کامل شده رمان جنون آبی | Mah dokht کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    [THANKS]دوباره جمع شلوغ شد. به خاطر سوالش تشویقش کردند. لبخند گرمی روی لب‌هایم نشست. نفسم را بیرون فرستادم و مطمئن، پاسخ دادم:
    - همه‌چیز خوب پیش رفت؟ این چیزیه که ارغوان می پرسه!
    بامکثی بازگشتم. دستگیره‌ی فلزی را پایین فشردم و در را گشودم. احساس می‌کردم بار سنگینی را داخل آن کتابخانه بر زمین گذاشتم. با حسی سرشار از سبکی در پیاده رو ایستادم. بلافاصله سرمای هوای بیرون به صورتم برخورد کرد.
    نور زرد رنگی از پنجره‌های کتاب‌فروشی بیرون افتاده بود. ترکیب رنگ سرد عصر و رنگ گرم نور کتابخانه، فضای آرامی ایجاد می کرد.
    هوای گرفته‌ی زمستان و برف‌های درخشان در آسمان نمایان بودند.
    دختری، باپالتویی بلند و مشکی آنسوی خیابان منتظرم ایستاده بود. سمتش رفتم و نزدیکش شدم. چشم‌هایش مثل درخشش ستاره ای درسیاهی شب می درخشید و گیسوان رنگ شده ی بلوندش از کلاه بافتنیِ فیروزه ای رنگ روی سرش بیرون زده و روی شانه‌هایش ریخته بود.
    او هم درست مقابلم ایستاد. تنه‌اش را به تنه‌ام چسباند. به اختلاف قدی میانمان سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. بالبخندی پرسید:
    - همه‌چیز خوب پیش رفت؟!
    خندیدم و گفتم:
    - همه‌چیز ...!
    سپس دستم را دور گردنش انداختم. اورا به خودم نزدیک کرده تا باهم خیابان‌های برفی را زیر پا بگذاریم. تا زیر برف قدم بزنیم و یادآور شویم پایان قصه‌ای که در آن رمان نوشته بودیم چیزی بود که همه انتظار شنیدنش را داشتند! نه چیزی که در واقعیت اتفاق افتاد!
    حقیقت آن بود که آن زمستان سرد، ارغوان از مرز فرار کرد! من دستگیر شدم و پس از ده سال جدایی و سکوت، دوباره خودم را به او رساندم. نصرت، همان عیسی خیالی داستان مرا به دوستانش، خارج از کشور متصل کرد و به آسودگی به آغـ*ـوش ارغوانم بازگشتم.
    در یک دیار غریب، زندگی سختمان بود. خانواده‌هایمان هم از خوشبختی ماسهم داشتند. ما باید به زادگاه‌مان بازمی‌گشتیم.
    مهلتی برای زندگی نداشتیم. حتی فرصتی نبود تا حقیقت واقعی را آشکار کنیم. باید به ایران می‌آمدیم تا پرده از نام‌های آرمین، لادن و جرم آن نگهبان برمی‌داشتیم. آن داستان را با پایان دلخواه‌مان نوشتیم تا مجال زندگی داشته باشیم. زمانی که کسی حرف مارا باور نمی‌کرد، تصمیم گرفتیم خودمان، زندگی جدیدی برای خود رقم بزنیم.
    ارغوان نامش را تغییر داد. هویت جدیدی پیدا کرد تابه ایران بازگردد.
    فقط، برای جرعه‌ای زندگی ما زمین و زمان را به هم دوختیم. راست می‌گفتند... من، استعداد خوبی در متقاعد کردن افراد داشتم!
    طول خیابان را درحالی می‌گذراندیم که دانه‌های برف همه جارا پوشانده بود. میان رقـ*ـص بلورین برف‌ها حضورمان گم شده بود.
    ما عاشقانی بودیم جدایی ناپذیر.
    سخت بهم رسیدیم. قصه‌ی ما تمامی ندارد.
    مسببان آن آشوب را پیدا می‌کنیم و حقیقت پنهان لای برف را بیرون می‌کشانیم.
    شاید اکنون... شاید آینده‌ای دورتر.
    اما، تسلیم نمی‌شویم.
    [/THANKS]

    صدای قدم‌های اشتیاق من را می‌شنوی
    خیابان می‌داند
    پا به پای من می‌آید
    قدم می‌گذارد به دیدار چشمهایت
    می‌آید تا ببیند چگونه دیدارت من را از خودم می‌گیرد
    و به تو تقدیم می‌کند
    هرچند
    زمانیست که از آن توام
    دیر زمانیست که دیگر به خودم سرنمی‌زنم
    دیر زمانیست آن منِ تو
    انتظارت را می‌کشد
    و درِ دلش را به روی کسی باز نمی‌کند دیریست
    آفتاب می‌خوابد انگار
    چشم‌هایش دیگر طاقت باز ماندن را ندارند
    ستاره‌ها را به جشن دیدارمان دعوت می‌کند
    سردی هوا تشویقم می‌کند به گرفتن دستانت
    و درآغوش کشیدن تمام خواسته‌ام:
    تو
    نمی‌دانم
    می‌آیی؟
    هوا سردتر می‌شود انگار
    هـ*ـوس برف دارد
    که دانه دانه روی موهای چون ابریشمت بنشینند و گل رویت را پر از شبنم خواستن من بکنند
    می‌آیی؟
    نمی‌دانم
    هنوز دنیایت ارغوانیست؟
    هنوز این عشق کهنه برایت تاز‌گی دارد؟
    هنوز هم وقتی می‌خندی دنیا را رنگین کمانی می‌کنی؟
    نمی‌دانم
    می‌آیی؟
    باد را ببین چه هیاهویی برپا کرده
    و دریا خودش را با دست کشان کشان می‌خواهد به تو برساند
    بلندتر، سریع‌تر
    شاید من نه
    تمام دنیایم در انتظارت هستند
    نمی‌دانم
    می‌آیی؟
    شاعر: @Samira-M

    دخترایی شبیه به ارغوان کم نیستن و این روزاهم ازشون زیاد شنیدیم.
    قرار بود رمان یه پایان تراژدی داشته باشه. یه پایان واقعی! ولی دلم نیومد. انقدر این روزا از این قصه ها می شنویم که دلم خواست برعکس اونا قصه ی من پایان خوش داشته باشه.
    بیشتر از رمان دلتنگ دوستانی میشم که به واسطه لایک باهم آشنا شدیم!
    خیلیا هیچوقت نظری ندادن و هیچ شناختی هم از هم نداشتیم اما باورکنید یانه...وقتی لایک و بازدیدشون نبود نگران می شدم. یه جور ارتباط با زبون بی زبونی داشت که واقعا قشنگ بود.
    تاپیک رمان باز می مونه چون کار من تموم نشده سطح رمان رو می خوام بالاتر از چیزی که هست ببرم. خود داستان تغییری نمیکنه فقط سعی می کنم کیفیتش رو ارتقا بدم.
    دوساله و نیمه دارم مدام مینویسم و خیلی خستم:(
    نمی دونم باز دست به قلم بشم یانه. هیچ برنامه ای برای نوشتن رمان جدید ندارم...
    از همراهی و لطف همه تون ممنونم و...
    خداحافظ:)




    شروع: یک شنبه 5ابان 98
    پایان:پنج شنبه 10مهر99
    ساعت21:01

    پایان
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    خسته نباشی
    آرزو می کنم قلمت همیشه سبز و جاری و اندیشه ات گرم باشه ::قلب
     

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    قلمت موندگارررر عزیزم عالییی بود خیلی ناراحتم که تموم شد من هر روز منتظر پارت جدید جنون آبی بودم و حالا تموم شد...
    خیلی قشنگ و رون نوشتی من محو نوشته ها میشدم...
    عزیزم زیاد از قلم دور نشو بازم برگرد و برامون بنویس...
    ::قلب ::گل :aiwan_light_give_heart2:
    دوست خوبم میمونی. خیلی از خوندن رمان جنون آبی خوشحالم که پیگیرش بودم و رهاش نکردم....
    قلمت مانا عزیزدلم
    خسته نباشی
     

    Hany Pary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/13
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    283
    امتیاز
    202
    لبخند..
    از حرف‌های الهه به بعد، بغض شیرینی توی گلوم بود... اونجا که گفتی "یاسمین منتظرمه" همه چی رو خوندم.. اونجا بغضم شکست...! خیلی ماهی;)
     

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    خسته نباشی نویسنده جان
    این رمان شاهکار بود! موفقیتت رو تبریک می گم عزیز :)
    پایدار باشی :aiwan_light_heart: :aiwan_lggight_blum:
     

    سانایا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    91
    امتیاز
    111
    سن
    24
    خسته نباشید
    به امید موفقیت های بیشتر:aiwan_light_heart:
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشی مهسای عزیز :aiwan_lggight_blum:
    ان شالله رمانهای بعدیت
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشـــی مهسا جــان ::heartpurple
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا