با ترس به علی خیره شدم و سریع بازویم را از دست امیرارسلان خارج کردم. در آن حالتِ عصبانی، هر کاری از دست علی برمیآمد. چشمانش از حرفی که امیرارسلان زد، گشاد شد. قدمی جلو آمد که آرشام بازویش را محکمتر چسبید.
با صدایی آرام رو به امیرارسلان گفت:
- چه زری زدی؟
ارسلان فقط خیرهاش شد که علی باز هم پرسید:
- با توام. میگم چه زری زدی؟
امیرارسلان تکرار کرد:
- سارن جاش پیشِ منه. اون از اولم مال من بود. از ازدواجِ صوریتون خبر دارم. طلاقش بده تا هر دومون راحت بشیم.
در یک لحظه، بازویش را از دست آرشام نجات داد و بهسمت امیرارسلان هجوم برد. با مشتی که امیرارسلان خورد، جیغی از سرِ ترس زدم. نگاهم پیِ آرشامی رفت که مات و مبهوت علی را نگاه میکرد.
جیغ زدم:
- آرشام بگیرش. الان همو میکشن.
آرشام به خودش آمد و بهسمتشان رفت. نمیدانم آرش از کجا پیدایش شد؛ اما بهسمت امیرارسلان رفت و آرشام هم بهسمت علی رفت. از یکدیگر جدایشان کردند. از گوشه پیشانی علی خون میآمد.
بینی امیرارسلان هم خونی شده بود. همچون دو گرگ گرسنه به یکدیگر خیره بودند. با ترس و بهآرامی زمزمه کردم:
- علی؟
با سرعت بهسمتم چرخید و با چشمانی غرقِ خون گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم تنِ لشتو جمع کن برو تو خونه؟ هان؟
با بغض گفتم:
- علی؟
شمردهشمرده و با تهدید گفت:
- گفتم برو گم شو تو خونه. میفهمی چی میگم یا نه؟
صدای آرش را هم شنیدم:
- سارن برو داخل.
- بیا بریم.
با شنیدن صدای مانی از پشتسرم، بهسمتش بازگشتم و با چشمانی اشکی خیرهاش شدم. چشمانش را بازوبسته کرد و آرام گفت:
- نگران نباش. همهچی درست میشه.
و دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید. روی کاناپه که نشستم، نوشین با نگرانی کنارم نشست و گفت:
- چی شده عزیزم؟
پوزخندی زدم. واقعاً حالم را نمیدید یا کلاً چیزی نمیفهمید؟
مانی رو به نوشین گفت:
- یه آب قند براش میاری؟ قند توی سبدِ کنار یخچال هست.
نوشین با مهربانی سری تکان داد و بهسمت آشپزخانه رفت. صدای فریادهایشان را میشنیدم. اشک روی گونهام نشست و مانی با مهربانی دستش را روی گونهام کشید. چقدر دستهای گرم و لطیفش را دوست داشتم.
سرم را روی پایش گذاشتم و نالیدم:
- نگفتم مانی؟ نگفتم امیرارسلان میاد؟ گفتی اول با خودم حرف میزنه؛ ولی نزد، رفت سراغ علی. وای مانی! چیکار کنم حالا؟ جواب علیو چی بدم؟
قلبم تندتند میتپید. ترس داشتم از اینکه علی بد برداشت کند و خوشبختی چند روزهام به تاراج رود. سردیِ علی چیزی نبود که بتوانم تحملش کنم.
نمیدانم چقدر گذشته بود. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ ربع ساعت؟ نمیدانم؛ اما وقتی علی با آن چشمانِ خونی داخل خانه شد، از شدت ترس سر جایم ایستادم. نگاهِ خیرهاش به من بود. آرش و آرشام پشتسرش بودند و با نگرانی به ما خیره بودند.
علی قدمهایش را بهطرفم تنظیم کرد و بهسمتم آمد. در فاصله یک متریام ایستاد و با لحنی آرام گفت:
- اون یالقوز چی زرزر میکرد سارن؟ هان؟
از شدت ترس، نمیتوانستم حرفی بزنم. ساکت و صامت خیره چشمان خونآلودش شده بودم. کنترلش را از دست داد و فریاد زد:
- با توام سارن؟ اون عـ*ـوضـی چی میگفت؟
با شنیدن صدای فریادش، قدمی به عقب برداشتم و ناخودآگاه بلند گریستم. رویِ عصبانیِ علی خیلی بیش از خیلی ترسناک بود.
با کلافگی و صدایی بلندتر گفت:
- گریه نکن لعنتی! جوابِ منو بده.
مانی بازویم را گرفت. آرش هم رو به علی گفت:
- علی برو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا حر...
علی فریاد زد:
- هیچکس قرار نیست جز خودش و همینالان حرف بزنه.
با صدایی آرام رو به امیرارسلان گفت:
- چه زری زدی؟
ارسلان فقط خیرهاش شد که علی باز هم پرسید:
- با توام. میگم چه زری زدی؟
امیرارسلان تکرار کرد:
- سارن جاش پیشِ منه. اون از اولم مال من بود. از ازدواجِ صوریتون خبر دارم. طلاقش بده تا هر دومون راحت بشیم.
در یک لحظه، بازویش را از دست آرشام نجات داد و بهسمت امیرارسلان هجوم برد. با مشتی که امیرارسلان خورد، جیغی از سرِ ترس زدم. نگاهم پیِ آرشامی رفت که مات و مبهوت علی را نگاه میکرد.
جیغ زدم:
- آرشام بگیرش. الان همو میکشن.
آرشام به خودش آمد و بهسمتشان رفت. نمیدانم آرش از کجا پیدایش شد؛ اما بهسمت امیرارسلان رفت و آرشام هم بهسمت علی رفت. از یکدیگر جدایشان کردند. از گوشه پیشانی علی خون میآمد.
بینی امیرارسلان هم خونی شده بود. همچون دو گرگ گرسنه به یکدیگر خیره بودند. با ترس و بهآرامی زمزمه کردم:
- علی؟
با سرعت بهسمتم چرخید و با چشمانی غرقِ خون گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم تنِ لشتو جمع کن برو تو خونه؟ هان؟
با بغض گفتم:
- علی؟
شمردهشمرده و با تهدید گفت:
- گفتم برو گم شو تو خونه. میفهمی چی میگم یا نه؟
صدای آرش را هم شنیدم:
- سارن برو داخل.
- بیا بریم.
با شنیدن صدای مانی از پشتسرم، بهسمتش بازگشتم و با چشمانی اشکی خیرهاش شدم. چشمانش را بازوبسته کرد و آرام گفت:
- نگران نباش. همهچی درست میشه.
و دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید. روی کاناپه که نشستم، نوشین با نگرانی کنارم نشست و گفت:
- چی شده عزیزم؟
پوزخندی زدم. واقعاً حالم را نمیدید یا کلاً چیزی نمیفهمید؟
مانی رو به نوشین گفت:
- یه آب قند براش میاری؟ قند توی سبدِ کنار یخچال هست.
نوشین با مهربانی سری تکان داد و بهسمت آشپزخانه رفت. صدای فریادهایشان را میشنیدم. اشک روی گونهام نشست و مانی با مهربانی دستش را روی گونهام کشید. چقدر دستهای گرم و لطیفش را دوست داشتم.
سرم را روی پایش گذاشتم و نالیدم:
- نگفتم مانی؟ نگفتم امیرارسلان میاد؟ گفتی اول با خودم حرف میزنه؛ ولی نزد، رفت سراغ علی. وای مانی! چیکار کنم حالا؟ جواب علیو چی بدم؟
قلبم تندتند میتپید. ترس داشتم از اینکه علی بد برداشت کند و خوشبختی چند روزهام به تاراج رود. سردیِ علی چیزی نبود که بتوانم تحملش کنم.
نمیدانم چقدر گذشته بود. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ ربع ساعت؟ نمیدانم؛ اما وقتی علی با آن چشمانِ خونی داخل خانه شد، از شدت ترس سر جایم ایستادم. نگاهِ خیرهاش به من بود. آرش و آرشام پشتسرش بودند و با نگرانی به ما خیره بودند.
علی قدمهایش را بهطرفم تنظیم کرد و بهسمتم آمد. در فاصله یک متریام ایستاد و با لحنی آرام گفت:
- اون یالقوز چی زرزر میکرد سارن؟ هان؟
از شدت ترس، نمیتوانستم حرفی بزنم. ساکت و صامت خیره چشمان خونآلودش شده بودم. کنترلش را از دست داد و فریاد زد:
- با توام سارن؟ اون عـ*ـوضـی چی میگفت؟
با شنیدن صدای فریادش، قدمی به عقب برداشتم و ناخودآگاه بلند گریستم. رویِ عصبانیِ علی خیلی بیش از خیلی ترسناک بود.
با کلافگی و صدایی بلندتر گفت:
- گریه نکن لعنتی! جوابِ منو بده.
مانی بازویم را گرفت. آرش هم رو به علی گفت:
- علی برو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا حر...
علی فریاد زد:
- هیچکس قرار نیست جز خودش و همینالان حرف بزنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: