وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش برگشت و به جایی که مرد جوان اشاره می‌کرد، نگاه کرد؛ پریا بود که نظر او را جلب کرده بود. آرش بی‌اختیار عصبی شد، اما خودش را کنترل کرد و به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
- من این خانم رو می‌شناسم، از همراهان منه. ایشون شوهر دارن.
مرد جوان با ناراحتی به آرش نگاه کرد و گفت:
- ایشان متأهل هستند؟ شوهرش کیست؟
آرش گفت:
- شوهرش استاد دانشگاهه و خودش هم دانشجوی شوهرشه، خیلی همدیگه رو دوست دارن.
مرد جوان ناامیدانه به پریا نگاه کرد و گفت:
- همیشه می‌دانستم من یکی، از بد اقبال‌ترین افراد جامعه هستم!
آرش در دل حسابی به آن مرد جوان خندید، اما کمی بعد با خودش فکر کرد که چرا نسبت به پریا همچین حسی را دارد؟ کمی که فکر کرد، فهمید ناخواسته عاشق پریا شده و دوستش دارد. با این فکر، خوشحال شد و منتظر سرنوشتش ماند.
بالاخره لحظه‌ای که همه منتظرش بودند، رسید. عروس را جلوتر به حجله فرستاده بودند. شاه و گلین خانم روبه‌روی آرش ایستاند. شاه دست آرش را در دستش گرفت و گفت:
- برایتان آرزوی خوشبختی می‌کنم. امیدوارم در کنار هم پیر شوید. جناب آرش! من همین یک خواهر را دارم، دُردانه‌ام را به تو می‌سپارم. خوب از وی مراقبت کنید.
آرش گفت:
- مطمئن باشید از ایشون خوب مراقبت می‌کنم.
داماد به همراه شاه و گلین خانم و مهمانان و با گروه نوازندگان دُهُل راهی شدند. پریا، نارسیس و مجید هم پشت سرشان می‌رفتند. پریا گفت:
- این دیگه چه رسمیه؟
مجید با خنده گفت:
- این مثلاً عروس کِشونشون هست!
نارسیس زد زیر خنده و گفت:
- مجید تو بوق بزن تا فکر کنیم سوار ماشین هستیم.
سه‌تایی خندیدند. دم در اتاق همه بعد از خداحافظی رفتند. مجید سمت آرش رفت و بغلش کرد و آهسته دم گوش آرش گفت:

- نبینم یه‌وقت خوشت بیاد و به‌جای آنتالیا بری پاتایا!
آرش مجید را به عقب هُل داد و گفت:
- زهرمار!
بعد رفت تو اتاق و در را بست. پریا با ناراحتی به در اتاق نگاه کرد و گفت:
- خدا کنه همه‌چیز به خیر و خوشی تموم بشه!
مجید به شوخی گفت:
- عامو! خیالت راحت! آرش کبریت بی‌خطره!
نارسیس خندید و گفت:
- حالا نوبت ماست که یواشکی بریم تو باغ.
سه‌تایی با احتیاط رفتند برای اجرای نقشه‌شان. حالا بریم سر وقت آرش.
عروس درحالی‌که پارچه‌ی حریر را روی سرش کشیده بود، روی تخت نشسته بود. آرش به دری که مجید گفته بود، نگاه کرد و سعی کرد آهسته به سمت در برود، اما عروس رویش را باز کرد و گفت:
- جایی می‌روید جناب آرش ؟
آرش سریع برگشت و با دستپاچگی گفت:
- نه، فقط می‌خواستم یه نگاه به باغ بندازم، آخه باغ تو شب قشنگه.
بیگم خانم گفت:
- شما چه طبع شاعرانه‌ای دارید! همیشه دوست داشتم با کسی وصلت کنم که اهل شعر و ادب باشد‌.
آرش لبخند محوی زد و گفت:
- من بیشتر اهل تاریخ و تاریخ‌نگاری هستم، خیلی کم شعر می‌خونم.
بیگم خانم با خوش‌حالی از روی تخت بلند شد و رفت سمت آرش و گفت:
- شما واقعاً وقایع تاریخی را می‌دانید؟
آرش با تعجب به بیگم خانم نگاه کرد و گفت:
- مگه شما تاریخ رو دوست دارین؟
بیگم خانم گفت:
- بله، من شیفته‌ی داستان‌های تاریخی هستم! دوست دارم با تاریخ سرزمینم بیشتر آشنا شوم.
بیگم خانم دست آرش را گرفت و او را روبه‌روی خودش نشاند و گفت:
- لطفاً برایم قدری از تاریخ ایران بگویید. اینکه قبل از ما چه کسانی در این سرزمین زندگی کرده‌اند و آبا و اجداد ما چه کسانی بودند
آرش مردد شده بود که چه کار باید کند. از یک‌طرف بچه‌ها در بیرون از عمارت منتظرش بودند و از طرفی دیگر بیگم خانم مشتاقانه ازش خواسته بود درباره‌ی تاریخ ایران برایش بگوید. آرش چیزی نگفت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و مجید را دید که در گوشه‌ای ایستاده بود. مجید با دیدن آرش اشاره کرد که زودتر کار را تمام کند. آرش برگشت و به بیگم خانم نگاه کرد. پرده را کشید و به سمت بیگم خانم رفت و روبه‌رویش نشست و گفت:

- شما سواد خواندن و نوشتن دارین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بیگم خانم گفت:
    - بله، دارم. معلمی داشتم که از کودکی به من نوشتن و خواندن یاد داد و سال گذشته عمرش کفاف نکرد و به دیار باقی شتافت.
    آرش گفت:
    - خدا رحمتش کنه! خب، حالا دوست دارین چه چیزهایی براتون تعریف کنم؟
    بیگم خانم گفت:
    - شنیده‌ام در گذشته پادشاهانی بر سر کار بودند که در قلعه‌های سنگی بزرگی حکومت می‌کردند و نمونه‌ای از کاخ‌های سنگی آن‌ها در شهرهای دیگر بقایاشان مانده است، از جمله شهر شیراز. از شیراز برایم بگویید.
    آرش نفس عمیقی کشید و گفت:
    - باشه، براتون تعریف می‌کنم. از همه‌چیز براتون تعریف می‌کنم‌.
    آرش مجبور شد از دوران باستان شروع کند و بیگم خانم درحالی‌که چشم‌هایش از هیجان برق می‌زد، مشتاقانه به صحبت‌های آرش گوش می‌داد.
    اما در باغ عمارت، مجید و بقیه منتظر بودند. مجید کلافه گفت:
    - داره چی‌کار می‌کنه؟ چرا اینقدر طولش میده؟
    نارسیس گفت:
    - سردم شده. مجید! کاش می‌رفتی پشت در اتاقشون.
    پریا گفت:
    - نکنه یه‌وقت آقا آرش اغفال شده باشه؟
    مجید گفت:
    - بعید می‌دونم! یه لحظه اومد پشت پنجره، دست تکون داد اما یهو سریع رفت‌.
    پریا با نگرانی گفت:
    - نکنه اتفاقی افتاده باشه؟»
    نارسیس گفت:
    - مجید، برو یه سر و گوشی آب بده!
    مجید گفت:
    - چراغ اتاقشون هنوز روشنه، فعلاً اتفاقی نیفتاده.
    نارسیس با حرص گفت:
    - مجید! الان چه وقت مسخره‌بازیه؟ برو ببین چه کاری از دستت برمیاد!
    پریا به جای مجید جواب داد:
    - خب بنده‌ خدا مجید چه کاری ازش برمیاد؟ اون هم مثل ما دستش بسته‌ست!
    مجید گفت:
    - قربون آدم چیز فهم! نارسیس خانم، من برم اونجا و خدای نکرده چشمم به پاتایا بیفته که خوبیت نداره!
    نارسیس با تعجب پرسید:
    - پاتایا؟ این دیگه چیه؟
    مجید خندید و چیزی نگفت. پریا متوجه حرف مجید شد و خندید. نارسیس هاج‌ و واج نگاهشان می‌کرد.
    ***
    بیگم خانم با هیجان گفت:
    - داریوش کبیر چجوری تونست بردیای دروغین را تشخیص دهد؟
    آرش گفت:
    - روی گردن بردیای اصلی یه خال بود و داریوش کبیر از اون خال خبر داشت. اما روی گردن گئومات این خال وجود نداشت. برای همین داریوش کبیر متوجه میشه که این شخص به دروغ خودش رو بردیا معرفی کرده. برای همین اون رو می‌کشه و خودش سلطنت رو به‌دست می‌گیره و از اون به بعد، سلسله‌ی هخامنشیان تا چند سال به‌دست داریوش و فرزندانش اداره شد.
    بیگم خانم خیره به آرش نگاه کرد. دستش را به گرمی فشرد و گفت:
    - چه خوب که شما در کنارم هستید! همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که سواد زیادی داشته باشد و مثل مردان دیگر به فکر زر و مقام نباشد. جناب آرش! خدا شما را بر سر راهم گذاشت! از خدا هزار بار سپاسگزارم!
    آرش با شنیدن این حرف دلش برای دختر بیچاره سوخت. لبخندی زد. دستش را کشید و گفت:
    - بیگم خانم! من باید یه مطلب مهمی رو به شما بگم، امیدوارم درک کنید و ناراحت نشید!
    بیگم خانم گفت:
    - هرچه که می‌خواهید، بگید. شما شوهر من هستید و ما باید همدیگر را درک کنیم.
    آرش با ناراحتی به بیگم خانم نگاه کرد. آهی کشید و گفت:
    - راستش نه من توی دنیای شما واقعی هستم و نه شما توی دنیای من.
    بیگم خانم با تعجب گفت:
    - منظورتان را متوجه نمی‌شوم!
    آرش یک لحظه مکث کرد اما کمی بعد گفت:
    - یه چیزهایی می‌خوام براتون تعریف کنم، به شرطی که قول بدین به کسی نگین، حتی به شاه و گلین خانم! این قول رو به من می‌دین؟
    بیگم خانم لبخندی زد و گفت:
    - قول می دهم، مطمئن باشید!

    آرش در دلش بسم‌الله گفت و همه چیز را از اول برای بیگم خانم شروع کرد به تعریف کردن .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس به مجید گفت:
    - مواظب باش پات به چیزی نخوره سر و صدا درست بشه!
    مجید گفت:
    - حواسم هست، فقط تو و پریا مواظب اطراف باشین تا کسی نیاد.
    نارسیس گفت:
    - باشه، ما مواظبیم.
    مجید با یک حرکت خودش را به پشت پنجره‌ی اتاق رساند. اول به اطراف نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نیست، از پشت پنجره سرک کشید تا داخل اتاق را ببیند. پرده‌ها را کشیده بودند. مجید درحالی‌که فحش به زمین و زمان می‌داد، بالاخره توانست از پشت یکی از پنجره‌ها از لای پرده داخل اتاق را ببیند. نارسیس از پایین آهسته مدام می گفت:
    - دیدیش؟ مجید! آرش رو دیدی؟
    مجید گفت:
    - هنوز نه، هیچی نگو دیگه.
    بالاخره موفق شد آرش را ببیند که روی تخت روبه‌روی بیگم خانم نشسته بود و مشغول حرف زدن بود. مجید با دیدن این صحنه آهسته گفت:
    -ای بمیری! ما اینجا علف زیر پامون خشک شد، اون‌وقت آقا نشسته وراجی می‌کنه. اصلاً گیریم الان شب عروسیش بود، باید اینقدر وِر بزنه؟ حتماً همین کار ها رو کردی که پریدخت طلاقت داد! بمیری آرش که راحت بشم از دست این خُل بازی‌هات!
    مجید با احتیاط پرید پایین. نارسیس و پریا رفتند سمتش. نارسیس پرسید:
    - چی شد؟ دارن چیکار می‌کنن؟
    مجید به شوخی لبش را گاز گرفت و گفت:
    - اِ اِ بی‌تربیت! به تو چه چیکار می‌کنن!
    نارسیس کلافه گفت:
    - مجید لوس نشو دیگه! بگو چی دیدی؟
    مجید به پریا نگاه کرد و گفت:
    - ببین چه دختر عموی فضولی داری! حالا من به این خانم چی بگم؟
    پریا خندید و گفت:
    - می‌دونم به قول خودت پاتایا ندیدی، خب بگو دارن چیکار می‌کنن.
    مجید به آسمان نگاه کرد و گفت:
    - خدایا، این خاندان ملاحی چرا اینقدر فضولن؟
    نارسیس با مشت زد روی شانه‌ی مجید و گفت:
    - میگی، یا همینجا لِهِت کنم؟
    مجید دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
    - آقا من تسلیم، باشه میگم. پسره‌ی خل و چل نشسته داره برای دختره فک می‌زنه.
    نارسیس و پریا با تعجب به هم نگاه کردند و نارسیس پرسید:
    - یعنی چی داره فک می‌زنه؟ مگه قرار نبود طبق نقشه بیاد پشت در و ما هم سریع بدزدیمش؟
    مجید به دیواری تکیه زد و گفت:
    - داره با دختره حرف می‌زنه و اینقدر هم گرم صحبت بود که متوجه من نشد. فکر کنم داره مخ دختره رو تیلیت می‌کنه. حتماً پاتایا رفتن با دختر قجری نیاز به تلاش زیاد داره.
    پریا خنده‌اش گرفته بود، اما به روی خودش نیاورد و گفت:
    - شاید آقا آرش هم نقشه‌ای داره. هر چی باشه، ایشون خیلی باهوش هستن.
    مجید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - باهوش، بله!
    نارسیس گفت:
    - با این حساب تا کی اینجا بمونیم؟
    مجید صاف ایستاد و گفت:

    - عامو، من خوابم میاد، بهتره برگردیم اتاقمون. از وقتی مُردم تا الان نتونستم درست بخوابم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس گفت:
    - موافقم، هوا این وقت شب سرد شده. بهتره بریم. این‌طور که معلومه، آرش تا صبح تو اتاق بیگم خانم ماندگاره.
    مجید و نارسیس به سمت اتاقشان رفتند. پریا کمی ایستاد و به پنجره اتاق خیره نگاه کرد. زیر لب گفت:
    - می‌دونم همه‌چیز غیر واقعیه، اما خدایا خواهش می‌کنم مواظب آقا آرش باش، نذار مرتکب خطا بشه!
    پریا این را گفت و با حالتی شبیه بیم و امید، پشت سر نارسیس و مجید رفت.
    ***
    صبح زود با صدای در زدن کسی نارسیس بیدار شد. نیم‌خیز سمت مجید رفت و با صدای دورگه‌ای گفت:
    - مجید؟ مجید بیدار شو، دارن در می‌زنن.
    مجید پهلو به پهلو شد و گفت:
    - خودت برو در رو باز کن، من خوابم میاد.
    نارسیس دوباره مجید را تکان داد و گفت:
    - مجید پاشو خودت برو در رو باز کن، شاید یه آقا پشت در باشه.
    مجید غرولندکنان بلند شد و همان‌طور که اخم کرده بود، رفت در را باز کرد و دید آرش پشت در ایستاده. خواب از سرش پرید و گفت:
    - آرش؟ پسر این وقت صبح اینجا چیکار می‌کنی؟! مگه الان نباید تو اتاقت باشی؟
    آرش مجید را کنار زد و رفت داخل و در را بست. مجید سریع به نارسیس و پریا نگاه کرد و بعد با خیال راحت گفت:
    - خداروشکر خانم‌ها دیشب با روسریشون خوابیدن. حالا تو چرا اینجا اومدی؟
    آرش آهسته گفت:
    - مجید دیشب یه کاری کردم.
    مجید چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
    - دیشب رفتی پاتایا؟
    آرش با اخم گفت:
    - پاتایا دیگه چیه؟ تو هم گیر دادی! دیشب واقعیت رو به بیگم خانم گفتم.
    مجید با تعجب پرسید:
    - چه واقعیتی؟
    آرش گفت:
    - دم در که نمیشه گفت، خانم‌ها رو بیدار کن تا بتونم برای همه تعریف کنم.
    مجید به سمت نارسیس و پریا رفت و گفت:
    - خانم‌ها بیدار شین. ناری بلند شو تا لگد نزدم.
    نارسیس سر جایش نشست و با دیدن آرش گفت:
    - آرش! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    آرش خندید و چیزی نگفت. اما مجید به شوخی گفت:
    - همین رو بگو. مثلاً الان باید بره مراسم مادرزن سلام رو اجرا کنه، در عوض اومده اینجا که بگه مجید سلام!
    آرش بلند خندید. نارسیس هم از حرف مجید خنده‌اش گرفت و بالشت را به سمتش پرت کرد. پریا هم بیدار شد و همین‌که آرش را دید، دستپاچه شد و گفت:
    - استاد سلام!
    مجید با خنده جوابش را داد:
    - سلام به روی ماه نشسته‌ت! پاشو الان زنگ کلاس می‌خوره.
    همه خندیدند. خانم‌ها رختخواب‌ها را جمع کردند و همه دور آرش نشستند. مجید گفت:
    - خب، حالا بگو دیشب خوش گذشت؟
    آرش به شوخی گفت:
    - جای شما خالی! رفتیم پاتایا و حسابی خوش گذشت!
    نارسیس و پریا خندیدند و مجید گفت:
    - چشمم روشن! آب نیست، وگرنه شناگر ماهری هستی!
    آرش سرش را خم کرد و گفت:
    - خواهش می‌کنم، شما لطف دارید! تا جایی که شما پسرخاله‌ی بنده باشین، اوضاع من بهتر از این نمیشه!
    بعد از مدت کوتاهی شوخی و خنده، مجید گفت:
    - حالا از شوخی گذشته، بگو دیشب چه واقعیتی رو به بیگم خانم گفتی؟
    آرش گفت:
    - دیشب اول که راجع به تاریخ ایران صحبت کردیم و بعدش دیدم دختره خیلی ساده و مهربونه تصمیم گرفتم راجع به خودمون و سفرمون همه چیز رو بهش بگم.
    نارسیس پرسید:
    - واکنشش چی بود؟
    آرش جواب داد:
    - خب، همه چیز رو قبول کرد، حتی این رو هم قبول کرد که ازدواج ما واقعی نیست.
    پریا گفت:
    - اخلاقش چطوره؟
    آرش گفت:
    - خیلی خوب! بسیار متین و با شخصیته! علی‌رغم اینکه ۱۶ سال بیشتر نداره، اما از یه فرد ۳۰ ساله فهمیده‌تره. رفتار دیشبش باعث شد که تا عمر دارم براش احترام قائل باشم.
    پریا با کنجکاوی پرسید:

    - مگه چیکار کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش سرش را پایین انداخت و گفت:
    - دیشب بعد از پایان حرف‌هامون گفت که میره تو اتاق قبلی خودش تا من راحت باشم و اینکه به کسی هم چیزی نمیگه. بدون اینکه ندیمه‌هاش رو خبر کنه، آهسته رفت.
    نارسیس گفت:
    - آخی، نازی، دلم براش سوخت!
    مجید گفت:
    - حالا مراسم امروز رو چیکار می‌کنید؟
    همه به مجید نگاه کردند و آرش پرسید:
    - کدوم مراسم؟
    مجید گفت:
    - مگه صدای دُهُل و دست نمی‌شنوین؟
    بچه‌ها خوب گوش دادند و احساس کردند بیرون از اتاق صداهایی شنیده می‌شود. نارسیس گفت:
    - این صدای چیه اول صبحی؟
    مجید با خنده گفت:
    - یعنی تو نمی‌دونی صدای چیه؟ البته حق هم داری، چون دیگه این رسم تو دوره‌ی خودمون اجرا نمیشه. خب آرش، دیگه وقتشه که بری برای مادرزنت سلام کنی.
    آرش با خجالت به همه نگاه کرد و گفت:
    - عجب گیری کردیم به‌خدا!
    همه خندیدند. مجید گفت:
    - حالا چجوری می‌خوای بری بیرون؟
    آرش گفت:
    - نمی‌دونم والا! بدتر از همه اینکه بیگم خانم هم تو اتاق نیست.
    نارسیس ایستاد و گفت:
    - این رو بسپارین به من، الان برمی‌گردم.
    مجید گفت:
    - کجا می‌خوای بری؟
    نارسیس گفت:
    - میرم بلایی که تو به جون آرش انداختی رو راست و ریزش کنم! پریا تو هم میای؟
    پریا گفت:
    - آره، من هم میام.
    نارسیس و پریا رفتند بیرون. آرش به مجید گفت:
    - خدا نارسیس رو برای همه ما حفظ کنه! اگه نبود، امروز باید چه خاکی تو سرم می ریختم.
    مجید بادی به غبغب انداخت و گفت:
    - خب معلومه دیگه، انتخاب مجید حرف نداره، اون روزی که نارسیس رو اولین بار تو زیگورات چغازنبیل دیدم، شک نداشتم که تو انتخاب زن اشتباه نکردم.
    آرش با خنده گفت:
    - صحیح!
    نارسیس و پریا به اتاق مورد نظر رسیدند. چند نفر خدمه دم در ایستاده بودند و سینی دستشان بود که رویش را با پارچه‌ی سفیدی پوشانده بودند. نارسیس به یکی از خدمه‌ها گفت:
    - اینجا چه خبره؟
    خدمتکار گفت:
    - صبحانه آوردیم.
    نارسیس گفت:
    - سینی صبحانه رو بده به من، خودم می‌برم براشون.
    خدمتکار گفت:
    - نه، نمی‌شود! باید خودمان ببریم این رسم است.
    نارسیس با اخم سینی را از دست خدمتکار کشید و گفت:
    - بده من ببینم! مثل اینکه جناب داماد از فامیل‌های نزدیک منه. طفلک‌ها رو اون تو معذب کردین! آهای! تموم کن اون صدای گوش‌خراش طبل رو!
    همه ساکت شدند. نارسیس همین‌طور که اخم کرده بود، گفت:
    - یا همین الان از اینجا می‌رین، یا دستور میدم همه‌تون رو فلک کنن! زود از اینجا برید، زود!
    همه به نارسیس نگاه کردند و چیزی نگفتند و رفتند. پریا خنده‌اش گرفته بود. نارسیس بعد از رفتن خدمه به پریا نگاه کرد و دوتایی ریز خندیدند و رفتند داخل اتاق. یک مرتبه در کمال تعجب بیگم خانم را دیدند که روی صندلی نشسته بود. همین که آن‌ها را دید، بلند شد و رفت سمتشان و گفت:
    - رفتند؟ خدا را شکر! نمی‌دانستم چطور دست به سرشان کنم!
    نارسیس سینی را روی میزی گذاشت و گفت:
    - بیگم خانم، فرصت نشد بیشتر با هم آشنا بشیم. من نارسیس هستم، همسر مجید، پسرخاله‌ی آرش و ایشون هم پریا هستند دختر عموی من. می‌دونی چیه؟ من می‌خواستم پریا و...
    بیگم خانم حرف نارسیس را قطع کرد و گفت:
    - می‌دانم، جناب آرش به من گفتند که شما می‌خواهید پریا و آرش با هم ازدواج کنند. مشکلی نیست ، من همه چیز را از جناب آرش شنیدم.
    بیگم خانم سمت پریا رفت و دستی به سرش کشید و گفت:
    - شما دختر زیبا و ملیحی هستید! خوش به حال جناب آرش که شما دوستش دارید و خوش به حال شما که قرار است جناب آرش شوهر شما شود! ایشان مرد متین و با شخصیتی هستند، همین‌طور بسیار فهمیده و باسوادند!
    پریا دست بیگم خانم را در دستش گرفت و گفت:
    - شما بابت این قضیه ناراحت نیستین؟
    بیگم خانم لبخندی زد و گفت:

    - اگر بگویم نه، دروغ گفته‌ام، اما با شرایطی که ایشان تعریف کردند، فهمیدم که این ازدواج فرجامی ندارد، پس خودم را ناراحت و منزوی نمی‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا لبخندی زد و پیشانی بیگم خانم را بوسید. نارسیس برای اینکه جو را عوض کند، گفت:
    - خب، خانم‌ها چطوره دورهمی این صبحانه رو بخوریم؟ نظرتون چیه؟
    پریا و بیگم خانم با خوش‌حالی قبول کردند و هر سه نفرشان دور میز نشستند. نارسیس پارچه را از روز سینی برداشت و دو عدد کاسه که محتوای خاصی داشت، دیدند. پریا با تعجب پرسید :
    - این چیه؟
    بیگم خانم گفت:
    - کاچی!
    پریا با تعجب گفت:
    - کاچی برای چی خوبه؟
    نارسیس یک تکه نان برداشت و زد توی کاچی و خورد. کمی بعد گفت:
    - هوم چه خوشمزه‌س!
    نارسیس به هر دوی آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - شما تجربه‌ش رو ندارین، برای همین نمی‌دونین کاچی برای چی آوردن. بخورین، خوشمزه‌س.
    سه تایی مشغول خوردن شدند و از هر دری گفتند و کلی خندیدند. از آن طرف در اتاق مجید و آرش منتظر خانم‌ها نشسته بودند. مجید گفت:
    - چرا دیر کردن؟
    آرش گفت:
    - کاش می‌رفتی یه سر و گوشی آب می‌دادی!
    مجید با خنده گفت:
    - من اگه برم، سر و گوشم می‌جنبه، خودت برو.
    آرش گفت:
    - من اگه برم، همه چیز لو میره.
    دوتایی در حال چانه‌زدن بودند، که نارسیس وارد شد. مجید سریع سمتش دوید و گفت:
    - چرا دیر کردی؟
    نارسیس گفت:
    - همه رو فرستادم رفتن.
    آرش گفت:
    - پریا کجاست؟
    نارسیس گفت:
    - تو اتاق پیش بیگم خانم.
    آرش با تعجب گفت:
    - بیگم خانم تو اتاقه؟ کِی رفته اونجا؟
    نارسیس گفت:
    - قبل از اینکه خدمه برن دم در و سر و صدا راه بندازن، رفته بود. البته دیده بود تو اومدی اینجا.
    مجید پرسید:
    - نگفتی چرا دیر کردی؟
    نارسیس گفت:
    - داشتیم صبحونه می‌خوردیم.
    مجید ناله‌کنان گفت:
    - صبحونه خوردین؟ چی خوردین؟
    نارسیس خندید و گفت:
    - کاچی خوردیم. خیلی خوشمزه بود.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - کوفت بخورین! اون سهم آرش بود. ناسلامتی تازه داماده باید قوت بگیره.
    آرش محکم زد به پشت کمر مجید و گفت:
    - برو گمشو بی‌شعور.
    نارسیس بلند خندید. مجید عصبانی شد. یک بالشت برداشت و افتاد دنبال آرش. او هم می‌خندید و از دستش فرار می‌کرد. نارسیس همین‌طور با خنده گفت:
    - خوش به حال محمد شاه! خبر نداره چه شوهر خواهری گیرش اومده.
    همین موقع پریا هراسان وارد اتاق شد و گفت:
    - استاد! استاد! گلین خانم پیغام فرستاده که منتظرتونه.
    آرش و مجید میخ‌کوب شدند. آرش با دستپاچگی گفت:
    - کجا باید بریم؟ اصلاً چرا باید بریم؟
    مجید گفت:
    - مگه نگفتم امروز باید بری رسم و رسومات رو انجام بدی؟ خوب اون بنده‌ی خدا منتظره که بری دستش رو ببوسی.
    آرش گفت:
    - حالا چه کاریه که بریم دست‌بوسی؟
    نارسیس گفت:
    - بیا یه دقیقه برو، دستش رو ببوس و زود برگرد.
    مجید گفت:
    - باید با بیگم خانم بری. ناسلامتی شوهرشی!
    آرش کلافه گفت:
    - ای بابا! عجب بدبختی داریم با این قجرها! من که هنوز لباس دامادی تنمه، لباس دیگه‌ای ندارم.
    مجید با خنده گفت:
    - همون شلوارک راحتیت رو بپوش. هم خنکه و هم شیکه. تو هم که خوش قیافه، هر چی بپوشی بهت میاد.
    آرش با عصبانیت گفت:
    - مجید شیطونه میگه اول تو رو بکشم، بعد خودم رو.
    مجید با خنده گفت:
    - شیطونه تو واتس‌اپ پیام داد و گفت غلط کردی، بیا برو مادر زنت منتظره!
    آرش دستی به سر و وضعش کشید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
    - کجا برم؟
    نارسیس گفت:
    - برو تو اتاقت، بیگم خانم هم اونجاست که دوتایی با هم برین.
    آرش به سمت در رفت و گفت:
    - شما هم بیاین.
    مجید گفت:
    - می‌خوای آقا بهروز هم خبر کنم؟
    آرش با چشم غره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - با پدرم کاری نداشته باش، پاشو بیا.
    مجید گفت:
    - من کجا بیام؟ اون هم با این شلوارکی که پام کردم. راستی آرش! وقتی نبودی، من شلوارکت رو پوشیدم. عامو! چقدر خنک و راحته! می‌دیش به من؟
    چشم‌های آرش برقی زد و گفت:
    - اگه می‌خوایش، باید باهام بیای.
    مجید به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - ناری برم؟
    نارسیس گفت:
    - پس صبر کنین ما هم حاضر بشیم که همه با هم بریم.
    آرش گفت:
    - باشه، من صبر می‌کنم. مجید تو هم پاشو این تحفه رو عوض کن و بیا.
    پریا گفت:
    - آقا آرش، شما برید تو اتاق پیش بیگم خانم. ما هم زود میایم.
    مجید گفت:
    - قربون آدم چیز فهم! تا تو میری پیش زنت، ما هم رسیدیم.
    آرش چیزی نگفت و موقع رفتن یک لحظه تو چشم‌های پریا نگاه کرد و بعد رفت. مجید و نارسیس متوجه شدند. مجید پرسید:
    - این چرا اینجوری کرد؟
    نارسیس گفت:
    - دلش خواست، مجید زود باش دیگه.
    مجید گفت:
    - باشه، بذار شلوارکم رو در بیارم.
    نارسیس سریع گفت:
    - اینجا؟ اون هم جلوی پریا؟ بی‌حیا! برو پشت پرده لباست رو عوض کن.
    مجید با خنده دوید پشت پرده و گفت:
    - پریا از خودمونه، غریبه نیست»
    نارسیس با حرص گفت:
    - چشمم روشن!
    مادامی که زن و شوهر باهم کل‌کل می‌کردند، پریا از خنده ریسه می‌رفت. بعد از مدتی بچه‌ها آماده شدند و رفتند. نارسیس در زد. آرش در را باز کرد و گفت:
    - حاضر شدین؟
    مجید گفت:
    - من مثل شماها لباس قجری ندارم، برای همین اون پیراهن خوشگلم رو پوشیدم.
    نارسیس یک‌مرتبه متوجه این موضوع شد و گفت:
    - الهی! راست میگه، اصلاً متوجه نشدم مجید لباسش با ما فرق داره.
    مجید خودش را مظلوم نشان داد و گفت:
    - هیچ‌کس به فکر من نیست. باشه، اشکال نداره، من با همین لباس‌ها هم می‌تونم همه‌جا برم.
    آرش پشت یقه لباس مجید را گرفت و به جلو هُلش داد و گفت:
    - بازم این خودش رو لوس کرد. اون بنده‌ی خدا که برات لباس آورد، خودت زدی زیرش و گفتی لباس‌هات مارکه و نیازی به لباس قجری نداری. حالا راه بیفت!
    مجید برگشت سمت آرش و گفت:
    - داماد شاه شدی، یَل شدی؟ بذار برگردیم، نشونت میدم.
    همه با خنده رفتند سمت اتاق گلین خانم. یکی از خدمه‌ها در را باز کرد و ورود بچه‌ها را اعلام کرد. بچه‌ها وارد اتاق که شدند، ناگهان دیدند صدراعظم هم در اتاق ایستاده است. آرش و بیگم خانم جلوتر رفتند. اول بیگم خانم و بعد آرش دست گلین خانم را بوسیدند و گلین خانم برای هردویشان آرزوی خوشبختی و سلامتی کرد:
    - ان‌شاالله هر دوی شما خوش‌بخت و سالم باشید و به‌زودی فرزندی زیبا و سالم به‌دنیا بیاورید!
    مجید تا این حرف را شنید با حالت خاصی به نارسیس و پریا نگاه کرد و آن‌ها برای اینکه کسی خنده‌شان را نبیند، با دستمال جلوی دهانشان را گرفتند‌. بعد از صحبت‌های گلین خانم، صدراعظم گفت:
    - والاحضرت! قبله‌ی عالم! جناب شاهنشاه محمد شاه قاجار فرمودند که برای دیدار ایشان به قصر تشریف ببرید. کالسکه شاهی بیرون از عمارت منتظر است تا شما بزرگواران را به قصر ببرد.
    بچه‌ها به هم نگاه کردند. آرش با تعجب پرسید:
    - برای چی باید به قصر بریم؟
    گلین خانم لبخندی زد و گفت:
    - شما داماد شاه هستید و ایشان قصد دارند برای یگانه خواهرشان مهمانی خصوصی برگزار کنند. بهتر است ایشان را منتظر نگذارید و هر چه سریع‌تر بروید!
    آرش به بیگم خانم نگاه کرد و او هم آهسته گفت:
    - باید طبق دستور شاه رفتار کرد. چاره‌ای نیست.
    آرش به گلین خانم گفت:
    - هر چی شما بگین، اما لطفاً اجازه بدین پسرخاله‌م اینا هم همراهم باشند.
    گلین خانم گفت:
    - مهم نیست، ایشان هم می‌توانند شما را همراهی کنند.
    بچه‌ها تشکر کردند و از اتاق خارج شدند. در بین راه مجید با آرش هم‌قدم شد و آهسته دم گوش او گفت:
    - حالا دقیقاً کی می‌خوایی بِزایی؟
    آرش با تعجب پرسید:

    - یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - اَه چقدر خنگی! منظورم اینه که تاریخ دقیق زایمانت کی هست؟ ندیدی گلین خانم گفت به‌زودی بچه‌دار میشی؟!
    آرش خنده‌اش گرفت و آهسته با مشت کوبید وسط فرق سر مجید و دوتایی خندیدند. بچه‌ها سوار کالسکه شدند و به‌سمت قصر شاهنشاهی رفتند.
    بچه‌ها وارد قصر بزرگ محمد شاه قاجار شدند. زیبایی دکوراسیون داخل قصر چشم بچه‌ها را خیره کرده بود. مجید همین‌طور که با حیرت به در و دیوار نگاه می‌کرد، به نارسیس گفت:
    - واقعاً بی‌نظیره! ناری دوست داری وقتی برگشتیم، خونه خودمون رو هم این شکلی کنیم؟
    نارسیس گفت:
    - نه جانم! خونه‌ی ما همین‌جوری خوبه، آخه من با دوتا بچه‌ی کوچیک و پدرشون که از اون‌ها کوچیک‌تره، چجوری از پس نگهداری یه خونه‌ی آینه‌کاری شده بر بیام. لازم نکرده! ما تو همون خونه خوش‌بخت‌تریم!
    مجید خندید و چیزی نگفت. کمی بعد وارد تالار بزرگ و زیبایی شدند. در قسمت شرقی تالار راه پله‌ای قرار داشت که به طبقات بالاتر راه داشت. پیشکار در پایین پله‌های تالار ایستاد و با صدای رسایی ورود شاه را اعلام کرد. کمی بعد شاه به همراه ملکه، ملک جهان خانم، خیلی رسمی از پله‌ها پایین آمدند. بچه‌ها جلوتر رفتند. بیگم خانم مقابل شاه ایستاد و سلام کرد. شاه لبخندی زد و دستی بر سر خواهرش کشید و گفت:
    - حالت چطور است دردانه‌ی من؟ اولین روز زندگی جدیدت مبارک باشد.
    بیگم خانم خندید و گفت:
    - از لطف شما سپاسگزارم!
    شاه به آرش نگاه کرد و به شوخی گفت:
    - نبینم به خواهر من خرده بگیری که حسابت با کرام الکاتبین است!
    آرش گفت:
    - خدا اون روز رو نیاره که بخوام خواهر شما رو اذیت کنم جناب شاه! خیالتون راحت باشه!
    مجید خنده‌اش گرفت و با خودش گفت:
    - آخ آخ آخ! بمیرم برات آرش که باید فیلم بازی کنی!
    همین موقع ملک جهان خانم گفت:
    - حال به اتاق مخصوص پذیرایی برویم تا از میهمانانمان پذیرایی شود. همه بیایید!
    بچه‌ها به همراه شاه و ملکه به سمت اتاق پذیرایی رفتند. شاه بر روی صندلی شاهی نشست و ملکه هم در صندلی کناری‌اش نشست. شاه رو به مجید و بقیه کرد و از آرش پرسید:
    - فرصت نشد همراهانت را معرفی کنید. آن‌ها که هستند؟
    آرش به بچه‌ها نگاهی کرد و رو به شاه گفت:
    - این آقا پسرخاله‌ی من، مجید هستند و ایشون همسرشون نارسیس خانم و این خانم هم دخترعموی نارسیس خانم هستن، به‌نام پریا خانم.
    مجید گفت:
    - جناب شاه! خیلی دلم می‌خواست شما رو از نزدیک ببینم. بالاخره خدا قسمت کرد و آرزوی من برآورده شد. می‌گفتن شما یکی از شاهان خوش‌تیپ قاجار هستین، ولی الان دارم به چشم خودم می‌بینم، ماشاالله! هزار ماشاالله! بزنم به تخته!
    بعد به ملک جهان خانم نگاه کرد و ناخودآگاه فقط گفت:
    - وُی!
    ملک جهان خانم با تعجب به مجید نگاه کرد و چیزی نگفت. نارسیس و پریا خنده‌شان گرفت، اما به روی خودشان نیاوردند. آرش تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - مجید یه‌خورده شوخ‌طبع هست. اگه چیزی گفت، به دل نگیرین.
    همه مشغول صحبت بودند که در باز شد و پسربچه‌ای سریع وارد اتاق شد و سمت بیگم خانم دوید و گفت:
    - عمه جان! خوش آمدید!
    بیگم خانم با خوش‌رویی پسربچه را بغـ*ـل گرفت و گفت:
    - ناصرمیرزا! عمه فدایت شود! دلم برایت تنگ شده بود!
    بچه.ها با شگفتی به هم نگاه کردند. مجید از آرش پرسید:
    - این همون ناصرالدین شاه نیست؟
    آرش هم که شگفت‌زده شده بود، با خنده گفت:
    - خودشه، ناصرالدین شاهه!
    شاه و ملکه با تعجب به هم نگاه کردند و شاه از آرش پرسید:
    - شما ناصرمیرزا را چه خواندید؟
    آرش جواب داد:
    - ناصرالدین شاه! ایشون بعد از شما شاه این مملکت میشه.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - در کنار شاهنشاهی ایشون یه شاهنشاهی دیگه هم به‌وجود میاد، به‌نام شاهنشاهی سبیلوها!
    مجید این را گفت و خندید. بقیه هم خندیدند. شاه با تعجب پرسید:
    - این دیگر چگونه شاهنشاهی است؟
    آرش برای اینکه مجید تو دردسر نیفتد، گفت:
    - منظوری نداشت، فقط شوخی کرد.
    ملک جهان خانم از مجید پرسید:
    - شما چقدر مطمئن هستید که ناصر میرزا شاه می‌شود؟ او دو برادر بزرگ‌تر از خودش دار د، آن‌ها بر وی ارجحیت دارند.
    مجید گفت:
    - والا من که از خودم نگفتم، تو کتاب تاریخمون خوندم.
    شاه گفت:
    - ما فقط با جناب آرش آشنا شده‌ایم، آن هم به واسطه‌ی نامه‌ی مادرم. مشتاقیم که بیشتر درباره‌ی شما بدانیم. لطفاً کمی از خودتان بگویید.
    بچه‌ها دستپاچه شدند و دائم به هم نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند چه بگویند. همین موقع پریا گفت:
    - جناب شاه! ما از شیراز اومدیم. دنبال یه خانمی به‌نام مریم می‌گردیم. هر جا که رفتیم، پیداش نکردیم. با گلین خانم و بیگم خانم خیلی اتفاقی آشنا شدیم. حتی نمی‌دونستیم این آشنایی منجر به ازدواج میشه.
    شاه به پریا نگاهی کرد و گفت:
    - شما مانند بقیه‌ی همراهانتان متأهل نیستید؟
    بچه‌ها به هم نگاه کردند و قبل از اینکه پریا جواب دهد، ناگهان آرش گفت:
    - بله، ایشون متأهل هستند، ولی فعلاً شوهرش همراهش نیست.
    نارسیس هم در ادامه‌ی حرف آرش گفت:
    - بله، شوهرش کار داشت، نتونست بیاد. نمی‌دونید شوهرش چقدر دوستش داره.
    پریا لبش را گاز گرفت که نخندد و نیم‌نگاهی به نارسیس کرد و او هم چشمکی به پریا زد. مجید پرسید:
    - حالا چی شد که قضیه‌ی پریا برای جناب شاه مهم شد؟
    شاه چیزی نگفت و پیشکارش را صدا زد و دستور داد از بچه‌ها پذیرایی کنند. تمام مدت که شاه و ملکه با بچه‌ها مشغول صحبت بودند، بیگم خانم فقط به آرش نگاه می‌کرد. حس کرد از اینکه آرش واقعاً شوهرش نیست، ناراحت است. اما باید این قضیه را قبول می‌کرد. بیگم خانم از جایش بلند شد و به شاه گفت:
    - شاهنشاه اگر اجازه دهند، می‌خواهم با این خانم‌ها کمی در باغ قدم بزنم. رخصت می‌دهید؟
    شاه به خواهرش گفت:
    - بله چرا که نه! شما می‌توانید تا هر زمان که بخواهید، در باغ قدم بزنید.
    بیگم خانم تشکری کرد و به نارسیس و پریا اشاره کرد که همراهش بروند. سه نفری وارد باغ قصر شدند. نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - چه خوب شد ما رو آوردی اینجا، من عاشق گل و گیاه هستم.
    پریا هم گفت:
    - دروغ چرا؟ فضای داخل قصر برام خفه‌کننده بود، چه خوب شد اومدیم بیرون!
    بیگم خانم گفت:
    - من نیز از فضای داخل قصر خوشم نمی‌آید. خصوصاً که ملک جهان خانم نیز آن‌جا باشد.
    نارسیس و پریا با کنجکاوی به بیگم خانم نگاه کردند. نارسیس با لحن آرامی پرسید:
    - شما با ملکه مشکلی دارین؟ آخه گلین خانم همراه شما نیومد و توی عروسی هم ملکه نبود.
    بیگم خانم آهی کشید و گفت:
    - ملک جهان خانم زن سنگدل و دو رویی است. مادرم از زمان ازدواج او با شاه از قصر خارج شد و به عمارت فعلی آمد. او در تمام امورات مملکتی مداخله می‌کند. مادرم با وی به‌شدت مخالف است.
    نارسیس و پریا به هم نگاه کردند. تصمیم گرفتند هر چه درباره‌ی ملک جهان خانم می‌دانند، برای بیگم خانم تعریف کنند. پس نارسیس شروع کرد:
    - ببین بیگم خانم جان! یه‌چیزهایی برات می‌خوام تعریف کنم که باید قول بدی به کسی نگی،حتی به مادرت.
    بیگم خانم گفت:
    - باشد، همان قولی را که به جناب آرش دادم، به شما نیز می‌دهم.
    نارسیس با خنده گفت:
    - آفرین به تو دختر گل و گلاب! خب حالا این چیزایی که میگم، خوب به ذهن داشته باش، چون ممکنه در آینده به‌دردت بخوره.
    نارسیس هر چه درباره‌ی ملک جهان خانم می‌دانست، برای بیگم خانم تعریف کرد. از مرگ شاه و به تخت نشستن ناصرالدین شاه تا واقعه قتل امیرکبیر، همه را تعریف کرد.
    نارسیس گفت:
    - ملک جهان خانم بعد از اینکه پسرش به تخت نشست، عنوان مهدعلیا رو گرفت. توی تمام امور مملکتی به‌شدت دخالت می‌کرد؛ طوری‌که ناصرالدین شاه نمی‌تونست بهش تذکر بده و فکر می‌کرد اگر جلوی مادرش رو بگیره، حتماً اون رو از سلطنت خلع می‌کنه. دخترش عزت ملک خانم با وجود مخالفت‌های شدید مهدعلیا، با امیرکبیر ازدواج می‌کنه. اون کینه‌ی سختی از امیرکبیر داشت و در جناح مخالفش رفته بود. می‌دونی چیه بیگم خانم؟ تو دوره‌ی فعلی، ما از مهدعلیا کینه داریم چون دستش به خون امیرکبیر آلوده‌ست. تمام مردم ایران امیرکبیر رو خیلی دوست دارن و واقعاً از اینکه ناجوانمردانه کشته شد، همه ناراحت هستن.
    بیگم خانم با تعجب پرسید:
    - یعنی این شخصی که می‌گویید، اینقدر به ایران خدمت کرده است که حتی مردم در زمان شما هنوز او را دوست دارند؟
    پریا گفت:
    - بله، امیرکبیر دست خارجی‌ها رو از مملکت ایران قطع کرده بود. در اون زمان فرانسه و انگلیس خیلی تو سیاست داخلی ایران دخالت می‌کردن. با روی کار اومدن امیرکبیر، جلوی دخالت‌ها و چپاول‌های خارجی‌ها گرفته شد. اون حتی اجازه نداد خارجی‌ها آثار باستانی ایران رو با خودشون ببرن. این کار رو یه نوع دزدی ملی می‌دونست. بی‌صبرانه منتظرم جناب امیرکبیر رو از نزدیک ببینم.
    نارسیس لبخندی زد و گفت:
    - من هم دوست دارم زودتر ایشون رو ببینم. دوست دارم بهش بگم چقدر به وجودش افتخار می‌کنم!
    بیگم خانم گفت:ه
    - ممکن است من هم ایشان را ببینم؟
    نارسیس گفت:
    - شاید! اما باید تا بزرگ شدن ناصرمیرزا صبر کنی.
    بیگم خانم ساکت شد ولی کمی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - راستی، شما که زیاد اینجا نمی‌مانید، بدون جناب آرش هم که نمی‌توانید بروید، چه‌کار می‌کنید؟ اگر کسی خصوصاً شاه بفهمد تمام اتفاقات اخیر همه‌اش غیر واقعی بوده، حتماً عصبانی خواهد شد.
    پریا به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - راست میگه، چجوری بریم که همه‌چیز ختم به خیر بشه؟
    نارسیس گفت:
    - والا من هم نمی‌دونم، باید دید مجید و آرش چه تصمیمی قراره بگیرن.
    بیگم خانم با کنجکاوی به نارسیس نگاه کرد و پرسید:
    - من از مادرم شنیدم که جناب آرش قبلاً یک‌بار ازدواج کرده‌اند، دلیل متارکه‌ی ایشان چه بود؟
    نارسیس گفت:
    - بهت میگم، اما یه وقت در این خصوص با آرش حرف نزنی که خیلی ناراحت میشه.
    بیگم خانم لبخندی زد و گفت:
    - باشد، چیزی نمی‌گویم.
    نارسیس که دید پریا هم مشتاق شنیدن است، گفت:
    - راستش زن اول آرش خیلی حساس بود، نه که آرش خیلی خوش‌قیافه‌ست، دائم بهش گیر می‌داد، اصلاً دوست نداشت آرش با من و مجید رفت و آمد کنه، با من که یه جنگ و جدالی داشت تاریخی! هر وقت شیراز می اومدن روزی نبود که ما گیس و گیس‌کشی نکنیم، یه‌بار شوهرهامون مجبور شدن به بدبختی ما رو از هم جدا کنن. حالا که به اون روزها فکر می‌کنم، خنده‌م می‌گیره. کاش می‌دونستم الان پریدخت چیکار می‌کنه! یادمه روزی که جدا شدن، پریدخت برام پیام فرستاد و نوشته بود: «از شرّتون راحت شدم، حالا ببینید چجوری یه شوهر خوب پیدا می‌کنم.» من هم براش نوشتم تو اگه خوب بودی، هیچ‌کس بهتر از آرش نبود. خودت زندگی خودت رو خراب کردی.»
    پریا به بیگم خانم گفت:
    - من هم قبلاً یه بار عقد یه نفر بودم. خیلی عذابم می‌داد. با وجود اینکه خونه‌ی بابام بودم، اما اصلاً نمی‌ذاشت جایی برم یا با کسی حرف بزنم. من حتی عروسی نارسیس و اردوان هم نتونستم برم در‌حالی‌که با نارسیس از بچگی خیلی صمیمی بودیم. وقتی به اون روزها فکر می‌کنم، حس تشنج بهم دست میده.
    نارسیس با لبخند به پریا نگاه کرد و گفت:
    - پریا نمی‌خواد به اون روزها فکر کنی. به الان فکر کن که مثل یه پرنده آزادی و در آینده می‌تونی خوش‌بخت بشی.
    بیگم خانم گفت:
    - من همیشه فکر می‌کردم خودم غصه‌دار هستم. آخر می‌دانید؟ زندگی شاهزاده‌ها با افراد عادی فرق دارد؛ ما آزاد نیستیم، ما حتی نمی‌توانیم شوهرمان را خودمان انتخاب کنیم. دیدید که من چجوری ازدواج کردم، مادرم جناب آرش را پسندید و به من گفت که باید با وی ازدواج کنم. من هم مجبور شدم قبول کنم. من همیشه دوست داشتم در بیرون از قصر و به‌دور از فرمایشات قصر آزاد زندگی کنم.. من به نقاشی علاقه زیادی دارم و دوست دارم به فرنگ بروم و با زندگی آنجا آشنا شوم‌ می‌گویند در فرنگ، زنان مانند ما لباس نمی‌پوشند و کلاه‌های رنگی بر سر می‌گذارند. خیلی دوست دارم زبانشان را یاد بگیرم.
    بیگم خانم ساعت‌ها از آرزوها و غصه‌هایش برای نارسیس و پریا صحبت کرد و آن‌ها خوب گوش می‌دادند و بعضی جاها دلشان برایش می‌سوخت. خانم‌ها اینقدر غرق صحبت شده بودند، که نفهمیدند زمان زیادی در باغ به سر بـرده‌اند. از دور مجید را دیدند که دنبالشان می‌گشت. نارسیس برای مجید دست تکان داد و او هم دوان‌دوان به سمتشان آمد و گفت:
    - شما کجایین؟ دیر کردین، شاه می‌خواست پیشکار رو دنبالتون بفرسته، اما من گفتم میرم دنبالشون. ناری! فکر کنم آرش داره میفته تو دردسر.
    نارسیس با نگرانی پرسید:
    - چطور مگه؟
    مجید گفت:
    - شاه ازش خواسته تو قصر بمونه و وزارت فرهنگ و ادب رو بهش بده. اون هم مخالفت کرد. الان شاه عصبانی شده. زودتر بیاین. شما هم بیایین بیگم خانم، چون به وساطت شما نیاز داریم.
    بیگم خانم نگران شد و بدون اینکه چیزی بگوید، سریع به سمت قصر دوید. بقیه هم پشت سرش دویدند. وارد اتاق که شدند، دیدند شاه صدایش را بر سر آرش بلنده کرده و می‌گوید:
    - تو داماد این خاندان هستی و باید هر چه ما می‌گوییم، اطاعت کنی.
    آرش با صدای آرام‌تری گفت:
    - گفتم که جناب شاه، من نمی‌تونم اینجا بمونم. باید به شیراز برگردم. تمام خونه و زندگی و حتی کارم تو شیرازه، من نمی‌تونم این پیشنهاد شما رو قبول کنم.
    بیگم خانم به سمت آن‌ها رفت و گفت:
    - جناب شاهنشاه! لطفاً گستاخی مرا ببخشید. اما باید به شما بگویم اجازه دهید جناب آرش هر کجا که مایل هستند، زندگی کنند. ایشان را معذب نکنید!
    شاه گفت:
    - او با رفتنش به شیراز می‌خواهد تو را از ما جدا کند. یک شاه قجر هرگز خواهرانش را به جاهای دورتر نمی‌فرستد. خصوصاً شما که تنها خواهر من و تنها دختر مادرمان هستید.
    بیگم خانم گفت:
    - من راضی هستم، حتی ... حتی اگر بدون من برود، باز هم راضی هستم.
    شاه و ملک جهان خانم با تعجب به بیگم خانم نگاه کردند و شاه با تحکم گفت:
    - تو چه گفتی؟ می‌خواهی بدون شوهرت زندگی کنی؟ مگر نمی‌دانی چنین چیزی ننگ است؟
    ملک جهان خانم هم گفت:
    - بیگم خانم! شما شاهزاده قجری هستید و ننگ است که بدون شوهر زندگی کنید. بر سر زبان‌ها می‌افتید! کمی به این حرفتان فکر کنید؟
    مجید احساس کرد زمان آن رسیده که برگردند. آهسته به نارسیس و پریا گفت:
    - بچه‌ها کوله‌پشتی‌هاتون زو آماده کنید. کوله آرش هم بدین به من. فکر کنم باید آماده‌ی فرار باشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس و پریا که کوله‌پشتی‌هایشان را از خودشان دور نمی‌کردند، آن‌ها را مرتب کردند و نارسیس آهسته گفت:
    - ما آماده‌ایم. بیا، این‌هم کوله‌ی آرش. یه جوری به آرش حالی کن که آماده باشه.
    شاه همان‌طور که در حال دعوا بود، ناگهان بیگم خانم تصمیم سختی گرفت. چشم‌هایش را بست و با تحکم گفت:
    - جناب آرش شوهر من نیست!
    شاه ساکت شد و خیره به بیگم خانم نگاه کرد. آرش با نگرانی به بیگم خانم نگاه کرد و سعی کرد حرفش را اصلاح کند و گفت:
    - نه اینجوری نیست. ایشون یه چیزی بی‌هوا گفتن‌.
    شاه با خشم به آرش نگاه کرد و گفت:
    - تو ساکت باش! باید بفهمم بیگم خانم چه گفت. حال بگو ببینم! تو الان چه گفتی؟ گفتی که این مرد شوهر تو نیست؟
    بیگم خانم با چشمان پر از اشک به شاه نگاه کرد و گفت:
    - درست شنیدید. ایشان شوهر من نیستند. ازدواج ما واقعی نبود.
    مجید با شنیدن این حرف آهسته دم گوش نارسیس گفت:
    - انالله و انا الیه راجعون! بازگشت آرش به سوی اوست! خدا رحم کنه‌!
    شاه بعد از کمی سکوت ناگهان با تمام قوا داد زد و به آرش نگاه کرد و گفت:
    - تو تمام شب را با خواهر من سر کردی! تو را باید گردن بزنم!
    بچه‌ها نگران شدند. همین موقع پریا متوجه شد در گوشه‌ای از اتاق در سیاه رنگ ظاهر شده است. آستین مجید را کشید و گفت:
    - در ظاهر شده! باید زودتر فرار کنیم.
    مجید با دیدن در بلند داد زد:
    - بچه‌ها در ظاهر شده، آرش زود باش!
    مجید و نارسیس و پریا سریع به سمت در دویدند. آرش هم پشت سرشان دوید، اما شاه با خشم دنبالش دوید و گفت:
    - تو را باید گردن بزنم!
    نارسیس و پریا از در رد شدند. مجید دم در ایستاد و داد زد:
    - آرش زود باش بیا!
    آرش کمی دورتر از در ایستاد و می‌خواست چیزی به شاه بگوید که بیگم خانم سریع سمتش دوید و خودش را سپر بلاي آرش کرد و به شاه گفت:
    - برادر او هیچ خطایی نکرده.
    آرش کمی نزدیک در رفت و بعد به شاه گفت:
    - جناب محمد شاه! باید بگم که خدای بالای سر شاهده، به خواهرتون دست نزدم. چه برسه به اینکه خدای نکرده بخوام مرتکب خطایی بشم. بیگم خانم! براتون آرزوی خوشبختی واقعی دارم، خدانگهدار!
    آرش این را گفت و سریع از در رد شد. در سیاه رنگ مقابل چشمان شاه و ملکه و بیگم خانم غیب شد. شاه با چشمان به خون‌نشسته از عصبانیت به جای خالی در نگاه کرد و گفت:
    - آن‌ها کجا رفتند؟
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشم بیگم خانم سرازیر شد. بیگم خانم لبخندی زد و آهسته گفت:
    - خدا نگهدار جناب آرش! من هم برای شما آرزوی خوشبختی واقعی دارم!
    ***
    در با شدت زیاد باز شد و بچه‌ها از دورن یک کمد دیواری محکم پرت شدند وسط اتاق. تمام بدنشان درد گرفته بود. مجید با ناله گفت:
    - یکی نیست به این در بگه یواش‌تر وحشی!
    آرش بلند شد و همان‌طور که بازویش را می‌مالید، گفت:
    - عجب دردسری داشتیم‌ها! اِ بچه‌ها! اینجا یه اتاقه، یعنی اتاق کیه؟
    بقیه صاف ایستادند و دور تا دور اتاق را نگاه کردند. ناگهان مردی را دیدند که پشت میزش ایستاده بود و با حیرت به آن‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها خیره به آن مرد نگاه کردند و ناگهان همه با هم یک‌صدا گفتند:

    - امیرکبیر؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    امیرکبیر از پشت میزش به سمت بچه‌ها رفت و چند قدم عقب‌تر ایستاد و پرسید:
    - شما کی هستید؟ درون کمد چه می‌کردید؟
    مجید جواب داد:
    - ما ناغافل از تو کمد بیرون افتادیم، وگرنه همین چند دقیقه پیش تو قصر محمد شاه بودیم.
    امیرکبیر با تعجب گفت:
    - محمد شاه؟ شاهنشاه سال‌ها قبل مرحوم شده است. چگونه است که شما چند دقیقه پیش آن‌جا بودید؟ راستش را بگویید! شما در دفتر کار من چه می‌کردید؟ نکند از جاسوسان انگلیسی‌ها یا روس‌ها هستید؟
    آرش گفت:
    - نه جناب امیرکبیر! ما جاسوس نیستیم. ما هم ایرانی هستیم و از شیراز اومدیم. نمی‌دونستیم یهو سر از اتاق شما سر در میاریم.
    مجید چند قدم نزدیک‌تر رفت و گفت:
    - اجازه می‌دین یه‌جا بشینیم و براتون همه‌چیز رو توضیح بدیم؟
    امیرکبیر چند لحظه به بچه‌ها نگاه کرد و کمی بعد با دست به آن‌ها اشاره کرد و گفت:
    - لطفاً بنشینید.
    بچه‌ها سریع نشستند و مجید با همان اخلاق منحصر به فردش سر صحبت را باز کرد:
    - خب، این هم از جناب امیرکبیر که اینقدر مشتاق بودیم زیارتشون کنیم.
    آرش گفت:
    - واقعاً سعادتی نصیبمون شده که دیگه نصیب هیچ ایرانی نمیشه!
    نارسیس هم گفت:
    - کاش محبوبه و اردوان هم الان اینجا بودن!
    امیرکبیر روبه‌روی بچه‌ها نشست و گفت:
    - این صحبت‌ها را تمام کنید و بگویید درون کمد چه می‌کردید؟
    آرش به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - بچه‌ها موافقید همه چیز رو برای ایشون تعریف کنیم؟
    بچه‌ها با کمال میل رضایت دادند و آرش تمام ماجراهای خودشان را برای امیرکبیر تعریف کرد. پریا و نارسیس هم عکس‌هایی که گرفته بودند را به امیرکبیر نشان می‌دادند و مجید هم تمام صحبت‌ها را تأیید می‌کرد. مادامی که بچه‌ها مشغول تعریف بودند، امیرکبیر با تعجب به صحبت‌هایشان گوش می‌داد و چیزی نمی‌گفت. کمی بعد که صحبت آن‌ها تمام شد، مجید پرسید:
    - خب جناب امیرکبیر! حالا درباره‌ی ما چی فکر می‌کنین؟
    امیرکبیر به فکر فرو رفت و چیزی نگفت. بچه‌ها به هم نگاه می‌کردند و با اشاره‌ی چشم و ابرو با هم صحبت می‌کردند. کمی که گذشت، امیرکبیر سکوت را شکست و پرسید:
    - اگر این چیزها که گفتید، راست باشد، پس باید بدانید چه بر سر این حکومت می‌آید. خب یکی از شما بگوید که آیا مملکت به‌دست اجنبی‌ها اشغال می‌شود، یا خیر؟
    بچه‌ها به هم نگاهی کردند و آرش جواب داد:
    - اشغال که نمیشه، چون بالاخره ناصرالدین شاه هم یه هدف‌هایی تو سلطنتش داشت. اما بدون دخالت خارجی‌ها هم حکومت نمی‌کنه. چون هرچی باشه، شاه دوست داشت با خارجی‌ها مراوده داشته باشه و اینجوری که شما دست اون‌ها رو از مملکت کوتاه کردین، یه جورایی دست شاه رو هم بستین.
    پریا در ادامه‌ی صحبت آرش گفت:
    - جناب امیرکبیر! کاش تو دوره‌ی فعلی ایران بودین. واقعاً به یه یکی مثل شما نیاز مبرم داریم!
    بقیه هم این حرف پریا را تأیید کردند. آرش گفت:
    - شما نه تنها دست خارجی‌ها رو از مملکت کوتاه کردین، بلکه روی ولخرجی‌های بی‌حد و حساب شاه و درباریان هم نظارت دقیق داشتین و حتی یه حقوق ماهانه برای شاه تعیین کردین که طبق همون مبلغ شاه باید صرف خرج و مخارجش می‌کرد و بیشتر از اون باید تا ماه بعد صبر می‌کرد. واقعاً اگه باز هم یه همچین نظارتی وجود داشته باشه، مردم احساس بهتری نسبت به حکومت پیدا می‌کنن.
    امیرکبیر از بچه‌ها پرسید:
    - کدامتان در مورد مهدعلیا می‌داند؟ روز به روز بر دخالت‌هایش اضافه می‌شود و این‌گونه که فهمیدم، توسط انگلیسی‌ها حمایت می‌شود. بگویید چگونه می‌توانم دست او را از امورات مملکتی کوتاه کنم؟
    مجید گفت:
    - مهدعلیا به‌قدری بین مردم ایران مشهوره که تا اسمش میاد فوراً میگن مهدعلیا قاتل امیرکبیره.
    امیرکبیر همین‌که این حرف را شنید، یکه خورد و با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
    - مهدعلیا قاتل من است؟
    مجید جواب داد:
    - بله، البته اون به همراه شاه و انگلیسی‌ها ترتیبی دادن که شما به قتل برسین. تنهایی از عهده‌ش برنمیومد. کمک گرفت نامرد!
    امیرکبیر چیزی نگفت و به سمت پنجره رفت. ایستاد و متفکرانه به منظره‌ی بیرون نگاه کرد. بچه‌ها به هم نگاه کردند. نارسیس آهسته گفت:
    - کاش فعلاً چیزی در مورد مرگش نمی‌گفتین!
    آرش گفت:
    - من هم الان نمی‌خواستم چیزی بگم، این تحفه شروع کرد!
    مجید با اخم به آرش نگاه کرد و گفت:
    - بالاخره که چی؟ باید می‌فهمید یا نه؟
    بچه‌ها همین‌طور با هم پچ‌پچ می‌کردند که امیرکبیر برگشت و گفت:
    - باید جایی بروم، همراه من بیایید.
    امیرکبیر این را گفت و بدون معطلی به سمت در رفت. بچه‌ها هم سریع دنبالش رفتند. از راه‌روهای پیچ‌درپیچ قصر عبور کردند تا اینکه به بیرون از عمارت رسیدند. امیرکبیر ایستاد و رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - طبق آنچه که در مورد من گفتید، احساس می‌کنم وقت کمی دارم. قصد دارم از این فرصت استفاده کرده و از نزدیک شما را با جریانات زندگی‌ا
    م آشنا کنم. ابتدا باید با شاه آشنا شوید، همراه من بیایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    امیرکبیر جلوتر راه افتاد و بچه‌ها دوان‌دوان پشت سرش رفتند. کمی بعد دم در اتاق شاه ایستادند. امیرکبیر با وقار خاص خودش به پیشکار قصر گفت:
    - ورود مرا به شاه اعلام کنید.
    پیشکار تعظیمی کرد و به داخل رفت. کمی بعد برگشت و گفت:
    - شاه منتظر شماست، بفرمایید جناب امیر.
    امیرکبیر وارد اتاق شد و روبه‌روی شاه ایستاد. بچه‌ها با کنجکاوی به شاه نگاه کردند. شاه پشتش به آن‌ها بود و از پنجره بیرون از قصر را تماشا می‌کرد. بدون اینکه نگاهی به امیرکبیر بیندازد، گفت:
    - چه شده است که جناب قائم مقام به اینجا آمده‌اند؟
    شاه برگشت و به امیرکبیر نگاه کرد، اما با دیدن بچه‌ها متعجب شد و پرسید:
    - آن‌ها که هستند که همراه خود آورده‌اید؟ از فرنگ آمده‌اند؟
    امیرکبیر لبخندی زد و گفت:
    - خیر جناب شاه! ایشان تازه واردانی از همین مملکت هستند. از شهر شیراز آمده‌اند. مشتاق دیدار شما بودند که آنان را با خود به اینجا آوردم.
    ناصرالدین شاه در آن زمان جوان میان‌سالی بود که چند سال بیشتر از شاهنشاهی‌اش نمی‌گذشت. قدِ بلند و هیکل چهارشانه‌اش در لباس شاهی، او را بسیار برازنده نشان می‌داد. هر کس دیگری که او را در این سن و سال می‌دید، حتماً از خود می‌پرسید آیا این همان شاه سبیل بلند و چاقی است که حرمسرایش شهره‌ی عام و خاص شده بود؟!
    بچه‌ها خیره به ناصرالدین شاه نگاه می‌کردند. شاه با قدم‌های آرام به سمتشان رفت و کمی دورتر از آن‌ها ایستاد. با دقت به سر و وضع بچه‌ها نگاه کرد. تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - طرز لباس پوشیدنتان با ما فرق دارد. راستش را بگویید، از کجا آمده‌اید؟ مردم دیار شیراز هرگز چنین لباس.هایی نمی پوشند.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - والا هر جا رفتیم، به لباسمون گیر دادن. کاش همه شورت پوشیده بودیم، دیگه هیچ‌کس بهمون گیر نمی‌داد.
    آرش و بقیه خنده‌شان گرفته بود و سعی می‌کردند خودشان را کنترل کنند. شاه به مجید خیره نگاه کرد و کمی بعد با صدای بلند قهقهه‌ای زد و گفت:
    - پیداست که در میان دوستانت تو یکی شوخ‌مزاح هستی، اسمت چیست مرد جوان؟
    مجید گفت:
    - اسم من مجیده، ایشون هم نارسیس خانم، همسر بنده‌ست. این آقا هم آرش، پسرخاله‌م و این خانم هم پریا خانم که بگی نگی نامزد آرش هست.
    آرش و پریا با خجالت سرشان را پایین انداختند و مجید گفت:
    - آخی! طفلیا هنوز خجالت می‌کشن که نامزدن.
    نارسیس آرام خندید و زیر چشمی به پریا نگاه کرد. شاه با خنده گفت:
    - دوست دارم کمی با شما هم‌صحبت شوم. بنشینید تا بیشتر با یکدیگر آشنا شویم.
    قبل از اینکه بچه‌ها تعارف شاه را قبول کنند، امیر کبیر گفت:
    - اگر جناب شاه اجازه دهند، قصد دارم اول آن‌ها را به جایی ببرم. به محض اینکه کارمان تمام شد، سریعاً به نزد شما می‌آیند.
    شاه به امیرکبیر نگاه کرد و گفت:
    - بسیار خب، می‌توانید مرخص شوید. اما قول بدهید به دیدار ما بیایید. امروز حوصله‌مان به‌شدت سر رفته است.
    امیرکبیر تعظیمی کرد و به همراه بچه‌ها از اتاق خارج شدند. آرش از امیرکبیر پرسید:
    - مگه شاه امورات مملکتی رو انجام نمیده که حوصله‌ش سر رفته؟
    امیرکبیر همین‌طور که به همراه بچه‌ها به سمت دیگری از قصر می‌رفتند، جواب داد:
    - اصولاً بیشترین امورات مربوط به حکومت بر عهده‌ی من است و شاه کمتر دخالت می‌کند. گاهی اوقات از خود می‌پرسم که چرا شاه هیچ حس مسئولیتی ندارد و فقط به خوش‌گذرانی اهمیت می‌دهد.
    مجید گفت:
    - تازه این اولشه، بعدها یه حرمسرا دایر می‌کنه متشکل از ۴۲ تا زن و هزاران بچه!
    نارسیس گفت:
    - کی بدبخت هزارتا بچه داشت؟! یه چند تایی بیشتر نبود.
    مجید گفت:
    - چند تا که چه عرض کنم؟ یه کلکسیون دختر سیبیلو داشت!
    پریا گفت:
    - ولی خداییش الان خوش‌قیافه بود، اما چرا بعدها چاق و سیبیل دراز شد؟
    مجید گفت:
    - پیر شد، دیگه حوصله نداشت به خودش برسه.
    بچه‌ها به همراه امیرکبیر در راه‌روهای قصر به‌سمتی می‌رفتند که ناگهان بر سر راهشان زنی را دیدند که یک‌بار او را در جوانی دیده بودند. آن زن کسی نبود جز مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه. امیرکبیر ایستاد و سلام کرد و مهدعلیا نگاهی به او انداخت و با دیدن بچه.ها بلافاصله پرسید:
    - میرزا محمد تقی! آن‌ها که هستند که با خودت به قصر آورده‌ای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا