کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
- اما من فکر می‌کردم وان جولد از هر شهر دیگه‌‌ای بیشتر پایبند قانونه. اگه این‌طوره پس چرا با من اون‌طور رفتار می‌کردن؟
باگراد پوزخندی زد و گفت:
- فقط به این خاطر که غریبه بودی. اون دیوونه‌ها تنها مشکلشون با مردم خارج از دهکده‌ست. اونا به همه‌چیز و همه‌کس در خارج از وان جولد مشکوکن.
تریتر زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت:
- اما... اما شاید شکشون نسبت به من خیلی هم بی‌دلیل نبود.
باگراد دست از کار کشیده و با تعجب پرسید:
- چرا این رو گفتی؟
تریتر که ظاهراً جرئت نگاه‌کردن به چشم‌های خیره و درخشان باگراد را نداشت، زمزمه‌کنان گفت:
- شبی که برای اولین‌بار هم‌دیگه رو دیدیم، من می‌خواستم... یعنی داشتم دنبال یه وسیله گرون‌قیمت می‌گشتم تا...
باگراد که با دهان باز به او نگاه می‌کرد دیگر نتوانست خودداری کند و با ناراحتی فریاد زد:
- من تو رو توی خونه‌م راه دادم؛ اون‌وقت تو می‌خواستی ازم دزدی کنی؟!
یکی از قمقمه‌ها از دست تریتر افتاد. او در‌حالی‌که به‌شدت پشیمان به‌نظر می‌رسید با حالتی عذرخواهانه با عجله گفت:
- ولی فوراً پشیمون شدم؛ آخه تو من رو توی خونه‌ت راه دادی و توی اون انبار هم من رو از دست اون دیوونه نجات دادی.
تریتر با نگرانی به او لبخند زد؛ اما باگراد که به‌آسانی نمی‌توانست او را ببخشد، اخمی کرده و با بدخلقی گفت:
- به فرد نگو دیوونه! اون حق داشت. تو نباید بی‌اجازه وارد وان جولد می‌شدی.
- اما راه دیگه‌‌ای نداشتم. بیشتر مقامات یه غریبه رو به‌سختی توی شهرشون راه می‌دادن. خبر دزدیای من هم که به بعضی از دهکده‌ها رسیده بود. واسه همین اومدم اینجا؛ چون می‌دونستم اینجا به‌طور حتم کسی من رو نمی‌شناسه و مقاماتش هم خیلی به این‌جور چیزا اهمیت نمیدن.
- بنابراین اومدی اینجا تا از مردم ما دزدی کنی. درسته؟
تریتر سرش را پایین انداخت و باگراد بی‌رحمانه به او چشم‌غره رفت. سپس تا جایی که می‌توانست قمقمه‌های پر از آب را در دست گرفته و درحالی‌که از سرما می‌لرزید وارد خانه شد.
بی‌آنکه در را پشت سرش ببندد، مستقیم خود را به آتش دیواری رسانده و دست‌های بی‌حسش را جلو برد تا کمی گرم شوند.
چند لحظه بعد صدای کوبیده‌شدن در به‌گوش رسید و تریتر وارد خانه شد. باگراد رویش برنگرداند و فقط به‌سمت کوله‌پشتی رنگ‌ورورفته قدیمی پدرش رفت که روی زمین افتاده بود.
سپس قمقمه‌ها را یکی پس از دیگری داخل کوله پشتی انداخت. هنوز کارش تمام نشده بود که دست پینه‌بسته تریتر در مقابل چشمش ظاهر شده و چند قمقمه را داخل کوله‌پشتی انداخت. سپس صاف ایستاد و گفت:
- من از اینجا میرم.
باگراد چشم‌غره‌‌ای به او رفت و زیر لب ناسزایی گفت. سپس برخاست و درست در مقابل تریتر که سرش را با شرمندگی پایین انداخته بود ایستاد.
- پس می‌خوای بری. خیلی راحت! درسته؟ همون‌طوری که وارد شدی، همون‌طوری هم خارج بشی؛ نه؟
تریتر سرش را بلند کرد و با تردید گفت:
- خب، آره.
باگراد اخم غلیظی کرد و تریتر با ناراحتی گفت:
- اعتماد به من اشتباهه. من سعی کردم حتی از تو که کمکم کردی دزدی کنم. با اینکه تو مسئولیت آزادشدن من رو به عهده گرفتی و با این کارت ریسک بزرگی کردی؛ ولی من...
ولی باگراد اجازه صحبت بیشتر را به او نداد و به‌تندی گفت:
- صبر کن ببینم. یعنی تو واقعاً همون‌قدر احمقی که نشون میدی؟ واقعا خیال کردی خارج‌شدن از وان جولد به اندازه واردشدن بهش آسونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    تریتر جوابی نداد؛ اما ناگهان آثار ترس و نگرانی در چهره‌‌اش پدیدار شد و گفت:
    - من... دقیقاً همین فکر رو می‌کردم.
    باگراد که از میزان حماقت او به‌ستوه آمده بود، با عصبانیت گفت:
    - پس اشتباه می‌کردی. فهمیدی؟ خارج‌شدن از وان جولد غیرممکنه.
    تریتر که مات‌ومبهوت مانده بود با لحن التماس‌آمیزی گفت:
    - ولی... ولی آخه... پس تو چطور می‌خوای از دهکده خارج بشی؟
    - به‌سختی!
    باگراد این را گفت و با دیدن حالت چهره‌ی تریتر اضافه کرد:
    - البته من روی کمک فرد هم حساب کردم. با بودن اون احتمال اینکه امشب بتونیم از دهکده خارج بشیم. خیلی بیش... تره...
    باگراد ناگهان سکوت کرده و با تعجب به سر بزرگی که پشت پنجره‌ی خانه‌‌اش ظاهر شده بود چشم دوخت.
    - هی!
    باگراد از شدت خشم فریادی زد و خود را به پنجره رساند و آن را باز کرد؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود. استفان با گام‌های بلند و پنگوئن‌واری از در حیاط خارج شده و به‌سرعت پا به فرار گذاشت.
    باگراد که پشت پنجره ایستاده بود با عصبانیت مشتی به پیشانی‌‌اش زد و رویش را برگرداند. تریتر در فاصله‌ی کمی از او ایستاده و نگران به‌نظر می‌رسید.
    باگراد سرش را با تأسف تکان داد و صندلی چوبی و قدیمی میز را عقب کشید و روی آن نشست.
    با درماندگی زمزمه کرد:
    - فقط همین رو کم داشتم.
    سپس در اوج ناامیدی و ناراحتی درحالی‌که خوب می‌دانست تنها راه نجاتش در دست کیست، نجواکنان گفت:
    - فرد!
    ***
    اگر باگراد امید داشت که فرد دست از لج‌بازی برداشته و برای کمک به او بیاید، در ساعات پایانی روز تمام امیدش بر باد رفت.
    او در‌حالی‌که تمام وسایلش را جمع کرده و از پشت پنجره به آسمان تیره و سیاه چشم دوخته بود، در تاریکی خانه‌‌اش انتظار آمدن فرد را می‌کشید.
    تریتر نیز بعضی‌اوقات کنار او نشسته و بعضی‌وقت‌ها با نگرانی در خانه قدم می‌زد و هرازگاهی مثل باگراد از پشت پنجره به حیاط نگاهی می‌انداخت و می‌گفت:
    - بیخودی منتظریم. اون نمیاد!
    سرانجام زمانی که مدت طولانی از نیمه‌شب گذشته و صدایی به‌جز صدای جغد شومی که هرشب بر تک درخت حیاط خانه‌ی باگراد جا خوش می‌کرد شنیده نشد، او نیز ناچار شد با حقیقت کنار بیاید و نزد تریتر اعتراف کند که دیگر امیدی به آمدن فرد نیست.
    باگراد با لحنی که ناامیدی در آن محسوس بود گفت:
    - حالا که استفان همه‌چیز رو می‌دونه، حتماً به بقیه هم میگه. شرط می‌بندم الان همه پشت در حیاط منتظرن تا من از خونه خارج بشم و مثلاً مچ من رو بگیرن.
    تریتر که حتی در فضای گرم خانه نیز می‌لرزید، نجواکنان پرسید:
    - خب پس باید چی‌کار کنیم؟
    باگراد برگشت و در آن تاریکی به او نگاه کرد. آن شب چنان ترس و اضطراب داشت که حتی زحمت روشن‌کردن چراغ‌های کوچک اتاق را نیز به خودش نداده بود. انگار روشن‌شدن خانه مساوی بود با انفجاری عظیم.
    باگراد با اینکه نیازی نبود، درست مثل تریتر صدایش را پایین آورد و گفت:
    - از در پشتی می‌ریم بیرون؛ ولی الان از مرز خارج نمی‌شیم. الان حفاظت از اونجا از هر زمان دیگه‌‌ای بیشتره. باید تا صبح صبر کنیم.
    - خ... خیله‌خب.
    باگراد با دقت به صورت رنگ‌پریده‌ی تریتر نگاه کرد و درحالی‌که سعی داشت لحن آرامش‌بخشی داشته باشد به او گفت:
    - تو حالت خوبه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    تریتر فقط سرش را تکان داد. به‌نظر می‌رسید قادر به صحبت‌کردن نیست. حال و روز باگراد هم بهتر از او نبود؛ بااین‌وجود لبخند بی‌رمقی به او زد و گفت:
    - نگران نباش. من جفتمون رو از این دهکده می‌برم بیرون.
    به ظاهر تریتر نمی‌آمد که قانع شده باشد؛ بااین‌وجود حرفی نزد و باز هم فقط سرش را برای او تکان داد. حتی خود باگراد هم چندان به حرفی که می‌زد اطمینان نداشت. بعید می‌دانست که بدون فرد موفق به خروج از وان جولد شوند.
    باگراد از جا برخاست و لباس بافتنی گرم و راحتش را پوشید. یکی دیگر از بافت‌هایش که روزی متعلق به پدرش بود را نیز تن تریتر کرده بود. بااین‌حال تریتر همچنان می‌لرزید و باگراد اطمینان داشت که این لرزش بدنش به‌خاطر سرما نیست.
    آن‌ها در تاریکی خانه به‌سمت در انباری که در دنج‌ترین جای خانه بود حرکت کردند تا از طریق دری که داخل انباری بود، از خانه خارج شوند. قبل از رسیدن به در انباری، باگراد کوله‌ی بزرگ و کهنه‌‌اش را روی دوشش انداخت و از سنگینی بیش‌ازحد آن چهره‌‌اش درهم رفت.
    آن دو آرام و آهسته وارد انباری شدند و باگراد حتی برای چند ثانیه هم برنگشت تا نگاه آخر را به فضای گرم و راحت خانه‌‌اش بیندازد. او اطمینان داشت نه تنها هیچ‌گاه دلش برای آن خانه تنگ نمی‌شود، بلکه با گذشت چند روز کاملاً آنجا را فراموش خواهد کرد. باگراد چنان نسبت به ترک خانه‌‌اش بی‌اعتنا بود که حتی زحمت خاموش‌کردن آتش‌دیواری را به خود نداد. انگار امیدوار بود آتش به فضای داخل خانه سرایت کرده و آنجا را کاملاً خاکستر کند.
    با واردشدن به انباری سوز سردی به صورتشان خورد. باگراد لرزش شدید تریتر را در کنار خود احساس کرد. آنگاه در دیگری را که در انباری بود باز کرده و هر دو پا به محوطه‌ی پشت خانه گذاشتند.
    هوای آن شب چنان سرد و سوزناک بود که بلافاصله به بندبند وجودشان نفوذ کرده و باعث شد از شدت سرما دندان‌هایشان به هم بخورد.
    باگراد که شانه‌هایش از سنگینی کوله درد گرفته بود بازوی تریتر لرزان را گرفته و او را به پشت درخت‌های اطراف کشاند.
    - چ... چیه؟ چی شد؟
    - هیش!
    باگراد انگشتش را روی بینی‌‌اش گذاشت و تریتر را وادار به سکوت کرد. سپس با انگشت اشاره به پشت سرشان اشاره کرد.
    تریتر با گیجی نگاهش را به همان نقطه دوخت و ناگهان رنگ از رخش پرید.
    ده‌ها نفر جلوی در ورودی حیاط خانه ایستاده و آهسته پچ‌پچ می‌کردند. از آن فاصله صدایشان شباهت بسیاری به وزوز چندین زنبور خشمگین که آماده‌ی نیش‌زدن بودند داشت.
    اگرچه حضورشان باعث ایجاد اندکی دلهره و اضطراب شد؛ اما تعجب باگراد از دلواپسی‌‌اش بیشتر بود؛ زیرا این سوال برایش پیش آمد که اگر قرار بود مردم دهکده دورادور مراقب او باشند، چرا این چنین با صدای بلند با یکدیگر بحث و گفت‌وگو می‌کردند؟ یعنی حتی لحظه‌‌ای این فکر به ذهنشان نرسیده بود که ممکن است او صدایشان را بشنود؟
    آن لحظه بیشتر به حماقت آن مردم پی برد.
    تریتر نگاهش را به چشم‌های درخشان باگراد دوخت و او با تأسف سرش را جوری تکان داد که انگار با زبان بی‌زبانی به او می‌گفت «دیدی گفتم؟!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد چشم‌غره‌‌ای به آن جمعیت کودن و بدذات رفت و بازوی تریتر را گرفت و او را به‌سمت درختچه‌های پشت خانه رساند. آن دو آهسته و آرام در آن هوای سرد زمستانی به درختچه‌ها پناه بردند تا بدون دیده‌شدن خانه را دور زده و درست از پشت‌سر جمعیت خود را به راه اصلی دهکده برسانند.
    باگراد از سرما می‌لرزید؛ اما لرزش بدن او در مقابل تریتر که انگار به جریان برق متصل شده بود، هیچ نبود. در آن موقعیت هیچ راه چاره‌‌ای به ذهن باگراد نمی‌رسید و فقط می‌توانست دعا کند که تریتر تا صبح طاقت بیاورد.
    صدای زمزمه‌ی جمعیت هنوز به گوش می‌رسید. هنگامی که درست از پشت‌سر مردم رد می‌شدند، باگراد خم شد تا هیکلش به طور کامل پنهان شود؛ زیرا قدش نسبت به تریتر یک سروگردن بلندتر بود.
    همان‌طور که با نفس‌های حبس‌شده خانه را دور می‌زدند صدای آشنایی را شنیدند که گفت:
    - شما مطمئنین که درست شنید؟
    این صدای فرانسیس بود. باگراد قدم‌هایش را کوتاه کرد تا بتواند استراق سمع کند.
    واقعا برایش جالب بود که بداند چه فکرهایی از مغز کوچک آن‌ها می‌گذرد؟!
    صدای ناشناسی در پاسخ به پرسش فرانسیس گفت:
    - خودش که حسابی مطمئن بود.
    - حالا خودش کجاست؟
    - گفت کار مهمی داره؛ اما خیلی زود برمی‌گرده.
    شخص دیگری گفت:
    - من که لحظه‌شماری می‌کردم برای گیرانداختن این پسره. باید حسابی حواسمون رو جمع کنیم که نتونه در بره.
    باگراد اخم‌هایش را درهم کشید. مردی که این حرف را زده بود اِوان نام داشت و باگراد بارها دودکش خانه‌‌اش را تعمیر کرده بود؛ اما اکنون افسوس می‌خورد که چرا به‌جای تعمیر، مشتی پارچه در راه دودکش نچپانده بود که اِوان در خواب خفه شود! آن‌ها مشتی زالوی نمک‌نشناس بودند. باگراد که لحظه‌‌ای حواسش پرت شده بود، متوجه شد تریتر از وحشت چشم‌هایش را بسته و مستقیم به‌سمت مردم حرکت می‌کند. بلافاصله یقه‌‌اش را گرفت و او را به‌سمت خودش کشاند و با عصبانیت زمزمه کرد:
    - دهنت رو ببند؛ اما چشمات رو باز نگه دار!
    آن‌ها خانه را دور زده و از مردم دور شدند. باگراد دیگر نمی‌توانست صدای پچ‌پچ آن‌ها را بشنود. وقتی به راه خاکی رسیدند، تازه توانست نفس راحتی بکشد؛ اما هنوز خطر رفع نشده بود و باید احتیاط می‌کردند؛ بنابراین به‌جای عبورکردن از وسط جاده از پشت درخت‌های دو طرف آن به راه افتادند.
    در میان درخت‌ها باد ملایمی می‌وزید که باعث می‌شد هوا بسیار سرد‌تر از قبل به‌نظر برسد.
    باگراد و تریتر در آن هوای سرد زمستانی به‌سختی راه می‌رفتند و هردو نفر به‌شدت مضطرب و نگران بودند. نیم ساعتی طول کشید تا به مرز دهکده برسند. حتی از همان‌جا هم عبور از مرز غیرممکن به‌نظر می‌رسید. آن شب بیست مرد قوی هیکل، بی‌آنکه اثری از خواب‌آلودگی در چهره‌هایشان پدیدار باشد رژه می‌رفتند و با چشمانی که همچون چشم عقاب در آن تاریکی می‌درخشید اطراف را می‌پاییدند.
    باگراد خوب می‌دانست که حواس آن‌ها در شب آن‌قدر جمع است که حتی عبور پشه‌‌ای را از مرز تشخیص می‌دهند؛ چه برسد به دو مرد که یکی از آن‌ها قدبلند و هیکلی بوده و دیگری نیز برخلاف قد متوسطش، چهارشانه و درشت‌اندام بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - ما باید تا صبح همین‌جا بمونیم.
    باگراد قاطعانه این را گفت و سپس از پشت تنه‌ی عظیم درختان، به دو نگهبانی که از بالای شش برج کوچک شبیه به چند لکه‌ی سیاه بودند اشاره کرد و پچ‌پچ‌کنان گفت:
    - اون شیش نفر رو می‌بینی؟
    تریتر سرش را تکان داد.
    - وقتی صبح بشه از برج میان پایین تا صبحانه بخورن و شیفتشون رو با بقیه عوض کنن. بقیه‌ی اون چهارده نفر هم برای پنج دقیقه با اون شیش نگهبان مشغول صحبت میشن. درواقع همیشه همین‌طوریه.
    تریتر بار دیگر سرش را تکان داد و باگراد احساس کرد سرش به‌طور عجیبی بر روی بدنش لق می‌زند. بااین‌حال از حالت چهره‌ی او می‌توانست امیدوار باشد که حرف‌هایش را فهمیده است.
    سرش را جلو برد و با صدایی بسیار آرام‌تر گفت:
    - اون پنج دقیقه اولین و آخرین فرصت طلایی ماست. پس وقتی نگهبانا از برج پایین اومدن و مشغول صحبت با بقیه شدن، بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی فقط فرار کن.
    چشم‌های درشت تریتر گویی ناگهان از حدقه بیرون زد؛ اما همچنان دیوانه‌وار سرش را تکان می‌داد.
    باگراد که خودش از شدت دلواپسی حالت تهوع داشت، بازوی او را فشرد و با لحن نه چندان اطمینان‌بخشی گفت:
    - مطمئن باش حتی متوجه حضورت نمیشن. تنها کاری که باید بکنیم اینه که مکث نکنیم، فقط همین. فهمیدی چی گفتم؟
    تریتر با صدای بسیار ضعیفی گفت:
    - آ… آره.
    - خوبه.
    سپس لبخند کجی به او زد و منتظر ماند.
    آن چند ساعتی که روی زمین نمناک نشسته و منتظر طلوع خورشید بودند، فاجعه‌آمیز بود. تریتر که از شدت خستگی و ترس هرازگاهی چرت می‌زد، هر چند دقیقه‌ای یک‌بار از جا می‌پرید و باگراد ناچار بود با دست جلوی دهانش را بگیرد تا دادوفریاد ناشی از وحشت و هراسش به‌ گوش نگهبانان نرسد. بماند که در این میان چند بار به اشتباه دست باگراد را گاز گرفته و جای دندان‌هایش را بر پوست بسیار سفید او به یادگار گذاشت.
    تریتر درحالی‌که مدام با ایما و اشاره از باگراد عذرخواهی می‌کرد، با درماندگی عرق پیشانی‌‌اش را پاک کرد. در آن لحظه به مردی سی‌وچندساله شباهت داشت. جالب آنجا بود که باگراد از ورای ریش درهم گوریده‌‌اش چین مختصر روی گونه‌‌اش را دیده و به‌خاطرش سپرد که یک بار سن او را بپرسد.
    چند دقیقه‌ی بعد در آرامش گذشت. دیگر چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و باگراد تصمیم داشت هرچه زودتر تریتر را بیدار کند تا یک بار دیگر نقشه را با یکدیگر دیگر مرور کنند.
    چشم‌هایش از بی‌خوابی می‌سوخت و تمام بدنش کوفته بود. بااین‌حال خیال نداشت تا زمان ردشدن از مرز بخوابد.
    همان‌موقع صدای عجیبی به‌گوش رسید و تریتر نفس بلند و صداگذاری کشید. باگراد نیم‌خیز شد تا در صورت لزوم جلوی او را بگیرد؛ اما خوشبختانه نیازی به انجام این کار نبود؛ زیرا تریتر برخلاف دفعات قبل به‌آرامی لای پلک‌هایش را باز کرده و پس از چند لحظه بیدار و هوشیار شد.
    باگراد درحالی‌که کوله‌‌اش را از روی زمین برمی‌داشت با اشاره از او خواست که بی‌سروصدا به‌ دنبالش برود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    تریتر که ظاهراً دوباره ترس و نگرانی‌‌اش بازگشته بود، آب دهانش را قورت داد و از جا برخاست. او درست پشت‌سر باگراد ایستاد و از بین درختان به سربازان که همچنان بیدار و هوشیار و گوش‌به‌زنگ بودند، چشم دوخت.
    باگراد که پشت به تریتر ایستاده و با دقت همه‌جا را از نظر می‌گذراند آهسته گفت:
    - تا یه ساعت دیگه هوا کاملاً روشن میشه. دیگه باید آماده باشیم.
    صدای ناله‌ی ضعیف تریتر را از پشت‌سرش شنید و قلب خودش نیز در سـ*ـینه فرو ریخت.
    به‌راستی وقت رفتن فرا رسیده بود؛ اما پس چرا هیچ‌چیز آن‌طور که تصور می‌کرد نبود؟ چرا از آن شور و هیجانی که همیشه از تصور ترک وان جولد داشت خبری نبود؟
    باگراد جواب سؤالش را می‌دانست. او همیشه در انتهای قلبش دلش را به همراهی فرد و کمک‌های صمیمانه‌‌اش خوش کرده بود؛ اما حالا که او حاضر به همراهی‌‌اش نشده بود، احساس عجیبی داشت!
    انگار که گنجینه‌‌ای ارزشمند را از دست داده بود؛ گنجینه‌‌ای به نام دوستی که سال‌ها از آن بهره بـرده بود و اکنون که بدون آن وطنش را ترک می‌کرد، احساس خفقان‌آوری وجودش را پر کرده بود.
    آیا به‌راستی شبی که برایتر‌ها در آسمان رژه رفته بودند، آخرین ملاقات او با تنها دوستش فرد بود؟
    آیا دیگر هیچ‌گاه می‌توانست او را دوباره ببیند؟
    نیامدن فرد جایی از قلبش را آزار می‌داد؛ زیرا این برایش به آن معنی بود که تنها دوستش حتی برای خداحافظی با او نیز از غرورش نگذشته بود.
    باگراد حس شکست‌خورده‌ها را داشت. حس کسانی که پس از سال‌ها از خواب و رؤیا بیدار شده باشند.
    به‌راستی اصلاً فرد به او اهمیتی می‌داد؟ اگر نه، پس چرا در تمام آن سال‌ها حمایتش کرده بود؟ و اگر بله، پس چرا برای آخرین وداع با او حاضر نشده بود؟
    باگراد برای پرسش‌هایش هیچ جوابی نداشت. او هیچ‌وقت نتوانسته بود فرد را به‌طور کامل بشناسد و اکنون نیز نمی‌توانست حدس بزند در سر او چه می‌گذرد.
    با تمام این‌ها، اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. با وجود مردمی که از نیتش آگاه شده بودند، دیگر راه بازگشتی وجود نداشت.
    او باید وان جولد را ترک می‌کرد. برای نجات جان خودش هم که شده باید از آن سرزمین فرار می‌کرد. هیچ‌چیز نباید مانع عبور آن‌ها از مرز می‌شد. فرد هم اگر ذره‌‌ای به رفاقت و دوستی میانشان اهمیت می‌داد، خیلی راحت می‌توانست خودش را به آن‌ها برساند، حداقل برای یک خداحافظی خشک و خالی! زیرا شاید دیگر هیچ‌گاه یکدیگر را نمی‌دیدند.
    باگراد در یک تصمیم ناگهانی کوله‌‌اش را روی زمین انداخت. لباس پشمی‌‌اش را از تنش در آورد و دست چپش را نیز از آستین لباس‌های زیر آن بیرون آورد. سپس بازوبند قرمزی که روی دستش بود را باز کرد و درحالی‌که از سرما می‌لرزید، بار دیگر لباس‌هایش را پوشید و کوله‌‌اش را روی شانه‌‌اش انداخت.
    نمی‌دانست چرا این کار را می‌کند. او که می‌دانست پیداکردنش برای فرد اهمیتی ندارد، با پاین‌حال بی‌درنگ بازوبندش را به پایین‌ترین شاخه‌ی درخت مقابلش بست و نفس عمیقی کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با اینکه نیازی نبود شانه‌‌اش را بالا انداخت تا کوله‌‌اش بالاتر برود. سپس با صدای بسیار آهسته‌‌ای گفت:
    ‌- وقتی نگهبانا به همدیگه رسیدن؛ درست از پشتشون می‌دویم و از مرز رد می‌شیم. فقط باید مواظب باشیم که صدای پامون به گوششون نرسه.
    صدای حبس‌شدن نفس تریتر به گوش رسید و باگراد بی‌آنکه به‌سمتش برگردد فوراً گفت:
    ‌- خیله‌خب! پس تو قبل از من برو، من از پشت مراقبتم. نظرت چیه؟
    تریتر جواب نداد. باگراد درحالی‌که چشمش به نگهبان برج چهارم که شباهت بسیاری به یک غول بی‌شاخ‌ودم داشت بود، زمزمه‌کنان گفت:
    ‌- تریتر! شنیدی چی گفتم؟ نظرت چیه؟
    ‌- نظرم اینه که همین‌جا و همین‌الان دخلت رو بیارم. خــ ـیانـت‌کار!
    قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت و صدای فریاد بلندی در محوطه پیچید. به‌سرعت برگشت تا تریتر را پیدا کند؛ اما قبل از آنکه فرصتی برای این کار پیش بیاید، ضربه‌ی بسیار محکمی به سرش خورده و احساس کرد جمجمه‌‌اش خرد شده است.
    بلافاصله نقش بر زمین شد و قبل از آنکه تاریکی و سیاهی دنیای پیرامونش را دربرگیرد چهره‌ی خبیث استفان را که بالای سرش ایستاده و ظاهراً غرق در لذتی ژرف بود، دید و بعد از آن تاریکی مطلق بود و بی‌خبری و خوابی ناآرام و کابوس‌مانند.
    ***
    با ناله‌ی ضعیفی از خواب بیدار شد. هنوز تمام بدنش درد می‌کرد؛ اما به‌نظر نمی‌آمد که این درد به‌خاطر کم‌خوابی باشد. باگراد حقیقتاً احساس می‌کرد استخوان کمر و پاهایش شکسته یا در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن ترک برداشته است.
    به‌سختی و مشقت به پهلو چرخید تا به کمرش فشار کمتری وارد شود. سپس چشم چرخانده و به اطرافش نگاه کرد.
    به‌نظر می‌رسید در اتاق تاریک و خفه‌‌ای باشد که تنها منبع نورش، دریچه‌ی کوچک روی دیوار بود که روشنایی روز از آن وارد می‌شد.
    باگراد که گیج‌ومنگ بود، ناگهان ضربه‌ی شدیدی که به سرش وارد شده بود و چهره‌ی تیره‌وتار استفان را به‌یاد آورد.
    با فکرکردن به او دندان‌هایش را روی هم سایید و چشم‌هایش را برهم فشرد. باورش نمی‌شد که این چنین ساده در دام استفان افتاده باشد. او با بی‌عرضگی‌‌اش حتی تریتر را نیز به دردسر انداخته بود که اکنون درست در گوشه‌ی دیوار به صندلی بسته شده و بیهوش بود.
    لباسش پاره شده بود. لبش شکافته شده و خون‌ریزی داشت. زیر چشم‌هایش نیز کبود و متورم بود.
    باگراد با ناراحتی نگاه از او گرفت و حدس زد که وضع خودش هم بهتر از او نباشد؛ زیرا از کبودی دست‌ها و درد گونه‌‌اش مشخص بود که استفان تا می‌توانست عقده‌ی چندین‌وچندساله‌‌اش را بر سر آن‌ها خالی کرده.
    در این میان باگراد فقط امیدوار بود که باقی مردم نیز با او هم‌دست باشند؛ زیرا اگر استفان مخفیانه آن‌ها را دزدیده بود، یقیناً کینه‌ی بی‌دلیلی که نسبت به او داشت باعث می‌شد هر دو نفرشان را تکه‌تکه کند.
    همان‌طور که سرش روی زمین بود متوجه خش‌خش ملایمی شد. ظاهراً شخصی در طبقه‌ی پایین مشغول راه‌رفتن بود. به‌جز آن هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد.
    باگراد ناامید و زخمی همان‌جا افتاده و دعا می‌کرد هر چه زودتر از آنجا نجات پیدا کنند. هرچند که مجازاتش قطعی بود؛ اما به این امید داشت که به پاس زحماتی که برای مردم آن دهکده کشیده در مجازاتش تخفیف قائل شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    بیشتر نگرانی‌‌اش در آن لحظه برای تریتر بود که مطمئناً هیچ‌جوره نمی‌توانست از زیر مجازات شانه خالی کند. بی‌تردید او را اعدام می‌کردند.
    باگراد با این فکر احساس کرد تمام دردهایش چندین برابر شده‌اند.
    حتی دلش نمی‌خواست به آن موضوع فکر کند. در آن صورت با یک عمر عذاب‌وجدانش چه می‌کرد؟
    زیر لب ناسزایی به استفان گفت، چنان‌که حتی گونه‌های خودش نیز از شدت خجالت سرخ شد؛ اما او حقش بود. از وقتی یادش می‌آمد استفان از او نفرت داشت و باگراد دلیل آن را نمی‌دانست. به یادداشت که یک دفعه در دوران کودکی فقط برای آنکه کمی از توت‌فرنگی‌های باغش چیده بود چطور دنبالش کرده و با چوب بزرگی به کمرش کوبیده بود.
    باگراد آن روز را به‌خوبی به یاد داشت. اگر پسر نوجوانی از غیب ظاهر نشده و او را نجات نداده بود بعید می‌دانست که استفان او را سالم رها می‌کرد.
    پسر او را تا مرکز دهکده فراری داده و بعد از آن دیگر هیچ‌گاه او را ندیده بود. اگر چه اطمینان داشت که یکی از اهالی دهکده است؛ اما دیگر فرصتی پیش نیامد که به دنبال او بگردد؛ زیرا آن روزها درست زمانی بود که به‌تازگی پدرش را از دست داده و مردم دهکده به مادرش برای ازدواج مجدد فشار می‌آوردند. آن سال همان سالی بود که رژه‌ی برایتر‌ها انجام شده و او و مادرش موفق به شرکت در جشن دوستی نشده بودند.
    ای کاش باز هم سروکله‌ی آن پسر پیدا می‌شد و نجاتش می‌داد! آرزویی بس محال و خیال‌پردازانه بود؛ زیرا حتی نمی‌دانست آن پسر هنوز در دهکده زندگی می‌کند یا نه. وان جولد آن‌قدر بزرگ بود که هیچ‌گاه نتوانسته بود همه‌ی کسانی را که در آن زندگی می‌کند بشناسد. شاید بر اثر حادثه‌‌ای مرده بود! شاید...! با صدای قژقژ پله‌ها رشته‌ی افکارش پاره شد و دلش به‌ طرز عجیبی پیچ‌وتاپ خورد.
    یک نفر به در اتاقی که در آن حبس شده بودند نزدیک می‌شد.
    باگراد درست قبل از بازشدن در بلافاصله چشم‌هایش را بست و خودش را به خواب زد.
    همچنان که سرش روی زمین بود صدای قدم‌هایی را که نزدیک می‌شدند حس کرد. پلک‌هایش لرزیدند؛ اما چشم‌هایش را باز نکرد.
    آن شخص هر که بود، درست بالای سر او ایستاد و با پا روی زمین ضرب گرفت.
    باگراد احساس می‌کرد آن شخص با قصد و نیت قبلی و آگاهی از حساسیت‌هایش قصد دارد با این کار او را عصبی کند؛ اما این امکان نداشت. به‌جز فرد چه کس دیگری می‌دانست که او از این کار متنفر است؟
    هیچ جوابی برای پرسشش نداشت. صدای ضربه‌های ممتد روی زمین چوبی اتاق بیشتر می‌شد و صدای آن برای باگراد، همچون صدای کشیده‌شدن گچ روی تخته بود.
    سعی کرد باز هم به روی خود نیاورد. ضربه بیشتر و محکم‌تر شد تا اینکه به‌طور ناگهانی و بی‌مقدمه لگد بسیار محکمی به پهلویش خورده و چهره‌‌اش از شدت درد درهم رفت.
    ثانیه‌‌ای بعد شخصی پچ‌پچ‌کنان در گوشش گفت:
    ‌- مقاومت بسه بچه! اون چشمای خوشگلت رو باز کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد که از درد به خود می‌پیچید، چشم‌هایش را باز کرد و نگاهش به استفان افتاد که صورتش در فاصله‌ی چند سانتی‌متری صورتش بود و دهانش بوی بدی می‌داد.
    باگراد از سرخی چشم‌های او بلافاصله فهمید که مـسـ*ـت است و ترسش اندکی بیشتر شد.
    با این حال خونسردی‌‌اش را حفظ کرد و همان‌طور که روی زمین افتاده بود، سرتاپای استفان را به‌طرز بدی برانداز کرد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
    - سلام استفان! انگار حسابی زیاده‌روی کردی.
    استفان که چشم‌هایش با حالت تهدیدآمیزی برق می‌زد، خس‌خس‌کنان جواب داد:
    - تمام شب رو خوردم به‌ سلامتی تو و...
    آروغی زد که کلمه‌ی آخرش در آن گم شد و باگراد با نفرت صورتش را عقب کشید.
    استفان با دیدن حالت منزجر صورت او خنده‌ی چندش‌آوری کرد و بار دیگر بالای سر او ایستاد و گفت:
    - تمام شب دنبالتون بودم. خیلی من رو منتظر گذاشتی پسرم.
    - به من نگو پسرم.
    باگراد با خشمی که سعی در کنترلش داشت این را گفت و شروع کرد به جویدن پوست لبش و نگاهش بین در باز اتاق و حرکت‌های ملایم تریتر در نوسان بود؛ اما استفان بی‌توجه به حرکت چشم‌های او شروع به قدم‌زدن در اتاق کرد و گفت:
    - از دیروز که حرفات رو شنیدم نتونستم یه لحظه هم آروم بگیرم. تمام شب رو بیدار بودم و با خودم جشن گرفته بودم. بالاخره می‌تونستم انتقامم رو ازت بگیرم، چیزی که سال‌ها منتظرش بودم.
    استفان پشت به او ایستاد و گفت:
    - انتقام از تو! از پسری که با وجود تموم مخالفتای آشکارش با شورا و مردم وان جولد، آزادانه واسه‌ی خودش جولون می‌داد. می‌خواستم خودت نابودت کنم. فقط خودم! گیرانداختنتون بدون جلب‌توجه‌کردن خیلی سخت بود باگراد؛ اما دیدی که من زودتر از بقیه فکرت رو خوندم و پیدات کردم.
    باگراد که تا به آن لحظه توجهی به حرف‌های او نداشت، با بهت به استفان که هنوز پشت به او ایستاده بود خیره ماند.
    چیزی که از آن می‌ترسید به‌سرش آمده بود. استفان به تنهایی نقشه‌ی گیرانداختن آن‌ها را کشیده بود و این اصلا خوب نبود. این به آن معنا بود که او بی‌توجه به تصمیم رئیس شورا عمل کرده و کار آن‌ها را تمام می‌کرد.
    باگراد آب دهانش را قورت داد و با صدای بلندی پرسید:
    - از من چی می‌خوای؟
    استفان با صدای فریاد او برگشت و درحالی‌که سفیدی چشم‌هایش کاملاً قرمز شده بود، چنان نعره‌‌ای زد که بزاق دهانش به اطراف پاشید.
    - از تو؟! احمق! من از تو چه چیزی می‌تونم بخوام؟ تو فکر کردی کی هستی پسره‌ی ابله؟ فکر کردی چون چندتا احمق طرف‌دارتن می‌تونی هر کاری دلت خواست بکنی؟
    باگراد که به‌سختی نفس می‌کشید از لای دندان‌های بهم فشرده‌‌اش گفت:
    - فکر نمی‌کنم. من مطمئنم تو هم یه احمق بی‌خاصیتی استفان!
    رنگ از رخ استفان پرید. با دو قدم بلند جلو آمد و با زانو به صورت باگراد کوبید. صدای ناله‌ی باگراد بلند شد. خون از بینی و دهانش سرازیر شد؛ اما استفان دست‌بردار نبود. او لگد محکمی به شکم و پهلوی باگراد زد. سرش را بلند کرد و باشدت به پیشانی‌‌اش زد چنان که صدای فریاد دردآلود باگراد در اتاق پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سپس روی سـ*ـینه‌‌اش نشست و چاقوی بزرگی را از جیبش درآورد و زیر گلویش گذاشت.
    باگراد با این فکر که هر لحظه ممکن است گلویش پاره شود، تنها پرسشی را که در سر داشت و از آن سردرنمی آورد به‌سختی پرسید:
    - چ... چرا؟
    صدایش چنان ضعیف شده بود که استفان به‌سختی آن را شنید. لحظه‌‌ای که آن کلمه از دهانش بیرون آمد، خون غلیظی از لب‌هایش جاری شد.
    چشم‌های استفان گشاد شد؛ اما چاقو را از زیر گلوی او برنداشت. به نفس‌نفس افتاده بود و ظاهراً قادر نبود اندازه‌ی نفرتش را به او نشان بدهد.
    آنگاه دهانش را باز کرد و یک کلمه از آن خارج شد.
    - رز...
    چشم‌های آبی و درخشان باگراد نیز گشاد شد. آن‌قدر از شنیدن نام مادرش شوکه شده بود که فقط با گیجی سرش را تکان داد.
    استفان که انگار از دیدن حالت مبهوت چهره‌ی او خشمگین‌تر شده بود با دست دیگر صورتش را گرفت. با داد‌وفریاد گفت:
    - نمی‌فهمی نه؟ هیچ نمی‌تونی سر دربیاری؛ اما من برات تعریف می‌کنم. بهت میگم که چرا انقدر ازت متنفرم. قبل از اینکه بفرستمت اون دنیا، پیش مادر و پدر مرحومت!
    باگراد که به‌خاطر سنگینی وزن او نمی‌توانست نفس بکشد با درماندگی تقلا کرد؛ اما استفان با زوری که برای پیرمردی به سن‌وسال او عجیب بود، مانعش شد و گفت:
    - کسی که می‌خواست با مادرت ازدواج کنه، من بودم.
    حیرت و ناباوری باگراد قابل توصیف نبود. بااین‌حال حتی دیگر تلاش نکرد که چیزی بپرسد. انگار با همان یک جمله جواب تمام پرسش‌هایش را گرفته بود.
    استفان با نفرت ادامه داد:
    - بعد از مردن بابات قرار بود من باهاش ازدواج کنم؛ اما نشد. همه‌ش به‌خاطر تو. مادرت برای اینکه احساسات لعنتی تو خدشه‌دار نشه درخواست ازدواج من رو رد کرد. همه‌ش به‌خاطر تو!
    باگراد که تا آن لحظه قادر به صحبت‌کردن نبود، دهانش را باز کرد و گفت:
    - به‌خاطر من نبود. اون حتی به من نگفته بود که اون آدم تویی. هیچ‌وقت درباره‌‌ش باهام حرف نزده بود. من هیچی نمی‌دونستم.
    استفان که پوزخند می‌زد با بی‌رحمی آشکاری پرسید:
    - داری برای مردن التماس می‌کنی باگراد؟ پس چرا اون غرور لعنتیت رو کنار نمی‌ذاری و رک‌وراست بهم نمیگی که بذارم زنده بمونی؟ بهم بگو. بگو که دوست نداری بمیری. التماس کن که زنده‌ت بذارم.
    باگراد با علم بر آنکه ماجراجویی‌‌اش تا همان‌جا بوده و زندگی هیجان‌انگیزی که در پیش‌رو داشت شروع نشده تمام شده بود، با خونسردی لبخند زد و گفت:
    - به‌جای اون یه چیز دیگه بهت میگم استفان!
    استفان ابروهایش را بالا برد و باگراد با نفرت زمزمه کرد:
    - برو به جهنم!
    پس از آن جمله احساس کرد چانه‌‌اش دارد زیر فشار دست او می‌شکند؛ اما مهم نبود، هیچ اهمیتی نداشت.
    اگر با آن جمله توانسته بود او را خشمگین‌تر کند؛ پس مردن هیچ اشکالی نداشت. حداقلش این بود که برای زنده‌ماندن به آدمی همچون او التماس نکرده بود.
    هر لحظه انتظار دردی وحشتناک و طاقت‌فرسا را داشت. هر آن امکان داشت گلویش بریده و خون از رگ‌های گردنش بیرون بزند. تیزی چاقو را احساس می‌کرد. لرزش تیغه‌ی آن بر روی پوست گردنش و آنگاه اتفاقی دور از انتظار رخ داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا