- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
کلافه، با پای راستم روی زمین ضرب میگیرم و باری دیگر، زنگ آیفون را فشار میدهم. دقیقاً به همان آدرسی که شایگان یادداشت کرده بود، آمدهام و با توجه به تابلوی سردَر این ساختمان، جای هیچگونه شکی نیست که همینجا دفتر امین شجاع است. با این حال، نه درش باز است و نه وقتی زنگ میزنم، کسی جوابی میدهد.
این بار هم جوابی دریافت نمیکنم. تا جایی که به یاد میآورم، در نگاه اول شمارهای روی تابلوی بالای درش دیدم. تلفن همراهم را از درون کیفدستیام بیرون میکشم و در حالی که رمزش را میزنم، با سری پایینافتاده عقبعقب میروم تا بتوانم تابلوی موردنظر را بهوضوح ببینم. بهمحض اینکه قفل تلفن همراهم باز میشود و می خواهم سرم را بالا بگیرم، نمیدانم پایم روی چه چیزی میرود که سُر میخورم و قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم، رو به عقب، دقیقاً وسط باغچهی حاشیهی خیابان و پیادهرو فرود میآیم.
- آی!
صورتم از درد درهم میرود. ردیف دندانهای بالایی را به روی لب پایینیام میگذارم تا دادم بلند نشود و پلکهایم را از شدت درد روی هم فشار میدهم. نفسم برای یک لحظه بند میآید. پشت زانوهایم دقیقاً روی لبهی تیز جدول جلویی فرود آمده و از طرف دیگر، احساس میکنم کمرم به دونیم تقسیم شده! این هم به لطف لبهی تیز جدول پشتی خیابان است.
نفسِ رفتهام که سر جایش میآید، اشک های جمعشده در چشمهایم را پس میزنم و پلکهایم را بالا میکشم. فرم نفسهایم آهسته، اما عمیق شده است. ناگهان متوجه چیزی میشوم. زیر پایم خیس است و این خیسی را با دستهایی که دو طرفم روی سطح زمین گذاشتهام هم میتوانم احساس کنم. نگاهم از روی درخت سمت راستم سُر میخورد و تا روی خاکهایی به رنگ قهوهای تیره پایین میآید. بهعبارت دیگر، روی گِل فرود آمدهام. شهرداری هم چه زمانی برای آبیاری این درختها انتخاب کرده!
با تأسف سرم را تکان میدهم و سعی میکنم خونسردی خودم را حفظ کنم. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد. خدا را شکر سرم به چیزی برخورد نکرد.
با کنجکاوی سرم را برمیگردانم تا دستکم ببینم چه چیزی من را به چنین وضعی انداخته. در مرحلهی اول، خودِ بیدقتِ حواسپرتم مسئولم و در جایگاه دوم، کاغذ بازشدهی بستنیای که سطح درونیاش را لایهای نازک از بستنی آبشده لغزندهتر کرده. نفس پوفمانندی بیرون میدهم و نگاه تأسفباری به تلفن همراهم که آن هم از گِلیشدن در امان نمانده، میاندازم. خدا عاقلم کند که از این به بعد موقع راهرفتن چشمهایم را به مسیرم بدهم.
نگاهی به اطراف میاندازم که میبینم شاهدین انگشتشمار این واقعه بهخوبی از پس کنترل صدای خندهشان برآمدهاند. بیتفاوت سری تکان میدهم. چه میشود کرد؟ میخواهم با تکیه به دستهایم از جایم بلند شوم و خودم را جمعوجور کنم که بهجای بلندشدن، دستهایم بیشتر در گل فرو میروند. یک شکایت اساسی طلبت خدا! الان وقتش را ندارم.
- دستت رو بده من.
نگاهم را به صاحب این صدای زنانه میدهم که روبهرویم ایستاده و دستی بهسمتم دراز کرده. اولین چیزی که در چهرهی کودکانهاش چشم میزند، موهای بلوندیاند که قاعدتاً باید رنگ کرده باشد و بهگونهای کج، در صورتش ریخته شده.کج! این هم کلیشهی دختران است! کاری به مو بیرونگذاشتنش ندارم، هر آدمی است و عقیدهاش؛ اما گونهی همسان کج دیگر شورش را درآورده! عیناً شبیه غذاهایی که بابا میپزد.
این بار هم جوابی دریافت نمیکنم. تا جایی که به یاد میآورم، در نگاه اول شمارهای روی تابلوی بالای درش دیدم. تلفن همراهم را از درون کیفدستیام بیرون میکشم و در حالی که رمزش را میزنم، با سری پایینافتاده عقبعقب میروم تا بتوانم تابلوی موردنظر را بهوضوح ببینم. بهمحض اینکه قفل تلفن همراهم باز میشود و می خواهم سرم را بالا بگیرم، نمیدانم پایم روی چه چیزی میرود که سُر میخورم و قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم، رو به عقب، دقیقاً وسط باغچهی حاشیهی خیابان و پیادهرو فرود میآیم.
- آی!
صورتم از درد درهم میرود. ردیف دندانهای بالایی را به روی لب پایینیام میگذارم تا دادم بلند نشود و پلکهایم را از شدت درد روی هم فشار میدهم. نفسم برای یک لحظه بند میآید. پشت زانوهایم دقیقاً روی لبهی تیز جدول جلویی فرود آمده و از طرف دیگر، احساس میکنم کمرم به دونیم تقسیم شده! این هم به لطف لبهی تیز جدول پشتی خیابان است.
نفسِ رفتهام که سر جایش میآید، اشک های جمعشده در چشمهایم را پس میزنم و پلکهایم را بالا میکشم. فرم نفسهایم آهسته، اما عمیق شده است. ناگهان متوجه چیزی میشوم. زیر پایم خیس است و این خیسی را با دستهایی که دو طرفم روی سطح زمین گذاشتهام هم میتوانم احساس کنم. نگاهم از روی درخت سمت راستم سُر میخورد و تا روی خاکهایی به رنگ قهوهای تیره پایین میآید. بهعبارت دیگر، روی گِل فرود آمدهام. شهرداری هم چه زمانی برای آبیاری این درختها انتخاب کرده!
با تأسف سرم را تکان میدهم و سعی میکنم خونسردی خودم را حفظ کنم. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد. خدا را شکر سرم به چیزی برخورد نکرد.
با کنجکاوی سرم را برمیگردانم تا دستکم ببینم چه چیزی من را به چنین وضعی انداخته. در مرحلهی اول، خودِ بیدقتِ حواسپرتم مسئولم و در جایگاه دوم، کاغذ بازشدهی بستنیای که سطح درونیاش را لایهای نازک از بستنی آبشده لغزندهتر کرده. نفس پوفمانندی بیرون میدهم و نگاه تأسفباری به تلفن همراهم که آن هم از گِلیشدن در امان نمانده، میاندازم. خدا عاقلم کند که از این به بعد موقع راهرفتن چشمهایم را به مسیرم بدهم.
نگاهی به اطراف میاندازم که میبینم شاهدین انگشتشمار این واقعه بهخوبی از پس کنترل صدای خندهشان برآمدهاند. بیتفاوت سری تکان میدهم. چه میشود کرد؟ میخواهم با تکیه به دستهایم از جایم بلند شوم و خودم را جمعوجور کنم که بهجای بلندشدن، دستهایم بیشتر در گل فرو میروند. یک شکایت اساسی طلبت خدا! الان وقتش را ندارم.
- دستت رو بده من.
نگاهم را به صاحب این صدای زنانه میدهم که روبهرویم ایستاده و دستی بهسمتم دراز کرده. اولین چیزی که در چهرهی کودکانهاش چشم میزند، موهای بلوندیاند که قاعدتاً باید رنگ کرده باشد و بهگونهای کج، در صورتش ریخته شده.کج! این هم کلیشهی دختران است! کاری به مو بیرونگذاشتنش ندارم، هر آدمی است و عقیدهاش؛ اما گونهی همسان کج دیگر شورش را درآورده! عیناً شبیه غذاهایی که بابا میپزد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: