کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
به محض رسیدن دست‌هایش را لبه‌ی سکو گذاشت و با جهشی کاملاً ماهرانه خود را روی سنگ بالا کشید. وقتی صاف ایستاد، گینر هم پرید و کنارش قرار گرفت. نگاهش را بین ادوین و اوگار(Ogar) آلفای لایگرها چرخاند و بعد به روبه‌رویش که سه گرگِ بزرگ ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند نگریست. باد کمی از قبل تندتر شده بود و گیسوان آزاد او و یال‌های شکوهمند ادوین را درگیر کرده بود. به سه گرگ روبه‌رویش که از ظاهر بدنی می‌شد جوانی‌شان را تشخیص داد، نگاه دقیق‌تری انداخت.
گرگی که جلوتر ایستاده بود به رنگ خاکستری و سـ*ـینه‌ای سفید بود. گرگی که یک قدم عقب‌تر ایستاده بود، یکپارچه قهوه‌ای تیره بود و گرگ سمت چپ که در اصل یک کایوت بود، گرگی به رنگ قهوه‌ای-قرمز بود. هر سه گرگ با چشم‌های براقشان تیز به او خیره شده بودند. انگار توقع نداشتند که آلفای جنگل یک انسان باشد! او جلوی آنها نباید ذره‌ای ضعف نشان می‌داد. سرش را بالا گرفت و نگاهی با ادوین و اوگار رد و بدل کرد.
انگار هیچ‌کدام قصد شروع جلسه را نداشتند و منتظر به رزالین و گینر می‌نگریستند. دم آویزان از کنار پیشانی‌اش را که باد لجوجانه بر صورتش می‌زد، با دست کنار زد و رو به گرگ‌ها، با زبان ببرها پرسید:
- چرا به جنوب اومدید؟
در واقع کاملاً جسورانه رفتار کرده بود. ممکن بود هرلحظه بارش باران از سر گرفته شود و او اصلاً حوصله نداشت، دوست داشت جلسه زودتر تمام شود. همچنین با نگرانی‌اش درمورد اینکه زبان گرگ‌ها را متوجه نشود، ترجیح داده بود که اول او بپرسد تا اگر جوابشان را نفهمید، ادوین یا اوگار به جایش پاسخ دهند. درحالی‌که ذره‌ای از کارش راضی نبود.
گرگِ خاکستری کمی سرش را به‌جلو خم کرد و گفت:
- گرگ‌ها می‌خوان که فقط مدتی توی جنوب باشن.
ناگهان حس کرد از ارتفاعی بلند پرت شد و گوش‌هایش سوتی ممتدد کشید. مردمک چشم‌هایش خشک شده به گرگ خاکستری دوخته‌شده و حس کرد لحظه‌ای از دنیا پرت و خارج شد. نفسش ته سـ*ـینه‌اش گیر کرده بود و شوک‌زده در جایش میخکوب شده بود. اصلاً سردرنمی‌آورد! او قبلاً با شغال‌ها یا کفتارها روبه‌رو شده بود و حتی کلمه‌ای از حرف‌هایشان را متوجه نشده بود. همان‌طور که فهمیده بود زبان گربه‌سانان را بلد است این را هم می‌دانست که زبان سگ‌سانان را نمی‌داند و چیزی از آن سردرنمی‌آورد؛ اما این بار با وجود جدید بودن کلمات یا لحنشان مطمئن بود که فهمیده آن گرگ چه گفته است. سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند، آنها نباید متوجه حال او می‌شدند. نگاهش روی ادوین و اوگار که به گرگ خیره بودند چرخید و نامحسوس نفس عمیقی کشید.
- جنوب اون‌قدر ظرفیت نداره که دو نوع درنده‌ی جدید رو تحمل کنه.
تازه بعد از جواب ادوین متوجه شد چه اتفاقی افتاده و آن گرگ آلفا چه گفته است. ماندن در جنوب؟ هرگز امکان نداشت آن‌قدر راحت به آنها این اجازه داده شود. ابروهایش در هم گره خورد و منتظر به گرگ خیره شد تا جواب او را بشنود.
- ما برای شکار به جنوب نیومدیم. فقط اجازه‌ی موندن برای یک مدّت رو می‌خوایم.
این بار رزالین که بعد از فهمیدن حرف‌های او شهامت بیشتری پیدا کرده بود گفت:
- اما موندن برای یک مدت کوتاه هم اقتضای شکار رو داره.
گرگ مستقیم به او خیره شد و بعد از مکثی، گفت:
- گرگ‌ها روی گرسنگی‌شون تسلط دارن.
اخم‌هایش غلیظ‌تر درهم گره خورد و با خود اندیشید که چرا او دلیل ماندنشان را نمی‌گوید و سعی در مخفی نگه داشتنش دارد؟ انگار این طفره رفتن از گفتن حقیقت، در همه‌ی حیوانات وجود داشت و مختص به گینر نبود.
- چند مدت می‌خواید که بمونید؟
صدای اوگار خط نگاه خیره‌اش را از گرگ بُرید و به او که آن سوال مسخره را پرسیده بود، نگریست. رزالین اصلاً دوست نداشت ماندن آنها را قبول کنند و می‌خواست به هرنحوی که شده آنها را بیرون کنند؛ زیرا حس می‌کرد دردسر مهاجرهای جدید دامن او و جنگل را می‌گیرد. این خیلی بد بود که آلفاهای جنوب اتفاق نظر نداشتند. از سوال احمقانه‌ی اوگار معلوم بود که او زیاد با ماندن آنها مشکلی ندارد که اگر داشت، آن شب صدای غرش او هم باید شنیده می‌شد.
- به مدت سه ماه.
ابروهای رزالین از تعجب بالا پرید. انگار آنها خیلی انعطاف نشان داده بودند که او به خودش اجازه‌ی چنین درخواستی را می‌داد. اخم‌های رزالین خصمانه درهم گره خورد و به ادوین و اوگار نگریست. ادوین هم از خواسته‌ی گرگ خوشش نیامده بود ولی اوگار گویا اصلاً مشکلی نداشت.
رزالین با لحن محکمی گفت:
- سه ماه موندن توی جنوب شما رو مجبور می‌کنه که شکار کنید. من به عنوان آلفای جنگل و درنده‌های بخش شمال چنین مدتی رو قبول نمی‌کنم.
اوگار سر بزرگش را چرخاند و درحالی‌که به او می‌نگریست، گفت:
- جنوب اون‌قدر امکانات داره که یک گله‌ی کوچیک بتونن برای سه ماه مهمانش باشن.
رزالین نیشخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی جواب داد:
- درسته اوگار. گفتن این حرف برای گله‌ی تو راحته که گوشت انسان‌ها براتون لذیذتره و از دشت شکار نمی‌کنید.
اوگار بدون آن که جوابی برای حرف رزالین داشته باشد زهر کلام او را متوجه شد و برای اینکه او را خشمگین‌تر کند، گفت:
- من به عنوان آلفای بخش غربی جنوب و نی‌زار با موندن گرگ‌ها مشکلی ندارم.
رزالین دندان‌هایش را روی هم فشرد و با نفرت نگاهش را از او گرفت. ادوین نگاه آرامی به رزالین، اوگار و گرگِ خاکستری انداخت. سکوت تفکرآمیزی کرده بود و آن شیر قدرتمند می‌خواست بهترین نظرش را ارائه دهد. با آرامش گفت:
- من هم با موندن سه ماهه‌ی گرگ‌ها موافق نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    احساس کرد از ته دلش نسیم خنکی به خاطر موافق نبودن ادوین با ماندن آنها رد شد و به گرگِ خاکستری نگریست. گرگ نگاهش را بین سه آلفای قدرتمندِ جنوب چرخاند و به کایوتی که کنارش بود نگریست. سپس بعد از نگاهی دوباره به سه آلفا گفت:
    - چه مدت از نظر سه آلفا مشکلی نداره؟
    رزالین و ادوین نگاهی به یکدیگر انداختند. رزالین رو به گرگ خاکستری گفت:
    - بیشتر از یک ماه برای من قابل قبول نیست.
    ادوین در تایید حرف او گفت:
    - دشت هم بیشتر از یک ماه نمی‌تونه موندن درنده‌های جدید رو تحمل کنه.
    نگاه رضایت‌بخشی به ادوین انداخت و منتظر واکنش گرگ روبه‌رویش شد. گرگِ خاکستری نگاه آرام و مطمئنش را بین سه آلفا چرخاند و بعد از مکثی گفت:
    - برای یک ماه موندن توی جنوب هیچ مانعی نداریم.
    و سپس زوزه‌ای کوتاه از گلویش خارج کرد که خبر جاگیر شدنشان برای یک ماه را به گله‌اش می‌داد. رزالین نگاهی به ادوین انداخت تا مطمئن شود زوزه‌ی او پاسخ ندارد. خیالش که از آرامش ادوین راحت شد، چشم‌هایش را در قاب چرخاند و نگاهِ دقیقی به سه گرگ انداخت. زخم کنار پوزه‌ی گرگ قهوه‌ای توجهش را جلب کرد و ناخودآگاه چشم‌هایش ریز شد.
    ناگهان او و گینر سرشان به‌سمت جنگل که از بالای تخته سنگ بلند به راحتی دیده می‌شد، چرخید. حتی ادوین، اوگار و گرگ‌ها نیز صدا را از سمت جنگل شنیدند. جریانِ سردی از بدن رزالین گذشت و شوکه به جنگل خیره ماند. گینر بی‌معطلی از لبه‌ی سکو پایین پرید و با شتاب به‌سمت جنگل تاخت. رزالین نیز که دیگر ماندنش را آنجا لازم نمی‌دید، از بالای سکو پایین پرید.
    - جالبه، اون ببرها رو به جلسه ترجیح میده.
    بی‌توجه به اوگار که پشت سر او حرف زده بود، با نهایت سرعت به‌سمت جنگل دوید و به خود قول داد که به موقعش حساب او را برسد. از رودخانه رد نشد و از همان ضلع شرقی دشت که با جنگل هم‌جوار بود با شتاب وارد جنگل شد. قدم‌هایش را بلند برمی‌داشت و درختان از کنار او فریادکشان به‌عقب می‌گریختند. به محل گذر از رود که مدِ نظرش بود رسید و با تسلط از بالای سنگِ بزرگ پرید و بی‌آنکه توقف کند، از رود رد شد. با سرعتِ بالایی که در دویدن داشت زیاد طول نکشید که به مخفیگاه رسید و نفس‌هایش در تلاطمی عمیق از ریه‌اش به زحمت خارج می‌شدند. تا نزدیکی شیگان و گینر دوید و نگاه نگرانش را روی شیگان چرخاند که کاملاً بی‌تاب بود.
    جلوی شیگان زانو زد و با نگرانی به شکمش نگریست و پرسید:
    - ببینم چه اتفاقی داره اون تو میوفته؟
    ببرها در فاصله‌ای نه چندان دور تمام حواسشان پیش آلفای ماده بود و به او می‌نگریستند. شیگان با بی‌تابی گفت:
    - سردرنمیارم اما انگار توله‌ها می‌خوان به دنیا بیان!
    ناباورانه به گینر نگریست و گفت:
    - ولی هنوز سه هفته‌ی دیگه تا تولدشون مونده!
    گینر به شیگان نزدیک شد و با دقت شکم او را بویید. سپس عمیق به شیگان نگریست و گفت:
    - خیلی تا به دنیا اومدنشون نمونده.
    رزالین هول و سردرگم در جایش ایستاد و نگاهش را بین ببرها چرخاند.
    رو به گینر و شیگان گفت:
    - باید به درخت کهن بریم، اونجا راحت‌تر می‌تونی به دنیاشون بیاری.
    گینر جلو آمد و به تلخی گفت:
    - نه لازم نیست، درست پشت همون بوته‌ای که زیر درخت زیزفون نشون کرده فارغ میشه.
    شیگان آرام و بااحتیاط به‌سمت دیگر مخفیگاه راه افتاد تا در پناه بوته‌ی بزرگی که چند هفته پیش برای تولد توله‌هایش نشان کرده بود، پناه بگیرد و با آرامش و تنها فارغ شود.
    رزالین نگاهش دنبال شیگان کشیده شد و گفت:
    - اما گینر اون داره توله‌های آلفا رو به دنیا میاره، باید جای دور از چشمی راحت فارغ بشه.
    گینر گفت:
    - بین آلفا و بقیه‌ی گله هیچ فرقی نیست، همه‌ی ماده‌ها توی همین مخفیگاه توله‌هاشون رو به دنیا آوردن.
    رزالین نگران نگاهش را از بوته‌ای که شیگان به پشتش رفته بود و دیگر دیده نمی‌شد گرفت و رو به گینر گفت:
    - همین که داره زود توله‌ها رو به دنیا میاره یعنی ممکنه که اونا سالم نباشن.
    گینر خشمگین جلو رفت و غرید:
    - اصلاً تو چرا اینجایی؟ چرا جلسه رو رها کردی؟ مگه قرار نبود برای گرگ‌ها محدوده تعیین کنی؟ حالا اگه اونها در نبود تو محدوده تعیین کنن می‌خوای چیکار کنی؟
    رزالین جا خورده از گینر که دندان‌های نیشش بیرون آمده و با گارد حمله به‌سمت او می‌آمد، قدم کوتاهی عقب رفت و نگاه ناباورش روی او چرخید. حرف او را قبول داشت؛ اما از واکنشش جا خورده بود و دنبال جمله‌ای می‌گشت تا خود را تبرئه کند. اصلاً توقع چنین رفتاری را از او نداشت و حال کاملا‌ً دست و پایش را گم کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - من صدای شیگان رو شنیدم. خب... خب نگرانش شدم، می‌خواستم ببینم چه اتفاقی افتاده!
    گینر نگاه تیز و براقش را به او دوخته بود و با همان لحن قبلش گفت:
    - تو مسئول شیگان نبودی رزالین. تو باید اول وظیفه‌ی خودت رو انجام می‌دادی! باید می‌ایستادی و برای گرگ‌ها محدوده مشخص می‌کردی تا اطراف جنگل پیداشون نشه!
    رزالین متوجه ببرها شد که سعی داشتند حواسشان را پرت نشان دهند. بحث‌های او و گینر چیز تازه‌ای نبود؛ اما او هرگز روی او دندان نکشیده بود. می‌دانست و درک می‌کرد که فارغ شدن زودرسِ شیگان و احتمال مرگ توله‌ها او را عصبی کرده؛ اما به او اجازه نمی‌داد که جلوی ببرها آن‌طور با او حرف بزند، حتی اگر او عزیزترین دارایی‌اش در این دنیا باشد.
    اخم‌هایش را درهم کشید و محکم گفت:
    - اینکه من چه وظیفه‌ای دارم به خودم مربوطه گینر، تو نه این اجازه رو داری برای جنگل من رو مورد بازخواست قرار بدی، نه حق داری که به‌سمت من هجوم بیاری!
    گینر در جایش ایستاد و غرید:
    - با کشوندن اون انسان به اطراف جنگل به اندازه کافی جون ببرها رو به خطر انداختی اگه قرار باشه توله‌ها ....
    دیگر طاقتش تمام شده بود، خشمگین میان حرف او فریاد زد:
    - گینر، من چهارسال بیشتر از اینکه از جونم مراقبت کنم حواسم به گله و این منطقه‌ی مخفی توی جنگل بوده. چطور باید بهت بفهمونم که من حواسم به همه‌چیز هست و اولین نفری هستم که برای ببرها می‌جنگه؟
    - رزالین!
    صدای غرش خشمگین و بی‌تاب شیگان از پشت بوته میانه‌ی حرف آن دو را برید و نگاه جفتشان را به‌سمت راستشان کشاند. ماده‌ها تنها توله‌هایشان را به دنیا می‌آوردند و اکنون نمی‌دانست شیگان دقیقاً چرا صدایش زده است. فهمیدنش سخت نبود که شیگان هم تحملش را از دست داده و به سکوت و آرامش برای به دنیا آوردن توله‌ها نیاز دارد.
    با اخم و عصبانیت به گینر که هنوز به مسیرِ صدای شیگان می‌نگریست، نگاه کرد و سپس به‌سمت تشک حصیری‌اش رفت. تیرها و کمان را از روی شانه‌اش برداشت و جلویش پرت کرد. پیشانی‌بند را نیز با بی‌رحمی باز کرد و به گوشه‌ای انداخت. اگر در وضعیتی دیگر بودند قطعاً لحظه‌ای در مخفیگاه نمی‌ماند و میان جنگل خود را گم می‌کرد؛ اما شیگان داشت توله‌های گینر عزیزش را به دنیا می‌آورد و او اصلاً دوست نداشت اولین دیدار آنها را از دست بدهد.
    گینر و شیگان توانسته بودند از ضربان قلبشان بفهمند که آنها پنج توله‌ی کوچک و دوست‌‌داشتنی هستند و این خطر که مرده به دنیا بیایند، برای گینر غیر قابل تحمل بود. بعد از اینکه متوجه شد که دلیل سکوت مایسن وجود سایمون بوده است، حال زایمان زودرسِ عجیبِ شیگان بیش از قبل او را خشمگین و کلافه کرده بود.
    با همان اخم میان ابروانش به گینر که وسط مخفیگاه ایستاده و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد، نگریست. او همیشه ببرها را به خود ترجیح داده بود. چهارسال علاوه بر اثبات خودش به جنگل تمام سعیش را کرده بود که از ببرها و امنیتشان محافظت کند.
    چندین بار برای مردم ناواهو که حوالی جنگل پیدایشان شده بود تله گذاشته بود و طی این چهارسال امنیت را برای جنگل فراهم کرده بود. زمانی بود که ببرها حتی در جنگل هم امنیت نداشتند و او با صلحی که میان درندگان و گیاه‌خواران برقرار کرد، آن‌قدر جنگل را آرام کرده بود که هیچ حیوانی در جنگل شکار نمی‌شد و حیوانات قلمرو علی‌رغم نفرت ذاتی که در سرشتشان هست؛ به دلیل دستور آلفا به یکدیگر تعـ*رض نمی‌کردند.گینر تمام این‌ها را می‌دانست و آن‌طور بی‌رحمانه به او خشم گرفته بود؛ اما رزالین آن‌قدر در اعماق قلبش او را دوست می‌داشت که حتی در دل هم نمی‌توانست او را ذره‌ای سرزنش کند و رفتار او را با نگرانی برای شیگان و توله‌ها توجیه می‌کرد. یک پایش را خم کرد و آرنج دستش را رویش گذاشت، کلافه پیشانی‌اش را به کف دستش تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
    آن لحظه که صدای شیگان را در جنگل شنید، هیچ‌چیز برایش مهم‌تر از او نبود و بی‌توجه به جلسه به‌سمت جنگل دویده بود؛ اما حالا علاوه بر دلهره برای شیگان و توله‌هایش نگران وضعیت جنگل هم بود و با خود می‌اندیشید که اگر در نبودش دو آلفای جنوب برای قلمروشان محدوده تعیین کرده باشند، اوضاع بدی پیش می‌آمد. اما اصل مهم آن جلسه حضور سه آلفای جنوب همزمان بود و کمی دور از انتظار می‌آمد که بعد از او جلسه را ادامه داده باشند.
    نمی‌دانست چقدر گذشته است و چه مدت است که در درون دلش خون جمع می‌شود و بعد همچون آب رود روان می‌شود. نگرانی برای شیگان که صدایی از او شنیده نمی‌شد به قدری کشنده بود که دیگر نمی‌توانست تحمل کند.
    دست در گیسوانش برد و بافت محکمش را باز کرد، سرش درد گرفته بود و به گینر که هنوز میان مخفیگاه ایستاده بود، نگریست. دلش می‌خواست جلو برود و بدنش را نوازش کند و کمی او را دلداری بدهد، آن‌طور شاید حال خودش هم کمی بهتر می‌شد؛ اما با بی‌مهری گینر نسبت به خودش ترجیح می‌داد که اصلاً نزدیکش نرود؛ چون ممکن بود هنوز عصبی باشد و دوباره دعوایشان بیافتد.
    زمان از دستش دررفته بود و نفهمید چقدر گذشت تا بالاخره شیگان آن دو را صدا زد. اصلاً متوجه نشد که چطور در جایش بلند شد و به‌سمت بوته‌ای که شیگان هنوز پشتش بود، پرواز کرد.
    شیگان به پهلو روی زمین دراز کشیده و آنها آنجا بودند. پنج توله‌ای که نزیک به 90 روز در انتظار دیدنشان بود. با قدم‌هایی شمرده جلو رفت و اشک جمع‌شده در پشت پلک‌هایش آرام بر گونه‌اش چکید. انگار نیزه بر قلبش فرورفت. بااحتیاط دست‌هایش را جلو برد و بر دو توله‌ای که چروک و جمع‌شده بدون آنکه ذره‌ای تکان بخورند و جلوتر بودند گذاشت.
    آن حدس لعنتی‌اش درست از کار درآمده بود و دوتا از توله‌ها مرده به دنیا آمده بودند. گینر بی‌توجه به توله‌ها به‌سمت ملکه‌اش رفته بود و با محبتی ناب گردن و صورت او را می‌لیسید. نگاهش را بالا برد و از پشتِ پرده‌ی اشک به شیگان و گینر نگریست.
    دلش برای آن دو توله که زندگی سهمشان نشده بود خون بود؛ اما دیدن محبت خالصانه‌ای که گینر نثار ماده‌اش می‌کرد، کمی آتش دلش را خاموش کرد. با پشت دست اشک‌های ناخواسته‌اش را پاک کرد و دوتوله‌ی مرده را جلوتر کشید. با دست بلندشان کرد و آنها را همچون شئ باارزشی درآغوش گرفت. گینر و شیگان که متوجه‌ی او شده بودند، نگاهی کوتاه به یکدیگر انداختند. گینر از شیگان فاصله گرفت و جلو رفت.
    سرش را به‌سمت دست رزالین دراز کرد و یکی از توله‌ها را از گردن به دندان گرفت و جلوتر راه افتاد تا رزالین را با خود همراه کند، از جایش برخاست و دنبال او راه افتاد. گینر وارد مخفیگاه نشده بود و از میان درختان پیچ در پیچ که اطراف محوطه را پوشش داده بود، جلو می‌رفت. رزالین بی‌آنکه حرفی بزند در تعقیب او بود و نمی‌فهمید که چطور گینر و شیگان آن‌طور صبورانه با آن دو توله‌ی مرده کنار آمده‌اند.
    کمی که در مسیر درختان جلو رفتند، گینر ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. به‌سمت درختی که تنه‌ای جوان و شاداب داشت جلو رفت و توله را روی زمین گذاشت. به‌طرف رزالین چرخید و به صورت گرفته‌اش نگریست، کمی نگاهش کرد و سپس گفت:
    - توله‌ها رو اینجا دفن می‌کنیم و افراد گله هیچ‌وقت نباید بفهمن که دوتا از توله‌ها مرده به دنیا اومدن.
    در سکوت نگاهش را به گینر دوخته بود، دلیل او را می‌دانست. در وضع بحرانی که گله داشت از بین رفتن حتی یک توله هم می‌توانست شرایط گله را خراب‌تر کند و آنها را بیشتر به‌سمت انقراض پیش ببرد. گینر نمی‌خواست امید در دل آنها بمیرد.
    درحالی‌که سعی می‌کرد اشک در چشمانش را کنترل کند، با صدای گرفته‌ای گفت:
    - چطور می‌تونی گینر؟
    گینر مستقیم نگاه براقش را به او دوخت. منظورش را فهمیده بود. آرامش و محکم بودن او و شیگان برایش سوال بزرگی بود.
    - اینجا جنگله رزالین! بقا ادامه داره و با هر تولد حیوونی می‌میره، این قانون طبیعته. می‌پرسی چطور می‌تونم تحمل کنم؟ چون هنوز سه تا توله‌ی دیگه دارم و اگه اونا رو هم نداشتم هنوز شیگان رو داشتم. به اون چیزهایی که داری قانع باش و برای اون چیزهایی که دلیل از دست رفتنش رو نمی‌دونی افسوس نخور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لبش را گزید و سرش را به‌سمت راست چرخاند و به مسیر نامعلومی خیره شد. چطور می‌شد آن‌قدر بزرگ اندیشید؟ درس‌هایی که او هرگز میان انسان‌ها نیاموخته بود، از حیوانات یاد می‌گرفت. گاهی با خود می‌گفت کاش از همان کودکی میان آنها بزرگ شده بود، شاید خیلی زودتر درس‌های زندگی و حیات را می‌آموخت.
    جلو رفت و توله‌ی مرده در آغوشش را با احتیاط کنار دیگری گذاشت و به‌سمت گینر که نگاهش می‌کرد رفت. خنجرش را از غلاف کشید و گفت:
    - گله نمی‌تونه بیشتر از این انتظار دیدن توله‌های آلفا رو بکشه. شروع کنیم؟
    پنجه‌ی بزرگ گینر که در خاک نرم و مرطوب جنگل فرو رفت، خم شد و تمام حرص و غمی که دلش را فراگرفته بود، با قدرتِ خنجر در زمین فرو کرد.
    انگار این در سرشت بشر بود که زیاده‌خواه باشد، نیمه‌ی خالی لیوان را ببیند و هیچ‌وقت به آنچه دارد راضی نباشد. با تمام حرف‌های گینر رزالین باز هم عمیقاً در دلش افسوس آن دو توله‌ی مرده را می‌خورد که حالا باید در اعماق خاک دفن شوند تا گله از مرگ آنها خبردار نشود. تا نفهمند دو توله‌ی آلفای گله‌شان از بین رفتند، آن هم گله‌ای که هر توله برایشان بسیار ارزش داشت و نقشی حیاتی در بقای گله‌ی ببرهای باستانی داشتند.
    وقتی به اندازه‌ی کافی گودال را عمیق کرد، خنجر را کنار پرت کرد و دست‌هایش را بر ران‌هایش گذاشت. نفسش را خسته و دل فرسوده از سـ*ـینه خارج کرد و از جایش بلند شد. به‌سمت توله‌های مرده رفت و با احتیاط دستش را از زیر یکیشان رد کرد و بر ساق دست بلندش کرد. نگاهش روی جسم مرده‌ی او که از روی دستش آویزان بود، ماند. با حسی غم بار که کم شباهت به مرگ عزیزانش نبود، به‌سمت گودال رفت و او را در کف گودال روی خاکِ مرطوب و سرد گذاشت.
    جوشش اشک به چشم‌هایش دوباره شروع شده بود و انگار به قلبش نیش می‌زدند. اصلاً نمی‌توانست خاک را روی توله بریزد. قلبش داشت می‌ترکید. دستش را روی زمین ستون کرد، روی زمین نشست و بالاخره بغض تلخش با ناله‌ای محزون شکست. گینر که فاصله‌ی چندان دوری با او نداشت، سرش به‌سمت او چرخید و به صورتش نگریست. پشت دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای خفه‌ای اشک ریخت. گینر اصلاً باور نداشت که او درحال گریه کردن باشد، مسیر چاله را دور زد و جلوی رزالین ایستاد. نگاه دقیقی به او انداخت تا ببیند قطرات آبی که از چشم‌هایش سرازیرشده واقعاً اشک است یا نه؟ هرگز اشک ریختن او را ندیده بود و حسابی از رفتار او متعجب بود. شاید گینر هم باور نداشت که او تا آن حد به توله‌ها علاقه داشته باشد. وقتی دید که اشک‌های رزالین بند نیامده و هنوز درحال گریستن است، نزدیک رفت و سرش را به کنار گردن او نوازش داد.
    با بوییدن عطر گینر کم‌کم به خودش آمد و تک سرفه‌ای کرد. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید. حتی ذره‌ای سبک نشده بود و در قلبش درد عظیمی حس می‌کرد، انگار کوهی بر دلش سنگینی می‌کرد. به گینر نگریست و سعی کرد حالت معمولی‌اش را بگیرد.
    گینر سرش را به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی او نزدیک کرد و گفت:
    - قلبت کند می‌زنه رزالین.
    بی‌تاب دست‌هایش را دور گردن گینر حلقه کرد و سرش را به کنار سر بزرگ او تکیه داد، با لحن متأسفی گفت:
    - گینر من نمی‌تونم با مردن توله‌ها کنار بیام. قلبم داره ازجاش کَنده میشه! نمی‌تونم روشون خاک بریزم و بعد وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده.
    گینر آرام نفس می‌کشید و به او گوش می‌داد، با صدای آهسته‌ای گفت:
    - آسون نیست؛ اما نشدنی هم نیست. ما مجبوریم به خاطر گله نشون بدیم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
    نفس عمیقی کشید و از او جدا شد، زیر لب زمزمه کرد:
    - درسته حق با توئه.
    گیسوانش را روی شانه‌اش جمع کرد و بدون آنکه نگاهش توی چاله بیفتد، مشتی خاک به گودال ریخت. گینر که از وضعیتش کمی مطمئن شد، از او فاصله گرفت و به کار خود مشغول شد، سرش را به‌سمت دیگر چرخانده بود. دل دیدن توله را نداشت و تا جایی که حدس می‌زد خاک روی بدن توله را گرفته بدون آنکه به گودال نگاه کند، مشت خاکش را به چاله ریخت، سپس با دو دست خاک را به گودال ریخت تا هم‌سطحِ زمین شد. با انگشت طرحی فرزی از یک چشم ببر کوچک روی خاک کشید و نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد.
    پشت دستش را به بینی‌اش کشید و از جایش بلند شد، به گینر نگریست. کار او نیز تمام شده بود و مدتی کوتاه به یکدیگر نگاه کردند تا بتوانند خود گم کرده‌شان را پیدا کنند و مقابل گله نقش بی‌تفاوتی را خوب بازی کنند. بعد از مدت کوتاهی که به یکدیگر خیره مانده بودند، گینرجلوتر راه افتاد و رزالین نیز کنارش با او هم قدم شد.
    اول به‌سمت شیگان که هنوز پشت همان بوته بود رفتند. آرام جلو رفت و به‌سمت توله‌ها خم شد، نگاه پرمهری به آنها که مانند گربه‌ها صدا می‌دادند و چشم‌هایشان به طرز معصومانه‌ای بسته بود انداخت و لبخند زد. نگاهش را بالا برد و به شیگان که خیره نگاهش می‌کرد نگریست.
    - اسم براشون انتخاب کردی؟
    شیگان دستش را نزدیک دوتا از آنها که سمت راستش بودند برد و گفت:
    - سیکن (sicen) و سایلی(saily).
    سپس به توله‌ی کوچک سمت چپ اشاره کرد و گفت:
    - این یکی هم سارول (sarol).
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لبخندش عمق گرفت و دست‌هایش را به‌سمتشان دراز کرد، آن‌قدر کوچک و ظریف بودند که به راحتی سه تایشان در آغوشش جا گرفتند و روی دست بلندشان کرد.
    با قدم‌هایی محکم و شمرده به‌سمت محوطه راه افتاد. گینر از سمت راست و شیگان از سمت چپش با او هم قدم شدند. گله هنگامی که آلفای جنگل را میان آلفای نر و ماده‌ی گله‌شان دیدند که به وسط محوطه‌ی مخفیگاه حرکت می‌کنند، توجه‌شان جلب شد و همه‌ی نگاه‌ها به‌سمت آنها چرخید. نگاه کوتاهی به گینر و شیگان که پهلوبه‌پهلویش قدم برمی‌داشتند، انداخت و لبخند زد. هنگامی که به وسط مخفیگاه رسیدند، رزالین ایستاد و کمی توله‌ها را در آغوشش بالاتر گرفت.
    اولین غرش را ببر مسن‌تر گله از سـ*ـینه‌اش خارج کرد و سپس غرش‌های تبریک گله از فضای مخفیگاه بسیار فراتر رفت و خبر آمدن توله‌های آلفای آخرین گله‌ی ببرهای باستانی گوش جنگل را پُر کرد.
    ***
    خنده‌ی از ته دلش مخفیگاه را پر کرده بود. روی چمن‌ها غلت زد و سارول را روی زمین گذاشت، در جایش نشست و به شیگان که با محبت به او خیره شده بود نگریست. هنوز آثار خنده‌ی شادش را بر لب‌هایش داشت. به سارول که با قدم‌های کوچکش به‌سمت شیگان راه افتاده بود نگریست و گفت:
    - فکر کنم دیگه گرسنه شده.
    کم‌کم سر و کله‌ی سیکن و سایلی نیز از اطراف پیدا شد و به‌سمت شیگان رفتند. شیگان نگاهش را بین توله‌هایش که خود را در آغـ*ـوش او جای می‌دادند، چرخاند و گفت:
    - درسته، اونا وقتی گرسنه هستن این‌طور توی بغلم ول می‌شن.
    لبخندِ عمیق و رضایت‌بخشی بر لب‌های خوش فرم رزالین جا خوش کرده بود و با عشق به سه توله‌ای که دو هفته از تولدشان می‌گذشت، نگریست.
    دوهفته از آمدن درنده‌ها و جلسه‌ی آلفاها می‌گذشت و جنوب آرامشی نسبی داشت. خبر در جنگل و جنوب پخش شده بود که توله‌های آخرین آلفای ببرهای باستانی به دنیا آمده‌اند و رزالین آن دو هفته تمام حواسش را روی ببرها و مخفیگاه متمرکز کرده و از جنگل خارج نشده بود. از دیشب که توله‌ها چشم باز کرده بودند و می‌توانستند اطراف را ببینند، خوشحالی رزالین اصلاً قابل وصف نبود. به اندازه‌ی جانش آن سه توله را دوست می‌داشت.
    دو جانشین گینر مشخص شده بودند و رزالین بیشترین توجهش نسبت به سارول بود. ماده ببری که قرار بود در آینده نقش مادرش را برای گله ایفا کند.
    خودش را کمی عقب کشید و زانوانش را در بغـ*ـل جمع کرد. در آن دوهفته که بیشتر حواسش به مخفیگاه بود، از اخبار و اتفاقات هم بی‌اطلاع نمانده بود. آلفای دشت و نی‌زار محدوده تعیین نکرده بودند و به این ترتیب گرگ‌ها مکان مشخصی برای سکونت نداشتند و هر لحظه ممکن بود در گوشه و کناری گرگی را دید. حواسش بود که نگذارد گرگ‌ها وارد جنگل شوند و تاکنون هم هیچ‌کدام قصد ورود به قلمروی او را نداشتند.
    بعد از دو هفته خیالش از شیگان و توله‌هایش راحت شده بود و وقتش بود که از جنگل خارج شود. برای دو هفته هم زیاد توانسته بود تحمل کند، وقت آن رسیده بود که با آلفای نی‌زار تسویه حساب کند. او هرگز حق آن را نداشت که به او درشت بار کند. درواقع هیچ‌گاه در قانون طبیعت حیوانات به یکدیگر حرف‌های طعنه‌دار نمی‌زدند؛ اما اوگار فرق می‌کرد. او اکثراً به جای جنگیدن و درگیری با حرف‌هایش گارد می‌گرفت. اگر حیوانات می‌توانستند حرف‌های مزخرف او را تحمل کنند و تنها در برابر حمله‌ی تن به تن واکنش نشان دهند، او نمی‌توانست تحمل کند. حال که او خودش دنبال دردسر می‌گشت، فرصت خوبی برای تلافی کردن بود.

    از جایش بلند شد و به‌سمت وسایلش رفت. برروی تشک حصیری نشست و مچ‌بندهایش را از لبه‌ی زیرین تشک برداشت. با دقت و حوصله الیاف کنفی را دور پوست ضخیمِ خرس خاکستری محکم کرد و تا نزدیک آرنج گره زد. سپس بند کفش‌هایش را باز کرد و ضربدری تا ساق پایش بالا برد و پشت زانو گره زد. گیسوانش را از دو سمت محکم کرد و بعد پشت سرش سفت بافت.
    کیف تیرها را برداشت، کمی سروسامانش داد و از شانه‌اش رد کرد. خنجر را از غلافش بیرون کشید و تیزی‌اش را امتحان کرد، سپس به ران پایش بست، دست بر زانویش گذاشت و از جایش بلند شد، کمان را روی شانه‌اش انداخت و به‌سمت خروجی راه افتاد.
    نرها بعد از چند روز برای شکار رفته بودند و او می‌دانست که کم‌کم به مخفیگاه برمی‌گردند و بدون عجله از مخفیگاه خارج شد. از عجایب جنوب بود که آن روز پاییزی خورشید در میان ابرهای متراکم می‌درخشید و آسمان روشن و دلپذیر بود. نسیم ملایم و خنکی ‌می‌وزید و عطر طراوت و تازگی را در جنگل می‌گستراند.
    قدم‌هایش در نهایت استواری و اعتمادبه‌نفس بود و صاف راه می‌رفت. حیوانات مشغول گردش در جنگل با دیدن رزالین که لباس رزم پوشیده بود، از مسیر او دور می‌شدند و با یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. به حاشیه‌ی جنگل که رسید، گینر و نرهای گله را با شکارهای زیر دندان از راه دور دید که به‌سمت جنگل می‌آمدند. حال خیالش از بابت مخفیگاه راحت شده بود و می‌توانست با اطمینان خاطر به دیدن اوگار برود، آن‌قدر ایستاد تا به نزدیکی او رسید.
    گردن شکار را رها کرد و پرسید:
    - برای جنگ میری؟
    نگاهی به مچ‌بندها انداخت و جواب داد:
    - آره یه تسویه حساب با اوگار دارم.

    - موفق باشی.
    خم شد و گردن خونین شکار را زیر دندان‌های بُرانش گرفت و از کنارش گذشت. رزالین برگشت و به گینر که آرام جلوی گله به‌سمت جنگل می‌رفت، نگاه عمیقی انداخت. لبخند کجی زد و نگاهش را از گله گرفت، قبل از ظهر بود و او هیچ عجله‌ای برای رسیدن به نی‌زار نداشت. مسافت طولانی‌ای را برای رسیدن به قلمروی لایگرها باید طی می‌کرد و به طور تقریبی ظهر به نی‌زار می‌رسید. کمی نگاهش را به اطراف چرخاند و تصمیم گرفت تا جنوبِ مسیر رودخانه را بدود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با سرعت ملایمی می‌دوید و سعی می‌کرد که خود را خسته نکند. از پایین تپه که رد می‌شد، نگاهی به چادر‌های قهوه‌ای رنگِ قبیله انداخت که در حاشیه‌ی تپه احداث شده بود. آنها حتما برای نگهبانان بود وگرنه خیلی وقت پیش ترتیب چادر‌ها را بهم زده و آنها را بسیار نزدیک به هم بر پا کرده بودند.
    سرش را به‌سمت دشت چرخاند و نگاه عمیقی به گستره‌ی وسیع و سبزش انداخت. قلمرویی که زمانی محل زندگی حیوانات جنوب بود و اکنون گرگ‌ها نیز در آن پرسه می‌زدند. نگاه خیره‌ای به سه گرگ خاکستری که کنار یکدیگر ایستاده و نگاه تیزشان او را دنبال می‌کرد، انداخت. سکوت کرده بودند و با وجود فاصله و جریان باد از کنار گوش‌هایش حین دویدن اگر صحبت هم می‌کردند او نمی‌توانست بشنود، نگاهش را از آنها گرفت و به مسیرش ادامه داد.
    وقتی نی‌هایِ سبزِ بلند را که در هم گره خورده بود از دور دید، سرعتش را کم کرد و با قدم‌های آرام به راهش ادامه داد. خوشبختانه آن محدوده بسیار خلوت بود. کلاغ‌ها را در پرواز میان نی‌ها می‌دید و حدس می‌زد که حتماً تا الان آنها خبر حضورش را برای اوگار بـرده‌اند. حیواناتِ سخن‌چین!
    ده قدم مانده به نی‌زار ایستاد و نگاهی به اطراف که حسابی خلوت بود، انداخت. دست‌هایش را به کمرش زد و به‌سمت قبیله چرخید. چشم‌هایش را ریز کرد و از آن زاویه نگاه دقیقی به نگهبانان انداخت، آنها حتماً او را دیده بودند. چندین نگهبان به یکدیگر نزدیک شده بودند و به او اشاره می‌کردند. جایی که او ایستاده بود تا بالای تپه فاصله‌ی کمی نبود؛ اما به دلیل خلوت بودن آن محدوده‌ی نی‌زار و خالی بودن از هر بوته و درختی می‌شد هیبت یک انسان را از آن فاصله به خوبی دید؛ اما ممکن بود آن‌ها نفهمند که او یک دختر است. نگاهش را از آن‌ها که با دست او را نشان می‌دادند،گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    - کله پوکای احمق!
    توجهش به نی‌ها که تکان خوردند جلب شد و به‌سمت نی‌زار چرخید. نگاهش را به لایگری که به قصد او جلو می‌آمد دوخت. وقتی کاملاً از نی‌ها خارج شد، ایستاد و نگاه خیره‌ای به رزالین انداخت. رزالین او را می‌شناخت، او همان لایگری بود که چهار سال پیش برای اولین بار دیده بود و پیشنهاد اتحاد را از او گرفته بود. نیشخند صداداری زد و به نقطه‌ای نامعلوم در سمت راستش خیره شد.
    پُر واضح بود که رفتن رزالین به آنجا برای دیدن آن لایگر نبود و آلفا برای دیدن آلفا به قلمروی دیگر می‌رفت. خبر آمدن رزالین حتماً به اوگار رسیده بود و برایش مسخره می‌آمد که لایگر دیگری را به جای خود فرستاده است.

    به لایگر نگریست و پرسید:
    - ببینم برای اوگار مشکلی پیش اومده؟
    لایگر که او را عمیق و دقیق نگاه می‌کرد و درحال مقایسه با چهار سال پیشش بود، جواب داد:
    - نه آلفا سالمه.
    سرش را به معنای فهمیدن تکان داد و با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
    - آلفای نی‌زار نمی‌دونه که آلفا برای دیدن آلفا به قلمروی دیگه میره نه برای دیدن نماینده‌ش؟
    لایگر بر پاهایش نشست و گفت:
    - تو خودت هم خوب می‌دونی که برای دردسر اومدی آلفای جنگل.
    نیشخند پرحرصی بر لب‌های رزالین نشست. لبش را گزید و کمی به لایگر نگریست، اصلاً حاضر نبود که با او بجنگد. می‌دانست دلیل نیامدن اوگار چیست. اگر در قلمروی او با یکدیگر درگیر می‌شدند و رزالین او را شکست می‌داد، اوگار قدرتش را میان لایگرها از دست می‌داد و با پافشاری رزالین می‌توانست نی‌زار را نیز به عنوان قلمرو تصاحب کند؛ اما او هرگز چنین قصدی نداشت.
    دست‌هایش را به کمرش زد و رو به نی‌زار فریاد زد:
    ــ آهای اوگار! می‌دونم صدام رو می‌شنوی. من برای دیدن اعضای گله‌ت نیومدم، شهامت داشته باش و از پشت نی‌ها بیرون بیا.
    لایگرها ذاتاً روحیه‌ی خونسردی داشتند و به دلیل جثه‌ی بسیار بزرگشان اهل تحرک شدید نبودند، اصلاً با حیوانات درگیری نداشتند و مردم قبیله هم آنها را با خود دشمن کرده بود که از دستشان در امان نبودند و زور طناب و زنجیرهایشان به آنها نمی‌رسید که دائم شکار می‌شدند. از نظر رزالین جنگیدن با یک لایگر تجربه‌ی جالبی می‌آمد.
    شاخه‌ها و نی‌ها که تکان خورد، صاف ایستاد و با لبخند فاتحی به اوگار که از میان نی‌ها عبور می‌کرد نگریست. وقتی کاملاً از فضای نی‌های در هم پیچیده خارج شد، ایستاد و به‌سمت راستش نگاه کرد. لایگری که اول از نی‌زار خارج شده بود، نگاهی به اوگار انداخت و گویا نگاه اوگار به او فهماند که می‌تواند به داخل نی‌زار برگردد. هنگامی که لایگر به درون نی‌زار بازگشت، نگاه رزالین با اوگار تلاقی کرد.
    - برای چی به اینجا اومدی؟
    کاملاً بی‌دغدغه لبه‌ی پیراهن روشنش را بالا زد و خنجر را از ران پایش باز کرد. کمان را از سر شانه‌اش برداشت و روی زمین انداخت، درحالی‌که کیف تیرها را از سرش رد می‌کرد گفت:
    - تو از ببرها بدت میاد و این باعث نفرت بیشتر بین ما میشه، البته این تنفر فقط به خود ما مربوطه و تو این رو جلوی گرگ‌ها به زبون آوردی.
    کیف تیر را که از شانه‌اش خارج کرد، بر زمین انداخت و نگاه خیره‌اش را به اوگار دوخت:
    - درسته، من ببرها رو به هر چیزی ترجیح میدم چون اونا اسطوره‌ی شرافت در عین قدرت هستن. حالا تو فکر می‌کنی در برابرشون برتری داری؟ امروز اومدم اینجا تا این فرصت رو بهت بدم که ثابت کنی به ببرها برتری داری یا نه، دورگه!
    از عمد لفظ دورگه را استفاده کرد تا او را برای جنگیدن تحـریـ*ک کند. اوگار که از دندان‌های بیرون جسته از لب‌هایش می‌شد تشخیص داد که حسابی خشمگین است، با صدای غرشی مهیب به‌سمت رزالین یورش برد.
    خنجر را از غلاف بیرون کشیده بود و هنگامی که حس کرد اوگار آخرین قدم را بر زمین گذاشته و آماده‌ی پریدن است، به خودش حرکت داد. گارد یورش اوگار بسیار باز بود و این رزالین را تشویق می‌کرد که او را از پا دربیاور؛ اما از قبل به خود قول داده بود که تنها زخمی به عنوان یادگار به او ببخشد.
    اوگار با پرشی بلند روی سرش پریده بود و او با غلتی ماهرانه از زیر دست‌هایش جست زد و حال پشت سرش ایستاده بود. تپش قلبش بالا رفته بود و آرزو می‌کرد که اوگار هنگام برگشت از پنجه‌های بزرگش برای دفاع استفاده نکند. خنجر را بالا گرفت و کمی به جلو خم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اوگار که از غیب شدن ناگهانی رزالین کمی گیج بود، با شنیدن صدای تپش های شدید قلبش او را در پشت سر خود یافت. به دلیل نجنگیدن و تجربه‌ی پایینش در مبارزه موقعیت دلخواه رزالین را به وجود آورد و به محض اینکه برروی پنجه‌هایش به‌سمت رزالین چرخید؛ او با خنجرِ بی‌نهایت تیزش گوشه‌ی پایینِ لبش را هدف گرفت و تیغ را بر پوستِ ضخیم اوگار کشید. خون غلیظ و قرمزرنگ او مانند فواره از محل شکاف بیرون پاشید و بر صورت رزالین ریخت. ناله‌ی دردناک اوگار ده‌ها لایگر را به پشت نی‌‌ها کشاند.
    رزالین عقب‌عقب رفت و منتظر واکنش او ماند. آب گوارا و خنکی بر آتش دلش ریخته شده بود، او توانسته بود با استفاده از روش‌های خود به یک لایگر زخم عمیقی بزند.
    اوگار سر بلند کرد و نگاه پر از نفرتی به رزالین انداخت. شعله‌های خشم سرکشانه از چشم‌هایش زبانه می‌کشید و طوری به او نگاه می‌کرد که انگار تا خونش را نریزد آرام نمی‌گیرد. رزالین همچنان عقب‌عقب می‌رفت و آماده‌ی حمله‌ی دوم اوگار بود. از نظر خودش کارش تمام شده بود و اگر اوگار عقب نشینی می‌کرد، حتماً برمی‌گشت. پرش ناگهانی اوگار به‌سمت او آن‌قدر اتفاقی بود که قبل از آن که تصمیم بگیرد با جهشی از زیر بدن او فرار کند، زیر پایش خالی شد و از پشت بر زمین افتاد. اوگار با جهش روی رزالین که کاملاً زیر دست و پای او افتاده بود پرید. خون از شکاف پایین لب او بر گردن و قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی رزالین که زیر سـ*ـینه‌ی پهنش افتاده بود می‌ریخت، دندان‌هایش را از فک بزرگش بیرون آورد و در صورت رزالین غرید. پنجه‌های پهنش را روی دست‌های رزالین که بالای سرش رفته بود تا خنجرش را پیدا کند، گذاشت و با این حرکت کاملاً دست‌های او را قفل کرد.
    وزن زیادش بر مچ دست‌های رزالین سنگینی می‌کرد و درد کشنده‌ای تا مغز استخوانش رسوخ می‌کرد، انگار داشت استخوان دست‌هایش می‌شکست. در جایش تکان می‌خورد و تقلا می‌کرد که به هر نحوی دستش را آزاد کند، مفصل سر استخوان مچ در حین تقلاهایش می‌چرخید و بر دردش می‌افزود. خونریزی شدید اوگار او را گیج و بی‌حال کرده بود و نمی‌دانست می‌خواهد دقیقاً چه بلایی سر رزالین بیاورد. می‌دانست کشتن آلفای جنگل مشکلات زیادی را برایش رقم می‌زد و خشمگین در صورت او می‌غرید. رزالین وقتی دید حرکت دست‌ها کمکی به نجاتش نمی‌کند، زانوانش را در شکم جمع کرد و با تمام قدرت کف پاهایش را به زیر شکم اوگار کوبید.
    نعره‌ی دردناک او لایگرها را به حالت حمله درآورد و فقط منتظر اجازه‌ی اوگار بودند. اوگار که دیگر از وحشی بازی‌های رزالین به تنگ آمده بود، روی پاهایش نشست و کاملاً او را قفل کرد. دیگر حتی نمی‌توانست ذره‌ای در جایش تکان بخورد و نمی‌دانست چطور خود را خلاص کند. بی‌احتیاطی کار دستش داده بود و او تا به آن موقع هیچ‌وقت مغلوب نشده بود. هرگز حاضر نبود شکست را بپذیرد؛ اما استخوان‌های بدنش زیر حجم سنگین بدن اوگار داشت لِه می‌شد، انگار او را زیر سنگ بزرگی قرار داده باشند که اصلاً نتواند تکان بخورد، تنها سرش تکان می‌خورد که آن هم عملاً هیچ فایده‌ای نداشت!
    لگدش اوگار را از قبل خشمگین‌تر کرده بود و دیگر برایش اهمیت نداشت که چه بلایی سر او می‌آورد، تنها می‌خواست انتقام دردهایش را از او بگیرد. دندان‌های نیشش را که از خون خود سرخ شده بود بیرون آورد و سرش را نزدیک برد. بی‌اراده چشم‌های رزالین بسته شد تا خون‌های در حال ریزش از زخم او در چشم‌هایش نچکد. برایش سخت نبود که حدس بزند اوگار می‌خواهد تکه‌ای از گوشت صورتش را با دندان تیزش بتراشد. داشت در ذهنش مقدار دردی که به خاطر آن زخم باید تحمل کند را تخمین می‌زد که فریاد اوگار و سپس آزاد شدن دست‌ها و بدنش چشم‌هایش را شوکه باز کرد!
    به محض اینکه اوگار از رویش کنار رفت، از جا بلند شد و خنجرش را که دو متر دورتر افتاده بود برداشت و ایستاد. چشم‌هایش از درد دودو می‌زد و با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش دهانش از فرط تعجب باز ماند. سایمون سوار بر کتف‌های اوگار به کناره‌های سر او مشت می‌کوبید. نفسش از شگفتی بند آمده بود و اصلاً باورش نمی‌شد که سایمون نجاتش داده باشد.
    وقتی به اندازه‌ی کافی مشت‌های بزرگ و نیرومندش را به کنار سر اوگار کوبید و او را خوب گیج کرد، از بالایش پایین پرید و به‌سمت رزالین دوید. رزالین شوکه و میخ‌شده به او خیره شده بود. مگر قرار نبود او جنوب را ترک کند؟ هنگامی که به رزالین رسید، دست‌هایش را روی شانه‌های او گذاشت و دقیق نگاهش کرد. نفس‌نفس زنان پرسید:
    - تو حالت خوبه؟
    مردمک چشم‌هایش در قاب چرخید و به نگاه سبزِ نگران سایمون نگریست.
    - آره من خوبم.
    با عجله بازویش را گرفت و گفت:
    - زود باش باید از اینجا بریم.
    بازویش را از دست او خارج کرد و با اخم و عصبانیت گفت:
    - من هنوز یه کار ناتموم دارم.
    سایمون که تمام تلاشش را می‌کرد او را متقاعد کند، به مسیری اشاره کرد و گفت:
    - اونجا رو ببین! اگه اونا بکشنش مرگش به گردن تو میوفته.
    نگاه رزالین رد اشاره‌ی او را گرفت. با دقت به سه مردی که با پوشش قبیله از تپه پایین آمده بودند و بااحتیاط و نیزه‌ی آماده به اوگار نزدیک می‌شدند، نگریست. مردی که پیشاپیش آن دو مرد می‌آمد و بدن درشت و بسیار ورزیده‌ای داشت، نگاه خیره‌ی رزالین را به دنبال خود کشید. با دیدن چهره‌اش که از قبل جا افتاده‌تر شده بود، قلب رزالین به درد آمد و با خود اندیشید که چقدر دلتنگ آغـ*ـوش مردانه‌ی اوست.
    اوگار گیج از درد به خود می‌پیچید و به پشت سرش توجه نداشت. حق با سایمون بود، اگر آلفای لایگرها به دست مردان قبیله کشته می‌شد، تمام حیوانات اَنگ هم‌دستی با انسان‌ها را به او می‌زدند. شرایط کاملاً علیه او بود. او اوگار را از نی‌زار بیرون کشیده بود، او را زخمی و بی‌حال کرده بود. مردان قبیله‌ی او به قصد شکار اوگار از تپه پایین آمده بودند و اگر اتفاقی می‌افتاد، همه می‌پنداشتند که او شرایط را مهیا کرده که مردان قبیله‌اش لایگری را شکار کنند. پیشنهاد سایمون برای فرار اصلاً پیشنهاد مناسبی از نظرش نیامد، باید اوگار را از مرگ نجات می‌داد.
    بی‌درنگ به‌سمت کیف تیرها و کمانش دوید و با عجله تیری در چله‌اش گذاشت. با صدای بلند فریاد زد:
    - اوگار برگرد به نی‎زار.
    همان‌طور که به‌سمت اوگار می‌دوید، تیر در چله را کشید و با نهایت دقت رها کرد. هرگز امکان نداشت که تیر او خطا برود. تیر با سرعت و هشدارکشان از کنار گوش روبن و مرد پشت سرش گذشت و ناپدید شد، صدای تیر و فاصله‌ی نزدیکش آنها را در جا میخکوب کرد.
    اوگار با فریاد رزالین حواسش جمع شد و با دیدن سه مرد دشمن که به‌سمتش می‌آمدند، به خودش تکانی داد. آن‌قدر در خود توان و نیرو نمی‌دید که بتواند با آنها هم بجنگد، پس با حمایت رزالین به درون نی‌ها دوید و از نظرها پنهان شد. آه حسرت مردان به‌خاطر از دست دادن آن شکار حاضر و آماده شنیدنی بود.
    روبن بعد از پرتاب تیر دیگر توجهی به اوگار نداشت، چشم‌هایش را ریز کرده بود و با دقت به دختر مو حنایی که صورتش آغشته به خون بود و کمان را پایین گرفته بود و خیره نگاهش می‌کرد، می‌نگریست. شاید به چشم‌هایش اعتماد نداشت که رزالین را آنجا ببیند و او آن لایگر را فراری دهد.
    - هی! یعنی اون تیر رو پرتاب کرد؟
    - اون همون دخترِ فراریه!
    صدای مردی که سمت راست روبن ایستاده بود را شنید و سیب گنده‌ی در گلویش را به زحمت پایین فرستاد. نگاهش را لحظه‌ای از چشم‌های ریز و دریایی روبن جدا نکرد. هردو به اندازه‌ی آن چهار سال به یکدیگر نگاه می‌کردند، نگاهی که در آن حرف‌های بسیار داشت. در آخرین لحظه‌ی فرارش تنها کسی که ندیده بود روبن بود و حال با وجود بی‌رحمی‌هایی که او علیه‌‌اش کرده بود، حسابی دلش برای او تنگ بود.
    نفهمید چه اتفاقی افتاد که خط نگاهش از روبن بریده شد و دنیا پیش چشمانش تلو تلو خورد و بالا پایین شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    هنگامی که کفش‌های سایمون را مقابل چشمانش دید که عقب و جلو می‎‌روند تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است، سایمون او را روی شانه‌اش گذاشته بود و با سرعت بالایی می‌دوید. دلیل این کار او را نمی‌فهمید، چقدر آن مرد ابله است، او نمی‌خواست فرار کند. خشمگین مشت‌هایش را به کتف او و زانوانش را به شکم او کوبید و سعی کرد خود را از شانه‌ی او پایین بیندازد؛ اما می‌دانست نمی‌تواند و حتماً او باید رهایش کند. ضرب دست‌های او مانند دختران دیگر نبود و مشت‌هایش حتی از مشت مردان هم قوی‌تر بود.
    سایمون که از ضربات وحشیانه‌ی او به ستوه آمده بود، بالاخره ایستاد و با خشونت او را روی زمین پرت کرد. حسابی از دست سایمون خشمگین بود؛ زیرا درست زمانی که پس از مدت‌ها برادرش را دیده بود، او را روی دوشش انداخته و با سرعت از آنجا دور کرده بود. هنگامی که روی زمین افتاد، نگاه غضبناک هردو به یکدیگر دوخته شد. از جای برخاست و گفت:
    - چرا من رو از اونجا دور کردی احمقِ دیوونه؟
    سایمون دست‌هایش را به کمرش زد و درحالی‌که سعی می‌کرد منظم نفس بکشد گفت:
    - معلومه حواست کجاست دختر؟ اون دوتا مرد می‌خواستن تو رو بکشن!
    شوکه با چشم‌های گرد سایمون را نگاه کرد. فکر می‌کرد او عقلش را از دست داده! آن لحظه تمام حواسش درگیر روبن بود و اصلاً متوجه نشده بود که آن دو مرد قصد جانش را کرده‌اند. روبه‌رویش ایستاد و با اخم‌های درهم رفته گفت:
    - چرا چرت و پرت میگی؟ اونا فقط کنار روبن ایستاده بودن.
    طوری به او نگاه کرد که انگار با یک بچه طرف است:
    - نیزه‌هاشون آماده‌ی پرتاب بود، فقط منتظر دستور اون مرد مونده بودن!
    دست‌هایش را روی پیشانی‌اش گذاشت و سرش را کلافه به عقب برد. چطور ممکن بود که آنها آن‌قدر بی‌رحمانه قصد کشتن او را داشته باشند؟ فراری دادن لایگر باعث آن تصمیم بود یا کینه‌ای که از فرار او داشتند؟ نفسش را سنگین به بیرون فرستاد و به سایمون نگریست، با خشونت گفت:
    - اصلاً تو چرا هنوز توی جنوبی؟ قرار نبود برگردی به همون‌جایی که ازش اومدی؟
    سایمون کلافه دست در موهایش برد و گفت:
    - اگه برگشته بودم که امروز زیر دست و پای اون لایگر کارت تموم شده بود آلفای بزرگ‌ترین قلمروی جنوب!
    لب‌هایش را روی هم فشرد و با اخم نگاهش کرد. جوابی نداشت، ضربه‌ی بدی خورده بود. واقعاً اگر سایمون نمی‌بود وضعیت خوبی انتظارش را نمی‌کشید. اصلاً فکر نمی‌کرد با اتفاقی که در آخرین دیدارشان افتاد، سایمون آنجا بماند و اتفاقاً او را نجات دهد. واقعیتی که سعی داشت از آن فرار کند این بود که اگر سایمون نبود امروز به خیر نمی‌گذشت. نزدیک رودخانه بودند و جریان رود سکوت نزدیک جنگل را می‌شکست. با دیدن دست‌های خونینش به‌سمت رود رفت تا آنها را بشوید، روی زانو نشست و دست‌هایش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. مچ دست‌هایش از درد ذُق‌ذُق می‌کرد، خون‌های لخته‌شده بر گردن و صورتش را با آب شست و نفس عمیقی کشید.
    - فکر نمی‌کردم با زخمی که بهت زدم بازم توی جنوب بمونی و نجاتم بدی.
    سرش را چرخاند و به سایمون که دست‌به‌سـ*ـینه در سکوت نگاهش می‌کرد، نگریست. انگار قصد جواب دادن نداشت. باید سوالی که مدت‌ها ذهنش را درگیر کرده بود از او می‌پرسید، از جایش بلند شد و جلویش ایستاد.
    - تو قصدت فقط گردش توی جنگل نیست، داری یه چیزی رو پنهان می‌کنی! هر دو خوب می‌دونیم دیدن جنگل ارزش این همه سختی رو نداره.
    سایمون با آرامش به او نگاه می‌کرد، لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - شاید ارزشش رو داره که موندم.
    رزالین مشکوک نگاهش کرد، چه چیز ارزش آن همه تحقیر و اصرار و سختی را داشت؟ با شَک پرسید:
    - دلیل اون ارزش چیه؟
    سایمون نگاهش را دزدید، از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و خواست پاسخ دهد که رزالین انگشتش را به‌سمتش گرفت و گفت:
    - باید قول بدی که راستش رو می‌گی!
    نگاهش را به چشم‌های او دوخت و گفت:
    - قول می‌دم.
    نگاه رزالین که مطمئن شد، گفت:
    - زندگی من به جنگل تو وصله!
    نگاه گنگش را به او دوخت متوجه منظورش نشده بود، خیلی در ابهام پاسخ داده بود. صورتش را جمع کرد و گفت:
    - این دیگه چه کوفتیه؟ برای وارد شدن به جنگل حاضری هر مزخرفی رو سرهم کنی؟
    سایمون دلخور نگاهش کرد و گفت:
    - تو به من گفتی روراست باشم رزالین.
    سرش را تکان داد و دستش را به کمرش زد.
    - درسته گفتم روراست باشی، نگفتم من رو احمق فرض کنی، ببینم نکنه فکر کردی چون توی جنگل زندگی می‌کنم هیچی حالیم نیست؟
    سایمون کلافه دستش را در هوا تاب داد و گفت:
    - آه! از دست تو دختر. چرا باور نمی‌کنی؟ من حقیقت رو میگم! چیزی توی جنگل هست که به زندگی من کمک می‌کنه.
    نگاه خیره‌اش را به چشمان سبز سایمون دوخت، به انسان‌ها اعتماد نداشت و نمی‌توانست ذره‌ای او را باور کند. بعد از کمی مکث پرسید:
    - خب اون چیز چیه؟
    سایمون لبخند کجی زد و جواب داد:
    - می‌فهمی! اما نه تا وقتی که به من به عنوان یک دشمن نگاه کنی.
    نگاهش بر صورت گندم‌گون سایمون چرخید. درحالی‌که به سـ*ـینه‌ی ستبرش می‌نگریست گفت:
    - تا زمانی‌که نفهمم تو چه نیتی توی اون ذهن شومت داری برای من و قلمروم دشمن محسوب میشی.
    کلافه گفت:
    - کوتاه بیا رزالین!
    نگاه میشی رنگش از سـ*ـینه‌ی او گرفته شد و به چشم‌هایش نگریست، دست‌هایش را بالا آورد و گفت:
    - ببین، برگرد به قلمروت و کمی فکر کن! اگه تونستی به من مثل یک دوست نگاه کنی، بیا کنار اون تخته سنگ بزرگ توی دشت، اونجا راحت می‌تونی پیدام کنی. اون وقت من بهت می‌گم که اون چیز چیه.
    منظورش محل افسانه‌ای قرار آلفاها بود. نمی‌دانست این جوان چطور توانسته آنجا را پیدا کند! حال فهمید که در تمام این مدت او کجا بوده و به همین خاطر جانش در امان بوده است. نگاهی به کمان و کیف تیرهایش که روی شانه‌ی او بود انداخت، جلو رفت و کمانش را از سر شانه‌ی او برداشت. سایمون لبخند کوتاهی زد و کیف تیرها را از شانه‌اش خارج کرد و به دست رزالین داد. هنوز نگاه تیز و مشکوک رزالین صورت آرام او را می‌کاوید. کیف تیر را از شانه‌اش رد کرد و کمان را بر شانه‌اش انداخت، کمی اطراف را نگاه کرد و پرسید:
    ــ خنجرم رو با خودت نیاوردی؟
    خنجر در غلاف رفته را به‌سمتش گرفت، نگاه دقیقی به سایمون انداخت و دست دراز کرد و خنجر را گرفت. با قدم‌های کوتاهی از او دور شد. هنگام پرش و درگیری‌اش با اوگار گیسوانش کاملاً بهم ریخته و آشفته شده بود. دست در بافت موهایش برد و آنها را باز کرد و روی شانه‌هایش ریخت. برگشت و به سایمون که سر جایش ایستاده بود و خیره نگاهش می‌کرد، نگریست. نگاهش را از او گرفت و تا زمانی که وارد جنگل شد نگاهی به پشت سرش نینداخت.
    جنگل در اواسط ظهر بسیار خلوت بود و صدای چکاوکان از فاصله‌ی بسیار دوری به گوشش می‌رسید. با قدم‌های شمرده راه می‌رفت و نگاهش به اطراف بود؛ اما فکرش به شدت درگیر بود. به درختان سر به فلک کشیده می‌نگریست و با خود می‌اندیشید که چه چیزی در جنگل است که می‌تواند زندگی سایمون را نجات دهد. اصلاً مگر زندگی او چه مشکلی داشت؟ چطور می‌توانست آن‌قدر صبورانه تحمل کند؟ آخرین باری که او را دید تیری در بازویش کاشته بود و او اما امروز از دست اوگار نجاتش داده بود، آن هم لحظه‌ای که دندان‌های نیش او با صورتش فاصله‌ی زیادی نداشت.
    دیگر به مخفیگاه رسیده بود، از پیچ میان درختان که گذشت، بوته‌ی سر راهش را با دست کنار زد و وارد شد. با دیدن جسدهای تکه پاره‌شده و دندان‌های خونین وسط مخفیگاه شوکه و میخکوب سرجایش ایستاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهش را چرخاند و به گینر که نزدیک شیگان و توله‌هایش بود و احوال آنها را بررسی می‌کرد، خیره شد. شیگان متوجه‌ی او که گیج جلوی ورودی مخفیگاه ایستاده بود شد و به او نگریست. گینر که تمام حواسش به شیگان بود، خط نگاهش را دنبال کرد و با دیدن رزالین که با لباس خونین جلوی ورودی مخفیگاه مبهوت ایستاده بود به‌سمتش راه افتاد. نگاه رزالین حریصانه بر بدن او که به‌سمتش می‌آمد می‌چرخید تا ببیند زخمی‌شده یا خون‌های روی بدنش مال خودش نیست. نزدیک او ایستاد و با نگاهی دقیق به صورت او پرسید:
    - تو حالت خوبه رزالین؟
    بی‌توجه به سوال او گفت:
    - گینر اینجا چه خبر بوده؟ این چه وضعیه؟ این کایوت‌ها چطور به اینجا رسیدن؟
    گینر سرش را چرخاند و نگاه کوتاهی به جسم از هم دریده‌ی کایوت‌های قرمزرنگی که وسط مخفیگاه افتاده بودند انداخت و گفت:
    - خودت داری می‌بینی! به مخفیگاه نفوذ کردن و ما برای محافظت از جون توله‌ها نذاشتیم حتی یکیشون هم زنده بمونه.
    با شنیدن اسم توله‌ها به خودش آمد و با قدم‌های تند و بلند به‌سمت شیگان و توله‌هایش رفت. توله‌ها با دیدن او روی پا بلند شدند و خواستار آغـ*ـوش او شدند. آنها او را می‌شناختند و ته دلش برای آن حس ضعف رفت. جلویشان زانو زد و با نگرانی هر سه‌شان را به آغـ*ـوش کشید و پلک‌هایش را روی هم فشرد. نگاه دقیقی به بدن‌هایشان انداخت و مطمئن شد که حال آنها کاملاً خوب است. سارول را در آغوشش جابه‌جا کرد و به شیگان نگریست.
    - ببینم تو حالت خوبه؟
    شیگان سر تکان داد و خیره به خون‌های لباس او گفت:
    - آره ما خوبیم. تو چرا سر و وضعت این‌طوریه؟
    نگاهی به لباس کرم‌رنگش که از خون قرمز شده بود انداخت و گفت:
    - برای نبرد با اوگار رفته بودم، این خون اونه.
    با دیدن گینر که به‌سمتشان می‌آمد، به‌طرف او چرخید و گفت:
    - گینر اونا به قصد جون شما اومده بودن؟
    - آره از ضلع جنوبی مخفیگاه حمله کردن، هدفشون توله‌ها بود.
    پلک‌هایش را روی هم فشرد. او فقط برای چند ساعت از جنگل خارج شده بود و آن‌قدر سریع چنین اتفاقی افتاده بود!
    - از گله کسی هم آسیب دیده؟
    گینر به‌سمت سیکن و سایلی که در حال بالا رفتن از دست‌هایش بودند خم شد و گفت:
    - فقط یکی دو تا از ببرها، زخم‌هاشون خیلی سطحیه.
    سارول را روی زمین کنار شیگان گذاشت و از جایش بلند شد. به طرف جسم‌های تکه پاره شده‌ی کایوت‌ها رفت و نگاهی به جای دندان ببرها انداخت. نزدیک به ده یا پانزده کایوت بودند که همگی بدن‌هایشان از هم دریده شده بود. لگدی به جسم یکیشان که جلوی پایش بود زد و گفت:
    - اونا به چه حقی وارد جنگل شدن!
    گینر خیره نگاهش کرد، خیلی عجیب بود که آن‌طور خونسرد رفتار می‌کرد. شاید به رزالین اعتماد داشت که صبوری می‌کرد تا او گرگ‌ها را بازخواست کند. ورود گرگ‌ها اولین بار جان گله‌ی او را تهدید کرده بود و این برای رزالین غیر قابل تحمل بود. گیسوانش را روی شانه‌ی چپ جمع کرد و محکم بافت. باید به دیدن آلفای گرگ‌ها می‌رفت و علت این گستاخی را جویا می‌شد. اگر دلیل قانع کننده‌ای برایش نمی‌آورد، قطعاً جنگ بزرگی به راه می‌افتاد.
    خنجرش را دور ران پایش بست و لباسش را مرتب کرد. از مخفیگاه خارج شد و با خشم جنگل را به‌طرف مسیر خروج طی کرد درحالی که اصلاً متوجه نشد اطرافش چه گذشت. نزدیک رودخانه ایستاد و نگاهش را به اطراف چرخاند. با حرص عمیقی آلفای گرگ‌ها را صدا زد.
    - کارگت (Carget)، هی کارگت می‌دونم صدام رو می‌شنوی. بیا نزدیک رودخونه!
    نفسش را پر حرص به بیرون فرستاد و اطراف رودخانه مشغول قدم زدن شد، فکر اینکه به یکی از توله‌ها آسیب می‌رسید دیوانه‌اش می‌کرد. چرا باید به مخفیگاه حمله کنند؟ اصلاً چطور توانسته بودند راه آنجا را پیدا کنند؟ آن دو هفته که حواسش روی ببرها و جنگل متمرکز بود با خود می‌گفت قرار نیست اتفاقی بیفتد و این‌ها فقط برای احتیاط است؛ اما حال می‌فهمید که اتفاقاً اگر همانجا حواسش نبود ممکن بود اتفاق امروز در همان دو هفته بیفتد.
    ببرهای باستانی آن‌قدر قوی و نیرومند بودند که آن کایوت‌های ضعیف و کوچک هرگز زورشان به آنها نمی‌رسید؛ اما توله‌ها بسیار کوچک‌تر از آن بودند که بتوانند از خودشان محافظت کنند.
    نگاهش را در دشت چرخاند و با دیدن گرگِ خاکستری بزرگ و زیبایی که به‌سمت رودخانه می‌آمد، در جایش ایستاد. نگاه تیز و با نفوذشان به هم گره خورد. گرگ در لبه‌ی رودخانه خیز کرد و عرض دو متری آن را به راحتی به‌سمت رزالین پرید. روبه‌روی رزالین ایستاد و با گردن فراخ به او نگریست، قدش تا زیر سـ*ـینه‌ی او می‌رسید. نگاه کهربایی‌اش را به رزالین دوخت و پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده که آلفای جنگل من رو صدا زده؟
    رزالین با جدیت خاصی بدون طفره رفتن، گفت:
    - کارگت تو برای موندگار شدنت توی جنوب اون‌قدر مطمئن از گله‌ت حرف زدی که ما اجازه‌ی موندن رو به تو و گله‌ت دادیم. کایوت‌ها به چه حقی به قلمروی من نفوذ کردن و با ببرهای جنگل درگیر شدن؟
    کارگت نگاه عمیقی به جنگل انداخت و با آرامشی عجیب گفت:
    - کایوت‌ها؟ اونا از گله‌ی من نبودن! اونا فقط مارو همراهی کردن تا به جنوب بیان.
    از پاسخ او به شدت عصبانی شد، او علناً داشت از زیر مسئولیت آنها شانه خالی می‌کرد. با خشم غرید:
    - وقتی داشتی با اطمینان از گله‌ت دفاع می‌کردی اصلاً این رو عنوان نکردی که کایوت‌ها از شما جدا هستن! پس یعنی اونا هرکاری بکنن تو ضمانتش رو قبلاً دادی.
    گرگ خاکستری سرش را پایین انداخت و با لحنی عاری از هرنوع گستاخی گفت:
    - عادلانه نیست، اگر گله‌ی حیوانات جنگل به گرگ‌ها حمله کنن تو مسئولیتش رو قبول می‌کنی؟
    با لحنی مطمئن که آمیخته به غرور بود پاسخ داد:
    - البته که قبول می‌کنم، اونا اعضای قلمروی من هستن و مطیع دستوراتم. اگر اشتباهی مرتکب بشن من مسئولیت کارهاشون رو قبول می‌کنم.
    گرگ سر بلند کرد و با لحنی تیز گفت:
    - به نظر آلفای جنگل داره زیاد سخت می‌گیره؛ چون از اول با موندن ما موافق نبود.
    رزالین سر تکان داد و محکم گفت:
    - من با موندنتون مشکل داشتم چون مطمئن بودم که با خودتون دردسر به جنوب میارید؛ اما وقتی که تو از سمت گله‌ت قول دادی، من با موندنتون موافقت کردم.
    کارگت سکوت کوتاهی کرد، شاید حق را به او داد که کمی خاضع‌تر شد و گفت:
    - کایوت‌ها حیوانات پستی هستن، اونا مثل گرگ‌ها شرافتمندانه زندگی نمی‌کنند. شاید حمله به جنگل ارتباطی با آخرین دیدارشون با اون گله داشته باشه.
    گیج و سوالی به کارگت خیره شد، دیدار با کدام گله؟ نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد و پرسید:
    - منظورت از آخرین دیدار چیه؟
    بعد از مکثی که نشان از تردیدش بود، پاسخ داد:
    - چند روز پیش اونا با آلفای نی‌زار ملاقات داشتن، حتم دارم آلفای نی‌زار پیشنهاد موندن در نی‌زار رو بهشون داده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    شوکه شده بود، اوگار آنها را دست‌آویز رسیدن به آرزوی خود کرده بود! پس آنها به همین دلیل راحت توانسته بودند رد ببرها را در جنگل پیدا کنند. اگر می‌دانست او چنین نیتی را در سر داشته همین امروز به جای لبِ او قلبش را نشانه می‌رفت. گرگ‌ها دیگر نباید در جنوب می‌ماندند. اوگار با ماندن آنها به شدت موافق بود؛ زیرا می‌دانست که می‌تواند آنها را خام کند و برای رسیدن به اهدافش از آنها استفاده کند، باید هرچه سریع‌تر جنوب را ترک می‌کردند.
    با لحنی قاطع و مطمئن گفت:
    - برمی‌گردین کارگت، باید هرچه سریع‌تر با گله‌ت جنوب رو ترک کنین!
    کارگت اما این بار حاضر نبود در برابر او کوتاه بیاید. بی‌اعتنا به حالت دستوری حرف او گفت:
    - ما برای موندن به مدت چهار هفته توافق کردیم و هنوز دو هفته از اون قرار گذشته.
    رزالین اخم‌هایش را در هم کشید و با لحن تندی گفت:
    - تو روی گله‌ت هیچ تسلطی نداری و من هرگز روی امنیت جنگل ریسک نمی‌کنم.
    کارگت نگاه تیزش را به چشمان او دوخت و گفت:
    - قانون حیوانات عهدشکنی رو نمی‌پذیره آلفای جنگل! طبق عهدی که بستیم دو هفته‌ی دیگه اجازه‌ی موندن داریم و تا اون زمان توی جنوب می‌مونیم.
    عصبی دندان‌هایش را روی هم فشرد، از همان اول نباید اجازه‌ی ماندن به آنها می‌دادند، حالا با زور هم نمی‎توانستند بیرونشان کنند. دسته‌ی کمان را در مشتش فشرد و گفت:
    - اگه یک بار دیگه هرکدوم از اعضایی که با خودت به جنوب آوردی به جنگل نزدیک بشن، من از حق امنیت قلمروم استفاده می‌کنم و علاوه بر پس دادن تاوان کار کایوت‌ها با بدترین وضع از جنوب بیرون می‌ندازمتون!
    سپس بدون آن که منتظر جواب کارگت بماند، در جایش چرخید و به‌سمت جنگل حرکت کرد. افکارش و اعصابش حسابی به هم ریخته بود، از همان اول می‌دانست دردسر گرگ‌ها فقط دور جنگل می‌چرخد. اوگار پست فطرت چطور می‌توانست آن‌قدر بی‌رحم باشد؟ کایوت‌ها را فقط برای کشتن توله‌ها فرستاده بود. به دنیا آمدن توله‌های گینر چیزی نبود که او بتواند به سادگی با آن کنار بیاید و ممکن بود باز هم هر تلاشی برای از بین بردن آنها بکند. حیوانات اصیل برای توله‌های یکدیگر احترام قائل بودند؛ زیرا می‌دانستند که آنها نقش بقا را دارند و هیچ‌وقت به آنها سوء قصد نمی‌کردند، چه بسا اگر جایی توله‌ای را در خطر می‌دیدند نجاتش می‌دادند. حال آن که اگر از اوگار چنین توقعی می‌داشت زیاده خواهی بود، اون یک حیوان اصیل نبود و دورگه‌ها چیزی از قوانین شرافتمندانه‌ی حیوانات نمی‌دانستند.
    بوته‌ی سر راهش را با دست کنار زد و وارد جنگل شد. وقت غروب بود و آسمان دلگیر و محزون می‌شد. بوی خون حالش را بدتر می‌کرد و باید به منتوک می‌رفت و خود را می‌شست، چشم‌هایش را با انگشت فشرد و مسیر رفتن به دریا را پیش گرفت. دیدن حمله به مخفیگاه به قدری او را بهم ریخته بود که دلش می‌خواست تمام نی‌زار را به آتش بکشد یا همه‌شان را از نی‌زار بیرون بکشد تا قبیله همه را شکار کنند و نسل آن موجودات پست از زمین پاک شود. تصور صدمه دیدن ببرها ته دلش را خالی می‌کرد. سال‌ها از رازی که گینر به او گفته بود می‌گذشت و او بعد از فهمیدن آن راز تمام تلاشش این بود که نگذارد نسل ببرهای باستانی منقرض شود.
    اگر می‌دانست که اوگار چنین قصدی داشته و کایوت‌ها را به‌سمت جنگل فرستاده حتماً همین امروز او را می‌کشت. دلیل و انگیزه‌ی لازم را برای آن داشت که بدن او را تکه‌تکه کند. زهر خندی زد، اگر سایمون نمی‌بود علاوه بر حمله‌اش به جنگل و مخفیگاه آلفای جنگل را نیز زخمی می‌کرد و این بدترین اتفاقی بود که می‌توانست بیفتد. کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و با خود اندیشید که سایمون با نجات دادنش او را مدیون خود کرد.
    سرش را بلند کرد و به اطرافش نگریست، با دیدن چیزی در مسیر راهش با دقت چشمانش را تیز کرد. نگاهش بر گینر که سر راهش ایستاده بود و با حالت خاصی به او نگاه می‌کرد، قفل شد. به راهش ادامه داد تا به او رسید و جلویش ایستاد، نگاهش طوری بود که رزالین را معذب می‌کرد. حس کرد چون در مخفیگاه چیزی نگفته حال بر سر راه او آمده تا ورود ناگهانی کایوت‌ها را از او بازخواست کند.
    سکوت گینر او را به حرف آورد، آرام گفت:
    - من به گرگ‌ها گفتم که باید جنوب رو ترک کنن؛ اما کارگت گفت طبق عهد باید دو هفته‌ی دیگه بمونن. مجبور شدم تهدیدش کنم!
    سکوت ترسناک گینر را که دید، از ادامه‌ی حرفش منصرف شد. تار آزاد توی صورتش را پشت گوشش فرستاد و مردد پرسید:
    - اتفاقی افتاده گینر؟
    گینر چند لحظه به چشمان او خیره شد و سپس گفت:
    - تو با اون انسان بودی؟ باز هم بوی غریبه میدی رزالین.
    مکثی کرد و لب‌هایش را روی هم فشرد. پس دلیل آرامش عجیب او در مخفیگاه به این خاطر بود، او دوباره آن بو را در رزالین حس کرده بود که عمیق نگاهش می‌کرد و سکوت کرده بود. از آن بدتر نمی‌شد، حال او فهمید که سایمون هنوز در جنوب است. اصلاً از آن موضوع غافل شده بود.
    - نه من با اون انسان نبودم! من درگیر جنگیدن با اوگار بودم که سر و کلش پیدا شد.
    گینر تیز نگاهش کرد و با لحنی توبیخ‌گر گفت:
    - فکر می‌کردم امنیت گله اون‌قدر برات مهم باشه که نذاری اون زنده بمونه.
    رزالین کلافه از قضاوت او بلافاصله گفت:
    - گینر، تو و جنگل به من یاد ندادین که پست فطرت باشم. اوگار داشت استخونای بدنم رو می‌شکست، اصلاً می‌دونی چه افتضاحی پیش میومد اگه از اون عوضی شکست می‌خوردم؟
    با لحنی مطمئن طوری که انگار اصلاً موضوع مهمی نیست، گفت:
    - شکست لازمه‌ی زندگی هرکسیه! این چه ربطی داره که بحث رو به خاطرش عوض می‌کنی؟ فکر می‌کردم فهمیدی که اون انسان برای ما خطرناکه.
    دستش را به دهانش کشید و با نیشخند گفت:
    - چه ربطی؟ اگه سایمون نبود من از اون عوضی یه زخم بزرگ می‌خوردم، سایمون من رو نجات داد! من اصلاً نمی‌دونستم که اون هنوز توی جنوبه و ازش هم نخواستم که به من کمک کنه؛ اما از من توقع نداشته باش که اون رو بکشم.
    گینر بر پاهایش نشست و با نگاهی نافذ همچون یک معلم جدی گفت:
    - اگه من خیلی چیزا رو به تو یاد دادم، بهت می‌گم که باید از اوگار شکست می‌خوردی ولی کمک اون رو قبول نمی‌کردی.
    رزالین کلافه دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و نفسش را به بیرون فرستاد. بی‌حوصله گفت:
    - گینر اون مثل یه دوست به من کمک کرد با اینکه من اون رو زخمی کرده بودم.
    گینر عصبی غرید:
    - چرا از اون دفاع می‌کنی؟ تو حق داری که از هم‌نوعانت دفاع کنی؛ اما نه اون کسی که می‌دونی خطرش داره گله رو تهدید میکنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا