رمان طلوع بی نشان | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    در حال دسته کردن گل ها بود و باید تمام هنرش را پیاده می کرد. برای هر کسی نبود، آن را به عزیزترینش می داد. دیروز با دیدن تاریخ یاد حرف بهرامی افتاده بود. افتتاحیه موسسه مشترکش با رحیمی و حاج محسن امروز بود و باید او را غافلگیر می کرد. از آمدنش خبر نداد و باید عکس العملش را می دید. باید می رفت حتی اگر تحمل آن محیط سخت بود. شاد کردن بهرامی برایش مهم تر از هر چیزی بود. گره روبان را بست و دسته گل را با فاصله از خود گرفت. حسابی خبره و کارش عالی شده بود. لبخند زد. کمی از خود راضی بودن بد نبود. به ساعت نگاه کرد. دیر شده و باید زودتر خودش را می رساند. هنوز از جا بلند نشده بود، که صدای قدم شنید و بعد از کمی رامین را دید. رامین با دیدن دسته گل رو به رویش لبخند خبیثی زد و گفت:
    - پیش پیش آمادش کردی؟ از کجا خبر داشتی؟
    ثمره گنگ نگاهش کرد. از چه می گفت؟ رامین نگاه متفکرش را دید و به گل اشاره کرد. ثمره آهان گفت.
    - می خوام برم جایی، واسه خودمه.
    رامین تک سرفه زد و خودش را جمع و جور کرد. نزدیک بود سوتی بزرگی دهد. قبل از صحبت صدای زنگوله در را شنید و سریع گفت:
    - سفارش سبد گل داریم. رز، آماده کن من برم مشتری رو راه بندازم.
    و پایین رفت. ثمره نچ کرد. باید سریع آماده می کرد و می رفت. از جا بلند شد و گل های رز سفید و قرمز را از گلدان بیرون کشید. تند تند برگ های اضافه را چید و شروع به کوتاه کردن ساقه کرد. بی حواس دو سر تیز قیچی گوشت انگشت اشاره اش را گرفت و تند بسته شد. آخ گفت و اخم کرد. خون از دستش چکید و دستمال را روی آن گذاشت و فشرد. کمی به همان شکل ماند؛ اما باید کار را تمام می کرد. نگاهش مدام به ساعت بود. دیر شده بود. به سوزش و درد زخم اهمیت نمی داد و فقط در حال دسته کردن گل ها بود. بالاخره کار سبد تمام شد و باز به ساعت نگاه کرد. دیر شده بود. سریع کشو را باز کرد و چسب بیرون کشید. از چسب متنفر بود؛ اما خون انگار قصد بند آمدن نداشت. آن را دور انگشت چسباند و از جا بلند شد. سبد را برداشت و سریع پایین رفت. رامین در حال صحبت با مشتری بود. سبد را به دستش داد و تند بیرون رفت. سر خیابان ایستاد و چه خوب که دیروز حقوق گرفته بود. آن هم مقدار قابل توجهی. رحیمی بابت کار خوب و فروش زیادشان پاداش داده بود. با خیال راحت سوار تاکسی شد و دربست گفت.
    رو به روی ساختمان پیاده شد. نگاهش به سر در افتاد و قلبش مچاله شد. موسسه «فرشتگان زمینی» گذشته با تمام قدرت به طرفش حمله کرد و پا عقب کشید. تو رفتن سخت شد و یادآوری آن روز ها سخت تر؛ اما باید می رفت! نیامده بود که بی دیدن عمو باز گردد. خودش را برای همه چیز آماده کرده بود و به خودش مسلط شد. نفسش را پر صدا بیرون داد و چه خوب که بزرگ شده و از آن مکان خلاص شده بود. جایی که هر روز بچه ای به سرپرستی پذیرفته می شد و با رفتنش حسرت به دل بقیه می گذاشت. حسرت زندگی خوب داشتن و حسرت صاحب خانواده شدن. افکارش را پس زد و جلو رفت. وارد شد و آرام از حیاط بزرگ و فضای سبز و وسایل بازی گذشت. خوب بود. لااقل مانند آن حیاط بی در و پیکر و دلگیر که بیشتر به حیاط قرارگاه اسرا شباهت داشت، نبود. دو دروازده با فاصله رو به روی هم. عمو به همه چیز فکر کرده بود. وارد سالن مربعی شکل و پر از در شد. هیچ کس نبود. پس مراسم کجا بود؟ به تابلوی روی درها نگاه کرد و آرام از یکی یکی آن ها گذشت. مربیان، غذا خوری، اتاق دخترها، پسرها، می رفت و می خواند. از پیچ راه رو گذشت و رو به رویش در دولنگه ای دید. مدیریت! پا تند و پشت در کمی مکث کرد. مقنعه اش را مرتب کرد و دو ضربه به در زد. با شنیدن صدای زن میان سال وارد شد. غیر او که در حال جمع کردن فنجان های چای بود، کسی نبود. مراسم تمام شده بود؟ زن بفرمایید گفت و ثمره جلو تر رفت.
    - آقای بهرامی نیستن؟
    - واسه مراسم اومدی؟
    بله گفت و زن جواب داد:
    - یه ساعتی میشه تو سالن پشتی شروع شده.
    با ممنون از اتاق خارج شد و قدم هایش را سریع تر کرد. مهم نبود. تمامش برایش تکرار مکررات بود. قیچی کردن روبان و هجوم بچه های قدم و نیم قد به داخل. وارد سالن شد. صندلی ها به ردیف چیده شده و آنجا را تبدیل سالن سخن رانی کرده بود. عمو را در جایگاه دید. در حال صحبت بود و از کارهای آینده می گفت. روی صندلی در ریف آخر نشست و نگاهش از پشت سر به دختر و پسرهای یک دست پوش افتاد. کاش عمو این را هم تغییر می داد. کاش می فهمید پوشیدن این لباس های مشابه تا چه اندازه درد داشت و حس بی کس بودن را چند برابر می کرد. دسته گل را بین دست هایش فشرد. تمام این صحنه ها را از قبل دیده بود و انگار در حال دیدن فیلم تکراری بود. فضا برایش سنگین شد و یاد آن روز افتاد. روز بازنشستگی عمو برابر بود با افتتاح موسسه دختران حوا. بهرامی او را با خودش بـرده بود. هم او و هم آهو و پروین. درست همان تشریفات بود، فقط با امکانات بیشتر! قانون موسسه نگه داشتن بچه ها تا هجده سال بود؛ اما بهرامی اجازه رفتن را به او نداده بود.تمام تلاشش را برای رفتن از آنجا کرده و در نهایت رفته بود. سالار کمکش کرده بود. از زمان بهزیستی او را می شناخت. پسر شر و همیشه در حال توبیخ. آن روزها از او متنفر بود. بارها او را زمین زده و باعث زخم شدن دست و پایش شده بود؛ اما بعدها با دیدار دوباره آن نفرت از بین رفته بود. با صدای دست زدن از فکر بیرون آمد. هیچ یک از حرف های عمو را نشنیده؛ اما تمامش را از بر بود. پذیرایی از میهمان ها و بچه ها انجام و طبق روش قبل به دخترها عروسک و به پسرها ماشین داده شد. به بچه ها نگاه کرد. انگار سنشان بین چهار تا هفت سال بود. بهرامی با چند مرد کت و شلوار پوش دست داد و خوش و بش کرد. رحیمی و حاج محسن هم کنارش ایستاده و به آن ها برای این کار خیر تبریک می گفتند. میهمان ها یکی یکی می رفتند و مربیان بچه ها را هدایت می کردند. از جا بلند شد و آرام قدم برداشت. از پشت سر به عمو نزدیک می شد که نگاه رحیمی و حاج محسن ایستاده رو به روی بهرامی، به او افتاد. رحیمی لبخند زد و جوابش را با لبخند داد. درست یک قدمی بهرامی ایستاد و سلام کرد. بهرامی ابرو بالا داد، به گوش هایش شک کرد. ثمره؟ اینجا؟ محال بود! با همان بهت چرخید و لبخند دخترک را دید. حتی فکرش را هم نمی کرد بیاید، به همین دلیل از او دعوت نکرده بود. دلیل حیرت بهرامی برای ثمره واضح بود. لبخند زد و گل را نزدیکش گرفت.
    - تبریک میگم آقای مدیر!
    بهرامی از شیطنت کلامش خندید. حالا دیگر عمو جایش را به آقای مدیر داده بود. گل را با همان لبخند از او گرفت و تشکر کرد. ثمره به طرف رحیمی و حاج محسن برگشت و به نوبت سلام کرد و تبریک گفت. هر دو مهربان جوابش را دادند و حاج محسن نگاهش کرد. دقیق، خیره. جاوید هنوز جوابی به پیشنهادش نداده بود و دلیل دست دست کردنش را می دانست. حق داشت. بعد از آن همه تنهایی فکر تشکیل زندگی کمی سخت بود و باید به ذهنش سر و سامان می داد. از آن که مثل پسر بچه های تازه بالغ و هول جواب مثبتش را نداده، خوشحال بود. ثمره هنوز در حال صحبت با بهرامی بود، که از پشت سر صدای سلام را شنید. ابروهایش بالا پرید. جاوید؟! هول شد. نمی خواست همه چیز را بفهمد. نه نباید می فهمید. کاش راهی برای فرار بود؛ اما خیلی دیر شده بود. این سه مرد رازش را می دانستند و امیدوار بود که برملایش نکنند. چطور با وجود شراکت حاج محسن آمدن پسرش را حدس نزده بود؟ از خود حواس پرتش حرصی شد؛ اما باید به خودش مسلط می شد. یکی از آشناهای بهرامی بود همین! نفس عمیق کشید و آرامشش را با وجود کمی اضطراب حفظ کرد. رحیمی با دیدنش سلام بلند بالایی گفت.
    - به به امروز بچه هام چه کردن!
    جاوید با حاجی و رحیمی دست داد و تبریک گفت. به طرف بهرامی چرخید و با دیدن ثمره متعجب شد. او اینجا چه می کرد؟ مکثش روی او طولانی شد و ثمره معذب در برابر این سه مرد نگاه از او گرفت. چه بلایی سر پسر حاجی آمده در این چند وقت اخیر؟ موهای بیرون زده از مقنعه را تو داد و رو به بهرامی که نگاه متفکرش بین آن ها می چرخید، لبخند ساختگی زد. بهرامی تک سرفه زد و نگاه جاوید از روی ثمره برداشته شد و به طرفش چرخید. چهره این مرد آشنا بود. کجا دیده بود؟ بعد از کمی یاد عکس افتاد. پدر ثمره بود؟ رحیمی جلو رفت. باید موقعیت را به دست می گرفت. دست روی بازوی جاوید گذاشت و گفت:
    - ایشون جاوید جان، پسر حاج محسن هستن.
    خندید و ادامه داد:
    - البته از بچگی تحت سرپرستی من بود.
    جاوید دستش را دراز کرد و رحیمی همزمان گفت:
    - ایشونم بزرگ مرد روزگار آقای بهرامی هستن!
    جاوید که منتظر شنیدن ایمانی بود، متعجب ابرو بالا داد. پس پدرش نبود. بهرامی دست توی دست جاوید گذاشت و هر دو خوشوقتم گفتند. نگاه ثمره به سبد توی دستش افتاد. همانی که باعث زخم انگشتش شده بود. پس برای پسر حاجی بود. جاوید برگشت و گل را به طرف حاج محسن گرفت و حاجی با دست به بهرامی اشاره داد.
    - گل باید برای ایشون باشه، بیشتر کارها پای خودش بود.
    جاوید باز به طرف بهرامی چرخید و گل را مقابلش گرفت. بهرامی با تشکر آن را برداشت و رحیمی گفت:
    - کسایی که ته مراسم اومدن از پذیرای محرومن!
    شوخی اش برای تعدیل جو خشک بود و باید صمیمیت بیشتر می شد. بهرامی به ساعت نگاه کرد. وقت ناهار بچه ها بود و رو به دو مرد گفت:
    - نظرتون چیه بریم با بچه هم سفره بشیم؟ تو یه محیط که باهاشون باشیم، بیشتر بامون خو می گیرن.
    هر دو «فکر خوبیه» گفتند و جاوید و ثمره با تعارف بهرامی با آنها همراه شدند. هر پنج نفر وارد سالن غذاخوری ساختمان شدند. باز هم هجوم خاطرات و پیچیدن صدای بچه ها برای درخواست بیشتر و ته کشیدن غذا. سرش را به دو طرف تکان داد و افکار را از سرش دور کرد و پشت میز نشست. هیاهوی بچه ها فضا را پر کرده بود. خوب بود که غذای اینجا کافی و توی نگاه بچه ها غم نبود. میان جاوید و بهرامی نشسته بود که مسئول پخش غذا همراه با میز چرخ دار به طرفشان آمد. خوش آمد گفت و شروع به کشیدن کرد. کنار بچه ها غذا خوردن و همرنگشان شدن خوب بود، گر چه او هیچ وقت رنگش با آن ها تفاوت نکرده و فقط در کنار این جماعت نشستن ظاهرش را تغییر داده بود. دستش را به طرف چنگال دراز کرد و نگاه جاوید روی چسب ایستاد. یاد قطره خون روی گلبرگ سفید رنگ افتاد. گمان می کرد سبد کار رامین باشد و حالا با دیدن چسب متوجه غلط بودن حدسش شد. دخترک بی حواس چطور دستش را زخم کرده بود؟ ثمره از چسب متنفر و انگار دور گردنش پیچیده بود. کلافه آن را باز و مچاله کرد. سطل آشغال کنارش نبود و به اجبار توی کوله انداخت. جاوید زخم عمیقش را دید و اخم کرد. این زخم فقط و فقط کار قیچی بود. چرا چسب را باز کرد؟ سه مرد همزمان با غذا خوردن از کارهای آینده صحبت می کردند. از اضافه کردن امکانات و مرغوب تر کردن تجهیزات! ثمره در حال دور کردن ذهنش از هجوم بی وقفه خاطرات بود و جاوید گاهی به اطراف نگاه می کرد و به بچه ها لبخند می زد.
    دختر بچه ای با موهای طلایی و چشم های عسلی نزدیک میز ایستاد. زیبا بود. به نظر پنج یا شش سال بیشتر نداشت. لباس هایش تمیز و مرتب بود. بر خلاف بقیه بچه ها که حالا با غذا خوردن کمی لباسشان کثیف شده بود. او فقط کمی گوشه دهانش چرب بود. به جاوید نزدیک تر شد و با خجالت سلام کرد. جاوید مهربان جوابش را داد و دختر بچه گفت:
    - میشه شما منو ببرید؟
    جاوید ابرو بالا داد و گنگ نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ ثمره اما قلبش تکه تکه شد و حرف دختر بچه برخلاف جاوید برایش واضح بود. لقمه نیمه جویده را همراه با بغض به سختی پایین فرستاد و نگاهش را از او گرفت. نگاه رحیمی و مردانی که تا چند ثانیه قبل پر از نشاط برای ادامه کار بود، غمگین شد. جاوید دستمال را برداشت و آرام گوشه لب دختر بچه را پاک کرد و با محبت بی سابقه گفت:
    - کجا ببرم؟
    دختربچه آب دهانش را قورت داد و نگاهش را بین جاوید و ثمره چرخاند و مظلوم گفت:
    - خونتون... اونجا که بودیم هر خانم و آقایی که میومدن یکی از دوستام رو با خودشو می بردن، فقط من موندم...
    به بچه ها اشاره داد.
    - اونا میگن، جایی که میرن خیلی خوبه، اتاق تنها دارن.
    دست هایش را از هم باز کرد.
    - با کلی اسباب بازی.
    حرف هایش برای ثمره سنگین بود و داغ دلش را تازه کرد. چنگال را محکم بین دستش فشار داد و زخم دستش سر باز و شروع به خونریزی کرد. حرف های این دختر در حال گرفتن جانش بود و کاش دور می شد. دیگر بس بود. جاوید متوجه منظورش شد؛ اما حرفی برای گفتن نداشت. چه می گفت؟ بهرامی از جا بلند شد. جلوی پای دختربچه زانو زد و بازوهایش را گرفت.
    - چرا دخترم از اینجا خوشت نیومده؟
    لب هایش آویزان شد و اشکش پایین آمد.
    - می خوام مثل سوگل و مینو پدر و مادر داشته باشم.
    حاج محسن با غم نگاهش را از اشک هایش گرفت و رحیمی نفس سنگینش را از سـ*ـینه آزاد کرد. این حرف ها برایشان تازگی داشت؛ اما بهرامی بارها دیده و توان مهار احساسش را داشت. جاوید پوف کشید و ثمره بی توجه به قطره های خونی که در حال چکه بود چنگال با تمام قدرت فشار می داد. بهرامی موهایش را نوازش کرد.
    - مگه نشنیدی تازه گفتم از امروز من بابای همتونم؟
    دختر اشکش را پاک کرد و گفت:
    - نمیشه فقط بابای من باشی؟ خودم تنها؟
    بهرامی با حالت نمایشی به اطراف نگاه کرد و سرش را نزدیک گوش دختربچه برد و با لحن کودکانه گفت:
    - اگه قول بدی به کسی چیزی نگی، میشم فقط بابای تو.
    دختربچه ذوق زده لبخند زد و انگشت کوچک دستش را مقابل بهرامی گرفت.
    - قول میدم.
    بهرامی انگشتش را قلاب آن کرد و گفت:
    - پس از امروز من فقط بابای توام، حالا بدو برو پیش بچه ها.
    دخترک گونه اش را بو*سید و دور شد. ثمره اخم کرده و انگار در حال انفجار بود. بهرامی سر جایش نشست و ثمره به طرفش چرخید. مهار احساسش سخت شده بود و باید می گفت، اگر نه مطمئنا می مرد. حضور همه را فراموش کرد. حتی جاویدی که از همه چیز بی خبر بود. دلخور و پر ملامت گفت:
    - چرا بش دروغ گفتی؟
    صدایش پر از لرز بود و جاوید متعجب به این واکنش نگاهش کرد. چرا این قدر ناراحت بود. رحیمی و حاج محسن اما حالش را درک کرده و دخالتی نکردند. دخترک این چیزها را با تمام وجود دیده و چشیده بود، درک حال آن دختر بچه برایش آسان بود. بهرامی با آرامش گفت:
    - چی می گفتم که دلش نشکنه؟
    صدای ثمره از فشار درد می لرزید.
    - اون باید به وضعش عادت کنه، دلش الان بشکنه خیلی بهتره تا این که بعدها ضربه بدتری بخوره!
    - می دونم؛ اما اون تازه به محیط جدید اومده باید یه دلخوشی داشته باشه و گرنه...
    ثمره سرش را به دو طرف تکان داد و حرفش را قطع کرد.
    - دلخوشی دروغی؟ می دونین اگه بفهمه چه بلایی سرش میاد؟
    بهرامی سکوت کرد و نگاهش به خون روی دستش افتاد. دستمال را رویش گذاشت و ثمره لب هایش را روی هم فشار داد. باید می رفت و دیگر نمی توانست بماند. آرام معذرت خواست و به بهانه خون روی دستش به طرف دستشویی راه افتاد. وارد شد و بچه ها متعجب به خونی که حالا توی روشویی می ریخت، نگاهش کردند. بی توجه به خون به صورتش آب پاشید. آرام نمی گرفت و باید می رفت. به طرف خروجی قدم برداشت و یاد کوله اش افتاد. جا مانده بود. کفری شد. کاش به خودش مسلط شده بود. نباید در کار بهرامی دخالت می کرد او کارش را بلد بود؛ اما دست خودش نبود. کنار میز برگشت. جاوید نبود. کوله را برداشت و لبخند ساختگی زد. چقدر این انحنا با وجود حال خرابش سخت بود. تند خداحافظی کرد و خارج شد. اشتباه کرده بود و اصلا نباید می آمد. او کجا شاد کردن بهرامی کجا؟ می دانست این محیط روح و روانش را به هم می ریزد؛ اما باز آمده بود. تنها فکرش شاد کردن بهرامی بود و خود پر از عقده اش را فراموش کرده بود. تصویر چشم های خیس دختر بچه از مقابل چشم هایش دور نمی شد و به سرعت دوید و حیاط چند صد متری را پشت سر گذاشت. از این محیط و فضا، حتی با وجود امکانات زیادش متنفر بود. چرا دنیا این قدر بی رحم بود؟ چرا باید یکی در ناز و نعمت و دیگری پر از حسرت می بود؟ باز هم این گله ها و باز سنگین شدن قفسه سـ*ـینه اش از این همه ناعدالتی. از در بزرگ آبی رنگ خارج شد و راهش را به سمت خیابان کج کرد. جاوید ماشین را از پارک خارج کرد. فکرش درگیر آن چشم های پر از غم بود. چقدر نگاهش به بهرامی تلخ و چقدر حالش بد که حتی زخم دستش را حس نکرده بود. نفس کلافه اش را بیرون داد و همزمان نگاهش به ثمره افتاد. کنار خیابان منتظر ماشین و سرش پایین بود. سرعتش را کم کرد و مقابلش ایستاد. ثمره سر بلند کرد و ماشین جاوید را دید. فقط نگاهش کرد. بی حس و حال. چه می خواست؟ جاوید شیشه را پایین کشید و «سوار شو» گفت. منتظر تعارف و نه گفتنش بود که ثمره یک قدم جلو آمد و در جلو را باز کرد. کمی سر جایش جا به جا شد. پس حالش از آن چه فکر می کرد بدتر بود که بدون حرف سوار شد. ثمره حال صحبت نداشت. حال ایستادن به انتظار آمدن تاکسی را هم نداشت. دلیلی هم برای تعارف نداشت. تا گلفروشی هم مسیرش بود و بعد با اتوبوس به خانه می رفت. کوله را توی بغـ*ـل گذاشت و به رو به رو خیره شد. تپش قلب جاوید از کنارش بودن باز نامیزان شد. انگار قسمت این بود که هر بار سوار شدن دخترک با او پر از درد باشد. نفس عمیق کشید و ماشین را به حرکت درآورد. هر دو آرام بودند. نگاه ثمره هنوز به رو به رو بود. فکرش انگار سکوت کرده و بعد آن همه فشار حالا یک جا کز کرده بود. درست زیر سایه درخت بهارنارنج، سر روی پای زنی مهربان گذاشته بود. زنی که موهایش را نوازش می کرد و برایش لالایی می خواند. جاوید پشت ترافیک سنگین ایستاد. دخترک به ظاهر آرام و به یک نقطه نامعلوم خیره بود و انگار در این عالم نبود. آرامشش به این سرعت عجیب بود. نگاهش را چرخاند و زخمش را دید. هنوز خون می آمد. اخم کرد و تصمیم به انجام کاری گرفت؛ اما قبل از آن مردد و باز به ثمره خیره شد. اصلا در حال خودش نبود. نچ کرد و یاد آن روز افتاد. دخترک به دادش رسیده و آرامش کرده بود. او را از جهنم نجات داده و حالا انگار جایشان عوض شده بود. باید کاری می کرد و ثمره را از این سکوت پر درد نجات می داد. خودش را جلو کشید و تردید را کنار گذاشت. دستش را به طرف جعبه دستمال کاغذی روی داشبرد دراز کرد و برگی از آن کشید. ثمره تکان نخورد و اصلا متوجه نشد. کاملا به طرفش چرخید و دستش را پر مکث جلو برد. دستمال را روی زخم گذاشت و فشارش داد. ثمره از جا پرید و به سمتش چرخید. بی اختیار دستش را عقب کشید و جاوید از روی دستمال آن را محکم گرفت. ثمره اخم کرد و بی حرف از فاصله یک وجبی خیره به او شد. هنوز انگار ذهنش خواب و زیر سایه آن درخت جا مانده بود. پسر حاجی چه می خواست؟ دلیل این کارش چه بود؟ جاوید فشار دستش را بیشتر کرد و آرام گفت:
    - اینطوری خونش بند میاد.
    ثمره هنوز خیره به او بود. جاوید باید حرفش را می زد و با همان لحن ادامه داد:
    - آقای بهرامی کار درستی کرد. اون دختر بچه به شنیدن اون حرف نیاز داشت. هر کسی غیر از بهرامی بود همون کارو می کرد.
    مکث کرد و باز گفت:
    - همیشه اول به فکر خودت باش، بعد بقیه.
    نگاهش را به طرف دستمال خونی شده که هنوز حایل میان دست هایشان بود، چرخاند. باید می گفت. حرفش را باید می زد. شاید سکوت تلخ دخترک می شکست و قلب پر دردش را خالی می کرد. با این که دلیلی برای آن همه غم پیدا نمی کرد. مهم نبود؛ حتی اگر سر خودش این فشار آوار می شد. امروز حرف های نیش دار و ماده ببر بودنش را می خواست. خیره به چشم هایش شد.
    - بیشتر مراقب خودت باش.
    نگاه ثمره توی چشم های جاوید دو دو زد. گیج بود. پسر حاجی با این نگاه مهربان و نجوای آرام چه از جانش می خواست؟ کسی به او نگفته بود که حق ندارد تا این اندازه مهربان باشد؟ این دختر همیشه طلبکار حالا فقط نیاز به فریاد زدن داشت و این آرامشی که به جانش افتاده بود، بیشتر عذابش می داد؛ اما... چطور می توانست جواب این چشم های پر مهر را با هوار دهد؟ چطور می توانست خودش را خالی کند؟ بی حرف نگاهش را به طرف خیابان چرخاند. چرا این راه لعنتی باز نمی شد؟ حال بدی از بودن کنار این مرد مهربان شده، داشت. حسی که نمی شناخت. مهربانی اش خوب بود و انگار برای این کار زاده شده بود. آن میرغضب چرا غیب شده و حالا خدای مهر کنارش نشسته بود؟ بوی عطرش در شامه اش پیچید. رایحه خوبی داشت؛ اما خودش انگار دمای بدنش بالا رفته و در حال تب کردن بود. ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا