به محض رسیدن دستهایش را لبهی سکو گذاشت و با جهشی کاملاً ماهرانه خود را روی سنگ بالا کشید. وقتی صاف ایستاد، گینر هم پرید و کنارش قرار گرفت. نگاهش را بین ادوین و اوگار(Ogar) آلفای لایگرها چرخاند و بعد به روبهرویش که سه گرگِ بزرگ ایستاده بودند و نگاهش میکردند نگریست. باد کمی از قبل تندتر شده بود و گیسوان آزاد او و یالهای شکوهمند ادوین را درگیر کرده بود. به سه گرگ روبهرویش که از ظاهر بدنی میشد جوانیشان را تشخیص داد، نگاه دقیقتری انداخت.
گرگی که جلوتر ایستاده بود به رنگ خاکستری و سـ*ـینهای سفید بود. گرگی که یک قدم عقبتر ایستاده بود، یکپارچه قهوهای تیره بود و گرگ سمت چپ که در اصل یک کایوت بود، گرگی به رنگ قهوهای-قرمز بود. هر سه گرگ با چشمهای براقشان تیز به او خیره شده بودند. انگار توقع نداشتند که آلفای جنگل یک انسان باشد! او جلوی آنها نباید ذرهای ضعف نشان میداد. سرش را بالا گرفت و نگاهی با ادوین و اوگار رد و بدل کرد.
انگار هیچکدام قصد شروع جلسه را نداشتند و منتظر به رزالین و گینر مینگریستند. دم آویزان از کنار پیشانیاش را که باد لجوجانه بر صورتش میزد، با دست کنار زد و رو به گرگها، با زبان ببرها پرسید:
- چرا به جنوب اومدید؟
در واقع کاملاً جسورانه رفتار کرده بود. ممکن بود هرلحظه بارش باران از سر گرفته شود و او اصلاً حوصله نداشت، دوست داشت جلسه زودتر تمام شود. همچنین با نگرانیاش درمورد اینکه زبان گرگها را متوجه نشود، ترجیح داده بود که اول او بپرسد تا اگر جوابشان را نفهمید، ادوین یا اوگار به جایش پاسخ دهند. درحالیکه ذرهای از کارش راضی نبود.
گرگِ خاکستری کمی سرش را بهجلو خم کرد و گفت:
- گرگها میخوان که فقط مدتی توی جنوب باشن.
ناگهان حس کرد از ارتفاعی بلند پرت شد و گوشهایش سوتی ممتدد کشید. مردمک چشمهایش خشک شده به گرگ خاکستری دوختهشده و حس کرد لحظهای از دنیا پرت و خارج شد. نفسش ته سـ*ـینهاش گیر کرده بود و شوکزده در جایش میخکوب شده بود. اصلاً سردرنمیآورد! او قبلاً با شغالها یا کفتارها روبهرو شده بود و حتی کلمهای از حرفهایشان را متوجه نشده بود. همانطور که فهمیده بود زبان گربهسانان را بلد است این را هم میدانست که زبان سگسانان را نمیداند و چیزی از آن سردرنمیآورد؛ اما این بار با وجود جدید بودن کلمات یا لحنشان مطمئن بود که فهمیده آن گرگ چه گفته است. سعی کرد خودش را جمعوجور کند، آنها نباید متوجه حال او میشدند. نگاهش روی ادوین و اوگار که به گرگ خیره بودند چرخید و نامحسوس نفس عمیقی کشید.
- جنوب اونقدر ظرفیت نداره که دو نوع درندهی جدید رو تحمل کنه.
تازه بعد از جواب ادوین متوجه شد چه اتفاقی افتاده و آن گرگ آلفا چه گفته است. ماندن در جنوب؟ هرگز امکان نداشت آنقدر راحت به آنها این اجازه داده شود. ابروهایش در هم گره خورد و منتظر به گرگ خیره شد تا جواب او را بشنود.
- ما برای شکار به جنوب نیومدیم. فقط اجازهی موندن برای یک مدّت رو میخوایم.
این بار رزالین که بعد از فهمیدن حرفهای او شهامت بیشتری پیدا کرده بود گفت:
- اما موندن برای یک مدت کوتاه هم اقتضای شکار رو داره.
گرگ مستقیم به او خیره شد و بعد از مکثی، گفت:
- گرگها روی گرسنگیشون تسلط دارن.
اخمهایش غلیظتر درهم گره خورد و با خود اندیشید که چرا او دلیل ماندنشان را نمیگوید و سعی در مخفی نگه داشتنش دارد؟ انگار این طفره رفتن از گفتن حقیقت، در همهی حیوانات وجود داشت و مختص به گینر نبود.
- چند مدت میخواید که بمونید؟
صدای اوگار خط نگاه خیرهاش را از گرگ بُرید و به او که آن سوال مسخره را پرسیده بود، نگریست. رزالین اصلاً دوست نداشت ماندن آنها را قبول کنند و میخواست به هرنحوی که شده آنها را بیرون کنند؛ زیرا حس میکرد دردسر مهاجرهای جدید دامن او و جنگل را میگیرد. این خیلی بد بود که آلفاهای جنوب اتفاق نظر نداشتند. از سوال احمقانهی اوگار معلوم بود که او زیاد با ماندن آنها مشکلی ندارد که اگر داشت، آن شب صدای غرش او هم باید شنیده میشد.
- به مدت سه ماه.
ابروهای رزالین از تعجب بالا پرید. انگار آنها خیلی انعطاف نشان داده بودند که او به خودش اجازهی چنین درخواستی را میداد. اخمهای رزالین خصمانه درهم گره خورد و به ادوین و اوگار نگریست. ادوین هم از خواستهی گرگ خوشش نیامده بود ولی اوگار گویا اصلاً مشکلی نداشت.
رزالین با لحن محکمی گفت:
- سه ماه موندن توی جنوب شما رو مجبور میکنه که شکار کنید. من به عنوان آلفای جنگل و درندههای بخش شمال چنین مدتی رو قبول نمیکنم.
اوگار سر بزرگش را چرخاند و درحالیکه به او مینگریست، گفت:
- جنوب اونقدر امکانات داره که یک گلهی کوچیک بتونن برای سه ماه مهمانش باشن.
رزالین نیشخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی جواب داد:
- درسته اوگار. گفتن این حرف برای گلهی تو راحته که گوشت انسانها براتون لذیذتره و از دشت شکار نمیکنید.
اوگار بدون آن که جوابی برای حرف رزالین داشته باشد زهر کلام او را متوجه شد و برای اینکه او را خشمگینتر کند، گفت:
- من به عنوان آلفای بخش غربی جنوب و نیزار با موندن گرگها مشکلی ندارم.
رزالین دندانهایش را روی هم فشرد و با نفرت نگاهش را از او گرفت. ادوین نگاه آرامی به رزالین، اوگار و گرگِ خاکستری انداخت. سکوت تفکرآمیزی کرده بود و آن شیر قدرتمند میخواست بهترین نظرش را ارائه دهد. با آرامش گفت:
- من هم با موندن سه ماههی گرگها موافق نیستم.
گرگی که جلوتر ایستاده بود به رنگ خاکستری و سـ*ـینهای سفید بود. گرگی که یک قدم عقبتر ایستاده بود، یکپارچه قهوهای تیره بود و گرگ سمت چپ که در اصل یک کایوت بود، گرگی به رنگ قهوهای-قرمز بود. هر سه گرگ با چشمهای براقشان تیز به او خیره شده بودند. انگار توقع نداشتند که آلفای جنگل یک انسان باشد! او جلوی آنها نباید ذرهای ضعف نشان میداد. سرش را بالا گرفت و نگاهی با ادوین و اوگار رد و بدل کرد.
انگار هیچکدام قصد شروع جلسه را نداشتند و منتظر به رزالین و گینر مینگریستند. دم آویزان از کنار پیشانیاش را که باد لجوجانه بر صورتش میزد، با دست کنار زد و رو به گرگها، با زبان ببرها پرسید:
- چرا به جنوب اومدید؟
در واقع کاملاً جسورانه رفتار کرده بود. ممکن بود هرلحظه بارش باران از سر گرفته شود و او اصلاً حوصله نداشت، دوست داشت جلسه زودتر تمام شود. همچنین با نگرانیاش درمورد اینکه زبان گرگها را متوجه نشود، ترجیح داده بود که اول او بپرسد تا اگر جوابشان را نفهمید، ادوین یا اوگار به جایش پاسخ دهند. درحالیکه ذرهای از کارش راضی نبود.
گرگِ خاکستری کمی سرش را بهجلو خم کرد و گفت:
- گرگها میخوان که فقط مدتی توی جنوب باشن.
ناگهان حس کرد از ارتفاعی بلند پرت شد و گوشهایش سوتی ممتدد کشید. مردمک چشمهایش خشک شده به گرگ خاکستری دوختهشده و حس کرد لحظهای از دنیا پرت و خارج شد. نفسش ته سـ*ـینهاش گیر کرده بود و شوکزده در جایش میخکوب شده بود. اصلاً سردرنمیآورد! او قبلاً با شغالها یا کفتارها روبهرو شده بود و حتی کلمهای از حرفهایشان را متوجه نشده بود. همانطور که فهمیده بود زبان گربهسانان را بلد است این را هم میدانست که زبان سگسانان را نمیداند و چیزی از آن سردرنمیآورد؛ اما این بار با وجود جدید بودن کلمات یا لحنشان مطمئن بود که فهمیده آن گرگ چه گفته است. سعی کرد خودش را جمعوجور کند، آنها نباید متوجه حال او میشدند. نگاهش روی ادوین و اوگار که به گرگ خیره بودند چرخید و نامحسوس نفس عمیقی کشید.
- جنوب اونقدر ظرفیت نداره که دو نوع درندهی جدید رو تحمل کنه.
تازه بعد از جواب ادوین متوجه شد چه اتفاقی افتاده و آن گرگ آلفا چه گفته است. ماندن در جنوب؟ هرگز امکان نداشت آنقدر راحت به آنها این اجازه داده شود. ابروهایش در هم گره خورد و منتظر به گرگ خیره شد تا جواب او را بشنود.
- ما برای شکار به جنوب نیومدیم. فقط اجازهی موندن برای یک مدّت رو میخوایم.
این بار رزالین که بعد از فهمیدن حرفهای او شهامت بیشتری پیدا کرده بود گفت:
- اما موندن برای یک مدت کوتاه هم اقتضای شکار رو داره.
گرگ مستقیم به او خیره شد و بعد از مکثی، گفت:
- گرگها روی گرسنگیشون تسلط دارن.
اخمهایش غلیظتر درهم گره خورد و با خود اندیشید که چرا او دلیل ماندنشان را نمیگوید و سعی در مخفی نگه داشتنش دارد؟ انگار این طفره رفتن از گفتن حقیقت، در همهی حیوانات وجود داشت و مختص به گینر نبود.
- چند مدت میخواید که بمونید؟
صدای اوگار خط نگاه خیرهاش را از گرگ بُرید و به او که آن سوال مسخره را پرسیده بود، نگریست. رزالین اصلاً دوست نداشت ماندن آنها را قبول کنند و میخواست به هرنحوی که شده آنها را بیرون کنند؛ زیرا حس میکرد دردسر مهاجرهای جدید دامن او و جنگل را میگیرد. این خیلی بد بود که آلفاهای جنوب اتفاق نظر نداشتند. از سوال احمقانهی اوگار معلوم بود که او زیاد با ماندن آنها مشکلی ندارد که اگر داشت، آن شب صدای غرش او هم باید شنیده میشد.
- به مدت سه ماه.
ابروهای رزالین از تعجب بالا پرید. انگار آنها خیلی انعطاف نشان داده بودند که او به خودش اجازهی چنین درخواستی را میداد. اخمهای رزالین خصمانه درهم گره خورد و به ادوین و اوگار نگریست. ادوین هم از خواستهی گرگ خوشش نیامده بود ولی اوگار گویا اصلاً مشکلی نداشت.
رزالین با لحن محکمی گفت:
- سه ماه موندن توی جنوب شما رو مجبور میکنه که شکار کنید. من به عنوان آلفای جنگل و درندههای بخش شمال چنین مدتی رو قبول نمیکنم.
اوگار سر بزرگش را چرخاند و درحالیکه به او مینگریست، گفت:
- جنوب اونقدر امکانات داره که یک گلهی کوچیک بتونن برای سه ماه مهمانش باشن.
رزالین نیشخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی جواب داد:
- درسته اوگار. گفتن این حرف برای گلهی تو راحته که گوشت انسانها براتون لذیذتره و از دشت شکار نمیکنید.
اوگار بدون آن که جوابی برای حرف رزالین داشته باشد زهر کلام او را متوجه شد و برای اینکه او را خشمگینتر کند، گفت:
- من به عنوان آلفای بخش غربی جنوب و نیزار با موندن گرگها مشکلی ندارم.
رزالین دندانهایش را روی هم فشرد و با نفرت نگاهش را از او گرفت. ادوین نگاه آرامی به رزالین، اوگار و گرگِ خاکستری انداخت. سکوت تفکرآمیزی کرده بود و آن شیر قدرتمند میخواست بهترین نظرش را ارائه دهد. با آرامش گفت:
- من هم با موندن سه ماههی گرگها موافق نیستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: