مایکل با قدمهای چالاک و تند و تیزش بهسمت سوفیا عزیمت میکند و فاصلهای را که میان آنها وجود دارد، از بین میبرد. دست خود را بهسمت سوفیا دراز میکند و همینطور که زیر شالگردن پشمی و زردرنگش پناه میگیرد، با لحن بلندی میگوید:
- فرصت داشتی انتقام بگیری، حالا باید بیای دنبالم.
این جمله برای سوفیا لحظاتی شکوشبهه را بههمراه دارد. او هنوز فراموش نکرده است بدون اجازهی پزشکان از بیمارستان خارج شدهاند و اگر مدت زیادی این بیرون بمانند، علاوه برخودشان، برای پرستار نیز گران تمام میشود. از طرف دیگر نمیتواند جلوی وسوسهاش را بگیرد که دستش داخل دست یکی از جذابترین پسرهایی که تابهحال دیده، گره نخورد.
مردمکهای قهوهای سوفیا میچرخند که دلیلی برای مخالفت بیابد؛ اما درنهایت ترجیح میدهد همهی آن بهانههای مجعول و غیرواقعی را از مغز خود دور کند و با گامهای دارای تعلل و تردد، فاصلهی اندک میانشان را از بین ببرد. بدون آنکه کوچکترین حرفی بر زبان جاری سازد، باری دیگر یک لبخند کمرنگ میهمان گوشهی لبانش میکند. بهمحض آنکه دست مایکل را میگیرد، احساس عجیبی همانند یک سلول بدخیم در سراسر بدنش پخش میشود. گویا مدت زیادی است که او را میشناسند.
صدای خسته و گرفتهی مایکل به گوش میرسد که خطاب به سوفیا میگوید:
- بریم قدم بزنیم؟
سوفیا سر خودش را به نشانهی مثبت تکان میدهد و با لحن مصمم تأکید میکند:
- فقط پنج دقیقه.
مایکل اولین قدم را با احتیاط روی زمینِ یخزده برمیدارد و همزمان با لحن قبلیاش میگوید:
- فکر نکنم نیاز باشه اینقدر دقیق برای همهچیز زمان تعیین کنی.
سوفیا نفس محبوسش را رها میکند و روی جادهی باریکِ سنگی شروع به قدمزدن میکند که علفها سرکشانه از میانشان بیرون زدهاند. سپس چشمانش را به منظرهی روبهرویش میدوزاند. تلالؤ چراغهای پایهدارِ مشکی که فاصله معینی از یکدیگر دارند، نیمکتهای پوشیده از برف را بهخوبی روشن نگه داشتهاند. سوفیا شاید سالهای پیشین زندگی خود را به یاد نداشته باشد؛ اما اکنون یکی از رُمانتیکترین لحظات زندگیاش را رقم میزند. صدای آن دختر نوجوان به گوش میرسد که مخلوطی از شور و شرمندگی است:
- باید اعتراف کنم موقعِ تمرین زیادهروی کردم و تند باهات حرف زدم؛ ولی اگه دوست داری الان درمورد زندگی خودت با من صحبت کن.
این بار مایکل یک نفس عمیق میکشد و به جادهی یخزدهی روبهرویش چشم میدوزد. کمی طول میکشد که بهترین جواب را برای سوفیا آماده کند؛ اما درنهایت بهسمت رخسار مهربان او برمیگردد و بهوسیلهی شکلدادن به لبان و چیندادن بینی نهچندان استخوانی و گوشتیاش، با لحن ملایمی پاسخ میدهد:
- بیشتر مادرم رو یادم میاد. وقتی که داشتم دفتر خاطراتم رو مرور میکردم، متوجه شدم فقط سیزده سالم بود که پدرم زندان رفت.
شانههایش را به نشانهی بیتفاوتی بالا میدهد.
- یک برادر بزرگتر هم دارم که به نظر میاد درگیر زندگی شخصی خودش باشه و خیلی به ما اهمیت نده.
سوفیا با تُن صدای پایینی که دارد، سؤالش را مطرح میکند:
- نسبت به پدرت چه حسی داری؟
مایکل شانههایش را بهسمت بالا میبرد و متأثر از سوفیا، آهسته و آرام لب میزند:
- قولهای زیادی به من داده بود، طوری که انگار میخواست قهرمان زندگیم باشه، ولی...
سوفیا بهسمت رخسار غمزدهی مایکل میچرخد و چشمان کشیدهی او را هدف میگیرد. سپس بهخاطر مکث طولانی مدت آن پسر، پاسخ میدهد:
-ولی؟
مایکل انگشتانش را لای موهایش میبرد و تارهای بلندِ پرکلاغیاش را به پشتسرش میراند؛ سپس صحبتش را تکمیل میکند:
- آدمها از خوبیهاشون زیاد واست میگن؛ ولی تو همیشه بدیهاشون رو تجربه میکنی.
پیش از آنکه سوفیا فرصت صحبتکردن داشته باشد، خود مایکل قسمت دیگری از زندگینامهاش را با صدای بلندتری شرح میدهد:
- تموم دلخوشیِ من توی ورزش اسکی روی یخ خلاصه میشد. انگار یکی از بزرگترین آرزوهام بود که بتونم به المپیک این رشته ورزشی وارد بشم.
- فرصت داشتی انتقام بگیری، حالا باید بیای دنبالم.
این جمله برای سوفیا لحظاتی شکوشبهه را بههمراه دارد. او هنوز فراموش نکرده است بدون اجازهی پزشکان از بیمارستان خارج شدهاند و اگر مدت زیادی این بیرون بمانند، علاوه برخودشان، برای پرستار نیز گران تمام میشود. از طرف دیگر نمیتواند جلوی وسوسهاش را بگیرد که دستش داخل دست یکی از جذابترین پسرهایی که تابهحال دیده، گره نخورد.
مردمکهای قهوهای سوفیا میچرخند که دلیلی برای مخالفت بیابد؛ اما درنهایت ترجیح میدهد همهی آن بهانههای مجعول و غیرواقعی را از مغز خود دور کند و با گامهای دارای تعلل و تردد، فاصلهی اندک میانشان را از بین ببرد. بدون آنکه کوچکترین حرفی بر زبان جاری سازد، باری دیگر یک لبخند کمرنگ میهمان گوشهی لبانش میکند. بهمحض آنکه دست مایکل را میگیرد، احساس عجیبی همانند یک سلول بدخیم در سراسر بدنش پخش میشود. گویا مدت زیادی است که او را میشناسند.
صدای خسته و گرفتهی مایکل به گوش میرسد که خطاب به سوفیا میگوید:
- بریم قدم بزنیم؟
سوفیا سر خودش را به نشانهی مثبت تکان میدهد و با لحن مصمم تأکید میکند:
- فقط پنج دقیقه.
مایکل اولین قدم را با احتیاط روی زمینِ یخزده برمیدارد و همزمان با لحن قبلیاش میگوید:
- فکر نکنم نیاز باشه اینقدر دقیق برای همهچیز زمان تعیین کنی.
سوفیا نفس محبوسش را رها میکند و روی جادهی باریکِ سنگی شروع به قدمزدن میکند که علفها سرکشانه از میانشان بیرون زدهاند. سپس چشمانش را به منظرهی روبهرویش میدوزاند. تلالؤ چراغهای پایهدارِ مشکی که فاصله معینی از یکدیگر دارند، نیمکتهای پوشیده از برف را بهخوبی روشن نگه داشتهاند. سوفیا شاید سالهای پیشین زندگی خود را به یاد نداشته باشد؛ اما اکنون یکی از رُمانتیکترین لحظات زندگیاش را رقم میزند. صدای آن دختر نوجوان به گوش میرسد که مخلوطی از شور و شرمندگی است:
- باید اعتراف کنم موقعِ تمرین زیادهروی کردم و تند باهات حرف زدم؛ ولی اگه دوست داری الان درمورد زندگی خودت با من صحبت کن.
این بار مایکل یک نفس عمیق میکشد و به جادهی یخزدهی روبهرویش چشم میدوزد. کمی طول میکشد که بهترین جواب را برای سوفیا آماده کند؛ اما درنهایت بهسمت رخسار مهربان او برمیگردد و بهوسیلهی شکلدادن به لبان و چیندادن بینی نهچندان استخوانی و گوشتیاش، با لحن ملایمی پاسخ میدهد:
- بیشتر مادرم رو یادم میاد. وقتی که داشتم دفتر خاطراتم رو مرور میکردم، متوجه شدم فقط سیزده سالم بود که پدرم زندان رفت.
شانههایش را به نشانهی بیتفاوتی بالا میدهد.
- یک برادر بزرگتر هم دارم که به نظر میاد درگیر زندگی شخصی خودش باشه و خیلی به ما اهمیت نده.
سوفیا با تُن صدای پایینی که دارد، سؤالش را مطرح میکند:
- نسبت به پدرت چه حسی داری؟
مایکل شانههایش را بهسمت بالا میبرد و متأثر از سوفیا، آهسته و آرام لب میزند:
- قولهای زیادی به من داده بود، طوری که انگار میخواست قهرمان زندگیم باشه، ولی...
سوفیا بهسمت رخسار غمزدهی مایکل میچرخد و چشمان کشیدهی او را هدف میگیرد. سپس بهخاطر مکث طولانی مدت آن پسر، پاسخ میدهد:
-ولی؟
مایکل انگشتانش را لای موهایش میبرد و تارهای بلندِ پرکلاغیاش را به پشتسرش میراند؛ سپس صحبتش را تکمیل میکند:
- آدمها از خوبیهاشون زیاد واست میگن؛ ولی تو همیشه بدیهاشون رو تجربه میکنی.
پیش از آنکه سوفیا فرصت صحبتکردن داشته باشد، خود مایکل قسمت دیگری از زندگینامهاش را با صدای بلندتری شرح میدهد:
- تموم دلخوشیِ من توی ورزش اسکی روی یخ خلاصه میشد. انگار یکی از بزرگترین آرزوهام بود که بتونم به المپیک این رشته ورزشی وارد بشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: