آرش برگشت و به جایی که مرد جوان اشاره میکرد، نگاه کرد؛ پریا بود که نظر او را جلب کرده بود. آرش بیاختیار عصبی شد، اما خودش را کنترل کرد و به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
- من این خانم رو میشناسم، از همراهان منه. ایشون شوهر دارن.
مرد جوان با ناراحتی به آرش نگاه کرد و گفت:
- ایشان متأهل هستند؟ شوهرش کیست؟
آرش گفت:
- شوهرش استاد دانشگاهه و خودش هم دانشجوی شوهرشه، خیلی همدیگه رو دوست دارن.
مرد جوان ناامیدانه به پریا نگاه کرد و گفت:
- همیشه میدانستم من یکی، از بد اقبالترین افراد جامعه هستم!
آرش در دل حسابی به آن مرد جوان خندید، اما کمی بعد با خودش فکر کرد که چرا نسبت به پریا همچین حسی را دارد؟ کمی که فکر کرد، فهمید ناخواسته عاشق پریا شده و دوستش دارد. با این فکر، خوشحال شد و منتظر سرنوشتش ماند.
بالاخره لحظهای که همه منتظرش بودند، رسید. عروس را جلوتر به حجله فرستاده بودند. شاه و گلین خانم روبهروی آرش ایستاند. شاه دست آرش را در دستش گرفت و گفت:
- برایتان آرزوی خوشبختی میکنم. امیدوارم در کنار هم پیر شوید. جناب آرش! من همین یک خواهر را دارم، دُردانهام را به تو میسپارم. خوب از وی مراقبت کنید.
آرش گفت:
- مطمئن باشید از ایشون خوب مراقبت میکنم.
داماد به همراه شاه و گلین خانم و مهمانان و با گروه نوازندگان دُهُل راهی شدند. پریا، نارسیس و مجید هم پشت سرشان میرفتند. پریا گفت:
- این دیگه چه رسمیه؟
مجید با خنده گفت:
- این مثلاً عروس کِشونشون هست!
نارسیس زد زیر خنده و گفت:
- مجید تو بوق بزن تا فکر کنیم سوار ماشین هستیم.
سهتایی خندیدند. دم در اتاق همه بعد از خداحافظی رفتند. مجید سمت آرش رفت و بغلش کرد و آهسته دم گوش آرش گفت:
- نبینم یهوقت خوشت بیاد و بهجای آنتالیا بری پاتایا!
آرش مجید را به عقب هُل داد و گفت:
- زهرمار!
بعد رفت تو اتاق و در را بست. پریا با ناراحتی به در اتاق نگاه کرد و گفت:
- خدا کنه همهچیز به خیر و خوشی تموم بشه!
مجید به شوخی گفت:
- عامو! خیالت راحت! آرش کبریت بیخطره!
نارسیس خندید و گفت:
- حالا نوبت ماست که یواشکی بریم تو باغ.
سهتایی با احتیاط رفتند برای اجرای نقشهشان. حالا بریم سر وقت آرش.
عروس درحالیکه پارچهی حریر را روی سرش کشیده بود، روی تخت نشسته بود. آرش به دری که مجید گفته بود، نگاه کرد و سعی کرد آهسته به سمت در برود، اما عروس رویش را باز کرد و گفت:
- جایی میروید جناب آرش ؟
آرش سریع برگشت و با دستپاچگی گفت:
- نه، فقط میخواستم یه نگاه به باغ بندازم، آخه باغ تو شب قشنگه.
بیگم خانم گفت:
- شما چه طبع شاعرانهای دارید! همیشه دوست داشتم با کسی وصلت کنم که اهل شعر و ادب باشد.
آرش لبخند محوی زد و گفت:
- من بیشتر اهل تاریخ و تاریخنگاری هستم، خیلی کم شعر میخونم.
بیگم خانم با خوشحالی از روی تخت بلند شد و رفت سمت آرش و گفت:
- شما واقعاً وقایع تاریخی را میدانید؟
آرش با تعجب به بیگم خانم نگاه کرد و گفت:
- مگه شما تاریخ رو دوست دارین؟
بیگم خانم گفت:
- بله، من شیفتهی داستانهای تاریخی هستم! دوست دارم با تاریخ سرزمینم بیشتر آشنا شوم.
بیگم خانم دست آرش را گرفت و او را روبهروی خودش نشاند و گفت:
- لطفاً برایم قدری از تاریخ ایران بگویید. اینکه قبل از ما چه کسانی در این سرزمین زندگی کردهاند و آبا و اجداد ما چه کسانی بودند
آرش مردد شده بود که چه کار باید کند. از یکطرف بچهها در بیرون از عمارت منتظرش بودند و از طرفی دیگر بیگم خانم مشتاقانه ازش خواسته بود دربارهی تاریخ ایران برایش بگوید. آرش چیزی نگفت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و مجید را دید که در گوشهای ایستاده بود. مجید با دیدن آرش اشاره کرد که زودتر کار را تمام کند. آرش برگشت و به بیگم خانم نگاه کرد. پرده را کشید و به سمت بیگم خانم رفت و روبهرویش نشست و گفت:
- شما سواد خواندن و نوشتن دارین؟
- من این خانم رو میشناسم، از همراهان منه. ایشون شوهر دارن.
مرد جوان با ناراحتی به آرش نگاه کرد و گفت:
- ایشان متأهل هستند؟ شوهرش کیست؟
آرش گفت:
- شوهرش استاد دانشگاهه و خودش هم دانشجوی شوهرشه، خیلی همدیگه رو دوست دارن.
مرد جوان ناامیدانه به پریا نگاه کرد و گفت:
- همیشه میدانستم من یکی، از بد اقبالترین افراد جامعه هستم!
آرش در دل حسابی به آن مرد جوان خندید، اما کمی بعد با خودش فکر کرد که چرا نسبت به پریا همچین حسی را دارد؟ کمی که فکر کرد، فهمید ناخواسته عاشق پریا شده و دوستش دارد. با این فکر، خوشحال شد و منتظر سرنوشتش ماند.
بالاخره لحظهای که همه منتظرش بودند، رسید. عروس را جلوتر به حجله فرستاده بودند. شاه و گلین خانم روبهروی آرش ایستاند. شاه دست آرش را در دستش گرفت و گفت:
- برایتان آرزوی خوشبختی میکنم. امیدوارم در کنار هم پیر شوید. جناب آرش! من همین یک خواهر را دارم، دُردانهام را به تو میسپارم. خوب از وی مراقبت کنید.
آرش گفت:
- مطمئن باشید از ایشون خوب مراقبت میکنم.
داماد به همراه شاه و گلین خانم و مهمانان و با گروه نوازندگان دُهُل راهی شدند. پریا، نارسیس و مجید هم پشت سرشان میرفتند. پریا گفت:
- این دیگه چه رسمیه؟
مجید با خنده گفت:
- این مثلاً عروس کِشونشون هست!
نارسیس زد زیر خنده و گفت:
- مجید تو بوق بزن تا فکر کنیم سوار ماشین هستیم.
سهتایی خندیدند. دم در اتاق همه بعد از خداحافظی رفتند. مجید سمت آرش رفت و بغلش کرد و آهسته دم گوش آرش گفت:
- نبینم یهوقت خوشت بیاد و بهجای آنتالیا بری پاتایا!
آرش مجید را به عقب هُل داد و گفت:
- زهرمار!
بعد رفت تو اتاق و در را بست. پریا با ناراحتی به در اتاق نگاه کرد و گفت:
- خدا کنه همهچیز به خیر و خوشی تموم بشه!
مجید به شوخی گفت:
- عامو! خیالت راحت! آرش کبریت بیخطره!
نارسیس خندید و گفت:
- حالا نوبت ماست که یواشکی بریم تو باغ.
سهتایی با احتیاط رفتند برای اجرای نقشهشان. حالا بریم سر وقت آرش.
عروس درحالیکه پارچهی حریر را روی سرش کشیده بود، روی تخت نشسته بود. آرش به دری که مجید گفته بود، نگاه کرد و سعی کرد آهسته به سمت در برود، اما عروس رویش را باز کرد و گفت:
- جایی میروید جناب آرش ؟
آرش سریع برگشت و با دستپاچگی گفت:
- نه، فقط میخواستم یه نگاه به باغ بندازم، آخه باغ تو شب قشنگه.
بیگم خانم گفت:
- شما چه طبع شاعرانهای دارید! همیشه دوست داشتم با کسی وصلت کنم که اهل شعر و ادب باشد.
آرش لبخند محوی زد و گفت:
- من بیشتر اهل تاریخ و تاریخنگاری هستم، خیلی کم شعر میخونم.
بیگم خانم با خوشحالی از روی تخت بلند شد و رفت سمت آرش و گفت:
- شما واقعاً وقایع تاریخی را میدانید؟
آرش با تعجب به بیگم خانم نگاه کرد و گفت:
- مگه شما تاریخ رو دوست دارین؟
بیگم خانم گفت:
- بله، من شیفتهی داستانهای تاریخی هستم! دوست دارم با تاریخ سرزمینم بیشتر آشنا شوم.
بیگم خانم دست آرش را گرفت و او را روبهروی خودش نشاند و گفت:
- لطفاً برایم قدری از تاریخ ایران بگویید. اینکه قبل از ما چه کسانی در این سرزمین زندگی کردهاند و آبا و اجداد ما چه کسانی بودند
آرش مردد شده بود که چه کار باید کند. از یکطرف بچهها در بیرون از عمارت منتظرش بودند و از طرفی دیگر بیگم خانم مشتاقانه ازش خواسته بود دربارهی تاریخ ایران برایش بگوید. آرش چیزی نگفت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و مجید را دید که در گوشهای ایستاده بود. مجید با دیدن آرش اشاره کرد که زودتر کار را تمام کند. آرش برگشت و به بیگم خانم نگاه کرد. پرده را کشید و به سمت بیگم خانم رفت و روبهرویش نشست و گفت:
- شما سواد خواندن و نوشتن دارین؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: