- اما من فکر میکردم وان جولد از هر شهر دیگهای بیشتر پایبند قانونه. اگه اینطوره پس چرا با من اونطور رفتار میکردن؟
باگراد پوزخندی زد و گفت:
- فقط به این خاطر که غریبه بودی. اون دیوونهها تنها مشکلشون با مردم خارج از دهکدهست. اونا به همهچیز و همهکس در خارج از وان جولد مشکوکن.
تریتر زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت:
- اما... اما شاید شکشون نسبت به من خیلی هم بیدلیل نبود.
باگراد دست از کار کشیده و با تعجب پرسید:
- چرا این رو گفتی؟
تریتر که ظاهراً جرئت نگاهکردن به چشمهای خیره و درخشان باگراد را نداشت، زمزمهکنان گفت:
- شبی که برای اولینبار همدیگه رو دیدیم، من میخواستم... یعنی داشتم دنبال یه وسیله گرونقیمت میگشتم تا...
باگراد که با دهان باز به او نگاه میکرد دیگر نتوانست خودداری کند و با ناراحتی فریاد زد:
- من تو رو توی خونهم راه دادم؛ اونوقت تو میخواستی ازم دزدی کنی؟!
یکی از قمقمهها از دست تریتر افتاد. او درحالیکه بهشدت پشیمان بهنظر میرسید با حالتی عذرخواهانه با عجله گفت:
- ولی فوراً پشیمون شدم؛ آخه تو من رو توی خونهت راه دادی و توی اون انبار هم من رو از دست اون دیوونه نجات دادی.
تریتر با نگرانی به او لبخند زد؛ اما باگراد که بهآسانی نمیتوانست او را ببخشد، اخمی کرده و با بدخلقی گفت:
- به فرد نگو دیوونه! اون حق داشت. تو نباید بیاجازه وارد وان جولد میشدی.
- اما راه دیگهای نداشتم. بیشتر مقامات یه غریبه رو بهسختی توی شهرشون راه میدادن. خبر دزدیای من هم که به بعضی از دهکدهها رسیده بود. واسه همین اومدم اینجا؛ چون میدونستم اینجا بهطور حتم کسی من رو نمیشناسه و مقاماتش هم خیلی به اینجور چیزا اهمیت نمیدن.
- بنابراین اومدی اینجا تا از مردم ما دزدی کنی. درسته؟
تریتر سرش را پایین انداخت و باگراد بیرحمانه به او چشمغره رفت. سپس تا جایی که میتوانست قمقمههای پر از آب را در دست گرفته و درحالیکه از سرما میلرزید وارد خانه شد.
بیآنکه در را پشت سرش ببندد، مستقیم خود را به آتش دیواری رسانده و دستهای بیحسش را جلو برد تا کمی گرم شوند.
چند لحظه بعد صدای کوبیدهشدن در بهگوش رسید و تریتر وارد خانه شد. باگراد رویش برنگرداند و فقط بهسمت کولهپشتی رنگورورفته قدیمی پدرش رفت که روی زمین افتاده بود.
سپس قمقمهها را یکی پس از دیگری داخل کوله پشتی انداخت. هنوز کارش تمام نشده بود که دست پینهبسته تریتر در مقابل چشمش ظاهر شده و چند قمقمه را داخل کولهپشتی انداخت. سپس صاف ایستاد و گفت:
- من از اینجا میرم.
باگراد چشمغرهای به او رفت و زیر لب ناسزایی گفت. سپس برخاست و درست در مقابل تریتر که سرش را با شرمندگی پایین انداخته بود ایستاد.
- پس میخوای بری. خیلی راحت! درسته؟ همونطوری که وارد شدی، همونطوری هم خارج بشی؛ نه؟
تریتر سرش را بلند کرد و با تردید گفت:
- خب، آره.
باگراد اخم غلیظی کرد و تریتر با ناراحتی گفت:
- اعتماد به من اشتباهه. من سعی کردم حتی از تو که کمکم کردی دزدی کنم. با اینکه تو مسئولیت آزادشدن من رو به عهده گرفتی و با این کارت ریسک بزرگی کردی؛ ولی من...
ولی باگراد اجازه صحبت بیشتر را به او نداد و بهتندی گفت:
- صبر کن ببینم. یعنی تو واقعاً همونقدر احمقی که نشون میدی؟ واقعا خیال کردی خارجشدن از وان جولد به اندازه واردشدن بهش آسونه؟
باگراد پوزخندی زد و گفت:
- فقط به این خاطر که غریبه بودی. اون دیوونهها تنها مشکلشون با مردم خارج از دهکدهست. اونا به همهچیز و همهکس در خارج از وان جولد مشکوکن.
تریتر زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت:
- اما... اما شاید شکشون نسبت به من خیلی هم بیدلیل نبود.
باگراد دست از کار کشیده و با تعجب پرسید:
- چرا این رو گفتی؟
تریتر که ظاهراً جرئت نگاهکردن به چشمهای خیره و درخشان باگراد را نداشت، زمزمهکنان گفت:
- شبی که برای اولینبار همدیگه رو دیدیم، من میخواستم... یعنی داشتم دنبال یه وسیله گرونقیمت میگشتم تا...
باگراد که با دهان باز به او نگاه میکرد دیگر نتوانست خودداری کند و با ناراحتی فریاد زد:
- من تو رو توی خونهم راه دادم؛ اونوقت تو میخواستی ازم دزدی کنی؟!
یکی از قمقمهها از دست تریتر افتاد. او درحالیکه بهشدت پشیمان بهنظر میرسید با حالتی عذرخواهانه با عجله گفت:
- ولی فوراً پشیمون شدم؛ آخه تو من رو توی خونهت راه دادی و توی اون انبار هم من رو از دست اون دیوونه نجات دادی.
تریتر با نگرانی به او لبخند زد؛ اما باگراد که بهآسانی نمیتوانست او را ببخشد، اخمی کرده و با بدخلقی گفت:
- به فرد نگو دیوونه! اون حق داشت. تو نباید بیاجازه وارد وان جولد میشدی.
- اما راه دیگهای نداشتم. بیشتر مقامات یه غریبه رو بهسختی توی شهرشون راه میدادن. خبر دزدیای من هم که به بعضی از دهکدهها رسیده بود. واسه همین اومدم اینجا؛ چون میدونستم اینجا بهطور حتم کسی من رو نمیشناسه و مقاماتش هم خیلی به اینجور چیزا اهمیت نمیدن.
- بنابراین اومدی اینجا تا از مردم ما دزدی کنی. درسته؟
تریتر سرش را پایین انداخت و باگراد بیرحمانه به او چشمغره رفت. سپس تا جایی که میتوانست قمقمههای پر از آب را در دست گرفته و درحالیکه از سرما میلرزید وارد خانه شد.
بیآنکه در را پشت سرش ببندد، مستقیم خود را به آتش دیواری رسانده و دستهای بیحسش را جلو برد تا کمی گرم شوند.
چند لحظه بعد صدای کوبیدهشدن در بهگوش رسید و تریتر وارد خانه شد. باگراد رویش برنگرداند و فقط بهسمت کولهپشتی رنگورورفته قدیمی پدرش رفت که روی زمین افتاده بود.
سپس قمقمهها را یکی پس از دیگری داخل کوله پشتی انداخت. هنوز کارش تمام نشده بود که دست پینهبسته تریتر در مقابل چشمش ظاهر شده و چند قمقمه را داخل کولهپشتی انداخت. سپس صاف ایستاد و گفت:
- من از اینجا میرم.
باگراد چشمغرهای به او رفت و زیر لب ناسزایی گفت. سپس برخاست و درست در مقابل تریتر که سرش را با شرمندگی پایین انداخته بود ایستاد.
- پس میخوای بری. خیلی راحت! درسته؟ همونطوری که وارد شدی، همونطوری هم خارج بشی؛ نه؟
تریتر سرش را بلند کرد و با تردید گفت:
- خب، آره.
باگراد اخم غلیظی کرد و تریتر با ناراحتی گفت:
- اعتماد به من اشتباهه. من سعی کردم حتی از تو که کمکم کردی دزدی کنم. با اینکه تو مسئولیت آزادشدن من رو به عهده گرفتی و با این کارت ریسک بزرگی کردی؛ ولی من...
ولی باگراد اجازه صحبت بیشتر را به او نداد و بهتندی گفت:
- صبر کن ببینم. یعنی تو واقعاً همونقدر احمقی که نشون میدی؟ واقعا خیال کردی خارجشدن از وان جولد به اندازه واردشدن بهش آسونه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: