کامل شده رمان طلوعی از پس فراموشی (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان راضی بودین؟

  • بله

    رای: 75 92.6%
  • نخیر

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر از این باشه

    رای: 6 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    81
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
با صدای بلندی گفتم:
- می‌بینم که ملکه‌ی بزرگ و عزیزتون از بین رفته؛ حالا که این اتفاق افتاده، بهتره تسلیم بشین.،شما نمی‌تونین بدون کمک تیارانا توی این جنگ پیروز بشین.
هیچ‌کس حرفی نزد و سکوت توی دشت حاکم شد، آسمون دشت گرفته بود و نور خورشید از لابه‌لای ابرها دشت رو روشن کرده بود. حالا که تیارانا مرده بود من حاکم تمام چهار سرزمین شده بودم و می‌تونستم هرکاری انجام بدم؛ دیگه نسل ارواح نگهبان از بین رفته بود و خطری من رو تحدید نمی‌کرد. ارتش مقابل شروع به جابه‌جا شدن کردن و اخم غلیظی بین ابروهام نشست، داشتن تغییر آرایش نظامی می‌دادن؟ با نیشخندی خیره‌ی کارهای بیهوده‌ی اون افراد ناچیر شدم که پرتحکمی توی دشت پیچید و لرزی تو بدنم نشست. این امکان نداشت! اون باید الان مرده باشه، با اون زخم عمیق چطور زنده مونده؟
روی اسب سفیدش نشسته بود و خرامان‌خرامان جلو می‌اومد، تاج سلطنتی روی موهای بلندش گذاشته بود و عصای قدرت هم توی دست راستش گرفته بود، زره نقره‌ای‌رنگی به تن داشت که از روی لباس بلند طلاییش کاملاً چشم‌گیر شده بود. نگاه مبهوت و ناباورم رو بهش دوختم. پوزخند تحقیرآمیزی زد و گفت:
- یه ملکه هیچوقت مردمش رو توی بدترین شرایط تنها نمی‌ذاره؛ حتی زمانی که درحال مرگ باشه، از اون گذشته می‌بینی که من در صحت و سلامت هستم و حرف‌های تو یاوه‌ای بیش نیست.
سرم رو تکون دادم و اسبم رو عقب کشیدم. من مطمئنم که اون رو زخمی کردم، مطمئنم خنجرم رو وارد پهلوش کردم و زخم عمیق و کاری بهش زدم تا نتونه کسی رو برای کمک خبر کنه؛ ولی الان سالم بود و حتی آثاری از درد توی صورتش دیده نمی‌شد. با لبخند مغروری گفت:
- ما جنگ تن‌به‌تن رو انتخاب می‌کنیم، شما هر چند نفر رو که می‌خواین به جنگ با ما بفرستید، یه نفر در مقابل چند نفر.
سرم رو با تمسخر تکون دادم و گفتم:
- شما امروز قتل‌عام می‌شید؛ حتی یه نفر از شما هم نمی‌تونه زنده از این دشت بیرون بره.
صد نفر از ارتش دوهزارنفری من با یکی از جنگجو‌های شما مبارزه می‌کنه.
تیارانا ضربه‌ای به پهلوی اسبش زد، جلوتر اومد و گفت:
- با من مبارزه می‌کنن.
بدنم از حرص می‌لرزید. چرا نمرده بود تا من به خواسته‌م برسم؟ حالا که دوست داشت توی میدون جنگ بمیره، من این لطف رو در حقش می‌کردم. صد نفر از نیروهای تاریکی که خودم درست کرده بودم به جنگ با تیارانا رفتن.
***
تیارانا:
سعی داشتم اصلاً خم نشم؛ چون هر لحظه ممکن بود خون زیادی از زخمم خارج بشه و بقیه متوجه درست بودن حرف‌های سیلوانا بشن و من این رو نمی‌خواستم؛ گرچه پایان این جنگ مصادف بود با پایان زندگی من؛ چون من معامله کرده بودم. زمانی که بیهوش بودم ارواح نگهبانان تاراگاسیلوس رو ملاقات کردم، اون‌ها بهم گفتن زمان مرگم فرا رسیده؛ ولی من فرصت خواستم چون هنوز زمان مرگم نبود، من باید امروز سیلوانا رو برای همیشه از بین می‌بردم و به این جنگ شوم چندصدهزار ساله خاتمه می‌دادم. نیروی تاریکی به‌سمتم حمله‌ور شد که با نیروی ترکیبی عصا ضربه‌ای بهش زدم و از بین رفتم. گروهی به‌سمتم می‌اومدن و سعی داشتن با ضربه زدن بهم من رو تسخیر، یا از بین ببرن؛ ولی با حواس زیادی سعی داشتم مانع از نزدیک شدنشون بشم. الماس‌هایی که در رأس عصا قرار داشتن می‌درخشیدن و با هر ضربه‌ای که به نیروهای تاریکی می‌زدم، این درخشش بیش‌تر میشد. به خودم که اومدم دورم خلوت و بدون هیچ جنبنده‌ای بود. عصا رو پایین آوردم و نفس مقطعم رو که از شدت درد، به‌سختی از سـ*ـینه‌و بیرون می‌اومد رو بیرون فرستادم. صدای شادی و خوش‌حالی نیروهای ما بلند شد و من افسار اسبم رو کشیدم تا به‌سمت اون‌ها برگردم. دست آزادم رو به نشونه‌ی خوش‌حالی بالا بردم که صدای شادیشون بالا رفت. نیم نگاه کوتاهی به چهره‌ی ترسیده و مبهوت سیلوانا انداختم. اکثر افراد ارتشش رو افراد عادی تشکیل داده بود و تعداد اندکی رو نیروهای تاریکی دربرگرفته بود. کنار جوجینا جا گرفتم که با هیجان گفت:
-کارت خوب بود تیارانا. تو به تنهایی تونستی صد نفر از افراد سیلوانا رو بکشی و یه پیروزی برای ما به ارمغان بیاری.
تنها به لبخندی اکتفا کردم و عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم، چقدر درد داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ***
    دانای کل
    ترس در وجود سیلوانا رخنه کرده بود و ضربان قلب نامنظمش احوال درونی‌اش را برهم ریخته بود، نگاهش مدام بین صورت آرام و خونسرد تیارانا و جای زخمی که دیشب روی پهلویش ایجاد کرده بود می‌چرخید. دیشب به قصد کشتن تیارانا وارد چادر او شده بود و سعی داشت با حرف‌هایی که می‌زد افکار تیارانا رو درهم بریزد؛ گرچه در نقشه‌اش موفق شده بود و تمام اتفاقات را موبه‌مو اجرا کرده بود؛ اما نتیجه‌اش چیزی نبود که او در نظر گرفته بود. سیلوانا می‌خواست با مرگ تیارانا روحیه‌ی ارتشش را درهم بریزد؛ ولی حال تنها کسی که نگرانی در وجودش موج می‌زد خودش بود. تیارانا نفس دردناکش را با احتیاط و لرز بیرون فرستاد تا مبادا کسی متوجه دردی که هرلحظه بیش‌ترازقبل میشد، آهسته و محافظه‌کار دستش را روی زره نقره‌ای رنگش گذاشت، جایی که خنجر سیلوانا پهلویش را شکافته بود و جانش را تا مرز مردن پیش بـرده بود، شود. سایمون در تمام لحظه‌ها با احتیاط تیارانا و واکنش‌های ظاهری‌اش را تحت‌نظر گرفته بود و هر آن نگران بود اتفاق ناگواری برایش بیفتد؛ گرچه تیارانا معامله کرده بود، آن هم سر جان خود. وقتی که درحال بیهوشی با نگهبانان گذشته‌ی تاراگاسیلوس موافقت کرد؛ از آن‌ها درخواست کرد تا مدت کوتاهی به او فرصت دهند. فرصتی برای جنگیدن و پیروزی، و تیارانا تا پایان جنگ زنده بود. معامله بود دیگر، معامله که عشق و دلتنگی حالی‌اش نمی‌شود. هرآنچه که توافق شده بود انجام می‌گرفت مگر اینکه...
    سیلوانا که با آشوب درونی‌اش مبارزه می‌کرد تا مبادا در ظاهرش هویدا شود و شک سربازانش برانگیخته شود، با دستش به سربازان سیاه پوشی که متعلق به قصر خورشید بودند اشاره کرد و از آن‌ها خواست به میدان مبارزه بروند. سربازهای بی‌چاره به طمع پول و ثروت بیش‌تر بدون آنکه به عاقبت این جنگ خون‌ریز فکر کنند، ضربه‌ای به پهلوی اسب درمانده‌شان زدند و با بلند شدن گردوخاکی که حاصل برخورد سم‌اسب‌هایشان با زمین بود از ارتش دور شدند. جوجینا نگاهی به رایان، ریتا و رایمون کرد و با اشاره‌ی سر به آن‌ها گفت:
    - شما به جنگ با اون‌ها بپردازین؛ هرچی باشه شما اهل سرزمین خورشید هستین و به شگردهای نظامی و جنگی اون سربازها آگاهی کامل دارید.
    ریتا نگاه اندوباری به سربازهای سرزمینش انداخت. میل قلبی را به انجام این‌کار وحشت‌ناک و ناعادلانه نداشت. او شاهزاده‌ی سربازان بی‌چاره بود و همانند مادری که برای فرزند خویش دلسوزی می‌کند، با دل‌رحمی به چهره‌ی مخفی شده‌ی سربازها، زیر کلاه‌خود نگاه کرد. تیارانا که کاملاً به افکار ریتا آگاه بود تند و سریع سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و با لحن سرزنشگری خطاب به جوجینا گفت:
    - نه نباید این‌کار رو انجام بدن؛ هرچی باشه اون‌ها شاهزاده‌های سرزمین خورشید هستن و مبارزه با سربازانشون براشون سخته. نباید اون‌هارو مجبور به انجام همچین کاری کنیم؛ شاید بهتر باشه...
    نگاهش را به‌سمت ویلیام و سایمون که به او چشم دوخته بودند سرازیر کرد و در چشمان هر دوی آن‌ها خیره شد. ویلیام و سایمون هر دو انگیزه‌ی جنگیدن داشتند؛ ویلیام به‌خاطر روزهای از دست رفته‌اش و سایمون به‌خاطر مرگ تنها فردی که در زندگی دوستش داشت. با دیدن نگاه هر دو آن‌ها ادامه داد:
    - شاید بهتر باشه از ویلیام و سایمون توی این نبرد استفاده کنیم. شما می‌تونین ازپس اون‌ها بر بیاین؟
    سایمون با تکان دادن سرش، کمی به جلو خم شد و نگاهش را روانه‌ی صورت رنگ‌پریده و مرطوب تیارانا کرد؛ حالا که او این‌قدر از جان‌گذشتگی می‌کرد، چرا او نکند؟ قطعاً شرایط هرچقدر هم که برایش وخیم باشد، به میزان وخامت دردی که تیارانا متحمل میشد، نمی‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    با فکر به اینکه چقدر تیارانا را به‌خاطر مرگ پدری که گناهکار بود، معاخذه می‌کرد، شرمگین و متأسف گفت:
    - شاید وقتش رسیده باشه قدرتی رو که از پدرم به ارث بردم رو اینجا استفاده کنم. امروز همه باید از جون مایه بذارن و من هم از این قاعده مستثناء نیستم.
    و نگاهش رو محل زخم تیارانا سر خورد. تیارانا نفس سنگینش را به‌سختی بیرون فرستاد و لب‌های خشک و ترک‌برداشته‌اش را با زبانش تر کرد و «خوبه‌ای» زمزمه کرد. خوش‌حال بود که بالآخره سایمون متوجه کارهای اشتباه پدرش در گذشته شده و می‌خواهد جبران اشتباهات گذشته را کند. ویلیام که سال‌ها منتظر همچین روزی بود، تبر دسته بلندش را که به بلندای یک نیزه بود از زمین بلند کرد و با خشم گفت:
    - امروز انتقام تمام روزهای بد گذشته رو می‌گیرم، انتقام مردمی که از بین رفتن و ملوری که دیگه کنارم نیست.
    و با تکان دادن سری برای تیارانا، فریادی از روی خشم کشید و با ضربه‌ای به پهلوی اسبش، آن را وادار به تاختن کرد. سایمون شلاق بلندش را که مدت‌ها پیش برای همچین روزی آماده کرده بود از درون نوار پهنی که دور کمرش بسته بود بیرون کشید و دسته‌ی چوبی‌اش را که با نوار سیاه‌رنگی پوشیده شده بود را در دست گرفت. بلندای شلاق به قدری زیاد بود که انتهایش همانند ماری به دور خود چمبره زده بود و روی زمین قرار داشت. چشمانش را بست و به لبخندهای هلنی فکر کرد که دیگر کنارش نبود و با حرف‌هایش آتش دلش را آرام نمی‌کرد، به قاتلی اندیشید که امروز زمان مرگش فرا رسیده بود. نفس عمیقی کشید و به صدای برخورد تبر با تیغه‌ی شمشیرها گوش سپرد و با مکث چشمانش را گشود. برق چشمانش تیارانا را به وجد می‌آورد و دشمنان را به لرزه. جرقه‌های ریز و درشتی سرتاسر شلاق چرمی را دربرگرفته بودند و با رنگ بنفشش هارمونی زیبایی را در میدانی که چیزی جز مرگ و خون‌ریزی نداشت، ایجاد کرده بود. سرش را به نشانه‌ی احترام برای تیارانا خم کرد و مثل ویلیام با ضربه‌ای به پهلوی اسب قهوه‌ایش خود را به او رساند، شلاق بلندش را به هوا بلند کرد و با پیچ و تابی که به آن می‌داد، هوا را شکافت و ضربه‌ی سنگین و دردناکی به سه‌نفر از دشمنانش زد که سربازهای نگون‌بخت از روی اسب به پایان افتادند و زیر سم اسب‌ها پایمال شدن. دوباره با مهارت شلاق بلندش را در هوا چرخاند و ضربه‌ای به شکم سربازی که شمشیرش را برای ضربه زدن به او بالا بـرده بود زد که فریاد دردناک سرباز به هوا بلند شد و نگاه ناباورش روی صورت خشمگین سایمون که با خون مزین شده بود نشست. قبل‌ازاینکه کوچک‌ترین حرفی از دهانش بیرون رود، خون همانند جوی آبی از دهانش بیرون جهید و در کسری از ثانیه نقش زمین شد، ویلیام نیز همانند سایمون، با مهارت و قدرت تبر دسته بلندش را بر تن هر سربازی که به قصد کشتن به او نزدیک میشد می‌کوبید و اجازه نمی‌داد هیچ سربازی نزدیکش شود.
    دشت زیبای قبیله‌ی ماه تبدیل به قتلگاهی شده بود که بوی خون و خاک تنها چیزی بود که میشد استشمام کرد، آسمان گرفته و تاریک شده بود و آن‌قدر هوا دل‌گیر شده بود که تیارانا با هربار نگاه کردن به آن اندوهگین و ناراحت میشد. نگاهش را با آه حسرت‌باری از آسمانی که هیچ پرنده‌ای در آن پرواز نمی‌کرد گرفت و به محل نبردی که توسط گردوخاک غلیظی احاطه شده بود دوخت. با تیزبینی جرقه‌های بنفشی را که حاصل شلاق سایمون بودند را دنبال می‌کرد و با لبخند محوی که صورت دردناکش را پشت آن مخفی کرده بود، اطمینان داشت که آن‌ دو موفق خواهند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    دردش هرآن بیش‌تر میشد و دست و پاهایش رو به سردی بود. افسار اسبش را فشار می‌داد و سعی داشت به این فکر کند که پزشک دارویی روی زخمش گذاشته تا آن را خوب کند. آری او تحمل می‌کرد تا در جنگ پیروز شوند و بعد مهم نبود چه می‌شود. به صورت جدی کارل که با اخم ریزی به میدان نبرد چشم دوخته بود نگاه کرد. چطور دوری‌اش را تحمل می‌کرد؟ حالا می‌فهمید چرا آن روح پیغام‌رسان به او گفته بود ممکن است دیدارشون کوتاه و برای آخرین‌بار باشد، کسی که قرار بود بمیرد خود او بود. اشک در چشمانش حلقه زد و قلبش با بی‌قراری خودش را می‌کوبید.
    قلب مالامال از دردش را آرام کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - متأسفم که دارم تنهات می‌ذارم کارل عزیزم. امیدوارم بعد من زندگی بهتری داشته باشی.
    آرام دستش را به چشمان خیس و مژه‌های بلندش کشید تا اشک از چشمانش سرازیر نشود. دستش را که پایین آورد کارل با تعجب پرسید:
    - تیارانا، داری گریه می‌کنی؟
    جاخورده و هول شده نگاهش را به چهره‌ی دوست‌داشتنی عشقش دوخت و با دل‌تنگی و لبخند هولی که روی لب‌هایش نشسته بود گفت:
    - نه... نه؛ برای چی باید گریه کنم؟ می‌بینی که همه‌جا پر از گرد‌و‌خاک شده و چشم‌های من هم دارن اذیت میشن.
    تعجب ظاهری‌اش از بین رفت و با لبخند گرمی نگاهی به چشم‌های سرخ شده‌ی تیارانا انداخت و گفت:
    - نگران نباش، خیلی زود چشمات به این گردوخاک عادت می‌کنه و دیگه اذیت نمیشی.
    تیارانا خیلی کوتاه با تکان دادن سرش نگاهش را از او گرفت که صدای هو و شادی ارتشش که بلند شد با لبخند عمیقی به ویلیام و سایمون که پشت به‌ هم، وسط میدان نبرد ایستاده بودند نگاه کرد. خوش‌حال بود که این نبرد را هم پیروز شده بودند. هردو دستی به صورت خون‌آلودشان کشیدند و با لبخند رضایت‌بخشی به‌سمت ارتششان حرکت کردند. کمی دورتر و لابه‌لای درخت‌های سرو جنگلی، میان سایه‌ی درختان چشمی نظاره‌گر سایمون بود و با لبخند نگاهش می‌کرد. پسرش بزرگ و قدرتمند شده بود، خوش‌حال بود که در نبودش پسری مثل سایمون داشت که قدرت‌هایش را به ارث بـرده بود. قصد نزدیک شدن نداشت مگر در زمانی که خطری تنها فرزندش را تحدید کند. اشتباه کرد با سیلوانا متحد شد، قرار نبود سیلوانا برای رسیدن به اهدافش به پسرش صدمه بزند؛ ولی وقتی هلن را زنده‌زنده در آتش سوزاند، فهمید که سیلوانا برای رسیدن به اهدافش به هیچ‌کدام از قول و قرارهایش پایبند نمی‌ماند. چشم‌های اشک‌آلود سایمون وقتی که از دور شاهد مرگ هلن بود، لحظه‌ای از پرده‌ی چشمانش پاک نمیشد؛ برای همین سیلوانا را ترک کرد تا بیش‌ترازقبل توی باتلاق سیاهی فرو نره. سیلوانا خشمگین و عصبی فریاد زد:
    - پس شما لعنتیا به چه دردی می‌خورین؟ یعنی دو نفر می‌تونن به تنهایی حریف دویست‌نفر از افراد من بشن‌؟ دور و بر منو افراد به‌درد‌نخور گرفته و اطراف اون تیارانای احمق رو افراد قدرت‌مند.
    دستی به موهای آشفته‌اش کشید و با خشم نگاهی به چهره‌ی ترسیده‌ی اطرافش کرد. وجودش لبریز از خشم و عصبانیت بود، این‌طور نمی‌توانست در جنگ پیروز شود و فرمانروایی چهار سرزمین را بر عهده بگیرد؛ باید یک جنگ تمام-عیار به راه می‌انداخت که تنها پیروزش خودش باشد. یقین داشت که تیارانا زخمی شده و توان جنگیدن با او را نداره، برای همین با فکر خبیثی که به ذهنش خطور کرد نیم نگاهی به ارتش اندک تیارانا انداخت؛ اگر همه با هم حمله می‌کردن، آن‌وقت هیچ‌کدوم فرصت فکر کردن و مبارزه را نداشتن. زیرلب با صدای بدجنسی زمزمه کرد:
    - همه باهم حمله می‌کنیم و اون احمق‌ها رو می‌کشیم.
    با صدای بلندی گفت:
    - همگی حمله کنید.
    ضربه‌ای به پهلوی اسب سیاهش زد که شیهه‌ی اسب به هوا بلند شد. عصای سیاهش را که قدرت زیادی داشت به‌سمت ارتش تیارانا گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تیارانا که حدس زده بود ممکن است سیلوانا به‌خاطر شکست‌های پی‌در‌پیش دست به جنگ با تمام قوای نظامی‌اش بزند، از قبل با ارتشش هماهنگ شده بود. با تکان دادن سرش گفت:
    - وقتش رسیده؛ باید حمله کنیم.
    صدای «بله» گفتن ارتشش که بلند شد برای آخرین‌بار نگاهی به کارل انداخت و با لبخند غمگینی رو به او گفت:
    -ی ادت باشه هر اتفاقی که بیفته من باز هم عاشـ*ـقانه دوسـ*ـتت دارم.
    منتظر حرفی از جانب کارل نماند. مطمئن بود که اگر لحظه‌ای درنگ کند اشک از چشمان زلال آبی‌اش فرو خواهد ریخت و شک کارل را برانگیخته خواهد کرد. اسبش به میدان نبرد تاخت و پشت‌سرش صدای سم اسب‌های افرادش را می‌شنید که به قصد حمله کردن روانه‌ی میدان نبرد شده بودند. شمشیری مستقیم از روبه‌رو به قصد قطع کردن سر تیارانا آمد که تیارانا به ناچار با خم کردن خودش روی اسب، این خطر را رد کرد. احساس کرد پوستش داغ شد و در دل لعنتی نثار آن سرباز کرد. زخمش با کار نسنجیده‌ای که انجام داده بود سر باز کرده بود؛ ولی اگر خودش را روی اسب خم نمی‌کرد حتماً زخمی میشد. او معامله نکرده بود تا به دست یک سرباز پایین مرتبه کشته شود. با خشم چرخید و با لبه‌ی عصای قدرتش که تیغه‌ی شمشیر کار گذاشته بود ضربه‌ی به آن سرباز زد. چشم‌های وحشت زده‌ی سرباز روی خونی که متعلق به او بود و روی صورت تیارانا پاشیده بود ثابت ماند. تیارانا با اکراه نگاهش را از فرد کشته شده گرفت و ضربه‌ی شمشیر کناری‌اش را دفع کرد. کاش زخمی نبود تا با آزادی بیش‌تری به کارش ادامه می‌داد. صدای برخورد تیغه‌های شمشیر با یک‌دیگر و بوی خونی که در مشامشان پیچیده بود فضای خفگان‌آوری را ایجاد کرده بود. کارل با مهارت ضربه‌ای به سرباز پیش‌رویش زد و با دست دیگرش گلوله‌ای از آتش را پرقدرت به تن یکی از سربازها کوبید که سرباز از روی اسب به زمین افتاد. با نگاهش دنبال اثری از تیارانا گشت؛ ولی قبل‌ازاینکه نشانه‌ای از او پیدا کند شمشیری درست از بیخ گلویش عبور کرد. چشمان گردش را به سربازی که صورتش پر از خون بود و با خشم به او نگاه می‌کرد دوخت. کارل با خشم غرید:
    - چطور جرأت می‌کنی با من نبرد کنی؟
    سرباز نیشخندی زد و دوباره شمشیر پهن و دولبه‌اش رو بالا برد که کارل با خشم زیر شمشیرش زد و از دستش به پایین افتاد. سرباز که حالا کاملاً خلع سلاح شده بود با وحشت به صورت خشمگین کارل که موهای خیس از خون به پیشانی‌اش چسبیده بود نگاه کرد. کارل فریادی کشید و هم‌زمان شمشیرش قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی مرد مبارز را شکافت. حالش از این‌همه جنگ و خون‌ریزی به‌ هم می‌خورد.
    ریتا با فریادی که از روی نگرانی بود گفت:
    - رایان مواظب پشت سرت باش.
    رایان قبل‌ازاینکه توسط شمشیر زخمی شود به پشت برگشت و ضربه‌ای به تن سرباز بی‌چاره زد. اندوه‌گین بود که با مردم سرزمینش می‌جنگد و مجبور به کشتن آنان است. اگر نمی‌کشت کشته می‌شد. لعنت به سیلوانایی که همه را به جان هم انداخته بود و از خون ریختن سیر نمی‌شد.
    با چشمان به خون نشسته‌اش دنبال تیارانا گشت. وسط میدان نبرد تنها زنی که با لباس طلایی و تاج درخشانش درحال نبرد بود، حریف واقعی‌اش بود، حریفی که با کشتنش می‌توانست نیروی بی‌نهایتی پیدا کند. عصای سیاه و سرشار از نیروی تاریکی‌اش را به‌سمت ردیفی از سربازها گرفت و زمزمه کرد:
    - ولبیوس سارنیوس هلپون کانا.
    در کسری از ثانیه جرقه‌های سیاهی آمیخته با دود از نگین عصای سیاه بیرون جهید و به هر کسی که برخورد می‌کرد باعث مرگش میشد. برایش فرقی نداشت کسانی که کشته می‌شوند از افراد خودش هستند یا از افراد تیارانا؛ فقط دوست داشت خون بریزد و پیروز این جنگ قدرت شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    تیارانا به تعداد اندکی که از نیروهای تاریکی باقی‌مانده بود خیره شد. تعدادشان انگشت شمار بودند و می‌توانست به راحتی ازپس آن‌ها بربیاد؛ ولی یک لحظه حس کرد خون زیادی گلویش را به سوزش انداخت و با درد زیادی شروع به سرفه کرد. خون غلیظ و روشنی از گوشه‌ی لبش بیرون جهید و لباس‌طلایی و یال اسب سفیدش را رنگین کرد. دیگر نمی‌توانست به جنگ ادامه دهد. بدن زخمی درد کشیده‌اش یاری نمی‌رساند. دست رنگ پریده و لرزانش را که دیگر قدرتی برایش نمانده بود به پهلویش رساند، با لمس سطحی انگشتش درد وحشتناک و نفس‌گیری تمام وجودش را دربرگرفت و او علارغم اینکه سعی داشت فریاد نزند، صدای بلند و دردآلودش به آسمان برخواست. تمام تنش می‌لرزید و توان نگه داشتن عصا را نداشت. حس می‌کرد جسم بسیار سنگینی را در دست گرفته و با خود حمل می‌کند. کمرش را صاف کرد و به موجودات سیاه و تاریکی که اطرافش را گرفته بودند نگاه کرد. فقط پنج نفرشان باقی مانده بود. اگر این پنج نفر را از بین می‌برد دیگر کارش را تمام شده می‌دانست. به کل وجود سیلوانا را که با مکر و زیرکی به او نزدیک میشد از یاد بـرده بود. انگشت‌های کشیده و مرطوبش را دور عصا محکم کرد و نگاهی به درخشش بیش‌ازحدش کرد. می‌توانست از ترکیب آب و باد که انرژی کم‌تری از او می‌گرفت استفاده کند. نیروهای آب و باد را از اطراف فراخواند و به پیچیدن آن دو به‌ هم خیره ماند. همانند دو ماه قطور درهم پیچیده بودند. در چند ثانیه همه‌ی نیروهای تاریکی باقی‌مانده به‌سمت تیارانا حمله‌ور شدند که او دو دستی عصا را نگه داشت و بدون‌اینکه به درد بیش‌ازحدش توجه کنه نیروی یخ را به‌سمت آن‌ها فرستاد. یخ‌ها از بدن هر کدوم که عبور می‌کرد، در کسری از ثانیه آن‌ها را تبدیل به دود می‌کردند و آثار از بین رفتنشان را به هوا می‌فرستادند. خسته و بی‌جان روی اسبش خم شد. اسب بی‌چاره وحشت‌زده و خسته بی‌تابی می‌کرد و شیهه‌های بلندی سر می‌داد. خون سرخ تیارانا در میان آن همه سفیدی کاملاً آشکار بود. سایمون که تمام مدت از زخم تیارانا آگاهی داشت، با دقت مواظبش بود و اجازه نمی‌داد اتفاقی برایش بیفتد. دوست داشت اتفاقات و تحقیرهای گذشته را جبران کند. نمی‌دانست تیارانا در چه مورد با ارواح نگهبان حرف زده بود؛ ولی هرچه‌که‌بود تا خود صبح هزیان می‌گفت.
    کمرش را که صاف کرد نگاهش به تیارانایی افتاد که از درد خم شده بود و تمام لباسش سرخ و خونی شده بود. وحشت در جانش رخنه کرد و با ترس نامش را صدا زد. ثابت ماندن تیارانا بیش‌تر او را ترساند. سریع خودش را به او رساند؛ ولی قبل‌از اینکه به او برسد متوجه سیلوانایی شد که با لبخند خبیثی عصایش را به‌سمت تیارانا گرفته بود. سایمون ترسیده و عصبی، قبل‌از‌اینکه سیلوانا کاری کند خودش را روی او انداخت و هر دو باهم از روی اسب به زمین افتادند. خاک زیادی به هوا بلند شد و سایمون سرفه کنان از جا بلند شد. گارد حمله گرفته بود و منتظر بود سیلوانا حمله کند. سیلوانا درحالیکه دندان‌هایش را روی هم می‌سایید غرید:
    - تو هم دوست داری بمیری مگه نه؟ درست مثل اون هلن احمق که حاظر نشد با من همکاری کنه و توی آتیش سوخت.
    قلب سایمون آتش گرفت و حس کرد کسی قلبش را میان انگشتانش گرفته و می‌فشارد، نفس‌هایش تند و کوتاه شده بود و تمام خاطرات تلخ و شیرینش را با هلن مرور کرد. خنده و گریه‌هایش را از ذهن گذراند و با چشم‌هایی اشک‌آلود شلاقش رو بالا برد تا به سیلوانا ضربه بزند. سیلوانا عصا رو به‌سمتش گرفت که صدای شکافتن هوا باعث شد غلط بزند و کمی آن طرف‌تر بایستد. تیارانا گیج و منگ سرش را بالا گرفت. به خوبی نمی‌دید؛ ولی می‌توانست تشخیص دهد که دو نفر درحال جنگیدن هستند. پشت دستش را به چشمانش کشید و با دیدن سیلوانا کمی هشیارتر شد. هنوز کارش به پایان نرسیده بود و دشمن اصلی‌اش از میدان به‌در نکرده بود.
    آب بینی‌اش را بالا کشید و بی‌توجه به تن سرد و مرطوبش خودش را به‌سختی از روی اسب پایین انداخت. درد جانش را گرفته و نفسش را بریده بود. می‌خواست هر چه زودتر این جنگ را به پایان برساند و بمیرد. عصا را محکم گرفت و با صدای لرزانی گفت:
    - سیلوانا! حریف تو منم، تو باید با من بجنگی.
    سیلوانا ورد کوتاهی را خواند و سایمون را به طرفی پرت کرد، با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
    - مثل اینکه پایان زندگیت فرا رسیده ملکه‌ کوچولو.
    تیارانا سری به نشانه‌ی نه تکان داد و تکیه بر عصا، خودش را با زحمت و درد بسیار از زمین بلند کرد. درد استخوان سوزش باعث شده بود دندان‌هایش مدام برهم برخورد کنند و سمفونی خوشایندی برای سیلوانا ایجاد کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    پست پایانی
    آب دهانش را به‌سختی بلعید و تکیه‌اش را از عصا گرفت. سیلوانا چرخی دورش زد و مقابلش ایستاد، صورتش را مقابل صورت تیارانا گرفت و با پوزخندی پرسید:
    - دوست داری چطور بمیری؟ سرت رو قطع کنم یا یه زخم دیـ....
    قبل‌از آنکه کلمه‌ی دیگری از زبان نحس سیلوانا خارج شود، تیارانا با سر عصا ضربه‌ی سنگینی به صورتش زد که باعث شد فریاد سیلوانا بلند شده و روی زمین بیفتد. تیارانا با صدایی که از درد می‌لرزید گفت:
    - دیشب بهت گفتم کسی که قراره بمیره تویی نه من، من با این زخم عمیقم تورو از پا در میارم و بعد می‌میرم.
    سیلوانا دستی به صورت دردناکش کشید و با حس سوزشی در گونه‌اش به دستش نگاه کرد. با دیدن خون کف دستش جنون به او دست داد و با خشم از جا بلند شده و به عصای قدرت و لبه‌ی تیغه‌ای‌اش که خون از او می‌چکید خیره شد. چرا باید تیارانا پیروز می‌شد؟ او که زخمی بود و ارتش اندکی داشت؟ برای چه فردی که درحال مرگ بود باید پیروز میشد؟ افکار سیلوانا کاملاً مشوش و چشم‌های به خون نشسته‌اش میخ زخم پهلوی تیارانا بودند. با نیشخندی عصای سیاهش را بالا برد و قبل‌ازاینکه تیارانا بتواند کوچک‌ترین واکنشی نشان دهد ضربه‌ای به زخم عمیق تیارانا زد. نفس در سـ*ـینه‌ی تیارانا حبس شد و با بهت دستش را به زخمش که دوباره خونریزی کرده بود رساند. پاهای سست و لرزانش را خم کرده و روی زمین زانو زد. درحالی‌که به عصایش تکیه کرده بود با نگاه بی‌حالش دنبال کارل گشت. قلبش با سرعت بیش‌تری می‌کوبید و چشمان بی‌حالش مدام روی هم می‌افتادند و میل عجیبی به خواب داشتند. سیلوانا با لـ*ـذت نگاهی به حال بد و زخم عمیق تیارانا انداخت. داشت می‌مرد و او با لـ*ـذت و شوق زیادی مرگش را تماشا می‌کرد. کارل با دیدن تیارانا که زخمی و بی‌حال مقابل سیلوانا زانو زده بود فریادی از ناباوری کشید و اسمش را صدا زد. تنها عشقش داشت میمرد و او نمی‌توانست کاری انجام دهد. قلبش فشرده می‌شد و چشم‌هایش لبالب از اشک پر شده بودند. از روی اسب پایین پرید و با چند گام بلند و تند خودش را بر بالین تیارانا رساند. سر بی‌حال عشقش را به آغـ*ـوش کشید و دستی به صورت سرد و بی‌حالش کشید. ترسید و مضطرب نامش را صدا زد:
    - تیارانا! تیارانا‌ی من، چه بلایی سرت اومده عزیزم؟
    نگاهی به محل زخم که آغشته به خون بود و هرلحظه خون بیش‌تری اطرافش را پر می‌کرد، انداخت و سرش را از روی تأسف تکان داد. چرا متوجه حال وخیم همسرش نشده بود؟ با درد لب زد:
    - چرا بهم نگفتی چه اتفاقی برات افتاده؟ تیا منو ببین، چشماتو باز کن و نگاهم کن، تو نباید بمیری. تیا!
    سیلوانا لبخند شروری میهمان لب‌های سرخ شده‌اش کرد و عصا را به‌سمت تن بی‌جان تیارانا گرفت. حالا بهتر می‌توانست تیارانا را از بین ببرد و خودش فرمانروای مطلق چهار سرزمین یا همان تاراگاسیلوس باشد. همه ایستاده بودند و به مرکز میدان نبرد، جایی که تیارانا در آغـ*ـوش کارل جان می‌داد خیره شده بودند. نباید قبل‌از به پایان رساندن مأموریتش می‌مرد. نباید...
    سیلوانا درحال زمزمه کردن وردی بود که نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شد و عصا از دستش روی زمین افتاد. از پشت گردنش تا گودی کمرش می‌سوخت و حس سوزن‌سوزن داشت. گیج و یخ‌زده به عقب برگشت و با دیدن سایمون و آلاریس در کنار هم چشمانش تیز و خون به صورتش هجوم آورد. پدر و پسر کارشان را با زخم عمیقی که روی کمر سیلوانا ایجاد کرده بودند به پایان رساندند؛ اما به همین راحتی سیلوانا را نمی‌توانستند از پا در بیاورند. تیارانا اندک نیروی خودش را جمع کرده و به‌سختی از آغـ*ـوش کارل دل کند و به زخم عمیق سیلوانا نگاه کرد. فقط کافی بود عصای قدرت را به آن زخم برساند و دیگر همه چیز تمام می‌شد. خود سیلوانا گفته بود که تماس عصا با پوستش باعث سوختنش می‌شود، پس...
    تیارانا زیر لب چندبار اسم خدا را به لب آورده و از جا بلند شد، درحالی‌که با خودش زمزمه می‌کرد «این دیگه آخرین باره» الماس عصا را به زخم عمیق سیلوانا چسباند.
    سیلوانا فریاد میزد و جیغ می‌کشید، وجودش آتش گرفته بود و این حالت در پوستش نیز آشکار بود. مقابل چشم‌های بهت زده‌ی همه بوی سوختگی در همه‌ا پیچیده بود و از لابه‌لای پوست‌های تاول زده‌ی سیلوانا خون جاری شد. دیگر زیبا نبود، سیلوانا در آتش انتقام همه و سیاهی خودش سوخت و نقش بر زمین شد و تنش برای همیشه بی‌حرکت باقی ماند. تیارانا با لبخند دردناکی چشمان بی‌حالش را روی هم قرار داد و با نفس آخری روی زمین افتاد. هیچ‌کدام دیگر نفس نمی‌کشیدند. صدای گریه‌های ریتا و جولیا، با فریادهای کارل آمیخته شده بود و قلب همه را به درد می‌آورد.
    ***
    سه سال بعد
    دنیل درحالی‌که با احترام سرش را برای شاه و ملکه‌ی قصر خورشید خم کرده بود متواضعانه گفت:
    - سرورم اگر اجازه بدید من شاهزاده ریتا رو همراهی می‌کنم.
    از گوشه‌ی چشم نگاهی به ریتا که با خوش‌حالی به او خیره شده بود انداخت و درحالی‌که سعی داشت لبخند عریضش را پنهان کند به لحن شوخ ملکه گوش سپرد:
    - شما آزادید که همسر آینده‌ی خودتون رو با میل و خواسته‌ی قلبیتون هر جا که دوست دارید ببرید. از اون گذشته، ما که مانع ورود شما به قصر نشدیم که از پنجره‌ی اتاق شاهزاده، پیش ایشون می‌رید.
    دنیل درحالی که صورت شرم زده‌اش را بیش‌تر به زیر می‌انداخت منتظر دور ماندن شاه و همسرش شد.
    سرش را که بلند کرد نگاهش قفل نگاه هیجان زده و براق ریتا شد و درحالی‌که او را به آغـ*ـوش می‌کشید بوسـ*ـه‌ای روی موهای بلندش نشاند و خیلی ملایم گفت:
    - عزیزم بهتره بریم. نباید دیر برسیم.
    ریتا که می‌دانست با دیر کردن بی‌احترامی بزرگی به ملکه‌ی بزرگ می‌کند، تندتند سرش را تکان داده و جلوتر از او به راه افتاد. رایان در حیاط قصر درحالی‌که نگاهش را از همسر رایمون می‌گرفت به جولیا کمک کرد تا روی اسب بنشیند. دستانش را به گرمی فشرد و گفت:
    - نباید دیر برسیم. پس تندتر سوارکاری کن.
    جولیا «باشه‌ای» گفت و با نگاهش دنبال جیک گشت؛ اما اثری از او پیدا نکرد. با ناامیدی سری به نشانه‌ی تأسف برایش تکان داد و همراه آن‌ها به‌سمت محلی که قرار ملاقات داشتند حرکت کردند. سایمون کلافه و عصبی نگاهی به راه انداخت و با حرصی آشکار زیر لب غر زد:
    - چرا نمیان؟ خیلی دیر کردن حوصلم سر رفت.
    هلن لبخند آرامش‌بخشی به صورت همسرش پاشید و درحالی‌که او را به کنار خود فرامی‌خواند تکیه‌اش را به درخت داد و گفت:
    - بیا بشین، با راه رفتن و حرص خوردن اون‌ها خودشونو نمی‌رسونن.
    سایمون لبخندی زد و کنارش جا گرفت، با عشق چشمان سبز هلن را رصد کرد و از خدا برای برگرداندن همسرش تشکر کرد. هلن با هیجان دست راستش را بالا آورد و گفت:
    - اوناهاش اومدن.
    سایمون نگاهش را بالا کشید و به راه خاکی که لابه‌لای درخت‌ها مخفی شده بود نگاه کرد. کم‌کم شش اسب‌سوار نمایان شدند و خود را به آن دو رساندند. سایمون از جا بلند شد و انگشت‌های ظریف هلن را گرفت و او را هم از جا بلند کرد، با ترش‌رویی رو به آن‌ها گفت:
    - خیلی دیر کردین، ملکه چند ساعتیه که منتظر ما هستن، بهتره بریم.
    سری برای هم تکان دادند و به‌سمت قصر مخفی به راه افتادند.
    ***
    تیارانا برای آخرین‌بار نگاهش را از آینه گرفت و رو به روح نگهبانی که برایش پیغام ارواح نگهبان را می‌اورد گفت:
    - کار واجبی داشتی که این موقع از روز اومدی اینجا؟
    سوفیا سرش را خم کرد وخودش را روی هوا به جلو کشید، اشاره‌ای به کتاب روی میز کرد و گفت:
    -جناب اسکاتلا گفتن این کتاب بهتره پیش خودتون باشه، ایشون گفتن این کتاب رو برای شما نوشتن.
    تیارانا چشمانش را آرام باز و بسته کرد، قدمی به جلو گذاشت و درحالی‌که لطف اسکاتلا را به یاد می‌آورد گفت:
    - به جناب اسکاتلا بگید خیلی ازشون ممنونم که اون روز مانع از مرگ من شدن.
    سوفیا خیلی آرام در جوابش گفت:
    - ایشون گفتن چون شما به عهدی که با ارواح نگهبان داشتین پایبند بودین و سیلوانا رو از بین بردین و همین‌طور وارثی نداشتین تا راهتون رو ادامه بده، ببهتون اجازه داده شد تا زندگیتونو ادامه بدین.
    و بعد مثل قبل در کسری از ثانیه مقابل چشمانش ناپدید شد. بلآفاصله در باز شد و دختر کوچکی خود را به آغـ*ـوش تیارانا انداخت و گفت:
    - مادر، پدر گفتن دوستانتون تشریف آوردن.
    تیارانا لبخندی زد و صورت دخترش را بوسید. کاملاً شبیه به خودش بود، موهای سفید‌رنگ دخترش را بافت و دست‌دردست هم از اتاق بیرون رفتند. بعد از جنگ، اسکاتلا که تیارانا را تحسین می‌کرد، با کمک او افرادی را که سیلوانا تسخیر یا کشته بود را از زندان تاریکی آزاد کرد و همه را به زندگی بازگرداند. تیارانا به‌زندگی خود تا زمانی که مرگش فرا رسد ادامه داد و بعد از آن همانند نیاکانش روح محافظ تاراگاسیلوس شد، بعداز او اتفاق هولناکی مانع از ملکه شدن دخترش گردید.
    «پایان»

    اسم فرزند تیارانا رو تو متن رمان نگفتم؛ ولی بهتون پیشنهاد میدم رمان الهه‌ی یخی رو دنبال کنید، به احتمال نود درصد ربطی با تیارانا خواهد داشت.

    می‌خواستم رمان رو با مرگ تیارانا به پایان برسونم؛ اما یه دوستی گفت همه منتظر پایان خوش هستن و من به احترام همه‌ی اشخاصی که همراهیم کردن این رمان رو با خوشی به پایان رسوندم؛ اصلاً دلم نمی‌خواست رمانو تموم کنم؛ ولی هر شروعی یه پایانی داره.
    رمان بعدی من اسمش الهه‌ی یخی هست، دنبالش کنید.
    ممنونم از همگی.
    یاعلی موفق باشید.
    الهه یخی
    یادمان باشد هیچ چیز غیر ممکن نیست.

    باورکنین بغضم گرفته دارم گریه می‌کنم. اینم از دفتر زندگی تیارانا که بسته شد. خیلی دلم براش تنگ میشه. می‌تونین اینجا نظراتتون رو بذارین. ممنون که تا الان همراهیم کردین.❤
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    خسته نباشیییییییی عشقم
    اشک ما رو در اوردی اخرش بچه دار شدن پایان خوشششششششش اولین نظر مال منه هوراااا
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا