پارت109
شالیسه به زن آشپز خیره شد، سخنی که از او شنید، برایش غیر معقول بود.
بدون هیچ حرف دیگری آشپزخانه را ترک کرد، کنجکاو شده بود تا آن عمارت پهناور را تماشا کند.
با زیرکی تک تک اتاقها را از نظر گذراند. مجسمهها و اشیاء باارزشی که بیشتر خانه را پوشانده بود، بدون شک ارزش زیادی داشتند.
در آخرین اتاق چشم چرخاند و خواست به سوی خواهر و برادرش برود که ناگهان به شخصی برخورد کرد. شالیسه ترسید. در آن زمان تنها چیزی که نمیخواست، سرزنش بود.
- تو اینجا ندیمه نیستی.
با صدای آن مرد آشنا، آرام گرفت و گفت:
- عذر میخوام!
مرد با آن چهرهی آرامش بخش و متانتی که داشت، مشابه به دیگر اربابان نبود.
- نیازی نیست؛ اما توی این خونه نباید بیش از حد کنجکاو باشی.
دخترک متعجب به او چشم دوخت. سخنان بزرگسالانهای که از آن مرد شنید، برایش بسیار پیچیده به نظر میرسید.
***
روزها گذشت و همانطور که شالیسه در آن عمارت بزرگ میشد، حسادت ندیمهها نسبت به او هم گستردهتر شد. تا این که روزی سرانجام این حسادتها برایش مشکل ایجاد کرد.
شالیسه اکنون دختر جوان و زیبایی شده بود، او چشمان کشیده و گونههای برجستهای را صاحب شد که اصالت و مصری بودن آن را گوشزد میکرد.
اربـاب هنوز هم همانند روزهای اول جوان و دلرباست. او هرروز شالیسه را در حالی که مشغول قدم زدن در دهلیزهای عمارت بود و به خوبی برای خواهر و برادرش مادری میکرد، تماشا مینمود.
زیرلب با خود اعتراف کرد:
- تا حالا به زیبایی و خوش صدایی این دختر آواز خوان ندیدم!
در همین حین، آن صدای دلنشینش تمام خانه را یک مکان آرامش بخش ساخت.
-¶ روزهایم گشت آرام، در این خانهی پر دالان
گذشت روزهای اسارت، همان روزهای ناتمام
میبافم موهای خواهرم را ، دست میکشم بر سر برادرم
یکی باوقار و دیگری متین، من بزرگ کردم هردو را
هستیم در کنارهم ، تا پای جان و شادمان
سرانجام خوشبخت میشویم، هر سه در این عمارتِ بی پایان.¶
عمق دلبستگی اربـاب، باعث پیدایش احساسهای تازه در وجود شالیسه نیز شد. وقتی اربـاب آن را از بالای عمارت تماشا میکرد، او هم لبخند زیبایی به نمایش میگذاشت.
روزی وقتی شالیسه مشغول قدم زدن با پاهای عـریـان بر زمین گرم عمارت بود و آواز میخواند؛ یکی از ندیمهها، والده اربـاب را از وجود او آگاه ساخت.
والده اربـاب به شدت خشمگین شد و با سرعت هر چه تمامتر خود را به عمارت رساند. تا به حال شالیسه و مادر اربـاب با یکدیگر ملاقاتی نداشتند؛ زیرا آنطور که پیداست، اربـاب او را همچو یک راز مخفی نگه داشته بود.
- حقیقت داره؟!
صدای بلند و پر از خشم والده، تمام عمارت را لرزاند. او با لباسهای گران قیمتی به رنگ بنفش، در چارچوب در بزرگ عمارت ایستاده و با چشمانی خشمگین منتظر پاسخی از جانب پسرش بود.
اربـاب با اشاره از شالیسه و خواهرش خواست تا فوراً خود را پنهان نمایند.
- چی شده مادر؟
آنها نیز با عجله پنهان شدند. مادرش باز هم فریاد زد:
- چی شده؟ تو باید بگی که این خبرها واقعیت داره یا نه!
اربـاب خونسردی خود را حفظ کرد و در پاسخ به مادرش گفت:
- خب باید خبرها رو بشنوم یا باید حدس بزنم؟
- شنیدم تو یک دختر جوان رو به عنوان ندیمه وارد عمارت کردی!
_ حقیقت نداره، من هیچ دختر جوانی رو به عنوان ندیمه توی عمارت راه ندادم.
مادرش کمی آسوده خاطر شد، با قدمهای آرام نزدیک آمد و با کلماتی محبتآمیز گفت:
- پسرم! تو سالهای زیادی رو تنها گذروندی، آوردن یک دختر جوان باعث مشکل میشه.
- میدونم مادر، من هیچ ندیمه جوانی ندارم.
در واقع او حقیقت را میگفت، شالیسه یک مهمان بود و هرگز مانند ندیمه در عمارت زندگی نکرد.
والدهی اربـاب قصد بازگشت را داشت که چشمش به پسرک نوجوانی افتاد، متعجب سر تا پای پسرک را از نظر گذراند و گفت:
- این پسربچه کیه؟
اربـاب با دیدن برادر شالیسه، کمی خود را باخت و همین هم باعث شک و تردید در وجود مادرش شد.
- اون...
شالیسه به زن آشپز خیره شد، سخنی که از او شنید، برایش غیر معقول بود.
بدون هیچ حرف دیگری آشپزخانه را ترک کرد، کنجکاو شده بود تا آن عمارت پهناور را تماشا کند.
با زیرکی تک تک اتاقها را از نظر گذراند. مجسمهها و اشیاء باارزشی که بیشتر خانه را پوشانده بود، بدون شک ارزش زیادی داشتند.
در آخرین اتاق چشم چرخاند و خواست به سوی خواهر و برادرش برود که ناگهان به شخصی برخورد کرد. شالیسه ترسید. در آن زمان تنها چیزی که نمیخواست، سرزنش بود.
- تو اینجا ندیمه نیستی.
با صدای آن مرد آشنا، آرام گرفت و گفت:
- عذر میخوام!
مرد با آن چهرهی آرامش بخش و متانتی که داشت، مشابه به دیگر اربابان نبود.
- نیازی نیست؛ اما توی این خونه نباید بیش از حد کنجکاو باشی.
دخترک متعجب به او چشم دوخت. سخنان بزرگسالانهای که از آن مرد شنید، برایش بسیار پیچیده به نظر میرسید.
***
روزها گذشت و همانطور که شالیسه در آن عمارت بزرگ میشد، حسادت ندیمهها نسبت به او هم گستردهتر شد. تا این که روزی سرانجام این حسادتها برایش مشکل ایجاد کرد.
شالیسه اکنون دختر جوان و زیبایی شده بود، او چشمان کشیده و گونههای برجستهای را صاحب شد که اصالت و مصری بودن آن را گوشزد میکرد.
اربـاب هنوز هم همانند روزهای اول جوان و دلرباست. او هرروز شالیسه را در حالی که مشغول قدم زدن در دهلیزهای عمارت بود و به خوبی برای خواهر و برادرش مادری میکرد، تماشا مینمود.
زیرلب با خود اعتراف کرد:
- تا حالا به زیبایی و خوش صدایی این دختر آواز خوان ندیدم!
در همین حین، آن صدای دلنشینش تمام خانه را یک مکان آرامش بخش ساخت.
-¶ روزهایم گشت آرام، در این خانهی پر دالان
گذشت روزهای اسارت، همان روزهای ناتمام
میبافم موهای خواهرم را ، دست میکشم بر سر برادرم
یکی باوقار و دیگری متین، من بزرگ کردم هردو را
هستیم در کنارهم ، تا پای جان و شادمان
سرانجام خوشبخت میشویم، هر سه در این عمارتِ بی پایان.¶
عمق دلبستگی اربـاب، باعث پیدایش احساسهای تازه در وجود شالیسه نیز شد. وقتی اربـاب آن را از بالای عمارت تماشا میکرد، او هم لبخند زیبایی به نمایش میگذاشت.
روزی وقتی شالیسه مشغول قدم زدن با پاهای عـریـان بر زمین گرم عمارت بود و آواز میخواند؛ یکی از ندیمهها، والده اربـاب را از وجود او آگاه ساخت.
والده اربـاب به شدت خشمگین شد و با سرعت هر چه تمامتر خود را به عمارت رساند. تا به حال شالیسه و مادر اربـاب با یکدیگر ملاقاتی نداشتند؛ زیرا آنطور که پیداست، اربـاب او را همچو یک راز مخفی نگه داشته بود.
- حقیقت داره؟!
صدای بلند و پر از خشم والده، تمام عمارت را لرزاند. او با لباسهای گران قیمتی به رنگ بنفش، در چارچوب در بزرگ عمارت ایستاده و با چشمانی خشمگین منتظر پاسخی از جانب پسرش بود.
اربـاب با اشاره از شالیسه و خواهرش خواست تا فوراً خود را پنهان نمایند.
- چی شده مادر؟
آنها نیز با عجله پنهان شدند. مادرش باز هم فریاد زد:
- چی شده؟ تو باید بگی که این خبرها واقعیت داره یا نه!
اربـاب خونسردی خود را حفظ کرد و در پاسخ به مادرش گفت:
- خب باید خبرها رو بشنوم یا باید حدس بزنم؟
- شنیدم تو یک دختر جوان رو به عنوان ندیمه وارد عمارت کردی!
_ حقیقت نداره، من هیچ دختر جوانی رو به عنوان ندیمه توی عمارت راه ندادم.
مادرش کمی آسوده خاطر شد، با قدمهای آرام نزدیک آمد و با کلماتی محبتآمیز گفت:
- پسرم! تو سالهای زیادی رو تنها گذروندی، آوردن یک دختر جوان باعث مشکل میشه.
- میدونم مادر، من هیچ ندیمه جوانی ندارم.
در واقع او حقیقت را میگفت، شالیسه یک مهمان بود و هرگز مانند ندیمه در عمارت زندگی نکرد.
والدهی اربـاب قصد بازگشت را داشت که چشمش به پسرک نوجوانی افتاد، متعجب سر تا پای پسرک را از نظر گذراند و گفت:
- این پسربچه کیه؟
اربـاب با دیدن برادر شالیسه، کمی خود را باخت و همین هم باعث شک و تردید در وجود مادرش شد.
- اون...
آخرین ویرایش: