرباز ها داشت از جمعیت دور میشد نفس راحتی کشیدم. مثل اینکه دوستان و سربازان نفوذی سپنتا تونسته بودند، کارشون رو درست انجام بدند.
    با دور شدن داریا با خیال راحت جلوتر رفتم و خودم رو از سنگ بزرگ بالا کشیدم. حالا یک سر و گردن از جمعیت بالاتر بودم و می‌تونستم بهتر حرف‌هام رو بزنم. مردم هم مشتاقانه به من چشم دوخته بودند، حالا وقتش بود. صدایی صاف کردم و شروع کردم:
    _ سلام بر مردم رنج کشیده‌ی سرزمین پدری،
    من، شاهزاده پاک نژاد، امروز به اینجا اومدم تا به شما بگم تنها نیستید، من همیشه و همه جا مدافع حقوق شما خواهم بود و لحظه‌ای فراموشتون نمی‌کنم و تا جایی که جان در بدن دارم برای خوشبختی و بهبود وضعیت شما می‌جنگم. شما مردم، بعد از پروردگار بی همتا، بزرگترین امید من برای نبرد علیه ظلم خواهید بود، پس به احترام امیدی که من به شما بستم، هرگز نا‌امید نشید و در این راه سخت تنهام نگذارید. بی شک، مردم بزرگترین سرمایه یک سرزمین هستند.
    تموم شدن سخنرانی کوتاهم مساوی بود با بالا رفتن غریو شادی و جون گرفتن شعاری آشنا:
    _ شاهزاده آسمانی، شاهزاده آسمانی، شاهزاده آسما...
    با شنیدن این شعار لبخندی از رضایت روی لبم نشست و تو دلم خداروشکر کردم که همه چیز خوب پیش رفت.
    حالا وقت اجرای بخش دوم و اصلی نقشه بود، دیدار با بزرگان قبایل!
    نگاهم رو بین مردم چرخوندم و با دیدن سپنتا از سنگ پایین پریدم. راهم رو از بین جمعیت باز کردم و با دیدن آرزو که کنارش ایستاده بود لبخندی به لبم نشست.‌ عجیب بود ‌که آرزو و سپنتا با هم اومده بودند.
    با راهنمایی سپنتا از جمعیت فاصله گرفتیم و کنار چادری بزرگ که افسار دو اسب به ستونش بسته شده بود ایستادیم. نگاهم رو بین سپنتا و آرزو حرکت دادم و گفتم:
    _ سلام. چرا با هم اومدید؟!
    آرزو لبخندی زد و گفت:
    _ اممم... می‌خواستم ببینمت و بهت بگم آرتین هنوز منتظرته. اومدم که بگم مواظب خودت باشی؛ چون جون برادرم به جون تو بسته‌ست.
    جوابش قانعم نکرد و صورت خجالت زده سپنتا با اون نگاه‌های زیر زیرکیش به آرزو چیز دیگه‌ای بهم می‌گفت؛ اما به روش نیاوردم و گفتم:
    _ حتما آرزو جان. الان فقط به دعای شما نیاز دارم. اگر نقشه‌ها دقیق پیش بره و شانس بیاریم همه چیز به زودی تموم میشه.
    این بار سپنتا پیش دستی کرد و رو به آرزو گفت:
    _ بله درسته، خیالتون راحت همه چیز حساب شده‌ است، این جمعیت به تحـریـ*ک ما و با نقشه‌ی شاهزاده خانم جمع شدند تا بتونیم نقشه‌ی نهایی رو عملی ‌کنیم.
    بعد با لحنی که به وضوح از جدیتش کم و به محبتش اضافه شده بود ادامه داد:
    _ حالا بهتره شما به مهمانخانه برگردید. حواستون رو خوب جمع کنید و با جناب فربد برید. فکر کنم کنار آخرین چادر منتظر شما باشند. ما باید به جلسه بزرگان بریم.
    آرزو که معلوم بود قند تو دلش آب شده، چشمی گفت و از ما دور شد.
    رفتارشون به شدت مشکوک بود؛ اما فعلا وقت اینکه وارد جزئیات بشم رو نداشتم، پس شنل سیاهی رو برای مخفی موندن هویتم از سپنتا گرفته بودم روی لباس و شنل آبیم پوشیدم و سوار بر اسبی که کنار چادر بسته شده بود، به طرف مکان جلسه حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با حدود یک ساعت سواری کم کم سیاهی‌های محیط انسانی پدیدار شد. مکان جلسه برای امنیت بیشتر، یکی از قبایل چادرنشین وسط بیابان انتخاب شده بود.
    با نزدیک شدن به چادرهای سیاه و بزرگ سرعتمون رو کم کردیم و با راهنمایی مردی میانسال تا نزدیک چادری بسیار بسیار بزرگ پیش رفتیم.
    قبل از ورود شنل سیاه رو از روی لباس‌های آبیم برداشتم و بعد از اعلام حضورمون وارد چادر شدیم.
    چادر با همه بزرگیش انگار برای اون تعداد رئیس قبیله و خاندان، کوچیک بود. حدود پنجاه یا شصت مرد مسن دور تا دور نشسته بودند و با غروری خاص به پشتی‌های بزرگ تکیه زده بودند.
    نگاهم رو سمت وسط چادر، تنها فضای خالی موجود، کشیدم و به طرفش حرکت کردم. با دعوت سپنتا سکوت برقرار شد و وقتی کنار من قرار گرفت، گفت:
    _بسیار خوب، همون طور که قولش رو داده بودم شاهزاده خانم با وجود اون حجم از مشکلاتشون به دیدار شما اومدند، امیدوارم دیگه بهانه‌ای برای عدم برقراری اتحاد وجود نداشته باشه.
    مردی که به نظرم رئیس خاندان مرجان بود و از بقیه جوان‌تر به نظر می‌رسید، کمی جابجا شد و با غروری مخصوص شاهزادگان گفت:
    _سپنتا قبول کن که پذیرفتن این اتحاد بدون پشتیبانی شاهزاده خانم ممکن نبود‌؛ اما ما چطور باید مطمئن بشیم که ایشان قصد دیگه‌ای از این اتحاد ندارند؟ شاید بخوان خودشون رو به پادشاهی برسونند و حکومتی به مراتب بدتر از برسام برپا کنند.
    حق داشتند با این همه ظلمی که بهشون شده بود، این‌قدر شکاک باشند. اون‌ها به من اعتماد کرده و تا اینجا اومده بودند و حالا نوبت من بود که اعتمادشون رو جلب کنم‌. نام خداوند بزرگ رو برای تاثیر بیشتر کلماتم روی لب آوردم و قبل از اینکه سپنتا جواب شاهزاده رو بده گفتم:
    _ من هرگز تصمیمی مبنی بر پادشاهی نداشته و ندارم‌. تنها آرزوی من، رهایی مردم رنج کشیده از چنگ ظلم برسام و شیاطین اطرافشه و روزی که به آرزوم برسم؛ بدون شک اداره‌ی امور حکومت رو به اشخاصی که لایق این مقام باشن می‌سپارم. البته لازمه که بگم من هرگز اجازه نمیدم این پادشاهی مثل گذشته در دستان یک نفر قرار بگیره، فرد انتخابی شما تنها نقش رئیس یک شورا رو خواهد داشت و تنها به هماهنگی امور می‌پردازه‌. من تصمیم دارم بعد از پیروزی، شورایی متشکل از نمایندگان اقشار مختلف مردم و رئیس قبایل و خاندان‌ها تشکیل بدم و در این رابـ ـطه هرگز از مواضعم کوتاه نمیام. این‌ها شرایط من برای این اتحاده و امیدوارم شما بزرگان هم با فکر به مردمتون و کمی آینده نگری در این راه کمکم کنید. اعتماد چیزیه که نمیشه به زور جلب کرد؛ اما من از همه خواهش می‌کنم این لطف رو در حق من داشته باشند و با اعتمادشون کمکم کنند.
    در اثبات حقیقت گفتار من هم همین بس که در آخرین جنگی که بین دو سرزمین درگرفت، ما به راحتی تونستیم با نیروی اوریا لشکر بزرگ و شیطانی رو شکست بدیم؛ پس اگر من در سرزمین خودم می‌موندم، امنیت و آسایش خیلی بیشتری داشتم؛ اما فقط یک چیز باعث شد، خطر کنم و علی رغم تمام مشکلات، قدم به این سرزمین بگذارم. نجات مردمی که به عدالت نیاز داشتند، به پادشاهی بی‌گناهان...
    احساس می‌کردم فضا تحت تاثیر حرف‌هام سنگین شده. یک دقیقه سکوت برقرار شد و بالاخره مردی مسن که صدر مجلس نشسته بود و به نظر می اومد رئیس جلسه باشه به زحمت از جاش بلند شد. عصا زنان بهم نزدیک شد و رو به بقیه گفت:
    _ من در سخنان این شاهزاده جوان اثری از دروغ و دو رویی ندیدم. بی شک اعتماد به ایشان مایه پشیمانی نخواهد بود و حال که ایشان خطر کرده و در این جلسه حاضر شدند، من هم به نمایندگی از سایر بزرگان وفاداری خود رو اعلام می‌نمایم. امید است که با اتحادی سازنده، ریشه ظلم و فساد شیاطین، از این سرزمین رخت بربندد.
    با تایید و اعلام آمادگی پیرمرد، بلافاصله صدای تایید بقیه هم بلند شد و همهمه‌ای که به خاطر این اتفاق بزرگ به وجود اومده بود بالا گرفت.
    خدا رو شکر، خدا رو شکر که تونستم از پسش بربیام. بدون شک این‌ها همش لطف همون خدایی بود که از بدو ورودم به این ماجرا تنهام نگذاشته بود.
    سپنتا با چهره‌ای که از خوشحالی درخشان شده بود، برگشت سمتم و با اشاره‌ی دست به بیرون راهنماییم ‌کرد.
    کنار ورودی چادر کفش‌های آبیم رو پام کردم و خواستم به طرف اسبم برم که صدای سپنتا متوقفم کرد. برگشتم سمتش و با دیدنش نزدیک چادری کوچیک متعجب شدم. زمان کم بود و باید زودتر برمی‌گشتیم به قلعه تا بقیه به غیبتم شک نکنند، الان ‌وقت حضور در جلسه‌ای دیگه رو نداشتم.
    با قدم‌هایی تند شده به طرفش رفتم و گفتم:
    _ جناب سپنتا ما زمان نداریم. خواهش می‌کنم زودتر برگردیم، می‌ترسم با این تاخیر بهمون شک کنند.
    سپنتا لبخند روی لبش رو کش داد و گفت:
    _این کار زیاد طول نمی‌کشه، لطفا برید داخل چادر.
    کلافه از این بی‌خیالی عجیبش به طرف چادر رفتم و بعد از درآوردن کفش‌هام با سری که به خاطر قد کوتاه ورودی خم شده بود، به تنهایی قدم به داخل گذاشتم.
    در پارچه‌ای چادر پشت سرم پایین افتاد. نگاهم رو تو فضایی که به وسیله‌ی چند شمع و سوراخ بزرگ روی سقف کمی روشن شده بود چرخوندم اما... اینجا که کسی نبود! این کارها چه معنی داشت؟
    تا وسط چادر پیش رفته بودم و با دیدن این وضعیت می‌خواستم برگردم. این کار سپنتا عجیب و مشکوک بود!
    به طرف بیرون حرکت کردم و دستم رو برای پس زدن در پارچه ای چادر جلو بردم؛ اما با برخورد دست‌های بزرگ و مردونه‌ای ‌که از پشت تو بـغـ*ـلش کشیده شدم، لحظه‌ای دلم لرزید و تنم دا*غ شد. اینجا چه خبر بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صدایی گرم و آشنا طنین روح نوازش رو کنار گوشم زمزمه کرد:
    _ نمی‌خواستی من رو ببینی؟
    دلم لک زده بود واسش، دلم پر می‌کشید برای یک لحظه استشمام عطر تنش، چرا نمی‌خواستم ببینمش؟!
    نفس عمیقی کشیدم و با چشم‌های بسته تمام اون هوای خوش رو تو ریه‌هام کشیدم. حالا این چادر کوچیک به خاطر حضور این مرد برام با بهشت فرقی نداشت. کاش میشد تا آخر عمر همین‌جا بمونم و هرگز از آرامشی که تنگ در آغوشم گرفته بود، جدا نشم.
    صورت جذاب و بی نهایت آشناش بغـ*ـل به بغـ*ـل صورتم جلو اومد و باعث شد به سمتش برگردم. قدرت حرف زدن رو به کل از دست داده بودم، انگار چشم‌هام تشنه بودند، تشنه‌ی یه نگاه طولانی به این چهره و ثبت دقیقش برای لحظه‌های تنهایی، همون لحظه‌هایی که از شدت ناراحتی و غم آرزوی حتی یک ثانیه دیدنش به دلم می‌موند.
    گرمی دست‌هاش کلاه شنلم رو به عقب روند و صدای گوش نوازش دوباره دنیا رو برام قابل تحمل کرد:
    _یه چیزی بگو حسیبا، دلم لک زده واسه شنیدن صدات. یه چیزی بگو تا آروم بشم.
    جالب بود که صدای اون آرامش بخش من بود و صدای من آرامش بخش اون. حالا، تو این لحظه لب‌هام فقط به یک کلمه باز میشد:
    _ دوستت دارم.
    ***
    آرتین
    با دیدن دختری که سردرگم همه جا رو می‌گشت، دیگه طاقت نیاوردم و از تاریک‌ترین نقطه چادر بیرون اومدم. حس تصاحب دختری که حقم بود، وجودم رو به آتیش می‌کشید، این دختر متعلق به من بود و برسام با بی‌رحمی تمام ازم گرفته بود.
    قبل از اینکه بره بیرون، دست‌هام بی اختیارم سمتش حرکت کرد و... بالاخره تونستم سهمم رو از دنیا بگیرم.
    تمام مدتی که وجود نحس برسام رو کنارش می‌دیدم، حال و هوای تلخ از دست دادن کسی رو که با تمام وجود مال خودم می‌دونستم، عذابم‌ می‌داد و حالا که تونسته بودم این ارزشمندترین هدیه خداوندی رو پس بگیرم احساس غرور می‌کردم. سرم رو کنار صورت دختری که ضربان تند قلبش رو به وضوح حس می‌کردم، پایین آوردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
    _ نمی‌خواستی من رو ببینی؟
    اما اون سکوت کرد و سکوت، و به جای جواب دادن به من فقط نفس کشید، نفس‌هایی عمیق و از عمق وجود. انگار می‌خواست با نفس‌هاش تمام هوای چادر رو یک جا سر بکشه.
    دیگه تحمل نداشتم، می‌خواستم ببینم این چهره دوست داشتنی رو. سرم رو جلو بردم؛ اما زودتر از من برگشت سمتم و باز هم بی‌صدا بهم خیره شد، اون مات اجزای صورت من بود و من خیره به چشم‌های زیبای اون.
    دست‌هام که امروز به طرز عجیبی سرکش شده بودند، بی‌اختیار سمت کلاهی که سر و نیمی از صورتش رو پوشونده بود رفت و اون تفاوت حضورش کنار من و غریبه‌ها رو کنار زد. آخه من تنها مردی بودم که اجازه داشت این چهره‌ی زیبا و این موهای ابریشمی رو ببینه.
    با دیدن چهره‌ی روشن و موهای رنگ شبش یه بار دیگه قلبم برای خواستنش بی‌طاقت شد، خدایا من دیگه نمی‌تونستم دوری از این دختر رو تحمل کنم. غرورم، غیرتم و عشقم با تمام وجود خواستنش رو فریاد می‌زدند و حضورش رو کنار یک مرد دیگه تاب نمی‌آوردند. لب‌هام برای تسکین دلم، بی‌اراده جنبید:
    _ _یه چیزی بگو حسیبا، دلم لک زده واسه شنیدن صدات. یه چیزی بگو تا آروم بشم.
    جمله آرامش بخش«دوستت دارم» که توگوشم پیچید، انگار آبی خنک روی آتیش دلم ریخته شد.
    سرش رو تو بغـ*ـل گرفتم و با تمام دوست داشتن‌هایی که تو قلبم بود و هنوز بعد از این همه مدت نتونسته بودم به زبون بیارمشون فشارش دادم روی سـ*ـینه‌ام.
    دست‌های ظریفش دور کـ*ـمـرم محکم شد و ضربان قلبم از شدت هیجان به اوج رسید و در یک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم. من نمی‌گذاشتم حسیبا به اون قلعه برگرده. من نمی‌گذاشتم حقم تو چنگ اون موجود پلید باشه.
    شونه‌هایی رو که حالا از شدت گریه به لرزه افتاده بودند، تو مشتم گرفتم و از خودم جدا کردم. نگاهم رو به صورت خیس از اشکش دوختم و با لحنی محکم گفتم:
    _ با خودم می‌برمت حسیبا. می‌برمت جایی که دیگه هیچ‌کس اذیتت نکنه، خودم میشم تنها کَست، خودم هوات رو دارم‌.
    بدون اینکه منتظر عکس‌العملش بمونم کلاهش رو روی سرش گذاشتم و دستش رو کشیدم تا از چادر بیرون بریم.
    حائل پارچه‌ای رو کنار زدم و حسیبا رو دنبال خودم بیرون بردم.
    سپنتا با دیدن این وضعیت، متعجب تِکیه‌اش رو از عمود چوبی برداشت و دوید سمتمون. صدای التماس حسیبا رو از پشت سرم می‌شنیدم؛ اما هیچ تلاشی برای نگاه بهش نمی‌کردم. نمی‌خواستم با یک نگاه به معصومیت چشم‌هاش از تصمیمم منصرف و تسلیم خواستش بشم. من امروز همسرم رو، حقم رو با خودم می‌بردم.
    سپنتا زودتر از ما خودش رو به اسب‌ها رسوند و با سـ*ـینه‌ای سپر کرده جلوم دراومد. صدای بلند و کلفتش تو فضای بیابان پیچید:
    _ چه کار می‌کنی آرتین؟ بد کردم گذاشتم شاهزاده خانم رو ببینی؟ نگاه کن چی به روزش آوردی.
    با شنیدن این حرف سریع و شوک زده برگشتم سمت حسیبا و با دیدن پاهای برهنش که بر اثر دویدن روی زمین سنگلاخی و پر از تیغ خونین شده بود، اخم‌هام تو هم رفت. چطور حواسم بهش نبوده؟! با یه حرکت سریع یک دستم رو زیر پاهاش زدم و دست دیگمو دور کـ*ـمـرش و به زحمت از اون زمین بیرحم و سنگلاخی جداش کردم.
    بلافاصله صدای متعجب حسیبا بلند شد:
    _ چه کار می‌کنی آرتین؟
    بی هیچ حرفی به طرف اسب حرکت کردم و وقتی پاش رو روی رکاب گذاشت و روی زین نشست افسار رو تو مشتم گرفتم.
    سپنتا که تو این مدت خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود جلو دوید و گفت:
    _ الان می‌خوای کجا بری؟ اینجوری همه زحمت‌های شاهزاده خانم رو نابود می‌کنی. یک ملت منتظر ناجی خودشون هستند و تو به این سادگی و با خودخواهی داری همه چیز رو خراب می‌کنی.
    پشت سرش صدای بغض آلود حسیبا هم بلند شد:
    _ آرتین بهت قول میدم برگردم پیشت. به خدا همه چیز داره خوب پیش میره، خدای بالا سرم شاهده که عشقت لحظه‌ای از وجودم بیرون نرفته. بگذار برم قول میدم به یک هفته نکشیده برمی‌گردم پیشت.
    دیگه تحمل التماس‌هاش رو نداشتم، نگاه خشمگینم رو سمتش چرخوندم و فریاد زدم:
    _ حسیبا اون کثافت می‌خواد باهات ازدواج کنه، خیال می‌کنی من نمی‌فهمم این چیزها رو؟
    سپنتا دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
    _ به اونجا نمی‌کشه آرتین. قبل از اینکه این اتفاق بیفته کارو تموم می‌کنیم.
    پشت سرش حسیبا گفت:
    _ به خدا اگه کار به اونجا بکشه من زودتر خودم رو می‌کشم آرتین؛ ولی همه کارهای ما جور شده، همه نیروهامون آماده حمله هستند، دیگه چیزی تا پیروزی نمونده. هیچ وقت اون روز نمی‌رسه که من بخوام با اون ازدوا...
    طاقت نیاورم این جمله شوم رو کامل کنه. پریدم وسط حرفش و با حرص و خشمی بی نهایت رو به سپنتا گفتم:
    _ به خدا اگه یه تار مو از سر حسیبا کم بشه زنده‌ت نمی‌گذارم سپنتا.
    بعد رو کردم به حسیبا و ادامه دادم:
    _ فقط بنابر اعتمادی که به حرف و اعتقادات و شخصیت محجوب به حیات دارم، اجازه میدم تا ته این بازی رو بری. به جان تنها خواهرم اگه بفهمم اتفاقی برات افتاده اون قلعه لعنتی رو روی سر همه موجودات کثیفش خراب می‌کنم و خودم رو می‌کشم. میدونی که اون موقع دیگه هیچی برام ارزش نداره. برو ولی بدون که با رفتنت داری جون و روح من هم با خودت می‌بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    حسیبا

    با هر سختی و جون کندنی که بود تونستم ازش دل بکنم. در حقیقت نیمی از قلبم رو پیشش گرو گذاشته بودم و حالا اون نیمه‌ی دیگه به تنهایی عشق آرتین رو به تمام رگ‌های بدنم سرازیر می‌کرد.
    تمام طول مسیر برگشت رو از غم این دوری و سرنوشتی که در انتظارم بود، بی صدا اشک ریختم و وقتی به شهر نزدیک شدیم تمام بغضم رو یک جا خوردم. حالا دیگه باید از جلد حسیبای عاشق و دلخسته درمی‌اومدم، باید می‌رفتم تو قالب شاهزاده پاک نژاد، شاهزاده‌ای که شده بود ناجی یک سرزمین...
    با پشت دست اشک‌هام رو پاک و کمر خمیدم رو صاف کردم و با اقتدار یک شاهزاده نزدیک یک خونه گلی و قدیمی از اسب پایین اومدم. درد کف پای خراش دیدم لحظه‌ای خاطره‌ی اون بیابون و آرتین و عشقی آتشین رو دوباره به یادم آورد و اخم‌هام تو هم رفت.
    اما فعلا باید فراموشش می‌کردم حداقل این چند روز رو باید قوی‌تر می‌بودم، من نیاز به قدرتی مضاعف داشتم. با کمی دلداری درد قلبم دوباره آروم گرفت و همراه سپنتا وارد خونه شدیم.
    جسم بی‌هوش داریا گوشه‌ای از اتاقک افتاده بود و مردی شنل پوش سنگی قهوه‌ای به اندازه‌ی یک کف دست رو روی پیشونیش گذاشته بود و زیر لب چیز‌هایی مثل دعا می‌خواند.
    سپنتا نگاهش رو از مرد شنل پوش گرفت و رو به من گفت:
    _ لطفا بشینید فکر می،کنم هنوز کمی کار دارند.
    به اطاعت از حرفش گوشه‌ای از اتاق نشستم و نگاه دقیقم رو به داریا دوختم. کاش تونسته بودم راضیش کنم با ما همکاری کنه و کار به پاک کردن حافظه نمی‌کشید.
    چند دقیقه بعد مرد شنل پوش از جاش بلند شد و بعد از ادای احترام به من گفت:
    _ حافظشون رو از چند لحظه قبل از بیهوشی پاک کردم و به ناخودآگاه ذهنشون اینطور القا کردم که به وسیله مردم خشمگینی که بهشون حمله کردند بیهوش شدند.
    سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
    _ ممنون به خاطر کمکتون. امیدوارم بتونم این لطفتون رو جبران کنم.
    مرد که از موهای بلند و قهوه‌ای که مقدار کمیش از زیر شنل بیرون زده بود، مشخص بود از شاهزاده‌های کهرباست تشکری کرد و بیرون رفت.
    چند لحظه بعد سپنتا همراه ده سربازی که از ماموران نفوذی خودش تو قلعه بودند وارد شدند. داریا رو بلند کردند و بردنش تو کوچه، کنار دیوار نشوندنش و دورش جمع شدن‌د. من هم پشت سرشون رفتم و جلوش زانو زدم.
    پلک‌های داریا کم کم تکون خورد و چشم‌هاش باز شد. بخش آخر نقشه از حالا شروع شده بود.
    بلافاصله چهره نگرانی به خودم‌ گرفتم و گفتم:
    _ حالتون خوبه جناب داریا؟
    دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و ادامه دادم:
    _ من رو می‌بینید؟ جناب داریا، لطفا جواب بدید.
    چشم‌ههای خمـار داریا آروم آروم بازتر شد، دو دستش رو روی سرش فشار داد و با درک موقعیت گفت:
    _ مردم چی شدند؟ چرا به ما حمله کردند؟
    اخمی به چهره‌ام نشوندم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
    _ مردم عصبانی بودند و به محض اینکه شما رو دیدند حمله کردن سمتتون. ضربه‌ای به سرتون خورد و بیهوش شدید. من تونستم با حرف قانعشون کنم که فعلا به خونه‌هاشون برند تا عالیجناب برسام برگردند. حالا که به هوش اومدید بهتره به قلعه بریم تا کمی استراحت کنید.
    داریا با چشم‌هایی که از شدت درد و سوء ظن تنگ شده بود، یکم مشکوکانه نگاهم کرد. به نظرم شک کرده بود!
    اما وقتی با کمک سربازها خودش رو از زین اسبش بالا کشید، خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و ازجام بلند شدم تا غافل از سرنوشتی که در انتظارمون بود، برگردیم به اون قلعه شیطانی‌.
    با کامل شدن این بخش از نقشه دیگه تعلل جایز نبود، با وجود خستگی و حالی که با دیدن آرتین، به جای خوب شدن خراب‌تر شده بود؛ کل اتاق و وسایلم رو به دنبال اطلس خشک شده گشتم. جناب نیاسا گفته بود وقتش که برسه پیداش می‌کنم؛ اما حالا از اضطراب پیدا نشدنش، داشتم دیوونه میشدم. اگه سپنتا زمان اعلام آمادگی رو می‌گفت و من اطلس رو به موقع آتیش نمی‌زدم تمام نقشه‌هامون نقش بر آب بود!
    تا نیمه شب چند بار همه جا رو گشتم و وقتی نا امید شدم، با حرص خودم رو روی تخت رها کردم.
    ***
    صبح روز بعد، در کمال تعجب دیدم که سپنتا برخلاف همیشه قبل از اینکه صبحانه‌م رو بخورم به دیدنم اومد! حتما کار واجبی داشت که این‌قدر زود اومده بود.
    خدا رو شکر هنوز خبری از برسام نشده بود و می‌تونستیم، نقشه‌ها رو با خیال راحت کامل کنیم.
    با ورود سپنتا شنلم رو سرم کردم و از تخت پایین اومدم. چشم‌هام از شب بیداری پف آلود بود و هنوز گیج خواب بودم.
    ازش دعوت کردم روی صندلی بشینه و خودم رفتم سمت پارچ آب و لگن و دست‌های خیسم رو به صورتم کشیدم تا آثار این کسالت صبحگاهی رو از چهره‌ام پاک کنم.
    وقتی کمی سر حال شدم لبه‌ی تخت نشستم و گفتم:
    _ حتما موضوع مهمی پیش اومده که این موقع اومدید به قلعه.
    سپنتا که حسابی تو فکر بود با شنیدن صدای من سرش رو بالا گرفت و گفت:
    _بالاخره زمانش رسید. جناب کهبد پیغام رسوندن حوالی غروب زمان قمر در عقربه. واسطه‌هایی که به جمع جادوگران فرستادیم تنها در این زمان می‌تونند، جادوی شیاطین رو برای همیشه از بین ببرند.
    از شنیدن حرفش تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، نابودی شیاطین یعنی باز شدن دروازه‌های این سرزمین به روی لشکریان ما!
    لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم:
    _این که عالیه. فقط این حذف ناگهانی نیروی شیاطین یکم شک برانگیز نیست.
    سپنتا دستش رو روی زانوهاش تکیه گاه بدنش کرد و گفت:
    _ واسطه‌های ما در کار خودشون خبره هستند. این کار به صورتی تدریجی انجام میشه، به شکلی که تا چند روز همه‌‌ی مردم نیروی سیاه شیاطین اعم از زیلانت، چشم شیطان، هدیوش و... رو می‌بینند؛ اما این موجودات کاری از دستشون بر نمیاد؛ درست مثل سایه‌هایی که وجودشون رو همه می‌بینند؛ اما نمی‌تونند کاری انجام بدند. بعد از اون چند روز هم به طور کامل از بین می‌رند.
    توضیحاتش قانع کننده بود، با این حساب تا بعد از غروب آفتاب دیگه اثری از شیاطین در این سرزمین نخواهد موند.
    سپنتا ادامه داد:
    _ در ضمن شما باید بلافاصله بعد از غروب آفتاب اطلس خشک شده رو آتیش بزنید تا نیروهای سرزمین زمرد به طرف اینجا حرکت کنند.
    این یکی یکم سخت بود؛ ولی تا غروب زمان زیادی مونده بود و حتما پیداش می‌کردم. شده تمام وسایل اتاق رو آتیش بزنم، پیداش می‌کردم.
    داشتم به خاطر این پیروزی از پیش تعیین شده تو دلم جشن می‌گرفتم که صدای سپنتا مضطرب‌تر از قبل بلند شد:
    _اما ما یک مشکل داریم شاهزاده خانم. اگر شاهزاده برسام تا غروب آفتاب به قلعه برگردند... با کمی دقت به راحتی متوجه عملیات حذف نیروهای شیطانی می‌شند.
    از شنیدن حرفش وا رفتم و با لحنی ناراحت گفتم:
    _ اگه برگشت چه کار کنیم؟ راهی نیست که متوجه نشه؟
    نگاه نگرانش رو به من دوخت و چند لحظه سکوت کرد. انگار برای گفتن حرفش تردید داشت. بالاخره لب باز کرد و گفت:
    _ تنها راه اینه که به محض ورود یک نفر سرگرمشون کنه تا به طبقات فوقانی قلعه نرند. اون‌قدر سرگرم که متوجه هیچ چیز نشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    اضطراب مثل خوره به جون روح و روانم افتاده بود. همزمان که اتاق رو برای پیدا کردن اطلس خشک شده می‌گشتم ذکر نام خداوند دائما روی لبم بود تا این مرحله‌ی آخر ماموریتم هم به خیر و خوشی تموم بشه.
    یه پام کنار پنجره بود و پای دیگم دم در، تا به محض اینکه برسام برگشت، متوجه‌اش بشم و طبق گفته سپنتا به یه بهانه یا دلیل حواسش رو نسبت به قلعه و اتفاقاتش پرت کنم.
    با گذشت زمان و پایین رفتن تدریجی خورشید طلایی تو کوه‌های سر به فلک کشیده، دلشوره عجیبی به جونم افتاد. یه دفعه یاد آرتین و حرف‌های لحظه آخریش افتادم، اگه اتفاقی برام می افتاد... نمی‌تونستم آسیب و ناراحتی آرتین رو تحمل کنم، حتی اگه می‌مردم هم بدون شک روحم از آزار و اذیت آرتین عذاب می‌کشید. تنها امیدم بعد از خدا به سپنتا بود که در اون موقعیت بتونه آرومش کنه.
    با شنیدن صدای کوبش سم چندین اسب با هم، لحظه‌ای انگار قلبم از حرکت ایستاد! دویدم سمت پنجره‌ای که رو به حیاط قلعه بود و با اضطراب تا انتها بازش کردم. خدایا درست می‌دیدم؟! اینی که داشت می‌اومد برسام بود؟!
    باورم نمیشد این‌قدر بدشانس باشم!
    نگاه بیچار‌ه‌ام سمت خورشیدی که هنوز حدود نیم ساعت یا بیشتر تا غروبش مونده بود، دوخته شد و معد‌ه‌ام تو هم پیچید. حالا چه جوری باید سرش رو گرم می‌کردم؟ خدایا چه جوری؟! اصلا با چی سرگرم می‌شد؟! چی می‌تونست اینقدر حواسش رو پرت کنه که تو اتاقش بمونه و لحظه‌ای از فکر قلعه و جادوگرانش بیرون بیاد؟
    برگشتم سمت تخت و با یادآوری شبی که برسام اومده بود سراغم، محتویات معده‌ام تا نزدیک گلوم بالا اومد. خدایا من در برابر اون هیچ شانسی نداشتم، اگه می‌رفتم سراغش و هـ*ـوس می‌کرد دوباره...
    نفس بند اومده از این فکر وحشتناکم رو همراه با تمام اعتماد به نفس نداشتم به بیرون فوت کردم و روی زمین نشستم.
    صدای برخورد گام‌های سربازهایی که داشتند همراه برسام بالا می‌اومدند به گوشم رسید و آلارم مغزم روشن شد. نیم ساعت، فقط نیم ساعت سرگرم کردنش کافی بود تا همه چیز تموم بشه.
    دستم رو به لبه تخت گرفتم و اول شمع کلفت و بلند کنار پنجره رو به وسیله سایش سنگ های سرخ و آتشینی که از سپنتا گرفته بودم، روشن کردم. برای آتش زدن اطلسی که هنوز پیداش نکرده بودم، نیاز بود.
    بعد راه افتادم سمت کمد و اولین لباسی رو که دیدم بیرون کشیدم. پیراهنی مخمل و بلند با دامن راسته زرشکی که سنگ دوزی‌های ریز طلایی دور کمر و آستین‌هاش رو پوشونده بود. لباس به طرز عجیبی به نظرم آشنا می‌اومد اما ذهنم مشوش‌تر از اونی بود که بتونم فکر کنم قبلا کجا دیدم.
    لباس‌های انتخابیم با خودشون شنلی نداشتند، به خاطر همین با بی‌سلیقگی که حاصل اضطرابم بود، شنل آبی رنگم رو از لبه تخت برداشتم و روش پوشیدم و با پاهایی که حالا دیگه بی حس شده بودند، سمت اتاق برسام راه افتادم.
    راهرو خلوت شده بود و تنها دو سرباز در فاصله زیاد نگهبانی می‌دادند. پشت در بزرگ اتاق برسام توقف کردم و سعی کردم به صداها گوش بدم تا مطمئن بشم هنوز تو اتاقشه.
    از تنها صدای برخورد گاه و بی‌گاه وسایل میشد دو چیز رو فهمید؛ یک اینکه دیر نکردم و دو اینکه تو اتاقش تنهاست!
    با فهمیدن این واقعیت تلخ لبم رو به دندون گرفتم و چشم‌هام رو از خجالت روی هم فشار دادم، یه زمانی اجازه نمی‌دادم وارد اتاقم بشه و حالا خودم با پررویی تمام می‌خواستم وارد اتاقش بشم!
    بارها از مامان شنیده بودم که ذکر «یا حفیظ» برای در امان موندن از گناهان اثر فوق العاده‌ای داره و حالا احساس می‌کردم به شدت بهش نیاز دارم، آخه من داشتم با پای خودم به آغـ*ـوش گرگ می‌رفتم!
    با تمام اطمینانی که اذکارِ زیر لبم بهم می‌داد، انگشت اشاره‌ام رو خم کردم و به در کوبیدم. صدای سه تقه به سرعت تو راهرو پیچید و لحظه‌ای بعد صدای برسام اتاق رو پر کرد:
    _ بیا تو.
    بزاقی رو که تو دهنم جمع شده بود به زحمت قورت دادم و دستگیره طلایی و بی نهایت سلطنتی رو پایین کشیدم.
    با سری پایین افتاده، قدم‌های سنگینم رو تا تو اتاق کشوندم و سلام کردم.
    صدای برسام از جایی انتهای اتاق بزرگ بلند شد:
    _چی شده که بالاخره تصمیم گرفتی بیای به دیدنم کوچولو؟
    با شنیدن صداش سرم رو بالا گرفتم و چشم‌هام رو دنبالش تو اتاق چرخوندم؛ اما باید دیدن نیم تنه برهنش خجالت زده دوباره سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم. خدایا من نمی‌تونستم، من آدم این کارها نبودم!
    بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم تا وسط اتاق جلو رفتم و گفتم:
    _ می‌خواستم... می‌خواستم حالتون رو بپرسم و ببینم کارها خوب پیش رفته؟
    لحظه ای سکوت خوف‌ناک اتاق رو پر کرد. یعنی این‌قدر ضایع نقش بازی کردم؟! از بالای چشم نیم نگاهی بهش انداختم و با دیدن چشم‌های بسته و تمرکز عجیبش دلم ریخت، نکنه از عملیات واسطه‌های ما بویی بـرده باشه؟!
    دل رو زدم به دریا و جمله بعدی رو برای پرت شدن حواسش گفتم:
    _ آخه خودتون گفتید وقتی برگردید با هم ازدواج می‌کنیم. به خاطر همین می‌خواستم ببینم اگه کارها خوب پیش رفته، تدارک مراسم رو ببینیم.
    بعد از گفتن این جمله تو دلم ده‌ها بار سپنتا رو به خاطر نقشه‌ای که کشیده بود فحش بارون کردم.
    چند لحظه بعد صدای نفس‌های عصبانی برسام بلند شد و گفت:
    _ فکر کنم حالت خوب نیست کوچولو. داری چرت و پرت میگی.
    چقدر بی‌ملاحظه بود! حرفش باعث شد ناخودآگاه سرم رو بالا بگیرم و مستقیم بهش نگاه کنم‌. خدا رو شکر دیگه برهنه نبود و بلوزی نخی و یقه باز تنش رو پوشونده بود.
    با خیالی راحت‌تر دو قدم جلو رفتم و با لبخندی مصنوعی گفتم:
    _ نه اتفاقا حالم خوبه جناب برسام. اینکه من هم شیرینی به دست آوردن قدرت رو درک کرده باشم عجیبه؟
    با نگاهی پر از شک و ترید براندازم کرد و یک تای ابروش رو بالا داد. مطمئنا هوش و ذکاوت این مرد اجازه نمی‌داد به این راحتی به من اعتماد کنه.
    با دیدن این وضعیت سمت میز چوبی و تراش خورده‌ی گوشه اتاق حرکت کردم و روی یکی از صندلی‌هاش نشستم و گفتم:
    _ خب حالا که بعد از مدت‌ها اومدم، اینجا می‌خواید اینجوری ازم استقبال کنید؟
    برسام اما انگار اصلا نمی‌خواست راضی بشه که من با پای خودم وارد اتاقش شدم؛ چون از جاش تکون نمی‌خورد. بالاخره بعد از چند دقیقه پر از عذاب دست از اسکن دقیق سر تا پای من کشید و اومد سمتم. صندلی کنار صندلی من رو بیرون کشید و بالحنی موذیانه گفت:
    _ بسیار خوب، حالا که خودت می‌خوای مشکلی نیست.
    دو لیوان پایه بلند روی میز رو از مایع صورتی رنگ پر کرد و در حالی که نگاه پر از مکر و حیلش لحظه‌ای از روم برداشته نمیشد، ادامه داد:
    _ بنوش، حالت رو خوب می‌کنه.
    بوی خاص نوش آذر با عطر خاص‌تر برسام مخلوط شده بود و ذهن و خیالم رو به خاطره شبی می برد که برای اولین بار وارد این قلعه شده بودم. شبی که همین عطر و همین نوشیدنی داشت، برام دردسر ساز میشد.
    با یاد آوری اون شب شوم نگاهم سریع و شوک‌وار از نوشیدنی به پنجره و خورشیدی که تا غروبش چیزی نمونده بود کشیده شد و از اونجا هم روی چهره منتظر برسام نشست.
    لب باز کردم تا مخالفت کنم؛ اما با کشیده شدن صندلیش به جلو و نزدیک تر شدنش منصرف شدم.
    جرعه ای از لیوانش نوشید و سرش رو نزدیک‌تر کرد و آروم گفت:
    _ می‌دونستی من علاقه زیادی به این لباس دارم شاهزاده کوچولو؟ خودم به خدمتکارت گفتم بگذاره تو کمد لباس‌هات. شبیه لباس اون شبیه که تو سرزمین زمرد گیرت انداختم؛ اما به خاطر دخالت اون آرتین بی‌مصرف نتونستم تصاحبت کنم. همون طور زرشکی و زیبا. البته اگر این شنل لعنتیت اجازه بده. چرا درش نمیاری؟
    از شنیدن حرف آخرش یه لحظه یخ کردم، باورم نمیشد به این راحتی و با یه انتخاب لباس احمقانه به برسام واسه سوءاستفاده از موقعیت فرصت داده باشم.
    حالا دیگه اوضاع خیلی خراب‌تر از نوشیدن یه لیوان از اون مایع لعنتی شده بود، باید یه جوری از این مخمصه فرار می‌کردم. دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این معطلش کنم، من اصلا مال این کارها نبودم.
    قبل از اینکه سنگینی سایه اون هیبت بزرگ روم بیفته و دستش به شنلم برسه از جام بلند شدم و با نفس‌های به شماره افتاده و حالی که نهایت سعیم رو برای خوب نشون دادنش می‌کردم، گفتم:
    _ چه جالب نمی‌دونستم. راستی من خیلی کنجکاو بودم دوباره اتاقتون رو ببینم. به نظرم سلیقه خیلی خوبی دارید.
    به تبعیت از من از جاش بلند شد و با صدایی که تحت تاثیر نوش آذر کمی تغییر کرده بود گفت:
    _ تو امروز یه چیزیت هست. راستش رو بگو برای چی اومدی اینجا؟
    تا نزدیک در عقب رفتم؛ اما به سرعت باد خودش رو بهم رسوند و قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه دو دستش رو از بغـ*ـل سرم ستون به دیوار کرد. نگاه مضطربم رو به دو دستی که مثل میله‌های آهنی زندانیم کرده بودن انداختم و گفتم:
    _ فقط اومده بودم بگم من با ازدواج باهات موافقم.
    لبخندی معنی دار زد و گفت:
    _ خب من هم موافقم. دیگه چرا داری ازم فرار می‌کنی؟ مشکل چیه؟
    نگاهم رو از اون چشم‌های سرخ که لحظه به لحظه بی‌حال‌تر می‌شد، گرفتم و گفتم:
    _لطفا برید کنار. دوست ندارم تا وقتی ازدواج نکردیم این کارها رو بکنید. بگذارید برم.
    پوزخندی زد و گفت:
    _ وای به حالت اگه بفهمم پشت این کارهات یه دسیسه خوابیده‌.
    تکیه یکی از دست‌هاش رو از دیوار برداشت و ادامه داد:
    _ اون‌قدر بی‌اراده نیستم که نتونم یک روز رو صبر کنم. برو ولی همین فردا با هم ازدواج می‌کنیم تا دیگه بهانه‌ای برای این کارهای مضحک و مسخره نداشته باشی.
    حرف‌هاش بدجور سوزونده بودم؛ اما به خاطر ماموریتی که باید انجام می‌دادم جلوی زبونم رو گرفتم و چیزی نگفتم و در عوض تو دلم با خودم گفتم:«جوابت باشه بعدا.»
    در رو باز کردم و با دیدن شیوانا که داشت به اتاق نزدیک میشد لحظه‌ای مکث کردم و با نفرت نگاهش کردم. نگاه اون اما برعکس همیشه دیگه عصبانی و پر از خشم نبود! چشم‌هاش از برق خباثتی بزرگ می‌درخشید و رو لب‌هاش یه پوزخند پر رنگ نقش بسته بود.
    بی‌اعتنا بهش رفتم سمت اتاقم و با دیدن فضای تاریک شهر از پنجره نفس راحتی کشیدم. حالا وقت آتیش زدن اطلس خشک شده بود. چیزی که هنوز پیداش نکرده بودم و تصمیم داشتم در عوض تمام وسایلی رو که قبل از اومدن به سرزمین تاریک از جناب نیاسا گرفته بودم آتیش بزنم. شاید اطلس یکی از اینا بود و من نفهمیده بودم.
    لگن بزرگ خالی از آب رو روی میز آرایش گذاشتم و پنجره‌ها رو هم تا انتها باز کردم تا بوی دود بره بیرون. اول از همه کتاب رو روی شعله شمع گرفتم و وقتی حسابی گُر گرفت توی لگن رهاش کردم. حالا نوبت کیسه پول‌ها بود، سکه‌ها رو روی میز خالی کردم و کیسه رو روی آتیش گرفتم؛ اما با باز شدن ناگهانی در پشت سرم کیسه از دستم رها شد و افتاد زمین.
    سریع برگشتم رو به در و با دیدن برسام و شیوانا خشکم زد.
    سعی کردم لگن رو پشتم پنهان کنم و با تته پته گفتم:
    _ چ.‌.. چی شده؟
    برسام که حالا کاملا تحت تاثیر نوش آذر قرار گرفته بود و کنترلی روی حرکاتش نداشت مثل یک هیولای خشمگین جلو اومد و فریاد زد:
    _ تو به چه حقی به من خــ ـیانـت کردی؟
    برای یک لحظه انگار ‌مردم و زنده شدم. قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
    _ من...کاری نکردم.
    شیوانا که پوزخند روی لبش خبر از اتفاقات شومی می‌داد، جلو اومد و تند گفت:
    _ دروغ نگو.
    بعد رو کرد به برسام و ادامه داد:
    _ عالیجناب خودم دیدم که با آرتین وارد یه چادر شد. خودم دیدم که آرتین روی دست بلندش کرده بود. نقشه‌اشون اینه که به شما خــ ـیانـت کنند و با کشتن شما پادشاهی رو از آن خودشون کنند.
    با شنیدن حرف‌هاش لحظه‌ای وجودم پایین ریخت. اون از کجا این چیزها رو دیده بود؟! دلم می‌خواست این زن فضول رو با دست‌های خودم خفه کنم. آخرش زهر خودش رو ریخت!
    برسام عصبانی از حرف‌های شیوانا با چشم‌هایی سوزان و قدم‌هایی نامتعادل فاصله رو کم کرد و وحشیانه فریاد کشید:
    _ سزات مرگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    فضا تاریک و نمور بود و سرمایی بی‌سابقه رو تو تک تک استخون‌های بدنم نفوذ می‌داد. نور کمی که از پنجره‌ی کوچیک و مستطیل شکل بالای سرم به داخل می‌پاشید، خبر از دومین طلوع می‌داد. دو روز بود که تو این سیاه‌چال فراموشی گیر افتاده بودم و هیچ کس خبری ازم نگرفته بود.

    حس انسانی رو داشتم که تو جزیره‌ای ناشناخته است و هیچ راه ارتباطی با بیرون نداره.
    دو روز بود که با حس عمیق ناامیدی می‌جنگیدم و هر بار، وقتی مغلوب این نبرد نابرابر میشدم، با یاد خدا خودم رو آروم می‌کردم.
    فکر اینکه بعد از این اتفاقات چی به سر آرتین و بقیه میاد، داغونم کرده بود. فکر مردم بی‌گناهی که قرار بود به جرم حمایت از من مجازات بشند و لشکر زمردی که با بی‌مسئولیتی من بلا تکلیف میشد... عذاب وجدان داشت از درون ویرانم می‌کرد و برای آروم کردن خودم راهی جز خدا نمی‌دیدم.
    با وجود تمام خستگی و کوفتگی که به خاطر نشستن روی سکوی سخت و چوبی تو بدنم جمع شده بود از جام بلند شدم و کف پاهای برهنه‌ام رو روی زمین ناهموار و خشن گذاشتم.
    صدای کشیده شدن زنجیری که مثل ماری سیاه دور مچ پای راستم پیچیده شده بود، فضای ساکت سیاه‌چال رو پر کرد. یک قدم، دو قدم، دو قدم و نصفی... انتهای زنجیر به وسیله‌ی دیوار کشیده شد و متوقف شدم. این نهایت مسافتی بود که نگهبان بی‌رحم دور پام اجازه می‌داد، جلو برم. حتی دستم به در چوبی و رنگ و رو رفته هم نمی‌رسید تا بتونم با کوبیدنش کسی رو از زنده بودنم باخبر کنم. دیوارهای سیاه و ترک خورده دور تا دورم رو گرفته بودند و تنها خزه‌هایی که لابه‌لای شکاف،ها رشد کرده بودند اندک امیدی برای زندگی بهم می‌دادند.
    تنها جیره غذاییم تیکه نونی بود که شب اول برام آورده بودند و روز بعدش تموم شده بود و تنها منبع آب آشامیدنیم هم سطل نسبتا بزرگی بود که کنار سکو گذاشته بودند.
    از اون شب دیگه هیچ‌کس به این دخمه قدم نگذاشته بود، حتی برسام!
    مسیر رفته رو برگشتم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. بغض موذی و فرصت طلب برای بار هزارم به گلوم چنگ انداخت. فکر اینکه شاید اینجا آخرین مقصد زندگیم باشه، رنگ اشک رو به چشم‌هام کشید و باعث شد سد بغض رو بشکنم و بالاخره بعد از دو روز اشک بریزم.
    با طلوع خورشید و تابش باریکه‌ی نور از پنجره، فضای تاریک دلم روشن شد و میل به بقا تو وجودم شدت گرفت. من نمی‌خواستم بمیرم. نمی‌خواستم اینجوری و اینجا بمیرم.
    سریع سر پا شدم و از تنها سکوی دراز سیاه‌چال که شب و روزم رو روش سر می‌کردم بالا رفتم. دستم رو به میله‌های آهنی پنجره گرفتم و به زحمت خودم رو بالا کشیدم. می‌خواستم ببینم، می‌خواستم چشمم به دنیای بیرون باز بشه و یه جوری از تنهایی و وهم این زندان فرار کنم.
    با هر تلاشی که شده سرم رو به لبه‌ی سنگی نزدیک کردم؛ اما با دیدن موش سیاهی که از کنار دستم عبور کرد، وحشت زده میله‌ها رو رها کردم و روی سکو افتادم.
    درد تو تمام تنم پیچید. دیگه طاقت نداشتم، دیگه نمی‌تونستم این وضعیت رو تحمل کنم. سرم رو تو دست‌هام گرفتم و با صدایی از انتهای حنجرم فریاد کشیدم:
    _ لعنت به تو برسام. لعنت به تو شیوانا.
    چند بار دیگه این کلمات رو با درد فریاد زدم و مشت‌هام رو روی سکو فرود آوردم.
    به چند ثانیه نکشید که صدای ناله‌های یک نفر تو راهرو پیچید و باعث شد، لحظه‌ای درد رو فراموش کنم. این اولین باری بود که تو این زندان صدایی جز صدای خودم‌ می‌شنیدم!
    از جام بلند شدم و اون دو قدم و نصفی رو تا نزدیک در رفتم. گلوی گرفتم رو صاف کردم و با صدایی بلند گفتم:
    _ کی اونجاست؟ جواب بده.
    دوباره صدای ناله بلند شد، بدون هیچ حرف اضافه‌ای!
    یه بار دیگه با صدایی بلند تر فریاد زدم:
    _ تو کی هستی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    این بار دیگه جوابی نیومد، سکوت مطلق دوباره برقرار شده بود، شکنجه دوباره شروع شده بود.
    عقب عقب تا سکو رفتم و دوباره تو دریای فکر و خیالم غرق شدم. فکر به آرتین، بابا و مامان، شاید می‌تونست کمی آرومم کنه.
    ***
    صبح روز بعد از شدت گرسنگی دیگه نمی‌تونستم روی پا بایستم. با این حال نخواستم لحظه‌های آخرم رو بی‌یاد خدا تموم کنم. با هر زحمتی بود سمت سطلی که دیگه چیز زیادی از آب توش نمونده بود رفتم و وضو گرفتم. شنلم رو روی سرم‌ مرتب کردم و به ناچار نشسته نمازم رو خوندم.
    بعد از نماز همون جا کنار سکو نشستم و چشم‌های بی‌حالم رو روی هم انداختم.
    آب خنک قطره قطره روی صورتم چکید و چشم‌های بی‌رمقم آروم از هم باز شد. نگاهم از روی پاهایی چکمه پوش بالا رفت و کم کم تونستم چهره‌ی آشنای دشمن مو قرمزم رو از بین موهای آشفته‌ای که روی صورتم ریخته شده بود، تشخیص بدم.
    دست لرزانم از کف سرد زمین بلند شد و برای پوشوندن موهام تا نیمه راه بالا رفت؛ اما با برخورد چکمه‌های قهوه ای به عقب پرت شد.
    بالاخره اومده بود سراغم، درست زمانی که از شدت ضعف ناتوان شده بودم، بی دفاعِ بی دفاع...
    صدای کوبیده شدن دست‌هاش تو فضا پیچید و چند لحظه بعد خدمتکاری با سینی کوچیک تو دستش وارد شد. زن کنارم روی زمین زانو زد و چند تیکه از نون تو سینی جدا کرد و به دهنم گذاشت. بی توجه به حضور برسام با میـ*ـل و اشتهایی عجیب نون‌ها رو خوردم و برای برداشتن تیکه‌های بعدی خودم دست به کار شدم.
    اما هنوز قرص نون رو نصف نکرده بودم که صدای برسام بلند شد:
    _ کافیه. می‌خواستم اون‌قدری بخوری که بتونی راه بری.
    خدمتکار با شنیدن دستور بلافاصله سینی رو برداشت و با عجله بیرون دوید. با حسرت به دری که دوباره بسته شد، نگاه کردم و لحظه‌ای به آزادی اون خدمتکار غبطه خوردم.
    با رفتن زن صدای ناله‌ای که یک بار قبلا شنیده بودم دوباره تو راهرو اوج گرفت و دلشورم بیشتر شد.
    برسام که انگار متوجه حالم شده بود جلو اومد و در حالی که دستش رو تو جیب شلوارش بـرده بود و با پوزخند براندازم می‌کرد، گفت:
    _ می‌دونی صدای کیه؟
    یک لحظه از فکر اینکه شاید این صدا متعلق به آرتین باشه ولوله به دلم افتاد. بی صدا سرم رو به طرفین تکون دادم و آروم گفتم:
    _نه.
    جلوم روی دو پا نشست و گفت:
    _ یکی از همدست‌هات رو وقتی داشت می‌رفت پیش سپنتا گرفتیم. باید اعتراف کنم فکرش رو هم نمی‌کردم، بتونی داریا رو با خودت همراه کنی.
    صداش رو بالا برد و با لحنی عصبانی‌تر از لای دندون‌های بهم فشرده ادامه داد:
    _ اون موجود نمک نشناس داشت جاسوسی من رو می‌کرد. اون احمق فکر می‌کرد می‌تونه من رو فریب بده.
    از شنیدن حرفش ابروهام بالا پرید. باورم نمیشد این ناله‌ها متعلق به داریا باشه.
    دست‌هایی رو که با گرفتن انرژی نون‌ها انگار شارژ شده بود، لبه‌ی سکو گذاشتم و از جام بلند شدم. نگاه پر از خشمم رو بهش دوختم و گفتم:
    _دست از سر بقیه بردار. این منم که در برابرت ایستاده. منم که تمام این نقشه‌ها رو کشیده. منم که می‌خواد تو رو بکش...
    دستی که ناغافل تو صورتم فرود اومد، اجازه نداد، حرفم رو تموم کنم. لحظه‌ای تعادلم همراه با تمام انرژی ذخیره شدم از دست رفت و جسم بی‌جونم روی سکو پرت شد.
    ضربه سنگین دستش دقیقا مثل پتک عمل کرده بود و دردی طاقت فرسا رو تو تمام سر و صورتم به وجود آورد و نالم بلند شد. اشکی رو که بی اختیار، از سر درد و بی کسی تو چشم‌هام جمع شده بود با پشت دست پاک کردم و سعی کردم از جام بلند بشم. من امروز قوی‌ترین حسیبای زندگیم میشدم.
    قبل از اینکه از جام تکون بخورم، با دست بزرگش به عقب هولم داد و موهام رو تو مشتش گرفت.
    سر اون شیطان مجسم جلو اومد و با نگاهی بی‌پروا و لحنی عجیب فریبنده گفت:
    _ یک فرصت، فقط یک فرصت برای زنده موندن بهت میدم. همین حالا و همین جا تسلیمم میشی، همین جا میشی همسر و متحد مادام العمر من. اگر نه خونت پای خودت نوشته میشه.
    همین حالا و همین جا! منظورش چی بود؟!
    دستم رو روی جای سیلیش گذاشتم و با حرص نگاهم رو به صورت خشنش که لحظه به لحظه بهم نزدیک‌تر میشد کشوندم.
    باید همه چیز تموم میشد، همین حالا باید کاری می‌کردم که این دندون طمع رو بکشه.
    چشم‌هام رو با نفرت به چشم‌هاش دوختم و تمام دق دلی این مدتم رو با آب دهنی که توی صورتش پرت شد، خالی کردم.
    برسام که نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشه با خشم سرم رو به سکو کوبید و زیر گوشم گفت:
    _خودت خواستی.
    بلافاصله چنگالش رو از تو موهام بیرون کشید و فریاد زد:
    _ سربازها، زندانی‌ها رو ببرید برای اعدام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بعد از ادای این دستور بلافاصله و قبل از اینکه بتونم عکس‌العملی نشون بدم، دستش سمت گردنبندم رفت و با تمام قدرت کشید. زنجیر بلند با تمام استحکامش در برابر دست‌های وحشی طاقت نیاورد و با فشاری که به گردنم آورد پاره شد.
    برسام با چشم‌های سرخی که تضاد عجیبی با سنگ لاجوردی تو دستش داشت به گردنبند خیره شد و خشمگین از مخالفت من تمام دق دلیش رو سرش خالی کرد و با تمام قدرت پرتش کرد سمت دیوار و گفت:
    _ کاری می‌کنم تا درس عبرتی بشی برای همه.
    فرمان اعدام و عصبانیت برسام حساب کار رو دستم داد و تا ته این راه رو خوندم. قطعا امروز آخرین روز زندگی من بود و اینجا آخرین مقصدم. پس تصمیم گرفتم در این لحظات آخر جوری رفتار کنم که شایسته یک شاهزاده پاک نژاد باشه. جوری که بعدها صلابت و عظمت رفتارم نقل زبان‌ها بشه و همه بفهمند که آخرین بازمانده لاجوردها هم با غرور و اقتدار به پیشواز مرگ رفت. از جام بلند شدم و بی توجه به نگاه‌های خیره و خشمگین دشمنم کلاه شنلم رو روی سرم گذاشتم.
    دستی به لباس زرشکی رنگم کشیدم و وقتی غبار و کثیفی این چند روز رو ازش گرفتم رو به برسام ایستادم و با غروری بی‌نظیر گفتم:
    _ من منتظرم و برای مرگ از هر چیزی مشتاق‌تر.
    چهره برافروخته برسام دیگه قابل نگاه کردن نبود. انگار آتیش از تک تک اجزای صورتش می‌خواست بیرون بزنه.
    شنل سیاهش رو تو مشتش گرفت و بی اون که حرفی بزنه، بیرون رفت. بلافاصله دو نگهبان وارد شدند و اومدند سمتم تا برای اجرای دستور ببرنم. یکی از سربازها که از اون یکی پیرتر بود خم شد و قفل زنجیر رو از پام باز کرد. قبل از اینکه بخوان بهم دست بزنن گفتم:
    _ خودم همراهتون میام‌. نیازی به زور نیست. فقط اجازه بدید گردنبندم رو بردارم.
    سربازها با احترام سری برام تکون دادند و خودشون رو کنار کشیدند. با مچ پایی که به خاطر جای زنجیر به سوزش افتاده بود سمت گردنبندم که گوشه دیوار پرت شده بود رفتم و زنجیر ظریفش رو با دست گره زدم و دوباره به گردنم انداختمش، دوست نداشتم وقتی می‌خواستم بمیرم ادعیه حفاظتی که ذکر خداوند روش خونده شده همراهم نباشه.
    با راحت شدن خیالم از گردنبند، برگشتم سر جای اولم و دست‌هام رو جلو بردم.
    نگهبان‌ها با ناراحتی طنابی بلند رو دور مچ دست‌هام بستند و دنبالش رو تو دستشون گرفتند. سربازی که جوان‌تر بود نگاهی به دست هام که در برابر ضخامت طناب بی اندازه ظریف بودن انداخت و با تاسف گفت:
    _ عذر می‌خوایم شاهزاده پاک نژاد مجبور به اجرای دستورات هستیم.
    سرم رو به معنی اشکالی نداره تکون دادم و پشت سر سربازها به سمت بیرون سیاهچال راه افتادم.
    با خروج از اون دخمه تاریک اولین چیزی که نگاه سرگردونم رو به خودش جلب کرد مردی با موهای قهوه‌ای و خون آلود بود که چشم‌های آبی و نیمه بازش به جلو خیره مونده بود و دو سرباز تن زخمی و رنجورش رو از دو طرف نگه داشته بودند تا زمین نخوره. یک لحظه دلم از دیدن این صحنه به درد اومد، باورم نمیشد این مرد پسر عمه‌ی من داریا باشه که به این روز افتاده.
    با کشش طناب به وسیله‌ی سرباز، پشت سر داریا و سربازهای دو طرفش از دالان دراز و تاریکی که دیوارهاش رو درهای کوتاه و سیاه چوبی پر کرده بودند، سمت بیرون راه افتادیم.
    نوری که کم کم داشت بیشتر میشد، لحظه‌ای چشم‌هام رو به درد آورد و ناچار شدم دست‌های بسته‌ام رو جلوی صورتم بگیرم تا بیشتر از این قرنیه‌های حساس به نورم اذیت نشه.
    بعد از اینکه کمی به روشنایی عادت کردم از در بزرگ و سیاه عبور کردیم و وارد حیاط شدیم.
    مسیر زندان تا درب اصلی قلعه رو پیاده رفتیم و از جلوی ورودی سوار بر گاری در مسیری نامعلوم به طرف جایی نامعلوم راه افتادیم؛ مسیری که احتمالا به طرف محل اعدام می‌رفت و جایی که مطمئنا آخرین منزل ما بود.
    با تکرار کلمه‌ی اعدام تو سرم کم کم بدنم سرد شد و اضطراب به جونم افتاد. این یک اعدام واقعی بود، چیزی که فقط تو فیلم‌ها دیده بودم. کی فکرش رو می‌کرد روزی خودم گرفتار چنین چیزی بشم؟
    نگاه نگرانم رو به داریا که گوشه‌ای از گاری افتاده بود، دوختم و تصمیم گرفتم این لحظه آخری ازش حلالیت بطلبم‌، سرم رو کمی بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
    _ ازت ممنونم و ببخش که تو این دردسر افتادی. راضی نبودم به این روز بیفتی.
    داریا لحظه‌ای از گوشه چشم نگاهم کرد و لبخندی کج گوشه لبش نشوند که با درد صورت ورم کردش سریع جمع شد‌. سر شل و پایین افتاده‌اش همراه با تکون‌های شدید گاری بالا پایین رفت و با صدایی که بین صدای تلق و تولوق چرخ‌های کهنه به زور شنیده میشد، گفت:
    _تقصیر تو نبود. خودم خواستم. وقتی اون حرف‌ها رو ازت شنیدم خیلی فکر کردم. به گذشتم به برسام و به این مردم عادی، کسایی که برخلاف این شاهزاده‌های مغرور خیلی هوام رو داشتند. راستش نتونستم، تربیت مادر و پدرم این اجازه رو بهم نداد که به حق خواهی این مردم پشتت نایستم. درسته که هنوزم از پدرت متنفرم؛ اما این دلیل محکمی برای رها کردن این مردم رنج کشیده نبود.
    با شنیدن حرفش لبخندی در اوج نگرانی و آشفتگی روی لبم نشست. مطمئنا هدف بزرگ، انسان‌های بزرگ می‌خواست و در این راه چه انسان‌های بزرگی که ندیدم و از اون بیشتر چه انسان‌های کوچیکی که یک شبه بزرگ شدند و به درک و شعوری بی‌نهایت عظیم‌‌تر رسیدند.
    با شنیدن صدای کف و سوت از جایی پشت سرم از فکر به داریا و تحول بی‌نظیرش بیرون اومدم و به دقت میدان اصلی شهر رو زیر نظر گرفتم. جمعیت انبوهی از مردم که دور میدان جمع شده بودند و با خوشحالی به ما نگاه می‌کردند! باورم نمیشد این همه آدم از مرگ من خوشحال باشند! سپنتا که می‌گفت مردم متحدان ما هستند، پس اینا....
    با عبور گاری از کنار سکوی بزرگی که طنابی بلند با سر حلقه شده از عمود چوبیش آویزون شده بود، لحظه‌ای نگاهم مات اون آلت قتاله شد و دهنم خشکید.
    حس می‌کردم کل عمرم رو خواب بودم و تازه با دیدن این طنابه که دارم بیدار میشم و چقدر دیر از این خواب بیدار شدم، دقیقا لحظه مرگم.
    گاری خیلی زود چوبه‌ی دار رو دور زد و کنار سکو ایستاد. سربازهایی جدید جلو اومدند و طناب دور مچم رو کشیدند.
    به اجبار سربازها مثل دو بـرده، ساکت و مطیع، از گاری پایین اومدیم و پاهای برهنه و بدون کفشم روی زمین سخت فرود اومدند.
    با صدای شیپورهای سرخ و بزرگ، به طرف سکوی مرگ حرکت کردیم و با بالا رفتن از هر پله پاهای شل شدم رو به سختی بالا کشیدم. صدای ترسیده و وهم آلود نفس‌هام، تو فضای تنم می‌پیچید و انگار هر بار این جمله رو تکرار می‌کرد:«اینجا آخر راهه، اینجا آخر راهه.»
    بالای سکو که رسیدم حس کردم دیگه نمی‌تونم سر پا باشم، این مرگ بود که داشتم سمتش می‌رفتم، یه مرگ واقعی، نه فیلم بود و نه خواب و نه کابوسی که با یه تلنگر تموم بشه، این مرگی بود که فقط چند قدم با راه تنفسم فاصله داشت و برای فشردن گلوم لَه لَه میزد!
    دست‌های بسته و بی جونم برای حفظ تعادلی که پاهام دیگه نمی‌تونستند، برقرارش کنند ستون چوبی رو گرفت. لحظه‌ای برای حفظ آرامشم در این طوفان سهمگین چشم‌هام رو بستم و نجوایی رو با خودِ درونم شروع کردم.
    خدایا کمکم کن، نمی‌خوام تو این لحظه آخر ضعیف باشم. نمی‌خوام این مردم ترس رو تو چشم‌هام ببینند.
    نفس عمیقی کشیدم و زیر لب شروع کردم به فرستادن صلوات. انگار ندای درونیم بالاخره لب باز کرده بود و داشت پاسخی قانع کننده رو به ذهنم ارسال می‌کرد:«مگه غیر از اینه که من برای هدفی بزرگ می‌مردم؟ مگه غیر از اینه مرگی که برای رضای خدا و بنده‌های بی‌گناهش باشه با شهادت فرقی نداره؟ مگه غیر از اینه که من تمام تلاشم رو برای این هدف والا به کار گرفتم؟»
    با فکر به این آینده امید بخش و دنیای زیبایی که در جهانی دیگه در انتظارم بود، نسیم آرامش به دشت خشکیده روح و روانم وزید و از خنکای این حالِ خوب چشم‌هام آروم از هم باز شدند.
    انگار حالا بهتر می‌تونستم باد دلپذیری رو که از سمت کوه‌های شهر لاجورد می‌وزید، حس کنم. من باید سرم رو بالا می‌گرفتم تا امیدی باشم برای جوون‌هایی که بعد از من می‌خواستند با این ظلم بجنگند و این راه رو ادامه بدند.
    با سری برافراشته و غروری که از خاندانم به ارث بـرده بودم، این بار با قدم‌هایی که محکم‌تر شده بودند، سمت وعده‌گاهم با خداوند حرکت کردم و روی چهار پایه چوبی ایستادم. انگار من اولین نفری بودم که طناب دار به گردنم بـ..وسـ..ـه میزد و بعد از من نوبت داریا بود.
    نگاهم رو بین مردمی که مشغول کف و سوت و هورا کشیدن بودند، چرخوندم و با دیدن برسام که همراه چند شاهزاده کنار سکو ایستاده بودند پوزخندی روی لبم نشست. چه ساده‌لوحانه خوشحال بود از مرگ من.
    یک بار دیگه نگاهم به امید پیدا کردن چهره‌ای آشنا که آرزوی دیدنش حتی برای یک لحظه، هنوز در قلبم بود، بین جمعیت چرخید؛ اما انگار بین اون همه صورت هیچ چهره‌ی آشنایی نبود.
    آب دهنم رو قورت دادم با عبور طناب کلفت از زیر گلوم چشم‌هام رو بستم و برای بار دوم در طول عمرم شروع کردم به خوندن اشهدم.
    من دختری بودم که با بیست سال سن دوبار تا پای مرگ پیش رفته بودم، دو بار خدا رو پشت پلک‌هام تصور کرده بودم و دوبار از این زندگی با همه تعلقاتش بریده بودم. من دختری بودم که در بیست سالگی به اندازه انسانی دویست ساله جنگیده بودم و تجربه کسب کرده بودم.
    صدای خوانش فرمان برسام از روی طومارِ بلند، گنگ و نامفهوم به گوشم رسید و پشت سرش صدای هورای مردمی که امیدوار بودم، روزی متوجه اشتباهشون بشند و تمام...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    آرتین
    با اشاره‌ی سرم جنگجوی اوریای زمرد تیر و کمان سبز رنگش رو از زیر شنل بلندش بیرون کشید و یک راست سمت طناب نشونه گرفت. با دیدن چهره‌ی رنگ پریده حسیبا و چهار پایه‌ای که کشیده شد، طاقت نیاوردم و از بین جمعیت فریاد زدم:
    _ حالا، زود باش داره دیر میشه.
    با صدای من، تیر مثل شاهین شکاری هوا رو شکافت و طناب در چشم به هم زدنی از وسط نصف شد. جسم نیمه جون حسیبا روی زمین افتاد و بلافاصله صدای هلهله و شادی مردمی که بنابر برنامه قبلی در نقش موافقان برسام ظاهر شده بودند به فریادی از خشم تبدیل شد؛ به فاصله چند ثانیه شمشیرها و خنجرها رو از زیر لباس‌هاشون بیرون کشیدند و قبل از اینکه سربازها به خودشون بیان به سمتشون حمله کردند.
    فرصت رو از دست ندادم و با نهایت سرعتی که از بین این جمعیت ممکن بود، به طرف حسیبا دویدم.
    از کنار داریا‌ی زخمی و بی‌حال که سعی داشت خودش رو از معرکه دور کنه گذشتم و نزدیک جسم بی‌جون حسیبا زانو زدم.
    سرش رو روی پاهام گذاشتم و با دیدن قفسه سـ*ـینه‌اش که انگار بی‌حرکت شده بود، نفسم رو با حرص بیرون دادم. نمی‌گداشتم، نمی‌گذاشتم اتفاقی براش بیفته‌.
    سریع کلاه شنلم رو از روی سرم برداشتم و با اضطراب دو انگشت اشاره و میانیم رو روی گردنش گذاشتم.
    احساس نبضی که به کندی میزد لبخندی از رضایت رو روی لبم‌ نشوند و باعث شد پشت دستم رو چند بار روی صورتش بزنم تا به هوش بیاد، حالا اینجا میدان جنگ بود و خطر هر لحظه تهدیدش می‌کرد، بهتر بود که هوشیار باشه.
    با شنیدن صدای شیپور جنگی که از دور به گوشم رسید، سرم رو به طرف ورودی شهر چرخوندم و با استفاده از بلندای سکو تازه تونستم لشکر زمرد رو که داشت به شهر نزدیک میشد ببینم. هنوز فاصله‌ای چند دقیقه‌ای تا رسیدنشون مونده بود و فعلا باید با همین نیروهای مردمی مقاومت می‌کردیم.
    صدای آه و ناله حسیبا کم کم بلند شد و ‌چشم‌های بی‌رمقش با برخورد دست‌هام آروم از هم باز شد.
    در دل خدا رو هزاران بار به خاطر نجات عزیزترین موجود زندگیم شکر کردم و رو به اون چهره که دنیای من بود گفتم:
    _لشکر زمرد داره نزدیک میشه، وقتی برسند، همه چیز تمومه. بلند شو و ببین که خدا هنوز فراموشمون نکرده حسیبا.
    دستم رو زیر زانوهاش بردم و خواستم بلندش کنم که با دستی که روی سـ*ـینه‌ام نشست، سر جام متوقف شدم. نگاه پرسشگرم رو به چهرش دوختم. سرش رو کنار گوشم گرفت و زمزمه کرد:
    _ می‌خوام بمونم و بجنگم.
    هنوزم باورم نمیشد این دختر شجاع و بی‌باک همسر من باشه.
    دستم رو از زیر پاش بیرون کشیدم و با لحنی محکم گفتم:
    _ باهم می‌جنگیم.
    برقی که لحظه‌ای از چشم‌هاش گذشت باعث شد با شوق و احترامی بیشتر به شخصیت وجودی این دختر نگاه کنم. شاید اون حالا یک قهرمان بود، قهرمانی که تا ابد در ذهن و تاریخ این سرزمین ماندگار میشد.
    ***
    حسیبا
    من با دو مساله باور نکردنی رو در رو بودم دو مساله که هیچ‌وقت باورشون نمی‌کردم؛ اولی صحنه‌ای که روبه روم می‌دیدم، مردمی که به خاطر آزادگی با تمام وجود می‌جنگیدند. بیشتر سربازها هم انگار باهاشون متحد شده بودند و کنارشون با دشمن بی رحم وارد پیکار شده بودند!
    و دومی این آغـ*ـوش بود که مثل یک جایزه بزرگ در اوج ناامیدی نصیبم شده بود، آغـ*ـوشی که به وسیله گرمای تن آرتین خیلی واضح و روشن، دست واقعیت رو برام رو می‌کرد، واقعیتی شیرین و غیر قابل انکار.
    با یادآوری حقیقت تلخ حضور برسام در میدان، نگاه مضطربم به سرعت سمت کناره سکو کشیده شد و با دیدن جای خالیش قلبم از حرکت ایستاد. نبودِ این هیولا خیلی وحشتناک‌تر از بودنش بود؛ چون حالا اصلا معلوم نبود کجا و در حال تدارک چه نقشه خطرناکیه.
    با کمک آرتین از جام بلند شدم و دستم رو روی گردن دردناکم کشیدم. هنوز حالم بد بود و کلفتی اون طناب خشن رو زیر گلوم حس می‌کردم: اما دیگه وقتی برای تعلل نبود. باید همین حالا برسام رو پیدا می‌کردم، قبل از اینکه اتفاقی شوم، شیرینی این پیروزی رو به کام همه تلخ کنه.
    نگاه مضطربم رو به چشم‌های محتاط و محافظت کننده آرتین دوختم و گفتم:
    _ برسام، پس برسام کجاست؟ باید قبل از اینکه همه چیز خراب بشه پیداش کنیم.
    آرتین بدون اینکه جوابم رو بده دستم رو کشید و از سکو پایین دویدیم. با دیدن سپنتا که عرق ریزان و شمشیر به دست از گوشه‌ای از میدان سمتمون می‌دوید لحظه‌ای متوقف شدیم و این بار به طرف سپنتا دویدیم.
    به محض اینکه به هم رسیدیم، آرتین پیش دستی کرد وسوال مهمی رو که من می‌خواستم بپرسم، پرسید:
    _ برسام کجا رفت؟
    سپنتا با پشت دست عرق درشتی رو که از روی پیشونیش به پایین سر می‌خورد پاک کرد و با نفس‌های بریده شده گفت:
    _رفت سمت قلعه. باید بریم دنبالش. اگر این شورش رو به دژ غربی اطلاع بده کارمون سخت میشه؛ اما اگر قبل از ارسال گزارش بگیریمش به عنوان پیروز میدان دژ غربی موظف به حمایت از ما میشه.
    نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن اسب‌هایی که کنار یکی از مهمان‌خانه‌ها بسته شده بودند، گفتم:
    _ خب، پس لطفا زودتر راه بیفتید.
    انگشت اشاره‌ام رو سمت اسب‌ها گرفتم و ادامه دادم:
    _با اسب می‌ریم.
    با تایید آرتین هر سه به طرف اسب‌ها دویدیم.
    فضای قلعه خالی از هر موجود زنده ای بود و همین موضوع حس خطر رو تو وجودم بیدار می‌کرد. این قلعه حالا مخوف‌تر از هر زمانی به نظر می‌رسید.
    ضعفی که به خاطر چند روز غذا نخوردن داشتم، حالا بیشتر از قبل اذیتم می‌کرد؛ اما به خاطر اقتداری که موظف به حفظش بودم دم نمی‌زدم.
    با کمک دست‌های حمایتگر آرتین که د*ور کـ*ـمـرم پیچیده شده بود و در بالا رفتن از پله‌ها کمکم می‌کرد، تا طبقه دوم پیش رفتیم.
    از طبقه دوم پشت سر سپنتا وارد تالار مهمانی‌ها شدیم و بعد از اون قدم به راهرویی گذاشتیم که توش یک بار با شیوانا رو به رو شده بودم. مستقیم تا انتهای راهرو پیش رفتیم و پشت دری سیاه متوقف شدیم‌.
    از لحظه اول ورودمون به قلعه می‌دونستم چیزهای خوبی در انتظارمون نیست؛ اما این در... این در و این سکوت مطلق داشت، دلشوره‌ام رو به اوج می‌رسوند.
    سپنتا که جلوتر از ما پیش روی می‌کرد چندبار دستگیره طلایی در رو چرخوند و وقتی دید قفله چند قدم عقب رفت و سمتش دویدم. با چند بار برخورد محکم بین جسم سنگین سپنتا و در سیاه بالاخره در سیاه مغلوب شد و در هم شکست.
    فضای تار و تاریکی که از پشت در رو برومون ظاهر شد باعث شد بازوی آرتین رو محکم‌تر تو دستم بگیرم و نگاهم رو تا چشم‌های جدی و محکمش که به عمق سیاهی خیره شده بودن بالا ببرم و تو دلم خدا رو شکر کنم که در این لحظات حساس این کوه محکم رو کنارم دارم.
    اولین کسی که قدم به تاریکی گذاشت، سپنتا بود. قدم بعدی رو من برداشتم؛ اما با دست آرتین که جلوم گرفته شد، متوقف و به چهره‌اش خیره شدم. نگاه جدی اما مرددش همچنان به انتهای تاریکی بود و همین مساله نگرانیم رو دوچندان می‌کرد.
    بالاخره بعد از چند لحظه پر از عذاب و اضطراب، با شنیدن صدای سپنتا دست آرتین کنار رفت و جلوتر از من به سمت در راه افتاد.
    پشت چهار چوب‌های در تاریکی مطلق بود... تاریکی همراه با عطری خاص و آشنا!
    از بچگی همین طور بودم، عطر‌ها رو خوب به خاطر می‌سپردم، حتی بهتر از آدم‌ها، و همین ویژگیم باعث شده بود به خاطر بیارم که این عطر با تمام خوش بوییش همیشه ترس و اضطراب رو برام به همراه داشته. این عطر ،عطر رسوایی بود!
    با استشمام این شیطان معلق در هوا دستم رو تو دست آرتین محکم کردم و پشت سرش تو سیاهی جلوتر رفتم. بی هیچ مقصد یا پایانی، تاریک درست مثل سیاهی قبر...
    چند دقیقه‌ای بود که داشتیم تو تاریکی پیش می‌رفتیم و عجیب این بود که به جایی نمی‌رسیدیم. عطر آشنا بیشتر از قبل تو بینیم پیچیده بود و کم کم انگار حالم داشت به حال اون شبی که در این قلعه به مهمانی اومده بودم نزدیک میشد. حالی خوش در عین ترس و وهم، میل شدید به گـ ـناه و بی خیالی در عین اضطراب و نگرانی.
    با یادآوری اون مهمانی لعنتی و گناهی که در آستانه مبتلا شدن بهش بودم، زیر لب اون ذکر الهی رو که قبلا هم یک بار از جادوی این عطر نجاتم داده بود زمزمه کردم.
    _ استغفرالله
    بلافاصله انگار تلنگری به مغزم خورد و به خودم اومدم. چرا هیچ‌کس صداش در نمی‌اومد؟ چرا هیچ‌کدوممون با اینکه می‌دونستیم داریم رو دست می‌خوریم، حرفی نمی‌زدیم؟ دست آرتین کجا بود؟ چرا دیگه تو دستم نبود؟ اصلا کی از دستم جدا شده بود؟
    دست خالیم رو ناباورانه توفضای تاریک جلوی صورتم گرفتم و چند بار تکون دادم. انگار انتظار داشتم دست گرم آرتین دوباره توش ظاهر بشه!
    با درک این واقعیت که دیگه کنارش نیستم صدای لرزونم بالا رفت و اسمش رو صدا زدم:
    _ آرتی...
    خنجری که به پهلوم نشست، صدا رو تو گلوم برید. چشم‌هام تو فضایی که کم کم داشت روشن میشد چرخید و با دیدن آرتین و سپنتا کنار آغـ*ـوش باز شیوانا لبم رو با درد گزیدم، خدایا درد این خنجر بیشتر بود یا خیانتی که جلوی چشم‌هام می‌دیدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا