کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
در بند باز می‌شود و وارد بند می‌شود. جای خالی نیما به او دهن کجی می‌کند؛ نگاه کنجکاوش را به تخت میدهد و به سمتش می‌رود.
محمد خودش را به او می‌رساند و با سر به تخت نیما اشاره می‌کند.
-نیما خیلی منتظرت موند جاوید...
آریا ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر لب می‌زند:
-منتظر من؟
محمد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
-آره... نیما آزاد شد!
چشمان آریا تا انتها گرد می‌شوند. نگاهش را به تخت نیما می‌دوزد و حیرت زده لب می‌زند:
-ولی نیما جرمش قتل بود... مثل من منتظر دادگاهش بود... چطور امکان داره؟
محمد ابروهایش را بالا می‌اندازد و شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد.
-والا منم نمیدونم. اومدن گفتن آزادی؛ اونم بدون حرف رفت...
آریا نفسش را به آرامی بیرون می‌دهد. بخشی از وجودش خوشحال بود؛ به هر حال آزادی از آن جا برای هر کسی سعادت محسوب می‌شد. اما بخشی‌ از وجودش هم غمگین بود؛ نیما تنها کسی بود که از بین بقیه ی زندانی ها میانه ی خوبی با او داشت و باعث می‌شد احساس تنهایی نکند. تنها کسی بود که وقتی آریا به سرش می‌زد او را آرام می‌کرد. در این مدت حسابی با او خو گرفته بود و او یکی از دلایلی بود که باعث شده بود در بند بودن برایش آسان تر شود...
روی تختش دراز می‌کشد؛ حالش حسابی گرفته بود اما تصمیم می‌گیرد خودخواه نباشد و برایش خوشحال باشد. آدرس و شماره تلفنش را از او گرفته بود؛ اگر شانس می‌آورد و بی‌گناهی اش ثابت می‌شد... بعد از آزادی حتما به سراغش می‌رفت...
**************************************
راوی
چشمان خواب‌آلودش را به رقـ*ـص عقربه های ساعت مچی‌اش می‌دوزد. ساعت نزدیک به نه شب بود و هنوز خبری از هانیه نبود. و هر ثانیه دیر کردنش اضطراب و نگرانی‌اش را بیشتر می‌کرد. نگران بود؛ از این که شاید حرف و حتی تهدیدهایش به اندازه ی کافی کارساز نبوده اند نگران بود. از این تهدیدهایش ترس را به جان هانیه نینداخته بودند نگران بود. اگر هانیه نمی‌آمد؛ اگر کمک نمی‌کرد... عملا هیچ در دست نداشت. یک صدای ضبط شده از کیان که آن هم تأثیر چندانی در رای قاضی نمی‌گذاشت و مدرک درست و حسابی ای محسوب نمی‌شد.
پریچهر به او گفته بود اگر شانس با آن ها یار نبود و آریا به اعدام محکوم شد؛ درجا رضایت خواهد داد چرا که ولیِ دم محسوب می‌شود و رضایتش رسما آریا را از طناب دار نجات خواهد داد. حتی برایش با شرح ماده و قانون توضیح داده بود که بین سه تا ده سال به حبس محکوم می‌شود که ممکن است اگر رفتار خوبی داشته باشد در حکمش تخفیف‌ بگیرد.
آراد این را نمی‌خواست. نمی‌خواست ناکامی وادارش کند تسلیم شود و به حداقل رضایت دهد. می‌خواست همه ی راه ها را امتحان کند؛ همه ی درها را بزند تا بعدها حسرت تلاش نکردن به جانش نیفتد...
برعکس پدرش خیالش راحت بود؛ بی تابی نمی‌کرد... می‌دانست اعدامی در کار نخواهد بود... همین باعث می‌شد به جای هول شدن و برای فرار نقشه چیدن سر حوصله کارش‌ را انجام بدهد.
با صدای بلند شدن زنگ آیفون مردمک هایش را رویش قفل می‌کند. در دل نام خدا را صدا می‌کند و به سمتش می‌رود. با دیدن تصویر هانیه نفسش را آسوده بیرون می‌دهد و انگشتش را روی دکمه ی آیفون فشار می‌دهد.
در با صدای تیکی باز می‌شود و چند لحظه ی بعد آراد در را باز می‌کند و قامت هانیه در چهارچوب در قرار می‌گیرد.
چشمانش دادگاه محکوم کننده ای بود که آراد را به این انتخاب اجباری اش متهم می‌کرد. اجبار و ناچاری در تک تک اجزای صورتش مشهود بود...
نیم نظری به سوی آراد می‌اندازد و بی‌حرف از کنارش گذر می‌کند. با قدم های سست و آهسته در خانه حرکت می‌کند و به سمت مبل می‌رود و رویش می‌نشیند.
شلوغی خانه نسبت به دیشب کم تر شده بود؛ انگار که یک نفر یک دستی به سر و روی خانه کشیده بود. وسایل مرتب تر و فضای خانه دلباز تر شده بود...
نگاهش را به آراد که در حال نزدیک شدن به او بود می‌دهد. بعد از چند ثانیه نگاه از او میگیرد و به زمین می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
-تو بردی...
آراد روی مبل کناری اش می‌نشیند. لبخند محوی می‌زند و جوابش را می‌دهد:
-فکر کن خودت بردی...
لبخند کجی گوشه ی لب هانیه را به بازی می‌گیرد. بعد از چند ثانیه لبخندش را می‌خورد. نگاهش را به آراد می‌دهد و با جدیت لب می‌زند:
-من دارم بیخیال خانوادم میشم؛ دارم بیخیال زندگی و آزادیم توی اینجا میشم... آراد من یه تضمین مطمئن می‌خوام که بدونم تو روی حرفت هستی...
آراد به نرمی سرش را به طرفین تکان می‌دهد و به آرامی جوابش را می‌دهد:
-تنها تضمینی که می‌تونم بهت بدم حرفمه هانیه. حالا میل با خودته... که روی حرف من ریسک کنی یا روی آزادیت...
منطق هانیه پذیرای حرف های آراد نبود؛ اما نمی‌دانست چرا حرف هایش روی دلش اثر‌ گذاشته و دلش را وسوسه به پذیرش حرف هایش می‌کند. تلاش می‌کند جلوی سرکشی دلش را بگیرد و گوش به منطقش دهد اما به بن بست می‌خورد. عاقبت در دل خود را لعنت می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
آراد از جایش بلند می‌شود. با قدم های آهسته حرکت می‌کند و با لحنی تحسین آمیز لب میزند:
-بهترین تصمیم و گرفتی.
هانیه پوزخندی می‌زند. سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که تکانش میدهد با لحنی به خنده نشسته جوابش را می‌دهد:
-خودمم نمی‌دونم چرا دارم قبول می‌کنم. حتی با این که منطقم میگه ممکنه دروغ بگی... ولی...
ادامه ی جمله اش را می‌خورد و نفسش را بیرون می‌دهد. تنها با چشمانی به غم نشسته نگاهش می‌کند؛ چشمانی که ناچاری و بیچارگی اش را فریاد می‌زدند...
آراد به سمتش می‌رود. کاملا برای این بی‌اعتمادی‌اش به او حق می‌داد. هانیه دو راه داشت؛ دو راه که هر دویش خطر خود را داشتند اما او در نهایت تصمیم گرفته بود روی راهی که کم خطرتر بود ریسک کند. به عبارت دیگر بین بد و بدتر؛ بد را انتخاب‌ کرده بود.
بالای سرش می‌ایستد و با لحنی مطمئن کلمات را به هم وصل می‌کند:
-من دروغ نمیگم هانیه... بهت قول میدم اون ور یه زندگی جدید و شروع میکنی... حتی می‌تونی ازدواج کنی و بچه دار شی...
تک خنده ای می‌کند و سعی می‌کند کمی حالش را خوب کند.
-تازشم؛ می‌تونی راحت موتورسواری کنی...
هانیه بی‌اراده از حرفش به خنده می‌افتد. یاد اولین شبی می‌افتد که او را دیده بود؛ این که چقدر آراد از دیدن دختری موتورسوار تعجب کرده بود... این که چقدر خودش از دیدن او در نزدیکی محله‌ درب و داغانشان تعجب کرده بود... این که در آن شب برای فقط یک لحظه؛ برای یک لحظه دلش او را خواسته بود...
آن شب در دلش یک جرقه زده شد؛ جرقه ای که آن قدر قوی نبود تا آتش به پا کند... اما حالا؛ خودش هم متوجه نبود آن جرقه این بار با شدت بیشتری زده شده و شعله ای را در دلش روشن کرده...
آراد کنارش می‌نشیند. نگاهش می‌کند و با جدیت لب می‌زند:
-حالا بگو ببینم؛ ایرج چطوری مجبورت کرد به اون کار؟
هانیه نفسش را به صورت خنده بیرون می‌دهد و شانه هایش را بالا می‌اندازد.
-هزار تا خلاف با هم کرده بودیم... شریک جرمش بودم... خیلی راحت می‌تونست بندازم زندان...
آراد مشکوک نگاهش می‌کند و با تردید لب می‌زند:
-تو که قبلا هم... منظورم اینه قبلا هم...
هانیه منظور پنهان شده در پشت حرفش را می‌فهمد و پوزخندی می‌زند.
-نه... قبلا آدم نکشته بودم... منظورم خلافای کوچیک کوچیک بود... مثلا آدم ربایی و اخاذی و اینجور چیزا...
نگاه به آراد که با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کرد می‌دهد. تعجب نگاهش به او هم سرایت می‌کند و متعجب سرش را تکان میدهد.
-چیه؟
آراد ابروهایش را بالا می‌اندازد. لبخندی ناباورانه می‌زند و با حیرت لب می‌زند:
-آدم ربایی رو میگی خلاف‌ کوچیک...؟
دلش نمی‌خواست آراد قضاوتش کند. دلش نمی‌خواست پیش چشمش یک هیولای بی‌احساس یا یک خلافکار و در نهایت یک آدم بد جلوه کند. دلش می‌خواست جلویش حفظ ظاهر کند. دلش می‌خواست پیش چشمش آدم خوبی به نظر بیاید اما دیگر کمی برای‌ جمع کردن گندی که زده بود دیر بود...
-آره. در مقابل آدم کشی اینا خلافای‌ کوچیکی حساب میشن...
آراد حیرت زده ابروهایش را بالا می‌برد و کنایه وار لب می‌زند:
-بر منکرش لعنت... حالا بگو ببینم چجوری به اون خلافا مجبورت می‌کرد؟
آراد متوجه نشد ناخواسته در دل هانیه کارخانه ی‌ قند سازی به راه انداخته. این که آراد او را مقصر نمی‌دانست و فکر می‌کرد او را مجبور کرده اند‌... این که قضاوتش نمی‌کرد... این که او را آدم خوبی می‌دید... همین ها ناخواسته به دل هانیه حسابی نشسته بودند...
نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و بی‌حوصله لب می‌زند:
-اوف آراد... مگه نگفتی وقتت کمه؟ می‌خوای یه راه حلی پیدا کنیم یا می‌خوای زندگی نامه من و بدونی؟
آراد کمی خودش را عقب می‌کشد و تصمیم می‌گیرد دخالت نکند. راست میگفت؛ دانستن گذشته ی او کمکی به نجات آریا نمی‌کرد. پس تصمیم می‌گیرد روی کار اصلی اش تمرکز کند.
-خب... بگو ببینم. نظری در مورد این که فیلم کجا می‌تونه باشه نداری؟
هانیه ابروهایش را بالا می‌اندازد و مردد سرش را تکان میدهد.
-نه‌... اما از یه چیزی خوب مطمئنم.
نگاه به آراد می‌دهد و متفکر ادامه می‌دهد:
-کامران و می‌شناسی؟
آراد ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
-آره. دوست بچگی کیانه دیگه.
-آفرین. می‌دونی که کیان خیلی قبولش داره و بهش اعتماد داره... ببین... مطمئنم کامران یه چیزی میدونه. این و مطمئنم...
آراد چشمانش را ریز می‌کند و با کنجکاوی می‌پرسد:
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-چون از اول این کار باهاش بود. بعد از تصادف ایرج چند نفرو فرستاد که دوربینا رو بدزدن. اون موقع کیان ماشین و داد دست کامران که آثار جرم و از روش پاک کنه. وقتی من فهمیدم که ایرج میخواد از فیلم استفاده کنه ترسیدم و به کیان گفتم. اونم به کمک کامران فیلم رو دزدید. یا بهتر بگم از اونایی که فیلم پیششون بود فیلم و خرید. یه مبلغ گنده بهشون پیشنهاد کرد و اونا هم ایرج و فروختن. همون موقع ها بود که مشخص شد داداشت و پریچهر هم و دوست دارن. کیانم وسوسه شد و فیلم و نگه داشت تا بر علیه آریا ازش استفاده کنه. آخرش ناخواسته ایرج و به هدفش رسوند... باور کن نمیدونم ایرج چرا اصرار داشته تصادف باید حتما با ماشین آریا باشه...
آراد که سخت در فکر فرو رفته بود و در ذهنش در حال چیدن تکه های پازل در کنار هم بود به آرامی زمزمه می‌کند:
-کیان میدونست اونی که طرف بابای پریچهره؟
-اولش نه؛ ولی وقتی تحقیق کرد و فهمید که دیگه واسش نورعلی نور شد واسش...
-ببخشید هانیه ولی فکر نمی‌کنم کیان فیلم و بخاطر آریا نگه داشته باشه. از اونجایی که به قول خودت با ایرج مشکل داشته یه برگ برنده پیش خودش نگه داشته. بالاخره میدونسته یه جا به کارش میاد.
کمی فکر میکند و چیزی در ذهنش جرقه میزند. متفکر نگاه به هانیه می‌دهد و می‌پرسد:
-راستی هانیه... ایرج واسش فرق نمی‌کرد با ماشین کی و بزنی... یا از همون اول هدفش مشخص بود؟
-والا خوب میدونست کی قراره بمیره. حتی یادمه خیلی هم خوشحال بود که با یه تیر قراره دو نشون بزنه.
آراد سرش را به نرمی تکان می‌دهد و با تردید لب می‌زند:
-یعنی هدفش بابای پریچهر بود؛ درسته؟
هانیه سکوت می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
آراد نگاه از هانیه می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود. در ذهنش چراهای زیادی شکل گرفته بود؛ احساس می‌کرد پازلی که چیده بود دوباره بهم خورده بود و مجبور بود دوباره از اول تکه هایش را کنار هم بگذارد. ربط پدر پریچهر به این قضیه را نمی‌فهمید و این چیزی بود که بدجور ذهنش را مشغول کرده بود.
-خب نگفت چرا؟ نگفت مشکلش با اون مرد چیه؟
-نه. فقط گفت حتما باید اون باشه.
آراد سرش را به نرمی تکان می‌دهد. خیالی نبود؛ اگر موفق میشد ایرج را گیر بیندازد جواب همه ی این چراهای ذهنش را می‌گرفت. اما اول باید به ترتیب قدم برمی‌داشت. برای رسیدن به ایرج و گیر انداختن او باید مسیر را پله به پله بالا می‌رفت تا به او می‌رسید...
-خب؛ پس تو مطمئنی که کامران از جای فیلم خبر داره... درسته؟
-من مطمئنم کیان آب هم بخوره کامران خبردار میشه.
حرف هایش کاملا با عقل جور در می‌آمد. کامران را می‌شناخت. می‌دانست اگر سرش برود کیان را لو نمی‌دهد و این خیلی کارشان را سخت می‌کرد...
آراد لبخندی می‌زند و با لحن معناداری لب می‌زند:
-و لابد این رو هم می‌دونی که اگه ازش بخوایم کیان و لو نمیده. درسته؟ آخه چرا باید لوش بده؟ اونم به خاطر این که ما ازش خواستیم؟
-درسته... لوش نمیده...
آراد لبخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
-خب پس بگو ببینم... تنها چیزی که باعث میشه لوش بده چیه؟
-این که بترسه...
آراد بشکنی می‌زند و انگشت اشاره اش را به سمتش نشانه می‌گیرد. لبخندش را غلیظ تر می‌کند و با لحن تحسین آمیزی لب می‌زند:
-آفرین. چی باعث میشه کامران بترسه؟
هانیه چشمانش را ریز می‌کند و با لحنی مردد جوابش را می‌دهد:
-نمی‌دونم... آخه من از کجا بدونم؟
-تنها چیزی که باعث میشه کیان و لو بده اینه که بترسه. تنها چیزی که باعث میشه بترسه اینه که حس‌ کنه خودش توی خطره. یعنی باید تهدیدش کنیم...
نگاه به هانیه می‌دهد و متفکر ادامه میدهد:
-می‌تونیم آتویی چیزی ازش بگیریم؟ که تهدیدش کنیم جای فیلم و لو بده؟
هانیه سرش را به معنای منفی بالا می‌اندازد. آراد شانه هایش را بالا می‌برد و بی‌طاقت لب می‌زند:
-پس چی کار کنیم؟
-کامران به این راحتیا به کیان خــ ـیانـت نمیکنه. از طرفی هم وقت واسه آتو گرفتن از کامران کمه... اما یه راه دیگه هست که هم مطمئن تره و هم سریع تر...
آراد ابروهایش را به هم گره می‌دهد و متفکر می‌پرسد:
-چه راهی؟
هانیه این بار رک و بی‌پروا؛ بی اعتنا به این که آراد چه فکری راجبش می‌کند لب می‌زند:
-آدم ربایی!
چشمان آراد از شدت تعجب گرد می‌شوند. ابروهایش را بالا می‌برد و حیرت زده و ناباور لب می‌زند:
-چی؟
هانیه اما بی‌تفاوت و خونسرد جوابش را می‌دهد:
-همین که شنیدی. کامران یه خواهر و مادر داره که اتفاقا خیلی هم سرشون حساسه...
آراد از جایش بلند می‌شود و مردمک های لرزانش را روی هانیه قفل می‌کند. خونسردی دختر در گفتن کلمات او را می‌ترساند. این که ابایی از انجام آن کار نداشت او را می‌ترساند. این که معلوم نبود هانیه تا کجا ممکن است پیش برود او را می‌ترساند... فکر می‌کرد او یک قربانی بوده؛ فکر می‌کرد مجبور به انجام آن کارها می‌شده اما حالا میدید انگار انجام آن کارها او را از خودش دور کرده بود و ذات واقعی اش را تغییر داده بود...
-هانیه هیچ می‌فهمی چی میگی؟ همینم کم مونده آدم دزدی کنم... اونم یه زن و دختر تنها رو!
هانیه از جایش بلند می‌شود. با قدم های تند خودش را به او می‌رساند و با مردمک هایش چشمانش را هدف قرار می‌دهد. از او بابت این نگاه سردش دلخور بود؛ از او بابت این چشمان محکوم کننده اش دلخور بود اما نیازی به گفتن نداشت. چشمان دلخورش وظیفه داشتند دلخوری اش را به رخ او بکشند...
سر تکان می‌دهد و با پوزخند لب میزند:
-الان پیش خودت میگی این دیگه چه جور جونوریه آره؟ میگی این چجور هیولاییه آره؟ من هیولا نیستم شازده آقا. من فقط بلدم با آدمای بد مثل خودشون تا کنم. متأسفانه واقعیت همینه؛ برای این که بتونی با آدمای بد بجنگی باید مثل خودشون بد باشی...
آراد صدایش را بالا می‌برد و اعتراض می‌کند:
-نمی‌تونم هانیه... من نمیتونم یه زن مسن و یه دختر جوون رو بدزدم...
هانیه سرش را عقب می‌برد و باعث ایجاد فاصله بینشان می‌شود. لبخند محوی می‌زند و با چشمانش سر تا پای آراد را براندازد می‌کند.
-می‌دونی توی این چند روز چی و خوب فهمیدم؟ این که تو فقط به درد فکر کردن و حل کردن معما میخوری. پای عمل که میفته شُل می‌کنی... می‌دونی چرا؟ چون دل رحمی. پس شاید کلا اشتباهی وارد این راه شدی... تو مهربونی آراد؛ یه روز این موضوع کار دستت میده...
لبخندش را می‌خورد. قدمی نزدیکش می‌شود و این بار با جدیت لب می‌زند:
-توی دنیای ما به اینجور آدما میگن مهره ی ضعیف. مهره های ضعیف هم زود حذف میشن... پس اگه واقعا می‌خوای برادرت و نجات بدی و با دنیای ما در بیفتی... باید مثل خودمون رفتار کنی. بی رحم...
آراد مردمک هایش را روی اجزای صورتش می‌چرخاند و با تردید نگاهش می‌کند. خیالی نبود اگر ضعیف خطابش می‌کرد. شاید هم ضعیف بود... چرا که قدرت آدم ربایی را نداشت...
هانیه تردیدش را که می‌بیند سری تکان میدهد و می‌گوید:
-اون همه مصمم بودن کجا رفته پس؟ تو که خیلی شعار می‌دادی که واسه نجات داداشت همه کار میکنی...
لبخند معناداری می‌زند و با لحنی کنایه وار ادامه می‌دهد:
-چی شد؟ با اولیش کم اوردی؟ فکر کردی راهی که داری میری آسونه آره؟
-نمیتونم هانیه... ببین؛ مطمئنم یه راه دیگه هست... چه میدونم آتویی چیزی ازش بگیریم... مطمئنم بالاخره یه جایی یه کاری کرده...
هانیه سر بالا می‌اندازد و مخالفت می‌کند. ابرو بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند.
-راهش همینه که گفتم... من میرم؛ این دفعه تو فکراتو بکن. هر وقت تونستی یه کم بد باشی؛ خوب میدونی کجا پیدام کنی شازده...
این را می‌گوید و بی‌اعتنا به آشوبی که در ذهن آراد به پا کرده از جلوی چشمانش محو می‌شود و می‌رود.
آراد به جای خالی اش زل می‌زند. باورش نمی‌شد کارش به اینجا کشیده شده باشد. باورش نمی‌شد مجبور شده تمام ارزش های اخلاقی اش را زیر پا بگذارد. با تهدیدکردن شروع کرده بود و حالا داشت به آدم ربایی فکر می‌کرد. قدم بعدی اش چه بود؟ آدم کشی؟
شاید هم هانیه راست می‌گفت؛ شاید برای شکست دادن یک هیولا... باید هیولا بود!
****************************
پریچهر

به هستی که در حال خرید انواع و اقسام کتاب های کمک درسی دبیرستان بود خيره می‌شوم. بعد از رد شدن در آزمون وکالت که البته خودش هم رد شد و با رتبه اش حسابی گل کاشت نیاز به یک نفر داشتم تا آرام شوم. همین شد که طاقت نیاوردم و رازم را برای هستی گفتم. اولش باور نکرد اما وقتی آراد تأیید کرد باور کرد. اولش حسابی بابت این کار سرزنشم کرد اما وقتی دلایلم را برایش گفتم درک کرد. یا حداقل سعی‌ کرد که درک کند.
آن قدر کتاب روی میز کتاب فروشی بود که حسابش از دستم در رفته بود. هستی بالاخره بعد از رد شدن در آزمون وکالت و سماجت آراد بر این که باید علاقه اش را دنبال کنید رضایت به شرکت دوباره در کنکور داد که البته به نظر من تصمیم مسخره ای است و آدم باید حسابی بی‌کار باشد که بخواهد دوباره کتاب های دبیرستان را بخواند. البته من همیشه تلاش و کوشش کردن را تحسین میکنم؛ اما قضیه برای هستی متفاوت است. هستی از همان اول هم رشته ی حقوق‌ را دوست نداشت و از همان اول میدانستم که در این رشته شکست خواهد خورد.
آراد قرار بود در این راه کمکش کند؛ به او قول داده بود کاری کند زبان های عربی و انگلیسی و همین طور ریاضی و اقتصادش را در کنکور عالی بزند. آخر آراد ریاضی اش به قول معروف بیست است. حتی گفته بود می‌تواند در درس های ادبیات و زبان فارسی کمکش کند که این خیلی به نفع هستی بود. همین تشویق کردن های آراد بود که در نهایت دل هستی راضی به انجام این کار شد.
من هم تصمیم گرفتم برای سال دیگر تلاش کنم؛ باورش برایم سخت است اما کیان امروز صبح به سر کار نرفت. به جایش به کتابفروشی رفت و کلی کتاب حقوقی برایم خرید. قول داده کمکم کند بهترین رتبه را در آزمون کسب کنم! بنده ی خدا از هر راهی استفاده میکند تا به من نزدیک شود...
پلاستیک ها حریف کتاب های گاج و قلم چی هستی نمی‌شوند. این می‌شود که فروشنده کتاب ها را در کارتن می‌ریزد و کارتن را به دست ما میدهد. دو نفری و به زحمت کارتن را از کتاب فروشی بیرون می‌آوریم و در صندوق عقب ماشین من می‌گذاریم.
سوار ماشین که می‌شویم حینی که ماشین را روشن می‌کنم می‌گویم:
-بریم خونتون؟
در ماشین را می‌بندد و جوابم را می‌دهد:
-آره. خونه ی مامانم نه. منظورم خونه ی خودم و آراده.
سری به معنای تأیید تکان می‌دهم و ماشین را از پارک در می‌آورم. پایم را روی گاز فشار می‌دهم و ماشین به حرکت در می‌آید.
-به کجا رسیدین حالا؟
نیم نگاهی به نیم رخش می‌اندازم و متفکر لب‌ می‌زنم:
-چی رو به کجا رسیدیم؟
-قضیه ی آریا رو میگم. چیزی پیدا کردین؟
دستم را روی دنده می‌گذارم. آراد گفته بود نیاز نیست زیاد وارد جزئیاتش کنیم. در همین حد که بداند دنبال مدرک می‌گردیم کافیست. سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌گویم:
-والا هنوز نه... ولی آراد میگه یه فکرایی تو سرشه...
-چه کاریه خب. بیا برو رضایت بده. تو که خودت ولیِ دم حساب میشی...
نفسم را کلافه بیرون می‌دهم. همین است رتبه ی آزمونش شاهکار شده. به خدا قسم که اگر با رضایت دادن من آریا آزاد می‌شد همین حالا او را از ماشین به بیرون پرت می‌کردم و راهم را به سمت دادگاه کج می‌کردم.
انگشت اشاره ام را به سمتش می‌گیرم و با لحنی جدی زمزمه میکنم:
-براساس ماده 612 قانون مجازات اسلامی اگر قاتل شاکی نداشته باشه... و یا شاکی گذشت کنه... و حالا به هر علتی که متهم قصاص نشه در صورتی که عملش باعث اخلال در نظم جامعه شده باشه یا اینکه عدم مجازاتش باعث جری شدن قاتل یا سایرین بشه قاتل به 3 تا 10 سال حبس محکوم میشه...
دستم را پایین می‌آورم. دوربرگردان را دور میزنم و ادامه میدهم:
-فکر کردی من دارم زور چی رو می‌زنم؟ اینی که بقیه فکر میکنن من قرار نیست رضایت بدم فقط به خاطر اینه که کیان شک نکنه. فکر می‌کنی من رضایت نمیدم و می‌زارم آریا قصاص شه؟
با احساس درد در قفسه ی سـ*ـینه ام دستم را رویش می‌گذارم و چهره ام از درد در هم می‌رود. نمیدانم چرا هر وقت حرف از قصاص و اعدام می‌شود با اینکه میدانم چنین اتفاقی نمی‌افتد قفسه ی سـ*ـینه ام از درد تیر‌ می‌کشد. شاید درد روحم زیاد شد؛ لبریز شد و به جسمم سرایت کرد...
نفسم را بیرون‌ می‌دهم و با صدای ضعیفی زمزمه میکنم:
-من نمی‌خوام آریا بی‌گـ ـناه زندان بیفته. حتی یه روز...
به سمتم می‌چرخد و صدایش را کلافه بالا می‌برد:
-باباجان زور چی رو دارین می‌زنین شماها؟ طرف فکر همه جا رو کرده... حساب شده قدم برداشته... ببخشید ولی گاهی باید قبول کنی نمیشه...
همیشه این ناامیدی و این اخلاقش که زود تسلیم می‌شد و به حداقل رضایت می‌داد روی اعصابم بود. همیشه زود کم می‌آورد و به چیزی که هست راضی می‌شد. حاضر نبود کمی به خود زحمت دهد و حداقل شانسش را امتحان کند.
فشاری که رویم است خشم درونم را شعله ور می‌کند. بی‌اراده کنترلم را از دست می‌دهم و به یک باره فریاد می‌کشم:
-اگه قرار بود تهش به این ختم بشه که رضایت بدم دیگه واسه چی این راه و انتخاب‌ کردم؟ هان؟ می‌نشستم تو خونه ی خرابم و اونجا منتظرش می‌موندم... گفتنش واسه ی تو راحته...
از صدای فریادم جا می‌خورد و نفس در سـ*ـینه حبس می‌کند. به داد و فریادهایم عادت داشت اما گاهی اینگونه جا می‌خورد...
به نفس نفس می‌افتم. فضای جلویم تار و مه آلود می‌شود و با صدایی دورگه شده از بغض ادامه می‌دهم:
-گفتنش واسه ی تو راحته چون کسی‌ که دوسش داری پشت میله های زندان نیست... چون آه و نفرین خونوادت دنبالت نیست... چون خونوادت طردت نکردن... چون عشقت طردت نکرده... چون با کسی که ازش متنفری زندگی نمی‌کنی... چون بین عشقت و خونوادت قرار نگرفتی... چون...
ادامه ی حرفم را می‌خورم و نفسم را سنگین بیرون می‌دهم. پلک میزنم و سد چشمانم را می‌شکنم. گرمی اشک را که روی صورتم حس میکنم صدایم را پایین می‌آورم و آهسته زمزمه میکنم:
-گفتنش واسه ی تو راحته چون تو آواره نشدی... هیچ فکر کردی بعد از این قضیه چی میشه؟ هیچ فکر کردی بعدش تکلیف من چی میشه؟ منی که هم خونوادم طردم کردن و هم آریا؟ هیچ فکر کردی کجا باید برم؟ هیچ جا... هیچ فکری هم ندارم که کجا... چون من وقتی این راهو انتخاب کردم به بعدش فکر نکردم... فقط به نجات آریا فکر کردم و بس... من جاضر شدم به خاطر اون از خودش بگذرم... پس تروخدا... تروخدا بهم نگو همه ی اینا قراره به هیچ ختم بشه...!
صدای هق هقش کنار گوشم بلند می‌شود. حق دارد... این روزها از زندگی ام می‌توان یک فیلم تراژدی ساخت. دستش را روی شانه ام می‌گذارد. خودش را نزدیک می‌کند و سرش را روی شانه ام می‌گذارد. لرزش شانه هاه هایش نشان می‌دهد دارد به حال بدبختی ام گریه می‌کند...
دست چپم را روی فرمان می‌گذارم و دست راستم را روی کمرش می‌گذارم. حواسم را به خیابان میدهم و کمرش را نوازش میکنم. شانه ام از اشک هایش خیس می‌شود. رسم دوستی است دیگر؛ رسمش این است که درد را من بکشم و اشک را او بریزد...
به نرمی از خودم جدایش می‌کنم. هنگامی که سرش را عقب می‌برد آب بینی اش را مثل همیشه بالا می‌کشد و می‌نالد:
-ببخشید... تروخدا ببخشید... بیا پیش خودم بعدش... به خدا اگه آراد چیزی گفت پرتش میکنم بیرون...
تک خنده ای میکنم. او اگر می‌گفت از روی معرفتش می‌گفت. آراد هم اگر می‌گفت باز از روی معرفتش بود اما...
نفسم را بیرون‌ می‌دهم و با شيطنت لب میزنم:
-خیلی خب حالا آبغوره نگیر بزار رانندگیم و بکنم. نمی‌خوام تصادف کنیم بعد آراد بیفته به جونم...
در میان گریه اش می‌خندد. بی انصافی نکردم؟ او هم کم نکشید... او هم چندین ماه مرد و زنده شد... چندین ماه اشک ریخت و با ناامیدی زندگی کرد...
نگاهم به ستاره ها می‌افتد و یاد حرف هستی می‌افتم که گفته بود فالگیر به او گفته ستاره های او و آراد را کنار هم ندیده. حرف فالگیر که دروغ از آب در آمد... اما شاید هم از اول قرار نبوده ستاره های من و آریا دد کنار هم باشد...
ماشین را جلوی خانه پارک می‌کنم. از ماشین پیاده می‌شویم. نگاه به هستی می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم:
-کارتن و نمیاری تو؟
سرش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند.
-نه بابا اندازه خر خان وزن داره. الان میگم آراد بیارش تو.
توجهم به صدای پینو که از داخل حیاط شنیده می‌شد جلب می‌شود. به سمت در می‌روم و توصیه وار لب میزنم:
-هستی تازه از کما در اومده. خطرناک نیست؟
اخم کم رنگی‌ می‌کند و با ترش رویی می‌گوید:
-نه بابا چه خبره...
کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند. حرکت میکنم و پشت سرش راه می‌افتم. وارد حیاط که می‌شود با دیدن دختری که در وسط حیاط ایستاده بود و پینو را در بغـ*ـل داشت پاهایش بی‌جان می‌شود و در جایش خشک می‌شود.
ابروهایم را به هم می‌دوزم و چشمانم را ریز می‌کنم. چهره ی دختر برایم آشنا بود... خیلی آشنا... مردد قدمی به جلو برمیدارم؛ البته... این همان دختری است که سال قبل یک بار به مغازه پدرم آمد و حسابی هم بد نگاهم کرد... اما این جا چه می‌کرد؟ یعنی ربطی به این اتفاقات داشت؟
او هم از دیدن ما جا خورده بود. سر و وضع عجیب و غریبی داشت... آستین هایش را تا روی آرنجش تا زده بود و روی ساعدش خالکوبی مار داشت. شلوارش کوتاه بود و بند عجیبی دور ساق پایش بسته بود... اما با آن همه عجیب بودن آرایش زیادی نداشت. موهای قهوه ای رنگش را بیرون ریخته بود و گردنبندی با طرح افعی در گردن داشت. انگار به مار علاقه ی زیادی داشت...
هستی نگاه بدی به سر تا پایش می‌اندازد و در حالی که به سمتش می‌رود طلبکار لب میزند:
-شما؟
دختر بی‌حرف به هستی خیره می‌شود. بعد از چند ثانیه سکوت نگاهی به خانه می‌اندازد و در حالی که از کنار هستی گذر می‌کند آهسته لب می‌زند:
-آراد بهت میگه...
جفت ابروهای هستی بالا می‌پرند و چشمانش گرد می‌شوند. از این که دختر آراد را به اسم کوچک صدا می‌زند حسادت در نگاهش جان می‌گیرد. صدایش را بالا می‌برد و با لحنی حق به جانب لب می‌زند:
-ببخشید؟!
دختر بی‌حرف از کنارش گذر می‌کند و به سمت در می‌رود. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و به دنبالش راه می‌افتم. دست دراز می‌کنم و بازویش را میگیرم. با خشونت او را به سمت خودم می‌چرخانم و با اخم نگاهش می‌کنم.
-من تو رو می‌شناسم...
بازویش را با شدت از دستم خلاص می‌کند و با ترشرویی لب می‌زند:
-خب که چی؟
بی‌اراده سر می‌چرخانم تا نگاه به هستی دهم اما با جای خالی اش رو به رو می‌شوم. کی به داخل رفت که من متوجه نشدم؟ خدای من؛ الان است که صدای داد و فریادش بلند شود و آراد را مؤاخذه کند. فقط امیدوارم ناراحتی و دلخوری ای پیش نیاید... همین الانش هم زندگی هایمان تلخ و داغان است... دیگر نیازی به بدتر شدن ندارد!
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    علی رغم میلم آن دختر عجیب و مرموز را بی‌خیال می‌شوم و بدون آن که در را ببندم به سمت خانه قدم تند می‌کنم. در را باز می‌کنم و با هستی ای رو به رو می‌شوم که با خشم منتظر چشم به دهان آراد دوخته بود و آرادی که معلوم بود زبانش بند آمده و حرفی برای گفتن ندارد.
    با شنیدن صدای قدم هایم هستی به سمتم می‌چرخد. خنده ی عصبی ای می‌کند و با سر به آراد اشاره می‌کند.
    -می‌بینیش؟ هر چی بش میگم دختره کی بود لال مونی گرفته...
    نگاهم را بینشان می‌چرخانم و چیزی نمی‌گویم. سر می‌چرخاند و دوباره به آراد نگاه می‌کند. عصبی قدمی به سمتش برمی‌دارد و بی‌طاقت فریاد می‌کشد:
    -با توام آراد... میگم این کی بود تو حیاط؟
    مردمک هایم را روی آراد قفل می‌کنم. عاجزانه نگاهم میکند؛ انگار با چشمانش می‌خواهد بگوید لااقل من یکی قضاوتش نکنم. من قضاوتش نمی‌کنم؛ می‌دانم این روزها بخاطر قضیه ی آریا با آدم های مختلفی رفت و آمد می‌کند. از طرفی؛ اوضاع خراب تر از آن است که بخواهد به خــ ـیانـت و این چیزها فکر کند. بعدش هم؛ مگر هستی از عشق او نسبت به خودش باخبر نیست؟
    نگاهی به اطراف می‌اندازد و شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد. نگاه به چهره ی پریشان هستی می‌دهد و خونسرد لب میزند:
    -خب...
    دهانش بسته می‌شود و تنها همین یک کلام جوابی‌ است که هستی می‌گیرد.
    هستی عصبی سرش را تکان میدهد و با لحن طلبکاری می‌گوید:
    -خب؟
    -خب...
    -خب چی؟
    آراد قدمی به سمتش برمی‌دارد. دست هایش را برای آرام کردنش به سمتش می‌گیرد و آهسته لب می‌زند:
    -ببین؛ اون چیزی که فکر میکنی نیست...
    هستی ابروهایش را به هم می‌دوزد. سرش را تکان میدهد و حق‌به جانب می‌گوید:
    -خب باشه. پس بگو تا فکر دیگه ای نکنم...
    آراد بی‌حرف خیره اش می‌شود. ناچاری و درماندگی مردمک هایش را پر می‌کند. کاش هستی خشمش را کنار می‌گذاشت تا چشمانش باز شود و بتواند از نگاهش همه چیز را بخواند. کاش او را تحت فشار نگذارد و با قلبش به او اعتماد کند...
    اگر آدمی که نخواهد حرف بزند را لای منگنه بگذاری و به او فشار بیاوری برای خلاصی خودش به اجبار دست به دروغ میزند.
    آراد نفسش را بیرون می‌دهد و با لحنی آهسته به نرمی لب می‌زند:
    -ببین این و نمیتونم بهت بگم... ولی به خدا قسم اون چیزی که فکر میکنی نیست...
    پلک هایم را روی هم می‌گذارم. این جمله رسما یک جرقه بود. جرقه ای که به دعوایی بد تبدیل خواهد شد...
    این را در شیراز فهمیده بودم؛ فهمیده بودم که آراد سیاستش‌ را ندارد که با زن چگونه رفتار کند. چون نمی‌خواهد دست به دروغ بزند مجبور است مخفی‌ کاری کند. دروغ یا مخفی کاری فرق ندارد؛ هر دوی آن ها زاده ی بی‌اعتمادی اند و آراد اینگونه با زبان بی‌زبانی می‌گوید به هستی اعتماد ندارد. صبر کن ببینم... نکند واقعا اعتماد ندارد؟
    پلک هایم را از هم فاصله می‌دهم. چهره ی هستی را نمی‌بینم اما شرط می‌بندم بغضش ترکیده و این از لرزش شانه هایش کاملا گویا است. اشک می‌ریزد؛ چرا که زبانش قادر به بیان دردی که می‌کشد نیست...
    میان گریه اش می‌خندد و کنایه وار لب می‌زند:
    -نمی‌تونی؟ نمی‌تونی بگی دختری که تو خونه ی ما بود و خیلی صمیمی اسمت و صدا کرد کی بود هان؟ نمی‌تونی نه؟
    آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحنی ملتمس می‌نالد:
    -هستی به خدا...
    -خفه شو... اگه قضیه برعکس بود چی؟ اگه میومدی خونه و یه مرد رو تو حیاط می‌دیدی که خیلی صمیمانه اسمم و صدا میکنه چی؟ و بدتر از همه اگه من بهت نمی‌گفتم طرف کیه چی؟
    سردرگمی چهره ی آراد را پر می‌کند. کاملا معلوم بود جوابی برای گفتن ندارد. کاملا معلوم بود نمی‌تواند برعکس این موقعیت را تصور کند...
    هستی به سمتش قدم برمی‌دارد. تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -جوابی نداری نه؟ نمی‌تونی تصور کنی نه؟ چرا...؟ واسه ی من گناهه اما چون تو مردی واست عیب و گـ ـناه نیست نه؟
    درد هستی آن دختر نبود؛ از عشق آراد مطمئن بود. دردش بی‌اعتمادی‌ بود. دردش مخفی‌ کاری بود... یاد شب خواستگاری ام می‌افتم. آریا درست می‌گفت... اعتماد تنها چیزی است که یک رابـ ـطه و یک عشق را سرپا نگه می‌دارد. لبخند محوی روی لب هایم شکل می‌گیرد؛ چه قدر آن شب حرف هایش به دلم نشست... چه قدر آن شب خوشحال بودم؛ فکر می‌کردم همه چیز تمام است... نگو تازه شروعش بوده!
    سکوت آراد کم کم روی اعصابم می‌رود. سعی می‌کردم نگاهشان نکنم و دخالتی نکنم اما نمی‌توانستم نگاه سرکشم را از آن ها بگیرم...
    هستی می‌چرخد و نگاهش با نگاهم گره می‌خورد. در چشمان به اشک نشسته اش خشمی خانه کرده بود. خشمی که با دیدن نگاه ترحم آمیزم بیشتر جان می‌گیرد. دست خودم نبود؛ یک لحظه دلم برای تقلایش سوخت... یک لحظه؛ فقط یک لحظه نگاهم رنگ ترحم گرفت...
    به یک باره دستش را بلند می‌کند و به سمت آراد می‌چرخد. فرود آمدن دستش روی صورت آراد مصادف می‌شود را هین بی‌اراده ی من... آن قدر حرکتش را ناگهانی انجام داد که آرادی که انتظارش را نداشت کنترلش را از دست می‌دهد و به یک سمت می‌چرخد... دستش را روی گونه اش می‌گذارد و باز هم سکوت...
    هستی کمی خم می‌شود. انگشت اشاره اش را به سمتش می‌گیرد و در حالی که سعی می‌کند لرزش صدایش را کنترل کند با صدای دورگه ای لب می‌زند:
    -این و زدم نه بخاطر خــ ـیانـت و هر کوفت و زهرمار دیگه ای... این و زدم بخاطر توهینی که بهم شد... زدم به خاطر این که شخصیتم خورد شد...
    آراد قامتش را صاف می‌کند و ناباور به هستی نگاه می‌کند. چشمانش پر از حرف بود اما زبانش قاصر از هر گونه حرفی. انگار منتظر بود چشم هایش بی‌گناهی اش را ثابت کنند اما پرده ی خشم هستی ضخیم تر از آن بود که به هستی اجازه ی دیدن آن بی‌گناهی را در چشمان آراد دهد.
    بغضش دوباره می‌شکند. همیشه در نگه داشتن بغضش ضعیف‌ عمل می‌کرد و به اصطلاح اشکش دم مشکش بود.
    نفسش را بیرون می‌دهد و با گریه می‌نالد:
    -کاش داغت به دلم می‌موند آراد...
    چشمانم از حیرت گرد می‌شوند. خودش هم نفسش در سـ*ـینه حبس می‌شود و چهره اش را ناباوری پر می‌کند. سکوت سنگین و خفه کننده ای بر فضا حاکم می‌شود. انگار همه گُر گفته بودند؛ هیچ کس... حتی خود هستی هم انتظار نداشت آن کلمات را از دهانش بیرون بفرستد. در کسری از ثانیه پشیمانی در چهره اش جان میگیرد اما غرورش مانع از آن می‌شود که آن را بروز دهد...
    آراد اما با همان چشمان پرحرف نگاهش می‌کند. چشمانش شکستش را فریاد میزد اما به رسم مرد بودن دم نمی‌زد. حس می‌کنم نمی‌خواهد دروغ بگوید؛ برای همین سکوت کرده. چرا که اگر لب باز کند جز حقیقت چیز دیگری نمی‌گوید. باید با خودم رو راست باشم؛ اگر من بودم تا حالا چند دروغ سوار کرده بودم و خودم را خلاص کرده بودم...
    آراد قدمی به سمتش برمی‌دارد. دستش را به سمتش دراز می‌کند و به نرمی لب می‌زند:
    -باشه هستی. بیا بشین یه کم آروم شو تا حرف بزنیم.
    آن هستی؛ هستی همیشگی نبود. هستی عاشق‌ نبود. هستی ای بود که خشم چشمانش‌ را کور کرده بود و غرور کنترل رفتارش را به دست گرفته بود. با خشونت دست آراد را پس می‌زند و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید به سمتش می‌گیرد:
    -به من دست نزن...
    دستش را پایین می‌آورد. خنده ای از روی حرص می‌کند و می‌گوید:
    -فکر می‌کردم واسه با هم بودن دو نفر عشق کافیه... الان میفهمم عشق فقط یه قسمتشه...
    ترس در چشمان آراد خانه می‌کند. چشمانش پر از التماس بود؛ التماسی که توان به زبان آوردنش را نداشت. حرف‌ های هستی‌‌ گواه بدی می‌داد... یک بویی می‌آمد؛ بوی بر هم زدن یک عشق... بوی ناامیدی به دوام یک عشق... بوی جدایی...
    -دیگه بسه... بسه هر چی‌ تحمل کردم. یک هفتست آراد... یک هفتست که بهت پیله کردم داری چی کار میکنی و تو فقط‌ یک کلام جواب دادی؛ این که داری دنبال مدرک می‌گردی و هنوز به جایی نرسیدی...
    مکث می‌کند. تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -شایدم به یه جایی رسیده باشی... شایدم یه چیزایی میدونی اما من و محرم نمیدونی... ولی دیگه بسه؛ با کارای قایمکیت کنار اومدم چون کور بودم. چون دوست داشتم... ولی دیگه با این که یه زن و میاری توی خونه ای که قرار بود خونمون باشه... و اونقدر برام ارزش و احترام قائل نیستی که بهم بگی کیه و واسه چی باهات صمیمیه... این و دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...
    قبلا فکر می‌کردم بدترین درد برای یک عاشق عشق یک طرفه و نرسیدن به معشوق است. حالا می‌بینم درد بدتر رسیدن به معشوق و بعد ناامیدی از اوست. هیچ دردی بدتر از آن نیست که ببینی عشقتان دیگر به محکمی قبل نیست. این که ببینی دروغ و بی‌اعتمادی پایه های عشقتان را سست کرده است.
    -واسه همین اومدی اینجا آره؟ واسه همین جدا کردی؟ که هی کارا قایمکی کنی و دختر بیاری خونه آره؟ خونه ی من؟
    کاش هستی قضاوت نکند. او که نمی‌داند اما من خوب فهمیده ام آراد سیاست ندارد. اگر داشت که تا حالا با حیله و کلک چند دروغ سر هم میکرد و هستی را به اصطلاح با محبت خر می‌کرد.
    دل سرکشم فرمان میدهد جلو بروم و از یک اتفاق تلخ جلوگیری‌ کنم اما منطقم حکم می‌کند سر جایم بایستم و دخالت نکنم. در دو راهی بدی گیر افتاده ام. در جنگم، جنگی بین دل و عقل...
    هستی دستش را بالا می‌برد و با آستینش صورت خیسش را پاک می‌کند. محکم جلویش می‌ایستد بدون آن که ذره ای بلرزد. این اولین باری است که هستی را این همه محکم می‌بینم. این محکم بودنش را دوست دارم؛ سال ها بود آرزو داشتم یک بار این گونه محکم ببینمش اما نه برای این کار... نه برای جدایی...
    لب باز می‌کند و بدون آن که ذره ای لرزش و تردید به صدایش وارد کند کلمات را بهم متصل می‌کند:
    -دیگه تمومه آراد... من به محض این که رسیدم خونه به مامانم میگم زنگ بزنه به دایی و بگه عروسی به هم خورده. من و تو تلاش کردیم با هم کنار بیایم اما نشد...
    هیچ چیز بدتر از آن نیست که برای عشقت بجنگی؛ به دستش بیاوری و بعدا به نقطه ای برسی که مجبور باشی با دست های خودت آن را پس بفرستی. هیچ چیز بدتر از یک شکست نیست... بدتر از بر باد رفتن تمام آرزوها و برنامه هایت نیست... و هیچ چیز... هیچ چیز بدتر از خاطراتی که هیچ وقت فراموش نخواهند شد نیست...
    هستی را درک میکنم. من هم آریا را پشت میله های زندان ول کردم. من هم عشقم را با دست های خودم پس فرستادم... نه من و نه هستی؛ هیچ کدام دلمان نخواست... اما اجبار بود... این اجبار برای هر کداممان به نوعی متفاوت بود اما به هر حال اجبار بود...
    هستی چند لحظه به آراد خیره می‌شود. شاید هنوز اميدوار بود؛ اميدوار به این که آراد واکنشی نشان دهد. حرکتی به خود دهد و نگهش دارد...
    بعد از چند ثانیه از او رو می‌گیرد و قدمی به سمت جلو برمی‌دارد. آراد که رفتنش را می‌بیند انگار تازه به خود می‌آید. انگار نمی‌توانست رفتن و دور شدنش را ببیند. با قدم های بلند خودش را به او می‌رساند؛ بازویش را می‌گیرد و او را به سمت خودش می‌چرخاند.
    -هستی... هستی این مسخره بازیا چیه؟ به خدا قسم من کاری نکردم... الان یعنی چی این کارت؟
    هستی تقلا می‌کند دستش را خلاص کند اما به در بسته می‌خورد. با اخم نگاهش می‌کند و می‌غرد:
    -گفتم دردم این چیزا نیست. دردم اینه که بهم توهین کردی آراد. غرورم و خورد کردی... دردم اینه که انگار تو زندگیت هیچ ارزشی ندارم... می‌فهمی؟
    -نه به خدا... نه به خدا...
    سرش را تکان میدهد و بی اعتنا به حضور من در آن جا با لحنی ملتمس ادامه می‌دهد:
    -هستی من دوست دارم...
    دلم برایش می‌گیرد. چه قدر صادقانه و پاک آن جمله را گفت. چه قدر محکم و بی‌تردید آن جمله را گفت. و چه قدر دلگیرکننده بود آخرین تقلاهایش برای نگه داشتن هستی...
    هستی لبخند محوی می‌زند. بازویش را از بین دست آراد بیرون می‌کشد و می‌گوید:
    -همین چند دقیقه پیش گفتم آراد. عشق به تنهایی‌ کافی نیست... حالا که دوست داری آزاد باشی و هر غلطی دلت می‌خواد انجام بدی..
    دست هایش را بلند می‌کند. به خانه اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -پس بفرمایید...
    این را می‌گوید و بی‌درنگ می‌چرخد و حرکت می‌کند. از کنارم گذر می‌کند و از خانه بیرون می‌رود. حرکت میکنم تا به دنبالش بروم اما لحظه ی آخر می‌ایستم و نگاهم را به آراد می‌دهم.
    لب باز می‌کنم و با لحن دلگرم کننده ای می‌گویم:
    -من باهاش حرف میزنم... سعی میکنم آرومش کنم...
    خاموش نگاهم میکند. آراد بود؛ ویژگی اش آن بود که احساسش را فقط از طریق چشمانش نشان دهد. چشمانی که حالا با ترس و غم پر شده بودند و سایه ی غم رنگ عسلی‌شان را تیره کرده بود...
    آن شب هیچ کس شکستش را ندید؛ غمش را هم ندید... مرد بود و محکوم بود به دم نزدن. آراد بود و معروف بود به در خود ریختن... دنیایی که در آن مردها را محکوم به دم نزدن می‌کنند دنیای بی‌رحمیست...
    دنیای بی‌رحمیست و قاضی بی‌رحم تری هم دارد...
    *******************
    تمام طول راه در سکوت سپری می‌شود. هستی نگاهش را به خیابان دوخته بود و هیچ کلمه ای بر زبان نیاورده بود. من هم حرفی نزده بودم. نمی‌خواستم تا خودش نخواهد چیزی بگویم اما سکوتش کم کم دارد نگرانم می‌کند.
    کمی سرعت ماشین را کم می‌کنم. نیم نظری به سویش می‌اندازم و آهسته لب میزنم:
    -هستی؟
    سکوت تنها جوابی است که می‌گیرم...
    دوباره نگاهش می‌کنم و با مهربانی صدایش می‌کنم:
    -خانمی؟
    نفس هایش به یک باره سنگین می‌شوند. چهره اش در هم می‌رود و دستش را روی صورتش می‌گذارد و این می‌شود ترکیدن بغضش و آغاز گریه اش... از چهره اش معلوم بود فقط جسمش را آورده. معلوم بود تکه ای از دلش نه... بلکه تمام دلش را آن جا جا گذاشته...
    ماشین را گوشه ای پارک می‌کنم و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم خالی شود و گریه‌اش تمام شود.
    بعد از چند ثانیه صدای گریه اش رو به تحلیل می‌رود و با بغض می‌نالد:
    -بسه دیگه؛ دیگه دلم خون شد. چند سال دلم خون بود که آیا من و میخواد یا نمیخواد... چند ماه دلم خون مخفی‌ کاریاش بود... چند ماه دلم خون بود که آیا به هوش میاد یا نه... دیگه بسه... آراد یه دندون لقه... باید کندش... نمی‌خوام... عشقی که همش عذاب باشه رو نمیخوام...
    دستم را روی شانه اش می‌گذارم. به نرمی نوازشش می‌کنم و می‌گویم:
    -هستی جان زود قضاوت نکن... مطمئنم یه دلیل محکم واسه این کارش داره...
    -چه دلیلی داره؟ خودت و بزار جای من... اگه آریا بود می‌تونستی همچین توهینی و تحمل کنی؟ این که تو رو در حدی ندونه که رازش و بهت بگه... می‌تونستی تحمل کنی؟ تحمل می‌کردی تو روت بایسته و بهت بگه مسئله ی شخصیه یا نمی‌تونم بگم؟
    ازش فاصله می‌گیرم و نگاهم را به خیابان می‌دهم. آدم ها بسته به شرایط خواسته های متفاوت دارند. مثلا من الان از ته دلم می‌خواهد آریا باشد... حالا می‌خواهد توهین بکند یا هر چه... اما فقط باشد... اما نمی‌دانم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم باز هم این را می‌خواهم یا نه!
    ****************************
    به سمت خانه ی کیان حرکت میکنم. هر چه در بین راه خیلی با هستی حرف زدم و سعی کردم منصرفش کنم اما‌ مرغش یک پا داشت. می‌گفت امیدی به این رابـ ـطه ندارد و ادامه دادنش مانند نگه داشتن یک سم قوی در بدن است.
    نمی‌دانستم حق را به کدامشان بدهم چون هر کدام تا اندازه ای حق داشتند. آراد مخفی‌ کاری می‌کرد و صد البته مطمئنم که پشت این کارش دلیل داشت. و همین کارش هم باعث شده بود هستی خود را محرم او و شریک زندگی اش نداند.
    ترجیح می‌دهم قضاوت و دخالت نکنم. این موضوعی است که خودشان باید بین خودشان حلش کنند. فقط امیدوارم این جدایی زیاد طول نکشد...
    بعد از آن که ماشین را در پارکینگ پارک می‌کنم به سمت آسانسور می‌روم. چون شب است و دیروقت برخلاف روز جلوی آسانسورها خلوت است. دستم را روی دکمه ی آسانسور فشار می‌دهم و منتظر می‌مانم.
    بعد از آن که درش باز می‌شود واردش می‌شوم و به طبقه ی موردنظرم می‌روم. کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. به محض وارد شدنم بوی غلیظ سیگار وارد ریه ام می‌شود و چهره ام در هم می‌رود. کیان سیگار کشیده بود؟ چه قدر سیگار کشیده بود که این همه بویش پخش شده بود؟
    در را به آرامی می‌بندم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. در بالکن باز بود و کیان در آن جا ایستاده بود و نگاهش را به شهر دوخته بود.
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم. کیفم را روی مبل می‌گذارم و مردد به طرف بالکن قدم برمیدارم.
    وارد بالکن که می‌شوم بدون آن که ذره ای واکنش نشان دهد آهسته لب می‌زند:
    -گفتی می‌مونی پیش هستی.
    نگاهم روی سیگاری که در دستش بود ثابت می‌ماند. نگاهم را بالا می‌برم و روی چهره اش قفل می‌کنم.
    -آراد خونه بود. دیگه من نموندم.
    -آهان.
    نگاهم را ازش می‌گیرم و به شهر می‌دهم. یعنی چه اتفاقی افتاده که این گونه غمگین شده؟
    -عمو اردلان اینجا بود...
    سر می‌چرخانم و به نیم رخش خیره می‌شوم. دلم برای عمو اردلان هم خیلی تنگ شده... برای محبت های پدرانه اش که سعی می‌کرد آن ها را پشت نگاه محکم و مقتدرش حفظ کند... برای این که سعی می‌کرد برایم پدری کند بدون آن که غرورم بشکند...
    در جلد بی‌تفاوتم فرو می‌روم و بی‌تفاوت لب میزنم:
    -چش بود؟
    -می‌گفت برو خودت و تسلیم کن...
    تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -آخه چطور خودم و تسلیم کنم وقتی من کاری نکردم؟
    قبل تر که این جمله را می‌گفت و اظهار بی‌گناهی می‌کرد چون فکر می‌کردم گناهکار است و دروغ می‌گوید دستانم از عصبانیت مشت میشد و دلم میخواست سرش را به دیوار بکوبم. اما این بار نه دست هایم مشت شد و نه خشمگین شدم...
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -پدره دیگه. واسه نجات بچش دست به هر کاری می‌زنه.
    سرش را به نرمی تکان می‌دهد و با لحنی که کمی غم پشتش نهفته بود لب میزند:
    -آره. خیلی خوبه پدری داشته باشی که پشتت باشه...
    حس میکنم کنایه ای در حرفش پنهان است. نگاهش می‌کنم و ابروهایم را از کنجکاوی به هم نزدیک می‌کنم.
    خوشبختانه نمی‌گذارد کنجکاوی ام به درازا بکشد. پوزخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -میدونی من از وقتی خودم و شناختم یه پام خونه ی عمو اردلان بود و یه پام خونه ی خودمون. یا بهتر بگم دخمه ی خودمون. دخمه ای که تا پات و میذاشتی توش همش کتک کاری بود و سر و صدا...
    این اولین بار است که از زندگی اش برایم می‌گوید. از زندگی گذشته اش... دلم میخواهد بدانم؛ بدانم چه اتفاقی افتاده و چه به او گذشته که او را به این نقطه رسانده... می‌خواهم بدانم چه چیزی او را به این آدم عقده ای و کینه ای تبدیل کرده...
    -از اون ور تا با مامانم می‌رفتیم خونه‌ی عمو اردلان انگار وارد بهشت می‌شدیم... من خیلی دوست داشتم اون بهشت رو داشته باشم؛ شاید بگی تو هم اونجا بزرگ شدی و اون بهشت رو داشتی... اما همیشه یه چیزی توی وجودم بهم می‌گفت این یه بهشت مصنوعیه... من پدر خودم و می‌خواستم؛ خونه و خونواده ی خودمون رو می‌خواستم. می‌خواستم توی همون دخمه ی خودمون باشیم اما با آرامش زندگی کنیم. می‌خواستم پدرم محبت کنه... من پدر داشتم؛ واسم سخت بود پدر یکی دیگه بهم محبت کنه... پدر یکی دیگه خرجم کنه...
    پوزخندی می‌زند و با لحن خنده آلودی ادامه می‌دهد:
    -این قدر تو خونمون دعوا و کتک کاری داشتیم که دیگه فکر میکردم این واسه همه صدق می‌کنه. فکر می‌کردم همه جا اینجوره. فکر میکردم فقط مامانا محبت میکنن. باباها نه... تا این که یه روز دیدم آریا یکی از عتیقه ها خونشون رو شکوند. این صحنه رو که دیدم بهش گفتم فرار کن الان بابات می‌کشت. واقعا واسم جا افتاده بود که اگه باباش ببینه می‌کشتش چون اگه بابای من بود جوری میزدت که جونت در بیاد... دیدم هر چی بهش میگم فرار کن فرار نمیکنه. من داشتم می‌لرزیدم و اون بدون ترس سر جاش ایستاده بود و داشت به باباش که داشت نزدیکش می‌شد نگاه می‌کرد. آریا کفش پاش نبود؛ ولی باباش کفش پاش بود. دیدم از رو شیشه ها رد شد و با احتیاط آریا رو بغـ*ـل کرد. بعدش که پاهاش و نگاه کرد ببینه شیشه رفته تو پاش یا نه. وقتی خیالش راحت شد خندید. خنده ای که من هیچوقت از بابام ندیدم. بعدم شکمش و قلقلک داد و بهش گفت بازم خراب کاری کردی؟ آریا هم بی‌خیال تو بغلش می‌خندید. بعدش باباش بوسش کرد و گفت فدای سرت. بعدم در حالی که دوتایی می‌خندیدن رفتن...
    سیگارش را از بالکن به بیرون پرتاب می‌کند. نفسش را سنگین بیرون میدهد و با لحن به غم نشسته ای ادامه می‌دهد:
    -اونجا بود که فهمیدم باباها هم محبت میکنن. فهمیدم باباها هم بلدن محبت کنن و بچه هاشون و دوست داشته باشن...
    هیچ وقت فکرش نمی‌کردم روزی بیاید که بایستم و به درد و دل های کیان گوش بدهم. و هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که برایش دل بسوزانم! زندگی گاهی بازی های خنده داری راه می‌اندازد...
    نمی‌توانم قضاوتش کنم. جای او نبوده ام؛ نمی‌دانم اگر من جایش بودم هم یک آدم عقده ای و عصبی می‌شدم یا نه... اما قبول دارم که کودکی سختی داشته... اما باز هم نمی‌دانم یک کودکی سخت دلیل موجهی برای تبدیل شدن به یک انسان عقده ای با مشکلات روانی است یا نه!
    به سمتم می‌چرخد. نیم نظری به سویم می‌اندازد و در حالی که به سمت در می‌رود بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -راستی چند تا کتاب دیگه هم واست گرفتم. گذاشتم رو کتابات...
    لبخندی می‌زنم. سرم را تکان می‌دهم و آهسته زمزمه میکنم:
    -ممنون. لطف کردی.
    لبخند محوی می‌زند و می‌رود. باورم نمی‌شود این را میگویم اما در دلم یک نور امید روشن شده. امید به آن که کیان هم می‌تواند یک زندگی جدید را شروع کند. اگر بتواند کینه و نفرتش را کنار بگذارد و خلاء‌های وجودش را با عشق پر کند می‌تواند شروعی دوباره داشته باشد. اما متأسفانه آن کسی که باید خلاء‌های وجودش را با عشق و محبت پر کند من نیستم...
    در حال حاضر بعد از آریا انگشت اتهام همه به سمت اوست. می‌تواند فیلم را تحویل دهد و خودش را خلاص کند. بعد هم ی جوری خودش را از بقیه ی اتهامات خلاص کند. اما همین که این کار را نمی‌کند و می‌خواهد از خواهرش محافظت کند... یعنی‌ هنوز ذره ای انسانیت دارد...!
    *********************************
    راوی

    نگاه به هومنی که بی‌اعتنا به حضور سیروان بی‌صدا اشک میریخت می‌دهد. دستش را از روی میز برمی‌دارد. نوچی می‌کند و کلافه لب می‌زند:
    -بسته دیگه هومن. نیم ساعت زمان ملاقاته... رب ساعته داری گریه می‌کنی. خودت و جمع کن مرد...!
    هومن نیم نظری به سوی سیروان می‌اندازد. سرش را آرام تکان میدهد و نگاهش را به میز می‌دوزد. لب باز می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -باشه... باشه...
    سیروان برخلاف او ناراحتی اش را بروز نمی‌داد. به جایش سعی می‌کرد با خنده و شوخی سختی اسارت را کمی برای آریا آسان کند. یا حداقل کمی روحیه اش را عوض کند.
    تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -پرنیان گفت به آریا سلام برسون. بگو وقتی در اومدی باید به جبران غیبتت باید دو شیفت کار ‌کنی.
    آریا ار حرفش به خنده می‌افتد. چه خوب بود که سیروان امید به آزادی‌اش داشت. چه خوب بود که به جای کلمه اگر از وقتی استفاده می‌کرد.
    -بگو وقتی در اومدم یه کار می‌کنم تمام ساختمونا بریزه.
    سیروان به دنبال حرفش می‌خندد. بعد از چند ثانیه خنده اش را می‌خورد و با لحن دلگرم کننده ای می‌گوید:
    -ولی فکرش نباش. آراد بدجوری پی ماجرا رو گرفته...
    نگاهی به اطراف می‌اندازد و با لحن آهسته ای ادامه می‌دهد:
    -به جاهای خوبیم رسیده...
    آریا به عادت یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و کنجکاو لب می‌زند:
    -جدا؟
    سیروان با چهره ای رضایت‌مند سر تکان میدهد و حرفش را تأیید می‌کند.
    -آره.
    -خب چیا فهمیده؟
    -والا نمیدونم. می‌شناسیش که؛ نمیشه از کاراش سر در اورد‌. چیز زیادی نمیگه اما فکر کنم داره به یه جاهایی می‌رسه... یه کم دیگه تحمل کن. کم مونده...
    هومن لب باز می‌کند و رشته ی کلامشان را پاره می‌کند.
    -امروز صبح رفتم سمتش. گفتم اگه یه وقت لازم شد تلفنی چیزی هک کنی من هستم.
    جفت ابروهای آریا از تعجب بالا می‌روند. همیشه از مهارت دوستش در کامپیوتر آگاه بود اما نمی‌دانست هک کردن را هم بلد است.
    -تو مگه هک بلدی مرتیکه؟
    -کم و بیش. منظورم این بود که اگه کمکی خواست من هستم. حالا همینطوری اسم هک و هم اوردم...
    آریا دستش را روی شانه ی هومن می‌گذارد و به نرمی فشار می‌دهد. لبخندی می‌زند و پلک هایش را روی هم فشار می‌دهد.
    -ممنون داداش... اینقدرم ناراحت نباش. کاری نکن اومدم بیرون چکمالت کنم...
    هومن سرش را پایین می‌اندازد و از حرفش به خنده می‌افتد. آریا تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -شنیدم بار مسئولیتات سنگین شده. مبارک باشه... اسمش و چی گذاشتین؟
    هومن لبخند محوی می‌زند و جوابش را می‌دهد:
    -ممنون. ماهک...
    آریا ابروهایش را بالا می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد. نگاهی معنادار به سوی سیروان می‌اندازد و خطاب به هومن می‌گوید:
    -خدا کنه سر تو نرفته باشه!
    هومن دستش را از روی شانه اش کنار می‌زند و اخمی مصنوعی می‌کند.
    -دلشم بخواد. چمه مگه؟
    -والا داداش دماغ و چشا و کلا صورتت و فاکتور بگیریم... هیچی!
    خنده ی زیرپوستی هومن برابر می‌شود با صدای شلیک خنده ی سیروان و آریا...
    هومن ناراحت نمی‌شود. به شوخی ها و مزه پرانی های دوستش عادت داشت... برعکس خوشحال بود... خوشحال از این که آریا روحیه اش را در همچین مکانی حفظ کرده. غافل از این که آریا در خود می‌کشد و به رسم مرد بودن می‌شکند و خم به ابرو نمی‌آورد. غافل از این که مردانه بغض قورت می‌دهد تا حال بد دلش رسوایش نکند...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر
    همان طور که پایم را تکان میدادم و به میز چشم دوخته بودم نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و در حالی که سعی می‌کنم عصبانیتم را کنترل کنم زیر لب زمزمه میکنم:
    -کِی؟
    نگاه از میز میگیرم و به چهره ی عاجزش می‌دهم. شاکی نگاهش می‌کنم و سر تکان می‌دهم.
    -کی‌ می‌خواستی بهم بگی آراد؟
    سرش را کج می‌کند و با صدایی خسته و بی رمق جوابم را می‌دهد:
    -باید یه جوری دختره رو راضی به کمک کردن می‌کردم یا نه؟
    تک خنده ی عصبی ای میکنم. سرم را به اطراف تکان می‌دهم و گیج لب میزنم:
    -خب این چه ربطی به این داره که از اول جریان رو نگفتی؟
    سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. اخلاقش دیگر خوب دستم آمده. کم که می‌آورد سکوت می‌کند...
    سرم را تکان می‌دهم و با لحنی جدی لب میزنم:
    -ببخشید آراد ولی خیلی بدم اومد از کارت. خیلی زشت بود کارت... جدی میگم...
    چشمامش را باز می‌کند و سرش را به سمتم می‌چرخاند. شانه هایش را بالا می‌برد و با عجز می‌نالد:
    -چی می‌گفتم؟ می‌گفتم با قاتل بابات توافق کردم فراریش بدم؟
    تک خنده ای می‌کنم و کنایه می‌زنم:
    -چیه می‌ترسیدی نقشت و خراب کنم؟ ترسیدی بگم طرف حتما باید بیفته زندان؟
    لبخندم را محو می‌کنم. لحنم را جدی می‌کنم و ادامه میدهم:
    -درست فکر کردی چون دقیقا خواستم همینه. نه تنها زندان؛ می‌خوام بره بالای دار!
    -هانیه قاتل نیست پریچهر... درسته قتل و اون انجام داده اما دستور از یه جای دیگه اومده. هانیه هم نبود یه نفر دیگه قتل و انجام می‌داد... قاتل بابای تو ایرجه نه هانیه!
    متعجب سرم را تکان می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم:
    -کیان ایرج هانیه... اینا خانوادگی خلاف می‌کنن؟
    تک خنده ای می‌کنم و کنایه وار ادامه می‌دهم:
    -والا من میگم سابقه رعنا رو هم چک کن. کسی چه میدونه... شاید اونم قتلی چیزی کرده و نمی‌دونیم.
    سرش را به آرامی به سمتم می‌چرخد و گره ای میان ابروهایش می‌افتد. عجیب نگاهم می‌کند... تعجب و دلخوری در چشمانش مخلوط می‌شوند و لحظه ای سکوتی سنگین همه جا را به دست می‌گیرد... دلیل دلخوری اش را می‌فهمم اما تعجبش از چیست؟
    یک لحظه از حرفی که زده ام پشیمان می‌شوم. هر چه باشد می‌دانم چه قدر برایش عزیز است و حرفم مثل این می‌ماند که به مادرش توهین کرده باشم. اما حرفی نمی‌زنم و به حکم دلخوری معذرت خواهی نمی‌کنم.
    با سر بهش اشاره ای میکنم و میگویم:
    -خب چرا؟ چرا بابای کیان باید بابای من و بکشه؟‌ انگیزه آراد... انگیزش مهمه...
    -نمیدونم. وقتی گرفتنش خودت ازش بپرس.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و گیج لب میزنم:
    -مگه قراره بگیرنش؟
    -اگه همه چیز طبق نقشم پیش‌ بره آره.
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم و متفکر میگویم:
    -و نقشت چیه؟
    -نمیدونم؛ هنوز هیچی نمی‌دونم. بزار این فیلم کوفتی و پیدا کنیم یه فکری به حال اونجاش هم می‌کنیم.
    دستم را عصبی در هوا تکان می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم:
    -آراد واقعا می‌خوای آدم دزدی کنی؟
    سرش را به آرامی تکان می‌دهد و خسته لب میزند:
    -اگه راه دیگه ای بلدی سراپا گوشم.
    دهانم مانند ماهی باز و بسته می‌شود اما صدایی از آن خارج نمی‌شود. چند ثانیه نگاهش می‌کنم و سپس به پشتی مبل تکیه می‌دهم. نمی‌دانم؛ هیچ نمی‌دانم..‌. این هزارتو لحظه به لحظه دارد بزرگ تر و پیچیده تر می‌شود...
    -فکر کردی قبول کردنش واسه من آسون بود؟ فکر کردی من دلم می‌خواد یه دختر بدبخت و...
    ادامه ی حرفش را می‌خورد. این قدر این موضوع برایش سنگین است که حتی نمی‌تواند به زبانش بیاورد. هنوز هم نمی‌تواند قبول کند مجبور به انجام این کار شده...
    چشمانم را ریز می‌کنم و با لحن معناداری لب میزنم:
    -خیلی خب همه ی اینا به کنار؛ تو که نمی‌خوای واقعا قاتل و فراری بدی؟
    و باز هم سکوت تنها جوابی است که می‌گیرم... دروغ که نمی‌خواهد بگوید سکوت می‌کند... این یعنی قصدش دقیقا فرار قاتل است و قبول این موضوع برای منی که با مرگ پدرم مردم دشوار است.
    سرم را کج می‌کنم و محکم می‌گویم:
    -آراد! گفتم تو که نمی‌خوای...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و میان حرفم می‌پرم:
    -چرا اتفاقا می‌خوام.
    خنده ی ناباوری میکنم. ابروهایم را بالا می‌برم و با بهت لب میزنم:
    -چطور روت میشه توی روم بگی می‌خوام قاتل بابات و فراری بدم؟
    -برای بار هزارم... قاتل بابای تو ایرجه.
    دستم را به سمتش دراز می‌کنم و صدایم را بالا می‌برم:
    -هانیه بابای من و کشته او با ماشین...
    -ایرج دستور داده.
    عصبی از جایم بلند می‌شوم. کمی جلویش خم می‌شوم و بی‌طاقت صدایم را بالا می‌برم:
    -برام مهم نیست. ایرج هانیه کیان هر خری که توی این موضوع دست داشته باید به جزاش برسه. آریا تو زندانه... چرا؟ به خاطر همین آدما... خودت چطور دلت میاد قاتل اصلی و فراری بدی؟ تو الان باید هر چی پیدا کردی و تحویل پلیس بدی بی‌غیرت!
    سرش را بالا می‌آورد و بی‌حرف نگاهم می‌کند. چشمانش رنگ دلخوری می‌گیرند اما مانند همیشه سعی می‌کند دم نزند...
    از حرفم پشیمان می‌شوم. دلم می‌گیرد... چه طور دلم آمد بی‌غیرت خطابش کنم؟ چه طور دلم آمد این کلمه را به او نسبت دهم؟ لعنت به عصبانیت که آتشش دامن همه را می‌گیرد...
    چشمانش را می‌بندد. دستش را روی شقیقه اش می‌گذارد و ماساژش می‌دهد. می‌توانم حدس بزنم باز میگرنش شروع شده...
    لب باز می‌کند و با لحن آهسته ای عاجزانه می‌نالد:
    -تروخدا بسه... چندتاتون رو راضی نگه دارم؟ خودم و چند جا کنم؟ تو هستی هانیه آریا... همینه که هست... نمیشه که همه راضی باشن. هانیه رو فراری ندم خب کمکم نمیکنه فیلم و گیر بیارم. تو هم میگی حتما باید بیفته زندان... هستی هم از یه طرف. بابامم هر دقیقه میاد غر میزنه که بریم خونه... از اون ورم آریا... بابا بسه دیگه مگه من چقدر جون دارم؟
    جعبه ی قرصش را برمی‌دارد و از جایش بلند می‌شود. از کنارم رد می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود.
    دلم برایش می‌گیرد. دلم نمی‌آید این گونه خسته و بریده ببینمش. او تنها کسی بود که در اوج روزهای بی‌کسی کنارم بود و باورم کرد. تنها کسی بود که در عشقم نسبت به آریا ذره ای تردید نکرد. با ناراحت کردنش در واقع خودم را ناراحت می‌کنم. از طرفی هم دلم آرام نمی‌گیرد. هر بار که چشم می‌بندم آخرین دیدارم با پدرم جلویم جان می‌گیرد. آن چهره ی منتظرش..‌. انتظار برای این که برگردم ببوسمش... و من چه بی‌رحمانه ازش چشم گرفتم بی‌آن که بدانم آخرین بار است...
    حالا از من می‌خواهند بگذارم کسی که نفس هایش را برید را فراری دهند؟ به خدا که سخت است... به خدا که ظلم است...
    به دنبالش وارد آشپزخانه می‌شوم. لیوان آب را روی اپن می‌گذارد و به کابینت تکیه می‌دهد.
    صدایم را پایین می‌آورم و به نرمی لب می‌زنم:
    -مگه نمیگی حتی خود هانیه هم نمی‌دونه خونه ی کامران کجاست؟ این یعنی این که اونم نباشه از این جا به بعدش و می‌تونی بری. از طرفی... می‌تونی دروغ بگی... حتما باید فراریش بدی؟
    چشمانش را گرد می‌کند و مردد لب می‌زند:
    -یعنی میگی به دروغ بهش بگم فراریش میدم؟
    شانه هایم را بالا می‌برم و سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم.
    نگاه از می‌گیرد و به رو به رو می‌دهد. سرش را آهسته به طرفین تکان می‌دهد و آهسته جوابم را می‌دهد:
    -نمی‌تونم. قول دادم.
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -خب بزن زیر قولت. مگه یه قاتل ارزش قول دادن سرش میشه؟
    نگاهم میکند و با لحنی جدی میگوید:
    -من که ارزش قول دادن سرم میشه!
    سرم را کج می‌کنم و چشمانم را هم ریز. با تردید نگاهش می‌کنم. برای گفتن حرف بعدی ام مرددم اما نمیتوانم جلوی خودم را هم بگیرم. لب باز می‌کنم و متفکر می‌گویم:
    -ببینم نکنه واقعا...
    جمله ام را تا ته می‌خواند. اخم کم رنگی‌ می‌کند و میان حرفم می‌پرد:
    -چرت و پرت نگو. آخه به نظرت من عاشق هانیه میشم؟
    سرم را تکان می‌دهم و بی‌طاقت صدایم را بالا می‌برم:
    -خب پس چی باعث میشه حتما بخوای فراریش بدی؟
    -چون اونم فقط یه قربانی بوده. ازش سو استفاده شده. مجبور بوده پریچهر می‌فهمی؟ مجبور بوده. اونم نبود یه نفر دیگه قتل و انجام می‌داد. منم اولش فکر میکردم آدم بدیه و ذات نداره اما توی این چند وقت این و فهمیدم که ذات داره. به خدا حقش نیست تو زندان بپوسه...
    چهره ام در هم می‌رود. اخمی میکنم و بی‌حوصله لب میزنم:
    -آخ آراد... آخ آراد... این مهربونیت آخر کار دستت میده. ببین کی گفتم اینو...
    بی‌اعتنا به حرفم حرکت می‌کند و به سمتم می‌آید. رو به رویم می‌ایستد و می‌گوید:
    -من امشب میرم خونمون. هم به خاطر این که آدرس کامران و از خاله رعنا بگیرم...
    ابروهایم را بالا می‌برم و میان حرفش می‌پرم:
    -مگه داره آدرس رو؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره. کلا کامران و کیان اینجوری دوست شدن. ماماناشون با هم دوست بودن.
    سرم را تکان می‌دهم و گیج لب میزنم:
    -ببخشید ولی رعنا تو رو می‌شناسه. اگه آدرس و ازش بخوای می‌فهمه می‌خوای بر علیه کیان یه کارایی کنی. یا آدرس و نمیده یا نهایتش به کیان میگه.
    لبخند محو و مطمئنی می‌زند و با لحن مطمئنی جوابم را می‌دهد:
    -میده آدرس رو.
    -از کجا می‌دونی؟
    -یه جوری راضیش می‌کنم.
    سرم را به نرمی تکان می‌دهم و با لحن معناداری لب میزنم:
    -انشالله که همین‌طور باشه.
    -داشتم می‌گفتم... و هم به خاطر این که بابام و راضی کنم هانیه رو فراری بده.
    سرم را بک یک طرف می‌چرخانم. به خدا سخت است... این که بگذاری قاتل نفس های پدرت به همین آسانی در برود سخت است...
    گلویم سنگین می‌شود... لب باز می‌کنم و با صدای دورگه ای لب می‌زنم:
    -آراد هر چی تا الان پیدا کردی و بده دایی. بیخیال بقیش شو...
    -می‌خوای بدونی چی پیدا کردم؟ هیچی. فقط اعتراف هانیه رو شنیدم و یه صدای ضبط شده که تو داری... بگو ببینم...‌ آیا به درد می‌خورن؟
    سکوت می‌کنم. چشم می‌بندم و اشکم بی‌صدا روانه می‌شود و از روی گونه ام سر می‌خورد... چشمانم را باز می‌کنم و نفسم را سنگین بیرون می‌دهم...
    غمگین نگاهم میکند و با لحن شرمنده ای لب می‌زند:
    -امیدوارم من و ببخشی...
    این را می‌گوید و بی هیچ حرف دیگری از کنارم گذر می‌کند... می‌رود تا مقدمات را برای فراری دادن قاتل پدرم آماده کند.
    شاید هم راست می‌گوید... شاید نمی‌شود در آخر این قضیه همه راضی بمانند... شاید نمی‌شود هیچ کس ضرر نکند و چیزی از دست ندهد... شاید نمی‌شود هیچ کس تاوان ندهد...
    ****************************
    راوی

    با انگشتش روی میزی که در کتابخانه بود ضرب می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود. لبخند محوی می‌زند و خیره ی پرنده ی فاخته ای که آویزان بود می‌شود. برعکس آریا نام آراد را خودش انتخاب‌ کرده بود. همسرش گفته بود دومی هر چه شد مال تو...
    یادش می‌آمد یک بار در کتابی خوانده بود آراد فرشته ای است موکل بر تدبیر امور... همان‌جا از آن نام خوشش آمد و با خود عهد کرد اسم یکی از فرزندانش را آراد بگذارد. حالا می‌دید نامی که انتخاب کرده کاملا برازنده بوده... فرشته ای که می‌خواست همه را نجات دهد بی آن که به کسی ضرر بزرگی برسد... فرشته ای که می‌خواست همه ی امور را تدبیر کند..
    سرش را به آرامی تکان می‌دهد و شمرده شمرده لب می‌زند:
    -بزار ببینم درست فهمیدم یا نه. هانیه خواهر کیانه؛ اما از یه زن دیگه... قتل‌ هم کار اون بوده. فیلما هم دستشه و شرطش برای دادن فیلما فراری دادنشه؟ درسته؟
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. نمی‌گوید؛ از قضیه ی آدم ربایی و تهدید و دیگر چیزها چیزی نمی‌گوید. پیچیدگی قضیه را نمی‌گوید. کمک پدرش را فقط برای فراری دادن هانیه نیاز دارد. همین که هر کس کار بخش مربوط به خود را انجام دهد کافیست. پدرش هانیه را فراری دهد کافیست؛ رعنا آدرس را بدهد کافیست... نیازی نیست چیز بیشتری بدانند.
    هانیه هم بخش مربوط به خود را انجام داده. پریچهر درست می‌گوید. همین حالایش هم می‌تواند هانیه را دور بزند؛ از رعنا آدرس را بگیرد و یک جوری کامران را به حرف بیاورد اما در مرامش نبود زیر قولش بزند. از طرفی؛ هانیه را قربانی‌ای می‌دانست که لیاقت یک شروع دوباره را دارد. اگر پدرش می‌فهمید همین حالایش هم نقش هانیه در نجات آریا تمام شده امکان نداشت این کار را برایش انجام دهد و کسی که در به زندان افتادن پسرش نقش دارد را فراری دهد...
    اردلان ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر لب می‌زند:
    -خب چرا؟ علتش چی بوده؟ مشکلش با پدر پریچهر چی بوده؟
    آراد ابروها و شانه هایش را هم‌زمان بالا می‌برد و گیج لب میزند:
    -نمی‌دونم بابا. اونش دیگه مشکل ما نیست. پلیس باید بفهمه.
    خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -البته بعد از فرار هانیه.
    اردلان دستش را در هوا تکان می‌دهد و بی‌تفاوت می‌گوید:
    -می‌تونیم یه فرار ساختگی ترتیب بدیم و با شهریار هماهنگ کنیم تا...
    آراد سراسیمه به میان حرفش می‌پرد و هراسان لب می‌زند:
    -نه بابا یه وقت همچین کاری نکنی!
    -خب چرا؟ وقتی قاتله چرا باید کمکش کنیم؟
    آراد لبخند کم‌رنگی می‌زند. اگر قضیه ی ایرج و احمد را می‌گفت می‌دانست چه خواهد شد. پدرش همان‌جا در خانه زندانی اش می‌کرد و مستقیم نزد دایی‌اش می‌رفت...
    لب باز می‌کند و به نرمی جوابش را می‌دهد:
    -فرض کن آریاست. اگه آریا قاتل بود فراریش نمی‌دادی؟ فرض کن اینم از خون خودته...
    اردلان اخم کم‌رنگی می‌کند و با جدیت می‌گوید:
    -یه قاتل نمی‌تونه از خون من باشه.
    آراد لبخند غمگینی می‌زند. پدرش نمی‌دانست کسی که از خونش است قرار است دست به آدم دزدی بزند... همان بهتر که نداند... آراد هیچ دلش نمی‌خواست باورهای پدرش درباره اش تغییر کند. هیچ نمی‌خواست پدرش بداند قرار است دست به چه کار وحشتناکی بزند...
    -خب بابا... کمکم می‌کنی؟
    مگر می‌شد آن چشمان عسلی به یادگار مانده از زنبورکش نگاهش کنند و درخواست کمک کنند و او رد کند؟ مگر می‌شد آرادش کمک بخواهد و او پدری نکند؟ مگر می‌شد در نجات فرزندش نقشی نداشته باشد؟ مگر می‌شد پدری کاری از دستش بر بیاید و برای جگرگوشه اش انجام ندهد؟
    پس پدر بودن به چیست...؟ اگر به از جان مایه گذاشتن برای فرزند نیست؟
    اردلان سرش را به نرمی به معنای تأیید تکان می‌دهد. ابروهایش را بالا می‌اندازد و با جدیت لب می‌زند:
    -کمکت می‌کنم آراد. کمکت می‌کنم اما باید بهم بگی چرا اصرار داری دختره رو حتما باید فراری بدیم اونم وقتی که می‌تونیم خیلی راحت با کمک داییت گیرش بندازیم...
    آراد نفسش را آهسته بیرون می‌دهد و لبخند کم جانی می‌زند.
    -قول دادم بابا.
    جفت ابروهای اردلان از تعجب بالا می‌پرند.
    -قول دادی؟ نشستی با یه قاتل قول و قرار گذاشتی؟ اصلا بگو ببینم؛ نترسیدی بلایی سرت بیاره؟
    آراد ناخودآگاه از لفظ قاتل بدش می‌آید. اخم کم رنگی‌ می‌کند و آهسته لب می‌زند:
    -بابا میشه هی نگی قاتل؟
    اردلان چشمانش را گرد می‌کند. با نگاهی گیج اطراف را از نظر می‌گذارد و دستانش را بالا می‌برد.
    -مگه غیر از اینه؟
    آراد سکوت می‌کند. سکوتش که طولانی می‌شود اردلان مشکوک نگاهش می‌کند و متفکر می‌گوید:
    -آراد داری چی کار می‌کنی؟ میشه بهم بگی؟
    آراد چشمانش را با اطمینان پر می‌کند و آرام و آهسته جواب پدرش را می‌دهد:
    -بابا میشه بهم اعتماد کنی؟
    مگر می‌شد به آن چشم ها اعتماد نکند؟ مگر می‌شد به آن صدا اعتماد نکند؟ اعتماد داشت؛ داشت اما نمی‌خواست همین اعتماد و او را به حال خود رها کردن منجر به اتفاق غیر قابل جبرانی شود. فرزندش را می‌شناخت. می‌دانست خلق و خوی کنجکاوی دارد و نمی‌خواست همین خلق و خویش کار دستش دهد.
    -آره باباجان. آره. ولی نمی‌خوام کار دست خودت بدی.
    آراد شانه هایش را بالا می‌برد و گیج لب میزند:
    -بابا چه کاری آخه؟ یه بده بستون ساده انجام میدم همش‌. فیلم و می‌گیرم و بعدشم خلاص.
    -خلاص؟ توقع داری باور کنم می‌خوای بذاری قاتل همینجوری در بره؟ توقع داری باور کنم نمی‌خوای پی بقیش و بگیری؟
    آراد ابروهایش را بالا می‌دهد و می‌پرسد:
    -چاره ی دیگه ای هم دارم بابا؟ دیگه همینه که هست. نمیشه که همه راضی باشن. بعدشم به من چه که پیش و بگیرم؟
    اردلان نفسش‌ را به صورت خنده بیرون می‌دهد و کنایه گونه لب می‌زند:
    -جلوی من اینجوری نقش بازی‌ نکن پسر! بهم توهین می‌کنی...
    -توهین چیه بابا...
    -برو جلوی یکی نقش بازی‌ کن که نشناست...
    آراد لبخند کم‌رنگ و خجلی به روی نگرانی های پدرش می‌زند. اردلان لبخندش را با لبخند جواب میدهد و می‌گوید:
    -چه قدر وقت دارم؟
    آراد کمی در ذهنش حساب و کتاب می‌کند و جواب پدرش را می‌دهد:
    -نهایت یه هفته.
    اردلان آهسته سرش را تکان میدهد و زمزمه می‌کند:
    -خوبه. مشخصاتش و هر چیزی که می‌دونی لازمه رو واسم بفرست.
    آراد سری از روی رضایت تکان میدهد. با دست به طبقه ی بالا اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -خاله رعنا بالاست؟
    -بالاست پسر جان. بالاست...
    آراد از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
    -باشه پس. من یه سری بهش بزنم. خواستم برم میام پیشت...
    این را می‌گوید و به سمت در می‌رود. اردلان از جایش بلند می‌شود و صدایش میزند:
    -آراد...
    آراد در جایش می‌ایستد و به سمتش می‌چرخد. لبخند محوی می‌زند و سرش را سوالی تکان می‌دهد.
    اردلان میز را دور میزند و به سمتش قدم برمی‌دارد. نزدیکش می‌شود و زل می‌زند در چشمانی که روزی از خیره شدن درشان هراس داشت. تلاش و کوشش پسرش را دوست داشت؛ فداکاری و از خودگذشتگی‌اش را تحسین می‌کرد. عشقش نسبت به برادرش را درک می‌کرد و به تربیت چنین پسری افتخار می‌کرد. اما نمی‌توانست حریف حس نگرانی پدرانه اش شود‌. نمی‌توانست دلواپسی های پدرانه‌اش را سرکوب کند...
    دستش را دراز می‌کند و پشت گردن آراد می‌گذارد. مستقیم خیره در چشمانش می‌شود و می‌گوید:
    -می‌خوام در ازاش یه قولی بهم بدی.
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و متفکر می‌گوید:
    -بگو بابا.
    -می‌خوام مواظب خودت باشی. هر جا حس کردی ممکنه اتفاقی بیفته بکش عقب... هیچی ارزش جونت و نداره. باشه بابا؟
    آراد لبخند محوی می‌زند. نوچی می‌کند و سعی می‌کند خیال پدرش را راحت کند.
    -بابا مگه دارن اعزامم می‌کنن جبهه؟
    اردلان بی‌اعتنا به شوخی‌ مصلحتی پسرش صدایش را بالا می‌برد:
    -قول بده آراد.
    -باشه. باشه قول میدم.
    یک فرزند هر چه هم بزرگ شود؛ هر چقدر هم قد بکشد و صدایش تغییر کند... باز هم همانی است که روز اول او را در آغـ*ـوش گرفتی؛ سرش را روی شانه ات گذاشتی و برایش اسم انتخاب کردی... به چشم پدر و مادر؛ یک بچه همیشه بچه است...
    دستش را پشت گردنش حرکت می‌دهد و او را به سمت خود می‌کشد. سرش را بالا می‌برد و لب هایش را به پیشانی آراد نزدیک می‌کند. چشم می‌بندد و بـ..وسـ..ـه ای پدرانه بر روی پیشانی اش می‌کارد.
    وقتی حرف از عشق می‌شود در ذهن همه یک عاشق و معشوق نقش می‌بندد. اما گاهی عشق پدر؛ برتری می‌کند بر همه ی عشق ها... عشق پدر قوی است؛ درست مثل خودش...
    او را از خود فاصله می‌دهد و با مهربانی لب می‌زند:
    -خدا به همراهت بابا. خدا به همراهت.
    آراد لبخند اطمینان بخشی می‌زند. سری تکان میدهد و از او جدا می‌شود. شاید وقتی خودش پدر می‌شد اردلان را درک می‌کرد... اما حالا در جایگاهی نبود که بتواند درکش کند...
    سالن را رد می‌کند و وارد هال می‌شود. نزدیک راه پله که می‌شود با دیدن نوری که از آشپزخانه بیرون می‌آمد و به سمتش می‌رفت متوقف می‌شود.
    نوری به سمتش می‌رود و در حالی که گره ی روسری‌اش را کمی شل می‌کند میگوید:
    -آراد مادر...
    آراد لبخند غلیظی می‌زند و سرش را سوالی تکان میدهد.
    -جان دلم خاله نوری؟
    نوری دستش را روی بازوی آراد حرکت می‌دهد و با دست دیگرش به آشپزخانه اشاره می‌کند:
    -مادر خواستی بری قبلش بیا آشپزخونه. یه مقدار غذا واست درست کردم خواستم بدم بابات بیاره که دیگه خودت اومدی. چیه همش غذا رستوران می‌خوری... نگاه کن گوشت به تنت نمونده...
    آراد لبخندی به روی مهربانی اش می‌زند. سرش را به نرمی تکان می‌دهد و قدردان لب می‌زند:
    -چشم خاله نوری. دستت درد نکنه.
    -سرت درد نکنه. چه گفتم مادر... سرتم که همیشه درد میکنه...
    از حرف نوری به خنده می‌افتد. از او جدا می‌شود و راه پله را بالا می‌رود. وارد راهروی سمت راست می‌شود و پشت در اتاق رعنا قرار می‌گیرد. دستش را بالا می‌برد و ضربه ی آرامی به در می‌زند.
    بعد از چند ثانیه صدای خسته و گرفته ی رعنا از آن سمت به گوش می‌رسد.
    -بیا تو نوری.
    آراد آهسته دستگیره را فشار می‌دهد و در را باز می‌کند.
    رعنا با این فکر که نوری است روی تختش دراز کشیده بود اما چشمش به آراد که می‌افتد متعجب از جایش بلند می‌شود. ابروهایش را به هم می‌دوزد و در حالی که به سمتش می‌رود متفکر لب‌ می‌زند:
    -آراد؟ کی اومدی؟ چرا خبر ندادی؟
    رو به رویش قرار می‌گیرد. دستش را به سمت صورتش دراز می‌کند و با نگرانی‌ مادرانه‌ای ادامه می‌دهد:
    -خوبی؟
    دستش در هوا توسط دست آراد متوقف می‌شود. رعنا متعجب به دست هایشان نگاه می‌کند. آخرین چیزی که از آراد به یاد داشت خداحافظی سردش بود. هنوز هم می‌خواست سرد رفتار کند؟ باز هم می‌خواست به آن روزهای یخبندان برگردد؟
    آراد دست رعنا را به آرامی پایین می‌آورد. سرش را تکان آرامی می‌دهد و می‌گوید:
    -وقت ندارم‌. نیومدم واسه مهمونی. اومدم یه آدرسی رو ازت بگیرم و برم.
    رعنا دلش فشرده می‌شود از بی‌مهری آراد اما به رسم مادر بودن در خود می‌کشد و دم نمی‌زند. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -بگو. آدرس کی و می‌خوای؟
    -خونه ی کامران.
    گره ای از کنجکاوی میان دو ابروی رعنا می‌افتد. سرش را کج می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چرا؟
    -با کامران کار دارم.
    -خب زنگ بزن بهش.
    -ندارم شمارش و.
    رعنا به سمت پاتختی اش حرکت می‌کند و می‌گوید:
    -بیا من دارم.
    آراد با چند گام بلند خودش را به او می‌رساند. دستش را می‌گیرد و او را متوقف می‌کند.
    -آدرسش و می‌خوام.
    رعنا به دستش نگاه می‌کند. نگاه کنجکاوش را بالا می‌آورد و روی صورتش قفل می‌کند. آن نگاه را خوب می‌شناخت...
    -باز چی تو سرته؟
    -گفتم که کارش دارم.
    -آراد سر من شیره نمال. افتادی دنبال کارای آریا؟
    آراد بی آن که ابایی داشته باشد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و با لحن طلبکاری لب می‌زند:
    -آره. مشکلیه؟
    رعنا سرش را به طرفین تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
    -نه. نه مشکلی نیست اما توقع نداشته باش کمکت کنم کاری کنی پسرم بره بالای دار.
    این را می‌گوید و از کنارش گذر می‌کند. آراد به سمتش می‌چرخد و تک خنده ای می‌کند:
    -پس خودتم میدونی ممکنه قاتل باشه آره؟ خودتم می‌دونی چجور جونوریه آره؟ خیلی از گفتنش خوشم نمیاد ولی تبریک میگم کیان قاتل نیست.
    رعنا ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و حیرت زده میگوید:
    -چطور ممکنه قاتل نباشه؟
    آراد نفسش را به شکل خنده بیرون می‌دهد و کنایه وار لب می‌زند:
    -این قدر ازش ناامیدی که باورت نمیشه قاتل نیست؟
    رعنا با گام های بلند به سمتش می‌رود و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
    -مسخره نکن آراد. بگو ببینم چطور قاتل نیست؟
    -این و نمی‌تونم بگم اما بهت قول میدم قاتل نیست.
    رعنا تک خنده ای می‌کند و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -سُم دارم یا دُم؟ اینا رو میگی که خیال من و راحت کنی تا آدرس و بدم...
    -یعنی تو حاضری آریا بی‌گـ ـناه بره بالای دار؟
    -تو بودی پسرت و می‌فرستادی بالای دار؟
    آراد نوچی می‌کند و کلافه لب میزند:
    -تو پسرت و نمی‌فرستی بالای دار چون کیان قاتل نیست.
    -ببخشید آراد ولی توقع نداشته باش باور کنم. اینقدرم نگران نباش بابات نمی‌ذاره آریا چیزیش بشه...
    این را می‌گوید و به سمت در می‌رود. آراد دستش را مشت می‌کند و در دل به خودش برای زدن حرف بعدی اش لعنت می‌فرستد.
    -تو که نمی‌خوای بابا بفهمه قاتل زنشی؟
    بند دل رعنا پاره می‌شود. گُر می‌گیرد و پاهایش بی‌جان می‌شوند و از حرکت می‌ایستد. نفس هایش سنگین می‌شوند و شروع به عرق کردن می‌کند. آهسته آهسته به سمت آراد می‌چرخد و وحشت زده لب می‌زند:
    -تو یادته... دروغ گفتی آره...؟
    نگاه از او می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -آره... آره... واسه همین دوباره سرد شده بودی... معلومه که یادته...
    -معلومه که یادمه. به نظرت من چیزی یادم میره؟
    رعنا در حالی که از ترس نفس‌ نفس‌ می‌زند بریده بریده جوابش را می‌دهد:
    -واسه همین تا حالا به کسی نگفتی... صبر کردی یه دفعه از برگ برندت استفاده کنی...
    آراد اخم کم رنگی‌ می‌کند. هیچ خوشش نمی‌آمد رعنا فکر کند سکوتش به این خاطر بوده که روزی بتواند از آن راز بر علیه‌اش استفاده کند. تهدیدش توخالی بود؛ به هر حال او را لو نمی‌داد اما مجبور بود تهدیدش کند و بترساندش. خودش می‌دانست هیچ وقت او را لو نمی‌دهد اما همین که رعنا این را نمی‌دانست و باعث ترسش می‌شد کافی بود.
    شانه هایش را بی‌تفاوت بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -هرجوری دوست داری فکر کن.
    رعنا لبخند محوی می‌زند و کاسه ی اشکش سرازیر می‌شود. ناباور سرش را تکان میدهد و می‌گوید:
    -نه... نه... تو من و لو نمیدی... تو نمی‌تونی من و لو بدی... مطمئنم...
    -تو به خاطر پسرت یکی دیگه رو قربانی می‌کنی... چرا من به خاطر برادرم تو رو لو ندم؟ دوست داری امتحانم کنی؟
    رعنا خنده ی عصبی ای می‌کند و با حرص لب می‌زند:
    -کی باور میکنه؟ مدرک نداری..‌.
    آراد سرش را تکان می‌دهد و در حالی که به سمتش قدم برمی‌دارد می‌گوید :
    -فرض کن ایرج چند صد میلیون پول و یه جا ببینه... خدا می‌دونه واسه به دست اوردنش چه کارا نمی‌کنه... فرض کن تو دل دایی شک بندازم که تو قاتل خواهرشی... می‌فهمی که چی میگم؟ واقعا به نظرت بابا حرف من و باور نمی‌کنه؟
    بند بند وجود رعنا از ترس می‌لرزد. وحشت تا مغز استخوان هایش نفوذ می‌کند و به خود می‌لرزد. اسم ایرج که می‌آمد می‌ترسید... اسم زندان و از دست دادن آزادی اش که می‌آمد وحشت می‌کرد... اسم قصاص و اعدام که می‌آمد زهره ترک می‌شد...
    آراد در دل به خود لعنت می‌فرستد که چرا نمی‌تواند او را این گونه پریشان و آشفته ببیند. در دل به خود لعنت می‌فرستد برای این خــ ـیانـت به خانواده اش...
    جلو می‌رود. صورتش را با دو دست قاب می‌گیرد و با لحن مطمئنی لب می‌زند:
    -به جون بابا قسم می‌خورم کیان قاتل نیست. اگه یه ذره... فقط یه ذره قبولم داری حرفم و باور کن و بهم اعتماد کن... بهت قول میدم خطری کیان و تهدید نمی‌کنه. خیالت راحت...
    رعنا لب باز می‌کند و جان می‌کند تا آدرس را بگوید. آراد لبخندی می‌زند و ابروهایش را بالا می‌برد:
    -آفرین. لازم نیست تاکید کنم کیان نباید چیزی بفهمه نه؟
    رعنا سکوت می‌کند و بی‌صدا اشک می‌ریزد. آراد سکوتش را پای رضایت اجباری اش می‌گذارد. اگر شرایط جور دیگری بود تا رعنا آرام نمی‌شد امکان نداشت آن جا را ترک کند. همین که رازش را نگه داشته بود خــ ـیانـت به پدر و برادر بود. خــ ـیانـت به مادربزرگ بود... خــ ـیانـت به همه بود... اما اگر می‌ماند و آرامش می‌کرد؛ این دیگر خــ ـیانـت به خود بود...
    بی‌اعتنا به اشک هایش از کنارش رد می‌شود. کاش به نقطه ای نمی‌رسید که مجبور باشد پریشانی رعنا را نادیده بگیرد و حالش برایش مهم نباشد... کاش مجبور نبود بی‌رحم باشد... کاش هیچوقت نمی‌فهمید... کاش بی‌خبر و خوش خبر می‌ماند...
    در را باز می‌کند. اما قبل از آن که برود آهسته لب می‌زند:
    -ببخشید ولی نمیشه همه راضی باشن...
    خسته بود... بریده بود... از این که باید همه را راضی نگه می‌داشت خسته بود. از این که مجبور بود با همه سر و کله بزند طاقتش تمام شده بود. گاهی با خود فکر می‌کرد او که دیگر مرده بود... دیگر کارش تمام بود... دلیل خدا از برگرداندنش چه بود؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    راوی

    صدای در سلول انفرادی پلک هایش را از هم جدا می‌کند. چند ثانیه با مردمک هایش اطراف را از نظر می‌گذارند و گیج و بهت زده از جایش بلند می‌شود. نگاهش به کت و شلواری که تنش بود می‌افتد و از بودنش در آن جا تعجب می‌کند. بودنش در آن جا آن هم با آن سر و وضع هیچ توضیحی نمی‌توانست داشته باشد...
    از روی تخت بلند می‌شود و به دو نفری که داشتند به سمتش می‌رفتند خیره می‌شود. ناخودآگاه مضطرب می‌شود و قدمی به عقب برمی‌دارد؛ دستش را بالا می‌برد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چه خبره؟
    یکی از مردها به سمتش می‌رود. او را می‌چرخاند و به دیوار می‌چسباند در حالی که مرد دیگر دستبند را به دست هایش نزدیک می‌کند. دستبند را دور دست هایش می‌گذارد و چند ثانیه بعد با اصابت فلز سرد به دست هایش و صدای چیک دستبند بسته می‌شود.
    -میگم چه خبره؟
    مردها بازوهایش را می‌گیرند و در حالی که به سمت در هدایتش می‌کنند یکی از آن ها بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -وقت اجرای حکمته...
    پاهای آریا بی‌جان می‌شوند و اضطراب تمام تنش را تسخیر می‌کند. در جایش می‌ایستد و با لحنی ناباور می‌گوید:
    -یعنی چی؟ چه حکمی؟ من هنوز دادگاهی نشدم این مسخره بازیا چیه؟
    بی آن که به حرفش گوش دهند کار خود را انجام می‌دهند و او را بیرون می‌برند. آریا دوباره سر جایش می‌ایستد و با چهره ای امیدوار سعی می‌کند آن ها را با حرف زدن راضی‌ کند.
    نگاهش را بین نیم رخ هایشان می‌چرخاند و با لبخندی محو لب می‌زند:
    -ببینید... ببینید صبر کنید یه دقیقه... به خدا اشتباه شده... به خدا من هنوز دادگاهی نشدم...
    کسی اهمیتی نمی‌دهد. در آن لحظه هیچ گوشی حرف هایش را خریدار نبود...
    سرش را پایین می‌آورد و باری دیگر نگاهی به ظاهر شیک و اتوکشیده اش می‌اندازد. آن لباس ها دیگر چه می‌گفتند؟ خواب می‌دید؟ حتما خواب می‌دید...
    چشمانش را باز و بسته می‌کند. هنوز همان جا بود... زبانش را گاز می‌گیرد؛ باز هم همان جا بود... ترس و وحشت به تمام تنش نفوذ می‌کند. یعنی قرار بود تا چند دقیقه ی دیگر همه چیز تمام شود؟ قرار بود زندگی اش تمام شود؟ به همین راحتی؟ مگر نه شعار دادند سر بی‌گـ ـناه تا پای دار می‌رود اما بالای آن نه؟ دروغ بود؟ یک دروغ شیرین برای دلگرم کردن بی‌گناهان؟ مگر نه خودش شعار داد تا لحظه ی آخر نمی‌ترسد... پس این وحشت چرا بی‌اجازه مهمان تنش شده بود؟
    در محوطه ی زندان باز می‌شود. باد سردی می‌وزد اما آریا گُر گرفته بود و خیس عرق شده بود. سپیده دم بود و خورشید هنوز خود را نشان نداده بود. هیچ نوری دیده نمی‌شد؛ ظلمت بر همه کس و همه چیز سایه انداخته بود...
    مردمک هایش را می‌چرخاند و چند چهره ی آشنا می‌بیند. قاضی‌ای که او را در دادگاه دیده بود... رئیس زندان... چند نفر که آن ها را نمی‌شناخت و وکیلش... با دیدنش نور امیدی در دلش روشن می‌شود. با چهره ای مشتاق نگاهش می‌کند و امیدوار لب می‌زند:
    -آقای لطفی... آقای لطفی اینجا چه خبره؟ هر چی‌ بهشون میگم اشتباه شده باور نمی‌کنن... لاقل شما بگید... بگید من هنوز دادگاهی نشدم...
    آقای لطفی نفسش را بیرون می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد. شرمنده سرش را تکان میدهد و سکوت می‌کند.
    آریا نگاه ناامیدش را که می‌بیند خنده ی عصبی‌ای می‌کند و با لحن به حرص نشسته ای می‌گوید:
    -شوخی می‌کنید دیگه؟ مسخره می‌کنید آره؟
    بی‌اراده به سمت وکیلش هجوم می‌برد که توسط همان دو مرد مهار می‌شود. دلش می‌خواست تا جا دارد لطفی را بزند؛ بلکه شاید کمی از داغ دلش کم شود...
    مرد دیگری به سمتش می‌آید. او را نمی‌شناخت اما شاید اگر به او می‌گفت حرفش را باور می‌کرد...
    نگاهش می‌کند؛ لبخند کم جان و امیدواری می‌زند و با صدایی که دیگر کنترلی رویش نداشت و لرزان شده بود لب میزند:
    -آقا... آقا نمیدونم شما کی هستی ولی میشه بهشون بگی اشتباه شده؟ به خدا من هنوز دادگاهی نشدم...
    -اسمت چیه پسر جان؟
    این که مثل دیگران با ناامیدی نگاهش نمی‌کرد دلگرمی خوبی برای آریا بود. اسمش را هم برای همین می‌پرسید دیگر؟ که به آن ها بگوید اشتباه شده؟ که اعدامی کس دیگریست و آریا با به اشتباه آورده اند... اما اگر اشتباه شده وکیلش در آن جا چه می‌کرد؟
    آریا لب باز می‌کند و با لحنی مشتاق لب میزند:
    -آریا. آریا جاوید.
    -چند سالته؟
    -سی و یک...
    -بسیار خب آریا. می‌دونی اینجا چه خبره و چی قراره بشه؟
    آریا ابروهایش را بالا می‌برد. شانه هایش را بالا می‌اندازد و مانند بچه ها شروع به شکایت کردن می‌کند.
    -والا میگن می‌خوان حکمم رو اجرا کنن ولی باور کنین اشتباه شده آخه من هنوز دادگاهی نشدم... شما خودتون چک کنید متوجه میشید...
    مرد سری تکان میدهد. نگاهش را به قاضی پرونده میدهد و می‌گوید:
    -محکوم هوشیاره. اجرای حکم مانعی نداره...
    انگار با گفتن این حرف آب یخی بر روی آریا می‌ریزد. ناامیدی تمام تنش را تسخیر می‌کند و ترس بزرگی در چشمانش خانه می‌کند. بی‌اراده سرش را می‌چرخاند و ناگهان مردمک هایش روی انتهای محوطه ی زندان قفل می‌شوند. روی دختری با لباس عروس که پشتش را به آن ها کرده بود و سرش را به سمت چپ متمایل کرده بود...
    او را می‌شناخت؛ آن لباس عروس را می‌شناخت... اما چرا سر و وضعش آن گونه بود...؟ چرا لباس عروس پری‌اش خاکی و کثیف‌ بود؟ چرا قسمت هایی از لباس پاره بود؟ پری‌ که عاشق آن لباس بود...!
    دلش می‌خواست فریاد بزند و صدایش کند... در آن لحظه بند بند وجودش او را طلب می‌کرد... تمام روحش او را می‌خواست... می‌خواست بی‌گناهی اش را فریاد بزند... پری‌اش باید می‌دانست او قاتل نفس های پدرش نیست...
    بگفت از دل شدی عاشق بدین سان...؟ بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان...
    دل سرکشش نمی‌خواست مهر دختر را فراموش کند...؟ حتی حالا که داشت به کام مرگ می‌رفت هم او را طلب می‌کرد؟
    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک...؟ بگفت آن گـه که باشم خفته در خاک...
    یادش می‌آید زمانی از عاشق شدن می‌ترسید... یادش می‌آید در برابر عشق مقاومت می‌کرد... حالا می‌دید حق داشته... عشق درد است؛ یک درد شیرین...
    بگفت از عشق سخت کارت زار است... بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است...؟
    مردها حرکتش می‌دهند و مجبورش می‌کنند خودش را از تماشای دختر محروم کند. سرش را بالا می‌گیرد و چشمش به طناب دار می‌افتد...
    اشک در چشمانش یخ می‌زند. نفسش را با ناامیدی بیرون می‌دهد و پلک هایش را روی هم می‌گذارد. قرار نبود این گونه شود... قرار نبود این گونه تمام شود...
    چشم باز می‌کند و یک بار دیگر نگاه به دختر می‌کند. هنوز همان جا ایستاده بود... با آن لباس سفیدش؛ مانند مهتابی در شب سیاه می‌درخشید... دیدن دختر؛ برایش مانند شیرینی‌ای میان تلخی شده بود... دیدنش شیرین بود؛ حتی از دور...
    بگفتا گر نیابی سوی او راه...؟ بگفت از دور شاید دید در ماه...
    مجبورش می‌کنند به قدم هایش سرعت ببخشد. این قدر برای کشتنش عجله داشتند؟ این قدر سنگین بود که زمین تحمل وزنش را نداشت و می‌خواست هر چه زودتر از شرش خلاص شود؟
    با قدم های سست پله ها را بالا می‌رود. رو به روی طناب دار می‌ایستد... نزدیک... به اندازه ی یک پلک زدن...
    صدای قاضی توجهش را جلب می‌کند:
    -دختر مقتول واسه اجرای حکم اومده؟
    و صدای کسی که پشت بندش جوابش را می‌دهد:
    -بله. انتهای محوطه ایستاده...
    -صداش کنید بیاد اهرم و بکشه...
    گوش هایش درست می‌شنید؟ پری‌اش آمده بود جانش را بگیرد؟ این قدر به خونش تشنه بود؟
    لبخند غمگینی لب هایش را به بازی می‌گیرد. اگر پری‌اش این را می‌خواست؛ خیالی نبود... شاید هم پایان بعضی قصه ها تلخ است... شاید هم گاهی سر بی‌گـ ـناه بالای دار می‌رود...
    بگفتا گر به سر یا بیش خشنود...؟ بگفت از گردن این وام افکنم زود...
    یکی از مردها پارچه ای سیاه در می‌آورد و به سمت چشمانش حرکت می‌دهد و آخرین تصویری که آریا می‌بیند تصویر دختر است که بالای لباسش را گرفته بود و به سمت آن ها در حرکت بود...
    زبری طناب‌ را که دور گردنش حس می‌کند مردانه و مغرورانه بغضش را می‌خورد. نفس هایش سنگین می‌شوند و ضربان قلبش شدت می‌گیرد...
    حالا که عدالت دنیا این بود؛ حالا که گوشی شنوای حرف هایش نبود؛ حالا که منطقی پذیرای حرف هایش نبود... حالا که دلی به بی‌گناهی‌اش باور نداشت... همان بهتر که هر چه زودتر تمام شود... همان بهتر که هر چه زودتر خلاص شود...
    نفسش را در سـ*ـینه حبس می‌کند و منتظر می‌ماند... تمام می‌شد؛ تا چند لحظه ی دیگر همه چیز تمام می‌شد...
    لمس دست ظریفی را روی گردنش حس می‌کند. دستی که در آن زمهریر خورشیدی می‌شود بر تن سردش... بارانی می‌شود بر روی ترسش... همه چیز را می‌شورد و می‌برد...
    طناب را از دور گردنش باز می‌کند. دستی چشم بندش را پایین می‌آورد؛ سرش را به سمت چپ می چرخاند و تصویر پری جلویش نقش می‌بندد. کنارش ایستاده بود... نزدیکش؛ همان جا...
    آریا متعجب اطراف را نگاه می‌کند. هیچ کس نبود؛ نه وکیلش؛ نه قاضی و نه هیچ کدام از آن ها... همه ی آدم ها محو شده بودند...
    دستان پریچهر صورتش را قاب می‌گیرند و او را به سمت خود می‌چرخانند... صورت دختر خنثی بود؛ نه می‌خندید و نه غمگین بود... فقط نگاهش می‌کرد؛ عاری از هرگونه حسی...
    اولین باری بود که بعد از این همه مدت به او نزدیک بود. شیرین بود... حتی اگر خواب بود... و اگر این خواب بود می‌کشت آن کسی که قرار بود از خواب بیدارش کند...
    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب...؟ بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب...؟
    چهره ی دختر نور امیدی می‌شود بر ظلمت ناامیدی‌اش... اگر خواب بود دلش می‌خواست در همان خواب بماند و در همان خواب زندگی کند... با خود عهد بسته بود دل سرکشش را رام کند اما فقط‌ لحظه ای دیدن دختر باعث شده بود دلش افسار پاره کند و مانند بچه ای کوچک بهانه بگیرد...
    صدای رعد و برق ارتباطش را با دنیای دروغین و شیرینش قطع می‌کند. تصویر دختر محو می‌شود و همه چیز ناپدید می‌شود... وحشت زاده فریادی می‌‌کشد و از خواب می‌پرد. روی تختش می‌نشیند و ترسیده نفس نفس می‌زند. خواب بود... خواب بود اما با واقعیت مو نمی‌زد... همه ی ترسش با او به دنیای واقعی آمده بود... خواب دید و زهره ترک شد؛ اگر کار به اعدام می‌کشید چه حالی می‌شد؟
    صدای بی‌تفاوت زندانی ها در اعتراض به صدای فریادش بلند می‌شود:
    -زهرمار خوابیم...
    -ببند گاله رو...
    -اینجا دیوونه خونه نیست زندانه...
    اگر حالش مساعد بود بی‌شک فریادی می‌کشید و از خجالتشان در می‌آمد اما کنترلی روی ترسش نداشت و در حال حاضر ترسش کنترل او را به دست گرفته بود...
    چه بود آن خواب تلخ و شیرین؟ می‌خوابید تا از فکر دختر خلاص شود... حالا در خواب هم او را راحت نمی‌گذاشت...؟
    بگفت آسوده شو، کاین کار خام است.... بگفت آسودگی بر من حرام است....
    *******************************
    پریچهر

    صدای زنگ تلفنم مرا از عالم خواب بیرون می‌کشد. چشم هایم را باز می‌کنم. چند ثانیه ی اول همه چیز تار است... گیچ و منگ اطراف را نگاه میکنم و به دنبال منبع صدا می‌گردم. دستم را دراز می‌کنم و تلفن را چنگ می‌زنم و بدون نگاه کردن به صفحه اش تماس را برقرار می‌کنم.
    تلفن را به گوشم می‌چسبانم و با صدایی خواب آلود لب میزنم:
    -بله؟
    صدای آراد در گوشم می‌پیچد که بدون سلام و احوال پرسی مستقیم سر اصل مطلب می‌رود.
    -به هستی چیزی گفتی؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و گیج و سرگردان میگویم:
    -چی؟
    -میگم به هستی چیزی گفتی؟
    -یعنی چی؟ چی گفتم؟
    نوچی می‌کند و بی‌طاقت لب می‌زند:
    -قضیه ی هانیه و بقیه ی چیزا رو...
    عقلم تاره به کار می‌افتد. راستش دیروز بعد از شنیدن قضیه ی هانیه برای این که هستی فکر بدی نکند تمام ماجرا را برایش تعریف کردم اما قول گرفتم هیچ وقت به آراد نگوید من این قضیه را برایش تعریف‌ کرده ام یا اصلا چیزی می‌داند. نکند زیر قولش زده!
    -نه... نه والا چیزی نگفتم. چیزی شده؟
    -باباش اینجا بود.
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -خب؟
    -می‌گفت هستی اون شب که رفته خونه پاش و کرده تو یه کفش که عروسی باید بهم بخوره. عمه هم گفته فعلا صداش و در نیارن شاید نظرش عوض شد. حالا هم یهو نظرش عوض شده.
    لحنش را کنایه گونه می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -و این عوض شدن نظرشم دقیقا بعد از این بوده که ما با هم حرف زدیم.
    صدایش محکوم کننده بود. با صدایش داشت مرا متهم می‌کرد. اگر کاری نکرده بودم دلخور می‌شدم اما ذره ای ناراحت نمی‌شوم.
    -راستش من از همون شب باهاش حرف‌ زده بودم. گفته بودم زود تصمیم نگیره و از این حرفا. دیروزم باش حرف‌ زدم.
    صدایش رنگ عصبانیت می‌گیرد:
    -چی گفتی دقیقا؟
    صدایم را بالا می‌برم و طلبکار لب میزنم:
    -چته؟ هیچی نگفتم. گفتم احتمالا گیر کارای آریاست که چیزی بهت نمیگه.
    صدایش تحلیل می‌رود و بی‌حوصله می‌نالد:
    -نباید می‌گفتی...
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم. این مقاومتش در برابر این که هستی چیزی نفهمد از کجا نشأت می‌گیرد؟
    لب باز می‌کنم و با لحنی طلبکار لب می‌زنم:
    -ببخشید آراد ولی فکر کنم هستی حق داره ناراحت بشه. مشکلت چیه باهاش که تأکید داری چیزی نفهمه؟
    -من با هستی مشکل ندارم.
    -پس‌ با کی مشکل داری؟ چه مرگته؟
    سکوت می‌کند و تنها صدای نفس هایش است که به گوش می‌رسد. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و می‌گویم:
    -حالا باباش چی گفت؟
    -گفت قبول کرده عروسی بهم نخوره اما یه مدتم نمی‌خواد من دور و برش آفتابی شم.
    -خب این که خیلی خوبه. این یعنی عصبانیتش که خوابید می‌تونی بشینی باش حرف بزنی.
    بی‌اعتنا به حرفم می‌گوید:
    -پریچهر؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -بله؟
    -راستش و بگو بهش چیزی‌ گفتی؟ ببین لابد یه دلیلی دارم که میگم نباید بفهمه. اگه گفتی بگو گفتم...
    اخمی میکنم و بی‌حوصله می‌گویم:
    -صد بار بت گفتم نه. یعنی میگی من دروغ گوام؟
    -نه ولی اینم میدونم که وقتی شما دو تا با هم میفتین جد و آباد مردم و با غیبت کردن یکی می‌کنین.
    نوچی می‌کنم و با لحن کشیده ای اعتراض می‌کنم:
    -دستت درد نکنه آراد! ما رو اینجوری می‌بینی؟
    بی‌اراده از لحنم به خنده می‌افتد. خودم هم خنده ی زیرپوستی ای می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. نگاهم را به رقـ*ـص عقربه ها می‌دهم و لحنم را جدی می‌کنم:
    -کی شروع میکنی؟
    -دارم میرم شروع کنم.
    چشمانم گرد می‌شوند و متعجب لب‌ می‌زنم:
    -به این زودی؟
    -آره دیگه. میریم در خونشون کشیک میدیم ببینیم دختره کی در میاد.
    از صدایش معلوم بود ذره ای میل به این کار ندارد و به اجبار تن به این کار داده. راستش خودم هم فکرش را نمی‌کردم روزی برسد که مجبور باشیم برای اثبات بی‌گناهی یک نفر دست به جنایت بزنیم.
    -باشه. بی‌خبر نزارم.
    -می‌تونی بیای؟ نمی‌خوام دختره بترسه.
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -آره. آره حتما.
    -ممنون...
    خداحافظی می‌کنم و تلفن را قطع می‌کنم. تلفن را روی تخت پرت می‌کنم و به سمت حمام به راه می‌افتم. لباس هایم را در می‌آورم و دوش آب را باز می‌کنم. قطرات آب مانند باران روی سرم فرود می‌آید و گرمای آب حس خوبی را وارد تنم می‌کند. به فکر فرو می‌روم؛ اگر کامران فیلم را بدهد دیگر همه چیز تمام می‌شود... لبخندی روی لبم شکل می‌گیرد... کم مانده... کم مانده...
    **************************
    راوی

    سرش را روی فرمان می‌گذارد و منتظر می‌ماند. عرق کردن در آن هوای سرد آخرین چیزی‌ بود که انتظارش را داشت.
    اضطراب داشت؛ از کاری که قرار بود انجام بودم وحشت داشت و همین اضطراب باعث یک حمله ی میگرنی‌ شده بود و حمله ی میگرنی اش آنقدر شدید بود که خوردن دو قرص هم حریفش نشده بود. فقط با کمی ماساژ و فشار دادن توانسته بود کمی دردش را آرام کند...
    -میگرنی هستی شازده؟
    بدون آن که سرش را بلند کند جوابش را می‌دهد:
    -آره.
    -اوه اوه... میگن خیلی بده. خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه.
    آراد سرش را از روی فرمان بلند می‌کند و بی‌اختیار صدایش را بالا می‌برد و می‌غرد:
    -فعلا من از گرگ بیابونم بدترم هانیه خانم.
    هانیه از لحنش‌ جا می‌خورد. تا به حال او را این گونه پرخاشگر ندیده بود. عسلی نگاهش آن روز تیره و تاریک شده بود...
    خیره در چشمانش می‌شود و چشمانش را ریز می‌کند. سرش را جلو می‌برد و مردد لب می‌زند:
    -آراد چیزی زدی؟
    آراد تک خنده ای می‌کند و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
    -آره قبل از این که بیام نیم کیلو کوکائین کشیدم.
    لحنش را جدی می‌کند و کلافه ادامه می‌دهد:
    -مگه بچه هجده سالم؟
    هانیه پوزخندی می‌زند و کنایه وار لب می‌زند:
    -دیدی کاری که داری میکنی با روحیت جور نیست گفتی قبلش یه چیزی بزنم یه وقت شل نکنم آره؟
    آراد لب باز می‌کند و قاطعانه جوابش را می‌دهد:
    -نه‌.
    -خودت و تو آینه ببین.
    -مگه خودم و ندیدم؟
    هانیه پافشاری می‌کند:
    -تو ببین.
    آراد بی‌حوصله نگاه از او میگیرد و به آینه ی ماشین می‌دهد.
    هانیه سر تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -مردمک چشمات گشاد شده. داری پرخاشگری می‌کنی؛ تو این سرما عرق کردی... من این علائم رو می‌شناسم آراد...
    آراد نگاه از آینه می‌گیرد و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
    -هانیه نرو رو اعصابم. من نه چیزی زدم و نه میدونم چرا چشمام این شکلی شده. من چه میدونم لابد مال میگرنمه.
    هانیه خودش را عقب می‌کشد و سکوت می‌کند. اما قانع نمی‌شود. همان جا بود که می‌فهمد به حال آراد اهمیت میدهد. همان جا بود که می‌فهمد حالش برایش مهم است. با خودش وارد جنگ می‌شود... چرا اهمیت می‌داد؟ چرا نگرانش بود؟
    -اون نیست؟
    با صدای آراد نگاه به خیابان می‌دهد. دختری دبیرستانی با لباس و کوله پشتی مدرسه در حال رفتن به سمت خانه ی مورد نظر آن ها بود.
    هانیه سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و دستش روی دستگیره ی در می‌نشیند.
    -چرا خودشه. ماشین و روشن کن.
    می‌خواهد پیاده شود که دست آراد روی ساعدش می‌نشیند. سر می‌چرخاند و نگاه به چهره ی ناراضی اش می‌دهد. سرش را سوالی تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -چیه؟
    آراد با لحنی ناراضی می‌نالد:
    -هانیه بیا یه راه دیگه پیدا کنیم. طرف بچه دبیرستانیه...
    هانیه با خشونت دستش را رها می‌کند و جدی لب می‌زند:
    -فکر کردم با خودت کنار اومدی!
    این را می‌گوید و بدون گفتن هیچ حرفی از ماشین پیاده می‌شود. آراد بعد از آن که ماشین را روشن می‌کند سرش را روی فرمان می‌گذارد و نگاه به آن ها میدهد. دلش می‌خواست همین حالا ماشین را روشن کند و از آن جا فرار کند. دلش می‌خواست بزند زیر همه چیز و خودش را خلاص کند اما همین که یادش می‌آمد آزادی برادرش به این کار بستگی دارد باعث می‌شد تحمل کند...
    هانیه را می‌بیند که به دختر نزدیک می‌شود. بعد از چند ثانیه نگاه لرزان و وحشت زده ی دختر قفل تیزبری که در دست هانیه بود می‌شود و شانه هایش شروع به لرزیدن می‌کنند. هانیه نگاهی به اطراف می‌اندازد و انگشتش را به معنای سکوت مقابل لب هایش میگیرد. بعد از چند لحظه با خشونت بازوی دختر را می‌گیرد و به سمت ماشین می‌آید. دخترک دست هایش را مشت می‌کند و در حالی که به خود می‌لرزد کنار هانیه حرکت می‌کند.
    در عقب باز می‌شود و ابتدا دختر در حالی که اشک می ریخت و می‌لرزید وارد می‌شود. پشت بندش هانیه خود را در ماشین می‌اندازد و می‌گوید:
    -بریم.
    آراد سرش را از روی فرمان برمی‌دارد. دیگر راه برگشتی نبود... دیگر جای پشیمانی و جا زدن نبود... باید تا ته این راه را می‌رفت...
    پایش را روی گاز فشار می‌دهد و ماشین به حرکت در می‌آید.
    دخترک نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و در میان هق هقش عاجزانه التماس می‌کند:
    -خانوم تروخدا ولم کن به خدا خونواده ی من پول و پله ی زیادی ندارن...
    -پول نمی‌خوایم که خوشگلم. یه چیزی از اخویت می‌خوایم. تا اون و بهمون بده مهمون مایی.‌‌‌‌..
    دخترک که از هانیه قطع امید کرده بود از آینه نگاه به آراد می‌دهد و با گریه لب می‌زند:
    -آقا تروخدا... به خدا مامانم بفهمه من و دزدیدن سکته می‌کنه...
    آراد نگاهش را به خیابان می‌دهد. نمی‌خواست چهره ی دختر را ببیند. نمی‌خواست صدایش را بشنود. نمی‌خواست ببیند چگونه باعث ترس و وحشت دختری نوجوان شده... می‌خواست وجدانش را خفه کند قبل از آن که وجدانش او را خفه کند...
    صدای هق هق دختر روی اعصابش می‌رود... به صدایش حساس شده بود... نمی‌توانست صدای گریه اش را تحمل کند...
    بی‌اراده کنترلش را از دست می‌دهد؛ عصبی روی فرمان می‌کوبد و نعره می‌زند:
    -خفش کن هانیه!
    صدایش آن قدر بلند و ترسناک بود که هانیه را در جایش لرزاند. دیگر نیاز نبود او چیزی بگوید. فریاد آراد آن قدر بلند بود که درجا دختر را لال کرد... دختر در خود جمع می‌شود و کوله‌اش را بغـ*ـل می‌کند و آن را به خود فشار می‌دهد. انگار تنها چیزی بود که می‌توانست در آغـ*ـوش بگیرد تا آرام شود...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر

    صدای هق هق دختر اعصابم را خراش می‌دهد. نه به خاطر این که حوصله ام را سر می‌برد یا هر چیز دیگر. به این خاطر‌ که با هر هق هقش عذاب وجدان را به سرم می‌کوبد. این که چه شد به اینجا رسیدیم را به سرم می‌کوبد. همه ی اجبارها را به سرم می‌کوبد... اصلا همه چیز را به سرم می‌کوبد...
    ظرف غذایی که خاله نوری برای آراد فرستاده بود را جلویش می‌کشم و به نرمی لب می‌زنم:
    -بخور.
    لحظه ای هق هقش بند می‌آید و خیره به غذا می‌شود. نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و یک لحظه خودم را جای او تصور می‌کنم. اگر من در چنین شرایطی بودن توان غذا خوردن را داشتم؟ نمی‌دانم...
    سرم را کج می‌کنم و لبخند محوی می‌زنم:
    -اسمت چیه؟
    بی‌حرف نگاهم می‌کند. معلوم است که اعتماد نمی‌کند و احساس امنیت ندارد.
    سعی میکنم با او صمیمی شوم تا نترسد. لبخندم را غلیظ تر میکنم و میگویم:
    -من پریچهرم.
    بعد از چند ثانیه بالاخره لب باز می‌کند و با صدای ضعیفی می‌گوید:
    -کیمیا.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و با رضایت لب می‌زنم:
    -چه اسم قشنگی.... خب کیمیا خانم؛ چند سالته؟
    -چهارده.
    چشم می‌بندم... اگر خدای نکرده یک روز گیر بیفتیم سن کیمیا مجازاتمان را تشدید می‌کند. چرا که زیر پانزده سال است...
    سرم را به آرامی تکان می‌دهم و با صمیمیت لب می‌زنم:
    -خب... کیمیا خانم؛ ببین اون دو نفری که دیدی قرار نیست بلایی سرت بیارن. هیچ کاری باهات ندارن... فقط یه چیزی از داداشت می‌خوان. همین.‌‌.. اینا رو میگم که نترسی...
    با سر اشاره ای به ظرف غذا می‌کنم و ادامه می‌دهم:
    -الانم دو لقمه غذا بخور. می‌خوایم وقتی تحویل داداشت میدیمت سالم باشی.
    این را میگویم و لبخند اطمینان بخشی به رویش می‌زنم. چند ثانیه نگاهم می‌کند. خوشبختانه گریه اش دیگر بند آمده بود‌. دستش را به آرامی حرکت می‌دهد و قاشق را با قیمه ی خاله نوری پر می‌کند.
    لبخندی از روی رضایت می‌زنم و به مبل تکیه می‌دهم. همان طور که لبخند به لب داشتم سرم را می‌چرخانم و بی‌حرف نگاهش می‌کنم. چه‌قدر بی‌گـ ـناه است؛ چه قدر معصوم است... شاید بی‌گـ ـناه ترین کس این ماجراست که محکوم است بار گـ ـناه دیگران را به دوش بکشد... مجبور است به ناحق تاوان دهد...
    صدای در حیاط بلند می‌شود. سراسیمه از جایم بلند می‌شوم و منتظر می‌مانم. در باز می‌شود و ابتدا هانیه وارد می‌شود. سعی میکنم نگاهش نکنم تا خشمم شعله ور نشود و مبادا حرفی بزنم یا بدتر از آن او را زیر مشت و لگد نگیرم. خودم را می‌شناسم. خوب میدانم قدرت این کار را دارم که همین حالا او را در حد مرگ کتک بزنم پس سعی میکنم خودم را کنترل کنم. بخاطر آریا... همه‌اش بخاطر او...
    نگاه سوالی ام را به آرادی که پشت سرش وارد می‌شود می‌دهم و سرم را تکان می‌دهم.
    هانیه منظور نگاهم را می‌گیرد و در حالی که به سمت کیمیا می‌رود می‌گوید:
    -والا مقر اومدنش سخت بود. آخرش بهش گفتیم اگه حرف نزنه...
    کنار کیمیا می‌نشیند. دخترک ناخودآگاه می‌ترسد و خودش را جمع می‌کند. هانیه دستش را دور گردن کیمیا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    -خواهرش و می‌فرستیم جایی که عرب نی انداخت...
    پشت بند حرفش صدای گریه ی کیمیا بلند می‌شود. به سمتش قدم تند می‌کنم و جلویش زانو میزنم. نگاه به هانیه میدهم و عصبی می‌غرم:
    -تو که بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی پس گوه می‌خوری حرف بزنی.
    ابروهایش را بالا می‌برد و انگشت اشاره اش را به سمتم می‌گیرد:
    -ببین توهین نکنا...
    سرم را تکان می‌دهم و بی‌حوصله لب میزنم:
    -خفه شو بابا...
    -ببند گاله رو...
    -دخترا...
    با صدای آهسته ی اعتراض آراد ساکت می‌شویم. به سمتمان می‌آید؛ لبخند محوی رو به من میزند و می‌گوید:
    -اجازه میدی؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و از جایم بلند می‌شوم. آراد جایم را می‌گیرد و رو به روی کیمیا که هق هقش بند نمی‌آمد زانو می‌زند. لبخند کم جانی می‌زند و به نرمی میگوید:
    -اسمت چیه؟
    هانیه جوابی نمی‌دهد. آراد سرش را به سمتم می‌چرخاند و سوالی تکان می‌دهد.
    -کیمیا.
    نگاه از من میگیرد و به کیمیا می‌دهد. سرش را به آرامی بالا و پایین می‌کند و آهسته می‌گوید:
    -کیمیا... خب ببین کیمیا جان... ما نه قاتلیم و نه اون چیزی که تو فکرته. ما اول و آخرش تو رو برمی‌گردونیم خونت. چه داداشت اون چیزی که می‌خوایم و بهمون بده و چه نده... فقط مجبوریم؛ واقعا مجبوریم که از تو به عنوان یه اهرم فشار استفاده کنیم و نقش آدم بدا رو بازی کنیم. اینا رو میگم که فکر نکنی قراره بلایی سرت بیاد... درسته داداشت و تهدید کردیم... این کارو کردیم چون می‌خوایم فقط اون بترسه؛ نه تو...
    هق هق کیمیا کم کم بند می‌آید. انگار آراد توانسته بود با حرف هایش او را آرام کند.
    آراد لبخند دیگری می‌زند و با لحنی مهربان دلجویی می‌کند:
    -ببخشید که ظهر سرت داد زدم؛ من میگرن دارم؛ ظهرم سرم بدجور درد می‌کرد و عصبی شدم.
    نگاهی به اطرافش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    -واسه این که تو این شرایط قرارت دادم و آزادیت و ازت گرفتم هم معذرت می‌خوام. امیدوارم بتونی من و ببخشی... ولی من واقعا مجبورم... وگرنه برادرم میفته زندان.
    سرش را تکان میدهد و می‌گوید:
    -می‌تونی درک کنی؟ می‌تونی من و ببخشی؟
    کیمیا اولین لبخندش را می‌زند. هر چند که لبخندی کم جان اما همین یعنی آرام شده و احساس امنیت می‌کند. همین یعنی این که دیگر نمی‌ترسد. و همین که نترسد باعث می‌شود ما احساس بهتری داشته باشیم و خودمان را هیولایی که باعث ترس و وحشت یک دختربچه شده ندانیم. همین که توانسته ایم لبخند را به روی لب هایش بیاوریم یعنی انسانیم.‌‌..
    کیمیا سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -باشه...
    آراد لبخندی از روی رضایت می‌زند. دستش را به سمت راهرو نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
    -ببین لپتاپ من توی کتابخونست. کتابخونه هم پره کتابه. لپتاپ منم فیلم و بازی زیاد داره. می‌تونی تا اینجایی خودت و سرگرم کنی‌... نمیدونم غذا چی دوست داری؛ خودت بگو تا سفارش بدم واست بیارن. بهت قول میدم همه چی زود تموم شه. باشه؟
    کیمیا سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. آراد لبخند دلگرم کننده ای به رویش می‌زند و خودش را عقب می‌کشد. نگاهش به نگاه متعجب هانیه گره می‌خورد و سرش را سوالی تکان می‌دهد.
    هانیه تک خنده ای می‌کند و با لحنی خنده آلود می‌گوید:
    -الهی بدزدنم آدم‌ربام تو باشی!
    آراد بی‌حوصله سرش را تکان میدهد و خسته لب می‌زند:
    -هانیه... باور کن وقت مسخره بازی نیست.
    -مگه من مسخره کردم؟
    آراد جوابش را نمی‌دهد. از جایش بلند می‌شود و در حالی که از کنارم گذر می‌کند آهسته زمزمه می‌کند:
    -پریچهر یه لحظه بیا...
    حرکت می‌کنم و به دنبالش قدم برمیدارم. وارد کتابخانه می‌شویم. در را می‌بندد و می‌گوید:
    -ببین جای فیلم و می‌دونیم...
    ناخودآگاه لبخندی از روی ذوق روی لبم شکل می‌گیرد و با لحنی مشتاق لب میزنم:
    -واقعا؟
    -آره. آره ولی یه چیز دیگه مونده...
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و کنجکاو لب میزنم:
    -چی؟
    -کامران گفته فیلم و دوربین و همه ی این چیزا توی یه گاوصندوقن توی یه خونه ای توی همون محله ای که اون شب با هم رفتیم. ولی مشکل اینه که اون کلید خونه و گاوصندوق و نداره. خونه راحته چون میتونیم بالاخره یه جوری وارد خونه شیم اما گاوصندوق کارمون و سخت میکنه.
    پلک روی هم می‌گذارم و ناامید لب میزنم:
    -آراد این جوری که انگار ما هیچی نداریم.‌.‌‌. کامران ایده ای نداره که کلید کجا می‌تونه باشه؟
    -کلید دست کیانه پریچهر. کامران میگه کلید و از خودش دور نمیکنه. میگه دیگه توی این مورد حتی به منم اعتماد نداره که کلید و بهم بده. پیش خود خودشه.‌‌.. یعنی از اینجا به بعدش یه جورایی به تو بستگی داره.
    دست هایم را در هوا تکان می‌دهم و کلافه می‌گویم:
    -آراد من روزای اولی که رفتم تمام سوراخ سمبه های خونش و گشتم. ببین باور کن یه جاهایی که عقل جن هم بهشون نمی‌رسید رو گشتم اما به غیر از کلید خونه و دفتر و ماشین کلیدای دیگه ای ندیدم...
    لبخند محوی می‌زند. نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -نه... معلومه که تو خونه نگهشون نمیداره اونم وقتی میدونه تو واسه چی اون جایی. ببین.‌.. یه کاری کن. من اگه شب با هومن بیام در خونه می‌تونی گوشیش و بیاری هومن چک کنه؟
    حتی از فکرش هم ته دلم خالی می‌شود و وحشت میکنم. دفعه ی قبل موقعی که می‌خواستم صدایش را ضبط کنم قبض روح شدم. حالا از من می‌خواهد خودش و هومن بیایند و تلفن کیان را چک کنند؟
    سرش را به طرفین تکان می‌دهم و مردد لب میزنم:
    -نمی‌دونم آراد نمی‌دونم... می‌خوام‌‌‌‌... می‌خوام اما می‌ترسم... ریسکش زیاده... اگه بیدار شه...
    -نمیشه بابا. نصفه شب میایم‌. طرفای ساعت یک و دو. در خونه می‌ایستیم و تو فقط گوشیش و میاری جلوی در آپارتمان.
    حقیقتا می‌ترسم. نمی‌ترسم بلایی سرم بیاید... می‌ترسم که بفهمد و باز برگردیم سر خانه ی اول. می‌ترسم همه ی زحماتمان به باد رود... اما باید ریسک کنم‌. راهی بود که خودم انتخاب کردم. از اول هم می‌دانستم ریسک زیادی دارد و شجاعت زیادی می‌طلبد. باید به خودم جرأت دهم... حالا که تا اینجایش هم آمدم؛ نمی‌توانم بخاطر ترس پا پس بکشم... نجات آریا به این کار بستگی دارد..‌. به خاطر آریا... کم مانده... کم مانده...
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -باشه. قبل از اومدن گوشیاتون و سایلنت کنین زنگ نخورن. قبلش زنگ بزنین که آماده باشم..‌.
    سرش را تکان میدهد و می‌گوید:
    -باشه... باشه...
    ناگهان چیزی به ذهنم می‌رسد. لبخند مسخره ای روی لب هایم شکل می‌گیرد و نفسم را به خنده بیرون می‌دهم. سرم را تکان می‌دهم و آهسته با خود زمزمه میکنم:
    -چقدر خرم من... چرا به ذهن خودم نرسید...
    کنجکاو نگاهم میکند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چی؟
    انگشت اشاره ام را به سمتش می‌گیرم و با لحن خنده آلودی جوابش را می‌دهم:
    -روز اولی که رفتم واسه ی مصاحبه پیش کیان... قبلش داشت با یکی به اسم کامران حرف میزد و خیلی هم عصبی بود.‌‌.. حالا یادم میاد اون روز از بس هول بودم آدرس خونمون و اشتباه نوشتم ولی وقتی کیان اومد خونمون آدرس و درست اومد...
    لبخند کم رنگی می‌زند و می‌گوید:
    -یه کم دیره واسه این که این چیزا یادت بیاد. فکرش نباش دیگه. گذشت...
    سرم را به آرامی تکان می‌دهم. نفسم را بیرون‌ می‌دهم و می‌گویم:
    -باشه به هرحال. من برم دیگه. خبرم کن...
    -حتما...
    لبخند محوی می‌زنم و ازش جدا می‌شوم. خدایا کمکمان کن؛ نه به خاطر ما‌‌‌‌... به خاطر آن بی‌گناهی که در زندان دارد تلف می‌شود... فقط کمکان کن...! به قول معروف..‌. از ما حرکت؛ از تو برکت...!
    *********************************
    پریچهر

    انگار اضطراب و استرس از قدرت و توان پاهایم کاسته. به سختی قدم برمیدارم و با هر قدمم استرس لعنتی بیشتر جانم را می‌خورد. کفش هایم را درآورده ام که سر و صدایی ایجاد نشود. اگر خدا کمک کند و با جوراب هایم سر نخورم خیلی خوب است...
    نفسم را در سـ*ـینه حبس می‌کنم و وارد اتاقش می‌شوم.به سمت تختش حرکت میکنم؛ تخت را دور میزنم و دستم را به سمت پاتختی دراز می‌کنم. تلفنش را از روی پاتختی برمیدارم و بدون آن که کوچکترین سر و صدایی ایجاد کنم برمیگردم. وارد راهرو می‌شوم و با میـ*ـل شروع با دهان شروع به نفس کشیدن می‌کنم. نفسم را حبس کردم تا حتی صدای نفس کشیدنم هم به گوش نرسد.‌‌..
    با قدم های کوتاه و آهسته راهرو را طی میکنم. از کنار آشپزخانه رد می‌شوم و به سمت در می‌روم. در را با صدای آهسته ای باز می‌کنم که با چهره ی آراد و هومن که پشت در منتظرم بودند رو به رو می‌شوم.
    تلفن را به سمت هومن می‌گیرم و بدون آن که سلام کنم با لحن آهسته اما پراسترسی لب میزنم:
    -بگیر بگیر‌‌‌..‌‌. زودباش هومن زودباش...
    بی‌درنگ تلفن را چنگ میزند و به سمت راه پله می‌رود. کنار لپ تاپش روی راه پله می‌نشیند و مشغول کارش می‌شود.
    نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و نگاه مضطربم را مدام بین آراد و خانه می‌چرخانم.
    آراد تک خنده ای می‌کند و با صدایی نسبتا بلند می‌گوید:
    -بابا از چی می‌ترسی طرف داره خواب هفت پادشاه و می‌بینه...
    این را می‌گوید و به شکل مسخره ای ادای خروپف در می‌آورد.
    بند دلم پاره می‌شود. ابروهایم را بالا می‌دهم و وحشت زده می‌نالم:
    -زهرمار آراد دیوونه شدی؟
    سرش را بالا می‌اندازد و با صدایی بلندتر از قبل می‌گوید:
    -نه...
    دست هایم را جلوی دهانم می‌گیرم و صدای آهسته ی هومن بلند می‌شود که تشر می‌رود:
    -هیس... خفه شو آراد. سر راهم هی مسخره بازی در میورد. انگار سرخـوش کرده...
    به دنبال حرف هومن به فکر فرو می‌روم و فقط برای یک لحظه از ذهنم رد می‌شود که آیا آراد چیزی مصرف کرده؟ چون این سرخوشی و بی‌خیالی اصلا با خلاقش جور در نمی‌آمد.‌‌..
    هومن با چهره ای گرفته دست از کار می‌کشد. آراد به سمتش می‌رود و سرش را تکان میدهد.
    -چی شد؟
    هومن خسته و بی‌رمق نفسش را بیرون می‌دهد و ناامید لب میزند:
    -نیست... نیست... هیچی نیست... انگار گوشیه رو هفته ی پیش خریده... عکس و فیلم که هیچی؛ مسیجاش رو هم چک کردم... مسیجای پاک شدش رو برگردوندم... هیچی که هیچی... هیچ اسم یا نشونه ای از کلید نیست...
    به در تکیه میدهم. باز هم یک در بسته ی دیگر..‌. خدایا... به بزرگی ات قسمت میدهم... امیدم همه‌مان به توست!
    هومن تلفن را به سمتم می‌گیرد. با چهره ای گرفته دست دراز می‌کنم و تلفن را از دستش می‌گیرم.
    -بازش کنه می‌فهمه کسی چکش کرده؟
    نوچی می‌کند و سرش را بالا می‌اندازد.
    -نه خیالت راحت.
    با عجله به داخل خانه برمیگردم. به راهرو که می‌رسم قدم هایم را آهسته می‌کنم و وارد اتاق کیان می‌شوم. تلفن را سر جایش می‌گذارم و برمیگردم.
    وقتی دوباره جلوی در می‌روم با جای خالی هومن رو به رو می‌شوم. نگاه به آراد که روی پله ها نشسته بود میدهم و سرم را سوالی تکان می‌دهم:
    -هومن کجاست؟
    -فرستادمش بره.
    به سمتش می‌روم. کنارش روی راه پله می‌نشینم و با صدایی آهسته و خسته لب میزنم:
    -فکری.‌‌.. نظری‌‌‌‌‌...
    -دارم فکر میکنم...
    به فکر فرو می‌روم. کجا ممکن بود آن کلید لعنتی را گذاشته باشد؟ اگر خود من بودم کجا می‌گذاشتم؟
    لب باز می‌کنم و شروع به بررسی احتمالات میکنم:
    -صندوق امانات بانک؟
    سرش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند:
    -ریسکیه. ممکنه پلیس بفهمه.
    -دفترش؟
    -نه‌. همیشه اونجا نیست. ممکنه کسی بدزده کلیدا رو.
    -جایی چالشون کرده؟
    تک خنده ای می‌کند و سرش را بالا می‌اندازد.
    -نه بابا مگه گنجه.
    خنده اش را می‌خورد و متفکر با خود شروع به حرف زدن میکند:
    -کامران گفته همیشه با خودشه... اون همیشه خونشه... خونش تنها جای امنیه که می‌تونه داشته باشه و همیشه دم دستش باشه... خونش نیست اما همیشه باهاشه... همیشه باهاشه... چی همیشه باهاشه.... چی...
    ناگهان از حرف زدن می‌ایستد. لبخند پیروزمندانه ای لبش را به بازی می‌گیرد و نگاهم میکند.
    چشمانم را گرد میکنم و ابرو بالا می‌اندازدم. سرم را تکان می‌دهم و امیدوار لب میزنم:
    -چیه فکری داری؟
    بشکنی می‌زند. انگشت اشاره اش را تکان میدهد و می‌گوید:
    -ماشینش. سوئيچ ماشین و بیار پریچهر... تو ماشینشه...
    سرم را تکان می‌دهم و هیجان زده لب میزنم:
    -مطمئنی؟ مطمئنی دیگه؟
    -آره... آره به احتمال نود درصد...
    بی‌درنگ از جایم بلند می‌شوم و وارد خانه می‌شوم. خوشبختانه سوئيچ ماشین روی اپن آشپزخانه بود‌. چنگش می‌زنم و از خانه بیرون می‌روم. در را به آرامی می‌بندم و همراه آراد وارد آسانسور می‌شوم.
    تا آسانسور ما را پایین ببرد با قلب بی‌قرارم مرتب خدا را صدا می‌زنم. یک بار دیگر امیدوار می‌شوم و به خدا توکل میکنم... آخرین دری است که قرار است بزنیم... اگر بسته باشد... خدایا؛ حتی دلم نمیخواهد فکرش را بکنم...
    نیم نگاهی به آراد می‌کنم. فضای آسانسور برخلاف جلوی خانه روشن بود و حالا می‌توانستم به وضوح ببینم مردمک های چشمانش بیش از حد گشاد شده.
    لب باز می‌کنم و بی‌درنگ اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد را میگویم:
    -آراد چیزی زدی؟
    نوچی میکند و کلافه می‌گوید:
    -نه بابا شما هم هی گیر دادین چیزی می‌زنی.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -ما؟
    -آره شما. تو هانیه هومن... همتون همین و میگین...
    ابروهایم را نزدیک می‌کنم و به فکر فرو می‌رویم. شاید من اشتباه کردم... یعنی هانیه و هومن هم اشتباه کردند؟ پس این سرخوشی و مسخره بازی ای که آراد جلوی خانه راه انداخت چه می‌گفت؟ هومن گفت در راه هم مسخره بازی می‌کرده... خودش هم به کیمیا گفت سرش داد زده... آراد عصبی نمی‌شود... آراد بر سر یک دختر چهارده ساله فریاد نمی‌کشد... آراد این گونه بی‌خیال مسخره بازی در نمی‌آورد.‌‌.. لااقل نه آن آرادی که من می‌شناسم!
    آرادی که من می‌شناسم همانی است که جلوی کیمیا زانو زد و از او طلب بخشش کرد‌... نکند از فشار زیاد دست به مصرف چیزی زده و به مواد پناه بـرده؟
    در آسانسور باز می‌شود و وارد پارکینگ می‌شویم. به سمت ماشین کیان می‌رویم. درش را باز می‌کنیم و شروع به گشتن می‌کنیم... داشبورد... صندوق عقب... زیر صندلی ها... همه ی سوراخ سمبه ها... ماشین را رسما عـریـ*ـان میکنیم... هیچ... نیست که نیست...
    عصبی از ماشین بیرون می‌آیم. با خشونت به دیوار لگد میزنم و فریاد میزنم. خدایا این دیگر چه بازی‌ایست؟ خدایا چرا هر بار ما را تا لب چشمه می‌بری و تشنه برمی‌گردانی؟ خدایا چرا هر چه ما نزدیک می‌شویم انگار دورتر می‌شویم؟
    سرمی‌چرخانم و به آرادی نگاه میکنم که دو بالش کوچکی که عقب ماشین بودند را در دست داشت.
    -چیه؟
    در حالی که به یکی از بالش ها نگاه می‌کند آن را بالا می‌برد و می‌گوید:
    -این سنگین تره...
    نگاهم میکند و ابرو بالا می‌اندازد.
    -چرا این سنگین تره؟
    یکی از بالش ها روی صندوق عقب می‌گذارد. زیپ بالش دیگر را باز می‌کند. دستش را داخلش می‌کند و داخلش می‌گردد. بعد از چند لحظه لبخندی غلیظ روی چهره اش می‌نشیند. دستش را بیرون می‌آورد و صدای به هم خوردن فلزها در گوشم نفوذ می‌کند... صدایی که هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم روزی برایم دلنشین ترین صدای دنیا شود...
    دسته کلید را جلویم می‌گیرد و به عمد تکانش میدهد تا تولید صدا کند.
    چشمانم گشاد می شوند و ناباور لب می‌زنم:
    -یعنی خودشه؟
    -یه کلید معمولی چرا باید همچین جایی قایم شده باشه؟
    نفسم را آسوده بیرون می‌دهم و به اشک های شوقم اجازه ی ریختن می‌دهم. نگاهم را به آسمان می‌دهم و با گریه لب میزنم:
    -خدایا شکرت...
    آراد کنارم می‌آید. سرش را تکان میدهد و جدی لب می‌زند:
    -برو جمع کن پریچهر. دیگه کاری نداری اینجا... برو... سوئيچ ماشینت و هر چی که داری بیار...
    سرم را تند تند به معنای تأیید تکان می‌دهم. خدایا؛ شکرت...
    از همین حالا هم فکر روزهای خوب در دلم کارخانه ی‌ قندسازی راه انداخته اند...!
    ********************************
    پریچهر

    بعد از آن که ماشین مرا در خانه ی آراد می‌گذاریم دوباره به آن محله ی ترسناک برمی‌گردیم. کوچه ها هم باریک و توی هم بود. درست مثل یک هزار تو. یک هزار توی پر از سربالایی و سراشیبی. کوچه از یک جایی به بعد خیلی باریک می‌شود و رد شدن ماشین از آن غیرممکن می‌شود. برای همین ماشین را پارک می‌کنیم و بقیه ی راه را پیاده می‌رویم.
    به خانه ی درب و داغان زل می‌زنم. خدایا مرا ببخش... اما واقعا انسان می‌‌تواند در چنین جایی زندگی کند؟
    -همینه؟
    آراد کاغذی که آدرس رویش نوشته شده بود را در جیبش می‌گذارد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    -خودشه.
    ظلمت همه جا را تسخیر کرده بود. هیچ نوری دیده نمی‌شد... تنها رنگ سفیدی که در آن لحظه می‌توانستم ببینم سفیدی تی‌شرت آراد بود که رویش هم یک بافت کلفت و کوتاه مشکی رنگ انداخته بود بدون آن که دکمه هایش را ببندد.
    دسته کلید را در می‌آورد؛ چراغ تلفتم را روشن می‌کنم و آن را به سمت در می‌گیرم تا بتواند بهتر ببیند. در را باز می‌کند و وارد خانه می‌شویم. حیاط را رد می‌کنیم؛ کلید می‌اندازیم و وارد می‌شویم.
    خانه خالی بود و معلوم بود کسی در آن‌جا زندگی نمی‌کند‌. نه فرشی پهن بود و نه وسیله ی زیادی آن‌جا بود. خانه شامل یک هال کوچک؛ یک آشپزخانه ی کوچک تر و یک اتاق بسیار کوچک تر بود.
    آراد چراغ تلفنش را روشن می‌کند و اطراف خانه را از نظر می گذراند. وارد اتاق می‌شود و من هم پشت سرش راه می‌افتم. به سمت کمد دیواری ای که در اتاق بود می‌رود. درش را باز می‌کند و با یک گاوصندوق مواجه می‌شود.
    لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایم شکل می‌گیرد. نزدیکیم... نزدیک تر از همیشه... نزدیک به اندازه ی یک پلک زدن...
    -لپتاپ و آماده کن.
    کوله را روی زمین می‌گذارم. لپ تاپ را بیرون می‌آورم و روشنش می‌کنم در حالی که آراد در گاوصندوق را باز می‌کند.
    بشکنی در هوا می‌زند. دست دراز می‌کند و ابتدا دوربین ها را در می‌آورد. سپس فلشی به دستم می‌گیرد و می‌گوید:
    -چک کن ببین خودشه یا نه...
    فلش را از دستش می‌قاپم. آن را وارد لپتاپ میکنم و بعد از کمی جستجو فیلم را پخش می‌کنم...
    خودش است؛ جلوی مغازه... و آن هم... چانه ام شروع به لرزش می‌کند..‌. آن هم پدرم است که دارد مغازه را باز می‌کند... سالم و زنده؛ دیگر تنها جایی که می‌توانم پدرم را سالم و سرزنده ببینم یا در خواب است یا در فیلم ها...
    فیلم را قطع می‌کنم. نگاه به آراد می‌دهم و با صدای آهسته ای می‌گویم:
    -میشه تو نگاه کنی؟
    می‌داند طاقتش را ندارم. می‌داند دلش را ندارم... لبخند غمگین و کم جانی می‌زند. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جایش را با من عوض می‌کند.
    قامتم را صاف می‌کنم. وسط اتاق می‌ایستم. پشتم را به آراد می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. چشم می‌بندم و باز هم خدا را صدا می‌کنم... خدایا دیگر آخرش باشد... این فیلم همان فیلم باشد... خدا این آخر راه باشد...
    -خودشه.
    نفس عمیقی می‌کشم. بی‌اراده فریادی طولانی و بلند از سر شوق سر می‌دهم... می‌خواهم خودم را خالی کنم؛ خستگی این چند ماه را... سنگینی غم این چند ماه را... دوری آریا را... می‌خواهم همه را خالی کنم و با این فریاد یک خسته نباشید بزرگ به خودم هدیه بدهم.
    سر می‌چرخانم و به آراد که داشت دوربین ها و لپ تاپ را در کوله پشتی می‌گذاشت نگاه میکنم. فلش را از لپتاپ جدا می‌کند و به سمتم می‌گیرد:
    -این و بنداز تو جیبت.
    فلش را از دستش می‌گیرم. زیپ کوله را می‌بندد. یکی از بندهایش را روی کولش می‌گذارد و از جایش بلند می‌شود.
    بدون آن که در گاوصندوق را قفل کنیم یا کلیدها را برداریم یا اصلا اهمیتی بدهیم از خانه بیرون می‌آییم. به سمت ماشین به راه می‌افتیم که با دیدن کسی که روی صندوق عقب نشسته بود و در حالی که چاقویی در دست داشت و با خنده به ما زل زده بود بند دلم پاره می‌شود. پاهایم بی‌جان می‌شوند و بر سر جایم خشک می‌شوم. دستم را جلوی آراد می‌گیرم و مانع حرکتش می‌شوم.
    متفکر رد نگاهم را دنبال می‌کند و به آن مرد می‌رسد. دور بود اما چهره اش آشنا بود. صبر کن ببینم... این همان مرد زبان درازی نیست که با من تصادف کردم؟ چرا... خودش است! محال است آن چهره و نگاه را فراموش کنم...
    با خیال راحت روی ماشین نشسته بود و لبخند می‌زد. انگار می‌خواست به ما بفهماند ما را می‌شناسد و کنترل اوضاع را در دست دارد.
    ناگهان از روی صندوق سر می‌خورد و پایین می‌آید. ناخودآگاه میترسم و قدمی به عقب برمی‌دارم. دست آراد را کنار جیب بارانی ام حس میکنم که انگار چیزی درون جیبم می‌گذارد.
    لب باز می‌کند و آهسته اما مضطرب لب میزند:
    -ببین داره به کوله نگاه میکنه... معلومه واسه فیلم اومده... من میدوم میرم... میفته دنبالم... تو با ماشین فرار کن...
    اشک درون چشمانم یخ بسته‌‌ و استرس به دلم چنگ می‌زند. ترس تمام وجودم را گرفته و در تمام سلول هایم نفوذ کرده.
    با صدای لرزان و آهسته ای جوابش را می‌دهم:
    -چی داری میگی تو رو اینجا تنها بزارم؟
    -وقت نیست پریچهر ببین داره میاد تیزبرم داره معلومه کاربلده...
    سرم را تکان می‌دهم و بی‌تفاوت لب میزنم:
    -ما دو نفریم اون یه نفر. ما حریفش میشیم...
    -من نمی‌تونم روت ریسک کنم‌... هر چیزی ممکنه پریچهر... ممکنه همون تیزبرو بزاره زیر گلوت و من و مجبور کنه فیلم و بدم...
    هر لحظه داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد... با هر قدمش وحشت من هم بیشتر می‌شد...
    -اصلا از کجا می‌دونی میفته دنبالت...
    -سگ همیشه دنبال اونی میفته که فرار می‌کنه...
    چشمانم گرم می‌شود. اشک راه خودش را پیدا می‌کند و بیرون می‌ریزد. سر می‌چرخانم و نگاه به نیم رخش می‌دهم. دستش را روی بند کوله پشتی سفت می‌کند و بند دیگرش را روی کولش می‌اندازد. سرش را حرکت می‌دهد و نگاهم می‌کند. لبخند محو و اطمینان بخشی می‌زند و ثانیه ای بعد...
    مثل فشنگ در می‌رود و شروع به دویدن می‌کند...
    حدسش درست بود؛ به محض این که فرار می‌کند مرد مانند سگ شکاری که به دنبال شکارش می‌گشت دوان دوان از کنارم رد می‌شود و به دنبالش می‌دود. دست هایم را جلوی صورتم می‌گیرم و سعی میکنم گریه ام را کنترل کنم... انگار دوره ای که به راحتی گریه ام را خفه می‌کردم به پایان رسیده‌‌‌...
    برمی‌گردم و رفتنشان را نگاه میکنم. لحظه ی آخر کاپشن مرد که در حال دویدن بود به کنار می‌رود و من چیزی شبیه به یک اسلحه می‌بینم که مرد به سمت چپ کمرش بسته بود‌...
    دلم تیر می‌کشد... اسلحه دارد؟ اگر چیزی بشود چه؟ با چه رویی در صورت آریا نگاه کنم و بگویم از ترس برادرت را ول کردم و رفتم؟ چگونه به هستی بگویم برای نجات عشق خودم عشق تو را ول کردم و پا به فرار گذاشتم؟ با این که خودش خواست... خودش خواست چون نمی‌توانست روی من ریسک کند... من چه؟ من می‌توانم روی او ریسک کنم؟ جوابش ساده است... به هیچ عنوان نمی‌توانم...
    نباید بترسم؛ من نباید بترسم...
    در دل نام خدا را صدا می‌زنم. تمام قدرتم را در پاهایم می‌ریزم و شروع به دویدن می‌کنم. خیلی از آن ها عقبم... اما می‌رسم... به کمک خدا می‌رسم... آراد به سمت راست می‌دود و وارد کوچه ای باریک می‌شود. مرد هم به دنبالش؛ و من هم به دنبال آن ها...
    وارد کوچه می‌شوم... خدای من؛ مثل هزارتو است... آراد نیست... آن مرد نیست... معلوم نیست از کدام طرف رفته اند... نیست که نیست...
    *****************************
    راوی

    کوچه های تنگ و تاریک را با سرعت می‌دود. فکرش را پیش پریچهر جا گذاشته بود... امیدوار بود به گفته اش عمل کرده باشد و تا حالا از آن جا رفته باشد...
    وزن کوله پشتی باعث شده بود دویدن برایش سخت شود. کوچه ی باریک را می‌دود و به یک سراشیبی می‌رسد. دویدن و پایین آمدن از سراشیبی کار دویدن را برایش راحت می‌کند.‌.. بعد از سراشیبی به سمت راست میدود و وارد کوچه ی دیگری می‌شود. تمام تمرکزش را روی فرار و دویدن می‌گذارد. حتی سر نمی‌چرخاند تا ببیند شکارچی اش چه قدر با او فاصله دارد...
    وارد کوچه ای می‌شود؛ از شانس بدش سربالایی بود اما راهی برای برگشت نداشت... به سختی میدود و نصف راه را طی می‌کند. کوله را در می‌آورد و در دستش می‌گیرد. راه زیادی را دویده بود... شاید چند صد متر... هر قدم برایش سخت تر و سخت تر می‌شد... دویدن در سربالایی کارش را خیلی سخت کرده بود..‌. ضربان قلبش روی هزار رفته بود و از توان پاهایش کاسته شده بود...هر لحظه از سرعتش کم می‌شد... کم و کم تر... آن قدر کم که مرد از پشت رویش آوار می‌شود و با شدت به زمین سفت و سرد برخورد می‌کند...
    بیش از آن که به خود بیاید و راهی برای خلاص پیدا کند مرد او را به جلو برمیگرداند. کوله را با خشونت چنگ می‌زند و آن را به سمتی پرتاب می‌کند...
    آراد آرنجش را تکیه گاه خود می‌کند تا بلند شود اما مرد بی‌رحمانه دو دستش را دور گلویش حلقه میکند و او را با شدت به زمین می‌کوبد...
    چشمان آراد از شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود لحظه ای سیاهی می‌روند و گیج می‌شود. درد و فشاری که در گلویش حس می‌کند او را به خود می‌آورد‌. چیزی راه نفسش و خون رسیدن به مغزش را می‌بندد. جوری که انگار هیچ وقت نفس نمی‌کشیده...
    مرد پاهایش را دو طرف آراد می‌گذارد و رویش خیمه می‌زند. تمام قدرتش را در دست هایش می‌ریزد و فشار دستش را دور گردن آراد بیشتر و بیشتر می‌کند. چهره ی سرخ شده از خشمش را بالا می‌گیرد و از بین دندان هایش می‌غرد:
    -خیلی فضولی کردی پسر.‌‌.. خیلی فضولی کردی..‌. واسه همین ذره ذره جون میدی تا عبرت بقیه فضولا بشی‌‌‌‌...
    آراد دهانش را مانند ماهی باز و بسته می‌کند؛ اما ذره ای اکسیژن نمی‌تواند وارد ریه هایش کند... دست های کم جانش را روی دست های مرد می‌گذارد و آخرین توان خود را به کار می‌گیرد تا دست هایش را از دور گلویش جدا کند... تمام توانش؛ فشار خفیفی بود که به دست های مرد وارد می‌کند. دست های کم جانش حریف دست های پرزور مرد نمی‌شوند. بی‌اکسیژنی لحظه به لحظه جانش را ذره ذره می‌گرفت و توانش برای جنگیدن را کم تر می‌کرد...
    همیشه فکر می‌کرد مرگ حق است... اما حالا میدید دارد برای زنده ماندن می‌جنگد... می‌خواست بماند؛ دلش می‌خواست بماند... کنار هستی..‌. دلش می‌خواست خیلی کارها با او انجام دهد... اما دست خودش نبود؛ جان سرکشش کم کم داشت راه خود را برای بیرون رفتن از تنش پیدا می‌کرد...
    پاهایش بی‌جان شده بودند... انگار فلج شده بودند... فلج که نه؛ جانی درشان برای ذره ای حرکت نمانده بود... احساس می‌کرد جانش ذره ذره در حال بالا آمدن است تا از طریق دهانش خارج شود... از مرگ نمی‌ترسید؛ اما از آن گونه وحشتناک مردن می‌ترسید... از آن که ذره ذره و با درد جان دهد می‌ترسید...
    دستانش هم بی‌جان و شل می‌شوند. سقوط می‌کنند و همان جا روی زمین می‌افتند. تمام تنش فلج می‌شود... ذره ای تکان نمی‌خورد و به اجبار منتظر مرگش می‌ماند... تا بلکه خلاص شود... به اجبار آرزو می‌کند که اگر تمام شدن این درد وحشتناک با مرگ است؛ پس بهتر که هر چه زودتر تمام شود...
    پلک هایش را از درد روی هم فشار می‌دهد؛ عجیب که هنوز توان تکان دادن آن ها را داشت. چند ثانیه ی بعد؛ چشمانش را باز می‌کند و مردمک هایش روی اسلحه ای که به یک سمت کمر مرد بسته شده بود قفل می‌شود...
    خیره به اسلحه میماند و صدایی در سرش اکو می‌شود:
    ((هر جا دیدی داره خطرناک میشه بکش عقب... هیچی ارزش جونت و نداره... بهم بده آراد...))
    صدای پدرش ذره ای جان به تن بی‌جانش می‌بخشد..‌. دست کم جانش را آهسته بلند می‌کند. دور از چشم مرد که از جان دادن او در حال لـ*ـذت بردن بود دستش را دراز می‌کند و اسلحه را از کمرش می‌کشد. تا مرد به خود بیاید آراد انگشتش را روی ماشه حرکت می‌دهد و صدای شلیک گلوله در همه جا می‌پیچد...
    و پشت بندش؛ بارانی از خون بر روی سر و صورت آراد می‌بارد...
    *******************************
    پریچهر

    صدای شلیک در فضا می‌پیچد و مرا تکان شدیدی می‌دهد. دوان دوان خودم را از بین کوچه و پس کوچه ها رد میکنم و خودم را به منبع صدا می‌رسانم. به سمت سربالایی می‌دوم و وسط سربالایی آراد را می‌بینم در حالی که مرد بی‌حرکت رویش افتاده بود...
    وحشت زده به سمتشان می‌دوم؛ آراد اسلحه ای در دست داشت؛ صورتش پر از خون بود و شوکه و بی‌حرف به آسمان خیره شده بود و مرد بی‌تحرک رویش افتاده بود...
    به خودم جرأت می‌دهم. لگدی به مرد میزنم و آن را از روی آراد کنار می‌زنم. مرد کنار آراد می‌افتد و جای گلوله در پیشانی اش اولین چیزی است که توجهم را به خود جلب می‌کند...
    دست هایم را جلوی دهانم می‌گیرم و جیغم را خفه می‌کنم. خم می‌شوم و با صدای لرزانم وحشت زده زمزمه می‌کنم:
    -مرده... کشتیش آراد... مرده...
    زندگی بازی کردن را دوست دارد؛ بی‌گـ ـناه را اسیر می‌کند... گـ ـناه کار را رها می‌کند... و بی‌گـ ـناه ترین ما را گناهکار ترین می‌کند... معصوم ترین ما را تبدیل به قاتل می‌کند...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    به سمتش می‌روم و روی زمین کنارش زانو می‌زنم. هنوز مردمک هایش بی‌هدف روی آسمان قفل بود و اسلحه را سفت در دستش گرفته بود.
    بی‌معطلی شالم را در می‌آورم و پایین شالم را روی صورتش می‌کشم. تمام صورتش را از خون پاک می‌کنم که چشمم به تی شرت سفیدش می‌افتد. انگار تی‌شرت را با خون شسته بودند... حدس می‌زنم خون مرد رویش سرازیر شده است چون سرش دقیقا همان جا افتاده بود...
    حالا که صورتش را پاک کرده بودم بهتر می‌توانستم خودش را ببینم. در چشمانش دقیق می‌شوم؛ خون در چشمانش هم نفوذ کرده بود... نه... نه انگار آن دیگر خون مرد نبود... لکه خون بود. لکه خون قرمزی که در چشم هایش جمع شده بود. آن مرد چه کارش کرده بود...؟
    دستم را زیر کمرش می‌گذارم و زور می‌زنم بلندش کنم. همان طور که تلاش می‌کردم بلندش کنم لب باز می‌کنم و عاجزانه لب‌ می‌زنم:
    -آراد پاشو... پاشو...
    خوشبختانه همکاری می‌کند و بلند می‌شود. آهسته سر می‌چرخاند و نگاهش روی جنازه ی آن مرد ثابت می‌ماند. انگار باورش نمی‌شد آن جنایت کار او باشد؛ کار او؛ خود او...
    به فکر فرو می‌روم و یک حساب سرانگشتی در ذهنم می‌کنم. حتی اگر دفاع از خود بوده باشد اثباتش سخت است. اصلا شاید خانه ای که واردش شدیم مال خود آن مرد بوده. آن موقع تازه ما گـ ـناه کار محسوب می‌شویم... حتی اگر خانواده مقتول رضایت بدهند که چشمم آب نمی‌خورد این کار را بکنند باز هم به زندان می‌افتد... اگر قضیه ی آدم ربایی کیمیا و تهدید و بقیه ی چیزها هم مشخص شود که دیگر نور علی نور می‌شود... پرونده اش کلفت می‌شود... و خلاصی اش غیرممکن!
    انگار هنوز در شوک بود. بازوهایش را می‌گیرم و تکانش می‌دهم.
    -آراد... آراد باتوام...
    نمی‌خواست از دیدن آن جنازه خودش را محروم کند. شدیدتر تکانش میدهم و عصبی لب میزنم:
    -آراد... آراد به خودت بیا...
    ذره ای سرش را تکان نمی‌دهد. صورتش را قاب میگیرم و به سمت خودم می‌چرخانم. تکانش می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم:
    -آراد وقت نیست باتوام...
    هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد... انگار فلج شده بود... صورتش را رها می‌کنم. دستم را بالا می‌برم و علی رغم میلم کشیده ای به صورتش می‌زنم. تکان شدیدی می‌خورد و به خودش می‌آید. چهره اش در هم می‌رود؛ سراسیمه از جایش بلند می‌شود و به سمت دیوار می‌رود. دستش را به دیوار میزند؛ سرش را خم می‌کند و پشت بندش بالا می‌آورد.
    هراسان نگاهی به اطراف می‌اندازم. خوشبختانه کسی نبود؛ انگار محله ی مردگان بود...
    به سمت آراد می‌دوم. نگاهش می‌کنم و با عجله می‌گویم:
    -من میرم ماشین و بیارم. همین جا بمون آراد. باشه؟
    منتظر جوابش نمی‌مانم. به قدم هایم سرعت می‌دهم و از جا می‌روم. کوچه و پس کوچه ها را رد می‌کنم و به ماشین می‌رسم. با عجله سوار ماشین می‌شوم و روشنش می‌کنم. ماشین را حرکت می‌دهم و به هزار زور و زحمت و تاب خوردن در آن محله ی هزارتو مانند بالاخره راهی به مقصدم پیدا میکنم.
    از ماشین پیاده می‌شوم. سراسیمه نگاهی به اطراف می‌اندازم و به سمت آراد که بالای سر جنازه ایستاده بود و بی‌حرف نگاهش می‌کرد می‌دوم.
    تکانش میدهم و شمرده شمرده می‌گویم:
    -آراد؛ آراد باید کمکم کنی جنازه رو بذاریم صندوق عقب... می‌شوی آراد؟
    آهسته به سمتم می‌چرخد. بدون آن که نگاهم کند لب باز می‌کند و با صدای گرفته ای می‌گوید:
    -اینجا صحنه جرمه...
    -خب که چی یعنی...
    -من فرار نمی‌کنم... زنگ بزن پلیس...
    حرکت میکنم و جلویش می‌ایستم. نیم نگاهی به جنازه میکنم و عصبی لب میزنم:
    -یعنی چی فرار نمی‌کنم؟
    سکوت می‌کند و غم زده به جنازه نگاه می‌کند. چهره اش شبیه کسانی بود که به اصطلاح کشتی‌شان غرق شده... شبیه به کسانی که زندگی‌شان به پایان رسیده... شبیه به آدم های بریده...
    سکوتش عصبی‌ام می‌کند. سکوتش از خونسردی‌اش نبود. از ناامیدی اش بود. از بیچارگی اش بود... خسته بود؛ خسته و بریده...
    دست هایم را دراز می‌کنم. وحشت زده به یقه اش چنگ میزنم و با صدایی لرزان و دورگه می‌گویم:
    -آراد تروخدا... تروخدا... قسمت میدم کمکم کن.‌‌.. بیا این و بلندش کنیم...
    -آدم کشتم پریچهر...
    چه قدر این جمله را مظلومانه می‌گوید و چه قدر دلم می‌گیرد از معصومیتی که پشت صدایش پنهان شده بود...
    -از خودت دفاع کردی... مگه نه؟ آره از خودت دفاع کردی... نمی‌کشتی اون می‌کشت...
    -آدم کشتم...
    یقه اش را در دستم تکان می‌دهم و سعی میکنم آرامش کنم.
    -آره آره... از خودت دفاع کردی... دفاع از خود بوده...
    فکری به ذهنم می‌رسد. سرم را تند تند تکان می‌دهم و در حالی که سعی می‌کنم لرزش صدایم را کنترل کنم ادامه می‌دهم:
    -اصلا... اصلا تو هنوز کار داری... باید بریم آراد؛ باید بریم کیمیا رو تحویل داداشش بدیم... باید هانیه رو فراری بدیم... باید آریا رو آزاد کنیم... مگه نه؟
    -فیلم دستته. بده دایی از بابا هم بخوا قضیه هانیه رو حلش کنه...
    انصاف نیست؛ خدایا انصاف نیست... انصاف نیست انتهای این راه به زندان رفتن آراد ختم شود... خدایا به بزرگی ات قسمت انصاف نیست...
    نفس هایم سنگین می‌شود. بغض سنگین گلویم می‌ترکد و اشک هایم مانند سیل جاری می‌شوند...
    به یقه اش بیشتر چنگ میزنم و با گریه می‌گویم:
    -نمی‌تونی... آراد جرأتشو نداری اسم تسلیم کردن خودت و بیاری... حقت نیست خاک بر سر... به خدا حقت نیست... اصلا هستی چی میشه؟ زندگیت چی میشه... آیندت چی میشه؟ آراد اگه بری زندان پروندت کلفته... کی درت میاره؟ کی واسه تو می‌جنگه؟ امیدی به ما نداشته باش چون ما مثل تو نمی‌تونیم... از پسش بر نمیایم...
    گریه ام شدت می‌گیرد. مانند کودکی بی‌پناه سرم را به سـ*ـینه اش می‌چسبانم و عاجزانه ضجه می‌زنم:
    -تو نباید بری زندان... تو نباید اعدام شی... نباید... نباید...
    هق هقم بند نمی‌آید. نمی‌توانم اجازه دهم به خاطر هیچ و پوچ باقی عمرش را زندانی یا بدتر از آن اعدام شود. اگر من حقوق خوانده ام؛ این را خوب میدانم که اگر پایش به دادگاه باز شود پرونده ای کلفت برایش تشکیل می‌شود. این را خوب می‌دانم که کم کمش و اگر خوش شانس باشیم حکمش حداقل پانزده سال زندان است...
    بدون آن که ذره ای ازش فاصله بگیرم چشمانم را می‌بندم و به ضجه زدنم ادامه می‌دهم:
    -آراد به خدا بابات سکته می‌کنه... به خدا هستی یه بلایی سر خودش میاره... به خدا آریا دق می‌کنه... دق می‌کنه اگه بفهمه بخاطر اون این بلا سرت اومده... آراد اگه بیفتی زندان کی ما رو جمع کنه... تروخدا..‌. التماست می‌کنم... قسمت میدم... به جون هستی قسمت می...
    با صدای گرفته و ضعیفی حرفم را قطع می‌کند:
    -باشه...
    ازش فاصله می‌گیرم و سرم را بالا می‌آورم. متعجب نگاهش می‌کنم و ناباور سرم را تکان می‌دهم.
    -باشه؟ واقعا میگی؟
    سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد. لبخندی غمگین میزنم و سرم را تکان می‌دهم. خم می‌شوم و اسلحه را از دستش می‌گیرم. آن را به همراه فلش در کوله پشتی ای که روی زمین افتاده بود می‌گذارم و کوله را برمی‌دارم.
    به سمت ماشین می‌روم؛ کوله را روی صندلی عقب می‌گذارم و در صندوق عقب را باز می‌کنم.
    به کمک آراد جنازه را بلند می‌کنیم و در صندوق عقب می‌گذاریم. بماند که تمام مدت سرم را بالا گرفته بودم تا چیزی نبینم. بماند که آراد تمام حرکاتش را ربات گونه انجام می‌داد... بماند که یک دور دیگر هم بالا آورد... بماند که مثل بچه ها به زور دستش را گرفتم و روی صندلی جلو نشاندمش...
    تلفتم را از جیبم بیرون می‌آورم. شماره ی پدر آریا را می‌گیرم و تلفن را به گوشم می‌چسبانم. او تنها کسی است که می‌تواند یک راه چاره برای این گند پیدا کند.‌.. هرچند بعید می‌دانم تلفنم را جواب دهد؛ آن هم این وقت شب... از طرفی؛ بابت ماجرای آریا از من دلخور هم هست...
    برخلاف انتظارم بعد از چند ثانیه صدای خواب آلودش در گوشم می‌پیچد:
    -الو...
    لب باز می‌کنم و هراسان صدایش می‌کنم:
    -الو عمو؟
    با صدایی دورگه از تعجب و کنجکاوی که کمی هم چاشنی نگرانی درش بود جوابم را می‌دهد:
    -پریچهر تویی؟ چی شده باباجان؟
    باباجان گفتنش گرمایی می‌شود بر دل یخ زده و وحشت کرده ام. با این که از من دلخور است اما باز هم با شنیدن صدایم آن هم نصف شب پدرانه نگران می‌شود...
    -عمو میشه بیای خونه ی آراد؟
    -چی شده دخترجان؟
    سرم را تکان می‌دهم و عاجزانه می‌نالم:
    -عمو بیا... بیا...
    غلظت نگرانی در صدایش بیشتر می‌شود و می‌گوید:
    -میام بابا میام... بگو چی‌ شده؟
    -پشت تلفن نمی‌تونم بگم... من و آراد داریم می‌ریم خونش... بیا...
    -کجایید مگه؟ چی شده بابا؟ آراد... آراد کجاست؟
    آب دهانم را فرو می‌برم. لرزش صدایم را کنترل می‌کنم و می‌گویم:
    -آراد تو ماشینه عمو. ما الان داریم می‌ریم خونش... بیا عمو... بیا...
    بدون حرف تلفن را قطع می‌کند. تلفن را در جیبم می‌اندازم و بی‌معطلی به سمتم ماشین می‌دوم. پشت فرمان می‌نشینم و بی‌درنگ پایم را روی گاز فشار می‌دهم و با نهایت سرعت از آن محله وحشت فرار می‌کنم...
    چند باری به هانیه زنگ می‌زنم تا بگویم همراه کیمیا از خانه بروند؛ اما جوابی نمی‌دهند... هیچ دلم نمی‌خواهد آراد را با این سر و وضع ببینند...
    در بین راه چند باری نگاه به آراد می‌کنم. بی‌حرف و بی‌تحرک از شیشه به بیرون زل زده بود.خیابان ها کم کم شلوغ تر و روشن تر می‌شوند... سرعتم را کم می‌کنم. به سمتش می‌چرخم و دکمه های بافتش را می‌بندم تا لکه های خون را بپوشاند..‌. چه فایده ای داشت وقتی تمام گردنش پر بود از خون خشک شده ی آن مرد؟
    آن مرد...؟ لرزه ای به تنم می‌افتد... من دقیقا در حال انجام چه کاری هستم؟ در حال حمل جنازه؟ در حال سرپوش گذاشتن روی یک قتل؟ چطور به این نقطه رسیدم؟ چطور به اینجا رسیدیم؟
    حالا که در خیابان روشن بودیم بهتر می‌توانستم ببینمش. گردنش کبود بود و در چشمانش لکه ی خون بود. رنگش پریده و لب هایش کبود بود... در یک کلام؛ شبیه به مرده ها شده بود...
    حرفی نمی‌زد. سکوت کرده بود و این سکوتش هم روی اعصابم بود. شاید هم ترسیده بود... هر چه باشد کم چیزی نبوده؛ تا یک قدمی مرگ رفته بود‌... چه چیز باعث شده بود فکر کنم نترسیده؟ چون مرد بود یا چون آراد بود؟
    اشتباه کردم تردید کردم... باید همان موقع به دنبالش می‌رفتم... نباید می‌گذاشتم این بلا سرش بیاید... نباید تنهایش می‌گذاشتم... شاید اگر به موقع می‌رسیدم حالا یک قاتل نبود...
    جلوی در خانه نگه می‌دارم و با دیدن در باز نگاه کنجکاوم را به آراد می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -بابات کلید داره؟
    همان طور که متعجب خیره به در شده بود سرش را به معنای منفی تکان می‌دهد و آهسته جوابم را می‌دهد:
    -نه...
    همراه هم از ماشین پیاده می‌شویم. به سمت در می‌روم و در را باز می‌کنم. از دور پینو را می‌بینم که وسط حیاط خوابیده بود و دورش... دورش قرمز بود..‌. خون بود... پینو خواب نبود..‌. پینو مرده بود...!
    دهانم از تعجب باز می‌شود و وحشت زده به سمتش می‌دوم. جلویش روی زمین زانو می‌زنم و دستم را رویش می‌گذارم و آهسته تکانش میدهم..‌‌. ذره ای تکان نمی‌خورد. زخم داشت؛ زخمش شبیه زخم گلوله بود.‌‌.. پینو مرده بود!
    صدای قدم های آهسته ی آراد را از پشت سرم می‌شنوم؛ نباید ببیند... تحمل این یکی را دیگر ندارد.‌‌.‌. بس است... دیگر برایش بس است...
    چند لحظه ناباور نگاه منظره ی روی زمین می‌کند. آرام و آهسته روی زمین زانو می‌زند. دست دراز می‌کند و روی پینو می‌گذارد. آهسته دو طرفش را می‌گیرد و بلندش می‌کند. قسمتی از خونش روی زمین خشک شده بود..‌. معلوم بود تازه نیست...
    هانیه... کیمیا... با یادآوری آن ها سراسیمه از جایم بلند می‌شوم و به سمت خانه می‌دوم. وارد خانه می‌شوم و با صدای بلندی صدایشان می‌کنم. هیچ کدام را در خانه نمی‌بینم. اثری از هیچ کدامشان نیست... تمام خانه را می‌گردم... انگار آب شده و در زمین رفته اند... خدایا این بازی یعنی چه؟ این مصیبت های رگباری یعنی چه؟ می‌خواهی ما را امتحان کنی؟ آراد بفهمد اثری از کیمیا نیست که دیگر سکته می کند...!
    از خانه بیرون می‌روم و به سمت آراد قدم تند می‌کنم. کنارش می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. پینو را مقابل خود می‌گیرد. غم زده و ناباور نگاهش می‌کند. بهت زده نگاهش می‌کنم وقتی مظلومانه چانه اش شروع به لرزش می‌کند و دلم فشرده می‌شود وقتی اولین قطره ی اشکش روی گونه اش سر می‌خورد...
    خدایا من از حق خودم می‌گذرم؛ من از هر بلایی که سرم آمده می‌گذرم... من همه را می‌بخشم... اما از حق آراد نمی‌گذرم. من از این اشک های مردانه و معصومانه نمی‌گذرم. من از آنی که دل بی‌گناهش را شکسته نمی‌گذرم... می‌دانم تو هم نمی‌گذری... چون در بین ما؛ او بی‌گـ ـناه ترینمان بود..‌. بی‌خبرترین ما بود... و حالا دارد بیشتر از همه ی ما تاوان می‌دهد... آخ از دل هایی که به ناحق شکست... آخ از اشک هایی که به ناحق ریخته شد... آخ از تاوان های ناحق..‌.
    این بی‌زبانی اش بیشتر آتشم می‌زند. الان باید داد بزند؛ فریاد بزند و خودش را خالی کند... ولی در خود می‌ریزد؛ در خود می‌کشد... فرقش با آریا همین است؛ آریا می‌سوزاند اما او در خود می‌سوزد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    ماشین را داخل می‌آورم. در را می‌بندم و به سمت خانه می‌روم. آراد هنوز همان طور در حالی که پینو را در بغـ*ـل داشت روی راه پله نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود. حرف نمی‌زد؛ هیچ نمی‌گفت. تنها مانند ماتم زده ها به رو به رو خیره شده بود. انگار که بچه اش را از دست داده باشد...
    خوب می‌دانم چه قدر سگش را دوست داشت و چه قدر به او وابسته بود. دل بزرگی می‌خواهد؛ عشق به یک حیوان...
    صدای زنگ آیفون بلند می‌شود. لابد پدرش است. ترجیح می‌دهم کمی آماده اش کنم تا خودش بیاید و آراد را با این سر و وضع ببیند!
    وارد حیاط می‌شوم و به سمت در حیاط قدم تند می‌کنم. در را باز می‌کنم و با چهره ی نگران و مضطربش رو به رو می‌شوم...
    سراسیمه وارد می‌شود و بی‌طاقت نگاهم میکند. با دست به داخل اشاره می‌کنم و عاجزانه می‌نالم:
    -من و آراد رفته بودیم فیلم و بیاریم...
    در حیاط را می‌بندد و به سمتم می‌چرخد.
    -فیلم؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره آره فیلم... فیلمی که بی گناهی آریا رو ثابت می‌کنه...
    چند لحظه نگاهش رنگ تعجب می‌گیرد. می‌دانم از رفتارهای ضد و نقیض من است. انتظار نداشت من بعد از کاری که کردم به دنبال اثبات بی‌گناهی آریا باشم. شاید اصلا انتظار نداشت که من به آریا باور داشته باشم...
    اما شاید در همان لحظه در ذهنش حساب و کتاب می‌کند و همه چیز را می‌فهمد. چون که نگاهش رنگ آرامش می‌گیرد. سرش را به آرامی تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -حالا گرفتین فیلم و؟
    -آره... آره... ولی...
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و نگران لب می‌زند:
    -ولی‌ چی؟
    چانه ام شروع به لرزش می‌کند. دست هایم را جلوی دهانم می‌گیرم و درحالی که بغضم می‌ترکد جوابش را می‌دهم:
    -آراد یکی رو کشت...
    وحشت زده قدمی به عقب برمی‌دارد. شاید بهتر بود مقدمه چینی می‌کردم اما این موضوع هنوز برای خودم هضم نشده. چه برسد به این که بخواهم برای دیگران گفتنش را آسان کند. نگاهش را بین من و خانه می‌چرخاند و پراسترس زمزمه می‌کند:
    -خودش کجاست؟
    -داخله...
    بی‌درنگ به سمت خانه می‌دود. مهلت نمی‌دهد ماجرای مردن سگش را هم بگویم. بی‌تابی و دل نگرانی پدرانه اش مهلت یک ثانیه بیشتر ماندن را نمی‌دهد. دل نگرانش او را به سمت جگرگوشه اش می‌کشاند...
    دنبالش می‌دوم. وارد خانه می‌شود و با دیدن آراد غم زده به سمت راه پله قدم تند می‌کند. نمی‌دانم چشمش به چشم های خونی اش می‌خورد یا سر و وضعش؛ یا پینو... اما هر چه بود ثانیه ی اولی که نگاهش می‌کند وحشت زده می‌چرخد و رو ازش می‌گیرد.
    انگار آراد منظورش را می‌گیرد. لبخند غمگینی می‌زند و خطاب به منی که از حرکت پدرش تعجب کرده بودم کنایه وار لب می‌زند:
    -معلومه که تعجب می‌کنی... تو بابات تمام عمرت از چشمات رو نگرفت...
    معلوم بود غم و حسرتی دیرینه پشت حرفش دارد. شاید پدرش فقط از دیدنش با آن حال وحشت زده شد اما دل پر آراد فقط می‌خواست یک جوری خودش را خالی کند‌. حتی با کنایه...
    پدرش بی‌اعتنا به کنایه اش به سمتش می‌چرخد. با دستش به پینو اشاره می‌کند و مردد لب می‌زند:
    -اون...
    میان حرفش می‌پرم و می‌گویم:
    -مرده.
    نگاهم می‌کند. سرش را عصبی به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -چرا مرده؟ این چرا سر و وضعش اینجوریه...؟ کی و کشته؟ چرا کشته؟ مگه نگفت فیلم پیش دخترست...
    طاقتش سر می‌آید و با فریادی عصبی ادامه می‌دهد:
    -میشه همه چیز و تعریف کنین؟
    قدمی به سمتش برمی‌دارم و با صدایی لرزان جوابش را می‌دهم:
    -به خدا نمی‌دونم چی شد... چطوری شد... ما رفتیم واسه فیلم... از خونه که در اومدیم یکی منتظرمون بود... افتاد دنبال آراد... داشت می‌کشتش‌...
    ترس چشمانش را پر می‌کند. انگار در دادگاه بودیم و او هم قاضی. من هم وکیلی که می‌خواستم از موکلم دفاع کنم‌. به سمت آراد می‌روم. با دست به گردنش اشاره می‌کنم و کبودی هایش را نشان می‌دهم.
    -ببین؛ به خدا داشت خفش می‌کرد. به خدا مجبور بود...
    می‌خواستم برای همه جا بیفتد مجبور بوده‌. می‌خواستم همه بدانند عمدی نبوده. حتی اگر آن یک نفر پدرش باشد...
    به سمتش می‌رود و جلویش زانو می‌زند. با دست هایش سرش را بالا می‌گیرد و روی گردنش دقیق می‌شود. دستش را روی گردنش می‌کشد و چهره اش دردمند می‌شود. پدر است دیگر؛ در دنیای پدران رسم بر این است که فرزند درد بکشد و دردش تا مغز استخوان های پدر نفوذ کند...
    لب باز می‌کند و با لحن عاجزی می‌نالد:
    -چی کار کردی با خودت بابا؟‌ مگه نگفتم هر وقت...
    آراد لب باز می‌کند و با لحن خسته ای میان حرفش می‌پرد:
    -کشیدم... عقب... کشتمش.‌‌.. کشیدم عقب دیگه...
    از حرف هایشان سر در نمی‌آورم. نمی‌دانم منظورشان چیست اما اهمیتی هم نمی‌دهم. تنها چیزی که در حال حاضر برایم اهمیت دارد جمع کردن این گند است.
    عمو اردلان نگاهم می‌کند و با سر به پینو اشاره می‌کند.
    -باهاتون بود؟
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و گیج لب می‌زنم:
    -نه... وقتی برگشتیم وسط حیاط افتاده بود... دختره هم نبود...
    ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر نگاهم می‌کند. کمی‌ دیر متوجه می‌شوم شاید بهتر بود جمله ی آخر را نگویم اما در شرایطی نیستم که درست فکر کنم.
    هراسان از جایش بلند می‌شود و دست هایش را بالا می‌گیرد.
    -یعنی می‌خوای بگی کسی‌ به اینجا حمله کرد؟ دختره کیه؟
    -کیمیا.
    -کیمیا کیه؟
    هر بار که چشمم به کوله اش می‌افتد دلم تیر می‌کشد. دست ما امانت بود... یعنی الان در چه حالی است؟
    چهره ام در هم می‌رود و ناچار می‌نالم:
    -خواهر کامران.
    تعجب نگاهش را پر می‌کند و حیرت زده و ناباور لب می‌زند:
    -خواهر کامران اینجا چی کار می‌کرد؟
    اشکم می‌چکد. نگاهی به آراد می‌کنم و با صدایی دورگه جوابش را می‌دهم:
    -دزدیدیمش...
    آن قدر حیرت زده می‌شود که حتی نمی‌تواند نفسش را آزاد کند. باورش نمی‌شد تا کجا پیش رفته ایم... باورش نمی‌شد برای اثبات بی‌گناهی آریا؛ آراد جدی جدی گناهکار شده باشد. حالا خواسته یا ناخواسته..‌.
    بقیه قضایا؛ همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف می‌کنم. بعد از آن که همه چیز را متوجه می‌شود رو به آراد خم می‌شود. دست دراز می‌کند تا پینو را از بغلش جدا کند که آراد خودش را عقب می‌کشد و سگ را سفت تر می‌چسبد.
    -نمیدمش.
    پدرش جلویش زانو می‌زند و به نرمی میگوید:
    -بده من بابا. سختش نکن واسه خودت. بده... بده دردت به جونم...
    آراد بدون آن که نگاه از پینو بگیرد آهسته زمزمه می‌کند:
    -می‌خوای چی کارش کنی؟
    -خاکش می‌کنم بابا.
    سرش را بالا می‌آورد و چند ثانیه به پدرش نگاه می‌کند. بعد از چند ثانیه نگاه از پدرش می‌گیرد؛ سرش را پایین می‌برد و روی موهای پینو را می‌بوسد. خودش او را بزرگ کرده بود و بیش از حد به او وابسته بود. آن قدر که یادم می‌آید دلش راضی نشده بود در تهران تنها ولش کند و او را با خود به شیراز آورده بود.
    آخر بی‌خداها؛ یک حیوان زبان بسته چه آزاری به شما رسانده بود؟
    عمو اردلان مجبورمان می‌کند تمام لباس هایمان را عوض کنیم و لباس هایی‌ که تنمان بود را در کیسه زباله بگذاریم. می‌گفت همه را می‌خواهد بسوزاند. آراد را هم مجبور کرد دوش بگیرد تا آثار خون از سر و صورتش پاک شود. بعد از آن هم دایی شهریار را خبر کرد تا با همکاری هم یک فکری بکنند. حالا هم در صندوق عقب ماشین آراد را باز کرده اند و خیره به جسد در حال صحبت کردن هستند.
    عصبی موهایم را به پشت گوشم می‌فرستم. از وقتی کوتاهشان کرده بودم نه می‌بافتمشان و نه می‌بستمشان؛ برای همین همیشه دورم پخش و پلا بودند. شالم را کمی جلوتر می‌کشم و به سمت در می‌روم و بیرون را نگاه می‌کنم.
    دایی شهریار در صندوق عقب را می‌بندد و به سمت داخل حرکت می‌کند. وارد خانه می‌شود و به سمت آرادی که دوباره روی همان راه پله نشسته بود می‌رود.
    سرش را آهسته تکان میدهد و به نرمی می‌گوید:
    -می‌زدی تو پاش دایی... وسط پیشونی آخه؟
    خسته ام از قضاوت های بی‌جا. مگر او آن جا بوده؟ مگر می‌داند چه بر آراد گذشته؟ فقط چون مرد قانون است این را می‌گوید؟
    عصبی سرم را تکان می‌دهم و با لحنی حق به جانب جواب دایی را می‌دهم:
    -ببخشید که وقتی داشت جون می‌داد نتونست درست نشونه گیری کنه!
    دایی شهریار نگاهی به من می‌اندازد. بعد از چند ثانیه نگاه به آراد می‌دهد و با انگشت هایش شروع به شمردن می‌کند.
    -تهدید؛ رشوه؛ فراری دادن مجرم؛ ورود غیرقانونی؛ آدم ربایی؛ قتل..‌. نمی‌شد از اول بیای پیش خودم؟ هیچ می‌دونی خودت و تو چه دردسری انداختی؟
    آراد جوابش را نمی‌دهد. حتی نگاهش هم نمی‌کند. خسته تر از آن بود که بخواهد جوابی بدهد یا چیزی را به کسی توضیح دهد.
    دایی شهریار نگاهی به عمو اردلان می‌کند و هشدارگونه لب می‌زند:
    -اردلان این خونه دیگه تو خطره ها...! خود آرادم بدتر...
    عمو اردلان سرش را بالا و پایین می‌کند و نگاهش روی آراد خیره می‌ماند.
    -می‌برمش با خودم.
    نگاهش را به من می‌دهد و سرش را تکان میدهد.
    -تو هم جمع کن بریم.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و متعجب می‌گویم:
    -کجا؟
    -خونه.
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و مخالفت می‌کنم.
    -نه نه. لازم نیست عمو. من میرم هتلی جا...
    میان حرفم می‌پرد و با صدایی محکم و مقتدر لب می‌زند:
    -دخترجان؛ توی خطری... توقع نداشته باش ولت کنم بری هتل.
    کلمه ی هتل را با لحن مسخره ای می‌گوید. نمی‌خواهم بروم. آخر من آن جا چه کار دارم؟ روزگاری قرار بود عروسشان شوم. حالا بروم بگویم چه؟
    سکوتم که طولانی می‌شود سرش را به یک سمت می‌چرخاند و هشدارگونه لب می‌زند:
    -دخترم؛ اون قدری قدرت دارم که به زور بلندت کنم و ببرمت. می‌فهمی حرفم و دیگه؟
    می‌فهمم. کاملا می‌فهمم. می‌گوید چه بخواهی و چه نخواهی تو را به زور می‌برم. پس بهتر است با پای خودت بیای...
    دوستش دارم؛ این که پدرانه هایش را پشت اقتدارش مخفی‌ می‌کند را دوست دارم... این که نگرانی اش را پشت نگاه جدی اش مخفی‌ می‌کند را دوست دارم...
    سرم را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهم. چاره ای ندارم. می‌دانم اگر با پای خودم نروم حتی اگر شده به زور کولم می‌کند و مرا می‌برد.
    دایی شهریار نطقش باز می‌شود و می‌گوید:
    -فیلم و اسلحه... کجان؟
    بعد از آن که فیلم و اسلحه را به دایی شهریار تحویل دادم قول داد که دنبال کارهای آریا را بگیرد تا در اسرع وقت آزاد شود...
    خوشحالم؛ از این که تلاش هایمان نتیجه داد و به زودی آزاد می‌شود خوشحالم. از این که بالاخره تمام شد خوشحالم... تمام شد؛ تمام شد اما به چه قیمتی...؟!
    ************************************
    سه روز بود که از آمدنم به خانه ی جاویدها گذشته بود. در این دو روز نه از کیان خبری بود و نه از هانیه. رعنا اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و می‌گفت از کیان خبر ندارد. تمام دوست های دور و نزدیکش هم می‌گفتند او را ندیده اند. حتی صدای موکل هایش هم در آمده بود که چرا چند روزی است از او خبری نیست.
    خاله نوری به این خاطر که به اینجا آمده ام در دلش عروسی است. می‌گوید از تنهایی در آمده. رعنا حال و حوصله ی درست و حسابی ندارد و زیاد از اتاقش بیرون نمی‌زند. عمو اردلان مانند همیشه برخورد خوب و پدرانه ای با من دارد و دایی شهریار هم گـه گاهی می‌آید و با پدر آریا صحبت هایی می‌کند. و آراد... آهی غلیظ می‌کشم... آراد سه روز است از روی تختش ذره ای جا به جا نشده. فقط گاهی به روز من و پدرش لقمه ای غذا می‌خورد که آن هم فکر نمی‌کنم کافی باشد. چهره اش نسبت به روز اول خیلی بهتر شده. لکه های خونی که در چشمش بودند محو شده اند و کبودی گردنش کمی بهتر شده‌. اما دلش... نگویم بهتر است...
    تنها چیزی که اذیتم می‌کند بودنم در این جاست. بودن در اینجا معذب می‌کند. این که کی می‌توانم از اینجا بروم را عمو اردلان باید تصمیم بگیرد که آن هم هر بار می‌پرسم می‌گوید فعلا صلاح است همین جا بمانم. حتی دو سه نفر را جلوی در حیاط گذاشته. خودش می‌گوید محض احتیاط است اما من فکر می‌کنم می‌خواهد یک موقع من فکر فرار یا آراد فکر تسلیم کردن خودش به سرش نزند.‌..
    در این چند روز در اتاق آریا مانده ام. بعضی از وسایلی که قبلا به اینجا آوردم هنوز اینجاست. اتاقش بدون خودش و شوخی های بی‌مزه اش رنگ و بویی ندارد.‌ حاضرم به اتاق قبلی کیان بروم..‌. بودن در اتاقش آن هم بدون خودش دلم را فشرده می‌کند... برای همین بیشتر وقتم را یا در باغ یا در اتاق آراد می‌گذرانم. او می‌خوابد یا حداقل خودش را به خواب می‌زند... من هم روی صندلی چرخانش می‌نشینم. گـه گاهی حرفی می‌زنم که جواب های کوتاه می‌گیرم. خودم را با خواندن کتاب هایش مشغول می‌کنم یا با لپتاپش فیلم نگاه می‌کنم. کمکم می‌کند ذره ای اتفاقات را فراموش کنم...
    الان هم در اتاقش نشسته ام و مشغول خواندن یکی از رمان های آگاتا کریستی هستم. کتاب خوبی است؛ ذهن را مشغول می‌کند.‌‌.‌.
    با صدای داد و فریاد کسی که آراد را صدا می‌زد در جایم تکان می‌خورم. خودش هم چشمانش را آهسته باز می‌کند و از جایش بلند می‌شود. کتاب را روی میز می‌گذارم و از اتاق بیرون می‌دوم. در راهرو میدوم و از پله ها پایین میروم و بی اعتنا به این‌ که فقط یک تی‌شرت و شلوار به تن دارم از خانه بیرون می‌زنم.
    پایین پله های جلوی خانه مردی که احساس می‌کردم او را جایی دیده ام در حال تقلا کردن بود که از دست آدم هایی که عمو اردلان جلوی در گذاشته بود خودش را خلاص کند.
    -کامران؟
    با صدای رعنا به عقب نگاه میکنم. پشت سرم ایستاده بود و کمی آن طرف تر از او آراد با چهره ای غم زده در حال نگاه به آن مرد بود. کامران! پس آن مردی که برای دعوا آمده بود کامران بود... برادر کیمیا!
    چشمان کامران دادگاهی محکوم کننده بود؛ پر از نفرت بود؛ پر از بغض و کینه بود... و حتی پر از اشک بود..‌.
    دستش را دراز می‌کند و به سمت آراد نشانه می‌گیرد. دستش؛ حتی انگشت اشاره اش هم محکوم کننده بود...
    لب باز می‌کند و عاجزانه خطاب به آراد با صدایی دورگه فریاد می‌زند:
    -بی‌شرف... بی‌شرفی... تو کشتیش... تو خواهرم و کشتی... بی‌غیرت...
    دهانم باز می‌ماند و دست های لرزانم را رویش می‌گذارم. کیمیا مرده بود؟ چطور مرده بود..‌.؟ چه اتفاقی افتاده بود...؟ این چه مصیبتی بود..‌.؟ خدایا چرا یک دختربچه ی چهارده ساله باید مرده باشد...؟ گناهش چه بود؟ تاوان چه چیزی را از او گرفتی؟
    کامران دستش را پایین می‌آورد و با گریه ی مردانه اش عاجزانه ضجه میزند:
    -ایشالله آهش بگیرت بی‌شرف.‌‌.. آه یه دختربچه... آه مادرم... ایشالله بکشی آراد... ایشالله دوبرابر کیمیا بکشی...‌ خودت خواهر مادر نداشتی بی‌شرف.‌.. اگه داشتی می‌فهمیدی غیرت چیه... تو کشتیش... تو کشتیش... بهت گفتم ولش کن... گفتم دخالتش نده...
    نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و سرم را می‌چرخانم. رعنا ناباور و شوک زده به کامران خیره شده بود و آراد در حالی که با دهانش سنگین نفس می‌کشید اشک هایش مانند باران در حال ریختن بود... می‌میرد؛ از عذاب وجدان می‌میرد... این یکی دیگر برایش خیلی سنگین است...
    به سمتی قدم تند می‌کنم. بازویش را می‌گیرم و به سمت خانه هدایتش می‌کنم. مانند بچه ای که از خودش اختیار نداشته باشد به دنبالم راه می‌افتد.
    صدای ضجه های کامران هنور هم به گوش می‌رسد و تنمان را می‌لرزاند:
    -دنیا دست شماست آره...؟ از اون بالا همه چی خوبه آره...؟ ما رو سوسکایی می‌بینید که هر وقت به نفعتون بود لهمون کنید آره...؟ آه مادرم دنبالته آراد... خوشبخت نمیشی... نمی‌تونی زندگی کنی.‌‌.. می‌سوزی آراد... همون جوری که ما رو سوزوندی می‌سوزی... این و بدون...
    و او چه می‌دانست که آراد همین الان هم دارد در جهنم دست و پا می‌زند؟
    وارد اتاقش می‌شویم و در را می‌بندم. آهسته به سمت تختش می‌رود و رویش می‌نشیند. یعنی چه اتفاقی برای آن طفل معصوم افتاده؟ چه اتفاقی افتاده بود که کامران این گونه با بغض و کینه نگاه به آراد می‌کرد؟
    سر و صدای کامران کم کم محو می‌شود و بعد از چند دقیقه عمو اردلان سراسیمه وارد اتاق می‌شود. نگاهی به من و آراد می‌اندازد و هراسان لب می‌زند:
    -کامران این جا بود؟
    آراد از جایش بلند می‌شود‌. به سمت در می‌رود که پدرش بازویش را می‌گیرد.
    -کجا؟
    آراد سرش را آهسته تکان میدهد و به نرمی لب می‌زند:
    -ول کن بابا. من دیگه نمی‌تونم. میرم خودم و تسلیم می‌کنم.
    پدرش اخم هایش در هم می‌رود و عصبی می‌گوید:
    -یعنی چی خودم و تسلیم می‌کنم؟ این همه خودت و کشتی که تهش به اعدام شدن خودت ختم شه؟
    -آره؛ آره... قرار نبود کار به اینجا بکشه ولی کشید... ولم کن بابا... تروخدا بزار برم...
    عمو اردلان با خشونت به عقب هلش می‌دهد و صدایش را بالا می‌برد:
    -تو غلط کردی که خودت و تسلیم کنی... تو بیجا کردی... مگه مرده باشم بزارم بری بالای دار...
    آراد بی‌اعتنا به پدرش دوباره به سمت در حرکت می‌کند که توسط پدرش مهار می‌شود.
    -بابا ول کن... تروخدا ول کن...
    -گفتم نه آراد سر عقل بیا...
    آراد در حالی که سعی می‌کرد خودش را خلاص کند صدایش را بالا می‌برد و فریاد می‌کشد:
    -میگم ولم کن.
    و پشت بندش صدای پدرش که بلندتر فریاد می‌کشد:
    -بسه آراد...
    برای آن که آرامش کند سفت بغلش می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -بسه دردت تو سرم درست میشه...
    چقدر سفت او را به خودمی‌فشرد؛ مانند بچه ای که نمی‌خواست چیزی که دوست دارد را رها کند... و من چه قدر دلم می‌گیرد از این واقعیت که دیگر پدری نیست که این گونه بغلم کند...
    آراد بی‌اعتنا به حرفش در حالی که سعی می‌کند خودش را از آغـ*ـوش پدرش بیرون بکشد صدایش را بالا می‌برد:
    -بس نیست... بس نیست میگم ولم کن... هر وقت شب تونستم بخوابم اون موقع بسه..‌. هر وقت کیمیا زنده شد بسه...
    با خشونت خودش را از او جدا می‌کند و با درجه ی صدایی که تا حالا از او نشینده بودم فریاد می‌زند:
    -میگم ولم کن...
    پدرش به سمتش می‌رود. صورتش را قاب می‌گیرد و می‌گوید:
    -آراد بسه. اولا تو داشتی از خودت دفاع می‌کردی... دوما مگه تو دختره رو کشتی...؟ بسه...
    آراد با خشونت دست های پدرش را کنار می‌زند و دیوانه وار فریاد می‌زند:
    -فقط می‌خوای باشم آره؟ به هیچ جات نیست اگه هر روز بمیرم و زنده شم آره؟
    لحظه ای مکث می‌کند. نفسی می‌گیرد و با صدایی که دورگه شده بود ادامه می‌دهد:
    -بهت میگم نمی‌تونم تحمل کنم... نمی‌تونم... کوری نمی‌بینی دارم جلوت می‌میرم؟
    تمام قانون هایش را می‌شکند. دیگر در خود نمی‌ریزد... دیگر فریاد می‌زند... انگار می‌خواست از این به بعد او هم بسوزاند...
    بغضش می‌شکند. چه قدر این روزها گریه کردن برای زن و مردمان آسان شده بود...
    سرش را تکان میدهد و با گریه ادامه می‌دهد:
    -فقط می‌خوای باشم آره؟ همین؟ هنوز فرق زنده بودن و زندگی کردن و نمیدونی نه؟
    قدمی به عقب برمی‌دارد. دست هایش را روی سرش می‌گذارد و به سیم آخر می‌زند:
    -فقط می‌خوای باشم باشم باشم باشم باشم باشم...
    ناباور دست هایم را روی دهانم می‌گذارم. این دیوانه ای که دیوانه وار در حال فریاد زدن بود ذره ای شباهت به آراد آرامی که روز اول در کوه دیدم نداشت... این دیوانه ای که به سیم آخر زده بود ذره ای شباهت به آراد خونسردی که روز اول در کافه دیدم نداشت...
    در عرض یک سال و چند ماه؛ زندگی همه ی ما را عوض‌ کرده بود...
    به سمتش می‌روم و دستم را روی بازویش می‌کشم. مثل برق گرفته ها می‌پرد. زیر دستم می‌زند و فریاد می‌زند:
    -به من دست نزن...
    وحشت زده قدمی به عقب برمی‌دارم. امروز اولین باری است که از او می‌ترسم...
    می‌چرخد و تلفنش را از روی پا تختی چنگ می‌زند. هیچ کنترلی روی خودش نداشت. با خشونت تلفن را به سمت پدرش پرت می‌کند و فریاد می‌کشد:
    -برو بیرون. میگم برو بیرون... گمشو...
    پدرش جاخالی می‌دهد و تلفن آن قدر سرعت داشت که از اتاق به بیرون پرت می‌شود و به در اتاق آریا برخورد می‌کند. روی زمین می‌افتد و صدای خورد شدنش در گوشم می‌پیچد...
    به سمت میزش می‌رود و با خشونت تمام وسایل رویش را روی زمین پرت می‌کند. چراغ مطالعه را چنگ میزند و به دیوار می‌کوبد...
    به سمت پدرش می‌چرخد و صدای فریادش کل خانه را برمی‌دارد:
    -میگم برو بیرون..‌. گمشو برو بیرون...
    پدرش وحشت زده و متحیر به او و کارهایش نگاه می‌کرد. انگار باور نمی‌کرد این همان پسر خونسردش باشد که این گونه به سیم آخر زده...
    -یادته چی گفتی؟ یادته گفتی کسی که از خون منه نمی‌تونه قاتل باشه؟
    محکم با دست روی سـ*ـینه ی خودش می‌کوبد و بلند تر از قبل فریاد می‌زند:
    -من قاتل شدم. می‌فهمی؟ من... قاتل شدم... اونم نه یه نفر... دو نفر...
    لحظه ای صدایش آرام می‌شود و با گریه تکرار می‌کند:
    -من قاتل شدم...
    عمو اردلان به سمتش می‌رود. به سمتش دست دراز می‌کند که آراد مانند دیوانه ها به عقب هلش می‌دهد.
    -میگم برو بیرون... ولم کن دست از سرم بردار دیگه... چی می‌خوای ازم دیگه؟ چی میخواین از من دیگه؟
    سرش را به اطراف می‌چرخاند و به دنبال چیزی برای خورد کردن می‌گردد. تا بلکه کمی داغ دلش آرام شود... جرأت نمی‌کردم به سمتش بروم و آرامش کنم... ترسیده بودم؛ فکرش را نمی‌کردم روزی این را بگویم اما واقعا از آراد ترسیده بودم. آن دیوانه را نمی‌شناختم... آن دیوانه ای که خودمان دیوانه اش کردیم را نمی‌شناختم...
    فکری به سرم می‌زند. رعنا... رعنا حتما می‌تواند آرامش کند‌... یعنی کجاست که با این همه سر و صدا نگران نشده و نیامده؟
    با این فکر از اتاق بیرون می‌دوم. صدای خورد شدن وسایلش و فریادهای پی‌در‌پی اش در کل خانه می‌پیچد. بی‌اعتنا به سر و صداهایش به سمت راه پله می‌دوم و ازش پایین می‌روم که با دیدن کسی که وسط راه پله ایستاده بود خشکم می‌زند. پاهایم بی‌جان می‌شوند و نفس در سـ*ـینه ام حبس می‌شود‌‌‌... دستم را به نرده می‌گیرم تا سقوط نکنم...
    دستش را به نرده گرفته و بود و در حال گوش دادن بود... عمیقا در حال گوش دادن به سر و صداهای آراد بود..‌. معلوم بود چند دقیقه ای می‌شد که آن جا ایستاده و در حال گوش دادن است... ناباوری چهره اش را پر کرده بود... انگار او هم باورش نمی‌شد این سر و صداهای شکستن وسایل و فریادها متعلق به آراد باشد...
    سنگینی نگاهم را حس می‌کند. سرش را بالا می‌آورد و نگاهش در نگاهم گره می‌خورد. چیزی در دلم تکان می‌خورد و دلم آتش می‌گیرد. انگار هنوز قدرت این را داشت که دلم را با یک نگاه بلرزاند... انگار هنوز می‌توانست فقط با گرمی چشمانش دلم را به آتش بکشد...
    تعجب و ناباوری چهره اش را پر می‌کند. معلوم است انتظار نداشته مرا اینجا ببیند...
    بدون آن که نگاه ازم بگیرد یک پله بالا می‌آید. بدون آن که نگاه از او بگیرم یک پله پایین می‌روم. بدون آن که ارتباط چشمانمان را با هم قطع کنیم فارغ از سر و صداها و قیامتی که به پا شده بود فاصله خالی را پر می‌کنیم و رو به روی هم قرار می‌گیریم...
    نگاه به چهره اش می‌کنم. مردمک هایم را روی اجزای صورتش می‌چرخانم. روی چشمانش؛ لب هایش؛ و آن خال ها... آن خال های لعنتی‌...
    لب باز می‌کنم و با صدای لرزانی ناباور اسمش را صدا می‌زنم:
    -آریا؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    تعجب و سرگردانی چهره اش را پر می‌کند. گره ای میان دو ابرویش می‌افتد و بهت و حیرت در نگاهش جان می‌گیرد. مردمک هایش را حرکت می‌دهد و آن ها را روی اجزای صورتم می‌چرخاند.
    چشمانش کنترل ذهنم را به دست می‌گیرند. آراد را فراموش می‌کنم؛ رفتن به دنبال رعنا را فراموش می‌کنم؛ آن سر و صداها را هم فراموش می‌کنم...
    زیر چشمانش کمی گود شده بود؛ لاغر شده بود و آثار زندان و اسارت کاملا در چهره اش مشهود بود.‌..
    با صدای شدید شکستن چیزی شبیه به شیشه تکان شدیدی می‌خورد و نگاهش را به بالای راه پله می‌دوزد. نیم نظری به سویم می‌اندازد و همان نیم نگاه هم کافیست تا دلم را زیر و رو کند...
    حرکت می‌کند و سراسیمه پله ها را بالا می‌رود. بی‌اراده بدون آن که کنترلی روی حرکاتم داشته باشم به دنبالش پله ها را بالا می‌روم و وارد راهرو می‌شوم.
    عمو اردلان با عجله از اتاق آراد بیرون می‌آید. پشت سرش در با صدای وحشتناکی بسته می‌شود و پشت بندش صدای چیک قفل شدنش بلند می‌شود.
    دستش را بالا می‌برد و از سر کلافگی روی پیشانی اش می‌گذارد. خداراشکر سر و صدای شکستن وسایل خوابید اما نمی‌توانم تصور کنم داخل اتاق چه قدر وحشتناک شده...
    آریا آهسته به سمت پدرش قدم برمی‌دارد. عمو اردلان سنگینی نگاهش را که حس می‌کند می‌چرخد و نگاهش می‌کند. هیچ نشانه ای از تعجب در چهره اش دیده نمی‌شود. انگار که خبر داشت...
    لبخند غمگینی روی چهره اش می‌نشیند. به سمت آریا می‌رود و او را در آغـ*ـوش می‌گیرد. آریا اما بغلش نمی‌کند. همچنان با حیرت به در اتاق برادرش چشم دوخته بود...
    عمو اردلان از آریا جدا می‌شود. لبخندی از روی رضایت می‌زند و می‌گوید:
    -خوش اومدی باباجان... خوش اومدی...
    نگاهی به در اتاق آراد می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد.
    -دلم می‌خواست استقبال گرمی ازت بکنم ولی خودت اوضاع رو می‌بینی...
    آریا بی‌حرف نگاهش می‌کند. از وقتی آمده بود یک کلمه حرف هم نزده بود و با بهت به اوضاع نگاه می‌کرد...
    صدای عمو محمود بلند می‌شود که از طبقه ی پایین عمو اردلان را صدا می‌زد. عمو اردلان نگاهی به من و آریا می‌اندازد. به سمتم می‌آید و می‌گوید:
    -خوبی؟ چیزی نخورد بت؟
    لبخندی می‌زنم و سرم را به معنای منفی تکان می‌دهم. لبخندی می‌زند و از کنارم گذر می‌کند. نگاه از رفتنش می‌گیرم و به آریا می‌دهم.
    نگاهش را به تلفنی که درب و داغان روی زمین افتاده بود می‌دهد. خم می‌شود و بلندش می‌کند. نگاهش می‌کند و لبخند معناداری می‌زند. سرش را آهسته تکان میدهد؛ لب باز می‌کند و می‌گوید:
    -این گوشی شکوندنا مخصوص من بود...
    تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -انگار راد تقلیدکار شده...
    نمیدانم مخاطبش من بودم یا داشت با خودش حرف می‌زد اما این جا همان جایی بود که می‌شد گفت از طنز تلخ استفاده کرده. واقعیت را به صورت طنزگونه به زبان آورده...
    می‌چرخد و نگاهش چشمانم را هدف می‌گیرند. قلب سرکشم بی‌طاقت می‌تپد. هنوز هم قدرت این را داشت که با نگاهش قلبم را ناآرام کند‌...
    در اتاقش را باز می‌کند. با سرش به داخل اشاره می‌کند و اشاره می‌کند داخل بروم. بدون هیچ حرفی در حالی که نگاهش می‌کنم از کنارش رد می‌شوم و به داخل می‌روم.
    پشت سرم وارد اتاق می‌شود و در را می‌بندد. نگاهش به سر و وضع اتاق می‌افتد و تعجب نگاهش را پر می‌کند. حق دارد؛ در این چند روز حسابی اتاقش را به هم ریخته ام...
    کتاب های درسی‌‌ام را روی میزش پخش و پلا کرده بودم و لباس هایم روی صندلی و تخت افتاده بود. در کمدش باز بود و تعدادی از وسایل در اتاق پخش و پلا بود...
    و دقایقی بعد؛ روی تختش می‌نشیند و من هم روی صندلی‌ای در مقابلش... با فاصله ای کم... در حالی که هر دو بی حرف به هم زل زده ایم... انگار کسی نمی‌خواست با صدایش حاکمیت سکوت را از او بگیرد.‌..
    عاقبت خودش لب باز می‌کند و سکوت را می‌شکند.
    -دایی همه چیز و بهم گفته بود غیر از این که تو اینجایی...
    با این فکر که از این موضوع ناراضی است لب هایم را حرکت می‌دهم و می‌گویم:
    -باور کن خواست خودم نبود. بابات گفت... به محض این که اجازه میده از اینجا میرم. نگران نباش...
    میان حرفم می‌پرد و می‌گوید:
    -حالا کی میگه نگرانم؟
    نمی‌دانم این حرفش را پای چه بگذارم... این یعنی با این موضوع مشکلی ندارد یا کلا بود و نبودم در آن جا برایش مهم نیست؟
    نگاهی به اطراف می‌اندازدم و ادامه می‌دهم:
    -بابت اتاقتم متأسفام. این چند روزه حال و حوصله نداشتم و بخاطر همین اتاقت بهم ریختس... اتاقت و جمع و جور می‌کنم و میرم تو یه اتاق دیگه...
    چند ثانیه سکوت می‌کند. سرس تکان میدهد؛ لبخند محوی می‌زند و می‌گوید:
    -بهونه نیار خانم خانی... تو از اولش ریخت و پاش بودی...
    لبخند محوی لب هایم را به بازی می‌گیرد و دلم می‌لرزد از لفظ خانم خانی. این خانم خانی گفتنش یعنی این که می‌خواهد فاصله بینمان را حفظ کند؟ هرچند که عادت داشت مرا با این اسم صدا کند اما امروز صدایش سرد و غریبانه بود... انگار که زن همسایه را خطاب کرده باشد...
    -ارزش داشت؟
    خوب می‌دانم منظورش چیست. خوب می‌دانم از چه حرف‌ می‌زند. سرم را آهسته تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -الان دیگه آزادی؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -تبرئه شدم. الان دیگه کیان و هانیه فراری حساب میشن... ولی به هر حال واسه دادگاه نیازم دارن. چون صاحاب ماشین منم.
    لبخند محوی می‌زنم. سرم را آهسته تکان می‌دهم و با صدای آهسته ای زمزمه می‌کنم:
    -پس ارزش داشت...
    با نگاه سرزنش گری نگاهم می‌کند. چشمان سرزنش گرم را روی صورتم می‌چرخاند. می‌دانم راضی به این کار نبود... می‌خواست من فقط کنارش باشم؛ فقط باور مرا می‌خواست...
    سرم را پایین می‌اندازم و در حالی که تکانش میدهم می‌گویم:
    -ببین... دیگه شد... این که این جوری سرزنش گر نگام کنی دردی و دوا نمی‌کنه. چیزی بود که خودم خواستم... من... من نهایتش چند روز اینجا باشم و بعدش هر کی میره واسه خودش... اما می‌خوام یه چیزی رو بدونی...
    با فکر ندیدنش بغض به گلویم چنگ میزند. صدایم دو دورگه می‌شود و سرم را به سمت راست می‌چرخانم تا نگاه بغض آلودم را نبیند... انگشت اشاره ام را به سمتش می‌گیرم و در حالی که سرم را به یک سمت چرخانده ام با صدای به بغض نشسته ای ادامه می‌دهم:
    -می‌خوام بدونی هیچ وقت بهت شک نکردم. هیچ وقت فکر نکردم ممکنه قاتل باشی... اون روز... ببخشید واسه اون روز...
    بغض سرکشم می‌شکند. اشک هایم بی‌اراده روی گونه ام سر می‌خورد و در حالی که سعی می‌کنم صدایم را کنترل کنم حرفم را ادامه میدهم:
    -می‌دونم دلت شکست؛ میدونم غرورت شکست؛ می‌دونم خورد شدی... همه اینا رو می‌دونم و بابتش ازت معذرت می‌خوام... اما...
    صدای آهسته اش حرفم را قطع می‌کند:
    -چرا؟
    -چرا چی؟
    -چرا شک نکردی؟ با این وجود که همه چی علیه من بود‌... چرا؟
    سر می‌چرخانم و با ابروهایی در هم رفته نگاهش می‌کنم. واقعا می‌گوید؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -واقعا میگی؟
    بی‌تفاوت سرش را تکان میدهد و جوابم را می‌دهد:
    -آره. واقعا برام سواله.
    نمی‌خواهم شکی در دلش بماند. در مقابل او هم که بی‌غرور ترین آدم دنیایم...
    لب باز می‌کنم و با صدای دورگه ای می‌نالم:
    -چون دوستت داشتم...
    چهره اش هیچ گونه تغییری نمی‌کند. نمی‌توانم از روی چهره اش بفهمم چه واکنشی از شنیدن این حرف دارد. خیالی نیست؛ از گفتنش پشیمان نیستم. باید می‌گفتم؛ باید می‌دانست... نمی‌خواستم در دلش بماند که من باورش نداشته ام...
    سرش را آهسته بالا و پایین می‌کند. چشم به زمین می‌دوزد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -الان چی؟
    از سوال ناگهانی اش جا می‌خورم و ابروهایم به هم نزدیک می‌شوند. چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر نگاهش می‌کنم.
    نگاهی به اطراف می‌اندازدم و گیج لب میزنم:
    -منظورت چیه؟
    -یه سوال ساده کردم.
    سرم را کج می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -واضح نیست؟
    -این یعنی آره؟
    سماجت میکند و این سماجتش کلافه ام می‌کند. شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -فرض کن آره. چه فرقی میکنی؟
    -فرض نمی‌کنم. جواب بده. یه آره یا نه‌‌ی ساده.
    صدایم را بالا می‌برم و کلافه می‌گویم:
    -چه فرقی داره؟
    صدایش را بالا می‌برد و دوباره سماجت می‌کند:
    -می‌خوام بدونم.
    سرم را تکان می‌دهم و عصبی فریاد می‌زنم:
    -آره...
    سکوت می‌کند. عصبی سرم را تکان می‌دهم. با چشمان محکوم کننده ام نگاهش می‌کنم و صدایم را بالا می‌برم:
    -بفرما فهمیدی.‌‌.. خب الان چی عوض شد؟
    و باز هم سکوت...
    سکوتش عصبی ام می‌کند و صدایم را بالاتر می‌برم.
    -بگو ببینم چی عوض شد؟
    با یک حرکت ناگهانی حرکت می‌کند و روی زمین جلویم زانو می‌زند. دست دراز می‌کند و پشت کمرم می‌گذارد و به سمت خودش هدایتم می‌کند. بی‌اراده به سمت زمین سر می‌خورم و ثانیه ای بعد در آغوشش گر می‌گیرم...
    نفس در سـ*ـینه ام حبس می‌شود. این منم در آغوشش؟ این خودش است که این گونه سفت مرا به خودش می‌فشرد؟ گرمی نفس های گرم و پر حرارتش که به پشت گردنم اصابت می‌کند مهر تأییدی به این موضوع است...
    احساس میکنم چیزی دارد از بدنم می‌رود... خستگی ام؛ خستگی چند ماهه ام... سنگینی غمم..‌. سبک شده ام... این خودش است؛ خودش است که این گونه پناه منِ بی‌پناه شده... خودش است که دوباره کوه پشتم شده‌.‌..
    دست هایم را حرکت می‌دهم و دور کمرش حلقه می‌کنم. بغضم دوباره می‌ترکد و مانند بچه ای که اسباب بازی اش را گرفته اند صدای گریه ی بچه گانه ام در فضای اتاقش می‌پیچد...
    دلم می‌خواهد فریاد بزنم و شکایت کنم. از نبودش... از بی او بودن... از آوارگی..‌. از طرد شدن... از دوری و فاصله ها... از تنهایی..‌. از دلتنگی..‌. اما مهم نیست..‌. همین در آغوشش بودن مرهمی بر روی همه ی این ها شده... همین آغوشش آرام دلم شده... همین بودنش؛ فقط حضورش؛ بویش..‌. قدرتی دوباره به روحم داده...
    دستش را آرام بر روی کمرم حرکت می‌دهد و سعی می‌کند با این کارش آرامم کند. و او چه میداند نیازی به این کارها نیست؛ فقط بودنش آرامم می‌کند...
    بعد از چند ثانیه از هم فاصله می‌گیرم. صورتم را در حالی که هق هق می‌کنم قاب می‌گیرد و به نرمی لب می‌زند:
    -باشه دیگه... تموم شد... گذشت...
    گذشت؛ سخت گذشت اما گذشت... گذشت اما خاطرات نحسش ماند..‌. گذشت اما آثارش بر روی روح هایمان ماند...
    سرم را تکان میدهم و گریه ام را کنترل می‌کنم. سرش را کج می‌کند و سوالی بی‌ربط می‌پرسد:
    -شناسنامت دستته؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -آره چطور.
    -میای یکی دو روز بریم یه جایی...؟
    ابروهایم به نشانه ی تعجب بالا می‌روند. حالش خوش است؟
    -حالت خوبه؟ تو این اوضاع؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و با لحنی محکم جوابم را می‌دهد:
    -آره. توی همین اوضاع...‌
    -ولی...
    -ولی نداره... بزار دنیا بسوزه... مهم نیست... دو روز نبودن ما ضرری به کسی نمی‌زنه... لیاقتش و داریم... الان؛ همین الان... فردا مردا نه... همین الانِ الان... باهام میای یا نه؟
    سوالی بود که می‌پرسید؟ می‌رفتم...تا ته دنیا؛ تا جهنم؛ هر جا... جایش مهم نبود.‌‌‌.. هر جا که او باشد؛ برایم بهشت است...
    و فردای آن روز؛ در حالی که روی صندلی نشسته ام... به بلیطی که در دستم است نگاه می‌کنم و نام مقصد را می‌خوانم...
    ((مادرید_اسپانیا))
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    از پنجره ی هواپیما به مادرید چشم می‌دوزم و به فکر فرو می‌روم. من هیچ وقت مثل هستی رویاپرداز نبودم. هیچ وقت آرزوی یک عروسی باشکوه آن هم در حالی که شاهزاده ای سوار بر اسب سفید به دنبالم بیاید را نداشتم. هیچ وقت عروسی ام را در قصر الحمرا تصور نکرده بودم اما حالا با اصرار آریا و هماهنگی هول هولکی و تقریبا زورکی پدرش داشتم برای ازدواج به الحمرا می‌رفتم...
    همیشه فکر می‌کردم پول و قدرت به تنهایی برای زندگی خوب کافی نیست؛ اشتباه می‌کردم... این را وقتی فهمیدم که عمو اردلان با استفاده از پول و قدرتش ترتیب یک ازدواج ایرانی را در اسپانیا داد... البته که خیلی ها می‌توانند این کار را بکنند... اما نه در عرض بیست و چهار ساعت...!
    هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینگونه به الحمرا بیایم. با این استرس که الان در ایران چه خبر است؛ هانیه و کیان در چه حالند... دستگیر شده اند یا نه؟ آراد بالاخره از غارش بیرون آمده یا نه؟
    از دیروزی که آریا آزاد شد تا امروزی که آمدیم هر که هر کار کرد در اتاقش را باز نکرد. حتی نیامد لقمه ای غذا بخورد. تنها صدایی که از او شنیدیم این بود که خطاب به آریایی که در اتاقش را می‌زد گفت برود به جهنم. شاید از او ناراحت بود؛ شاید او را مقصر می‌دانست... شاید هم می‌خواست تنها باشد... هر چه بود اهمیت چندانی به آزادی برادرش نداد... هر چه آریا از پشت در حرف زد و سعی کرد او را از اتاقش بیرون بکشاند با بی‌اعتنایی آراد رو به رو شد...
    قبل از آمدن به فرودگاه همراه آریا به خانه ی مادرم رفتیم. دلخوری و دلتنگی با هم همزمان در چهره اش مشهود بودند اما بعد از یک مراسم گریه و زاری بالاخره بابت گـ ـناه نکرده ام مرا بخشید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.‌‌..
    هیچ وقت ازدواجم را اینگونه پر استرس تصور نکرده بودم اما اصرار عجیب آریا برای این کار را متوجه نمی‌شوم. حتی از رفتارش می‌ترسم؛ جوری رفتار می‌کند که اگر حالا نشود انگار قرار است اتفاقی بیفتد و دیگر هیچ وقت نشود. می‌گفت فقط ازدواج کنیم و برگردیم... می‌گفت فقط دو روز لعنتی برای خودمان باشیم... دو روز لعنتی همه چیز را فراموش کنیم... بعدش برمی‌گردیم و با هر طوفانی که به پا شد مقابله می‌کنیم... هر دو با هم... تمام زخم هایی که از این اتفاقات لعنتی به جای مانده را التیام می‌دهیم...
    اما فقط زخم نماند. مرگ هم ماند... مرگ دختری معصوم و بی‌گـ ـناه... کسی که هیچ گونه ربطی به این ماجرا نداشت و به ناحق با جانش تاوان داد...
    بعد از رفتن کامران رعنا خودش را به خانه ی آن ها رسانده بود. به گفته اش جسد کیمیا را در نزدیکی بیمارستانی پیدا کرده بودند... دلخراش است اما می‌گفت علت مرگش تشنج بوده... تشنج کرده و به موقع به بیمارستان نرسیده... این که چه اتفاقی برایش افتاد و چه شد که تشنج کرد مشخص نیست...
    -برج کریستال‌...
    با صدای آریا به سمتش می‌چرخم. سرم را تکان می‌دهم و کنجکاو می‌پرسم:
    -چی؟
    با سر به پنجره اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -اون برجی که داری نگاش می‌کنی. برج کریستاله‌.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و نگاهم را به برج کریستال می‌دهم. زیبا بود؛ زیبا و شیک...

    ******************************

    راوی

    سر و صدای دعوای نصفه شبی اردلان و رعنا روی اعصابش بود. دلیلش را نمی‌دانست اما این روزها به صداها حساس شده بود. دلش می‌خواست کر شود و صدایشان را نشنود‌...
    به لطف گرسنگی ای که فشار آورده بود از جایش بلند می‌شود. از بین آشفته بازاری که به وجود آورده بود و وسایلی که کف اتاق پخش و پلا و شکسته بودند رد می‌شود و به سمت در می‌رود‌. قفل در را بعد از یک روز باز می‌کند و بیرون می‌رود.
    صدای فریاد گله مند رعنا به گوشش می‌رسد که می‌گفت:
    -ولی قبول کن نصف بیشترش تقصیر خودت بود...
    و صدای پدرش که پشت بندش فریاد می‌زد:
    -چطور روت میشه این و بگی؟ چط...
    -می‌خوای بگی چی؟ بگی خرجش کردی؟ خودم اینا رو می‌دونم لازم نیست منت بزاری...
    -کی منت گذاشت؟ منه پدرسگ کی منت گذاشتم؟
    -کاش یه بار می‌زدی تو دهنش اردلان... کاش محبتت و با پول نشون نمی‌دادی..‌. کاش یه کم از سختگیری ای که روی آریا و آراد داشتی روی اونم داشتی.‌‌.. کاش ولش نمی‌کردی به حال خودش...
    اردلان خنده ی عصبی ای می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -می‌زدم تو دهنش؟ حالت خوبه رعنا؟ د آخه اگه این کارو می‌کردم اولین نفر خودت یقه ی من و می‌گرفتی...
    -اردلان خودتو به اون راه نزن چون خوب می‌دونی منظورم چیه..‌. منظورم اینه که باید پدری می‌کردی اما پدری کردنت و با پول نشون دادی... همش حواست بود بخوره بپوشه جیبش پر پول باشه..‌‌. یه بار بهش نگفتی کجا میری با کی میای با کی می‌گردی...
    حدس زدن این که موضوع بحث رعنا و پدرش کیان است برای آراد کار سختی نبود اما بی‌تفاوت از جلوی در اتاقشان رد می‌شود و از راه پله پایین می‌رود.
    تاریکی خانه را در آغـ*ـوش گرفته بود اما همه بیدار بودند. آراد از گرسنگی؛ رعنا و اردلان در حال دعوا بودند و نوری هم از سر و صدای آن ها...
    آراد وارد آشپزخانه می‌شود. کمی برنج و قیمه در بشقاب مخلوط می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در بلند می‌شود و پشت بندش صدای قدم های کسی که با عجله از پله ها پایین می‌آمد...
    پدرش بدون آن که متوجه ی حضورش در آشپزخانه شود از جلوی در آشپزخانه رد می‌شود و از خانه بیرون می‌رود.
    اهمیتی نمی‌دهد و مشغول خوردن غذایش می‌شود. با خوردن غذا کمی جان می‌گیرد و گرسنگی بی‌امانش برطرف می‌شود.
    دستش را روی شقیقه اش می‌گذارد و فشار می‌دهد. این روزها حتی قرص های میگرنش هم نمی‌توانستند سردردش را آرام کنند...
    صدای قدم های آهسته ای به گوشش می‌رسد و پشت بندش رعنا که با چهره ای عصبی وارد آشپزخانه می‌شود. با دیدن آراد خشمش می‌خوابد و تعجب در چهره اش جان می‌گیرد.
    سراسیمه به سمتش می‌رود و می‌گوید:
    -آراد؟ خوبی؟
    آراد بدون آن که نگاهش کند تکان خفیفی به سرش می‌دهد و آهسته می‌گوید:
    -به خوبیت.
    رعنا نگاهی به اطراف می‌اندازد و صدایش را پایین می‌آورد:
    -آراد چی کار کردی؟ کامران چرا تو رو مقصر می‌دونست؟
    -چون خواهرش و دزدیدم.
    رعنا دست هایش را روی دهانش می‌گذارد و هینی می‌کشد. چشمانش از تعجب گرد می‌شوند و ناباوری چهره اش را تسخیر می‌کند.
    -آراد جدی که نمی‌گی؟
    آراد شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -چرا اتفاقا جدی میگم.
    -چطور تونستی؟ چطور تونستی یه دختر بی‌گـ ـناه رو بدزدی؟
    آراد ابروهایش را بالا می‌اندازد و متعجب خیره اش می‌شود. لب باز می‌کند و بدون آن که ترسی از شنیدن کسی داشته باشد جوابش را می‌دهد:
    -همون طور که تو یه زن بی‌گـ ـناه و کشتی.
    ترس چشمان رعنا را پر می‌کند. سراسیمه نگاهی به اطراف می‌اندازد و مضطرب لب می‌زند:
    -آراد صدات و بیار پایین...
    آراد بی‌اعتنا به چهره ی وحشت کرده ی رعنا لبخند محوی می‌زند و می‌گوید:
    -والا خب. دیگ به دیگ میگه روت سیاه...
    بعد از چند ثانیه آثار ترس کم کم از روی چهره ی رعنا محو می‌شود. به جایش دلخوری خودش را در نگاهش نشان می‌دهد و می‌گوید:
    -مگه نگفتی مشکلی واسه کیان پیش نمیاد؟
    آراد شانه هایش را به نرمی بالا می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
    -گفتم اعدامش نمی‌کنن و خطری واسش پیش نمیاد. این که پاپوش درست کرده و هزار تا غلط دیگه؛ دیگه به من ربطی نداره.
    -واسه همین منو تهدید کردی آدرس و بدم آره؟ می‌خواستی آدم دزدی کنی؟ چطور تونستی از من سو استفاده...
    آراد انگشت اشاره اش را به سمتش می‌گیرد و رعنا بی‌اراده سکوت می‌کند.
    آراد ابروهایش را بالا می‌اندازد و جدی لب می‌زند:
    -تنها دلیلی که الان نمیرم به بابا بگم ایرج پشت همه ی ایناست اینه که با لو رفتنش تو هم لو میری... من هیچ وقت لوت نمی‌دادم... نه به خاطر خودت؛ بخاطر حق‌ مادری ای که گردنم داری... پس جرأت نکن یه بار دیگه بگی من ازت سو استفاده کردم...!
    آراد این را می‌گفت تا اتهام را از خود پاک کند؛ رعنا اما جور دیگری برداشت می‌کرد. برداشتش این بود سکوت آراد به خاطر علاقه اش نسبت به اوست و حتی همین هم برایش کافی بود. تا آخر دنیا هم تلاش می‌کرد تا دوباره یخ آراد را آب کند..
    آراد این را از نگاهش می‌خواند. همیشه او را از نگاهش می‌فهمید. انگار که نگاهش با او حرف می‌زد...
    تک خنده ی ای می‌کند. قاشقش را در بشقاب می‌اندازد و سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
    -شایدم حقمه...
    رعنا ابروهایش را به هم گره می‌دهد و متفکر می‌گوید:
    -چی حقته؟
    -هر چی میکشم.
    -منظورت چیه؟
    آراد سرش را تکان میدهد و متعجب لب‌ می‌زند:
    -منظورت چیه منظورم چیه؟ من دارم با سکوتم به بابام خــ ـیانـت می‌کنم... به آریا خــ ـیانـت میکنم... به خانواده ی مامانم خــ ـیانـت می‌کنم... و خاک بر سر من؛ خاک بر سر من که اینقدر ضعیفم که نمی‌تونم دهن وا کنم و تازه نشستم اینجا دارم باهات حرف می‌زنم. شایدم به قول کامران غیرت ندارم... اگه داشتم که...
    بقیه ی حرفش را می‌خورد. رعنا اما تک تک آن کلمات برایش حکم طلا داشتند. تک تک آن کلمات مهر تأییدی بودند بر این که برای آراد اهمیت دارد...
    آراد معنی نگاهش را می‌خواند؛ لبخند تلخی می‌زند و تمام امیدش را کور می‌کند...
    -تو شاید بتونی آزادیت و داشته باشی... شاید بتونی پول و خونه زندگیت و داشته باشی... ولی مطمئن باش دیگه من و نداری...
    امیدواری از چشمان رعنا کم کم محو می‌شود. دلش له می‌شود اما به خود جرأت اعتراض نمی‌دهد. جایگاهش را در حدی نمی‌دید که بخواهد اعتراض کند. همین که آراد او را لو نمی‌داد و بخاطرش سکوت کرده بود نشانه ی اهمیتش نسبت به او بود و او هم خدا را بابت این موضوع شاکر بود...
    صدای پی در پی شلیک گلوله ای که از حیاط به گوش می‌رسید جیغ رعنا را در می‌آورد و آراد را در جایش تکان شدیدی می‌دهد.
    آراد سراسیمه از جایش بلند می‌شود و در حالی که از آشپزخانه بیرون می‌دود خطاب به رعنا می‌گوید:
    -در آشپرخونه رو از پشت قفل کن.
    و صدای ترسیده ی رعنا که پشت بندش التماسش می‌کرد:
    -نرو نرو... آراد نرو...
    آراد بی اعتنا به التماس های پی در پی رعنا از آشپزخانه به بیرون می‌دود.
    نوری وحشت زده از اتاقش بیرون می‌دود و لرزان و ترسان لب می‌زند:
    -یا امام علی..‌. یا امام زمان خودت به دادمون برسون...
    آراد بی‌درنگ به سمتش می‌دود و در حالی که به آشپزخانه اشاره می‌کند هراسان لب می‌زند:
    -خاله نوری برو؛ برو تو آشپزخ...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که در با صدای وحشتناکی باز می‌شود و ثانیه ای طول نمی‌کشد که صدای وحشتناک شلیک در خانه می‌پیچد و پشت بندش صدای جیغ ترسیده ی رعنا از آشپزخانه به گوش می‌رسد...
    و ثانیه ای بعد؛ جسم نیمه جان نوری بر روی زمین می‌افتد و قامت کیان در آن جا ظاهر می‌شود.
    آراد ناباور به نوری ای که کف زمین افتاده بود و جای گلوله بر روی کمرش خودنمایی می‌کرد زل می‌زند. آن قدر شوک زده می‌شود که حتی نمی‌تواند خم شود و به نوری کمک کند...
    سنگینی نگاه کیان را که روی خودش حس می‌کند سرش را می‌چرخاند و نگاهش می‌کند. فضا تاریک بود اما آراد در همان تاریکی هم می‌توانست چشمان محکوم کننده ی کیان را ببیند. می‌توانست چهره ی به کینه نشسته و خشمش را ببیند. می‌توانست نفرت را در عمق چشمانش ببیند...
    کیان دست دراز می‌کند و اسلحه را به سمتش نشانه می‌گیرد...
    آراد اسلحه را که روی خودش می‌بیند ته دلش می‌لرزد و یخ می‌زند اما به حکم غرور محکم جلوی کیان می‌ایستد. اگر قرار بود زندگی اش تمام شود؛ بهتر بود تا آخرین لحظه محکم بایستد...
    کیان لب باز می‌کند و با لحنی به نفرت آمیخته از بین دندان هایش می‌غرد:
    -تو... تو... تو... تو آراد... زندگیم و به گوه کشیدی‌‌..‌. گفته بودم آراد... گفته بودم آخرش می‌کشتمت...
    گفته بود؛ آراد این را خوب می‌دانست... و حالا کیان دقیقا داشت به گفته اش عمل می‌کرد... اعتراضی نداشت؛ گله و شکایتی نداشت... التماس کردن را برازنده ی خود نمی‌دید... اگر قرار بود تاوان مرگ کیمیا را این گونه پس دهد؛ به این تاوان راضی بود...
    چشم می‌بندد و منتظر می‌ماند...
    صدای فریاد خشمگین کیان در گوش هایش نفوذ می‌کند. صدای قدم های با عجله ی کسی بلند می‌شود و صدای شلیک گلوله دوباره خانه را تسخیر می‌کند...
    آراد اما تکانی نمی‌خورد. دردی احساس نمی‌کند و متعجب چشمانش را باز می‌کند.
    چه چیز می‌توانست از یک گلوله سریع تر باشد و آن را مهار کند؟ شاید عشق یک مادر...
    رعنا سرش را پایین می‌آورد و با چهره ای شوک زده به خونی که از قفسه ی سـ*ـینه اش جاری شده بود خيره می‌شود. درد تمام بدنش را فتح می‌کند؛ رفته رفته پاهایش بی‌جان می‌شوند و سقوط می‌کند..‌.
    آراد سراسیمه به سمتش می‌دود و از پشت زیر بغـ*ـل هایش را می‌گیرد. او را به سمت راه پله می‌کشاند و تکیه اش را به پله ها می‌دهد...
    دست های کیان بی‌جان می‌شوند. اسلحه از دستش سر می‌خورد و صدای برخوردش با زمین سفت و سرد بلند می‌شود...
    رعنا لب باز می‌کند و با صدای ضعیف و لحن نگرانی خطاب به آرادی که نگران بالای سرش نشسته بود می‌گوید:
    -فرار کن... برو... می‌کشت...
    اشک در چشمان کیان خشک می‌شود... او پسرش بود؛ او جگرگوشه اش بود و مادرش با آن حالش نگران آراد بود...
    آراد مطمئن سر تکان می‌دهد و با لحن دلگرم کننده ای لب می‌زند:
    -نمی‌تونه...
    نگاه به کیان می‌دهد و باهوشی اش را به رخش می‌کشد.
    -من اون اسلحه ها رو می‌شناسم. پنج تا گلوله بیشتر ندارن؛ دو نفر به اضافه ی عمو محمود بیرون بودن... منم سه بار صدای شلیک شنیدم... بعد از خاله نوری آخری رو واسه من نگه داشته بود... دیگه گلوله نداره...
    کیان نفسش را سنگین بیرون می‌دهد. عقب عقب قدم برمی‌دارد و با قدم های سست از خانه بیرون می‌رود.
    منطق آراد به او فرمان می‌داد به دنبالش بدود و تا فرصتش را دارد او را بگیرد اما دلش اجازه نمی‌داد رعنا را تنها بگذارد. و بر سر این دوراهی آراد حکم دلش را اجرا می‌کند...
    با عجله دست رعنا را بلند می‌کند و بر روی زخمش می‌گذارد. سرش را تکان می‌دهد و دلگرم کننده لب میزند:
    -دستت و بزار اینجا.‌‌.. خوب میشی... نگران نباش... من الان برمی‌گردم...
    این را می‌گوید و سراسیمه از جایش بلند می‌شود. تلفنش شکسته بود و مجبور بود از تلفن خانه استفاده کند. هر ثانیه برایش حکم طلا را داشت تا بتواند دیگران را از آن جهنم خونینی که به راه افتاده بود نجات دهد.‌‌..
    دوان دوان خودش را به تلفنی که در پذیرایی بود می‌رساند. با دست های لرزانش شماره ی پلیس را می‌گیرد و درخواست کمک و آمبولانس می‌کند.
    با نهایت سرعت می‌دود و خودش را به رعنا می‌رساند. کنارش زانو می‌زند و با دستش روی‌ زخمش را فشار می‌دهد. جهره ی رعنا از درد در هم می‌رود و آراد فشار دستش را کمتر می‌کند.
    نگاه غمگینی به چهره ی رنگ پریده ی رعنا می‌کند و می‌نالد:
    -بهت گفتم بمون تو آشپزخونه...
    رعنا در سکوت نگاهش می‌کند. کم کم لبخند کم جان و خسته ای لب هایش را به بازی می‌گیرد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -نتونستم...
    لبخندش محو می‌شود و چهره اش آرام می‌‌شود. رفته رفته احساس می‌کرد ضعیف‌ تر؛ بی جان تر و خواب آلود تر می‌شود... دلش می‌خواست چشمانش را روی هم بگذارد اما حرف هایی‌ داشت که تا آن ها را نمی‌گفت نمی‌توانست چشم روی هم بگذارد...
    قطره ی اشکش از گوشه ی چشمش سر می‌خورد. لب باز می‌کند و با صدای ضعیفش می‌گوید:
    -من نمی‌خواستم آراد... همش تو یه لحظه بود... دست خودم نبود... من فقط یه لحظه زندگی‌ای که داشت و می‌خواستم...
    آراد خوب منظورش را می‌دانست. سرش را تند تند تکان میدهد و می‌گوید:
    -می‌دونم. می‌دونم خودت و خسته نکن الان آمبولانس می‌رسه...
    ترس چشمان آراد را پر می‌کند. نمی‌خواست؛ مردنش را نمی‌خواست. برای علاقه ی ذاتی اش نسبت به او خجالت زده بود. می‌دانست نباید دوستش داشته باشد اما دست خودش نبود... نمی‌توانست رفتنش را ببیند...
    -میبخشی من و؟
    -میگم خودت و خسته نکن...
    -می‌بخشی؟
    آراد کلافه و تند تند سرش را تکان میدهد و هول زده میگوید:
    -آره آره آره... حالا خودت و خسته نکن الان آمبولانس میرسه... خوب میشی...
    با حرف هایش به رعنا نه؛ بلکه‌ به خودش دلگرمی می‌داد. خودش طاقت مرگش را نداشت. دلش بی‌تابی ماندنش را می‌کرد...
    -پس یه بار دیگه... بزار یه بار دیگه بشنومش...
    حرف های رعنا بوی مرگ می‌داد. بوی خداحافظی می‌داد و این اصلا به مذاق آراد خوش نمی‌آمد. تحمل این یکی را دیگر نداشت...
    سرش را تکان می‌دهد و از گفتنش سر باز می‌زند. احساس می‌کرد با گفتن آن کلمه مجوز مرگ رعنا را صادر می‌کند و رفتنش را قبول می‌کند. گرمی اشک را در چشمانش حس می‌کند و دوباره سرش را به نشانه مخالفت تکان می‌دهد.
    -خوا... خواهش می‌کنم...
    نفس های رعنا سنگین شده بود و صدایش لرزان تر و ضعیف تر.
    قطره ای اشک از روی گونه ی آراد سر می‌خورد و روی صورتش فرود می‌آید. سرش را کج می‌کند و با صدایی ضعیف رعنا را مخاطب قرار می‌دهد:
    -مامان...
    لبخندی شیرین روی لب های رعنا شکل می‌گیرد. چشمانش از سرخوشی برق می‌زنند؛ نفسش را آسوده بیرون می‌دهد و با لحنی آمیخته با لـ*ـذت لب می‌زند:
    -هیچ وقت یادم نرفته بود چه حس خوبی داره...
    دست لرزانش را بالا می‌برد تا روی گونه ی آراد بکشد اما نصفه ی راه دستش بی‌جان می‌شود و سقوط می‌کند. آراد به خود می‌جنبد و دستش را در هوا می‌گیرد و از سقوط دستش جلوگیری می‌کند...
    و همان زمان بود که رعنا نفس آخرش را بیرون داد بی آن که دیگر جانی داشته باشد تا دوباره نفس بکشد...
    آراد با چهره ای ناباور به چشمان بازش خیره می‌شود. سرش را کج می‌کند و ناباور با صدای ضعیفی زمزمه می‌کند:
    -مامان؟
    مرگ رعنا را سفت در آغـ*ـوش گرفته بود... اگر گوش هایش می‌شنید و جانی برای تکان دادن لب هایش داشت بی‌شک لب باز می‌کرد و می‌گفت جان دل مادر... اما مگر آن که مادری مرده باشد که جواب دردانه اش را ندهد... رعنا رفته بود؛ برای همیشه به خواب ابدی رفته بود و قرار بود دیگر هیچ وقت بیدار نشود... رفته بود اما با دل خوش رفته بود...
    سکوت و خاموشی رعنا گویای همه چیز بود. خاموشی اش مهر تأییدی بر مرگش بود. رفتنش از لب ها و بدن بی‌حرکتش کاملا مشهود بود...
    آراد دست دراز می‌کند و چشمانش را می‌بندد. از دانستن این موضوع که یک تکه از وجودش با او می‌رود نفرت داشت. از این که می‌دانست بچگی اش با او می‌رود به خود لعنت می‌فرستاد اما امان از قلب آدم که سرکش ترین عضو بدن است...
    سرش را خم می‌کند و پیشانی اش را روی سـ*ـینه اش می‌گذارد. شانه هایش از گریه شروع به لرزش می‌کنند و دقایقی بعد صدای آژیر آمبولانس و پلیس در گوشش می‌پیچد...
    ***
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر

    از فرودگاه بیرون می‌آییم. ابرها تمام آسمان را تسخیر کرده بودند و مانند حال دلمان آماده ی گریستن بودند. باد سردی می‌وزید اما با همه ی قدرتش نمی‌توانست تنم را بلرزاند. نه تا وقتی که آریا را کنارم داشتم...
    من و آریا دیگر رسما زن و شوهریم. هیچ وقت عروسی ام را این گونه تصور نکرده بودم... ازدواجی ایرانی در کاخ الحمرای اسپانیا... آن هم با حضور تنها دو شاهد و خودمان تنها...
    شکایتی ندارم؛ همین که آریا کنارم است کافیست. چرا که من قید آریا را زده بودم؛ فاتحه اش را خوانده بودم و فکرش را نمی‌کردم روزی دوباره بتوانم با او باشم...
    اتفاقات وحشتناکی افتاده بود. رعنا مرده بود؛ یا بهتر بگم کشته شده بود... آن هم به دست کیان... خاله نوری و عمو محمود زخمی شده بودند و یک نفر از افراد عمو اردلان مرده بودند... کیان حالا متهم به قتل دو نفر بود...
    و همين حالایی که ما پایمان به ایران رسیده بود بقیه برای خاکسپاری رعنا به بهشت زهرا رفته بودند...
    با عجله خودمان را به خانه می‌رسانیم. لباس هایمان را با لباس مشکی تعویض می‌کنیم و به سمت بهشت زهرا راه می‌افتیم...
    از شیشه ی ماشین به بیرون زل می‌زنم. ته دلم می‌دانستم به محض برگشتنمان باید با یک طوفان سهمگین روبرو شویم اما در این حد سنگینش را انتظار نداشتم دیگر...
    نفسم را کلافه بیرون می‌دهم. نگاه به نیم رخ آریا که در حال رانندگی بود میدهم و می‌نالم:
    -کاش نمی‌رفتیم...
    بدون آن که نگاه از خیابان بگیرد آهسته جوابم را می‌دهد:
    -چه می‌دونستیم اینجوری میشه...
    سرم را تکان می‌دهم و کلافه لب میزنم:
    -خب همین. وقتی نمی‌دونستیم چی قراره بشه بهتر بود نریم...
    -اگه بودیم چی میشد؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -بالاخره... بالاخره دو نفر آدم بیشتر خیلی کارا می‌تونستن بکنن... حداقلش شاید الان کیان آزاد نبود...
    سکوت می‌کند. همیشه وقتی طرف مقابلش حق دارد سکوت می‌کند. می‌دانم خودش هم همه ی این ها را می‌داند اما به حکم غرورش نمی‌خواهد بر زبان آورد...
    به جمعیت مشکی پوش زل می‌زنم. خاکسپاری رعنا تقریبا شلوغ است اما با همه ی شلوغی اش صدای گریه ی چندانی به گوش نمی‌رسد... تنها صدای گریه ای که به گوش می‌رسد صدای گریه ی خواهرش است و گاهی هم صدای گریه ی ریز خواهرزاده اش.‌ دلم می‌گیرد؛ کمی سرد و غریبانه است...
    عمو اردلان مانند همیشه محکم و استوار در نزدیکی مزار ایستاده بود و هر از گاهی از کسانی که به او تسلیت می‌گفتند تشکر می‌کرد.
    جاویدها همگی ساکت و بی‌صدا در اطراف پراکنده شده بودند و چند تن از کارمندان شرکت هم در آنجا حضور داشتند. و چند چهره ی ناآشنا که آن ها را نمی‌شناختم...
    آریا از کنارم گذر می‌کند و به سمت پدرش می‌رود. سر می‌چرخانم و با مردمک هایم اطراف را نظاره می‌کند. بعد از کمی جستجو نگاهم روی آراد قفل می‌شود. دلم تیر می‌کشد... خوب از علاقه اش نسبت به رعنا خبر داشتم...
    چند متری دور تر از مزار؛ پالتوی مشکی اش را روی ساعدش انداخته بود و دست به سـ*ـینه و با چهره ای خالی از حس به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. چهره اش عاری از هر حسی بود... نه غم را می‌شد درش دید و نه ناراحتی یا عصبانیت و هر چیز دیگری... سرد و بی‌روح...
    هستی بی‌حرف سمت راستش ایستاده بود. خوب بود که سر عقل آمده بود و بچه بازی را کنار گذاشته بود و در این روز سخت کنارش بود.
    سمت چپش سیروان ایستاده بود و کنار سیروان هم هومن. و کنار هومن هم همسرش‌؛ فرنوش.
    لبخند ساختگی و کم جانی می‌زنم و با بعضی از جاویدها سلام و احوال پرسی مختصری می‌کنم. بعد از آن به پاهایم حرکت می‌دهم و به سمت آراد می‌روم. رو به رویش که قرار می‌گیرم مردمک هایش را رویم قفل می‌کند و نگاهم می‌کند.
    لبخند غمگینی می‌زنم و آهسته لب می‌زنم:
    -غم آخرت باشه.
    لبخند کم جانی می‌زند و سرش را به معنی تشکر تکان می‌دهد. سر می‌چرخانم و سری به نشانه ی سلام برای بقیه تکان می‌دهم.
    نگاه به آراد می‌دهم و مردد میگویم:
    -خوبی؟
    پلک هایش را روی هم می‌گذارد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. می‌دانم از درون در حال پاره پاره شدن است. می‌دانم از هم پاشیده اما طبق اخلاقش حالش را مخفی می‌کند. همیشه یک نقاب سرد بر چهره داشت...
    نگاه به پشت سرم می‌دهد. سر می‌چرخانم و رد نگاهش را دنبال می‌کنم. آریا پشت سرم ایستاده بود و نگاهش می‌کرد... از وقتی آزاد شده بود اولین باری بود که او را می‌دید...
    انگار تردید داشت چیزی بگوید. فقط نگاهش می‌کرد... انگار فاصله ها و دوری ها رابـ ـطه شان را یخ کرده بود...
    آراد لبخند کم جانی به رویش می‌زند و یخش را آب می‌کند. آریا این بار بی‌تردید به سمتش می‌رود و او را در آغـ*ـوش می‌گیرد. آراد اما بغلش نمی‌کند و تنها پلک روی هم می‌گذارد. انگار که احساساتش ته کشیده باشند...
    آریا از او جدا می‌شود. لبخند غمگینی می‌زند و با لحن متأثری لب می‌زند:
    -غم آخرت باشه.
    آراد لبخند کم جانی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد. مردمک هایش را بین من و آریا حرکت می‌دهد؛ لبخندش غلیظ تر می‌شود و می‌گوید:
    -مبارک باشه...
    به دنبال حرفش سیروان ابروهایش را بالا می‌اندازد؛ قدمی به جلو برمی‌دارد و صدایش را بالا می‌برد.
    -مبارک باشه راستی...
    هستی هم به سمت من می‌آید و بی‌اعتنا به این که در مراسم خاکسپاری بودیم بغلم می‌کند و می‌گوید:
    -مبارکت باشه عزیزم...
    بعد از آن که سیل تبریک ها به سمتان روانه می‌شود مراسم خاکسپاری کم کم به پایان می‌رسد و به سمت خانه می‌رویم...
    *********************
    همراه آراد کنار استخر قدم می‌زنم. تمام روز بی‌حرف و دست به سـ*ـینه مانده بود‌. حتی حالا... و از راهی که توانسته بود استفاده کرده بود تا سر خودش را گرم کند. به هر دری زده بود ذهنش را مشغول کند تا غمش سبک شود. سبک که نه؛ بلکه‌ شاید برای لحظه ای یادش برود...
    لبخند تلخی میزنم و به یاد یکی از حرف هایش می‌افتم. گفته بود برای رسیدن به دریا باید خودت را به رودخانه بسپاری... همین کار را هم کرد... اما دریا سفت گرفت و غرغش کرد...
    در حالی که قدم می‌زنم نیم نظری به نیم رخش می‌اندازم و با لحن آرامی لب میزنم:
    -شاید نباید می‌رفتیم...
    لب باز می‌کند و مانند خودم آرام جوابم را می‌دهد:
    -قبل از این که شروع کنی به عذاب‌ وجدان گرفتن باید بهت بگم از نظر من اگه اتفاقی قرار باشه بیفته میفته... حالا چه دو نفر آدم بیشتر باشه چه ده نفر..‌.
    لبخند معناداری روی لب هایم شکل می‌گیرد. سرم را آهسته تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -قبلا هم این و گفتی... نتیجشم دیدی...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و صدایش را کمی بالا می‌برد:
    -آره. آره گفتم چون عقیدم اینه. چون نمی‌تونم همه ی زندگیم و با این استرس بگذرونم که ممکنه اتفاقی بیفته...
    سرم را تکان می‌دهم و ترجیح می‌دهم بحث را ادامه ندهم. بالاخره هر کس عقایدی دارد. من عقیده دارم باید جلوی طوفان را گرفت... آراد عقیده دارد طوفان اگر قرار باشد اتفاق بیفتد اتفاق می‌افتد و وظیفه ی ما به حداقل رساندن تلفات است...
    نگاهش می‌کنم و مردد لب می‌زنم:
    -خودت خوبی؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و لبخند کم رنگی لب های را به بازی می‌گیرد.
    -می‌بینی که. سر و مر و گنده دارم جفتت راه می‌رم.
    سرم را کج می‌کنم و با لحن به غم نشسته ای می‌گویم:
    -از اون نظر گفتم...
    با اطمینان سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. لبخندی به روی دروغش می‌زنم و نگاه به استخر می‌دهم...
    جنایت های کیان از همین جا شروع شد. از روزی که دو طوطی زبان بسته را همین جا کشت تا حالایی که کارش به قتل مادر خودش کشید... شاید اگر همان روز مادرش به جای پنهان کاری اقدامات لازم را برای درمانش انجام می‌داد حالا خودش هم زنده بود...
    سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم:
    -یه زمانی نفر یه‌بار به من گفت درد و باید حس کرد...
    از حرکت می‌ایستد و لبخند کم جانی به کنایه ام می‌زند. شاید هم کسانی که قانونی را می‌نویسند خود را جز اجراکنندگان آن نمی‌دانند...
    سرش را به آرامی تکان می‌دهد. نگاهش را به خانه می‌دهد و با لحن خسته ای لب می‌زند:
    -من برم یه کم بخوابم. به هر حال روز سختی بوده...
    این را می‌گوید و بی‌حرف از کنارم رد می‌شود. امروز را می‌گفت روز سخت؟
    لبخند غمگینی روی لب هایم شکل می‌گیرد. چند قدم که دور می‌شود لب باز می‌کنم و صدایش می‌کنم.
    -آراد؟
    سر می‌چرخاند و سوالی نگاهم میکند. سرم را آهسته تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -امروز روز سختی نیست... نه امروز و نه فردا... امروز و فردا دورت شلوغه... روز سخت ممکنه هفته ی دیگه باشه... وقتی که جای خالیش حس میشه...
    کمی مکث میکنم. قدمی به جلو برمی‌دارم و ادامه می‌دهم:
    -اگه یه وقتی حوصلت سر رفت یا هر چیزی... کلی میگم... من دیگه از این به بعد اینجا می‌پلکم...
    لبخندی به معنای تشکر می‌زند و سرش را آرام تکان می‌دهد. حرکت می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. استخر را دور میزند و به سمت خانه قدم برمی‌دارد...
    نمی‌دانم آخر این قضیه چگونه تمام می‌شود... فقط امیدوارم خوب تمام شود...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا