- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
اهریمن با اخم گفت:
- نارنیا تو بهتره به قصر طلایی برگردی. پدر عزیزت نگرانت میشه.
این حرف رو با کنایه زد که باعث خندههاشون شد.
- نباید متوجه بشن که دایانای واقعی نیستی، پس قشنگ نقش بازی کن.
نارنیا با لبخند خبیثی که بر لب داشت گفت:
- کارم رو خوب بلدم.
سری تکون داد که با جدیت تمام گفت:
- دیگه همین الان برید، سریع باشید.
با این حرف، هادس و نارنیا دیگه توانایی مقابله نداشتن و با نارضایتی ناپدید شدن.
- حالا برم تا حال این زئوس رو بگیرم.
اهریمن ناپدید شد و وسط این مکان که به بیابون تبدیل شده بود، ظاهر شد. از مخروبه فاصله زیادی داشت و زئوس رو دید که نزدیک مخروبه ایستاده بود. زئوس ثانیهای نکشید که متوجه حضور اهریمن شد. دلش میخواست که الان زیر پاهاش لهش کنه و چیزی ازش نمونه. سریع برگشت و در فاصله زیادی اهریمن رو دید که همون لباس سیاه رو بر تن داشت که هزاران سال بر تن داره. با قدمهای محکم قدم برداشت تا بهش نزدیک بشه. هراسی از اهریمن نداشت؛ این اهریمن بود که باید از خشم زئوس میترسید. در دهقدمیش ایستاد و با نیشخند سرتاپای اهریمن رو برانداز کرد.
- میبینم که داری واسه خودت آزاد میچرخی.
اهریمن با لبخند جواب داد:
- آره زئوس عزیز، باید هم آزاد باشم. آزادی حق منه.
زیر لب غرید:
- اما نه برای موجود پلیدی مثل تو که دست به کشتن افراد بیگـ ـناه زده.
اهریمن با ابروهای بالاپریده جواب داد:
- من کسی رو تو این سالهایی که آزاد شدم نکشتم.
اما زئوس دستش رو مشت کرد و با حرص لب باز کرد:
- مطمئنی؟ اما شواهد و قتلهایی که با قدرت تاریک صورت گرفته، این حرفت رو تأیید نمیکنه.
اهریمن از هیچی خبر نداشت. متوجه نمیشد که زئوس از چی حرف میزنه که به یاد آورد نارنیا هم قدرت تاریک رو داده. پس باید کار نارنیا باشه.
- بههرحال دیر یا زود، کسی که جلودار من باشه کشته میشه.
اما با نیشخند زئوس، چهرهاش توهم کشیده شد.
- تو جات اینجا نیست، تو باید توی سیاهچال من باشی.
ناگهان زئوس آذرخشی بهسمتش پرت کرد که اهریمن انتظار همچین چیزی رو نداشت، بهش برخورد کرد و اون رو پخش زمین کرد. قدرت آذرخشش اونقدری قوی نبود که بخواد آسیبی بهش وارد بشه. اهریمن از جاش بلند شد و به چهرهی تمسخرآمیز زئوس خیره شد.
- فکر میکنی که با این قدرتت میتونی من رو از بین ببری؟
دستهای زئوس جرقه میزد و منتظر بود تا از صاحبش دستور بگیره. تاریکی هم در دستهای اهریمن مثل دود شکل گرفته بود و منتظر بود تا آسیبی به طرف مقابلش برسونه.
ناگهان تاریکی بهسمت زئوس پرتاب شد؛ ولی زئوس که زیرک و باهوش بود، آذرخشی به تاریک فرستاد که به هم برخورد کردن و از بین رفتن.
- پس تاریکی رو کامل در اختیار داری.
- درسته، واسه همینه که اینجام تا از بین ببرمت.
زئوس دوباره دستش رو سمت اهریمن گرفت و آذرخش بزرگی سمت اهریمن روانه شد، اهریمن هم به همون شکل تاریکی بزرگی رو سمت آذرخش زئوس پرت کرد. هردو نیرو با برخود به هم، سعی در کنارزدن یکدیگر رو داشتن و نمیخواستن که شکست بخورن؛ پس به نیروهاشون قدرت بیشتری دادن.
- نارنیا تو بهتره به قصر طلایی برگردی. پدر عزیزت نگرانت میشه.
این حرف رو با کنایه زد که باعث خندههاشون شد.
- نباید متوجه بشن که دایانای واقعی نیستی، پس قشنگ نقش بازی کن.
نارنیا با لبخند خبیثی که بر لب داشت گفت:
- کارم رو خوب بلدم.
سری تکون داد که با جدیت تمام گفت:
- دیگه همین الان برید، سریع باشید.
با این حرف، هادس و نارنیا دیگه توانایی مقابله نداشتن و با نارضایتی ناپدید شدن.
- حالا برم تا حال این زئوس رو بگیرم.
اهریمن ناپدید شد و وسط این مکان که به بیابون تبدیل شده بود، ظاهر شد. از مخروبه فاصله زیادی داشت و زئوس رو دید که نزدیک مخروبه ایستاده بود. زئوس ثانیهای نکشید که متوجه حضور اهریمن شد. دلش میخواست که الان زیر پاهاش لهش کنه و چیزی ازش نمونه. سریع برگشت و در فاصله زیادی اهریمن رو دید که همون لباس سیاه رو بر تن داشت که هزاران سال بر تن داره. با قدمهای محکم قدم برداشت تا بهش نزدیک بشه. هراسی از اهریمن نداشت؛ این اهریمن بود که باید از خشم زئوس میترسید. در دهقدمیش ایستاد و با نیشخند سرتاپای اهریمن رو برانداز کرد.
- میبینم که داری واسه خودت آزاد میچرخی.
اهریمن با لبخند جواب داد:
- آره زئوس عزیز، باید هم آزاد باشم. آزادی حق منه.
زیر لب غرید:
- اما نه برای موجود پلیدی مثل تو که دست به کشتن افراد بیگـ ـناه زده.
اهریمن با ابروهای بالاپریده جواب داد:
- من کسی رو تو این سالهایی که آزاد شدم نکشتم.
اما زئوس دستش رو مشت کرد و با حرص لب باز کرد:
- مطمئنی؟ اما شواهد و قتلهایی که با قدرت تاریک صورت گرفته، این حرفت رو تأیید نمیکنه.
اهریمن از هیچی خبر نداشت. متوجه نمیشد که زئوس از چی حرف میزنه که به یاد آورد نارنیا هم قدرت تاریک رو داده. پس باید کار نارنیا باشه.
- بههرحال دیر یا زود، کسی که جلودار من باشه کشته میشه.
اما با نیشخند زئوس، چهرهاش توهم کشیده شد.
- تو جات اینجا نیست، تو باید توی سیاهچال من باشی.
ناگهان زئوس آذرخشی بهسمتش پرت کرد که اهریمن انتظار همچین چیزی رو نداشت، بهش برخورد کرد و اون رو پخش زمین کرد. قدرت آذرخشش اونقدری قوی نبود که بخواد آسیبی بهش وارد بشه. اهریمن از جاش بلند شد و به چهرهی تمسخرآمیز زئوس خیره شد.
- فکر میکنی که با این قدرتت میتونی من رو از بین ببری؟
دستهای زئوس جرقه میزد و منتظر بود تا از صاحبش دستور بگیره. تاریکی هم در دستهای اهریمن مثل دود شکل گرفته بود و منتظر بود تا آسیبی به طرف مقابلش برسونه.
ناگهان تاریکی بهسمت زئوس پرتاب شد؛ ولی زئوس که زیرک و باهوش بود، آذرخشی به تاریک فرستاد که به هم برخورد کردن و از بین رفتن.
- پس تاریکی رو کامل در اختیار داری.
- درسته، واسه همینه که اینجام تا از بین ببرمت.
زئوس دوباره دستش رو سمت اهریمن گرفت و آذرخش بزرگی سمت اهریمن روانه شد، اهریمن هم به همون شکل تاریکی بزرگی رو سمت آذرخش زئوس پرت کرد. هردو نیرو با برخود به هم، سعی در کنارزدن یکدیگر رو داشتن و نمیخواستن که شکست بخورن؛ پس به نیروهاشون قدرت بیشتری دادن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: