کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
با ترس به علی خیره شدم و سریع بازویم را از دست امیرارسلان خارج کردم. در آن حالتِ عصبانی، هر کاری از دست علی برمی‌آمد. چشمانش از حرفی که امیرارسلان زد، گشاد شد. قدمی جلو آمد که آرشام بازویش را محکم‌تر چسبید.
با صدایی آرام رو به امیرارسلان گفت:
- چه زری زدی؟
ارسلان فقط خیره‌اش شد که علی باز هم پرسید:
- با توام. میگم چه زری زدی؟
امیرارسلان تکرار کرد:
- سارن جاش پیشِ منه. اون از اولم مال من بود. از ازدواجِ صوریتون خبر دارم. طلاقش بده تا هر دومون راحت بشیم.
در یک لحظه، بازویش را از دست آرشام نجات داد و به‌سمت امیرارسلان هجوم برد. با مشتی که امیرارسلان خورد، جیغی از سرِ ترس زدم. نگاهم پیِ آرشامی رفت که مات و مبهوت علی را نگاه می‌کرد.
جیغ زدم:
- آرشام بگیرش. الان همو می‌کشن.
آرشام به خودش آمد و به‌سمتشان رفت. نمی‌دانم آرش از کجا پیدایش شد؛ اما به‌سمت امیرارسلان رفت و آرشام هم به‌سمت علی رفت. از یکدیگر جدایشان کردند. از گوشه پیشانی علی خون می‌آمد.
بینی امیرارسلان هم خونی شده بود. همچون دو گرگ گرسنه به یکدیگر خیره بودند. با ترس و به‌آرامی زمزمه کردم:
- علی؟
با سرعت به‌سمتم چرخید و با چشمانی غرقِ خون گفت:
- اینجا چه غلطی می‌کنی؟ مگه نگفتم تنِ لشتو جمع کن برو تو خونه؟ هان؟
با بغض گفتم:
- علی؟
شمرده‌شمرده و با تهدید گفت:
- گفتم برو گم شو تو خونه. می‌فهمی چی میگم یا نه؟
صدای آرش را هم شنیدم:
- سارن برو داخل.
- بیا بریم.
با شنیدن صدای مانی از پشت‌سرم، به‌سمتش بازگشتم و با چشمانی اشکی خیره‌اش شدم. چشمانش را بازوبسته کرد و آرام گفت:
- نگران نباش. همه‌چی درست میشه.
و دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید. روی کاناپه که نشستم، نوشین با نگرانی کنارم نشست و گفت:
- چی شده عزیزم؟
پوزخندی زدم. واقعاً حالم را نمی‌دید یا کلاً چیزی نمی‌فهمید؟
مانی رو به نوشین گفت:
- یه آب قند براش میاری؟ قند توی سبدِ کنار یخچال هست.
نوشین با مهربانی سری تکان داد و به‌سمت آشپزخانه رفت. صدای فریادهایشان را می‌شنیدم. اشک روی گونه‌ام نشست و مانی با مهربانی دستش را روی گونه‌ام کشید. چقدر دست‌های گرم و لطیفش را دوست داشتم.
سرم را روی پایش گذاشتم و نالیدم:
- نگفتم مانی؟ نگفتم امیرارسلان میاد؟ گفتی اول با خودم حرف می‌زنه؛ ولی نزد، رفت سراغ علی. وای مانی! چی‌کار کنم حالا؟ جواب علیو چی بدم؟
قلبم تندتند می‌تپید. ترس داشتم از اینکه علی بد برداشت کند و خوشبختی چند روزه‌ام به تاراج رود. سردیِ علی چیزی نبود که بتوانم تحملش کنم.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ ربع ساعت؟ نمی‌دانم؛ اما وقتی علی با آن چشمانِ خونی داخل خانه شد، از شدت ترس سر جایم ایستادم. نگاهِ خیره‌اش به من بود. آرش و آرشام پشت‌سرش بودند و با نگرانی به ما خیره بودند.
علی قدم‌هایش را به‌طرفم تنظیم کرد و به‌سمتم آمد. در فاصله یک متری‌ام ایستاد و با لحنی آرام گفت:
- اون یالقوز چی زرزر می‌کرد سارن؟ هان؟
از شدت ترس، نمی‌توانستم حرفی بزنم. ساکت و صامت خیره چشمان خون‌آلودش شده بودم. کنترلش را از دست داد و فریاد زد:
- با توام سارن؟ اون عـ*ـوضـی چی می‌گفت؟
با شنیدن صدای فریادش، قدمی به عقب برداشتم و ناخودآگاه بلند گریستم. رویِ عصبانیِ علی خیلی بیش از خیلی ترسناک بود.
با کلافگی و صدایی بلندتر گفت:
- گریه نکن لعنتی! جوابِ منو بده.
مانی بازویم را گرفت. آرش هم رو به علی گفت:
- علی برو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا حر...
علی فریاد زد:
- هیچ‌کس قرار نیست جز خودش و همین‌الان حرف بزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    نمی‌توانستم گریه‌ام را کنترل کنم. حالم از ضعفی که داشتم به هم می‌خورد. صورت سرخ‌شده‌اش و رگ برجسته گردنش ترس را به دلم القا می‌کرد. با همان بغض و گریه شروع به تعریف کردن کردم:
    - سال اول دانشگاه بودیم. من و مانی و امیرارسلان و امیراردلان و سپهر یه اکیپ بودیم. اردلان و ارسلان داداش بودن؛ ولی اردلان یه سال بزرگ‌تر از ما بود. تمام طول چند سال دانشگاهو باهم بودیم. بعضی از تفریحامون باهم بود. دو ترم از دانشگاه مونده بود که امیرارسلان گفت بهم علاقه داره. اون موقع من تازه فهمیده بودم که دوستت دارم. از ازدواجِ صوریمون خبر داشت؛ ولی نمی‌دونست که می‌خوامت. گفتم که دوستش ندارم، گفتم که دوستت دارم. اون روزا نابود بود. بورسیه شد برای کانادا و از اینجا دور شد؛ اما قبل رفتنش بهم گفت که یه روزی برمی‌گرده. جدی نگرفتم. صبحی... صبحی بهم خبر رسید که برگشته. خبر طلاقمونو شنیده بود. اون برگشته که...
    - خفه شو!
    با شنیدن صدای فریادش، با وحشت خیره‌اش شدم و گریه‌ام پس رفت. رنگِ صورتش به کبودی می‌زد. با نگرانی نزدیکش شدم و گفتم:
    - علی؟ حالت خوبه؟
    دستی به سرش کشید و روی کاناپه نشست. سرش را خم کرد و میان دستانش گرفت. اشک‌هایم را پاک کردم و روبه‌رویش نشستم. آرش و آرشام و مانی و نوشین به‌سمت اتاق‌هایشان قدم برداشتند تا تنها شویم؛ اما من تهِ دلم کمی حس ترس داشتم از تنها ماندن با علی.
    سرش را بالا آورد و با همان چشم‌های خونی گفت:
    - باهات چی‌کار کنم سارن؟
    فقط گفتم:
    - من تو رو دوست دارم.
    چشمانش را بست و سرش را به مبل تکیه داد. نالیدم:
    - علی؟ به خدا من و امیرارسلان...
    ناگهان فریاد زد:
    - اسم اون عـ*ـوضـیو به زبونت نیار!
    لبم را گزیدم.
    - باشه، باشه. من و اون اصلاً رابـ ـطه‌ای نداشتیم. فقط در حد دوتا دوستِ معمولی بودیم که از همدیگه کمک درسی می‌گرفتیم.
    چشمانش را به‌آرامی باز کرد و گفت:
    - سارن؟
    آرام گفتم:
    - جانم؟
    بدنش را به‌سمت جلو خم کرد و گفت:
    - بفهم سارن. تو زنِ منی، مال منی. خوشم نمیاد یه یالغوزی مثل این یارو بیاد راست‌راست تو چشمام زل بزنه و بگه زنتو طلاق بده تا من باهاش ازدواج کنم. دیوونه شدم وقتی حرفاشو شنیدم. می‌فهمی منو؟ درک می‌کنی منو؟ سارن؟ یه ذره این چیزا رو بفهم. درک کن که من یه مردم. امروز این احمق اومد همچین حرفی زد، دو روز دیگه یکی دیگه میاد. امشبم آرش و آرشام بودن که به‌خیر گذشت؛ وگرنه خونشو می‌ریختم. سارن؟ مال من باش. بذار خیالم از بابت تو راحت باشه. می‌فهمی منظورمو؟ می‌خوام چه جسمی و چه روحی خیالم از بابتت راحت باشه.
    خیره‌خیره نگاهش می‌کردم. هضم حرف‌هایش کمی برایم مشکل شده بود؛ اما حجم سختی و دردی را که امشب کشیده بود درک می‌کردم. درک می‌کردم که به غیرتش بر خورده بود، درک می‌کردم که احساس خطر کرده بود. همه حس‌های بد و منفی‌اش را درک می‌کردم.
    سری تکان دادم و او لبخندی زد و از جایش برخاست. به‌سمتم آمد و مرا در آغـ*ـوش کشید و با صدایی لرزان و آرام زمزمه کرد:
    - دوستت دارم!
    «بگو دوستش داری، حتی اگه صدات لرزید!»
    ***
    از حمام بیرون آمدم و به‌سمت چمدان لباس‌هایم رفتم. زیرِ دلـم کمی تیر می‌کشید. بلوز آستین سه‌ربعی پوشیدم و دامن بلند و پر چین و بلندم را هم به پا کردم. روی تخت نشستم و کمی خم شدم تا از تیر کشیدن‌های دلـم جلوگیری کنم؛ اما افاقه‌ای نکرد. درحالی‌که اشک در چشمانم جمع شده بود، از جای برخاستم که با تیر کشیدن دوباره دلـم، باز هم نشستم. اشک‌هایم روی گونه‌هایم سر خوردند. با باز شدنِ در اتاق، سرم را بالا گرفتم. علی بود که با لبخندی واضح داخل شده بود. با دیدن چشمانِ اشکی‌ام، سریع به‌سمتم آمد و گفت:
    - سارن؟ سارن خوبی؟ کجات درد می‌کنه؟
    اشک‌هایم با شدت بیشتری از چشم‌هایم رها شدند و من دلم لوس شدن می‌خواست!
    نالیدم:
    - دلـم.
    نگرانی چشمانش بیشتر شد. تنم را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - قربونت برم! دراز بکش من برم ببینم اینجا قرص هست یا نه. باشه؟
    چیزی نگفتم و سرم را تکان دادم. وضعیتم هر لحظه بدتر می‌شد. روی تخت که دراز کشیدم، علی از اتاق بیرون رفت. لبم را گزیدم. چقدر دوست داشتم نگرانم شود! خنده‌ام گرفت. به چه چیزهایی که فکر نمی‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    چند دقیقه گذشت و علی با یک سینی بزرگ داخل شد. با دیدن کره و مربا و پنیر، اخم‌هایم در هم رفت. میلی به صبحانه نداشتم. کنارم نشست و لقمه‌ای برایم گرفت و جلوی دهانم نگه داشت. سرم را به طرفین تکان دادم و آرام گفتم:
    - نه!
    اخم‌هایش به‌شدت در هم فرو رفتند.
    - بخور سارن.
    - میل ندارم.
    لحنش را کمی ملایم کرد:
    - بخور عزیزم. بخور خانومم. بدنت الان ضعیفه.
    با شنیدن آخرین جمله‌اش تا بناگوش سرخ شدم. خنده ملایمی کرد و گفت:
    - بخور خانوم کوچولو.
    چشم‌غره‌ای به لفظ «خانوم کوچولو» رفتم که خنده‌اش عمیق شد و گفت:
    - بله خب دیگه نمیشه بهت بگم خانوم کوچولو، بزرگ شدی!
    با همان صدای کم‌جان اعتراض کردم:
    - علی!
    شقیقه‌ام را بـ*ـوسـید و گفت:
    - چشم. چیزی نمیگم. حالا بیا صبحونه بخور.
    - نمی‌خورم.
    - بخور سارن. برات خوبه. الان ضعف کردی کوچولو.
    نه‌خیر. این کوچولو گفتن‌ها از زبانش نمی‌افتاد. از اصراری که می‌کرد، ناخوداگاه بغض کردم و با چشمان اشکی خیره‌اش شدم. با بهت به دیوانه‌بازی‌هایم خیره بود.
    - عزیزم من که چیزی نگفتم. برای خودته هر چی میگم. اصلاً بیا زیر دلـتو ماساژ بدم خوب شی. هان؟ نمی‌خواد چیزی بخوری.
    خجالت کشیدم و گفتم:
    - نه، صبحونه می‌خورم.
    لبخندی زد و گفت:
    - برات لقمه بگیرم؟
    آرام گفتم:
    - نه، خودم می‌خورم.
    موهایم را نـ*ـوازش کرد و گفت:
    - هر طور خودت راحتی عزیز دلم.
    و روی صندلیِ گوشه اتاق نشست. آن‌قدر کولی‌بازی در آورده بودم که بیچاره خیلی زود حرف‌هایم را قبول می‌کرد. چند لقمه‌ای خوردم و حواسم رفت پی علی که با اخمی عمیق به زمین خیره شده بود. اتفاقی افتاده بود؟
    آرام صدایش زدم:
    - علی؟
    نشنید. همچنان به زمین خیره شده بود. باز هم صدایش زدم:
    - علی؟
    این بار هم نشنید. چه مسئله مهمی بود که ذهنش را آنچنان درگیر کرده بود؟ بلندتر و واضح‌تر صدایش کردم:
    - علی؟
    سرش را بالا آورد و با گنگی خیره‌ام شد.
    - جانم؟ چیزی شده؟
    - کجایی؟ صدات کردم نشنیدی.
    لبخندی زورکی زد.
    - ببخشید. یه مشکلی پیش اومده تو شرکت. برا همونه.
    - آهان.
    از جایش بلند شد و به‌سمتم آمد. لبه تخت نشست و گفت:
    - تو که چیزی نخوردی.
    نالیدم:
    - سیرم علی. بسه دیگه.
    تک خندی زد.
    - چی می‌خوری؟ بگو همونو برم برات بیارم.
    نیشم را شل کردم.
    - لواشک!
    بلند خندید.
    - قصد جونتو کردی بچه؟ کمـ*ـرت نابود میشه.
    با خجالت لب گزیدم و بحث را به طور ضایعی عوض کردم:
    - آرشام‌اینا کجان؟
    عوض کردن بحث را به رویم نیاورد و گفت:
    - تو سالن نشستن.
    سینی را کناری گذاشتم و گفتم:
    - بریم پایین؟
    بی‌توجه به سؤالم پرسید:
    - حالت خوبه؟
    پلک‌هایم را بازوبسته کردم.
    - بهترم.
    پشت دستم را بـ*ـوسـید و دلم لرزید. چشمانش دودو می‌زد و من حالت چشمانش را دوست داشتم.
    - دوستت دارم کوچولو.
    لبخندم عمق گرفت و او مرا به‌سمت سالن هدایت کرد. با دیدن آرش و آرشام و مانی و نوشین، لبخندی زدم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. نزدیکشان شدم و گفتم:
    - سلام.
    با نگرانی به چشم‌هایم خیره شدند و من لب زدم:
    - خوبم.
    صدای نفس‌های آسوده‌شان را شنیدم و کنترل کردم لبی را که به خنده می‌رفت. علی آن‌قدرها هم ترسناک نبود. نیشخندی به تفکراتم زدم و زیر لب زمزمه کردم:
    - آره، اون عمه من بود که دیشب داشت زهره‌ترک می‌شد.
    صدای متعجب علی را شنیدم:
    - با من بودی؟
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - نه، با خودم بودم.
    سری تکان داد و دستم را گرفت و به‌سمت کاناپه هدایت کرد. همه‌مان ساکت و صامت به یکدیگر نگاه می‌کردیم که مانی گفت:
    - چرا ساکتین؟
    آرشام گفت:
    - چی بگیم مثلاً؟
    آرش رو به من با لبخند گفت:
    - خوبی شما؟
    لبخندِ کمرنگی زدم و گفتم:
    - خوبم.
    و می‌توانستم حدس بزنم مانی که در دل خود می‌گفت «دیشب همه ما رو زهره ترک کردین دوتاییتون. الان بایدم خوب باشی.»
    لبخندم عمق گرفت با فکری که در سر داشتم و آرش با دیدن لبخندِ من ابرویی بالا انداخت. صدای علی را شنیدم:
    - نمی‌خواین بریم صبحونه؟
    می‌خواست مرا به صبحانه خوردن مجبور کند. آرش لبخندی زد.
    - میز آماده ست.
    چقدر خوب بود که کسی از دیشب حرفی نمی‌زد. پشت میز نشستیم. همه‌چیز در ظاهر خوب بود. حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم؛ اما من بهتر از هر کسی می‌دانستم امیرارسلان آدم عقب‌نشینی نبود؛ به‌خصوص اینکه به امیدِ به دست آوردن من بازگشته بود.
    در تمام مدتی که صبحانه می‌خوردم، با لبخندی اجباری دیگران را همراهی می‌کردم و سعی می‌کردم در بحث‌هایشان دخالت کنم و فعال باشم؛ اما ناغافل به نقطه‌ای خیره می‌شدم و با نگرانی به آینده فکر می‌کردم.
    - سارن؟ کجایی دختر؟
    با شنیدن صدای آرشام، لبخند اجباری زدم و گفتم:
    - جانم؟ چیزی شده؟
    با نگرانی گفت:
    - حالت خوبه؟
    الکی خندیدم.
    - آره، چطور مگه؟
    - الان بریم جنگل یا شب؟
    کمی فکر کردم.
    - به نظرم الان بریم جنگل، غروب به بعد بریم ساحل.
    مانی با ذوق گفت:
    - آره، خیلی خوبه.
    و نوشین سری به نشانه تأسف برای مانی تکان داد و من خندیدم. چقدر خوش‌حال بودم از داشتنشان.
    نگاهم بین لباس‌هایم می‌چرخید که با حلـ*ـقه شدن دست‌های علی دورم، از ترس تکانی خوردم. جیغ زدم:
    - علی؟ چرا یهویی میای خب؟ زهره‌ترک شدم.
    خندید و تخس گفت:
    - دوست دارم. مال خودمه.
    لبخندی را که می‌رفت تا لب‌هایم را فتح کند پس زدم و گفتم:
    - لوس. برو اون طرف ببینم. می‌خوام لباس انتخاب کنم.
    سرم را بـ*ـوسـید و همان‌طور که حوله‌اش را برمی‌داشت، گفت:
    - برا منم لباس انتخاب کن. میرم حموم.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    مانتو سفید و شال و شلوار کرمی‌ام را پوشیدم. کفش‌های تخت و سفید عروسکی‌ام را آماده کردم و برای علی هم پیراهن سفید و شلوار کتان کرمی را روی تخت گذاشتم. کفش‌های کالج سفیدش را هم کنار گذاشتم.
    لاک کرمی‌رنگ را از کیفم بیرون آوردم و روی انگشت‌هایم کشیدم. تقه‌ای به در خورد. صدایم را بلند کردم:
    - بفرمایید.
    در باز شد و نوشین و مانی داخل شدند. مانی با دیدنم سوتی کشید و گفت:
    - نوشمک بچه رو ببین چه خوشگل شده!
    نوشین اعتراض کرد:
    - نوشمک عمه‌ته. بچه‌مونم از اول خوشگل بود.
    خندیدم. چقدر حضورشان برایم قوی و شیرین بود. به‌سمتشان رفتم و خیلی ناگهانی در آغـ*ـوششان کشیدم و با نهایت احساسم گفتم:
    - خیلی دوستتون دارم بچه‌ها.
    لرزش بدن نوشین را حس کردم. همیشه احساساتی بود. مانی اما خوددارتر بود. با خنده از آغـ*ـوشم جدا شد و با صدایی لرزان گفت:
    - اَه! این آقا علی چه تأثیرایی رو بچه‌مون گذاشته. کم‌کم داره بزرگ میشه‌ها.
    خنده‌ام گرفت. مانی دیوانه‌ای بود که مثلش را پیدا نمی‌کردم. خندیدم و گفتم:
    - بریم بچه‌ها؟
    دوتایی گفتند:
    - بریم.
    رو به مانی گفتم:
    - کی عروسیتونه؟
    - سال بعد.
    از نوشین پرسیدم:
    - تو چطور؟
    خندید.
    - همراه همیم.
    با ذوق خندیدم و گفتم:
    - جدی؟ وای چه قشنگ!
    لبخندی زدند و چیزی نگفتند. من هم ساکت شدم. روی مبل‌های توی سالن نشستیم. صدای علی را شنیدم:
    - سارن؟ یه لحظه بیا.
    از جایم برخاستم و به‌سمت اتاقمان رفتم. علی را دیدم که حاضر و آماده روی تخت نشسته بود. به‌سمتش قدمی برداشتم و گفتم:
    - چیزی شده؟
    اخم‌هایش را در هم برد و نزدیکم شد. دلهره گرفتم. چه شده بود؟ مچ دستم را گرفت و دستش گیرِ آستین مانتویم شد. آب دهانم را قورت دادم. اگر می‌فهمید؟!
    لبخندِ متزلزلی زدم و گفتم:
    - چیزی شده علی؟ چرا آستینمو گرفتی؟
    پوزخندی زد و آستین مانتویم را بالا زد. نگاهم به رد تیغ روی ساعد دستم بود. صدای عصبانی‌اش را شنیدم:
    - خب؟
    با گیجی خیره چشمانش شدم.
    - چی خب؟
    اخم‌هایش را بیشتر در هم فرو برد.
    - توضیح می‌خوام. بابت این خرابکاری توضیح می‌خوام.
    با تته‌پته گفتم:
    - خب... خب... برای الان که نیست.
    - هر موقع. میگم اینا چین رو دستت؟ هان؟
    - اون روزا که من دوستت داشتم و تو بهم بی‌توجهی می‌کردی... من... خب من...
    چند قدم از من فاصله گرفت و پشتش را به من کرد. از من ناراحت شده بود؟ به‌سمتش قدم برداشتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم:
    - ببخشید علی! به خدا من دیگه اصلاً سمت تیغ نمیرم. ناراحت شدی؟ ببخشید! ببخشید!
    ناگهان به‌سمتم چرخید و محکم در آغـ*ـوشش فشرده شدم. صدایش را شنیدم:
    - ببخشید کوچولو! برای تمام بدیام ببخـ...
    - علی؟ سارن؟
    آخر جمله‌اش به لطف فریادِ آرش نصفه‌ونیمه ماند. با هول از آغـ*ـوشش جدا شدم و بی‌توجه به خنده‌اش از در اتاق بیرون زدم. به‌سمت آرش رفتم و گفتم:
    - چه خبره؟ جنگه؟
    خندید.
    - نه بابا. ظهر شد. بدو بریم.
    سوار ماشین‌ها شدیم و به‌سمت جنگل حرکت کردیم و البته که علی ساعد دستم را چسبید و رو به بقیه گفت که من همراهش می‌روم. در آن بین نیش بازشده من، نوشین، مانی، آرش و آرشام کمی علی را معذب کرد. معلوم بود که دیگر نمی‌خواست گول بخورد.
    روی صندلی نشستم و با لب‌هایی جمع‌شده از خنده به جلویم خیره شدم. علی نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد و گفت:
    - می‌خوای بخندی بخند.
    جمله‌اش که تمام شد بلند خندیدم و چپ‌چپی که از طرف علی نصبیم شد، باعث کاشته شدن بـ*ـوسـ*ـه‌ای از طرف من روی گونه‌اش شد. دیدم که لبخندش را پنهان کرد.
    نگاهم به آرش و علی بود که زیراندازها را روی زمین پهن می‌کردند. آرشام گوشه‌ای ایستاده بود و مشغول صحبت با مانیا بود. صدای آرش را شنیدم:
    - بچه‌ها بیاین بشینین. بدویین.
    صدایم را بلند کردم:
    - آرش جوجه‌ها رو گذاشتی توی آبلیمو؟
    قبل از اینکه آرش چیزی بگوید، علی با چهره‌ای اخم‌آلود و درحالی‌که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود، گفت:
    - صداتو بیار پایین سارن. ما الان خونه نیستیم.
    مات و مبهوت به چهره عصبانی‌اش خیره شدم. لب زدن آرش را دیدم.
    - بهش گوش کن.
    آرام نزدیکش شدم و در یک قدمی‌اش ایستادم. با ملایمت پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    - خوشم نمیاد صداتو بلند می‌کنی. نیم‌ساعته اون نره‌خرا دارن بهت نگاه می‌کنن. حواست کجاست تو؟
    چشم چرخاندم و دیدم این آتش‌ها از گور چه کسی بلند می‌شد. اخمی حواله‌اش کردم و خنده‌ام را پنهان کردم. علی به زیراندازها اشاره‌ای کرد.
    - برو بشین پیش آرش.
    - باشه.
    و به‌سمت آرش رفتم و کنارش نشستم. کنار آرش که نشستم، با خنده گفت:
    - عصبیه‌ِ‌ها.
    ابرویی بالا انداختم.
    - شما مردا همه‌تون همینین.
    - پس چی؟ خوبه بذاریم به ناموسمون چشم بدوزن؟ من جای علی بودم می‌رفتم دک و دهنشو میاورم پایین. خیلی خودشو کنترل کرد.
    همان‌طور که به روبه‌رویم نگاه می‌کردم، گفتم:
    - آره، تو راست میگ...
    با دیدن فردی که چندین متر آن طرف‌تر ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد، جمله در دهانم ماسید. آرش متعجب پرسید:
    - چی شد سارن؟
    یک کلمه گفتم:
    - ارسلان!
    آرش سریع رد نگاهم را گرفت و ارسلان را دید. ترس به دلم چنگ زد. با ترس گفتم:
    - آرش؟
    - چیزی نیست عزیزم. الان حلش می‌کنم.
    و از جای برخاست و به‌سمت ارسلان رفت. با سرعت به اطرافم نگاه کردم تا آرشام و علی را پیدا کنم که دیدم مشغول صحبت با یکدیگر بودند. اگر علی متوجه می‌شد چه؟
    حس می‌کردم دنیا پیش رویم تاریک شده بود. از جایم برخاستم تا لیوان آبی بردارم؛ اما تا یک قدم برداشتم، تمام انرژی‌ام تحلیل رفت و روی زمین افتادم. صدای قدم‌های سریعی را که به‌سمتم برداشته می‌شد را شنیدم و سپس گرمی آغـ*ـوشی حس کردم. علی بود.
    - سارن؟ سارن چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
    ضعف کرده بودم و سرگیجه داشتم. با بی‌حالی زمزمه کردم:
    - سرم گیج میره.
    صدایم را شنید و بلند فریاد زد:
    - آرش؟ آرش کجایی؟
    قلبم تپش گرفت. اگر می‌دید؟ با زحمت گفتم:
    - علی؟ توی داشبورد ماشین چندتا شکلات هست. برام بیار.
    سری تکان داد و مرا به آرشام سپرد. آرشام با نگرانی گفت:
    - خوبی؟
    لب‌هایم را تر کردم و سریع گفتم:
    - آرشام؟ آرش رفت پیش ارسلان. اونجان، ببینشون. نذار علی چیزی بفهمه. من دارم سکته می‌کنم.
    رفته‌رفته حالم داشت خوب می‌شد. آرشام نگاهش را به آرش و ارسلان دوخت و زیر لب گفت:
    - این احمق اینجا چی می‌خواد؟
    مچ دستش را گرفتم و گفتم:
    - چی‌کار کنم آرشام؟
    نگاهی به چهره رنگ پریده و مردمک‌های لرزان چشمانم انداخت. موهایم را نـ*ـوازش کرد و گفت:
    - نگران نباش، نمی‌فهمه. الان به آرش زنگ می‌زنم ببرتش اون‌طرف.
    سرم را تکان دادم و با نگرانی به علی خیره شدم. قدم‌هایش به‌سمتم برداشته می‌شد و من می‌ترسیدم که ارسلان را ببیند و شر به پا شود. علی کنارم نشست و شکلاتی را که باز کرده بود، جلویم نگه داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - بخورش سارن. چت شد تو آخه؟
    چیزی نگفتم و صدای زمزمه‌اش را هم شنیدم:
    - تقصیر خودمه. اه! گندت بزنن. امروز روزِ گشتن بود آخه؟!
    لبخند کمرنگی از نگرانیش روی لب‌هایم جاری شد.
    - سارن؟
    با شنیدن فریاد ارسلان، روح از تنم جدا شد. به‌شدت به‌سمت آرش و ارسلان چرخیدم که دیدم ارسلان به‌سمتم می‌آمد و آرش هم دنبالش بود. رنگ از رویم پرید و بی‌اختیار به علی نگاه کردم. رنگ چهره‌اش از عصبانیت به کبودی می‌زد.
    نگاهی به منِ رنگ پریده انداخت و به‌آرامی گفت:
    - پیش آرشام می‌مونی تا بیام. فهمیدی؟
    و به‌سمت ارسلان رفت. رو به آرشام گفتم:
    - آرشام؟ پس نوشین و مانی؟
    - نمی‌دونم. رفتن اون طرف تماس بگیرن. آنتن نمی‌داد.
    آب دهانم را قورت دادم. مانی کجا رفته بود؟ کاش پیشم بود!
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ دیشب بست نبود؟ بازم کتک می‌خوای؟
    ته دلم خالی شد. باید اعتراف می‌کردم شنیدن صدای خشمگین علی واقعاً ترسناک بود، حداقل برای من. پوزخند ارسلان را دیدم.
    - من دنبال سهمم اومدم. کسی که از اولم مال من بود.
    علی دستی به گوشه لبش کشید، عصبی خندید و رو به آرش گفت:
    - هه! می‌بینی چی میگه؟ میگه سهمم! دِ مگه زن من سهمیه‌ایه عـ*ـوضـی؟
    - سهمیه‌ای نیست؛ ولی مال منه. مالِ منی که تو ازم گرفتیش.
    علی با عصبانیت رو به آرش گفت:
    - این [...] رو از جلو چشمام دور کن؛ وگرنه جنازشو می‌فرستم برا فک و فامیلای بی‌مصرفش!
    دهانم از فحشی که علی داد، باز ماند. ارسلان قدمی به‌سمت علی برداشت و گفت:
    - می‌خوام ببینم چه غلطی می‌کنی؟ حرف حق می‌زنم زورت میاد؟
    علی قدمی به‌سمتش برداشت که آرش بینشان قرار گرفت و با هشدار گفت:
    - علی!
    علی دستانش را بالا برد و گفت:
    - باشه، باشه. ببین کارش ندارم. دارم میرم.
    همین که آرش از موضعش پایین آمد، علی با سرعت به‌سمت آرش بازگشت و او را به‌طرفی هل داد. با مشتی که به بینی ارسلان خورد، با سرعت از جایم برخاستم و به‌سمت علی رفتم. صدایش زدم:
    - علی؟ داری چی‌کار می‌کنی؟
    به‌سمتم بازگشت. نگاهی به من کرد و با نیشخندی تمسخرآمیز رو به آرش گفت:
    - هه ‌هه! خانومو باش. میگه دارم چی‌کار می‌کنم.
    و با عصبانیت ادامه داد:
    - دارم کشته‌مرده‌های خانومو جمع می‌کنم!
    به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. ته دلم از این حساسیتش قیلی‌ویلی رفته بود. درحالی‌که سعی می‌کردم خنده‌ام مشخص نشود، گفتم:
    - ولش کن علی. بیا بریم.
    با دیدن خنده‌ام جری‌تر شد و با عصبانیت بیشتر نگاهم کرد. نیم‌نگاهی به آرش انداختم که با اخم لب زد:
    - نیشتو جمع کن. می‌کشتت!
    نیشم بیشتر شل شد و صدای فریاد علی را شنیدم:
    - خوشت اومده؟ من جز می‌زنم تو خوشت میاد؟ چطوره برم تو دیگ بشینم رو اجاق گاز جز بزنم تا خانوم خوش‌حال شن. هان؟!
    اصلا دست خودم نبود؛ ولی با تصور علی در قابلمه کوچکِ آشپزخانه و آن هم رو اجاق گاز، خندیدم. علی با عصبانیت به‌سمتم آمد که خنده‌ام پس رفت. بازویم را گرفت و گفت:
    - چی خنده داره؟ هان؟ بهت میگم چی خنده داره؟
    با ترس خیره چشمانش بودم که صدای ارسلان را شنیدم:
    - سارن این روانیِ تیمارستانی لیاقتتو نداره.
    توهین به علی دیگر خارج از تحملم بود. اگر تا آن موقع هم صبر کرده بودم و چیزی نگفته بودم به حرمت دوستی‌مان بود. قبل از اینکه علی چیزی بگوید، گفتم:
    - دهنتو ببند ارسلان. اگه...
    قبل از اینکه جمله‌ام را کامل کنم، علی فریاد زد:
    - اسم این به زبونت نیاد سارن!
    نگاهم به آرش و آرشام و مانی و نوشین افتاد که با خنده به ما سه نفر نگاه می‌کردند. خب رفتار علی خنده هم داشت. مثل پسربچه‌ای شده بود که انگار قرار بود اسباب‌بازی‌اش را از چنگش درآورند. آرشام به‌سمت ارسلان رفت و دستش را کشید تا از ما دورش کند که فریاد زد:
    - دستتو بکش.
    و رو به من فریاد زد:
    - به‌زودی بهت ثابت می‌کنم که اینی که سنگشو به سـینه می‌زنی چه مارِ خوش‌خط‌وخالیه.
    و رو به علی گفت:
    - خبر نداره، نه؟ بهش نگفتی که تو و حسام چی‌کار کردین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    نگاهم پیِ علی رفت و رنگِ پریده‌اش کمی ترساندم. مگر چه کرده بودند این دو عموزاده؟ رو به علی گفتم:
    - چی شده علی؟ ارسلان چی میگه؟
    علی با کلافگی نگاهش را به من دوخت و گفت:
    - هیچی.
    صدای فریاد ارسلان بلند شد:
    - هیچی؟ باشه. الان چیزی نمیگم؛ ولی از این لحظه به بعد، ذره‌ذره زندگیتو با ترس سپری می‌کنی. ببین چطوری سارنو مال خودم می‌کنم.
    و دستش را از دست آرشام آزاد کرد و با سرعت از ما دور شد. با ذهنی گیج و گنگ به علی گفتم:
    - این چی می‌گفت؟
    با اخم‌هایی درهم گفت:
    - الان نه سارن. یه موقع دیگه. برات همه‌چیو میگم.
    و از من دور شد. به رفتنش خیره شدم که آرش بلند گفت:
    - وسایلو جمع می‌کنم، می‌ریم لب ساحل. بدویین سوار شین.
    بعد از اینکه سوار شدیم، به‌سمت ویلا بازگشتیم. به لطف ارسلان، تمام طول راه علی اخمانش درهم بود و من هم جرئت حرف زدن نداشتم.
    روی ماسه‌ها نشسته بودیم و ساکت و صامت به یکدیگر نگاه می‌کردیم. علی هنوز هم اخم داشت، مانی با موبایلش ور می‌رفت، آرش مشغول تنظیم کردن گیتارش بود، نوشین سلفی می‌گرفت، آرشام دراز کشیده و من هم مثل یک احمق نگاهشان می‌کردم.
    از جای برخاستم و فریاد زدم:
    - بسه!
    در یک ثانیه، همه خیره‌ام شدند و آرش با لودگی گفت:
    - دیوونه شد.
    لبم را کج کردم و گفتم:
    - عمه‌ته. من حوصله‌م سر رفته.
    مانی خواست چیزی بگوید که انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار جلویش تکان دادم و گفتم:
    - بگی همش بزن سر نره، می‌کشمت.
    ساکت شد و چیزی نگفت. نوشین پرسید:
    - چی‌کار کنیم؟
    نیشم را شل کردم و گفتم:
    - جرئت-حقیقت.
    چهره آرشام ناله شد و گفت:
    - نه تو رو خدا!
    همگی خندیدیم و علی به یک لبخند اکتفا کرد. از لبخندش شیر شدم و نگرانی‌ام از بین رفت. رو به علی گفتم:
    - چی شد؟ هستی؟
    سرش را تکان داد. به‌سمت ماشین رفتم و بطری را برداشتم و بازگشتم. دور هم حلقه زدیم و من بطری را چرخاندم. به آرش و مانی افتاد. مانی باید می‌پرسید.
    - جرئت یا حقیقت؟
    آرش نگاهی به آرشام کرد و گفت:
    - زنتو جمع کن الان دودمانمو به آتیش می‌کشه!
    آرشام خندید و گفت:
    - از کنترل خارج شده.
    و مانی بی‌توجه به حرف‌های آرش و آرشام گفت:
    - جرئت یا حقیقت؟
    آرش مکثی کرد و گفت:
    - حقیقت.
    مانی لبخند خبیثی زد و رو به آرش گفت:
    - یکی از دروغایی که به نوشمک گفتی، بگو.
    نوشین اعتراض کرد:
    - به من نگو نوشمک.
    مانی به چشم‌هایش چرخی داد.
    - خب حالا.
    و به آرش گفت:
    - زود، تند، سریع تعریف کن ببینم.
    آرش آب دهانش را قورت داد و با نیم‌نگاهی به نوشین گفت:
    - من بودم اون لباسِ مجلسیِ قرمزتو سوزوندم!
    چشم‌های همه‌مان به اندازه توپ پینگ‌پنگ شد؛ البته جز علی که از چیزی خبر نداشت. چشم‌هایمان روی نوشین چرخید. چهره‌اش کم‌کم داشت سرخ می‌شد. از بین دندان‌های چفت‌شده‌اش پرسید:
    - چی‌کار کردی؟
    آرش با مظلومیت گفت:
    - خب توش خوشگل می‌شدی!
    چهره نوشین سرخ‌تر شد. حالا یا از عصبانیت بود و یا هم از خجالت. با لحنی عصبی گفت:
    - تو از چیزی خوشت بیاد آتیشش می‌زنی؟
    - خب برات تنگم بود!
    نوشین جیغ زد:
    - آرش؟
    قبل از اینکه آرش چیزی بگوید، مانی گفت:
    - مرض! حالا که چیزی نشده. راست میگه بچه. لباست بی‌ریختم بود. من دوستش نداشتم.
    نوشین با همان عصبانیت گفت:
    - هادی برام آورده بود.
    آرش با حرص گفت:
    - هادی بره بمیره. اصلاً خوب کردم. چه معنی میده اون پسرعموی یالقوزت برات خرج کنه؟
    نوشین با حرص جیغ کشید و گفت:
    - چطور وقتی اون دخترعموی ایکبیریت برات کت‌وشلوار مارک از فرانسه آورد من چیزی نگفتم؟ باید همون موقع می‌رفتم جلو و چشماشو می‌ذاشتم کف دستش تا بفهمی عصبانیم؟
    با لحنی آرام، ولی صدایی بلند و هشدارگونه گفتم:
    - بچه‌ها؟
    آرش رو به من گفت:
    - یه لحظه صبر کن.
    و رو به نوشین با لبخندی شیطانی و خبیث گفت:
    - بوی حسادت میاد.
    نوشین با حرص از جایش بلند شد و با خشم گفت:
    - آره حسادت می‌کنم، حسادت می‌کنم. ببینم کی جرئت داره نزدیکت بشه، خودم می‌کشمش. حالا ببین و کیف کن.
    و از ما دور شد. آرش با سرخوشی از جایش برخاست و رو به ما گفت:
    - من برم منت‌کشی!
    و رفت. آرشام رو به ما گفت:
    - مرض داره.
    مانی با هیجان گفت:
    - دیدی نوشمکمون چی‌کار کرد؟ بابا ایول! من فکر می‌کردم از این کارا بلد نیست بچه.
    همگی خندیدیم و من خیره خنده علی بودم. گفته بودم خنده‌هایش انگار برایم هـروئیـن بود؟ کنارش که نشستم، صدای آرشام را شنیدم:
    - ما می‌ریم این اطرافو بگردیم.
    سر تکان دادیم. علی دستم را گرفت و آرام زمزمه کرد:
    - سارن؟
    خیره به دریا گفتم:
    - جانم؟
    مکثی کرد و آرام زمزمه کرد:
    - ببخش!
    با تعجب به نیم‌رخش خیره شدم و پرسیدم:
    - چی داری میگی؟
    با همان لحن گفت:
    - اگه زمان برمی‌گشت، هر کار می‌کردم تا زودتر عاشقت بشم.
    با نگرانی به چهره آشفته و غمگینش خیره شدم.
    - حالت خوبه علی؟
    ناگهان از جایش برخاست و فریاد زد:
    - نه، نه. من حالم خوب نیست. زندگیم داره می‌پاشه. این زندگیِ کوفتی زیر زبون من آشـ*ـغال مزه کرده. من عاشقتم؛ ولی... ولی...
    و به یک مرتبه آرام شد و زمزمه کرد:
    - شاید تو منو نخوای!
    ایستادم و به‌سمتش رفتم. دست‌هایم را دو طرف صورتش گذاشتم و خیره به چشمانش با لحن محکمی گفتم:
    - چی داری میگی؟ من تو رو نخوام؟ من نفسم بند شده به نفست. می‌خوام دنیا نباشه وقتی این‌طوری چشماتو غمگین می‌بینم. برن به درک همه قانونا و فلسفه‌های دنیا وقتی این‌طوری سرت پایین میفته. از چی می‌ترسی علی؟
    لب زد:
    - از رفتنت.
    با بـ*ـوسـ*ـه‌ای سریع و عجول حرفش را قطع کردم و گفتم:
    - من عمراً از تو و وجودت و آرامشت بگذرم.
    قدمی جلو گذاشت و سرش را روی شانه‌ام قرار داد. صدای زمزمه‌اش را شنیدم:
    - وجودت آرامشه سارن.
    «مثلاً یه دیوونه مهربون بیاد تو زندگیت. هی بمونه، هی بمونه، هی بمونه، دیگه نره!»
    ***
    لبخندی به چهره غرق خوابش زدم و از جایم برخاستم. نگاهی به ساعت انداختم، 7 عصر بود. روبه‌روی آینه ایستادم و موهایم را دم اسبی بستم. به‌سمت در اتاق رفتم و بازش کردم. خواستم از در خارج شوم؛ اما بازگشتم و بـ*ـوسـ*ـه‌ای به پیشانی‌اش زدم و از اتاق خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    به‌سمت آشپزخانه رفتم. نوشین و مانی روی صندلی نشسته بودند. با دیدن من با لبخند سلام کردند و متقابلاً جواب گرفتند. با خنده گفتم:
    - جلسه تشکیل دادین؟
    مانی لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
    - می‌خوایم اسنک درست کنیم. وسایلش نیست.
    - املت بزن شارژ شی!
    نوشین با شنیدن لحنم، خندید و گفت:
    - ایول!
    سری تکان دادم و بعد از خوردن کمی آب، از آشپزخانه خارج شدم و به‌سمت اتاقمان بازگشتم. مانتوی جلو باز و شلوار مشکی‌رنگم را به پا کردم و با برداشتن سوئیچ، از ویلا خارج شدم.
    خوراکی‌هایی را که خریده بودم، داخل ماشین گذاشتم. یک ساعتی می‌شد که از خرید کردنم می‌گذشت. خواستم سوار ماشین شوم؛ اما با دیدن مغازه‌ای که آن‌طرف خیابان بود، نیشم شل شد.
    ماشین را قفل کردم و به آن‌طرف خیابان رفتم. نگاهم بین قفسه‌های کتاب می‌چرخید. نیم‌ساعتی می‌شد که از چرخیدنم در کتابخانه می‌گذشت. چشمم به کتاب «شخصیت‌شناسی» خورد. لبخندی زدم و برش داشتم. به‌سمت صندوق رفتم و قیمت کتاب را پرداخت کردم.
    به‌سمت مغازه کناری رفتم. مانتوهایش زیبا بود. چشمم به یک مانتوی فیروزه‌ای خورد. بلند بود. سرآستین و انتهای مانتو گیپور تقریباً باریکی می‌خورد. حدوداً 2 سانتی‌متر می‌شد. حدود 10 دکمه طلایی و گرد از یقه تا پایین نیم‌تنه می‌خورد و بقیه‌اش دکمه مخفی داشت.
    سایزم را برداشتم و به‌سمت اتاق پرو رفتم. با ذوق به خودم خیره شدم. چقدر زیبا روی تنم نشسته بود. مانتو را از تن خارج کردم و مانتوی خودم را پوشیدم.
    سوار ماشین شدم. موبایلم را برداشتم. 20 تماس بی‌پاسخ از علی، 10تا از آرش، 12تا از آرشام، 11تا از مانی و 9تا از نوشین. ناخودآگاه سوتی کشیدم و گفتم:
    - اوه! چه خبره؟
    خواستم به علی زنگ بزنم؛ اما زیر لب گفتم:
    - الان می‌رسم دیگه. ولش کن.
    موبایل را روی صندلی کناری‌ام پرت کردم و ماشین را روشن کردم.
    در ویلا را باز کردم و درحالی‌که داخل می‌شدم، صدایم را بلند کردم و گفتم:
    - یکی بیاد به من کمک کنه. دستم شکست.
    چند ثانیه‌ای گذشت و سپس صدای افتادی چیزی در آشپزخانه آمد. همگی از آشپزخانه بیرون آمدند. چهره‌های علی و آرش و آرشام بدون استثنا به زرشکی‌رنگ می‌زد؛ اما مانی و نوشین با نگرانی به آن سه نفر خیره شدند.
    لبخندی زدم و با خستگی گفتم:
    - سلام.
    انگار حرف زدنم جرقه‌ای بود بر انبار باروت که علی فریاد زد:
    - تا الان کدوم قبرستونی بودی؟
    از فریادش ترسیدم. خریدهایم از دستم افتادند و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم. آرشام میانجی‌گری کرد:
    - حالا که همه‌چی به‌ خیر و خوشی تموم شد و...
    علی حرفش را قطع کرد:
    - خوبی و خوشی؟ شماها قصد کردین انگار منو سکته بدین، هان؟
    آرشام باز گفت:
    - علی...
    این بار آرش با جدیت گفت:
    - نه آرشام. حق با علیه.
    و رو به من گفت:
    - تو نباید یه خبر بدی کجا میری؟
    با تته‌پته گفتم:
    - خب من... من...
    علی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمش را کنترل کند. نزدیکم شد و در یک قدمی‌ام ایستاد. باز پرسید:
    - کجا بودی سارن؟
    اشاره‌ای به خریدهایم کردم و گفتم:
    - رفته بودم خرید.
    دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد. نفسش را با کلافگی فوت کرد و گفت:
    - دِ آخه عزیزِ دل، تو نباید یه خبر بدی بعد بری؟
    من که دیدم اوضاع امن و امان است، لبخندی زدم و با چشم‌هایی مظلوم‌شده گفتم:
    - ببخشید دیگه. دفعه بعد با خودت میرم.
    بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی شقیقه‌ام کاشت و گفت:
    - دفعه بعد نه، همیشه باید با من باشی!
    لبخندی زدم و با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. علی که کنارم ایستاد، آرش گفت:
    - الان میام حسابتو می‌رسم دختره‌ی بی‌فکر!
    همین که قدمی به‌سمتم برداشت، صدای محکم علی در سالن پخش شد:
    - تو حق این کارو نداری.
    و صدای خنده من و آرشام و نوشین و مانی بود که با دیدن چهره آرش، سر به فلک کشید.
    ابرویی برای علی که با حرص نگاهم می‌کرد، بالا انداختم و او با اخم‌هایی در هم لب زد:
    - گیرت میارم.
    و من خندیدم و با علی به‌سمت اتاقمان رفتیم. پایم که داخل اتاق گذاشته شد، علی در را بست و مرا محکم در آغـ*ـوش کشید. با بهت دستم دورش حلـ*ـقه کردم و او زمزمه کرد:
    - دیگه هیچ‌وقت هیچ‌وقت هیچ‌وقت بی‌خبر از من جایی نرو.
    با همان بهت سرم را تکان دادم و چه بود که از من مخفی می‌کرد؟ پرسیدم:
    - علی چیزی شده؟ می‌خوای با من حرف بزنی؟
    مرا از آغـ*ـوشش جدا کرد و گفت:
    - سارن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    مسخِ صدای بم و جذابش شدم. گفته بودم که وقتی با صدایی آرام و محو با من حرف می‌زد، زیادی جذاب می‌شد؟
    - جانم؟
    - اینو بدون هر چی هم که بشه، من تا خودِ قیامت عاشقتم. قسم می‌خورم.
    نگرانم می‌کرد و نمی‌دانست. چه شده بود مگر؟ چقدر نگران‌کننده بود که علی این‌گونه ملتهب و آشوب شده بود؟
    - چی شده علی؟
    سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - هیچی عزیزم. فراموشش کن. این روزا کمی ذهنم درگیرِ شرکته.
    با لبخند بـ*ـوسـ*ـه‌ای بر شقیقه‌اش زدم و گفتم:
    - هر وقت فکر کردی وقتشه، بهم بگو.
    مات و مبهوت به چشمانم نگاه کرد و من لبخندم را برایش پررنگ‌تر کردم. چند قدمی از او فاصله گرفتم و گفتم:
    - اگه خسته‌ای...
    وسط حرفم پرید و گفت:
    - نه، خسته چرا؟ الان از خواب بیدار شدم.
    - منظورت از الان، دو-سه ساعت پیشه؟
    خندید و گفت:
    - چه فرقی داره؟ مهم اینه که من خسته نیستم.
    - پس بریم بیرون؟
    دستم را محکم چسبید و گفت:
    - تحریم کردی؟
    با گیجی و گنگی به چهره خبیث‌شده‌اش نگاه کردم و گفتم:
    - چی؟
    ابروهایش را بالاوپایین کرد و گفت:
    - بابا چرا این‌قدر خسیسی تو؟ یه ماچ ناقابل می‌خوام!
    به‌زحمت نیشی که می‌رفت شل شود را مهار کردم. اخم‌هایم را درهم بردم و گفتم:
    - چی؟ این چه حرفیه بی‌تربیت؟
    خنده سرخوشی کرد و گفت:
    - من این حرفا سرم نمیشه. انگار تو واقعاً تحریم کردی.
    دستم را کشیدم و گفتم:
    - الان که نمیشه. باید برم شام درست کنم دیوونه.
    - مگه من گفتم چی‌کار کنیم که وقت نیست و نمیشه؟ یه ماچ فوقش یه دقیقه طول بکشه!
    یک تای ابرویم را بالا انداختم و با حق‌به‌‎جانبی گفتم:
    - یه دقیقه؟
    حق به جانب‌تر از من گفت:
    - یه دقیقه!
    - مطمئنی؟
    خندید و با لحنی موذی گفت:
    - راستش حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم مطمئن نیستم. می‌خوای امتحان کنیم؟
    - لابد می‌خوای تایمم بگیری؟!
    چانه‌اش را خاراند و گفت:
    - اینم نظریه.
    ضربه‌ای به سـ*ـینه‌اش زدم و گفتم:
    - خوش‌اشتها بهتر نیست بریم شام بخوریم؟
    نزدیکم شد و با لحن خاصی گفت:
    - من دوست دارم تو شامم باشی!
    دوست داشتم به حس و حالش ضد حال بزنم. خباثت بود اسمش یا کرم‌ریزی؟
    لبخندی زدم و به قصد بـ*ـوسـ*ـه نزدیکش شدم. چشمانش که خمـ*ـار شد، مثل فشنگ از دستانش خودم را رها کردم و به چهارچوب در رساندم.
    ابروهایم را برایش بالاوپایین کردم و چهره مبهوتش چیزی فرا‌تر از شیرینیِ عسل بود. کم‌کم به خودش آمد و دستی به موهایش کشید. نیشم شل‌تر شد و او با حالتی تهدیدآمیز گفت:
    - تو موقع خواب پیش خودمی بچه. ببینم اون موقعم در میری یا نه؟
    ابروهایم را بالا و پایین کردم و گفتم:
    - تا اون موقع خدا کریمه!
    پوزخندی زد و گفت:
    - امشب حواست به خودت باشه جوجه کوچولو.
    بـ*ـوسـ*ـه از راه دوری برایش فرستادم و گفتم:
    - منو از چی می‌ترسونی عزیزم؟ من امتحانمو پس دادم.
    نتوانست چهره جدی‌اش را حفظ کند و خندید. همین که به‌سمتم قدم برداشت، از جایم پریدم و با سرعت به‌سمت آشپزخانه رفتم. مانی با دیدن من که نفس‌نفس می‌زدم، با خنده گفت:
    - در رفتی؟
    - آره، می‌خواست کله‌مو بکنه!
    و با هم خندیدیم. رو به مانی گفتم:
    - پس نوشمک؟
    با خنده گفت:
    - تو هم یاد گرفتی؟
    با گیجی گفتم:
    - چیو؟
    - همین نوشمکو؟
    - آهان، آره. وسایل اسنکو از تو خریدا جدا کن زود آماده شه. خسته‌م.
    - باشه.
    و مشغول درست کردن اسنک شدیم. تقریباً 2 ساعتی طول کشید. اواخر درست کردن اسنک بودیم که رو به مانی گفتم:
    - می‌تونی درستشون کنی؟ من برم یه دوش بگیرم بیام.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - آره برو. من خودم بقیه رو درست می‌کنم.
    - دستت مرسی.
    سرش را تکان داد و چیزی نگفت. به.سمت اتاقمان رفتم و داخل شدم. نگاهم را سرتاسر اتاق چرخاندم. نفسم را با خیالی راحت رها کردم. داخل اتاق شدم و در را بستم. قدمی به جلو برداشتم که بدنم از پشت توسط دستانی قفل شد.
    جیغ خفیفی کشیدم که صدای علی را از کنار گوشم شنیدم:
    - هیش، آروم. منم سارن.
    تقلا کردم که خودم را از دستانش رها کنم؛ اما گفت:
    - الکی سعی نکن. تا وقتی من اراده کنم همین‌جایی.
    - ولم کن.
    صدایش را درست در کنار گوشم شنیدم:
    - خب سارن خانوم. انگار شما یه تحریمایی کرده بودین، نه؟
    آب دهانم را قورت دادم و خدا به‌خیر می‌کرد؟ انکار کردم و گفتم:
    - کی؟ من؟ اصلا ًتحریم چی هست؟ نمی‌فهمم چی میگی!
    به‌سرعت مرا به‌سمت خودش بازگرداند و با نیشخند گفت:
    - انگار شما از دست من فرار کردی، هوم؟
    چهره‌ام را مظلوم کردم. از همان مظلوم‌شدن‌هایی که به گربه شرک شدن معروف است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - علی جونم؟ من که دوستت دارم، من که...
    - فایده نداره. فکر دراز کردن گوشامو از ذهنت بنداز بیرون کوچولو. زود باش تحریمو بشکن.
    با بدبختی گفتم:
    - الان؟
    با سرخوشی خندید و گفت:
    - په نه په بذار برای ماه بعد.
    - بدمم نمیاد!
    با هشدار نامم را صدا زد:
    - سارن؟
    - خب لاقل بذار برم حموم.
    - بعد از اینکه تحریمو شکستی برو حموم.
    - لاقل بریم شام بخوریم.
    بعد از کمی مکث کردن پرسید:
    - گرسنه‌ای؟
    - آره خب.
    گونه‌ام را پشت دستش نـ*ـوازش کرد و با لبخند گفت:
    - قربونت برم کوچولو. باشه، بریم شامتو بخور...
    و چهره‌اش را خبیث کرد و ادامه داد:
    - ولی بعدش یه لقمه چپت می‌کنم!
    - باشه.
    آن‌قدر آرام گفتم که فکر کنم نشنید؛ اما مچ دستم را گرفت و با هم از اتاق خارج شدیم.
    در طول خوردن شام، مدام ابروهایش را بالاوپایین می‌کرد و موجب خنده‌ام می‌شد. دیگر به حدی رسیده بود که آرشام و آرش هم با شک به ما دو نفر نگاه می‌کردند.
    آن‌قدر کارش را ادامه داد که مجبور شدم با یک چشم‌غره ساکتش کنم. این مرد هم انگار دلقکی بود و خبر نداشتم!
    پایمان که به داخل اتاق رسید، دست زیر زانوهایم برد و مرا در آغـ*ـوش کشید. کمی ترسیدم و خودم را در آغـ*ـوشش جمع کردم. تنم را روی تخت رها کرد و کنارم دراز کشید. آرام زمزمه کرد:
    - سارن؟
    آرام‌تر از خودش زمزمه کردم:
    - جانم؟
    - چقدر منو دوست داری؟
    با خنده گفتم:
    - اندازه قایق‌سواری!
    خنده آرامی کرد و به‌سمتم چرخید. من اما هنوز هم به سقف خیره بودم. پرسید:
    - جدی قایق‌سواری دوست داری؟
    - آره خب. سرعتشم بالا باشه.
    با همان خنده‌های مردانه‌اش که دل می‌برد، گفت:
    - جون من؟
    به‌سمتش چرخیدم و گفتم:
    - جونتو قسم نخور. من رو جون تو بیشتر از هر کسِ دیگه‌ای حساسم.
    آرام لب زد:
    - جوابمو گرفتم.
    - جواب چیو؟
    چیزی نگفت و با بـ*ـوسـ*ـه‌اش نگذاشت جوابی بدهم.
    «مثل یک معجزه‌ای، علت ایمان منی / همه هان و بله هستند و شما جان منی»
    ***
    - سارن؟ عزیزم پاشو می‌خوایم برگردیم. دیر شده.
    غلتی زدم و با ناله گفتم:
    - چند دقیقه دیگه. قول میدم.
    بـ*ـوسـ*ـه دا*غش را رو روی موهایم حس کردم. گفت:
    - پاشو خانومم. پاشو تو ماشین هر چقدر دوست داشتی بخواب.
    نق زدم:
    - نمی‌خوام.
    - ببین اگه بلند نشی خودم بلندت می‌کنم می‌برمت صورتتو می‌شورم برات!
    دست‌هایم را بلند کردم که یعنی بغلم کن. بلند خندید و گفت:
    - همه جوره عاشقتم کوچولو.
    لبخند روی لبم نشستم. دست‌های گـ*ـرمش را حس کردم و بعد هم آغـ*ـوشِ امنش.
    روی زمین گذاشتم و گفت:
    - بدو صورتتو بشور.
    - حوصله ندارم علی.
    به ناله کردنم خندید و شیر آب را باز کرد. آب را در مشتش جمع کرد و آرام روی صورتم پاشید. خنده مهمان لب‌هایم بود. چقدر دوست داشتم مردِ کنارِ دستم را!
    صورتم را با حوله خشک کرد و مرا به‌سمت تخت‌خواب هدایت کرد و گفت:
    - اینجا بشین تنبل.
    نشستم و با بی‌حالی خیره‌اش شدم. آن بلوز لعنتی جذب اندامش شده بود و من بی‌قرار را بی‌قرارتر از قبل می‌کرد. نگاهم به تنش بود که صدای پرشیطنتش را شنیدم:
    - همه‌ش مال خودتونه خانوم. وقت هست برای دید زدن.
    خندیدم و خودم را به تنش چسباندم و با ناز گفتم:
    - البته که مال منه.
    و روی پنجه پاهایم ایستادم و بـ*ـوسـ*ـه محکمی مهمانش کردم. لب‌هایش به خنده باز شد و با اشتیاق پاسخگوی بـ*ـوسـ*ـه‌ام شد. آرام‌آرام خودم را عقب کشیدم و به چهره‌اش نگاه کردم. با چشمانی که چلچراغ‌هایش از صد کیلومتری هم مشخص بود، نگاهم کرد و گفت:
    - فکر کنم دیگه به صبحونه نیاز نداشته باشم!
    خندیدم و گفتم:
    - می‌خوام لباس عوض کنم.
    با شیطنت خندید و گفت:
    - زحمتشو بکشم برات؟
    با خنده به‌سمت آینه رفتم و گفتم:
    - راضی به زحمت نیستم استاد. از شما به ما زیاد رسیده.
    دستی به موهایش کشید و با خنده گفت:
    - میرم پایین. حاضر شو زود بیا. برات صبحونه کنار می‌ذارم.
    سرم را تکان دادم. خواست از در خارج شود که سریع گفتم:
    - علی؟
    ایستاد. به‌سمتم بازگشت و با لبخند گفت:
    - جونم کوچولو؟
    اشاره‌ای به بلوزِ تنش کردم و گفتم:
    - نمی‌خوای عوضش کنی؟
    با گنگی خیره چشم‌هایم شد و پرسید:
    - چرا؟
    از آینه دل کندم و به‌سمتش بازگشتم و گفتم:
    - در جریانی که فقط مال منی؟
    منظورم را گرفت. لب‌هایش باز هم به خنده باز شد. چشمانش حالت خاصی گرفت و گفت:
    - در جریانم کوچولو. خیالت راحت باشه که تا تهِ دنیا فقط مالِ خودتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - بلوزتو عوض کن!
    با ناباوری گفت:
    - چی‌کار کنم؟
    نیشخندی به چهره مبهوتش زدم و گفتم:
    - این بلوز جذبِ مزخرفو از تنت درآر. رو مخمه علی. خوشم نمیاد کسی این‌طوری ببینتت.
    چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و سپس به‌سمتم قدم برداشت. مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - چرا با قلب من بازی می‌کنی؟ این خودش به اندازه کافی دیوونه هست، چرا دیوونه‌ترش می‌کنی؟
    یقه‌اش را چسبیدم و به‌سمت خودم کشیدمش. با لحن آرامی گفتم:
    - مگه بده که دیوونه‌می؟
    خیره به چشمانم گفت:
    - برای من بد نیست. می‌ترسم برای تو بد باشه کوچولو. به‌هرحال دیدی یهو شبی، نصف‌شبی، یهو... به‌هرحال حادثه و اتفاق خبر نمی‌کنه!
    لبخندی زدم و به عقب هلش دادم. به‌سمت آینه برگشتم و گفتم:
    - بهتره بری صبحونه بخوری. الان راه میفتیما.
    خندید و دستی به موهایش کشید. چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و گفت:
    - این لبـ*ـاس‌خـ*ـواب قرمزتو دوست دارم!
    خنده‌ام گرفت. شیطان شده بودم و از راه به درش کردم. نگاهش به خنده‌ام بود و من گفتم:
    - دیگه چه رنگایی دوست داری عشقم؟
    با عطـ*ـش نگاهم کرد و درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
    - خودم برات خوشگلاشو می‌خرم.
    از اتاق که خارج شد، خنده‌ام را ول دادم. چقدر سربه‌سر گذاشتنش به دلم می‌چسبید. موهایم را شانه کردم و دم اسبی بستم. مانتو و کفش بنفش‌رنگم را با شلوار و شال سفید بیرون کشیدم و پوشیدم.
    چمدان‌هایمان را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. به‌سمت آشپزخانه رفتم که علی را دیدم که پشت میز نشسته بود و مشغول خوردن چای بود. متوجهم نشده بود. به‌سمتش رفتم و بعد از کاشتن بـ*ـوسـ*ـه‌ای به روی گونه‌اش، صندلی کنار دستش را اشغال کردم. لبخندی به رویم پاشید و گفت:
    - برات لقمه بگیرم خانومم؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - لازم نیست. خودت صبحونه‌تو کامل بخور بتونی رانندگی کنی.
    سری تکان داد و چیزی نگفت. مشغول جویدن لقمه‌ام بودم که صدایش را شنیدم:
    - شما چرا روزبه‌روز خوشگل‌تر میشی خانوم؟
    مات شدم و لقمه در گلویم گیر کرد. سرفه که زدم، خنده‌ای کرد و درحالی‌که به‌آرامی به پشتم ضربه می‌زد، گفت:
    - چه خانوم ندیدبدیدی دارم من!
    چپ‌چپی حواله‌اش کردم که گفت:
    - ببینش داره چشم‌غره میره. آروم باش خانوم، آروم!
    دستم را به علامت اینکه بس کند، بالا بردم و او دست از کارش کشید. نگاهم را به چشمانش دوختم و با خشم نگاهش کردم که لبخند بامزه‌ای زد و گفت:
    - چشماشو ببین. دریای چشمات طوفانی شده‌ها!
    نتوانستم خوددار باشم و لبخند زدم. خنده‌ش را ول داد و گفت:
    - میرم بیرون وسایلو بذارم تو ماشین. شما هم که الحمدلله پیش خودمی، نه؟
    - ها؟ نه من میرم پیش مانی‌اینا.
    صدای خشمگینش را شنیدم:
    - سارن؟
    با آرامش سرم را بالا گرفتم و خیره به چشم‌هایش گفتم:
    - جونم؟
    دندان‌هایش را روی هم سایید و گفت:
    - حق نداری سارن که...
    وسط حرفش پریدم و با همان لحن خونسرد گفتم:
    - که چی؟
    هشدارگونه نامم را صدا زد:
    - سارن؟
    - بله؟
    - حق این کار رو نداری.
    - چرا؟
    - چون زن منی!
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - خب رفیق اونا هم هستم.
    - داری اذیت می‌کنی؟
    با جدیت به چشمانش خیره شدم و گفتم:
    - آره!
    و زدم زیر خنده. علی مات و مبهوت خیره‌ام بود. کم‌کم فهمید که سرکار رفته و صورتش کمی عصبی شد. به‌سمتم خم شد و گفت:
    - اصلاً می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی؟
    نیشخندی زدم و گونه‌اش را نـ*ـوازش کردم. گفتم:
    - بی‌خیال پسر کوچولو. یه سرکاری که این‌قدر جلزوولز نداره.
    لحنش را آرام کرد و گفت:
    - سرکاری نه؛ ولی چشمات، وجودت، خودت، جلزوولز دارین!
    مات و مبهوت، خیره چشمان مشکی‌رنگش شدم. سرش را پایین و پایین‌تر آورد. نگاهم به‌سمت لبـ*ـانش کشیده شد و چشمانم خمـ*ـار!
    سرش را نزدیک‌تر آورد. حرکتی به خود دادم و جلوتر رفتم که...
    به‌سرعت از من فاصله گرفت. خشک شدم. نگاهم به خنده‌اش که افتاد، کم‌کم ابروهایم در هم فرو رفتند. مرا سرکار گذاشته بود؟
    از زیر دندان‌های کلیدشده‌ام غریدم:
    - علی؟
    با همان خنده روی اعصابش گفت:
    - جونم؟
    چشم‌هایم را با حرص بستم و گفتم:
    - فقط از جلو چشمام دور شو؛ وگرنه میام تک‌تک اون شویدای سرتو می‌کنم می‌ذارم کف دستت!
    بلند خندید و درحالی‌که از آشپزخانه خارج می‌شد، با سرخوشی گفت:
    - تو باشی دیگه ملتو سرکار نذاری.
    و رفت. وسط حرص خوردن خنده‌ام گرفت. خیلی شر و بازیگوش شده بود. با تأسف سرم را تکان دادم و ظرف‌های یک‌بارمصرف را داخل سطل آشغال خالی کردم.
    از ویلا خارج شدم و به‌سمت ماشینمان رفتم. علی مشغول گذاشتن چمدان‌ها در صندوق عقب بود. آرام‌آرام نزدیکش شدم و بلند گفتم:
    - پخ!
    از جای پرید و سرش به سقف صندوق عقب خورد. صدای آخش را که شنیدم، بلند زدم زیر خنده. چهره‌اش آن‌قدر بامزه شده بود که اصلاً کنترلی روی خنده‌هایم نداشتم. درحالی‌که دستش را روی سرش گذاشته بود، صاف ایستاد و با غضب نگاهم کرد. ابروهایم را بالا و پایین کردم و گفتم:
    - چطوریایی عشقم؟
    ردِ کمرنگی از لبخند را روی لب‌هایش دیدم؛ اما سریع خودش را جمع‌و‌جور کرد و گفت:
    - مرض داری یا می‌خوای منو سکته بدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا