داکوتا سرش را چرخاند به دود غلیظی که به آسمان بالا میرفت خیره شد و گالون را روی زمین گذاشت. رزالین دستهایش را مشت کرد و بیمعطلی و سراسیمه بهسمت قبیله دوید، چادر گریس دورتر از قبیله برپا شده بود. میدانست که افراد قبیله به محض دیدن دودِ قرمز بهسمت چادر او میروند؛ زیرا میفهمیدند که افسونگر بزرگ خبر جدیدی برایشان دارد. خیلی زود نگرانیاش به وقوع پیوسته بود و نمیدانست پدرش میتواند این آشوب را کنترل کند یا گریس مثل همیشه سرکشی میکند. اصلاً نمیتوانست تصور کند که چه اتفاقی در آینده انتظارش را میکشد؛ امّا از این مطمئن بود که در صورت بروز هر اتفاقی او طرف گینر و گلهاش است؛ زیرا به چشم دیده بود که گینر در شدیدترین حالت گرسنگی هم صدمهای به او نزده است. دلیل تمام وفاداری گینر مرهمی بود که رزالین بر قلبش نشانده بود و این پایهی دوستی آنها بود. آه! فکر کردن به حال و روز گینر در آن زمان برایش زجرآور بود.
نفسنفس زنان از بین جمعیّت قبیله گذشت و جلو رفت. حتی لیا و کایلی هم آنجا بودند ضربان قلبش از داستانی که قرار بود گریس برای مردم تعریف کند شدّت گرفته بود، تندتند نفس میکشید و بهخاطر دویدن گرمش شده بود. دلش شور میزد و همین باعث میشد تپش قلبش آرام نشود. به منقل آتش که دود از آن نشأت میگرفت نگاه کوتاهی انداخت، با دیدن گریس دستهایش را مشت کرد و لبهایش را محکم روی هم فشرد. گریس فرورفته در لباس جذبی مشکی کنار شعله آتش چمباتهزده و منتظر بود تمام مردم قبیله جمع شوند. مردم جمعشده باهم پچپچ میکردند و همهمهای یکنواخت را ایجاد کرده بودند. او گیسوان مشکی بلندش را درشت بافته و روی شانهاش رها کرده بود، صورت سبزهاش با زنندهترین حالت آرایش شده و چهرهاش ترسناک به نظر میرسید. سنگها و استخوانهای آویز از گیسوان و گردنش به رعب چهرهاش افزوده بود. به یکباره دود خاموش شد و شعله در زمین فرورفت، نگاه رزالین به منقل خشک شد چطور ممکن بود؟ گریس لبخند دنداننمایی زد و از جایش بلند شد. زنگوله وارونهای در دست داشت تکان کوتاهی به زنگوله داد که صدایی همچون دُم مار زنگی از آن خارج شد.
- منتظر تو بودم داکوتا.
مردم قبیله با شنیدن این حرف از گریس به پشت سرخود نگریستند و با دیدن داکوتا راه را برای رئیس قبیله بازکردند تا جلو بیاید. رزالین نگاه مضطربش را بین داکوتا و گریس که یکی استوارانه بهجلو قدم برمیداشت و دیگری لبخندی فاتح بر لب داشت، میچرخاند.
داکوتا از بین مردم جلو آمد و دستبهسـ*ـینه جلوی جمعیّت ایستاد،گریس پوزخند مرموزی زد و زنگولهی دستش را دوباره تکان داد و برای بار دیگر آن صدای مرموز از زنگوله خارج شد. کمکم پچپچ و سروصدای جمعیّت خوابید و تپه در سکوتی مرگبار فرورفت. همه به گریس که راه میرفت و نگاهش را بینشان میچرخاند خیره شده بودند.
همان لحظه صدای جیغ نبال از فراز آسمان به گوش رسید و سکوت را درهم شکست، نگاه مردم قبیله به بالای سرشان چرخید و همه به فرود شکوهمند نبال بهسمت رئیس قبیله چشم دوختند. با خروش خاصی بر شانهی داکوتا نشست و بالهای بزرگ و پهنش را مغرورانه بست. رزالین در عمرش آنقدر از دیدن نبال خوشحال نشده بود؛ زیرا گریس همیشه به دلیلی نامعلوم از صدای نبال رنج میبرد و حال که نشانههایی از درد بر پیشانیاش دیده میشد، رزالین راضی به نظر میرسید.
داکوتا بیتوجه به حالت رنجور او گفت:
- این چه معرکهایه دوباره ساختی گریس؟
گریس به پیشانی پردردش دست کشید و نگاه قرمز و طوفانیاش را به نبال که با چشمهای تیز و قرمزش به او زل زده بود دوخت. شانههای خمشده از دردش را صاف کرد و ایستاد، دور خودش چرخی زد و نگاهش را بین مردم که به او خیره بودند چرخاند.
دهانش را باز کرد و بلند با صدای بَم و طوفانیاش شروع به صحبت کرد:
- مردم قبیله ناواهو (Navaho)، از ایزد زمینی به من خبر رسیده که اتفاق بزرگی در سرزمین ما افتاده است، صدها سال است که مردم ما برای درمان امراض شیطانی از اعضای بدن شیاطین استفاده میکنند. چهل سال پیش این موهبت توسط رئیس قبیله از ما دریغ شد و ما همگی شاهد از دست رفتن عزیزانمان بودیم. امروز ایزد زمینی برای بار دیگر به ما عنایت نموده و شیاطین نجاتبخش را بر ما آشکار کرده است.
سراسر تپه و دشت را سکوت خفقانآوری فرا گرفته بود. حتّی عطر پونههایوحشی که باد با خود از جنگل میآورد و در تپه میگستراند هم نتوانست کمی حال رزالین را خوب کند. پشت پلکهایش داغ و تمام بدنش بیحس شده بود. گریس تمام ببرها را شیاطین نامیده بود، او داشت شعلهی کینهی چند سال پیشش را برای بار دیگر روشن میکرد. میخواست با برپایی نمایشی دروغین انتقامش را از داکوتا بگیرد و ببرها قربانی معرکهاش بودند.
گینر چند ساعت پیش تمام این اتفاقات را پیشبینی کرده بود، اگر شکار لایگرها اتفاق میافتاد مردم قبیله بهعلّت نداشتن علم تفاوتی بین ببرها و لایگرها قائل نمیشدند و جان گله در خطر میافتاد.
صدای پچپچ خشمگینی از پشت سر رزالین حواسش را پرت کرد. سرش روی شانه چرخید و نگاهی به پشت سرش انداخت. ساموئل از همراهان نزدیک داکوتا دست همسرش را گرفته بود و خشمگین میگفت:
- زن نادون، چطور به خودت اجازه دادی چیزی که بهت گفتم رو تحویل گریس بدی و این آشوب رو درست کنی؟
حال فهمید این داستان از کجا آب میخورد، حواسش را به گریس داد و کلافه با سر انگشتان پیشانی پردردش را نوازش کرد.
- مردم ناواهو ایزد زمینی به ما لطف نموده است، بیشه شیاطین آدمخوار را آشکار کرده تا اعضای بدنشان را پیشکش عزیزانمان کنیم تا از مرگ نابودکننده نجاتشان دهیم.
بالاخره صبر داکوتا به سر رسید و قدمی جلو رفت، او داشت با حرفهایش داکوتا را نیز متهم میکرد. رو به گریس گفت:
- تموم کن این چرندیات رو ساحره.
سپس رو به مردمش دستهایش را باز کرد و درحالیکه تکتکشان را از نظر میگذراند گفت:
- صلح چهل سال پیش برای نجات جون تکتک شماها بود، همهی شما حتماً از بزرگترهاتون شنیدید که ببرها تنها زمانیکه از انسانها زخم بخورند و گوشت انسان زیر دندونشون بره تبدیل به آدمخوارهای بیرحمی میشن. در اونصورت ما چارهای جز کوچ از تپه نداریم و برای مدّتها از سرزمین آب و اجدادیمون آواره میشیم. مردم آزاد ناواهو برای سلامت عزیزانتون هم که شده به زندگی آرامتون ادامه بدید و توجهی به این خرافات نکنید.
نگاههای کوتاهی میان مردم ردوبدل شد و کمکم بدون هیچ اعتراضی در حالیکه راضی به نظر میرسیدند متفرق شدند. رزالین دستش را روی سـ*ـینهاش گذاشت و نفس راحتی کشید. دلش آرام شده بود و دیگر از استرس به هم نمیپیچید. داکوتا توانسته بود مردم را قانع کند؛ اما اگر چند نفر دیگر مانند نامیا (Namia) همسر ساموئل در قبیله باشند که فرزند یا والدین مریض داشته باشند وسوسه میشدند و حرف گریس را باور میکردند. گریس کاملاً به هدفش رسیده بود، تنها یک جرقه برای روشن شدن آن آتش کافی بود.
حوالی چادر گریس کاملاً خالی شده بود و داکوتا با اخم غلیظی بهصورت قرمزشده گریس خیره بود. باز شکاری با شکوه نشسته بر شانهاش نیز بر ابهتش می افزود، رزالین هنوز ایستاده بود و آنها انگار متوجه حضورش نبودند که قدمبهقدم نزدیک هم میشدند. داکوتا بازوهای قطورش را روی سـ*ـینه گره زد اینطور بیشتر عضلات ورزیده اش در معرض نمایش بود و با هیبتتر به نظر میرسید.
- بارها بهت گفتم مردم قبیله رو تحـریـ*ک نکن گریس. اگه هنوز دنبال انتقام احمقانت هستی، با من طرفی چرا مردم رو قربانی بچهبازیهات میکنی؟
گریس از بین دندانهای بهم قفل شدهاش غرید:
- درسته، من با تو طرفم. یه قبیله سمت تو ایستاده و من برای اینکه به تو برسم باید بجنگم.
رزالین دو دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمهای درحدقه گردشده به گریس نگریست. گریس خیلی بدتر از آنچه که فکرش را میکرد بود. او حاضر بود برای رسیدن به هدفش هرچیزی که سد راهش بود را قربانی کند. رزالین خیلی ساده بود که فکر میکرد تنها ببرها قربانی او هستند؛ اما اکنون فهمید که او سرتاسر دشت را در نظر دارد و حتی قبیلهاش هم اندکی برایش ارزش ندارد.
داکوتا با صورت برافروخته قدم بلندی بهطرف گریس که جسورانه نگاهش میکرد برداشت و با لحنی تند گفت:
- تو تنها برتریت اینه که افراد قبیله باورت دارن، من رو مجبور نکن که طردت کنم ساحره.
و این آخرین هشدار رئیس قبیله بود، بزرگترین تهدید برای مردم قبیله این بود که رئیس قبیله طردشان کند؛ زیرا در اینصورت حتّی اجازه زندگی در دریای منتوک را هم نداشتند و این برای گریس که یکه زندگی میکرد بسیار سنگین بود. آبی بر آتش دل رزالین ریخته شد آرزویش بود که او از قبیله طرد شود، سکوت سنگینی بینشان حاکم شد سپس گریس از بین دندانهایش با خشم غرید:
- ازت متنفرم داکوتا.
رویش را گرفت و بهسمت چادرش رفت، داکوتا با ابروان گره خورده راه برگشتش را دنبال کرد.
***
دستهایش مشت شده بود، در چادر راه میرفت و زیر لب ناسزا میگفت. کایلی فرزندش را در آغـ*ـوش داشت و اورا شیر مینوشانید. گاهی زیر چشمی نگاهش را به او که ابروان باریکش درهم گره خورده بود، میدوخت و باز حواسش را به کودکش میداد تا اورا بخواباند بعد با رزالین صحبت کند. رزالین دستش را داخل گیسوان پر پشتش فرو برد و برای هزارمین بار زیرلب به هیئت منطقه لاملیا (Lamelia) که لیام ریاست هیئتش را به عنوان پسر وزیر برعهده داشت، درشت بار کرد.
کایلی بااحتیاط آدریکا را روی تشک نرم کودکانهاش خواباند و زانوان خم شدهاش را صاف کرد و بر آنها دست کشید. با صدای کنترل شدهای گفت:
- من هنوز نمیتونم بفهمم که چرا اینقدر عصبی هستی رزا؟
رزالین وسط چادر ایستاد و دستهایش را به کمرش بند کرد.
ــ کاملاً مشخصه؛ چون اون شوهر احمقت به پدر پیشنهاد داد که امشب اون هیئت لعنتی مهمون ما باشن.
کایلی از کودکش فاصله گرفت تا با خیال راحتتری صحبت کند.
- خب این چه ربطی داره؟ قبیله همیشه از مناطق دیگه مهمون داره.
رزالین با دست ضربهای به پیشانیاش زد. چرا نمیفهمید؟ هربار که صحبت از لیام میشد حسی در سـینهاش نوسان میشد که باعث میشد ابروهایش درهم گره بخورد و دندانهایش قفل شود. با غیظ گفت:
- ربطش به اینه که مهمون امشب، هیئت لاملیاست که رئیسشون اون لیام پست فطرته.
کایلی حرفش را خورد و با چشمهای گرد به رزالین خیره شد. پنج روز از زایمانش میگذشت و هنوز کامل سرپا نشده بود به همین خاطر بااحتیاط از جایش بلند شد و ایستاد، تازه متوجه موضوع شده بود.
- صبرکن ببینم، تو از کجا متوجه شدی روبن پیشنهاد داده که امشب بمونن؟
دستهایش کنار بدنش آویزان شد او پشت چادر گوش ایستاده بود و اصلا هم پشیمان به نظر نمیرسید.
- آه! بیخیال تو که میدونی من در مورد اون عوضی اصلاً نمیتونم کنجکاو نباشم.
کایلی نفسش را بیرون فرستاد و سرزنشگرانه گفت:
- هر دلیلی که داشته باشه واقعاً کارت بده که پشت چادر گوش وایستی رزا و دلیل روبن برای موندنشون این بوده که اولاً برای تبریک اومدن و دوماً وقتی دارن از جاده جنگلی برمیگردن حیوونای شبرو بهشون حمله نکنن.
رزالین رویش را برگرداند و بهسمت خروجی چادر رفت. صورتش درهم رفته بود کلافه گفت:
- مادر به اندازه کافی نصیحتم میکنه تو دوست منی کایلی.
کایلی که بهسرعت پشیمان شده بود پا تند کرد و گفت:
- خیلی خب معذرت میخوام.
بازویش را گرفت و اورا چرخاند، به چشمهای یکدیگر خیره شدند و رزالین نگاه دزدید او عادت نداشت که مهربانیاش را مثل کایلی از چشمانش بیرون بریزد. کلافه بود و اصلاّ حوصلهی نصیحت شنیدن را نداشت. با صدای آرام و اطمینانبخش گفت:
- اون فقط امشب اینجاست و فردا مجبوره که برگرده. دلیلی نداره که خودت رو عذاب بدی.
کایلی نمیتوانست احساس رزالین را درک کند، گینر از لیام متنفر بود پس رزالین هم باید متنفر میبود. گینر حتما بوی بدن لیام را حس کرده بود و میدانست که لیام امشب مهمان قبیله است، رزالین به همین خاطر بهم ریخته و کلافه بود. هربار که صحبت از لیام میشد حسی مثل خوره به جانش میافتاد که باعث میشد در مغز و قلبش احساس انفجار کند. بیحوصله گفت:
- کاش اون مردک بدونه که باید توی چادر بمونه تا بوی گند بدنش با بوی آتیش قاطی بشه.
درجایش چرخید و پرده را کنار زد، نگاه کوتاهی بهاطراف انداخت و از چادر کایلی خارج شد. مشعلهای اطراف چادر مهمان را روشن کرده بودند و چند تن از زنان قبیله، درحال بردن طبقهای غذا به چادر داکوتا بودند. بنا بود که هیئت در چادر داکوتا شام بخورند و برای استراحت به چادر مهمان بروند. رزالین نگاهی به گوشتهای بریان داخل سینیها انداخت. دیگر با دیدن سینیهای غذا هم حس دل آشوبه به او دست میداد؛ زیرا بلافاصله به یاد شکار میافتاد. شکار برایش تبدیل به نفرتانگیزترین اتفاق قبیله شده بود. سرش را بهسمت جنگل چرخاند و از میان چادرها نگاه عمیقی به تاریکیاش انداخت. مطمئن بود که گینر پشت درختها کمین کرده و از آنجا حواسش به قبیله است. نگاهش را از جنگل گرفت و به لیا که با عجله بهطرفش میآمد خیره شد، تا به رزالین رسید دستهایش را روی شانههایش گذاشت. نگاه دقیقی در تاریکی به او انداخت و وقتی از مرتب بودن وضعش مطمئن شد گفت:
- بیا بریم عزیزم، جناب لیام خواستن که ما هم توی شام امشب همراهیشون کنیم.
با چشمهای گرد به مادرش که وارد چادر کایلی شد تا او را هم صدا بزند، نگریست. آن لیام پست فطرت فقط میخواست که او در شام شرکت کند و برای آنکه دور از ادب نباشد آن پیشنهاد را داده بود. اینطور جایی برای اعتراض رزالین هم نگذاشته بود، او واقعا یک سیاستمدار رذل بود.
دستهایش را مشت کرد و لگدی به زمین زیر پایش زد. سعی کرد نفسهای عمیق بکشد تا خشم در چهرهاش فروکش کند و درحضور پدرش احساسات درونیاش را بروز ندهد.
لیا به همراه کایلی خارج شد و سپس بهسمت چادر داکوتا که فاصلهی زیادی با چادر کایلی و روبن نداشت راه افتادند.
لیا پرده را کنار زد و بیسروصدا وارد شدند. لیام که انگار تمام مدّت منتظر آنها بود، شادمان رو به هیئت گفت:
- بسیار خب، الآن میتونیم راحتتر غذا بخوریم.
نفسنفس زنان از بین جمعیّت قبیله گذشت و جلو رفت. حتی لیا و کایلی هم آنجا بودند ضربان قلبش از داستانی که قرار بود گریس برای مردم تعریف کند شدّت گرفته بود، تندتند نفس میکشید و بهخاطر دویدن گرمش شده بود. دلش شور میزد و همین باعث میشد تپش قلبش آرام نشود. به منقل آتش که دود از آن نشأت میگرفت نگاه کوتاهی انداخت، با دیدن گریس دستهایش را مشت کرد و لبهایش را محکم روی هم فشرد. گریس فرورفته در لباس جذبی مشکی کنار شعله آتش چمباتهزده و منتظر بود تمام مردم قبیله جمع شوند. مردم جمعشده باهم پچپچ میکردند و همهمهای یکنواخت را ایجاد کرده بودند. او گیسوان مشکی بلندش را درشت بافته و روی شانهاش رها کرده بود، صورت سبزهاش با زنندهترین حالت آرایش شده و چهرهاش ترسناک به نظر میرسید. سنگها و استخوانهای آویز از گیسوان و گردنش به رعب چهرهاش افزوده بود. به یکباره دود خاموش شد و شعله در زمین فرورفت، نگاه رزالین به منقل خشک شد چطور ممکن بود؟ گریس لبخند دنداننمایی زد و از جایش بلند شد. زنگوله وارونهای در دست داشت تکان کوتاهی به زنگوله داد که صدایی همچون دُم مار زنگی از آن خارج شد.
- منتظر تو بودم داکوتا.
مردم قبیله با شنیدن این حرف از گریس به پشت سرخود نگریستند و با دیدن داکوتا راه را برای رئیس قبیله بازکردند تا جلو بیاید. رزالین نگاه مضطربش را بین داکوتا و گریس که یکی استوارانه بهجلو قدم برمیداشت و دیگری لبخندی فاتح بر لب داشت، میچرخاند.
داکوتا از بین مردم جلو آمد و دستبهسـ*ـینه جلوی جمعیّت ایستاد،گریس پوزخند مرموزی زد و زنگولهی دستش را دوباره تکان داد و برای بار دیگر آن صدای مرموز از زنگوله خارج شد. کمکم پچپچ و سروصدای جمعیّت خوابید و تپه در سکوتی مرگبار فرورفت. همه به گریس که راه میرفت و نگاهش را بینشان میچرخاند خیره شده بودند.
همان لحظه صدای جیغ نبال از فراز آسمان به گوش رسید و سکوت را درهم شکست، نگاه مردم قبیله به بالای سرشان چرخید و همه به فرود شکوهمند نبال بهسمت رئیس قبیله چشم دوختند. با خروش خاصی بر شانهی داکوتا نشست و بالهای بزرگ و پهنش را مغرورانه بست. رزالین در عمرش آنقدر از دیدن نبال خوشحال نشده بود؛ زیرا گریس همیشه به دلیلی نامعلوم از صدای نبال رنج میبرد و حال که نشانههایی از درد بر پیشانیاش دیده میشد، رزالین راضی به نظر میرسید.
داکوتا بیتوجه به حالت رنجور او گفت:
- این چه معرکهایه دوباره ساختی گریس؟
گریس به پیشانی پردردش دست کشید و نگاه قرمز و طوفانیاش را به نبال که با چشمهای تیز و قرمزش به او زل زده بود دوخت. شانههای خمشده از دردش را صاف کرد و ایستاد، دور خودش چرخی زد و نگاهش را بین مردم که به او خیره بودند چرخاند.
دهانش را باز کرد و بلند با صدای بَم و طوفانیاش شروع به صحبت کرد:
- مردم قبیله ناواهو (Navaho)، از ایزد زمینی به من خبر رسیده که اتفاق بزرگی در سرزمین ما افتاده است، صدها سال است که مردم ما برای درمان امراض شیطانی از اعضای بدن شیاطین استفاده میکنند. چهل سال پیش این موهبت توسط رئیس قبیله از ما دریغ شد و ما همگی شاهد از دست رفتن عزیزانمان بودیم. امروز ایزد زمینی برای بار دیگر به ما عنایت نموده و شیاطین نجاتبخش را بر ما آشکار کرده است.
سراسر تپه و دشت را سکوت خفقانآوری فرا گرفته بود. حتّی عطر پونههایوحشی که باد با خود از جنگل میآورد و در تپه میگستراند هم نتوانست کمی حال رزالین را خوب کند. پشت پلکهایش داغ و تمام بدنش بیحس شده بود. گریس تمام ببرها را شیاطین نامیده بود، او داشت شعلهی کینهی چند سال پیشش را برای بار دیگر روشن میکرد. میخواست با برپایی نمایشی دروغین انتقامش را از داکوتا بگیرد و ببرها قربانی معرکهاش بودند.
گینر چند ساعت پیش تمام این اتفاقات را پیشبینی کرده بود، اگر شکار لایگرها اتفاق میافتاد مردم قبیله بهعلّت نداشتن علم تفاوتی بین ببرها و لایگرها قائل نمیشدند و جان گله در خطر میافتاد.
صدای پچپچ خشمگینی از پشت سر رزالین حواسش را پرت کرد. سرش روی شانه چرخید و نگاهی به پشت سرش انداخت. ساموئل از همراهان نزدیک داکوتا دست همسرش را گرفته بود و خشمگین میگفت:
- زن نادون، چطور به خودت اجازه دادی چیزی که بهت گفتم رو تحویل گریس بدی و این آشوب رو درست کنی؟
حال فهمید این داستان از کجا آب میخورد، حواسش را به گریس داد و کلافه با سر انگشتان پیشانی پردردش را نوازش کرد.
- مردم ناواهو ایزد زمینی به ما لطف نموده است، بیشه شیاطین آدمخوار را آشکار کرده تا اعضای بدنشان را پیشکش عزیزانمان کنیم تا از مرگ نابودکننده نجاتشان دهیم.
بالاخره صبر داکوتا به سر رسید و قدمی جلو رفت، او داشت با حرفهایش داکوتا را نیز متهم میکرد. رو به گریس گفت:
- تموم کن این چرندیات رو ساحره.
سپس رو به مردمش دستهایش را باز کرد و درحالیکه تکتکشان را از نظر میگذراند گفت:
- صلح چهل سال پیش برای نجات جون تکتک شماها بود، همهی شما حتماً از بزرگترهاتون شنیدید که ببرها تنها زمانیکه از انسانها زخم بخورند و گوشت انسان زیر دندونشون بره تبدیل به آدمخوارهای بیرحمی میشن. در اونصورت ما چارهای جز کوچ از تپه نداریم و برای مدّتها از سرزمین آب و اجدادیمون آواره میشیم. مردم آزاد ناواهو برای سلامت عزیزانتون هم که شده به زندگی آرامتون ادامه بدید و توجهی به این خرافات نکنید.
نگاههای کوتاهی میان مردم ردوبدل شد و کمکم بدون هیچ اعتراضی در حالیکه راضی به نظر میرسیدند متفرق شدند. رزالین دستش را روی سـ*ـینهاش گذاشت و نفس راحتی کشید. دلش آرام شده بود و دیگر از استرس به هم نمیپیچید. داکوتا توانسته بود مردم را قانع کند؛ اما اگر چند نفر دیگر مانند نامیا (Namia) همسر ساموئل در قبیله باشند که فرزند یا والدین مریض داشته باشند وسوسه میشدند و حرف گریس را باور میکردند. گریس کاملاً به هدفش رسیده بود، تنها یک جرقه برای روشن شدن آن آتش کافی بود.
حوالی چادر گریس کاملاً خالی شده بود و داکوتا با اخم غلیظی بهصورت قرمزشده گریس خیره بود. باز شکاری با شکوه نشسته بر شانهاش نیز بر ابهتش می افزود، رزالین هنوز ایستاده بود و آنها انگار متوجه حضورش نبودند که قدمبهقدم نزدیک هم میشدند. داکوتا بازوهای قطورش را روی سـ*ـینه گره زد اینطور بیشتر عضلات ورزیده اش در معرض نمایش بود و با هیبتتر به نظر میرسید.
- بارها بهت گفتم مردم قبیله رو تحـریـ*ک نکن گریس. اگه هنوز دنبال انتقام احمقانت هستی، با من طرفی چرا مردم رو قربانی بچهبازیهات میکنی؟
گریس از بین دندانهای بهم قفل شدهاش غرید:
- درسته، من با تو طرفم. یه قبیله سمت تو ایستاده و من برای اینکه به تو برسم باید بجنگم.
رزالین دو دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمهای درحدقه گردشده به گریس نگریست. گریس خیلی بدتر از آنچه که فکرش را میکرد بود. او حاضر بود برای رسیدن به هدفش هرچیزی که سد راهش بود را قربانی کند. رزالین خیلی ساده بود که فکر میکرد تنها ببرها قربانی او هستند؛ اما اکنون فهمید که او سرتاسر دشت را در نظر دارد و حتی قبیلهاش هم اندکی برایش ارزش ندارد.
داکوتا با صورت برافروخته قدم بلندی بهطرف گریس که جسورانه نگاهش میکرد برداشت و با لحنی تند گفت:
- تو تنها برتریت اینه که افراد قبیله باورت دارن، من رو مجبور نکن که طردت کنم ساحره.
و این آخرین هشدار رئیس قبیله بود، بزرگترین تهدید برای مردم قبیله این بود که رئیس قبیله طردشان کند؛ زیرا در اینصورت حتّی اجازه زندگی در دریای منتوک را هم نداشتند و این برای گریس که یکه زندگی میکرد بسیار سنگین بود. آبی بر آتش دل رزالین ریخته شد آرزویش بود که او از قبیله طرد شود، سکوت سنگینی بینشان حاکم شد سپس گریس از بین دندانهایش با خشم غرید:
- ازت متنفرم داکوتا.
رویش را گرفت و بهسمت چادرش رفت، داکوتا با ابروان گره خورده راه برگشتش را دنبال کرد.
***
دستهایش مشت شده بود، در چادر راه میرفت و زیر لب ناسزا میگفت. کایلی فرزندش را در آغـ*ـوش داشت و اورا شیر مینوشانید. گاهی زیر چشمی نگاهش را به او که ابروان باریکش درهم گره خورده بود، میدوخت و باز حواسش را به کودکش میداد تا اورا بخواباند بعد با رزالین صحبت کند. رزالین دستش را داخل گیسوان پر پشتش فرو برد و برای هزارمین بار زیرلب به هیئت منطقه لاملیا (Lamelia) که لیام ریاست هیئتش را به عنوان پسر وزیر برعهده داشت، درشت بار کرد.
کایلی بااحتیاط آدریکا را روی تشک نرم کودکانهاش خواباند و زانوان خم شدهاش را صاف کرد و بر آنها دست کشید. با صدای کنترل شدهای گفت:
- من هنوز نمیتونم بفهمم که چرا اینقدر عصبی هستی رزا؟
رزالین وسط چادر ایستاد و دستهایش را به کمرش بند کرد.
ــ کاملاً مشخصه؛ چون اون شوهر احمقت به پدر پیشنهاد داد که امشب اون هیئت لعنتی مهمون ما باشن.
کایلی از کودکش فاصله گرفت تا با خیال راحتتری صحبت کند.
- خب این چه ربطی داره؟ قبیله همیشه از مناطق دیگه مهمون داره.
رزالین با دست ضربهای به پیشانیاش زد. چرا نمیفهمید؟ هربار که صحبت از لیام میشد حسی در سـینهاش نوسان میشد که باعث میشد ابروهایش درهم گره بخورد و دندانهایش قفل شود. با غیظ گفت:
- ربطش به اینه که مهمون امشب، هیئت لاملیاست که رئیسشون اون لیام پست فطرته.
کایلی حرفش را خورد و با چشمهای گرد به رزالین خیره شد. پنج روز از زایمانش میگذشت و هنوز کامل سرپا نشده بود به همین خاطر بااحتیاط از جایش بلند شد و ایستاد، تازه متوجه موضوع شده بود.
- صبرکن ببینم، تو از کجا متوجه شدی روبن پیشنهاد داده که امشب بمونن؟
دستهایش کنار بدنش آویزان شد او پشت چادر گوش ایستاده بود و اصلا هم پشیمان به نظر نمیرسید.
- آه! بیخیال تو که میدونی من در مورد اون عوضی اصلاً نمیتونم کنجکاو نباشم.
کایلی نفسش را بیرون فرستاد و سرزنشگرانه گفت:
- هر دلیلی که داشته باشه واقعاً کارت بده که پشت چادر گوش وایستی رزا و دلیل روبن برای موندنشون این بوده که اولاً برای تبریک اومدن و دوماً وقتی دارن از جاده جنگلی برمیگردن حیوونای شبرو بهشون حمله نکنن.
رزالین رویش را برگرداند و بهسمت خروجی چادر رفت. صورتش درهم رفته بود کلافه گفت:
- مادر به اندازه کافی نصیحتم میکنه تو دوست منی کایلی.
کایلی که بهسرعت پشیمان شده بود پا تند کرد و گفت:
- خیلی خب معذرت میخوام.
بازویش را گرفت و اورا چرخاند، به چشمهای یکدیگر خیره شدند و رزالین نگاه دزدید او عادت نداشت که مهربانیاش را مثل کایلی از چشمانش بیرون بریزد. کلافه بود و اصلاّ حوصلهی نصیحت شنیدن را نداشت. با صدای آرام و اطمینانبخش گفت:
- اون فقط امشب اینجاست و فردا مجبوره که برگرده. دلیلی نداره که خودت رو عذاب بدی.
کایلی نمیتوانست احساس رزالین را درک کند، گینر از لیام متنفر بود پس رزالین هم باید متنفر میبود. گینر حتما بوی بدن لیام را حس کرده بود و میدانست که لیام امشب مهمان قبیله است، رزالین به همین خاطر بهم ریخته و کلافه بود. هربار که صحبت از لیام میشد حسی مثل خوره به جانش میافتاد که باعث میشد در مغز و قلبش احساس انفجار کند. بیحوصله گفت:
- کاش اون مردک بدونه که باید توی چادر بمونه تا بوی گند بدنش با بوی آتیش قاطی بشه.
درجایش چرخید و پرده را کنار زد، نگاه کوتاهی بهاطراف انداخت و از چادر کایلی خارج شد. مشعلهای اطراف چادر مهمان را روشن کرده بودند و چند تن از زنان قبیله، درحال بردن طبقهای غذا به چادر داکوتا بودند. بنا بود که هیئت در چادر داکوتا شام بخورند و برای استراحت به چادر مهمان بروند. رزالین نگاهی به گوشتهای بریان داخل سینیها انداخت. دیگر با دیدن سینیهای غذا هم حس دل آشوبه به او دست میداد؛ زیرا بلافاصله به یاد شکار میافتاد. شکار برایش تبدیل به نفرتانگیزترین اتفاق قبیله شده بود. سرش را بهسمت جنگل چرخاند و از میان چادرها نگاه عمیقی به تاریکیاش انداخت. مطمئن بود که گینر پشت درختها کمین کرده و از آنجا حواسش به قبیله است. نگاهش را از جنگل گرفت و به لیا که با عجله بهطرفش میآمد خیره شد، تا به رزالین رسید دستهایش را روی شانههایش گذاشت. نگاه دقیقی در تاریکی به او انداخت و وقتی از مرتب بودن وضعش مطمئن شد گفت:
- بیا بریم عزیزم، جناب لیام خواستن که ما هم توی شام امشب همراهیشون کنیم.
با چشمهای گرد به مادرش که وارد چادر کایلی شد تا او را هم صدا بزند، نگریست. آن لیام پست فطرت فقط میخواست که او در شام شرکت کند و برای آنکه دور از ادب نباشد آن پیشنهاد را داده بود. اینطور جایی برای اعتراض رزالین هم نگذاشته بود، او واقعا یک سیاستمدار رذل بود.
دستهایش را مشت کرد و لگدی به زمین زیر پایش زد. سعی کرد نفسهای عمیق بکشد تا خشم در چهرهاش فروکش کند و درحضور پدرش احساسات درونیاش را بروز ندهد.
لیا به همراه کایلی خارج شد و سپس بهسمت چادر داکوتا که فاصلهی زیادی با چادر کایلی و روبن نداشت راه افتادند.
لیا پرده را کنار زد و بیسروصدا وارد شدند. لیام که انگار تمام مدّت منتظر آنها بود، شادمان رو به هیئت گفت:
- بسیار خب، الآن میتونیم راحتتر غذا بخوریم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: