کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
نتوانسته بود مثل همیشه چیزی بخورد و اشتهایش به خوردن نمی‌رفت. شیگان و گینر کنار یکدیگر روی چمن‌ها نشسته بودند و شیگان موهای بدنش را لیس می‌زد و گاهی به رزالین که به زمین نگاه می‌کرد، خیره می‌شد. او هم متوجه حال بد رزالین شده بود؛ امّا اصلاً از او نپرسیده بود که چه اتفاقی افتاده است و گینر مثل همیشه تنها رازدار او بود.
به تنه‌ی درختی تکیه داد و یک پایش را دراز کرد، سرش را روی تنه قطور گذاشت و چشم‌هایش را بست. دیگر تا دیوانگی‌اش چیزی نمانده بود. چهره‌ی کایلی بارها و بارها در ذهنش تکرار می‌شد و او هربار با لعنت فرستادن به زمین و زمان سعی می‌کرد او را فراموش کند؛ اما باز هم نمی‌توانست. تمام فکرش بدون آن که بخواهد حول خاطراتشان در پایین همان تپه قبل ازدواج کایلی با روبن می‌گذشت. حول خنده‌های بی‌دغدغه و بی‌آلایششان. استرس کایلی هنگامی که داکوتا او را از پدرش خواستگاری کرده بود و خنده‌های شاد و خوشحال خودش به‌خاطر نزدیک‌تر شدن رابـ ـطه‌شان. شب عروسی‌شان و جشن باشکوهی که تا چندین روز به درازا کشید. غذا پختن‌های کایلی و مسخره بازی‌های خودش، شنیدن خبر بارداری کایلی و در آخر تولد آدریکا.
آه! که چه روزگار قشنگی را کنارشان داشت و چقدر خاطراتش از او دور شده بودند. او بعد از چهار سال زندگی میان حیوانات نتوانسته بود کایلی و خاطرات روی تپه را فراموش کند و هنوز در گوشه‌ترین گوشه‌ی قلبش آنها را دوست می‌داشت؛ اما کایلی چطور با وجود زندگی روی تپه بین بسیاری انسان از رزالین فراری شده بود؟
دقیقاً نکته همین بود، او جایی زندگی می‌کرد که پر بود از حس نفرت، کینه و طمع. آن‌جا رزالین را به چشم یک خائن می‌دیدند؛ اما در جنگل رزالین پیش گینر خاطراتش را تعریف می‌کرد و او تنها گوش می‌کرد و هیچگاه از آن‌ها بد نمی‌گفت. نه او را سرزنش می‌کرد و نه او را دعوت به فراموشی می‌کرد. در تپه حس نفرت از او و ببرها را به کودکان می‌آموختند و در جنگل حس مسئولیت و نیرومند بودن به توله‌ها آموخته می‌شد. به راستی که چه تفاوت آشکاری بین حیوانات و انسان‌ها بود.
صدای جیغ نبال بر فراز جنگل به گوش رسید، رشته‌ی افکارش پاره شد و چشم‌های بسته‌ی او را باز کرد، پای دیگرش را خم کرد و در جایش خیز برداشت. نبال حتماً با خود خبر آورده بود. از درخت فاصله گرفت و به نبال که بال‌هایش بازوبسته می‎‌شد خیره ماند.
نزدیک گینر فرود آمد و بال‌هایش را بست. چیزهایی به او گفت که رزالین هیچ سر در نیاورد و این بیشتر کلافه‌اش کرد. در جایش تکان خورد و نزدیک‌تر رفت تا در تیررس نگاهشان قرار بگیرد. نبال با دیدنش چشم‌های قرمزرنگش را طولانی به او دوخت و سرش را تکان آرامی داد، سپس بال‌هایش را گشود و پرواز کرد.
گینر بعد از رفتن نبال گفت:
- مثل اینکه اومدن درنده‌های کوهستانی واقعیت داره.
به مسیر پرواز او از بین شاخه‌ها به‌سمت آسمان خیره شد. نگاهش از نبال روی گینر چرخید و متعجب گفت:
- تو شک داشتی؟
- توقع نداشتی که حرف‌های اون لایگر رو باور کرده باشم؟
رزالین دندان‌هایش را روی هم فشرد و پرسید:
- نگفت اونا چی هستن؟
گینر سرش را چرخاند و به توله‌ها که با یکدیگر گلاویز می‌شدند، نگریست و گفت:
- نه! هنوز کسی دقیقاً نمی‌دونه اونا چی هستن چون شب‌ها در حرکتن. اما گفت که شباهت به شغال‌ها میدن و سه روز دیگه می‌رسن.
چشم‌هایش گرد شد و گفت:
- چی؟ زمان زیادی نیست.
مکثی کرد و پرسید:
- فکر می‌کنی به محض اینکه برسن می‌خوان وارد جنگل بشن؟
گینر سرش را به‌سمت او چرخاند و گفت:
- اول آلفای منطقه رو صدا می‌زنن تا دردسر برای خودشون درست نکنن، مگر اینکه دنبال دردسر باشن.
نگاهش را از گینر گرفت و به توله‌ها خیره شد. کسی چه می‌دانست؟ شاید آنها دنبال دردسر می‌گشتند که آن‌ همه راه از کوهستان به‌سمت جنوب می‌آمدند، باید اهالی جنگل حالتی آماده باش می‌گرفتند. ورود متجاوز به جنگل بسیار بد بود؛ چون بیرون کردنشان از آن قلمروی بزرگ غیرممکن بود، پس باید هرطور شده آنها را بیرون از جنگل نگاه می‌داشت. به هر قیمتی که شده، نفس عمیقی کشید و طره مویی را که توسط باد به بازی گرفته شده بود پشت گوشش فرستاد.
سه روز دیگر وارد پاییز می‌شدند و برگ‌های درختان آرام‌آرام رنگ‌سبز و درخشندگی خود را از دست داده بود. پاییز آنجا بسیار تفاوت داشت، درختان عـریـ*ـان از برگ نمی‌شدند و دما به شدت پایین نمی‌آمد. باران‌های سیل آسا شدّت می‌‌گرفت، به قدری که تا پایان بارش هیچ حیوانی در جنگل پیدا نمی‌شد. آن وضعیّت آن‌قدر ادامه پیدا می‌کرد؛ تا اینکه پاییز و زمستان بگذرد، جنوب هیچ‌وقت رنگ برف را نمی‌دید.
به گینر نگریست و گفت:
- من به منتوک میرم.
گینر با اکراه سرش را چرخاند و روی از او گرفت که لبخند کم جانی را روی لب‌های رزالین کاشت. تنفر گینر از دریای منتوک همیشه برایش غیرقابل توجیح بود. کمان و تیرهایش را کنار گینر و شیگان گذاشت و به قصد خروج از مخفیگاه راه افتاد. از این بلاتکلیفی متنفر بود و دلش می‌خواست چیزی باشد که حواسش را پرت کند.
بی‌رمق خود را از آب بیرون کشید و طاق‌باز خود را روی ماسه‌ها رها کرد. آواز پرندگانِ دریایی از دور به گوش می‌رسید. چشم‌هایش را بسته بود؛ اما نور خورشید از پشت پلک نیز چشم را اذیّت می‌کرد. تمام بدنش از ماسه‌های سفید منتوک پر شده بود. تک خنده‌ای کرد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. تا زمانی‌که بتواند کاملاً روی پاهای خودش بایستد گینر رهایش کرده بود و خیلی مواقع تنها در جنگل و اطرافش می‌چرخید. آن زمان که به منتوک می‌آمد و گینر نبود که کفش‌ها یا لباسش را بیاورد، یاد گرفت از ماسه‌های ساحل متنفر نباشد و همه‌چیز طبیعت برایش قابل احترام باشد. بدنش از ماسه‌های ساحل سفید می‌شد و او دیگر برایش مهم نبود.
صدای کلاغی در گوشش پیچید، اول گمان کرد اشتباه شنیده؛ اما با شنیدن دوباره‌ی صدا دستش را از روی پیشانی‌اش برداشت و متعجب در جایش غلت زد. باورش سخت بود صدای کلاغ را در ساحل بشنود. فاصله‌ی نی‌زار که کلاغ‌ها در آنجا زندگی می‌کردند تا دریای منتوک خیلی زیاد بود.
از جایش بلند شد و به کلاغ بزرگ و سیاهی که به‌سمتش بال می‌زد خیره شد، کلاغ سیاه نزدیکش شد و چندین بار جلویش بال زد. رزالین گیج منظور کلاغ را متوجه شد و دستش را دراز کرد تا او روی دستش بنشیند. کلاغ روی ساعد دست دراز شده‌اش نشست و بال‌هایش را بست. سپس نوکش را خم کرد و تکه پوستِ بسیار کوچکی را که به پایش بسته شده بود با منقار عنابی‌اش جدا کرد و به‌طرف رزالین گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چندین بار پلک زد و وقتی مطمئن شد چیزی که می‌بیند وهم و خیال نیست، پوست را که به اندازه‌ی دو بند انگشت بود از نوک کلاغ گرفت. به محض اینکه پوست را دریافت کرد کلاغ از روی دستش پرید و مسیر آمده را برگشت.
    با چشم‌های گرد به مسیر بازگشت کلاغ خیره شد و دهانش ازحیرت باز مانده بود. تازه اگر آن کلاغ از نی‌زار هم آمده بود، به یاد نداشت که کلاغ‌های نی‌زار آن‌قدر زرنگ بوده باشند. کلاغ‌هایی که میان لایگرها زندگی می‌کردند، به ظاهر حسابی کودن و خبر چین بودند! این کلاغ زیادی باهوش بود.
    کم‌کم به خودش آمد و متعجب پوست را برگرداند و به نقش‌های طراحی‌شده‌ی بسیار ریز رویش نگریست. نقشی از تپه و درخت کشیده شده بود که میان فاصله‌ی بینشان با نقطه‌ای مشخص شده بود. در بالاترین زاویه تصویر خورشید به صورت نیمه طراحی شده بود. چندین بار نگاهش را بر روی آن سه شکل چرخاند و به دقت بررسی‌شان کرد. با اینکه در عمرش هرگز چنان چیزی را ندیده بود، متوجه این شد که آن یک درخواست ملاقات است.
    برای اولین بار بود که همچین چیزی می‌دید و برایش بسیار عجیب می‌آمد. چشم‌هایش هنوز از حالت تعجب در نیامده بود و با دقت به خطوط اریبی که تپه را نشان می‌داد، خیره مانده بود.
    خورشید گرم و تابان بدن و لباسش را خشک کرده بود و بودن ماسه‌ها بر بدنش را حس می‌کرد. به بازوها و پشت گردنش که از ماسه پر بود دست کشید و وقتی مطمئن شد تمیز شده است دوباره به پوست نگریست. تار آزاد جلوی صورتش را پشت گوش فرستاد، سعی کرد به خودش مسلط باشد و سردربیاورد که منظور از آن نقش و طرح‌ها چیست.
    انگشتش را روی پوست کشید و روی نقطه‌ی تیره و درشت متوقف شد، میان تپه و جنگل جایی که باید می‌رفت را پیدا کرد. با علامت‌گذاری میان جنگل و تپه نشان داده شده بود که جایی این طرف رودخانه و حوالی دشت را برای ملاقات علامت‌گذاری کرده‌اند.
    بعد از آن که از سه طرح کشیده مطمئن شد، نگاهش روی خورشید نیمه‌ای که در بالای پوست کشیده شده بود چرخید. سرش را بلند کرد و به خورشید که با تمام توانش میان آسمان می‌تابید، نگریست. چشم‌هایش بی‌اختیار از نور زرد خورشید جمع شد و دستش را جلوی صورتش گرفت. نور از لا‌به‌لای انگشتانش نفوذ کرده و به صورتش می‌خورد. منظور از خورشید نیمه زمان غروب بود! وقتی که خورشید به‌سمت مغرب حرکت می‌کرد و درحال غروب بود کم‌کم به شکل نیمه دیده می‎شد و آن‌ها آن را هوشمندانه به تصویر کشیده بودند.
    سرش را پایین گرفت و به پوست خیره شد. با خود اندیشید یعنی چه کسی برای او پیغام فرستاده و می‌خواهد که او به ملاقاتش برود؟
    ***
    کفش‌های حصیری‌اش را پا کرد و بندهایش را دور ساق پایش محکم کرد. مچ بندهایی را که با پوست خرس برای خود دوخته بود با نخ‌های حصیری دور مچ دستش محکم کرد. معلوم نبود که چه کسی او را فراخوانده است و برای همین او باید کاملاً محتاطانه عمل می‌کرد. هیچ‌چیز مشخص نبود و شاید لازم می‌شد که درگیر شوند، آن هم با چیزی که نمی‌دانست چه می‌تواند باشد. مچ بندها را تنها زمانی‌که برای مبارزه یا درگیری جایی می‌رفت، می‌بست و تمام جنگل این عادت او را شناخته بودند. همه وقتی پوست قهوه‌ای بسته به مچ‌هایش را می‌دیدند، می‌فهمیدند که آلفایشان به‌‌ قصد جنگ خونین در حرکت است. مچ بند‌ها را به این دلیل می‌بست که زخم‌های عمیق روی دستهایش دیده نشود و حریف به خاطر آن زخم‌ها او را ضعیف نپندارد.
    از جایش بلند شد، لگدی به تشک حصیری زد و آن را به کناری پرت کرد. کیف تیرها و کمان را بر شانه‌اش انداخت و گیسوانش را که مدت‌های پیش تا کمر کوتاه کرده بود، مانند ریسمانی محکم بافت و بر پشتش رها کرد. لباسش بعد از آب‌تنی در منتوک کاملاً خشک شده بود و کمی بوی شوری دریا را به خود گرفته بود؛ اما اصلاً برایش مهم نبود.
    بعد از مرتب شدن سر و وضعش به‌سمت خروج از مخفیگاه راه افتاد. هنوز چند قدم بر نداشته بود که گینر از جلویش درآمد.
    نگاه خیره‌ای به او انداخت و گفت:
    - زود آماده شدی، هنوز خیلی به تاریکی مونده.
    از کنار گینر رد شد و به راهش ادامه داد.
    - من امشب نمی‌تونم به سرکشی بیام.
    - چرا؟
    نفسش را به بیرون فرستاد و همان‌طور که راه می‌رفت و گینر را به دنبال خود می‎کشاند، گفت:
    - باید به حاشیه‌ی جنگل برم و با کسی ملاقات کنم.
    - با کی؟
    سرجایش ایستاد. چشم غره‌ای به گینر رفت و با لحنی تند گفت:
    - وای گینر این‌قدر من رو سوال پیچ نکن. معلوم هست چته؟ چرا گیر دادی به من؟
    گینر نگاه خیره‌ای به صورتش انداخت و آرام گفت:
    - چون مچ‌بندها رو بستی و سه روز دیگه درنده‌ها می‌رسن. ببینم خیال داری زخمی برگردی که مجبور بشی تو مخفیگاه بمونی؟
    نگاهی به مچ بندها که تا میانه‌های ساق دستش می‌رسید انداخت. گلویش را صاف کرد و گفت:
    - نه خیال ندارم.
    دست آخر به حالتی که اصلاً نمی‌خواست نشان دهد تسلیم شده و نمی‌خواهد او دنبالش بیاید، گفت:
    - نمی‌دونم کی پیغام فرستاده؛ اما مطمئنم که انسانه اینا رو هم برای احتیاط بستم.
    و سپس دوباره راه افتاد، گینر نیز همراهش شد.
    - من باهات میام.
    دو دستش را به گیسوانش کشید و کلافه گفت:
    - اوف! نه گینر تو برو امشب توی جنگل سرکشی رو انجام بده.
    گینر جلوتر رفت و بی‌توجه به حرف او گفت:
    - اینجا جنگل توئه، سرکشی به من مربوط نیست.
    رزالین سرجایش ایستاد، چشم‌هایش از تعجب گشاد شد بریده گفت:
    - چطور...چطور قرار من به تو مربوط میشه؟ اون‌وقت سرکشی توی این شرایط بحرانی بهت مربوط نیست؟
    گینر برگشت و دندان،های نیشش را از بین لب‌هایش خارج کرد و جدی گفت:
    - سرکشی توی جنگل وظیفه‌ی توئه و چون تو می‌خوای من همراهیت می‌کنم، الان معلوم نیست با کی قرار داری و من میام که مراقب آلفای جنگل باشم. میشه همه‌چیز رو باهم قاطی نکنی؟ راه بیفت، من همراهت میام.
    چشم‌هایش را در قاب چرخاند و به گینر که جلوتر راه افتاد خیره شد. دیگر بحثی نکرد؛ چون اصلاً فایده‌ای نداشت پس پشت سر او راه افتاد. در مسیر کاملاً ساکت بود و با خود فکر می‌کرد که با چه کسی روبه‌رو خواهد شد. تمام کسانی که می‌شناخت را در ذهن مرور کرد؛ اما نتوانست دلیل قانع کننده‌ای پشتش بیاورد که چرا درخواست ملاقات داده باشند. پیغام ملاقاتی که گرفته بود، حواسش را کاملاً از تپه و کایلی دور کرده بود و تقریباً از یاد بـرده بود که ظهر چه اتفاقی افتاده است. به حاشیه‌ی جنگل که رسیدند، شاخه‌ها را با دست کنار زد و پشت سر گینر جلو رفت. چشم‌هایش را ریز کرد و نگاه دقیقی به روبه‌رویش انداخت. درست نتوانست تشخیص بدهد چه کسی میان جنگل و تپه ایستاده است؛ اما اطمینان پیدا کرد که با یک انسان طرف است و به شدّت هم منتظر دیدن اوست. رو به گینر غرید:
    - تو همینجا بمون.
    گینر خرناسی کشید و روی پاهایش نشست. چون طرف ملاقاتش یک انسان بود، او هرگز جلو نمی‌رفت مگر اینکه خطری آلفا را تهدید کند. رزالین نگاهی به او انداخت و از پشت آخرین بوته خارج شد، سرش را بالا گرفت و با قدم‌هایی آرام به‌جلو راه افتاد.
    دشت و تپه زیر نور آتشین خورشید گلگون به نظر می‌رسید و نشان می‌داد که سر موقع رسیده است. دقیق به شخص ایستاده میان تپه و جنگل نگریست و در اولین نگاه کلاغ سیاه بر شانه‌اش را شناخت. شخص پشت به جنگل ایستاده بود و نمی‌توانست درست چهره‌اش را ببیند، ازفرم بدنش توانست تشخیص دهد که طرفش یک مرد است. نگاهش بر سرشانه‌های پهنش چرخید، لباس گشاد قهوه‌ای‌رنگی که تا زانوهایش می‌‌رسید به تن داشت. پایین‌تر را نگاه کرد و به چرم‌های دور ساق پایش که با بندهای کنفی محکم شده بود، خیره شد.
    به یک‌باره حسی ناامید کننده به دلش چنگ زد، مردان قبیله آن‌طور لباس نمی‌پوشیدند. تا آنجا که رسید امید داشت که از افراد قبیله او را فراخوانده باشند؛ اما سر و شکل او با آنها بسیار تفاوت داشت. مردان قبیله شلوار می‌پوشیدند، بالاتنه‌شان برهنه بود وکفش‌هایشان مثل خود او حصیری بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهش را باز هم روی او چرخاند و به گیسوان بلوطی‌اش که آزادانه روی شانه‌هایش رها شده بود، خیره شد. از اندام ورزیده و پهنش متوجه شده بود که طرفش مردی جنگجو است. فرم بدنش نشان می‌داد که در استفاده از نیزه و شمشیر بسیار ماهر است؛ زیرا خطوط زیر بازوانش برجسته و قطور بود. برجستگی عضلات پشتش هم به‌خوبی شاهد این گواه بود.
    او پشت به جنگل ایستاده و بازوهای کلفتش را در هم گره زده بود. آن‌طور که رزالین حدس می‌زد، رد نگاه مرد تپه بود که مشعل‌هایش کم‌کم درحال روشن شدن بودند. دیگر تقریباً نزدیکش شده بود و متعجب بود که او هنوز نچرخیده است؛ زیرا راه رفتنش بر چمن‌ها به‌راحتی در سکوت پایین تپه شنیده می‌شد. به پنج قدمی او رسیده بود که متوقف شد و نگاه دقیقی به هیکل درشت و برومندش انداخت. نگاهش را از بالا به پایین و از پایین به بالا چرخاند و حتّی خال درشت پشتِ بازوی راست او را نیز جا نینداخت. مرد هم انگار این فرصت را به او داده بود که او را قشنگ دید بزند.
    بالاخره همان‌طور که بازوانش در هم گره بود، با طمأنینه به‌سمتش چرخید و نگاه سبز روشنش را به رزالین دوخت. رزالین با دقت و کنجکاوی نگاهش را روی صورت مرد مقابلش چرخاند، ریش‌های قهوه‌ای ابروهای کشیده و حالت دنباله‌دار چشم‌هایش، پیش خود اعتراف کرد که به عنوان یک مرد چهره‌ی دلنشینی دارد. بعد از چهار سال دیدن یک انسان او را کنجکاو کرده بود و اصلاً دست خودش نبود که آن‌قدر او را دقیق بررسی می‌کرد. او هم لبخند آرامی بر لب‌های باریکش نشانده بود و با نگاه راحت و مشتاقی به رزالین خیره شده بود.
    مرد دستش را به‌سمت کلاغ روی شانه‌اش برد، انگشتش را به زیر نوکش نوازش داد و گفت:
    - مرسی رفیق.
    کلاغِ سیاه صدایی از خود خارج کرد و از شانه‌اش پرید. نگاه رزالین کلاغ درشت که آن پوست را برایش آورده بود دنبال کرد و دوباره به صورت مرد روبه‌رویش خیره شد.
    - پس تو همون دختر جنگل هستی.
    رزالین مسکوت و خیره تنها نگاهش کرد.
    - این‌طور که معلومه تو واقعاً با ببرها زندگی می‌کنی.
    به پشت سر رزالین نگریست، نگاه خیره‌ای به گینر که از پشت بوته‌ها خارج شده بود و در حاشیه‌ی جنگل راه می‌رفت انداخت. با دقت به صدای بم او و طرز تلفظ کلمات از زبان او گوش می‌داد، حس می‌کرد زبان انسان‌ها کمی برایش غریبه شده است. دوباره به رزالین نگریست و گفت:
    - ببینم تو نمی‌تونی به زبون انسان‌ها حرف بزنی؟
    تلنگری به او خورد و به خود آمد. حرف‌های او را متوجه شده بود و کنجکاوی‌اش را درمورد خودش فهمیده بود. نیشخندی کنج لبش نشاند و پرسید:
    - چرا خواستی که به اینجا بیام؟
    لبخند روی لب‌های مرد پررنگ‌تر شد و گفت:
    - پس بلدی.
    یک دستش را از حصار بازوانش خارج کرد و در هوا تابی داد:
    - فقط می‌خواستم بدونم این واقعیّت داره که یه دختر به‌سمت جنگل فرار کرده و دیگه دیده نشده؟ می‌دونی درواقع من مطمئن بودم که تو زنده‌ای.
    رزالین کلافه از دلیل احمقانه‌اش به‌سمت جنگل چرخید و گفت:
    - خیلی خب، حالا که دیدی راهت رو بکش و برو.
    و خواست قدمی بردارد که مرد گفت:
    - من از راه دوری اومدم خانم جوان.
    برگشت و دستش را به کمرش زد.
    - من ذاتاً آدم مهمون‌نوازی نیستم.
    مرد مقابل خنده‌ی آرام و گوش‌نوازی کرد و گفت:
    - از مونته (Monte) شنیدم که جنگل قلمروی توئه، چطور حیوون‌ها یه انسان رو به عنوان رهبر قبول کردن؟
    ذهنش درگیر آن نشد که مونته کیست، ناگهان تمام نبردها و سختی‌هایی که در آن چهار سال متحمل شده بود به سرعت باد از پیش چشمانش گذشت. تمام زخم‌های خونین و دردهایی که پشت لب‌هایش خاموش شده بود.
    لبخندِ تلخی ناخودآگاه روی لب‌هایش نشست و گفت:
    - کار ساده‌ای نبود.
    مرد متفکر سرش را تکان داد و با لحنی که گستاخ نباشد پرسید:
    - می‌تونم اسم آلفای جنگل رو بدونم؟
    خودش هم دقیق نمی‌دانست که چرا هنوز ایستاده و با او صحبت می‌کند، پیش خودش نمی‌توانست انکار کند که او مردِ جذابی است و به‌شدّت او را یاد داکوتا می‌اندازد.
    نگاهش را چند ثانیه‌ای در چشمان شفاف مرد دوخت و با تردید گفت:
    - رزالین.
    چشم‌های روشنش برقی زد و با لبخندی مهارنشدنی گفت:
    - من هم سایمون (Simon) هستم و از غرب میام. خیلی کنجکاو بودم تا ببینم اون دختری که توی جنگل زندگی می‌کنه چه شکلیه.
    سایمون نگاهش را به پشت سر رزالین دوخت و پرسید:
    - می‌تونم خواهش کنم جنگل رو به من نشون بدی؟
    هیچ انسانی حق ورود به قلمروی جنگلی را نداشت و تا آن زمان هم کسی نخواسته بود پا به آنجا بگذارد.
    - نه.
    نگاهش از گینر که در حاشیه‌ی جنگل قدم رو می‌رفت گرفته شد و به صورت مصمم و قاطع رزالین خیره شد. "نه" کاملاً قاطعی گفته بود، به‌طوری که جای هیچ بحثی نمی‌گذاشت. این مرد داشت زیادی پررو می‌شد، انگار عادت انسان‌ها بود که با کمی گفت‌وگو اجازه هر نوع درخواستی را به خود می‌دادند.
    نگاهی به‌سمت دشت انداخت و با لحنی که فقط مختص به یک آلفا بود گفت:
    - دشت و نی‌زار پر از حیوانات درنده‌ست، به نفع خودته که برگردی. انسان‌ها به هیچ عنوان اجازه‌ی ورود به قلمروی جنگلی رو ندارن و من هم نمی‌تونم برای تو بجنگم.
    نگاه کوتاهی به چشم‌های خیره‌ی او انداخت و به‌سمت جنگل چرخید. درحالی‌که از او دور می‌شد با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - از همون راهی که اومدی برگرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    و سپس به‌سمت جنگل راه افتاد. گینر با دیدن او در جایش ایستاد و نگاهش را به او که هیچ‌چیز از صورتش مشخص نبود دوخت. به گینر که رسید برگشت و به پشت سرش نگریست، او هنوز همانجا ایستاده و به جنگل نگاه می‌کرد. سرش را از کله شقی‌اش تکان داد و به گینر نگریست. می‌دانست که گینر تمام حرف‌هایشان را شنیده است.
    - نظرت چیه؟
    - اون غریبه‌ست اما بوی خیلی عجیبی میده.
    رزالین نگاه دقیقی به گینر که طور خاصی درمورد او حرف می‌زد انداخت.
    نگاه خیره‌ی او را جا گذاشت، به‌سمت جنگل راه افتاد و ادامه داد:
    - فکر کنم از این به بعد آمار ملاقات کننده‌هات زیاد بشه.
    رزالین برگشت و نگاه خیره‌ای به سایمون که هنوز سرجایش ایستاده بود انداخت. چهره‌اش از آن فاصله کاملاً دیده نمی‌شد؛ امّا حدس می‌زد که به او می‌نگرد.
    خورشید کاملاً غروب کرده بود و آسمان رو به تاریکی می‌رفت، جیرجیرک‌ها از پناه خود خارج شده بودند و با آغاز شب نوای هماهنگ خود را شروع کرده بودند، امیدوار بود برای آن جوان در این حوالی اتفاقی نیفتد. هیچ دوست نداشت مردم اطراف آن را به پای حیوانات جنگل بیندازند. چرخید و وارد جنگل شد. باید تمام این سه شبی که تا آمدن درندگان فرصت بود، به جنگل سرکشی می‌کرد و از اوضاع اهالی قلمرو با خبر می‌شد. باید می‌دید آنها چقدر از آن موضوع اطلاع دارند.
    از پشت درخت کهن‌سالی که اولین نشانه‌اش برای پیدا کردن مخفیگاه بود، کنار رفت و به گینر که ایستاده و منتظرش بود ملحق شد.
    - اول کجا میری؟
    خود را به گینر نزدیک‌تر کرد و گفت:
    - اول باید به منطقه شامپانزه‌ها بریم.
    سرکش‌ترین موجوداتِ جنگل، آنها حیواناتی بودند که بیشتر اوقات از قوانین جنگل فراتر می‌رفتند و رزالین برای سرکوبی‌شان مجبور می‌شد با آلفایشان درگیر شود. درگیری‌های زیادی با او داشت، نه آلفای شامپانزه‌ها از او خوشش می‌آمد و نه خودش از او، فاصله‌ی زیادی از حاشیه‌ی جنگل تا منطقه‌ی آنها نبود. گینر راهش را به شرق جنگل کج کرد و رزالین کنارش راه افتاد. تنها صدای جیرجیرک‌ها و ناله‌ی جغدهای شب زنده‌دار سکوت جنگل را برهم می‌زد. بوی خنک چمن با عطر آبشار که نسیم شبانگاهی آن را با خود در جنگل پخش می‌کرد درآمیخته بود و استشمامش روح را تازه می‌کرد. هربار که در جنگل قدم می‌زد، بیشتر مطمئن می‌شد که چهار سال پیش تصمیم درستی گرفته است. کم‌کم صدای جغدها دورتر می‌شد و این نشان می‌داد که به منطقه‌ی شامپانزه‌ها نزدیک شده‌اند.
    شاخه‌های بلند آویزان را با دست کنار زد و جلوتر رفت. دیگر کاملاً وارد محدوده شامپانزه‌ها شده بودند. نگاهش را به اطراف چرخاند، درختانِ پهن و تو در توی آن منطقه همیشه لانه‌ی یکی از شامپانزه‌ها بود و درست با تاریک شدن هوا هرکدام به شاخه‌ای پناه می‌بردند تا شب را به صبح برسانند.
    قدم‌هایش را آرام و شمرده برمی‌داشت و گینر کنارش راه می‌رفت، شامپانزه‌ها چشم‌هایشان باز شده و آنها را به یکدیگر نشان می‌دادند. با اقتدار از لابه‌لای درختان رد می‌شد و نگاه آنها را به دنبال خود می‌کشید. به‌طرز ناخودآگاهی در برابر آنها مغرورتر و مقتدرتر رفتار می‌کرد. هریک صدای کم جانی از خود خارج می‌کردند و به نوعی ورود آلفای قلمرو را به منطقه‌شان خوش آمد می‌گفتند.
    ناگهان شاخه‌های درختان تکان محکمی خورد و خش‌خش برگ‌ها نگاه رزالین را به‌سمت راستش کشاند. شامپانزه‌ی درشت هیکلی از شاخه‌های درهم پیچیده آویزان بود و معلق به‌سمت او می‌آمد، رزالین ایستاد و نگاه بی‌تفاوتی به او کرد. از آخرین شاخه آویزان شد و خودرا روبه‌روی رزالین روی زمین انداخت، لب‌های خطی‌اش را جمع کرد و صدای نازک و کوتاهی از خود خارج کرد. رزالین نگاه کوتاهی به گینر انداخت و به زبان ببرها گفت:
    - باید چند وقتی حواست به گروهت باشه سیِگو (siego).
    حرف‌های شامپانزه را نمی‌فهمید امّا پس از مدت‌ها برخورد با حیوانات جنگلی می‌توانست حالت‌ها و رفتارهای آنها را بفهمد. اما او تنها سخنگو به حساب می‌آمد؛ زیرا حیوانات زبان یکدیگر را متوجه می‌شدند و او از زبان ببرها استفاده می‌کرد.
    - وضعیت جنگل امن نیست، حواستون به توله‌ها باشه. امنیت قلمرو در خطره و ما باید آماده باشیم.
    سیگو دهانش را باز کرد و به سبک شامپانزه‌ها اصوات نابه‌هنجاری از خود خارج کرد، این بار رزالین متوجه نشد و اخم ناخواسته‌ای بین ابروانش نشست. گینر به جای او جواب داد:
    - فکر می‌کنی الان کجا داری زندگی می‌کنی؟
    به سیگو نگاه کرد، نتوانست حدس بزند او چه گفته که گینر آن سوال را پرسیده است. دوباره صدایی از خود خارج کرد و دوباره گینر جواب داد:
    - وضعیت جنگل به همه‌ی ساکنانش مربوطه. وقتی آلفا کمک بخواد شما مجبورین که همکاری کنین.
    نگاهش روی سیگو چرخید، متوجه شد که داستان همیشگی و از زیر مسئولیت شانه خالی کردن اوست. چیزی که همیشه از آن گله سر می‌زد و حسابی خشم رزالین و گینر را برمی‌انگیخت. سیگو جواب گینر را داد؛ امّا گینر یک دستش را پیش گذاشت و دندان‌های نیشش از بیرون لب‌هایش بیرون آمد. رزالین که متوجه عصبانیت او شده بود، پرسید:
    - هی هی! اون داره چی میگه؟
    - میگه حمله‌ی درنده‌ها ربطی به اونا نداره.
    رزالین اخم درهم کشید و یک قدم جلو رفت. عصبی و تهدیدآمیز رو به سیگو غرید:
    - هنوز هیچ‌کس خبر نداره درنده‌ها چی هستن. ببینم اگه اونا پلنگ باشن باز هم بهتون مربوط نیست؟ اون موقع چطور میشه اگه آلفا پشتتون رو خالی کنه؟
    این بار سیگو قدم عقب کشید و شانه‌هایش به نشانه تسلیم حالتی افتاده پیدا کرد. پلنگ‌ها دشمن اصلیِ دسته‌ی میمون‌ها به حساب می‌آمدند و جنگل آن گونه را داشت؛ امّا به دلیل صلحی که رزالین بین حیوانات جنگل برقرار کرده بود، آنها به یکدیگر تعارض نمی‌کردند. حال اگر درنده‌های خارج جنگل پلنگ می‌بودند، هیچ تعهدی نداشتند که آنها را شکار نکنند. هنوز اخم‌آلود به سیگو خیره بود که گینر با سر ضربه‌ای به دستش زد. نگاه از او گرفت و به گینر نگریست، گوش‌هایش هوشیارانه تیز شده بود و می‌چرخید.
    - باید بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرش را تکان داد و رو به سیگو گفت:
    - این چند وقت خیلی حواست رو جمع کن. تمام رفتاراتون یادم می‌مونه.
    سپس چرخید و راهی که آمده بود را برای بازگشت پیش گرفت. همان‌قدر که آرام آمده بود، آهسته راه برگشت را طی کرد تا کامل از منطقه‌ی شامپانزه‌ها خارج شدند. به محض اینکه آخرین درخت را رد کردند گینر گفت:
    - سوار شو باید سریع‌تر بریم.
    به او نزدیک شد و کنجکاو پرسید:
    - مگه چه اتفاقی افتاده؟
    - اون احمق وارد جنگل شده.
    گیج پرسید:
    - کدوم احمق؟
    گینر خشمگین از سوالاتش غرید:
    - همون انسانی که باهاش قرار داشتی.
    ابروهایش از تعجب بالا پرید. حدس می‌زد او دیوانه باشد و ایستادنش آنجا نشان می‌داد که خیال برگشتن ندارد؛ امّا اصلاً فکر نمی‌کرد که وارد جنگل شود.
    با لحن محکمی گفت:
    - بریم خودم میام.
    گینر به پهلو چرخید و گفت:
    - از سمت رودخونه وارد شده. سوارشو رزالین وقت رو تلف نکن.
    از جایی که بودند تا رودخانه فاصله‌ی زیادی بود و هرچقدر هم که تند می‌دوید به سرعت گینر نمی‌رسید. دندان‌هایش را روی هم سایید و بر پشت گینر سوار شد، کمان را از شانه‌اش برداشت و گینر حرکت کرد. ورود به قلمروی جنگلی برای انسان‌ها ممنوع بود و به محض اینکه چشم حیوانی به او می‌افتاد طبق قانون جنگل او را تکه پاره می‌کرد، هیچ دوست نداشت این اتفاق در قلمرواش بیفتد. گینر با سرعت به‌سمت روخانه می‌تاخت و از لابه‌لای درختان می‌پرید، رزالین خود را روی پشتش خم کرده بود و در همان حالت تیری از کیفش کشید. حرکت شدید عضلات قوی گینر می‌توانست هرلحظه او را به زمین بزند؛ امّا او یادگرفته بود چطور بر پشتش سوار شود که حتّی آزادی حرکت داشته باشد و ذره‌ای در معرض خطر افتادن قرار نگیرد. درختان که با سرعت از مسیرشان کنار رفتند توانست سایمون را ببیند که شاخه‌ها را با دست کنارزده و بااحتیاط جلو می‌آید. تیر را در چله‌ی کمان گذاشت و به‌سمتش هدف گرفت. چشمش را بست و خود را با دویدن گینر هماهنگ کرد و بدون مکث کردن تیر را رها کرد. تیر چرخان و سوت‌کشان از کنار گوش سایمون گذشت و به درخت پشت سرش دوخته شد.
    شوکه سرجایش ایستاد و به رزالین که از پشت گینر پیاده می‎شد نگریست، تیر دیگری در چله گذاشت و به‌طرف سایمون نشانه رفت. همان‌طور که با نوک پیکان او را هدف داشت، آهسته از گینر دور شد و روبه‌روی سایمون که ده قدمی با او فاصله داشت ایستاد.
    - فکر کنم گفتم اجازه‌ی ورود به جنگل رو نداری.
    جمله‌اش را کاملاً محکم بیان کرده بود؛ اما سایمون لبخند بی‌خیالی زد و با اشاره به کمان او گفت:
    - هی دختر! کوتاه بیا.
    لبخند کجی روی لبش داشت و بعد از تمام کردن جمله‌اش قدمی جلو آمد. رزالین بلافاصله تیر را جلوی پایش رها کرد.
    - برگرد عقب!
    در جایش متوقف شد و با ابروهای بالا رفته کفی برای او زد.
    - نشونه گیریت عالیه.
    رزالین از جایش تکان خورد و کمی به رودخانه نزدیک‌تر شد. صدای آرام جریان رودخانه به آواز جیرجیرک‌ها و ناله‌ی جغدها اضافه شد. بلند و محکم گفت:
    - انسان‌ها حق ورود به قلمروی جنگلی رو ندارن.
    - اما تو خودت هم انسانی.
    تیر دیگری از پشتش کشید و درحالی‎که در چله‌ی کمان جای می‌داد گفت:
    - جنگل من رو قبول کرده. من عهد بستم که اجازه‌ی ورود غریبه‌ها رو به قلمرو ندم.
    دست‌هایش را به کمرش زد و با صدایی معمولی گفت:
    - پس به همین خاطره که حیوون‌ها هم قبولت کردن.
    زه را کشید کمان را به‌سمتش هدف گرفت. تمام تلاش‌های او را نادید گرفته بود، شانه‌هایش را به بالا هل داد:
    - تو این‌طوری فکر کن.
    سایمون نگاهش را به اطراف چرخاند و پس از مکث کوتاهی گستاخانه گفت:
    - حالا چه ایرادی داره اگه من همراه تو وارد بشم؟
    با چشم‌های گرد به گینر که سمت چپش ایستاده بود، نگریست و با زبان انسانی‌اش گفت:
    - انگار آدما نسبت به قبل زبون نفهم‌تر شدن.
    سپس به سایمون نگریست و غرید:
    - من نمی‌تونم برای تو بجنگم.
    سایمون که از حرف رزالین خوشش نیامده و دیگر کلافه شده بود، با صدای بلند گفت:
    - چرا؟
    بلندتر از او فریاد زد:
    - چون تو انسان هستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سایمون که به نظر می‌آمد دیگر از آن بحث به تنگ آمده انگشت شست و اشاره‌اش را به پیشانی فشرد و با لحنی که سعی می‌کرد قانع‌کننده باشد گفت:
    - رزالین فراموش کردی که خودتم انسانی؟ تو بین حیوون‌ها و هم نوع خودت حیوون‌ها رو انتخاب می‌کنی؟
    عصبی فریاد زد تا غم پشت صدایش مشخص نباشد.
    - آره چون این حیوون‌ها بودن که هیچ‌وقت تنهام نذاشتن.
    سایمون محتاط دست‌هایش را بالا برد و با لحنی دلجویانه گفت:
    - خیلی‌خب درسته، درسته؛ امّا تو هرچقدر هم که نسبت به حیوون‌ها و جنگل وفادار باشی باز هم ذات انسانی‌ات در مقابل هم نوعت واکنش دیگه‌ای نشون میده.
    برای لحظات کوتاهی از پشت کمان و هدفی که روی او گرفته بود به صورتش خیره ماند، شاید حرف‌های سایمون در او اثر کرد که کمانش را پایین برد. لبخند رضایت‌بخشی روی لب‌های سایمون نقش بست.
    رزالین مکث کرد، سپس نگاه خالی از هر حسی تحویلش داد و بُرَنده گفت:
    - از اینجا برو و دیگه هیچ‌وقت برنگرد.
    لبخند روی لب‌‎های او خشکید و رزالین با نگاهی بی‌رحم به او فهماند که همین حالا باید خارج شود. دست‌هایش کنار بدنش آویزان شد، سرش را تکان داد و آرام گفت:
    - بسیار خب، می‌رم.
    نگاه کوتاهی به گینر نیز انداخت و چرخید و بعد از چند لحظه در خم شاخ و برگ‌ها ناپدید شد.
    نفسش را پرحرص و با شدّت به بیرون فرستاد و تیر را سرجایش برگرداند. به‌سمت گینر راه افتاد و کمان را روی دوشش انداخت.
    گینر نگاه دقیقی به چشم‌های او انداخت و با سر بزرگش دستش را نوازش کرد. او تپش نامنظم قلبش را می‌شنید و رزالین نمی‌توانست احساسات شکننده‌اش را از او پنهان کند. قلبش شکسته بود و هنوز هم نتوانسته بود کاملاً رفتار کایلی را فراموش کند. سایمون با به یاد آوردن اینکه او انسان است تنها او را از انسان بودنش متنفر کرده بود. رفتار کایلی هی به او یادآوری می‌کرد که جدای از هم نوع بودنش زمانی دوست بودند؛ امّا کایلی بی‌رحمانه‌ از او گریخته بود.
    شرمنده و ناراضی نگاهش را از گینر گرفت، احساس حقارت می‌کرد. از اینکه رفتار کایلی تا این حد روی او اثر گذاشته رنج می‌برد؛ امّا اصلاً دست خودش نبود. هربار که چهره‌ی او را به خاطر می‌آورد چیزی در دلش فرو می‌ریخت. گینر خود را به او نزدیک‌تر کرد و با پیشانی به پهلویش زد، تا نگاهش را از او ندزدد.
    - اگه تو احساس افسردگی می‌کنی، استرس داری یا عصبانی هستی به این خاطر نیست که ضعیفی علتش اینه که انسان هستی. طبیعیه که این احساسات رو داشته باشی.
    با لحنی که بیانگر نفرت شدیدش بود،
    گفت:
    - موضوع دقیقاً همینه که من از این انسان بودن بیزارم. حالم از این ضعفی که هربار با فکر کردن به گذشته بهم دست میده، بهم می‌خوره.
    گینر دوباره سرش را به دست او نوازش داد و گفت:
    - آروم باش رزالین! اهالی صدات رو می‌شنون. تو ضعیف نیستی، تو به همه ثابت کردی که ضعیف نیستی. تو الان آلفای بزرگ‌ترین قلمروی جنوب هستی، پس هیچ‌وقت خودت رو دست کم نگیر.
    حالش بدجوری گرفته شده بود و حرف‌های گینر هم هیچ کمکی به او نمی‌کرد. نگاهش را به رودخانه دوخت و آرام زیرلب گفت:
    - درسته، حق با توئه.
    اما این بار هیچ‌چیز در آرامش دلش تاثیر نگذاشت.
    ***
    آرام لای پلک‌هایش را باز کرد، نگاهی به اطراف انداخت و چشمش روی جای خالیِ گینر ثابت ماند. دستی به چشم‌هایش کشید و سرجایش نشست. دیشب گله به خاطر نبود آلفایشان دیر خوابیده بودند و اکنون که تک‌تک بیدار می‌شدند، خورشید کاملاً طلوع کرده بود. از جایش بلند شد و دستی به گیسوان نامرتبش کشید،خنجر و طنابش را دور ران پایش بست و بی‌معطلی راه آبشار را در پیش گرفت.
    دست‌هایش را درهم قلاب کرد، بالای سرش برد و درحین راه رفتن بدنش را کش و قوسی داد. همیشه آفتاب نزده بیدار می‌شد و تا جنگل هنوز خواب بود صبحانه‌اش را می‌خورد. از مسیر درخت تمشک‌های آبی عبور کرد و درحالی‌که مِلودی موزونی از گلویش خارج می‌کرد، دست دراز کرد و کمی از آنها را برای خود چید. آن صبحانه در نظرش با شکوه‌ترین صبحانه دنیا می‌آمد؛ زیرا هیچ‌کس این شانس را نداشت که هرروز طعم شیرین و دلچسب تمشک‌های آبی را که در منطقه‌ی بکری از جنگل قرار داشتند، بچشد. کمی که خود را سیر کرد دوباره راهش را به‌سمت آبشار پیش گرفت.
    از بین شاخه‌های درهم تنیده به آسمان که آبی دلپذیری داشت، نگریست. هوا کم‌کم سرد می‌شد و وقت بارش‌های پاییزی می‌رسید. صدای آبشار آمیخته به آواز پرندگان به گوشش رسید و لبخند بی‌اراده‌ای بر لب‌هایش نشاند. به طرز عجیبی نسبت به آبشار احساس وابستگی داشت و باید هرروز ساعتی به آن سر می‌زد و صدای آرامش‌بخشش را می‌شنید.
    از همان اولین بار که گینر او را به آنجا بـرده بود، شیفته‌اش شده بود و در آن چهار سال تنها ملودیِ جریان آب می‌توانست او را آرام کند؛ به همین خاطر نسبت به آن وابسته بود.
    جلو رفت و در محل ریختن آب آبشار به بستر رود زانو زد، دست‌هایش را که با تمشک‌ها آبی شده بود در آب فرو برد و بعد مشتی آب خنک به صورتش پاشید. نفس عمیقی کشید و با دست‌های مرطوب موهایش را به عقب فرستاد.
    دوباره خم شد و دستش را در آب فرو برد و نگه داشت، جریان نوازش‌گونه آب رودخانه از لابه‌لای انگشتانش حس دلپذیری به او می‌بخشید. به تصویر انگشتانش که در آب می‌لغزید خیره شد و به دیروز اندیشید. به این فکر کرد که سایمون دیشب چه کرده است؟ نمی‌دانست توانسته قبل از اینکه شکار حیوانات شب‌رو شود پناهی بیابد یا نه؟
    باید به سنگ بزرگ نزدیک درخت کهن سر می‌زد، حس می‌کرد باید دیدارش بعد چند سال با یک انسان را روی آن سنگ ثبت کند. با صدای لغزیدن چمن‌ها و خزها سرش را چرخاند و به گینر که به‌سمتش می‌آمد، خیره شد. طبیعت حس شنوایی او را حساس و دقیق کرده بود. گینر درحالی‌که جلو می‌آمد گفت:
    - خبر خوبی برات ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دستش را از آب خارج کرد و ایستاد، به‌سمت او چرخید و پرسید:
    - چی‌ شده؟
    نزدیک رزالین ایستاد و گفت:
    - دیشب درنده‌ها نزدیکی مرز جنوب دیده شدن!
    چشم‌هایش در حدقه گرد شد.
    - چی؟ امّا دیروز گفتین که سه روز دیگه به مرز جنوب می‌رسن؟
    - موضوع عجیب دقیقاً همینجاست، که اونا چطوری این‌قدر سریع تونستن خودشون رو به اینجا برسونن؟
    طره‌ی آزاد جلوی صورتش را پشت گوش فرستاد و کلافه گفت:
    - امّا من هنوز به نصف جنگل هم سرنزدم.
    گینر راه افتاد و از کنارش رد شد.
    - به هرحال تو نمی‌تونستی به تمام جنگل سرکشی کنی.
    نگاهش به دنبال گینر کشیده شد و دستش را به پیشانی‌اش زد:
    - اوه! گینر، پس چطور اهالی جنگل رو از اومدن درنده‌ها خبردار کنیم؟
    - مطمئن باش تا قبل از غروب خورشید این خبر به گوش همه‌ی اهالی می‌رسه. آخرین راه هم ندای کمکیه که باید بالای درخت کهن به صدا دربیاد.
    سپس جلو رفت و در چاله‌ی بزرگی که همراه رزالین درست کرده بودند و از آب آبشار پرمی‌شد، فرو رفت.
    رزالین کلافه چرخید و دست‌هایش را به کمرش بند کرد. بهتر از آن نمی‌شد.
    ***
    دستش را نرم بر روی سنگِ بزرگی که عمودی در زمین فرو رفته بود کشید و خزه‌های سبزی را که رویش بود، پاک کرد. نگاهی دقیق به طرح‌های حکاکی‌شده‌ی رویش انداخت. به خطوط کج و معوجی که به زحمت سنگ را زخمی کرده بود تا خاطره‌ای را ثبت کند، نگریست.
    لبخند کجی روی لب‌هایش نشست و انگشتانش را بر طرح کج و کوله‌ی خرس خاکستری‌ای که به زحمت روی سنگ تراشیده بود، لغزاند. آن روز را خوب به خاطر داشت، خرس خاکستری اولین حیوانی بود که با ماندن او در جنگل مخالف بود. این را چند باری بروز داده بود و قسم خورده بود که قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش را چاک خواهد داد.
    عصر یک روز بارانی رزالین خود را در آب آبشار تمیز کرد تا کاملاً بوی خالص بدنش به مشام خرس برسد و در نزدیکی درخت بلندی منتظر شده بود. وقتی تکان خوردن بوته‌ها را حس کرد، خنجرش را از غلاف کشیده و روی زمین مرطوب جنگل دراز کشید. او با ترفندی زیرکانه خود را به مُردن زده بود و زمانی‌که خرس خاکستری آن‌قدر نزدیکش شده بود تا مرگش را باور کند با خنجر زخم عمیقی به صورتش زده بود. هنوز می‌توانست نعره‌های کرکننده‌اش را بشنود.
    نفس عمیقی کشید و لبخندش پررنگ‌تر شد، خنجر را از غلاف کنار رانش بیرون کشید و روی یک زانو جلو رفت. خیال داشت طرحی که سایمون برایش فرستاده بود را بکشد، این‌طور با دیدنش تمام اتفاقات بعدش را به خاطر می‌آورد. صدای تراشیده‌شدن سنگ زیر خنجر برایش خاطرات اولین باری که به آنجا رفته بود را تداعی می‌کرد. این چرخه همیشه ادامه داشت، هربار که برای ثبت خاطره‌ای به سراغ سنگ می‌رفت تمام خاطرات در ذهنش جان می‌گرفت و حس خوشایندی به او دست می‌داد. بعد از تراشیدن طرح خورشیدِ نیمه گرده‌های ریزِ خاکستری‌رنگ را فوت کرد و به آن دست کشید تا عمق طرح را بسنجد. گودی طرح به قدری شده بود که باران و باد آن را نساید. خنجر را در غلافش فرو برد، چرخید و به سنگ تکیه زد. با پشت دست به پیشانی‌اش کشید و چشم‌هایش را بست.
    به خودش ایمان پیدا کرده بود و توانسته بود در این سال‌ها حرف زوی را عملی کند. حال هدفی برای مقابله با سرنوشت داشت، هرچند که هرگز به بی‌رحمی‌های سرنوشت اعتماد نداشت؛ امّا او به خودش ثابت کرده بود که هدف هر چقدر که مقدس‌تر و قوی‌تر باشد، راحت‌تر می‌شود سرنوشت و آینده را زمین زد. چقدر دوست داشت زوی می‌بود تا از موفقیتش برایش بگوید. به مرحله‌ای رسیده بود که برای تحقق هدف‌هایش انگیزه داشته باشد. او طی این سال‌ها پشت نیرومندترین حیوانات را به خاک رسانده بود، پس دیگر مقابله با سرنوشت و آینده هرچقدر هم تلخ می‌بود برایش کاری نداشت.
    - باز صدای اون لعنتی کل جنگل رو برداشت.
    چشم‌هایش را باز کرد و متعجب گفت:
    - شیگان، چرا از مخفیگاه خارج شدی؟
    حتی با وجود بارداری‌اش نشانه‌ای از ضعف در آن ماده‌ ببرِ زیبا دیده نمی‌شد و پنجه‌های بزرگش را با هیبت خاصی بر زمین می‌گذاشت و جلو می‌آمد.
    - به خیالت چون آبستن هستم نمی‌تونم از خودم مراقبت کنم؟
    رزالین سرش را تکان داد و سرزنش‌گرانه گفت:
    - آه! بی‌خیال شیگان، تو که خودت جواب سوالت رو می‌دونی. من فقط برای احتیاط گفتم، تو توله‌های آلفای گله رو توی شکمت داری.
    شیگان آن‌قدر نزدیک آمد که فاصله‌ی چندانی تا رزالین نداشت، به سنگ پشت سر او خیره شد و گفت:
    - بله درسته.
    رزالین لبخندی زد و سرش را به‌طرف سنگ بلند پشت سرش چرخاند و نگاه کوتاهی به آن انداخت.
    - نمی‌تونی تصور کنی چه صدای زجردهنده‌ای از خراش سنگ تولید می‌کنی رزالین.
    پاهایش را در شکم جمع کرد و متعجب پرسید:
    - واقعاً؟ پس چرا گینر این رو هیچ‌وقت بهم نگفته؟
    شیگان نزدیک‌تر شد، کنار رزالین نشست و سرش را نزدیک رزالین برد. رزالین با کمال میل پاهایش را دراز کرد و مشغول نوازش سر بزرگ شیگان شد.
    - چندین دلیل داره. اول اینکه اون حس می‌کنه تو با این کار خوشحال میشی و برای همین هیچ‌وقت چیزی نمیگه. شاید هم اون‌قدر براش آزار دهنده نیست.
    لبخند روی لب‌های رزالین کش آمد و با لحنی شیفته گفت:
    - گینر واقعاً نر خوبیه. تا وقتی بین انسان‌ها بودم آرزو داشتم مردی مثل اون رو برای همسری کنار خودم داشته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    شیگان سرش را تکان داد و کمی در جایش جابه‌جا شد.
    - مگه دیگه این آرزو رو نداری؟
    تلخ‌ خندی کرد و گفت:
    - معلومه که نه، من از آدم‌ها فاصله گرفتم.
    - اما تو به دنیای انسان‌ها تعلق داری.
    حرکت دستش متوقف شد، نگاه خیره‌ای به شیگان انداخت و با اوقات تلخی گفت:
    - ببینم اتفاقی افتاده که تو وگینر جدیداً این مسئله رو پیش می‌کشین؟
    شیگان چشم‌هایش را بست و سرش را به دست او کشید و گفت:
    - دیوونه نشو، این رو خودت هم خوب می‌دونی.
    داشت کم‌کم عصبی می‌شد و حس می‌کرد تمام درختان نگاهش می‌کنند و همه‌ی حیوانات حرف‌هایشان را گوش می‌دهند. اینکه سعی داشتند او را از جنگل دور نشان بدهند، تا سرحد مرگ او را خشمگین می‌کرد.
    با لحنی تند گفت:
    - وقتی به‌سمت جنگل فرار کردم و تلاش کردم که جنگل قبولم کنه از انسانیتم فرار کردم و اون رو پشت سرم جا گذاشتم. حالا اصلاً دلم نمی‌خواد هی این تکرار بشه، اونم درست توی همچین موقعیتی.
    سرش را بلند کرد و به چشم‌های خشمگین رزالین که رویش بود، نگریست. سرش را به قفسه سـ*ـینه‌ی او نوازش داد و با لحن آرامی گفت:
    - هرطور که تو بخوای.
    نفس عمیقی کشید و به روبه‌رویش خیره شد. از این بحث بدش می‌آمد؛ چون آخرش حس مزخرفی به او دست می‌داد. حس می‌کرد بین حیوانات اضافی است و تمام این سال‌ها آنها او را تحمل کرده‌اند. اصلاً دلش نمی‌خواست به این افکار مزخرفش دامن بزند؛ امّا شیگان و گینر بخشی از زندگی‌اش را برایش یادآوری می‌کردند که از آن بیزار بود. این که برایش این را یادآوری کنند مسئله‌ی تازه‌ای نبود؛ امّا این چند روز زیاد این حرف را می‌شنید.
    - امروز به شکار نرفتی؟
    نگاهش را از درختان گرفت و به او دوخت:
    - نه، فکر نکنم چند وقتی بتونم شکار کنم.
    - تو گله رو عادت دادی که در هفته دوبار برای شکار بره.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - شاید حالا وقتشه به اصل تنبلی خودتون برگردید.
    شیگان جوابی نداد، درحالی‌که گردن او را نوازش می‌کرد زمزمه کرد:
    - هیچ دوست نداشتم تا قبل از به دنیا اومدن توله‌هات دردسری داشته باشیم.
    دست‌های بزرگش را روی هم گذاشت و گفت:
    - جنگل همیشه همراه خودش دردسر داره.
    - همین‌طوره.
    دست‌هایش آرام و ملایم بر موهای نرم بدن شیگان می‌لغزید و تمام فکرش درگیر روزی بود که شیگان توله‌هایش را به دنیا بیاورد، با فکر کردن به توله‌های گینر عزیزش حسی ته دلش را قلقلک می‌داد. نفس عمیقی از بوی عجیب درخت کهن کشید و لبخند ناخواسته‌اش را محو‌تر کرد. گوش‌های گرد شیگان تیز شد و به پشت چرخید.
    رزالین که متوجه تکان خوردن گوش‌هایش شده بود، به او نگریست و درجایش تکانی خورد. هوشیار شدن شیگان او را نیز هوشیار کرد و صدای قدم‌های شمرده‌ای روی خزها و سنگ‌ریزه‌های جنگل به گوشش رسید. می‌توانست حدس بزند که قدم‌های یک درنده است؛ زیرا شمارش قدم‌هایش با یک حیوان گوشت‌خوار فرق می‌کرد.
    شیگان سرش را از روی پاهای او بلند کرد و بااحتیاط ایستاد، به رزالین هم فرصت داد تا در جایش بایستد. بلندی سنگ تا جایی بود که تنها می‌توانست با چشم‌هایش پشت آن را ببیند. سرش را چرخاند و به جگوار سیاه‌رنگی که به‌سمتشان می‌آمد نگریست، به محض دیدنش او را شناخت.
    خطر خاصی تهدیدشان نمی‌کرد پس آرام به شیگان نزدیک‌تر شد، دستش را بر گردنش گذاشت و نرم مشغول نوازشش شد. حتماً خبر به بخش‌های شمالی جنگل هم رسیده بود، جایی که بخش بزرگی از درنده‌های جنگل آنجا ساکن بودند و همه می‌دانستند که شمال جنگل محل اقامت درنده‌هاست. حتماً او برای مطمئن شدن از آن خبر به سراغ آلفای جنگل می‌آمد، کسی که بهتر از هرکس باید از اخبار مطلع می‌بود.
    جگوار جلو آمد و نگاه کهربایی براقش را به او دوخت.
    - آیا آلفا می‌دونه که متجاوزان کوهستان چرا به‌سمت جنگل میان؟
    - هنوز هیچ‌کس نمی‌دونه که اونا چه هدفی دارن.
    گردنش را بلند کرد و پرسید:
    - پس اخباری که در جنگل پیچیده درسته؟
    رزالین با لحنی مسلط و مطمئن پرسید:
    - چه اخباری به گوش تو رسیده؟
    - به گوش من رسیده که متجاوزین تا بعد از غروبِ کامل وارد جنوب میشن و به‌سرعت به‌سمت جنگل میان.
    رزالین نگاه کوتاهی به شیگان که در سکوت ایستاده بود، انداخت و پاسخ داد:
    - بله درسته. اونا بعد از غروب وارد جنوب میشن؛ اما ما هنوز مطمئن نیستیم که هدف اصلی اونا جنگل هست یا نه!
    جگوار سکوت طولانی‌ای کرد و به چشم‌های رزالین خیره شد. درنده‌ها حامیان او بودند و برای شجاعت، قدرت و ابهتش احترام قائل بودند و او نسبت به آنها انعطاف نشان نمی‌داد؛ زیرا برای درنده‌ها باید قاطع و بران می‌بود، درست مثل خودشان. برای مدتی در چشم‌های کهرباییِ نافذ او نگریست تا اینکه او سرش را پایین انداخت و با لحنی متواضع گفت:
    - آلفای جنگل می‌تونه روی کمک درنده‌های شمال قلمرو حساب کنه.
    لبخند دلگرم کننده‌ای روی لب‌های رزالین نشست و گفت:
    - حتماً روی همراهیت حساب می‌کنم گِنِتا (Geneta).
    سرش را بالا آورد و نگاه عمیقی به او انداخت، سپس چرخید و مسیری که آمده بود را برگشت. او جایگاه بهتری پیش درنده‌ها داشت تا سایر حیوانات جنگل. وقتی حزب غالب او را قبول و حمایت کردند، توانست آلفا شود و حیوانات دیگر که در گوشه و کنار نبردهای او را دیده بودند، تسلیم شدند و او را پذیرفتند. شاید این بهترین فرصت برای اثبات خودش به تمام گله‌های مخالف بود.
    - با این حساب گروه بزرگی پشتتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    رزالین نگاهش را از مسیر برگشت گنتا گرفت و به شیگان نگریست.
    - منظورت جگوارا هستن؟
    - نه، اون از طرف درنده‌های بخش شمالی وعده داد؛ یعنی تقریباً نیمی از جنگل اعلام آمادگی کردن.
    دسته‌ای از گیسوانش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
    - اونا پشت من نیستن. اونا بخاطر جنگل به تکاپو افتادن؛ چون می‌دونن اومدن درنده‌های دیگه به جنگل چه افتضاحیه.
    شیگان نگاه خیره‌ای به او انداخت و پرسید:
    - چرا همچین تعبیری برای خودت می‌کنی؟
    رو برویش ایستاد و دو دستش را تکان داد و گفت:
    - چون مشخصه، اگه این درگیری بین من و اون گله بود هیچ کس پشت من نبود شیگان! چون آلفا زمانی به درد می‌خوره که شکست‌ناپذیر باشه. این واقعیت دنیای وحشیه که تا وقتی نیرومند باشی می‌تونی سرپا بمونی. تنها ببرها اون لحظه پشت من می‌ایستن.
    شیگان با او کاملاً مخالف بود و با لحنی مأیوس گفت:
    - هیچ‌وقت یک شکست دلیل به ضعیف بودن یک آلفا نیست. اگر قرار بود یه آلفا به زیر کشیده بشه، ادوین هنوز آلفای دشت نبود، پس چیز دیگه‌ای فراتر از اون چیزی که تو برداشت می‌کنی وجود داره.
    نگاه رزالین به‌سمت سنگی که خاطرات نبرد چندین سال را در پوست سخت خود داشت، کشیده شد و گفت:
    - آره به این دلیلِ که اهالی دشت نمی‌خوان ادوین رو از دست بدن، چون دوستش دارن و به نوعی هنوز بعد از اون شکست قبولش دارن.
    شیگان نگاه دقیقی به او انداخت و پرسید:
    - تو از کجا مطمئنی که جنگل دوستت نداره؟
    پوزخندی زد و با لحنی که آمیخته به کینه و غم بود گفت:
    - خیلی‌ها هنوز با من مخالفن تنها به این خاطر که من انسانم و به خیالشون به دنیای انسان‌ها تعلق دارم. این وسط فقط درنده‌ها بودن که واقعاً قدرت من رو توی همین پوستی که هستم قبول کردن.
    - این برای تو کافی نیست؟ درنده‌ها قبولت دارن و ذات درنده‌خویی به ما یاد داده که نسبت به کسی که ثابت کرده قویِ وفادار بمونیم مگر اینکه باعث سرافکندگیمون بشه!
    حرف شیگان او را به فکر فرو برد، شاید هم حق با او بود. در تمام این سال‌هایی که می‌جنگید تا خودش را ثابت کند، کسی اطرافش نبود و شاید به همین خاطر فکر می‌کرد تا زمانی که پای جنگل میان نباشد کسی پشت سرش نمی‌ایستد. فقط کسی که هیچ تکیه‌گاهی نداشته باشد، می‌تواند حس او را درک کند. بعد از هر نبرد که با تن خونین برمی‌گشت، ساعت‌ها روی تشک حصیری‌اش دراز می‌کشید و سعی می‌کرد ناله‌های دردناکش از گلو خارج نشود. کم‌کم گینر به او نزدیک می‌شد و زخم‌هایش را می‌لیسید تا بزاق دهانش مرهم زخم‌های عمیق و دردناک او شود. او همیشه و همیشه ببرها را در کنار خود داشت و هیچ‌وقت هم به بقیه‌ی حیوانات امیدوار نبود؛ اما اینکه یک جنگل پشتش باشند حس دیگری به او می‌داد که واقعاً حس عجیبی بود.
    نگاهش را از خطوط درهم پیچیده‌ی روی سنگ گرفت و درحالی‌که می‌چرخید، گفت:
    - بیا به مخفیگاه برگردیم. نمی‌دونم چرا دلم برای بالا پایین پریدن توله‌ها تنگ شد.
    شیگان جلوتر راه افتاد و گفت:
    - امیدوار بودم روی حرفام فکر کنی.
    رزالین لبخند معناداری زد و پشت سرش راه افتاد.
    ***
    پایش را در هوا تاب داد و به آسمان پر ستاره نگریست، از آن شب‌هایی بود که شاید چندین ستاره‌ی دنباله‌دار در آسمان دیده می‌شد. آسمان لکه‌های کوچکی از ابر را بر پیراهن مخمل باشکوهش داشت که هیچ از زیبایی‌اش کم نمی‌کرد و نگین‌های براقِ دامنِ شب به فریبندگی او می‌افزود. نسیمِ خنکی می‌وزید و عطر شب بوهای آخر تابستان را در فضای جنگل پخش می‌کرد. دستش را زیر سرش تنظیم کرد و به ستاره‌ی پرنوری که به ماه حسابی نزدیک بود، خیره شد.
    بعد از غروب خورشید با گینر به حاشیه‌ی جنگل رفته بودند و خود را روی درختی بالا کشیده بود. روی قطورترین شاخه‌ی درخت دراز کشیده بود و گینر پایین درخت نشسته بود. از دستش در رفته بود که چند ساعتی است بالای درخت درازکشیده و در سکوت به آسمان می‌نگرد. گینر هیچ حرفی نمی‌زد و خودش در این فکر بود که واقعاِ درنده‌های کوهستان به چه دلیلی به جنوب می‌آیند؟
    - مطمئنی که درنده‌ها حواسشون به این اطراف هست؟
    حواسش به گینر پرت شد و از فکر خارج شد، هیچ‌چیز آن شب با دیگر شب‌های دشت و جنگل تفاوت نداشت؛ جز ورود درنده‌های جدید به دشت و ستاره‌ی پرنوری که با ماه هم‌نشین شده بود و کمی برایش عجیب می‌آمد.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نه کاملاً مطمئن نیستم، گنتا فقط گفت که روی کمکش حساب کنم. با حساسیت خاصی که داشت من حدس می‌زنم اونا هم امشب هوشیار باشن.
    - امیدوارم که همین‌طور باشه.
    سرش را چرخاند و به گینر که پایین درخت نشسته بود و به دشت خیره بود، نگریست.
    با لحن نامطمئنی پرسید:
    - گینر نگرانی؟
    گینر خرناسی کشید و گفت:
    - حس‌های انسانی خودت رو به من نسبت نده رزالین!
    لبخندِ پهنی روی لب‌های رزالین نشست و برگ کوچکی که از شاخه‌ی بالای سرش آویزان بود را چید.
    - من به شیگان فکر می‌کنم.
    برگ سبز درون دستش را چرخاند و کلافه گفت:
    - حس مشترکیه، اصلاً دلم نمی‌خواست توله‌هات توی همچین شرایطی به دنیا بیان.
    - باید خیلی مراقب مخفیگاه باشیم.
    به خطوط درهم پیچیده‌ی روی برگ با دقت می‎نگریست و انگشتش را روی برجستگی‌های خفیفش می‌کشید.
    بی‌خیال و خونسرد گفت:
    - گینر اونا حتی قرار نیست پاشون به جنگل برسه اون‌وقت تو درمورد مخفیگاه حرف می‌زنی؟
    صدایش را به قدری پایین آورد که فقط رزالین بشنود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - تنها موضوع جنگل و دشت نیست رزالین. هر اتفاقی که بعد از ورود اونا به جنوب روی تپه بیفته قبیله‌ت یه سرش رو به ببرها وصل می‌کنن.
    دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و با لحنی کلافه گفت:
    - آه! کی می‌خواد این دشمنی مسخره تموم شه؟
    گینر با لحن آرامی جواب داد:
    - تا وقتی که خرافات توی ذهن اون مردم باشه به این حماقت ادامه میدن، دقیقاً مثل نسل هزاران سال قبلشون. قرن‌ها می‌گذره و انسان‌ها پیشرفت می‌کنن؛ امّا مغزهاشون رشد نمی‌کنه.
    پوزخند کجی کنج لب رزالین نشست و گفت:
    - شاید این مردم قبیله‌ی ناواهو هستند که هزاران ساله احمق موندن. گاهی آرزو می‌کنم کاش لایگرها برای همیشه کار آدم‌های روی اون تپه رو تموم کنن.
    گینر سکوت کوتاهی کرد و سپس توبیخ‌گرانه گفت:
    - خانواده‌ی تو هنوز روی اون تپه هستند!
    برگ را محکم در مشتش چلاند و با تنفر گفت:
    - خانواده‌ای که بهم پشت کردن.
    - بی‌انصاف نباش رزالین، این تو بودی که بهشون پشت کردی.
    منظور او را می‌فهمید و از آن حقیقت به شدّت متنفر بود. او تنها و تنها برای آزادی و خودِ گینر جنگید و به آنها پشت کرد، اصلاً دوست نداشت که از سمت گینر توبیخ شود. نفرت همچون کِرم بد ترکیبی در وجودش می‌لولید و از آن خلاصی نداشت. برگِ چلانده‌شده در مشتش را پرت کرد و زمزمه کرد:
    - هنوزم از کارم پشیمون نیستم؛ چون ممکن بود توی آتیش جهالت اون قبیله بسوزم. من هنوز فراموش نکردم که چطور مادرم می‌خواست من رو راضی کنه که با اون لیام پست فطرت عروسی کنم.
    گینر در سکوت به حرفش گوش داد و لحظه‌ای مکث کرد، بااحتیاط گفت:
    - شاید کار اونا تحقیر شخصیت تو بوده باشه؛ اما یادت باشه این تو بودی که بهشون پشت کردی و مسیر زندگیت رو عوض کردی.
    به سیاهی شب خیره شد و متفکر گفت:
    - شاید نه، قطعاً قصدشون این بود که تحقیرم کنن، اون بهترین تصمیمی بود که گرفتم. اصلاً نمی‌تونم تصور کنم که اون روز اگر به شب می‌رسید چه اتفاقی می‌افتاد.
    - پس اونا رو مقصر ندون، این راهیه که خودت انتخاب کردی.
    اخم‌هایش در هم پیچید و با غیظ گفت:
    - یعنی اونا هیچ تاثیری توی این راه نداشتن؟
    گینر با آرامش همیشگی‌اش گفت:
    - نه، تو می‌تونستی شرایط رو تغییر بدی؛ اما این راه رو انتخاب کردی.
    عصبی در جایش نشست و دست‌هایش را کنار بدنش روی شاخه ستون کرد. با لحنی که رگه‌هایی از خشم درخود داشت، غرید:
    - اونا من رو چند روز حبس کردن، حتی نتونستم با پدرم حرف بزنم و قانعش کنم؛ چون اون و روبن اصلاً به دیدنم نیومدن و من رو به مردای قبیله سپرده بودن. آه! گینر چطور این حرف رو می‌زنی؟ تنها راهم این بود که با اون عوضی عروسی کنم و بعد سر به نیستش کنم.
    دستی به پیشانی‌اش کشید و با حرص عمیقی گفت:
    - ای خدا دلم می‌خواد خودم رو از دستت پرت کنم پایین.
    گینر امّا مصرانه گفت:
    - تو هنوز نمی‌تونی به انتخابت پایبند باشی، همیشه اونا رو مسبب این اتفاق دونستی و هیچ‌وقت پیش خودت به این فکر نکردی شاید می‌تونستی اوضاع رو تغییر بدی و پیششون بمونی.
    عصبی گفت:
    - از کدوم تغییر حرف می‌زنی؟
    وقتی جواب گینر را نشنید با همان لحن قبلش پرسید:
    - ببینم وجود من اینجا تو رو آزار میده؟
    ناگهان همان لحظه صدایی در دشت طنین‌انداز شد که تا اعماق جنگل نفوذ کرد. ناخودآگاه گره‌ی اخم رزالین باز شد و گینر از پاسخ دادن به سوال او بازماند. سرش به‌سمت دشت چرخید و نگاه خیره‌اش دشت تاریک را کاوید. شوکه و میخ شده بود، تا اینکه به خود آمد و روی دو پا از بالای درخت پایین پرید.
    کنار گینر ایستاد و متعجب با چشم‌های در حدقه گردشده پرسید:
    - درست شنیدم؟ اوه خدایا! اون صدای زوزه بود؟
    دوباره صدای زوزه‌ای سهمگین در سراسر جنوب پیچید و تا مخفی‌ترین اعماق بوته‌ها، درختان و نی‌زار آن صدای مهیب شنیده شد، گوشه‌های لب گینر چین خورد و دندان‌های براقش درخشید.
    - درسته، اونا گرگ هستن.
    دهانش باز ماند و گیج به جایی که حدس می‌زد صدا از آنجا به گوشش رسیده، خیره شد. چقدر ساده‌لوحانه گمان می‌کرد باید منتظر یک گله شغال یا کفتار باشد و حال باید با یک گله گرگ که از کوهستان‌های شمال آمده بودند روبه‌رو می‌شد. هنوز نمی‌توانست باور کند و ناباورانه نگاهش را در دشت روبه‌رویش می‌چرخاند تا شاید بتواند آن گله‌ی نفرین شده را ببیند.
    کاش زودتر سر در می‌آورد که هدف آنها از آمدن به جنوب چیست؛ اما چاره‌ای نداشت، باید منتظر می‌ماند تا مطمئن شود آنها قصد جنگل را دارند و اگر دارند آلفا را خبر کنند. دسته‌ی کمان را در مشتش فشرد و به دشت چشم دوخت. تمام افکار و پیش بینی‌هایی که از برخورد با آنها داشت رنگ باخته بود و اکنون باید تصور می‌کرد که گرگ‌ها چطور حیواناتی هستند.
    گینر سرش را چرخاند و به پشت سرش در جنگل نگریست، رزالین متوجه‌ی او شد و کنجکاو به پشت چرخید.،در تاریکی جنگل چیز تیره‌ای توجهش را جلب کرد. چشم‌هایش را ریز کرد و با دقت به جسم متحرک که به‌سمتشان جلو می‌آمد، خیره شد. مطمئناً چیز خطرناکی نبود؛ زیرا اگر خطری تهدیدشان می‌کرد گینر واکنشی جدی نشان می‌داد. بالاخره آن جسم تاریک و متحرک آن‌قدر جلو آمد تا رزالین توانست گنتا را که حسابی هم خشمگین بود، تشخیص دهد.
    وقتی به فاصله‌ی مناسبی از رزالین رسید، پنجه‌اش را روی زمین کوبید و گفت:
    - درنده‌ها آماده‌ی حمله هستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا