- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
«به هیچ عنوان بهش طعنه نزن؛ چه مستقیم، چه غیرمستقیم. باهاش عادی، معمولی و کمی هم دوستانه رفتار کن. هرچی نباشه، اون دوست پدرت به حساب میاد و تو بهخاطر همین وکالتش رو قبول کردی. با وجود حقیقتی که پشت پرده وجود داره، این رو به خودت تلقین کن. فکر کن اون واقعاً یه دادرسِ خیره. میتونی ازش تعریف کنی؛ اما به تعریفهات جنبهی چاپلوسی نده. فکر نکنم از اینجور آدمها خوشش بیاد. باید شخصیت جدیای داشته باشه.»
به ردیف کوتاه کابینتهای ام.دی.اف آبدارخانهی دفترم تکیه دادهام و استرس، پای راستم را به ضربگرفتن روی زمین سرامیکشدهی بیپوشش وا داشته. کف دستهایم را لبهی سنگِ بر روی دو کابینت گذاشتهام و عصبی، گوشهی لب پایینیام را میجوَم. نمیدانم برای بار چندم است که از ترس، استرس، نگرانی و یا هر احساس و حالت منفی دیگری، توصیههای شایگان را در ذهن مرور میکنم که مبادا یادم بروند. دادرس مسئلهای نیست. اینکه دادرس همان سام است، مسئلهساز شده.
«کنترل حالتهای چهرهت رو به دست بگیر. امثال دادرس به تناسب شغلشون هم که شده، سعی میکنن افراد رو از حالاتشون بشناسن و شخصیتشون رو بخونن. عموماً خیلی هم ریزبین و نکتهسنجن. بادقت به حرفهاش گوش بده. اگه از وجدان کاری حرف زد، محض رضای خدا برای کاری که هنوز قطعی نشده، عذابوجدان نگیر که تو چهرهت نمود پیدا کنه. اگه بنا به گرفتن عذابوجدان باشه، اولویت با دادرسه. پس الکی نوبتها رو به هم نزن و یه بار هم که شده، سعی نکن آدم خوبِ با پایبندی به اصول اخلاقی باشی.»
با تکانخوردن شانهی راستم، جریان یادآوری توصیههای شایگان قطع میشود و به خودم میآیم. سرم را بهسمت راست میچرخانم که چهرهی متعجب مهرناز جلوی دیدم را اشغال میکند.
- هیچ معلومه کجایی ایرِن؟ هرچی صدات زدم جواب ندادی.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا ذهنم اساسیتر به حال اسبابکشی کند.
- ببخشید، فکرم درگیر بود.
- میترسی سروکلهی حمید مهران پیدا بشه؟
برای یک لحظه احساس میکنم ترس از حمید مهران چقدر شیرین است، حتی میتواند لـ*ـذتبخش هم باشد. به هر حال، شرایط من موجب شده این مسئله برایم در حاشیه قرار بگیرد؛ به اندازهای که فراموشش کنم. ترس از مهران چیزی نیست؛ این جواب صادقانهی سؤال مهرناز از نگاه من است که در بطن خودم باقی میماند. لبهایم جوابی دیگر برای بیانکردن در آستین خود دارند.
- بعضی وقتها بهش فکر میکنم. کاری داری که صدام زدی؟
بیخیال، شانههای لاغر و نحیفش را بالا میاندازد.
- نه، دیدم خیلی توی خودت فرو رفتی، گفتم پارازیت افکار بیانتهات بشم.
ای کاش امکان داشت و شایگان در حال حاضر کنارم میبود. دلم خواهان بودنش است و جای خالیاش خار چشمش شده. بدعادت شدهام؛ بدعادتِ حضور و حمایتش. الان و اینجا که نمیتواند باشد، اذیت میشوم.
با صدای بازشدن در از جایم میپرم. چشمهای مشکیام به آنی درشت میشوند و برای یک لحظه قلبم بیخیال زدنش میشود. آمد؟ دستی پشت کمرم مینشیند.
- چرا وایستادی ایرِن؟ فکر کنم اومد.
فکر میکند آمده؟ ای کاش مطمئن بود نیامده. تا میخواهم به خودم بیایم و حال بههمریختهام را جمع و مرتب کنم، قامت مردانهی دادرس در چهارچوب در قرار میگیرد. خودش است؛ همان سام دهقان. میان موهای نسبتاً پر مشکیاش، تارهای سفیدی هم دیده میشوند که روی صورت کشیدهاش هم تأثیر گذاشته و پیرتر نشانش میدهند. طبق اطلاعی که من دارم، باید ۴۵ساله باشد.
چشمهای قهوهایاش که روی چهرهی من متوقف شدهاند، از خونسردی و آرامش درونیاش خبر میدهند.
- سلام. آ... آقای دادرس؟
با شنیدن صدای بلند و رسای مهرنازی که سکوت لحظهای را شکست، به خودم نهیب میزنم.
«چیکار میکنی ایرِن؟ خودت رو جمع کن!»
به خودم میآیم و لبهای جداافتاده از دیگریام را به هم قفل میکنم. نگاه دادرس روی مهرناز میسُرَد و کاملاً رسمی بیان میکند:
- سلام. خودم هستم.
نوبت من است که صدای خاموششدهام را روشن کنم و زحمتی به حنجرهام بدهم.
«آروم باش. در حال حاضر، اون برای تو صرفاً یه موکل عادیه.»
نفسی بیرون میفرستم و از خط صاف لبهایم لبخند میسازم.
- سلام. خوش اومدین.
حقیقتش را بخواهد، با آنکه خودم تأیید کردم، اصلاً هم خوش نیامده.
لبهای معمولیاش را به لبخندی دوستانه میکشاند و مؤدبانه جواب میدهد:
- سلام. فکر نمیکردم اینجا باشین. خواستم از منشی اجازهی ورود بگیرم.
درِ آبدارخانهی کوچک دفترم درست کنار در ورودیاش واقع شده که بهمحض ورود به دفتر، شخص به میز منشی در گوشهی دیوار دید پیدا میکند. در این صورت، طبیعی است که فرد با دیدن صندلی خالی منشی، به این سمت بچرخد. با این حساب، شاید بهتر بود پشت میزم بس مینشستم. در این حالت، دستکم اینچنین ناگهانی و بیمقدمه با دادرس روبهرو نمیشدم.
به ردیف کوتاه کابینتهای ام.دی.اف آبدارخانهی دفترم تکیه دادهام و استرس، پای راستم را به ضربگرفتن روی زمین سرامیکشدهی بیپوشش وا داشته. کف دستهایم را لبهی سنگِ بر روی دو کابینت گذاشتهام و عصبی، گوشهی لب پایینیام را میجوَم. نمیدانم برای بار چندم است که از ترس، استرس، نگرانی و یا هر احساس و حالت منفی دیگری، توصیههای شایگان را در ذهن مرور میکنم که مبادا یادم بروند. دادرس مسئلهای نیست. اینکه دادرس همان سام است، مسئلهساز شده.
«کنترل حالتهای چهرهت رو به دست بگیر. امثال دادرس به تناسب شغلشون هم که شده، سعی میکنن افراد رو از حالاتشون بشناسن و شخصیتشون رو بخونن. عموماً خیلی هم ریزبین و نکتهسنجن. بادقت به حرفهاش گوش بده. اگه از وجدان کاری حرف زد، محض رضای خدا برای کاری که هنوز قطعی نشده، عذابوجدان نگیر که تو چهرهت نمود پیدا کنه. اگه بنا به گرفتن عذابوجدان باشه، اولویت با دادرسه. پس الکی نوبتها رو به هم نزن و یه بار هم که شده، سعی نکن آدم خوبِ با پایبندی به اصول اخلاقی باشی.»
با تکانخوردن شانهی راستم، جریان یادآوری توصیههای شایگان قطع میشود و به خودم میآیم. سرم را بهسمت راست میچرخانم که چهرهی متعجب مهرناز جلوی دیدم را اشغال میکند.
- هیچ معلومه کجایی ایرِن؟ هرچی صدات زدم جواب ندادی.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا ذهنم اساسیتر به حال اسبابکشی کند.
- ببخشید، فکرم درگیر بود.
- میترسی سروکلهی حمید مهران پیدا بشه؟
برای یک لحظه احساس میکنم ترس از حمید مهران چقدر شیرین است، حتی میتواند لـ*ـذتبخش هم باشد. به هر حال، شرایط من موجب شده این مسئله برایم در حاشیه قرار بگیرد؛ به اندازهای که فراموشش کنم. ترس از مهران چیزی نیست؛ این جواب صادقانهی سؤال مهرناز از نگاه من است که در بطن خودم باقی میماند. لبهایم جوابی دیگر برای بیانکردن در آستین خود دارند.
- بعضی وقتها بهش فکر میکنم. کاری داری که صدام زدی؟
بیخیال، شانههای لاغر و نحیفش را بالا میاندازد.
- نه، دیدم خیلی توی خودت فرو رفتی، گفتم پارازیت افکار بیانتهات بشم.
ای کاش امکان داشت و شایگان در حال حاضر کنارم میبود. دلم خواهان بودنش است و جای خالیاش خار چشمش شده. بدعادت شدهام؛ بدعادتِ حضور و حمایتش. الان و اینجا که نمیتواند باشد، اذیت میشوم.
با صدای بازشدن در از جایم میپرم. چشمهای مشکیام به آنی درشت میشوند و برای یک لحظه قلبم بیخیال زدنش میشود. آمد؟ دستی پشت کمرم مینشیند.
- چرا وایستادی ایرِن؟ فکر کنم اومد.
فکر میکند آمده؟ ای کاش مطمئن بود نیامده. تا میخواهم به خودم بیایم و حال بههمریختهام را جمع و مرتب کنم، قامت مردانهی دادرس در چهارچوب در قرار میگیرد. خودش است؛ همان سام دهقان. میان موهای نسبتاً پر مشکیاش، تارهای سفیدی هم دیده میشوند که روی صورت کشیدهاش هم تأثیر گذاشته و پیرتر نشانش میدهند. طبق اطلاعی که من دارم، باید ۴۵ساله باشد.
چشمهای قهوهایاش که روی چهرهی من متوقف شدهاند، از خونسردی و آرامش درونیاش خبر میدهند.
- سلام. آ... آقای دادرس؟
با شنیدن صدای بلند و رسای مهرنازی که سکوت لحظهای را شکست، به خودم نهیب میزنم.
«چیکار میکنی ایرِن؟ خودت رو جمع کن!»
به خودم میآیم و لبهای جداافتاده از دیگریام را به هم قفل میکنم. نگاه دادرس روی مهرناز میسُرَد و کاملاً رسمی بیان میکند:
- سلام. خودم هستم.
نوبت من است که صدای خاموششدهام را روشن کنم و زحمتی به حنجرهام بدهم.
«آروم باش. در حال حاضر، اون برای تو صرفاً یه موکل عادیه.»
نفسی بیرون میفرستم و از خط صاف لبهایم لبخند میسازم.
- سلام. خوش اومدین.
حقیقتش را بخواهد، با آنکه خودم تأیید کردم، اصلاً هم خوش نیامده.
لبهای معمولیاش را به لبخندی دوستانه میکشاند و مؤدبانه جواب میدهد:
- سلام. فکر نمیکردم اینجا باشین. خواستم از منشی اجازهی ورود بگیرم.
درِ آبدارخانهی کوچک دفترم درست کنار در ورودیاش واقع شده که بهمحض ورود به دفتر، شخص به میز منشی در گوشهی دیوار دید پیدا میکند. در این صورت، طبیعی است که فرد با دیدن صندلی خالی منشی، به این سمت بچرخد. با این حساب، شاید بهتر بود پشت میزم بس مینشستم. در این حالت، دستکم اینچنین ناگهانی و بیمقدمه با دادرس روبهرو نمیشدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: