کامل شده رمان سراب خفته | blue berry کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • ۱-عالیه

    رای: 7 87.5%
  • ۲-متوسطه

    رای: 0 0.0%
  • ۳-می تونه بهتر باشه

    رای: 1 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

blue berry

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/03
ارسالی ها
371
امتیاز واکنش
7,537
امتیاز
654
محل سکونت
تهران
پارت سی و نهم:
با اون نگاه گیرات خودتو جادادی تو قلبم
نمی‌دونم چی شد که شدم عاشق تو کم‌کم
خدا می‌دونه منه دیونه دلم آروم نمیشه...
نبینمت یه لحظه، اره این حال خوبم به همه دنیا می‌ارزه...
عاشقم کردی حال دلو بد کردی،
بی خیال آخه دست توعه دیگه قلق دل وامونده!
تو چیکار کردی؟ آتیشی به پا کردی!
می‌دونی نباشی می‌گیره دلی که پیش تو جامونده ...
«هوروش بند»

بهادر هم با صدای ملایمی همراه موزیک زمزمه می‌کرد، صدای واقعا بم و قشنگی داشت آهنگ که تمام شد، گفتم:
- صدای خوبی داری.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- قلب عاشقی هم دارم!
توی دلم یاد شاهرخ افتادم و به خودم گفتم:
*منم..*
شوکه شده از حرف ناخواسته‌ای که بر زبان اورده بودم، به سمتش برگشتم، که جا خورد و گفت:
- چیزی شده؟
نفس راحتی از اینکه نشنیده بود کشیدم و گفتم:
- اوم...می‌خواستم تشکرکنم !
لبخند جذابی زد و گفت:
- دیگه داشتم ناامید می‌شدم!
و خنده‌ی قشنگی بر لبانش نقش بست که دندان‌های سفیدش را که در تضاد آشکاری با پوست برنزه‌اش بود، به نمایش گذاشت.
- می‌دونستی خیلی پ...
حرفم را فروخوردم و ادامه دادم:
- بخاطر نجات دادنم، از اون تصادف لعنتی ازتون تشکر می‌کنم آقای پارسا .
- بهادر!
-چی؟
- اسمم بهادرِ! می‌شه انقدر رسمی حرف نزنی؟
با حرکت سر باشه‌ای گفتم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت که گفت:
- مامان بابات خیلی نگرانتن! چی شده مارال؟ حداقل می‌تونی فعلا مثل یه دوست رو من حساب کنی.
- چیزی نیست... شخصیه!
یه تای ابروش رو بالا داد، دستی توی موهای لختش کشید و گفت:
- هر چی که هست، وقتی انقدر پدر و مادرت و (اشاره‌ای به خودش) و اطرافیانت رو نگران می‌کنی دیگه شخصی نیست!
- حق با شمـا...اوم حق با توعه!
در داشبورد را باز کرد و گفت :
- شکلات دوست داری؟
از اینکه به صورت عیرمنتظره‌ای بحث را عوض کرد متعجب شدم و با مکث کوتاهی گفتم:
- عاشقشم!
با لبخند عریضی یک بسته از شکلات‌تلخ‌ها را برداشتم و باز کردم. اول به بهادر تعارف کردم که سریع با ذوق قبول کرد! یک نگاه عاشقانه به من انداخت که معذب شدم! بی‌خیال خودم را با شکلات مشغول کردم و شکلات را به آرامی توی دهانم گذاشتم و مزه‌مزه‌اش می‌کردم، تلخ اما دوست داشتنی مثل رابـ ـطه‌ی من و شاهرخ ‌...
از شیشه به بیرون نگاهی انداختم. درخت‌های زیبا، تپه‌های پوشیده از بوته، صخره‌های دیدنی... آسمان گرفته بود. یک نمه باران ریزی هم می‌بارید. داشتم فکر می‌کردم چرا کنار بهادر انقدر آرامم؟ چرا احساس غریبی نمی‌کنم؟ نگاهی به نیمرخش انداختم که خیلی جدی رانندگی می‌کرد. نیمرخ جذابی داشت، مژه‌های پرپشت سیاه و ابروهای کشیده زیبا. باز هم یاد چشم‌های آبی شاهرخم افتادم... بغض گلویم را گرفت! برای اینکه بهادر متوجه حالم نشود وانمود کردم که خواب هستم. چشم‌هایم را بستم ...دلم تنگ بود... خیلی تنگ!
جدی‌جدی به خواب رفتم. پس از گذشت مدت زمانی با توقف ماشین از خواب بیدار شدم. باران هم‌چنان می‌بارید و هوای شمال را دلپذیرتر می‌کرد. رو به روی یک در سفید بزرگ نگه داشت. در با ریموت باز شد. از جاده‌ی پر از سنگ‌ریزه تا جلوی ویلا عبور کردیم. ماشین پدر، پشت سر ما متوقف شد. بهادر رو به من گفت:
- خوش اومدی عزیزم .
ممنونی گفتم و پیاده شدم . سرم را به طرف آسمان گرفتم ... نم‌نم باران صورتم را نوازش می‌کرد. بهادر پیاده شد و رو به من گفت:
- نظرت چیه؟
با دیدن ویلا دهانم باز مانده بود. یک ساختمان مدرن که کل نمای جلویش شیشه‌ای بود. شیشه‌ها کمی دودی بودند و داخل خانه مشخص نبود. در چوبی سیاهی داشت که دستگیره‌ی طلایی شیکی رویش نصب شده بود. سقف خانه، تک شیروانی کج بود. بوته‌های سبز زیبایی دور خانه را پوشانده بودند... سنگ فرش‌های تیره‌ای بین چمن‌ها جابازکرده بودند. پدر و مادر هم پیاده شدند و سپس رو به من گفتند:
- خوبی مارال؟
با لبخند گفتم:
-خوبم.
مهسا با دیدن ساختمان‌ویلا سوتی کشید و گفت:
- بهادر اصلا به اون قیافه‌ی معمولیت نمیاد همچین خونه لاکچری!
بهادر با تعجب درحالی‌که چشم‌های مشکیش را درشت کرده بود، گفت:
- قیافه‌ی من معمولیه؟ برو دختر... همه عمل جراحی‌های زیباییشون رو از رو صورت من انجام می‌دن!
لبخند کجی زد و ادامه داد:
- البته... تو که سلیقه نداری اصلا!
مهسا لبخندی زد و گفت:
- من برم ،تو خونه رو ببینم.
و سریع به سمت داخل به راه افتاد. پیرمردی دوان‌دوان آمد و با صدای بلندی گفت:
- سلام بهادرخان !خوش اومدین.
رو به ما هم سلام کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدین... بفرمایید.
- ممنون باباصادق، خیلی زحمت کشیدی. همه چی مرتبه. ناهارحاضره؟
- بله بهادرخان، طلعت خانم یه غذای محلی پخته. نوش جانتون. اتاق ها هم آمادس خوش بگذره.
با اجازه‌ای گفت و رفت. بهادر همه را به داخل دعوت کرد. در را که باز کردیم، پذیرایی بزرگی قرار داشت. دو راه پله با نرده‌های شیشه‌ای، انتهای سالن قرار داشت. میز بزرگی که گلدان زیبایی رویش قرار داشت، بین راه‌پله‌ها قرار گرفته بود .
کف خانه از سنگ سفید بود. سمت چپ، نشیمن بود که کل دیوارها، از قفسه‌های ام‌دی‌اف زیبایی پوشیده شده بود، که پر از کتاب، انواع دکوری‌های لوکس و تی‌وی بزرگ با باندای باریک دو طرف قرار داشت. درختچه‌های سرسبزی گوشه‌های خانه را تزیین کرده بودند، یه دست مبل سفید با کوسن‌های زیاد و میز چوبی شبیه تنه بریده‌ی درخت در وسط قرار داشت. روبه روی دیوار ، که تماما از شیشه بود و فضای سرسبز بیرون را مثل یک تابلوی نقاشی به نمایش می‌ذاشت. پر*ده‌های کتان سفیدرنگی، که کنار زده شده بودند. در طرف دیگر سالن، آشپزخانه‌ی زیبایی قرار داشت. کابینت‌ها به رنگ سفیدمشکی بودند. میز ناهارخوری ۸نفره با میز چوبی براق سفید و صندلی‌مبلی‌های مشکی قرار داشت.
پدر رو به بهادرگفت:
- خیلی قشنگه بابا!
بهادر با تواضع گفت:
-خونه خودتونه خواهش می‌کنم کاملا راحت باشین .
پدر تشکری کرد و رفت آبی به سر و صورتش بزند. چمدان ‌هایمان را به طبقه بالا بردیم که ۵ اتاق خواب داشت...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل‌ام:
    چمدان‌هایمان را به طبقه‌ی بالا بردیم. پنج اتاق‌خواب داشت و یک دست مبل‌راحتی گوشه‌ای قرار داده شده بود. لوستر خیلی بزرگی، از سقف آویزان بود. تابلوهایی از نقاشی‌های فانتزی هم دیوارها را به خوبی آراسته بود. طبقه‌ی پایین کنار پله‌ها، دو اتاق دیگر هم وجود داشت که مادر به خاطر پا دردش یکی از همان‌ها را انتخاب کرد. در همهی اتاق‌ها سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت.
    به همراه بهادر به سمت اتاق‌ها رفتم و مهسا را وسط اتاقی با کاغذ دیواری صورتی با طرحی از پروانه دیدم که لباس‌هایش را به چوب لباسی می‌آویخت. روتختی و پرده‌های سفیدصورتی و سرویس خواب و کمد سفید... خیلی دخترانه بود! با دیدن تخت دونفره، رو به بهادر گفتم:
    - اینجا خوبه ممنون.
    - آ...نمی‌خوای اتاق من رو ببینی؟
    - وا نه! اتاقه دیگه، دیدن نداره!
    دلم می‌خواست از او فاصله بگیرم، نگاهش آدم را مجذوب می‌کرد. وقتی با من حرف می‌زد، خجالت می‌کشیدم. شخصیت غالبی داشت. ناخوداگاه آدم را وادار به اطاعت می‌کرد و مقاوت در برابرش بسیار کار سختی بود. به چشم‌هایش نگاه نمی‌کردم! برق عجیبی در سیاهی چشم‌هایش نهفته بود! کمی از مخالفتم ناراحت شد که گفتم:
    - شاید بعدا اومدم و دیدم.
    چشمکی به من زد و با قدم‌هایی آرام به سمت اتاقش که ته راهرو قرار داشت، رفت. قبل از هر کاری وارد حمام شدم، که فضای نسبتا بزرگی داشت. یک وان زیبا و بزرگ هم کنار دیوار قرار گرفته بود. حوله‌ام را برداشتم و خودم را به گرمای آب سپردم. گرمای آب من را سرحال می‌کرد، انگار تمام افکار منفی را از ذهنم می‌شست. همیشه زمانی که بی‌حوصله بودم یا ناراحت، یک دوش آب گرم حالم را جا می‌آورد. توی آینه‌ی بخار‌گرفته به صورتم نگاه کردم، برق چشم‌هایم کدر شده بود. در قهوه‌ای چشم‌هایم، دنبال شاهرخ می‌گشتم. با دست خیسم، بخارهای آینه رو کنار زدم. چشم‌هایم لبریز از اشک بود. این صورت غمگین، نمی‌توانست مال من باشد! من مارال هستم... به این راحتی‌ها نمی‌شکنم. وقتی او تونست به این راحتی من را کنار بگذارد، چرا من نه؟ من نه ...من نمی‌توانم! ولی می‌توانم احساسم را کنترل کنم. دلم تنگ بود... خیلی تنگ! زیر دوش آب گرم رفتم، قطرات آب آرامم کرد. سریع خودم را شستم و حو*له‌ی سفیدم را دور خودم پیچیدم. یک سویی‌شرت و شلوار اسلش سفیدمشکی پوشیدم. موهایم را با حوله خشک کردم و اجازه دادم، مرطوب بماند و باز، روی شانه‌ام رها کردم و یک شال سفید هم روی سرم انداختم. از اتاق بیرون رفتم، که هم‌زمان بهادر هم با تیشرت سفید و شلوار اسلش مشکی، از اتاقش بیرون آمد. نگاهمان بهم افتاد و بهادر گفت:
    - چقدر سفید بهت میاد عزیزم.
    از تعریف و نگاه خیره‌اش خجالت کشیدم، که گفت:
    - آخی نازی خجالت هم بلدی؟ پس کو اون زبونت؟ موش خورده؟
    یک تای ابرویش را بالا داد! چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
    - نخیر سرجاشه! من هی می‌خوام دختر خوبی باشم، خودت نمی‌زاری.
    جلوتر از او، به سمت پایین پله‌ها به راه افتادم، آرام کنارم قدم برداشت. عطر تلخ خیلی خوش‌بویی هم زده بود. به سمت آشپزخانه رفتیم، که مادر و پدر و مهسا هم، روی مبل راحتی پذیرایی نشسته بودند. با تعارف طلعت‌خانم که گفت:
    - تشریف بیارین سرمیز، ناهار آمادست.
    همگی پشت میز نشستیم. طلعت خانم غذاهای محلی خوشمزه‌ای پخته بود. میرزاقاسمی، کشک بادمجان، ماهی شکم‌پر و غذای اصلی قرمه‌سبزی بود. بهادر کنار من نشسته بود. بشقاب کوچکی برداشت و از هر کدام کمی برایم کشید.
    - ممنون خودم می‌کشم.
    لبخند مهربانی زد و گفت:
    - دست‌پخت طلعت‌خانم حرف نداره، مثل دست پخت مامان .
    منظورش مادر من بود! مادر به نشانه‌ی شعف، دستی به سـ*ـینه‌اش کوبید و قربان صدقه‌ای رفت. مشغول خوردن ناهار شدیم و جز صدای خوردن قاشق و چنگال بر بشقاب‌ها صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. من که اشتهای چندانی نداشتم، با چنگال غذایم را اینور‌آنور می‌کردم، بهادر که انگار حواسش به من بود گفت:
    - دوست نداری عزیزم؟
    و بشقاب دیگری را از قرمه‌سبزی پر کرد، نگاه ملتمسانه‌ای به صورت مصمّمش انداختم که یعنی نمی‌توانم بخورم! آرام دم گوشم گفت:
    - همش رو می‌خوری! خیلی لاغر شدی مارال!
    توی دلم گفتم:
    * آخه به توچه اه ..*
    پدر با لبخند رضایت، ما را نگاه می‌کرد. حالا پیش خودش چه فکرایی که نمی‌کرد، حتما من را توی لباس عروس دست در دست بهادر تصور می کرد ..هه!
    برای اینکه دیگر کسی به من پیله نکند، سریع غذایم را خوردم و تشکر کردم. از پذیرایی گذشتم و با قدم‌هایی تند، وارد حیاط شدم.
    هوا کمی سوز داشت، گوشی را در دست گرفتم. از آخرین باری که به مهتاب زنگ زده بودم مدت‌ها، می‌گذشت. سربسته راجب خودم و شاهرخ چیزایی به او گفته بودم. شماره‌اش را گرفتم، بعد از انتظاری طولانی، گوشی را برداشت:
    - سلام مهتابی خوبی؟
    - وای مارال ...خوبی خواهری؟ خیلی خوشحالم کردی!
    - همه خوبن، چه خبر از تو؟ همه چیز خوبه؟ از زندگیت راضی هستی؟
    - تازه می‌تونم زبان رو خوب صحبت کنم! رادوین خیلی خوبه، فقط تنها چیزی که اذیتم می‌کنه دوری از شماست.
    - خداروشکر که خوشبخت شدی عزیزم.
    کمی مکث کردم و گفتم:
    - شاهرخ ...اونجا نیومده؟
    - چرا اتفاقا اینجاست، با رادوین رفتن بیرون.
    - حا..حالش خوبه؟
    - این سوال‌ها چیه؟ نکنه قهرکردین؟
    دیگر نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.
    - مهتاب! یهویی زنگ زد و گفت دارم میرم! شاید برنگردم! من رو تنها گذاشت! خیلی بی معرفته... خیلی!
    - می‌خوای من باهاش صحبت کنم؟
    سریع گفتم:
    - نه نه اصلا! هیچ حرفی نمی‌زنی حتی به رادوین! ولش کن خودت خوبی؟
    مهتاب خنده‌ی قشنگی کرد و گفت:
    - خبرای خوب دارم!
    اشک‌هایم را پاک کردم و باهیجان گفتم:
    - چی؟
    - داری خاله می‌شی!
    با تعجب گفتم:
    - به این زودی؟ من؟ خیلی خوشحالم مهتابی!
    با خوشحالی گفت:
    - سه ماهشه قربونش برم. من و رادوین بی‌صبرانه منتظرش هستیم .
    - واقعا خبر شکه‌کننده‌ای بود! خیلی خوشحالم باید برم به بقیه بگم.
    - خب مارالی باید قطع کنم رادوین برگشت خدافظ.
    - به امید دیدار عزیزم.
    گوشی را قطع کردم و توی فکر فرو رفتم.
    پس شاهرخ رفته اتریش اما...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و یکم:
    پس شاهرخ رفته اتریش؟! برای چی؟مگه نمی‌گفت ایران رو با هیچ جای دنیا عوض نمی کنه؟ مگه نگفت تا آخرش باهامه؟
    همین طور قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. ساختمان را دور زدم که چشمم به آبی‌دریا افتاد! خنده‌ای از سر ذوق روی ل*ب‌هایم نشست؛ دمپایی‌های لاانگشتیم را درآوردم و با سرعت به طرف دریا دویدم. جیغ می‌زدم و می‌خندیدم. یک لحظه همه چیز فراموشم شد، فقط من بودم، آسمون ابری بالای سرم و دریای آبی روبه‌رویم. فرو رفتن پاهایم توی شن‌های ساحل را با لــذت حس می‌کردم. یک موج کوچیک به طرفم آمد و پاهایم خیس شد. دست‌هام را از هم باز کردم، سرم را، رو به آسمان گرفتم، نم‌نم باران شروع به نوازش گونه‌هایم کرد. نفس عمیقی کشیدم که تمام آرامش دنیا توی دلم سرازیر شد. من کنار عظمت دریا همه‌ی غصه‌هایم را درونش غرق کردم! همان‌جا، روی شن‌ها نشستم، کمی سردم شد و لرز به تنم نشست ولی دیدن دریا من را آرام می‌کرد.
    خیره به موج‌هایی که به سمت ساحل می‌آمدند نگاه می‌کردم که حضور کسی را کنارم حس کردم!
    با دیدن بهادر لبخندی زدم که با فاصله کنارم نشست. هر دو سکوت کرده بودیم و دریا را تماشا می‌کردیم که بهادر با صدای گرفته‌ای گفت:
    - اینجا من رو یاد مادرم می‌ندازه!
    می‌خواست با من درددل کند! سراپاگوش شدم، نگاهی به نیمرخ جذابش انداختم که باد موهای لختش را به بازی می‌گرفت. معلوم بود غرق خاطراتش شده است! من هم نگاهم را از او گرفتم و به دریا دوختم. ادامه داد:
    - این ویلا هدیه مادرم بود؛ وقتی تازه دانشگاهم رو تموم کردم، خودش طراحی کرده بود. نمی‌دونی چقدر خوشحال بودم!
    مکثی کرد...
    - من عاشق مادرم بودم با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی روحیه‌ی جوونی داشت. هر وقت میومدیم اینجا، کنار هم روی شنا می‌نشستیم، سرم رو روی پاهاش می‌زاشتم موهام رو نوازش می‌کرد...
    چشم‌هایش پر شد! بغضم را به سختی فرو دادم و خیلی متاثر شدم، با صدای آرامی پرسیدم:
    - چه اتفاقی براش افتاد؟
    آهی از ته دل کشید و قطره‌ی اشکی از چشم‌های سرخ شده‌اش روی گونه‌های استخوانی و خوش‌فرمش لغزید... به چشم‌های من خیره شد و گفت:
    - یه بیماری سخت گرفت. دکترا از درمانش عاجز بودن! مامان قشنگم ذره‌ذره داشت آب می‌شد و کاری از دستم بر نمی‌اومد! این آخرا اومدیم اینجا یه لحظه هم تنهاش نذاشتیم. من و بابا عاشقش بودیم، اجازه نداد عملش کنن. یه شب توی آغـوش پدرم برای همیشه تنهامون گذاشت.
    سرش را محکم با دست هایش فشرد. فکر نمی‌کردم بهادر غم به این بزرگی را توی ســینه‌اش داشته باشد! شخصیت تودار و محکمی داشت؛ تا به حال انقدر معصوم ندیده بودمش! به خودم آمدم و دیدم صورتم از اشک خیس شده است، پاهایم را دراز کردم و با فین‌فین گفتم:
    - سرت رو روی پام بزار، شاید نتونم احساسی که نسبت به مادرت داشتی رو زنده کنم، اما امیدوارم آروم شی.
    بهادر با انگشت شستش اشک‌هایش را از صورتش پاک کرد. سرش را روی پاهایم گذاشت و چشم‌هایش را بست. دستم را دراز کردم که موهایش را نوازش کنم به یکباره دستم مشت شد و پشیمان شدم! گفتم یک وقت پیش خودش فکر نکند، جواب مثبت دادم! الان به عنوان یک دوست، می‌خواستم کنارش باشم. دستم را، روی بازویش گذاشتم و بی‌حرکت ماندم. باران کمی تندتر شروع به باریدن کرد.
    بهادر چشم‌هایش را باز کرد در‌حالی‌که سیاهی چشمانش برق می‌زد، نگاه تشکرآمیزی به من انداخت و گفت:
    -کاش برای همیشه داشتمت مارال!
    و توی چشم‌هایم خیره شد. برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:
    - بهتره... بریم تو...
    و سریع بلند شدم. بهادر هم شن‌های چسبیده روی لباس‌هایش را با دست کنار زد و با من هم‌قدم شد. گفتم:
    - بقیه کجان؟
    - بابا خسته بود، رفت بخوابه، مامان مریم و طلعت خانم سرگرم حرف زدن هستن، مهسا هم روی ل*ب‌تاب من چنبره زده!
    هر دو به خنده افتادیم که ناگهان پایم به تکه سنگی گیر کرد و نزدیک بود نقش بر زمین شوم که بهادر سریع دســـــتش را دور کـ ــ ــمرم انداخت، من هم برای اینکه تعادلم حفظ بشود، بازویش را در دست فشردم که به یکباره هر دو افتادیم!
    آخی گفتم که دیدم بهادر با نگاه خیره‌ای به من زل زده است. آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
    - می...می‌شه دستم رو بگیری بلند شم؟
    سریع از آن حالتش خارج شد و با یک حرکت من را، از روی زمین بلند کرد. چشم‌هایش سرخ شده بود، اخمی بین ابروهایش افتاد و با حالت عصبی گفت:
    - بیشتر مراقب باش!
    و سریع از من فاصله گرفت. من هم نفس عمیقی از راحتی کشیدم و به طرف ویلا رفتم. گوشیم را به شارژ زدم و تصمیم گرفتم یک سرکی توی خونه بکشم. نزدیک اتاق بهادر رفتم و پیش خودم گفتم:
    حالا که نیست، برم ببینم!
    آرام در را بازکردم و به داخل اتاق رفتم. توی اتاق با دیوارهای سفید و تخت سفید که پر از کوسن بود، یک گیتار کنار میز تحریر، گوشه‌ی اتاق تکیه زده بود، روی دیوارها پر از عکس‌های بهادر و دوستانش بود. آینه‌ی قدی زیبایی هم گوشه‌ی دیوار قرار داشت. یک کیسه‌بوکس قرمزمشکی هم از سقف آویزان بود.
    مشتی به آن زدم که دستم درد گرفت. داشتم از خودم می‌پرسیدم:
    چی این اتاق جذاب بود که می‌خواست بهم نشون بده!؟
    که آرام آرام به سمت پرده‌های کتان سفید ساده‌ی اتاق رفتم، با هر دو دست پرده‌ها را کنار زدم که از شدت زیبایی منظره‌ی روبرویم نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس شد!
    پنجره‌های اتاق طوری طراحی شده بود، انگار کل دریا زیر پایت قرار گرفته است! هر جای اتاق که می‌نشستی از پنجره که تماما از شیشه ساخته شده بود و می‌توانستی زیبایی و عظمت دریا را ببینی! ناگهان در سرویس بهداشتی باز شد و بهادر در‌حالی‌که آب از موهایش می‌چکید، با بالاتنه‌ی برهنه که فقط یک حوله‌ی سفید دور کمرش بسته شده بود، با دیدن من وسط اتاقش شکه شد و بی‌حرکت ایستاد!
    من هم وسط اتاق خشک شده بودم و زل زدم به صورت متعجب بهادر...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و دوم:
    بهادر به خودش آمد یک تای ابرویش را با حالت شیطنت‌آمیزی بالا انداخت و به طرفم آمد! در نزدیکترین حالت، روبه‌رویم ایستاد. از شدت خجالت سرخ شدم، نمی‌توانستم در چشم‌هایش نگاه کنم! می‌خواستم بروم که بازویم را گرفت و با صدای آرامی گفت:
    - کجاتشریف می‌برین؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - نباید میومدم تو.... معذرت می‌خوام!
    دستش را زیرچانه‌ام گذاشت و سرم را بالا گرفت و گفت:
    - حالا چرا نگام نمی‌کنی عزیزم؟
    و لبخند کجی کج لبانش نشست! در چشم‌هایش که برق شیطنت از آن می‌بارید، خیره شدم و با نگاه ملتمسانه‌ای گفتم:
    - بذار برم!
    اخم‌هایش توی هم رفت، دستش را پس کشید و رویش را از من برگرداند و گفت:
    - برو...
    سریع عقب‌عقب رفتم که محکم به در برخورد کردم، دستگیره‌ی در را پایین دادم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
    با خودم گفتم:
    *خاک برسرت کنن مارال، آبروت رفت! الان پیش خودش چه فکری می‌کنه. برای چی انقدر فضولی! ولی چقدر بغلش خوب بود! چقدر حس آرامش گرفتم! خدایی خیلی جذابه! یک پس‌گردنی به خودم زدم و گفتم:
    تو هم که مثل عسل شدی!*
    صدای مهسا به گوشم رسید که گفت:
    - خوددرگیری داری؟
    هول شده گفتم:
    - از کی اینجایی؟
    - از اونجایی که زدی تو سرت!
    بعد با حالت متاسفی سرش را تکان داد و گفت:
    - نه تو داری از دست می‌ری کلا!
    سپس درب اتاق را بست و رفت. تا وقت شام، از اتاق بیرون نیامدم. رویم نمی‌شد توی چشم‌های بهادر نگاه کنم! ساعت از ۹ شب گذشته بود و من در مقابل پایین رفتن، مقاومت می‌کردم، که صدای مادر را از پایین پله‌ها شنیدم، که صدایم می‌زد.
    مانده بودم چکار کنم! از طرفی خجالت می‌کشیدم توی چشم‌های بهادر نگاه کنم، از طرفی هم حسابی گرسنه شدم و ناهار هم نخورده بودم! تصمیم گرفتم مادر را عصبانی نکنم. سریع از پله‌ها پایین رفتم که مادر گفت:
    - کدوم قبرستونی بودی؟ حنجرم پاره شد از بس صدات کردم!
    از گردن مادر آویزان شدم و گفتم:
    - ببخشید مامان.
    بوسیدمش که گفت:
    - اه خفم کردی دختر بدو بریم شام همه منتظرن.
    پشت سر مادر وارد آشپزخانه شدم که پدر گفت :
    - حالت خوبه دخترم؟
    با صدای آرامی گفتم :
    - خوبم باباجون.
    صندلی کنار مهسا را بیرون کشیدم و نشستم که دورترین صندلی به بهادر بود. بهادر با خنده‌ی موزیانه‌ای گفت:
    -علیک سلام مارال خانوم!
    مهسا سقلمه‌ای به من زد که گفتم:
    -هوم؟
    از قیافه‌ی بامزه‌ای که به خودم گرفتم، همگی به خنده افتادند. نگاه سریعی به بهادر انداختم که دیدم با عشق به من خیره شده است! انگار ازخجالت کشیدن من لـ*ـذت می‌برد. یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم:
    *از این به بعد حق نداری مظلوم‌بازی دربیاری ببین چه پررو شده.
    تصمیم گرفتم همان مارال حاضرجواب همیشگی باشم که همه‌ی معلم‌ها از دستش شاکی بودند!*
    با اشتها غذایم را که خورش مرغ و آلو بود، خوردم. دیگر هم به بهادر نگاه نکردم. دستی‌دستی داشت شرطی که باهم بستیم را با این رفتارهایش می‌برد. بابت شام تشکر کردم و زودتر از همه از سرمیز بلند شدم. روی یک کاناپه‌ی راحت جلوی تلویزیون نشستم و گوشیم را از جیبم درآوردم. دلم می‌خواست با شاهرخ حرف بزنم. خیلی دلتنگش بودم، دل را به دریا زدم و شماره‌اش را گرفتم. با دومین بوق، گوشی را برداشت، باهیجان گفتم:
    - الو...شاهرخ سلام ...
    صدای دختر جوانی با لهجه‌ی انگلیسی در گوشم پیچید:
    - شما؟
    شوکه شده با خودم گفتم:
    این کیه؟ گوشی شاهرخ دستش چیکار می‌کنه؟
    بغض گلویم را گرفت، دخترک دوباره گفت:
    - شما کی هستید؟ با شاهرخ چکار دارید؟
    سریع گوشی را قطع کردم! نمی‌توانستم نفس بکشم. هزار جور فکرهای منفی توی سرم چرخ می‌خورد! حال خودم را نمی‌فهمیدم، پس بخاطر یک دختر دیگر من را رها کرد؟! لعنت به تو ...لعنت به تو شاهرخ... دستم را روی گلویم گذاشتم و به سختی نفس می‌کشیدم، از روی کاناپه بلند شدم. نمی‌خواستم بقیه پی به حال خرابم ببرند! به سمت پله‌ها دویدم، بهادر من را دید و گفت:
    - مارال جان خوبی؟
    روی پله‌ها پشت به او ایستادم صدایم را صاف کردم و گفتم:
    - حالم خوبه، می‌رم بخوابم.
    بهادر پایین پله‌ها ایستاد و با حالت متفکری رفتن من را تماشا می‌کرد! به سمت اتاق رفتم و خودم را روی تخت انداختم. باید فراموشش کنم.
    خیلی پستی شاهرخ من رو وابسته‌ی خودت کردی! وقتی حسابی دل بستم به خاطر یه دختر دیگه ترکم کردی! لعنت به تو...
    سرم را توی بالش فرو کردم و تا خود صبح اشک ریختم!
    ***
    صبح با سردرد بدی بیدار شدم. مهسا را در حال آماده شدن دیدم. تا نگاهش به من افتاد، گفت:
    - عه بیدارشدی؟
    - نه خوابم!
    - هه هه هه... بامزه! پاشو حاضر شو می‌خوایم بریم بیرون بگردیم. ناهار هم توی جنگل می‌خوریم. مامان بابا پایین منتظرن.
    - چرا الان داری به من می‌گی!؟
    با عجله بلند شدم و به طرف حمام رفتم، یک دوش ۵ دقیقه‌ای گرفتم و زود بیرون آمدم. مانتوسبز ارتشی وشلوار ستش را پوشیدم. موهایم را کج توی صورتم ریختم و پشت سرم بافتم. یک ریمل و رژ لب کالباسی زدم. عطر را روی خودم خالی کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
    *اینه... نباید بشینی از دوریش زار بزنی! تو هم خوش بگذرون بدبخت! یه روزی می‌رسه از این کارش پشیمون می‌شه*
    با این حرف‌ها اعتماد بنفس از دست رفته‌ام را تا حدودی برگرداندم. کفش‌های اسپرت مشکیم را هم به پا کردم و به طرف پایین از پله‌ها سرازیر شدم.
    قرار شد، همگی با یک ماشین برویم. بهادر با سانتافه‌ی مشکی رنگش از پارکینگ خارج شد. پدر سوار شد و کنار بهادر نشست. من و مهسا و مادر عقب نشستیم.
    بهادر هم یک تیشرت آستین‌بلند قرمز پوشیده بود با شلوارجین سورمه‌ای و موهایش را پشت سرش دم اسبی بسته بود...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و سوم:
    عینک آفتابی بزرگی هم روی چشم‌هایش گذاشته بود، که جذاب‌ترش می‌کرد. موزیک ملایمی پخش می‌شد و همگی در سکوت انگار در عوالم خود پرسه می‌زدند. من خیلی به موسیقی غیرایرانی علاقمند نبودم، دوست داشتم کاملا معنی شعر را بفهمم و تک‌تک کلماتش را حسش کنم.
    پدر در جایش تکانی خورد و گوشه‌ی سبیلش را تابی داد و رو به بهادر پرسید:
    - خب بهادرجان کجا می‌خوای ما رو ببری؟
    بهادر نگاهی به ما انداخت و درحالی که لبخند مرموزی بر لب نشاند، گفت :
    - سورپرایزه! بهتره خودتون ببینید!
    مهسا لبخند کجی زد و گفت:
    - عه....! ازین کاراهم بلدی؟
    بهادر از توی آینه نگاهی انداخت و گفت:
    - خیلی کارای دیگه هم بلدم، توخبر نداری!
    من رو به پدر گفتم:
    - بابایی اگه جنگل رفتیم تاب می‌بندی؟ من خیلی دوست دارم!
    - چشم دخترم، دیگه؟
    مادر چش‌غره‌ای به من رفت و گفت:
    -دختر گنده می‌خواد تاب‌بازی کنه!
    ل*ب‌هایم آویزان شد و رویم را از مادر برگرداندم! بهادر رو به مادر گفت:
    - تاب که سن و سال نمی‌شناسه! اصلا خود منم می‌خوام تاب سوار شم!
    در دلم از این طرفداریش حسابی لــذت بردم.
    مهسا تا چند لحظه‌ی پیش که خیره به صفحه‌ی گوشی در دستش بود و انگار چیزهایی تایپ می‌کرد، درحالی که آدامسی در دهان می‌جوید، گفت:
    - مامان تمام حالش به تابشه وگرنه مثل پیرپاتالا بشینیم همو ببینیم! والا!
    مادر یه تای ابروش را بالا داد و چشمانش را یک دور گرداند و گفت:
    - شما لطفا خفه!
    ناگهان من و بهادر از شدت خنده سرخ شدیم و صدای خنده‌هایمان فضای ماشین را پر کرد! مهسا با حالت گریه و اعتراض‌آمیزی رو به پدر گفت:
    -بابا!
    - خانم چرا کم میاری، تو ذوق بچه می‌زنی؟
    مادر ایشی گفت که همگی به خنده افتادیم!
    از پنجره بیرون را نگاه می‌کردیم، تپه‌ها کم‌کم از درخت‌های سبز و بلند پوشیده می‌شد، جاده باریک‌تر می‌شد، صدای پرنده‌ها به گوش می‌رسید، هر چه جلوتر می‌رفتیم درخت‌ها درهم پیچیدتر می‌شدند. منظره‌ی خیلی زیبایی بود. آهسته گفتم:
    -اینجا عالیه، خیلی قشنگه!
    مادر شیشه را پایین داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - عجب هوایی!
    مهسا جیغی از خوشحالی کشید! از یک تپه که پایین رفتیم، انتهای جاده دریا بود!
    بهادر سرعتش را پایین آورد و گفت:
    - اینم از سورپرایز!
    ماشین را کناری نگه داشت. من و مهسا با سرعت پیاده شدیم و به سمت دریا دویدیم. می‌خندیدیم و شاد بودیم، یک مشت آب توی صورتش پاشیدم که دنبالم کرد! سریع فرار کردم و پشت سر پدر پناه گرفتم. مهسا هی خط و نشان می‌کشید، من‌ هم برایش شکلک درمی‌آوردم !مادر به طرف پدر برگشت و گفت:
    - دختر بزرگ کردم! قشنگ دو سالشونه!
    پدر سری تکان داد و با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
    - سخت نگیر خانوم، بزار خوش باشن!
    بهادر خنده‌کنان زیراندازی از ماشین درآورد و کنار یک درخت قطور و زیبا پهن کرد. سبد خوراکی‌ها را درآورد، یک صندلی تاشو هم برای مادر باز کرد، که مادر کلی قربان صدقه‌اش رفت. پدر فلاکس چای را برداشت و برای همه چای ریخت. نان و پنیر و گردو را هم، روی سفره‌ی یکبار‌مصرف گذاشت. بهادر یک پاکت آب پرتغال هم گرفته بود. مشغول خوردن صبحانه شدیم. واقعا خیلی رویایی بود، تصور اینکه بودن در کنار درخت‌های زیبا و آرامشی که به تو هدیه می‌دهد و دریای آبی آرامی که رو به رویت قرار گرفته است! چند خانواده‌ی دیگر هم با فاصله از ما نشسته بودند. بهادر بلند شد و به طرف ماشین رفت. من غرق زیبایی اطرافم بودم و آرام آرام، چای دارچینیم را مزه‌مزه می‌کردم، یک دفعه صدای مهسا به گوش رسید که گفت:
    - وای...تو عالی هستی... بهادر!
    به طرفشان برگشتم و دیدم، بهادر به یک شاخه‌ی قطور تاب بسته است! از شدت ذوق به طرفشان دویدم.
    مهسا با ذوق و شعف کودکانه‌ای گفت:
    - اول من ...اول من!
    بهادر سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت:
    - قشنگ بچه‌ای! مامان مریم راست می‌گـه! نوبت هم می‌گیره!
    بعد خنده‌ی زیبایی از حرص خوردن مهسا بر ل*بش نشست، که من هم خنده‌ام گرفت. مهسا سوار تاب شد، بهادر هم هولش می‌داد، او هم از شدت هیجان جیغ می‌زد و بلند می‌خندید!
    با ل*ب‌های آویزان داشتم نگاهشان می‌کردم که بهادر گفت:
    - بسه بیا پایین کوچولو، نوبت ماراله!
    مهسا کلی اعتراض کرد، ولی با دیدن قیافه‌ی مظلوم من راضی شد و از تاب پایین آمد. ب*وسه‌ای توی هوا برای بهادر فرستاد و گفت:
    - قربون داداش! تو باید داداش واقعی خودم می‌شدی! فکر کنم تو بیمارستان عوض شدی!
    بهادر چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - کم شکر بریز کوچولو!
    سریع رفتم و روی تاب نشستم، با دیدن نگاه جذاب بهادر به خودم، ذوقم را فروخوردم و گفتم:
    -لطفا یواش هل بدین!
    آرام زیر گوشم گفت:
    - ای به چـشـم بانوی من!
    چشم هایم را بستم و آرام تاب می‌خوردم. موهایم هی توی صورتم می‌ریخت و قلقلکم می‌داد پاهایم را، روی زمین گذاشتم و تاب را نگه داشتم، با نگاه زیبایی رو به بهادر گفتم:
    - ممنون.
    بهادر هم چشمکی به من زد، که ته دلم لرزید! سرم را پایین انداختم و با قدم‌های تند پیش مادر و پدر رفتم. تازه یاد مهتاب افتادم و گفتم:
    -همگی جمع شین که می‌خوام یه خبر خوب بهتون بدم!
    پدر لیوان چایش را بر زمین گداشت و منتظر رو به من گفت:
    - خوش خبر باشی باباجون!
    مادر با شور و شوق گفت :
    - بگو دخترم چیه این خبر خوبت؟
    شیطنتم گل کرد و گفتم:
    - اول مشتولوق!
    پدر یک اسکناس پنجاه هزار تومانی به من داد. ابرویم را به نشتنه‌ی نارضایتی و کافی نبودن بالا انداختم، که مادر چپ‌چپی نگاهم کرد و گفت:
    - دختر گلم! با ز*ب*ون خوش بگو و گرنه بجای مشت و لوق، مشت و لگد می‌خوری!
    صدای خنده‌ی ناگهانی بهادر و مهسا فضا را پر کرد! ل*ب‌هایم آویزان شد و با حالت اعتراض‌آمیزی گفتم :
    - بابا!
    بابا هم که خنده‌اش گرفته بود، گفت:
    - مامانته دیگه! کاریش نمی‌شه کرد! ولی خانم دمت گرم باحال بود!
    که همگی دوباره با صدای بلند خندیدیم.
    بهادر دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید و سرش را بالا گرفت و گفت،:
    - مشتولوق مارال خانم بعد ناهار!
    درحالی که برق چشمانم نمایان شد، نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و گفتم:
    - ممنون. حالا خبر خوبم اینه، مامان خانم داری مامان‌بزرگ می‌شی !
    صورتش سرخ شد و گفت:
    -چی تو چیکار کردی؟! تو..دختره بی‌حیا!
    رنگم از تصور مادر پرید، سریع گفتم:
    -نه مامان من نه! توروخدا ذهنیتت راجب من چقدر خرابه من شوهرم کجا بود، که حامله باشم!
    که بهادر از شدت خنده، اشک چشم‌هایش را با انگشت شستش پاک می‌کرد و رو شکمش خم شده بود! بابا با اخم گفت:
    - خانم توروخدا قبلش یکم فکر کن بعد حرف بزن! دخترم یه سکته ناقص زد!
    - باباجون مهتاب حامله‌س!
    مهسا جیغی از خوشحالی کشید و گفت:
    - آخ جون خاله شدم!
    همگی شروع به دست زدن کردیم
    مادر حیرت‌زده دستی رو ّه آسمان گرفت و زمزمه کرد:
    -خدایا شکرت دخترم خوشبخت شد من دارم نوه‌دار می‌شم!
    پدر به طرفم آمد و من را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - مارال جان یه کادوی خوب پیش من داری، با این خبرت دلم رو شاد کردی .
    مهسا با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
    - البته کار اصلی رو رادوین کرده!
    مادر زهرماری حواله‌اش کرد، که همگی از شدت خنده کبود شدیم!
    ساعت نزدیک یازده ظهر بود. مادر رفت که به مهتاب زنگ بزند...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و چهارم:
    مادر رفت به مهتاب زنگ بزند و مفصل راجب عضو جدید خانواده صحبت کنند.
    بهادر درحالی‌که به طرف ماشین می‌رفت گفت:
    - مارال جان؟ میای کمک؟
    گوشیم را کنار گذاشتم و همراهش رفتم. جوجه مزه‌دار شده را به دستم داد و گفت:
    - می‌تونی اینا رو سیخ کنی عزیزم؟
    - بله حتما.
    خودش هم باربیکیوی تاشو را برداشت و مشغول درست کردن آتش شد. همین‌طور که جوجه‌ها را به سیخ می‌زدم، داشتم فکر می‌کردم، چقدر پسر مهربانی است، چقدر با حضورش به خونواده‌ی من رنگ شادی زد! مهسا که همیشه در عوالم خودش بود و افسرده، آزادانه می‌خندید و شوخی می‌کرد! می‌دانستم چقدر از حضور بهادر خوشحال است، همیشه آرزویش بود، یک برادر بزرگتر مثل او داشته باشد.
    نگاهی به پدر انداختم؛ که چقدر سرحال‌تر شده بود. بعد از کاری که بهادر برایش فراهم کرد، اعتمادبنفس از دست رفته‌اش را، بعد از ورشکستگی به دست آورد. نگاهم به مادر افتاد، که همیشه چشم هایش پر اشک بود و می‌دانستم حسرت داشتن یک پسر دارد آزارش می‌دهد، و حالا به شدت به بهادر وابسته شده است و جای پسر نداشته‌اش را پر کرده است!
    چقدر این پسر توی خونواده ما حل شده بود! مثل یک تکه پازل که سال‌ها گم شده بود و حالا در جای درست خودش قرار گرفته و همه چیز را کامل کرده بود!
    جوجه‌های سیخ زده را کنار گذاشتم. مادر هم برنج آماده را، کنار آتش گذاشت؛ که گرم بشود. مهسا که دست به سیاه و سفید نمی‌زد، همراه پدر مشغول سالاد درست کردن بود. اشک شوق به چشمم نشست، فقط نبود شاهرخ کنارم، آزارم می‌داد. اگر انقدر بی‌معرفت نبود، من خوشبخت‌ترین دختر دنیا بودم. توی ذهنم به خودم نهیب زدم :
    *بسه ... بس کن! تا کی می‌خوای مثل احمقا به این عشق یه طرفه فکر کنی؟ به فکر خودت باش... تمومش کن!*
    جوجه‌ها را به دست بهادر دادم که تشکر کرد و گفت:
    -کارت حرف نداره!
    چشمکی زدم و گفتم:
    -ما اینیم دیگه!
    بهادر که انتظار این حرکت را از من نداشت، چشم هایش گرد شد و گفت:
    - ای من به فدای چشمکت عزیزم نکن اینکار رو با من! مارال این بازی کثیفیه، منصفانه نیستا!
    خنده‌ی بلندی کردم که گفت:
    - ای بدجنس افتادی رو دور اذیت؟ می‌دونی قلب من روت حساسه، هی بتازون!
    ابرویم را بالا دادم و با غرور نگاهم را از او گرفتم، که با لحن بدجنسی گفت:
    - نکنه دلت می‌خواد مثل دیروز اینجا باشی؟ (به بغلش اشاره کرد.!)
    هول شده از خجالت هم‌رنگ گچ شدم! سریع گفتم:
    - من برم گوجه‌ها رو سیخ کنم!
    بهادر از این عکس‌العمل من خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    - مارال خانوم یکی به نفع من!
    دارم برات بهادرخان حالت رو می‌گیرم! من رو اذیت می‌کنی؟ حالا نشونت می‌دم مارال کیه؟!
    با حرص گوجه‌ها را به سیخ می‌زدم؛ بهادر با لحن بدجنسی گفت:
    - فلفل هم بزن...یکی درمیون بزن!
    و هی می‌خندید! نمی‌دانستم حرص بخورم یا بخندم! سفره یکبار مصرف را پهن کردیم، جوجه‌های آماده و گوجه‌ها را روی سفره چیدیم. مادر دیس برنج را وسط سفره گذاشت، مهسا هم ظرف سالاد را کنار جوجه ها گذاشت و گفت:
    - جوجه‌ها بکشید کنار که سالارتون اومد!
    پدر خنده‌ای کرد، لپ مهسا را کشید و گفت:
    - دختر بابایی.
    من هم ل*ب‌هایم را آویزان کردم و گفتم :
    - هوم...پس من چی؟
    - من همتون رو یه اندازه دوست دارم!
    با اعتراض گفتم:
    -همش کلیشه!
    بهادر با لحن جدی گفت:
    - مارال خانم شما برای همه عزیزین!
    و دور از چشم بقیه چشمکی زد!
    - بخورین تا سرد نشده!
    - مامان یعنی محبت از اخلاقت می‌چکه‌ها!
    مادر هم با لحن ناراحتی گفت:
    - چه کنم؟ هر چی می‌کشم از دست همین محبت زیادمه !...هی.
    با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم :
    -مامان من الان داشتم تیکه می‌نداختما!
    - از همون اول که به دنیا اومدی با اون چشمات، فهمیدم چش سفیدی!
    با اعتراض و حالت تعجب و گریه گفتم:
    -مـامـان!
    مادر لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - شوخی کردم!
    و همگی با خنده و شوخی غذایمان را خوردیم. بعد از صرف ناهار، رفتم کمی قدم بزنم، که گوشیم زنگ خورد! مردد نگاهی به شماره‌ی ناشناس انداختم و جواب دادم که گفت :
    -مارال؟ خیلی مواظب خودت باش!
    صدا برایم آشنا بود! با تردید گفتم:
    -شاهرخ خودتی؟
    - مارال گوش بده! مواظب باش باشه؟ از خونه خارج نشو به هیچ عنوان فهمیدی؟
    و قطع کرد! هر چه شماره‌اش را گرفتم، خاموش بود! خیلی عمیق به فکر فرو رفتم. یعنی چه؟ چه چیزی من را تهدید می‌کرد؟ این قایم موشک‌بازی‌ها یعنی چه؟!
    نگاهی به دوروبرم انداختم، هیچ مورد مشکوکی ندیدم. ترس و اضطراب به دلم افتاد! نمی‌دانستم چکار باید بکنم! صدای بهادر را از پشت سرم شنیدم که گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    سریع و هول شده برگشتم و گفتم :
    - نه نه چه اتفاقی؟
    - نمی دونم! مربوط به تماسی که باهات گرفته شده؟
    - هم؟ نه یعنی نمی‌دونم!
    بهادر روبه‌رویم قرار گرفت و با صورت جدی و اخم‌های درهم گفت:
    - اگه احتیاج به کمک داری مارال روی من حساب کن خب؟
    - نه چیزی نیست ممنون، یعنی باشه!
    بهادر درحالی‌که اضطراب و نگرانی در حالاتش پیدا بود؛ نزدیک‌تر آمد و گفت:
    - مارال، حالت خوبه؟ رنگتم پریده.
    -گفتم که چیزی نیست!
    آهی کشید و گفت:
    - اومدم که صدات کنم، برات یه سورپرایز دارم!
    بی‌حرف دنبالش به راه افتادم که گیتاری از ماشین درآورد و همراه مهسا کنار دریا رفتیم. مادر و پدر مشغول خوردن چای و گپ زدن بودند، بهادر روی یک تخته سنگ نشست و گیتار را، روی پایش گذاشت. ما هم کنارش روی شن‌ها نشستیم.
    مهسا موهایش را که در اثر وزش ملایم باد در صورتش ریخته بود را کنار زد و گفت:
    - بزن ببینیم چی بلدی!
    بهادر لبخند کجی زد و با غرور خاص خودش گفت:
    - بشین و گوش کن ...
    بعد شروع به نواختن آهنگ شاید اونم، از بابک مافی کرد...
    حین خواندن به من نگاه می‌کرد، اخم ظریفی بین ابروهایش نشست و چشم‌هایش برق خاصی داشت. یاد شاهرخ افتادم و احساس مبهمی که توی دلم دارم! یعنی چه پیش می‌آمد؟ چرا همه چیز ناگهان بهم ریخت؟ گیج بودم، نمی‌دانستم چکار باید کنم؟ چرا باید مواظب خودم باشم؟ مگر من کی هستم، که دشمن داشته باشم؟ کی قرار بودبه من آسیب برساند و چرا؟ شاهرخ چرا رفت؟ با این علاقه‌ای که بهادر نسبت به من دارد، چکار کنم؟ خدایا کمکم کن...باز هم اشک توی چشم‌هایم نشست...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و پنجم:
    صدای بم و جذابی داشت، که پر از احساس بود. من لایق این همه عشقی که بهادر نسبت به من داشت نبودم، زیرا که من عاشقش نیستم، نمی‌خواهم فریبش بدهم! نمی‌خواهم او دلبسته‌ی منی شود که کسی در دلش و در فکرش حضور دارد!
    با چشمانی بسته و غرق در افکار بی‌سروته خود به صدای بهادر گوش می‌دادم:
    بگو می‌دونی چه حسی دارم...
    چه جوری می‌شه به روت نیارم؟
    چرا از عشقت، من خسته نمی‌شم؟!
    به هیچکی جز تو؛ دلبسته نمی‌شم...
    نمی‌شم ...نمی‌شم!
    شاید اونم که برات عاشق ترینه ..
    که برات تو بهترینه....
    کی می دونه؟
    شاید اونم که براش تو بهترینی،
    که براش مهم ترینی، کی می دونه؟
    شاید اونم که برات عاشق ترینه...
    که برات،،، تو بهترینه،
    کی می‌دونه؟ کی می‌دونه؟
    حالا که عشق تو رفته توی جونم مثل ریشه
    می‌نویسم با نفس‌هام روی شیشه
    من همونم که کنار تو می‌مونم تا همیشه
    ...
    بعد از اینکه آهنگش تمام شد، با بغض گفتم:
    -خیلی قشنگ بود ...خیلی!
    سپس با عجله از جایم بلند شدم و با قدم‌هایی تند از آن‌ها دور شدم. گریه می‌کردم و قدم می‌زدم، کنار یک صخره‌ی بزرگ روبه‌روی دریا نشستم، بغض بدی گلویم را فشار می‌داد، حس خفه‌گی داشتم! در یک بلاتکلیفی بدی دست و پا می‌زدم!
    منی که شاهرخ را می‌خواستم و من را نمی‌خواست و از من فرار می‌کرد، از طرفی بهادری که من را می‌خواست و من او را نمی‌خواستم!
    باید فراموشش کنم، کسی را که من را نخواهد، نمی‌خواهم! من باید تمامش کنم. باید با این حس بلاتکلیفی بجنگم! به یکباره بهادر به من نزدیک شد و کنارم نشست، گیتارش را به تخته سنگی تکیه داد و گفت:
    - می‌خوای صحبت کنیم؟
    با تکان دادن سر گفتم:
    -نه!
    چشمانش را بست،نفس عمیقی کشید و درحالی که در عمق چشمانم پرسشگر نگاه می‌کرد، گفت:
    - می‌شه حدس زد چته! پای کس دیگه‌ای درمیونه؟
    شوکه شده نگاهش کردم، تمام تنم یخ کرد. بهت زده با چشم‌های اشکیم به او خیره شدم، که ادامه داد:
    -می‌دونستم پای کسی درمیونه ولی...
    آهی کشید، امیدوار بودم من رو انتخاب کنی!
    دستم را جلوی دهانم گرفتم، با صدای لرزانی گفتم:
    -کسی بود دیگه نیست!
    از روی صخره پرید و روبرویم ایستاد، بازوهایم را در دستانش فشرد،چشم‌های جذاب مشکیش را در چشم‌هایم دوخت و با ابروهای درهم و صورتی جدی گفت:
    -یعنی دیگه نمی‌خوایش؟
    سرم را به زیر انداختم و با صدای آرامی که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
    -می‌خواستم ولی رفت !
    کلافه دستی دد موهایش کشید و گفت:
    -تصمیمت چیه مارال؟می‌دونی من چه حسی بهت دارم؟!
    با بغض گفتم:
    - نمی‌دونم!
    در مردمک چشم‌هایم عمیق نگاه کرد، تمام اجزای صورتم را حریصانه از نظر گذراند و گفت:
    - این ...این تردیدت رو می‌شه یه شانس در نظر گرفت؟
    دستپاچه سرم را پایین انداختم، دستش را زیرچانه‌ام گرفت و سرم را بالا آورد و با لحن خشدار و آرامی گفت:
    -می‌خوای کمکت کنم؟
    با تکان دادن سر، نشان دادم یعنی: آره!
    -بهم وقت بده من الان گیجم نمی‌دونم چی می‌خوام... حالم بده!
    من را در آغـ*ـوش کشید و شروع به نوازش موهایم کرد.
    - من نمی‌خوام بهت دروغ بگم، تو باید بدونی، این حق توعه! بعد تصمیم بگیر.
    تمام چیزایی که بین من و شاهرخ بود را برایش تعریف کردم، عصبی دستی در موهایش کشید، چند قدم فاصله گرفت و سکوت کرد! با صدای دورگه‌ای از شدت ناراحتی، گفت:
    - مارال؟ این تصمیمیه که خودت باید بگیری!
    با چشم‌های اشکی نگاهش کردم، که چشم هایش را بی‌طاقت بست و نفس عمیقی کشید.
    ب*وسه‌ای که اتفاق افتاد غیرقابل باور بود. شوکه شده و بی‌حرف سرجایم‌خشکم زد. بهادر داشت اشک می‌ریخت! آرام ل*ب زد:
    -معذرت می‌خوام!
    و سریع با قدم‌های تند رفت و دور شد. من ماندم و کلی حس‌های ضد و نقیض توی قلبم! حس عجیبی بود. دستم را روی ل*ب هایم کشیدم و چند نفس عمیق کشیدم! اشک‌هایم را پاک کردم و به راه افتادم. مهسا تنها نشسته بود، درحالی‌که به آبی دریا خیره شده بود گفت:
    - خیلی دوست داره، از دستش نده!
    -می دونم!
    - تو چی؟دوسش داری؟
    - عاشقش نیستم!
    - دوسش داری؟
    - مگه می‌شه دوسش نداشت؟!
    - همین برای شروع کافیه مارال، خودخواه نباش! بابا رو ببین، من و مامان همگی بهادر رو دوست داریم، باهاش خوشبخت می‌شی، همه خوشبخت می‌شیم، اون عاشقته! به فکرخودت باش، ببین کی برات از خودش می‌گذره؟ کی تنهات نمی‌ذاره؟ کی همراهته؟ شاهرخ کجاس مارال؟ مگه نگفت تا تهش باهاته؟ تهش همین بود!؟ چرا گفت ممکنه نیاد؟ تکلیفت رو با خودت روشن کن مارال، آدما تا ابد صبر نمیکنن!
    حرف‌هایش منطقی بود، ولی دل دلیل و منطق نمی‌شناخت! حدود نیم ساعتی همان‌جا نشستم و فکر کردم؛ هوا داشت تاریک می شد. پیش بقیه برگشتم، مادر و پدر در حال جمع کردن وسایل بودند، مهسا تکیه‌اش را ، به یک درخت داده بود و با گوشیش ور می‌رفت، با چشم دنبال بهادر گشتم، که از طرف ساحل سربه‌زیر و گرفته داشت می‌آمد! ته دلم لرزید نکند دیگر دوستم نداشته باشد؟ به خودم گفتم:
    مگه فرقی هم می‌کنه؟ اره من دلم می‌خواد، همیشه برق عشق رو توی چشم‌هاش ببینم. این قیافه‌ی گرفتش عذابم می‌ده!صدایی در درونم گفت:
    پس شاهرخ چی؟
    کلافه گفتم:
    اه بسه دیگه، بسه! حتما باهمون دخترس که گوشیش رو جواب داد!
    بهادر از کنار من رد شد، نیم نگاهی به من انداخت و به کمک پدر و مادر رفت. دلم گرفت! ترسیدم بهادر را از خودم رانده باشم! چقدر خودخواه بودم! چکار کنم خدایا؟ اصلا حالم خوب نیست، سردرد بدی گرفته بودم!
    همگی سوار ماشین شدیم. سرم را به شیشه تکیه دادم، از شدت خستگی ذهنی خوابم برد! ناگهان با تکان شدیدی که ماشین خورد و صدای جیغ و یا امام رضای مادر از خواب پریدم! وحشت‌زده اطراف را نگاه می‌کردم تا بفهمم چه اتفاقی در حال وقوع است که ماشین سیاه بزرگی م*حکم خودش را به ماشین ما کوبید! ترس تمام وجودم را گرفت و بدنم شروع به لرزیدن کرد. یاد حرف‌های شاهرخ افتادم! بهت‌زده به ون مشکی خیره شدم، بهادر فرمان را چرخاند و م*حکم ضربه‌ای به ماشین سیاه زد! همگی خیلی ترسیده بودیم، مهسا با صدای بلند گریه می‌کرد. سرش را بغـ*ـل کردم و ب*و*سیدم، از دور صدای آژیر ماشین پلیس‌راه آمد. با دیدنش نور امیدی به دلمان تابید! ماشین سیاه با دیدن پلیس سرعتش را زیاد کرد و دور شد! با علامت پلیس، بهادر ماشین را نگه داشت و با عجله پایین رفت.
    بعد از صحبت کوتاهی با افسرپلیس با او دست داد و سوار ماشین شد.
    پدر با لحن نگرانی گفت:
    - چی شد پسرم؟ اینا کی بودن؟ پلیس چی گفت؟
    بهادر با لحن کلافه‌ای گفت:
    - منم نمی‌دونم کی بودن و از جون ما چی می‌خواستن!پلیس دنبالشونه اما پلاک ماشین هم پوشونده بودن!
    مادر با ناراحتی گفت:
    -انشالله دستگیر می‌شن! خدایا این چه بلایی بود! قلبم داشت وایمیستاد.
    بهادر کنار یک آبمیوه فروشی نگه داشت .
    پدر سریع پایین رفت و برای همه آب آناناس گرفت. کمی حالمان جا آمد، ولی من حال خوشی نداشتم. شماره‌ی شاهرخ را گرفتم که باز خاموش بود، همگی خسته برگشتیم به ویلا! مادر که سردردش شروع شده بود به طرف اتاقش، رفت تا استراحت کند! پدر هم به سمت حمام رفت تا یک دوش آب گرم بگیرد. مهسا بی‌خیال روی کاناپه لم داد و جلوی تلویزیون نشست تا یک فیلم کمدی ببیند! و گفت:
    - شاید این فیلمه بشوره ببره، این همه استرس رو!
    سرش رو ب*و*سیدم و گفتم:
    -قربونت برم خواهر قشنگم! ...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و ششم:
    با حالت بامزه‌ای تندتند پلک زد و ل*ب‌هایش را برای من غنچه می‌کرد .لبخندی به صورت بانمکش زدم و به سمت اتاق به راه افتادم، سریع شماره‌ی مهتاب را گرفتم و سراغ شاهرخ را از او گرفتم؛ که گفت دیشب از اتریش رفته است؛ ولی نگفت کجا! چیزی راجب آن ماجرا به مهتاب نگفتم و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کردم. خسته و سردرگم سرم را بین دست‌هایم گرفتم و کلافه با خودم گفتم:
    جریان چیه؟شاهرخ چی می‌دونه؟
    برای اینکه حالم جا بیاید به سمت حمام رفتم، وان را از آب گرم پر کردم و خودم را به معجزه‌ی آب گرمی سپردم که آرامم می‌کرد. در همان حال چرت نیم ساعته‌ای زدم، به یکباره از خواب پریدم و دوش سریعی گرفتم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم، امشب تصمیمم را به بهادر می‌گویم! نمی‌خواهم فقط به خودم فکر کنم! با حو*له‌ی سرخ‌رنگم خودم را خشک کردم درحالی که هنوز اب از موهایم چکه می‌کرد. از توی کشو یک لباس پرنسسی با دامن پر از چین کوتاه به رنگ قرمز پوشیدم که بالاتنه‌ی جذب و زیبایی داشت، آستین‌ها هم از حر*یر طرحدار بود. با یک جوراب‌شلواری مشکی، موهای نم‌دارم را باز دورم ریختم، با قدم‌هایی آرام از پله‌ها پایین رفتم.
    ساعت ۹شب بود، همگی سرمیزشام جمع شدیم .مادر به خاطر سردردش خواب بود و گفته بود برای شام بیدارش نکنیم.
    شام را در سکوت خوردیم .پدر هم اظهارخستگی کرد و شب بخیری گفت و روی موهایم را ب*و*سید. من و بهادر نگاهمان، را از هم می‌دزدیدیم. قاشقش را با صدا در بشقاب انداخت، شب بخیر آرامی گفت و از خانه بیرون رفت. مهسا نگاه معناداری به من انداخت و گفت:
    - فکرهات رو کردی؟
    درحالی که طره‌ای از موهایم را دور انگشتم می‌پیچاندم گفتم:
    - آره ولی مطمئن نیستم، من تازه ۱۸سالمه مهسا!
    - شانس فقط یه بار در خونه آدم رو می‌زنه مارال! به سن و سال هم کاری نداره! اگه فکر می‌کنی هنوز بچه‌ای پس عاشق شاهرخ هم نیستی، پس نمی‌دونی دوست داشتن چیه؟! اگه فکر می‌کنی بچه‌ای، عشق رو با وابستگی اشتباه گرفتی! مارال راهت رو عوض کن. یکم بزرگ شو! به علاقه دیگران احترام بزار! اگه نمی‌تونی تکلیف دلت رو با خودت روشن کنی، بقیه رو پابند خودت نکن!
    داشتم فکر می‌کردم مهسا با این سن کمش، خیلی فهمیده‌تر از منی است که از نطر سنی از او بزرگتر بودم! بلند شدم و م*حکم بغلش کردم و گفتم:
    -ممنون مهسای عزیزم با حرفات چشم‌های من رو به روی حقیقت باز کردی اگه تو رو نداشتم،چیکار می کردم؟
    - حالا که داری گوش کن. الانم ولم کن خوابم میاد.
    بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌اش زدم و گفتم:
    -شب بخیر خواهری.
    دقایقی بعد، روی کاناپه نشسته بودم و فکر می‌کردم، در یک آن، دلم خواست به کنار دریا بروم. سویی‌شرتم را پوشیدم. در را که باز کردم، موجی از هوای خنک من را دربرگرفت. آرام در را بستم تا از سروصدا اهالی بیدار نشوند، ساختمان را دور زدم، آسمان صاف بود و قرص ماه توی آسمان کامل بود، که انعکاسش توی آب خیلی رویایی به نظر می‌رسید. کفش هایم را درآوردم و پابرهنه روی شن‌ها آرام و دست در جیب به طرف دریا راه می‌رفتم. موج‌های آرام آب ...سکوت شب... نور مهتاب، همگی آرامش عجیبی را به دلم سرازیر کردند. روی شن‌ها دراز کشیدم و به ستاره‌ها خیره شدم.
    یعنی ستاره‌ی بخت من کدومه؟
    همه‌ی آدم ها دوست دارند صاحب آن ستاره‌ی پررنگ باشند، اما ستاره‌ی من خیلی دور بود، خیلی دور! ستاره کوچولوی من، تنهاست و دورافتاده از بقیه! دستم را بلند کردم و با انگشت‌هایم ستاره‌ی کوچکم را قاب گرفتم. لبخندی زدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.
    -شب آرومیه!
    جن‌زده از جایم پریدم؛ که با دیدن بهادر نفسی از راحتی کشیدم.
    - ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت!
    - نترسیدم فقط انتظارش رو نداشتم!
    بی‌حرف کنارم نشست، به نیم رخم خیره شد. برگشتم نگاهش کردم و با تردید گفتم:
    - هنوزم من رو...من رو دوست داری؟
    اخم‌هایش درهم رفت و با حالت پرسشگرانه‌ای نگاهم کرد و گفت :
    -چرا می‌پرسی؟ دارم!
    مکثی کرد و گفت:
    - مارال من دارم عذاب می‌کشم، نمی‌تونم تحمل کنم این...اینکه کسی رو جز من دوست داری!
    بازویم را م*حکم توی دستش گرفت و خیره به چشم‌هایم با اضطراب نگاه کرد.
    در عمق چشمان شبرنگش خیره نگاه کردم و با جدیت گفتم:
    - من می خوام باهات ازدواج کنم!
    چند ثانیه بی‌حرکت، به صورتم خیره شد. دستی تو موهای لختش کشید و گفت:
    - ببین مارال من عشق می‌خوام! دوست ندارم وقتی پیش منی، نگران این باشم که به کس دیگه‌ای جز من فکر کنی! میفهمی این برای یه مرد از مردن بدتره!
    - ولی دوست داشتن از عشق قوی‌تره! موندگارتره! از روی شناخته، من نمی‌تونم عاشقت باشم، اما می‌تونم دوست داشته باشم! وقتی قرار باشه برای تو باشم چشمم رو روی همه جز تو می‌بندم! فقط باید کمکم کنی. بهادر عشق مثل افیون وجود آدم رو می‌گیره، آدم رو عذاب می‌ده ولی یه روزی فروکش می‌کنه !
    بهادر چشم‌هایش از اشک می‌درخشید...
    - اگه قرار باشه تو مال من بشی، من تا ابد صبر می‌کنم مارال، دلم می‌خواد صاحب قلبت فقط من باشم!
    من هم دست هایم را دورش حلقه کردم و حس آرامش تمام وجودم را گرفت. بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانیم زد، سرم را روی سـ*ـینه‌های م*حکم و عضله‌ایش گذاشت. چشم‌هایم را بستم که گفت:
    - مطمئنی عزیزم؟ تصمیمت جدیه؟
    سرم را بلند کردم و در چشماش خیره شدم.
    -نمی‌دونم!
    کلافه بلند شد، چند قدم به طرف دریا برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - اگه تونستی کامل از دلت بیرونش کنی، تا ابد عاشقتم...این دودلی تو داره من رو عذابم می‌ده می‌فهمی مارال؟ا
    رو به رویم نشست، صورتم را با دست هایش قاب گرفت و گفت:
    - تحت هر شرایطی بدون من دوست دارم مارال، قلبم مال توعه. ولی باید منم مطمئن بشم که تو هم فقط من رو می‌خوای!
    بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانیم زد، چشم‌هایم را بستم، حرفی برای گفتن نداشتم. حق با بهادر بود، باید با خودم صادق باشم، باید بدانم چه می‌خواهم! باصدای آرامی گفت :
    - پدرم ما رو دعوت کرده خونش، فردا همگی به ویلای پدرم می‌ریم.سال تحویل رو کنار هم می‌گذرونیم.
    سرم را تکان دادم و با صدای آرامی گفتم:
    -عالیه. چه زود سال تموم شد!
    بهادر لبخند جذابی زد و انگشتش را به حالت نوازش روی گونه‌ام کشید...
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و هفتم:
    بهادر سرش را بلند کرد و با نگاه خیره‌ای رو به من گفت:
    - مطمئنم پدرم با دیدنت به من حق می‌ده که انقدر عاشقت شدم!
    سرم را از شدت خجالت پایین انداختم، در آن حال که دانه‌های عرق روی پیشانیم نشست، بلند شد و گفت :
    - دیروقته عزیزم پاشو، بریم بخوابیم.
    با دستان لرزان موهای چسبیده به پیشانیم را کنار زدم و گفتم:
    - تو برو منم چند دقیقه می‌مونم بعد میام، احتیاج دارم با خودم خلوت کنم.
    - هرطور تو بخوای عزیزم.
    و آرام به طرف ویلا قدم برداشت. گوشیم را از جیبم بیرون کشیدم، به عکس دونفره‌ی خودم و شاهرخ خیره شدم. هزار سوال بی‌جواب در ذهنم نقش بست و اینکه اگر دوباره او را ببینم باز هم می‌توانم ادعا کنم توانایی فراموش کردنش را دارم؟ دوباره دلتنگی بدی به دلم افتاد. کلافه شماره‌اش را گرفتم؛ بعد از چند تا بوق با صدای خواب آلودی جواب داد! قلبم به تپش افتاد! دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. فقط توانستم با صدایی که از گریه دورگه شده بود ل*ب بزنم:
    - شاهرخ
    صدایش را با سرفه‌ی آرامی، صاف کرد و گفت:
    - تویی مارالم ؟چرا بیداری؟
    از این حجم بی‌خیالی که در لحن و صدایش موج می‌زد، دلم گرفت. با بغض گفتم:
    -کجایی شاهرخ؟ کی میای؟
    مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خوبی؟
    با ل*ب‌هایی که از گریه می‌لرزید، گفتم:
    -نه اصلا خوب نیستم! خیلی بی معرفتی شاهرخ! خیلی
    با صدای گرفته‌ای، گفت:
    - این جدایی به نفع خودته مارال!
    با کلافگی و تعجب، داد زدم:
    - چه نفعی لعنتی! اینکه از دلتنگی دق کنم؟ من یه احمقم که حرف‌های تورو باور کردم!
    ل*ب زد:
    - مارال اون طوری که تو فکر می‌کنی نیست! نمی‌خواستم بدونی ولی بزار توضیح بدم.
    عصبی گفتم:
    - چی رو می‌خوای بگی؟ هان؟ چیزی که می‌خوای بگی رو می‌دونم! کارت دعوت هم می‌فرستی برام؟
    متعجب داد زد:
    - چی داری می‌گی؟ زده به سرت؟ بزار توضیح بدم عزیزم!
    - بسه دیگه نمی‌خوام بشنوم بسه! من مارالم شاهرخ، از دلم و زندگیم می‌ندازمت بیرون!
    بدون فکر گفتم:
    - من دارم ازدواج می‌کنم !
    لبخند عصبی زدم و گفتم:
    -برام آرزوی خوشبختی نمی‌کنی؟
    شاهرخ با خشم نفس می‌کشید، انگار که می‌خواست تمام خشمش را در صدایش بریزد، داد زد:
    - چرنده! می‌خوای من رو بسوزونی! از من دلخوری، می‌خوای اذیت کنی آره؟
    - هرجور دوست داری فکر کن آقای شاهرخ تهرانی، کسی نمی‌تونه من رو دور بزنه!
    - همین فردا میام مارال، حق نداری هیچ غ*لط اضافه‌ای بکنی!
    داد زد:
    - فهمیدی؟
    از فریاد عصبی که کشید دلم لرزید و پشیمان از اینکه، بیش از حد عصبانیش کردم! که گفت:
    - فقط عواقبش پای خودت لعنتی! فردا میام باید حرف بزنیم!
    در حالی که صدایم از خشم می‌لرزید گفتم:
    - دیگه حرفی نمونده! هر جا هستی خوش باش!
    گوشی را قطع کردم و با تمام توانم توی دریا پرتش کردم! اشک تمام گونه‌هایم را خیس کرده بود. بی‌حال و ته کشیده، دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانم راه خود را به لا‌به‌لای موهایم پیدا کرد و لغزید. نباید آن حرف‌ها را به شاهرخ می‌زدم! من لعنتی همیشه به همه چیز گند می‌زنم! با صدای خفه‌ای جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم. قلبم از غصه در حال متلاشی شدن بود. دیگر خودم را نمی شناختم! نه این من نیستم خیلی ضعیف و بی‌اراده شده بودم و این به شدت روح حساس من را آزار می‌داد!
    *خدایا خودت کمک کن*
    از شدت فکر و خیال و گریه‌ی زیاد سردرد بدی گرفتم. با قدم‌هایی سست،به طرف ویلا سرازیر شدم، آرام در را باز کردم و بی‌صدا از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم، مهسا غرق خواب بود. زیر پتو خزیدم و به سقف خیره شدم.حالا چه می‌شود؟ این گندی را که زدم چطور باید جمعش می‌کردم؟
    سپس بعد از کلنجار رفتن‌های زیاد با خودم، با اعصابی خ*را*ب به خواب فرو رفتم.

    ***
    امروز عید بود، ولی من حس خوشحالی نمی‌کردم! نیم ساعتی بی‌حرکت روی تخت دراز کشیدم، برای صبحانه هم پایین نرفتم. ساعت نزدیک یازده بود؛ حو*له‌ام را برداشتم و به طرف حمام رفتم. شیرآب را باز کردم و با همان لبـاس‌ها، زیر دوش رفتم. زانوهایم تا شد و آرام روی زمین نشستم!
    قطره‌های آب و اشک‌هایم در هم آمیختند. کمی که آرام شدم، لباس‌های خیسم را از تنم بیرون آوردم و دوش سرسری گرفتم و از حمام بیرون آمدم.
    یک لباس ماکسی مشکی پوشیدم که آستین حلقه‌ای بود و یقه‌ی بسته‌ای داشت، یک چاک هم تا روی ران داشت؛ کفش‌های پاشنه ده سانتی مشکیم را هم به پا کردم. مژه‌هایم را ریمل زدم و یک رژ قرمز هم روی ل*ب‌هام کشیدم موهایم را باز دورم رها کردم، مانتو و شال حر*یرم را برداشتم و از پله‌ها سرازیر شدم. مادر و پدر و مهسا همگی آماده نشسته بودند و صحبت می کردند. پدر یک کت‌وشلوار مشکی با پیراهن آبی روشن پوشیده بود. مادر کت‌ودامن آبی کاربنی بر تن کرده بود و موهایش را پشت سرش شینیون کرده بود، آرایش ملایمی هم داشت که خیلی زیباترش می‌کرد. مهسا لباس کوتاهی با دامن چین‌دار صورتی پوشیده بود و جوراب شلواری نازکی هم به پا کرده بود. موهایش را فرق وسط، بافت کف سری زده بود و گیس‌هایش را روی شانه‌هاش ریخته بود.
    با چشم دنبال بهادر گشتم که در باز شد و بهادر به همگی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بلندبالایی کرد. همگی خیره به طرفش برگشتیم! موهایش را مدل خیلی شیکی کوتاه کرده بود، دورتادور موهایش را زده بود، بالای موهایش به حالت خوش فرمی بلند بود و تکه‌تکه روی پیشانیش ریخته بود؛ که فک زاویه دارش را بیشتر نشان می‌داد. لبخند کجی روی ل*بش بود. مهسا سوتی کشید و گفت :
    - عجب چیزی شدی! خیلی عوض شدی بهادر، دوهزار اومد روت!
    بهادر تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - تو هم بدک نشدی!
    و چشمکی به من زد! که لبخند بی‌جانی بر لبانم نقش بست. واقعا جذاب شده بود، یک تیشرت جذب سفید پوشیده بود که عضلاتش رو به خوبی نشان می‌داد و پو*ست برنزه‌اش خودنمایی می‌کرد. ساعت اسپرت بند چرمی هم روی مچ دستش بسته بود. شلوار جین مشکی با کفش اسپرت سفید بر تن داشت.
    مادر سریع به طرف آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با اسفند برگشت، چند دور، دور سر بهادر چرخاند و گفت:
    - ماشالله پسرم خیلی برازنده شدی!
    و نوبتی دور سر ما هم اسفند را چرخاند. همگی بلند شدیم و به طرف پارکینگ رفتیم. بهادر به طرف من آمد و آرام توی گوشم گفت:
    - خیلی خواستنی شدی مارال ...زیاد جلو چشمم نباش! قول نمی‌دم اتفاقی نیوفته!
    لبخند بدجنسی زد و از کنارم رد شد
     
    آخرین ویرایش:

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,537
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و هشتم:
    با چشم های گرد شده نگاهش کردم، چشمک ریزی زد که تا ته وجودم رسوخ کرد، گوشه‌ی لبم را گاز گرفتم و سرم را از شدت خجالت، پایین انداختم؛ با صدای آرامی گفتم:
    - تو هم خیلی جذاب شدی.
    با عجله قدم‌هایم را تند کردم و از خانه بیرون رفتم. همگی سوار ماشین شدیم. بهادر با ژست همیشگی خودش پشت فرمان نشست که تازه متوجه خالکوبی پشت گ*ردنش شدم،طرح یک عقاب بود با بال‌های باز، خیلی زیبا و طبیعی بود!
    استغفرالله‌ی گفتم و رویم را به طرف شیشه برگرداندم. یاد جروبحث دیشب با شاهرخ افتادم! نکند طبق چیزی که گفت به اینجا بیاید! منظورش از عواقبش پای خودت است، چه بود؟ توی دلم گفتم:
    نه بابا عصبانی بود یه چیزی گفت! بعدشم اینجا رو می‌خواد چطوری پیدا کنه؟!
    نفس عمیقی کشیدم، هندزفری مهسا را توی گوشم گذاشتم و منظره‌های بیرون را تماشا کردم.
    هوا حسابی خنک بود، آفتاب نور ملایمش را روی زمین می تاباند. شکوفه‌ها و درخت‌ها حسابی زیبا شده بودند؛ اما دل من هنوز خزان‌زده بود! آهی از ته دل کشیدم که مهسا زیرگوشم گفت:
    - نترس یا خودش میاد یا نامه‌ش!
    چپ چپی نگاهش کردم که سریع رویش را از من برگرداند. بهادر، ماشین را جلوی یک در بزرگ مشکی، نگه داشت، بوقی زد و باغبان پیری در را باز کرد. دستی برایش تکان داد و وارد حیاط بزرگ و پردرخت ویلا شدیم. یک استخر بزرگ سمت چپ حیاط بود و یک میز‌وصندلی ۴نفره و آفتابگیر کنارش، یک ساختمان دو طبقه با نمای سفید در مرکز حیاط قرار داشت که پنجره‌های زیادی نمای آن را تشکیل می‌داد. همگی پیاده شدیم و همراه بهادر از پله‌های جلوی ساختمان بالا رفتیم. باغبان هم ماشین را توی پارکینگ پارک کرد.
    در باز شد و یک خدمتکار جوان جلو آمد. بعد از سلام و خوش آمدگویی، پالتوهامان را گرفت که آویزان کند، با تعارف بهادر به سمت نشیمن خانه رفتیم؛ روی یک دست مبل استیل سفید نشستیم. دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم، نگاهی به اطراف انداختم. پرده‌های کرم سفید حریری از پنجره‌ها آویزون شده بود و تابلوهای نقاشی زیادی روی دیوارا نصب شده بود. به سمت یکی از تابلوها که تصویری از یک زن زیبا درحالی‌که نشسته بود و یک پسربچه را در آغــوش گرفته بود و مردی که با لباس‌های رسمی کنارشان ایستاده بود، رفتم. همگی لبخند روی لبشان بود. بهادر کنارم آمد و گفت:
    - این مادرمه!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - واقعا زیبا بودن.
    خدمتکار با سینی شربت وارد شد و گفت:
    - الان آقا تشریف میارن، بفرمایید میل کنید.
    همراه بهادر به سمت مبل‌ها رفتیم و نشستیم. بابا و بهادر مشغول صحبت شدنصد؛ که پدر بهادر با عصایی در دست وارد شد. مرد جاافتاده و باابهتی بود، همگی به احترامش ایستادیم. یکی یکی به جناب پارسا سلام کردیم، او هم با روی گشاده از ما استقبال کرد. روبروی من قرار گرفت، نگاهی به بهادر انداخت و رو به من گفت:
    - از دیدنتون خوشحالم خانم جوان!
    من هم طبق معمول، سرم را پایین انداختم و گفتم :
    - باعث افتخاره آقای پارسا.
    سری از رضایت تکان داد و لبخندی به مهسا زد و گفت:
    - خوش اومدی دخترم حس سرزندگیت من رو به وجد میاره!
    مهسا هم لبخند کم رنگی زد و گفت:
    - نهایت لطف شماست.
    آرام آرام قدم برداشت با مادر هم احوال پرسی کرد و کنار پدر نشست. رو به او گفت:
    - تعریف شما رو از بهادر زیاد شنیدم جناب صالحی و به چشم دارم می‌بینم که کاملا حق با بهادر بوده.
    پدر تشکری کرد؛ که مادر رو به آقای پارسا گفت:
    - واقعا پسر باکمالاتی دارین، بهتون تبریک میگم جناب پارسا.
    سری تکان داد و عصا را در دستش فشرد و با لبخند کم‌رنگی گفت:
    - از شما ممنونم، شما هم دخترای برازنده‌ای دارین.
    لحظاتی به تعارف و تعریف تمجدید سپری شد، سکوت مجلس را آقای پارسا شکست و رو به پدر گفت:
    - اهل شطرنج هستید؟
    - گاهی بازی می کنم.
    آقای پارسا بلند شد و گفت:
    - پس افتخار بدین و یه دست با هم بازی کنیم، چند ساعتی مونده تا تحویل سال.
    پدر از جایش بلند شد، لحظاتی بعد هر دو پشت میز شطرنج نشستند و مشغول بازی شدند. نیم ساعتی طول کشید، ما هم در سکوت در عوالم خودمان به سر می‌بردیم که خدمتکار وارد شد و گفت:
    - ناهار حاضره تشریف بیارین.
    همگی به سمت میز ناهارخوری رفتیم. میز به زیبایی تزیین شده بود، مرغ بریان، خورشت فسنجان و قرمه سبزی، سالاد شیرازی و زیتون! صندلی را بیرون کشیدم که آقای پارسا صندلی کنار خودش رو نشان داد و گفت:
    - مارال جان بیا اینجا بشین.
    چشمی گفتم و کنارش نشستم. به یکباره دیدم بهادر هم صندلی کنار من را انتخاب کرد! معذب در جایم جابجا شدم و نگاه زاری به مهسا انداختم،که نگاه شیطنت‌آمیزی به من انداخت درحالی که لبخند ریزی بر لبانش نشسته بود، یعنی خوش بگذرد! با تعارف آقای پارسا همگی مشغول صرف ناهار شدند. بهادر بشقاب من را برداشت و گفت:
    - چی دوست داری عزیزم؟
    - ممنون خودم می‌کشم
    سرش را نزدیک گوشم آورد و با صدای آرامی گفت:
    - تو قراره عروس این خونواده بشی خانم!
    چشمک ریزی زد و ادامه داد :
    -پس راحت باش!
    دانه‌های درشت عرق روی صورتم نشست، با دستمال سریع صورتم رو پاک کردم و گفتم:
    - یکم فسنجون.
    بهادر بالحن بامزه‌ای گفت:
    - جـون!
    درحالی که به شدت حرص می‌خوردم، زیر لب گفتم:
    - بچه پررو!
    خنده‌ی آرامی کرد و بشقابم را از غذا پر کرد. سرم را بلند کردم که دیدم همه با لبخند دارند به ما نگاه میکنند! آب دهانم را فرو دادم و خودم را مشغول خوردن شام نشان دادم. ذهنم دوباره درگیر شد، گفتم نکند دستی دستی عروس بشوم! استرس سراسر وجودم را دربرگرفت!اشتهایم ته کشید اما برای حفظ ظاهر به اجبار لقمه‌ها را نجوییده فرو می‌دادم.
    بعد از خوردن غذا، همگی دوباره به نشیمن رفتیم و من بااجازه‌ای گفتم و به طرف حیاط رفتم که کمی تنها باشم و فکر کنم، حدصله‌ی ماندن در جمع را نداشتم و تحمل نگاه‌های معنادار آن‌ها را. با دیدن تاب دونفره با لبخند دندان‌نمایی به طرفش رفتم و روی تاب آبی‌رنگ حیاط نشستم. نسیم خنکی می‌وزید که موهایم را به بازی گرفت، دستی به بازوهای برهنه‌ام کشیدم و به نقطه‌ای خیره شدم. شدیدا دلم می‌خواست با عسل دردودل کنم، یاد گوشیم افتادم که توی دریا انداختمش...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا