- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
در بند باز میشود و وارد بند میشود. جای خالی نیما به او دهن کجی میکند؛ نگاه کنجکاوش را به تخت میدهد و به سمتش میرود.
محمد خودش را به او میرساند و با سر به تخت نیما اشاره میکند.
-نیما خیلی منتظرت موند جاوید...
آریا ابروهایش را به هم میدوزد و متفکر لب میزند:
-منتظر من؟
محمد سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و جوابش را میدهد:
-آره... نیما آزاد شد!
چشمان آریا تا انتها گرد میشوند. نگاهش را به تخت نیما میدوزد و حیرت زده لب میزند:
-ولی نیما جرمش قتل بود... مثل من منتظر دادگاهش بود... چطور امکان داره؟
محمد ابروهایش را بالا میاندازد و شانه هایش را به نرمی بالا میبرد.
-والا منم نمیدونم. اومدن گفتن آزادی؛ اونم بدون حرف رفت...
آریا نفسش را به آرامی بیرون میدهد. بخشی از وجودش خوشحال بود؛ به هر حال آزادی از آن جا برای هر کسی سعادت محسوب میشد. اما بخشی از وجودش هم غمگین بود؛ نیما تنها کسی بود که از بین بقیه ی زندانی ها میانه ی خوبی با او داشت و باعث میشد احساس تنهایی نکند. تنها کسی بود که وقتی آریا به سرش میزد او را آرام میکرد. در این مدت حسابی با او خو گرفته بود و او یکی از دلایلی بود که باعث شده بود در بند بودن برایش آسان تر شود...
روی تختش دراز میکشد؛ حالش حسابی گرفته بود اما تصمیم میگیرد خودخواه نباشد و برایش خوشحال باشد. آدرس و شماره تلفنش را از او گرفته بود؛ اگر شانس میآورد و بیگناهی اش ثابت میشد... بعد از آزادی حتما به سراغش میرفت...
**************************************
راوی
چشمان خوابآلودش را به رقـ*ـص عقربه های ساعت مچیاش میدوزد. ساعت نزدیک به نه شب بود و هنوز خبری از هانیه نبود. و هر ثانیه دیر کردنش اضطراب و نگرانیاش را بیشتر میکرد. نگران بود؛ از این که شاید حرف و حتی تهدیدهایش به اندازه ی کافی کارساز نبوده اند نگران بود. از این تهدیدهایش ترس را به جان هانیه نینداخته بودند نگران بود. اگر هانیه نمیآمد؛ اگر کمک نمیکرد... عملا هیچ در دست نداشت. یک صدای ضبط شده از کیان که آن هم تأثیر چندانی در رای قاضی نمیگذاشت و مدرک درست و حسابی ای محسوب نمیشد.
پریچهر به او گفته بود اگر شانس با آن ها یار نبود و آریا به اعدام محکوم شد؛ درجا رضایت خواهد داد چرا که ولیِ دم محسوب میشود و رضایتش رسما آریا را از طناب دار نجات خواهد داد. حتی برایش با شرح ماده و قانون توضیح داده بود که بین سه تا ده سال به حبس محکوم میشود که ممکن است اگر رفتار خوبی داشته باشد در حکمش تخفیف بگیرد.
آراد این را نمیخواست. نمیخواست ناکامی وادارش کند تسلیم شود و به حداقل رضایت دهد. میخواست همه ی راه ها را امتحان کند؛ همه ی درها را بزند تا بعدها حسرت تلاش نکردن به جانش نیفتد...
برعکس پدرش خیالش راحت بود؛ بی تابی نمیکرد... میدانست اعدامی در کار نخواهد بود... همین باعث میشد به جای هول شدن و برای فرار نقشه چیدن سر حوصله کارش را انجام بدهد.
با صدای بلند شدن زنگ آیفون مردمک هایش را رویش قفل میکند. در دل نام خدا را صدا میکند و به سمتش میرود. با دیدن تصویر هانیه نفسش را آسوده بیرون میدهد و انگشتش را روی دکمه ی آیفون فشار میدهد.
در با صدای تیکی باز میشود و چند لحظه ی بعد آراد در را باز میکند و قامت هانیه در چهارچوب در قرار میگیرد.
چشمانش دادگاه محکوم کننده ای بود که آراد را به این انتخاب اجباری اش متهم میکرد. اجبار و ناچاری در تک تک اجزای صورتش مشهود بود...
نیم نظری به سوی آراد میاندازد و بیحرف از کنارش گذر میکند. با قدم های سست و آهسته در خانه حرکت میکند و به سمت مبل میرود و رویش مینشیند.
شلوغی خانه نسبت به دیشب کم تر شده بود؛ انگار که یک نفر یک دستی به سر و روی خانه کشیده بود. وسایل مرتب تر و فضای خانه دلباز تر شده بود...
نگاهش را به آراد که در حال نزدیک شدن به او بود میدهد. بعد از چند ثانیه نگاه از او میگیرد و به زمین میدهد و آهسته لب میزند:
-تو بردی...
آراد روی مبل کناری اش مینشیند. لبخند محوی میزند و جوابش را میدهد:
-فکر کن خودت بردی...
لبخند کجی گوشه ی لب هانیه را به بازی میگیرد. بعد از چند ثانیه لبخندش را میخورد. نگاهش را به آراد میدهد و با جدیت لب میزند:
-من دارم بیخیال خانوادم میشم؛ دارم بیخیال زندگی و آزادیم توی اینجا میشم... آراد من یه تضمین مطمئن میخوام که بدونم تو روی حرفت هستی...
آراد به نرمی سرش را به طرفین تکان میدهد و به آرامی جوابش را میدهد:
-تنها تضمینی که میتونم بهت بدم حرفمه هانیه. حالا میل با خودته... که روی حرف من ریسک کنی یا روی آزادیت...
منطق هانیه پذیرای حرف های آراد نبود؛ اما نمیدانست چرا حرف هایش روی دلش اثر گذاشته و دلش را وسوسه به پذیرش حرف هایش میکند. تلاش میکند جلوی سرکشی دلش را بگیرد و گوش به منطقش دهد اما به بن بست میخورد. عاقبت در دل خود را لعنت میکند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
آراد از جایش بلند میشود. با قدم های آهسته حرکت میکند و با لحنی تحسین آمیز لب میزند:
-بهترین تصمیم و گرفتی.
هانیه پوزخندی میزند. سرش را پایین میاندازد و در حالی که تکانش میدهد با لحنی به خنده نشسته جوابش را میدهد:
-خودمم نمیدونم چرا دارم قبول میکنم. حتی با این که منطقم میگه ممکنه دروغ بگی... ولی...
ادامه ی جمله اش را میخورد و نفسش را بیرون میدهد. تنها با چشمانی به غم نشسته نگاهش میکند؛ چشمانی که ناچاری و بیچارگی اش را فریاد میزدند...
آراد به سمتش میرود. کاملا برای این بیاعتمادیاش به او حق میداد. هانیه دو راه داشت؛ دو راه که هر دویش خطر خود را داشتند اما او در نهایت تصمیم گرفته بود روی راهی که کم خطرتر بود ریسک کند. به عبارت دیگر بین بد و بدتر؛ بد را انتخاب کرده بود.
بالای سرش میایستد و با لحنی مطمئن کلمات را به هم وصل میکند:
-من دروغ نمیگم هانیه... بهت قول میدم اون ور یه زندگی جدید و شروع میکنی... حتی میتونی ازدواج کنی و بچه دار شی...
تک خنده ای میکند و سعی میکند کمی حالش را خوب کند.
-تازشم؛ میتونی راحت موتورسواری کنی...
هانیه بیاراده از حرفش به خنده میافتد. یاد اولین شبی میافتد که او را دیده بود؛ این که چقدر آراد از دیدن دختری موتورسوار تعجب کرده بود... این که چقدر خودش از دیدن او در نزدیکی محله درب و داغانشان تعجب کرده بود... این که در آن شب برای فقط یک لحظه؛ برای یک لحظه دلش او را خواسته بود...
آن شب در دلش یک جرقه زده شد؛ جرقه ای که آن قدر قوی نبود تا آتش به پا کند... اما حالا؛ خودش هم متوجه نبود آن جرقه این بار با شدت بیشتری زده شده و شعله ای را در دلش روشن کرده...
آراد کنارش مینشیند. نگاهش میکند و با جدیت لب میزند:
-حالا بگو ببینم؛ ایرج چطوری مجبورت کرد به اون کار؟
هانیه نفسش را به صورت خنده بیرون میدهد و شانه هایش را بالا میاندازد.
-هزار تا خلاف با هم کرده بودیم... شریک جرمش بودم... خیلی راحت میتونست بندازم زندان...
آراد مشکوک نگاهش میکند و با تردید لب میزند:
-تو که قبلا هم... منظورم اینه قبلا هم...
هانیه منظور پنهان شده در پشت حرفش را میفهمد و پوزخندی میزند.
-نه... قبلا آدم نکشته بودم... منظورم خلافای کوچیک کوچیک بود... مثلا آدم ربایی و اخاذی و اینجور چیزا...
نگاه به آراد که با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد میدهد. تعجب نگاهش به او هم سرایت میکند و متعجب سرش را تکان میدهد.
-چیه؟
آراد ابروهایش را بالا میاندازد. لبخندی ناباورانه میزند و با حیرت لب میزند:
-آدم ربایی رو میگی خلاف کوچیک...؟
دلش نمیخواست آراد قضاوتش کند. دلش نمیخواست پیش چشمش یک هیولای بیاحساس یا یک خلافکار و در نهایت یک آدم بد جلوه کند. دلش میخواست جلویش حفظ ظاهر کند. دلش میخواست پیش چشمش آدم خوبی به نظر بیاید اما دیگر کمی برای جمع کردن گندی که زده بود دیر بود...
-آره. در مقابل آدم کشی اینا خلافای کوچیکی حساب میشن...
آراد حیرت زده ابروهایش را بالا میبرد و کنایه وار لب میزند:
-بر منکرش لعنت... حالا بگو ببینم چجوری به اون خلافا مجبورت میکرد؟
آراد متوجه نشد ناخواسته در دل هانیه کارخانه ی قند سازی به راه انداخته. این که آراد او را مقصر نمیدانست و فکر میکرد او را مجبور کرده اند... این که قضاوتش نمیکرد... این که او را آدم خوبی میدید... همین ها ناخواسته به دل هانیه حسابی نشسته بودند...
نفسش را کلافه بیرون میدهد و بیحوصله لب میزند:
-اوف آراد... مگه نگفتی وقتت کمه؟ میخوای یه راه حلی پیدا کنیم یا میخوای زندگی نامه من و بدونی؟
آراد کمی خودش را عقب میکشد و تصمیم میگیرد دخالت نکند. راست میگفت؛ دانستن گذشته ی او کمکی به نجات آریا نمیکرد. پس تصمیم میگیرد روی کار اصلی اش تمرکز کند.
-خب... بگو ببینم. نظری در مورد این که فیلم کجا میتونه باشه نداری؟
هانیه ابروهایش را بالا میاندازد و مردد سرش را تکان میدهد.
-نه... اما از یه چیزی خوب مطمئنم.
نگاه به آراد میدهد و متفکر ادامه میدهد:
-کامران و میشناسی؟
آراد ابروهایش را به هم نزدیک میکند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-آره. دوست بچگی کیانه دیگه.
-آفرین. میدونی که کیان خیلی قبولش داره و بهش اعتماد داره... ببین... مطمئنم کامران یه چیزی میدونه. این و مطمئنم...
آراد چشمانش را ریز میکند و با کنجکاوی میپرسد:
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-چون از اول این کار باهاش بود. بعد از تصادف ایرج چند نفرو فرستاد که دوربینا رو بدزدن. اون موقع کیان ماشین و داد دست کامران که آثار جرم و از روش پاک کنه. وقتی من فهمیدم که ایرج میخواد از فیلم استفاده کنه ترسیدم و به کیان گفتم. اونم به کمک کامران فیلم رو دزدید. یا بهتر بگم از اونایی که فیلم پیششون بود فیلم و خرید. یه مبلغ گنده بهشون پیشنهاد کرد و اونا هم ایرج و فروختن. همون موقع ها بود که مشخص شد داداشت و پریچهر هم و دوست دارن. کیانم وسوسه شد و فیلم و نگه داشت تا بر علیه آریا ازش استفاده کنه. آخرش ناخواسته ایرج و به هدفش رسوند... باور کن نمیدونم ایرج چرا اصرار داشته تصادف باید حتما با ماشین آریا باشه...
آراد که سخت در فکر فرو رفته بود و در ذهنش در حال چیدن تکه های پازل در کنار هم بود به آرامی زمزمه میکند:
-کیان میدونست اونی که طرف بابای پریچهره؟
-اولش نه؛ ولی وقتی تحقیق کرد و فهمید که دیگه واسش نورعلی نور شد واسش...
-ببخشید هانیه ولی فکر نمیکنم کیان فیلم و بخاطر آریا نگه داشته باشه. از اونجایی که به قول خودت با ایرج مشکل داشته یه برگ برنده پیش خودش نگه داشته. بالاخره میدونسته یه جا به کارش میاد.
کمی فکر میکند و چیزی در ذهنش جرقه میزند. متفکر نگاه به هانیه میدهد و میپرسد:
-راستی هانیه... ایرج واسش فرق نمیکرد با ماشین کی و بزنی... یا از همون اول هدفش مشخص بود؟
-والا خوب میدونست کی قراره بمیره. حتی یادمه خیلی هم خوشحال بود که با یه تیر قراره دو نشون بزنه.
آراد سرش را به نرمی تکان میدهد و با تردید لب میزند:
-یعنی هدفش بابای پریچهر بود؛ درسته؟
هانیه سکوت میکند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
آراد نگاه از هانیه میگیرد و به فکر فرو میرود. در ذهنش چراهای زیادی شکل گرفته بود؛ احساس میکرد پازلی که چیده بود دوباره بهم خورده بود و مجبور بود دوباره از اول تکه هایش را کنار هم بگذارد. ربط پدر پریچهر به این قضیه را نمیفهمید و این چیزی بود که بدجور ذهنش را مشغول کرده بود.
-خب نگفت چرا؟ نگفت مشکلش با اون مرد چیه؟
-نه. فقط گفت حتما باید اون باشه.
آراد سرش را به نرمی تکان میدهد. خیالی نبود؛ اگر موفق میشد ایرج را گیر بیندازد جواب همه ی این چراهای ذهنش را میگرفت. اما اول باید به ترتیب قدم برمیداشت. برای رسیدن به ایرج و گیر انداختن او باید مسیر را پله به پله بالا میرفت تا به او میرسید...
-خب؛ پس تو مطمئنی که کامران از جای فیلم خبر داره... درسته؟
-من مطمئنم کیان آب هم بخوره کامران خبردار میشه.
حرف هایش کاملا با عقل جور در میآمد. کامران را میشناخت. میدانست اگر سرش برود کیان را لو نمیدهد و این خیلی کارشان را سخت میکرد...
آراد لبخندی میزند و با لحن معناداری لب میزند:
-و لابد این رو هم میدونی که اگه ازش بخوایم کیان و لو نمیده. درسته؟ آخه چرا باید لوش بده؟ اونم به خاطر این که ما ازش خواستیم؟
-درسته... لوش نمیده...
آراد لبخند معناداری میزند و میگوید:
-خب پس بگو ببینم... تنها چیزی که باعث میشه لوش بده چیه؟
-این که بترسه...
آراد بشکنی میزند و انگشت اشاره اش را به سمتش نشانه میگیرد. لبخندش را غلیظ تر میکند و با لحن تحسین آمیزی لب میزند:
-آفرین. چی باعث میشه کامران بترسه؟
هانیه چشمانش را ریز میکند و با لحنی مردد جوابش را میدهد:
-نمیدونم... آخه من از کجا بدونم؟
-تنها چیزی که باعث میشه کیان و لو بده اینه که بترسه. تنها چیزی که باعث میشه بترسه اینه که حس کنه خودش توی خطره. یعنی باید تهدیدش کنیم...
نگاه به هانیه میدهد و متفکر ادامه میدهد:
-میتونیم آتویی چیزی ازش بگیریم؟ که تهدیدش کنیم جای فیلم و لو بده؟
هانیه سرش را به معنای منفی بالا میاندازد. آراد شانه هایش را بالا میبرد و بیطاقت لب میزند:
-پس چی کار کنیم؟
-کامران به این راحتیا به کیان خــ ـیانـت نمیکنه. از طرفی هم وقت واسه آتو گرفتن از کامران کمه... اما یه راه دیگه هست که هم مطمئن تره و هم سریع تر...
آراد ابروهایش را به هم گره میدهد و متفکر میپرسد:
-چه راهی؟
هانیه این بار رک و بیپروا؛ بی اعتنا به این که آراد چه فکری راجبش میکند لب میزند:
-آدم ربایی!
چشمان آراد از شدت تعجب گرد میشوند. ابروهایش را بالا میبرد و حیرت زده و ناباور لب میزند:
-چی؟
هانیه اما بیتفاوت و خونسرد جوابش را میدهد:
-همین که شنیدی. کامران یه خواهر و مادر داره که اتفاقا خیلی هم سرشون حساسه...
آراد از جایش بلند میشود و مردمک های لرزانش را روی هانیه قفل میکند. خونسردی دختر در گفتن کلمات او را میترساند. این که ابایی از انجام آن کار نداشت او را میترساند. این که معلوم نبود هانیه تا کجا ممکن است پیش برود او را میترساند... فکر میکرد او یک قربانی بوده؛ فکر میکرد مجبور به انجام آن کارها میشده اما حالا میدید انگار انجام آن کارها او را از خودش دور کرده بود و ذات واقعی اش را تغییر داده بود...
-هانیه هیچ میفهمی چی میگی؟ همینم کم مونده آدم دزدی کنم... اونم یه زن و دختر تنها رو!
هانیه از جایش بلند میشود. با قدم های تند خودش را به او میرساند و با مردمک هایش چشمانش را هدف قرار میدهد. از او بابت این نگاه سردش دلخور بود؛ از او بابت این چشمان محکوم کننده اش دلخور بود اما نیازی به گفتن نداشت. چشمان دلخورش وظیفه داشتند دلخوری اش را به رخ او بکشند...
سر تکان میدهد و با پوزخند لب میزند:
-الان پیش خودت میگی این دیگه چه جور جونوریه آره؟ میگی این چجور هیولاییه آره؟ من هیولا نیستم شازده آقا. من فقط بلدم با آدمای بد مثل خودشون تا کنم. متأسفانه واقعیت همینه؛ برای این که بتونی با آدمای بد بجنگی باید مثل خودشون بد باشی...
آراد صدایش را بالا میبرد و اعتراض میکند:
-نمیتونم هانیه... من نمیتونم یه زن مسن و یه دختر جوون رو بدزدم...
هانیه سرش را عقب میبرد و باعث ایجاد فاصله بینشان میشود. لبخند محوی میزند و با چشمانش سر تا پای آراد را براندازد میکند.
-میدونی توی این چند روز چی و خوب فهمیدم؟ این که تو فقط به درد فکر کردن و حل کردن معما میخوری. پای عمل که میفته شُل میکنی... میدونی چرا؟ چون دل رحمی. پس شاید کلا اشتباهی وارد این راه شدی... تو مهربونی آراد؛ یه روز این موضوع کار دستت میده...
لبخندش را میخورد. قدمی نزدیکش میشود و این بار با جدیت لب میزند:
-توی دنیای ما به اینجور آدما میگن مهره ی ضعیف. مهره های ضعیف هم زود حذف میشن... پس اگه واقعا میخوای برادرت و نجات بدی و با دنیای ما در بیفتی... باید مثل خودمون رفتار کنی. بی رحم...
آراد مردمک هایش را روی اجزای صورتش میچرخاند و با تردید نگاهش میکند. خیالی نبود اگر ضعیف خطابش میکرد. شاید هم ضعیف بود... چرا که قدرت آدم ربایی را نداشت...
هانیه تردیدش را که میبیند سری تکان میدهد و میگوید:
-اون همه مصمم بودن کجا رفته پس؟ تو که خیلی شعار میدادی که واسه نجات داداشت همه کار میکنی...
لبخند معناداری میزند و با لحنی کنایه وار ادامه میدهد:
-چی شد؟ با اولیش کم اوردی؟ فکر کردی راهی که داری میری آسونه آره؟
-نمیتونم هانیه... ببین؛ مطمئنم یه راه دیگه هست... چه میدونم آتویی چیزی ازش بگیریم... مطمئنم بالاخره یه جایی یه کاری کرده...
هانیه سر بالا میاندازد و مخالفت میکند. ابرو بالا میاندازد و نوچی میکند.
-راهش همینه که گفتم... من میرم؛ این دفعه تو فکراتو بکن. هر وقت تونستی یه کم بد باشی؛ خوب میدونی کجا پیدام کنی شازده...
این را میگوید و بیاعتنا به آشوبی که در ذهن آراد به پا کرده از جلوی چشمانش محو میشود و میرود.
آراد به جای خالی اش زل میزند. باورش نمیشد کارش به اینجا کشیده شده باشد. باورش نمیشد مجبور شده تمام ارزش های اخلاقی اش را زیر پا بگذارد. با تهدیدکردن شروع کرده بود و حالا داشت به آدم ربایی فکر میکرد. قدم بعدی اش چه بود؟ آدم کشی؟
شاید هم هانیه راست میگفت؛ شاید برای شکست دادن یک هیولا... باید هیولا بود!
****************************
پریچهر
به هستی که در حال خرید انواع و اقسام کتاب های کمک درسی دبیرستان بود خيره میشوم. بعد از رد شدن در آزمون وکالت که البته خودش هم رد شد و با رتبه اش حسابی گل کاشت نیاز به یک نفر داشتم تا آرام شوم. همین شد که طاقت نیاوردم و رازم را برای هستی گفتم. اولش باور نکرد اما وقتی آراد تأیید کرد باور کرد. اولش حسابی بابت این کار سرزنشم کرد اما وقتی دلایلم را برایش گفتم درک کرد. یا حداقل سعی کرد که درک کند.
آن قدر کتاب روی میز کتاب فروشی بود که حسابش از دستم در رفته بود. هستی بالاخره بعد از رد شدن در آزمون وکالت و سماجت آراد بر این که باید علاقه اش را دنبال کنید رضایت به شرکت دوباره در کنکور داد که البته به نظر من تصمیم مسخره ای است و آدم باید حسابی بیکار باشد که بخواهد دوباره کتاب های دبیرستان را بخواند. البته من همیشه تلاش و کوشش کردن را تحسین میکنم؛ اما قضیه برای هستی متفاوت است. هستی از همان اول هم رشته ی حقوق را دوست نداشت و از همان اول میدانستم که در این رشته شکست خواهد خورد.
آراد قرار بود در این راه کمکش کند؛ به او قول داده بود کاری کند زبان های عربی و انگلیسی و همین طور ریاضی و اقتصادش را در کنکور عالی بزند. آخر آراد ریاضی اش به قول معروف بیست است. حتی گفته بود میتواند در درس های ادبیات و زبان فارسی کمکش کند که این خیلی به نفع هستی بود. همین تشویق کردن های آراد بود که در نهایت دل هستی راضی به انجام این کار شد.
من هم تصمیم گرفتم برای سال دیگر تلاش کنم؛ باورش برایم سخت است اما کیان امروز صبح به سر کار نرفت. به جایش به کتابفروشی رفت و کلی کتاب حقوقی برایم خرید. قول داده کمکم کند بهترین رتبه را در آزمون کسب کنم! بنده ی خدا از هر راهی استفاده میکند تا به من نزدیک شود...
پلاستیک ها حریف کتاب های گاج و قلم چی هستی نمیشوند. این میشود که فروشنده کتاب ها را در کارتن میریزد و کارتن را به دست ما میدهد. دو نفری و به زحمت کارتن را از کتاب فروشی بیرون میآوریم و در صندوق عقب ماشین من میگذاریم.
سوار ماشین که میشویم حینی که ماشین را روشن میکنم میگویم:
-بریم خونتون؟
در ماشین را میبندد و جوابم را میدهد:
-آره. خونه ی مامانم نه. منظورم خونه ی خودم و آراده.
سری به معنای تأیید تکان میدهم و ماشین را از پارک در میآورم. پایم را روی گاز فشار میدهم و ماشین به حرکت در میآید.
-به کجا رسیدین حالا؟
نیم نگاهی به نیم رخش میاندازم و متفکر لب میزنم:
-چی رو به کجا رسیدیم؟
-قضیه ی آریا رو میگم. چیزی پیدا کردین؟
دستم را روی دنده میگذارم. آراد گفته بود نیاز نیست زیاد وارد جزئیاتش کنیم. در همین حد که بداند دنبال مدرک میگردیم کافیست. سرم را به طرفین تکان میدهم و میگویم:
-والا هنوز نه... ولی آراد میگه یه فکرایی تو سرشه...
-چه کاریه خب. بیا برو رضایت بده. تو که خودت ولیِ دم حساب میشی...
نفسم را کلافه بیرون میدهم. همین است رتبه ی آزمونش شاهکار شده. به خدا قسم که اگر با رضایت دادن من آریا آزاد میشد همین حالا او را از ماشین به بیرون پرت میکردم و راهم را به سمت دادگاه کج میکردم.
انگشت اشاره ام را به سمتش میگیرم و با لحنی جدی زمزمه میکنم:
-براساس ماده 612 قانون مجازات اسلامی اگر قاتل شاکی نداشته باشه... و یا شاکی گذشت کنه... و حالا به هر علتی که متهم قصاص نشه در صورتی که عملش باعث اخلال در نظم جامعه شده باشه یا اینکه عدم مجازاتش باعث جری شدن قاتل یا سایرین بشه قاتل به 3 تا 10 سال حبس محکوم میشه...
دستم را پایین میآورم. دوربرگردان را دور میزنم و ادامه میدهم:
-فکر کردی من دارم زور چی رو میزنم؟ اینی که بقیه فکر میکنن من قرار نیست رضایت بدم فقط به خاطر اینه که کیان شک نکنه. فکر میکنی من رضایت نمیدم و میزارم آریا قصاص شه؟
با احساس درد در قفسه ی سـ*ـینه ام دستم را رویش میگذارم و چهره ام از درد در هم میرود. نمیدانم چرا هر وقت حرف از قصاص و اعدام میشود با اینکه میدانم چنین اتفاقی نمیافتد قفسه ی سـ*ـینه ام از درد تیر میکشد. شاید درد روحم زیاد شد؛ لبریز شد و به جسمم سرایت کرد...
نفسم را بیرون میدهم و با صدای ضعیفی زمزمه میکنم:
-من نمیخوام آریا بیگـ ـناه زندان بیفته. حتی یه روز...
به سمتم میچرخد و صدایش را کلافه بالا میبرد:
-باباجان زور چی رو دارین میزنین شماها؟ طرف فکر همه جا رو کرده... حساب شده قدم برداشته... ببخشید ولی گاهی باید قبول کنی نمیشه...
همیشه این ناامیدی و این اخلاقش که زود تسلیم میشد و به حداقل رضایت میداد روی اعصابم بود. همیشه زود کم میآورد و به چیزی که هست راضی میشد. حاضر نبود کمی به خود زحمت دهد و حداقل شانسش را امتحان کند.
فشاری که رویم است خشم درونم را شعله ور میکند. بیاراده کنترلم را از دست میدهم و به یک باره فریاد میکشم:
-اگه قرار بود تهش به این ختم بشه که رضایت بدم دیگه واسه چی این راه و انتخاب کردم؟ هان؟ مینشستم تو خونه ی خرابم و اونجا منتظرش میموندم... گفتنش واسه ی تو راحته...
از صدای فریادم جا میخورد و نفس در سـ*ـینه حبس میکند. به داد و فریادهایم عادت داشت اما گاهی اینگونه جا میخورد...
به نفس نفس میافتم. فضای جلویم تار و مه آلود میشود و با صدایی دورگه شده از بغض ادامه میدهم:
-گفتنش واسه ی تو راحته چون کسی که دوسش داری پشت میله های زندان نیست... چون آه و نفرین خونوادت دنبالت نیست... چون خونوادت طردت نکردن... چون عشقت طردت نکرده... چون با کسی که ازش متنفری زندگی نمیکنی... چون بین عشقت و خونوادت قرار نگرفتی... چون...
ادامه ی حرفم را میخورم و نفسم را سنگین بیرون میدهم. پلک میزنم و سد چشمانم را میشکنم. گرمی اشک را که روی صورتم حس میکنم صدایم را پایین میآورم و آهسته زمزمه میکنم:
-گفتنش واسه ی تو راحته چون تو آواره نشدی... هیچ فکر کردی بعد از این قضیه چی میشه؟ هیچ فکر کردی بعدش تکلیف من چی میشه؟ منی که هم خونوادم طردم کردن و هم آریا؟ هیچ فکر کردی کجا باید برم؟ هیچ جا... هیچ فکری هم ندارم که کجا... چون من وقتی این راهو انتخاب کردم به بعدش فکر نکردم... فقط به نجات آریا فکر کردم و بس... من جاضر شدم به خاطر اون از خودش بگذرم... پس تروخدا... تروخدا بهم نگو همه ی اینا قراره به هیچ ختم بشه...!
صدای هق هقش کنار گوشم بلند میشود. حق دارد... این روزها از زندگی ام میتوان یک فیلم تراژدی ساخت. دستش را روی شانه ام میگذارد. خودش را نزدیک میکند و سرش را روی شانه ام میگذارد. لرزش شانه هاه هایش نشان میدهد دارد به حال بدبختی ام گریه میکند...
دست چپم را روی فرمان میگذارم و دست راستم را روی کمرش میگذارم. حواسم را به خیابان میدهم و کمرش را نوازش میکنم. شانه ام از اشک هایش خیس میشود. رسم دوستی است دیگر؛ رسمش این است که درد را من بکشم و اشک را او بریزد...
به نرمی از خودم جدایش میکنم. هنگامی که سرش را عقب میبرد آب بینی اش را مثل همیشه بالا میکشد و مینالد:
-ببخشید... تروخدا ببخشید... بیا پیش خودم بعدش... به خدا اگه آراد چیزی گفت پرتش میکنم بیرون...
تک خنده ای میکنم. او اگر میگفت از روی معرفتش میگفت. آراد هم اگر میگفت باز از روی معرفتش بود اما...
نفسم را بیرون میدهم و با شيطنت لب میزنم:
-خیلی خب حالا آبغوره نگیر بزار رانندگیم و بکنم. نمیخوام تصادف کنیم بعد آراد بیفته به جونم...
در میان گریه اش میخندد. بی انصافی نکردم؟ او هم کم نکشید... او هم چندین ماه مرد و زنده شد... چندین ماه اشک ریخت و با ناامیدی زندگی کرد...
نگاهم به ستاره ها میافتد و یاد حرف هستی میافتم که گفته بود فالگیر به او گفته ستاره های او و آراد را کنار هم ندیده. حرف فالگیر که دروغ از آب در آمد... اما شاید هم از اول قرار نبوده ستاره های من و آریا دد کنار هم باشد...
ماشین را جلوی خانه پارک میکنم. از ماشین پیاده میشویم. نگاه به هستی میدهم و صدایم را بالا میبرم:
-کارتن و نمیاری تو؟
سرش را بالا میاندازد و نوچی میکند.
-نه بابا اندازه خر خان وزن داره. الان میگم آراد بیارش تو.
توجهم به صدای پینو که از داخل حیاط شنیده میشد جلب میشود. به سمت در میروم و توصیه وار لب میزنم:
-هستی تازه از کما در اومده. خطرناک نیست؟
اخم کم رنگی میکند و با ترش رویی میگوید:
-نه بابا چه خبره...
کلید میاندازد و در را باز میکند. حرکت میکنم و پشت سرش راه میافتم. وارد حیاط که میشود با دیدن دختری که در وسط حیاط ایستاده بود و پینو را در بغـ*ـل داشت پاهایش بیجان میشود و در جایش خشک میشود.
ابروهایم را به هم میدوزم و چشمانم را ریز میکنم. چهره ی دختر برایم آشنا بود... خیلی آشنا... مردد قدمی به جلو برمیدارم؛ البته... این همان دختری است که سال قبل یک بار به مغازه پدرم آمد و حسابی هم بد نگاهم کرد... اما این جا چه میکرد؟ یعنی ربطی به این اتفاقات داشت؟
او هم از دیدن ما جا خورده بود. سر و وضع عجیب و غریبی داشت... آستین هایش را تا روی آرنجش تا زده بود و روی ساعدش خالکوبی مار داشت. شلوارش کوتاه بود و بند عجیبی دور ساق پایش بسته بود... اما با آن همه عجیب بودن آرایش زیادی نداشت. موهای قهوه ای رنگش را بیرون ریخته بود و گردنبندی با طرح افعی در گردن داشت. انگار به مار علاقه ی زیادی داشت...
هستی نگاه بدی به سر تا پایش میاندازد و در حالی که به سمتش میرود طلبکار لب میزند:
-شما؟
دختر بیحرف به هستی خیره میشود. بعد از چند ثانیه سکوت نگاهی به خانه میاندازد و در حالی که از کنار هستی گذر میکند آهسته لب میزند:
-آراد بهت میگه...
جفت ابروهای هستی بالا میپرند و چشمانش گرد میشوند. از این که دختر آراد را به اسم کوچک صدا میزند حسادت در نگاهش جان میگیرد. صدایش را بالا میبرد و با لحنی حق به جانب لب میزند:
-ببخشید؟!
دختر بیحرف از کنارش گذر میکند و به سمت در میرود. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به دنبالش راه میافتم. دست دراز میکنم و بازویش را میگیرم. با خشونت او را به سمت خودم میچرخانم و با اخم نگاهش میکنم.
-من تو رو میشناسم...
بازویش را با شدت از دستم خلاص میکند و با ترشرویی لب میزند:
-خب که چی؟
بیاراده سر میچرخانم تا نگاه به هستی دهم اما با جای خالی اش رو به رو میشوم. کی به داخل رفت که من متوجه نشدم؟ خدای من؛ الان است که صدای داد و فریادش بلند شود و آراد را مؤاخذه کند. فقط امیدوارم ناراحتی و دلخوری ای پیش نیاید... همین الانش هم زندگی هایمان تلخ و داغان است... دیگر نیازی به بدتر شدن ندارد!
محمد خودش را به او میرساند و با سر به تخت نیما اشاره میکند.
-نیما خیلی منتظرت موند جاوید...
آریا ابروهایش را به هم میدوزد و متفکر لب میزند:
-منتظر من؟
محمد سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و جوابش را میدهد:
-آره... نیما آزاد شد!
چشمان آریا تا انتها گرد میشوند. نگاهش را به تخت نیما میدوزد و حیرت زده لب میزند:
-ولی نیما جرمش قتل بود... مثل من منتظر دادگاهش بود... چطور امکان داره؟
محمد ابروهایش را بالا میاندازد و شانه هایش را به نرمی بالا میبرد.
-والا منم نمیدونم. اومدن گفتن آزادی؛ اونم بدون حرف رفت...
آریا نفسش را به آرامی بیرون میدهد. بخشی از وجودش خوشحال بود؛ به هر حال آزادی از آن جا برای هر کسی سعادت محسوب میشد. اما بخشی از وجودش هم غمگین بود؛ نیما تنها کسی بود که از بین بقیه ی زندانی ها میانه ی خوبی با او داشت و باعث میشد احساس تنهایی نکند. تنها کسی بود که وقتی آریا به سرش میزد او را آرام میکرد. در این مدت حسابی با او خو گرفته بود و او یکی از دلایلی بود که باعث شده بود در بند بودن برایش آسان تر شود...
روی تختش دراز میکشد؛ حالش حسابی گرفته بود اما تصمیم میگیرد خودخواه نباشد و برایش خوشحال باشد. آدرس و شماره تلفنش را از او گرفته بود؛ اگر شانس میآورد و بیگناهی اش ثابت میشد... بعد از آزادی حتما به سراغش میرفت...
**************************************
راوی
چشمان خوابآلودش را به رقـ*ـص عقربه های ساعت مچیاش میدوزد. ساعت نزدیک به نه شب بود و هنوز خبری از هانیه نبود. و هر ثانیه دیر کردنش اضطراب و نگرانیاش را بیشتر میکرد. نگران بود؛ از این که شاید حرف و حتی تهدیدهایش به اندازه ی کافی کارساز نبوده اند نگران بود. از این تهدیدهایش ترس را به جان هانیه نینداخته بودند نگران بود. اگر هانیه نمیآمد؛ اگر کمک نمیکرد... عملا هیچ در دست نداشت. یک صدای ضبط شده از کیان که آن هم تأثیر چندانی در رای قاضی نمیگذاشت و مدرک درست و حسابی ای محسوب نمیشد.
پریچهر به او گفته بود اگر شانس با آن ها یار نبود و آریا به اعدام محکوم شد؛ درجا رضایت خواهد داد چرا که ولیِ دم محسوب میشود و رضایتش رسما آریا را از طناب دار نجات خواهد داد. حتی برایش با شرح ماده و قانون توضیح داده بود که بین سه تا ده سال به حبس محکوم میشود که ممکن است اگر رفتار خوبی داشته باشد در حکمش تخفیف بگیرد.
آراد این را نمیخواست. نمیخواست ناکامی وادارش کند تسلیم شود و به حداقل رضایت دهد. میخواست همه ی راه ها را امتحان کند؛ همه ی درها را بزند تا بعدها حسرت تلاش نکردن به جانش نیفتد...
برعکس پدرش خیالش راحت بود؛ بی تابی نمیکرد... میدانست اعدامی در کار نخواهد بود... همین باعث میشد به جای هول شدن و برای فرار نقشه چیدن سر حوصله کارش را انجام بدهد.
با صدای بلند شدن زنگ آیفون مردمک هایش را رویش قفل میکند. در دل نام خدا را صدا میکند و به سمتش میرود. با دیدن تصویر هانیه نفسش را آسوده بیرون میدهد و انگشتش را روی دکمه ی آیفون فشار میدهد.
در با صدای تیکی باز میشود و چند لحظه ی بعد آراد در را باز میکند و قامت هانیه در چهارچوب در قرار میگیرد.
چشمانش دادگاه محکوم کننده ای بود که آراد را به این انتخاب اجباری اش متهم میکرد. اجبار و ناچاری در تک تک اجزای صورتش مشهود بود...
نیم نظری به سوی آراد میاندازد و بیحرف از کنارش گذر میکند. با قدم های سست و آهسته در خانه حرکت میکند و به سمت مبل میرود و رویش مینشیند.
شلوغی خانه نسبت به دیشب کم تر شده بود؛ انگار که یک نفر یک دستی به سر و روی خانه کشیده بود. وسایل مرتب تر و فضای خانه دلباز تر شده بود...
نگاهش را به آراد که در حال نزدیک شدن به او بود میدهد. بعد از چند ثانیه نگاه از او میگیرد و به زمین میدهد و آهسته لب میزند:
-تو بردی...
آراد روی مبل کناری اش مینشیند. لبخند محوی میزند و جوابش را میدهد:
-فکر کن خودت بردی...
لبخند کجی گوشه ی لب هانیه را به بازی میگیرد. بعد از چند ثانیه لبخندش را میخورد. نگاهش را به آراد میدهد و با جدیت لب میزند:
-من دارم بیخیال خانوادم میشم؛ دارم بیخیال زندگی و آزادیم توی اینجا میشم... آراد من یه تضمین مطمئن میخوام که بدونم تو روی حرفت هستی...
آراد به نرمی سرش را به طرفین تکان میدهد و به آرامی جوابش را میدهد:
-تنها تضمینی که میتونم بهت بدم حرفمه هانیه. حالا میل با خودته... که روی حرف من ریسک کنی یا روی آزادیت...
منطق هانیه پذیرای حرف های آراد نبود؛ اما نمیدانست چرا حرف هایش روی دلش اثر گذاشته و دلش را وسوسه به پذیرش حرف هایش میکند. تلاش میکند جلوی سرکشی دلش را بگیرد و گوش به منطقش دهد اما به بن بست میخورد. عاقبت در دل خود را لعنت میکند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
آراد از جایش بلند میشود. با قدم های آهسته حرکت میکند و با لحنی تحسین آمیز لب میزند:
-بهترین تصمیم و گرفتی.
هانیه پوزخندی میزند. سرش را پایین میاندازد و در حالی که تکانش میدهد با لحنی به خنده نشسته جوابش را میدهد:
-خودمم نمیدونم چرا دارم قبول میکنم. حتی با این که منطقم میگه ممکنه دروغ بگی... ولی...
ادامه ی جمله اش را میخورد و نفسش را بیرون میدهد. تنها با چشمانی به غم نشسته نگاهش میکند؛ چشمانی که ناچاری و بیچارگی اش را فریاد میزدند...
آراد به سمتش میرود. کاملا برای این بیاعتمادیاش به او حق میداد. هانیه دو راه داشت؛ دو راه که هر دویش خطر خود را داشتند اما او در نهایت تصمیم گرفته بود روی راهی که کم خطرتر بود ریسک کند. به عبارت دیگر بین بد و بدتر؛ بد را انتخاب کرده بود.
بالای سرش میایستد و با لحنی مطمئن کلمات را به هم وصل میکند:
-من دروغ نمیگم هانیه... بهت قول میدم اون ور یه زندگی جدید و شروع میکنی... حتی میتونی ازدواج کنی و بچه دار شی...
تک خنده ای میکند و سعی میکند کمی حالش را خوب کند.
-تازشم؛ میتونی راحت موتورسواری کنی...
هانیه بیاراده از حرفش به خنده میافتد. یاد اولین شبی میافتد که او را دیده بود؛ این که چقدر آراد از دیدن دختری موتورسوار تعجب کرده بود... این که چقدر خودش از دیدن او در نزدیکی محله درب و داغانشان تعجب کرده بود... این که در آن شب برای فقط یک لحظه؛ برای یک لحظه دلش او را خواسته بود...
آن شب در دلش یک جرقه زده شد؛ جرقه ای که آن قدر قوی نبود تا آتش به پا کند... اما حالا؛ خودش هم متوجه نبود آن جرقه این بار با شدت بیشتری زده شده و شعله ای را در دلش روشن کرده...
آراد کنارش مینشیند. نگاهش میکند و با جدیت لب میزند:
-حالا بگو ببینم؛ ایرج چطوری مجبورت کرد به اون کار؟
هانیه نفسش را به صورت خنده بیرون میدهد و شانه هایش را بالا میاندازد.
-هزار تا خلاف با هم کرده بودیم... شریک جرمش بودم... خیلی راحت میتونست بندازم زندان...
آراد مشکوک نگاهش میکند و با تردید لب میزند:
-تو که قبلا هم... منظورم اینه قبلا هم...
هانیه منظور پنهان شده در پشت حرفش را میفهمد و پوزخندی میزند.
-نه... قبلا آدم نکشته بودم... منظورم خلافای کوچیک کوچیک بود... مثلا آدم ربایی و اخاذی و اینجور چیزا...
نگاه به آراد که با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد میدهد. تعجب نگاهش به او هم سرایت میکند و متعجب سرش را تکان میدهد.
-چیه؟
آراد ابروهایش را بالا میاندازد. لبخندی ناباورانه میزند و با حیرت لب میزند:
-آدم ربایی رو میگی خلاف کوچیک...؟
دلش نمیخواست آراد قضاوتش کند. دلش نمیخواست پیش چشمش یک هیولای بیاحساس یا یک خلافکار و در نهایت یک آدم بد جلوه کند. دلش میخواست جلویش حفظ ظاهر کند. دلش میخواست پیش چشمش آدم خوبی به نظر بیاید اما دیگر کمی برای جمع کردن گندی که زده بود دیر بود...
-آره. در مقابل آدم کشی اینا خلافای کوچیکی حساب میشن...
آراد حیرت زده ابروهایش را بالا میبرد و کنایه وار لب میزند:
-بر منکرش لعنت... حالا بگو ببینم چجوری به اون خلافا مجبورت میکرد؟
آراد متوجه نشد ناخواسته در دل هانیه کارخانه ی قند سازی به راه انداخته. این که آراد او را مقصر نمیدانست و فکر میکرد او را مجبور کرده اند... این که قضاوتش نمیکرد... این که او را آدم خوبی میدید... همین ها ناخواسته به دل هانیه حسابی نشسته بودند...
نفسش را کلافه بیرون میدهد و بیحوصله لب میزند:
-اوف آراد... مگه نگفتی وقتت کمه؟ میخوای یه راه حلی پیدا کنیم یا میخوای زندگی نامه من و بدونی؟
آراد کمی خودش را عقب میکشد و تصمیم میگیرد دخالت نکند. راست میگفت؛ دانستن گذشته ی او کمکی به نجات آریا نمیکرد. پس تصمیم میگیرد روی کار اصلی اش تمرکز کند.
-خب... بگو ببینم. نظری در مورد این که فیلم کجا میتونه باشه نداری؟
هانیه ابروهایش را بالا میاندازد و مردد سرش را تکان میدهد.
-نه... اما از یه چیزی خوب مطمئنم.
نگاه به آراد میدهد و متفکر ادامه میدهد:
-کامران و میشناسی؟
آراد ابروهایش را به هم نزدیک میکند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-آره. دوست بچگی کیانه دیگه.
-آفرین. میدونی که کیان خیلی قبولش داره و بهش اعتماد داره... ببین... مطمئنم کامران یه چیزی میدونه. این و مطمئنم...
آراد چشمانش را ریز میکند و با کنجکاوی میپرسد:
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-چون از اول این کار باهاش بود. بعد از تصادف ایرج چند نفرو فرستاد که دوربینا رو بدزدن. اون موقع کیان ماشین و داد دست کامران که آثار جرم و از روش پاک کنه. وقتی من فهمیدم که ایرج میخواد از فیلم استفاده کنه ترسیدم و به کیان گفتم. اونم به کمک کامران فیلم رو دزدید. یا بهتر بگم از اونایی که فیلم پیششون بود فیلم و خرید. یه مبلغ گنده بهشون پیشنهاد کرد و اونا هم ایرج و فروختن. همون موقع ها بود که مشخص شد داداشت و پریچهر هم و دوست دارن. کیانم وسوسه شد و فیلم و نگه داشت تا بر علیه آریا ازش استفاده کنه. آخرش ناخواسته ایرج و به هدفش رسوند... باور کن نمیدونم ایرج چرا اصرار داشته تصادف باید حتما با ماشین آریا باشه...
آراد که سخت در فکر فرو رفته بود و در ذهنش در حال چیدن تکه های پازل در کنار هم بود به آرامی زمزمه میکند:
-کیان میدونست اونی که طرف بابای پریچهره؟
-اولش نه؛ ولی وقتی تحقیق کرد و فهمید که دیگه واسش نورعلی نور شد واسش...
-ببخشید هانیه ولی فکر نمیکنم کیان فیلم و بخاطر آریا نگه داشته باشه. از اونجایی که به قول خودت با ایرج مشکل داشته یه برگ برنده پیش خودش نگه داشته. بالاخره میدونسته یه جا به کارش میاد.
کمی فکر میکند و چیزی در ذهنش جرقه میزند. متفکر نگاه به هانیه میدهد و میپرسد:
-راستی هانیه... ایرج واسش فرق نمیکرد با ماشین کی و بزنی... یا از همون اول هدفش مشخص بود؟
-والا خوب میدونست کی قراره بمیره. حتی یادمه خیلی هم خوشحال بود که با یه تیر قراره دو نشون بزنه.
آراد سرش را به نرمی تکان میدهد و با تردید لب میزند:
-یعنی هدفش بابای پریچهر بود؛ درسته؟
هانیه سکوت میکند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
آراد نگاه از هانیه میگیرد و به فکر فرو میرود. در ذهنش چراهای زیادی شکل گرفته بود؛ احساس میکرد پازلی که چیده بود دوباره بهم خورده بود و مجبور بود دوباره از اول تکه هایش را کنار هم بگذارد. ربط پدر پریچهر به این قضیه را نمیفهمید و این چیزی بود که بدجور ذهنش را مشغول کرده بود.
-خب نگفت چرا؟ نگفت مشکلش با اون مرد چیه؟
-نه. فقط گفت حتما باید اون باشه.
آراد سرش را به نرمی تکان میدهد. خیالی نبود؛ اگر موفق میشد ایرج را گیر بیندازد جواب همه ی این چراهای ذهنش را میگرفت. اما اول باید به ترتیب قدم برمیداشت. برای رسیدن به ایرج و گیر انداختن او باید مسیر را پله به پله بالا میرفت تا به او میرسید...
-خب؛ پس تو مطمئنی که کامران از جای فیلم خبر داره... درسته؟
-من مطمئنم کیان آب هم بخوره کامران خبردار میشه.
حرف هایش کاملا با عقل جور در میآمد. کامران را میشناخت. میدانست اگر سرش برود کیان را لو نمیدهد و این خیلی کارشان را سخت میکرد...
آراد لبخندی میزند و با لحن معناداری لب میزند:
-و لابد این رو هم میدونی که اگه ازش بخوایم کیان و لو نمیده. درسته؟ آخه چرا باید لوش بده؟ اونم به خاطر این که ما ازش خواستیم؟
-درسته... لوش نمیده...
آراد لبخند معناداری میزند و میگوید:
-خب پس بگو ببینم... تنها چیزی که باعث میشه لوش بده چیه؟
-این که بترسه...
آراد بشکنی میزند و انگشت اشاره اش را به سمتش نشانه میگیرد. لبخندش را غلیظ تر میکند و با لحن تحسین آمیزی لب میزند:
-آفرین. چی باعث میشه کامران بترسه؟
هانیه چشمانش را ریز میکند و با لحنی مردد جوابش را میدهد:
-نمیدونم... آخه من از کجا بدونم؟
-تنها چیزی که باعث میشه کیان و لو بده اینه که بترسه. تنها چیزی که باعث میشه بترسه اینه که حس کنه خودش توی خطره. یعنی باید تهدیدش کنیم...
نگاه به هانیه میدهد و متفکر ادامه میدهد:
-میتونیم آتویی چیزی ازش بگیریم؟ که تهدیدش کنیم جای فیلم و لو بده؟
هانیه سرش را به معنای منفی بالا میاندازد. آراد شانه هایش را بالا میبرد و بیطاقت لب میزند:
-پس چی کار کنیم؟
-کامران به این راحتیا به کیان خــ ـیانـت نمیکنه. از طرفی هم وقت واسه آتو گرفتن از کامران کمه... اما یه راه دیگه هست که هم مطمئن تره و هم سریع تر...
آراد ابروهایش را به هم گره میدهد و متفکر میپرسد:
-چه راهی؟
هانیه این بار رک و بیپروا؛ بی اعتنا به این که آراد چه فکری راجبش میکند لب میزند:
-آدم ربایی!
چشمان آراد از شدت تعجب گرد میشوند. ابروهایش را بالا میبرد و حیرت زده و ناباور لب میزند:
-چی؟
هانیه اما بیتفاوت و خونسرد جوابش را میدهد:
-همین که شنیدی. کامران یه خواهر و مادر داره که اتفاقا خیلی هم سرشون حساسه...
آراد از جایش بلند میشود و مردمک های لرزانش را روی هانیه قفل میکند. خونسردی دختر در گفتن کلمات او را میترساند. این که ابایی از انجام آن کار نداشت او را میترساند. این که معلوم نبود هانیه تا کجا ممکن است پیش برود او را میترساند... فکر میکرد او یک قربانی بوده؛ فکر میکرد مجبور به انجام آن کارها میشده اما حالا میدید انگار انجام آن کارها او را از خودش دور کرده بود و ذات واقعی اش را تغییر داده بود...
-هانیه هیچ میفهمی چی میگی؟ همینم کم مونده آدم دزدی کنم... اونم یه زن و دختر تنها رو!
هانیه از جایش بلند میشود. با قدم های تند خودش را به او میرساند و با مردمک هایش چشمانش را هدف قرار میدهد. از او بابت این نگاه سردش دلخور بود؛ از او بابت این چشمان محکوم کننده اش دلخور بود اما نیازی به گفتن نداشت. چشمان دلخورش وظیفه داشتند دلخوری اش را به رخ او بکشند...
سر تکان میدهد و با پوزخند لب میزند:
-الان پیش خودت میگی این دیگه چه جور جونوریه آره؟ میگی این چجور هیولاییه آره؟ من هیولا نیستم شازده آقا. من فقط بلدم با آدمای بد مثل خودشون تا کنم. متأسفانه واقعیت همینه؛ برای این که بتونی با آدمای بد بجنگی باید مثل خودشون بد باشی...
آراد صدایش را بالا میبرد و اعتراض میکند:
-نمیتونم هانیه... من نمیتونم یه زن مسن و یه دختر جوون رو بدزدم...
هانیه سرش را عقب میبرد و باعث ایجاد فاصله بینشان میشود. لبخند محوی میزند و با چشمانش سر تا پای آراد را براندازد میکند.
-میدونی توی این چند روز چی و خوب فهمیدم؟ این که تو فقط به درد فکر کردن و حل کردن معما میخوری. پای عمل که میفته شُل میکنی... میدونی چرا؟ چون دل رحمی. پس شاید کلا اشتباهی وارد این راه شدی... تو مهربونی آراد؛ یه روز این موضوع کار دستت میده...
لبخندش را میخورد. قدمی نزدیکش میشود و این بار با جدیت لب میزند:
-توی دنیای ما به اینجور آدما میگن مهره ی ضعیف. مهره های ضعیف هم زود حذف میشن... پس اگه واقعا میخوای برادرت و نجات بدی و با دنیای ما در بیفتی... باید مثل خودمون رفتار کنی. بی رحم...
آراد مردمک هایش را روی اجزای صورتش میچرخاند و با تردید نگاهش میکند. خیالی نبود اگر ضعیف خطابش میکرد. شاید هم ضعیف بود... چرا که قدرت آدم ربایی را نداشت...
هانیه تردیدش را که میبیند سری تکان میدهد و میگوید:
-اون همه مصمم بودن کجا رفته پس؟ تو که خیلی شعار میدادی که واسه نجات داداشت همه کار میکنی...
لبخند معناداری میزند و با لحنی کنایه وار ادامه میدهد:
-چی شد؟ با اولیش کم اوردی؟ فکر کردی راهی که داری میری آسونه آره؟
-نمیتونم هانیه... ببین؛ مطمئنم یه راه دیگه هست... چه میدونم آتویی چیزی ازش بگیریم... مطمئنم بالاخره یه جایی یه کاری کرده...
هانیه سر بالا میاندازد و مخالفت میکند. ابرو بالا میاندازد و نوچی میکند.
-راهش همینه که گفتم... من میرم؛ این دفعه تو فکراتو بکن. هر وقت تونستی یه کم بد باشی؛ خوب میدونی کجا پیدام کنی شازده...
این را میگوید و بیاعتنا به آشوبی که در ذهن آراد به پا کرده از جلوی چشمانش محو میشود و میرود.
آراد به جای خالی اش زل میزند. باورش نمیشد کارش به اینجا کشیده شده باشد. باورش نمیشد مجبور شده تمام ارزش های اخلاقی اش را زیر پا بگذارد. با تهدیدکردن شروع کرده بود و حالا داشت به آدم ربایی فکر میکرد. قدم بعدی اش چه بود؟ آدم کشی؟
شاید هم هانیه راست میگفت؛ شاید برای شکست دادن یک هیولا... باید هیولا بود!
****************************
پریچهر
به هستی که در حال خرید انواع و اقسام کتاب های کمک درسی دبیرستان بود خيره میشوم. بعد از رد شدن در آزمون وکالت که البته خودش هم رد شد و با رتبه اش حسابی گل کاشت نیاز به یک نفر داشتم تا آرام شوم. همین شد که طاقت نیاوردم و رازم را برای هستی گفتم. اولش باور نکرد اما وقتی آراد تأیید کرد باور کرد. اولش حسابی بابت این کار سرزنشم کرد اما وقتی دلایلم را برایش گفتم درک کرد. یا حداقل سعی کرد که درک کند.
آن قدر کتاب روی میز کتاب فروشی بود که حسابش از دستم در رفته بود. هستی بالاخره بعد از رد شدن در آزمون وکالت و سماجت آراد بر این که باید علاقه اش را دنبال کنید رضایت به شرکت دوباره در کنکور داد که البته به نظر من تصمیم مسخره ای است و آدم باید حسابی بیکار باشد که بخواهد دوباره کتاب های دبیرستان را بخواند. البته من همیشه تلاش و کوشش کردن را تحسین میکنم؛ اما قضیه برای هستی متفاوت است. هستی از همان اول هم رشته ی حقوق را دوست نداشت و از همان اول میدانستم که در این رشته شکست خواهد خورد.
آراد قرار بود در این راه کمکش کند؛ به او قول داده بود کاری کند زبان های عربی و انگلیسی و همین طور ریاضی و اقتصادش را در کنکور عالی بزند. آخر آراد ریاضی اش به قول معروف بیست است. حتی گفته بود میتواند در درس های ادبیات و زبان فارسی کمکش کند که این خیلی به نفع هستی بود. همین تشویق کردن های آراد بود که در نهایت دل هستی راضی به انجام این کار شد.
من هم تصمیم گرفتم برای سال دیگر تلاش کنم؛ باورش برایم سخت است اما کیان امروز صبح به سر کار نرفت. به جایش به کتابفروشی رفت و کلی کتاب حقوقی برایم خرید. قول داده کمکم کند بهترین رتبه را در آزمون کسب کنم! بنده ی خدا از هر راهی استفاده میکند تا به من نزدیک شود...
پلاستیک ها حریف کتاب های گاج و قلم چی هستی نمیشوند. این میشود که فروشنده کتاب ها را در کارتن میریزد و کارتن را به دست ما میدهد. دو نفری و به زحمت کارتن را از کتاب فروشی بیرون میآوریم و در صندوق عقب ماشین من میگذاریم.
سوار ماشین که میشویم حینی که ماشین را روشن میکنم میگویم:
-بریم خونتون؟
در ماشین را میبندد و جوابم را میدهد:
-آره. خونه ی مامانم نه. منظورم خونه ی خودم و آراده.
سری به معنای تأیید تکان میدهم و ماشین را از پارک در میآورم. پایم را روی گاز فشار میدهم و ماشین به حرکت در میآید.
-به کجا رسیدین حالا؟
نیم نگاهی به نیم رخش میاندازم و متفکر لب میزنم:
-چی رو به کجا رسیدیم؟
-قضیه ی آریا رو میگم. چیزی پیدا کردین؟
دستم را روی دنده میگذارم. آراد گفته بود نیاز نیست زیاد وارد جزئیاتش کنیم. در همین حد که بداند دنبال مدرک میگردیم کافیست. سرم را به طرفین تکان میدهم و میگویم:
-والا هنوز نه... ولی آراد میگه یه فکرایی تو سرشه...
-چه کاریه خب. بیا برو رضایت بده. تو که خودت ولیِ دم حساب میشی...
نفسم را کلافه بیرون میدهم. همین است رتبه ی آزمونش شاهکار شده. به خدا قسم که اگر با رضایت دادن من آریا آزاد میشد همین حالا او را از ماشین به بیرون پرت میکردم و راهم را به سمت دادگاه کج میکردم.
انگشت اشاره ام را به سمتش میگیرم و با لحنی جدی زمزمه میکنم:
-براساس ماده 612 قانون مجازات اسلامی اگر قاتل شاکی نداشته باشه... و یا شاکی گذشت کنه... و حالا به هر علتی که متهم قصاص نشه در صورتی که عملش باعث اخلال در نظم جامعه شده باشه یا اینکه عدم مجازاتش باعث جری شدن قاتل یا سایرین بشه قاتل به 3 تا 10 سال حبس محکوم میشه...
دستم را پایین میآورم. دوربرگردان را دور میزنم و ادامه میدهم:
-فکر کردی من دارم زور چی رو میزنم؟ اینی که بقیه فکر میکنن من قرار نیست رضایت بدم فقط به خاطر اینه که کیان شک نکنه. فکر میکنی من رضایت نمیدم و میزارم آریا قصاص شه؟
با احساس درد در قفسه ی سـ*ـینه ام دستم را رویش میگذارم و چهره ام از درد در هم میرود. نمیدانم چرا هر وقت حرف از قصاص و اعدام میشود با اینکه میدانم چنین اتفاقی نمیافتد قفسه ی سـ*ـینه ام از درد تیر میکشد. شاید درد روحم زیاد شد؛ لبریز شد و به جسمم سرایت کرد...
نفسم را بیرون میدهم و با صدای ضعیفی زمزمه میکنم:
-من نمیخوام آریا بیگـ ـناه زندان بیفته. حتی یه روز...
به سمتم میچرخد و صدایش را کلافه بالا میبرد:
-باباجان زور چی رو دارین میزنین شماها؟ طرف فکر همه جا رو کرده... حساب شده قدم برداشته... ببخشید ولی گاهی باید قبول کنی نمیشه...
همیشه این ناامیدی و این اخلاقش که زود تسلیم میشد و به حداقل رضایت میداد روی اعصابم بود. همیشه زود کم میآورد و به چیزی که هست راضی میشد. حاضر نبود کمی به خود زحمت دهد و حداقل شانسش را امتحان کند.
فشاری که رویم است خشم درونم را شعله ور میکند. بیاراده کنترلم را از دست میدهم و به یک باره فریاد میکشم:
-اگه قرار بود تهش به این ختم بشه که رضایت بدم دیگه واسه چی این راه و انتخاب کردم؟ هان؟ مینشستم تو خونه ی خرابم و اونجا منتظرش میموندم... گفتنش واسه ی تو راحته...
از صدای فریادم جا میخورد و نفس در سـ*ـینه حبس میکند. به داد و فریادهایم عادت داشت اما گاهی اینگونه جا میخورد...
به نفس نفس میافتم. فضای جلویم تار و مه آلود میشود و با صدایی دورگه شده از بغض ادامه میدهم:
-گفتنش واسه ی تو راحته چون کسی که دوسش داری پشت میله های زندان نیست... چون آه و نفرین خونوادت دنبالت نیست... چون خونوادت طردت نکردن... چون عشقت طردت نکرده... چون با کسی که ازش متنفری زندگی نمیکنی... چون بین عشقت و خونوادت قرار نگرفتی... چون...
ادامه ی حرفم را میخورم و نفسم را سنگین بیرون میدهم. پلک میزنم و سد چشمانم را میشکنم. گرمی اشک را که روی صورتم حس میکنم صدایم را پایین میآورم و آهسته زمزمه میکنم:
-گفتنش واسه ی تو راحته چون تو آواره نشدی... هیچ فکر کردی بعد از این قضیه چی میشه؟ هیچ فکر کردی بعدش تکلیف من چی میشه؟ منی که هم خونوادم طردم کردن و هم آریا؟ هیچ فکر کردی کجا باید برم؟ هیچ جا... هیچ فکری هم ندارم که کجا... چون من وقتی این راهو انتخاب کردم به بعدش فکر نکردم... فقط به نجات آریا فکر کردم و بس... من جاضر شدم به خاطر اون از خودش بگذرم... پس تروخدا... تروخدا بهم نگو همه ی اینا قراره به هیچ ختم بشه...!
صدای هق هقش کنار گوشم بلند میشود. حق دارد... این روزها از زندگی ام میتوان یک فیلم تراژدی ساخت. دستش را روی شانه ام میگذارد. خودش را نزدیک میکند و سرش را روی شانه ام میگذارد. لرزش شانه هاه هایش نشان میدهد دارد به حال بدبختی ام گریه میکند...
دست چپم را روی فرمان میگذارم و دست راستم را روی کمرش میگذارم. حواسم را به خیابان میدهم و کمرش را نوازش میکنم. شانه ام از اشک هایش خیس میشود. رسم دوستی است دیگر؛ رسمش این است که درد را من بکشم و اشک را او بریزد...
به نرمی از خودم جدایش میکنم. هنگامی که سرش را عقب میبرد آب بینی اش را مثل همیشه بالا میکشد و مینالد:
-ببخشید... تروخدا ببخشید... بیا پیش خودم بعدش... به خدا اگه آراد چیزی گفت پرتش میکنم بیرون...
تک خنده ای میکنم. او اگر میگفت از روی معرفتش میگفت. آراد هم اگر میگفت باز از روی معرفتش بود اما...
نفسم را بیرون میدهم و با شيطنت لب میزنم:
-خیلی خب حالا آبغوره نگیر بزار رانندگیم و بکنم. نمیخوام تصادف کنیم بعد آراد بیفته به جونم...
در میان گریه اش میخندد. بی انصافی نکردم؟ او هم کم نکشید... او هم چندین ماه مرد و زنده شد... چندین ماه اشک ریخت و با ناامیدی زندگی کرد...
نگاهم به ستاره ها میافتد و یاد حرف هستی میافتم که گفته بود فالگیر به او گفته ستاره های او و آراد را کنار هم ندیده. حرف فالگیر که دروغ از آب در آمد... اما شاید هم از اول قرار نبوده ستاره های من و آریا دد کنار هم باشد...
ماشین را جلوی خانه پارک میکنم. از ماشین پیاده میشویم. نگاه به هستی میدهم و صدایم را بالا میبرم:
-کارتن و نمیاری تو؟
سرش را بالا میاندازد و نوچی میکند.
-نه بابا اندازه خر خان وزن داره. الان میگم آراد بیارش تو.
توجهم به صدای پینو که از داخل حیاط شنیده میشد جلب میشود. به سمت در میروم و توصیه وار لب میزنم:
-هستی تازه از کما در اومده. خطرناک نیست؟
اخم کم رنگی میکند و با ترش رویی میگوید:
-نه بابا چه خبره...
کلید میاندازد و در را باز میکند. حرکت میکنم و پشت سرش راه میافتم. وارد حیاط که میشود با دیدن دختری که در وسط حیاط ایستاده بود و پینو را در بغـ*ـل داشت پاهایش بیجان میشود و در جایش خشک میشود.
ابروهایم را به هم میدوزم و چشمانم را ریز میکنم. چهره ی دختر برایم آشنا بود... خیلی آشنا... مردد قدمی به جلو برمیدارم؛ البته... این همان دختری است که سال قبل یک بار به مغازه پدرم آمد و حسابی هم بد نگاهم کرد... اما این جا چه میکرد؟ یعنی ربطی به این اتفاقات داشت؟
او هم از دیدن ما جا خورده بود. سر و وضع عجیب و غریبی داشت... آستین هایش را تا روی آرنجش تا زده بود و روی ساعدش خالکوبی مار داشت. شلوارش کوتاه بود و بند عجیبی دور ساق پایش بسته بود... اما با آن همه عجیب بودن آرایش زیادی نداشت. موهای قهوه ای رنگش را بیرون ریخته بود و گردنبندی با طرح افعی در گردن داشت. انگار به مار علاقه ی زیادی داشت...
هستی نگاه بدی به سر تا پایش میاندازد و در حالی که به سمتش میرود طلبکار لب میزند:
-شما؟
دختر بیحرف به هستی خیره میشود. بعد از چند ثانیه سکوت نگاهی به خانه میاندازد و در حالی که از کنار هستی گذر میکند آهسته لب میزند:
-آراد بهت میگه...
جفت ابروهای هستی بالا میپرند و چشمانش گرد میشوند. از این که دختر آراد را به اسم کوچک صدا میزند حسادت در نگاهش جان میگیرد. صدایش را بالا میبرد و با لحنی حق به جانب لب میزند:
-ببخشید؟!
دختر بیحرف از کنارش گذر میکند و به سمت در میرود. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به دنبالش راه میافتم. دست دراز میکنم و بازویش را میگیرم. با خشونت او را به سمت خودم میچرخانم و با اخم نگاهش میکنم.
-من تو رو میشناسم...
بازویش را با شدت از دستم خلاص میکند و با ترشرویی لب میزند:
-خب که چی؟
بیاراده سر میچرخانم تا نگاه به هستی دهم اما با جای خالی اش رو به رو میشوم. کی به داخل رفت که من متوجه نشدم؟ خدای من؛ الان است که صدای داد و فریادش بلند شود و آراد را مؤاخذه کند. فقط امیدوارم ناراحتی و دلخوری ای پیش نیاید... همین الانش هم زندگی هایمان تلخ و داغان است... دیگر نیازی به بدتر شدن ندارد!
دانلود رمان و کتاب های جدید