وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
شهربانو با لبخند گفت:
- خدا حفظشان کند! ناراحت نباشید! حالا بفرمایید بنشینید.
شب بعد از صرف شام همه دور هم نشسته بودند. شهربانو بچه‌ها را خواباند و در کنار نارسیس نشست‌ عبدالله گفت:
- خب، حالا وقتش رسیده که در مورد آن موضوعی که گفتید، صحبت کنید.
بچه‌ها به هم نگاه کردند. آرش گفت:
- به شرطی که به هیچ‌کس چیزی نگین؛ چون ممکنه دستگیر بشین و اعدامتون کنن‌‌.
شهربانو با ترس گفت:
- خدا مرگم دهد! این چه موضوعی است که دانستنش حکم اعدام دارد؟
مجید گفت:
- طبق گزارشات تاریخی، فردا توی مراسم جشن پنجاه سالگی سلطنت ناصرالدین شاه، یک نفر به‌نام میرزا رضای کرمانی، شاه رو به ضرب گلوله می‌کشه.
عبدالله و همسرش با شنیدن این حرف زبانشان بند آمد‌. ترس به وضوح در چشمانشان دیده می‌شد. عبدالله با ترس گفت:
- فردا شاه کشته می‌شود؟
آرش گفت:
- شما میرزا رو می‌شناسین؟
عبدالله گفت:
- نه، او را نمی‌شناسم. اما چرا شاه را می‌کشد؟
مجید گفت:
- خب وقتی آدم کارد به استخونش برسه، دست به جنایت می‌زنه‌.
نارسیس گفت:
- به نظرم کار درستی کرد، چون شاه اصلاً صلاحیت اداره‌ی یه مملکت رو نداشت. وقتی شاه یه مملکت به جای رسیدگی به اوضاع مردم و کشورش، همه‌ش به فکر خوش‌گذرونی و زن گرفتن باشه، دیگه به چه درد یه جامعه می‌خوره؟ همون بهتر که بره به جهنم!
پریا گفت:
- حالا این‌ها به کنار! دستور قتل امیرکبیر رو یادتون رفته؟ هنوز هم یادم میاد چجوری اون بنده خدا رو کشتن، حالم بد میشه‌.
شهربانو به بچه‌ها نگاه کرد و کمی بعد پرسید:
- شماها این چیزها را از کجا می‌دانید؟
نارسیس گفت:
- چه چیزهایی؟
شهربانو گفت:
- درباره‌ی قتل امیرکبیر، کشتن شاه به‌دست میرزا رضای کرمانی، شما این اطلاعات را از کجا می‌دانید؟ آن‌قدر سن ندارید که شاهد قتل امیرکبیر بوده باشید.
سؤال شهربانو باعث شد بچه‌ها کمی دستپاچه شوند، چون آن‌ها راجع به خودشان چیزی نگفته بودند. عبدالله هم در ادامه‌ی سؤال همسرش گفت:
- شهربانو درست می‌گوید، شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟ نکند پیشگو هستید؟
آرش گفت:
- نه، ما پیشگو نیستیم. راستش ما این چیز‌ها رو... والا نمی‌دونم چجوری بهتون بگم!
مجید گفت:
- عامو! ما که به همه گفتیم، بذار به این دو نفر هم بگیم. واقعیتش اینه که ما...
مجید تمام ماجراهای خودشان را برای عبدالله و شهربانو تعریف کرد. بقیه هم مدارکی که دال بر صحت حرف‌های مجید بود، نشان دادند. شهربانو با شگفتی گفت:
- یعنی شما از آینده به اینجا آمدید؟ این طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن مربوط به آینده‌ی مردم ایران هست؟
نارسیس گفت:
- بله درسته، ما از آینده اومدیم و این چیزهایی که می‌بینید، همه تو آینده اتفاق میفته‌.
خلاصه، تا پاسی از شب بچه‌ها با عبدالله و همسرش از هر دری صحبت کردند و موقع خواب، در یکی از اتاق‌ها برای بچه‌ها رختخواب آوردند و خودشان رفتند. مجید بالشتش را روی تشک انداخت و دراز کشید. با خنده به آرش گفت:
- آرش، نبینم نصفه‌شب یه کاری کنی که خودم خفه‌ت می‌کنم!
آرش با تعجب گفت:
- مثلاً چه کاری؟
مجید خندید و گفت:
- مثلاً خرناس نکشی، حالا یا از بالا یا از پایین!
آرش اخم کرد و لگدی به پای مجید زد و گفت:
- برو گم‌شو بی‌تربیت!
مجید از درد به خودش پیچید و با ناله گفت:
- آخ ناری! آرش من رو زد!
نارسیس و پریا زدند زیر خنده و نارسیس همین‌طور که می‌خندید، گفت:
- حقته! تا تو باشی از این حرف‌ها به آرش نزنی!
خلاصه، بچه‌ها بعد از کمی شوخی و خنده خوابیدند. صبح زود با صدای خروسی که در حیاط خانه عبدالله بود، بیدار شدند. مجید درحالی‌که یک چشمش بسته بود و چشم دیگرش باز، به سمت پنجره رفت‌. فحشی نثار خروس زبان‌بسته کرد و گفت:
- شیطونه میگه این خروس رو ببرم پیشکش گربه سلطنتی کنم! از نصف شب شروع به خوندن کرد سَقَط‌شده!
آرش کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- من هم باهات موافقم، نذاشت یه دقیقه چشم رو هم بذارم! همین که پلکم گرم می‌شد، یهو با اون صدای نکره‌ش می‌خوند‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس و پریا زودتر از بقیه بیدار شده بودند. همین‌طور که رختخواب‌ها را جمع می‌کردند، به پسرخاله‌ها هم می‌خندیدند. نارسیس لحاف مجید را برداشت و گفت:
    - حالا پاشین که امروز خیلی کار داریم، باید به دوتا مراسم برسیم.
    پریا پرسید:
    - مراسم؟ کدوم مراسم باید بریم؟
    نارسیس گفت:
    - اول مراسم جشن پنجاه سالگی سلطنت و چند دقیقه بعدش مراسم تشییع جنازه‌‌ی شاه. زودتر آماده شین، وگرنه دیر می‌رسیم‌.
    بچه‌ها سریع حاضر شدند. مجید شلوارکی که از آرش برداشته بود را داخل کوله‌پشتی‌اش گذاشت. آرش به طعنه گفت:
    - با شلوارک من بهت خوش می‌گذره؟ یادت رفته صاحب داره؟
    مجید در کوله‌اش را بست و گفت:
    - یه‌جوری چشمت دنبالشه، انگار تُنبونِ سلطنتیه! گدا! خسیس! وقتی برگشتیم، بهت میدمش بدبخت!
    آرش نیم‌نگاهی به مجید کرد و چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت‌. همسر عبدالله سفره را پهن کرده بود و صبحانه‌ی مفصلی هم چیده بود. بچه‌ها دور سفره نشستند و همه مشغول خوردن شدند. همین‌طور که صبحانه می‌خوردند، راجع‌به چیزهای مختلف هم صحبت می‌کردند. آرش به عبدالله گفت:
    - آقا عبدالله! امروز بهتره از خونه بیرون نرید، چون بعد از کشتن شاه اوضاع بازار و کوچه و خیابان مشوش میشه، ممکنه برای کسبه هم مشکل به‌وجود بیاد.
    عبدالله گفت:
    - امروز به مناسبت جشن بازار تعطیل اعلام شده. گفته‌اند شاه به قصد زیارت شاه عبدالعظیم به شهر ری می‌رود و قرار نیست صحن را قرق کنند.
    مجید گفت:
    - پس باید به شهر ری بریم؟
    عبدالله گفت:
    - از این کوچه که خارج شوید، کمی دورتر می‌توانید درشکه پیدا کنید، ۲ قران می‌گیرند و به شاه عبدالعظیم می‌برند.
    بچه‌ها از عبدالله و همسرش، شهربانو تشکر کردن. قبل از رفتن، پریا چند عکس یادگاری گرفت و خداحافظی کردند و به سمت جایی رفتند که درشکه پیدا کنند. به محلی که عبدالله گفته بود، رسیدند. درشکه‌ای دیدند و از درشکه‌ران خواستند که آن‌ها را به شهر ری ببرد. پس از مدتی به شهر ری رسیدند. درشکه‌ران به مناسبت آن روز پولی از بچه‌ها نگرفت و رفت. آن‌ها با پرس‌وجو از مردم، به زیارتگاه شاه عبدالعظیم رسیدند. جمعیت زیادی به آن‌جا آمده بودند. هر کسی قصد داشت شاه را از نزدیک ملاقات کند، می‌توانست؛ صحن قرق نشده بود. نارسیس گفت:
    - کاش می‌تونستیم بریم داخل حرم.
    پریا گفت:
    - چجوری این همه جمعیت رو بزنیم کنار و بریم داخل؟ نمیشه جلو رفت.
    مجید کوله‌پشتی‌اش را محکم گرفت و گفت:
    - عامو! دیگه شلوغ‌تر از حرم امام رضا مگه داریم؟ چجوری با اون همه جمعیت و مشت و لگد می‌ریم جلو؟! الان هم همون‌جوری بریم. یا علی مدد!
    مجید این را گفت و به سمت جمعیت رفت. آرش به خانم‌ها گفت دست‌های همدیگر را بگیرند تا گم نشوند. پریا که مشتاق بود از اتفاق آن روز حتماً فیلم مستند داشته باشد، موبایلش را آماده کرده بود و دست در دست نارسیس از وسط جمعیت خودشان را به جلوی در حرم رساندند. نارسیس و پریا توانستند خودشان را به داخل حرم برسانند. حرم کمی خلوت بود. ناگهان پریا متوجه ناصرالدین شاه شد. به نارسیس اشاره کرد و او هم شاه را دید‌. پریا با موبایلش مشغول فیلم‌برداری شد. کسی متوجه آن‌ها نشده بود، برای همین به راحتی می‌توانستند فیلم بگیرند. همین موقع شاه که مشغول زیارت بود، از سمت دیگر ضریح مردی به نزدیک شاه آمد و نامه‌ای را جلوی شاه گرفت. شاه همین‌که قصد گرفتن نامه را کرد، ناگهان آن مرد با اسلحه‌ای که در زیر نامه مخفی کرده بود، به قلب شاه شلیک کرد. شاه فریادی زد و بر زمین افتاد. بلافاصله سربازان شاه آن مرد را که همان میرزا رضای کرمانی بود، دستگیر کردند. جناب اتابک یا همان امین‌السلطان، بر بالای سر شاه رفت و با کمک یکی دیگر از افراد دربار، شاه را برداشتند و از حرم خارج کردند. پریا و نارسیس تمام مدت مات و مبهوت به این واقعه خیره نگاه می‌کردند. پریا بهت‌زده گفت:
    - چه سریع اتفاق افتاد! وحشتناک بود!
    نارسیس هم گفت:
    - تا کسی متوجه ما نشده، باید زودتر از این‌جا بیرون بریم، وگرنه به عنوان هم‌دست میرزا رضا ما رو دستگیر می‌کنن.
    هر دو نفرشان سریع پشت یکی از ستون‌های حرم مخفی شدند، تا بلکه فرصت فرار پیدا کنند. در بیرون از حرم غوغایی برپا شده بود. سربازان سعی در متفرق کردن مردم داشتند. آرش و مجید با نگرانی به دنبال نارسیس و پریا می‌گشتند. مجید گفت:
    - این‌ها کجا رفتن؟ خدا کنه زیر دست و پا له نشن!
    آرش گفت:
    - آخرین بار که دیدمشون، به سمت در ورودی حرم رفتن. بیا هر جور شده، خودمون رو به داخل حرم برسونید.
    بالاخره هرطور که بود، خودشان را به داخل حرم رساندند. در داخل حرم کسی نبود. مجید صدا زد:
    - ناری؟ پری؟ شما این‌جایین؟
    نارسیس با شنیدن صدای مجید با خوش‌حالی از پشت ستون بیرون آمد و گفت:
    - مجید! ما این‌جاییم.
    نارسیس و پریا با خوش‌حالی به سمت آرش و مجید رفتند. مجید گفت:
    - شما چجوری تونستین وارد بشید؟ خیلی شلوغ بود.
    نارسیس با خنده گفت:
    - تو حرم امام رضا قسمت خانم‌ها که بیای، یاد می‌گیری چجوری از وسط جمعیت رد بشی.
    مجید با خنده گفت:
    - واجب شد یه‌بار برم قسمت خانم‌ها.
    پریا خندید و گفت:
    - بی‌چاره! با لنگه کفش و خراش ناخن بیرونت می‌کنن.
    مجید گفت:
    - راست میگی! سالم میرم، جانباز برمی‌گردم.
    همه خندیدند. آرش گفت:
    - بهتره زودتر بریم بیرون، چون یه اتفاقاتی داره رخ میده.
    پریا پرسید:
    - مگه چی شده؟
    آرش گفت:
    - اون زمان که میرزا رضا کرمانی شاه رو کشت، سربازان شاه بلافاصله دستگیرش می‌کنن و بعد از محاکمه به اعدام محکوم میشه.
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - دیگه اصلاً نمی خوام چیزهای بد ببینم و بشنوم، کاش زودتر از این دوره خارج می‌شدیم.
    مجید گفت:
    - من هم موافقم. هدف از این دوره آشنایی با دوره‌ی ناصری بود که اون هم به ضرب یه گلوله تموم شد. کاش در سیاه رنگ ظاهر می‌شد و می‌رفتیم!
    پریا گفت:
    - آخه نمیشه که همین‌جوری بریم، حداقل باید بفهمیم هدف میرزا رضا چی بوده و بعدش چی میشه.
    آرش گفت:
    - ماجرای قتل ناصرالدین شاه از اون‌جا شروع شد که میرزا رضا کرمانی که برای شکایت از حاکم کرمان به تهران اومده بود، به‌خاطر این شکایت، مورد آزار نایب‌السلطنه‌ی وقت یعنی کامران میرزا قرار می‌گیره و مدتی هم زندانیش کردن. بعد از آزادی جزو مریدان سید جمال‌الدین اسدآبادی شد و به‌ شدت تحت تأثیر تعلیمات اون قرار گرفت. میرزا رضا که به ‌قصد کشتن کامران میرزا یه تفنگ پنج‌ لول روسی خریده بود، مدتی بعد قصدش رو تغییر داد و تصمیم گرفت کسی رو که فکر می‌کرد ریشه‌ی تمام ستم‌هاست رو از میان برداره.
    پریا پرسید:
    - ازش بازجویی هم کردن؟
    آرش جواب داد:
    - آره، توی بخشی از بازجویی خودش درباره‌ی کارش گفت:« چهار سال و چهار ماه در زنجیر بودم و حال آنکه به‌ خیال خودم خیر دولت و ملت را خواستم و خدمت کردم. پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کرده باشد و هنوز امور را به ‌اشتباه‌ به ‌عرض او برسانند و تحقیق نفرمایند و بعد از چندین سال سلطنت ثمر آن درخت، وکیل‌الدوله، آقای عزیزالسلطان، آقای امین‌الخاقان و این اراذل و اوباش و بی‌پدر و مادرهایی که ثمره‌ی این شجره شده‌اند و بلای جان عموم مسلمین گشته باشند، چنین شجره‌ را باید قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد! ماهی از سَر گَنده زند نه از دُم! اگر ظلمی می‌شد، از بالا می‌شد!»
    نارسیس گفت:
    - به نظرم حرفش منطقی بود. اما بعدها بازم شاهانی که بر سر قدرت اومدن، دست کمی از ناصرالدین شاه نداشتن.
    مجید گفت:
    - خب طفلک چه می‌دونست؟ فکر می‌کرد شاه رو بکشه، یه نفر که آدم حسابیه، به تخت می‌شینه.
    آرش گفت:
    - حالا یه چیز جالب براتون بگم! مظفرالدین شاه بلافاصله بر تخت می‌شینه و بنا به نقل مورخین حاضر توی اون زمان، قصد اعدام میرزا رضا رو نداشته، اما یکی از روحانیون دربار به‌نام شیخ محمد حسن شریعتمدار تهرانی این‌قدر با حرف‌هاش شاه رو تحـریـ*ک می‌کنه، تا شاه راضی میشه حکم اعدام میرزا رضا رو صادر کنه و این جمله که نقل قول همون شیخ هست همیشه تو ذهنم مونده. توی کتاب تاریخ بیداری ایرانیان اثر ناظم الاسلام کرمانی نوشته شده که شاه رضایت به کشتن نمی‌داد، چون دوست نداشت حکم کشتن کسی رو صادر کنه. اما شیخ محمد حسن شریعتمداری به شاه گفت:« اعلیحضرت از حق خود گذشتند و ما رعایا که فرزندان شاه سعید شهید هستیم، تا قاتل پدر خود را به دار نبینیم، چشممان گریان خواهد بود.»
    نارسیس گفت:
    - این از اون روحانیون نون به نرخ روز خور بود!
    مجید گفت:
    - خب الان هم از این‌ها کم نداریم!
    آرش گفت:
    - بالاخره توی سال ۱۳۱۴ میرزا رضا کرمانی توی میدان مشق تهران به دار آویخته شد.
    مجید گفت:
    - خدا رحمتش کنه! حالا تا دیر نشده و خودمون هم نرفتیم پیش میرزا رضا کرمانی، بیاید زودتر از این‌جا خارج بشیم. و اِلا شانس که نیست، یهو دیدین منِ بدبخت رو به جرم قتل ناصرالدین شاه دستگیر کردن.
    نارسیس خندید و گفت:
    - چرا تو؟
    مجید گفت:
    - چه می‌دونم؟ اومدی و گفتن تو شبیه میرزا رضا هستی و دارم زدن! عامو! بیاین بریم زودتر برسیم به دوره‌ی مشروطه و احمد شاه و خدای نکرده رضاخان.
    بچه‌ها به سمت در خروج می‌رفتند که ناگهان متوجه در سیاه رنگ در داخل حرم شدند. بعد از سلام و ادای احترام به محضر شاه عبدالعظیم همه از در عبور کردند تا برگی دیگر از تاریخ سیاه قاجار را ورق بزنند.
    روز جمعه، هجدهم ذیقعده ۱۳۱۴، ناصرالدین شاه قاجار به شکرانه‌ی پنجاهمین سالگرد سلطنت به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری رفت، اما رؤیای جشن پنجاهمین سال سلطنت را واقعیت هولناک قتل او در هم شکست. با قتل وی حکومت پنجاه ساله‌ی ناصری تمام و سلطنت مظفرالدین شاه، آغازی بر حکومت مشروطه شد. یاد و خاطره شهدای مبارزه علیه استبداد قاجار گرامی باد!




    پایان فصل دوم


    ۱۳۹۹/۱۱/۱۰
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دوستان عزیز سلام
    با عرض پوزش باید اعلام کنم که بدلیل فشارهای روحی که از شروع آبان ماه به من وارد شده متأسفانه دچار سکته خفیف مغزی شدم . یه مدت کوتاه مشغول فیزیوتراپی بودم و حتی نمی تونستم جواب شما دوستان را بدهم . مجبور شدم تا زمان توانبخشی مجدد پایان فصل دوم را اعلام کنم و ان شاالله فصل سوم از سال 1400 شروع میشه . این پیامی هم که می خوانید توسط خواهرم تایپ شده .
    ممنون که طی این مدت همراهی کردید . ایده های زیادی برای این فصل داشتم اما خب نشد ، ان شاالله زمانی که بتونم بدون سردرد و درد کتف که ناشی از سکته هستند بنویسم ؛ حتماً فصل سوم را شروع می کنم و قول میدم مجید و آرش را زیاد اذیت کنیم :aiwan_light_blumf:
    موفق باشید - حلالم کنید
    خدانگهدار همتون :aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا