کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
اهریمن با اخم گفت:
- نارنیا تو بهتره به قصر طلایی برگردی. پدر عزیزت نگرانت میشه.
این حرف رو با کنایه زد که باعث خنده‌هاشون شد.
- نباید متوجه بشن که دایانای واقعی نیستی، پس قشنگ نقش بازی کن.
نارنیا با لبخند خبیثی که بر لب داشت گفت:
- کارم رو خوب بلدم.
سری تکون‌ داد که با جدیت تمام گفت:
- دیگه همین الان برید، سریع باشید.
با این حرف، هادس و نارنیا دیگه توانایی مقابله نداشتن و با نارضایتی ناپدید شدن.
- حالا برم تا حال این زئوس رو بگیرم.
اهریمن ناپدید شد و وسط این مکان که به بیابون تبدیل شده بود، ظاهر شد‌. از مخروبه فاصله زیادی داشت و زئوس رو دید که نزدیک مخروبه ایستاده بود. زئوس ثانیه‌ای نکشید که متوجه حضور اهریمن شد. دلش می‌خواست که الان زیر پاهاش لهش کنه و چیزی ازش نمونه. سریع برگشت و در فاصله زیادی اهریمن رو دید که همون لباس سیاه رو بر تن داشت که هزاران سال بر تن داره. با قدم‌های محکم قدم برداشت تا بهش نزدیک بشه. هراسی از اهریمن نداشت؛ این اهریمن بود که باید از خشم زئوس می‌ترسید. در ده‌قدمیش ایستاد و با نیشخند سرتاپای اهریمن رو برانداز کرد.
- می‌بینم که داری واسه خودت آزاد می‌چرخی.
اهریمن با لبخند جواب داد:
- آره زئوس عزیز، باید هم‌ آزاد باشم. آزادی حق منه.
زیر لب غرید:
- اما نه برای موجود پلیدی مثل تو که دست به کشتن افراد بی‌گـ ـناه زده.
اهریمن با ابروهای بالاپریده جواب داد:
- من کسی رو تو این سال‌هایی که آزاد شدم‌ نکشتم.
اما زئوس دستش رو مشت کرد و با حرص لب باز کرد:
- مطمئنی؟ اما شواهد و قتل‌هایی که با قدرت تاریک صورت گرفته، این حرفت رو تأیید نمی‌کنه.
اهریمن از هیچی خبر نداشت. متوجه نمی‌شد که زئوس از چی حرف می‌زنه که به یاد آورد نارنیا هم قدرت تاریک رو داده. پس باید کار نارنیا باشه.
- به‌هر‌حال دیر یا زود، کسی که جلودار من باشه کشته میشه.
اما با نیشخند زئوس، چهره‌اش توهم کشیده شد.
- تو جات اینجا نیست، تو باید توی سیاه‌چال من باشی.
ناگهان زئوس آذرخشی به‌سمتش پرت کرد که اهریمن انتظار همچین چیزی رو نداشت، بهش برخورد کرد و اون رو پخش زمین کرد. قدرت آذرخشش اون‌قدری قوی نبود که بخواد آسیبی بهش وارد بشه. اهریمن از جاش بلند شد و به چهره‌ی تمسخرآمیز زئوس خیره شد.
- فکر می‌کنی که با این قدرتت‌ می‌تونی من رو از بین ببری؟
دست‌های زئوس جرقه می‌زد و منتظر بود تا از صاحبش دستور بگیره. تاریکی هم در دست‌های اهریمن مثل دود شکل گرفته بود و منتظر بود تا آسیبی به طرف مقابلش برسونه.
ناگهان تاریکی به‌سمت زئوس پرتاب شد؛ ولی زئوس که زیرک و باهوش بود، آذرخشی به تاریک فرستاد که به هم برخورد کردن و از بین رفتن.
- پس تاریکی رو کامل در اختیار داری.
- درسته، واسه همینه که اینجام تا از بین ببرمت.
زئوس دوباره دستش رو سمت اهریمن گرفت و آذرخش بزرگی سمت اهریمن روانه شد، اهریمن هم به همون شکل تاریکی بزرگی رو سمت آذرخش زئوس پرت کرد. هردو نیرو با برخود به هم، سعی در کنارزدن یکدیگر رو داشتن و نمی‌خواستن که شکست بخورن؛ پس به نیروهاشون قدرت بیشتری دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    بلاخره سدّ تاریکی شکست و با به‌موقع جاخالی‌دادن اهریمن، از برخورد با نیروی آذرخش در امان موند. آذرخش به تخته‌سنگی برخورد کرد و با صدای گوش‌خراشی به تکه‌های ریزی تبدیل شد. زئوس به‌سرعت به سمت اهریمن که روی زمین افتاده بود دوید و با ظاهرکردن شمشیرش، خواست تا گردن استخوانیش رو قطع کنه. شمشیرش رو بالا آورد و به اهریمن کم‌هوشیار غرید:
    - این‌طوری می‌خواستی من رو بکشی؟
    با فریاد شمشیرش رو پایین آورد؛ اما اهریمن زود ناپدید شد و پشت زئوس ظاهر شد. با پا ضربه‌ای به کمر اهریمن زد که چند قدمی اون رو عقب فرستاد. خشم بیشتری تو وجود زئوس شعله‌ورتر شد که اهریمن با فرستادن دوباره‌ی تاریکی به سمت زئوس، اون رو با ناله نقش بر زمینش کرد. زئوس به این راحتی‌ها کشته نمی‌شد، باید به قدری قوی می‌بود تا خون طلاییش رو سرازیر می‌کرد.
    - فکر می‌کردم قوی هستی زئوس.
    - هنوز هم هستم.
    و بعد به‌طور عجیبی از آسمون آذرخشی روی سر اهریمن فرود اومد‌.
    - من خدای آذرخش...
    با پاشدن زئوس و برگشتن سمت اهریمن، به حرفش ادامه داد:
    - پادشاه خدایان، باستانی‌ترین موجود...
    دست‌هاش رو بالا گرفت و رو به آسمون غرید:
    - تو رو به جهنم قصرم می‌فرستم تا تا آخر عمرت در خفلت و ذلت بپوسی!
    از آسمون غرش بلندی شنیده شد. ابرهای باران‌زا باز به حرکت دراومدن و بعد از چند ثانیه به گردباد بلند سیاهی تبدیل شدن که هرازگاهی رعد و برقی می زد‌. ناگهان در وسط گردباد، آذرخش عظیمی در دست‌های زئوس فرود اومد که عظیم‌ترین آذرخش در طول تاریخ محسوب می‌شد. در مقابل اهریمن هم دست‌هاش رو بالا گرفت و از اون ابرهای باران‌زا، دود سیاهی روی دست‌های استخوانی اهریمن نشست.
    - اهریمن یا تو از اینجا زنده خارج میشی یا من.
    هردو موجود به چشم‌های همدیگه خیره بودن. هردو به یک اندازه خشمگین بودن و علاقه به کشتن همدیگه داشتن. باید دید کدام یک نیروی قوی‌تری داره.
    - مطمئن باش تو زنده بیرون نمیری!
    پوزخند اعصاب‌خردکن اهریمن، باعث شد زئوس طاقتش به سر برسه و آذرخش پرقدرتش رو سمت اهریمن بفرسته.
    - برو بمیر موجود پلید!
    اهریمن هم صبر نکرد و طوفان تاریکش رو به‌سمتش فرستاد.
    هردو نیرو در عرض چند ثانیه به هم اصابت کردن. هردو نیرو به قدری قدرتمند بودن که باعث انفجار بزرگی شد که هردونفر رو به عقب پرتاب کرد. زئوس با برخورد به درختی، خراش بزرگی روی دست‌هاش شکل گرفت و در مقابل اهریمن به تخته‌سنگی برخورد کرد و دست‌وپاهای استخوانیش از بدن اسکلتیش جدا شد. هردو آسیب دیده بودن و ناله‌ی آرومی از درد می‌کشیدن. هیچ‌کدوم انتظار همچین چیزی رو نداشتن که باعث خشم بیشتر هردونفر شد. زئوس پارچه‌ای از لباسش رو پاره کرد و دور بازوهاش پیچید تا خون طلاییش بند بیاد. اهریمن به تخته‌سنگ تکیه داد که استخوان‌های جداشده‌ش، حرکت کردن و مثل آهن‌ربایی به جاشون برگشتن و چسبیدن؛ انگار که از اول هیچ اتفاقی نیفتاد‌ه؛ اما درد بدی داشت. هیچ‌کدوم نمی‌تونستن که باهم بجنگن؛ پس اهریمن تصمیم گرفت کنار بکشه تا بدتر آسیب نبینه. هردو باهم ایستادن و به چشم‌های درخشان از خشم همدیگه زل زدن.
    - خیلی شانس آوردی زئوس، شانس...
    زئوس لنگان‌لنگان به‌سمتش قدم برداشت؛ نمی‌خواست که دوباره اهریمن رو گم کنه. اگه این‌دفعه اهریمن می‌رفت، باید با ارتش و همراهانش روبه‌رو می‌شد.
    - نمی‌ذارم که از اینجا زنده بیرون بری، می‌کشمت!
    اهریمن پوزخندی زد و زئوس دوباره آذرخشی به وجود آورد که به‌خاطر زخم عمیقش، زیاد قوی نبود.
    - بدرود زئوس.
    و سریع اهریمن ناپدید شد و زئوس نعره بلندی کشید.
    - بالاخره می‌کشمت اهریمن پلید!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    نوشابه رو یک نفس سر کشیدم و از داخل غار بیرون اومدم.
    - پس می‌خوای برگردی تراگوس؟
    - آره ایگل، حس می‌کنم اتفاق‌های بدی قراره بیوفته.
    ایگل پرواز کنان گفت:
    - تنها می‌خوای بری؟
    با لبخند سمت ایگل چرخیدم که سمت راستم درحال پرواز بود. منظور از حرف ایگل رو می‌دونستم که چی می‌خواد.
    - تنهایی نمیرم، تو هم با خودم می‌برم.
    ایگل با ذوقی که تو صداش موج می زد، گفت:
    - جدی میگی؟ من هم می‌بری؟
    - آره.
    جیغی کشید و از خوشحالی این‌ور و اون‌ور پرواز کرد. تا حالا این‌قدر خوشحال ندیده بودمش. همین طور که تو جنگل راه می‌رفتم و به کلبه بر می‌گشتم، صداهای عجیبی شنیدم. رو به ایگل با صدای آرومی گفتم:
    - هی ایگل یه لحظه آروم بگیر.
    ایگل که متوجه جدی بودن حرفم شد، روی شونه‌هام نشست و مثل خودم با صدای آرومی گفت:
    - چیزی شده آدرین؟
    دستم رو روی بینی‌ام به نشانه سکوت گذاشتم. به کلبه که نزدیک شدم، حس کردم جنبش‌های زیادی درحال وقوع هست. همیشه موقع خطر این احساسات رو حس می کردم. اطراف رو با دقت نگاه کردم ولی چیزی ندیدم، مطمئنم که تو خطر افتادیم. شمشیری که ساخته بودم رو ظاهر کردم و بهش قدرت دادم.
    - هرجا که هستن، هرچی که هستن، مطمئنم اینجا هستن.
    ایگل به حرفم خندید، البته من هم لبخند زدم.

    شمشیرم رو محکم تر گرفتم که صدای جیغی از داخل کلبه شنیدم. ترس تو کل وجودم جریان پیدا کرد و مغزم هشدار داد که سریع دست‌به‌کار بشم. سریع چشمام رو بستم و داخل کلبه ظاهر شدم. با تعجب به مادرم نگاه کردم که چاقویی به دست داشت و بعد به موجود کریحی که روی زمین افتاده بود و ازش خون سبزی جاری میشد خیره شدم.
    دوییدم و مادرم رو به آغـ*ـوش کشیدم که بدنش از ترس به لرزه در اومده بود.
    - اتفاقی که برات نیوفتاد؟
    ناگهان مادرم جیغ کشید و از من جدا شد و گفت:
    - پشت سرت.
    سریع برگشتم و خود به خود شمشیرم رو پرت کردم. توی چشم به هم زدنی، شمشیرم در وسط پیشونی اون موجود کریح فرو رفت. این موجودات دیگه چی هستن؟ مثل اورک‌های با جثه‌های بزرگی بودن که تفاوتشون دو شاخ بزرگ در وسط پیشونی‌هاشون و سبز رنگ بودنشون و به جای دو دست، چهار دست داشتنشون بود. به شدت زشت و کریح بودن ولی از جثه بزرگشون معلوم بود که قدرت زیادی داشتن. شاید داشته باشن.
    به سمت مادرم برگشتم و به چهره ترسیدش خیره شدم. می‌دونستم که شوک بزرگی بهش وارد شده اما باید می‌فهمیدم که قضیه از چه‌ قراره هست.
    - مامان این‌ها دیگه چی هستن؟ از کجا اومدن؟ چی می‌خوان؟
    مامانم آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    - این‌ها موجودات باستانی زمین هستن. قبل از اینکه انسان‌ها تو این دنیا حکومت کنن، موجودات دیگه‌ای هم کنار انسان‌ها زندگی می‌کردن. اما با جنگی که بین تمامی موجودات این دنیا رخ داد، خیلی هاشون ناپدید شدن. این موجودات پلید بودن و به اسم سیفان‌ها می‌شناختنشون و در دل زمین زندگی می‌کردن.
    سرم رو کج کردم و گفتم:
    - جدی؟ این‌رو از کجا می‌دونی؟
    - مثل همیشه کتاب‌های قصر‌‌طلایی به من‌ کمک کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سری تکون دادم که یادم اومد هنوز هم این موجودات این‌جا هستن. شمشیر دیگه‌ای هم ظاهر کردم و به مادرم دادم.
    - خیلی‌هاشون این‌جا هستن، امیدوارم بتونی که از شمشیر استفاده کنی.
    شمشیر رو گرفت و چرخوند.
    - شمشیر خوبیه، آره بلدم، تنها تو بلد نیستی.
    لبخندی به من زد و ادامه داد:
    - بریم به حسابشون برسیم.
    و بعد به سمت خروجی کلبه حرکت کرد. با تعجب به مادرم خیره شدم. تا دقایقی پیش از ترس می‌لرزید و در حال سکته زدن بود، حالا شجاع شد؟ شانه‌ای بالا انداختم و سریع از کلبه خارج شدم.
    روبه‌روی کلبه ایستاده بودیم، هیچ‌کس نبود اما من حس می‌کردم که پنهان شده بودن.
    - اصلا سر در نمیارم، چیز‌هایی شنیدم و دیدم که اصلا از ذهنمم خطور نمی‌کرد. یعنی این دنیا هم ماورایی هستش؟
    مادرم که با جدیت اطراف رو می‌پایید، خطاب به من گفت:
    - فکر می‌کنم که باستانی‌ترین موجودات زمین پنهان شدن و حکومت رو به انسان‌های فانی واگذار کردن. حتی بعضی از اون‌ها از موجودات تراگوس برتر و قوی‌تر هستن.
    واقعا این‌که زمین هم موجودات باستانی و قدرتمند داره برای من هیجان‌آور بود، حتما باید یه سر به کتابخونه قصر طلایی بزنم.
    - امیدوارم اونی نباشه که فکرش رو می‌کردم.
    تا خواستم بپرسم کی رو می‌گی، صدایی از بالای درخت‌ها رو‌به‌روم شنیدم. از مادرم چشم گرفتم و به درخت‌ها زل زدم که صدا‌های عجیبی به گوش می‌رسید. به‌خاطر این‌که شب شده بود نمی‌تونستم به خوبی ببینم چی بالای درخت‌ها هستش ولی خب معلوم بود که سیفان‌ها هستن. ناگهان به یاد ایگل افتادم، موقع ناپدید شدن، ظاهر نشد. انگار اون منتقل نشد؛ امیدوارم که اتفاقی براش نیوفتاده باشه.
    - اون بالا هستن، مواظب باش مامان.
    مادرم در حالی که شمشیرش را بالا گرفته بود سر چرخاند و با لبخندی که جسارت تازه متولد شده‌‌اش را نشان میداد، گفت:
    - مواظبم پسرم، نگران نباش.
    صداها کم‌کم به نعره‌های بلندی تبدیل شدن و درخت‌ها هم تکون بیشتری می‌خوردن اما بعد از چند ثانیه، سیفان‌ها کمی دور‌تر از ما، از بالای درخت پریدن. صدای خرد شدن شاخه‌ها زیر پاهایشان در جنگل می‌پیچید. چهره خشنشون که دندون هاشون رو به رخ می‌کشیدن، نشون می‌دادن که چقدر عصبی هستن اما مهم نبود. شمشیرم رو محکم‌تر گرفتم که از بین اون همه سیفان که حدود بیست‌تایی می‌شدن، یکیشون جلو اومد. جثه‌‌اش از بقیه بزرگ‌تر بود و رنگ تیره‌تری داشت، انگار پادشاه یا فرمانده بود. با نیشخندی رو به من گفت:
    - سلام بر جانشین جهانیان.
    کلمه جانشین باز تو سرم اکو شد. یاد خواب‌هایی که می‌دیدم می‌انداختم.
    - اربـاب سلام ویژه‌‌ای به شما فرستاد ملکه‌نیکا.
    مشکوک به مادرم‌نگاه کردم و بعد رو به اون سیفان غریدم:
    - این اربابتون کیه؟ چی از من می‌خواد؟
    سیفان با همون نیشخند رو لبش، چهار تا دست هاش رو به هم مالید.
    - می‌دونی اربـاب خیلی دو دل شده که تو رو زنده بذاره یا تو رو بکشه. هیچ‌کس از کاراش سر در نمیاره اما ما این‌جا هستیم که یه درس خوب به شما دو تا بدیم.
    با بی‌تفاوتی بهش خیره شدم. دلم می‌خواست که الان به اژدهام تبدیل بشم و گردن تک تکشون رو خورد کنم. مثل خودش با نیشخند جواب دادم:
    - اربابت هم گفته کسایی که با من درگیر شدن چه بلایی سرشون اومده؟
    یه‌قدم‌ دیگه جلو اومد.
    - اون‌ها در مقابل ما و ارتش اربـاب هیچی نیستن. مثل تو که هیچی نیستی.
    به مادرم نگاه کردم که وحشت‌زده بهشون خیره بود.
    - مامان، وقتشه.
    و بعد به سمت سیفان‌ها حمله ور شدم. فرماندشون دستش رو تکون که داد دو نفر به سمتمون حمله کردن. با تکان دست فرمانده‌ی سیفان‌ها، دو سیفان به سمت ما حمله کردند.
    شمشیر رو پرت کردم که تند جاخالی دادن. به احمق بودنشون پوزخندی زدم، نمی‌دونستن که چه اشتباهی کردن. ایستادم و اون‌ها به من نزدیک شدن و مشتشون رو آماده کرده بودن تا به صورتم بزنن اما قبل از این‌که کاری صورت بگیره، شمشیرم رو که با قدرتم کنترل می‌کردم، از پهلوشون رد شد و هر دو از بدنشون خون سبز جاری شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    شمشیر معلق به سمت دستم اومد و گرفتمش. سرم رو بالا گرفتم و سه نفر از سیفان که شمشیر دستشون بود به سمتم خیز برداشتن، منم هم دوییدم و ناپدید شدم و پشتشون ظاهر شدم. از که ایستادن معطل نکردم و شمشیرم رو از راست به چپ گردنشون زدم که سر هر سه نفرشون روی زمین افتاد. زیر لب می‌غریدم و از بینی‌‌ام نفس‌های کش‌داری می‌کشیدم. تعداد کمی از سیفان‌ها زنده مونده بودن که زود کشته می‌شدن. به مادرم نگاه کردم که با مهارت از زیر پاهای سیفان سر خورد و پاهاش رو قطع کرد که رو زمین افتاد و خودش هم بلند شد، شمشیر رو داخل کمرش فرو کرد و در آورد.
    - خوشم‌ اومد.
    به فرمانده سیفان‌ها نگاه کردم.
    - مادر و پسر مهارت‌های خوبی در جنگیدن دارین، اما با این همه سیفانی که الان باهاشون روبه‌رو می‌شید می‌خواید چیکار کنید؟
    ناگهان سیل عظیمی از سیفان‌ها مثل مور و ملخ دور ور ما رو فرا گرفتن و ما رو محاصره کردن. به قدری زیاد بودن که قابل شمارش نبود و این‌طور که به‌نظر می‌رسه، کل جنگل پر از این موجودات کریح شده.
    - چیشد؟ نمی‌تونی کاری بکنی اژدهای سپید؟
    به سمتم اومد و رو‌به‌روم ایستاد.
    - شمشیرت رو بنداز تا مادرت کشته نشده.
    به سمت مادرم چرخیدم که تعداد زیادی از سیفان پشت سر مادرم با شمشیر ایستاده بودن و با خشم به من زل زده بودن. چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتم، همین که شمشیرم رو غیب کردم، از جانب فرمانده مشت محکمی خوردم.
    جسمم قوی‌تر شده بود و از ضربه‌هایی که به من می‌خورد، چیزی حس نمی‌کردم. دوباره مشت زد که سرم کج شد و درد کمی رو حس کردم. فرمانده سیفان‌ها قهقه‌‌ای سر داد و گفت:
    - الان قوی‌ترین موجود تو چنگ ماست و جرئت تکون خوردن نداره.
    صداش رو پایین آورد و سمت من خم شد.
    - اربـاب گفت که به زودی باهات رودررو میشم.
    با خنده سمت مادرم رفت و شمشیر رو از دستش گرفت و به گوشه‌‌ای پرت کرد. به قدری خشمگین شده بودم که اژدهای درونم خواستار این بود که آزاد بشه. فرمانده سیفان‌ها دستش رو بالا آورد تا مادرم رو نوازش کنه که کنترلم رو دست دادم و به اژدهام حکم آزادی دادم تا هرکاری که دلش می‌خواست رو انجام بده. با نعره بلند من، کم‌کم ارتفاع گرفتم و سوزش‌های بدی رو تو سر تا سر وجودم حس می‌کردم. کنترلی روی خودم نداشتم و همه چی سر خود انجام میشد که دیگه وقتی تبدیل شدم، چیزی نفهمیدم جز این‌که خیلی‌ها در بین دندون‌های تیزم، جون می‌دادن.

    ***

    اهریمن با کمی استراحت و چندین معجون جادویی، حالش بهتر شد. حالا دیگه کامل بهبود پیدا کرده بود و تسلطش بر تاریکی بیشتر شده بود. هیچ‌وقت مثل الان سرزنده و خوشحال نبود؛ سیفان‌ها رو که در گذشته بسیار دور باهاشون در ارتباط بود رو به سراغ آدرین فرستاد. گرچه اعتقادی نداشت که اون موجودات بتونن یه خدا رو به قتل برسونن. هیچی براش مهم نبود، هر که کشته رو به فراموشی می‌سپرد، مهم آرزویی بود که هزاران سال درحال نقشه کشیدنش بود تا به سرانجام برسونتش. به هرحال الان کامل تاریکی برگشته و می‌تونه ارتش پنهانش رو آزاد کنه، خیلی طول نمی‌کشه که جهان خبر بازگشت اهریمن رو می‌فهمن.
    با کوبیده شدن در اتاقش، از فکر و خیال در اومد.
    - بیا تو.
    هادس و نارنیا هم زمان وارد اتاق شدن و پشت سرشون اورک وارد و تعظیم کرد. اهریمن خیره به اورک بود که اورک متوجه شد هرچه سریع باید حرفش رو بزنه.
    - اربـاب وقتی اورک خبر بازگشت شما رو شنیدن، اعلام آمادگی کردن.
    خوبه‌‌ای زیر لب گفت که اورک ادامه داد:
    - تعداد کمی هم منصرف شدن که همه رو کشتیم.
    اهریمن به این موضوع اهمیت نمی‌داد، کسی که خــ ـیانـت کنه و از دستور پیروی‌نکنه، حکمش مرگ هست.
    - همشون رو به اینجا بیارید، جنگ داره شروع میشه.
    اورک تعظیم کرد و از اتاق خارج شد. هادس و نارنیا که نظارگر این صحبت بودن، اهریمن رو بهشون گفت:
    - می‌دونید که قدرت تاریکیم کامل برگشته، حالا نوبت این هست که ارتش پنهانم رو آزاد کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    لبخند خبیثانه‌‌ای بین لب‌های نارنیا و هادس شکل گرفت. اون‌ها از شنیدن این خبر به‌شدت خوشحال شدن. رویای بزرگشون در حال وقوع بود.
    - ارتش من به قدری قدرتمند و زیاده که نیازی به ارتش دیگه‌‌ای نیست اما اورک‌ها رو داریم.
    چشم‌هاش رو هادس قفل شد.
    - و از تو می‌خوام که ارتشی آماده کنی.
    هادس که انتظار همچین حرفی از اهریمن رو داشت، قدمی برداشت و گفت:
    - از قبل ارتش رو آماده کردم. خودم خلقشون کردم، هیچ‌کس متوجه این نمیشه که خالقش من باشم.
    هر سه نفر به شدت هیجان داشتن، مخصوصا اهریمن که به زودی لقب اربـاب جهانیان رو به خودش اختصاص میده.
    - پس بریم تا ارتشم رو آزاد کنم.
    تنها اهریمن بود که مکان اصلی ارتش رو می‌دونست، البته چون خالقشون بود، باید هم می‌دونست. دست‌های استخوانی‌‌اش رو جلو آورد تا با هم غیب بشن. طولی نکشید که هر دو دست‌دردست اهریمن گذاشتن و با بستن چشم‌هاشون، ناپدید شدن.
    هر سه نفر وسط یه جزیره خشک خالی بودن که در انتها یه کوه بزرگی قرار داشت. هیچ نشونی از این نبود که ارتش پنهان اهریمن اینجا باشه. البته اهریمن به قدری باهوشه که سرنخی از این نمی‌ذاره که چه نژادی هستن و کجا هستن.
    - الان وسط اقیانوس بزرگی هستیم. مطمئنی که اینجاست؟
    نارنیا حرف هادس رو ادامه داد:
    - اصلا جور در نمیاد که ارتش به اون بزرگی اینجا پنهان شده باشه.
    - اما با جادو میشه.
    نارنیا به اهریمن که نیشخند رو لب‌هاش کنار نمی‌رفت زل زد. اهریمن به کوه روبه‌روش نزدیک‌تر شد و عمیق بهش خیره شد. دست‌هاش رو بالا برد که دست‌های استخونی‌‌اش معلوم شد. به هر حال کسی که قدرت عظیم تاریکی رو می‌خواد، دچار نفرینی هم میشه که باید قبولش کنه. ثانیه‌‌ای طول نکشید که در بین دست‌های اهریمن، تاریکی به شکل دایره به‌وجود اومد و هرلحظه حجمش بیشتر میشد. اهریمن سرش رو چرخوند و داد زد:
    - اگه دلتون نمی‌خواد که آسیبی ببینید، فاصله بگیرین.
    بهشون خیره موند تا مطمئن بشه به اندازه کافی دور شده باشن. وقتی که نارنیا و هادس به اندازه کافی عقب رفتن، به کوه نزدیک‌تر شد. تاریکی به اندازه‌ی کافی بزرگ شده بود و حالا آماده استفاده بود. با نعره‌‌ای بلند، دایره تاریکی رو به سمت کوه پرتاب کرد که با برخوردش، انفجاری شکل گرفت و سنگ‌ها از کوه جدا شدن و به اطراف پرتاب شدن.
    گرد و غبار که پخش شد، باعث به سرفه انداختن هر سه نفر اون‌ها شد. بعد از دودقیقه گرد و غبار‌ها خوابید و هادس و نارنیا با مالیدن چشم‌هاشون، تونستن همه چیز رو ببینن.
    - این هم وردی کوه.
    زیر کوه غار به وجود اومده بود که با دروازه سنگی که اهریمن ساخته بود، غار رو بسته بود. هر سه نفر به سمت غار حرکت کردن. در پایین دروازه، یه حکاکی جمجمه وجود داشت که اهریمن دستش رو روی اون قرار داد و به داخل فشار داد. جمجمه که داخل رفت، اهریمن دست دیگه‌‌اش رو یه جای دیگه از دروازه گذاشت و تاریکی از دست‌هاش خارج شد و مثل رگه‌های سیاهی، سر تا سر دروازه رو پوشوند. اهریمن عقب رفت تا دروازه مراحل باز شدن رو طی کنه که ثانیه‌‌ای طول نکشید، که دروازه از وسط تقسیم شد و به داخل کوه کشیده شد، انگار که دروازه‌‌ای اینجا وجود نداشت.
    - یه دروازه غیر قابل نفوذ، داره بیشتر از کارهات خوشم میاد.
    اهریمن جواب نارنیا رو نداد و به داخل غار بزرگ حرکت کرد که نارنیا و هادس هم پشت سرش به راه افتادن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    غار به قدری تاریک بود که انگار در خلاء بودن. با کوبیده شدن دست‌های اهریمن به هم دیگه، مشعل‌های رو سقف‌ غار روشن شدن. نارنیا با دیدن غار که بی‌انتها و خالی بود، جیغی با جسم دایانا کشید.
    - اینجا که خالیه؟
    - نکنه زئوس از قبل این ارتش رو از بین بـرده؟
    هر دو به شدت جوش آورده بودن. فکر می‌کردن که نقش هزار سالشون از بین رفته و این آخر ماجرا بود؛ اما اهریمن با چهره خون سردی، سری از تاسف برای اون‌ها تکون داد. اهمیتی نداد، انگار که مشکلی با این قضیه نداشت یا اصلا مشکلی وجود نداشت.
    - ساکت بشین.
    یک باره صدای بحث هادس و نارنیا خوابید. اهریمن چند قدم جلو رفت و با زانو روی زمین نشست. دست‌هاش رو هم روی زمین گذاشت و به حالت سجده در اومد.
    - ویلی داری چیکار می‌کنی؟
    - دیوونه شدی اهریمن؟
    اهرین با کشیدن نفس عمیق، تاریکی از دست‌هاش خارج شد و به داخل خاک نفوذ کرد و با صدای بلندی داد زد:
    - بیدار بشید فرزندانم، بیدار بشید و به اربابتون خدمت کنید. من خالق شمام، موظف به خدمت‌گذاری هستید. برخیزید و در کنارم بجنگید، بزخیزید.
    اهریمن از جاش بلند شد و به چهره تعجب آورشون پوزخند زد. انگار که به دیوونه بودن اهریمن پی بـرده بودن، باورشون شده بود که ارتشی وجود نداره اما این‌طور نبود. اهریمن که حرف نمیزد و این دقایقا، مثل صدها سال برای نارنیا و هادس می‌گذشت که زمین شروع به لرزیدن کرد. زلزله به قدری قوی بود که هر سه نفر اون‌ها رو به این‌ور و اون‌ور پرت می‌کرد. نارنیا که استرس گرفته بود، داد زد:
    - بهتره تا زیر این کوه له نشدیم، خارج بشیم.
    اهریمن که سعی داشت تعادلش رو حفظ کنه، دستش رو بالا آورد و گفت:
    - این زلزله نیست، نگران نباشید.
    هادس با تعجب گفت:
    - پس این لرزش برای چیه؟
    اهریمن که به داخل غار خیره بود، خطاب به هادس گفت:
    - ارتش فنا ناپذیرم آزاد شده.
    بلافاصله زمین زیر پاهاشون، کنار رفتن و نعره‌های بلندی به گوششون رسید. هر دو نفر چشماشون به حد زیادی گشاد شده بود، تا چند ثانیه دیگه، شاهد ارتش قدرتمند اهریمن می‌شدن که با تاریکی به وجود اومده بودن. وقتی که ارتش اهریمن بالا اومدن، با حالت زانو زده و یک صدا گفتن:
    - درود بر اربـاب جهانیان، ما آماده خدمت‌گذاری هستیم.
    ارتش عظیمی از اسکلت‌ها حالا آماده بودن. از چشم‌هاشون دود سیاه شعله‌ور بود که نشون از این بود که قدرت تاریک در اون‌ها جریان داره. با اشاره اهریمن، اسکلت‌ها ایستادن و شمشیری در دست هاشون ظاهر شد.
    هادس و نارنیا به قدری شگفت‌زده بودن که حس می‌کردن دارن خواب می‌بینن، خوابی که شباهت زیادی با واقعیت داشت. اگه واقعی بود، با این حساب دیگه کسی جلو اون‌ها نبود اما هرچیزی نقطه ضعفی داره، درسته؟
    - حالا با این ارتشم می‌تونم به زودی تراگوس رو به چنگم بگیرم.
    هر سه موجود پلید، شروع به قهقه‌های وحشتناکی کردن. حالا این تاریکی هست که باید قدرت رو به دست بگیره.

    ***

    《آدرین》

    - بیدار شو اژدهای سپید، وقتشه که بیدارشی.
    با زمزمه‌های گوش نواز یکی، چشم هام رو باز کردم. بوی گل رز، بینی‌‌ام رو نوازش می‌داد. به آرومی بلند شدم و خودم رو وسط یه دشت بزرگ دیدم. با دقت دنبال کسی گشتم که من رو صدا میزد.
    - من اینجا هستم آدرین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    صدای کسی که من رو خطاب داده بود به شدت آشنا به نظر می‌رسید. فکرم خود به‌ خود به خیلی وقت‌ پیش‌ها کشیده شد.
    - پیرمرد.
    به عقب برگشتم و با لبخند عمیق پیرمرد روبه‌رو شدم. دست‌هاش رو پشت قرار داده بود و موهای بلند سفیدش تکون می‌خورد. به سمتش دوییدم و تا خواستم بغلش کنم، عقب کشید و با اخم گفت:
    - من از این کارها خوشم نمیاد بچه.
    اخلاق گند گذشته‌‌اش رو دوباره به من نشون داد. دو بار نفس عمیقی کشیدم و حرف دیگه‌‌ای رو پیش کشیدم.
    - فکر می‌کردم که الان تو کلکسیون هادس، توی دنیای مردگان هستی؟
    دستش رو از پشتش بیرون آورد و با بشکن، فنجونی پر از قهوه داغ ظاهر کرد. ازش نوشید و گفت:
    - مشکلات باعث شد که نتونم برگردم.
    یه تای ابروم رو بالا فرستادم.
    - از وقتی که به زمین برگشتم، اتفاقای خوبی برای من نیوفتاده.
    سری از تایید تکون داد.
    - از ذهن بازت همه چی رو فهمیدم.
    تاسف بار بهش خیره شدم. اما ذهنم درگیر چیز دیگه‌‌ای شد و سریع گفتم:
    - پیرمرد بگو این اربـاب جهانیان کی هست؟ چی از جونم می‌خواد؟
    یک باره اخم‌های پیرمرد بیشتر تو هم کشیده شد. می‌دونستم اتفاق بدی قراره بیوفته یا افتاده، اما نمی‌دونستم چی بود.
    - بگو پیرمرد.
    - یادته گفتم اهریمن از سیاه چال جهنمی خدایان فراره کرده؟
    سرم رو بالا پایین کردم.
    - کسی که به خواب‌هات میومد و تورو جانشین خطاب می‌کرد و اربـاب جهانیان از اون یاد می‌کنن، اهریمن تاریک هست.
    یه قدم عقب رفتم و چشم‌هام گرد شد.
    - اژدهای تاریک و قدرت تاریک رو در اختیار داده. اون خیلی قدرتمنده.
    - متاسفانه آره، با ارتش پنهانش قراره تراگوس رو فتح کنه.
    پوف کلافه‌‌ای کشیدم که ادامه داد:
    - باید هرچه سریع‌تر بگردی تا همه رو به نابودی نکشیده. اون غیر قابل کشتن هست اما می‌تونی با شکست دادنش، اون رو به سیاه چال خدایان برگردونیمش.
    چطور باهاش می‌جنگیدم وقتی که نه ارتشی دارم نه قدرت بی‌کرانی که مقابلش به ایستم؟ اما من قدرت انجماد دارم، نباید ترس به من غلبه می‌کرد.
    - آدرین من دیگه زمان کافی ندارم. اگه خواستی به تراگوس برگردی، از مرلین بزرگ درخواست باز شدن دروازه رو بکن.
    فضای دور ورم از شکل شمایل طبیعتش خارج میشد و رو به سیاهی می‌رفت.
    - مردم جهان بهت نیاز دارن آدرین. ازش هیچ‌وقت نترس.
    به آرومی چشم هام باز شدن و نور خورشید، چشم‌هام رو اذیت کرد. از جام بلند شدم و خمیازه بلندی کشیدم. سرم رو که خاروندم، فکرم درگیر دیشب شد. من به اژدها تبدیل شده بودم، از اونجا به بعدش رو یادم نمیاد. ناگهان مادرم تو خاطرم اومد. کجاست؟ اتفاقی براش نیوفتاده باشه؟
    - مامان کجایی؟
    از اتاقم بیرون اومدم و همه‌جای کلبه رو گشتم.
    - مامان کجا رفتی؟
    کم‌کم ترس به دلم ریشه انداخت. نکنه سیفان‌ها بلایی سرش آورده باشن؟
    از کلبه بیرون اومدم که صدای مادرم رو پشت کلبه شنیدم. چشم‌هام رو هم از سر آسودگی افتادن و نفس عمیقی کشیدم. ناگهان صدای خشن مادرم به گوش رسید.
    - اون چه کاری بود لعنتی؟
    با تعجب و یواشکی به پشت کلبه حرکت کردم. این وقت از روز، تو جنگل به این بزرگی با کی صحبت می‌کرد؟
    وقتی مادرم رو دیدم که گوی سیاهی به دست داشت و از عصابنیت به گوی خیره بود، به شدت تعجب کردم.
    - فقط یه هشدار کوچولو بود نیکای عزیز.
    صدی خشن و پر ابهت و البته آشنایی از گوی سیاه به گوش رسید. مادرم داشت چیکار می‌کرد؟
    - من بهت گفتم اگه آدرین قبول کرد به ما ملحق شد و اگه نشد، از تراگوس دور نگه می‌داریم تا شماها تراگوس رو به چنگ‌ بیارید.
    - اون به شدت برای ما خطرناکه، نباید زنده بمونه یا به ما ملحق بشه.
    - بهت قول میدم که آدرین رو راضی کنم. تو هم کاری نکن اهریمن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با چیزهایی که شنیدم، دنیا رو سرم خراب شد. چیزی نبود که به راحتی قبولش‌ کنم. چطور باور کنم که مادرم با اهریمن دست به یکی کرده و برای اون جاسوسی می‌کنه؟
    قلبم می‌گفت که اون‌ مادرته همچینین کاری نمی‌کنه اما؛ عقلم می‌گفت که هرچیزی که دیدی و شنیدی حقیقته، مادرت به تو خــ ـیانـت کرده. قلبم داشت فشرده میشد، انگار که یکی قلبم رو گرفته بود و محکم فشارش می‌داد. با چکیدن قطره اشکی و با صدایی لرزون گفتم:
    - مامان.
    مادرم سریع سرش رو بالا آورد و ناباورانه به من خیره شد.
    - بگو که دروغه، بگو که اهریمن تو رو هم تاریک نکرده.
    - اجازه بده بهت توضیح بدم.
    به سمتم قدم برداشت که داد کشیدم:
    - به من نزدیک نشو.
    سرجاش ایستاد. چشم هاش آروم آروم اشکی میشد. که چی؟ برای من دیگه مهم نبود.
    - همش به‌خاطر خودمون بوده، اهریمن دیگه اون اهریمن قبلی نیست.
    چشمام رو بستم و غریدم:
    - هیچی نگو.
    - اون تنها نیست. نیروهای تاریکی مثل خودش وجود دارن. ارت فنا ناپذیرآزاد شده. من برای این که زندگی راحتی داشته باشیم همچین کاری کردم.
    چشمام‌ رو باز کردم و با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم. پوزخندی زدم و بهش پشت کردم.
    - از این به بعد تو برای من یه دشمنی، یه دشمن.
    نالید:
    - نه پسرم، من مادرتم.
    دوباره نیشخندی زدم و گفتم:
    - باید از همون اول فکر اینجاها رو می‌کردی. کاش جک و
    جولیا پدر و مادر واقعیم بودن.
    منتظر جوابش نشدم و ناپدید شدم و روبه‌روی غار ظاهر شدم. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم دوباره نشکنه. هنوزم باورم نمیشد که مادرم چنین کاری رو کرده باشه.
    - وای باورم نمیشه که سالمی آدرین. دیشب نمی‌دونم چم‌ شد که بیهوش شدم.
    به عقب برگشتم و ایگل رو پرواز کنان دیدم که از هر نظری سالم بود. تنها لبخند محوی روی صورتم شکل گرفت.
    - دارم به دنیای خودم برمی‌گردم، همرام میای؟
    سریع جواب داد:
    - معلومه که میام. برای این لحظه شب و روز نداشتم.
    حرفی نزدم و همون جایی که ایستاده بودم، با زانو نشستم. باید زودتر به تراگوس بر می‌گشتم، باید اهریمن و همراهانش رو از سرزمینم دور کنم. چشمام‌ رو بستم و زیر لب زمزمه کردم:
    - ای مرلین بزرگ، من اژدهای سپید، خواستار باز شدن دروازه‌ی دنیای تراگوس، سرزمین پدریم را دارم.
    چشمام رو که باز کردم، ثانیه‌ای بعد از جام بلند شدم. نمی‌دونستم که این درخواست رو به درستی انجام دادم یا نه. کم کم داشتم ناامید می‌شدم که توده سیاهی روبه‌روم شکل گرفت و هر لحظه بزرگ‌ تر میشد‌. هیچ حسی نداشتم؛ نمی‌دونستم خوشحال باشم که به دنیای خودم برمی‌گردم و دایانا رو قراره ببینم یا ناراحت از این‌که مادرم به من خــ ـیانـت کرده و تنهاش می‌ذارم.
    - این همون دروازه‌ی دنیای تراگوس هستش؟ وای خیلی زیباست. دل تو دلم نیست که دنیات رو ببینم.
    روی شونه‌هام نشست که گفتم:
    - آماده باش، تا چند دقیقه دیگه وارد دروازه می‌شیم.
    باشه‌ای گفت که بعد از دقایقی طولانی، دروازه‌ی سیاه کامل شکل گرفت. دروازه‌ی تراگوس حالا آماده این بود که من رو به دنیام برگردونه. نفس عمیقی کشیدم و خطاب به ایگل گفتم:
    - آماده‌ای ایگل؟
    - هیچ‌ وقت مثل الان آماده نبودم.
    دور ورم رو نگاه کردم تا کسی از این صحنه چیزی ندیده باشه. وقتی که مطمئن شدم، به سمت دروازه قدم برداشتم که در یه حرکت ناگهانی، به داخل دروازه کشیده شدم.


    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تمامی لباس‌هام رو که کثیف شده بودن رو در آوردم. به آرومی وارد رودخونه‌ی داغ شدم که ارتفاع چندانی نداشت. لـ*ـذت به تمامی سلول‌های بدنم نفوذ کرد و آرامش رو به من هدیه کرد. اما وقتی ذهنم کشیده شد سمت باتلاقی که داخلش افتاده بودم، آرامشم به‌هم خورد. یعنی چقدر میتونستم بدشانس تر از این باشم؟
    از یه طرف ایگل ناپدید شده بود و این من رو نگران می‌کرد. امید داشتم که دروازه اون‌ رو به مکان دیگه‌ای بـرده باشه ولی موجودات این دنیا، بی‌رحم تر از تصورات ما هستن.
    بعد از دقایقی که مطمئن شدم‌ کثیف نیستم، از رودخونه خارج شدم و با بیچارگی به لباس‌های کثیفم خیره شدم. اگه هم می‌شستمشون، باز هم زمان می‌برد تا خشک بشه. لباس خیس هم‌ که نمیشد پوشید و باعث سرماخوردگی میشد. دنبال چاره‌ای بودم که یاد ملکه پری دریایی افتادم‌ که هدیه‌ای ناب به من داد. لباس پولکدار نقره‌ای و زیبایی که می‌تونستم با فکر کردن بهش، تو تنم داشته باشم یا نداشته باشمش. از این هوش و زکاوتم لبخندی از رضایت زدم. وقتی فکر کردم لباس تو تنم هست، لباس پولدار و شنل قرمزم در عرض چند ثانیه روی تنم بود.
    - بهتر از این نمیشه.
    نفس آسوده‌ای کشیدم و به‌یاد آوردم که هنوز داخل یه جنگل دور افتاده و ناشناخته‌ای هستم که نمی‌دونستم باید از کجا شروع‌ کنم. باید تنهایی راه خودم رو می‌رفتم و کارام رو انجام می‌دادم.‌ کاش دایانا هم کنارم بود و این مشکل رو هم حل می‌کردیم؛ با خوابی که ازش دیدم و حرفی که ازش شنیدم، نگرانی دست از سرم بر نمی‌داشت. البته به خودم تقلین می‌کردم که فقط یه کابوس بود.
    به آرومی راه مستقیم جنگل رو در پیش گرفتم. نمی‌تونستم‌ که به اژدها تبدیل بشم؛ اهریمن از اومدن من باخبر میشد، اگه مادر خــ ـیانـت کارم بهش خبر نمی‌داد. امیدوار بودم که دست به کار نشده باشه و سرزمین‌ها رو به خون نکشیده باشه. باید پنهانی کارام رو انجام می‌دادم، اگرچه هیچ نقشه‌ای نداشتم.
    حدود دو ساعتی داخل جنگل راه می‌رفتم‌ که صدای جیغ و دادی، داخل جنگل اکو شد. مغزم هشدار داد که احتمال حمله ارتش اهریمن بوده باشه. با این حساب به پاهام سرعت بخشیدم و با تمام سرعتم می‌دوییدم. شمشیرم رو از غلاف در آوردم و درخت‌ها رو یکی پس از دیگری رد می‌کردم. روبه‌روم درخت زیادی رشد کرده بودن و مانع از این می‌شدن که اونور رو ببینم؛ ولی از این جیغ و داد هایی که می‌شنیدم، مطمئن بودم که اون پشت خبرایی بود. نمی‌تونستم که دور بزنم، پس وقتی به درخت‌ها رسیدم که کنار هم مثل یک دیوار چوبی قرار گرفته بودن، شمشیر رو داخل غلاف گذاشتم و از درخت بالا رفتم. سخت بود که خودم‌ رو بالا بکشم اما با تلاش زیادی که کردم، بلاخره روی شاخه‌ها نشستم‌ و روبه‌روم رو نگاه کردم. یه دهکده‌ی کوچیک وسط یه جنگل چیکار می‌کنه؟ اینجا واقعا امینت نداشت. ده اورک مسلح، بیست اِلف روستایی رو بند و زنجیر کشیده بودن و سعی داشتن که بقیه رو هم به زنجیر بکشن.
    - هر کی کار اشتباهی کرد، بدون هیچ رحمی سرش رو قطع کنین. اربـاب خوشش نمیاد که دردسر به وجود بیاد.
    دندون‌هام رو روی هم ساییدم و تا خواستم پایین برم و بکشمشون، چشمم به هشت تا چوب بلند و تیز افتاد که گوشه‌ای از کلبه افتاده بودن. فکری که به ذهنم رو زد رو اجرا کردم و با قدرت چشمم، چوب‌ها رو به حرکت در آوردم و در عرض چند ثانیه، چوب‌ها با سرعت به بدن هر اورکی که با چشمم ‌هدف گرفته بودم، فرو رفت. هشتا از اورک‌ها روی زمین افتادن و آتیش گرفتن. دو اورک زنده که شاهد این وقایع بودن، نعره‌ای کشیدن و یکیشون لب باز کرد:
    - کار کی بود؟ چطوری اتفاق افتاد؟ کی این‌کار رو کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا