کامل شده رمان تاوان انتقام| نویسنده باران155 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M.N.OO
  • بازدیدها 6,806
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.N.OO

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/15
ارسالی ها
161
امتیاز واکنش
2,202
امتیاز
336
محل سکونت
المان-هانوفر
که بازم مثل همیشه بدون این که چیزی بِشنَوَمو چیز دیگه ای بگم قطع کردم.

به طرف ویلا ی اشکان روندم بعد از این که رفتم تو اشکان از پشت صدام زد:

اقای راد؟

می دونستم بعد اون موضوع به غلط کردن می افته که بازم اسممو صدا کنه.

برگشتم طرفش و بی تفاوت نگاهش کردم که بیش تر اتیشی شد.

- این چه وقت برگشتنه؟

دیگه شورشو دراورده الان وقتشه بهش بفهمونم که زیر دستش نیستم و منم واسه خودم کسییم.

اخم همیشگیمو غلیظ تر کردمو با صدایی نسبتا بلند گفتم:

اشکان من زیر دستت نیستم این اولین و اخرین باره که بهت می گم تو کارای من دخالت نمیکنی وگرنه بد می بینی.

یه قدم به طرفم برداشت و اونم بلند گفت:

پس زیر دست کی هستی اصلا واسه چی وسط راه رسیدی و منم منم راه انداختی هان؟

به طرفش خیز برداشتم و یقشو گرفتم و با صدای بلندی مثل فریاد گفتم :

کثافت رذل فک کردی کی هستی که با ارشام راد این طوری صحبت می کنی وایسا و

تماشا کن عوضی که چه طوری رامِت میکنم.

به طرف عقب هلش دادم و به اتاقم رفتم ولی قبل از این که در و باز کنم رفتم طرف اتاق

ماهیار میدونستم این نمایشای اشکان برای اینه که بهمون اعتماد کنه و بتونه بفرستتمون

پیشه اون بالاییش هه هنوز ارشامو نشناختن وایسن و نگاه کنن که چه طوری همشونو به

فِلاکَت میکشونم. همون طور که زند گیمو نابود کردن.

در اتاقشو باز کردمو رفتم تو پشت میزش نشسته بود که با این حرکت زود سرشو بلند کردو

نگاهم کرد و بعد نفس راحتی کشید و با لبخند مسخره ای گفت:

اِ داداش رسیدی ترسیدم به خدا..

بازم می خواست پر حرفی کنه حرفشو قطع کردمو گفتم:

به بچه ها بگو وسایلاشونو جمع کنن صبح اَلَلطلوع حرکت می کنیم.

گفت: کجا؟

: ویلای خودم . ماهیار دیگه هیچی نپرس که می خوام برم خیلی کار دارم.

بدون هیچ حرفی رفتم طرف اتاقم.

عین همون روزا مونده بود اره غلام کارشو خوب میدونست , حیاط ویلا مثل همیشه

سرسبز بود .

از ماشینم پیاده شدم , بچه ها هم پیاده شدن . برگشتم طرفشونو گفتم:

این ویلا از امروز به بعد محل عملیاتمونه من میشم رئیستونو شما میشین زیر دستام هر

کدوم نقشتون رو خوب بازی نکنین از وسط بازی توسط کسای دیگه حذف میشین گفتم

کسای دیگه باهاشون آشنا میشین ولی هنوز زوده.

بلند صدا زدم : غلام؟

زود اومد و گفت: بله اقا ؟

گفتم: از این به بعد من ارشام رادَم نه تهرانی افتاد؟

میدونست خوش نداشته باشم چیز اضافه ای بگم نمی گم پس گفت:

بله اقا.

: می تونی بری. ولی قبلش اتاق این اقایون رو نشونشون بده اگه لازم شد از ویلای پشتی

هم استفاده کن ولی هم تو این ویلا و هم تو اون ویلا اون سه اتاق بازم جا های خالیشون محفوظه.

بله ای گفت و رفت. بچه ها هم دنبالش رفتن تا اتاقاشونو بگیرن. این ویلا شبیه همون ویلای

توی تهرانم بود ولی با این تفاوت که کنار دریا بود و ویلای پشتی هم داشت به علاوه یه

زیززمین مخفی داشت که باید همه ی کارای جاسوسی رو اون پایین انجام بدیم همه ی

تجهیزات لازم رو هم برای کارامون داشت.

رفتم داخل همه ی خدمت کارارو به خاطر این عملیات مرخص کرده بودم ولی فانی کسی

که میشه گفت جاسوسم تو همه جاست باید وارد گروه اون عوضی که بهم زخم زد دنیامو

ازم گرفت میشد احدی خبر نداشت همچین ادمی واسم کار می کنه حتی سرهنگ.

رفتم تو اتاقم , طبقه ی بالا یه اتاق پنجاه متری داشت که با سه تا از وسایل موسیقی

پیانو,ویالونو گیتار و یه تخت خواب دونفره و با یه پنجره که رو به دریا بود و یه میز کار

تکمیل میشد سرویس بهداشتیشم کامل بود همه ی اتاقا سرویس کامل داشتن به جز وسایل

موسیقی که اونا رو خودم گذاشتم تو اتاقم .

کولَمو گذاشتم رو تخت بعد مینی لبتابمو از توش برداشتم فعلا باید گزارش های لازم رو

برای سرهنگ از برنامه ای که خودم طراحی کرده بودم می فرستادم

این برنامه رو جوری تنظیم کرده بودم که حتی با قوی ترین ردیاب ها هم نمی تونستن

ردیابیش کنن علاوه بر اون یه سیستم امنیتی توی ویلا وبیرونش گذاشته بودم که اگه به یکی

ردیاب وصل کردن تا جامو پیدا کنن حتی از فاصله ی دویست کیلومتری هم نتونن ردیابی

کنن, همشو خودم طراحی و ساخته بودم که چند دفعه از پایگاه درخواست کرده بودن این

برنامه ها رو تو لیست برنامه ها ثبت کنن ولی اجازه نداده بودم.

گزارش ها رو که نوشتم رفتم به طرف زیرزمین مخفی درش از توی اتاق خودم بود

که درست پایین تختم در ورودیش میشد در ورودی هم یکی از در های پیشرفته و الکتریکی

بود که فقط با تصویر خودم باز میشد , تختو کشیدم کنار و صورتمو جلوی در گرفتم که با

ردیابی صورتم در باز شد

رفتم داخل دوتا پله به طرف پایین بود و می خورد به یه محوطه ی بزرگ که هفت تا

کامپیوتر با امکانات جدا و پیشرفته ای وجود داشت برای جاسوسی خیلی راحت بود ولی

نباید ریسک کرد باید فانی رو می فرستادم تا از همه کارای اون رذل سر در می اورد.

از اونجا رفتم بیرون و به طرف اتاق ماهیار رفتم.

بازم مثل همیشه بدونِ این که درو بزنم درو باز کردم و رفتم تو که ماهیار با دیدنم از جاش

پرید و گفت:

بابا من چقد بهت باید یاد بدم که درو میزنن وبعد می رن تو .

-مشکلی داری با این اخلاقم؟

نیشش باز شد و گفت: بلیییییییییی.

اخممو غلیظ تر کردمو گفتم: این دیگه مشکل خودته نه من.

دپرس شد . رفتم طرفش و جلوش با ارومی گفتم:
ماهیار بچرخی باز دور سرم کات میشی از دوروبرم خشن بشم بد میبینی بهتره نزدیک
نشینی سنگیه هضم من برات بکش کنار مرسی فدات.همین اون مغز نایابت تحلیل کرد؟

سرشو انداخت پایینو گفت:
متاسفم با تو یکی نمیشه جور اومد.وابرو هاش رو برد بالا.
گفتم : خودت می دونی که زیر زمین از کدوم وره ؟
سرشو تکون داد .
ادامه دادم: بچه ها رو ببر اونجا و کاراشونو بهشون بگو می خوام عملیات زود شروع بشه
فهمیدی؟
:اره میرم دنبال کارم . کاری باری نداری رفیق؟

-برو خوش اومدی.

رفت که منم پشت سرش رفتم بیرون از پله هارفتم طبقه ی پایین طبق عادت دستم تو جیبم

بود که با اون یکی دستم گوشیمو برداشتمو به فانی زنگ زدم:

-کجایی؟

میدونست حرف اضافه دوست ندارم بزنم که گفت: همون جای همیشگی قربان.

عملیات رو قبل از این که بیام ترکیه بهش زنگ زدمو همه چیرو بهش گفتم وظیفشو خوب

بلد بود.

-اطلاعاتی دستگیرت نشد؟

: چرا قربان این جور که معلومه تو این بین بالاسریی وجود داره که دسترسی بهش کاره

اسونی نیست در ضمن خوشبختانه تلفن ها ی شما طبق برنامه های طراحی شدتون ردیابی

نمیشه حتی شک هم نکردن فقط بعضی وقتا خطاشون دچار اختلال میشه که خطری

برامون پیش نمیاره.

خوبه کارشو خوب بلده. مثل همیشه.

-فعلا.

و بدون هیچ حرفی قطع کردم.

امروز دوباره برای دهمین بار تکرار میشه هر ده سال شاید فقط تو این مَواقِعه که قطره ای

دریا از غرورم کم میشه فقط قطره ای!

رفتم بیرون سوار ماشینم شدمو به طرف داخل جنگل روندم.

جلوی کلبه م نگه داشتم جایی که خاطرات دوباره برام تکرار میشد.

رفتم داخل مثل همیشه بود یه شومینه که از جنس چوب بود و یه تخت دونفره کنارش که

اونم از چوب درست شده بود طرف چپ شومینه ویالونم بود که روی کمد دکور گذاشته

بودمش بالای شومینه پنجره ای بود که درش ده ساله بستست. همیشه به زور بازش می

کرد الحق و الانصاف زورش بیش تر از من کله شق بود. کاش بازم بود و زور می

گفت,کاش..

ویالون رو برداشتم و رفتم بیرون از کلبه نشستم کنار یه درخت که درست نزدیک بیست

سال میشه این جاست از همون روزی که این جارو خریدیم.

شروع کردمو خوندم از ته دل از غم چندین سالم از بی کسیام:

قبول کن ندیدنت سخته

من به این جدایی شک دارم

من یه دنیای گره خوردم

که با دستای تو با می شوم

قبول کن من همیشه مغرورم

می خورم بغضمو نمی بارم

حالا که ازتو پیشم رفتی

دیگه ارزشت رو فهمیدم

حالا دنیای گره خوردم

با تو رفتنی میشه.

یه کاری کن این دل من

اب بشه به گل بباره

واسه دنیای خیالیم یه گل سفید وا شه.

دیگه نخوندم داشتم از زمین پا می شدم که صدای جیغی رو شنیدم:

بگیرینش نباید در بره.بدویین عوضیا.

: کمک تورو خدا کمکم کنین.
 
  • پیشنهادات
  • M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    صدای یه دختر بود .به اطراف نگاه کردم که یه دفعه دیدم یه دختر داره میدوئه این ور.

    رفتم طرفش که رسید م بهش. نور امیدی تو چشماش دوید و زود گفت:

    اقا توروخدا کمکم کنین من نباید گیر اونا بیفتم اگه بگیرتم می کُشَنَم.

    اخممو غلیظ تر کردمو نگاش کردم تو چشاش ترس موج می زد.نمی دونم با کدوم حسی با

    چه احساسی از استین مانتوش گرفتمو دویدم طرف ماشینم درش رو با سوییچ کنترل از راه

    دور باز کردمو در کمک راننده رو باز کردمودخترَرو انداختم توش و زود رفتم طرف ریل

    ماشین و روشن کردمو گاز دادم به طرف جاده هوا تقریبا تاریک شده بود. از ایینه دیدم که

    دنبالمونن بهش نگاه کردم همون طور مات بهم خیره شده بود.

    روش فریاد کشیدم:

    دِلعنتی به چی نگاه می کنی اون هفت تیر و از داشبورت در بیارو شلیک کن.

    از بهت اومد بیرونو با اخم رو بهم گفت :

    هوی من ادم نمیکشما.

    بهش نگاه کردمو با صدای نسبتا بلندی گفتم:

    پس بذار اونا بکشنت.

    اینو که شنید زود از روی داشبورت هفت تیرو برداشتو از پنجره رو به بیرون خم شد که

    صدای خیلی بدی از شلیک از بیرون اومد برگشت تو و نفس نفس زنان گفت :

    دِ وقتی بلد نیستم اینطوری میشه دیگه .

    با تعجبی که پشت دیوار غرورم پنهانش کردم گفتم: چی کار کردی؟

    گفت: توقع داشتی چی کار کنم زدم لاستیکشون رو پنچر کردم.

    فریاد زدم : همین؟

    اخم کردو گفت: توقع داشتی ادم بکشم این تیریم که زدم شانسی بود یکیشون میمرد گردن تو بود.

    -من فقط گفتم اگه می خوای نمیری شلیک کن نه این که قتل پیش روتو بنداز گردن من.

    گفت: همینی که هست مشکلیِ؟

    دیگه بهش چیزی نگفتم عوضش هر چی دق و دلی از دستش رو داشتم رو ماشین خالی کردم .

    :هووووی اروم برو مگه سر می بری؟

    برگشتم طرفشو با فریادی که شیشه های ماشینو لرزوند دیگه چه برسه به اون گفتم:

    خفه شو حقت بود میذاشتم هر بلایی دلشون می خواد سرت بیارن پس خفه شو تا پشیمون

    نشدم.

    دوباره ترس نشست تو چشمای خاکستریش برام ترسش هیچ اهمیتی نداشت نه خودش نه

    این که بدونم کیه فقط از روی این که خیلی شبیهش بود شبیه کسی که دنیام بود کمکش کردم

    فقط همین.

    رسیدم ویلا درو با ریموت باز کردمو ماشین رو بردم تو پارکینگ ویلا.

    برگشت و با این که سعی داشت ترسش رو مخفی نگه داره گفت:

    -اینجا کجاست؟

    برگشتم طرفش و با همون سردی و غرورم گفتم:

    اول تو به من جواب می دی .

    یه دختر قد بلند وبا ظرافتی دخترانه که با این که توی ترکیه است با یه مانتو و شال حجابشو

    کامل نگه داشته بود تره ای از مو های قهوه ای روشنش با رگه های زرد به خاطر دویدن

    بیرون بود با ابرو های مشکی وچشمای خاکستری که درشت بودن با بینی که قلمی بود و

    لبای کوچیک و قلوه ای.

    اخممو غلیظ تر کردمو با صدای بلندی گفتم:

    تو توی اون جنگل لعنتی با اون چند تا عوضی چی کار می کردی هان؟

    سعی کرد ترسش رو مخفی کنه و اونم با صدای بلندی مثل خودم گفت:

    دلیلی نمی دونم که بهتون توضیح بدم اقای به اصطلاح محترم.هر غلطی می کردم به خودم

    ربط داره نه به شما.

    بازو هاشو گرفتم و کشیدمش طرف خودم و با فریاد رو بهش گفتم:

    نفهم داری به من جواب پس می دی تو هنوز ارشامو نمیشناسی نمی دونی هر کاری ازش

    بر میاد همین الان همین جا می تونم خلاصت کنم جوری که فقط جنازتو پیدا کنن. پس

    درست جوابمو بده. شیر فهم شد؟

    سرشو زود زود تکون داد و گفت: می خواستن یه وسیله رو به زور ازم بگیرنش. منم از

    دستشون فرار کردم.همین.

    :اون وسیله چیه؟

    اخم کردو بازو هاشو از دستم محکم در اورد و با صدای بلندی گفت:

    دیگه زیادی داری میای جلو بپا زخمی نشی انگار توام منو نمیشناسی باران کسی نیست که

    حرف زور حالیش بشه.

    سوییچ ماشینو در حالی که داشتم می چرخوندم گفتم : پس باید برگردیم اونا کارشونو خوب

    بلدن .

    داشتم ماشینو روشن می کردم که زود دستامو از روی کتم گرفت و با صدای لرزون گفت:

    فلش امنیت شبکه و ملی ایران.

    دستام روی سوییچ خشک شد.سریع برگشتم طرفشو گفتم: چی گفتی؟

    اب دهنشو قورت دادو گفت: فلش امنیت شبکه و ملی ایران
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    سلام به همگی کسایی که رمانمو دنبال می کنن..
    خوب من دارم کم کم دلسرد میشم برای نوشتن رمانم خوب یه نقدی نظری کسی مگه این طوری نویسنده رو تشویق میکنه هی...
    :icon_sad:
    اشکال نداره ولی بازم منتظر نقداتون هستم نا امید و همچنین دلسردم نکنین
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر


    سلام دوستای گلم کسایی که رمانمو دنبال میکنن:61:
    ولی من ازتون ناراحتم صفحه ی نقد خالیه هااا اخه منم دل دارم ذوق نویسندگیم داره کور میشه
    هی منتظر نقداتون هستم
    :icon_sad: اینم پست امروز یکی دیگه هم الان میزارم نقد یادتون نره...

    دستام روی سوییچ خشک شد.سریع برگشتم طرفشو گفتم: چی گفتی؟

    اب دهنشو قورت دادو گفت: فلش امنیت شبکه و ملی ایران

    - اون فلش دست تو چی کار می کنه؟

    :نمی دونم فقط داستان از اینجا شروع شد که من توی یه خونه ای کار می کردم به صاحب

    خونه ی اونجا چند وقتی بود شک کرده بودم دَم به دِیقه چند نفرو می اورد خونه و فقطم

    توی یه اتاق می رفتن کنجکاو شدم رفتم پشت در وایستادم تا حرفاشونو بشنوم که یه دفعه

    یکی گفت:لعنتیا معلوم نیست این برنامه چه برنامه ای که هیج جا پیدا نمیشه و رمزم نداره

    اخه رمز نداره چه طوری داره محافظت میشه.

    -بعدش؟

    :هیچی دیگه همون موقع داشتن میومدن تو که منم زود رفتم تو اشپزخونه. وقتی اونا رفتن

    خودشم به یه بهونه ای رفت بیرون منم یواشکی رفتم تو اتاقش همه جارو گشتم تا به یه فلش

    که روی میز بود خوردم. بعد برش داشتمو برای امنیت زدمش به مینی لبتاب خودم هیچی

    دیگه فهمیدم اطلاعات امنیت شبکه و ملی ایرانه.

    اخم کردمو گفتم: اون که محافظت میشد چه جوری فهمیدی امنیت ملیِ؟

    برگشت طرفمو سرشو یه ذره اورد جلو و اروم گفت:بازش کردم.

    :چه جوری؟

    -بابا هیچی اونا اونقدر خنگ بودن که نمیدونستن یه کاربرفعال هرلحظه داره مقاومت شبکه

    رو بیشتر میکنه من فقط یه کار کردم کاربر و هک کردم و دادادادم برنامه باز شد.

    :برای چی برنامه رو ورداشتی و جونتو به خطرانداختی؟

    -برای امنیت کشورم من حتی جونمو می دم. تا بچه های دیگه ای ...

    ادامه نداد که گفتم:تابچه های دیگه چی؟

    نگام کرد تو چشماش خواهش و التماس موج میزد با صدای لرزونش گفت:کمکم می کنی

    دستشون بهم نرسه؟

    عمیق نگاهش کردمو گفتم:شاید منم یکی از اونا باشم.

    ترس تو چشاش نشستو گفت: یعنی توهم...

    حرفشو قطع کردمو گفتم: نگفتم هستم گفتم شاید باشم.

    نگاهم کرد گفت:تورو خدا اذیتم نده بگو کی هستی؟

    کارتمو از جیب کت اسپرتم برداشتمو جلوش گرفتم.ریسک بود ولی اگه می خواست لومون

    بده کارش ساحته بود.

    (( باران ))

    وقتی کارتشو بهم نشون داد چشام اندازه بشقاب پرنده شد به چشای سیاه و نافذش نگاه کردمو

    گفتم:

    ت..توو پلیسی؟ یعنی... وای خدا جون مرسی. دستامو به هم کوبیدم و با صدای بلند خندیدم

    بهش نگاه کردمو بهش گفتم:پس بهم کمک می کنی.

    سرد و بی احساس نگاهم کرد از موقعی که دیدمش یه اخم بین دو ابروهاش بود اصلا من

    موندم این بشر چیزی به نام لبخند می شناسه؟اصلا لبخندو بی خیالش می دونه احساس چیه؟

    گفت: تنها یه راه داری.

    با تعجب نگاش کردمو گفتم:چه راهی؟

    - با توجه به تواناییات می تونی تو عملیات کمکم کنی و تا اخرش باید باهام بمونی. هستی؟

    یعنی این الان میگه باهاش همکاری کنم ایول ولی بذار یکم اذیتش بدم.

    گفتم:شرط داره .تا اخرش باید ازم مراقبت کنی و اخر عملیات منو برگردونی ایران. .

    جدی نگاهم کرد : شاید زنده نموندم اونوقت چی؟

    -اونوقت منم میمیرم چون تو تنها کسی میشی که ازم مراقبت میکنه اگه نباشی اخرم مرگه.

    حالا حله؟

    با کمی مکث نگاهم کردو سرشو تکون داد.

    لبخند ژکوندی زدمو گفتم: دستکش داری؟

    از سوال بی موقم تعجب کرد ولی بازم اون غرور خاصش رو حفظ کرد از تو داشبورت

    یه دستکش نایلونی در اورد و داد بهم .پوشیدمش و انگشت کوچیکمو اوردم جلو و گفتم:

    پس باید قول بدی.

    همون طوری داشت نگاهم می کرد که گفت:

    قول ارشام قوله نیازی به این کارا نیست ازت محافظت می کنم نمیدونم چرا ولی نمی تونم

    کمکت نکنم شاید وظیفه انسان دوستانم زده به سیم اخر ولی بدون تا پای جونم ازت مراقبت

    میکنم.همین.

    بازم مثل همیشه نتونستم جلوی زبونمو بگیرمو گفتم:

    چرا همیشه اخم می کنی؟ چرا این همه سردی ؟

    اخمش غلیظ ترشد سرشو اورد کنار گوشمو گفت:

    ببین دختر بچرخی دور سرم کات میشی از دورو برم پس جلو زبونتو بگیر شیر فهم شد؟

    وای خدا این چه برج زهرماریِ با یه مَن عسلم نمیشه خوردش.از ماشین پیاده شد منم پیاده

    شدم و دنبالش رفتم اوف چه ویلای جیگری داره یه باغ بود که پر از درختای سرسبز و

    دوتا ویلا که دومی میشد ویلای پشتی .رفتیم جلوی در ورودی ویلا داشت با کفش می رفت

    تو که بلند داد زدم:وایستاااااااااااا.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    برگشت و با اون اخمش با تعجب گفت: چته؟

    :با کفش داری میری تو.

    -واسه همین صدام کردی؟

    :خو اره دیگه مگه نماز نمی خونی؟

    ساکت شد و با اخم نگاهم کرد که اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

    البته به من ربطی نداره هاااا ولی چون خودم می خونم پس تو حق نداری باکفش بری تو.

    همین.

    کامل به طرفم برگشت و گفت: توی اتاقم می تونی بخونی. در ضمن تو حواست نبود کفشمو

    با دمپایی خونگی عوض کردم پس میتونی هرجا خواستی بخونی .

    برگشت و رفت تو اوه من یعنی اِندِ سوتی ام .دنبالش زود رفتم تو یه پذیرایی خیلی بزرگ

    که روبه روی در ورودی اشپزخونه میشد و روبه روی پذیرایی هم یه ال ای دی صد اینچ

    بود. داشتم همین طوری به نگاه کردنم ادامه میدادم که گفت: تموم شد؟

    عِین منقلا نگاش کردمو گفتم:چی؟

    یه پوزخندی زدو گفت: دیدزَدَنِت .

    برای این که ضایع نشم گفتم: از نظر معماری براندازش می کردم این که دید زدن نمیشه.

    :به نتیجه ای هم رسیدی؟

    -اون دیگه به خودم مربوط میشه. داشتم از کنارش رد میشدم که بازومو گرفت و گفت:

    دخترجون جلوی اون زبونتو بگیر وگرنه سرت به باد میره.

    اخمامو کردم توهم و بازو هامو محکم از دستش دراوردمو گفتم: اقای محترم این اخرین

    بارتون باشه که این کارو میکنین. افتاد؟

    داشتم از کنارش دوباره رد می شدم که گفتم: راستی اتاقم کجاست؟

    اوه اوه اخماشو جمع کرد یعنی خودِخودِ خون اشام میشه اینطوری اخم کردنی البته بماند این

    همیشه درحال اخم کردنه هااا .

    چند دقیقه پیش بهم گفت وایسا اینجا برم تو الان برمی گردم رفت تو همین اتاق, فک کنم

    اتاق خودش بود درم قفل کرد ولی معلومه هنوز منو نشناخته اتاقا تو طبقه بالا بود .که

    دراش از این الکترنیکی ها بودخنگ خدا فک می کنه نمی تونم درو بازکنم بشین و ببین

    باران چه فرشته ایِ! خخخخخ

    کوله امو باز کردمو مینی لبتابمو از توش دراوردم. یو اس بی لبتابمو در اوردم اهان حالا

    باید دنبال محل نصبش روی در بگردم روی دستگیره ی در چند تا ضربه زدم دادادادام !پیدا

    شد پیچ گوشتی رو از کیفم در اورم و روکششو باز کردم . خودش بود محل نصب ,یه سر

    یو اس بی رو زدم به لبتاب سر دیگشو زدم به محل نصب در.

    برنامشو از تو لبتاب باز کردمو اُه برنامه به این پیچیدگی هه ولی کور خوندی اینا برا من

    مثل اب خوردنه. چند دقیقه بعد ربات فعال موتور درو هک کردمو,و در باز می شود .

    وسایلامو گذاشتم تو کیفمو زیپشو بستم انداختمش رو شونمو اروم درو باز کردم هیچکی

    نبود وا مگه میشه خودم دیدم رفت تو , شاید قایم شده باشه! اَه دارم یواش یواش خنگ میشم

    اخه ادم به اون بزرگی بر میداره قایم باشک بازی می کنه اتاقشو از نظرم گذروندم و بله

    وسایل زیبای موسیقی یعنی عاشق موسیقی ام داشتم به دید زدنم ادامه می دادم که یکی از

    گوشم گرفت و گفت:

    بازم زیادی فضولی کردی.


    دوستای خوبم نقد یادتون نره به خدا دلم به همون نقداتون خوشه که ازم دریغ میکنین...
    :15:
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    یعنی سکته ی ناقصو زدم در حد لالیگا زود برگشتم طرفش که دیدم بله خود خون اشامشه

    برای این که گَندی رو که زدمو جم و جور کنم یه اخم مثل خودش کردمو گفتم:

    اولا گوشمو ول کن دوما کجا بودی سه ساعته پشت در مُعتلم کردی ؟

    وای یعنی خاک تو سرم این چه سوالی بود کردم سوتی دادم بازم اِییییی وای

    گوشمو ول کردو با اخم نگاهم کرد.

    -من درو قفل کرده بودم چه جوری اومدی تو؟

    بازم نتونستم زبونمو کنترل کنم و گفتم:یه جوری دیگه خصوصیه.

    -که خصوصیه اره؟

    :اوهوم.

    -نمی گی دیگه؟ سرمو به معنی نه تکون دادم که یهواز بازوم گرفتو دنبال خودش کشید.

    گفتم: هوی یواش مگه منم ماشینم که اینطوری باهام ویراژ می دی؟

    اوف اوف بازم داره عصبی میشه ولی منم کم نمیارم که .

    جلوی بالکن وایستاد. برگشت طرفمو گفت: اخرین بار می پرسم نمیگی؟

    ابرو هامو انداختم بالا و گفتم: نچ.

    باشه پس خودت خواستی از استین مانتوم دوباره گرفت و بردم درست لبه ی بالکن .یا خدا

    این می خواد از این جا منو پرت کنه . زود برگشتم طرفشو داد زدم :

    اگه این کارو بکنی جای فلشونمی تونی پیدا کنی.

    -برام مهم نیست رازشو باخودت به گور میبری خواست دوباره پرتم کنه که گفتم:بابا غلط

    کردم میگم.

    پوزخندی زدو گفت:

    شروع کن.

    منم مجبور شدم از سیر تا پیازو براش پوست بکنم بعد از این که حرفام تموم شد گفتم:

    همین بود.

    اخمشو غلیظ تر کردو گفت: این اخرین باریه که بدون اجازه ی من کاری رو انجام میدی

    شیرفهم شد؟

    یا ابولفضل ! با این یکی نمیشه در افتاد وِلِلِش ولی صبر کن آرشوم خان بد حالتو می گیرم

    صبر کن و ببین چی کار میکنه باران خانوم.

    حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم: میگما حالا من چه جوری باید به تو کمک کنم؟ محل

    کاری باری چیزی نداریم من که نمی تونم این جوری جاسوسی کنم هوم؟

    چند ثانیه با مکث نگام کرد و گفت: دنبالم بیا.

    پشت سرش رفتم که جلوی یه در پیشرفته که روی زمین نصب میشد ایستاد روی زانو هاش

    نشست و صورتشو با قسمت مربعی در جوری تنظیم کرد که کامل صورتش قاب میشد که

    دربه صورت اتوماتیک ازش عکس گرفتو در باز شد.دوتا پله ی زیرزمینی می خورد و

    بعد یه محوطه ی بزرگ که چ...

    هفت نفر داشتن پشت کامپیوترا کار می کردن هفت تا کامپیوتر؟ وا خو من چه جوری

    کار می کنم, رو زمین خو نمی شه که پس کجا رو..

    نذاشت بیش تر از این فکر کنم و گفت:

    ادمایی که این جا می بینی از ادمای خودمونن باید اینجا کار کنی ولی کجا ؟ تو از همون

    بالا توی اتاق میشینی و کاراتو انجام میدی ولی مواظب باش خودم کنترلت می کنم .

    بعد رفت طرف یکی از اون به گفته ی خودش خودمونی ها و بهش گفت:

    این دختر همونه. می تونی ازش مراقبت کنی وقتی وارد عملیات میشم؟

    اون مرده همون طوری عین بز وایستاده بود و یه نگاه به من و یه نگاه به خون اشام

    میکرد.

    بعد گفت:

    ارشام خودت بهش قول دادی مراقبش باشی من نمیتونم کاری کنم .

    خون اشام خودمونم یه اخم از اون اخما که بدن و میلرزونه کرد و گفت:

    قول من قوله ماهیار منم دارم همین کارو میکنم ولی نمی خوام اگه واسه من اتفاقی افتاد این

    دخترم قربانی داستان من بشه اخر عملیات اگه نتونستم جون سالم به در ببرم برش گردون

    ایران همین کمکم می کنی؟

    همون مرده یا به گفته خودش ماهیار چند لحظه نگاهش کرد که چشاش پر خون شد بعد با

    صدای لرزون گفت:

    تو هیچیت نمیشه ارشام چه طور می تونی...

    نذاشت حرفشو ادامه بده و گفت:

    منم نگفتم حتما جنبه ی احتمالو می گفتم ماهیارفقط یه کلمه کمکم می کنی یا نه؟

    سرشو برگردوند به طرف شونشو سرشو تکون داد.

    نمی دونم چرا ولی از حرفاش دلم لرزید اگه واقعا یه چیزیش بشه اگه..

    اَه خفه شو باران تو ادم نمیشی فقط عین خر حرف بقیه رو میشینی واسه خودت درد می

    کنی؟

    اولا خر خودتی دوما خو میگی چی کار کنم اگه این پاشه بمیره من چه گِل رُسی به سرم

    بمالم؟

    مگه ندیدی گفت به ماهیار که ازت محافظت کنه؟

    چرا! ولی نمی دونم چرا انگار می ترسم بمیره.اصلا وجدان جون خفه شو خوب؟

    داشتم همین طوری به خود درگیری موزمنم ادامه میدادم که یکی گفت:

    بریم.

    همون خون اشام خودمون بود یه جوری می گم یکی انگار به جز اون کسی بامن کاری

    داره.

    دنبالش راه افتادم که برگشتیم به همون اتاق بعد درو قفل کردو تختشو کشید روش .

    برگشت طرفمو گفت :

    اینم از امنیتت تظمین شد.حتی اگه بمیرم.به میز کارش اشاره کردو ادامه داد:اونم از این به

    بعد میز کارته.

    بمیرمش تو مغزم اِکو میشد. اَه چه حس مزخرفیِ به مرگ کسی فک کنی اصلا چرا این

    فکر نمی کنه که شاید من بمیرم؟

    بازم زبونم فعال شد و گفتم:

    شاید من زود تر از تو مردم اخه چرا این همه نومیدی شاید تو اونا رو کَشتی اونوقت

    هممون برمی گردیم ایران.هوم؟

    دستشو گذاشت تو جیب شلوارشو اومد جلوم وایستاد و گفت:

    تو هیچی نمی دونی از زندگی من نه از داستانش هیچی نمی دونی.هیچی.

    خدایا یعنی این چه زندگی داشته که اینو این شکلی کرده سنگش کرده این همه مغرورش کرده.

    یعنی زندگی این از واسه منم زهر تر بوده یعنی..
    ..............
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    اَاَاَه بازم دارم به گذشته فکر می کنم.هروقت به گذشته فکرمو مشغول می کردم اشک

    میریختم حتی اونقدر قوی نیستم که جلوشونو بگیرم.

    بازم نفهمیدمو صورتم خیس اشک شده بود زود پاکشون کردم که برگشت بهم مشکوک نگاه

    کردو گفت:

    چرا گریه میکنی؟

    سرمو تکون دادمو گفتم:

    هیچی همین طوری.

    دوباره فریاد کشید :
    دِ لعنتی چرا گریه میکنی؟ واسه هیچی این طوری گریه می کنی اره؟

    اروم نگاهش کردمولرزون گفتم:

    بعضی چیزا گفتنی نیست جاشون تو اعماق قلبه پس ازم نخواه قلبمو تیکه تیکه کنم تا شاید یه

    چیزی از اون اعماق دوباره برام تکرار بشه.

    دیگه نتونستم تحمل بیارمو از اتاق زدم بیرون توراهرو اشک ریختم بازم بی صدا بازم از

    رو غم بازم از روی...

    رسیدم حیاط ویلا با صدای بلند خدا رو صدا زدم ورو زانو هام خم شدم و نشستم رو زمین

    خدایا هر جا رو کردم به غیر از تو زمین خوردم

    روزاموغم گرفت وقتی تورو از خاطرم بردم

    تکیه دادم به یکی از درختا دستامو گذاشتم رو صورتمو بازم گریه کردم بازم بی صدا

    هوامو داری با این که فراموشم شدی گاهی

    گرفتی دستمو وقتی گذاشتم پا تو هر راهی

    نمی دونم چه قدر تو اون حالت موندم که آرشام در گوشم گفت:

    خالی شدی؟

    از جام پاشدم و برگشتم طرفش اونم صاف وایستاد.

    گفتم:

    اره, ممنون از این که گذاشتی کمی تو خودم باشم.

    کمی نگاهم کردو گفت:

    نمی دونم زمانه چقدر ازت امتحان گرفته و طعم واقعی زندگی رو بهت چشونده فقط اینو

    بدون نذار دشمنت ضعفتو بشناسه نذار ضعیف بشناسنت همین.

    برگشت و به طرف ویلا رفت منم پشت سرش رفتم تو .

    وانگار لشکری شکست خورده خسته و زیر سُم رفته ریختن اونجا . همین که منو دیدن همه

    یک صدا گفت:

    تورو خدا.بعد همگی یه لبخند ژکوند تحویلم دادند .

    وا خوب چشونه یه بار عین آدم بگن دیگه نگاشون کردم دیدم بازم نگام میکنن دیگه نتونستم

    تحمل کنم که گفتم:

    وا خو چتونه عین بز زل زدین بهم مثل ادم حرفتونو بگین دیگه.

    ماهیار گفت:آبجی گشنمونه.

    چشام اندازه ی بشقاب پرنده شد , یعنی اینا میگن من واسشون غذا بپزم . اِشغال نداره یه

    غذایی براتون بپزم که خودتونم باهاش تُف کنین خخخخخخ!

    لبخند شیطانی زدمو گفتم:باشه .

    همشون باهم عین بچه ها گفتن: هوراااااااااااا

    تو این بین فقط اون بود که با نگاهی بی احساس بهم نگاه می کرد.

    بیخیال شدمو رفتم طرف آشپزخونه و شروع کردم به پختن قورمه سبزی و تا می تونستم

    فلفلو خالی کردم و بعد نمک رو هم همون قدر توش ریختم بعد از تموم شدن غذا خیلی زیبا

    روی میز غذا خوری چیدم و صداشون زدم همگی اروم نشستن سر میز و غذا رو نگاه

    کردن و گفتن:مرسی ابجی

    بعد عین چی شروع کردن به خوردن . دیدم خون اشام جان دارن مشکوک نگاه میکنن که

    لبخن ژکوندی زدمو ابرو بالا انداختم که همون موقع همه شون چنان جیغی کشیدن که تو

    جام لرزیدم ولی اونقدر خنده دار بود که نتونستم خودمونگه دارمو زدم زیر خنده.

    بعد از چند دقیقه که خندیدم دیدم ارشام دست به سـ*ـینه منو نگاه میکنه.

    جدی شدمو گفتم:

    تا اونا باشن منو با خدمت کارشون اشتباه نگیرن.

    دستشو فروکرد تو مو های سیاه و پرپشتش و یه نگاه کوتاه بهم کردو از اشپزخونه زد

    بیرون.

    چی شد؟ چرا این طوری کرد؟

    به جهنم خوابیدنو عشق است برم همون اتاقی که بهم داده بود یه ذره بکپم خیلی خستم.

    رفتم تو اتاقو درو قفل کردمو خوابیدم.

    نمی دونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم یکی داره می کوبه به در :

    درو بازکن باران باز کن. کجایی لعنتی؟

    اُه خون اشام بازم عصبانی شده در حد بُنداسلیگا از تخت پاشدمو رفتم طرف در و بازش

    کردموقبل از این که حلق آویزم کنه گفتم:

    چته نمی ذازی یه ذره بخوابم سه ساعته اعصابمو خراب کردی الحق که خود خون اشا..

    یا ابولفضل من چی گفتم , گفتم خون اشام وایییییی.

    نگاش کردم که گفت: که من خون اشامم اره

    :نه بابا کی گفته ,داشتم می گفتم خود اشپزی .

    خاک تو گورم این چی بود گفتم, خود اشپزی چیه بد بخت شدم.

    حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم:جانماز داری؟

    با هزار تا بد بختی جانمازو داد که رفتم یه گوشه ی اتاقو شروع کردم به خوندن نماز

    مغرب و عشا بعد از این که نمازمو تموم کردم پاشدم برگشتم که دیدم رو صندلی جلوی میز

    کارش نشسته و لبتابم جلوشه ولی خیره شده به جایی که نماز می خوندم صداش زدمو گفتم:رئیس؟

    رئییییییییییس؟ آهای.




    ((آرشام))

    به هزار تا زحمت جانمازو ازم گرفت و نشست نمازشو خوند وقتی نماز می خوند یادشون

    افتادم یادمه درست اینطوری میخوندن اروم و با ارامش.

    تو افکار خودکم غرق بود که یکی گفت:رییییییییییییس؟ آهای.

    خودش بود با اخم بهش نگاه کردمو گفتم: چته؟

    لبخند دندون نمایی زدو گفت: سه ساعته رفتین اون دنیا . اگه دوست دارین خودتونم امتحان

    کنین. خیلی ارامش میده به ادم.

    متعجب نگاش کردمو گفتم: چی؟

    -نماز دیگه.

    اخم کردم برای چی این دختر چرا این باید بیاد تو زندگیم؟ چرا؟

    خدا این دخترم نمی تونه منو برگردونه این بنده ای که پیشم فرستادی نمیتونه تغییرم بده نمی تونه.

    :کارتو باید شروع کنی.

    چند لحظه نگام کردو گفت: چی کارباید بکنم باید بهم توضیح بدی.

    -بیا اینجا.

    اومد و پشت سرم وایستاد و به لبتاب نگاه کرد.

    برنامه ی حفاظتی رو باز کردمو گفتم:ازاین برنامه منو وقتی وارد گروه قاچاقچیا میشم تحت

    نظر میگیری در این بین از طریق دوربین مخفی هایی که تو خونشون نصب کردیم همه

    جارو تحت نظر میگیری تو شرایط لازم باید دوربینا ی خونشونو هک کنی تا مشکلی پیش

    نیاد .برنامه ها از این به بعد با دست تو تنظیم میشن پس اشتباه نکن چون اشتباه تو مساوی

    با نابود شدن کل بچه ها و عملیات فهمیدی؟

    نگاهم کردو گفت: چرا بهم اعتماد میکنی ؟

    :به همون علتی که تو بهم اعتماد کردی.

    مکثی کرد و بعد گفت:فهمیدم میتونی بری کارارو خودم انجام میدم .

    از جام پا شدم تا برم بیرون که موبایلم زنگ خورد زود برش داشتم , ناشناس بود .

    تماس رو برقرار کردمو گفتم:الو؟

    :به سلام آقای راد . حال و احوال ؟

    -توکی هستی؟

    :فرزاد آریایی.

    شوکه شدم ولی بازم لحن بی تفاوتم و نگه داشتم و گفتم:خوب که چی؟

    حالا اون بود که شوکه میشد سعی کرد لحن مزخرفش رو حفظ کنه و با همون لحن گفت:

    . درباره ی پیشنهاد کاریت درباره ی جنس های قاچاق

    HAZرئیس باند قاچاقچی بینلملی

    خیلی مشتاقم کارتو ببینم زیادی ازت تعریف شنیدم.

    خوبه خود خودش بود بلاخره از اون لونه ی سگ دونیش اومد بیرون.

    :من مشکلی ندارم کجا ببینمت؟

    -جالبه جمع نمی بندی؟

    :جمع نمی بندم چون دوست ندارم فک کنی زیر دستتم .

    -یعنی نمی خوای واسم کار کنی؟

    :واست کار نمیکنم ولی همکاری می کنم.

    -اولین کسی هستی که این همه شجاعت تو کلام و اعمالش در برابر خودم میبینم.

    سکوت کردم توقع داشت به خاطر تعریفش ازش تشکر کنم. هه!ولی هنوز منو نمیشناسه من

    از اون سگای بی ارزشش نیستم.

    -آدرسی رو برات اس میکنم میای اونجا برای همکاری بدرود.

    منتظر جواب شد ولی با اکتفا به یه دونه فعلا مکالمه رو قطع کردم . گوشیمو گذاشتم توجیبم

    سرمو بلند کردم که دیدم باران وایستاده جلوم.


    دوستااااان نقد می خوام به خدا واسه اینا وقت گذاشتم نوشتمشون...فقط به خاطر شما...
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    سرمو به معنی چیه تکون دادم که گفت:

    -کی بود؟

    :به تو چه؟

    -اولا سوالمو با سوال جواب نده دوما من قراره بهت کمک کنم و با توجه به دستوراتت من

    یه جورایی میشم مشاور مخفیت پس حالا بگو کی بود؟

    کوتاه نگاهش کردمو گفتم: همون کسی که تو خونش دوربین مخفی نصب کردیم همون کسی

    که درسته قاچاقچی ولی هیچ مدرکی برای دستگیریشون وجود نداره.فرزاد آریایی.

    با حر جمله ای که گفتم ترس تو چشماش بیشتر شد و در اخر با شنیدن اسمش چشماشو بست

    و عقب گرد کرد دستشو گذاشت رو سرشو به دیوار تکیه داد.

    زود رفتم جلوش وایستادمو با لحنی نگران که نمیدونم چجوری تو لحنم پدید اومده بود گفتم:

    باران حالت خوبه؟ باران؟

    دستشو از روسرش برداشت و چشماشو باز کرد رنگش پریده بود ولی بازم لبخند ساختگیی

    زد و گفت: خوبم توبرو شنودتم روشن کن من هر لحظه همه چی رو برات بروز میکنم.

    می خواست از کنارم رد بشه که زود رفتم جلوش وایستادم وبا لحنی عصبی گفتم:

    باران چته؟ واسه چی از اون مرد میترسی ؟ چرا بهم هیچی نمیگی ؟

    -تو چشام نگاه کرد وبعد سرشو انداخت پایین و گفت:همون کسی که فلشو به رئیسم داد ولی

    نمی دونه من کیم نه چهره ام رو دیده نه صدامو شنیده فقط از طرف صاحب کارم اومدن

    دنبالم که نجاتم دادی اگه صاحب کارم منو بب..

    نذاشتم حرفشو ادامه بدو گفتم: به من اعتماد داری؟سرشوآورد بالا و تو چشمام نگاه کردو

    آروم تکون دادکه ادامه دادم:پس دیگه به چیزی فک نمیکنی حتی اگه بشناسنت هم مطمئن

    باش نه تو چیزیت میشه نه ماموریت به هم میخوره فهمیدی؟

    -اره.

    کمی نگاهش کردمو گفتم:برو سر کارت شنودمم روشنه فقط نسخه ی بروز رسانیت فعال

    باشه.با لبخندی که فک نکنم ذره ای ازش دیده بشه بهش چشمکی زدمو از ویلا زدم بیرون

    نمیدونم چرا ولی کنار این دختر احساس انتقام و هر چی حس نفرت هست ازم دور میشه

    یادش میفتم یاد کسی که فقط اون بود که خنده و شادی میاورد تو وجودم وحالا این دختر..

    ((باران))

    کم مونده بود دوتا شاخ از تو کلم در بیاد بیرون الان اون خون اشام خودمون بود دیگه

    چشمک زد؟

    آخ جونمی جون ارشوم خان اگه من بارانم که تورو به خنده میندازم میگی نه بشینو تماشا

    کن.

    زود رفتم طرف لبتابو زدم رو شنود فعال و هد فون رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:

    رئیس صدامو داری؟

    که با کمی مکث گفت: آره .

    :ببین آدرسی که داری میری و بهم بده تا بتونم ردیابیشون کنمو موقعیت منطقه رو گزارش

    بدم.

    نفس عمیقی کشیدو ادرسو گفت.
    ادرسو تو سیستم وارد کردم خونه ی صاحب کارقبلیم بود البته اون که غلط کرده بالا سر ما

    دستور بده که بشه صاب کارمون ولی لقبِشِ دیگه چه میشه کرد.

    زود گفتم:آرشام , چهل تا سرباز و چهار تا هم سگ دورتا دور ویلا. توی ویلا هم جا های

    مخفی زیادی هست که بعدن برات میگم کجا هان.

    -گرفتم ,راستی باران شنود تا آخر عملیات روشنه تو صدای اونا رو میشنوی ولی اونا

    صداتو نمیشنون فهمیدی؟

    :بلییی قربان فهمیدم.

    -باران؟

    :ها؟

    -ببین قبل از رسیدن من به اونجا ببین دارن چی کار میکنن زود بهم بگو.

    :باشه .

    زود زدم رو شنود پذیرایی ,اونجا نشسته بودن همشون اونجا بودن.

    -فرزاد خان واقعا میخواین به این پسره اعتماد کنین فک نکنم کار درستی باشه.

    -درست یا غلط بودنشو خودم تشخیص میدم نه تو منصوری. دوم اینکه پسر با جربزه ای

    هست نباید از دستش بدم.

    -قربان اون دختَرَو چیکار میکنید؟

    -فعلا که از دست توی سگ صفت فرار کرده ولی اگه پسره قابل اعتماد باشه پیدا کردنشو

    میذارم به عهده ی اون مطمئنم پیداش میکنه.

    وای خدا اینا دارن چی می گن یعنی می خوان به ارشام بگن منو پیدا کنه تحویل اونا بده؟

    بغضم گرفت اگه پبدام کنن کارم ساختست شنود مربوط رو قطع کردم و زدم به شنود ارشام

    جوری که صدام نلرزه گفتم: رئیس صدامو داری؟

    -بگو.

    :چیز خاصی نمی گفتن ولی باید بگم صاحب خونه ی قبلیمم اونجاست.

    کمی سکوت کرد و بعد بالحن مشکوکی پرسید:

    -باران چیزی شده؟

    یه تلنگر از طرفش کافی بود تا بغضم شکسته شه زود شنودو خاموش کردمو زدم زیر

    گریه.

    خدا چرا سرنوشتم اینطوریه چرا باید بین این همه گرگ بیفتم چرا گذشتم واضح نیست.

    اگه آرشام منو بهشون تحویل بده اگه به زور منو ازش بگیرن باید چی کار کنم؟

     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    ((آرشام))

    لعنتی شنودو خاموش کرد ,زود تلفن همراهمو برداشتمو زنگ زدم به ماهیار .

    همین که برداشت بدون این که بذارم چیزی بگه زود گفتم: ماهیار باران بدون این که چیزی

    بگه شنودو خاموش کرد برو ببین چی شده.

    -بابا آرشام یواش پس نیفتی چه خبره داداش یه سلام...

    نذاشتم ادامه بده و روش فریاد کشیدم: دِلعنتی برو ببین چِش شده.

    -باشه بهت زنگ میزنم.

    تماس رو قطع کردم چرا یهویی شنودو قطع کرد. دیگه به آدرسی که داده بود رسیده

    بودم کنار در ویلا نگه داشتمو زنگ درو زدم ,بعد از چند لحظه درو باز کردن وارد شدم

    بازم مثل همیشه اخمم بین دو ابرو هام بود و این دفعه به خاطر باران غلیظ تر شده بود.

    به طرف در ورودی رفتم که چند تا پله می خورد و بعد ..

    در باز شد و چند تا از نگهبانا اومدن بیرون اومدن طرفم و خواستن بِگَردَنَم که روشون با

    صدای بلندی گفتم:چه غلطی میکنین؟

    یکیشون گفت: باید بگردیمتون از قوانینه.

    :کور نیستم می فهمم ولی منم هرکسی نیستم که بخوای قوانینتون رو رومنم خالی کنین.

    حالی شد یا جور دیگه حالیتون کنم؟

    -من نمیتونم باید بگر..

    نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:به رئیست بگو جنسای قاچاق تو راهه مراقب باشه از

    دستشون نده.

    به طرف در قدم برداشتم که از پشت با ترسی آشکارا گفت:

    آقای راد؟

    اخممو غلیظ تر کردمو برگشتم طرفشو با ژست همیشه مغرورم درحالی که دست راستم تو

    جیبم بود به طرف در ورودی رفتم قبل از این که برم تو کنارش وایستادمو گفتم:

    دفعه ی بعد به آسونی نمی گذرم و بعد با صدای بلندی گفتم: شیرفهم شد؟

    که سرشو انداخت پایینو گفت:بله قربان معذرت می خوایم.

    پوزخندی زدمو وارد ویلا شدم . یه پذیرایی خیلی بزرگ بود که با وسایلای گرون قیمت و

    عتیقه جات پر بود ,هه!از همچین آدمایی بعید نیست همچین جاهایی.

    :به به آقای راد جوان.سلام!

    برگشتم طرفش خودش بود بالا خره پیداش کردم .

    بدون این که تغییری تو حالتم ایجاد کنم گفتم:نگهبانای گستاخی داری فرزاد آریایی.

    اول با تعجب به خاطر طرز صحبت کردنم نگاهم کرد و بعد با لبخندی ساختگی گفت:

    آرشام جان اونا به وظیفشون عمل میکنن.

    :ولی در قبال من حق چنین وظایفی رو ندارن.

    چیزی نگفت ولی با تعجبی که سعی داشت پشت نگاه بی تفاوتش نِگَهِش داره گفت:بفرمایین

    بشینین.

    رفتم و روی یکی از مبلا نشستم اونم اومد و روبه روم نشست و گفت:زیادی تعریف شنیدم

    ازت باید کارتو خوب بلد باشی که چنین شهرتی پیدا کردی.

    نگاه سردمو بهش دوختمو گفتم:از مقدمه چینی خوشم نمی یاد زود میرم سر اصل مطلب

    جنسای قاچاق حاوی هروئین خالص که ارزششون هم خیلی بیشتر از چیزیه که فکرشو میکنی.

    -کی می خواین وارد ایران بکنین؟

    :همین فردا.

    باتعجب گفت: فردا ؟ ولی آخه مگه کارارو ردیف کردی که این طوری مطمئن در موردش

    حرف میزنی؟

    :همه کارارو کردم فقط واسه معامله اینجام ,که اگه نمی خواین خیلی خواهان داره.

    -نه نه این طور نیست فقط خیلی حساب شده کار کردی خوشم اومد.

    :ولی من دوست ندارم تاکارام تموم نشده کسی ازم تعریف کنه.

    کاملا متوجه تعجبش شده بودم ولی اصلا بروز نمی داد.

    -من موافقم فردا با حساب من ردشون کن بره. پولارو هم از طریق اینترنت برات واریز

    میکنم البته اگه شماره حسابتو رد کنی.

    :برات اس میکنم .

    از جام پاشدم که اون هم بلند شد و گفت:

    کجا آقای راد؟

    :حرفام تموم شده لزومی نداره که بیش تر از این وقتمو تلف کنم.

    کمی حالت صورتشو عوض کرد و با ژستی پر ابهت گفت:میتونی بری وقتی فردا کارت

    تموم شد باید پولا تو حسابم باشه اگه تا ساعت سه برام واریز نکنی یعنی این که شکست

    خوردی. فهمیدی؟

    پوزخندی زدمو گفتم: من به زمان بندی تو احتیاجی ندارم و همین طور به شکست روی

    خوشی تا حالا ندادم که بخواد پشت سرم راه بیوفته.خدانگهدار

    و باز بدون این که منتظر جوابی باشم از ویلا زدم بیرون.

    باران فکرمو مشغول کرده بود دختره ی احمق معلوم نیست چرا یه دفعه ای اون طوری

    کرد.

    دوستای گلم نقد کنید نگید عالیه خوبه در مورد رمانم اگه سوالی دارید یا اگه چی کار کنم بهتر میشه بگید ممنون.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    ((باران))

    داشتم همین طوری گریه می کردم که یکی اومد تو اتاق از ترس این که آرشام باشه زود

    سرمو آوردم بالا که وقتی دیدم ماهیار یه آخیش بلند گفتم که گفت:

    چرا آخیش ؟

    :هیچی بابا فکر کردم خون آشامه.

    چشماش اندازه ی توپ بزرگ شد وا خو من چی گفتم که.....واییییییییییییی گفتم خون آشام.

    که یه دفعه ای زد زیر خنده, رو آب بخندی.

    در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود گفت:دختر تو خیلی باحالی , الحق که اسم خوبی

    روش گذاشتی.

    :این رازو باید پیش خودت نگه داری وگرنه آرشام کلمو میبره از لوستر پذیرایی آویزون

    میکنه تا عبرت بقیه بشم افتاد؟

    -مطمئن باش به کسی نمیگم. راستی چرا شنودو خاموش کردی؟

    :تو از کجا فهمیدی؟

    -آرشام زنگ زد بهم . ظاهرا که خیلی عصبانی بود خدا بهت رحم کنه. کمی مکث کردو

    گفت :راستی منو مثل برادرت بدون باران همه جره پشتتم.

    : چشم داداش خاویارحالا چی کار کنم؟ وای اگه بیاد کلمو میکنه!

    -من یه پیشنهاد دارم.

    :چه پیشنهادی؟

    -این که همین الان شنودو روشن کنی و یه بهانه ای بیاری وگرنه همون کاری رو باهات

    میکنه که گفتی یعنی.. و انگشت اشاره اش رو روی گلوش حرکت داد.

    :باشه هولم نکن.

    نفس عمیقی کشیدمو شنودو روشن کردم.

    :آرشام صدامو داری؟

    چند لحظه صدایی نیومد و بعد...فریاد کشید.

    -دختره ی نفهم کودوم گوری بودی چند ساعته؟من مثلا توروگذاشتم تو خونه که چیزیت نشه

    نگران نشم اونوقت تو برمی داری وسط عملیات شنودتو خاموش میکنی؟

    چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی آرشام نگران من شده بود؟ نه؟

    -کجایی بازم؟

    :یعنی تو نگران من شدی؟

    چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:من اگه قلی بدم باید بهش عمل کنم به خاطر همین نگران

    شدم. و بعد با لحن مشکوکی پرسید: چرا شنودو خاموش کردی؟

    خیال خام فکر کردم واسه خودم نگرانم شده نگو شازده قلشون مونده تو سرش وگرنه من

    چیزیم بشه ایشون انگار نه انگار.

    -کجایی بازم؟

    اولین بهانه ای که به ذهنم رسیدو اوردم روی زبونم:رفتم دستشویی.

    گِلِ رس تو سرم این چی بود گفتم.

    با تعجب پرسید :تو الان تو دستشویی هستی؟

    :نه بابا ماهیار مونده بود تو دستشویی در هم قفل شده بود رفتم درو باز کنم.

    -من زنگ زدم به ماهیار ولی در این مورد چیزی نگفت.

    وای حالا چی بگم.آهان. ایول.

    :خو روش نشد بگه آخه پسر به اون گنده گی تو دستشویی گیر کنه خیلی ضایع است.

    -صبر کن برسم من میدونم و اون پسره ی احمق. خدافظ.

    :خدافظ رئیس.

    اوف تموم شدا.

    هد فونو از رو گوشام برداشتم که ماهیار گفت:چی شد؟

    :هیچی گفت صبر کن برسم من میدونم و اون پسره ی احمق. بعدم خداحافظی کرد.

    -چیییییییی؟ خدا حافظی کرد؟

    سرمو به معنی آره به بالا و پایین تکون دادم که گفت:چه طوری آخه؟

    :وا خوب عین آدم.
    -نه آخه اون هیچ وقت خداحافظی نمی کنه.اونوقت الان..
    :من نمیدونم تو باید الان به فکر خودت باشی چون انگار داره میرسه ویلا.
    اخم با مزه ای کرد و گفت:نمیری تورو باران جور تورو هم من باید بکشم.
    :خوب یه کار میتونی بکنی.
    -چی؟
    :هیچی خودتو بزن به مریضی.
    -چیییی؟
    :اَه تو هم مرض چی پیدا کردی. خودتو بزن مریضی اینطوری شاید بتونی کارتو توجیه کنی.
    -آخه کجای من شبیه مریضاست آرشام خیلی باهوشه میفهمه دارم کلکش میزنم.
    :اونش با من. تو فقط برو روی مبل پذیرایی بخواب.
    سرشو تکون دادو رفت.
    رفتم از اتاق بیرونو به طرف اشپزخونه رفتم
    آردو به هزار تا زحمت پیدا کردمو رفتم پذیرایی.
    -اون چیه؟
    :آرده باید بمالی به سرو صورتت.
    -چییی؟
    :بابا کم بگو چی.اگه این کارو نکنی لوستر پذیرایی باید جور سرتو بکشه.
    -باشه.
    دستکشو کردم تو دستمو آردمو رختم رو صورت و دستاش جفت مریضای دم مرگ شده
    بود.خخخخ
    _الان خو مگه چی شد؟
    :تو لازم نیست بدونی فقط خودتو بزن به مریضی همین.
    سرشو به معنی باشه تکون داد که زنگ درو زدن.
    منو ماهیار با ترس به هم نگاه کردیمو من شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بازی رو شروع
    کنیم؟
    سرشو تند تند تکون داد که یعنی آره.
    منم رفتم طرف در ورودی ویلا همون جا منتظر وایستادم.
    بعد از چند لحظه در ویلا باز شد که اومد تو اولش با تعجب بهم نگاه کرد و بعد گفت:سلام.
    که از اون ور ماهیار سرفش گرفت زود رفتم طرفش که دیدم از تعجب چشاش باز شده و
    داره سرفه میکنه.
    برگشتم طرف آرشام که داشت با اخم نگام میکرد گفتم:مریض شده باید استراحت کنه.
    نگاه کوتاهی بهم کرد و رفت طرف ماهیار از زیر بازو هاش گرفت و گفت:باید ببریمش
    بیمارستان حالش اصلا خوب نیست.
    وای نه داره میبرتش بیمارستان زود رفتم طرفشون جلوشون وایستادمو گفتم:نه نه لازم
    نیست زود درست میشه.
    مشکوک نگام کرد و گفت: داری میبینی رنگش شده گچ دیوار اونوقت داری میگی لازم
    نیست ببرمش.
    یعنی رسما لال شدم,چی میگفتم خوب از نظر پزشکی و منطق حق با اون بود و نیتونستم
    چیزی بگم وگرنه شک میکرد.
    منم دنبالشون رفتم جلوی در ورودی داشتم کفش هام رو میپوشیدم که آرشام گفت:کجا؟
    شونمو انداختم بالا و گفتم:منم میام.
    پوزخندی زدو گفت:خیلی نگرانشی؟
    وا این چی داره میگه اخمامو کشیدم تو هم وانگشت اشارمو بردم جلوشو گفتم:مراقب حرف
    زدنت باش نگرانش هم باشم به عنوان حس انسان دوستانست بعد مثل خودش پوزخندی
    زدمو ادامه دادم: همونی که خودتم داشتی.
    می خواست جوابمو بده که ماهیار گفت:بابا من دارم میمیرم اونوقت شما ها دارین موش و
    گربه بازی درمیارین.
    از کنارشون رد شدمو رفتم طرف ماشین و گفتم:بهتره اونجا نمونی واِلا دوستت پَ پرَ میشه.
    رفتمو در عقب رو باز کردمو نشستم.
    که اونم اومد و ماهیار رو گذاشت روی صندلی کمک راننده و رفت طرف ریل و..
    در و چنان به هم کوبید که در و پیکر ماشین لرزید دیگه چه برسه به ما.
    و بقیه ی ماجرا این شدکه ماهیار بد بخت شوخی شوخی رفت زیر آمپول و مفتکی یکی رو
    بهش زدن.
    وبدتر از اون زمانی بود که آرشام گفت ازاین به بعد یادتون میمونه به من دروغ نگین.
    واین یعنی خون آشام از اول همه چی رو میدونسته.ماهیار بدبخت هم دروغکی درد آمپول
    رو تحمل کرد.اوف الان که می بینم یه ماهه که من اومدم این جا .
    پتو رو کشیدم رو خودم الحق که تخت نرم و گرمیه. آرشام تو پذیرایی روی کاناپه خوابیده
    بود و بقیه تو اتاقاشون.
    تازه داشت چشمام گرم میشد که احساس کردم یکی در اتاق رو باز و بسته کرد.
    داشتم سکته میزدم آروم و بدون این که چشمامو باز کنم برگشتم به پهلوی راستم.
    یه ذره لای چشمامو بازکردم یا حسین این کیه داره میزو بهم میزنه انگار دنبال یه چیزی
    بود پشتش به من بود و انگار نفهمیده بود من اینجا خوابیدم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا