کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مایکل با قدم‌های چالاک و تند و تیزش به‌سمت سوفیا عزیمت می‌کند و فاصله‌ای را که میان آن‌ها وجود دارد، از بین می‌برد. دست خود را به‌سمت سوفیا دراز می‌‌کند و همین‌طور که زیر شال‌گردن پشمی و زردرنگش پناه می‌گیرد، با لحن بلندی می‌گوید:
- فرصت داشتی انتقام بگیری، حالا باید بیای دنبالم.
این جمله‌ برای سوفیا لحظاتی شک‌وشبهه را به‌همراه دارد. او هنوز فراموش نکرده است بدون اجازه‌ی پزشکان از بیمارستان خارج شده‌اند و اگر مدت زیادی این بیرون بمانند، علاوه‌ برخودشان، برای پرستار نیز گران تمام می‌شود. از طرف دیگر نمی‌تواند جلوی وسوسه‌اش را بگیرد که دستش داخل دست یکی از جذاب‌ترین پسر‌هایی که تابه‌حال دیده، گره نخورد.
مردمک‌های قهوه‌ای سوفیا می‌چرخند که دلیلی برای مخالفت بیابد؛ اما درنهایت ترجیح می‌دهد همه‌ی آن بهانه‌های مجعول و غیرواقعی را از مغز خود دور کند و با گام‌های دارای تعلل و تردد، فاصله‌ی اندک میانشان را از بین ببرد. بدون آنکه کوچک‌ترین حرفی بر زبان جاری سازد، باری دیگر یک لبخند کم‌رنگ میهمان گوشه‌ی لبانش می‌کند. به‌محض آنکه دست مایکل را می‌گیرد، احساس عجیبی همانند یک سلول بدخیم در سراسر بدنش پخش می‌شود. گویا مدت زیادی است که او را می‌شناسند.
صدای خسته و گرفته‌ی مایکل به گوش می‌رسد که خطاب به سوفیا می‌گوید:
- بریم قدم بزنیم؟
سوفیا سر خودش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با لحن مصمم تأکید می‌کند:
- فقط پنج دقیقه.
مایکل اولین قدم را با احتیاط روی زمینِ یخ‌زده برمی‌دارد و همزمان با لحن قبلی‌اش می‌گوید:
- فکر نکنم نیاز باشه این‌قدر دقیق برای همه‌چیز زمان تعیین کنی.
سوفیا نفس محبوسش را رها می‌کند و روی جاده‌ی باریکِ سنگی شروع به قدم‌زدن می‌کند که علف‌ها سرکشانه از میانشان بیرون زده‌اند. سپس چشمانش را به منظره‌ی رو‌به‌رویش می‌دوزاند. تلالؤ چراغ‌های پایه‌دارِ مشکی که فاصله معینی از یکدیگر دارند، نیمکت‌های پوشیده از برف‌‌ را به‌خوبی روشن نگه داشته‌اند. سوفیا شاید سال‌های پیشین زندگی خود را به یاد نداشته باشد؛ اما اکنون یکی از رُمانتیک‌ترین لحظات زندگی‌اش را رقم می‌زند. صدای آن دختر نوجوان به گوش می‌رسد که مخلوطی از شور و شرمندگی است:
- باید اعتراف کنم موقعِ تمرین زیاده‌روی کردم و تند باهات حرف زدم؛ ولی اگه دوست داری الان درمورد زندگی خودت با من صحبت کن.
این بار مایکل یک نفس عمیق می‌کشد و به جاده‌ی یخ‌زده‌ی روبه‌رویش چشم می‌دوزد. کمی طول می‌کشد که بهترین جواب را برای سوفیا آماده کند؛ اما درنهایت به‌سمت رخسار مهربان او برمی‌گردد و به‌وسیله‌ی شکل‌دادن به لبان و چین‌دادن بینی‌ نه‌چندان استخوانی و گوشتی‌اش، با لحن ملایمی پاسخ می‌دهد:
- بیشتر مادرم رو یادم میاد. وقتی که داشتم دفتر خاطراتم رو مرور می‌کردم، متوجه شدم فقط سیزده سالم بود که پدرم زندان رفت.
شانه‌هایش را به نشانه‌ی بی‌تفاوتی بالا می‌دهد.
- یک برادر بزرگ‌تر هم دارم که به نظر میاد درگیر زندگی شخصی خودش باشه و خیلی به ما اهمیت نده.
سوفیا با تُن صدای پایینی که دارد، سؤالش را مطرح می‌کند:
- نسبت به پدرت چه حسی داری؟
مایکل شانه‌هایش را به‌سمت بالا می‌برد و متأثر از سوفیا، آهسته و آرام لب می‌زند:
- قول‌های زیادی به من داده بود، طوری که انگار می‌خواست قهرمان زندگیم باشه، ولی...
سوفیا به‌سمت رخسار غم‌زده‌ی مایکل می‌چرخد و چشمان کشیده‌‌ی او را هدف می‌گیرد. سپس به‌خاطر مکث طولانی مدت آن پسر‌، پاسخ می‌دهد:
-ولی؟
مایکل انگشتانش را لای موهایش می‌برد و تار‌های بلندِ پرکلاغی‌اش را به پشت‌سرش می‌راند؛ سپس صحبتش را تکمیل می‌کند:
- آدم‌ها از خوبی‌هاشون زیاد واست میگن؛ ولی تو همیشه بدی‌هاشون رو تجربه می‌کنی.
پیش از آنکه سوفیا فرصت صحبت‌کردن داشته باشد، خود مایکل قسمت دیگری از زندگی‌نامه‌اش را با صدای بلندتری شرح می‌دهد:
- تموم دل‌خوشیِ من توی ورزش اسکی روی یخ خلاصه می‌شد. انگار یکی از بزرگ‌ترین آرزو‌هام بود که بتونم به المپیک این رشته ورزشی وارد بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا به‌نرمی ابرو‌انش را در هم می‌پیچاند و به‌سمت رخسار جدی مایکل برمی‌گردد. سپس کنجکاوانه، کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - قهرمانی توی رشته‌ی اسکی روی یخ آرزوت بود؟ یعنی الان دیگه آرزوت نیست؟
    مایکل مکث کوتاهی می‌کند و در حالی که شانه‌های استخوانی و ممتدش به‌سمت بالا تمایل می‌یابند، پاسخ سوفیا را بی‌اعتنا می‌دهد:
    - هنوز هم به این ورزش علاقه دارم؛ ولی با این وضع اسفناکم بعید می‌دونم به آرزو‌هایی که توی ذهنم پرورش داده بودم، حتی نزدیک بشم.
    سوفیا به‌سرعت واکنش نشان می‌دهد.
    - برای رسیدن به آرزو‌هات باید بجنگی، چون هیچ‌کس جز خودت این کار رو برات انجام نمیده.
    نسیم سردی لابه‌لای شاخه‌های درختانِ کاج‌ وزیده می‌شود که کنار یکدیگر کاشته شده‌اند. مایکل ابرو‌انش را برای چند ثانیه به‌سمت بالا تبعید می‌کند و سپس کنایه‌وار می‌گوید:
    - خودت هم توی این شرایطی که هستی، باز داری هدفت رو دنبال می‌کنی؟
    سوفیا پس از مصابرت کوتاه و فکر و تأمل، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و مصمم لب می‌زند:
    - من داخل بیمارستان هر کاری که دوست داشته باشم رو انجام میدم.
    آن دو به انتهای جاده‌ی باریک و خلوت نزدیک می‌شوند که به‌نسبت تاریک‌تر شده است. رنگ چمن‌های ریزِ روییده میان سنگ‌ریزه‌ها به‌دلیل تیرگیِ آسمان تغییر یافته است. مایکل پس از مکث کوتاهی به‌سمت رخسار سوفیا برمی‌گردد و لب می‌جنباند:
    - خیلی خب، پس یه‌کم از برنامه‌ی روزانه‌ت رو برام تعریف کن.
    سوفیا با شنیدن پژواکِ نفس‌های مایکل، به‌سمت راست برمی‌گردد. شانه‌هایش را به‌سمت بالا هدایت می‌کند و هم‌زمان لب و ابرو‌انش شکل تفکر و تأمل می‌گیرند. درنهایت خطاب به مایکل می‌گوید:
    - پدر و مادر من به‌نظر آدم‌های خوبی میان. مادرم زن زیبا و مهربونیه و پدرم هم بیش از حد من رو دوست داره.
    مایکل ناخواسته با تکان‌دادن سرش مهر تأییدی روی صحبت سوفیا برک می‌زند. آن دختر با همان لحن ملایمی که انتخاب کرده است، ادامه می‌دهد:
    - تا جایی که یادم میاد، هیچ‌وقت هم با شخصی وارد رابـ ـطه‌‌ی عاشقانه نشدم.
    نیشخند یک‌طرفه‌ای صورت روشنِ مایکل را مرموز می‌کند، سپس با لحن کنایه‌آمیزی که نشان از حس‌نکردن صداقت می‌دهد، بلند می‌گوید:
    - الان داری راست میگی؟
    سوفیا نگاهش را از مایکل پس می‌گیرد و فقط لبخندی را که از قبل روی صورتش نقش بسته است، کمی قوت می‌بخشد. باری دیگر مایکل و سوفیا این منطقه را که ذاتاً تشنه‌‌ی سکوت مطلق است، به‌وسیله‌ی بستن دهانشان سیرآب می‌کنند. چهره‌ی سوفیا ناگاه دستخوش تغییرات آشکاری می‌شود. نفسش را به داخل می‌کشد و ابرو‌انش به‌سمت بالا می‌روند و سپس چشمانش در کاسه گرد می‌شوند‌. گویا یک موضوع خاص و ارزشمندی برای شرح‌دادن پیدا کرده است. مستقیم به چشمان کشیده و مشکی‌رنگ مایکل خیره می‌شود و سپس با اشتیاقِ فراوان می‌گوید:
    - می‌خوام بهت دنبال‌کردن یکی از علایقم رو بگم که حتماً شگفت‌زده‌ میشی!
    به‌وسیله‌ی وزیدن باد‌های طغیان‌گر، موهایشان پریشان‌ و آشفته‌تر از همیشه روی‌ صورت‌هایشان سقوط می‌کنند.
    مایکل بی‌آنکه به آراستگیِ موهایش اهمیت چندانی بدهد، توسط یک لبخند کم‌رنگ چال گونه‌هایش را پدید می‌آورد. سپس با تنها چشمی که از موهای بلندش در امان مانده، کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - مشتاق شدم.
    سوفیا می‌ایستد و کمی به مایکل نزدیک‌تر می‌شود، سپس روی نوک پا‌هایش می‌رود که قد خود را به حداکثر برساند. قسمتی از موهای شلخته و مشکی‌رنگ آن پسر را عقب می‌راند که با پیچ‌وتاب‌خوردگی محرز جلوی یکی از چشمانِ کشیده‌اش آمده‌اند. سپس با لحن سرزنده‌ای می‌‌گوید:
    - داخل ویدئوی آموزشی یوتیوب دیدیم که آراستگیِ مو بیشترین نقش رو توی زیبایی چهره داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لبخند بی‌جانی که روی لبان مایکل نقش می‌بندد، رخسار او را کرخت‌تر جلوه می‌دهد. آن پسر دست بلند و ممتدش را بالا می‌آورد و قسمتی از صورت گرد و لطیف سوفیا را با ملایمت می‌گیرد. خون به درون گونه‌های سوفیا طغیان می‌کند. به‌محض آنکه سرانگشتان مایکل به صورت سوفیا برخورد می‌کند، تن دختر به‌طور نامحسوسی می‌لرزد و چشمانش را می‌بندد. تار‌های قهوه‌ای‌رنگ سوفیا را به پشت گوش‌های سرخش هدایت می‌کند و مستقیم به چشمان آن دختر زل می‌زند. مایکل چشمانش را روی یکدیگر می‌فشارد و به قصد بوسیدن به او نزدیک‌تر می‌شود. سوفیا کمی جا می‌خورد و همین‌طور که نفس‌های داغ مایکل همانند تازیانه‌ روی پوست لطیف صورتش ضربه می‌زند، سیبک گلویش مدام بی‌تابی می‌کند.‌ قبل از آنکه لبانشان روی یکدیگر نقاشی بکشند و یک اثر زیبا روی بوم روح‌وروانشان خلق بکنند، به‌طور ناگهانی صدای عکاسی در محوطه می‌پیچد. سوفیا چشمانش را از فرط حیرت و تعجب باز می‌کند و به خود می‌آید. بلافاصله دستش را روی شانه‌ی مایکل می‌گذارد. با هل‌دادن آن پسر خود نیز به‌سمت عقب رانده می‌شود. سرش را ناخواسته تکان می‌دهد و همانند جنون‌زدگان نگاهش را به طرفین می‌چرخاند.
    چهره‌ی مایکل به‌آرامی جدی می‌شود و با نگرانی لب می‌زند:
    - حالت خوبه؟
    سوفیا با یک لحن بسیار جدی که با ترس و استرس همراه شده است، کلمات در دهانش کش می‌آیند و بدون تمرکز یکی پس از دیگری نقش‌آفرینی می‌کنند:
    - همین الان از ما عکس‌برداری‌کردن. تو متوجه نشدی‌؟
    مایکل لب بالایی‌اش را به داخل دهانش جمع می‌کند و سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. سپس نگاهی به اطرافش می‌اندازد و خطاب به سوفیا لب می‌جنباند:
    - نه، من صدای خاصی نشنیدم.
    چشمان سوفیا بسته می‌شوند و دستش را روی پیشانی‌اش می‌گیرد. به‌آرامی نیشخند یک‌طرفه‌ای روی لبان مایکل برمی‌گردد و با کنایه می‌گوید:
    - دلیل‌های بهتری هم برای نبوسیدن من وجود داشت؟
    سوفیا به‌آرامی چشمان خود را باز می‌کند و همراه با رخساری رنگ‌پریده از بین لبانش ناله می‌کند:
    - حالم خوب نیست مایکل. سرم داره گیج میره.
    آن پسر لحظه‌ای درنگ می‌کند و با دقت بیشتری به رخسار سوفیا چشم می‌دوزد، سپس با لحن جدی‌‌ای پاسخ می‌دهد:
    - می‌خوای برگردیم بیمارستان؟
    سوفیا با تکان‌دادن سرش حرف مایکل را تأیید می‌کند و به‌وسیله‌ی کلمات آرامی که گویا به‌سختی از دهانش خارج می‌شوند، پاسخ می‌دهد:
    - آره، فکر کنم این‌طوری برای هر دوتامون بهتر باشه.
    آن دختر بی‌اختیار نگاهش را به طرفین می‌دهد. در میان انبوهی از درختان و قسمت‌های تاریک این محل که همانند یک سیاه‌چاله‌ی عظیم در تاریکی مطلق سیر می‌کنند و نور درونشان بلعیده شده است، همچنان به‌دنبال منبع صدایی می‌گردد که چند دقیقه قبل روی گوش‌هایش چنگ ناگهانی و عمیقی انداخت.
    مایکل که در این لحظات نگران حال‌و‌احوال آن دختر ظریف و کوتاه قامت شده است، باری دیگر دست او را درون دستش حبس می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - سوفیا دنبال چیزی می‌گردی؟
    آن دختر نوجوان نفس عمیقی از هوای پاکیزه محیط می‌کشد و لبخند پرنوری چهره‌اش را ملایم می‌کند. سعی دارد هرطور که است، حال‌و‌احوالش را خوب جلوه بدهد.
    - همه‌چیز مرتبه.
    بعد از مکث کوتاهی، باری دیگر به چهره‌ی گیج و سرگردان مایکل چشم می‌دوزد و ادامه می‌دهد:
    - راستی یادم رفت بهت بگم. شاید خیلی عجیب به نظر برسه؛ ولی توی همین دوران که من داخل بیمارستان بستری بودم، نوشتن یه کتاب داستان رو شروع کردم.
    گره‌‌ی ابرو‌ان مایکل با شنیدن هر کلمه‌ای که از زبان سوفیا بیرون می‌آید، بیشتر باز می‌شود. مستقیم چشمان قهوه‌ای و درشت سوفیا را برای زل‌زدن هدف می‌گیرد و با لحن حیرت‌زده‌ای می‌گوید:
    - واقعاً خیلی جالبه!
    با لحنی که حجم زیادی از کنجکاوی را یدک می‌کشد، تُن صدایش به ناگاه سقوط می‌کند.
    - ولی چطور روند داستان رو فراموش نمی‌کنی؟
    لبخندِ مصنوعی همچنان روی صورت سوفیا پایدار مانده؛ اما هنگام صحبت‌کردن نگاهش را از مایکل پس می‌گیرد و مستقیم به رو‌به‌رویش می‌دوزد.
    - راستش خودم هم دقیقاً نمی‌دونم. به نظر میاد هروقت که پشت لپ‌تاپم می‌نشینم، یه تصمیم جدید برای داستان کلی کتابم می‌گیرم؛ چون دقیقاً یادم نیست روز قبلش چطور می‌خواستم ادامه بدم.
    سوفیا کمی مکث می‌کند و تأکید‌وار می‌گوید:
    - دوست دارم با همین روش ادامه بدم.
    در همین لحظه مایکل دست یخ‌زده‌‌ی آن دختر را محکم‌تر داخل دستش می‌فشارد و با لحن خنثایی پاسخ می‌دهد:
    - اگه کتاب داستانت عاشقانه‌ست، امیدوارم طوری ادامه بدی که آخرش همه‌چیز تلخ تموم بشه.
    سوفیا کمی جا می‌خورد و با تعجب خطاب به او لب می‌زند:
    -چرا؟
    شانه‌های بلند مایکل به‌سمت بالا تمایل می‌یابند و خونسردانه پاسخ می‌دهد:
    - چون به حقیقت نزدیک‌تر میشه.
    سوفیا که همچنان به منظره‌ی روبه‌روی خود چشم دوخته است، بی‌اختیار نفس عمیقی می‌کشد. این بار کلمات را سرعتی و همانند یک مسلسل شلیک می‌کند:
    - به نظر میاد هر روز صبح ایده‌ي کتابم رو برای آقای آدامز هم تعریف می‌کنم. یه گروه از دانشمندان دست به کار غیرمُجازی می‌زنن. مغز یه زن رو داخل ربات پیشرفته‌ای قرار میدن و با استفاده از دستگاه‌های فوق پیشرفته، موفق میشن اون زن رو داخل بدن فلزی یک ربات زنده کنن. مدتی می‌گذره و ربات عاشق یکی از داشمند‌ها میشه، ولی اون مرد...
    مایکل برای لحظاتی فقط به یک شنونده بدل شده بود؛ اما اکنون با صدای گرفته و آرامی که از انتهای گلویش خارج می‌شود، خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - کافیه، دیگه نمی‌خوام ادامه‌‌ی داستانت رو بشنوم.
    لبخندِ اشتیاق سوفیا به‌سرعت روی لبانش منجمد می‌شود و کنجکاوانه پاسخ می‌دهد:
    - از داستان من خوشت نیومد؟
    مایکل مجدداً نگاهش را از چهره‌ی سوفیا پس می‌گیرد و هم‌زمان که سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد، با صدای گرفته‌اش پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - داستانت خوب به نظر می‌رسه؛ ولی خودت می‌دونی که فردا ما دیگه همدیگه رو نمی‌شناسیم، پس نمی‌تونم کتابت رو بخونم و ترجیح میدم چیز دیگه‌ای ازش نشنوم.
    سوفیا لحظه‌ای مکث می‌کند؛ اما نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد که با صدای بلندی زیر خنده نزند. دست چپش را جلوی دهان بازمانده‌ی خود می‌گیرد و به‌سمت مایکل می‌چرخد. با لحن بلندی شروع به صحبت می‌کند:
    - خوبه نگفتی سواد خوندن ندارم. آخه این بهونه‌های الکی چیه؟
    قدم‌زدن را متوقف می‌کند و همین‌طور که در اواسط مسیر برگشت به بیمارستان قرار گرفته‌اند، دست مایکل را رها می‌کند. سپس از داخل جیب کاپشنش به‌دنبال خودکار می‌گردد. مایکل نیز که مجاب شده است در اواسط مسیر متوقف بشود، نگاهی به اطرافش می‌اندازد. بخار دهانش را در این سوز سرما بیرون راند. باری دیگر به سوفیا نگاه می‌کند و با ریزکردن چشمانش، از لحن سؤالی‌اش بهره می‌گیرد:
    - چرا وایستادی؟
    سوفیا خودکار مشکی‌رنگی را از ‌داخل جیب کاپشنش بیرون می‌آورد که همیشه با کاغذهای کوچکِ از وسط تاخورده‌، برای شکار اتفاق‌های حیاتی روزانه کاربرد دارند. صریح، پاسخ مایکل را می‌دهد:
    - دستت رو دراز کن.
    چهره‌ی مایکل که برعکس سوفیا گیج و سردرگم به نظر می‌رسد، با دهانی باز و ابرو‌ان گره‌خورده جواب می‌دهد:
    -چرا؟
    سوفیا که همچنان رنگِ پریده‌ای دارد، با رخسار خندان خود پاسخ می‌دهد:
    - تو درست گفتی. فردا صبح ما دو تا دیگه همدیگه رو نمی‌شناسیم، یعنی حافظه‌‌ی هر دوتامون دوباره پاک میشه و در نتیجه یادت میره کتابم رو بخونی.
    به مرور زمان ابرو‌ان مایکل به حالت عادی باز می‌گردند و لبخند کم‌رنگی به نشانه‌ی کنجکاوی روی پس‌زمینه‌ی صورتش نقش می‌بندد، سپس با اشتیاق بیشتر به حرف‌های سوفیا گوش می‌دهد.
    - ولی برای هر مشکلی یه راه‌حل هم وجود داره.
    مایکل که همچنان سردرگم است، دست چپش را با اعتمادی که به‌طور کامل جلب نشده است، به‌آرامی بالا می‌آورد و مستقیم به‌سمت سوفیا می‌گیرد. هم‌زمان خطاب به آن دختر پاسخ می‌دهد:
    - می‌خوای ادامه‌ی داستانت رو کف دست من بنویسی؟
    مایکل انتظار دارد باری دیگر صدای خنده‌های سوفیا را بشنود؛ اما آن دختر با اعضای صورتش که به‌علت نداشتن هیجان و حس مثبتی دقیقاً سر جایشان قرار دارند، به دست مایکل خیره می‌شود. چشمانش برای لحظاتی تار می‌بینند و سرگیجه‌اش تشدید می‌شود؛ اما پیش از آنکه مایکل متوجه این موضوع بشود، خیلی زود به خود می‌آید و دست آن پسر را محکم می‌گیرد.
    به وسیله‌ی خودکار مشکی‌رنگ مشغول نوشتن می‌شود. «مایکل کروز، من باید فردا کتاب داستانم رو بهت بدم که بخونی.»
    مایکل چشمان کشیده و مشکی‌رنگش را به کلماتی می‌دوزد که کف دستش نقش می‌بندند. هم‌زمان خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - همیشه همراهت خودکار داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن دختر که اکنون فقط نیمی از حواسش به مایکل اختصاص یافته است، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد. سپس مشغول پررنگ‌کردن نوشته‌ی کف دست مایکل می‌شود. همین موضوع سر انجام اعتراض آن پسر را به‌همراه دارد.
    - راحت باش، چون اصلاً کف دستم درد نمی‌گیره!
    سوفیا نوک تیز خودکار را به سطح پوست روشن کف دست مایکل می‌فشارد و کلمه‌ی آخر را نیز پررنگ می‌کند. بلافاصله خطاب به او می‌گوید:
    - معذرت می‌خوام.
    بدون فوتِ وقت نوک خودکار را روی سطح پوست نازک و دخترانه‌اش قرار می‌دهد و مشغول نوشتن می‌شود. مایکل که قامت بلندی دارد به‌راحتی نوشته‌ی روی دست او را می‌خواند. با هر کلمه‌ای که سوفیا روی دست خود می‌نویسد، لبخند ملیحش عمیق‌تر می‌شود. مشغول پررنگ‌کردن کلمات می‌شود و هم‌زمان دستش را به‌سرعت عقب می‌کشد. سپس با صدای بلندی که با شوخی و مزاح همراه شده است، نوشته را می‌خواند: «سوفیا برک، می‌دونم فردا دوباره می‌خوای مثل احمق‌ها از خواب بپری و هیچ‌چیزی به یاد نداشته باشی؛ ولی کتابت رو مایکل کروز حتماً باید بخونه.»
    برای آنکه فضای کافی روی کف دست خود به وجود بیاورد، با خط ریزی کلمات را درج کرده است. خودکار را مجدداً داخل جیب کاپشن خود می‌گذارد و هم‌زمان با لحن بلندی خطاب به مایکل می‌گوید:
    - اجازه نده پاک بشه. فردا بهش نیاز داریم.
    مایکل ثانیه‌هایی به رخسار سوفیا نگاه می‌کند، سپس با لحن جدی‌تر لب می‌زند:
    - به نظرت این کار‌ها تأثیر دارن؟
    لبخند کم‌رنگی صورت سوفیا را اشغال می‌کند و هم‌زمان که دست مایکل را می‌گیرد، با لحنی امیدوارانه پاسخ می‌دهد:
    - سعی کن خوش‌بین باشی!
    مایکل ابروان خود را تاب می‌دهد و به‌وسیله‌ی صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    - این زندگی واقعیه و توی زندگیِ واقعی همیشه نمی‌تونی برنده باشی.
    سوفیا لبخند ملیح خود را روی صورتش پایدار نگه می‌دارد و پاسخ می‌دهد:
    - هرکسی وقتی یه بازی جدید رو شروع می‌کنه، ممکنه آخرش برنده نباشه؛ ولی اگه نخواد هیچ‌وقت یه بازی جدید رو شروع کنه، همیشه یه بازنده‌ست. من همیشه به راه‌های جدید ایمان دارم.
    لبان مایکل به داخل دهانش جمع می‌شوند و سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد.
    - حرفت زیادی شعارگونه‌ست. با دنیای واقعی فاصله داره.
    سوفیا مجدداً روی زمین یخ‌زده‌ی قدم برمی‌دارد و همین‌طور که مایکل را همراه با خود می‌کشد، با لحن بلندی لب می‌جنباند:
    - این دنیا فقط یه دونه‌ست؛ ولی هفت میلیارد‌ دیدگاه متفاوت داخلش وجود داره. پس فقط تو این‌طوری فکر می‌کنی.
    مایکل با همان لحن قبلی روی حرفش ایستادگی می‌کند.
    - من شناخت کافی روی شخصیت تو ندارم؛ ولی حس می‌کنم جزء کسایی هستی که به همه‌چیز حس مثبت دارن و فکر می‌کنن دنیا مثل داستان‌های دوران بچگی، رنگارنگ و قشنگه.
    سوفیا بی‌آنکه مجدداً پاسخ مایکل را بدهد، به‌وسیله‌ی دندان‌هایش با قسمتی از لبان پوست‌پوست‌شده‌اش بازی می‌کند. سپس دستش را بالا می‌آورد و نگاهی به ساعت‌مچیِ طلایی‌رنگش می‌اندازد.
    عقربه‌ها فقط پانزده دقیقه نیاز دارند که دقیقاً روی عدد ده تکیه بزنند. سوفیا بی‌آنکه بحث قبلی را ادامه بدهد، شتاب‌زده رو به مایکل لب می‌زند:
    - لطفاً به من گوش بده!
    ابرو‌ان نه‌چندان ضخیم مایکل داخل یکدیگر گره می‌خورند و خونسردانه پاسخ می‌دهد:
    - دارم گوش میدم.
    سوفیا بدون فوت وقت دست مایکل را رها می‌کند و با لحن جدی‌‌اش که برای تأثیرگذاریِ بیشتر کلمات انتخاب شده است، صحبتش را بر زبان جاری می‌کند:
    - ساعت ده آقای جکسون به اتاق‌ ما سر می‌زنه. باید به نوبت برگردیم بیمارستان و وانمود کنیم خوابیم.
    مایکل دستان بلندش را به نشانه‌ی تسلیم‌بودن بالا می‌آورد و مقدار اندکی سرش به‌سمت پایین خم می‌شود. بلافاصله پاسخ می‌دهد:
    - من مشکلی ندارم.
    بی‌پروا از ترس زمین‌خوردن، به‌وسیله‌ی کف صاف و هموار کتانی‌هایش روی زمین یخ‌زده سُر می‌خورد و همانند اسکیت از آن‌ها بهره می‌گیرد.
    به یکی از نیمکت‌های چوبیِ کنار خیابان نزدیک می‌شود و هم‌زمان که اسلحه‌ی خودش را از پشت لباسش بیرون می‌آورد، روی نیمکتی می‌نشیند که بر اثر آب‌شدن برف‌ها مقداری نم‌ و رطوبت دارد. لوله‌ی اسلحه‌اش را مستقیم روی شقیقه‌ سمت راستش می‌گذارد و نفس خود را محکم بیرون می‌دهد که بر اثر سرما بخار تولید می‌شود. کنج لبانِ سوفیا یک لبخند شکوفه می‌زند و برای ثانیه‌هایی رخسار مایکل را برای خیره‌شدن برمی‌گزیند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل اسلحه‌ی خود را طوری تکان می‌دهد که گویا در حال شلیک است، سپس بدنش را شل می‌کند و روی نیمکت چوبی ولو می‌شود. سوفیا به یک لبخند ملیح اکتفا می‌کند و بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان جاری سازد، از سوز سرما خودش را در آغـ*ـوش می‌کشد. با قدم‌هایی آهسته مسیر را پیش می‌گیرد؛ اما هنوز متری دور نشده است که مجدداً به‌سمت مایکل می‌چرخد و این بار با لحن بلندی می‌گوید:
    - جدی گفتم!
    همین‌طور که مایکل به‌آرامی پیکر ولوشده‌اش را از روی نیمکت بالا می‌کشد، متعجب لب می‌زند:
    - چی رو جدی گفتی؟
    سوفیا به چهره‌ی مایکل نگاه می‌کند و محتاطانه به‌سمت عقب قدم بر می‌دارد.
    - امیدوارم فردا تو رو یادم بیاد.
    همین جمله‌ی کوتاه کافی است که باری دیگر یک دست نامشهود، لبخند رضایتی را هنرمندانه روی لبان مایکل نقاشی کند. در حالی که سوفیا همچنان تمام حواسش را به مایکل اختصاص داده است، ماسک بنفش‌رنگش را از داخل جیب‌ کاپشنش بیرون می‌آورد و مجدداً روی صورتش می‌زند. با گام‌های بلندی که برمی‌دارد، از مایکل دور می‌شود. این دقایق به‌قدری برای او خاص و دلپذیر سپری شده‌اند که ناخواسته یک لبخند اشتیاق روی لبان نازک و صورتی‌رنگش پدیدار می‌گردد. هر نسیمی که می‌وزد موهای آن پسر را پریشان‌تر می‌کند؛ اما در عوض مقداری بر آرامشش می‌افزاید. مایکل با پلک‌های نیمه‌بسته به فروشگاه‌ بزرگ ستارگان چشم می‌دوزد که در بازار تیره و تاریکی بنا شده است. هیچ‌گونه تحرکی ندارد، حتی پلک نمی‌زند. همانند شخصی که چند عدد قرص مورفین به جان خریده، بی‌رمق و سست است.
    دقایقی با همین اوضاع برایش سپری می‌شوند؛ اما صدای پارس‌های یک سگ درنده و سبع از فاصله‌ی نه‌چندان دور، رشته‌ی افکارش را بی‌رحمانه پاره می‌کند. آن پسر بی‌اختیار دستانش را از داخل جیب‌های پالتوی مشکی‌رنگش بیرون می‌آورد و بلافاصله مرعوب و سراسیمه به‌سمت عقب بر می‌گردد. چند متر آن‌طرف‌تر شخصی به چشمانش می‌خورد که روی پاهایش خم شده است و همین‌طور که چانه، لبان و مقداری از بینی‌اش را با یک نقاب مشکی‌رنگ پوشانده، به‌وسیله‌ی لباس‌های تیره‌اش در میان سایه بلند درختان استتار کرده است. به وسیله‌ی تقلای سگ عظیم‌الجثه‌اش، قلاده‌ی فلزی از دستش رها می‌شود. مایکل بدون فوت وقت از روی نیمکت بلند می‌شود. سگ هار همراه با قلاده‌ای که روی زمین کشیده می‌شود، باری دیگر پارس می‌کند و همراه با جثه‌ی بزرگ، پوزه‌ی مشکی و پوست سفیدش با سرعت زیاد به‌سمت مایکل می‌دود و سپس با یک پرش بلند یورش می‌آورد. مایکل نیز بی‌آنکه فرصت کافی برای نشانه‌گیری داشته باشد، اسلحه را کمی بالاتر می‌گیرد و انگشتش را روی ماشه می‌فشارد. اولین گلوله‌اش خطا می‌رود. در حالی‌ که فاصله‌ی آن حیوان بسیار کم شده است، مایکل با یک شیرجه‌ روی زمین غلت می‌خورد. سگ درنده روی زمین سقوط می‌کند و به‌خاطر لغزندگی جاده، مقداری پاهایش لیز می‌خورد. مایکل که اکنون روی پاهایش نشسته است، این بار یکی از چشمانش را می‌بندد و با دقت بیشتری شلیک می‌کند.
    گلوله مستقیم وارد جمجمه‌ی سگ می‌شود و با جهشی که پیدا می‌کند، به یکی از درختان کهنه و تنومند برمی‌خورد. مقداری از خون سرخش نیز عمود روی برف‌های انباشته‌شده می‌پاشد. به اسلحه‌ی مایکل لوله‌ی مخصوصی متصل است که باعث می‌شود در هنگام شلیک‌کردن صدای بسیار اندکی از داخلش خارج بشود.
    چشمان آن شخص از کثرت تعجب درشت می‌شوند. گویا او نیز همانند سوفیا تصور نمی‌کرد مایکل همراه با خود یک اسلحه‌ی گرمِ واقعی حمل کند. به‌محض آنکه نظاره‌گرِ پیکر بی‌جان سگش می‌شود، بدون فوت وقت تصمیم به فرار می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل همراه با فریاد بلندی که می‌کشد، خطاب به آن شخص مشکوک و ناشناس هشدار می‌دهد:
    - وایستا، وگرنه به تو هم شلیک می‌کنم!
    آن شخص بی‌توجه به تهدیدهای مایکل که یک اسلحه با پنج عدد فشنگ دیگر در دست دارد، از لا‌به‌لای درختان بلند و تنومند محوطه عبور می‌کند. به صورت زیگ‌زاگ روی برف‌ها می‌دود. مایکل نیز شروع به دویدن می‌کند و هم‌زمان اسلحه‌اش را برای نشانه‌گیری بالا می‌آورد. آن شخص مدام به‌سمت راست و چپ گرایش پیدا می‌کند که مایکل نتواند به‌راحتی هدف بگیرد. با همه‌ی این توصیفات، مایکل یکی از چشمانش را می‌بندد و سر جایش می‌ایستد، سپس اسلحه را با هر دو دستش می‌گیرد و با فشردن ماشه، اولین گلوله را رها می‌کند.
    تیرش خطا می‌رود و شخصی که تمام امشب را از مایکل و سوفیا عکاسی می‌کرد، به اتومبیل قرمزرنگش نزدیک‌تر می‌شود. مایکل، باری دیگر چشم چپ خود را پشت پرده‌ی تیره‌ی پلک‌هایش مستور می‌کند و نشانه‌ می‌گیرد. به نظر می‌آید تیراندازی هم جزو مهارت‌هایش باشد. پیش از آنکه درب اتومبیلش را باز کند و پشت فرمان بنشیند، دومین گلوله‌‌ای که از اسلحه‌اش شلیک می‌شود، ران آن شخص را اندکی می‌خراشد. اکنون این انگیزه برای مایکل به وجود می‌آید که بدون ترس‌ و هراس از زمین‌خوردن روی زمین یخ‌زده بدود. با سرعت زیادی می‌دود و خود را به آن فرد موذی و حیله‌گر می‌رساند. به‌وسیله‌‌ی ضربه‌ی محکم پای خود درب اتومبیل او را می‌بندد و اسلحه‌اش را مستقیم روی پیشانی‌ِ پهن آن فرد می‌گذارد. شخص مجروح چشمانش را بسته است و به‌خاطر تحمل بیش از حد درد سایش گلوله، آستین پالتویش را محکم گاز می‌گیرد؛ اما تمام توانش را به کار گرفته است که کوچک‌ترین صدایی از دهانش خارج نشود. مایکل یقه‌‌ی آن شخص را رها می‌کند و همین‌طور که لوله‌ی جلوآمده‌ی اسلحه همچنان روی پیشانی او قرار دارد، نقاب پارچه‌ای شخصی را که اسیر کرده است، به‌سرعت پایین می‌دهد. مایکل چشمانش را ریز می‌کند و لحظاتی با دقت مضاعف به چهره‌ی پسری که رو‌به‌رویش قرار دارد زل می‌زند. به‌شدت عرق کرده است و درد زیادی به او متحمل می‌شود.
    چشمانش را می‌بندد و سرش را با حالت خجل‌زده‌ای پایین می‌گیرد؛ زیرا او یکی از اشخاصی است که در چند ساعت گذشته، به‌عنوان دوست صمیمیِ مایکل به دیدارش آمده. مایکل با دقت فراوان به چهره‌ی جک خیره می‌شود. پس از گذشت ثانیه‌هایی آن پسر هجده‌ساله را به‌خاطر می‌آورد. اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش به گوش می‌رسد:
    - جک؟
    آن پسر که به نشانه‌ی تسلیم‌بودن دستانش را بالا گرفته است، سرش را به‌سمت راست خود می‌چرخاند و به دانه‌های برف نگاه می‌کند که زیر چراغ‌های اطراف با حالت رقصان فرود می‌آیند. جک با لحنی مملو از ناراحتی می‌گوید:
    - لعنتی، قرار نبود این اتفاق بیفته!
    مایکل چانه‌ی بلند جک را با دستش می‌‌گیرد و صورتش را با عصبانیت به‌سمت خود برمی‌گرداند. بلافاصله با لحن بلندتری می‌گوید:
    - برای چی داشتی از ما عکس می‌گرفتی؟
    قبل از آنکه جک پاسخ بدهد، دوربین را از دست او می‌قاپد. جک کلمات را با زنجیری از خجالت و شرمندگی به یکدیگر متصل می‌کند:
    - فقط خواستم براتون جبران کنم رفیق.
    زیر چشمان مایکل مقداری گود رفته است و همراه با رگ‌های ریزودرشتی که روی شقیقه‌هایش برجسته شده‌اند، لوله‌ی اسلحه را با نیروی بیشتری بر پیشانی جک می‌فشارد.
    - رک و واضح بگو از چی داری حرف می‌زنی عوضی، چون خوب می‌دونی هیچ‌چیز برام مهم نیست و ممکنه هر کاری باهات انجام بدم.
    جک چشمان درشتش را می‌بندد و همین‌طور که نوای ضعیف ناله‌‌هایش شنیده می‌شود، به‌سختی پاسخ می‌دهد‌:
    - این کار رو نمی‌خواستم انجام بدم، ولی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    حال‌و‌احوال جک اصلاً مساعد نیست؛ اما پس از مکث کوتاهی مصمم‌تر ادامه می‌دهد:
    - گوش کن مایکل. فرداشب می‌خوان مغز تو رو عمل کنن. اگه این اتفاق بیفته، زندگی تو و سوفیا دیگه هیچ‌وقت به حالت عادی برنمی‌گرده.
    پس از مکث کوتاهی چشمانش را باز می‌کند و با لحن قبلی بحثش را به اتمام می‌رساند:
    - درضمن، داخل جعبه‌ی قرمزرنگی که جسیکا برات آورد رو نگاه کن. لحظه‌ی آخر یه فلش داخلش گذاشتم.
    ابروان مایکل داخل یکدیگر گره می‌خورند. همراه با پایین‌دادن بزاق دهانش، سیبک گلویش می‌لرزد و با نگرانی مستورشده‌‌ای میان کلماتش، لبانش به حرکت درمی‌آیند:
    - از کجا می‌دونی هنوز داخل اون جعبه رو نگاه نکردم؟
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که جک زیرکانه از داخل جیب پالتوی سمت راست خود یک شوکر الکتریکی بیرون می‌آورد و دقیقاً زمانی که مایکل حواسش پرت شده است، دستگاه را به پهلوی آن پسر متصل می‌کند. فَک مایکل قفل می‌شود و دندان‌هایش بی‌اختیار روی یکدیگر ساییده می‌شوند و تمام بدنش به لرزه می‌افتد. آن پسر جریان الکتریکی را در تک‌تک تاروپودهای وجودش احساس می‌کند و مستأصل روی زمین می‌افتد.
    جک شوکر را از بدن مایکل بیرون می‌کشد و از فرصت پیش‌آمده نهایت بهره را می‌برد. در ابتدا از روی برف‌های انباشته‌شده بلند می‌شود و لحظاتی را ایستاده به مایکل نگاه می‌کند و سپس با احوالی دگرگون‌شده‌ و کلماتی که سخت از دهانش خارج می‌شوند، پاسخ می‌دهد:
    - چون هنوز داخل این شهر موندی.
    جک درب اتومبیلِ قراضه‌ای را که به‌خاطر ضربه‌ی محکم پای مایکل مقداری گود رفته است، همراه با سر‌و‌صدای زیادی باز می‌کند و بدون معطلی پشت فرمان می‌نشیند. نفس عمیقی می‌کشد و یک تکه پارچه‌ی کهنه را داخل دهانش جای می‌دهد. سپس به‌خاطر درد فراوانی که او را تا مرز بیهوشی پیش بـرده است، از اعماق وجودش فریاد می‌کشد. به نظر می‌آید جعبه‌ی کمک‌های اولیه همراه نداشته باشد. با وجود فاصله‌ی کمی که با بیمارستان دارد، ترجیح می‌دهد دیگر داخل آن ساختمان نشود.
    سوئیچ را می‌چرخاند و آینه‌ی جلوی اتومبیل خود را صاف می‌کند؛ اما قبل از آنکه روی پدال گاز فشار بدهد، با چشمان درشت و گودرفته‌اش که باعث برجسته‌ترشدن استخوان‌های گونه‌اش شده‌اند، مستقیم به مایکل نگاه می‌کند. همچنان روی برف‌ها غلت می‌خورد و توان بلندشدن ندارد. جک روی پدال گاز فشار می‌دهد و برای دورزدن، فرمان سفت اتومبیلش را به‌سختی می‌چرخاند. یک دستش را از روی فرمان بر می‌دارد و به کمک انگشتان بلند و سرخش، برف‌پاک‌کن اتومبیل را فعال می‌کند. در وهله‌ی بعدی با سرعت از جلوی بیمارستان عبور می‌کند که رو‌به‌روی درب ورودی و تمام شیشه‌اش سوفیا ایستاده است.
    حسگری که در کنجِ بالای درب قرار دارد، از رنگ قرمز به سبز تغییر می‌یابد و سپس درب‌های دوقلو از یکدیگر فاصله می‌گیرند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سرگیجه و سردرد سوفیا که همانند سیم برق اتصالی دارد، مجدداً در حال تشدید است. پیش از آنکه وارد ساختمان بشود، بی‌اختیار به‌سمت عقب برمی‌گردد و برای ثانیه‌‌هایی نیم‌رخ جک را از داخل اتومبیلش شکار می‌کند. همین مقدار زمان اندک نیز کافی است که بخشی از ذهنش، ناخواسته به کاوشِ شناساییِ هویتِ آن پسر اختصاص یابد. رخسار رنگ‌پریده‌ی سوفیا به‌خوبی حال‌و‌احوال درونی‌اش را منعکس می‌کند. هر لحظه‌ای که می‌گذرد، سرگیجه و حالت تهوع‌ او بیشتر می‌شود. با زحمت زیاد خود را به درب فلزی آسانسور نزدیک می‌کند و با دست لرزانش چند مرتبه روی دکمه آن می‌فشارد. مرد مسنی که لباس سبزرنگ بیماران را بر تن دارد، داخل راهرو قدم‌های آرامی برمی‌دارد و همراه با ماسک تنفسی که روی صورتش متصل است، کپسول اکسیژن سیاری را روی زمین می‌کشاند. با چشمان ریزش و چروک‌هایی که روی پیشانی سفید و خال‌خالی‌اش پدید آمده‌اند، به رخسار رنگ‌پریده‌ی سوفیا نگاه مشمئزکننده‌ای می‌اندازد.
    سوفیا کمی معذب می شود و هم‌زمان که بخشی از موهایش را به پشت گوش خود هدایت می‌کند، نگاهش به‌آرامی از آن مرد پس گرفته می‌شود؛ اما صدای خش‌دار و گرفته‌ی او که به‌سختی از گلوی خشکش خارج می‌شود، به گوش سوفیا می‌رسد:
    - حالت خوب نیست، سوفیا برک؟
    گره‌ی عمیقی ابروان منحنی و قوس‌دار سوفیا را به یکدیگر نزدیک می‌کند. عجولانه به‌سمت عقب برمی‌گردد که با لحن بلند و سردرگمش پاسخ بدهد:
    - شما از کجا...
    به ناگاه لحن بیانش سقوط می‌کند و به‌وسیله‌ی نگاهی که مدام به‌سمت‌های مختلف سالن چند منظوره‌ی بیمارستان می‌چرخد، بی‌فایده صحبتش را تکمیل می‌کند:
    - اسم من رو می‌دونین؟
    سوفیا دستان یخ‌زده‌اش را بی‌اختیار مشت می‌کند و با چشمانی که از فرط تعجب گرد گشته‌اند، به جای خالی آن پیرمرد خیره می‌ماند. نیروی ناشناخته‌ای از عمق وجودش، سوفیا را به جنب‌و‌جوش مجاب می‌کند. به کمک قدم‌های آهسته‌ای که برمی‌دارد، خودش را به یک تابلوی زیبا‌ی پاییزی می‌رساند که روی دیوار سفیدرنگ و بالای مبل‌های یشمی متصل شده است. سوفیا سرش را می‌چرخاند و از یک نمای گسترده‌تر به اطرافش چشم می‌دوزد. بیمارستان در سکوت مطلق گم شده است. سوفیا نگاه خود را به قسمت پذیرش حواله می‌کند. اکنون کارمندان پشت شیشه‌ی گرد پیشخوان حاضر نیستند و جای خالی‌شان آشکارا روی صندلی‌های آبی‌رنگ مشهود است. در این لحظات، سوفیا به گزارش چشمان قهوه‌ای‌رنگ خود اعتماد ندارد. بیماران، پزشکان و حتی پرستاران آب‌ شده‌اند و همگی به داخل زمین فرو رفته‌اند. پاهایش روی زمین کشیده می‌شوند و خود را به نزدیکیِ پلکان مرمرین و سفیدرنگ داخل سالن می‌رساند، سپس نگاهش را با هراسی عمیق معطوف به پله‌ها می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    این بخش از بیمارستان همیشه جزء محوطه‌های شلوغ بیمارستان بوده است؛ اما اکنون هیچ‌گونه انسانی به چشم نمی‌خورد. در حالی که لرزش خفیفی مدام دندان‌های سفیدش را روی یکدیگر می‌سایید، پلک‌هایش به‌آرامی بسته می‌شوند و دستان لرزانِ به رنگ گچ درآمده‌اش را به قصد پوشاندن چهره‌اش بالا می‌آورد. اندک زمانی سپری می‌شود که صداها به طرز شگفت‌آور و مشکوکی باز می‌گردند و مکالمه‌ی روزانه‌ی پزشکان و بیماران داخل سراسر سالن و تمامیِ اتاق‌ها به گوش می‌رسد.
    سوفیا شتاب‌زده چشمانش را باز می‌کند که باری دیگر نظاره‌گر شلوغی و رفت‌و‌آمد داخل بیمارستان باشد؛ اما در کمال تعجب علی‌رغم آن‌که مجدداً انسانی به چشم نمی‌خورد، صداها نیز ناپدید می‌شوند. با وحشت‌زدگی بزاق دهانش را پایین می‌فرستد و همین‌طور که نفس‌های داغش همانند آتشی که روی آن بنزین ریخته‌اند، گُر گرفته است، سرش را به جهت راست خود می‌چرخاند.
    بیمارستان در حال نواختن سمفونی سکوت مطلق است که نُت‌‌های سازش به‌وسیله‌ی بستن چشمان سوفیا کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. آن دخترِ سرگردان با قدم‌های آهسته‌ای که به‌طور معکوس و رو به‌عقب برمی‌دارد، خودش را به یکی از آسانسور‌های بخش نزدیک می‌کند.
    باری دیگر پلک‌هایش به‌طور ناخواسته بسته می‌شوند؛ زیرا به نظر می‌رسد راه‌حل دیگری برای بازگشت صداها وجود نداشته باشد. خیلی زود در شلوغی و هیاهوی داخل بیمارستان صدای یک مرد با تارهای صوتی بم‌ و حجیم از فاصله‌ی اندکی به گوش سوفیا می‌رسد:
    - خانم محترم دو مرتبه میگم، لطفاً از سر راه برین کنار! ما باید این کمدها رو بذاریم داخل آسانسور.
    لرزه بر اندامِ ظریف سوفیا می‌افتد و سرش را مدام تکان می‌دهد. صدای به‌نسبت نازک و ملایم‌تر مرد دیگری شنیده می‌شود:
    -حالت خوبه؟
    سوفیا بزاق دهانش را با گلویی خشک پایین می‌دهد و به‌سختی لبان به هم کیپ‌شده‌اش را می‌گشاید:
    -من شما رو نمی‌بینم.
    یکی از آن‌ها با لحن ملایمی واکنش نشان می‌دهد:
    - خب معلومه که با چشم‌های بسته نمی‌تونی ما رو ببینی!
    صدای قدم برداشتنِ شخصی که مستقیم به‌سمتش حرکت می‌کند، پر‌ده‌ی گوش‌های سوفیا را به لرزه درمی‌آورد. بلافاصله یک دستِ گرم و مردانه‌ای روی شانه‌ی سمت راستش احساس می‌کند. اکنون صدای حجیم و بم آن مرد از یک فاصله‌ی نزدیک‌تر شنیده می‌شود:
    - اگه حالت خوب نیست، پرستار رو صدا بزنم؟
    سوفیا به نشانه‌ی مخالفت سرش را تکان می‌دهد و به‌سرعت چشمانش را می‌گشاید. صداهای اطرافش محو می‌شوند و از مردانی که روبه‌رویش ایستاده‌ باشند، هیچ نشانه‌ای پیدا نمی‌کند. بزاق دهانش را پرسروصدا پایین می‌دهد و بی‌معطلی به‌سمت عقب برمی‌گردد. با حداکثرِ سرعتش شروع به دویدن می‌کند و بدون فوت‌وقت وارد کابین آسانسور می‌شود.
    با چشمانی که در حدقه درشت شده‌اند، فقط به شماره‌های الکترونیکی قرمزرنگ کابین نگاه می‌کند؛ اما درنهایت با ترس و استرس چندین مرتبه روی دکمه طبقه ششم می‌فشارد. همین‌طور که نفس‌نفس می‌زند، درب آسانسور به‌طور عذاب‌دهنده‌ای کند و آهسته بسته می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به‌غیر از سوفیا شخص دیگری داخل کابین حضور ندارد. حداقل چشمان آن دختر همچین گزارشی می‌دهند. به‌سرعت ماسک را از روی صورتش برمی‌دارد و روبه‌روی آینه‌ی قدی و پهنِ کابین می‌ایستد. خود سوفیا نیز به‌راحتی می‌تواند نظاره‌گر باشد که چهره‌ي بیمارگونه‌اش تا چه اندازه از حالت عادی فاصله گرفته است. زیر چشمانش گود عمیقی رفته‌اند و رگ‌های ریز‌و‌درشتی زیر پوست رنگ‌پریده‌‌ی صورتش برجسته شده‌اند. درب کابین به‌طور خودکار باز می‌شود؛ اما سوفیا با قدم‌های بی‌رمق و کرخت به آینه‌ی بلند و قدیِ داخل کابین نزدیک‌تر می‌شود، سپس صورتش را در مرز چسباندن به شیشه قرار می‌دهد. انگشتانش را زیر پوست پلک‌های خود می‌گذارد و کمی پایین می‌کشد، سپس به قرمزیِ غیرمعمول زیر چشمانش نگاه می‌کند. به امید مواجه با پرستان و بیماران یا هر انسان دیگری که وجود خارجی داشته باشد، داخل بخش مغز و اعصاب قدم‌های تند و عجولانه‌ای برمی‌دارد. در این طبقه نیز مانند طبقه‌ی اول هیچ انسانی به چشم نمی‌خورد. به‌سمت انتهای سالن می‌دود و برای آخرین مرتبه نگاهی به ساعت‌مچی خود می‌اندازد. عقربه‌ها فقط پنج دقیقه لازم دارند که دقیقاً ده شب را در معرض نمایش قرار بدهند.
    دستش را روی دستگیره‌ی استیل می‌گذارد و درب چوبی اتاقش را باز می‌کند؛ اما قبل از آنکه وارد بشود، سرش را مقداری به‌سمت پایین می‌گیرد و پلک‌هایش بسته می‌شوند. صداها مجدداً به دنیای او باز می‌گردند. در میان صدای چرخ‌های میز سیار که توسط پرستاران روی سرامیک لیز بیمارستان کشیده می‌شود و مکالمه‌ی همیشگی پزشکان و بیماران، صدای فریادهای مایکل نیز از راه دور به گوش سوفیا می‌رسد؛ اما به‌قدری ضعیف و غیرواضح است که گویا از ته یک چاه عمیق بیرون می‌آید:
    - سو... صبر کن... سی ثان... قبل از فرا... باید...
    با گذشت هر لحظه صحبت‌های تکه‌تکه او با سوفیا فاصله بیشتری می‌گیرند و درنهایت به حدی می‌رسند که در میان گفت‌وگوهای داخل بیمارستان ناپدید می‌شوند.
    سوفیا به وسیله‌ی بازکردن چشمانش باری دیگر سکوت مطلق را به قدرت می‌رساند. بی‌معطلی وارد اتاقش می‌شود، درب را پشت سرش می‌کوبد و بدون آنکه لامپی روشن کند، با شتاب و سرعت زیاد خود را به داخل سرویس بهداشتی می‌رساند. به‌دلیل احساس حالت تهوع دهانش را داخل روشویی می‌گیرد؛ اما تنها بزاق جمع‌شده از داخل دهانش سرازیر می‌شوند. دکتر جکسون رأس ساعت ده شب به اتاق همه‌ی بیمارانش وارد می‌شود که اطمینان حاصل کند به توصیه‌هایش عمل شده است. این موضوع را نیز سوفیا از شب‌های گذشته به یاد می‌آورد، به همین خاطر پیچ شیر را عجولانه می‌پیچاند و دستانش را لبریز می‌کند و سپس بی‌وقفه روی صورتش می‌کوبد. همین‌طور که قطره‌های آب به داخل لباسش راه پیدا می‌کنند، سرش را بالا می‌آورد و از آینه‌ی دایره‌شکل به چهره‌ی رنگ‌پریده و بی‌حالش خیره می‌شود. از سرویس بهداشتیِ اتاقش بیرون می‌آید و جسم خسته‌اش را روی تختخواب پرتاب می‌کند. پلک‌هایش محکم روی یکدیگر فشرده می‌شوند و با دقت فروان از صداهایی استقبال می‌کند که به‌سمتش سرازیر می‌شوند.
    از اتاق چسبیده به دیوار اتاقش صدای مکالمه‌ی پزشک و بیماری شنیده می‌شود که به‌خاطر مقدار دوز قرص‌ها در حال بحث‌و‌جدل هستند. سوفیا طوری روی تخت دراز کشیده است که پشتش به درب ورودی باشد، در این صورت هنگامی که آقای جکسون وارد می‌شود، چهره‌ی به‌شدت پریشان و بیمارگونه‌اش را مشاهده نمی‌کند.
    بحث‌و‌جدل آن دو همچنان ادامه دارد. بیمار که یک خانم با صدای نسبتاً جوان و شاداب است، تُن حرف‌زدنش را به‌یک‌باره بالاتر می‌برد و به دکترش می‌توپد:
    - این قرص‌های لعنتی نمی‌تونن بیماری من رو درمان کنن!
    پزشک نیز برای آنکه اقتدار خود را به بیمار ثابت کند، با لحن مصممی پاسخ می‌دهد:
    - لطفاً آروم باشین. دوز داروهای شما بالا نمیره؛ چون این منم که مدرک پزشکی دارم، نه شما.
    بیمار همچنان می‌خواهد با جیغ‌ و شیون کار خود را پیش ببرد.
    - من حتی شک دارم شما دکتر با...
    سوفیا که از جر‌و‌بحثشان خسته شده است، پلک‌هایش را به‌سرعت باز می‌کند. بلافاصله صدای خانمِ جوان قطع می‌شود و صحبتش نیمه‌کاره می‌ماند. به‌محض آنکه مجدداً چشمانش را می‌بندد، صدای قدم‌های آقای جکسون را می‌شنود و ضرب‌ آهنگ قلبش به‌سرعت اوج می‌گیرد.
    آقای جکسون دستگیره‌ی اتاق را پایین می‌دهد و به‌آرامی درب را باز می‌کند. روشنایی سالن به درون اتاق می‌افتد و قسمتی را به تصاحب درمی‌آورد. آقای جکسون از اندک تلألؤ به‌وجودآمده استفاده می‌کند و درون اتاق چشم می‌گرداند. دیری نمی‌یابد که سوفیا را می‌بیند. از نظر آن پزشک حال‌واحوال بیمارش خوب است، زیرا روی تختخواب دراز کشیده است و تحرکی ندارد؛ اما در حقیقت سوفیا بدون آنکه صدایش دربیاید، زجر و درد زیادی متحمل می‌شود. درنهایت صدای بسته‌شدن درب اتاق به گوش سوفیا می‌رسد. آقای جکسون با قدم‌های بلند و استواری که برمی‌دارد، از اتاق بیمارش دور می‌شود. نفس‌های سنگین سوفیا یکی‌درمیان از بند سـ*ـینه‌اش آزاد می‌شوند. پوستش سرخ شده است و رگ‌های ریزودرشتِ صورتش برجسته شده‌اند. پتوی سفیدرنگی را که روی خود انداخته است، طوری با انگشتانش چنگ می‌زند که خون زیر ناخن‌هایش به کل بند می‌آید و سطحش سفید می‌شود. با وجود آنکه سرش بسیار سنگین شده است و تب بالایی دارد، به‌سرعت از روی تخت پایین می‌جهد. پاهای سست و بی‌رمقِ سوفیا خودسرانه به‌سمت‌و‌سوی دستگاهِ سیار اکسیژن کشیده می‌شوند که کنار تختخواب در حال شارژشدن است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا