پارت سی و نهم:
با اون نگاه گیرات خودتو جادادی تو قلبم
نمیدونم چی شد که شدم عاشق تو کمکم
خدا میدونه منه دیونه دلم آروم نمیشه...
نبینمت یه لحظه، اره این حال خوبم به همه دنیا میارزه...
عاشقم کردی حال دلو بد کردی،
بی خیال آخه دست توعه دیگه قلق دل وامونده!
تو چیکار کردی؟ آتیشی به پا کردی!
میدونی نباشی میگیره دلی که پیش تو جامونده ...
«هوروش بند»
بهادر هم با صدای ملایمی همراه موزیک زمزمه میکرد، صدای واقعا بم و قشنگی داشت آهنگ که تمام شد، گفتم:
- صدای خوبی داری.
از گوشهی چشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- قلب عاشقی هم دارم!
توی دلم یاد شاهرخ افتادم و به خودم گفتم:
*منم..*
شوکه شده از حرف ناخواستهای که بر زبان اورده بودم، به سمتش برگشتم، که جا خورد و گفت:
- چیزی شده؟
نفس راحتی از اینکه نشنیده بود کشیدم و گفتم:
- اوم...میخواستم تشکرکنم !
لبخند جذابی زد و گفت:
- دیگه داشتم ناامید میشدم!
و خندهی قشنگی بر لبانش نقش بست که دندانهای سفیدش را که در تضاد آشکاری با پوست برنزهاش بود، به نمایش گذاشت.
- میدونستی خیلی پ...
حرفم را فروخوردم و ادامه دادم:
- بخاطر نجات دادنم، از اون تصادف لعنتی ازتون تشکر میکنم آقای پارسا .
- بهادر!
-چی؟
- اسمم بهادرِ! میشه انقدر رسمی حرف نزنی؟
با حرکت سر باشهای گفتم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم. چند دقیقهای به سکوت گذشت که گفت:
- مامان بابات خیلی نگرانتن! چی شده مارال؟ حداقل میتونی فعلا مثل یه دوست رو من حساب کنی.
- چیزی نیست... شخصیه!
یه تای ابروش رو بالا داد، دستی توی موهای لختش کشید و گفت:
- هر چی که هست، وقتی انقدر پدر و مادرت و (اشارهای به خودش) و اطرافیانت رو نگران میکنی دیگه شخصی نیست!
- حق با شمـا...اوم حق با توعه!
در داشبورد را باز کرد و گفت :
- شکلات دوست داری؟
از اینکه به صورت عیرمنتظرهای بحث را عوض کرد متعجب شدم و با مکث کوتاهی گفتم:
- عاشقشم!
با لبخند عریضی یک بسته از شکلاتتلخها را برداشتم و باز کردم. اول به بهادر تعارف کردم که سریع با ذوق قبول کرد! یک نگاه عاشقانه به من انداخت که معذب شدم! بیخیال خودم را با شکلات مشغول کردم و شکلات را به آرامی توی دهانم گذاشتم و مزهمزهاش میکردم، تلخ اما دوست داشتنی مثل رابـ ـطهی من و شاهرخ ...
از شیشه به بیرون نگاهی انداختم. درختهای زیبا، تپههای پوشیده از بوته، صخرههای دیدنی... آسمان گرفته بود. یک نمه باران ریزی هم میبارید. داشتم فکر میکردم چرا کنار بهادر انقدر آرامم؟ چرا احساس غریبی نمیکنم؟ نگاهی به نیمرخش انداختم که خیلی جدی رانندگی میکرد. نیمرخ جذابی داشت، مژههای پرپشت سیاه و ابروهای کشیده زیبا. باز هم یاد چشمهای آبی شاهرخم افتادم... بغض گلویم را گرفت! برای اینکه بهادر متوجه حالم نشود وانمود کردم که خواب هستم. چشمهایم را بستم ...دلم تنگ بود... خیلی تنگ!
جدیجدی به خواب رفتم. پس از گذشت مدت زمانی با توقف ماشین از خواب بیدار شدم. باران همچنان میبارید و هوای شمال را دلپذیرتر میکرد. رو به روی یک در سفید بزرگ نگه داشت. در با ریموت باز شد. از جادهی پر از سنگریزه تا جلوی ویلا عبور کردیم. ماشین پدر، پشت سر ما متوقف شد. بهادر رو به من گفت:
- خوش اومدی عزیزم .
ممنونی گفتم و پیاده شدم . سرم را به طرف آسمان گرفتم ... نمنم باران صورتم را نوازش میکرد. بهادر پیاده شد و رو به من گفت:
- نظرت چیه؟
با دیدن ویلا دهانم باز مانده بود. یک ساختمان مدرن که کل نمای جلویش شیشهای بود. شیشهها کمی دودی بودند و داخل خانه مشخص نبود. در چوبی سیاهی داشت که دستگیرهی طلایی شیکی رویش نصب شده بود. سقف خانه، تک شیروانی کج بود. بوتههای سبز زیبایی دور خانه را پوشانده بودند... سنگ فرشهای تیرهای بین چمنها جابازکرده بودند. پدر و مادر هم پیاده شدند و سپس رو به من گفتند:
- خوبی مارال؟
با لبخند گفتم:
-خوبم.
مهسا با دیدن ساختمانویلا سوتی کشید و گفت:
- بهادر اصلا به اون قیافهی معمولیت نمیاد همچین خونه لاکچری!
بهادر با تعجب درحالیکه چشمهای مشکیش را درشت کرده بود، گفت:
- قیافهی من معمولیه؟ برو دختر... همه عمل جراحیهای زیباییشون رو از رو صورت من انجام میدن!
لبخند کجی زد و ادامه داد:
- البته... تو که سلیقه نداری اصلا!
مهسا لبخندی زد و گفت:
- من برم ،تو خونه رو ببینم.
و سریع به سمت داخل به راه افتاد. پیرمردی دواندوان آمد و با صدای بلندی گفت:
- سلام بهادرخان !خوش اومدین.
رو به ما هم سلام کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدین... بفرمایید.
- ممنون باباصادق، خیلی زحمت کشیدی. همه چی مرتبه. ناهارحاضره؟
- بله بهادرخان، طلعت خانم یه غذای محلی پخته. نوش جانتون. اتاق ها هم آمادس خوش بگذره.
با اجازهای گفت و رفت. بهادر همه را به داخل دعوت کرد. در را که باز کردیم، پذیرایی بزرگی قرار داشت. دو راه پله با نردههای شیشهای، انتهای سالن قرار داشت. میز بزرگی که گلدان زیبایی رویش قرار داشت، بین راهپلهها قرار گرفته بود .
کف خانه از سنگ سفید بود. سمت چپ، نشیمن بود که کل دیوارها، از قفسههای امدیاف زیبایی پوشیده شده بود، که پر از کتاب، انواع دکوریهای لوکس و تیوی بزرگ با باندای باریک دو طرف قرار داشت. درختچههای سرسبزی گوشههای خانه را تزیین کرده بودند، یه دست مبل سفید با کوسنهای زیاد و میز چوبی شبیه تنه بریدهی درخت در وسط قرار داشت. روبه روی دیوار ، که تماما از شیشه بود و فضای سرسبز بیرون را مثل یک تابلوی نقاشی به نمایش میذاشت. پر*دههای کتان سفیدرنگی، که کنار زده شده بودند. در طرف دیگر سالن، آشپزخانهی زیبایی قرار داشت. کابینتها به رنگ سفیدمشکی بودند. میز ناهارخوری ۸نفره با میز چوبی براق سفید و صندلیمبلیهای مشکی قرار داشت.
پدر رو به بهادرگفت:
- خیلی قشنگه بابا!
بهادر با تواضع گفت:
-خونه خودتونه خواهش میکنم کاملا راحت باشین .
پدر تشکری کرد و رفت آبی به سر و صورتش بزند. چمدان هایمان را به طبقه بالا بردیم که ۵ اتاق خواب داشت...
با اون نگاه گیرات خودتو جادادی تو قلبم
نمیدونم چی شد که شدم عاشق تو کمکم
خدا میدونه منه دیونه دلم آروم نمیشه...
نبینمت یه لحظه، اره این حال خوبم به همه دنیا میارزه...
عاشقم کردی حال دلو بد کردی،
بی خیال آخه دست توعه دیگه قلق دل وامونده!
تو چیکار کردی؟ آتیشی به پا کردی!
میدونی نباشی میگیره دلی که پیش تو جامونده ...
«هوروش بند»
بهادر هم با صدای ملایمی همراه موزیک زمزمه میکرد، صدای واقعا بم و قشنگی داشت آهنگ که تمام شد، گفتم:
- صدای خوبی داری.
از گوشهی چشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- قلب عاشقی هم دارم!
توی دلم یاد شاهرخ افتادم و به خودم گفتم:
*منم..*
شوکه شده از حرف ناخواستهای که بر زبان اورده بودم، به سمتش برگشتم، که جا خورد و گفت:
- چیزی شده؟
نفس راحتی از اینکه نشنیده بود کشیدم و گفتم:
- اوم...میخواستم تشکرکنم !
لبخند جذابی زد و گفت:
- دیگه داشتم ناامید میشدم!
و خندهی قشنگی بر لبانش نقش بست که دندانهای سفیدش را که در تضاد آشکاری با پوست برنزهاش بود، به نمایش گذاشت.
- میدونستی خیلی پ...
حرفم را فروخوردم و ادامه دادم:
- بخاطر نجات دادنم، از اون تصادف لعنتی ازتون تشکر میکنم آقای پارسا .
- بهادر!
-چی؟
- اسمم بهادرِ! میشه انقدر رسمی حرف نزنی؟
با حرکت سر باشهای گفتم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم. چند دقیقهای به سکوت گذشت که گفت:
- مامان بابات خیلی نگرانتن! چی شده مارال؟ حداقل میتونی فعلا مثل یه دوست رو من حساب کنی.
- چیزی نیست... شخصیه!
یه تای ابروش رو بالا داد، دستی توی موهای لختش کشید و گفت:
- هر چی که هست، وقتی انقدر پدر و مادرت و (اشارهای به خودش) و اطرافیانت رو نگران میکنی دیگه شخصی نیست!
- حق با شمـا...اوم حق با توعه!
در داشبورد را باز کرد و گفت :
- شکلات دوست داری؟
از اینکه به صورت عیرمنتظرهای بحث را عوض کرد متعجب شدم و با مکث کوتاهی گفتم:
- عاشقشم!
با لبخند عریضی یک بسته از شکلاتتلخها را برداشتم و باز کردم. اول به بهادر تعارف کردم که سریع با ذوق قبول کرد! یک نگاه عاشقانه به من انداخت که معذب شدم! بیخیال خودم را با شکلات مشغول کردم و شکلات را به آرامی توی دهانم گذاشتم و مزهمزهاش میکردم، تلخ اما دوست داشتنی مثل رابـ ـطهی من و شاهرخ ...
از شیشه به بیرون نگاهی انداختم. درختهای زیبا، تپههای پوشیده از بوته، صخرههای دیدنی... آسمان گرفته بود. یک نمه باران ریزی هم میبارید. داشتم فکر میکردم چرا کنار بهادر انقدر آرامم؟ چرا احساس غریبی نمیکنم؟ نگاهی به نیمرخش انداختم که خیلی جدی رانندگی میکرد. نیمرخ جذابی داشت، مژههای پرپشت سیاه و ابروهای کشیده زیبا. باز هم یاد چشمهای آبی شاهرخم افتادم... بغض گلویم را گرفت! برای اینکه بهادر متوجه حالم نشود وانمود کردم که خواب هستم. چشمهایم را بستم ...دلم تنگ بود... خیلی تنگ!
جدیجدی به خواب رفتم. پس از گذشت مدت زمانی با توقف ماشین از خواب بیدار شدم. باران همچنان میبارید و هوای شمال را دلپذیرتر میکرد. رو به روی یک در سفید بزرگ نگه داشت. در با ریموت باز شد. از جادهی پر از سنگریزه تا جلوی ویلا عبور کردیم. ماشین پدر، پشت سر ما متوقف شد. بهادر رو به من گفت:
- خوش اومدی عزیزم .
ممنونی گفتم و پیاده شدم . سرم را به طرف آسمان گرفتم ... نمنم باران صورتم را نوازش میکرد. بهادر پیاده شد و رو به من گفت:
- نظرت چیه؟
با دیدن ویلا دهانم باز مانده بود. یک ساختمان مدرن که کل نمای جلویش شیشهای بود. شیشهها کمی دودی بودند و داخل خانه مشخص نبود. در چوبی سیاهی داشت که دستگیرهی طلایی شیکی رویش نصب شده بود. سقف خانه، تک شیروانی کج بود. بوتههای سبز زیبایی دور خانه را پوشانده بودند... سنگ فرشهای تیرهای بین چمنها جابازکرده بودند. پدر و مادر هم پیاده شدند و سپس رو به من گفتند:
- خوبی مارال؟
با لبخند گفتم:
-خوبم.
مهسا با دیدن ساختمانویلا سوتی کشید و گفت:
- بهادر اصلا به اون قیافهی معمولیت نمیاد همچین خونه لاکچری!
بهادر با تعجب درحالیکه چشمهای مشکیش را درشت کرده بود، گفت:
- قیافهی من معمولیه؟ برو دختر... همه عمل جراحیهای زیباییشون رو از رو صورت من انجام میدن!
لبخند کجی زد و ادامه داد:
- البته... تو که سلیقه نداری اصلا!
مهسا لبخندی زد و گفت:
- من برم ،تو خونه رو ببینم.
و سریع به سمت داخل به راه افتاد. پیرمردی دواندوان آمد و با صدای بلندی گفت:
- سلام بهادرخان !خوش اومدین.
رو به ما هم سلام کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدین... بفرمایید.
- ممنون باباصادق، خیلی زحمت کشیدی. همه چی مرتبه. ناهارحاضره؟
- بله بهادرخان، طلعت خانم یه غذای محلی پخته. نوش جانتون. اتاق ها هم آمادس خوش بگذره.
با اجازهای گفت و رفت. بهادر همه را به داخل دعوت کرد. در را که باز کردیم، پذیرایی بزرگی قرار داشت. دو راه پله با نردههای شیشهای، انتهای سالن قرار داشت. میز بزرگی که گلدان زیبایی رویش قرار داشت، بین راهپلهها قرار گرفته بود .
کف خانه از سنگ سفید بود. سمت چپ، نشیمن بود که کل دیوارها، از قفسههای امدیاف زیبایی پوشیده شده بود، که پر از کتاب، انواع دکوریهای لوکس و تیوی بزرگ با باندای باریک دو طرف قرار داشت. درختچههای سرسبزی گوشههای خانه را تزیین کرده بودند، یه دست مبل سفید با کوسنهای زیاد و میز چوبی شبیه تنه بریدهی درخت در وسط قرار داشت. روبه روی دیوار ، که تماما از شیشه بود و فضای سرسبز بیرون را مثل یک تابلوی نقاشی به نمایش میذاشت. پر*دههای کتان سفیدرنگی، که کنار زده شده بودند. در طرف دیگر سالن، آشپزخانهی زیبایی قرار داشت. کابینتها به رنگ سفیدمشکی بودند. میز ناهارخوری ۸نفره با میز چوبی براق سفید و صندلیمبلیهای مشکی قرار داشت.
پدر رو به بهادرگفت:
- خیلی قشنگه بابا!
بهادر با تواضع گفت:
-خونه خودتونه خواهش میکنم کاملا راحت باشین .
پدر تشکری کرد و رفت آبی به سر و صورتش بزند. چمدان هایمان را به طبقه بالا بردیم که ۵ اتاق خواب داشت...
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: