با صدای بلندی گفتم:
- میبینم که ملکهی بزرگ و عزیزتون از بین رفته؛ حالا که این اتفاق افتاده، بهتره تسلیم بشین.،شما نمیتونین بدون کمک تیارانا توی این جنگ پیروز بشین.
هیچکس حرفی نزد و سکوت توی دشت حاکم شد، آسمون دشت گرفته بود و نور خورشید از لابهلای ابرها دشت رو روشن کرده بود. حالا که تیارانا مرده بود من حاکم تمام چهار سرزمین شده بودم و میتونستم هرکاری انجام بدم؛ دیگه نسل ارواح نگهبان از بین رفته بود و خطری من رو تحدید نمیکرد. ارتش مقابل شروع به جابهجا شدن کردن و اخم غلیظی بین ابروهام نشست، داشتن تغییر آرایش نظامی میدادن؟ با نیشخندی خیرهی کارهای بیهودهی اون افراد ناچیر شدم که پرتحکمی توی دشت پیچید و لرزی تو بدنم نشست. این امکان نداشت! اون باید الان مرده باشه، با اون زخم عمیق چطور زنده مونده؟
روی اسب سفیدش نشسته بود و خرامانخرامان جلو میاومد، تاج سلطنتی روی موهای بلندش گذاشته بود و عصای قدرت هم توی دست راستش گرفته بود، زره نقرهایرنگی به تن داشت که از روی لباس بلند طلاییش کاملاً چشمگیر شده بود. نگاه مبهوت و ناباورم رو بهش دوختم. پوزخند تحقیرآمیزی زد و گفت:
- یه ملکه هیچوقت مردمش رو توی بدترین شرایط تنها نمیذاره؛ حتی زمانی که درحال مرگ باشه، از اون گذشته میبینی که من در صحت و سلامت هستم و حرفهای تو یاوهای بیش نیست.
سرم رو تکون دادم و اسبم رو عقب کشیدم. من مطمئنم که اون رو زخمی کردم، مطمئنم خنجرم رو وارد پهلوش کردم و زخم عمیق و کاری بهش زدم تا نتونه کسی رو برای کمک خبر کنه؛ ولی الان سالم بود و حتی آثاری از درد توی صورتش دیده نمیشد. با لبخند مغروری گفت:
- ما جنگ تنبهتن رو انتخاب میکنیم، شما هر چند نفر رو که میخواین به جنگ با ما بفرستید، یه نفر در مقابل چند نفر.
سرم رو با تمسخر تکون دادم و گفتم:
- شما امروز قتلعام میشید؛ حتی یه نفر از شما هم نمیتونه زنده از این دشت بیرون بره.
صد نفر از ارتش دوهزارنفری من با یکی از جنگجوهای شما مبارزه میکنه.
تیارانا ضربهای به پهلوی اسبش زد، جلوتر اومد و گفت:
- با من مبارزه میکنن.
بدنم از حرص میلرزید. چرا نمرده بود تا من به خواستهم برسم؟ حالا که دوست داشت توی میدون جنگ بمیره، من این لطف رو در حقش میکردم. صد نفر از نیروهای تاریکی که خودم درست کرده بودم به جنگ با تیارانا رفتن.
***
تیارانا:
سعی داشتم اصلاً خم نشم؛ چون هر لحظه ممکن بود خون زیادی از زخمم خارج بشه و بقیه متوجه درست بودن حرفهای سیلوانا بشن و من این رو نمیخواستم؛ گرچه پایان این جنگ مصادف بود با پایان زندگی من؛ چون من معامله کرده بودم. زمانی که بیهوش بودم ارواح نگهبانان تاراگاسیلوس رو ملاقات کردم، اونها بهم گفتن زمان مرگم فرا رسیده؛ ولی من فرصت خواستم چون هنوز زمان مرگم نبود، من باید امروز سیلوانا رو برای همیشه از بین میبردم و به این جنگ شوم چندصدهزار ساله خاتمه میدادم. نیروی تاریکی بهسمتم حملهور شد که با نیروی ترکیبی عصا ضربهای بهش زدم و از بین رفتم. گروهی بهسمتم میاومدن و سعی داشتن با ضربه زدن بهم من رو تسخیر، یا از بین ببرن؛ ولی با حواس زیادی سعی داشتم مانع از نزدیک شدنشون بشم. الماسهایی که در رأس عصا قرار داشتن میدرخشیدن و با هر ضربهای که به نیروهای تاریکی میزدم، این درخشش بیشتر میشد. به خودم که اومدم دورم خلوت و بدون هیچ جنبندهای بود. عصا رو پایین آوردم و نفس مقطعم رو که از شدت درد، بهسختی از سـ*ـینهو بیرون میاومد رو بیرون فرستادم. صدای شادی و خوشحالی نیروهای ما بلند شد و من افسار اسبم رو کشیدم تا بهسمت اونها برگردم. دست آزادم رو به نشونهی خوشحالی بالا بردم که صدای شادیشون بالا رفت. نیم نگاه کوتاهی به چهرهی ترسیده و مبهوت سیلوانا انداختم. اکثر افراد ارتشش رو افراد عادی تشکیل داده بود و تعداد اندکی رو نیروهای تاریکی دربرگرفته بود. کنار جوجینا جا گرفتم که با هیجان گفت:
-کارت خوب بود تیارانا. تو به تنهایی تونستی صد نفر از افراد سیلوانا رو بکشی و یه پیروزی برای ما به ارمغان بیاری.
تنها به لبخندی اکتفا کردم و عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم، چقدر درد داشتم.
- میبینم که ملکهی بزرگ و عزیزتون از بین رفته؛ حالا که این اتفاق افتاده، بهتره تسلیم بشین.،شما نمیتونین بدون کمک تیارانا توی این جنگ پیروز بشین.
هیچکس حرفی نزد و سکوت توی دشت حاکم شد، آسمون دشت گرفته بود و نور خورشید از لابهلای ابرها دشت رو روشن کرده بود. حالا که تیارانا مرده بود من حاکم تمام چهار سرزمین شده بودم و میتونستم هرکاری انجام بدم؛ دیگه نسل ارواح نگهبان از بین رفته بود و خطری من رو تحدید نمیکرد. ارتش مقابل شروع به جابهجا شدن کردن و اخم غلیظی بین ابروهام نشست، داشتن تغییر آرایش نظامی میدادن؟ با نیشخندی خیرهی کارهای بیهودهی اون افراد ناچیر شدم که پرتحکمی توی دشت پیچید و لرزی تو بدنم نشست. این امکان نداشت! اون باید الان مرده باشه، با اون زخم عمیق چطور زنده مونده؟
روی اسب سفیدش نشسته بود و خرامانخرامان جلو میاومد، تاج سلطنتی روی موهای بلندش گذاشته بود و عصای قدرت هم توی دست راستش گرفته بود، زره نقرهایرنگی به تن داشت که از روی لباس بلند طلاییش کاملاً چشمگیر شده بود. نگاه مبهوت و ناباورم رو بهش دوختم. پوزخند تحقیرآمیزی زد و گفت:
- یه ملکه هیچوقت مردمش رو توی بدترین شرایط تنها نمیذاره؛ حتی زمانی که درحال مرگ باشه، از اون گذشته میبینی که من در صحت و سلامت هستم و حرفهای تو یاوهای بیش نیست.
سرم رو تکون دادم و اسبم رو عقب کشیدم. من مطمئنم که اون رو زخمی کردم، مطمئنم خنجرم رو وارد پهلوش کردم و زخم عمیق و کاری بهش زدم تا نتونه کسی رو برای کمک خبر کنه؛ ولی الان سالم بود و حتی آثاری از درد توی صورتش دیده نمیشد. با لبخند مغروری گفت:
- ما جنگ تنبهتن رو انتخاب میکنیم، شما هر چند نفر رو که میخواین به جنگ با ما بفرستید، یه نفر در مقابل چند نفر.
سرم رو با تمسخر تکون دادم و گفتم:
- شما امروز قتلعام میشید؛ حتی یه نفر از شما هم نمیتونه زنده از این دشت بیرون بره.
صد نفر از ارتش دوهزارنفری من با یکی از جنگجوهای شما مبارزه میکنه.
تیارانا ضربهای به پهلوی اسبش زد، جلوتر اومد و گفت:
- با من مبارزه میکنن.
بدنم از حرص میلرزید. چرا نمرده بود تا من به خواستهم برسم؟ حالا که دوست داشت توی میدون جنگ بمیره، من این لطف رو در حقش میکردم. صد نفر از نیروهای تاریکی که خودم درست کرده بودم به جنگ با تیارانا رفتن.
***
تیارانا:
سعی داشتم اصلاً خم نشم؛ چون هر لحظه ممکن بود خون زیادی از زخمم خارج بشه و بقیه متوجه درست بودن حرفهای سیلوانا بشن و من این رو نمیخواستم؛ گرچه پایان این جنگ مصادف بود با پایان زندگی من؛ چون من معامله کرده بودم. زمانی که بیهوش بودم ارواح نگهبانان تاراگاسیلوس رو ملاقات کردم، اونها بهم گفتن زمان مرگم فرا رسیده؛ ولی من فرصت خواستم چون هنوز زمان مرگم نبود، من باید امروز سیلوانا رو برای همیشه از بین میبردم و به این جنگ شوم چندصدهزار ساله خاتمه میدادم. نیروی تاریکی بهسمتم حملهور شد که با نیروی ترکیبی عصا ضربهای بهش زدم و از بین رفتم. گروهی بهسمتم میاومدن و سعی داشتن با ضربه زدن بهم من رو تسخیر، یا از بین ببرن؛ ولی با حواس زیادی سعی داشتم مانع از نزدیک شدنشون بشم. الماسهایی که در رأس عصا قرار داشتن میدرخشیدن و با هر ضربهای که به نیروهای تاریکی میزدم، این درخشش بیشتر میشد. به خودم که اومدم دورم خلوت و بدون هیچ جنبندهای بود. عصا رو پایین آوردم و نفس مقطعم رو که از شدت درد، بهسختی از سـ*ـینهو بیرون میاومد رو بیرون فرستادم. صدای شادی و خوشحالی نیروهای ما بلند شد و من افسار اسبم رو کشیدم تا بهسمت اونها برگردم. دست آزادم رو به نشونهی خوشحالی بالا بردم که صدای شادیشون بالا رفت. نیم نگاه کوتاهی به چهرهی ترسیده و مبهوت سیلوانا انداختم. اکثر افراد ارتشش رو افراد عادی تشکیل داده بود و تعداد اندکی رو نیروهای تاریکی دربرگرفته بود. کنار جوجینا جا گرفتم که با هیجان گفت:
-کارت خوب بود تیارانا. تو به تنهایی تونستی صد نفر از افراد سیلوانا رو بکشی و یه پیروزی برای ما به ارمغان بیاری.
تنها به لبخندی اکتفا کردم و عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم، چقدر درد داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: