کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
کلافه، با پای راستم روی زمین ضرب می‌گیرم و باری دیگر، زنگ آیفون را فشار می‌دهم. دقیقاً به همان آدرسی که شایگان یادداشت کرده بود، آمده‌ام و با توجه به تابلوی سردَر این ساختمان، جای هیچ‌گونه شکی نیست که همین‌جا دفتر امین شجاع است. با این حال، نه درش باز است و نه وقتی زنگ می‌زنم، کسی جوابی می‌دهد.
این بار هم جوابی دریافت نمی‌کنم. تا جایی که به یاد می‌آورم، در نگاه اول شماره‌ای روی تابلوی بالای درش دیدم. تلفن همراهم را از درون کیف‌دستی‌ام بیرون می‌کشم و در حالی که رمزش را می‌زنم، با سری پایین‌افتاده عقب‌عقب می‌روم تا بتوانم تابلوی موردنظر را به‌وضوح ببینم. به‌محض اینکه قفل تلفن همراهم باز می‌شود و می خواهم سرم را بالا بگیرم، نمی‌دانم پایم روی چه چیزی می‌رود که سُر می‌خورم و قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم، رو به عقب، دقیقاً وسط باغچه‌ی حاشیه‌ی خیابان و پیاده‌رو فرود می‌آیم.
- آی!
صورتم از درد درهم می‌رود. ردیف دندان‌های بالایی را به روی لب پایینی‌ام می‌گذارم تا دادم بلند نشود و پلک‌هایم را از شدت درد روی هم فشار می‌دهم. نفسم برای یک لحظه بند می‌آید. پشت زانوهایم دقیقاً روی لبه‌ی تیز جدول جلویی فرود آمده و از طرف دیگر، احساس می‌کنم کمرم به دونیم تقسیم شده! این هم به لطف لبه‌ی تیز جدول پشتی خیابان است.
نفسِ رفته‌ام که سر جایش می‌آید، اشک های جمع‌شده در چشم‌هایم را پس می‌زنم و پلک‌هایم را بالا می‌کشم. فرم نفس‌هایم آهسته، اما عمیق شده‌ است. ناگهان متوجه چیزی می‌شوم. زیر پایم خیس است و این خیسی را با دست‌هایی که دو طرفم روی سطح زمین گذاشته‌ام هم می‌توانم احساس کنم. نگاهم از روی درخت سمت راستم سُر می‌خورد و تا روی خاک‌هایی به رنگ قهوه‌ای تیره پایین می‌آید. به‌عبارت دیگر، روی گِل فرود آمده‌ام. شهرداری هم چه زمانی برای آبیاری این درخت‌ها انتخاب کرده!
با تأسف سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم خونسردی خودم را حفظ کنم. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد. خدا را شکر سرم به چیزی برخورد نکرد.
با کنجکاوی سرم را برمی‌گردانم تا دست‌کم ببینم چه چیزی من را به چنین وضعی انداخته. در مرحله‌ی اول، خودِ بی‌دقتِ حواس‌پرتم مسئولم و در جایگاه دوم، کاغذ بازشده‌ی بستنی‌ای که سطح درونی‌اش را لایه‌ای نازک از بستنی آب‌شده لغزنده‌تر کرده. نفس پوف‌مانندی بیرون می‌دهم و نگاه تأسف‌باری به تلفن همراهم که آن هم از گِلی‌شدن در امان نمانده، می‌اندازم. خدا عاقلم کند که از این به بعد موقع راه‌رفتن چشم‌هایم را به مسیرم بدهم.
نگاهی به اطراف می‌اندازم که می‌بینم شاهدین انگشت‌شمار این واقعه به‌خوبی از پس کنترل صدای خنده‌شان برآمده‌اند. بی‌تفاوت سری تکان می‌دهم. چه می‌شود کرد؟ می‌خواهم با تکیه به دست‌هایم از جایم بلند شوم و خودم را جمع‌وجور کنم که به‌جای بلندشدن، دست‌هایم بیشتر در گل فرو می‌روند. یک شکایت اساسی طلبت خدا! الان وقتش را ندارم.
- دستت رو بده من.
نگاهم را به صاحب این صدای زنانه می‌دهم که روبه‌رویم ایستاده و دستی به‌سمتم دراز کرده. اولین چیزی که در چهره‌ی کودکانه‌اش چشم می‌زند، موهای بلوندی‌اند که قاعدتاً باید رنگ کرده باشد و به‌گونه‌ای کج، در صورتش ریخته شده.کج! این هم کلیشه‌ی دختران است! کاری به مو بیرون‌گذاشتنش ندارم، هر آدمی است و عقیده‌اش؛ اما گونه‌ی همسان کج دیگر شورش را درآورده! عیناً شبیه غذاهایی که بابا می‌پزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم و با لبخند و رویی خوش، محترمانه کمکش را رد می‌کنم.
    - شرمنده، اما دست‌های من گِلی شدن. شما رو هم کثیف می‌کنن.
    لبخندی دوستانه و صمیمی می‌زند و دستش را جلوتر می‌آورد.
    - اصلاً مهم نیست. آب اگر کم، هنوز هم هست. فقط دستت رو بده به من.
    این بار کمک دوستانه‌اش را رد نمی‌کنم. دست چپم که آزاد است را از گل بیرون می‌کشم و در دست نرم و سفیدش می‌گذارم. به‌خاطر تفاوت جرمیِ واضحی که داریم، با وجود همکاری من، مجبور می‌شود برای بالاکشیدنم کمی زور بزند و خودش را به زحمت بیندازد.
    روی پاهایم که می‌ایستم، دستم را رها می‌کند.
    - ممنون، لطف کردین. دستتون هم گلی شد.
    نفس خسته‌ای بیرون می‌دهد و با خنده می‌گوید:
    - چقدر سخت می‌گیری! این‌جوری که از ظاهرت پیداست، باید بزرگ‌تر از من باشی. راحت باش. خونه‌ی ما همین طرف‌هاست. تابه‌حال اینجا ندیدمت. من می‌تونم بهت کمکی بکنم؟
    با چشم به ساختمان دفتر شجاع اشاره می‌کنم.
    - با آقای امین شجاع کار دارم.
    - دنبال یه وکیل می‌گردی؟
    - نه، همکاریم.
    ابروهای باریکش را بالا می‌اندازد.
    - که این‌طور! در جریان نیستی، نه؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه.
    لب‌هایم را در خود جمع می‌کنم و با کنجکاوی می‌پرسم:
    - در جریان چی؟
    به انتظار دریافت جواب نگاهش می‌کنم که سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
    - با توجه به اینکه خیلی یهویی بود، طبیعیه ندونی. آقای شجاع چهار-پنج روز پیش بود که از ایران رفت.
    با تعجب تکرار می‌کنم:
    - از ایران رفتن؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و زبانی روی لب‌های معمولی‌اش می‌کشد.
    - آره. خیلی ناگهانی شد.
    اتفاقات هم موج مخالف برداشته‌اند! از ایران رفته، آن هم دقیقاً چهار-پنج روز قبل از اینکه کار من به کارش گره بخورد. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم و خونسردی‌ام را از دست ندهم. عملاً کاری از دست من برنمی‌آید.
    - نمی‌دونین کجا رفتن؟
    - راستش نه، فقط می‌دونم مقصدش خارجی بود.
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم. دنبالم بیا.
    می‌خواهم دلیلش را بپرسم که دستم را می‌گیرد و بی‌هماهنگی، من را به‌دنبال خودش می‌کشد. کمی جلوتر با دیدن شیر آب گوشه‌ی جدول، دلیلش برایم روشن می‌شود. با همان دست‌های گلی خودش، شیر آب را باز می‌کند و آن‌ها را زیر جریان پرفشار آب می‌شوید. دست‌هایش که تمیز می‌شوند، با ریختن متعدد آب با دست به روی سر شیر، آن را هم تمیز می‌کند. تمیزکردن شیر آب هم که پایان می‌یابد، خودش را کنار می‌کشد.
    - تو هم دست‌هات رو بشور.
    نگاهی به تلفن همراهم می‌اندازم. آن را چه کار کنم؟
    - می‌خوای بدیش به من؟ برات می‌گیرمش.
    مشکل تنها این نیست. تلفن همراهم هم گِلی و کثیف شده.
    - یه لحظه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با همان دست‌های گِلی قاب تلفن همراهم را بیرون می‌آورم و خودِ تلفن همراه را به پشت، رو به او می‌گیرم. اسمش را نمی‌دانم. به هر حال، وجود قاب ساده‌ی مشکی، مانع از گِلی‌شدن پشتی تلفن همراه شده.
    - میشه لطفاً پشتی گوشی رو باز کنی و باتریش رو برداری؟
    با خنده جواب می‌دهد:
    - البته، چرا که نه؟
    در حالی که مشغول انجام کاری که از او درخواست کرده‌ام می‌شود، با لپ‌های داخل‌رفته‌ای که باد درونشان می‌اندازد، می‌پرسد:
    - اما برای چی؟
    - می‌خوام بشورمش.
    با تعجب، در حالی که پشتی تلفن همراه در دستش است، سر بالا می‌آورد و ناباورانه لب می‌زند:
    - شوخی می‌کنی!
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه، دلیلی برای شوخی‌کردن ندارم.
    با صدای بلندی می‌گوید:
    - می‌سوزه!
    - خیلی کوتاه می‌برمش زیر آب و بیرون میارم. کثیف شده.
    - کثیف شده؟ با دستمال تمیزش کن.
    - با دستمال گل‌هاش رو می‌گیرم؛ اما به صرف دستمال‌کاغذی درست تمیز نمیشه. اگه تا وقتی خشک میشه ازش استفاده نکنم، مشکلی پیش نمیاد.
    با ژستی طلبکارانه، دست‌هایش را به کمر می‌زند و عصبی نگاهم می‌کند.
    - و این رو کی بهت گفته؟
    - تجربه.
    دهانش باز می‌ماند و با مکث کوتاهی صدایش درمی‌آید:
    - یعنی می‌خوای بگی باز هم این گوشی بدبخت رو شستی؟
    عکس‌العمل‌هایش شور مزه‌اند. این‌همه تعجب و صدابالابردن ندارد!
    - من نه، مامانم.
    نفسش را عصبی بیرون می‌دهد و سعی می‌کند خودش را کنترل کند‌. با صدای آرام‌تری می‌پرسد:
    - تو وسواس داری؟
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. چندان از این دید به این مسئله نگاه نکرده‌ام.
    - وسواس؟ شاید.
    با تأکید ادا می‌کند:
    - مطمئن باش داری! هم تو، هم مامانت.
    ***
    سوئیچ را در جاسوئیچی می‌چرخانم و ماشین خاموش می‌شود. چادرم هم گلی شده بود و چیزی برای زیر خودم انداختن نداشتم. با این حساب، ترجیح دادم کفی ماشین را گلی کنم تا روکش صندلی‌اش را. بنابراین، کفی ماشین را برداشته و زیر خودم انداختم. در ماشین را باز می‌کنم و بااحتیاط پیاده می‌شوم تا چادر گلی‌ام، به لیست وسایل گلی‌‌شده‌ام چیزی اضافه نکند. پس از پیاده‌شدن، برمی‌گردم و کفی گلی ماشین را از روی صندلی برمی‌دارم و با بستن درش، قفلش می‌کنم.
    با بلندشدن صدای زنگ بی‌کلام تلفن همراه، نفس خسته‌ای بیرون می‌دهم. وقت گیر آورده است! درآوردن تلفن همراه از درون کیف آن هم با یک دست، حقیقتاً سخت است. از طرفی دیگر، شاید کسی باشد که کار مهمی دارد.
    با بازکردن زیپ کیف، سوئیچ ماشین را درونش می‌اندازم و تلفن همراهم را برمی‌دارم. همان‌طور که حدس می‌زدم، نه سوخت و نه مشکلی برایش پیش آمد. نگاهی به شماره می‌اندازم. ناشناس است و ترتیب ارقامش هیچ‌ رقمه برایم آشنا به نظر نمی‌آید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و چندان خودم را درگیر این ناشناسی نمی‌کنم. جواب که بدهم، ناشناسی‌اش خط می‌خورد. با دست راست تماس را وصل می‌کنم و تلفن همراه را کنار گوشم می‌گیرم. در همین حال، قدم‌هایم را به‌سمت در خانه‌ی بابا برمی‌دارم.
    - سلام. بفرمایید.
    صدای ملایم مردانه‌ای جوابم را می‌دهد:
    - سلام. ببخشید، خانوم ایرِن نیکداد؟
    ابروهایم را درهم می‌کشم. صدایش به‌گونه‌ای عجیب برایم آشنا به نظر می‌آید؛ اما هرچه فکر می‌کنم، به یاد نمی‌آورم کجا و چه زمانی این صدا را شنیده‌ام. در حالی که ذهنم هنوز برای یادآوری تلاش می‌کند، می‌گویم:
    - بله، خودم هستم.
    - اوه. من از طرف پدرتون با شما تماس می‌گیرم. در واقع، شما رو پدرتون به من معرفی کردن.
    پدرم؟ او معرفی‌ام کرده؟ برای چه؟ اصلاً صاحب این صدای آشنا کیست؟
    حرف‌هایش گیجم می‌کنند. سرم را کج می‌کنم و با تعجب می‌پرسم:
    - پدرم؟! ایشون برای چی باید من رو به شما معرفی کرده باشن؟
    به‌آرامی می‌پرسد:
    - چیزی درموردش بهتون نگفتن؟
    بابا؟ اصولاً او آدمی نیست که چنین چیزی را کف دست من بگذارد. منطق بابا می‌گوید وقتی قرار است خودم بفهمم و نیازی به پیش‌‌دانش نیست، در نتیجه نیازی به گفتن ایشان هم نیست. بابا به‌گونه‌ای فجیع در حرف‌زدن خساست به خرج می‌دهد.
    - خیر، ایشون چیزی به من نگفتن. در واقع طبیعتشون این‌جوریه.
    صدای خنده‌ی ملایمش در گوش‌هایم می‌پیچد.
    - می‌دونم، اون آدم درک‌نشدنی‌ایه.
    درک‌نشدنی؟ شخصاً ترجیح می‌دهم بگویم سخت درک می‌شود. آدم پشت خط را نمی‌دانم، اما من بابایم را درک می‌کنم.
    - لطفاً کارِتون رو بگین.
    - پدرتون شما رو به‌عنوان یه وکیل خوب به من معرفی کردن. وکیل سابق من مدتیه از ایران رفته و من به‌دنبال یه وکیل می‌گشتم که پدرتون شما رو به من معرفی کردن. اول با دفترتون تماس گرفتم اما کسی جواب نداد.
    جلوی در خانه ایستاده‌ام و به لطف دو دست پر، توانایی بازکردن در را ندارم.
    - متأسفانه من مدتی هست که بنا به دلایلی به‌طور موقت در این حرفه کار نمی‌کنم.
    - چه بد! می‌تونم بپرسم چرا؟ شاید بتونم کمکی بکنم.
    - متأسفانه به هر حال کمکی از دست شما برنمیاد.
    - گفتید به‌طور موقت، کِی فعالیت دوباره‌تون رو شروع می‌کنین؟
    بستگی به زمان دستگیری مهران دارد. هرچند، من همین الان هم امنیت خودم را زیر پا گذاشته و تنهایی به خانه‌ای برگشته‌ام که مهران آدرسش را دارد.
    - زمان مشخصی نداره. شاید همین فردا، شاید چند ماه دیگه. نمی‌تونم جواب قطعی‌ای بهتون بدم.
    - پس میشه شماره‌ای که افتاده رو نگه دارین و در صورتی که این اتفاق تا یه هفته‌ی آینده افتاد، بهم خبر بدین؟
    دلیل اصرارش را متوجه نمی‌شوم. با این حال، بدون پرسشی از جانب من، خودش در ادامه‌ی درخواستش می‌گوید:
    - نمی‌خوام وکیلی که دادیار بهم معرفی کرده رو از دست بدم.
    ابروهایم بالا می‌روند. برایم جالب است که این چنین به بابا اعتماد دارد و برای حرفش ارزش قائل می‌شود. دلیلی برای مخالفت نمی‌بینم.
    - البته، مشکلی نیست. اسم شریفتون؟
    - دادرس هستم، سهیل دادرس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    بی‌مقدمه، سر جایم خشک‌تر از درخت کاجی می‌شوم که پشت‌سرم در کمی آن‌طرف‌تر، در باغچه‌ی حاشیه‌ی خیابان کاشته شده. ناباورانه، باری دیگر اسم آشنایش را در ذهنم تکرار می‌کنم. سهیل دادرس. گفت وکیل سابقش از ایران خارج شده. شجاع، موکل سام هم همین نشانی را داشت. مگر چند سهیل دادرس وجود دارد که وکیلش به‌تازگی از ایران خارج شده باشد؟ از این تشابه تنها نتیجه‌ای که می‌توان گرفت، این است که این سهیل دادرس، همان سام است و دادرسی که اسمش را چند باری از زبان بابا میان مکالمه‌هایش شنیده‌ام، همان خیری که با عقل جور درنمی‌آید. میان سامی که چنان بی‌رحمانه دستور به سوزاندن جنازه‌ی زینب داد و دادرسی که بابا گاهی تعریفش را می‌کرد، زمینی تا آسمان تفاوت است.
    با صدای بلند دادرس از پشت تلفن همراه به خودم می‌آیم.
    - خانوم نیکداد!
    سرم را تکان می‌دهم تا حواس پرت‌شده‌ام را جمع کنم. هول‌شده لب می‌زنم:
    - بله بله؟
    - پس بنده منتظر اطلاعتون هستم. امیدوارم مشکلتون هرچه سریع‌تر‌ حل بشه. با من امری ندارین؟
    چه مؤدبانه حرف می‌زند!
    - خیر.
    - روز خوش.
    - خداحافظ.
    مات‌ومبهوت، دست راستم پایین می‌افتد و بی هیچ هدفی چشم‌های مشکی‌ام به در خانه خشک می‌شوند. الان چه شد؟ اویی که به من زنگ زد، سام دهقان یا همان سهیل دادرس بود. می‌خواست وکیلش شوم. به‌عبارت دیگر، تمام آنچه در دست شجاع بود را در اختیار من هم بگذارد. خدای من! باید به شایگان خبر دهم.
    نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم اجازه ندهم هیجانم بر روی کارهایم مسلط شود. قبل از خبردادن به شایگان، کارهای زیادی دارم. باید کفی ماشین را در حیاط بشویم و یک دست حمام حسابی هم
    بروم. شخصاً حالم از خودم به هم می‌خورد که هیچ، دلیل اصلی شایگان است. اگر با خبر من بخواهد به اینجا بیاید، دوست ندارم با چنین ظاهری جلویش قرار بگیرم.
    ***
    چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم با فراموش‌کردن همه‌چیز از گرمای آبی که روی بدنم می‌ریزد لـ*ـذت ببرم. موهای مشکی‌ام را عقب می‌زنم و برای کشیدن نفسی عمیق، لحظه‌ای سرم را از زیر دوش بیرون می‌آورم. موهایم هم بلند شده‌اند، باید بروم کوتاهشان کنم. اصولاً موهایم که یکی-دو سانتی‌متریِ شانه‌هایم را رد می‌کنند، تحملشان برایم سخت می‌شود.
    به‌طور کلی از زیر دوش بیرون می‌آیم و شیرش را رو به پایین می‌زنم. دست‌هایم را زیر جریان آب پایینی می‌شویم و با آن‌ها به روی شیر حمام آب می‌ریزم. پس از این کار، می‌بندمشان و به‌سمت لباس‌هایی که از چوب‌لباسی دیواری گوشه‌ی حمام آویزان‌اند، می‌روم. اعتقادی به خشک‌کردن خودم پس از حمام ندارم. من که آخرش خشک می‌شوم، دیگر چرا با حوله به جان خودم بیفتم؟ به نظرم کلاً کار بی‌اساسی است. سرماخوردگی بعدش هم که تابه‌حال نشده به‌خاطر چنین چیزی سرما بخورم.

    شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی به‌همراه تونیک ساده‌ی سورمه‌ای-سفید انتخاب کرده‌ام. لباس‌هایم را می‌پوشم و می‌خواهم از حمام خارج شوم که به‌محض بازکردن در حمام، هنوز پایم را بیرون نگذاشته صدای زنگ تلفن همراهم در گوش‌هایم می‌پیچد. با توجه به اینکه در اتاق دربسته‌ی خودم به شارژ زدمش، طبیعی است که صدایش را در حمام دربسته نمی‌شنیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    بدون هیچ عجله‌ای به‌سمت اتاقم قدم برمی‌دارم. در بدترین حالت، تماس قطع می‌شود و شخصاً باید به شماره‌ای که افتاده، زنگ بزنم. فرای این که نمی‌شود!
    هم‌زمان با رسیدن من به پشت در اتاق، تماس قطع می‌شود. بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازم و با نیم‌نگاهی بته‌جقه‌های بزرگ روی در را از نظر می‌گذرانم. از این نقش بدم می‌آید. دبیر هنرمان بدجور رویش کلیک کرده بود. پدرمان را درآورد بس که گفت با هر چیز و ناچیزی بته‌جقه درست کنیم!
    با بازشدن در، صدای زنگ بی‌کلام تلفن همراهم باز هم بلند می‌شود. در را همان‌طور باز می‌گذارم و به‌سمت تلفن همراهی که بالای تختخوابم به شارژش زدم، می‌روم. الان کسی در خانه نیست. با دیدن اسم مخاطب، درون لپ‌هایم باد می‌افتد و ابروهایم بالا می‌پرند. ویریا شایگان. چه تناسبی! خودم هم از قبل برنامه‌ی زنگ‌زدن به شایگان پس از بیرون‌آمدنم از حمام را داشتم. تلفن همراه را از شارژ بیرون می‌کشم و تماس را وصل می‌کنم.
    - سلام.
    لبه‌ی تختخواب می‌نشینم و با درآوردن دمپایی‌های پلاستیکی آبی‌ام برای رسیدن به دیوار، روی تخت عقب می‌روم تا به آن تکیه دهم.
    - سلام. هیچ معلومه کجایی؟ چرا گوشی رو برنمی‌داشتی؟
    پشت گردنم را با تک انگشتی می‌خارانم‌.
    - حموم بودم‌‌.
    صدای بلندِ سرزنشگرش در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - حموم؟ اون هم همچین زمانی؟
    ابروهایم درهم می‌شوند و به جبهه‌ی دفاعی می‌زنم.
    - چه ربطی داره؟ آدم باید نظافت رو رعایت کنه.
    صدایش را پایین می‌آورد و آرام‌تر لب می‌زند:
    - فرقش اینه که یه همچین زمانی حموم‌رفتن، اون هم بدون گوشی، باعث میشه من نگران بشم. هرچی زنگ می‌زدم برنمی‌داشتی. قرارمون هم که به خونه نبود. دلم یه چند جایی رفت. قبول کن وضعیتت عادی نیست که بخوای شبیه یه آدم عادی رفتار کنی نیکداد.
    مصرانه می‌گویم:
    - این دلیل نمیشه که حموم نرم.
    بحث را ادامه‌ نمی‌دهد. چپ‌کرده، از جاده خارج می‌شود.
    - دفتر شجاع چی شد؟ ساده قبول کرد؟ بهم زنگ نزد.
    - نتونستم ببینمشون. گویا از ایران خارج شدن.
    شایگان با تعجب می‌پرسد:
    - جان؟ از ایران خارج شده؟ کسی چیزی به من نگفت.
    - سفرشون ناگهانی بوده. چهار-پنج روز پیش.
    صدای نفس کلافه‌ای که شایگان بیرون می‌دهد را می‌شنوم و پس از آن، زمزمه‌ی آرامش را:
    - نامرد نکرد یه زنگ به من بزنه!
    با صدای بلندتری من را مخاطب قرار داده و لب می‌زند:
    - کاری نداری؟ می‌خوام به شماره‌‌ش زنگ بزنم، شاید برداشت.
    - یه لحظه!
    - هستم، بگو.
    نفس عمیقی می‌کشم و با مکث کوتاهی می‌گویم:
    - راستش وقتی برگشتم خونه یکی بهم زنگ زد.
    با کنجکاوی می‌پرسد:
    - یکی بهت زنگ زد؟ کی بود؟
    - می‌خواست وکالتش رو به عهده بگیرم.
    - اصولاً برای همچین چیزی با دفتر یا منشی آدم تماس می‌گیرن. این رو بی‌خیال، نمی‌خوای بگی که توی این وضعیت قمردرعقرب می‌خوای به کارت برگردی؟
    به سؤالش جوابی نمی‌دهم، اما چیزی می‌گویم که تا ته ماجرا را شخصاً بخواند.
    - اسمش سهیل دادرس بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مکث شایگان که طولانی می‌شود، صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    - آ... همون دادرس؟
    تأیید می‌کنم.
    - همون دادرس.
    با صدای آرام و گرفته‌ای لب می‌زند:
    - مسئله فرق کرد. می‌خوای وکالتش رو قبول کنی؟
    پلک می‌زنم. قبول کنم؟ راهی است که می‌تواند مسیر طولانیِ پیشِ رویم را یک‌شبه سر کند؛ اما پس وجدان کاری چه؟ لحظه‌ی اول آن‌قدر جا خوردم که حواسم نبود از این دید هم می‌شود به آن نگاه کرد. نجات‌دادن زندگی خودم را هم که کنار بگذارم، زیرپاگذاشتن وجدان کاری برای احقاق حق مظلوم جایز است؟ شاید خودخواهی باشد، اما وجدان کاری‌ام را بی‌ترَک می‌خواهم.
    درمانده، دست چپم را دور زانوهای خم‌شده‌ام که تا قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام بالا آمده‌اند، می‌گذارم و جواب می‌دهم:
    - نمی‌دونم.
    با مکث کوتاهی می‌پرسد:
    - به‌خاطر وجدان کاری دوبه‌شکی، نه؟
    آرام زمزمه می‌کنم:
    - بله‌‌.
    اینکه شنید یا نه را نمی‌دانم.
    - نمی‌تونم بهت بگم وجدان کاری رو بذار زیر پا. وجدان کاری، همه‌ی چیزیه که یه وکیل داره. از طرفی، نمی‌تونم بهت بگم این کار رو هم نکن. مرگ یا زندگیت رو می‌تونه این قبول‌کردن یا نکردن مشخص‌ کنه.
    - گیجم.
    بدون مکث، با جدیت و صدایی بلندتر از فرم عادی می‌گوید:
    - نباش.
    آرام‌تر ادامه می‌دهد:
    - گفتی پدرت تو رو به اون معرفی کرده؟
    - بله.
    - پس فعلاً به‌خاطر پدرت هم که شده، وکالتش رو به‌صورت عادی به عهده بگیر. بعداً با هم درموردش یه فکری می‌کنیم.
    پیشنهادِ عجیب‌غریبی است!
    - بهتر نیست قبلش تصمیم بگیریم؟ این‌جوری اگه بخوایم به نه برسیم، صرفاً یه مورد وقت‌گیر و اضافه میشه.
    صدای شایگان با چنان اطمینانی در گوش‌هایم می‌پیچد که ابروهایم بالا می‌پرند.
    - کاری که میگم رو بکن. کاری به این‌طرف و اون‌طرفش نداشته باش.
    میان این دودلی، این اطمینانش چه می‌گوید؟ سری تکان می‌دهم و بدون کوچک‌ترین مقاومت دیگری لب می‌زنم:
    - باشه.
    تجربه ثابت کرده بی‌احتیاطانه هم می‌توانم به او اعتماد کنم.
    - قبل از اینکه بخوای به دادرس خبر بدی که وکالتش رو قبول می‌کنی، یه زنگ به من بزن. بدون ‌قصد هم که بخوای وکالتش رو قبول کنی، باز هم نزدیک‌شدن به همچین آدمی خطرناکه.
    شبیه یک بچه‌ی خوب و مؤدب شده‌ام که کلامی روی حرف‌های بزرگ‌ترش حرف نمی‌زند.
    - یادم می‌مونه.
    - دیگه کاری نداری؟
    - نه، ممنون.
    - مواظب خودت باش.
    با حرص مشهودی ادامه می‌دهد:
    - اون گوشیت رو هم پیش خودت نگه دار.
    آرام به لحن حرصی بامزه‌اش می‌خندم و سعی می‌کنم چهره‌اش را مجسم کنم. نمی‌توانم.
    - چشم. خدا نگه‌دار.
    با لحن آرام‌شده‌ای می‌گوید:
    - چَشمت چشم باشه، ولی بی‌بلا.
    قبل از اینکه من کاری کنم و حتی تلفن همراه را از کنار گوشم پایین بکشم، او تماس را قطع می‌کند. نفس آرامی بیرون می‌دهم و لبخند کوچکِ بی‌صدایی می‌زنم. چه خوب است که این‌جور مواقع، شایگانی هم هست. شایگانی که یک روزی شبیه ماری که از پونه بدش می‌آید، از او بدم می‌آمد که هیچ، فراری هم بودم. رمز تلفن همراهم را می‌زنم و به سراغ شماره‌ی مهرناز می‌روم. احساس می‌کنم بهتر است همین الان به او خبر دهم که تا چند روز آینده، باید به سرکارش برگردد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نفسم را آه‌مانند، آن هم از نوع عمیقش بیرون می‌دهم. سوختگی T‌مانند دستم رو به بیرون پیشروی کرده و پوست دستم برای بار دوم، تقریباً تا یک سانتی‌متری اطراف این T سوخته و سیاه شده. امروز، روز دوم از مهلت سه هفته‌ای زمان است و این‌گونه دستم می‌سوزد. اگر همین‌طور پیش برود، احتمالاً بعد از یک هفته با وجود دردش، توانایی انجام کاری را نخواهم داشت. با این حساب، می‌شود گفت آن دو هفته‌ی پایانی، حکم همان دکور را دارند!
    دست راستم را دور مچ دست چپم حلقه کرده‌ام و چشم‌هایم را بی‌دلیل به‌ کف دست چپم دوخته‌‌ام. این نگاه‌کردنم دردی را دوا نمی‌کند؛ پس چرا به چنین کاری مشغولم؟ خودم هم نمی‌دانم! تنها از خواندن لیست اسناد مربوط به روابط کاری بابا و دادرس خسته شده‌ام.
    نیم‌نگاهی به لیوان چای روی میز می‌اندازم. در نهایت بدبختی، مامان وقتی فهمید برای برداشتن مدرکی می‌خواهم تنهایی به خانه‌ی بابا بیایم، مصرانه و یک پا ایستاد که یا همراهم می‌آید، یا من هم حق رفتن ندارم. دیروز هم با وعده‌ی آمدن مهرناز و حضور کارگرها راضی‌اش کردم. منتها امروز، اصلاً فکرش را نمی‌کردم به صرف یک برهه‌ی زمانی کوتاهِ رفتن و آمدن، این‌چنان گیر بدهد. بنابراین بهانه‌ای آماده نکرده بودم و نتیجه‌اش افتادن در چنین نیم‌چاله‌ای شد.
    نفسِ خسته‌ای روانه‌ی بیرون می‌کنم. داغی دستم، دست‌ودل چایِ داغ و یا حتی گرم خوردن را برایم باقی نگذاشته. به مامان هم گفتم‌ چای نمی‌خواهم، گوش نکرد.
    زمانی که خواستم از بابا برای زیروروکردن این اسناد اجازه بگیرم، اجازه داد؛ اما کلامی در مورد دلیلش نپرسید. این دیدگاه بابا را دوست دارم. اگر چیزی باشد، گفته می‌شود و اگر نشود، دلیلی است بر اینکه گوینده میلی به بیانش ندارد؛ در نتیجه نیازی به پرسش نیست که اگر پرسشی هم مطرح شود، در اکثر مواقع جواب دروغ تحویل گرفته خواهد شد.
    لیوان چای را کنار می‌زنم و خودم را دوباره روی صندلی جلوتر می‌کشم. به‌گمانم یک میز از این شلخته‌تر نمی‌شود. عصبی، سرم را میان دست‌هایم می‌گیرم و لب‌هایم آویزان می‌شوند. کدام را خواندم؟ کدام یکی را نخواندم؟ اصلاً الان به سراغ کدام یکی باید بروم؟ چنان دود غلیظی از سرم بلند می‌شود که بوی سوختگی اعصابم را به‌وضوح احساس می‌کنم و طبق پیش‌بینی‌های هواشناسی درون، داغی‌ام به جایی رسیده که صرف یکی-دو ثانیه‌ی آینده در سرم پدیده‌ی انفجار رخ می‌دهد.
    تا به اینجا، با خواندن آن‌همه اسناد کاریِ ساده‌ که عموماً به همان مؤسسه‌ی خیریه دادرس مربوط می‌شوند، به هیچ‌چیز نرسیده‌ام و حجم نخوانده‌ی دیگری هم انتظارم را می‌کشد. شاید خواندن آن‌ها هم فایده‌ای نداشته باشد، شاید هم نه، عکس این باشد. به هر حال،‌ زندگی‌ام بندِِ احتمال است.
    - ایرِن؟ مامان‌جان؟
    چشم‌هایم را می‌بندم و پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. اعصابم ضعیف شده و دلم سکوت می‌خواهد. هر صدای معناداری، نقش پتکی را بازی می‌کند که گویی وظیفه دارد بر سرم کوبیده شود. حتی اگر آن صدا متعلق به مامان باشد. اشک‌های عصبی‌ای که از گوشه‌ی چشم‌هایم خارج می‌شوند را با سرانگشت‌هایم پاک می‌کنم. کم‌ آورده‌ام، خیلی خیلی کم آورده‌ام. تا همین الانش هم که کشیده‌ام، خوب است. خوب یا بد، قبول دارم آدمِ ضعیفی هستم.
    این بار صدای مامان را از فاصله‌ی نزدیک‌تری می‌شنوم:
    - ایرِن؟ این‌قدر به خودت فشار نیار دختر!
    دست‌هایم را از روی دو چشمم برمی‌دارم و نگاهم را به مامانی که دست‌به‌کمر، در درگاه در ایستاده و طلبکارانه نگاهم می‌کند، می‌دهم. گاهی وقت‌ها، شاید بچه‌شدن بد نباشد؛ بچه‌ای که با بی‌منطقی از هرچه حرصی می‌شود، سر مامانش نق می‌زند و از او می‌خواهد.
    درمانده، به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و می‌نالم:
    - خسته‌م؛ ولی باید تمومش کنم. نمیشه.
    مامان، با قدم‌هایی آرام وارد اتاق کار بابا می‌شود و آن‌طرف میز، روبه‌رویم می‌ایستد. لحظه‌ی کوتاهی چپ‌چپ نگاهم می‌کند و پس از آن، ناگهان به سیم نق‌زدن می‌زند:
    - خب آخه بچه‌جانم! مجبوری اینجا کارهات رو بکنی؟ عزیز من! بودن توی این اتاق خودش سردردآوره؛ دیگه کارکردن که هیچی! اون بابات هم اصلاً آدم نیست که با اینجا کنار میاد. تو چرا مثل کبک سرت رو انداختی پایین و دنبالش راه میری؟ این کاغذها رو بردار، برو بشین یه جای دیگه. آیه‌ی قرآن نیومده که الا و بلا باید اینجا‌ بشینی این‌ها رو بخونی!
    با ابروهایی بالاپریده و چشم‌هایی درشت‌‌شده مامان را نگاه می‌کنم. کلاً سه تا جمله درددل کردم، یک بند غر تحویل گرفتم. درددل‌کردن هم به من نیامده! این میان، نیمه‌ی دیگر وجودم خودش را بی‌دعوت وسط می‌اندازد.
    «حرص نخور. این ثابت می‌کنه مامانت ایرانیه، از اون اصالت‌دارهای درجه‌ی یکش!»
    هنوز از دست خودِ درونی‌ام راحت نشده‌ام که مامان نگاهی به میز جلویم می‌اندازد و با انرژی‌ای مضاعف و صدایی بلندتر و لحنی تهدیدکننده، از آن‌هایی که به‌طور کامل و واضح مفهوم «چوبت در روغن است» را می‌رسانند، می‌گوید:
    - آخه این چه وضع میزه ایرِن؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نوع جمله‌‌ی مامان گرچه سؤالی بود؛ اما به نظر نمی‌آید مامان انتظار شنیدن جوابی از من را در پسش داشته باشد. بی‌مکث، دست‌هایش را میان انبوه پرونده‌های به‌هم‌ریخته و نامنظم فرو می‌برد و در حالی که سعی در مرتب‌کردنشان دارد، با سرعتی فرای نور خورشید یک‌ضرب ادامه می‌دهد:
    - این بلاست تو سر این میز آوردی؟ من این‌جوری بزرگت کردم ایرِن؟ جهنم‌دره‌ش کردی که! پس‌فردا اگه بخوای بری خونه‌ی بخت، اون لشکر ایل شوهرت نمیگن آخه مامانت چی به تو یاد داده؟ دیگه نمی‌دونن که من سعیم رو کردم، توی کَت جنابعالی نرفته! آبروم رو به باد میدی،‌ خونه‌ت رو هم به طوفان! دختری‌ها! اصل نظم و نظافت و تمیزی و این چیزها باید اولویت زندگیت باشه. ببین، زن اگه پرفسور هم بشه‌ها، خونه‌داری رو باید بکنه. این‌جوری پیش بری، پس‌فردا شرط می‌بندم سر سه روز بعد از ازدواجت برمی‌گردی وَر دل بابات.
    کلاً یک میز به‌دلیل عدم آرامش اعصاب زیر دستم به‌هم‌ریخته شده و مامان این‌گونه بیش از اندازه شورش می‌کند! نوع وسواس مامان روی نظم و انضباط در حال حاضر بیش از حد و بالاتر از خط آزاردهنده به سر می‌برد. از این نگاه که فکر می‌کنم، می‌بینم مامان و بابا خیلی هم به همدیگر می‌آیند. بابا غذا شور می‌کند، مامان مسائل را. پابه‌پای هم برابر!
    میان این‌همه درگیری، یک مامان کم بود که آن هم به لطف خدا اضافه شده. در حالی که سعی می‌کنم تظاهرم به داشتن آرامشی بی‌نقص باشد، صندلی چرخ‌دار بابا را عقب می‌زنم و روی پاهایم می‌ایستم. همان‌گونه که با دست جلوی پیشروی بیشتر دست‌های مامان در جمع‌کردن اسناد و پرونده‌ها را با توجه به این نکته که کف دست چپم نباید دیده شود، می‌گیرم، عاجزانه می‌نالم:
    - مامان! ولش کنین. من هنوز کارم باهاشون تموم نشده.
    مامان ردیف روی هم سوارشده‌ی کاغذهای در دستش را لبه‌ی میز می‌کوبد که صدای نسبتاً بلندی تولید می‌شود و دست‌های من هم از حرکت باز می‌مانند. با جدیت به چشم‌های سرخ‌شده‌ام خیره می‌شود و با لحنی تأکیدی می‌گوید:
    - باشه. اما قبلش اجازه میدی من اینجا رو مرتب کنم، جناب‌عالی هم ناهارت رو می‌خوری، نمازت رو می‌خونی، یه ساعت می‌خوابی، بعدش مجازی به بقیه‌ی کارهات برسی.
    صدایم به اعتراضی درهم‌تنیده با درماندگی بلند می‌شود:
    - مامان!
    احمقانه است اگر برای ۱درصد فکر کنم این اعتراض تأثیری هم می‌تواند داشته باشد! سرخی چشم‌هایم به‌دلیل بی‌خوابی نیست، تیک عصبی‌ام در چنین زمان‌هایی است که ضعف اعصاب شدید می‌گیرم. در این مواقع، دلم می‌خواهد بلایی از آسمان بر سرم نازل شود. هرچه می‌خواهد بشود، بشود؛ منتها در نتیجه‌‌اش من بی‌هوش شوم.
    مامان نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد و آرام‌تر از قبل، با همان مهر مادری‌اش لب می‌زند:
    - آخه ایرن! من به تو چی بگم؟ من مامانتم، بدت رو که نمی‌خوام. از صبح که اومدیم سرت رو کردی توی این...
    با حرصی مشهود ادامه می‌دهد:
    - کاغذباطله‌ها.
    نفس عمیقی می‌کشد تا آرامش نسبی‌اش را باز پس گیرد.
    - معلومه که خسته میشی. آدم خسته هم عصبیه. یه نگاه به چشم‌هات کردی؟ کاسه‌ی خون شدن. اگه توی آشپزخونه بودی، چشم‌هات پتانسیل این رو داشتن که به‌جای رب گوجه اضافه‌شون کنم به غذا.
    دوباره رنگ حرص به روی لحن مامان می‌نشیند:
    - هی کار کار کار! یه‌کم هم باید استراحت کنی یا نه؟
    اگر درد دستم نبود و یا قرار نبود در گذر زمان شدیدتر شود، خیلی راحت برای استراحت کنار می‌کشیدم؛ اما این درد هم وجود دارد و هم قرار است شدید و شدیدتر شود. میزان شدت درد و دقت فرد، با همدیگر رابـ ـطه‌ی عکس دارند؛ بنابراین به نفع خودم است که این کار را سریع‌تر تمام کنم. حتی اگر لازم است، بی‌استراحت.
    مامان از آن‌طرف میز، دستی روی بازویم می‌گذارد و صمیمانه آن را فشار می‌دهد. لبخندی به چهره‌ام که بی‌چارگی‌ام را فریاد می‌کشد، می‌زند و آرام می‌گوید:
    - برو توی آشپزخونه ایرن. من خودم به این میز سروسامون میدم. خسته‌ای. غذا آماده‌ست، برای خودت بکش. چاییت رو هم که نخوردی یه‌کم جون بگیری‌‌ بچه! برو جانم، برو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مامان با دستش فشار بیشتری به بازویم وارد می‌کند که بی‌مقاومت از جایم کنده می‌شوم. ‌نه میلی به رهاکردن کارم دارم و نه احساس گرسنگی می‌کنم. تنها کاری برایم در آشپزخانه پیش آمده. از پشت میز بیرون می‌آیم و قبل از خروجم از اتاق، مامان را مخاطب سؤالم قرار می‌دهم:
    - آقارضا کی میان؟
    مامان در حالی که دوباره برای مرتب‌کردن میز آستین‌هایش را بالا کشیده، لب می‌زند:
    - بهش زنگ زدم. گفت میره یه رستوران سنتی‌.
    سرم تیر می‌کشد‌. پلک‌هایم را با احساس درد شدیدی در ناحیه‌ی سرم روی هم فشار می‌دهم.
    - باید بهشون می‌گفتین بیان اینجا.
    - گفتم. معذب بود.
    از دست خودم حرصم می‌گیرد. هوش و حواسم کجا بود؟ قاعدتاً شخصاً باید زنگ می‌زدم و دعوتشان می‌کردم. به هر حال، مامان دیگر صاحب‌خانه‌ی این خانه به شمار نمی‌رود.
    «از دست تو ایرن!»
    آهسته، زیرلب زمزمه می‌کنم:
    - باید خودم بهشون زنگ می‌زدم.
    - تو هم زنگ می‌زدی فرقی نمی‌کرد. یه نسبت‌هایی هستن که این معذب‌بودن رو برمی‌دارن. خودت رو سرزنش نکن.
    چشم‌هایم تا موهای عموماً مشکی‌رنگ مامان که معدود تارهای سفیدی آن‌ها را از یک دستی بیرون آورده‌اند، بالا می‌آید. پشتش به من است و همچنان درگیر کاغذهای ارزشمندِ به‌قول خودش باطله. چگونه شنید؟ به‌گمانم دانشمندها باید بیایند و یک تست از پیرزن‌های ایران‌زمین بگیرند تا بفهمند در همه‌ی موارد، با بالارفتن سن بدن ضعیف نمی‌شود. حس شنوایی پیرزن‌های ایران از جوان بیست‌ساله هم قوی‌تر است و در کمال ناباوری، میزان این قوی‌بودن با تن صدای فرد، رابـ ـطه‌ی عکس دارد.
    شاید مامان راست می‌گوید. شخصاً مردِ دیگری را ندیده‌ام که به خانه‌ی شوهر سابق خانمش رفته باشد. هر‌چند، آن شوهر در خانه‌اش نباشد. با این حال، زن و شوهری هم ندیده‌ام که شبیه مامان و بابا این‌چنین دوستانه از هم جدا شده باشند. به هر‌ حال، تحت هر شرایطی من وظیفه‌ام بود زنگ می‌زدم و آقارضا را خودم که صاحب‌خانه به حساب می‌آیم، دعوت می‌کردم. حالا که کار از کار گذشته، چه بگویم به این حواسِ نداشته؟ قمردرعقرب شرمنده‌ی وضعیتم شده!
    به سرم چنگ می‌زنم و در حالی که دندان روی دندان می‌سایم، دست‌هایم را در میان موهایم می‌کشم.
    - تو چرا اینجا وایستادی ایرن؟
    به چهره‌ی مامان که نگاه می‌کنم، لبخند تأییدکننده‌ای تحویلم می‌دهد.
    - تو کار اشتباهی نکردی. خوب و بد، زشت و نازشت رو من یادت دادم. مطمئن باش اگه فکر می‌کردم زنگ‌نزدنت زشته یا زدنت تأثیری داره، خودم بهت یادآوری می‌کردم. تو از من هم حساس‌تر شدی. مامانت رو اذیت نکن دیگه. برو جانم.
    بی‌حال و آهسته لب می‌زنم:
    - باشه.
    جمله‌ی یکی مانده به آخریِ مامان کلیدی بود. روی پاشنه‌‌های پاهایم می‌چرخم و مسیر آشپزخانه را در پیش می‌گیرم. در وجودم بی‌قراری شبیه یک کرم انگل می‌لولد. اینکه همین امروز، با فاصله‌ی یک روز با دادرس تماس بگیرم و اعلام کنم وکالتش را می‌پذیرم، کمی شک‌برانگیز است. برای همین، به فردا موکولش کرده‌ام.
    به آشپزخانه که می‌رسم،‌ به‌جای سرزدن به غذا، یک‌راست به‌سمت یخچال می‌روم. درش را باز می‌کنم و در جایی که به قرص‌ها اختصاص داده شده، به‌دنبال مسکن قوی می‌گردم. نمی‌دانم مسکن روی چنین دردی تأثیری می‌گذارد یا نه؛ اما قصد امتحان‌کردنش را دارم. حتی اگر دوای دردم نباشد، امیدوارم دست‌کم خوابم‌ بکند. در وهله‌ی اول حکم‌ مامان است و در مرتبه‌ی دوم، فایده‌ی خواب. با گذر زمان سوزش دستم بیشتر می‌شود؛ اما ذهنم هم نیاز به استراحتی شبیه خواب دارد تا باز شود.
    آریافن را که پیدا می‌کنم، در یخچال را می‌بندم و به‌سمت شیر آب می‌روم. نگاهی به ردیف پر قرص‌ها می‌اندازم و بدون تردید، به‌جای یکی، سه قرص از جلد بیرون می‌آورم‌. شیر آب را باز می‌کنم و لیوان را زیر جریان آب می‌گیرم. تا نیمه که پر می‌شود، شیر را می‌بندم و سه قرص را با هم در دهانم می‌گذارم و بدون فاصله، بعدش آب می‌خورم. با این وجود، تلخی آریافن در ته دهانم احساس می‌شود.
    نگاهی به قابلمه‌ی غذا می‌اندازم. درونش چیست؟ نمی‌دانم. اما تا غذایی بخورم و نمازم را بخوانم، مسکن هم باید تأثیرش را گذاشته باشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا