کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت109
شالیسه به زن آشپز خیره شد، سخنی که از او شنید، برایش غیر معقول بود.
بدون هیچ حرف دیگری آشپزخانه را ترک کرد، کنجکاو شده بود تا آن عمارت پهناور را تماشا کند.
با زیرکی تک تک اتاق‌ها را از نظر گذراند. مجسمه‌ها و اشیا‍ء باارزشی که بیشتر خانه را پوشانده بود، بدون شک ارزش زیادی داشتند.
در آخرین اتاق چشم چرخاند و خواست به سوی خواهر و برادرش برود که ناگهان به شخصی برخورد کرد. شالیسه ترسید. در آن زمان تنها چیزی که نمی‌خواست، سرزنش بود.
- تو این‌جا ندیمه نیستی.
با صدای آن مرد آشنا، آرام گرفت و گفت:
- عذر می‌خوام!
مرد با آن چهره‌ی آرامش بخش و متانتی که داشت، مشابه به دیگر اربابان نبود.
- نیازی نیست؛ اما توی این خونه نباید بیش از حد کنجکاو باشی.
دخترک متعجب به او چشم دوخت. سخنان بزرگسالانه‌ای که از آن مرد شنید، برایش بسیار پیچیده به نظر می‌رسید.
***
روزها گذشت و همانطور که شالیسه در آن عمارت بزرگ می‌شد، حسادت ندیمه‌ها نسبت به او هم گسترده‌تر شد. تا این که روزی سرانجام این حسادت‌ها برایش مشکل ایجاد کرد.
شالیسه اکنون دختر جوان و زیبایی شده بود، او چشمان کشیده و گونه‌های برجسته‌ای را صاحب شد که اصالت و مصری بودن آن را گوشزد می‌کرد.
اربـاب هنوز هم همانند روز‌های اول جوان و دلرباست. او هرروز شالیسه را در حالی که مشغول قدم زدن در دهلیز‌های عمارت بود و به خوبی برای خواهر و برادرش مادری می‌کرد، تماشا می‌نمود.
زیرلب با خود اعتراف کرد:
- تا حالا به زیبایی و خوش صدایی این دختر آواز خوان ندیدم!
در همین حین، آن صدای دلنشینش تمام خانه را یک مکان آرامش بخش ‌ساخت.
-¶ روزهایم گشت آرام، در این خانه‌ی پر دالان
گذشت روزهای اسارت، همان روز‌های ناتمام
می‌بافم موهای خواهرم را ، دست می‌کشم بر سر برادرم
یکی باوقار و دیگری متین، من بزرگ کردم هردو را
هستیم در کنارهم ، تا پای جان و شادمان
سرانجام خوشبخت می‌شویم، هر سه در این عمارتِ بی پایان.¶
عمق دلبستگی اربـاب، باعث پیدایش احساس‌های تازه در وجود شالیسه نیز شد. وقتی اربـاب آن را از بالای عمارت تماشا می‌کرد، او هم لبخند زیبایی به نمایش می‌گذاشت.
روزی وقتی شالیسه مشغول قدم زدن با پاهای عـریـان بر زمین گرم عمارت بود و آواز می‌خواند؛ یکی از ندیمه‌ها، والده اربـاب را از وجود او آگاه ساخت.
والده اربـاب به شدت خشمگین شد و با سرعت هر چه تمام‌تر خود را به عمارت رساند. تا به حال شالیسه و مادر اربـاب با یکدیگر ملاقاتی نداشتند؛ زیرا آن‌طور که پیداست، اربـاب او را همچو یک راز مخفی نگه داشته بود.
- حقیقت داره؟!
صدای بلند و پر از خشم والده، تمام عمارت را لرزاند. او با لباس‌های گران قیمتی به رنگ بنفش، در چارچوب در بزرگ عمارت ایستاده و با چشمانی خشمگین منتظر پاسخی از جانب پسرش بود.
اربـاب با اشاره از شالیسه و خواهرش خواست تا فوراً خود را پنهان نمایند.
- چی شده مادر؟
آن‌ها نیز با عجله پنهان شدند‌. مادرش باز هم فریاد زد:
- چی شده؟ تو باید بگی که این خبرها واقعیت داره یا نه!
اربـاب خونسردی خود را حفظ کرد و در پاسخ به مادرش گفت:
- خب باید خبرها رو بشنوم یا باید حدس بزنم؟
- شنیدم تو یک دختر جوان رو به عنوان ندیمه وارد عمارت کردی!
_ حقیقت نداره، من هیچ دختر جوانی رو به عنوان ندیمه توی عمارت راه ندادم.
مادرش کمی آسوده خاطر شد، با قدم‌های آرام نزدیک آمد و با کلماتی محبت‌آمیز گفت:
- پسرم! تو سال‌های زیادی رو تنها گذروندی، آوردن یک دختر جوان باعث مشکل میشه.
- میدونم مادر، من هیچ ندیمه جوانی ندارم.
در واقع او حقیقت را می‌گفت، شالیسه یک مهمان بود و هرگز مانند ندیمه در عمارت زندگی نکرد.
والده‌ی اربـاب قصد بازگشت را داشت که چشمش به پسرک نوجوانی افتاد، متعجب سر تا پای پسرک را از نظر گذراند و گفت:
- این پسربچه کیه؟
اربـاب با دیدن برادر شالیسه، کمی خود را باخت و همین هم باعث شک و تردید در وجود مادرش شد.
- اون‌...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت110
    در همین حین زن آشپز با خشم ساختگی و ملاقه به دست، فریاد زد:
    - کٍی می‌خوای اون مواد غذایی رو از انبار بیاری، فردا؟
    پسرک که از برخورد زن آشپز متعجب شده بود، با لکنت مادرزادی‌اش گفت:
    - م... م... من چی‌کار... باید بکنم ؟
    - باید بری و از انبار اون ‌کیسه رو برام بیاری!
    پسرک با سری افتاده، به سوی انبار رفت. مادر اربـاب که شاهد مکالمه‌ی آن‌ها بود، خیالش از بابت آن پسرک نوجوان هم راحت شد و با تکان دادن سرش، از عمارت بیرون رفت.
    زن آشپز تعظیمی نمود و گفت:
    - اربـاب معذرت می‌خوام.
    اربـاب لبخندی زد و برادر شالیسه را مخاطب قرار داد.
    - برگرد‌ نیازی نیست بری انبار!
    پسرک پس از شنیدن صدای اربـاب، با سردرگمی بازگشت و به سوی شالسیه رفت. زن آشپز که لبخند اربابش را دید، از کرده‌ی خود خرسند شد.
    همان زمان اربـاب تصمیم خود را گرفت، دیگر نمی‌توانست این پنهان‌کاری را تحمل کند و نزد شالیسه رفت. شالیسه با دیدن او فوراً گفت:
    - اربـاب مادرتان...
    اربـاب میان سخن او آمد.
    - مادرم رفته، می‌خواستم یه چیزی رو بهت بگم.
    - میشنوم اربـاب!
    - با من ازدواج می‌کنی؟
    شالیسه با شنیدن سخن او، از هوش رفت‌. وقتی به هوش آمد، اربـاب بر بالین او ایستاده بود‌‌. با لبخند دلربایی گفت:
    - فکر نمی‌کردم اینقدر از شنیدنش خوشحال بشی، تو جوابت بله‌ست دیگه؟
    شالیسه با تمام توان لب باز کرد و پاسخ داد:
    - بله!
    ***
    ازدواج آن دو به صورت مخفیانه برگزار شد، هیچکس به جز ندیمه‌ها و برادر و خواهرشالیسه از این پیوند خبر نداشت.
    چند روز بعد، اربـاب به دلایلی مجبور به سفر شد. با این که اربـاب این سفر را کوتاه مدت می‌دانست؛ اما بازگشتش طول کشید.
    در همان روز‌ها بود که شالیسه با تردید به سوی زن‌آشپز رفت و گفت:
    - ممکنه من باردار باشم!
    آشپز در ابتدا هیجان‌زده شد؛ لیکن با آرامش یک حبه سیر به شالیسه داد و با گفتن روش استفاده آن، از او خواست تا فردا صبر کنند.
    روز بعد وقتی نفس شالیسه را بوئید، با خوشحالی قدم آن نوزاد را نیک خواند؛ اما دیگر ندیمه‌ها که به شالیسه حسادت می‌کرند، وارد عمل شدند.
    طولی نکشید که والده‌ی اربـاب از تمام قضایا خبردار شد و برای خلاص شدن از شالیسه، به عمارت آمد. ابتدا با چرب زبانی سعی داشت تا او را از زندگی فرزندش دور سازد. می‌گفت:
    - من می‌فرستمت به یه عمارت دیگه، اونجا با خواهر و برادرت خوشبخت میشی!
    شالیسه سر به زیر زمزمه کرد:
    _ من منتظر اربـاب میمونم.
    والده با خشم غرید:
    - اون رفته و قرار نیست برگرده!
    شالیسه حیرت زده پرسید:
    - منظورت چیه؟
    والده پاسخی به او نداد و در عوض گفت:
    - ببینیم چطور بهش وفادار میمونی!
    با گذشت چند روز، شایعاتی بی اساس راجع به شالیسه، در میان مردم شهر پخش شد. با این که شالیسه بسیار کم در شهر رفت و آمد داشت؛ اما بر زبان‌ها به بدنامی یاد می‌شد.
    هنوز به این افتراح‌ها عادت نکرده بود که خبر جدیدی را به گوش او رساندند، خبر مرگ اربـاب.
    شایعات روز به روز بیش‌تر در ذهن‌ها و زبان‌ها جای می‌گرفت و مردم آنرا به واقعیت نزدیک‌ می‌دیدند.
    اکنون برآمدگی شکم شالیسه پیدا بود و اگر کسی او را می‌دید، بدون شک شایعات داغ‌تر می‌شدند. به همین دلیل شالیسه در کنج خانه خلوت کرد، این خلوت نیز او را از خانواده‌ش دور ساخت.
    بی‌توجهی به خواهر و برادر، باعث شد که برادر دل‌نازکش ناامید و غمگین شود. خواهرش هم که بسیار زود باور بود، فریب یکی از بـرده‌‌های اربـاب را خورد و خود را از دیده‌ی مردم شهر پنهان نمود.
    یکی از همان روزها، آتش تمام عمارت را فرا گرفت. چیزی جز تاریکی دیده نمی‌شد و تمامیِ اهالی عمارت، یکی پی از دیگری در میان دود‌ها از هوش رفتند.
    شالیسه با آن حال وخیم برای خروج از عمارت تلاش کرد؛ اما به ظاهر هیچ خروجی‌ای وجود نداشت. درست زمانی که ناامیدی راه نفس کشیدن او را سد کرده بود، نور کم‌سویی از میان دیوارها شکل گرفت و او به سمت بیرون هدایت شد.
    وقتی نفس عمیقی کشید، از حال رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت111
    آفتاب سوزان مصر، او را به بیداری واداشت. چشمانش را که باز کرد، فریاد زد:
    - برادرم... برادرم کجاست؟
    مرد جوانی که بر بالین او ایستاده بود، پاسخ داد:
    - متاسفانه برادرت از دنیا رفت.
    برادر معصومش در شعله‌های آتش جان به جان‌آفرین سپرد و این برای او بسیار عذاب‌آور بود. شالیسه پس از ماه‌ها خودداری، گریست و با صدای بلند بی‌پروا زار زد. مرد جوان از دیدن اندوه او غمگین شد، با چشمان اشک آلود به این زن‌باردار خیره ماند و به زمزمه‌هایش گوش سپرد.
    -¶ برادرم ای برادرم، تو بودی تنها خانواده‌ام
    با رفتنت من نیز می‌روم، از این شهر و از این عمارتم
    غم و اندوهت را ندیدم، اکنون این دردیست که می‌کشم
    تو خواستی تنها پرواز کنی لیکن، این منم که بال شکسته می‌روم.¶
    پس از گذشت ساعت‌ها گریستن، آرام گرفت و متوجه مردجوان شد. وقتی متانت این مرد را دید، گفت:
    - تو چرا اینجایی؟
    مرد جوان فرصت را غنیمت شمارد و جواب داد:
    - من برای کمک به تو اینجام!
    شالیسه‌ که بعد از اربـاب، محبت کسی را صاحب نشده‌ بود، بلافاصله تحت تأثیر مهربانی آن مرد قرار گرفت.
    ***
    به این ترتیب او با کمک مرد جوان به شهر دیگری سفر کرد و فرزندش را ان‌جا به دنیا اورد. شالیسه نام نوزاد خود را «اُسیه» نهاد و به حال او که قبل از تولد، پدر خود را از دست داده، گریست.
    مردجوان هیچ خوبیی را از ان مادر و دختر دریغ نکرد، همین امر هم باعث شد تا شالیسه خود را بدهکار او بداند.
    یک سال بعد، مردجوان سرانجام خواسته‌ی خود را بیان نمود. او که در این مدت بی‌مقصود نیکی می‌کرد، حالا بهای تمام آن‌ها را یک‌جای خواستار بود.
    شالیسه با شنیدن سخنان مرد جوان از خشم به خود لرزید، او خیال می‌کرد تمام مردان همانند اربـاب نیت پاکی دارند؛ لیکن آن روز مُهری شد بر غلط بودن خیالات او.
    فرزند خود را محکم در آغـ*ـوش کشید و خواست از آن‌جا دور شود؛ اما مرد جوان دستش را گرفت، با نگاه مظلومی گفت:
    - من مجبورم!
    شالیسه غرید:
    - چه اجباری داری؟
    - اربـابِ من، یکی از بـرده‌فروشان قهار بازاره. اگه تو این کار رو نکنی اون من رو مجبور می‌کنه تا بفروشمت.
    شالیسه نمی‌دانست چه کند. او زمان زیادی را با نجابت گذراند؛ ولی سخنان زشتی درباره‌ی او گفتند، اگر حالا قدم به راه کج می‌گذاشت مردم او را از نجاست هم نجـ*ـس‌تر خواهند دانست. گذشته از سخنان مردم، وجدان خودش چگونه به چنین چیزی رضایت می‌داد.
    ساعت‌ها بی‌حرکت نشست و به سخنان بیهوده‌ی مردجوان گوش سپرد، سرانجام مرد جوان گفت:
    - من عاشق تو شدم، اینجوری میتونیم کنار هم بمونیم.
    شالیسه با نگاه سردی به او چشم دوخت.
    - تو یک مردی؟
    مردجوان نگاهی به خود انداخت و متعجب پاسخ داد:
    - بله!
    - پس چطور میتونی چنین درخواستی از من داشته باشی؟
    مردجوان سکوت کرد، آ سکوت تائیدی بود بر سردرگمی‌اش؛ زیرا خود او هم از این کار راضی نبود.
    شالیسه زیر لب گفت:
    - قبول می‌کنم؛ اما یک شرط دارم‌.
    مرد جوان با شادمانی پرسید:
    - چه شرطی؟
    - دخترم باید از این قضایا دور باشه.
    - قبوله!
    او بدون هیچ بهانه‌ای شرط را پذیرفت، آخر از دختربچه‌ی یک‌ساله چه سودی عایدش می‌شد.
    تمام دوران کودکی اُسیه بسیار شیرین گذشت و شالیسه با تمام درد‌هایی که می‌کشید، لبخند بر لبانش جاری بود.
    مردجوان از بودن در کنار شالیسه احساس رضایت می‌کرد و شالیسه از بودن با دخترش، در این میان تنها شخصی که رضایت نداشت اربـابِ مردجوان بود.
    او سود بیشتری می‌خواست، طمع چشمانش را کور کرد و در خفا برای به‌دست آوردن ثروت هنگفتی نقشه کشید.
    یک شب همانند تمام شب‌های دیگر، مردجوان نزد شالیسه رفت. او به چشمان شالیسه چشم دوخت و گفت:
    - تنها چیزی که من رو هنوزم انسان نگه داشته، وجود توئه!
    شالیسه امروز پس از سال‌ها اشک ریخت؛ اما فقط یک قطره، سپس در جواب به جمله‌ی محبت آمیز او، گفت:
    - مطمئن باش وقتی من رو تبدیل کردی به یک زن روسپی، انسانیتت رو کاملا از دست دادی!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت112
    مردجوان دستش را که برای نوازش موهای او بالا بـرده بود، عقب کشید و با حس بدی که داشت، آن‌جا را ترک کرد‌.
    شالیسه پوزخندی زد و به سمت اتاق کوچکش رفت، دخترِ خود را در آغـ*ـوش کشید و لب‌هایش به آرامی باز و بسته شد. شاید دخترک انتظار شنیدن یک لالایی را داشت؛ لیکن زمان زیادی از خواندن آخرین آواز مادرش می‌گذشت.
    شالیسه آواز خواندن را به فراموشی سپرد و درد خود را همانند بغض در گلو انباشته کرد.
    آرام زیر لب گفت:
    - این دردها تموم میشه و تو هم هیچی از اونا نمیفهمی.
    فردای آن روز اربـابِ مرد جوان، شالیسه را نزد خود خواست تا چند کلمه با او هم صحبت شود. شالیسه که دیگر به شنیدن سخنان تحقیرکننده‌ی او عادت کرده بود، بی چون و چرا به سوی اربـاب رفت.
    اربـاب این‌بار مهربان به نظر می‌رسید، به شالیسه نزدیک شد و گفت:
    - می‌خوای از این قفس آزاد بشی؟
    ناگهان شالیسه سخنان زالیکی را به یاد آورد، درست زمانی که زالیکی قصد فروشش را داشت هم چنین سخن دلگرم‌کننده‌ای را بیان نمود.
    - تو می‌خوای من رو بفروشی؟
    اربـاب از زیرکی او متحیر شد و ناباور پرسید:
    - تو چطور فهمیدی؟
    - پس حدسم درست بود!
    شالیسه کاملا بی اراده یقه اربـاب را گرفت و گلوی آن مردک چاق و سودجو را فشرد. با کلمات کوبنده‌ای گفت:
    - من این همه سال تن به خفت و خاری ندادم که تو باز هم من رو بفروشی، سال‌ها بدنم رو به حراج گذاشتی تا بتونم اینجا بمونم. الان نظرت عوض شده؟!
    فشار دستانش را محکم‌تر کرد و ادامه داد:
    - من کنار دخترم میمونم و تو هم حق نداری من رو بفروشی!
    با فریادی که زد، مردجوان با عجله ‌وارد اتاق اربـاب شد. او شالیسه را از اربـاب دور کرد و متعجب پرسید:
    - اینجا چخبره؟
    شالیسه فوراً به سوی دخترش رفت و لباس‌های دخترش را در بقچه‌ی کوچکی قرار داد. با خود اندیشید سال‌ها بی‌فایده زجر کشید و درد و رنج را تحمل کرد، او باید از همان روز اول از این مکان نفرین شده می‌گریخت.
    در همین حین مردجوان سررسید، شالیسه خود را غمگین جلوه داد تا حواس او را پرت کند. گفت:
    - من نمی‌تونم از شما دور بشم!
    مرد جوان لبخند رضایتمندی زد و گفت:
    - منم نمی‌خوام از تو دور باشم، چرا این حرف رو می‌زنی؟
    - اربـاب قصد فروش من رو داره.
    - این خب...
    - نگو غیرممکنه.
    _ این خب‌‌‌... خب غیرممکنه؛ چون اربـاب به من قول داده بود که تو برای منی!
    شالیسه با شنیدن این سخن، احساس حقارت کرد. آن مردی که ادعای عاشقی داشت، در واقع همانند تمام بازرگانان دیگر او را یک دارایی می‌دانست؛ اما شالیسه سکوت کرد و انتظار تاریکی را کشید، دیگر نمی‌توانست خود را به تصمیمات احمقانه‌ی دیگران بسپارد.
    شب از راه رسید، شالیسه نگاهی به فرزندش انداخت و اعتراف کرد این کودک شباهت زیادی به پدر خود دارد. بقچه‌ی کوچک را دور کمرش بست، دخترک را به آغـ*ـوش کشید و راه فرار را در ذهن خود مرور کرد.
    نیمی از شب گذشت، اکنون زمان رهایی از اسارت بود. با خود گفت:
    - این ‌بار نه خبری از عمارت‌ِ نه حماقت.
    و با گفتن پی در پی آن جمله، راه افتاد. باید این سخن که او دیگر نباید محتاج دیگری باشد، حاکم عقلش می‌شد و قلب خود را از جنس سنگ می‌کرد؛ اینگونه می‌توانست یک زندگیِ جدید برای خودش بسازد.
    تاریکی همه‌جا را پوشانده بود. دخترکش در دنیای بی‌خبری سیر می‌کرد و او در دنیای حقیقی می‌دوید؛ اما خوشحال بود که این کودک شاهد تلاش‌های او نیست.
    پس از ساعت‌ها دویدن، شالیسه در ‌حالی که نفس نفس می‌زد، آرام گفت:
    - حالا میفهمم اون دختر زیبا و تنها کی بود!
    او موفق شد قبل از باخبر شدن مرد جوان و اربابش از آن‌جا دور شود و با فرزند خود به یک شهر دیگر برود.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت113
    شهر جدید مشکلات جدید را نیز در بر داشت، شالیسه و دختر کوچکش هم از این قاعده مستثنی نبودند.
    آن‌ها دوران غریبی و گرسنگی در یک مکان ناشناخته را پشت‌سر گذاشتند، تا این که خوشبختی به‌ آن‌ دو لبخند زد.
    شالیسه سبدهای حصیری می‌بافت و مردم شهر او را به پاکدامنی و نجابت قبول داشتند، در یک خانه‌ی کوچک مستقر شدند و با شرافت زندگی می‌کردند؛ اما باری دیگر حسادت‌های بی‌جا، آن‌ها را به دردسر انداخت.
    زنانی که به زیبایی او غبطه‌ می‌خوردند، به او افتراح زدند و نام شالیسه را لکه‌دار ساختند. شالیسه این ‌بار حتی با وجود دخترش نگران نبود، نگاهی به أسیه انداخت و زیرلب گفت:
    - حق با اوناست، من واقعاً یه زمانی زن بدکاره‌ای بودم!
    اُسیه اکنون آن‌قدر بزرگ شده بود تا متوجه اتفاقات اطرافش شود، او نگاه‌های سنگین و بُرنده‌ی مردم را حس می‌کرد و سر به زیر می‌انداخت.
    این تهمت‌ها و توهین‌ها ادامه داشت، حتی مردم به سنگ انداختن و دشنام دادن به آن مادر و دختر معصوم روی‌آوردند. همه‌ی این‌ها باعث شد مرد جوان شالیسه را پیدا کند.
    اُسیه از آن روزِ دردناک خاطره‌ی مبهمی داشت، آتش گرفتن خانه‌ی کوچکشان و آخرین سخنان مادرش که در حال جان دادن هم به فکر او بود‌. مردجوان پس از مرگ مادرش، سرپرستی او را به عهده گرفت و با وجود تمام تلاش‌های شالیسه باز هم دخترش وارد دنیای کثیف و بی‌انتهای آن‌ها شد.
    مردجوان که به ظاهر عشق شالیسه را در دل داشت، با دیدن اُسیه آتش می‌گرفت و آن دخترک بیچاره را مورد ضرب و شتم قرار می‌داد.
    سالیان زیادی به همین روال گذشت. یک شب آن مرد که دیگر همچو گذشته جوان نبود، با حال زار و از خود بی‌خود به سوی او آمد. اُسیه سعی داشت آن مرد گیج را از خود دور کند؛ اما موفق نمی‌شد، ناخن‌های بلندش تمام صورت آن مرد را خراش داد؛ ولی باز هم نمی‌توانست مانع او شود.
    مرد کلمات نامفهومی به زبان می‌آورد و نزدیک‌تر می‌شد، تا اینکه اُسیه تمام شجاعت خود را یک‌جای ساخت و چاقویی را که مدت‌ها پیش از یک مرد رهگذر به عنوان هدیه دریافت کرده بود، در قلب این مرد سنگ‌دل فرو کرد و از آن جا همانند مادرش در یک نیمه شب گریخت.
    ***
    شاید حکایتی که به زبان آورد فقط چند جمله مبهم از روزگار خودش بود؛ اما او زندگی مادرش را بیان نمود، شخصی از خودگذشته که درد‌هایش برای امثال ما قابل درک نیست.
    بدون‌ گفتن هیچ تشکری راه خروج از آن خانه مخروبه را پیش گرفتم، در واقع کمکی هم به من نکرده بود.
    دقایقی بعد ذحنا هم به من پیوست.
    آن چه از ذحنا شنیدم، أسیه زن زخم خورده‌ای بود که سالیان زیادی را محتاج نوازش و آرامش بوده، زیبایی خود را صرف اشخاص بیهوده‌ای کرد و حالا حکایت خود را هم به شخصی مانند من که هیچ اهمیتی به آن نمی‌دادم، بیان نمود.
    من که از ابتدا مشتاق شنیدن حکایتش نبودم، از نگاه غم‌زده و ناامید أسیه هیچ عذاب وجدان نگرفتم؛ زیرا هنوز به پاسخ نرسیده بودیم.
    ذحنا چشم از چهره‌ی غمگین أسیه برداشت و با تشر گفت:
    - چرا هیچ تشکری ازش نکردی؟
    نزدیک ارابه رفتم.
    - چرا باید تشکر کنم وقتی داستانش کمکی بهم نکرد؟
    - چون أسیه جواب معما رو گفت.
    دستم را از گوشه‌ی ارابه برداشتم، متعجب پرسیدم:
    - اون جواب رو گفت؟ اصلا چطور میدونست جواب چیه، اون که مدام شبیه آدمای گیج بهمون خیره می‌شد؟!
    - از اونجایی که امروز رفتارت دور از ادب بود، بهت نمیگم.
    سوار ارابه شد و با اشاره‌ای که کرد، من نیز بدون نیم‌نگاهی به أسیه، نشستم‌.
    تمام راه به فکر آن پاسخ بودم، چگونه می‌توانست از من پنهان کند در حالی که من باید جواب را می‌یافتم.
    اعتراف می‌کنم امروز خلق و خوی جدیدی داشتم و همانند اشخاص متکبر رفتار کردم؛ لیکن نباید انتظار داشته باشد تا من هرروزی که با اضطراب می‌گذرانم را با خوشحالی به روی او لبخند بزنم. ذحنا از ادب سخن می‌گفت؛ ولی می‌دانم اصول اخلاقیات امثال او، به چیزی دور از ادب ختم می‌شد.
    ناگهان ارابه ایستاد و نزدیک بود من به شدت پرت شده و با خاکِ روی زمین یکسان شوم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت114
    - خوبه حداقل قبل غروب رسیدیم!
    وقتی چشمم به مجسمه‌ی ابوالهول افتاد، فهمیدم تمام راه را در افکارم گذرانده‌ام.
    ذحنا از ارابه پیاده شد تا پاسخ را به ابوالهول بزرگ بگوید، چند قدم دورتر ایستاد و گفت:
    - تو نمی‌خوای بیای؟
    دست به بغـ*ـل زدم، در پاسخ گفتم:
    - تو نمی‌خوای جواب رو به من بگی؟
    چشمانش مانند یک خط باریک شد، به نظر می‌رسید قصد داشت این برخورد متفاوت امروزم را در ذهنش حلاجی کند.
    - تو امروز چت شده؟
    - فقط جواب رو بگو!
    ابرو بالا انداخت و رفت، به سرعت پیاده شدم و دستش را گرفتم.
    - وایسا!
    ترسید.
    - تو کی هستی؟
    دستش را محکم‌تر فشردم و شمرده شمرده گفتم:
    - جواب معما رو بگو!
    با یک حرکت، دست ‌خود را رها ساخت و عصبی گفت:
    - به اونی که باید بهش بگم میگم، نه تو!
    به سوی مجسمه رفت.
    پس از سخن گفتن با ابوالهول کوچک، پریشان حال بودم. از سویی نگران آنلیا بودم و از سویی دیگر فهمیدنِ راز ذحنا مرا عذاب می‌داد. نمی‌‌دانستم اگر بحثمان راجع به رازش ادامه می‌یافت چه واکنشی نشان می‌داد. در هر صورت نیاز داشتم تا از آشفتگیِ خود کم کنم، گفتم:
    - هنوزم نمی‌خوای راجع به رازت حرف بزنی؟
    ایستاد، در نگاهش وحشت دیده می‌شد. پس از گذشت دقایق نسبتاً طولانی، زبان باز کرد:
    - ابوالهول کوچک چی بهت گفت؟
    - همه‌چیز رو!
    با لحن سریع و متقاعد کننده‌ای شروع کرد به سخن گفتن:
    - ببین من باید مطمئن می‌شدم و بعدش بهت می‌گفتم...
    - راجع به جادوگر بودنت باید مطمئن می‌شدی؟
    نزدیک آمد، رنگ نگاهش تغییر کرد و متعجب پرسید:
    - جادوگر بودنم؟
    - خب آره، ابوالهول کوچک‌ گفت که تو با کمک سحر و جادو تونستی به دنیای مردگان بری.
    - شوخیت گرفته؟ حتماً می‌خواسته حواست رو پرت کنه!
    موشکوفانه به او خیره شدم، پرسیدم:
    - حواسم رو از چی پرت کنه؟
    ابتدا چیزی نگفت؛ ولی بعد از چند دقیقه خندید و پاسخ داد:
    - هیچی، هیچی! فقط این رو بدون که من جادوگر نیستم.
    با خنده و خیالی آسوده، راه‌ آمده را بازگشت. نمی‌دانم چرا خیال من از این سخنان آسوده نبود، احساس می‌کردم ذحنا دروغ می‌گفت و باز هم چیزی را پنهان کرد.
    دقایقی بعد ابوالهول زنده شد و به صدا درآمد:
    - «آشیانه‌ی بدی هاست، زینت بسیاری از زن‌هاست... دشوار است نگهداری از او ، آسیب رساندن به دشمنان هست کار او»
    پس از درنگ کوتاهی ادامه داد:
    - پاسخ شما چیست؟
    ناگهان گفتم:
    - خیلی نگرانشم!
    ذحنا نگاهش را به سوی من آورد، پرسید:
    - نگران کی؟
    - آنلیا بیمار بود، من نیمه شب تنهاش گذاشتم و اومدم. میگم چرا اصلا خیالم راحت نیست... اوه دختر بیچاره!
    حالا دلیل اخلاق غیرقابل تحمل خودم را یافتم. این حس اضطراب و کج خلقی‌هایم برای یافتن پاسخ معما نبود، حتی راز ذحنا هم مرا اینگونه آشفته نمی‌کرد؛ بلکه بخاطر آن دختر معصوم بود‌ که حال مرا در طول روز دگرگون ساخت‌‌.
    ذحنا غرید:
    - وقتی من رو تنها ول کردی و اومدی، خیالت راحت بود؟
    - نه؛ ولی اون موقع آنلیا به کمک احتیاج داشت و...
    با دیدن پیشانیِ پر از چروکش، سخنم را نیمه تمام ماندم؛ اخم‌هایش بیش از حد درهم رفته بود. آرام اضافه کردم:
    - مریض شد.
    - اصلا اون کیه؟
    - کی؟
    - آنلیا!
    - یه دختر که بهم کمک کرد جواب معمای قبلی رو پیدا کنم.
    - جواب معمای قبلی رو من گفتم!
    - درسته اما من هم میدونستم.
    ناگهان حالت بی‌تفاوتی به خود گرفت و گفت:
    - اون دختر برام مهم نیست.
    ابرو بالا انداختم و زمزمه ‌کردم:
    - پس چرا می‌پرسی؟!
    ذحنا نگاه تندی به من انداخت؛ سپس رو به ابوالهول گفت:
    - جواب درست «ناخن»ه!
    ابوالهول درنگی نمود، برخلاف گذشته ترسی نداشتم و اکنون به طرز مشکوکی این درنگش برایم عجیب بود. به نظر می‌رسید او به سخنان ما گوش سپرده و حالا انتظار داشت تا پایان بحث را بشنود.
    سرانجام به صدا درآمد:
    - پاسخ شما صحیح است.
    رو به ذحنا گفتم:
    - باورم نمیشه این جواب درست باشه، آخه ناخن؟
    - چطور؟ پس توقع داشتی زینت یک زن چی باشه، تحمل اخلاق گند ‌مردا؟
    در جواب به او لبخند مصنوعیی‌ زدم.
    - ممنون از کنایه دلنشینت!
    - خواهش می‌کنم، اگه ادامه بدی دلنشین‌ترش رو هم می‌شنوی.
    به سوی معبد قدم برداشت. نگاهم از او به سمت ابوالهول رفت، عجیب بود که او هنوز هم زنده است؛ زیرا باید همانند قبل، پس از تائید کردن پاسخ روح از سرش می‌رفت. متوجه‌ی نگاه من که شد ناگهان با صدای کمی، کلمه‌ی نامفهومی گفت و بلافاصله تبدیل به سنگ شد.
    چشمانم به او خیره ماند، لحظه‌ای احساس کردم او به راستی یک موجود زنده و انسان‌نماست. آرام زیر لب گفتم:
    - من مطمئنم داشت به حرفای ما گوش می‌کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت115
    زمان آن رسیده بود تا به دیدن آنلیا بروم؛ ولی قبل از پرواز، باید مطمئن می‌شدم بال‌هایم خوب شده‌اند. به همین دلیل نزد ابوالهول کوچک رفتم؛ می‌دانستم او اکنون در جبهه‌ی ذحناست؛ اما مهم نبود، من باید برای دیدن آن دختر معصوم می‌رفتم.
    وارد معبد که شدم هردو از من روی برگرداندند، اهمیتی ندادم و به ابوالهول کوچک گفتم:
    - بهتره اینقدر مثل ذحنا ادا در نیاری، خیر سرت ابوالهول کوچکی!
    - اهمیت نده‌!
    با تشرِ ذحنا، به من توجهی نکرد ‌و همچنان هردو نگاه‌های تهدید آمیزی به من انداختند. نوچی کردم و گفتم:
    - حالا بی‌خیال شو! بیا یه نگاه به اینا بنداز.
    لباسم را از تنم بیرون آوردم و گفتم:
    - ای کاش بال داشتم.
    همزمان با شکل گرفتن بال‌ها، درد بدی تمام وجودم را فرا گرفت. ابوالهول کوچک مشتاق به سمتم آمد و گفت:
    - فکر نمی‌کردم همچین بال‌های حیرت‌انگیزی داشته باشی!
    متعجب پرسیدم:
    - تا حالا ندیده بودیش؟
    سرش را به نشانه منفی تکان داد و باز هم به بال‌ها خیره ماند.
    - مشکلش چیه؟
    - وقتی آنلیا رو از دست طلبکاراش نجات می‌دادم، زخمی شدم.
    ذحنا ابرو بالا انداخت و گفت:
    - اوه، چه فداکار!
    - میدونستی خیلی از... آخ!
    رو به ابوالهول کوچک فریادم زدم:
    - مراقب باش!
    - مگه کمک نمی‌خوای؟
    - می‌خوام.
    - پس ساکت بمون!
    ذحنا گفت:
    - خب داشتی چی می‌گفتی؟
    درد بال‌هایم باعث شد تا از یاد ببرم چه‌ می‌خواستم به ذحنا بگویم، ناچار سرم را به نشانه منفی تکان داده و گفتم:
    - هیچی!
    ***
    خوشبختانه ابوالهول کوچک ‌توانست با کمک آن کتاب‌های قطور و قدیمی‌اش، درمانی برای بال‌هایم پیدا کند. پس از گذشت یک ساعت، زخمی که روی بازو و بازوبندک شکل گرفته بود، التیام یافت.
    پس از بهبود بال‌ها، زیر نگاه‌ِ سنگین ذحنا به سمت آنلیا پرواز کردم. وقتی یاد مشاجره‌ی خود و ذحنا افتادم، به یاد آوردم که ابوالهول کوچک هم به دروغ او را جادوگر خواند و در واقع به او افتراح زد؛ ولی همچنان آن دو از یکدیگر جدا نمی‌شدند و در این میان، من تنها ماندم. با یادآوری واکنش‌ها و رفتارهایشان، لبخند زدم و نزدیک خانه همادی فرود آمدم.
    همادی با آن چشمان کم سویش، به استقبال من آمد و خبر بهبود آنلیا را داد، من هم با شادمانی به سوی آنلیا رفتم.
    او به سختی نشست و گفت:
    - خوشحالم که اومدی دیدن من!
    - متأسفم که زودتر نتونستم بیام و به قولم وفا کنم.
    لبخندی زد و چیزی نگفت. با هر بار دیدنش، با خود اعتراف می‌کردم چهره‌ی او به شدت معصومانه است؛ همین امر هم باعث شد تا اصلا به فکر بازگشت نباشم و بخواهم آزادانه تمام شب به او خیره شوم.
    با لحن آرامی گفت:
    - هما زن خیلی خوبیه، اون بهم کمک کرد بتونم زودتر خوب بشم.
    - درسته! هردوشون آدمای خوبی هستند.
    سنجاق سـ*ـینه را که بر لباسش دیدم، لبخندی زدم و گفتم:
    - خیلی به این وابسته شدی!
    با اشاره‌م به سنجاق سـ*ـینه نگاه کرد.
    - بهش نیاز دارم.
    - اوه همون قضیه باطل‌السحر و این چیزا!
    در جواب فقط لبخند زد. واقعاً با دیدن او حس سردرگمیِ عجیبی به من دست می‌داد، به نظر چیزی پشت آن چهره‌ی معصوم پنهان شده و اگر این حس را معنا کنم، چیزهای عجیب‌تری هم خواهم دید.
    - کاش اون هم قبل رفتن اینجوری بهم نگاه می‌کرد‌.
    با شنیدن صدایش، از افکارم جدا شدم. پرسیدم:
    - کی؟
    - نامزدم.
    - بنجامین؟
    - نه نامزد اولم. بهت گفته بودم که رود داشت خشک می‌شد و اون هم با این بهونه که کارش اینجا نمیگیره، مصر رو ترک کرد.
    - مگه توی چه شهری زندگی می‌کرد؟
    - درست یادم نمیاد، فکر کنم همون شهری که من زندگی می‌کردم.
    - بوباستیس؟
    - وقتی می‌رفت، خشکسالی رو بهونه کرد و گفت حالا که رود خشک شده نمیتونه توی مصر بمونه. می‌گفت خشکسالی کل مصر رو میگیره و دیگه گیاهی برای ساختن قایق باقی نمیمونه. اگه اینجوری بهم نگاه می‌کرد، هیچوقت نمی‌رفت!
    - پاپیروس هم قایق می‌ساخت.
    - کی؟
    - فراموشش کن، فقط راجع به یه چیزی کنجکاو شدم.
    - چی؟
    - تو از کدوم رود حرف میزنی؟
    - رودی که خشک شد.
    چشمانم را باریک ‌کردم و موشکوفانه پرسیدم:
    - رودهای زیادی خشک شدن، کدومش؟!
    شانه بالا انداخت و گفت:
    - رود نیل!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 116
    همان زمان سنجاق سـ*ـینه از روی لباسش کنده شد و به زمین افتاد، دستم را دراز کردم و آن را در مشتم گرفتم.
    با نگاه عمیقی به سنجاق سـ*ـینه خیره شدم و زمزمه‌وار گفتم:
    - ببینم تو راجع به چه زمانی حرف میزنی؟ سال‌هاست که خشکسالی شده؛ ولی وقتی که نامزدت تو رو ترک می‌کرد، تازه رود نیل داشت خشک می‌شد؟!
    چشمان او نیز بر سنجاق سـ*ـینه میخکوب شده بود و قصد نداشت چیزی بگوید. ادامه دادم:
    - بنجامینی وجود نداره درسته؟ و این سنجاق سـ*ـینه باطل‌السحر نیست یه جادوئه، درسته؟!
    جمله‌ی آخر را با فریاد به زبان آوردم و او هم با فریاد من، کمی خود را تکان داد. سر تا پای او را نگاه کردم و گفتم:
    - تو چی هستی؟
    رفته رفته ظاهرش در حال تغییر بود، اکنون شک‌هایم به حقیقت نزدیک می‌شدند. تکانی خورد و همانطور که نیمی از بدنش پیر می‌شد و باز به جوانی بازمی‌گشت، گفت:
    - من... من نمیدونم چی هستم، من فقط...
    در همین حین ذحنا به سمتم دوید و میان من و او ایستاد، فریاد زد:
    - اون یه جادوگره!
    آنلیا بی‌توجه به ما، آرام گفت:
    - بنجامین وجود داره، اون... اون مُرده!
    ذحنا را کنار زدم و دست به بغـ*ـل به آنلیا نگاه کردم. ذحنا نگران بود و می‌خواست مرا از او دور نگه‌ دارد، گفت:
    - به حرفش گوش نکن... داره دروغ میگه، می‌خواد گیجت کنه. جادوگره جادوگر!
    نگاهی به او انداختم و سپس به آن چهر‌ه‌ی معصوم چشم دوختم.
    - میدونم، معمای آنلیا خیلی وقته حل شده.
    سنجاق سـ*ـینه‌ را بر روی زمین انداختم، یکی از پاهایم را بالا بردم و با ضربه‌ی محکمی آن را شکستم.
    صدای فریادِ آنلیا آنقدر بلند بود که بدون شک اگر گوش‌هایمان را نمی‌بستیم، کر می‌شدیم. در کسری از ثانیه، آنلیا تبدیل به یک پیرزن فرسوده گشت و با به اتمام رسیدن فریادش، عمر طولانی‌اش هم تمام شد. این واقعه جادوگر بودن او را به من اثبات کرد.‌
    - چطور تا الان نفهمیدی این دختر جادوگره؟
    با شنیدن ‌صدای خشمگین ذحنا، از آن پیرزن چشم برداشتم و گفتم:
    - حق با توئه، بعد از شنیدن حکایتش باید می‌فهمیدم ‌که اون ساحره چطور تونست آنلیا رو نجات بده.
    هما با نگرانی و ظرف غذا به دست، وارد اتاق شد و گفت:
    - آنلیا حالش خوبه؟
    با دیدن آنلیا در قالب یک پیرزن مُرده، ظرف از میان دستانش رها شد و متعجب پرسید:
    - تو باهاش چی‌کار کردی؟
    از تشری که به من زد، غافلگیر شدم. حق به جانب گفتم:
    - من کاری نکردم، فقط طلسم رو شکستم. اون یه جادوگر بود!
    - میدونم؛ اما تو اون رو کشتی.
    ***
    هما یک طبیب بود و بدون شک تفاوت بین یک بدن پیر و یک فرد جوان را تشخیص می‌داد. هما و همادی گفتند آنلیا با این که چیز زیادی از گذشته به یاد نداشت و همچو آدم‌های پیر دچار فراموشی شده بود، راز خود را برای آن‌‌دو فاش کرد.
    هما با آهی که کشید، مرا از کرده‌ی خودم پشیمان ساخت. او گفت:
    - آنلیا خودش نخواسته بود که جادوگر بشه؛ ولی بعد از اون هم به کسی صدمه نزد، هیچ جادویی استفاده نکرد به جز جادوی حفاظت از خودش.
    لبخندی ناخواسته میان لب‌هایش جای گرفت و ادامه داد:
    - البته اون هم که توسط یه جادوگر دیگه شکل گرفت.
    واقعا پشیمان بودم. حق با هماست، آنلیا به‌ کسی آسیب نزد؛ لیکن من او را نابود کردم. آن چهره‌ی معصوم، به راستی که بی‌گـ ـناه بودن آنلیا را فریاد می‌زد.
    همه سکوت ‌کردند، هیچ یک دیگر سخنی نگفتند. برای این که عذاب وجدان مرا زمین‌گیر نکند، افکارام را به سوی دیگری هدایت نمودم‌. نگاهی به ذحنا انداخته و گفتم:
    - تو کِی اومدی؟
    به خودش آمد، با دستپاچگی گفت:
    - من؟ من خب همون موقع اومدم دیگه.
    دیگر ماندن در آن خانه جایز نبود، پس با هما و همادی خیلی کوتاه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم‌. بیرون از خانه وقتی آماده‌ی پرواز بودم، گفتم:
    - چجوری اومدی اینجا؟
    به من نزدیک شد و گفت:
    - فکر کن با کمک یه جادو!
    این سخنش را نادیده گرفتم؛ اما در عوض پرسیدم:
    - صبر کن ببینم، اصلا از کجا فهمیدی آنلیا جادوگره؟
    چشمانش را بازی داد و سپس قاطعانه گفت:
    - ابوالهول کوچک!
    - کاش بال داشتم.
    با دیدن بال‌هایم، شانه بالا انداخت و نزدیک‌تر آمد. همانطور که او را محکم‌ می‌گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - البته که ابوالهول کوچک!
    با یک پرش، به سوی آسمان تاریک و پهناورِ مصر، اوج گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت117
    ***
    آن شب برای من تمام نشدنی بود، عذاب وجدان راه نفس کشیدن ‌مرا سد کرد و من مانند آدم‌های سردرگم، به این سو و آن سو قدم بر‌می‌داشتم.
    اولین بار بود که کسی را به قتل رساندم؛ با آمدن کلمه‌ی قتل در ذهنم، عصبی گفتم:
    - خدایا من یک قاتلم!
    ذحنا با صدای خواب آلودی گفت:
    - نه تو قاتل نیستی، بگیر بخواب.
    با گفتن آن جمله، ملافه‌ی کتانی را روی سرش کشید و به طرف مقابل خوابید.
    نگاهم را در اطراف چرخاندم، خوابیدن ابوالهول کوچک هم مانند خودش عجیب بود. او نشسته می‌خوابید و با کوچک‌ترین صدایی، چشمانش را باز کرده و غرشی بلند سر می‌داد.
    ابوالهول کوچک نگاهی به من انداخت و خواب‌آلود گفت:
    - خونِش گردن من، تو بخواب.
    - حتما آدمای زیادی رو کُشتی!
    - درسته، من زمان زیادی رو صرف طرح معما کردم و با کمک ابوالهول تونستم تمام آدمای باهوش رو به کشتن بدم.
    دراز کشیدم و گفتم:
    - من هم اگه جای تو بودم به این کارم افتخار می‌کردم.
    ***
    صبح روز بعد، برای شنیدن هفتمین معما به سوی ابوالهول بزرگ رفتیم. این‌معما بدون شک پیچیده‌تر از معمای قبل خواهد بود.
    ابوالهول بزرگ همانند بار قبل، بال‌های شگفت‌انگیزش را باز کرد و با صدای مهیبی گفت:
    - شما موفق شدید اولین معمای بُعد دوم را پاسخ دهید، اکنون روز هفتم و معمای هفتم!
    بلندتر ادامه داد:
    - «روز‌های سخت و آدم‌های ضعیف، شکستن قلب و یافتن هدف. چه‌ چیزی درون آن نهفته ‌است؟»
    زمزمه‌وار گفتم:
    - اون چی میتونه باشه؟!
    به ذحنا چشم دوختم که به معبد اشاره کرد، شانه بالا انداختم و به همان سو قدم برداشتم. می‌دانستیم ابوالهول کوچک ‌پاسخی به معمای ما نخواهد داد؛ لیکن کوچکترین راهنمایی از جانب او نیز برای ما مشکل‌گشا بود.
    ابوالهول کوچک درنگی نمود، سپس با چهره‌ی متفکری گفت:
    - شاید...
    ادامه نداد، دستانم را بالا انداختم و گفتم:
    - نوچ! این چیزی نمیدونه.
    غرید:
    - میدونم، صبر بده!
    - خب بگو، آخه الان نزدیک ظهره و این یعنی ما وقت زیادی نداریم!
    - باید سحر خیز بودن رو یاد بگیری.
    من و ذحنا به سرعت راه خروج را ازپیش گرفتیم که گفت:
    - نه نه وایسا!
    متعجب ایستادیم. پرسیدم:
    - مگه این راهنماییت نبود؟
    - نه! داشتم بهت نصحیت می‌کردم.
    با لحن آرامی ادامه داد:
    - گاهی اوقات باید ببینی سرنوشت کدوم شهر رو سر راهت قرار میده، همونطور که اون آدما رو سر راهت قرار داد.
    ذحنا پرسید:
    - خب چی کار کنیم؟
    - آفرین ذحنا! سوال خوبی بود، ما چی‌کار کنیم؟
    ابوالهول کوچک پاسخ داد:
    - از این معبد برو بیرون و راه خودت رو پیدا کن.
    همانطور که از معبد خارج می‌شدیم، رو به ذحنا گفتم:
    - فکر می‌کردم این حرفا رو تا آخرین معما، توی دلش نگه میداره!
    - شاید فکر می‌کنه که این معما، برای ما آخرین معماست.
    با چشمان درشت شده‌ به او خیره شدم، هیچوقت حرف امیدوار کننده‌ای به زبان نمی‌آورد.
    - هیچوقت بهم امید ندادی.
    - با حقیقت کنار بیا برادر!
    - برادر؟!
    - گفتن این کلمه عادتمه.
    - آها!
    بال‌هایم را گشوده و گرمای مصر را به جان خریدم. ذحنا دست به بغـ*ـل، به من نگاه کرد که پرسیدم:
    - کجا بریم؟
    نزدیک آمد و مرا محکم گرفت.
    - نمیدونم، بریم دیدن دوستای قدیمیم؟
    - اون هم یکیه مثل اُسیه؟
    خندید.
    - نه ولی همون اندازه غم‌زده‌اس.
    به سوی آسمان پرواز کردم و گفتم:
    - خوبه! آدمای غمگین همیشه جواب معما رو میدونن.
    ***
    زمانی که به مقصد رسیدیم، ایستادم و به منظره‌ی شهر چشم دوختم. شهر «فیوم» در یک بیابان قرار داشت و بدون شک آب و هوای خشک و سوزانده‌تری را دارا بود.
    بر حسب تصادف در یک گوشه متوجه دو مرد مشکوک شدم، آن دو با صدای آرام و
    پنهانی مشغول صبحت بودند. کنجکاو شدم تا بشنوم به یکدیگر چه می‌گویند؛ بنابراین بی‌صدا و نامحسوس به سمت آن‌ها رفتم.
    اولی گفت:
    - مطمئنی امشبه؟
    دومی با صدای آرامتری پاسخ ‌داد:
    - البته!
    - به نظرت اشراف‌زاده‌ها هم هستند؟
    - نمیدونم احتمالش هست؛ اما بهت قول میدم توی این مهمونی خوش ‌میگذره.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت118
    دستی روی شانه‌م قرار گرفت، با شوک به سمت صاحب‌ش برگشتم.
    - چی رو دید می‌زدی که اینجوری ترسیدی؟
    با دیدن ذحنا، نفسم را آسوده خارج کردم و گفتم:
    - هیچی فقط کنجکاو شدم.
    - چی می‌گفتن؟
    - یه چیزایی راجع به اشراف‌زاده‌ها و مهمونی.
    - وای من عاشق مهمونی اشراف‌زاده‌هام!
    به سمت میدان شهر قدم برداشتم و بی‌تفاوت سر تکان دادم.
    - اوهوم، به نظر جالب میاد!
    با چند قدم بلند، خودش را به من رساند و گفت:
    - چطوره دنبالشون بریم؟
    - نه، اول باید جواب معما رو پیدا کنیم.
    چند دقیقه ملتمس به من خیره شد و وقتی جدیت نگاهم را دید، به اجبار سر تکان داد.
    دقایقی بعد به خانه‌ی دوست ذحنا رسیدیم. تا خواستم در بزنم، چند مرغ و خروس از مقابلمان گذشتند. ذحنا با خنده نزدیک رفت و همزمان با کوبیدن مشتش به در، گفت:
    - حیوون خونگی دوست داره!
    پس از گذشت چند دقیقه، سرانجام در باز شده و قامت رشید و عظیم یک مرد نمایان شد‌.
    متعجب به او خیره بودم، با اینکه اکثر مصری‌ها بر خلاف ظاهرشان که اندام تراشیده را نمایش می‌داد دارای اضافه وزن بودند، باید اعتراف کنم او بیش از حد اضافه وزن داشت. این نامتعادل بودن همه‌گیر بود؛ نمی‌دانم دلیل اضافه وزن آن‌ها چیست، شاید دلیل آن مشروبات الکلی یا شاید هم غذاهای ناسالم بود.
    مرد با تکان دادن دست گوشت‌آلودش در مقابل چشمانم، گفت:
    - تو دوست ذحنا هستی؟
    به خودم آمده و پاسخ دادم:
    - اینطور به نظر میاد، تو چی؟
    مرد خندید و به داخل خانه، یعنی جایی که ذحنا ایستاده بود، اشاره کرد و گفت:
    - پسر شوخ طبعی هستی، بیا تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
    وارد خانه‌اش شدم. یک خانه‌ی خوب و متعادل بود؛ اما به نظر می‌آمد آن لوازم چوبیِ خانه که بسیار با ظرافت تراشیده شده بودند، برای این مرد مناسب نیست.
    مرد چاغ به آرامی نشست و به چهره‌ی ذحنا خیره شد.
    - خیلی وقته ندیدمت، چطور تونستی این همه سال از من بی‌خبر بمونی؟
    - این همه سال کجا بود؟ فقط سه سال میشه که نیومدم فیوم.
    - در هر صورت، از اومدنت خوشحال شدم!
    ذحنا لبخندی زد و با اشاره به من گفت:
    - منم همینطور! راستی این دوستمون باید به جواب معماش برسه.
    - چه معمایی؟
    برای مرد چاغ تمام ماجرای خود را بازگو کردم و با گفتن معما، از او جواب خواستم. او نیز با صبوری به حکایت من گوش سپرد و متأثر شد، با سری افتاده و متفکر گفت:
    - باید بگم برخلاف تصور ذحنا، تو پسر ماجراجو نیستی.
    ذحنا با اعتراض پرسید:
    - خب تو فکر می‌کنی چیه؟
    با همان جدیت گفت:
    - کای، پسر ماجراجو نیست... یه پسر حکایت شنوئه!
    هردو بلند خندیدند، از سخنانشان سردرنیاوردم؛ اما چیزی هم نگفتم. اخمی از خنده‌هایشان روی پیشانس‌ام شکل گرفت؛ سرانجام صبرم لبریز شد، گفتم:
    - جواب معما رو نمیدونی درسته؟
    در کمال حیرت پاسخ داد:
    - اتفاقاً جوابش رو میدونم، این چیزیه که من با اعماق وجودم حسش کردم.
    شادمان گشتم.
    - خب بگو!
    - چطوره حکایت خودم رو بهت بگم؟ بدونِ شنیدن حکایت که به جواب نمیرسی.
    باز هم هردو خندیدند. آن‌ها همانند دو کودک شوخ و مردم آزار، بر اعصاب من تأثیر منفی می‌گذاشتند.
    - ولی من میگم چطوره جواب رو بگی، ما بریم پیش ابوالهول و وقتی برگشتیم تو حکایتت رو برامون تعریف کن.
    - نه اینجوری دیگه ممکنه بری و برنگردی.
    با کلافگی به ذحنا نگاه کردم، لبخند دندان نمایی زد و سرش را تکان داد.
    ناچار گفتم:
    - شروع کن ببینم تو چه حکایتی داشتی!
    او نیز لبخند به لب آورد و شروع کرد به گفتن حکایت زندگانی‌‌‌اش، آن هم در قالب طنز.
    ***
    «حکایت مرد چاغ»
    چندسال قبل، زمانی که «بِنو» بسیار لاغر بود، در یک شهر آرام و در خانه‌‌ای کوچک ‌زندگی می‌کرد.
    او نه دوستی داشت و نه والدینی، تنها شخصی که در تمام زندگی‌اش می‌شناخت پیرزن همسایه بود. هرروز وقتی بنو می‌‌خواست از نزدیکیِ خانه‌ی آن‌ها بگذرد، مورد کنایه آن پیرزنِ بدخلق قرار می‌گرفت.
    در یکی از روز‌ها وقتی بنو برای یافتن شغلی درآمد زا به سوی بازار شهر می‌رفت، پیرزن همسایه عصایش را بالا برد و گفت:
    - پسره‌ی مردنی، می‌خوای کجا بری مفت‌خوری؟
    این جمله‌ای بود که هرروز به بنو می‌گفت و یاد آوری می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا