کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
داکوتا سرش را چرخاند به دود غلیظی که به آسمان بالا می‌رفت خیره شد و گالون را روی زمین گذاشت. رزالین دست‌هایش را مشت کرد و بی‌معطلی و سراسیمه به‌سمت قبیله دوید، چادر گریس دورتر از قبیله برپا شده بود. می‌دانست که افراد قبیله به محض دیدن دودِ قرمز به‌سمت چادر او می‌روند؛ زیرا می‌فهمیدند که افسونگر بزرگ خبر جدیدی برایشان دارد. خیلی زود نگرانی‌اش به وقوع پیوسته بود و نمی‌دانست پدرش می‌تواند این آشوب را کنترل کند یا گریس مثل همیشه سرکشی می‌کند. اصلاً نمی‌توانست تصور کند که چه اتفاقی در آینده انتظارش را می‌کشد؛ امّا از این مطمئن بود که در صورت بروز هر اتفاقی او طرف گینر و گله‌اش است؛ زیرا به چشم دیده بود که گینر در شدیدترین حالت گرسنگی هم صدمه‌ای به او نزده است. دلیل تمام وفاداری گینر مرهمی بود که رزالین بر قلبش نشانده بود و این پایه‌ی دوستی آنها بود. آه! فکر کردن به حال و روز گینر در آن زمان برایش زجرآور بود.
نفس‌نفس زنان از بین جمعیّت قبیله گذشت و جلو رفت. حتی لیا و کایلی هم آنجا بودند ضربان قلبش از داستانی که قرار بود گریس برای مردم تعریف کند شدّت گرفته بود، تندتند نفس می‌کشید و به‌خاطر دویدن گرمش شده بود. دلش شور می‌زد و همین باعث می‌شد تپش قلبش آرام نشود. به منقل آتش که دود از آن نشأت می‌گرفت نگاه کوتاهی انداخت، با دیدن گریس دست‌هایش را مشت کرد و لب‌هایش را محکم روی هم فشرد. گریس فرورفته در لباس جذبی مشکی کنار شعله آتش چمباته‌زده و منتظر بود تمام مردم قبیله جمع شوند. مردم جمع‌شده باهم پچ‌پچ می‎کردند و همهمه‌ای یکنواخت را ایجاد کرده بودند. او گیسوان مشکی بلندش را درشت بافته و روی شانه‌اش رها کرده بود، صورت سبزه‌اش با زننده‌ترین حالت آرایش شده و چهره‌اش ترسناک به نظر می‌رسید. سنگ‌ها و استخوان‌های آویز از گیسوان و گردنش به رعب چهره‌اش افزوده بود. به یکباره دود خاموش شد و شعله در زمین فرورفت، نگاه رزالین به منقل خشک شد چطور ممکن بود؟ گریس لبخند دندان‌نمایی زد و از جایش بلند شد. زنگوله وارونه‌ای در دست داشت تکان کوتاهی به زنگوله داد که صدایی هم‌چون دُم مار زنگی از آن خارج شد.
- منتظر تو بودم داکوتا.
مردم قبیله با شنیدن این حرف از گریس به پشت سرخود نگریستند و با دیدن داکوتا راه را برای رئیس قبیله بازکردند تا جلو بیاید. رزالین نگاه مضطربش را بین داکوتا و گریس که یکی استوارانه به‌جلو قدم برمی‌داشت و دیگری لبخندی فاتح بر لب داشت، می‌چرخاند.
داکوتا از بین مردم جلو آمد و دست‌به‌سـ*ـینه جلوی جمعیّت ایستاد،گریس پوزخند مرموزی زد و زنگوله‌ی دستش را دوباره تکان داد و برای بار دیگر آن صدای مرموز از زنگوله خارج شد. کم‌کم پچ‌پچ و سروصدای جمعیّت خوابید و تپه در سکوتی مرگ‌بار فرورفت. همه به گریس که راه می‌رفت و نگاهش را بینشان می‌چرخاند خیره شده بودند.
همان لحظه صدای جیغ نبال از فراز آسمان به گوش رسید و سکوت را درهم شکست، نگاه مردم قبیله به بالای سرشان چرخید و همه به فرود شکوهمند نبال به‌سمت رئیس قبیله چشم دوختند. با خروش خاصی بر شانه‌ی داکوتا نشست و بال‌های بزرگ و پهنش را مغرورانه بست. رزالین در عمرش آن‌قدر از دیدن نبال خوشحال نشده بود؛ زیرا گریس همیشه به دلیلی نامعلوم از صدای نبال رنج می‌برد و حال که نشانه‌هایی از درد بر پیشانی‌اش دیده می‌شد، رزالین راضی به نظر می‌رسید.
داکوتا بی‌توجه به حالت رنجور او گفت:
- این چه معرکه‌ایه دوباره ساختی گریس؟
گریس به پیشانی پردردش دست کشید و نگاه قرمز و طوفانی‌اش را به نبال که با چشم‌های تیز و قرمزش به او زل زده بود دوخت. شانه‌های خم‌شده از دردش را صاف کرد و ایستاد، دور خودش چرخی زد و نگاهش را بین مردم که به او خیره بودند چرخاند.
دهانش را باز کرد و بلند با صدای بَم و طوفانی‌اش شروع به صحبت کرد:
- مردم قبیله ناواهو (Navaho)، از ایزد زمینی به من خبر رسیده که اتفاق بزرگی در سرزمین ما افتاده است، صدها سال است که مردم ما برای درمان امراض شیطانی از اعضای بدن شیاطین استفاده می‌کنند. چهل سال پیش این موهبت توسط رئیس قبیله از ما دریغ شد و ما همگی شاهد از دست رفتن عزیزانمان بودیم. امروز ایزد زمینی برای بار دیگر به ما عنایت نموده و شیاطین نجات‌بخش را بر ما آشکار کرده است.
سراسر تپه و دشت را سکوت خفقان‌آوری فرا گرفته بود. حتّی عطر پونه‌های‌وحشی که باد با خود از جنگل می‌آورد و در تپه می‌گستراند هم نتوانست کمی حال رزالین را خوب کند. پشت پلک‌هایش داغ و تمام بدنش بی‌حس شده بود. گریس تمام ببرها را شیاطین نامیده بود، او داشت شعله‌ی کینه‌ی چند سال پیشش را برای بار دیگر روشن می‌کرد. می‌خواست با برپایی نمایشی دروغین انتقامش را از داکوتا بگیرد و ببرها قربانی معرکه‌اش بودند.
گینر چند ساعت پیش تمام این اتفاقات را پیش‌بینی کرده بود، اگر شکار لایگرها اتفاق می‌افتاد مردم قبیله به‌علّت نداشتن علم تفاوتی بین ببرها و لایگرها قائل نمی‌شدند و جان گله در خطر می‌افتاد.
صدای پچ‌پچ خشمگینی از پشت سر رزالین حواسش را پرت کرد. سرش روی شانه چرخید و نگاهی به پشت سرش انداخت. ساموئل از همراهان نزدیک داکوتا دست همسرش را گرفته بود و خشمگین می‌گفت:
- زن نادون، چطور به خودت اجازه دادی چیزی که بهت گفتم رو تحویل گریس بدی و این آشوب رو درست کنی؟
حال فهمید این داستان از کجا آب می‌خورد، حواسش را به گریس داد و کلافه با سر انگشتان پیشانی پردردش را نوازش کرد.
- مردم ناواهو ایزد زمینی به ما لطف نموده است، بیشه شیاطین آدم‌خوار را آشکار کرده تا اعضای بدنشان را پیشکش عزیزانمان کنیم تا از مرگ نابودکننده نجاتشان دهیم.
بالاخره صبر داکوتا به سر رسید و قدمی جلو رفت، او داشت با حرف‌هایش داکوتا را نیز متهم می‌کرد. رو به گریس گفت:
- تموم کن این چرندیات رو ساحره.
سپس رو به مردمش دست‌هایش را باز کرد و درحالی‌که تک‌تکشان را از نظر می‌گذراند گفت:
- صلح چهل سال پیش برای نجات جون تک‌تک شماها بود، همه‌ی شما حتماً از بزرگترهاتون شنیدید که ببرها تنها زمانی‌که از انسان‌ها زخم بخورند و گوشت انسان زیر دندونشون بره تبدیل به آدم‌خوارهای بی‌رحمی میشن. در اون‌صورت ما چاره‌ای جز کوچ از تپه نداریم و برای مدّت‌ها از سرزمین آب و اجدادیمون آواره می‌شیم. مردم آزاد ناواهو برای سلامت عزیزانتون هم که شده به زندگی آرامتون ادامه بدید و توجهی به این خرافات نکنید.
نگاه‌های کوتاهی میان مردم ردوبدل شد و کم‌کم بدون هیچ اعتراضی در حالی‌که راضی به نظر می‌رسیدند متفرق شدند. رزالین دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و نفس راحتی کشید. دلش آرام شده بود و دیگر از استرس به هم نمی‌پیچید. داکوتا توانسته بود مردم را قانع کند؛ اما اگر چند نفر دیگر مانند نامیا (Namia) همسر ساموئل در قبیله باشند که فرزند یا والدین مریض داشته باشند وسوسه می‌شدند و حرف گریس را باور می‌‌کردند. گریس کاملاً به هدفش رسیده بود، تنها یک جرقه برای روشن شدن آن آتش کافی بود.
حوالی چادر گریس کاملاً خالی شده بود و داکوتا با اخم غلیظی به‌صورت قرمزشده گریس خیره بود. باز شکاری با شکوه نشسته بر شانه‌اش نیز بر ابهتش می افزود، رزالین هنوز ایستاده بود و آن‌ها انگار متوجه حضورش نبودند که قدم‌به‌قدم نزدیک هم می‌شدند. داکوتا بازوهای قطورش را روی سـ*ـینه گره زد اینطور بیشتر عضلات ورزیده اش در معرض نمایش بود و با هیبت‌تر به نظر می‌رسید.
- بارها بهت گفتم مردم قبیله رو تحـریـ*ک نکن گریس. اگه هنوز دنبال انتقام احمقانت هستی، با من طرفی چرا مردم رو قربانی بچه‌بازی‌هات می‌کنی؟
گریس از بین دندان‌های بهم قفل شده‌اش غرید:
- درسته، من با تو طرفم. یه قبیله سمت تو ایستاده و من برای اینکه به تو برسم باید بجنگم.
رزالین دو دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشم‌های درحدقه گردشده به گریس نگریست. گریس خیلی بدتر از آنچه که فکرش را می‌کرد بود. او حاضر بود برای رسیدن به هدفش هرچیزی که سد راهش بود را قربانی کند. رزالین خیلی ساده بود که فکر می‌کرد تنها ببرها قربانی او هستند؛ اما اکنون فهمید که او سرتاسر دشت را در نظر دارد و حتی قبیله‌اش هم اندکی برایش ارزش ندارد.
داکوتا با صورت برافروخته قدم بلندی به‌طرف گریس که جسورانه نگاهش می‌کرد برداشت و با لحنی تند گفت:
- تو تنها برتریت اینه که افراد قبیله باورت دارن، من رو مجبور نکن که طردت کنم ساحره.
و این آخرین هشدار رئیس قبیله بود، بزرگ‌ترین تهدید برای مردم قبیله این بود که رئیس قبیله طردشان کند؛ زیرا در این‌صورت حتّی اجازه زندگی در دریای منتوک را هم نداشتند و این برای گریس که یکه زندگی می‌کرد بسیار سنگین بود. آبی بر آتش دل رزالین ریخته شد آرزویش بود که او از قبیله طرد شود، سکوت سنگینی بینشان حاکم شد سپس گریس از بین دندان‌هایش با خشم غرید:
- ازت متنفرم داکوتا.
رویش را گرفت و به‌سمت چادرش رفت، داکوتا با ابروان گره خورده راه برگشتش را دنبال کرد.
***
دست‌هایش مشت شده بود، در چادر راه می‌رفت و زیر لب ناسزا می‌گفت. کایلی فرزندش را در آغـ*ـوش داشت و اورا شیر می‌نوشانید. گاهی زیر چشمی نگاهش را به او که ابروان باریکش درهم گره خورده بود، می‌دوخت و باز حواسش را به کودکش می‌داد تا اورا بخواباند بعد با رزالین صحبت کند. رزالین دستش را داخل گیسوان پر پشتش فرو برد و برای هزارمین بار زیرلب به هیئت منطقه لاملیا (Lamelia) که لیام ریاست هیئتش را به عنوان پسر وزیر برعهده داشت، درشت بار کرد.
کایلی بااحتیاط آدریکا را روی تشک نرم کودکانه‌اش خواباند و زانوان خم شده‌اش را صاف کرد و بر آن‌ها دست کشید. با صدای کنترل شده‌ای گفت:
- من هنوز نمی‌تونم بفهمم که چرا این‌قدر عصبی هستی رزا؟
رزالین وسط چادر ایستاد و دست‌هایش را به کمرش بند کرد.
ــ کاملاً مشخصه؛ چون اون شوهر احمقت به پدر پیشنهاد داد که امشب اون هیئت لعنتی مهمون ما باشن.
کایلی از کودکش فاصله گرفت تا با خیال راحت‌تری صحبت کند.
- خب این چه ربطی داره؟ قبیله همیشه از مناطق دیگه مهمون داره.
رزالین با دست ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد. چرا نمی‌فهمید؟ هربار که صحبت از لیام می‌شد حسی در سـینه‌اش نوسان می‌شد که باعث می‌شد ابروهایش درهم گره بخورد و دندان‌هایش قفل شود. با غیظ گفت:
- ربطش به اینه که مهمون امشب، هیئت لاملیاست که رئیسشون اون لیام پست فطرته.
کایلی حرفش را خورد و با چشم‌های گرد به رزالین خیره شد. پنج روز از زایمانش می‌گذشت و هنوز کامل سرپا نشده بود به همین خاطر بااحتیاط از جایش بلند شد و ایستاد، تازه متوجه موضوع شده بود.
- صبرکن ببینم، تو از کجا متوجه شدی روبن پیشنهاد داده که امشب بمونن؟
دست‌هایش کنار بدنش آویزان شد او پشت چادر گوش ایستاده بود و اصلا هم پشیمان به نظر نمی‌رسید.
- آه! بی‌خیال تو که می‌دونی من در مورد اون عوضی اصلاً نمی‌تونم کنجکاو نباشم.
کایلی نفسش را بیرون فرستاد و سرزنش‌گرانه گفت:
- هر دلیلی که داشته باشه واقعاً کارت بده که پشت چادر گوش وایستی رزا و دلیل روبن برای موندنشون این بوده که اولاً برای تبریک اومدن و دوماً وقتی دارن از جاده جنگلی برمی‌گردن حیوونای شب‌رو بهشون حمله نکنن.
رزالین رویش را برگرداند و به‌سمت خروجی چادر رفت. صورتش درهم رفته بود کلافه گفت:
- مادر به اندازه کافی نصیحتم می‌کنه تو دوست منی کایلی.
کایلی که به‌سرعت پشیمان شده بود پا تند کرد و گفت:
- خیلی خب معذرت می‌خوام.
بازویش را گرفت و اورا چرخاند، به چشم‌های یکدیگر خیره شدند و رزالین نگاه دزدید او عادت نداشت که مهربانی‌اش را مثل کایلی از چشمانش بیرون بریزد. کلافه بود و اصلاّ حوصله‌ی نصیحت شنیدن را نداشت. با صدای آرام و اطمینان‌بخش گفت:
- اون فقط امشب اینجاست و فردا مجبوره که برگرده. دلیلی نداره که خودت رو عذاب بدی.
کایلی نمی‌توانست احساس رزالین را درک کند، گینر از لیام متنفر بود پس رزالین هم باید متنفر می‌بود. گینر حتما بوی بدن لیام را حس کرده بود و می‌دانست که لیام امشب مهمان قبیله است، رزالین به همین خاطر بهم ریخته و کلافه بود. هربار که صحبت از لیام می‌شد حسی مثل خوره به جانش می‌افتاد که باعث می‌شد در مغز و قلبش احساس انفجار کند. بی‌حوصله گفت:
- کاش اون مردک بدونه که باید توی چادر بمونه تا بوی گند بدنش با بوی آتیش قاطی بشه.
درجایش چرخید و پرده را کنار زد، نگاه کوتاهی به‌اطراف انداخت و از چادر کایلی خارج شد. مشعل‌های اطراف چادر مهمان را روشن کرده بودند و چند تن از زنان قبیله، درحال بردن طبق‌های غذا به چادر داکوتا بودند. بنا بود که هیئت در چادر داکوتا شام بخورند و برای استراحت به چادر مهمان بروند. رزالین نگاهی به گوشت‌های بریان داخل سینی‌ها انداخت. دیگر با دیدن سینی‌های غذا هم حس دل آشوبه به او دست می‌داد؛ زیرا بلافاصله به یاد شکار می‌افتاد. شکار برایش تبدیل به نفرت‌انگیزترین اتفاق قبیله شده بود. سرش را به‌سمت جنگل چرخاند و از میان چادرها نگاه عمیقی به تاریکی‌اش انداخت. مطمئن بود که گینر پشت درخت‌ها کمین کرده و از آنجا حواسش به قبیله است. نگاهش را از جنگل گرفت و به لیا که با عجله به‌طرفش می‌آمد خیره شد، تا به رزالین رسید دست‌هایش را روی شانه‌هایش گذاشت. نگاه دقیقی در تاریکی به او انداخت و وقتی از مرتب بودن وضعش مطمئن شد گفت:
- بیا بریم عزیزم، جناب لیام خواستن که ما هم توی شام امشب همراهیشون کنیم.
با چشم‌های گرد به مادرش که وارد چادر کایلی شد تا او را هم صدا بزند، نگریست. آن لیام پست فطرت فقط می‌خواست که او در شام شرکت کند و برای آن‌که دور از ادب نباشد آن پیشنهاد را داده بود. این‌طور جایی برای اعتراض رزالین هم نگذاشته بود، او واقعا یک سیاستمدار رذل بود.
دست‌هایش را مشت کرد و لگدی به زمین زیر پایش زد. سعی کرد نفس‌های عمیق بکشد تا خشم در چهره‌اش فروکش کند و درحضور پدرش احساسات درونی‌اش را بروز ندهد.
لیا به همراه کایلی خارج شد و سپس به‌سمت چادر داکوتا که فاصله‌ی زیادی با چادر کایلی و روبن نداشت راه افتادند.
لیا پرده را کنار زد و بی‌سروصدا وارد شدند. لیام که انگار تمام مدّت منتظر آنها بود، شادمان رو به هیئت گفت:
- بسیار خب، الآن می‌تونیم راحت‌تر غذا بخوریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    داکوتا در صدر مجلس نشسته بود و لیام و هیئت پنج نفره‌اش سمت چپ او جای گرفته بودند، روبن سمت راست پدرش نشسته بود و به این ترتیب لیا، رزالین و کایلی کنار او نشستند.
    بساط غذا روی زمین پهن شده بود و چوب بلند عمود چادر درست پشت سر رزالین قرار گرفته بود، رزالین با انزجار به گوشت‌های بریان در سینی روبه‌رویش نگریست. با خود اندیشید که از این به بعد باید چیز دیگری برای خوردن پیدا کند این‌طور دیرتر گوشت‌ها تمام می‌شد و قبیله دیرتر برای شکار می‌رفتند. نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت، نگاهش با لیام که به او می‌نگریست تلاقی کرد. لبخند معناداری کنج لب لیام نشسته بود که باعث شد دندان‌هایش را روی هم فشار دهد و دست‌هایش مشت شود، دلش می‌خواست همان لحظه بلند شود و کار لیام را برای همیشه یک‌سره کند.
    کایلی که کنارش نشسته بود و از احساس رزالین خبر داشت آرام نامش را صدا زد. رزالین نگاه تیز و پرتنفرش را از لیام گرفت و بعد از نگاه کوتاهی به هیئت که با میـ*ـل گوشت‌ها را به دندان می‌کشیدند سرش را برای کایلی تکان داد.
    داکوتا مسیر صحبت را به منطقه لاملیا کشاند و حواس لیام را پرت کرد. تمام اشتهایش را از دست داده بود، یعنی اصلاً از اول هم برای خوردن آن گوشت‌ها اشتهایی نداشت؛ اما با اجبار تکه‌ی گوشتی را برداشت و نرم‌نرمک به آن دندان زد تا نشان دهد که بیکار نیست. کم‌کم مسیر صحبت عوض شد و لیام شخصاً به کایلی برای تولّد فرزندش تبریک گفت. رزالین می‌توانست برق شوق را به‌خوبی در چشمان‌سبز و زلال پدرش ببیند، حتی لبخندش هم از میان ریش‌های بلندِ خاکستری‌اش دیده می‌شد.
    لیام که حسابی کیفور به نظر می‌رسید، با لحنی مبادی ادب گفت:
    - واقعاً برام جای افتخاره که بتونم دختر زیباتون رو ببینم.
    کایلی پاسخ داد:
    - اوه البته! میرم میارمش.
    رزالین زودتر برای اینکه بتواند از آن جمع خفقان‌آور بگریزد، گفت:
    - تو بشین عزیزم، من میارمش.
    بلافاصله از جایش بلند شد و نگاه متعجب کایلی را بعد از شنیدن کلمه "عزیزم" جا گذاشت.
    بی‌معطلی از چادر خارج شد و نفس عمیقی کشید، به قدری از لیام متنفر بود که حس می‌کرد هوایی که او در آن نفس بکشد برایش مسموم است. سبک بال راهش را به‌طرف چادر کایلی کج کرد. حس می‌کرد واقعاً نجات پیدا کرده است. اصلاً قصد نداشت که آدریکا را با خود ببرد تا لیام عوضی صورت زیبای اورا ببیند، در اصل می‌خواست آدریکا را همراه خود به پایین تپه ببرد و آن‌قدر همانجا بماند تا هیئت لاملیا مجبور شوند بخوابند. آن وقت دیگر فضای قبیله امن می‌شد و با خیال راحت می‌توانست برگردد و استراحتش را بکند.
    وارد چادر شد، سراسیمه به‌سمت آدریکا که هنوز خواب بود رفت و به طرفش خم شد. هوای پایین تپه ممکن بود برای نوزاد سرد باشد پس پارچه‌ی ضخیمی که رویش انداخته شده بود را با وسواس دورش پیچید و بااحتیاط از روی تشک بلندش کرد، محکم اورا به آغوشش چسباند و از چادر خارج شد.
    هرچند که روبن و کایلی اصلاً به او اعتماد نداشتند و کایلی می‌دانست که رزالین از آن جمع گریخته؛ امّا کسی دنبالش نیامده بود. پارچه را دور آدریکا محکم کرد و درحالی‌که تنگ به آغوشش کشیده بود به‌طرف پایین تپه راه افتاد. قلبش تند می‌کوبید، بیشتر از اینکه لو برود از این می‌ترسید که کسی سرراهش در بیاید. مسیر ورود به جنگل را انتخاب کرده بود، شب‌ها نزدیک رودخانه باد خنکی می‌وزید و آنجا اصلاً برای آدریکا مناسب نبود؛ زیرا ممکن بود سرما بخورد. قدم‌هایش را شمرده برداشت و بااحتیاط تپه را پایین رفت و وقتی به سطح صاف رسید برگشت و به پشت سرش نگریست نفس راحتی کشید و به‌سمت بوته‌ی کوچکی که پیش رویش بود رفت تا پناه بگیرد.
    بااحتیاط نشست و پیراهن گشادش را روی پاهایش مرتب کرد. پارچه را از روی صورت آدریکا کمی پایین کشید و در تاریکی به صورت مهتابی‌اش نگریست. هنوز با آرامش در خواب کودکانه‌اش غرق بود. نفسش را آرام به بیرون فرستاد و کودک را به سـ*ـینه‌اش چسباند. آواز جیرجیرک‌ها در سکوت شب می‌پیچید و نور مهتاب مسیر جنگل را روشن کرده بود.
    فاصله‌ی پایین تپه تا جنگل زیاد بود و از آنجا با وجود بوته‌های ریز و درشت به‌خوبی جنگل را نمی‌دید. چشم‌هایش را تیز کرد و با دقت به درخت‌های درهم تابیده خیره شد. احساس کرد که یک جفت چشم نارنجی را لابه‌لای بوته‌ها دیده، با تکانی که بوته‌ی مدنظرش خورد مطمئن شد که گینر آنجاست و تمام شب را هوشیار بوده است. کمی تکان خورد و آرام زمزمه کرد:
    - می‌دونم که عصبی هستی گینر و می‌دونم که از وقتی بوی لیام رو حس کردی تمام حواست پیش قبیله بوده. همونجا بمون، من فردا میام سمت جنگل هرلحظه ممکنه کسی سر برسه.
    بی‌شک گوش‌های تیز گینر زمزمه‌ی آرام رزالین را تمام و کمال دریافت کرده بود. گینر هرگز از موضعش خارج نمی‌شد؛ زیرا او خیلی از رزالین محتاط‌تر بود و درتمام این چند سال او بود که از رابـ ـطه‌شان حراست کرد و نگذاشت کسی خبردار شود.
    نمی‌دانست چند ساعت است که آنجا نشسته و گینر از لای بوته‌ها حواسش به او و آدریکاست؛ امّا می‌دانست که روبن الان به خونش تشنه است؛ زیرا علاوه بر اینکه فرزندش را ربوده به هیئت لاملیا نیز بی احترامی کرده بود. سرش را به بالا چرخاند و به پشت سرش نگریست، نور کمرنگی از بالای تپه می‌تابید که نشان می‌داد مشعل‌ها خاموش شده است و قبیله برای خواب و استراحت وارد چادرهایشان شده‌اند، نفس عمیقی کشید و سرش را برگرداند.
    ناگهان حس کرد پوست پایش سوخت، شوکه به پایش دست کشید و زیر لب ناسزا گفت. نمی‌دید که چه چیزی او را گزیده است؛ امّا جایش حسابی می‌سوخت. امیدوار بود که عقرب او را نیش نزده باشد، انگشتش را روی گزیدگی که به خوبی نمی‌دید گذاشت و پلک‌هایش را با درد روی هم فشرد.
    هنوز چیزی نگذشته بود که صدای خشمگینی گفت:
    - اونجاست، فکر کنم دیدمش.
    چشم‌هایش باز شد، آب دهانش را قورت داد و تار موی روی صورتش را با انگشت کنار زد. روبن از بالای تپه به شخصی گفت:
    - تو همینجا بمون.
    رزالین در جایش تکان خورد و ایستاد. فهمید که روبن همراه کایلی آمده‌اند. صدایشان بیشتر شبیه زمزمه‌ای بود که در باد شبانگاهی محو می‌شد؛ اما او آنقدر گوش به زنگ بود که متوجه‌شان شده بود.
    به روبن که از تپه پایین می‌آمد خیره شد و پوزخند کجی کنار لبش نشاند. خیالش راحت بود که روبن جرئت ندارد به او دست بزند؛ زیرا او دختر رئیس قبیله بود و مؤکداً هیچ کس حق بی‌احترامی به او را نداشت. البته این درمورد تمام افراد قبیله صدق می‌کرد؛ امٌا درمورد رزالین بسیار بیشتر بود.
    روبن غضب آلود قدم‌های سنگینی به‌سمت رزالین برداشت و گفت:
    - دختره‌ی یاغی، می‌دونستم بازم هـ*ـوس می‌کنی سرکشی کنی.
    دیگر به نزدیکی رزالین رسیده بود، رزالین در آرامش کودک را در آغوشش جابه‌جا کرد. سرش را خم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ی مه آلودی بر گونه‌ی نرم و مهتابی آدریکا نشاند. کودک را به‌سمت پدرش گرفت و گفت:
    - وقتی با کمال سخاوت مهمون غریبه دعوت می‌کنی باید توقع این رو داشته باشی.
    روبن که اصلاً متوجه منظور رزالین نشده بود، دست‌های نیرومندش را نرم جلو برد و فرزندش را به آغـ*ـوش کشید. رزالین دستش را به کمرش زد و ادامه داد:
    - ضمناً جناب روبن این یه تسویه حساب بود تا دفعه‌ی دیگه که هیئت لاملیا اومد شب نگهشون نداری. حالا هم زودتر بچه رو ببر تا سرما نخورده.
    روبن نگاهش را از آدریکا گرفت و بی‌توجه گفت:
    - حالا هرچی که بود مادر از دستت حسابی عصبانی شده منتظر یه تنبیه درست و حسابی باش.
    سپس چرخید و بی‌توجه به او تپه را بالا رفت. رزالین از پشت بوته کنار رفت و برای کایلی که بالای تپه ایستاده بود دست تکان داد، البته بعید می‌دانست در آن تاریکی چیزی دیده باشد.
    نفسش را آه مانند بیرون داد و دست برد بافت درشت گیسوانش را باز کرد. از اینکه توانسته بود از آن جمع مسخره فرار کند خوشحال بود و لبخندی کمرنگ بر لب‌هایش جا خوش کرده بود. هـ*ـوس کمی آب خنک کرده بود، از همان پایین تپه را دور زد تا به رودخانه برسد. قدم‌هایش را سبک برمی‌داشت و نسیم ملایم شبانگاه گیسوانش را به بازی گرفته بود.
    صدای نجوای آب از دور با آوای جیرجیرک‌ها درآمیخته بود و بر آرامش شب می‌افزود. دم عمیقی از هوای خنک آغشته به عطر آب گرفت و لب رودخانه روی دوپایش نشست. گیسوانش که روی شانه‌ی چپش جمع بود را به پشت کمرش فرستاد و دو دستش را در آب فروبرد. عبور خنکای آب از لابه‌لای انگشتانش حس آرامش خاصی را به او می‌بخشید. لبخند عمیقی بر لب‌های گوشتی‌اش نشست و مشتش را آب کرد. مشت آب را به صورتش پاشید و نفسش از سردی آب تحلیل رفت. سرش را خم کرد و در نور ماه به پوست پایش که ملتهب بود، خیره شد. همین که گزیدگی عقرب نبود جای شکر داشت. دست خیسش را روی گزیدگی کشید و صورتش از سوزش آن جمع شد.
    - می‌دونی که من عاشق دخترای چموشم؟
    ناگهان چشم‌هایش گرد شد و سرش با ضرب به پشت چرخید. لیام دست‌به‌سـ*ـینه درفاصله‌ی چند قدمی‌اش ایستاده و با لبخند کجی به او خیره بود. بودنش در قبیله به اندازه کافی رزالین را کلافه کرده بود و گستاخی‌هایش او را تا سرحد مرگ عصبی می‌کرد.
    دندان‌هایش برهم قفل شد، فرصت مناسبی بود که از خجالت او دربیاید. دست‌هایش را روی زانوانش گذاشت، بلند شد و به طرفش خیز برداشت.
    لیام فاتحانه گفت:
    - هی هی دختر هردومون خوب می‌دونیم تا وقتی مهمون قبیله باشم نمی‌تونی بهم بی‌احترامی کنی.
    حرفش باعث شد رزالین مستأصل در جایش متوقف شود. از قوانین قبیله بود که کسی حق تعارض به مهمان را نداشت؛ حتی اگر مهمان دشمن قبیله می‌بود. اخم‌هایش درهم گره خورد و با چشم‌هایی که ریز شده بود به او نگریست. پوزخندی زد و با حرصی سرکوب شده گفت:
    - درسته تو مهمون قبیله‌ای؛ امّا می‌دونی که با یه اشاره می‌تونم گینر رو به آرزوش برسونم؟
    لیام با لبخند جذاب و پررنگی قدمی به‌سویش نزدیک شد و گفت:
    - تو اینکار رو نمی‌کنی؛ چون می‌دونی پا گذاشتن یه حیوون درنده به این منطقه چه عواقبی داره.
    لیام این بار در این میدان زیادی پیروز به نظر می‌رسید، تمام جوانب را در نظر گرفته بود و زیرکانه عمل می‌کرد. دست‌های رزالین خصمانه مشت شد. صورتش را منزجر جمع کرد و گفت:
    - چقدر حالم ازت بهم می‌خوره.
    لیام که انگار بدش نیامده بود، لبخند دندان‌نمایی زد و دست‌هایش را در جیب شلوار اشرافی‌اش فرو برد. قدم‌زنان فاصله‌ی بینشان را پُر کرد و گفت:
    - خب این زیاد مهم نیست، من دارم سعی می‌کنم که روابط لاملیا رو با قبیله‌ی تو صمیمی‌تر کنم. هی صبر کن ببینم...
    سرش را پایین گرفت و در چشم‌های ریز شده از خشم رزالین خیره شد.
    - تو حتماً حدس زدی منظورم چیه؟ مگه نه؟
    کمر راست کرد و لبخندی کنج لبش نشاند:
    - من به دستت میارم رزالین.
    طوری درمورد او حرف می‌زد که انگار شی‌ء یا حیوان است. رزالین از ترسی پنهان و ضعف‌آور در درون می‌لرزید و تمام تلاشش را می‌کرد که احساسش را بروز ندهد. نیشخندی زد و گفت:
    - این رویا رو به گور می‌بری و من اون کسی هستم که تو رو توی گور خواهد گذاشت.
    روی «من» تاکید نشان داد و با زدن تنه‌ای به او از کنارش گذشت. قدم‌هایش را تند و پیاپی برداشت. قلبش تند می‌کوبید و از اینکه نتوانسته بود حساب او را برسد می‌لرزید. بدون اطلاع از آینده‌ای که انتظارش را می‌کشید تپه را به‌سمت چادرشان بالا رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پلک‌هایش را به نرمی باز کرد و با دیدن فضای آشنای اطرافش در جایش نشست. نگاه تارش را در اطراف چرخاند، چادر خالی نوید خبر خوبی را می‌داد. از جایش برخاست و به‌سمت ورودی چادر پا تند کرد. لبه‌ی پرده را کنار زد و با دیدن محوطه‌ی آرام دستی به گیسوان و پیراهن آبی‌رنگش کشید، پرده را کنار زد و خارج شد. نبود پدر و مادرش در چادر فقط به یک معنا بود، آنها برای بدرقه‌ی لیام رفته بودند. با دیدن کایلی که کاسه‌ای در دست داشت به‌سمتش راه افتاد.
    کایلی با دیدن او لبخندی زد و گفت:
    ‌-‌ احساس شادی نمی‌کنی؟
    لب‌هایش کش آمد و به اطرافش نگریست، سرش را تکان داد و پس از چرخی دور خودش گفت:
    -‌ البته که می‌کنم، تازه رفته؟
    کایلی کاسه‌ی آرد را در بغلش جابه‌جا کرد و گفت:
    -‌ نه، صبح زود همراه کاروانش راه افتادن.
    لبش را به دندان گرفت تا لبخندش پهن‌تر نشود. به اطراف نگریست و گفت:
    -‌ خب، پس پدر و مادرم کجان؟
    کایلی نفس عمیقی کشید و گفت:
    -‌ روبن همراه پدر بود و نمی‌دونم کجا رفتن. بانو هم رفت که نون شیرین درست کنه، می‌خوام یکم آرد براش ببرم.
    سرش را متفکر تکان داد و به محوطه نگریست. زنان از چادر خارج می‌شدند و با لبخند به یکدیگر صبح‌به‌خیر می‌گفتند. کایلی گفت:
    -‌ همراه من نمیای؟
    رزالین چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
    -‌ معلومه که نه! مادر من رو با این وضعیت ببینه صدای جیغش تا جنگل میره.
    کایلی آرام خندید و سرش را تکان داد. خودش هم از تصور رفتار مادرش گوشه‌های چشمش چین خورد. صبح دلپذیری بود و به نظرش تا شب می‌توانست کلی خوش بگذرد. با لبخند نگاهش را به چادر آنها دوخت و گفت:
    -‌ آدریکا خوا...
    ناگهان همهمه‌ای در قبیله به پا شد که مانع از ادامه حرف او شد. نگاه متعجبی با کایلی رد و بدل کردند. این‌طور سروصداها در قبیله کم سابقه بود. کنجکاو همراه کایلی به راه افتاد تا خودش را به‌سمت همهمه برساند. صدای حرکت چرخ‌های چوبی شنیده می‌شد، از میان جمعیت گذشت و جلو ایستاد. گریس عصایش را روی زمین می‌کوبید و با اقتدار از تپه بالا می‌آمد. با دیدن صحنه‌ی پیش رویش قلبش در سـینه سقوط کرد. بدنش سرد و کرخت شد و دست کایلی را که کنارش ایستاده بود گرفت تا به زمین نیفتد. در گاری‌ای که پنج مرد تنومند آن را به بالای تپه می‌کشیدند حیوانی عظیم‌الجثه حمل می‌شد که رگه‌های کم‌رنگ قهوه‌ای روی بدنش، او را بی‌شباهت به ببرها نشان نمی‌داد. خونی غلیظ و قرمز رنگ از لبه‌ی گاری می‌چکید که خبر از حادثه‌ای رعب‌آور می‌داد. تمام شده بود، آن‌ها همه چیز را بر باد فنا داده بودند. اولین لایگر را شکار کرده بودند و در آن صبح زیبای آفتابی دشمنی لایگرها با مردم قبیله آغاز شده بود.
    گریس لبخند شادمان و بدریختی بر لب‌های پهنش دوخته بود و وقتی به فاصله‌ی مناسبی از جمعیّت رسید ایستاد. نگاهش را بین مردم که تعدادی حیرت‌زده و تعدادی راضی به نظر می‌رسیدند چرخاند. عصای در دستش را بالا برد و با صدایی بلند گفت:
    -‌ ما توانستیم. مردم ناواهو مژده باد که اولین پیروزی نجات‌بخش حاصل شد.
    با گفتن این حرف مردم فریادی از شادی سردادند و تپه در موجی از شادمانی احمقانه فرو رفت. کایلی نگران به رزالین که رنگ از پوستش رفته بود نگریست و نامش را صدا زد. در آن هیاهوی مرگ‌بار او چیزی نمی‌شنید؛ جز حرف‌های گینر که چندی قبل درمورد آینده گفته بود. در ذهنش تصاویری هولناک مرور می‌شد و با خود می‌اندیشید چه در انتظار قبیله است؟ پیش‌بینی اقدام لایگرها برای گرفتن انتقام همنوعشان باعث می‌شد لرزی مخوف بر بدن رزالین بنشیند.
    لیام همراه کاروانش برگشته بود و هیچ اتفاقی جز دشمنی لایگرها برای رزالین بدتر از خبر برگشت دوباره‌ی او نبود. گویا میانه‌ی راه خبر شکار شدن لایگر را به گوش او رسانده بودند و او تصمیم به برگشت گرفته بود. شادی مردم قبیله زیاد دوام نیاورد؛ زیرا همان چیزی که رزالین انتظارش را می‌کشید اتفاق افتاد. یک ساعت بعد زنی که برای آوردن آب از تپه پایین رفته بود توسط لایگرها تکّه‌تکّه شده بود. صدای شیون کودکان و زنان قبیله را از دور می‌شنید و این به حال بدش دامن می‌زد.
    در چادر کایلی نشسته بود و سرش را با درد می‌فشرد. صبح بعد از آن اتفاق به جنگل رفته و گینر را دیده بود، با او حرف زده و گینر گفته بود که آرامش خودش را حفظ کند. گفته بود آن‌ها تمام تلاششان را می‌کنند تا رابـ ـطه‌شان لو نرود. دوست داشت آرامش داشته باشد؛ امّا خبر مرگ آن زن بی‌گـ ـناه همه چیز را برهم ریخته بود.
    کایلی کودکش را در آغـ*ـوش داشت و هر از گاهی چشم‌هایش اشک‌آلود می‌شد، نگاهش را به کایلی دوخت و کلافه گفت:
    -‌کافیه کایلی! اون بچه چه گناهی کرده؟ تو باید یه شیر سالم بهش بدی.
    اشک کایلی تا پایین چانه‌اش رسید و با بغض گفت:
    -‌ آخه اون زن هم یه بچه‌ی کوچیک داشت، دلم برای بچه‌هاش می‌سوزه ندیدی چطور گریه می‌کردن؟
    دندان‌هایش را روی هم فشرد و به‌سمت دیگری نگریست. مقصر همه‌ی آن گریه‌ها تنها زنی نادان بود که با وعده‌ی دروغین مردم را وسوسه کرده بود.
    -‌ وقتی برای نجات دادن یک آدم مریض جون حیوونی رو می‌گیرن باید هرروز منتظر از دست رفتن آدمای سالم باشن.
    کایلی متأسف سرش را تکان داد. نگاهی به کایلی انداخت و گفت:
    -‌ حالا اونا چرا توی چادر پدر جمع شدن؟ درمورد چی صحبت می‌کنن؟
    کایلی به کودکش نگریست و گفت:
    -‌ فکر می‌کنم درمورد همین موضوع صحبت می‌کنن. جناب لیام می‌خواد سربازهاش رو اینجا بذاره تا نگهبانی بدن.
    نیشخندی صدادار زد. همان مانده بود که او به آن‎ها کمک کند، لعنت به ذات کثیفش. یادآوری حرف شب گذشته‌اش باعث شد قلبش فرو بریزد، او داشت با هدفی خاص کمکشان می‌کرد. بدنش یخ کرد. حال که قبیله نیاز به کمک داشت هر آنچه او کمک می‌کرد تبدیل به دِین می‌شد و داکوتا برای جبرانش حاضر به انجام هرکاری بود. قلبش به نوسان افتاده بود. چکار می‌کرد؟ چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ لب باز کرد و خواست به کایلی بگوید که آدریکا تکانی خورد و گریه سَر داد.
    کایلی نگاهی به رزالین انداخت و گفت:
    -‌ نگهش می‌داری تا لباس‎ها رو مرتب کنم؟
    نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. او را از کایلی گرفت و در آغوشش بالا و پایین کرد. نگاهش به زیبایی مسحورکننده‌ی آن دردانه بود و فکرش نگران عزیزانش. همه‌ی آن‎ها در معرض خطری ترسناک بودند.
    *****
    همیشه و در هر روزی که پلک‌ها باز می‌شود همه‌ی چیزهای زیبا و رنگارنگی که در زندگی وجود دارند، می‎تواند به اندازه ی وزیدن بادی سریع اما ویرانگر تغییر کند. زمان دگرگون شدن از آدمی اجازه نمی‌گیرد و چنان همه چیز را برهم ریخته می‌کند که باور کردن آن گذشته‌ی رنگارنگ تبدیل به کاری غیرممکن می‌شود.
    همان‌قدر که دشمنی لایگرها با قبیله غیرممکن و غیرقابل‌ باور بود برملا شدن ارتباطش با ببرها هم غیرقابل باور بود. تیری که در آن شرایط پیچیده ناخواسته از چله‌‌ی لیام رها شده بود. همان روزی که نباید دهانش را باز می‌کرد، میان ده‌ها ریش سفید این موضوع را گفته بود. پدرش تصمیم به حبسش گرفته بود و او باید تا مدّتی نامعین در چادر بی‌هیچ ملاقات کننده‌ای می‌ماند. شرایط سختی بود، او دختری آزاد بود که همیشه آزادانه می‌چرخید و در این مدت به‌اندازه پنج سال رنج کشیده بود. شاید اگر آن شب نفرین‌شده لیام به چادرش نمی‌رفت تحمل آن شرایط آسان‌تر می‌شد؛ اما با شنیدن حرف‌های او نسبت به همه چیز شکاک شده بود.
    صحبت‌های شب گذشته‌ی پدرش و روبن درمورد کمک‌های لیام و احساس دِین پدرش به آن موجود ملعون تمام تحمل پنج روزه‌اش را بر باد داده بود. اگر ذره‌ای گمان می‌کرد حرف‌های لیام چرت و پرت باشد، با شنیدن صحبت‌های پدرش همه چیز را از کف رفته می‌دید.
    از صبح که چشم باز کرده بود دلش می‌جوشید. انگشتانش بی‌حس بود و مثل حیوانی زخم‌خورده در آن چادر مجزا که از هر نوع وسیله‌ای خالی بود، راه می‌رفت. منتظر بود که مادرش برای آوردن صبحانه به چادر بیاید. باید از او می‌پرسید تا بداند افکار احمقانه‌اش درست است یا نه؟ وضعیتش آن‌‌قدر برهم ریخته بود که جرئت حرف زدن با پدرش را نداشت. اگر شرایط طوری پیش می‌رفت که داکوتا اختیار را به او می‌داد، دیگر همه چیز تمام شده بود. اصلاً این بی‌رحمی آن‌ها باعث شده بود نسبت به ماندن در قبیله سرد شود.
    با تکان خوردن پرده‌ی چادر ایستاد و به لیا که همراه با طَبقی از صبحانه وارد شد نگریست. نگاه لیا به طَبق شامی که دیشب آورده و دست نخورده مانده بود خشک شد. طَبق را روی زمین گذاشت و رو به رزالین گفت:
    -‍ بیا یه کمی صبحانه بخور با این لجبازی‌ها خودت رو از بین می‌بری.
    سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
    -‌ نمی‌خوام چیزی بخورم.
    ابروان ظریف و تمیز شده‌ی لیا درهم گره خورد. نگاه تندی به او کرد و گفت:
    -‌ گفتم بیا بشین!
    نفسش را تند بیرون فرستاد و دست‌هایش مشت شد. با قدم‌هایی سنگین به‌سمت او رفت، روبه‌رویش روی زمین نشست. اصلا نیم نگاهی هم به طبق غذا نینداخت. دسته‌ای از گیسوانش را پشت گوشش فرستاد و پرسید:
    -‌ مادر، لیام چرا داره به جنوب برمی‌گرده؟
    لیا نگاه آبی‌اش را بالا برد و نگاه گذرایی به رزالین انداخت. درحالی‌که تکه‌ای نان جدا می‌کرد گفت:
    -‌ یه سری کمک داره همراه خودش میاره.
    سرش را با تأسف تکان داد، مادرش داشت حقیقت را از او پنهان می‌کرد. نفس‌هایش تند شده بود و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌رفت.
    -‌ پس چرا وزیر داره همراهش میاد؟ مادر من می‌دونم که شما از همه چیز خبر دارین، من نمی‌خوام با اون ازدواج کنم. به پدر بگید این موضوع رو قبل از اینکه اونا پیش بکشن تموم کنه.
    لیا نگاه کوتاهی به او انداخت و کاسه‌ی شیر را بالا گرفت.
    -‌ جناب لیام تمام این سال‌ها به ما کمک کرده و مرد بسیار شریفیه، پدرت نمی‌تونه این موضوع رو خیلی راحت ببنده. دیگه وقتشه که سرکشی‌هات رو تموم کنی رزالین.
    دهانش باز ماند و نفسش بند آمد. او چه می‌گفت؟ قلبش تند می‌کوبید. با صدایی که می‌لرزید گفت:
    -‍ من؟ شما چه توقعی از من دارین؟ اون یه غریبه‌ست مادر. شما نمی‌تونین من رو مجبور به ازدواج با اون غریبه بکنین! من هرگز تن به این حقارت نمیدم.
    چشم‌هایش بی‌اختیار از نم‌اشکی خیس شده بود. قلبش زیر گلویش می‌تپید و آرزو می‌کرد مادرش حرفی بزند که او را دلگرم کند؛ اما لیا اخم در هم کشید و گفت:
    -‌ اینکه تو این‌قدر بی‌قید شدی همش تقصیر پدرته بهتره یکم مطیع‌تر باشی. سعی کن مثل یه خانوم رفتار کنی رزالین!
    نفسش‌هایش تند شده بود، حرف‌های مادرش بوی ترس و وحشت می‌داد. آن‌ها قصد داشتند او را با لیام راهی غرب کنند، پس درست حدس زده بود. از جایش برخاست نگاهی به اطرافش انداخت، دیگر ماندن فایده نداشت. ماندن در آنجا یعنی زنده‌زنده مُردن و دفن‌شدن زیر اجباری مرگ‌بار. با دیدن نوری که از لای درز چادر به درون می‌تابید، فکری به ذهنش حمله ور شد که قدرتی ویران کننده داشت. لیا با صدایی که توبیخ‌گر بود گفت:
    -‌ بشین رزالین! بذار یه روز خوب رو بدون جروبحث شروع کنم.
    نگاه کوتاهی به مادرش انداخت و با تصمیمی آنی به‌سمت خروجی چادر دوید. پرده را با خشونت کنار زد و نگاهش را در اطراف چرخاند. اولین چیزی که به ذهنش رسید گینر بود. مطمئن بود که گینر در این مدّت به آن ماجرا پی بـرده است. صدای لیا بلند شده بود که نامش را صدا می‌زد. صدای فریادهای لیا مردان را که در فاصله‌ای نسبتاً دور ایستاده بودند، متوجه‌ی او کرد. وقتی که دید آن‎ها با دیدنش به‌سمتش راه افتادند، فکری به ذهنش رسید. او حاضر به برگشت به چادر نبود و نمی‌توانست قبول کند آن‌ها به زور او را به چادر بفرستند. اگر هم برمی‌گشت مراقبت از او شدیدتر می‌شد. پس در پی آن تصمیم ناگهانی با صدایی بلند نام گینر را صدا زد. چند بار و به طور پیاپی، لیا از چادر خارج شده بود و با چشم‌های درحدقه گردشده به دخترش می‌نگریست که مانند حیوانات نعره می‌زد.
    تنها چند ثانیه‌ی کوتاه گذشت که در تپه از سمت جنگل هیاهو به پا شد و صدای جیغ زنان به گوش رسید. هنوز مردان به او نرسیده بودند که محبوب قدرتمندش با پرشی بلند جلویش ایستاد. در اعماق قلبش ایمان داشت که گینر می‌آید. مردان از ترس به زمین میخکوب شده بودند. سروصدا کایلی، داکوتا و روبن را از چادرهایشان بیرون کشیده بود. نگاه آخر را به آن‌ها انداخت و با مهارت بر پشت گینر سوار شد. گینر بدون آنکه لحظه‌ای درنگ کند، جستی زد و به‌سمت جنگل فرار کرد.
    چشم‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد. انگار می‌خواست برخورد شلاق‌وار باد بر صورتش از داغی پلک‌های بسته‌اش بکاهد. گینر با تمام سرعت مسیر پایین تپه را به‌سمت جنگل می‌تاخت و او همه چیز را تمام شده می‌دانست.
    تمام چیزهای قشنگ زندگی‌اش در برابر چشم‌هایش رنگ باخته بود. دیگر هیچ چیز نمی‌توانست به او امید دهد که چیزی مانند گذشته شود. با حمله‌ی گینر و فرار یکباره‌اش با او رسماً از قبیله طرد شد؛ زیرا با دشمن همراه شده و به قبیله‌اش پشت کرد. قطره‌ی اشک گرمی با به یاد آوردن چهره‌ی ترسیده مادرش چشم‌های پراشک کایلی و صورت مبهوت پدرش از گوشه‌ی چشمش چکید، اشک چکیده بلافاصله توسط باد ربوده و بـرده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرش را محکم‌تر به گردن نرم گینر فشرد. هنوز حرفی میانشان ردوبدل نشده بود. گینر یکّه می‌تاخت و رزالین می‌دانست مقصدشان مخفیگاه گله است. رزالین دوهفته از دیدن او محروم مانده بود و حال که سر بر گردنش گذاشته بود و عطر گرم بدنش را به بینی می‌کشید، حس می‌کرد که فراتر از تصورش دلتنگ بوده و نمی‌توانست خود را قانع کند که چگونه این پنج روز را زنده مانده است.
    حالش اصلاً خوب نبود نمی‌دانست از این به بعد باید دقیقاً چکار کند؟ به نظرش کاملاً بی‌هویت می‌آمد. هرگز نمی‌توانست باور کند که دیگر حق برگشتن را ندارد؛ اما حال از یک چیز خیالش راحت و مطمئن بود و آن این بود که اگر لیام را برای بار دیگر ببیند، حتماً آرزوی خودش و گینر را برآورده خواهد کرد و لاشه‌ی تکه‌تکه شده‌اش را به لاملیا خواهد فرستاد.
    گینر کم‌کم از سرعت خود کاست و وارد مسیر مخفیگاه شد. از بین درختان درهم تابیده می‌گذشت، رزالین در حالت خمیده بر پشتش باقی ماند؛ زیرا ممکن بود صورتش با شاخه‌های آویزان آسیب ببیند و او آن‌قدر ناتوان بود که قدرت کنار زدنشان را نداشت. از آن تنِش چند دقیقه‌ی پیش گریخته و خود را در دل جنگل آرام و ساکت پنهان کرده بودند. تپش قلبش آن‌قدر آرام شده بود که در مقایسه با نیم ساعت پیش حس می‌کرد اصلا نمی‌تپد.
    زوی (zoey) همیشه برایش از درس‌های زندگی می‌گفت. تا زمانی‌که زنده بود، لالایی هرشبش برای رزالین قصه‌های واقعی‌ای بود که خود از سرگذرانده بود. او بسیار زوی را دوست می‌داشت و هربار که به او و نبودنش فکر می‌کرد در قلبش درد بزرگی را حس می‌کرد. زوی شباهت زیادی به پدرش داشت و داکوتا تمام اجزای صورتش را از او که مادرش بود به ارث بـرده بود. حال که چهره‌اش را به خاطر می‌آورد، درد بزرگتری بر قلبش سنگینی می‌کرد.
    - زوی همیشه می‌گفت همه‌ی انسان‌ها توی یه مرحله‌ای از زندگی باید با سرنوشت اصلیشون روبه‌رو بشن. مهم نیست که چه مرحله‌ای از زندگی باید برای هدف‌هاشون بجنگن مهم اینه وقتی سرنوشت درخواست نبرد کرد چقدر انگیزه و هدف برای برد داشته باشی. اون همیشه به من می‌گفت قبل از اینکه توی گرداب سرنوشت بیوفتم برای هدف‌هام برنامه‌ریزی کنم تا انگیزه‌ای برای برد داشته باشم.
    صورتش را بر کتف گینر که در حین راه رفتن تکان می‌خورد گذاشته بود و زمزمه‌وار صحبت می‌کرد. از نظرش هفده سالگی برای جنگیدن خیلی زود بود، درحالی‌که بسیاری از انسان‌ها خیلی زودتر از او به چالش سرنوشت دچار می‌شدند. تمام امیدش را از دست داده بود و هیچ هدفی برای مبارزه پیدا نمی‌کرد.
    گینر از کنار آخرین درخت هم گذشت و وارد مخفیگاه شد. درست مثل دفعه‌ی پیش توله‌ببرها با مادرانشان بازی می‌کردند و گرمای زندگی در آنجا وجود داشت، گینر در جایش ایستاد تا رزالین پیاده شود. بی‌رمق از پشت او پایین آمد، بدنش درد می‌کرد و قلبش می‌سوخت. صورتش را با دست‌هایش پوشاند. ناامید و با لحنِ زاری نالید:
    - اوه گینر! من هیچ‌وقت حرف زوی رو جدی نگرفتم. هیچ فکر نمی‌کردم که یه روز توی همچین وضعیتی گیر بیفتم. هیچ برنامه‌ای ندارم. اگه شکست بخورم؟
    گینر روبرویش ایستاد و با چشم‌های زرد نافذش در چشم‌های میشی او نگریست.
    - قانون اول زندگی توی جنگل اینه که هیچ‌وقت ناامید حرف نزنی؛ چون ممکنه دشمن صدات رو بشنوه و تو برای همیشه بازنده‌ای حتی اگه خواستی خودت رو با دندون‌هات تیکه‌پاره کنی و بکشی هم نباید بروز بدی که...
    رزالین میان حرفش پرید و با چشم‌های درشت‌شدهگفت:
    - گینر! طوری صحبت می‌کنی که انگار من یه حیوونِ وحشی هستم.
    گینر که از رفتار انسانی بسیار زشت رزالین خوشش نیامده بود، رویش را از او گرفت.
    - یاد بگیر که توی حرف کسی نپری! این کار شما انسان‌ها واقعاً مزخرفه.
    درحالی‌که از او دور می‌شد ادامه داد:
    - تو حیوون وحشی نیستی؛ اما قراره بعد از این بین یه جنگلِ پر از حیوون وحشی زندگی کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    رزالین شرمسار سرش را به زیر انداخت. گینر به‌طرف گله که حواسشان به او جمع شده بود راه افتاد، رزالین اما به فکر فرو رفته بود. رانده شدن از قبیله باعث شده بود که او به جنگل روی بیاورد و آن لحظه که گینر را صدا کرد، اصلاً به آینده فکر نکرد. اصلاً به ذهنش خطور هم نمی‌کرد که زندگی بین حیوانات وحشی چه شکلی است! حتی فکرش را هم نکرد که پس از آن مجبور است بین آن‌ها زندگی کند. آن‌قدر خشم بر او چیره شده بود که اصلاً به تصمیمش فکر نکرد و تنها انجامش داد. حال دچار سردرگمی بزرگی شده بود که کجا باید بخوابد؟ چه چیزی بخورد و چه بپوشد؟ دستش را داخل گیسوانِ پریشانِ حنایی‌رنگش فرو برد و مستأصل دور خود چرخید. چیزی نمانده بود از هجوم افکار درهم‌وبرهمِ مغزش دیوانه شود.
    گینر که سردرگمی او را درک می‌کرد و متوجه حالت‌های او شده بود از ماده‌ای که نزدیکش بود فاصله گرفت و به‌طرف رزالین رفت. روبه‌روی رزالین ایستاد و رزالین درمانده به او خیره شد.
    - سردرگمی رزالین؟ چی فکرت رو بهم ریخته؟ بوی استرست توی مخفیگاه پیچیده.
    دستی به پیشانی‌اش کشید و روراست گفت:
    - اون لحظه‌ای که صدات کردم فقط به این فکر کردم که به جنگل پناه بیارم تا زیر بار خفت موندن با اون... با اون عوضی نرم، یک لحظه هم فکر نکردم چطور باید اینجا زندگی کنم؟ چی بخورم؟ چی بپوشم؟ کجا بخوابم؟
    گینر انگار اتفاق مهمی نیفتاده باشد با همان آرامش ذاتی‌اش گفت:
    - برای خوراکت می‌تونی از شکار گله استفاده کنی و برای خودت آمادش کنی. محل خوابت، لباس و بقیه نیازهات هم چیزاییه که کم‌کم یاد می‌گیری.
    سپس جلو رفت و به رزالین اشاره کرد که بر پشتش سوار شود. رزالین که هنوز بین افکارش گیج می‌زد، بی‌حرف و مطیعانه سوار شد. گینر از بین درختان از مخفیگاه خارج شد. ذهنش درگیر این بود که الان پس از فرار او در قبیله چه خبر است. اگر می‌خواست به خاطر آبروی پدرش بماند، باید خود را فدا می‌کرد؛ اما او آدم کاملاً خودخواهی بود و زندگی خودش از افکار دیگران خیلی مهم‌تر بود.
    جنگل هنوز زیبایی‌هایش را برای رزالین داشت. حریصانه به اطراف می‌نگریست و سعی می‌کرد هیچ‌چیز را از دست ندهد. به تار عنکبوت‌ها، لانه پرندگان، عبور مورچه‌ها بر درختان، به قارچ‌های روییده و ... نگاه می‌کرد. با خود می‌اندیشید که باید از پوست حیوانات شکار شده استفاده کند. به برگ‌های درختان خیره می‌شد و سعی می‌کرد تصور کند که چه چیزهایی باید درست کند و به چه چیزهایی نیازمند است. باید مسیر را برای زندگی در جنگل برای خودش هموار می‌کرد. هرچند در آن موقع گیج و پرت بود؛ اما همیشه آرزو داشت دور از مردم و در جنگل زندگی کند.
    صدای جوشش آب نزدیک‌تر می‌شد و رزالین فهمید که گینر مسیر آبشار اشکِ پری را در پیش گرفته بوده است. با رسیدن به آبشار گینر ایستاد تا او از پشتش پیاده شود. رزالین سرمست از پشت او پایین پرید. لب دریاچه نشست و پاهایش را که در کفش‌های حصیری بود در آب خنک فرو برد. گینر مثل چند هفته‌ی پیش که به آنجا رفته بودند از تخته سنگ بزرگ بالا رفت و رویش نشست. آبشار می‌توانست هر افکاری را از ذهن او پاک کند، انگار که نیرویی جادویی در خود داشت.
    لحظاتی در سکوت گذشت و صدای ریزش با طراوت آب به دریاچه و تصویر زیبای سنگ‌های رنگارنگی که دریاچه در قاب گرفته بود، توانست کمی تشویش درونی‌اش را التیام ببخشد. گینر سرش را که بر روی دو دستش تکیه داده بود کمی جابه‌جا کرد و گفت:
    - تو تمام فکرت رو درگیر نیازهای حیاتیت کردی درحالی‌که مسئله مهم‌تری از اون نیازها وجود داره.
    سرش را چرخاند و سوالی به گینر خیره شد.
    - چه مسئله‌ای؟
    - اینکه جنگل تو رو می‌پذیره یا نه. درسته زندگی کردنِ تو که یه انسانی بین حیوانات درنده خیلی سخته؛ اما باید دید قدرتش رو داری و می‌تونی اون‌قدر سرسخت باشی که زمختی‌های جنگل تورو از پا در نیاره.
    رزالین که با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد پرسید:
    - تو فکر می‌کنی که من نمی‌تونم از پس زندگی توی جنگل بربیام؟
    گینر رویش را به سمت آبشار کج کرد و گفت:
    - تو هفده سال جایی بزرگ شدی که کسی ذره‌ای بهت تندی نکرده. فکر می‌کنی چرا از مخفیگاه خارج شدیم؟ اگر قرار باشه چندین سال توی جنگل و بین گله زندگی کنی باید اون‌قدر قدرتمند باشی تا اونا تورو بپذیرن. رزالین تو مجبوری که خودت رو جمع‌وجور کنی اگه جنگل قبولت نکنه من نمی‌تونم برات کاری بکنم.
    به فکر فرورفت و سخت درگیر حرف‌های گینر شد. جنگلِ با طراوت و مهربانی که می‌دید با چیزی که گینر می‌گفت، بسیار فرق داشت. می‌دانست که پس از آن باید از جانش دربرابر حیواناتی که گوشت‌خوار بودند محافظت کند؛ اما نمی‌توانست این مسئله را به خودش بقبولاند که جنگل این‌قدر بی‌رحم باشد؛ زیرا گینر هم نسبت به او آسان می‌گرفت. هیچ‌وقت به او سخت گرفته نشده بود.
    به تصویر خودش در آب خیره شد. دقیق به چشم‌های میشی رنگش نگاه کرد و با خود اندیشید که با وجود سختی هایی که پس از آن پیش رویش است باید قدرتمند شود. راهی برای برگشت به‌عقب نداشت؛ پس مجبور بود در راهی که هول داده شده بود قدم بگذارد. باید به مرحله‌ای می‌رسید که تمام جنگل از دختری که در آن زندگی می‌کند بترسند. گینر پشتش را خالی کرده بود و اگر جنگل هم اورا نمی‌پذیرفتگ جایی برای زندگی کردن نداشت. پس مجبور بود که با دنیای بی‌خبری‌ که تا الان در آن زندگی می‌کرد خداحافظی کند و وارد دنیای وحشی و بی‌رحم شود.
    نگاه از تصویرش گرفت و سرش را به‌سمت گینر چرخاند:
    - لطفا تنهام بذار، خودم به مخفیگاه برمی‌گردم.
    گینر دقیق نگاهش کرد، درست نمی‌دانست مخفیگاه کجاست؛ اما یک چیزهایی دیده بود که گینر از کجاها می‌گذرد و حس می‌کرد اولین درسی که باید بیاموزد مسیریابی است. در هرصورت می‌دانست که گم نمی‌شود؛ زیرا گینر می‌توانست از بوی بدنش پیدایش کند. گینر بدون اینکه چیزی بگوید از سنگ پایین پرید و آرام از آبشار فاصله گرفت. باز هم تصمیمی ناگهانی گرفته بود؛ اما این‌بار می‌خواست ثابت کند که او دختری قدرتمند است.
    سرش را برگرداند و وقتی مطمئن شد گینر کاملاً دور شده است، از جایش بلند شد. چند ساعتی تا غروب آفتاب مانده بود و باید برای امشبش بستری آماده می‌کرد تا روی آن بخوابد و مورچه‌ها و حیوانات موذی اذیتش نکنند.
    نگاهش را به اطراف چرخاند و دقیق به برگ درختان خیره شد تا پهن‌ترین نوعش را انتخاب کند. آرام به‌جلو راه افتاد و کم‌کم از آبشار دور شد. آن‌قدری از آبشار دور شد تا صدایش را بشنود و صدای آبشار راهنمای برگشتش شود. اولین بار بود که تنها در جنگل راه می‌رفت و شاید تصمیمش کمی احمقانه بود. اگر حیوانی از جلویش درمی‌آمد چه؟ نگاهش به اطراف می‌چرخید و فکرش درگیر این بود که باید قبل از غروب آفتاب مسیر برگشت را پیدا کند وگرنه در تاریکی جنگل گم می‌شد. با دیدن درختی که تنه‌ای بزرگ داشت و برگ‌هایش به اندازه‌ی دست بزرگ بودند، به طرف درخت رفت و به برگ‌های جوان و سبزش نگریست.
    شاخه‌ها ارتفاع داشتند و باید از درخت بالا می‌رفت تا بتواند مقداری از آن‌ها را بچیند، بار اولش بود که ازدرخت بالا می‌رفت و کمی تردید داشت. نگاه مرددش را روی درخت چرخاند و تصمیمش را گرفت، پایش را روی تکه چوب برآمده‌ای که در پایین تنه روییده بود گذاشت و جهش زد. دست‌هایش که به شاخه‌های پایین‌تر رسید، محکم چنگشان زد و با کمک پاهایش خود را روی درخت بالا کشید.
    بعد از تقلای بسیار خود را به بالا رساند و روی شاخه‌ای قطور نشست نفس عمیقی کشید، تلاشش باعث شده بود احساس گرما کند. باورش سخت بود که توانست خودش را روی درخت بالا بکشد، زیرچشمی به پایین پایش نگریست و متوجه شد که چند متری را بالا رفته است. حالش که کمی جا آمد بااحتیاط خود را روی شاخه خم کرد تا برگ‌های تازه را بچیند. دست‌هایش می‌لرزید و به زحمت تعادل خود را حفظ می‌کرد، تعداد زیادی برگ جمع کرد و آن‌ها را روی پیراهنش گذاشت. با حسابی سرانگشتی به این نتیجه رسید که برای امشب کافی است و بیشتر از آن را نمی‌تواند با خود حمل کند. برگ‌ها را روی دامنش مشت کرد و داشت تصمیم می‌گرفت تا چطور پایین برود که صدای صفیر نبال حواسش را به کل پرت کرد.
    برای لحظه‌ای حس کرد بدنش منجمد شده است و چیزی در گوش‌هایش سوت می‌کشد. درحالی‌که دو دستش روی پیراهنش بود بی‌اختیار سرش به بالا چرخید.
    آن‌قدر دستپاچه سرش را به بالا چرخاند که ناگهان تعادلش برهم ریخت و دست و پایش را گم کرد . لحظه‌ی آخر دستش به شاخه‌ای که به طرفش چنگ زد گیر نکرد و از پشت به زمین کوبیده شد. پرت شدن از دو متر ارتفاع او را منگ کرده بود و دیگر چیزی نمی‌فهمید. بی‌حال و با چشم‌های نیمه باز به اطرافش که تاریک به نظر می‌رسید نگریست. صدای آبشار را که از دور می‌شنید کم‌کم گنگ شد. پلک‌هایش آرام برهم افتاد و دیگر نه چیزی از جنگل دید و نه شنید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    «چهار سال بعد»
    چوب‌های بافته شده را کنار گذاشت، انگشتانش را در هم گره زد و بدنش را کش‌ و قوسی داد. به شیگان (shigan) که به پهلو روی زمین دراز کشیده بود و چشم‌هایش را نیمه باز نگه داشته بود نگاه کوتاهی انداخت. تشک حصیری‌ای را که برای خود تهیه کرده بود مرتب کرد و خسته رویش طاق‌باز دراز کشید. درختان بلند بالای سرش سایه کرده بودند و مانع نفوذ نور خورشید می‌شدند. ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و از زیر چشم، شکم شیگان که برآمده شده و روی زمین قرار گرفته بود را می‌پایید. نرهای گله برای شکار رفته بودند و ماده‌ها در هوای گرم روی چمن‌های جنگل دراز کشیده و توله‌ها در اطرافشان می‌چرخیدند. گاه با یکدیگر گلاویز می‌شدند و گاه روی زمین غلت می‌زدند.
    رزالین‌ نفسش را به بیرون فرستاد و یک پهلو شد. دستش را کنار سرش تکیه‌گاه کرد و به شیگان که چرت می‌زد خیره شد. فقط چهل‌وشش روز دیگر تا فارغ شدنش مانده بود. گینر گفته بود که ببرها دو یا سه توله می‌زایند و او اشتیاق زیادی برای دیدن توله‌های گینر و شیگان داشت. بی‌اختیار زایمان کایلی و به دنیا آمدن آدریکا در خاطرش آمد. با حسرت اندیشید که اکنون آدریکا چهارساله شده است و شاید الان بتواند راه برود. درست نمی‌دانست که او الان توانایی راه رفتن دارد یا نه؛ اما حس می‌کرد چقدر دلتنگ او و خانواده‌اش شده است.
    اخم‌هایش درهم پیچید و با بی‌رحمی روی افکارش خط کشید، باید آن افکار مزخرف را از خود دور می‌کرد. حس دلتنگی باعث ضعفش می‌شد؛ زیرا ساعت‌ها در گیر آن موضوع می‌ماند و تمرکزش بهم می‌ریخت.
    - باز که بی‌ریخت شدی رزا؟
    نگاهش روی شیگان چرخید که با چشم‌های نیمه باز به صورتش خیره شده بود. او مثل کایلی صدایش می‌زد و این موضوع او را بیشتر یاد کایلی می‌انداخت؛ اما اعتراضی نمی‌کرد. چشم‌هایش را در قاب چرخاند و گفت:
    - اوه شیگان! من نمی‌تونم به خاطر وضعت از خجالتت دربیام مجبورم نکن با جفتت درگیر شم.
    چشم‌های شیگان هشیارانه باز شد و رزالین از حساسیتش به خنده افتاد، گوش‌های گردش تیز شد و تکان خورد. ناگهان خنده بر لب‌های رزالین خشک شد و نشست. به اطراف نگریست، فهمید که واکنش او برای احساس خطر بوده است. شیگان از جایش تکان خورد و روی چهار دست و پایش ایستاد. رزالین نیز تحت تاثیر حرکت او از جایش برخاست. او یاد گرفته بود که وقتی گله احساس خطر می‌کند کاملاً ساکت باشد و حرکاتش را محتاطانه انجام دهد. نگاهش را در مخفیگاه چرخاند و متوجه شد که خطر بسیار جدی است؛ زیرا کم‌کم تمام ماده‌های گله از جایشان بلند شدند و توله‌هایشان را در برگرفتند.
    دفاع کردن از گله‌ای که تمام ماده و توله بودند بسیار سخت بود و رزالین گیج نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و ذهنش درگیر این بود که چگونه مخفیگاه را یافته‌اند. با‌احتیاط خم شد و کمانی را که سال‌ها پیش برای خود ساخته بود از کنار تشک حصیری برداشت. تیری در زه کمان جای داد و هدف‌دار به اطراف ‌چرخید.
    گوشه‌های دهان شیگان چین خورد و دندان‌های نیش بلندش از پس لب‌هایش بیرون جهید. رزالین از شیگان فاصله گرفت و درحالی‌که نوک کمان را به اطراف می‌چرخاند با احتیاط به وسط مخفیگاه حرکت کرد.
    زیاد طول نکشید که لایگر تنومندی از پشت درختان با طمأنینه و بدون اینکه ذره‌ای ترس از خود نشان دهد جلو آمد. در مسیر جلو آمدنش به رزالین خیره شده بود و به‌سمت او جلو می‌رفت طوری که انگار فقط با او کار داشته باشد.
    رزالین که بی‌پروایی لایگر را دید، تیر را جلوی پایش هدف گرفت و بی‌معطلی از چله رها کرد. لایگر نگاهی به تیر انداخت و سرجایش ایستاد. وقتی از ایستادن لایگر مطمئن شد کمان را کنار پایش رها کرد. دست برد و خنجری را که همیشه به ران پایش می‌بست از غلاف کشید و خشمگین غرید:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟ چطور جرئت کردی وارد قلمروی ببرها بشی؟
    لایگر پاهایش را خم کرد و روی زمین نشست. نگاهش را لحظه‌ای از رزالین نمی‌گرفت و نمی‌دید که چگونه ماده‌های گله برایش گارد حمله گرفته‌اند و تنها منتظر دستور رزالین هستند.
    - راحت تونستم اینجا رو پیدا کنم، بوی یک انسان توی جنگل خیلی ساده تشخیص داده می‌شه.
    رزالین به سختی خشمش را فرو می‌برد و دلش می‌خواست چند تیر دیگر در دستش بود تا از خجالت لایگر گستاخ روبرویش دربیاید. ابروهایش گره‌ای کور داشت و لب‌هایش محکم بر هم فشرده می‌شد. چطور به خودش اجازه می‌داد در قلمروی دشمن این‌طور گستاخ باشد؟ دسته خنجر را در مشتش فشرد و گفت:
    - گفتم اینجا چه غلطی می‌کنی!
    لایگر سرش را پایین انداخت و گفت:
    - خبر داری که افراد قبیله‌ات هنوز دارن قلع و قمع میشن و از شکار ما دست نمی کشن؟
    رزالین بی‌توجه گفت:
    - خیلی وقته اخبار قبیله ناواهو دیگه به من ربطی نداره.
    - اما خبر رسیده که یک گله‌ی جدید از حیوانات کوهستانی دارن به‌سمت جنوب میان. اگه درنده‌های این منطقه زیاد بشه شکار بیشتر میشه و وضعیت دشت بهم می‌ریزه.
    رزالین با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد و متفکرانه وضعیت جنگل را بررسی می‌کرد، هرچند نه به حرف‌های دورگه‌ی روبرویش و نه به خود او اعتماد نداشت. به هرحال حتی اگر جنگل تهدید هم می‌شد هرگز حاضر نبود با آن دورگه‌های حقیر متحد شوند. ترجیح می‌داد جنگل شکست بخورد؛ اما زیربار آن حقارت نرود.
    - آلفا دستور داد به اینجا بیام و پیشنهاد اتحاد دربرابر درنده‌های کوهستانی رو به فرمانروای جنگل بدم.
    رزالین بدون آنکه لحظه‌ای در تصمیمش تردید کند، خنجر را در غلافش فرو برد و با اراده‌ای مقاوم گفت:
    - برگرد و به آلفای نی‌زار بگو جنگل با دورگه‌ها متحد نمیشه.
    رویش را از او برگرداند و ادامه داد:
    - ضمناً لایگرها حق ورود به قلمروی جنگلی رو ندارن.
    و به این ترتیب هشدار آخر را برای خروج به او داد و فهماند که دیگر تحت هیچ شرایطی آنها حق ورود به آن محدوده را ندارند. لایگر که از رزالین ناامید شده بود وقتی نگاهش به ماده‌های گله افتاد که خصمانه تیر نگاهشان او را هدف گرفته راهش را کج کرد و راه خروج را پیش گرفت.
    نیم ساعتی می‌شد که از رفتن لایگر می‌گذشت و دوباره آرامش به مخفیگاه بازگشته بود. رزالین نزدیک شیگان نشسته بود و با خنجرش نوک تیرها را می‌تراشید تا برّان‌تر شوند. ذهنش درگیر حرف‌های لایگر بود و با خود می‌اندیشید چه درنده‌هایی از کوهستان به جنوب می‌آیند. در ذهن حیوانات کوهستانی‌ای که درنده هستند را مرور می‌کرد. باید از نبال کمک می‌گرفت، او حتما بهتر از هر کس دیگری از حرکت حیوانات به جنوب خبر داشت. با به خاطر آوردن نبال چهره‌ی داکوتا زمانی‌که نبال بر شانه‌اش می‌نشست در پس زمینه مغزش رنگ گرفت. این افکار لعنتی انگار بعد از گذشتن چندسال نمی‌خواستند از ذهنش دست بردارند. با خشم خنجر را روی چوب باریک کشید و با فکرکردن به چهار سال پیش سعی کرد مسیر ذهنش را عوض کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با لبخند کجی نگاهش را به نوک تیز شده‌ی تیر دوخت و بیهوشی ضعف‌آورش را به خاطر ‌آورد. تا غروب کامل خورشید بیهوش بود و به گله بازنگشت، گینر که بوی خونش را حس کرده بود پیدایش کرد. تمام شب را بیهوش مانده بود و سحر که چشم‌هایش را باز کرده بود، دنیا مقابل چشمانش رنگ متفاوتی به خود گرفته بود. بدون آنکه ذره‌ای درد سرِ شکسته‌اش را بروز دهد تا طلوع آفتاب منتظر ماندند و در روشنای نیلگون سپیده دم در بستر کم عمق آبشار اشکٍ پری آب‌تنی کوتاهی کرده بود و بعد به گله بازگشتند. به خاطر آورد که نبال برای جویا شدن احوال او بر فراز جنگل پریده بود و رزالین بابت آن بیهوشی‌ای که او مسببش شده بود، از او بسیار سپاس‌گذار بود.
    کم‌کم دوستی عمیق نبال و گینر در او هم اثر گذاشته بود و حال نبال کمک بزرگی می‌توانست به او بکند. در طی این چهارسال قولی را که به خود داده بود عملی کرد و اکنون چیزی فراتر از حد انتظارش از زبان لایگر شنید که بسیار برایش لـ*ـذت‌بخش بود، او را فرمانروای جنگل خوانده بود. سروصدای توله‌ها که بلند شد، سرش را بلند کرد و به نرها که هر یک گلوی شکاری را زیر دندان‌های بزرگش حمل می‌کرد نگریست.
    تیرهایش را جمع کرد و به گینر که به‌سمتش می‌آمد خیره شد. طبق عادت لش آهوی شکار کرده را جلوی رزالین بر زمین گذاشت تا مقدار موردنیازش را جدا کند و به‌سمت جفت باردارش رفت. رزالین نگاهش را از گینر گرفت و با خود اندیشید که دفعه‌ی بعد برای شکار همراه گله برود. زمانی‌که توله‌های گینر به دنیا می‌آمدند، دیگر شکار به قدری نبود که میان چند نفر تقسیم شود؛ پس باید فکری می‌کرد. آن‌قدری تیر داشت که بتواند پرنده‌ای برای رفع گرسنگی‌اش شکار کند. طی این چند سال توانسته بود بر گرسنگی‌اش تسلط خوبی پیدا کند و گاهی تا روزها می‌توانست خود را با تمشک‌ها و میوه‌های جنگلی سیر کند.
    با خنجرش تکه‌ی کوچکی از ران آهو جدا کرد و مشغول پوست کندنش شد. با تکه چوبی که از وسایل حیاتی‌اش شده بود آتش کوچکی روشن کرد. تکه کوچک گوشت را در تیری فرو برد و روی آتش گرفت، حتما تا قبل از غروب آفتاب باید غذایش را آماده می‌کرد تا دود از جنگل در تاریکی شب زیاد جلب توجه نکند و اگر شکار تا قبل از غروب آفتاب نمی‌رسید، آن شب را گرسنه می‌خوابید. نگاه کوتاهی به شیگان که به آهوی شکار شده نزدیک می‌شد انداخت.
    چوب را روی آتش می‌چرخاند تا تمام قسمت‌های گوشت پخته شود. توجهش به گینر که به‌سمتش می‌آمد جلب شد. درحالی‌که نگاهش به شعله‌های رقصان آتش بود گفت:
    - نبال رو صدا بزن! یه لایگر عوضی اومد اینجا و اخبار عجیبی گفت، باید ببینم چقدر از حرفاش حقیقت داره.
    گینر از خونسردی بیش از حد او خشمگین خرناسی کشید و گفت:
    - یه لایگر وارد قلمروی ببرها شده و زنده برگشته؟ این خیلی عجیب نیست رزالین؟
    نگاهش را بالا گرفت و با اخم جواب داد:
    - نه عجیب نیست! لایگرها یک بار به من فرصت دادن و امروز من فرصت چهار سال پیش رو جبران کردم.
    - اینجا جنگله رزالین.
    دوباره نگاهش را به گوشت دوخت تا تمام قسمت‌هایش اندازه برشته شود و درهمان حال گفت:
    - خودم می‌دونم کجا هستم. من با لایگرها تسویه حساب کردم و امروز آخرین بخش دنیای انسانی رو از خودم جدا کردم.
    بعد آرام زمزمه کرد:
    - این دومین درخواست اتحادی بود که از اون دورگه‌های لعنتی گرفتم.
    سرش را بلند کرد و به چشم‌های درخشان و نافذ گینر که به او خیره مانده بود نگریست و گفت:
    - نبال رو صدا بزن! باید چندتا سؤال ازش بپرسم.
    گینر لحظاتی به رزالین که به کارش مشغول شد خیره ماند و سپس غرش خاصی از گلویش خارج کرد. به‌سمت شکار رفت و تکه‌ای از پهلویش را که رزالین و شیگان برایش کنار گذاشته بودند به دندان گرفت. لحظاتی بعد صفیر نبال بر فراز جنگل طنین‌انداز شد و فرود شکوهمندانه‌اش روبروی رزالین طوری بود که نگاه هر بیننده‌ای را خیره می‌کرد. بال‌های بزرگ خاکستری‌اش را جمع کرد و صدایی از حنجره‌اش خارج شد که رزالین متوجه کلامش نشد.
    گینر زبان پهنش را دور دهانش کشید و پرسید:
    - چیکارش داشتی؟
    - اون لایگر گفت یه گله درنده‌ی کوهستانی دارن به‌سمت جنوب میان، می‌خوام بدونم چیزی که می‌گفت حقیقت داره.
    گینر چند لحظه‌ای به رزالین خیره شد و سپس با سبک مخصوص حیوانات حرف را به نبال انتقال داد. نبال سرش را به‌سمت رزالین چرخاند و نگاه کوتاهی به او انداخت. سپس رو به گینر صدای ضخیمی از گلویش خارج کرد. گینر سرش را تکان داد و جوابش را با خرناس کوتاهی که از گلویش خارج کرد داد. نبال بال‌های پهنش را گشود و به‌سمت آسمان اوج گرفت. رزالین گوشت کباب‌شده را به دندان گرفته بود و منتظر به گینر می‌نگریست تا جواب مکالمه‌ی کوتاهش با نبال را بگوید.
    گینر شکار را دور زد و کنار شیگان روی زمین دراز کشید. همانطور که جایش را راحت می‌کرد گفت:
    - به گوش نبال هم رسیده که یه گله درنده دارن به جنوب میان؛ اما گفت حس می‌کنه شایعه کلاغ‌ها باشه؛ چون سمت کوهستان شکار زیاد وجود داره و قلمروی بزرگی هم دارن، پس احمقانه‌ست اگه بخوان به جنوب بیان.
    رزالین متفکر گوشت بریان شده را می‌جوید و غرق در این اندیشه بود که پس آمدن درنده‌های کوهستانی حقیقت دارد. به هر دلیلی هم که باشد آن‌ها در راه آمدن به جنوب بودند. جنگل باید از این موضوع خبردار شده باشد. مشتی خاک بر شعله پاشید و آتش را خاموش کرد. از جایش بلند شد و خنجر را در غلافش فرو برد، کمان را از گردن رد کرد و بر دوشش انداخت. چند تیر را در پوست ضخیمی که مانند کیف درست کرده بود گذاشت و بندچوبی نازکش را بر شانه‌ی دیگرش انداخت. پیشانی‌بندی را که با پوست سنجاب برای خود درست کرده بود دور پیشانی‌اش بست و به این ترتیب گیسوان بلندش را از صورتش دور کرد. از جایش بلند شد و مسیر خروج از مخفیگاه را در پیش گرفت.
    اوضاع خیلی فرق کرده بود. بعد از بیهوشی آن روزش تا مدت‌ها گینر همراهش بود و حواسش به او بود تا اینکه کم‌کم از بابتش مطمئن شد. حال اگر قرار بود جایی برود گینر حتی نمی‌پرسید که کجا می‌رود. از مسیر مخفیگاه خارج شد و با وارد شدن به محوطه‌ی درختان موجی از حس زندگی به روحش سرازیر شد. قناری‌ها به دنبال یکدیگر از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پریدند. سنجاب‌ها بر شاخه درختان نارون نشسته و آخرین قطعات بلوطشان را می‌جویدند. عطر خنک درختان زیر بینی‌اش می‌زد و حسی جان افزا به او می‌بخشید. درختان بلند سپیدار و راش گرمای آخر تابستان را به جان می‌خریدند و درعوض خنکای دلپذیری به جنگل زورون (zoron) می‌بخشیدند.
    او قبلاً فکر می‌کرد اگر گینر را از او بگیرند نمی‌تواند زندگی کند؛ اما اکنون اگر جنگل از او گرفته می‌شد بی‌شک لحظه‌ای زنده نمی‌ماند. جنگل با روح او عجین شده بود، طبیعت نه تنها او را پذیرفته بود بلکه چنان با روح او درآمیخته بود که گویی او را بلعیده است. با لذّت به درختان و حیوانات جنگل که عضو جداناپذیر زندگی‌اش شده بودند می‌نگریست و با خود می‌اندیشید که باید از آلفای دشت نیز کمک بخواهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آلفای دشت سال‌ها بود که به دلیل شکست سنگینی که خورده بود، در گوشه‌های دشت می‌نشست و اگر ماده‌ها برایش غذا نمی‌بردند تا به حال مرده بود. حال دیگر وقت گوشه نشینی نبود، درنده‌های جدیدی در راه جنوب بودند و اگر آلفاهای هر قلمرو باهم متحد نمی‌شدند موقعیتشان در رأس هرم غذایی به خطر می افتاد. شرایط بحرانی به نظر می‌رسید، رزالین در طی این چند سال یادگرفته بود که کوچک‌ترین هشدارها را جدی بگیرد و فکری برای پیشگیری‌اش بکند.
    به حاشیه جنگل که رسید، نگاه عمیقی به تپه‌ی روبرویش انداخت. اشعه‌های کم جان خورشید آخرین زورش را برای روشن نگاه داشتن تپه می‌زد. خصمانه نگاهش را از تپه که هنوز رنگ زندگی و طراوت داشت گرفت و با تصمیمی ناگهانی به‌طرف دشت که در ضلع شرقی از جنگل بود دوید. سرعت بالا و حیرت‌آوری در دویدن داشت که اصلاً با یک انسان معمولی قابل مقایسه نبود. طی این سال‌ها برای جانش جنگیده بود، گریخته بود و در بلندای درختان پناه گرفته بود. برروی ساق دست‌ها و پاهایش زخم‌های عمیقی به یادگار مانده بود که نتیجه گلاویز شدنش با درنده‌ها بود.
    مسافت جنگل تا دشت را ظرف نیم ساعت طی کرد. کم‌کم از سرعتش کاست و گام‌هایش را کوتاه کرد تا نفسش جا بیاید. بعد از نیم ساعت دویدن ذره‌ای حس ضعف در ران‌هایش نداشت؛ زیرا عضلات بدنش هم‌چون فولاد آب دیده شده بودند.
    خورشید کاملاً غروب کرد و دشت زیر درخشش بی‌امان ستارگان تماشایی بود، صدای جیرجیرک‌ها و تکان خوردن بوته‌ها هرازگاهی سکوت دشت را می‌لرزاند. یک بار توانسته بود با یک ماده شیر سخن بگوید ، همین‌طور با یک پلنگ هم صحبت کرده بود و فهمیده بود که زبان گربه‌سانان را متوجه می‌شود. تقریباً می‌دانست آلفای دشت کجا گوشه‌گیر است و تا همانجا دویده بود.
    درخت پهنی که در ظهرهای گرمِ دشت سایبان خوبی برای آلفای منطقه بود، در روزهای آخر تابستان زرد و بی‌حال به نظر می‌رسید. رزالین قدم‌هایش را بااحتیاط برمی‌داشت؛ زیرا ممکن بود که نر غالب خشمگین باشد و به او حمله کند. در آن سال‌ها درگیری‌های خونینی نه تنها با درنده‌ها بلکه با اغلب حیوانات جنگل داشت و آن حوادث از او انسانی با قدرت ساخته بود که حتی شیر هم نمی‌توانست او را از پا بیندازد. به همین خاطر بود که جنگل و حیواناتش او را به عنوان آلفا قبول کرده بودند؛ امّا الان به قصد جنگ و درگیری به دیدن آلفای دشت نیامده بود پس باید محتاط می‌بود.
    نزدیک‌تر رفت و با دقت به درخت و اطرافش نگریست. تا به حال با او برخورد نکرده بود؛ اما بسیار شنیده بود که حیوان بی‌حوصله و پرخاشگری است. ادوین (Edvin) بر خلاف ظاهر باشکوهش زیادی تنبل و تن‌پرور شده بود و گاهی نیز آن‌قدر ساکن می‌ماند که کرکس‌ها گمان می‌کردند مرده است. قدم‌هایش را شمرده و بلند بر‌داشت و به درخت نزدیک‌تر شد.
    - چی می‌خوای؟
    سرش با ضرب به پشت سرش چرخید و قدمی به عقب برداشت. نگاه عمیقی به شیر درشت‌اندام و شکوهمندی که ایستاده بود و طلبکار نگاهش می‌کرد انداخت، یال‌های بلند و خیره کننده‌اش توسط باد شبانگاهی به بازی گرفته شده و عضلات تنومندش زیر نور نقره‌ای ماه می‌درخشید.
    رزالین دسته‌ی کمانش را در مشت فشرد و روبه‌روی شیر باشکوه دشت ایستاد، دقیق نگاهش کرد و متوجه شد که اوقات شیرنر مقابلش تلخ است. به هرحال او خلوتش را برهم زده بود و توقعی جز آن نداشت پس قبل از اینکه او را با پُرگویی عصبانی کند گفت:
    - همه‌ی جنوب میگن که یه گله درنده‌های کوهستانی دارن به این سمت میان اوضاع دشت خیلی بحرانیه و اگر دشت نتونه مقاومت کنه وضعیت جنوب بهم می‌ریزه.
    شیر مقابلش بدون آنکه ذره‌ای حرف‌های او برایش مهم باشد نزدیک آمد و از کنارش رد شد. در چندقدمی تنه‌ی درخت دور خود چرخید و با خیالی آسوده بر چمن‌های نرم نشست. رزالین کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و به‌سمتش چرخید، این همه بی‌خیالی را نمی‌توانست باور کند.
    - ادوین تو شاه دشتی! دشت بهت نیاز داره باید خودت رو جمع‌وجور کنی!
    ادوین سرش را چرخاند و نگاه نافذی به رزالین انداخت، بی‌خیال خمیازه‌ای کشید که باعث شد غرش کوتاهی از سـ*ـینه‌اش خارج شود.
    - برگرد به قلمروت انسان دوتا آلفا توی یک منطقه جا نمیشن.
    رزالین دستش را به کمرش زد، ابروهای باریکش در هم گره خورد و جسور گفت:
    - اگه این وضعیت رو ادامه بدی مجبور ‌می‌شیم به خاطر دشت باهم بجنگیم.
    اِدوین بدون آنکه ذره‌ای به خودش زحمت بدهد چشم‌هایش را بست و گفت:
    - کی به تو گفته دشت در خطره؟ تو باید حواست رو جمع قلمروی خودت کنی!
    رزالین آسوده خیال گفت:
    - دشت بهترین منطقه برای شکار درنده‌هاست! تمام جنوب الان وضعیت بحرانی دشت رو حس کردن.
    ادوین خنده‌ی کوتاه و خفه‌ای تحویلش داد، چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
    - تو واقعاً فکر کردی آلفای کوهستان اون‌قدر احمقه که قلمروی مجلل خودش رو رها کنه و جنوب رو برای زندگی انتخاب کنه؟
    رزالین لحظه‌ای مکث کرد و با تردید به حرف ادوین اندیشید. حق با او بود هیچ نادانی قلمرواش را رها نمی‌کند؛ مگر لایقش نباشد و آن‌طور که مشخص بود کوهستان از هر لحاظ عالی به نظر می‌رسید. پس چه دلیلی آن‌ها را به این سمت کشانده بود؟
    نگاهش را به ادوین دوخت. کمی این پا و آن پا کرد و دست آخر مردد پرسید:
    - اگه جنوب جای مناسبی برای اونا نیست پس چرا دارن به این سمت میان؟
    چشم‌های طلایی ادوین در تاریکی شب درخشید و گفت:
    - اونا دارن به قصد جنگل میان.
    *****
    از بالای تنه‌ی درخت شکسته و افتاده بر زمین پرید و نوک کمان را به اطراف چرخاند، گینر آرام قدم برمی‌داشت و به پرش‌های ماهرانه‌ی رزالین نگاه می‌کرد. درختی را هدف گرفت و تیر را درحالی‌که از بالای سنگی می‌پرید رها کرد.
    کمر راست کرد و نفس عمیقی کشید تا نفس‌نفس زدن‌هایش آرام بگیرد. کمان را از شانه رد کرد و به‌طرف درخت راه افتاد تا از دقت هدف‌گیری‌اش مطمئن شود. تمام دیشب را در فکر این بود که چطور جلوی متجاوزان کوهستانی را بگیرد. به طرز غیرقابل توجیهی حرف ادوین را باور کرده بود و دلش نمی‌خواست بگذارد حتی پنجه‌ی آن‌ها به ورودی جنگل برسد. بعد از درگیری‌ای که تمام شب با خود داشت وقت آن رسیده بود که با گینر مشورت کند و ببیند ببر عاقلش چه فکری در سر دارد. ماجرا را برایش گفته بود و او سکوت کرده بود، رزالین نمی‌دانست سکوت بی‌موقعش را چه تعبیر کند. تیر را با خشونت از تنه‌ی درخت بیرون کشید و با چشم‌های ریز شده از خشم به‌سمت گینر چرخید.
    گینر در آرامش نگاهش را به او دوخت خشم او را که حس کرد، بالاخره گفت:
    - باید صبر کنیم ببینیم درنده‌های کوهستانی چه حیووناتی هستن ما هنوز نمی‌دونیم اونا چین.
    رزالین کلافه مسیر کوتاهی را رفت و برگشت و گفت:
    - فکر نمی‌کنی اون زمان برای تصمیم گرفتن خیلی دیره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گینر سوالش را بی‌جواب گذاشت و راهش را کج کرد و مسیر آبشار اشک پری را در پیش گرفت، رزالین نیز همراهش شد. او می‌دانست خشم رزالین تنها در کنار آبشار فروکش می‌کند و برای همین هرگاه او را عصبی می‌دید به‌سمت آبشار راهنمایی‌اش می‌کرد، گینر او را کاملاً بلد شده بود. بی‌حرف کنار گینر راه می‌رفت و نگاهش را به اطراف و درختان می‌دوخت. حتی دیدن تارعنکبوت‌ها و عنکبوت‌هایی که منتظر طعمه روی تارشان لم داده بودند هم او را دل زده نمی‌کرد، با اینکه این تصاویر را هرروز می‌دید. صدای گینر او را متوجه خود کرد و سرش به‌سمت او چرخید.
    - رزالین، تو باید بدونی که توی این مقاومت تنهایی. اگه دشت وضعش بحرانی بود تمام منطقه همراهش می‌شدن که نجاتش بدن چون زندگی غذاییِ همه‌ی درنده‌ها به دشت مرتبطه؛ اما جنگل جاییه که تو تنها باید براش بجنگی. این رو می‌گم که شرایط قلمروت رو بدونی، باید جنگل رو متحد کنی تا بجنگن و نذارن اونا وارد جنگل بشن.
    رزالین همان‌طور که راه می‌رفت با دقت گوش می‌داد و می‌اندیشید که جنگل تنهای تنهاست.
    - سه ساله که همه‌ی حیوانات جنگل تو رو آلفای خودشون می‌دونن، پس اگه آوای خطرت رو بشنون همه‌ی جنگل همراهت هستن. ضمناً تو گله‌ی ببرها رو همراه خودت داری پس نگرانیت کاملاً بی‌مورده.

    لبخند کوچکی روی لبش نشست، همیشه حمایت‌های گینر برایش لـ*ـذت‌بخش و پر از احساس دلگرمی بود. در هر شرایطی می‌توانست تشویش او را آرام کند.

    رزالین با اراده به گینر نگریست و محکم گفت:
    - نمی‌دونم گله‌ی کوهستان از جنگل چی می‌خواد؛ اما من نمی‌ذارم حتی یکیشون هم پاش به قلمروی من باز شه.
    گینر به نشانه‌ی موافقت سرش را تکان داد. رزالین دستش را روی گردنش گذاشت و انگشتانش را باصمیمیت لابه‌لای موهای بدنش حرکت داد و برای هزارمین بار به خود بالید که دوست محکم و وفاداری چون او دارد. مگر در دنیا چند نفر می‌توانستند با ببرها متحد باشند و آلفای گله‌ی ببرها آن‌قدر حمایتشان کند؟
    با لبخند پرسید:
    - هی بگو ببینم! برای توله‌هات اسم انتخاب کردی؟
    با سر بزرگش ضربه‌ای دوستانه به بازوی او زد و جواب نداد.
    لبخند روی لب‌های رزالین کش آمد و گفت:
    - باید حدس می‌زدم که تو بی‌استعدادتر از این حرف‌هایی امیدوارم شیگان مثل تو نباشه.
    رزالین نامحسوس مسیر را عوض کرد و گینر هم بدون حرف همراهش شد. به آبشار نرسیده بودند که مسیر حاشیه جنگل را در پیش گرفتند، آن‌قدر آرام شده بود که نیاز به رفتن کنار آبشار را نداشته باشد. بوته‌های پیش رویش را با دست کنار زد و جلو رفت. در حاشیه‌ی جنگل متوقف شد و گینر نیز کنارش ایستاد. دستش را روی گردن گینر گذاشت و نگاهش را به دشت دوخت.
    - اما ادوین واقعا یک احمقه.
    سرش را چرخاند و سوالی به گینر نگریست.
    - چرا؟
    - چون درنده‌ها حتی اگه به قصد جنگل هم بیان نمی‌تونن وارد جنگل بشن. دشت بهترین جاییه که می‌تونن شکار کنن.
    رزالین سرش را تکان داد و گفت:
    - اون واقعاً لیاقت آلفا بودن رو نداره نمی‌دونم چطور هنوز آلفا مونده. نرها برای تصاحب جاش نمی‌جنگن؟
    - وضعیت انتخاب آلفا توی اون گله فرق داره، تمام نرهای گله توله‌های خودشن که بزرگ شدن. آخرین نری که همراهش اومده بود توی اون نبرد معروف با کفتارها مُرد. به همین خاطر ادوین این‌قدر گوشه نشین شده؛ اما اعضای گله نمی‌خوان که ادوین رو از دست بدن برای همین اون هنوز آلفا مونده.
    رزالین خندید و گفت:
    - که این‌طور! من بهش گفتم اگه به اون وضع ادامه بده مجبور می‌شیم به‌خاطر دشت با هم بجنگیم.
    - اگه بخوای این‌کار رو بکنی با یک گله شیر طرفی.
    رزالین آرام خندید و چیزی نگفت.
    آفتاب ظهر با تمام قدرت مهربانی‌اش را به دشت هدیه می‌کرد و تکه‌های کوچک ابر در آبیِ آسمان می‌درخشید. سرش را به‌سمت تپه چرخاند و نگاه خیره‌ای به آنجا انداخت. کنار گینر که بود راحت می‌‍‌توانست احساسات درونی‌اش را بروز دهد و نیاز نداشت خودش را پنهان کند. گینر هربار بدون هیچ سرزنشی سعی می‌کرد به حرف‌هایش گوش دهد و در آخر او را آرام کند. کنار او که بود خیلی ضعیف به نظر می‌رسید.
    آرام زمزمه کرد:
    - می‌تونی صداهای قبیله رو بشنوی؟
    گینر نگاه تیزش را به او دوخت، مکثی طولانی کرد و سپس پرسید:
    - ببینم تو دقیقاً می‌خوای من چیکار کنم؟
    - صدای کایلی رو گوش بده، دلم براش خیلی تنگ شده دوست دارم ببینم چیکار می‌کنه.
    گینر سرش را صبورانه تکان داد، هرچند که از خواسته‌ی او خوشش نیامده بود. مقاومت در برابر آن دخترِ جنگلی بی‌فایده بود؛ زیرا ممکن بود به سرش بزند و کار احمقانه‌ای انجام دهد. گوش‌هایش تکان خورد و تیز به جلو چرخید. رزالین با دقت به گینر خیره شده بود و منتظر بود که ببیند کایلی در چه حالی است. ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ چون حس می‌کرد ممکن است کسی متوجه شود آن‌ها در حال استراق‌سمع هستند. دلش برای دیدن کایلی و خندیدن با او حسابی تنگ شده بود و برای ندیدن چهره‌ی نمکی‌اش گاهی حسابی غمگین و پژمرده می‌شد.
    چند دقیقه‌ای گذشت تا اینکه بالاخره گوش‌های گینر حالت معمولی گرفت و سرش را به‌سمت رزالین چرخاند.
    - مادرت پیش اون بود، دخترش سروصدا می‌کرد و درست نتونستم تشخیص بدم که چی می‌گن؛ اما از یه چیزی مطمئنم.
    دست‌های رزالین بی‌اختیار مشت شد، تپش‌های قلبش شدیدتر شد و مشتاق شنیدن جمله‌ی گینر بود.
    - اون داشت به لیا می‌گفت که بارداره.
    ناباور به تپه خیره شد، قلبش به تپش افتاد و در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک شد. دوست عزیزش باردار بود و او دوباره برای مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش نمی‌توانست کنار او باشد.
    ***
    نور خورشیدِ اواخر تابستان از لابه‌لای برگ‌های درختان بر زمین سبز جنگل نفوذ می‌کرد و وداع شورانگیزی را با سبزی جنگل ترتیب داده بود. حشرات ریز و سمج رقـ*ـص موزونی را در روشنایی نفوذ کرده از لابه‌لای درختان انجام می‌دادند و هر از گاهی با حمله‌ی پرندگان حشره‌خوار، متفرق می‌شدند و هماهنگی‌شان بهم می‌ریخت. پرنده‌ی رولر (roller) بر شاخه‌ای نشسته و ملودی جاودان اواخر تابستان را می‌خواند. جنگل بوی طراوت می‌داد و ساکنانش هریک به زندگی خاص خود مشغول بودند.
    آلفای جنگل میان گله‌ی نرهای متحد خود راه می‌رفت و نگاه اهالی جنگل را به دنبال خود می‌کشید. او و گینر جلوتر راه می‌رفتند و نرهای گله پشت سرشان می‌آمدند. ذات انسانی رزالین آن‌ها را از تنبلی خارج کرده بود و به جای اینکه هفته‌ای یک بار برای شکار بروند، حداقل سه باری برای شکار می‌رفتند و رزالین برای اولین بار می‌خواست آن‌ها را در آن شکار همراهی کند.
    گله آن‌قدر آرام بودند که سکوت رازآلود جنگل را بهم نریزد و تنها گاهی صدای رولر شنیده شود. رزالین با لذّت دستی به دم سنجاب آویزان از پیشانی‌بندش کشید و آن را از صورتش کنار زد.
    وقتی به حاشیه‌ی جنگل رسیدند کار اصلی شروع شد، نرها باید از هم فاصله می‌گرفتند و هریک جداگانه شکار می‌کردند. گینر نگاهش را به رزالین دوخت و گفت:
    - از اینجا به بعدش با خودته.
    کمان را از روی شانه‌اش برداشت و فاتحانه گفت:
    - شک نکن که دست خالی برنمی‌گردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گینر نگاهش را از او گرفت و با جستی به‌سمت دشت دوید، تیری از کیف پشتش کشید و در زه کمان جای داد. درواقع کار او نسبت به ببرها بسیار راحت‌تر بود؛ زیرا نیاز نبود دنبال شکار بدود و ساعت‌ها در تعقیبش باشد تا بتواند آن را گیر بیندازد، کافی بود تیر را به‌سمت شریان حیاتی شکار بگیرد و رها کند. تصمیم نداشت که برای خود چهارپا شکار کند؛ چون برایش زیاد بود و به آسمان نگاه می‌کرد تا پرنده‌ای برای خود پیدا کند.
    به‌طرف رودخانه راه افتاد، آنجا حتما پرنده‌ای برای شکار پیدا می‌شد. هیچ یک از نرها را نمی‌دید و می‌دانست که هرکدام جایی کمین کرده‌اند تا شکار را غافل‌گیر کنند. پوزخندی زد و زیر لب گفت:
    - عوضی‌های بدجنس.
    در ده قدمیِ رودخانه ایستاد و به پرندگانی که برای رفع تشنگی لبه‌ی رودخانه فرود می‌آمدند، نگاه مشتاقی انداخت. زه را کشید و کمان را بالا گرفت، شکارش را پیدا کرده بود. چشم راستش را بست و نوک پیکان را روی پرنده‌ی نوک قرمزی که آسوده خاطر بر لب رودخانه نشسته بود و نوکش را در آب فرو می‌برد، هدف گرفت. بی‌معطلی تیر را از چله رها کرد، تیر چرخان و نفیرکشان به‌سمت پرنده رفت و بر گلوی نحیفش نشست. حیوان اندکی جست زد تا پرواز کند و کمی بعد آرام نقش بر زمین شد. لبخند کجی روی لبش نشست، تیر او هرگز خطا نمی‌رفت نه بعد از چهار سال یاغی‌گری.
    شکارش کمی به منطقه‌ی تپه نزدیک بود و مجبور بود که جلوتر برود، کمان را روی شانه‌اش انداخت و به‌سمت اولین شکارش راه افتاد. نگاهش را به اطراف نچرخاند، تنها خم شد و تیر را از گلوی شکارش بیرون کشید. خواست شکارش را بلند کند که صدای افتادن چیزی در آب رودخانه حواسش را پرت کرد. بی‌اراده نگاهش به بالا کشیده شد و به مسیر صدا نگریست.
    صدای تپش‌های قلبش را در سرش می‌شنید، کمر راست کرد و به زنی که گالون را در رودخانه انداخته بود تا از آب پر شود خیره شد.
    مبهوت به زن و دختر بچه‌ای که کنارش بالا و پایین می‌پرید نگاه می‌کرد و به‌سختی نفس می‌کشید. زن گالون را از آب رودخانه بیرون کشید و با لبخند با دخترک حرف می‌زد. نگاهش روی دخترک که لباس آستین حلقه‌ای پوشیده بود و گیسوان طلایی‌اش با هر پرش دلنوازانه می‌خرامید، لغزید. بدنش خشک شده بود و چشم‌هایش حریصانه روی قاب روبه‌رویش می‌چرخید. دختر کنار زن آدریکا بود، با به خاطر آوردن چهره‌ی نوزادی و موهای روشنش مطمئن شده بود که او برادرزاده‌اش است.
    فاصله‌ی او تا آن‌ها زیاد نبود، صدای بچگانه‌ی آدریکا را می‌شنید و دلش برای به آغـ*ـوش کشیدنش ضعف می‌رفت. نگاهش روی شکم زن خیره ماند و برای گندمک کوچکی که به تازگی در دلش جوانه‌زده بود بی‌تاب شد. کایلی خم شد و درحالی‌که گیسوان آدریکا را با لبخند از صورتش کنار می‌زد، چیزی آرام در گوشش زمزمه کرد. تاری از موی طلایی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ناخودآگاه نگاهش به پشت سر آدریکا کشیده شد.
    خشک شده و ناباور کمر راست کرد و به رزالین که مبهوت در فاصله‌ای نه چندان دور نگاهش می‌کرد، نگریست. برای لحظاتی دو دوست بی‌اختیار و ناباورانه به یکدیگر خیره مانده بودند. کایلی چندین بار پلک زد تا مطمئن شود دختری که در فاصله‌ی دور ایستاده را درست دیده است یا نه!
    ناگهان رنگش پرید، سراسیمه خم شد و گالون را برداشت. بلافاصله دست آدریکا را که متوجه رزالین شده بود گرفت و به‌سمت تپه پا تند کرد و دیگر به پشت سرش نگاه نکرد، همه چیز به اندازه دقایق کوتاهی گذشت.
    رزالین به مسیر برگشت کایلی می‌نگریست و حس می‌کرد تمام عضلات بدنش منقبض‌شده و گلویش درد گرفته است. قلبش از ارتفاع بلندی پرت شده بود و رفتار کایلی را برای خود صدها بار با مدل‌های مختلف معنا کرد و در آخر حس کرد که قلبش هزار تکه شد.
    کایلی از او فرار کرده بود، انگارنه‌انگار که از کودکی با یکدیگر بزرگ شدند و زمانی بهترین دوست یکدیگر بودند، گویی حیوانِ وحشی دیده باشد. دستی به بینی‌اش که تیر می‌کشید زد، بی‌حس خم شد و شکارش را از پاهایش بلند کرد. در جایش چرخید و با قدم‌هایی بی‌رمق به‌سمت جنگل راه افتاد.
    ماندن بیشتر در آنجا اصلاً در توانش نبود. در این چهار سال چه اتفاقی در قبیله و پشت سرش افتاده بود که کایلی عزیزش این‌گونه از او گریخت؟ لحظه‌ای چهره‌ی پریشان و ترسیده‌ی کایلی از چشمانش فاصله نمی‌گرفت. اصلاً متوجه نشد که چطور مسیر را طی کرد و به‌حاشیه جنگل رسید. به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده و از دنیا پرت بود، همانجا منتظر ماند تا بقیه گله هم برسند. حالش را درست نمی‌فهمید و دلش می‌خواست مثل حیوانات نعره بکشد تا اشک‌های سمجش سرازیر نشود. زیاد طول نکشید که سرو کله‌ی گینر درحالی‌که آهوی کوچکی را زیر دندانش حمل می‌کرد پیدا شد.

    گینر که به نزدیکی‌اش رسید، از چهره گلگونش متوجه حال بد او شد و شکار را روی زمین انداخت. نزدیک رفت و سر بزرگش را به پهلویش نوازش داد؛ اما رزالین هیچ واکنشی از خود نشان نداد. این بار ضربه‌ای به دستش زد تا او را به خود بیاورد، نگاهش از نقطه‌ای کور چرخید و به گینر خیره شد. لب‌هایش را روی هم فشرد و تمام تلاشش را کرد تا صدایش نلرزد.

    - مثل اینکه واقعاً از قبیله طرد شدم گینر.
    گینر عمیق نگاهش کرد و چیزی نپرسید، حدس می‌زد که همچین اتفاقی بیفتد و روزی اعضای خانواده‌اش را ببیند؛ اما واکنش رزالین برایش غریبه بود؛ زیرا فکر می‌کرد او خیلی وقت پیش از تپه و ساکنانش بریده است. اشک سمجی را که از گوشه‌ی چشمش روی صورتش چکید سریع با دست پاک کرد.
    به گلویش که درد می‌کرد دست کشید و با صدایی ضعیف گفت:
    - امروز فهمیدم وقتی به گذشتت پشت کنی آدم‌های گذشته هم فراموشت می‌کنن. هرچند تو هنوز دوستشون داشته باشی، فهمیدم که من توی دنیای آدم‌ها کسی رو ندارم.
    گینر سرش را به‌سمت تپه چرخاند و با لحن آرام کننده‌ای گفت:
    - هرچی که باشه تو نباید از انسانیتت فاصله بگیری! سختی‌های دنیا نباید تو رو از پا بندازه همون‌طوری که جنگل نتونست. قوی باش رزالین جنگل به یک آلفای قدرتمند احتیاج داره.
    قسمتی از وجوش هنوز روح لطیف و شکننده زنانه‌اش را در خود داشت و بعد از آن اتفاق اصلاً نمی‌توانست پیش خودش وانمود کند که هیچ اتفاقی نیفتاده است. نگاهش را بالا برد و با دیدن نرها که به‌سمت جنگل می‌آمدند حالت صورتش عوض شد، او هیچ‌گاه نباید جلوی حیوانات ضعف نشان می‌داد. خودش خواسته بود که با درنده‌ها زندگی کند و زندگی با آن‌ها ضعف نمی‌طلبید. نقاب قدرتش را بالا کشید و با لحنی که با چند دقیقه قبلش بسیار تفاوت داشت، گفت:
    - بقیه‌ی گله هم دارن میان.
    و سپس آرام زمزمه کرد:
    - هیچ چیز نمی‌تونه کوه درونم رو درهم بشکنه، مطمئن باش.
    سپس پاهای شکارش را در مشت فشرد، رویش را از تپه گرفت و سعی کرد اهالی آن تپه را برای همیشه به دست فراموشی بسپارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا