نتوانسته بود مثل همیشه چیزی بخورد و اشتهایش به خوردن نمیرفت. شیگان و گینر کنار یکدیگر روی چمنها نشسته بودند و شیگان موهای بدنش را لیس میزد و گاهی به رزالین که به زمین نگاه میکرد، خیره میشد. او هم متوجه حال بد رزالین شده بود؛ امّا اصلاً از او نپرسیده بود که چه اتفاقی افتاده است و گینر مثل همیشه تنها رازدار او بود.
به تنهی درختی تکیه داد و یک پایش را دراز کرد، سرش را روی تنه قطور گذاشت و چشمهایش را بست. دیگر تا دیوانگیاش چیزی نمانده بود. چهرهی کایلی بارها و بارها در ذهنش تکرار میشد و او هربار با لعنت فرستادن به زمین و زمان سعی میکرد او را فراموش کند؛ اما باز هم نمیتوانست. تمام فکرش بدون آن که بخواهد حول خاطراتشان در پایین همان تپه قبل ازدواج کایلی با روبن میگذشت. حول خندههای بیدغدغه و بیآلایششان. استرس کایلی هنگامی که داکوتا او را از پدرش خواستگاری کرده بود و خندههای شاد و خوشحال خودش بهخاطر نزدیکتر شدن رابـ ـطهشان. شب عروسیشان و جشن باشکوهی که تا چندین روز به درازا کشید. غذا پختنهای کایلی و مسخره بازیهای خودش، شنیدن خبر بارداری کایلی و در آخر تولد آدریکا.
آه! که چه روزگار قشنگی را کنارشان داشت و چقدر خاطراتش از او دور شده بودند. او بعد از چهار سال زندگی میان حیوانات نتوانسته بود کایلی و خاطرات روی تپه را فراموش کند و هنوز در گوشهترین گوشهی قلبش آنها را دوست میداشت؛ اما کایلی چطور با وجود زندگی روی تپه بین بسیاری انسان از رزالین فراری شده بود؟
دقیقاً نکته همین بود، او جایی زندگی میکرد که پر بود از حس نفرت، کینه و طمع. آنجا رزالین را به چشم یک خائن میدیدند؛ اما در جنگل رزالین پیش گینر خاطراتش را تعریف میکرد و او تنها گوش میکرد و هیچگاه از آنها بد نمیگفت. نه او را سرزنش میکرد و نه او را دعوت به فراموشی میکرد. در تپه حس نفرت از او و ببرها را به کودکان میآموختند و در جنگل حس مسئولیت و نیرومند بودن به تولهها آموخته میشد. به راستی که چه تفاوت آشکاری بین حیوانات و انسانها بود.
صدای جیغ نبال بر فراز جنگل به گوش رسید، رشتهی افکارش پاره شد و چشمهای بستهی او را باز کرد، پای دیگرش را خم کرد و در جایش خیز برداشت. نبال حتماً با خود خبر آورده بود. از درخت فاصله گرفت و به نبال که بالهایش بازوبسته میشد خیره ماند.
نزدیک گینر فرود آمد و بالهایش را بست. چیزهایی به او گفت که رزالین هیچ سر در نیاورد و این بیشتر کلافهاش کرد. در جایش تکان خورد و نزدیکتر رفت تا در تیررس نگاهشان قرار بگیرد. نبال با دیدنش چشمهای قرمزرنگش را طولانی به او دوخت و سرش را تکان آرامی داد، سپس بالهایش را گشود و پرواز کرد.
گینر بعد از رفتن نبال گفت:
- مثل اینکه اومدن درندههای کوهستانی واقعیت داره.
به مسیر پرواز او از بین شاخهها بهسمت آسمان خیره شد. نگاهش از نبال روی گینر چرخید و متعجب گفت:
- تو شک داشتی؟
- توقع نداشتی که حرفهای اون لایگر رو باور کرده باشم؟
رزالین دندانهایش را روی هم فشرد و پرسید:
- نگفت اونا چی هستن؟
گینر سرش را چرخاند و به تولهها که با یکدیگر گلاویز میشدند، نگریست و گفت:
- نه! هنوز کسی دقیقاً نمیدونه اونا چی هستن چون شبها در حرکتن. اما گفت که شباهت به شغالها میدن و سه روز دیگه میرسن.
چشمهایش گرد شد و گفت:
- چی؟ زمان زیادی نیست.
مکثی کرد و پرسید:
- فکر میکنی به محض اینکه برسن میخوان وارد جنگل بشن؟
گینر سرش را بهسمت او چرخاند و گفت:
- اول آلفای منطقه رو صدا میزنن تا دردسر برای خودشون درست نکنن، مگر اینکه دنبال دردسر باشن.
نگاهش را از گینر گرفت و به تولهها خیره شد. کسی چه میدانست؟ شاید آنها دنبال دردسر میگشتند که آن همه راه از کوهستان بهسمت جنوب میآمدند، باید اهالی جنگل حالتی آماده باش میگرفتند. ورود متجاوز به جنگل بسیار بد بود؛ چون بیرون کردنشان از آن قلمروی بزرگ غیرممکن بود، پس باید هرطور شده آنها را بیرون از جنگل نگاه میداشت. به هر قیمتی که شده، نفس عمیقی کشید و طره مویی را که توسط باد به بازی گرفته شده بود پشت گوشش فرستاد.
سه روز دیگر وارد پاییز میشدند و برگهای درختان آرامآرام رنگسبز و درخشندگی خود را از دست داده بود. پاییز آنجا بسیار تفاوت داشت، درختان عـریـ*ـان از برگ نمیشدند و دما به شدت پایین نمیآمد. بارانهای سیل آسا شدّت میگرفت، به قدری که تا پایان بارش هیچ حیوانی در جنگل پیدا نمیشد. آن وضعیّت آنقدر ادامه پیدا میکرد؛ تا اینکه پاییز و زمستان بگذرد، جنوب هیچوقت رنگ برف را نمیدید.
به گینر نگریست و گفت:
- من به منتوک میرم.
گینر با اکراه سرش را چرخاند و روی از او گرفت که لبخند کم جانی را روی لبهای رزالین کاشت. تنفر گینر از دریای منتوک همیشه برایش غیرقابل توجیح بود. کمان و تیرهایش را کنار گینر و شیگان گذاشت و به قصد خروج از مخفیگاه راه افتاد. از این بلاتکلیفی متنفر بود و دلش میخواست چیزی باشد که حواسش را پرت کند.
بیرمق خود را از آب بیرون کشید و طاقباز خود را روی ماسهها رها کرد. آواز پرندگانِ دریایی از دور به گوش میرسید. چشمهایش را بسته بود؛ اما نور خورشید از پشت پلک نیز چشم را اذیّت میکرد. تمام بدنش از ماسههای سفید منتوک پر شده بود. تک خندهای کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت. تا زمانیکه بتواند کاملاً روی پاهای خودش بایستد گینر رهایش کرده بود و خیلی مواقع تنها در جنگل و اطرافش میچرخید. آن زمان که به منتوک میآمد و گینر نبود که کفشها یا لباسش را بیاورد، یاد گرفت از ماسههای ساحل متنفر نباشد و همهچیز طبیعت برایش قابل احترام باشد. بدنش از ماسههای ساحل سفید میشد و او دیگر برایش مهم نبود.
صدای کلاغی در گوشش پیچید، اول گمان کرد اشتباه شنیده؛ اما با شنیدن دوبارهی صدا دستش را از روی پیشانیاش برداشت و متعجب در جایش غلت زد. باورش سخت بود صدای کلاغ را در ساحل بشنود. فاصلهی نیزار که کلاغها در آنجا زندگی میکردند تا دریای منتوک خیلی زیاد بود.
از جایش بلند شد و به کلاغ بزرگ و سیاهی که بهسمتش بال میزد خیره شد، کلاغ سیاه نزدیکش شد و چندین بار جلویش بال زد. رزالین گیج منظور کلاغ را متوجه شد و دستش را دراز کرد تا او روی دستش بنشیند. کلاغ روی ساعد دست دراز شدهاش نشست و بالهایش را بست. سپس نوکش را خم کرد و تکه پوستِ بسیار کوچکی را که به پایش بسته شده بود با منقار عنابیاش جدا کرد و بهطرف رزالین گرفت.
به تنهی درختی تکیه داد و یک پایش را دراز کرد، سرش را روی تنه قطور گذاشت و چشمهایش را بست. دیگر تا دیوانگیاش چیزی نمانده بود. چهرهی کایلی بارها و بارها در ذهنش تکرار میشد و او هربار با لعنت فرستادن به زمین و زمان سعی میکرد او را فراموش کند؛ اما باز هم نمیتوانست. تمام فکرش بدون آن که بخواهد حول خاطراتشان در پایین همان تپه قبل ازدواج کایلی با روبن میگذشت. حول خندههای بیدغدغه و بیآلایششان. استرس کایلی هنگامی که داکوتا او را از پدرش خواستگاری کرده بود و خندههای شاد و خوشحال خودش بهخاطر نزدیکتر شدن رابـ ـطهشان. شب عروسیشان و جشن باشکوهی که تا چندین روز به درازا کشید. غذا پختنهای کایلی و مسخره بازیهای خودش، شنیدن خبر بارداری کایلی و در آخر تولد آدریکا.
آه! که چه روزگار قشنگی را کنارشان داشت و چقدر خاطراتش از او دور شده بودند. او بعد از چهار سال زندگی میان حیوانات نتوانسته بود کایلی و خاطرات روی تپه را فراموش کند و هنوز در گوشهترین گوشهی قلبش آنها را دوست میداشت؛ اما کایلی چطور با وجود زندگی روی تپه بین بسیاری انسان از رزالین فراری شده بود؟
دقیقاً نکته همین بود، او جایی زندگی میکرد که پر بود از حس نفرت، کینه و طمع. آنجا رزالین را به چشم یک خائن میدیدند؛ اما در جنگل رزالین پیش گینر خاطراتش را تعریف میکرد و او تنها گوش میکرد و هیچگاه از آنها بد نمیگفت. نه او را سرزنش میکرد و نه او را دعوت به فراموشی میکرد. در تپه حس نفرت از او و ببرها را به کودکان میآموختند و در جنگل حس مسئولیت و نیرومند بودن به تولهها آموخته میشد. به راستی که چه تفاوت آشکاری بین حیوانات و انسانها بود.
صدای جیغ نبال بر فراز جنگل به گوش رسید، رشتهی افکارش پاره شد و چشمهای بستهی او را باز کرد، پای دیگرش را خم کرد و در جایش خیز برداشت. نبال حتماً با خود خبر آورده بود. از درخت فاصله گرفت و به نبال که بالهایش بازوبسته میشد خیره ماند.
نزدیک گینر فرود آمد و بالهایش را بست. چیزهایی به او گفت که رزالین هیچ سر در نیاورد و این بیشتر کلافهاش کرد. در جایش تکان خورد و نزدیکتر رفت تا در تیررس نگاهشان قرار بگیرد. نبال با دیدنش چشمهای قرمزرنگش را طولانی به او دوخت و سرش را تکان آرامی داد، سپس بالهایش را گشود و پرواز کرد.
گینر بعد از رفتن نبال گفت:
- مثل اینکه اومدن درندههای کوهستانی واقعیت داره.
به مسیر پرواز او از بین شاخهها بهسمت آسمان خیره شد. نگاهش از نبال روی گینر چرخید و متعجب گفت:
- تو شک داشتی؟
- توقع نداشتی که حرفهای اون لایگر رو باور کرده باشم؟
رزالین دندانهایش را روی هم فشرد و پرسید:
- نگفت اونا چی هستن؟
گینر سرش را چرخاند و به تولهها که با یکدیگر گلاویز میشدند، نگریست و گفت:
- نه! هنوز کسی دقیقاً نمیدونه اونا چی هستن چون شبها در حرکتن. اما گفت که شباهت به شغالها میدن و سه روز دیگه میرسن.
چشمهایش گرد شد و گفت:
- چی؟ زمان زیادی نیست.
مکثی کرد و پرسید:
- فکر میکنی به محض اینکه برسن میخوان وارد جنگل بشن؟
گینر سرش را بهسمت او چرخاند و گفت:
- اول آلفای منطقه رو صدا میزنن تا دردسر برای خودشون درست نکنن، مگر اینکه دنبال دردسر باشن.
نگاهش را از گینر گرفت و به تولهها خیره شد. کسی چه میدانست؟ شاید آنها دنبال دردسر میگشتند که آن همه راه از کوهستان بهسمت جنوب میآمدند، باید اهالی جنگل حالتی آماده باش میگرفتند. ورود متجاوز به جنگل بسیار بد بود؛ چون بیرون کردنشان از آن قلمروی بزرگ غیرممکن بود، پس باید هرطور شده آنها را بیرون از جنگل نگاه میداشت. به هر قیمتی که شده، نفس عمیقی کشید و طره مویی را که توسط باد به بازی گرفته شده بود پشت گوشش فرستاد.
سه روز دیگر وارد پاییز میشدند و برگهای درختان آرامآرام رنگسبز و درخشندگی خود را از دست داده بود. پاییز آنجا بسیار تفاوت داشت، درختان عـریـ*ـان از برگ نمیشدند و دما به شدت پایین نمیآمد. بارانهای سیل آسا شدّت میگرفت، به قدری که تا پایان بارش هیچ حیوانی در جنگل پیدا نمیشد. آن وضعیّت آنقدر ادامه پیدا میکرد؛ تا اینکه پاییز و زمستان بگذرد، جنوب هیچوقت رنگ برف را نمیدید.
به گینر نگریست و گفت:
- من به منتوک میرم.
گینر با اکراه سرش را چرخاند و روی از او گرفت که لبخند کم جانی را روی لبهای رزالین کاشت. تنفر گینر از دریای منتوک همیشه برایش غیرقابل توجیح بود. کمان و تیرهایش را کنار گینر و شیگان گذاشت و به قصد خروج از مخفیگاه راه افتاد. از این بلاتکلیفی متنفر بود و دلش میخواست چیزی باشد که حواسش را پرت کند.
بیرمق خود را از آب بیرون کشید و طاقباز خود را روی ماسهها رها کرد. آواز پرندگانِ دریایی از دور به گوش میرسید. چشمهایش را بسته بود؛ اما نور خورشید از پشت پلک نیز چشم را اذیّت میکرد. تمام بدنش از ماسههای سفید منتوک پر شده بود. تک خندهای کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت. تا زمانیکه بتواند کاملاً روی پاهای خودش بایستد گینر رهایش کرده بود و خیلی مواقع تنها در جنگل و اطرافش میچرخید. آن زمان که به منتوک میآمد و گینر نبود که کفشها یا لباسش را بیاورد، یاد گرفت از ماسههای ساحل متنفر نباشد و همهچیز طبیعت برایش قابل احترام باشد. بدنش از ماسههای ساحل سفید میشد و او دیگر برایش مهم نبود.
صدای کلاغی در گوشش پیچید، اول گمان کرد اشتباه شنیده؛ اما با شنیدن دوبارهی صدا دستش را از روی پیشانیاش برداشت و متعجب در جایش غلت زد. باورش سخت بود صدای کلاغ را در ساحل بشنود. فاصلهی نیزار که کلاغها در آنجا زندگی میکردند تا دریای منتوک خیلی زیاد بود.
از جایش بلند شد و به کلاغ بزرگ و سیاهی که بهسمتش بال میزد خیره شد، کلاغ سیاه نزدیکش شد و چندین بار جلویش بال زد. رزالین گیج منظور کلاغ را متوجه شد و دستش را دراز کرد تا او روی دستش بنشیند. کلاغ روی ساعد دست دراز شدهاش نشست و بالهایش را بست. سپس نوکش را خم کرد و تکه پوستِ بسیار کوچکی را که به پایش بسته شده بود با منقار عنابیاش جدا کرد و بهطرف رزالین گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: