کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
«به هیچ عنوان بهش طعنه نزن؛ چه مستقیم، چه غیرمستقیم. باهاش عادی، معمولی و کمی هم دوستانه رفتار کن. هرچی نباشه، اون دوست پدرت به حساب میاد و تو به‌خاطر همین وکالتش رو قبول کردی. با وجود حقیقتی که پشت پرده وجود داره، این رو به خودت تلقین کن. فکر کن اون واقعاً یه دادرسِ خیره. می‌تونی ازش تعریف کنی؛ اما به تعریف‌هات جنبه‌ی چاپلوسی نده. فکر نکنم از این‌جور آدم‌ها خوشش بیاد. باید شخصیت جدی‌ای داشته باشه.»
به ردیف کوتاه کابینت‌های ام.دی.اف آبدارخانه‌ی دفترم تکیه داده‌ام و استرس، پای راستم را به ضرب‌گرفتن روی زمین سرامیک‌شده‌ی بی‌پوشش وا داشته. کف دست‌هایم را لبه‌ی سنگِ بر روی دو کابینت گذاشته‌ام و عصبی، گوشه‌ی لب پایینی‌ام را می‌جوَم. نمی‌دانم برای بار چندم است که از ترس، استرس، نگرانی و یا هر احساس و حالت منفی دیگری، توصیه‌های شایگان را در ذهن مرور می‌کنم که مبادا یادم بروند. دادرس مسئله‌ای نیست. اینکه دادرس همان سام است، مسئله‌ساز شده.
«کنترل حالت‌های چهره‌ت رو به دست بگیر. امثال دادرس به تناسب شغلشون هم که شده، سعی می‌کنن افراد رو از حالاتشون بشناسن و شخصیتشون رو بخونن. عموماً خیلی هم ریزبین و نکته‌سنجن. بادقت به حرف‌هاش گوش بده. اگه از وجدان کاری حرف زد، محض رضای خدا برای کاری که هنوز قطعی نشده، عذاب‌وجدان نگیر که تو چهره‌ت نمود پیدا کنه. اگه بنا به گرفتن عذاب‌وجدان باشه، اولویت با دادرسه. پس الکی نوبت‌ها رو به هم نزن و یه بار هم که شده، سعی نکن آدم خوبِ با پایبندی به اصول اخلاقی باشی.»
با تکان‌خوردن شانه‌ی راستم، جریان یادآوری توصیه‌های شایگان قطع می‌شود و به خودم می‌آیم. سرم را به‌سمت راست می‌چرخانم که چهره‌ی متعجب مهرناز جلوی دیدم را اشغال می‌کند.
- هیچ معلومه کجایی ایرِن؟ هرچی صدات زدم جواب ندادی.
سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم تا ذهنم اساسی‌تر به حال اسباب‌کشی کند.
- ببخشید، فکرم درگیر بود.
- می‌ترسی سروکله‌ی حمید مهران پیدا بشه؟
برای یک لحظه احساس می‌کنم ترس از حمید مهران چقدر شیرین است، حتی می‌تواند لـ*ـذت‌بخش هم باشد. به هر حال، شرایط من موجب شده این مسئله برایم در حاشیه قرار بگیرد؛ به اندازه‌ای که فراموشش کنم. ترس از مهران چیزی نیست؛ این جواب صادقانه‌ی سؤال مهرناز از نگاه من است که در بطن خودم باقی می‌ماند. لب‌هایم جوابی دیگر برای بیان‌کردن در آستین خود دارند.
- بعضی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم. کاری داری که صدام زدی؟
بی‌خیال، شانه‌های لاغر و نحیفش را بالا می‌اندازد.
- نه، دیدم خیلی توی خودت فرو رفتی، گفتم پارازیت افکار بی‌انتهات بشم.
ای کاش امکان داشت و شایگان در حال حاضر کنارم می‌بود. دلم خواهان بودنش است و جای خالی‌‌اش خار چشمش شده. بدعادت شده‌ام؛ بدعادتِ حضور و حمایتش. الان و اینجا که نمی‌تواند باشد، اذیت می‌شوم.
با صدای بازشدن در از جایم می‌پرم. چشم‌های مشکی‌ام به آنی درشت می‌شوند و برای یک لحظه قلبم بی‌خیال زدنش می‌شود. آمد؟ دستی پشت کمرم می‌نشیند.
- چرا وایستادی ایرِن؟ فکر کنم اومد.
فکر می‌کند آمده‌؟ ای کاش مطمئن بود نیامده. تا می‌خواهم به خودم بیایم و حال به‌هم‌ریخته‌ام را جمع و مرتب کنم، قامت مردانه‌ی دادرس در چهارچوب در قرار می‌گیرد. خودش است؛ همان سام دهقان. میان موهای نسبتاً پر مشکی‌اش، تارهای سفیدی هم دیده می‌شوند که روی صورت کشیده‌اش هم تأثیر گذاشته و پیرتر نشانش می‌دهند. طبق اطلاعی که من دارم، باید ۴۵ساله باشد.

چشم‌های قهوه‌ای‌اش که روی چهره‌ی من متوقف شده‌اند، از خونسردی و آرامش درونی‌اش خبر می‌دهند.
- سلام. آ... آقای دادرس؟
با شنیدن صدای بلند و رسای مهرنازی که سکوت لحظه‌ای را شکست، به خودم نهیب می‌زنم.
«چی‌کار می‌کنی ایرِن؟ خودت رو جمع کن!»
به خودم می‌آیم و لب‌های جداافتاده از دیگری‌ام را به هم قفل می‌کنم. نگاه دادرس روی مهرناز می‌سُرَد و کاملاً رسمی بیان می‌کند:
- سلام. خودم هستم.
نوبت من است که صدای خاموش‌شده‌ام را روشن کنم و زحمتی به حنجره‌ام بدهم.
«آروم باش. در حال حاضر، اون برای تو صرفاً یه موکل عادیه.»
نفسی بیرون می‌فرستم و از خط صاف لب‌هایم لبخند می‌سازم.
- سلام. خوش اومدین.
حقیقتش را بخواهد، با آنکه خودم تأیید کردم، اصلاً هم خوش نیامده.
لب‌های معمولی‌اش را به لبخندی دوستانه می‌کشاند و مؤدبانه جواب می‌دهد:
- سلام. فکر نمی‌کردم اینجا باشین. خواستم از منشی اجازه‌ی ورود بگیرم‌‌.
درِ آبدارخانه‌ی کوچک دفترم درست کنار در ورودی‌اش واقع شده که به‌محض ورود به دفتر، شخص به میز منشی در گوشه‌ی دیوار دید پیدا می‌کند. در این صورت، طبیعی است که فرد با دیدن صندلی خالی منشی، به این سمت بچرخد. با این حساب، شاید بهتر بود پشت میزم بس می‌نشستم. در این حالت، دست‌کم این‌چنین ناگهانی و بی‌مقدمه با دادرس روبه‌رو نمی‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با فشرده‌شدن انگشت‌های دستم در میان دست لطیفِ چربِ مهرناز که به‌خاطر زدن کرم مرطوب‌کننده است، به حال برمی‌گردم و افسار افسوس‌خوردن را رها می‌کنم. گویی این نبودنم پشت میز و اینجاایستادنم چه تأثیر زیان‌باری بر جای گذاشته! به هر حال، نهایتش روبه‌رویی با دادرس بود. در حال حاضر هم عاقلانه‌ترین کار انجام واکنش‌های عادی و طبیعی است. نباید اجازه دهم رفتارم از اختیارم خارج شود و لازمه‌اش، بودن تمام وجودم در حال است.
    با لبخند، دستم را به‌سوی دری که کنار میز مهرناز قرار دارد، دراز می‌کنم و مؤدبانه می‌گویم:
    - بفرمایید.
    خودش را از جلوی چهارچوب در کنار می‌کشد و راه را برای خروجم از آبدارخانه باز می‌کند. سرش را کمی پایین می‌اندازد و با لبخند لب می‌زند:
    - خانم‌ها مقدم‌ترن.
    مهرناز در پشتم ریز می‌خندد و به‌آرامی، به‌گونه‌ای که تنها خودم و خودش بشنویم، تحسین می‌کند:
    - چه باادب!
    اگر می‌توانستم، برمی‌گشتم و یک نیشگون مهمانش می‌کردم. حیف که نمی‌توانم. لحن بیان دادرس بویی از خودشیرینی نداشت. صرفاً رسمی بود. با قدم‌هایی کوتاه از آبدارخانه خارج می‌شوم. در حالت عادی و زمانی که عجله ندارم یا فکرم درگیر مسئله‌ای است، خواه‌ناخواه قدم‌هایم آرام و کوتاه می‌شوند.
    دوره‌ی دبیرستان، نرگس صمیمی‌ترین دوستم بود که سه سالی اختلاف داشتیم. طبق عادت، کوله‌ام را زیر چادر مشکی‌ام روی شانه می‌انداختم که پشتم برآمده می‌شد و آرام قدم برمی‌داشتم که نرگس هماهنگ با همین مسئله، برایم لقب گذاشته بود «لاک پشت». یک هفته‌ای کم‌محلی کردم تا درست شد و این لقب از دهانش افتاد. یادآوری این خاطره، لبخندی محو اما از صمیم قلب روی لب‌هایم می‌نشاند. هرچند، هنوز از دست نرگس به‌خاطر این لقب‌گذاشتنش شکارم.
    از آبدارخانه که خارج می‌شوم، کنار در می‌ایستم و محترمانه رو به دادرس لب می‌زنم:
    - لطفاً بفرمایید.
    این دست‌دست‌کردن عصبی‌ام می‌کند. نمی‌دانم چرا در حال حاضر، شبیه قبل اعصابم تعارف‌کردن را نمی‌کشد. دلم می‌خواهد حالا که با دادرس روبه‌رو شده‌ام، سریع بگذرد و تمام شود. عصبی، سرم را پایین می‌اندازم و پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا خونسردی‌ام را حفظ‌شده باقی نگه دارم. بی‌تعارف که نمی‌شود!
    سرم را بالا می‌آورم که دادرس با چشم‌های قهوه‌ای‌اش، مستقیم چشم‌هایم را هدف می‌رود. ناگهانی‌بودنش شوکه‌ام می‌کند و لرزی کوتاه از زیر زانوهایم گذر می‌زند. خیرگی نگاهش چنان شدید، محکم و واضح است که گویی تا ابد قرار بر شکستنش نیست. اولین آدمی است که ارتباط چشمی با او اذیتم می‌کند. می‌ترسم. مسخره است؛ اما احساس می‌کنم با یک نگاه مستقیم، تا ته دل و ذهنم را می‌خواند.
    با بلندشدن صدایش، از برزخ لحظه‌ای‌ام بیرون می‌آیم.
    - صاحب این دفتر شمایین. فکر کنم این دلیل مناسبی برای پیش‌قدم‌شدن شما باشه.
    آب دهانم را نامحسوس فرو می‌دهم و لبخندی می‌زنم. عمیقاً به‌خاطر قطع‌شدن ارتباط چشمی مستقیم بینمان خدا را شکر می‌کنم و سری تکان می‌دهم.
    - بااجازه.
    - صاحب اجازه‌این.
    جلو راه می‌افتم و دادرس با فاصله‌ی کمی در سمت چپم قدم برمی‌دارد. می‌توانم ضربان قلبم را احساس کنم که کمی، تنها کمی از حالت و فرم عادی‌اش تندتر می‌زند. با این حال، دست‌کم صدایش فلک را برنداشته.
    «چرا این‌قدر می‌ترسی ایرِن؟ دادرس هم آدمه. یک آدم شبیه آدم‌های دیگه. یک موکل، شبیه موکل‌های دیگه. اگر بنا به ترس باشه، اون بخت‌برگشته‌ای که سراغت اومده باید ازت بترسه.»
    « من از همینِ خودم می‌ترسم.»
    به در چوبی می‌رسیم. قهوه‌ای چوبش روشن‌تر از رنگ در اتاقم است. آهسته بازش می‌کنم و آرام می‌گویم:
    - ببخشید.
    - مسئله‌ای نیست.
    وارد دفترم می‌شوم و لامپ خاموشش را روشن می‌کنم. نورگیری‌اش در صفر درجه قرار می‌گیرد. هیچ‌گونه پنجره‌ای درش موجود نیست.
    رو به دادرس تازه واردشده می‌کنم و لب می‌زنم:
    - عذر می‌خوام اگه هوای اینجا یه‌کم خفه‌ست.
    ریز می‌خندد که زیر چشم‌هایش چروک‌های ریزی مهمان می‌شوند.
    - اصلاً این‌طور نیست. حداقل من این‌جوری احساس نمی‌کنم‌.
    در دفتر را پشت‌سر دادرس می‌بندم و با دست، به ردیف صندلی‌های چرم قهوه‌ای اشاره می‌کنم.
    - لطفاً بشینین.
    سری به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهد و پشت یکی از صندلی‌های چسبیده به میزم می‌نشیند. به احترام سنش، به‌جای نشستن پشت میز، روبه‌رویش روی یکی از همان صندلی‌های قهوه‌ای چرمی جای‌گیر می‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    کیف سامسونت مشکی براقی روی میز میانمان می‌گذارد و پای چپش را روی پای راستش می‌اندازد. با کمری کاملاً صاف به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و دست‌های پرموی مردانه‌اش را قفل‌شده در هم، جلوی شکم تخت و روی پایش می‌گذارد. لبخند دوستانه‌اش را تجدید می‌کند سرش را با غروری متعادل بالا می‌گیرد. صدای آرام و در عین حال گیرایش در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌شود:
    - برام باعث خوش‌حالیه که بالاخره دیدن دختر دادیار قسمتم شده. دادیار آدمی نیست که روابط کاری و یا حتی دوستانه‌ش رو به رفت‌وآمدهای خانوادگی تبدیل کنه. با این حال، ایلیاد رو چند باری همراهش دیده بودم؛ اما شما رو نه. شما شباهت بیشتری به دادیار دارین.
    لبخند تصنعی، اما واقعی‌نمایی می‌زنم. رسماً وای به حالی منی که چون دادرسی خواهان دیدنم باشد! سرم را گویی که معذب یا خجالت‌زده شده باشم، پایین می‌اندازم‌. انصافاً بازیگر ماهری می‌شوم. با لبخندی عمیق‌تر و سری کج‌شده بیان می‌کنم:
    - این نظر لطف شماست آقای دادرس‌.
    سرم را راست می‌کنم و کمی خودم را روی سطح صندلی عقب می‌کشم. کف دست چپم احساس داغی متفاوتی می‌کنم؛ داغی‌ای متفاوت‌تر از احساس سوختنم از درون.
    - حقیقت رو گفتم. با وجود اختلاف سنی، من و دادیار دوست‌های صمیمی‌ای هستیم. شاید بشه دلیلش رو سختی دوران کودکی هر دومون‌ دونست.
    حرفش عصبی‌ام می‌کند. چطور به خودش اجازه می‌دهد خودش را با بابای من مقایسه کند؟ در شأن بابای من نیست که با کسی شبیه او مقایسه شود. سختی؟ سختی بد است، اما دلیل بدشدن نیست. نمی‌دانم چرا کف دست چپم گرم‌تر می‌شود. گویی منبع گرمایی بیرونی نشانه‌اش گرفته. دلیلش ذهنم را مشغول‌ می‌کند و چشم‌های درشت دادرس و نگاه تیزش، مانع رفع دل‌مشغولی ذهنم‌اند.
    تق، تق، تق. به‌محض شنیدن این صدا از حواس‌پرتی دادرس و روبرگرداندنش به‌سمت در دفترم استفاده می‌کنم و کمی بین دست چپم و دسته‌ی صندلی فاصله می‌اندازم. با دیدن دسته‌ی چوبی سوخته، عصبی لب پایینی‌ام را به دندان می‌گیرم و دستم را با حرص به روی دسته‌ای که زیرش سوخته می‌کوبم.
    طبق معمول این روزها، حواسم به‌کل نبود. من از دادرس روبه‌رویم هم نفرت دارم؛ نفرتی فرای نفرت اولیه‌ام از شایگان که دستم را به آتش کشید. عمیق‌تر و آگاهانه نیست‌شدن دادرس را می‌خواهم. همین مسئله، دستم را شبیه روزی که شایگان را در فرودگاه دیدم، داغ کرده. احساس سوزشش به‌خاطر داغ‌کردنش نیست. داغی‌ نامحسوسش برای من دسته‌های صندلی را سوزانده و کف دستم به‌تناسب بودن روی آن گرم شده؛ اما آسیبی به‌خاطر این سوختن دسته‌ی صندلی به خودِ پوستم نرسیده.
    عصبی، پای راستم را روی زمین برای مسافت کوتاهی می‌کشم. در حال حاضر، چگونه باید خودم را کنترل کنم که بیش از این پیش نرود؟
    - اجازه هست؟
    صدای مهرناز است. چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. قاعدتاً باید برای پذیرایی نوشیدنی‌ای آورده باشد؛ اما او که زنگ نزد تا بپرسد قهوه یا چای و به‌تناسب تابستان، شاید هم شربت خنک! پس فلسفه‌ی آمدنش چیست؟
    پرده‌ی چشم‌هایم را کشیده و دست چپم را روی جای سوختگیِ دسته‌ی صندلی مشت می‌کنم که نه کف دستم دیگر برخوردی با دسته صندلی داشته باشد و نه سوختگی دسته‌ی صندلی دیده شود. خوشبختانه کف دستم این بار انگشت‌هایم را نمی‌سوزاند.
    - بیا داخل.
    سر دادرس چرخیده و نگاهش دوباره روی من است. لبخند دوستانه‌ی ساختگی‌ای رو به او می‌زنم. در عین ساختگی‌بودن، طبیعیِ طبیعی است. به نظر نمی‌آید شکی بـرده باشد. گویا تنها کسی که ماهرانه چهره‌ام را برخلاف بازیگری‌ام هم که شده می‌خواند، مامان است.
    در باز می‌شود و مهرناز با سینی شربت آلبالو که از میان رنگ تیره‌ی مایعش می‌توانم حضور تکه یخ مکعبی‌شکلی در لیوان‌های قدکشیده ببینم و ظرف شیشه‌ای زیبایی که درونش با شکلات و لواشک‌های لقمه‌ای پر شده، قدم به داخل می‌گذارد. شاید مسخره به نظر بیاید؛ اما با سی سال سن -چهار روزش کم- شیفته‌ی لواشک لقمه‌ای هستم. خصوصاً آن‌هایی که به‌گونه‌‌ای عجیب، از نظر من مزه‌ی نفت می‌دهند.
    عصبی، با تک انگشت اشاره‌ی دست راستم روی دسته‌ی صندلی به‌آرامی ضرب می‌گیرم، چرا مهرناز به عادت همیشه‌اش کسب تکلیف نکرد؟ بی‌احترامی نیست که بی‌پرسش از مهمان، میل خودش را غالب کرده؟ اگر دادرس میلی به شربت نداشته باشد؟ چرا امروز و در حضور دادرس؟
    انگشت اشاره‌ام را در هوا متوقف می‌کنم و تمرکزم را روی حفظ خونسردی در حضور دادرس می‌گذارم. بعداً می‌توانم دلیلش را از خودِ مهرناز بپرسم.
    با پاشنه‌ی کوتاه کفش سرخش، در را پشت سرش می‌بندد و جلو می‌آید. ابتدا به‌سمت دادرس رفته و جلوی او خم می‌شود. با صدای آرامی لب می‌زند:
    - بفرمایید.
    دادرس با متانت لیوان شربتی برمی‌دارد و مهرناز را به لبخند قدرشناسانه‌ای مهمان می‌کند.
    - ممنون.
    مهرناز صد و هشتاد درجه می‌چرخد و به‌سمت من که طرف دیگر میز نشسته‌ام می‌آید. از طرف دیگر، دادرس به نوشیدن شربتش مشغول می‌شود. از حواس‌پرتی دادرس استفاده کرده و به‌سمت مهرناز برمی‌گردم و چپ‌چپ نگاهش می‌کنم‌. بارها تأکید کرده بودم که تا چه حد بر روی این موارد حساسم. با دیدن نوع نگاهم، مظلومانه شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و بی‌صدا لب‌هایش را تکان می‌دهد که با لب‌خوانی، متوجه حرفش می‌شوم.
    - چای و قهوه تموم کرده بودیم.
    عذرش این است؟ واقعاً فکر می‌کند چنین عذری پذیرفته است؟ پس برای چه دو روز زودتر به او خبر دادم؟ برای اینکه بیاید و بگوید تمام کردیم؟ مدتی بی‌کار بوده، باز هم مسئولیت‌پذیری‌اش ایراد برداشته! نفسی بیرون می‌دهم و از خیر حرص‌خوردن بابت این جریان می‌گذرم. کاری برایش نمی‌شود کرد. دادرس که رفت، برای مهرناز دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دست دراز می‌کنم و لیوان شربتی از درون سینی برمی‌دارم. شخصاً شربت خنک را ترجیح می‌دهم، تابستان و غیرتابستانش هم برایم تفاوتی ندارد. اما شرط ادب، جویاشدن میل دادرس بود.
    مهرناز، ظرف شیشه‌ای را برداشته و میان من و دادرس در وسط میز می‌گذارد. کمر صاف می‌کند و همان‌طور که رو به عقب قدم برمی‌دارد، با صدای بلند و رسایی می‌گوید:
    - با اجازه.
    سپس روی پاشنه‌ی پاهایش‌ می‌چرخد و با قدم‌هایی بلند و سریع خارج می‌شود و در را به‌آرامی پشت سرش می‌بندد. به‌گمانم خودش هم فهمید تا چه حد از دستش شکارم!
    لبه‌ی لیوان را میان لب‌هایم قرار می‌دهم و با چشم‌هایی بسته، نیمی از مایع درونش را تا دهانم بالا کشیده، فرو می‌دهم. خنکی‌اش را دوست دارم.‌ کمی آرامم می‌کند و از شدت استرس قبلی‌ام می‌کاهد. از نوشیدنی‌های سرد خوشم می‌آید‌؛ به همان اندازه که از گرم‌هایش -با نادیده‌گرفتن چای سفید- بدم می‌آید. چشم‌هایم را باز می‌کنم و لیوان شربتم را جلویم روی سطح شیشه‌ای میز می‌گذارم. دادرس تمام شربتش را نوشیده. لبخندی مهمانم می‌کند و کمی سرجایش جابه‌جا می‌شود و کمرش را بالاتر می‌کشد.
    - شربت خنک توی این هوای گرم عجیب بهم چسبید. خوبه که فصول رو هم در نظر می‌گیرین.
    با وجود کولرهای بیرونی و درونی که مهرناز از بدو ورودش روشنشان کرده، گرمی هوا انکار ناپذیر است. به هر حال، جای شکر دارد که شربت باب میل دادرس بوده.
    - شاید بهتر باشه بریم سر اصل مطلب، کاری که من به خاطرش اینجام. نمی‌خوام وقتتون رو برای مدت زیادی بگیرم.
    نفس عمیقی می‌کشم و در حالی که مواظب هستم چادر از روی پاهایم کنار نرود، پایی روی پای دیگر می‌اندازم. طبیعی است که با رسیدن به مبحث اصلی، استرسم بیشتر شده باشد و در عین حال، دادن حواسم به‌طور هم‌زمان به حرف‌های دادرس و مقابله با میلم برای ضرب‌گرفتن روی زمین، مشکل شود. مشکلی که حتماً باید از پسش بربیایم. با حفظ ظاهری آرام، لب می‌زنم:
    - بفرمایید.
    دادرس، پایِ رویِ پایش را برمی‌دارد و با خم‌کردن کمرش، فاصله‌ی بینمان را کاهش می‌دهد. آرنج‌هایش را سر زانوهایش می‌گذارد و انگشت‌های دو دستش را درهم فرو می‌برد. سرش را بالا می‌گیرد و در حدود ده درجه به‌سمت راست مایلش می‌کند.
    - چند روز بیشتر نیست که وکیل من از ایران رفته؛ اما تقریباً یه هفته قبل از رفتنش بود که اعلام کرد دیگه نمی‌تونه وکالت من رو به عهده داشته باشه. تا یکی-دو روز قبل از رفتنش سعی کردم راضیش کنم؛ اما زیر بار نرفت. برای خارج‌شدن از ایران مصمم بود. از اون موقع، تمام وقتم رو به‌دنبال پیداکردن یه وکیل گذاشتم که شرایط موردنظر من رو داشته باشه. این برای من یه مسئله‌ی مهمه که روش حساسیت زیادی دارم. با اینکه اصولاً کارهام رو به یکی دیگه می‌سپارم و صرفاً نقش ناظر رو بازی می‌کنم؛ اما این از معدود کارهاییه که شخصاً برای انجامش پیش‌قدم میشم. امیدوارم حساسیتم روی این مسئله رو به‌خوبی براتون باز کرده باشم.
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم.
    - البته، درک می‌کنم. کارهای حقوقی از اهمیت زیادی برخوردارن. طبیعیه حساس باشین.
    لب‌هایش را بیشتر می‌کشد و نفس راحتی روانه‌ی بیرون می‌کند.
    - خوش‌حالم کردین. من به‌دنبال وکیلی می‌گشتم که وجدان کاری قوی‌ای داشته باشه. به نظر من، وجدان کاری یه مفهوم کلیه که ریز موارد جزئی زیادی رو در بر می‌گیره.
    برای بار دوم به چشم‌هایم خیره می‌شود. نمی‌توانم درک کنم چرا ارتباط چشمی با دادرس برخلاف سایرین، این‌چنین برایم سنگین و سخت است. با این وجود، دزدیدن نگاهم به‌خاطر شک برانگیزی‌اش نمی‌تواند به‌عنوان یک راه‌حل پیش پایم قرار گیرد و تنها راه پیش رویم، تحمل این ارتباط چشمی آزاردهنده است. قهوه‌ای‌های چشم‌هایش به‌گونه‌ای عجیب، برنده به نظر می‌آیند. احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است چشم‌هایم را بدرند و داده‌های مغزم را از ابتدا تا اینجای زندگی‌ام بخوانند. با تمام این‌ها، تنها قصد دادرس از برقراری این ارتباط، تأثیرگذاری بیشتر حرفش است.
    - مواردی از جمله امانت‌داری، رازداری و به‌خصوص احترام متقابل به حرف‌های دیگری.
    نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم تمام فضا خالی شده در وجود من و دادرس و تنها صدا، صدای دادرس است. دیگر صدای کولر را نمی‌شنوم و وجود اشیاء موجود را درک نمی‌کنم. یک منم، یک دادرس و یک صدای دادرس. ارتباط چشمی میانمان وظیفه‌ی خودش را تمام‌وکمال انجام داده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - این آخری برای من خیلی مهمه. در واقع من بیشتر از یه وکیل، به یه آدم مورد اعتماد احتیاج دارم. دادیار، این تعریف خاص من از وجدان کاری رو می‌دونست و شما رو پیشنهاد داد.
    نفس عمیقی‌ می‌کشد و به‌آرامی بیرون می‌دهد. با پاشنه‌ی پای چپش ضربه‌ی محکمی به سطح زمین می‌زند.
    - با این حال، اگه شما چنین چیزهایی رو در وجود خودتون نمی‌بینین یا با تعریف من مشکلی دارین، خواهش می‌کنم... نه، التماس می‌کنم حقیقتش رو بهم بگین. اگه چنین چیزی باشه و نگین، بی‌شک در آینده به مشکل برخورد می‌کنیم. مشکل مسئله‌ی دلخواهی نیست؛ پس نه به سود من خواهد بود و نه به سود شما. امیدوارم حق مطلب رو ادا کرده باشم!
    برعکس تصور شایگان، عذاب‌وجدان خفه‌ام نمی‌کند. به‌آسانی در لحظه با خودم عهد می‌بندم که از هیچ‌یک از مسائلی که دادرس به‌تناسب وکیل‌بودنم در دست‌هایم می‌گذارد، سوءاستفاده نکنم. راه چاره‌اش نه سخت است و نه دور از دسترس، تنها ریسک برمی‌دارد که بَرَش می‌دارم.
    لبخندی می‌زنم. دیگر خیرگی نگاهش به چشم‌هایم برایم آزاردهنده نیست. تکلیفم مشخص شده. مردن احتمالی بهتر از سروکله‌زدن با یک عذاب‌وجدان دائمی است. تنها باید بابا را از مؤسسه‌ی خیریه‌ی دادرس بیرون بکشم. ابداً دوست ندارم که یکی از دوست‌های صمیمی بابا آدمی شبیه دادرس باشد؛ چه رسد به خودِ دادرس! به چه بهانه‌ای؟ زمانش که رسید، به این هم فکر می‌کنم.
    - من خودم رو می‌شناسم. مشکلی با تعریف خاص یا شاید بهتره بگم کامل شما از وجدان کاری ندارم.
    کمرش را راست می‌کند و در حین تکیه‌زدن به پشتی صندلی، لب‌هایش کشیده می‌شوند.
    - نمی‌دونین چقدر خوش‌حال شدم! پیداکردن همچین فردی برای من یه‌ مسئله‌ی حیاتی بود. البته، امیدوارم شما روی حرفتون ثابت‌قدم بمونین.
    ذهنم کلیک می‌کند. تمام جمله‌ی پایانی‌اش را شبیه یک مشت کلید بی‌مصرف و خراب یک رایانه به سطل زباله‌ می‌اندازد و یک «ثابت‌قدم» از تمام آن جمله باقی می‌ماند، یک ثابت‌قدم. نوع بیان جمله‌اش خاص بود، طعنه‌گونه و کنایه‌آمیز؛ چیزی که صرفاً یک زن می‌فهمد.
    سرم را رو به شانه‌ی راستم کج می‌کنم و با گوی‌های مشکی ریزشده و ابروهای کم‌پشتی که به‌سمت دیگری مایل شده‌اند، با صدای آرامی می‌پرسم:
    - ثابت‌قدم؟ منظور خاصی دارین؟
    دست‌هایش را از آرنج روی دسته‌های صندلی می‌گذارد‌ و سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد.
    - متأسفانه در گذشته با وکیلی سروکار داشتم که برای مدت طولانی‌ای وجدان کاری خوبی با معنایی که من براش تعریف کردم، داشت. با این حال بعد از چند سال پا روی تعریف من گذاشت و نه‌تنها من رو، که خودش هم درگیر یه مشکل بزرگ کرد که حل‌شدنش چندان هم آسون نبود. من به‌هیچ‌وجه نمی‌خوام اون تجربه‌ی تلخ برام تکرار بشه. امیدوارم شما، اون آدم نشین.
    ذهنم در رابـ ـطه با هویت آن وکیل، به‌سمت شجاع کشیده می‌شود. طبیعی است. او تنها وکیلی است که شده در حد یک اسم، به‌عنوان وکیل سابق دادرس می‌شناسم. لب‌هایم را به پرسش برای پذیرفتن یا رد قطعی حدسم باز می‌کنم:
    - آ...
    «داری خراب می‌کنی ایرِن! دادرس جلوی تو اسمی از شجاع آورد که در کمال سادگی می‌خوای بپرسی آقای شجاع؟ خوبه شایگان اون‌همه در این مورد توصیه تحویلت داد!»
    به‌سرعت محتوای پرسشم را تغییر می‌دهم.
    - آقا یا خانومِ...؟
    - به دونستنش نیازی نیست؛ اما اگه مشتاقین، باید بگم آقای شجاع، وکیل سابقم که گفتم مدتیه از ایران خارج شده.
    - اوه، بله.
    دست به‌سمت ظرف شکلات و لواشک می‌گیرم.
    - بفرمایید.
    - ممنون.
    در حینی که دادرس برای برداشتن خم می‌شود، دور از چشم‌های تیز و نگاه برنده‌اش، نفس راحتی بیرون می‌دهم و از صمیم قلب خدا را شکر می‌گویم. تا لبه‌ی پرتگاه خراب‌کردن پیش رفته بود. کافی بود یک شجاع و با حتی همان یک «ش» اولش از دهانم خارج شود تا مشکل، همین حالا پیش بیاید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دادرس مجدداً کمر خم‌شده‌اش را راست می‌کند و در حال بازکردن پوست قهوه‌ای‌رنگ یک شکلات با طعم کاکائویی، همان‌گونه که سرش پایین افتاده و نگاهش به پوست شکلات است، با صدای گرفته‌ای لب می‌زند:
    - خواهرم که بچه بود، عاشق این شکلات‌ها بود و من نمی‌تونستم زیاد از این شکلات‌ها براش بخرم. من و اون، دو تا بچه یتیم، اون‌قدر خرج داشتیم که خریدن یه دونه، فقط یه دونه شکلات توش گم بود.
    بچه یتیم؟ طبیعی است یادی از پدرش نکند و او را در گذشته‌اش کشته باشد. دادرس، به‌دنبال خوش‌نامی است و پدرش دلیل کافی‌ای برای بدنام‌شدنش است. به‌علاوه، شخصاً حق می‌دهم از او با تمام بی‌فکری و بی‌توجهی‌هایش نفرت داشته باشد.
    سرم را پایین می‌اندازم و طبیعی‌ترین واکنشی که به ذهنم می‌رسد را نشان می‌دهم. با صدایی به گرفتگی و آرامیِ خود دادرس می‌گویم:
    - متأسفم. به هر حال، خوبه که در همون حالت باقی نموندین.
    - الانِ من به هیچ درد خواهرم نمی‌خوره. از این مسائل شخصی بگذریم.
    سرم را بالا می‌آورم. سرش را بالا آورده و با جدیت به چشم‌هایم نگاه می‌کند. این بار هم نگاه خیره و مستقیمش آزارم نمی‌دهد؛ اما کنجکاوی‌ام به شنیدن حرفی که برای زدنش این‌چنین جدی شده، برانگیخته می‌شود و گوش‌هایم به بلعیدن یک‌به‌یک اصوات خارج‌شده از دهانش، تیز می‌شوند.
    - یادتونه آخرین فاکتوری که در تعریف وجدان کاری بیان کردم چی بود؟
    - احترام متقابل به حرف‌های طرف مقابل.
    - دقیقاً. در مرحله‌ی اول، ازتون می‌خوام پیش هیچ‌کس نه از آشنایی با من صحبت کنید و نه از اینکه من موکلتون محسوب میشم. با اینکه دادیار در جریانه، من نمی‌خوام شما اون رو در جریان ریز جزئیات مسائل کاریمون قرار بدین. می‌دونم که خودش نمی‌پرسه. شاید این پنهان‌کاری به نظرتون عجیب بیاد، اما شرایط من خاصه. رقیب و حریف دارم.
    لبخندی می‌زنم. برای منی که از حرفه‌ی اصلی‌اش آگاهم، هیچ جای تعجبی نیست. به‌خاطر دلیل‌آوردنش هم نیازی به متعجب جلوه‌دادن خودم نمی‌بینم. تعجب‌نکردن آن‌چنانی‌ام نمی‌تواند شک‌برانگیز باشد. سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم.
    - درک می‌کنم. از این بابت می‌تونین از من مطمئن باشین.
    قبول حرفش یعنی خط‌کشیدن به دور حرف‌زدن درموردش با شایگان. بخواهم با خودم روراست باشم، ترجیح می‌دادم از این کار منع نشوم؛ اما حالا که قبول کرده‌ام، پایش ایستاده‌ام. دست‌هایش را جلو می‌آورد و در سکوت، کیف سامسونت مشکی‌اش را روی میز باز می‌کند. به‌دلیل بالاقرارگیری سطح رویی‌اش، دیدی به درونش ندارم، حتی بخش پایینی چهره‌ی دارس هم پوشانده.
    - من به‌غیر از شما، یه وکیل دیگه هم دارم. وکیلی که بیشتر جنبه‌ی عمومی داره. شما شبیه این اسنادی که در اختیارتون قرار میدم، برای من خصوصی هستین.
    با تعجب لب می‌زنم:
    - چه محتاطانه!
    سطح روییِ کیف سامسونت را کمی پایین‌تر می‌کشد تا بتوانم دیدی واضح به تمام چهره‌اش داشته باشم و لبخند سنگینی می‌زند.
    - آره، محتاطانه. به هر حال، این نوعِ رفتاریه که شرایط زندگی من، حرفه و کارم می‌طلبه‌.
    - آ... حرفه‌ی شما دقیقاً چیه؟
    حرفه‌ی دقیقش که قاچاق مواد است. در واقع هدف من از پرسیدن این سؤال، فهمیدن حرفه‌ی دقیق ظاهری‌اش است. شغلی که با پنهان‌شدن پشت آن، پول‌شویی می‌کند.
    - سرمایه‌گذار و تحلیلگر بورس.
    لبخندی می‌زنم.
    - اوه، بله.
    بورس... شخصاً از رفتن به‌سمتش می‌ترسم. ریسک‌پذیری به میزان عمده و فراوانی می‌طلبد. فقط مانده‌ام چگونه میان آن‌همه دردسر -فرماندهی یک باند باید به اندازه‌ی خودش مشغله‌دار و وقت‌گیر باشد- سرمایه‌گذاری به کنار، وقت برای تحلیل‌‌کردن بورس هم پیدا می‌کند! با توجه به عمومیت این شغل، نمی‌تواند صرفاً به زبانش آورده باشد و در پَسَش چیزی نباشد.
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    از درون کیف سامسونت پاکت کاغذی نسبتاً بزرگی بیرون می‌آورد و روی سطح شیشه‌ای و لغزنده‌ی میز، با دست به‌سمت من می‌سُراند. چشم‌هایم با تعجب از پاکت جلوی رویم تا چهره‌ی دادرس بالا می‌آیند و پرسشی، به چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش نگاه می‌کنم که برایم توضیح می‌دهد:
    - توی این پاکت، وصیت‌نامه‌ی من با دستخط، امضا و اثر انگشت خودِ من قرار گرفته. ترجیح میدم مهرش کنم تا ورثه‌ای که در وصیت‌نامه‌م نام بـرده شدن، با توجه به سالم‌بودن یا نبودن مهر متوجه اصل یا تقلبی‌بودنش بشن. با این حال، این کار رو به بعد موکول کردم. لطفاً متنش رو از لحاظ حقوقی بررسی کنین. اگه مشکلی داشت، رفع کنم که بعد از مرگم مشکلی پیش نیاد و بعد از اون مهرش کنم.
    چشم‌هایم را به نشانه‌ی تأیید می‌بندم و با فاصله زمانی کوتاهی باز می‌کنم.
    - چَشم، حتماً. در اسرع وقت این کار رو می‌کنم.
    - خوبه.
    برای باری دیگر دست‌هایش درون کیف سامسونت می‌روند و این بار چند سند مالکیت از درونش بیرون می‌آورد و به همان شیوه‌ی قبل، آن‌ها را تا جلوی من روی میز می‌سُراند. کمری که برای سُراندن اسناد خم کرده را صاف می‌کند و درموردشان توضیح می‌دهد:
    - این‌ اسناد متعلق به دارایی‌های خصوصی منه که کمتر کسی از وجودشون خبر داره‌. بیشتر شامل چندتا زمین دایرنشده‌ن که تا اینجا برای من مصرفی نداشتن، اما قصد فروششون هم ندارم و یه سری خرده‌ریز‌های دیگه. اینکه بخوام تک‌تک درموردشون توضیح بدم وقت‌گیره. می‌تونین شخصاً تک‌به‌تک بررسیشون کنین.
    عجله‌ای در بررسی‌شان نیست. تمامی اسناد در دستم را جلویم، روی میز و در کنار وصیت‌نامه‌ی دادرس قرار می‌دهم و به انتظار توضیح بعدی دادرس می‌نشینم‌. این بار مکث طولانی‌اش متعجبم کرده. ابروهایم بی اختیارِ من بالا می‌پرند. نگاه دادرس به درون کیفی که من نمی‌بینم خشک شده‌. سرم را کمی رو به چپ مایل می‌کنم و به‌آرامی صدایش می‌زنم:
    - آقای دادرس؟
    از خلسه‌ی ناگهانی‌اش بیرون می‌آید؛ اما این بیرون‌آمدنش، به واکنشی غیر از حرف‌زدن ختم نمی‌شود. نه نگاهی می‌گیرد و نه سرش بالا می‌آید. تنها لب‌های صورتی‌ کم‌رنگش با مکثی کوتاه تکان می‌خورند:
    - حساسیتم روی این مورد، از دو مورد پیش بیشتره.
    سرش را بالا می‌آورد. چشم‌هایش را به چشم‌های درشت‌شده‌ و سردرگم من گره می‌زند. شمرده‌شمرده و بدون پلک‌زدن، ادامه می‌دهد:
    - در واقع، این رو نه‌تنها باید از دیگران پنهون نگه دارین، بلکه باید از خودتون هم قایمش کنین.
    منظورش را متوجه نمی‌شوم. از خودم هم پنهانش نگه دارم؟ گرد سردرگمی و حیرانی بیش از قبل بر روی نگاهم می‌نشیند. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - متوجه منظورتون نشدم.
    پاکت دیگری از درون کیف سامسونت بیرون می‌آورد و کیف را از جلوی رویش کنار می‌زند که بدون گرفتن آن پاکت به‌سمتم، چشم‌هایم به جمال دیدنش روشن می‌شوند. از پاکت وصیت‌نامه‌اش بزرگ‌تر و در عین حال حجیم‌تر است و من هیچ ذهنیتی نمی‌توانم نسبت به محتوای درونیِ آن پاکت پیدا کنم‌. برایم گنگ، آن هم به تمامِ معنایش است.
    دست‌هایش در دو طرف عرضی پاکت محکم می‌شوند و آن را میان مشت‌های نیمه‌بسته‌اش که خودِ حجیمی پاکت مانع بسته‌شدنشان است، می‌فشارد. نگاهم به‌گونه‌ای عجیب روی آن پاکت می‌ماند و ذهنم حول محور چیستیِ درونش می‌چرخد. از طرفی دیگر، نگاه دادرس همچنان به تیزیِ یک شکارچی من را می‌پاید.
    - توی این پاکت، خصوصی‌ترین اسرار زندگی شخصی و کاریِ من گذاشته شده. مواردی که در حالت عادی به‌هیچ‌وجه من‌‌الوجوه نمی‌خوام قبل از مرگم پیش کسی مطرح بشه یا لو برن، حتی خود شما. با این حال، نمی‌تونستم پیشِ شخصِ دیگه‌ای هم به امانتش بذارم یا دور از دسترس آدمی رهاش کنم. توی وصیت‌نامه‌م نوشته شده بعد از مرگم، این بسته رو بدون بازکردن به کی بدین. البته به‌تناسب قبول‌کردن وکالت من، ممکنه شرایطی پیش بیاد که ناچار بشین از محتوای این بسته استفاده کنین. در این صورت، خودم اجازه‌ش رو بهتون میدم اما در سایر شرایط...
    در چشم‌هایم براق می‌شود.
    - به‌هیچ‌وجه، تأکید می‌کنم، به هیچ عنوان نه درش رو باز کنین و نه حتی شده نیم‌نگاهی به درونش بندازین. فکر می‌کنین تا وقتی که اجازه‌ی خودِ من صادر بشه که این هم در اگر و شایده، می‌تونین خودتون رو کنترل کنین؟
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مکث کوتاهی می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد و بیرون می‌دهد. با صدایی‌ آرام‌تر از پیش لب می‌زند:
    - شما از طرف دادیار تأیید شده‌این. من هم به دادیار اعتماد دارم، برای همین این‌قدر صاف‌وساده دارم از خودتون می‌پرسم که می‌تونین از پسٍ این کار بر بیاید یا نه. طبیعیه آدم کنجکاو باشه؛ بنابراین قبول هم نکنید، قرار نیست درمورد شخصیت شما فکر بدی بکنم. برعکس، به‌عنوان یه شخص صادق خاطره‌ی خوبی هم ازتون تو ذهنم باقی می‌مونه. پس فقط با درنظرگرفتن توانایی خودتون جواب من رو بدین.
    سکوت می‌کند و صدایی هم از جانب من تولید نمی‌شود. نگاه دقیقی به پاکت در دستش می‌اندازم. دروغ است اگر بگویم فهمیدن محتوای درونی‌اش برایم کششی ندارد و جذاب نیست، حتی جذابیتش بیش از پیش هم شده. از همان ابتدا ذهنم را مشغول کرده بود و من هم آدمم. با منع‌شدنم، میلم نسبت به این فهمیدن بیشتر شده. تا به اینجایش مشکلی نیست، ذات آدمی است. مسئله این است که من می‌توانم بر این میل غالب شوم یا نه؟
    تصمیم درست را تا قرارنگرفتن در همان شرایط نمی‌توان گرفت و شرط قرارگرفتن در چنین موقعیتی، دادن جواب قطعی است. برای دادن جواب درست، گذشته‌ام را زیرورو می‌کنم. در طی سی سال زندگی، قاعدتاً باید برای یک بار هم که شده در مشابه این موقعیت قرار گرفته باشم. واکنشم در آن زمان، به‌احتمال زیاد جواب درستی به من ارائه دهد.
    با یادآوری خاطره‌ای از دوران نوجوانی‌ام، نگاهم را تا روی صورت دادرس بالا می‌کشم. با لبخند اطمینان‌بخشی می‌گویم:
    - البته که می‌تونم. می‌تونین بهم اعتماد کنین.
    اگر تا به اینجا نکشیده بودمش، با توجه به قیدزدنم، جواب دروغ هم باید تحویل می‌دادم. می‌دادم و در این وضعیت نابه‌سامانم، مشغله‌ی بیشتر روی سر خودم هوار نمی‌کردم؛ اما چه می‌شود کرد؟ من دادرس را تا به اینجا کشیده‌ام. گمان نمی‌کردم در برابر حرف‌هایش این‌چنین ضعیف عمل کنم. آن‌وقت شایگان فکر می‌کرد می‌توانم خلاف این حرف‌ها هم عمل کنم؟ آن هم منی که به همین سادگی تسلیمشان شدم؟ از تسلیم‌شدنم پشیمان نیستم، از زودتر تصمیم‌نگرفتن و تسلیم‌نشدنم دلِ خوشی ندارم.
    دادرس بسته را روی میز می‌گذارد و تا قرارگیری‌اش جلوی من، با هر دو دست هُلَش می‌دهد‌. در حال ‌عقب‌برگشتنش می‌گوید:
    - پس این هم تحویل شما.
    نگاه دیگری به بسته می‌اندازم؛ بسته‌ای که قرار است در دفترم حکم نبوده را بازی کند. تفاوت چشم‌گیری با بسته‌ای که نرگس به من داد دارد. تابستان بود و روز تولدم با سومین روز از سفر نرگس و خانواده‌اش به شمال یکی شد. قبل از رفتنشان، بسته‌ی کاغذی شطرنجی‌ای تحویلم داد. می‌دانست چقدر از صفحه‌ی شطرنج خوشم می‌آید. به من سپرد به‌عنوان امانت نگهش داشته و بازش نکنم. نکردم. زمان گذشت تا به روز تولدم رسید. صبحِ همان روز، نرگس زنگ زد و گفت حالا می‌توانم بازش کنم. هدیه‌ی تولدم بود!
    دادرس کیفش را جلوی خودش می‌کشد و در بازش را می‌بندد. با لبخند سر بالا می‌گیرد و رو به من می‌گوید:
    - فکر کنم دیگه وقتش رسیده رفع زحمت کنم.
    - این‌جوری نگین. زحمتی نبود، رحمتین‌.
    اصولاً چنین مکالمه‌ای بین من و هیچ‌یک از موکلانم شکل نمی‌گیرد؛ اما دادرس صرفاً یک موکل ساده برای من نیست و من هم برایش صرفاً یک وکیل نیستم. او دوست پدر من و من فرزند دوست صمیمی او هستم و این است که روابطمان را در چهارچوب رودربایستی قرار می‌دهد.
    پابه‌پای دادرس از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم که بی‌فاصله، لب پایینی‌ام را از درون به دندان می‌کشم. حواس بی‌حواس شده‌ام! خدا به داد پیریِ نرسیده‌ام برسد! مسئله‌ی دسته‌ی سوخته‌ی صندلی را به‌کل از یاد بـرده بودم. حالا با بلندشدنم، مانعی بر دیده‌شدنش نیست‌.
    عادت دارم دست‌هایم را از زیر دو طرف چادر ساده‌ام بیرون بیاورم. آرنجم را به‌گونه‌ای طبیعی می‌شکنم که چادرم تا کمی آن‌طرف‌ترم را پوشش بدهد و مانع از دیده‌شدن دسته‌ی صندلی بشود. خدا خیر چادرم بدهد!
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دادرس با دست به صندلی‌ِ پشتم اشاره می‌کند.
    - لطفاً بشینین. نیازی نیست تا دم در بیاین.
    در حالی که پابه‌پایش قدم از قدم برمی‌دارم، سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم‌.
    - این کاریه که خودم می‌خوام انجام بدم. این‌جوری احساس بهتری دارم.
    ***
    حلقه‌ی دسته‌کلید قفل کشوی میزم را دور انگشت اشاره‌ی راستم می‌چرخانم و با خستگی، عملاً خودم را به روی صندلی‌ چرخ‌دارم پرت می‌کنم. اوایل کارم تمام انگیزه‌ام از آمدن به دفتر، نشستن به روی این صندلی و تاب‌خوردن بود. به‌طور کلی، خیلی دیر بزرگ شدم!
    اسناد و وصیت‌نامه‌ی دادرس را میان قفسه‌های مربعی‌شکل پشت صندلی‌ام که برای کسی که وارد می‌شود، بیشترین جلوه را دارند، جا داده‌ام و آن بسته‌ی مجهول‌الماهیتی که برای دادرس اهمیت بیشتری داشت را در کشوی میزم که قفل دارد گذاشته‌ام.
    سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم. سوزش بیرونی دست چپم متوقف شده و دیگر نمی‌سوزاند، اما تأثیرش بر روی دسته‌ی صندلی دفترم پابرجاست. باید برای عوض‌کردنش اقدام کنم؛ منتهای امر نه حالش را دارم، نه وقتش را، نه حسش را.
    دستی روی چهره‌ام می‌کشم که با لمس باند گوشه‌ی سرم، آه دقیقاً از نهادم برمی‌خیزد. دیروز باید برای کشیدن بخیه‌اش اقدام می‌کردم که نکردم. امروز راه فرار ندارد.
    تق تق تق. بی‌حوصله آب دهانم را فرو می‌دهم و بدون نگاه‌کردن به در اجازه صادر می‌کنم.
    - بیا تو.
    در باز می‌شود و ندیده، می‌دانم مهرناز است. به‌غیر از من و او، دیگر شخصی در این دفتر نیست. شایگان هم سپرده بود پس از ختم ملاقات به او زنگ بزنم و آمار بدهم. با این حال، به‌دلیل کنارکشیدنم، هیچ‌گونه میلی به زنگ‌زدن به او و ‌درگیرشدن بر سر مسئله‌ای که به نظر من تمام شده، ندارم‌‌.
    - ایرِن؟
    صدازدنش آمیخته با تردید، دودلی و میزان کمی هم ترس بود. سرم از پشتی صندلی جدا می‌شود و به‌سمت او برمی‌گردد. نفسی عمیقی می‌کشم و از راه دهان بیرونش می‌دهم. خسته‌تر از آنم که بخواهم انرژی‌ام را صرف چپ‌چپ نگاه‌کردن بکنم. حرف‌زدن به‌تنهایی هم می‌تواند مقصود را برساند.
    - مگه من زودتر به تو نگفتم؟
    مظلومانه نگاهم می‌کند و گوشه‌ی لب‌های سرخش را به درون می‌کشد. من به‌جای او حالم بد می‌شود. رژ لبِ روی لب‌هایش نه طبیعی است و نه خوردنی. شیماییِ شیمیایی است و به درون دهانش می‌کشد. با شناختی که از مهرناز پیدا کرده‌ام، حتم دارم حتی به این جنبه از کارش هم فکر نمی‌کند، چه برسد به اهمیت قائل‌شدن!
    - خب... فکر نمی‌کردم تموم شده باشن!
    - کلید که داشتی! باید چک می‌کردی‌.
    چشم‌هایش را با کلافگی در حدقه می‌چرخاند و دست چپش را به دور دست راستش جلوی بدنش مشت می‌کند. انگشت‌های دست راستش نگه‌دارنده‌ی یک سینی خالی‌اند.
    - قبول. من کوتاهی کردم، ببخشید.
    ساده عقب می‌کشم.
    - بخشیدم. این میز رو جمع کن. باز این ساختمون رو خالی کنیم.
    روی میز خم می‌شود و در حین برداشتن لیوان‌های خالی و نیمه‌خالی می‌گوید:
    - نمی‌گفتی هم همین‌ کار رو می‌خواستم بکنم.
    حاضرجواب! ریز به صدای شاکی‌اش می‌خندم و سری به نشانه‌ی تأسف برایش تکان می‌دهم‌. حرف در دلش نمی‌ماند. همه‌ی احساساتش را بی‌فکر و آزادانه بروز می‌دهد. خوب و بد کارش را دقیق نمی‌دانم.
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    در حین برداشتن ظرف شکلات و لواشک می‌پرسد:
    - نرگس بهت زنگ نزد؟
    ابروهایم بالا می‌پرند و با تعجب لب باز می‌کنم:
    - چی شده همچین سؤالی می‌پرسی؟ گفته بود که. برای ماه‌عسل قرار گذاشتن گوشی‌ها رو به‌کل بذارن کنار. نه، بهم زنگ نزده.
    مهرناز کمر راست می‌کند و برخلاف منی که از خیرش گذشته‌ام، چپ‌چپ نگاهم می‌کند که ابروهایم بیش از پیش بالا می‌پرند‌. دلیل کارش برایم مجهول است. صدایش که بیرون می‌آید، می فهمم.
    - تو چرا انقدر از اخبار عقبی؟ دیشب برگشتن.
    باورم نمی‌شود.
    - جدی؟
    مهرناز مؤکدانه جواب می‌دهد:
    - جدی!
    ابروهایم درهم می‌روند و شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - کسی به من زنگ نزد.
    گویی سر زخمِ دلش باز شده باشد، با حرص مشهودی می‌‌گوید:
    - اون بی‌معرفت به من هم زنگ نزد. خودم هوسی بهش زنگ زدم. حماقت کردم که زنگ زدم!
    دستی جلوی دهانم می‌آورم. خنده‌ام گرفته و ردیف دندان‌های سفیدم نمایان شده‌اند. وقتی بهانه‌ای برای حرص‌خوردنم پیدا می‌شود، اساسی حرص می‌خورم. با این وجود، نمی دانم چرا زمانی که دیگران حرص می‌خورند، نمی‌توانم درکشان کنم و بیشتر خنده‌ام می‌گیرد. خصوصاً اگر این حرص‌خوردن به چهره‌شان هم کشیده شود.
    از پس کنترل خنده‌ام که برمی‌آیم و دندان‌هایم دوباره پشت لب‌هایم پنهان می‌شوند، با لبخندی تا بناگوش‌هایم امتداد یافته، شبیه یک بزرگ‌تر اعصاب‌خردکن به دنده‌ی نصیحت‌کردن می‌زنم:
    - این‌جوری نگو مهرناز. نرگس دیگه ازدواج کرده. توقع نداشته باش شبیه قبل و دوره‌ی مجردیش سرت هوار بشه.
    مهرناز لحظه‌ای می‌ایستد و بی حالت خاصی نگاهم می‌کند. نوع نگاهش رفته‌رفته عوض می‌شود، بوی جمله‌ی شریفه‌ی «به آتشت می‌کشم» می‌آید و در نهایت، صدایش بلند می‌شود:
    - یعنی به جون مهرسام‌ اگه بخوای بگی خودت هم ازدواج کنی، همین رویه رو در پیش می‌گیری، ریزریزت می‌کنم ایرِن!
    دست‌هایم را به نشانه‌ی آرام باش تکان می‌دهم و به‌صورت متوالی از بالا به پایین می‌کشم و می‌گویم:
    - آرامش خودت رو حفظ کن. چیزی نشده که!
    شاکی است؛ از آن‌هایی که گردنشان را هم بزنی، روحشان هم رضایت نمی‌دهد.
    - وقتی این‌جوری ازش طرف‌داری می‌کنی، یعنی کارش رو قبول داری دیگه! وقتی هم که قبول داشته باشی، پیروی می‌کنی و میشی یکی لنگه‌ی همون بی‌معرفت!
    صرفاً با لبخند به ابروهای درهم‌تنیده و چشم‌های قهوه‌ای‌رنگی که به حکم تهدید نگاهم می‌کنند، نگاه می‌کنم. حرف‌های جالبی می‌زند!
    - می‌دونی آخرین بار کِی بود که یه خواستگار برام اومد؟
    گره‌ی میان ابروهایش باز می‌شود. هر دو بالا می‌پرند و به لپ‌های داخل‌رفته‌اش باد می‌افتند.
    - چه ربطی داشت؟ نه، نمی‌دونم. که چی؟
    - مسئله دقیقاً همین‌جاست! خودِ من هم چندان دقیق به یادش نمیارم. پس انقدر راحت به ازدواج‌کردنم فکر نکن.
    چهره‌ی مهرناز افتاده می‌شود و هرکدام از اجزای صورتش به حال خودشان رها می‌شوند‌. در واقع می‌توان مهرناز را با خط صاف سرخی به‌عنوان لب و چشم‌های بی‌حس و حال، مصداق خارجی، زنده و بارز یک شکلک پوکر به حساب آورد.
    مسئله ابداً دیربودن زمانش نیست. حتی اگر سروکله‌ی آخرین خواستگار فعلی‌ام یکی-دو هفته‌ی پیش پیدا شده بود، من باز هم از یاد می‌بردم. حافظه‌ی طولانی‌ام جایی برای به‌خاطرسپردن این دست اطلاعات گذرا را ندارد. کوتاه‌مدت هم که از همان اول اعلام تنبلی می‌کند؛ اما از اینجا به بعد زندگی‌ام، مسئله‌ی ازدواجم صرفاً به پاپیش‌گذاشتن و نگذاشتن یک شخص وابسته است، ویریا شایگان‌.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا