کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
هنوز حرف حرفش کامل نشده که به جای خالی که ماشینش رو پارک کرده بود خیره می‌شه:
-ماشین نیست؟
چشم هام رو درشت می‌‌کنم شوکه به اطراف نگاه می‌کنم:
-همین جا پارک کرده بودین؟
کلافه نفسش رو بیرون می‌فرسته:
-لعنتی فکر کنم بردنش.
به تابلویی که علامت یدک کش داشت خیره می‌شم و با تاسف سری تکون می‌دم:
-بهتون گفتم که..
موبایلش رو از جیبش بیرون می‌کشه، فکر عجولانه به ذهنم خطور می‌کنه گفتنش ریسک بود و بعدش که قراره چه فکری راجعبم کنه مهم نبود.
-من کارت بی ار تی دارم، می‌تونیم با اتوبوس بریم زیادم ترافیک نمی‌مونیم..
نگاهش رو از صفحه و موبایلش می‌گیره خمی ابروهاش می‌ده و متعجب نگاهم می‌کنه و و بعد بریده بریده می‌خنده با خجالت این پا و اون پا می‌کنم و مشغول به توجیح می‌شم میگم:
-بخاطر این که وقتتون گرفته نشه گفتم منظوری نداشتم، اخه من خودم هر روز این مسیرها میرم و میام اینجام که مرکز شهره الانم که خیلی شلوغه ممکن خیلی معطل بشیم..
مکث می‌کنه و با تردید نگاهم می‌کنه:
-فکر کنم پیشنهاد خوبی باشه‌.
با ناباوری می‌پرسم:
-واقعا؟
به سمته پیاده رو می‌ره:
-واقعا، نشونم بده کجا باید بریم.
جرقه ای تو سرم می‌زنه با عجله به سمتش می‌دوم فرصت برای چرب زبونی فراهم شده بود:
-میگم واقعا شما خیلی آدم فروتن و خاکی هستین، راستش اصلا فکر نمی‌کردم پیشنهادمو قبول کنید من اگه جای شما بودم اصلا قبول نمی‌کردم که هیچ تازه بهم برمی‌خورد.
لبخند محوی روی صورتش پدیدار می‌شه:
-چرا فکر می‌کنی من آدم فضایی ام؟
-فضایی که نیستید ولی لِوِل اجتماعیتون نسبت به بقیه بالاتره باید یه فرقی با ادم معمولیا داشته باشید دیگه.
-من هیچ فرقی بایه ادم معمولی ندارم، این حرفتو نشنیده می‌گیرم.
-یعنی شما تا حالاشده برید تو صف نونوایی نون بگیرید؟تا حالا شده برید جیگرکی چربی و خوش گوشت سفارش بدید؟یا اصلا شده واسه خرید لباس دوساعت واسه دوزار ده شی چونه بزنید؟یا اصلا..
متوقف می‌شه وبه سمتم می‌چرخه و کلافه نگام می‌کنه:
-نه واقعا نشده!
شونه ای تکون می‌دم:
-پس یه فرقی با آدم معمولیا می‌کنید دیگه!
-بهت گفته بودم دختر باهوشی هستی؟
کیفم روی دوشم می‌اندازم:
-اره قبلا یه بار گفته بودید!
نفسش بیرون می‌فرسته:
-حالاهم بهت میگم دختر ساده‌ای هستی..
ابروهام رو بالا می‌برم و مشکوک می‌پرسم:
-الان این خوبه یا بده؟
اروم می‌خنده و گوشه چشم هاش چین می‌خوره:
-افتصاحه..اسمت سیمین بود دیگه؟
-بله.
-ببین سیمین یه چیزهایی هست تو این دنیا باید طبق روال خودش طی بشه بهتره زیاد راجع بهش فکر نکنی.
آهی زیر لب می‌کشم و اهسته قدم برمی‌دارم:
-حق با شماست، ببخشید پرحرفی کردم من هرازگاهی کنترل افکارمو از دست می‌دم و مثله آدمای مـسـ*ـتُ بی اراده به زبون میارمش..
-مشکلی نیست ولی با این حال حرفات جالبه، ادامه بده از سرگرمیات بگو.
چینی به دماغم می‌دم و میگم:
-سرگرمی ادم معمولیا زیاد جالب نیست..
-با این حال دوست دارم بشنوم.
لب تر می‌کنم با هیجان می‌گم:
-من تا الان دوازده بار فیلم جان ویکو دیدم‌، وقتایی که حوصلم سر میرم زیر پست آدم های معروف کامنت نامربوط می‌ذارم..
به ایستگاه اتوبوس اشاره می‌کنم ومیگم:
-بعضی وقتام یواشکی از جیب بابام سیگار کش میرم لب پنجره اتاقم می‌نشینم با پرستیژ تام هاردی سیگار می‌کشم البته بیشتر اوقات هم لو می‌رم و بابام میفهمه..
-لو می‌ری و باز تکرارش می‌کنی؟
-اره خب می‌دونی چون من عاشق ریسک کردنم ولی چون امکانات کمه با این چیزای کوچولو خودمو سرگرم می‌کنم!
روی نیم کت اهنی ایستگاه می‌نشینم و کنارم می‌ایسته به دیواره شیشه ای تکیه می‌ده:
-از صدرصد زندگیت حاضری چند درصدشو ریسک کنی؟
با قاطعیت جواب می‌دم:
-نودونه درصد.
سرخم می‌کنه و مرموزانه به چشمهای آشفتم زل می‌زنه:
-مطمئنی؟
چشم می‌بندم و زمزمه می‌کنم:
-مطمئنم.
کنارم می‌نشینه و باجدیت می‌پرسه:
-اگه الان بهت بگم بریم بانکه اون دسته خیابون بزنیم چی می‌گی؟
لبخندی می‌زنم و به روبه رو خیره می‌شم:
-ازت یه هفت تیر می‌خوام.
دست گوشه‌ی لبش می‌کشه و خونسرد می‌گـه:
-ریسک یعنی دست خالی بری جلو، یعنی خودت باشی و خودت حتی روی باخت خودت حساب کنی..
بی اختیار چینی به یه طرف صورتم می‌‌دم:
-این‌جوری که خیلی سخته؟!
با صدای ترمز کردن اتوبوس بلند می‌شه:
-پس اهل ریسک نیستی.
پشت سرش حرکت می‌کنم و سوار اتوبوس می‌شم انقدر شلوغ نبود و اما انگار قصد نشستن روی صندلی نداشت گوشه ای متوقف می‌شه دستش روی میله‌ی میانی استیل قفل می‌شه روبه روش می‌ایستم سر بلند می‌کنم به چشم های سیاهش که حالا زیر نور آفتابی که از پنجره روی نیم رخش می‌تابه رگه قهوه ای هم دیده می‌شه زل می‌زنم سمجانه می‌گم:
-باور کنیدهستم..
ابرو های کم پشتش رو توی هم گره می‌ده و دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشه:
-تا حالا پوکر بازی کردی؟
مشکوک نگاه می‌کنم و اروم می‌پرسم:

-قماره؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چشم به معنای تایید می‌بنده:
    -اگه می‌خوای پنج شنبه شب می‌تونی باهام بریم یه جایی تا بهت ریسکو نشون بدم..
    متعجب می‌پرسم:
    -واقعا؟چجور جاییه؟
    نگاه مشکوکش رو به سرتاپام می‌پاشه و چشم ریز می‌کنه و می‌پرسه:
    -ببینم اصلا اجازه داری شب ها از خونه بیای بیرون؟
    اخم می‌کنم و تند میپرسم:
    -چطور مگه؟
    لبخندی می‌زنه و اروم زمزمه می‌کنه:
    -شبیه دخترای خونگی هستی.
    با لفظ دختره خونگی بی اراده اخمم وا می‌ره و دست روی دهنم می‌ذاره تک خنده خفه ای می‌کنم و با ترمز اتوبوس سکندری می‌خورم دست شونم می‌ذاره و نگهم می‌داره هنوز خنده ام قطع نشده بود و بی تعادل دستم روی میله قفل می‌کنم و در حالی که سعی می‌کنم تن صدام رو پایین نگه دارم شاکیانه می‌پرسم:
    -دخترخونگی؟معلومه که می‌تونم شب هام بیام بیرون!
    گیج نگاهم می‌کنه و خمی به پیشونی بلندش می‌ده:
    -اخه فکر می‌کردم سه تا برادر داری، روی رفت و آمدت حساسیت به خرج بدن و سخت گیر باشن..
    دوزاری کجم ‌می‌افته وشوکه از یاداوری دروغم تند پلک می‌زنم و دستپاچه می‌گم:
    -خب آره، اتفاقا خیلی سخت گیرن اما من با روش خودم از خونه می‌زنم بیرون‌..
    -چجوری؟
    لب تر می‌کنم‌و شونه‌ای می‌اندازم:
    -گفتم که اهل ریسکم، پس خودم درستش می‌کنم.
    با تایید سری تکون می‌ده و به بیرون پنجره خیره می‌شه، نفس عمیقم رو بی صدا بیرون می‌فرستم قلبم از این همه پیشرفتی که توی این چند ساعت کرده بودم به تپش می‌افته باورم نمی‌شد که بلاخره داشتم قدم برمی‌داشتم تا این حد نزدیک شده باشم فقط کافی بود کمی وا می‌دادم تا پس می‌افتادم..
    باعجله به ساعت نگاه می‌کنم به سمته دویست شیش سفید خاطره می‌دوم و ضربه به شیشه‌ی دودی ماشینش می‌زنم‌ و با باز شدن قفل اتومات ماشین با هیجان روی صندلی می‌نشینم با لبخندی مفتخرانه به روبه رو خیره می‌شم
    صدای متعجب خاطره توی گوشم می‌پیچه:
    -هی ببینمت؟چته تو؟
    مغرور موهای لختم رو از جلوی چشمام کنار می‌زنم با اکراه بهش خیره میشم.
    عصبی چینی به دماغش می‌ده و می‌غره:
    -زهرمار چه مرگته؟الان مثلا واسه چی داری قیافه میای؟
    تک سرفه ای می‌کنم و می‌گم:
    -واسه این که اخر هفته از طرف جانب پیرزاد به یه مهمونی دعوت شدم..
    صدای جیغ ناشی شوقش توی فضای ماشین می‌پیچه با دست هاش صورتم رو می‌گیره و ناخن های بلند کاشتش روی پوستم فشار می‌ده:
    -سیمین، آخ سیمین.. بلاخره تونستی، اصلا من می‌دونستم می‌تونی از همون اولم بهت ایمان داشتم از پس این کار برمیای!
    سرم رو عقب می‌کشم و اروم می‌خندم:
    -خودمم باورم نمی‌شه..
    -ببین فقط موهاتو بلوند کردی طرف این‌جوری بهت پا داده
    ایشی زیر می‌گم و معترض می‌نالم:
    -نخیرم واقعا ربطی به رنگ مو نداره‌، خودم خواستم..
    چشمکی با شیطنت می‌زنه:
    -ای جونم تو فقط بخواه، حالا چطور مهمونی هست؟
    -نمی‌دونم یه چیزایی راجع به بازی و قمار این داستانا می‌گفت.
    -دختر قرار بری کازینو مهمونی آدم پولدارا خداد تومن واست فقط ورودت هزینه کرده، این همه سال دهنم تو این راه صاف شد یکی از راه نرسید دستمو بگیره منو ببره یه مهمونی درست حسابی هرجا رفتم فقط خز پارتی بود ‌خیلی خرشانسی سیمین!
    مضطرب دستم رو مشت می‌کنم:
    -می‌ترسم گند بزنم خاطره!
    -اعتماد به نفست کجارفته پس؟نه تو قرار نیست گند بزنی.
    هوفی زیر میگم و می‌پرسم:
    -الان می‌خواییم کجا بریم؟
    دست روی سوییچ ماشینش می‌ذاره:
    -می‌ریم خونه‌ی من یکم به سروضعت برسیم بعدشم می‌ریم خونه‌ی صوفی..
    -وا مگه سرو وضعم چشه؟
    -چشم نیست ابروعه، همین مونده با این تیریپ اداری بریم مهمونی..
    آهی تسلیمانه باشه ای‌زیر لب میگم.
    ****
    شال یشمی روی سرم بالا می‌شم رو که ازادانه روی دوشم ریخته شده بود رو مرتب می‌کنم و روبه روی دروازه سیاه می‌ایستم.‌
    خاطره روبه روی ایفون می‌ایسته و زنگ رو می‌زنه.
    با بازشدن نفسم رو بیرون می‌فرستم و وارد محوطه می‌شم به خونه ویلایی که نسبتا بزرگی نگاه می‌کنم.
    صوفی با شلوارک چهارخونه ای از نرده های بالکن دستی تکون می‌ده:
    -سلام عزیزهای دل بابا..
    خاطره لبخند زورکی می‌زنه و زیر لب اروم زمزمه می‌کنه:
    -توروخدا نگاش کن مرتیکه نسناس..
    قدمی به سمت پله هابرمی‌داره و با لحنی پر از عشـ*ـوه میگه:
    -سلام بابایی..
    پشت سرش راه می‌افتم از چند پله ی کوتاهی که ورودی خونه ختم می‌شد بالا می‌رم:
    -سلام اقای صوفیان..
    لبخندی عمیق تر می‌شه و با عجله به سمتمون میاد:
    -سیمین جان باز که تو باهام راحت نیستی این‌جا که شرکت نیست، سعید صدام کن دیگه.‌.
    چشمی زیر لب می‌گم دست خاطره دوره بازوهای لاغر صوفی قفل می‌شه:
    -عزیزم بدجنس نباش دختر خالم خجالتیه اینقدر اذیتش نکن!
    صوفی در باز می‌کنه و تعظیم کوتاهی می‌کنه:
    -فرست لیدی.‌
    تشکرمی‌کنم و وارد پذیرایی می‌شم و مستقیم روی مبل استیل سلطنتی کرمی گوشه پذیرایی‌ می‌نشینم خاطره پالتوی خز مشکیش رو از تنش بیرون می‌کشه و نگاهی به اطراف می‌کنه:
    -این چند روز کیش بودم نمی‌دونی که چقدر خوش گذشت..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صوفی پالتوش رو می‌گیره:
    -الناز اصلا از این اخلاقت خوشم نمیاد یهویی بی خبر ول می‌کنی می‌ری صد دفعه گفتم بامن از این کارا نکن!
    خاطره قدمی ازش دور می‌شه و روبه روی تابلو بزرگ منظره ای که روی دیوار می‌ایسته:
    -عزیزم، باور کن به ریلکسیشن حسابی نیاز داشتم حتی به سیمینم نگفتم دارم می‌رم مسافرت اینقدر که آشفته و عصبی بودم.
    صوفی کنارش می‌ایسته:
    -تو وقتی حالت خرابه باید بیای پیش من، خودم آرومت می‌کنم، ببینم الان حالت بهتره؟
    -مگه می‌شه تورو ببینم و خوب نباشم..
    چه دلبری مشمئزکننده ای با چندش نگاهم رو می‌دزدم، خاطره کنارم می‌نشینه و با اشاره ای به دور از چشم صوفی چشم غره ای می‌ره انگشت اشاره و شصتش به معنی لبخند لبش می‌کشه هوفی زیر لب میگم.
    صوفی رو به رومون می‌ایسته:
    -دخترا براتون یه سوپرایز دارم!
    خاطره با هیجان دست هاش رو بهم می‌کوبه:
    -من عاشق سوپرایزاتم؟کو کجاست؟ ببینم چیه؟
    صوفی:دنبالم بیا..
    به سمته بوفه چوبی گوشه ای پذیرایی میره و بطری شیشه ای مشکی رنگ رو بیرون می‌کشه:
    -اصل فرانسه‌، نمی‌دونی چندماه منتظرش بودم تا به دستم برسه..
    خاطره با شوق بطری از دستش می‌گیره:
    -خدای من باورم نمی‌شه خود جنسه اورجیناله، چطوری پیداش کردی؟حتما خیلی واست آب خورده‌.
    بادی به غبغب می‌ده از توی بوفه سه تا گیلاس برمی‌داره و به سمت اشپزخونه میره:
    -الناز تو واقعا فکر می‌کنی من جنس فیک می‌خرم؟خودت که می‌دونی من همیشه دنبال بهترینام پس همیشه بهترین ها نصیبم می‌شه..
    خاطر با سرخوشی دنبالش راه می‌افته رو صندلی سفید پایه بلندمی‌نشینه:
    -سیمین معطل چی هستی بیا دیگه‌ چرا نشستی؟
    با تردید بلند می‌شم و کنار خاطر می‌نشینم:
    -مزاحم نباشم؟
    خاطره-این چه حرفیه، باز که زدی تو برق سعید نگاش کن ببین داره چی می‌گـه..
    سیب سرخ رو از توی ظرف برمیدارم و پوزخندی می‌زنم و صوفی پایه قلیون رو کانتر می‌ذاره روبه روم می‌نشینه:
    -ببین سیمین جون این جشن فقط واسه خاطر وجوده خودته، پس از این حرف ها نزن که ناراحت می‌شم.
    به مایه‌ی زرد توی لیوان نگاه می‌کنم و با تنه ای که خاطره بهم می‌زنه لبخندی می‌زنم:
    -مرسی واقعا افتادید تو زحمت.
    لیوانش رو برمیداره و به گوشه لیوانم ضربه کوچیکی می‌زنه:
    -مشغول شو، قراره امشب باید حسابی خوش بگذرونیم.
    آهی ناامیدانه می‌کشم از همین حالا برای تموم شدن این کابوس لحظه شماری می‌کنم.

    بوی سیگار و دود قلیون فضا رو پر کرده بود و باسوز مایه تلخی که توی معدم بالا می‌رفت لبم رو گاز می‌گیرم و با سرگیجه روی کاناپه‌ی می‌نشینم اولین بار بودم که داشتم پاروی خط قرمزهای زندگیم می‌گذاشتم سفارش مکرر خاطره که بهم یاد اوری می‌کرد ادای آدم های بی جنبه و بی ظرفیت رو در نیارم توی ذهنم الارام می‌داد که عادی رفتار کنم.

    با صدای بلند موزیک سرمی‌چرخونم و خاطره بی پروا می‌رقصید صوفی با چشم های سرخش حرکاتش رو دنبال می‌کرد، دست سردم روی گونه تبدارم فشار می‌دم انگار از تو داشتم می‌سوختم و از بیرون داشتم یخ می‌زدم، جنس نگاه این چشم سرخ خوب می‌شناختم من این چشم ها رو توگذشته دیده بودم سر خم می‌کنم و توی خلسه‌ی فرو می‌رم..
    صدای خنده آذر و دست های بابک روی پیچ و تاب موهای سیاهش سُر می‌خورد، خام تر از چیزی بود فرق این نوازش های که بوی وسوسه می‌داد رو از نوازش های پدرانه تشخیص بده اما من با تموم کودکیم پر از حس خشم و ترس می‌شدم حتی از نگاه بابک هم فرار می‌کردم.
    با عقده به مادرم که روبه اینه نشسته بود خودش رو بزک می‌کرد داد می‌زنم:
    -من می‌خوام برم پیش بابا..
    مادرم عصبی از لج بازی های بی وقفه ام به سمتم هجوم میاره و می‌غره:
    -بس کن سیمین بس کن، اینقدر با روان من بازی نکن بچه می‌خوای بری کجا ها؟
    دوباره تکرار می‌کنم:
    -می‌خوام برم پیش بابا..می‌خوام برم خونه خودمون.
    رنگ چشم هاش تیره وتیره تر می‌شه و صدای ساییده شدن دندون هاش رو می‌شنوم، بابک توی چهار چوب در ایستاده به این جدال مادر دختری خیره شده بود و لـ*ـذت می‌برد و لحن پر از تهدیدش توی فضای اتاق می‌پیچه:
    -چرا بهش نمی‌گی باباش کجاست؟
    عصبی پا روی زمین می‌کوبم فریاد می‌زنم:
    -بابام کجاست؟
    مادرم روبه روم زانو می‌زنه چونه‌ی باریکم رو توی دست های سردش فشار میده:
    -هیس ساکت..خفه شو..
    سایه سیاه بابک روی سرم می‌افته نزدیک تر میشه و اروم زمزمه می‌کنه:
    -می‌دونی بابات تو دیوونه خونست، الان دست و پاشو بستن زنجیرش کردن به تخت چون اون یه آدم روانیه و خطرناکه..
    چونم رواز توی دست مادرم آزاد می‌کنم و داد می‌زنم:
    -خودت دیوونه ای‌‌..
    با پشت دست محکمی که توی دهنم فرود میاد شوکه با ناباوری به چشم های بی احساس مادرم خیره می‌شم..

    صدای خاطره توی گوشم می‌پیچه:
    -هی با توام سیمین کجایی دوساعته دارم بهت می‌گم موهاتو باز کن..
    پلک می‌زنم و با گنگی به خاطره نگاه می‌کنم:
    -چی؟واسه چی؟
    خاطره می‌خنده و به اشاره ای به صوفی می‌کنه:
    -اه حواست کجاست دختر سعید می‌خواد موهاتو ببینه چجوری رنگش کردم یالا زود باش دیگه.
    با بی حالی دستم رو می‌ذارم روی لبه مبل رو می‌ذارم و روی پاهای سستم می‌ایستم و گیره موهام رو آزاد می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صوفی:خیلی قشنگه، چه موهای نازی داری یه دور دیگه هم بزن..
    با دردسرخم می‌‌کنم و توی معدم آشوب می‌شه و تلو می‌خورم می‌چرخم
    دنبال راهی فرار می‌گردم با عجله به سمته دستشویی می‌رم
    کنار توالت فرنگی زانو ‌می‌زنم و سیفیون رو می‌زنم تا صدای اوغ زدنم از چهار دیواری بیرون نره
    با درد به خودم می‌پیچم تلاشم بی فایده بود؛
    دست های لرزونم روی دیوار سرامیکی فشار می‌دم و خودم رو بالا می‌کشم و روبه روی اینه می‌ایستم اب سرد رو محکم به صورتم می‌پاشم و رد سیاه ارایشم که زیر چشمم پخش شده بود با سرانگشتم پاک می‌کنم..
    با صدای کوبیده شدن در از اینه فاصله می‌گیرم
    خاطره -سیمین خوبی؟
    با بی حال در باز می‌کنم زیر لب می‌نالم:
    -حالم خوب نیست باید بریم..
    محتاط به اطراف نگاه می‌کنه:
    -نمی‌تونی این یه ساعتم تحمل کنی؟
    عصبی موهام رو از جلوی چشمهام کنار می‌زنم می‌غرم:
    -نه نمی‌تونم تمومش کن.
    دست روی شونم می‌ذاره و به سمت جلو حرکتم میده:
    -باشه توفقط عادی رفتار کن، خودم یه بهونه جور می‌کنم بزنیم به چاک..
    دوباره به پذیرایی برمی‌گردم صوفی سرخوش با صدای موزیک حرکات موزنش به سمتم میاد:
    -یالا سیمین بیاباید باهم تانگو برقصیم..زود باش.
    دستم به سمته خودش می‌کشه:
    -خیلی راحته به پاهام نگاه کن..یک دو سه..یک دو سه..
    نفسم رو حبس می‌کنم تا بوی عطر تندش بیشتر از این آزارم نده سردرگم با حرکات اجباریش می‌خرچم.
    لبخند کریهش عمیق تر می‌شه:
    -خیلی سفتی خودتو آزاد کن..شل کن.
    صدای نگرانخاطزه توی گوشم می‌پیچه:
    -سیمین بابات بهم زنگ زد زود باش باید بریم..
    صوفی معترضانه می‌گـه:
    -چی؟ کجا؟یعنی که چی باید بریم؟
    قدمی به عقب برمی‌دارم و از صوفی فاصله می‌گیرم.
    خاطره مضطرب دست هاش تو هم قلاب می‌کنه:
    -بابای سیمین اومده جلوی آپارتمانم، محله رو روی سرش گذاشته..
    صوفی-شوخی نکن الناز تازه سرشبه!
    خاطره-شوخی کجا بود اخه نمی‌شناسی شوهرخالمو چه دیوونه ای یالا سیمین زود باش.
    بی تعادل پالتوم رومی‌پوشم و به سمته در میرم صوفی با سماجت دنبالمون راه می‌افته:
    -ای بابا هرچی زده بودیم پرید، حالا تو با این حالت می‌تونی رانندگی کنی می‌خوای واستون آژانس بگیرم؟
    خاطره در حالی که زیپ چکمه اش رو بالا می‌کشه:
    -نه ممنون می‌تونم، ببخشید ضدحال شد دیگه باباش دیوونست واسم شر می‌شه..
    بی توجه به مکالمشون ازخونه بیرون می‌زنم و دستم روی کاپوت ماشین می‌ذارم با سرگیجه خم می‌شم ودستم روی معدم فشار میدم تا کمی از سوزشش کم‌کنم..
    با کمک خاطره سوار ماشین می‌شم و آهی درد می‌کشم خودم روی صندلی رها..
    خاطره مضطرب می‌پرسه:
    -سیمین حالت خوبه؟
    از سوال نا بجاش عصبی می‌شم:
    -خودت چی فکر می‌کنی؟ من شبیه آدمایی هستم که حالم خوبه؟
    -خیلی خوب حالا اروم باش،می‌خوای بریم بیمارستان؟
    بی حال چشمام رو می‌باز می‌کنم:
    -نه فقط دیگه منو مجبور به کاری نکن.
    به گفتن باشه ای کوتاه و بی جون بسنده می‌کنه تموم غم عالم توی دلم سرازیر می‌شه حالا من با این حالم افسرده ترین آدم دنیا بودم.
    بغض می‌کنم و چشمام رو محکم می‌بندم بی اختیارمی‌گم:
    -واسه چی به بابام گفتی دیوونه..؟
    سکوت می‌کنه انگار قصد جواب دادن به این سوالم رو نداشت با ته مونده انرژیم دوباره می‌پرسم:
    -با توام چرا به بابام گفتی دیوونه؟
    -باور کن منظوری نداشتم، فقط می‌خواستم راضیش کنم دست از سرمون برداره.
    رد اشک روی گونه های تبدار حس می‌کنم:
    -آذر بهت گفت پدرم دیوونه بود؟
    -بس کن سیمین توروخدا بی‌خیال شو، تو الان حالت خوب نیست قفل کردی نمی‌فهمی داری چی‌ میگی..
    بلند دادمی‌زنم:
    -می‌فهمم دارم چی میگم، می‌دونم پدرم دیوونه نبود آذر نمی‌فهمید مادرم نمی‌فهمید هیچ کس نمی‌فهمید تو هم‌نمی‌فهمی.
    -باشه هرچی تو بگی، اصلا من گوه خوردم غلط کردم گریه نکن..
    چشم تارم رو باز می‌کنم و بین هق هق هام اروم زمزمه می‌کنم:
    -دلم واسه بابام تنگ شده..دلم براش یه ذره شده..من..من بابامو می‌خوام.
    نگاهم به نور تیربرق هایی که با سرعت ازشون می‌گذشت گره می‌خوره لب هام سردم روی فشار می‌دم و به زور می‌گم:
    -می‌خوام بالا بیارم..نگه دار..نگه دار لعنتی.
    دستم روی دستگیره فشاره میدم و ماشین با ترمز شدیدی گوشه خیابون متوقف می‌شه.
    محکم روی زمین زانو می‌زنم و باتموم وجود اوغ می‌زنم.
    صدای مضطرب خاطره بالای می‌شنوم:
    -سیمین‌..سیمین..

    با صدای آلارم چشم های دردناکم رو باز می‌کنم و به سقف تاریک اتاق خیره می‌شم هنوز هیچ درکی از موقعیتم نداشتم با ترس دور خودم می‌چرخم تا بفهمم کجا هستم با صدای شربت اروم می‌گیرم:
    -اروم باش من این‌جام..
    سرم روی متکا رها می‌کنم و هنوز گنگ بودم آب دهنم رو به زور قورت میدم:
    -من..من دیشب..
    شربت کنارم می‌نشینه و دست هام رو می‌گیره:
    -تو که هنوز دستات یخه، از دیشبم حرف نزن که حسابی ازت پرم..این دختره کی بود؟
    اتفاقات دیشب بریده بریده جلوی چشمام تداعی می‌شه:
    -خاطره؟
    شربت سرزنش وار ادامه میده:
    -ازت نمی‌پرسم چرا دیشب با اون حال اومدی خونه، ازت نمی‌پرسم این آدمای که دورت کردن کی هستن حتی بهت نمی‌گم داری چی‌کار می‌کنی؟ تو امانتی سیمین، امانت بهترین رفیقمی، چرا مراقب خودت نیستی دختر؟چرا به جوونیت رحم نمی‌کنی اخه؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هیچ جوابی نداشتم، سرم از حرف های شربت نبض می‌گیره، نگاهم به گرگ و میش آسمون دوخته می‌شه دلم می‌خواست ساعت ها توی همین حالت بخوابم
    ناچار آهی می‌کشم با ضعف خودم رو بالا می‌کشم:
    -باید برم سرکار، دیرم شده..
    -کجا با این حالت یه امروز رو نمی‌تونی مرخصی بگیری؟
    هیچ توانی برای بلند شدن نداشتم، غلتی می‌زنم بی هوا سرم روی پاهای شربت می‌ذارم تا کمی وقت بخرم:
    -نمی‌تونم شربت..نمی‌تونم باید برم خیلی دیرم شده..
    موهایی که جلوی چشمام رو کنار می‌زنه با محبت میگه:
    -چرا قدر این جونیت رو نمی‌دونی؟حیفی سیمین..

    *****

    به تیکه های بلوری نبات توی چاییم ذره ذره حل می‌شه خیره می‌شم، با شنیدن صدای تق تق کفش هایی که زیاد دور به نظر نمی‌رسه از میز فاصله می‌گیرم با چشم های خونسرد زندی مواجه می‌شم.
    بوی عطر سردش بلافاصله توی فضای کوچیک آشپزخونه پر میشه:
    -اعه تو که این‌جایی خوب شد دیدمت.
    دسته لیوانم روی تو دستم فشار میدم:
    -سلام چیزی شده؟!
    -دنبالم بیا کارت دارم.
    با اشاره دست های ظریفش که بیرون اشاره می‌کرد پشت سرش حرکت می‌کنم کنارپیشخوان می‌ایسته و تبلت صدفی و مارک دارش رو بالا می‌گیره:
    -ببین عزیزم تو انگار هنوز ماهیت کار تو این مجموعه رو خوب درک نکردی..
    کمی از چاییم می‌خورم و گنگ سر تکون می‌دم.
    کلافه ابروهای روشنش رو توی هم می‌فرسته:
    -خانوم دولت ابادی من اصلا سهل انگاری رو توی کار نمی‌پذیرم وقتی شما به عنوان منشی و دستیار مشغولید، باید به وظایفتون به خوبی عمل کنید، دیروز بدون این‌که قرارهای جناب پیرزاد رو کنسل کنید باهاشون رفتی گالری دوستشون‌ دقیقا قراری که توی لیست برنامشون نبود..
    خوب متوجه منظورش شده بودم اما خودم رو به خنگی می‌زنم:
    -یعنی نباید می‌رفتم؟
    با حرص لب هاش رو جمع می‌کنه و چشم های عسلیش رو درشت می‌کنه:
    -نخیر،من نمی‌گم نباید می‌رفتی اما قبلش یا باید حداقلش من هماهنگ می‌کردی یا خودت کنسلی و جابه جایی ها رو انجام می‌دادی من واقعا نمی‌فهمم معنی این کارتون چیه..؟
    با ارامش جرعه‌ی دیگه ای می‌نوشم و لبخندی می‌زنم:
    -بله حق باشماست، از این به بعد سعی می‌کنم...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که با بدخلقی می گـه:
    -سعی می‌کنم نه، یا شما یه کاری رو انجام نمی‌دی یاوقتی داری انجامش می‌دی باید درست و بی نقص انجامش بدی..
    با ویبره موبایلم نگاهم به شماره ناشناس روی صفحه می‌افته کَر می‌شم گوشم صدای زندی رو دیگه نمی‌شنوه بی اختیار تماس رو وصل می‌کنم و ببخشیدی فوری به زندی می‌گم و چندقدمی ازش فاصله می‌گیرم:
    -الو بفرمایید.
    -سلام چندبار زنگ زدم دفتر جواب ندادی مگه توی شرکت نیستی؟
    با صداش رو باسرعت توی مغزم تحلیل و پردازش می‌‌‌کنم وشوکه آهی می‌کشم و با دستپاچگی می‌گم:
    -جناب پیرزاد من اومدم آبدارخونه این مابین خانم زندی هم باهام کار داشت ببخشید یکم طول کشید.‌.
    -خیلی خب، بیست دقیقه دیگه بیا پایین به خانی هم زنگ بزن بگو در دسترس باشه..
    چشمی زیر لب می‌گم و تماس رو قطع می‌کنم نگاه عصبی سنگین زندی روی خودم حس می‌کنم:
    -شماره اقای خانی تو لیست هست دیگه باید باهاشون تماس بگیرم؟
    مشکوک می‌پرسه:
    -خانی واسه چی؟
    شونه ای بابی تفاوتی تکون می‌دم و به سمته درب خروجی حرکت می‌کنم:
    -نمی‌دونم رییس کارش داره..

    نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم وکنار باجه نگهبانی می‌ایستم، ماشین براق سیاه پیرزاد که درست روبه روم متوقف شده می‌شه با عجله به سمتش می‌دوم، باز باهمون بارونی و یقه اسکی سیاهش دیروزش و البته نگاه خونسردش چشم به انتهای خیابون دوخته بود.
    کمی از در رو بازمی‌کنم خم می‌شم:
    -سلام رییس کاری داشتی.. ؟
    -سلام، سوار شو دیگه.
    مکث می‌کنم و به اطراف نگاه کوتاهی می‌کنم نمی‌دونم چرا هربار قراره باهاش تنها جایی برم به این فکر می‌کنم که از همه چیز باخبر شده و می‌خواد سربه نیستم کنه.‌.
    مضطرب لبخندی می‌زنم و می‌پرسم:
    -می‌خواییم بریم کارخونه؟اخه من هیچ کدوم از وسیله هامو با خودم نیاوردم؟
    -نه.
    نه؟فقط نه جواب من بود؟دستمال کاغذی مچاله شده رو توی جیب پالتوم به بازی می‌گیرم هنوز ته مونده ای از سرگیجه های دیشب برام باقی مونده بودو سستی ضعف رو توی خودم حس می‌کردم شک و بد دلی توی دلم رخنه کرده بود، حس ششم آژیر خطر به صدا در اورده.
    نفس حبس می‌کنم با ده شماره ازادش می‌کنم، دوباره به نیم خونسردش خیره می‌شم و رد سوختگی رو از گردن تا نزدیک گوشش دنبال می‌کنم و دوباره سوال می‌کنم:
    -پس کجا می‌ریم؟
    نگاه گذرا و بی حسش به چشم های منتظرم گره می‌خوره:
    -دیشب نخوابیدی؟چشمات خستست..
    آهی خفه می‌کشم سرم روی پشتی صندلی میخ‌کوب می‌شه:
    -دیشب تا دیر وقت داشتم فیلم می‌دیدم..
    -جان ویک؟
    دروغم ناخواسته ام باز به دردم خورد پرو بال گرفته بود با تظاهر هیجان‌زده لبخندی می‌زنم:
    -اره شما از کجا فهمیدی؟!
    دستش که روی فرمون بود نم نم قفل می‌شه:
    -گفتم شاید خواستی واسه بار دوازدهم ببینیش..
    یاد دیروز می‌افتم:
    -راستی تابلوتون رو آوردن؟
    نگاه کوتاهی می‌کنه:
    -تو که هنوز نگرانشی؟ اره قرار بود امروز بیارن ولی هنوز جایی واسش مد نظرم نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    انگشتم رو بین چشم ها و ابروهام حرکت می‌دم و باکنایه میگم:
    -بزنید تو اتاق خوابتون، صبح ها که از خواب پا می‌شی اون فرکانس های ماوراییش روتون تاثیر مثبت می‌ذاره!
    لبخند محو نیم رخش کم کم تبدیل پوزخند صددار می‌شه و زیر لب تکرار می‌کنه:
    -فرکانس های ماورایی، به نظر که من که هیچ جایی روی دیوار خونم نداره..
    فکری به ذهنم خطور می‌کنه و فوری به زبون میارمش:
    -خب به نظر من هدیش کنید به یه دوست این‌جوری خیلی بهتره.
    با تایید سری تکون می‌ده و موبایلش رو به سمتم می‌گیره:
    -نظر خوبیه روش فکر می‌کنم، این آدرسی رو که میگم بفرست واسه خانی‌.
    با تردید موبایلش رو می‌گیرم با شیطنت می‌گم:
    -اوه از این جدیداس چقدر قشنگه‌..
    بی توجه به حرفم میگه:
    -الان داری می‌نویسی؟
    با عجله توی پیامک ها می‌رم:
    -آخ ببخشید حواسم پرت شد...بله، بله حالا بفرمایید.

    با گذشت نیمی از ساعت از شهر بیرون می‌زنه به جاده ی خاکی که انگاربیراهه با تردید نگاه می‌کنم، صدای موزیک با سنگ ریزه هایی که محکم به کف ماشین برخورد می‌کرد کاملا محو شده بود.
    بارسیدن به سوله ای تکی که بیشتر شبیه مرغداری متروکه بود بلاخره متوقف می‌شه با ترس بیرون رو زیر نظر می‌گیرم و به سمتش برمی‌گردم:
    -پیاده نمی‌شیم؟
    نیم نگاهی به اینه ی می‌اندازه:
    -نه صبر می‌کنیم خانی بیاد.
    لبم رو گاز می‌گیرم و مضطرب قلنج انگشت هام رو می‌شکنم و به رو به رو خیره می‌شم و بی اختیار زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -چقدر ترسناکه این‌جا..
    صدای خونسردش توی گوشم می‌پیچه:
    -نترس.
    همین حرفش کافی بود تا تموم ترس دنیا توی دلم ریخته بشه و سست می‌شم توی سکوت مطلق منتظر رسیدن خانی می‌شم.

    با صدای تک بوقی که بلند می‌شه برمی‌گردم بادیدن ماشین اسپرت بژی کم کم در حال نزدیک شدن بود نفسم رو بیرون می‌فرستم.
    با پیاده شدن پیرزاد با مکث و تردید پیاده می‌شم و از پسر جوون لاغری ریز نقشی که در حال حرف زدن با پیرزاد بود جا می‌خورم دقیقا انتظار دیدن همچین آدمی رو نداشتم قدمی به جلو برمی‌دارم نگاه کوتاهی به کتونی زرنگیش می‌کنم و زیر لب سلام می‌کنم و کنار پیرزاد می‌ایستم.
    خانی با بدون نگاه کردن به صورتم جواب سلامم رو می‌ده و با عجله به سمت دروازه آهنی بزرگ قهوه ای میره و با تک کلیدی که توی دستش بود روی در می‌کوبه و دوباره سمت پیرزاد برمی‌گرده و محتاطانه اروم می‌گـه:
    -رییس اصلا من می‌گم شما به حرفای این یارو اعتنا نکنید چم خم داوودی دسته منه بخواد سر مالش بزنه و فیلم بیاد و ادا اصول دربیاره فوری می‌فهمم..
    دوباره به سمته در برمی‌گرده اینبار محکم تر به در می‌کوبه با صدای نکره‌ای بلند مردی که از پشت در شنیده می‌شه دست از کوبیدن می‌کشه.
    -کیه؟ نزن..نزن بابا اومدم.
    با باز شدن پیرمرد با زیرپوش آبی از چهار چوب کنار می‌ره:
    -اعه اقا شمایی بفرمایید چه عجب بلاخره اومدی..
    قدم های سنگینم رو پشت سر پیرزاد برمی‌دارم وارد محوطه‌ی بزرگی می‌شم به خوب اطراف نگاه می‌‌کنم حالا بیشتر شبیه یه کارخونه بود تا مرغداری.
    پیرمرد دستی به موهای بلند به هم ریختش می‌کشه پیراهن سفید راه راهش رو از روی تانکر آب برمی‌داره و با عجله مشغول بستن می‌شه:
    -آقا ما از دیروز منتظر شما بودیم خدا شاهده این بچه هام از بس زنگ زدن سوراخ کردن هی می‌گفتن مشتری دست به نقد داریم بیاریم؟ منم یه کلام گفتم نه تا اقا مالک نیاد هیچکی رو این‌جا راه نمی‌دم..
    پیرزاد می‌ایسته و با خونسردی دورتا دور محوطه نگاه می‌کنه:
    -خب حالا کجاست؟
    پیرمرد لنگ لنگان به سمته در اهنی می‌ره کلید آویز شده از گردنش رو بیرون می‌کشه:
    -جاش امنه خیالتون راحت حواسم به خوردو خوراکش بوده.
    در رو باز می‌کنه و خودش جلوتر از همه وارد سوله می‌شه و بلند بلند صحبت هاش رو ادامه می‌ده:
    -رگ و ریشه داره، تو کل دنیا چندتا دونه بیشتر ازش نمونده اونم حول حوش سواحل مدیترانه که هیچ دست احدو ناسی بهش نمی‌رسه آقا ما می‌گیم کیمیاست ولی شما یه چیز بالاتر تو ذهنت داشته باش.
    عقب تر از همه حرکت می‌کنم الوار و تخته هایی که روی هم چیده شده بودن راهرو رو تنگ تر کرده بود توی تاریک و روشن فضای دنبال موجود ناشناسی و مجهول می‌گردم که مدام ازش در حال تعریف تمجید بود..
    با صدای متوقف شدن قدم ها دورتر از همه می‌ایستم و پیرزاد توی سکوت روبه روی اتاقک ایستاده بود،کم کم جلو می‌رم و با کنجکاوی به داخل سرک می‌کشم با صدای شیهه اسب با ترس خودم رو عقب می‌کشم نگاهم به اسب سفید و لک داری که توی فضای کم اتاقک بی تابی می‌کرد دوخته می‌شه..
    خانی با حالت کارشناسانه دستش روی امتداد یال و بلند و خاکستریش حرکت می‌ده خوب بررسیش می‌کنه‌‌.
    پیرمرد روبه روی پیرزاد می‌ایسته:
    -آقا شما اصلا ده نفر دیگم بیار آزمایشش کنن، این اسب اصالت داره شماکه نمی‌دونی بابت آوردنش چه مصبیتی کشیدم توی پرو قو گذاشتنش تا این جوری صحیح و سالم این‌جا روبه روی شماست خدا وکیلی دلار سگ کی باشه ،قیمت روز یورو واسش هزینه کردم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    پیرزاد نگاهش رو با حالت پرسش به خانی تکون می‌ده خانی انگار به خودش میاد دست از کنکاش می‌کشه و با زیرکی چشمکی حواله می‌کنه و به سمته پیرمرد میره و بازوش رو به سمت خودش به حرکت در میاره:
    -داوودی جان این حرف ها رو بذار واسه بعد الان شما بامن بیا اصلا باشما خصوصی کار دارم..
    پیرمرد مصرانه روی پا می‌‌ایسته:
    -مرد حسابی حرف خصوصی چیه به پیر به پیغمبر دارم راست می‌گم بازار گرمی نمی‌کنم، مثله دزدای سرگردنه با من رفتار نکن بینم تو این مدت مگه من مو لای درزم رفته یا مگه دروغ شنفتین؟
    خانی باسماجت داوودی رو به سمت انتهای راهر می‌کشه:
    -این چه حرفیه داداش شما بامن بیا بهت می‌گم قضیه چیه چرا بیخود داری شلوغش می‌کنی؟رییس همه چیزو سپرده دسته من آقا جان طرف حسابت منم بامن معالمه کن..

    -می‌خوای بهش دست بزنی؟
    با صدای پیرزاد می‌چرخم و از زیر نظر گرفتن و داوودی و خانه دست می‌کشم
    دستم مشت می‌کنم و با تردید می‌گم:
    -آخه می‌ترسم..می‌ترسم بهم حمله کنه.
    -نترس اروم باشی کاریت نداره برو تو.‌.
    اروم به جلو می‌رم با وحشت چشمام رو می‌بندم:
    -لگد نزنه، حواستون بهم باشه.
    -اتفاقی نمی‌افته، این تو نبودی مگه از ریسک حرف می‌زدی.
    با فشاری که روی شونم واردمی‌کنه ناچار چند قدم جلوتر میرم اروم دستم رو دراز می‌کنم:
    -گاز نمی‌گیره نه؟
    با لمس کردن تنش چشم هام رو باز می‌کنم از این‌که اروم بود نفس راحتی می‌کشم و نوازشم ادامه میدم؛ هرچند هنوز ترس داشتم اما از این‌که موفق شده بودم بی اختیار می‌خندم اروم زمزمه می‌کنم:
    -وای چقدر خوبه..نرمه..تا حالا به هیچ حیوونی این‌قدر نزدیک نشده بودم..
    با کمی مکث می‌پرسه:
    -تا حالا حیوون خونگی نداشتی؟
    یاد سگ پاکوتاه آذر می‌افتم که یه دوسالی باهامون زندگی می‌کرد می‌افتم و می‌گم:
    -نه واقعیتش، هیچ وقت هیچ حیوونی نداشتم.
    دستم کش و قوس کمرش حرکت می‌دم:
    -خیلی حس خوبی میده، این واقعا عالیه فکرنمی‌کردم اینقدر خوب باشه حالا که فکر می‌کنم حس می‌کنم من عاشق اسب هام، راستی شمام از اسبها خوشتون میاد که می‌خوایین بخریدش؟
    دست توی جیب بارونیش فرو می‌کنه و چشم هاش رو ریز می‌کنه:
    -بیشتر جنبه بیزینس و تجاری داره.
    دستم از حرکت می‌ایسته و کنجکانگاش می‌کنم اروم به سمتش می‌رم رو به روش می‌ایستم:
    -تجاری؟یعنی چی؟شما که شغلتون یه چیز دیگست؟توی زمینه داروسازی کار می‌کنید
    سر خم می‌کنه و نگاهش توی صورتم متمرکز می‌کردم
    -فکر می‌کردم باهوشی..
    -نه اونقدر که فکرش رو می‌کنی..
    با تایید سری تکون میده:
    -ببین برای کسی که توی تجارته براش فرقی نمی‌کنه اون چیزی که می‌خره در اصل چه چیزیه و یا مربوط به چه زمینه ای یا حتی اصلا به کارش میاد یانه؟ فقط به سودی که توی اینده براش داره فکر می‌کنه.
    متعجب می‌پرسم:
    -هرچیزی؟
    -هرچیزی..یه اصطلاح معروفم داره، چی بود؟آها از شیر مرغ تا جوون آدمی‌زاد..
    برای چند لحظه تو ذهنم تکه های مجهول پازل کنار هم چیده می‌شه که باعث سکوتم می‌شه.
    -به چی فکر می‌کنی؟
    سر بلند می‌کنم وسردرگم به قرنیه قهوه ای ماتش خیره می‌شم و می‌گم:
    -هیچی..
    از کنارم می‌گذره با تنه ای که بهم می‌زنه به خودم میام و دنبالش راه می‌افتم.
    بحث بگو مگوی خانی و داوودی با دیدن پیرزاد که روبه روشون به انتظار ایستاده بود به پایان می‌رسه حالا برای ثبت معامله هرسه دورهم جمع شده بودن و مطیع باحرف های پیرزاد سری به معنی تایید تکون می‌‌دادن.
    کنجکاو گوشه ای دست به سـ*ـینه می‌ایستم، از پشت به هیکل بلند و چهار شونه‌ی آدمی که چند لحظه پیش اعتراف کرده که توان خرید هرچیز ربط و بی ربطی رو داره خیره می‌شم..
    سرنخ خوبی بود، انگار این گره کور کم کم قصد باز شدن داشت.

    -خسته شدی؟
    با صدای پیرزاد برمی‌گردم و لبخندی به چشم های کنجکاوش می‌زنم:
    -نه، خریدینش؟
    -واسش یه اسم انتخاب کن.
    هم قدم با او به سمته در خروجی حرکت می‌کنم و مظلومانه می‌گم:
    -چه فایده داره، شما که نمی‌خوای نگهش داری، اگه مشتری خوب پیدابشه می‌فروشیش مگه نه؟ این‌جوری من الکی وابستش می‌شم وقتی بره بدتر کلی باید غصه بخورم..مدونی این اخلاق اصلا دسته خودم نیس ولی من خیلی زود احساس وابستگی پیدا می‌کنم..
    در ماشین رو باز می‌کنه و برای شنیدن جوابش با عجله روی صندلی جلو می‌نشینم.
    -شاید، شاید نفروختمش..
    مشکوک چشم ریز می‌کنم:
    -واقعا؟
    -می‌تونی هر وقت خواستی بیای دیدنش..
    با هیجان واقعا تکرار می‌کنم:
    -واقعا؟
    -گفتم که یه اسم انتخاب کن..
    می‌خندم و به بیرون پنجره نگاه می‌کنم:
    -چرا پس با خودمون نیاوردیمش؟شمام عادت داری هرجا می‌رید چیزی رو که خریدین رو باخودتون نمیارید، اونجا اصلا جاش خوب نیست اذیت می‌شه، گـ ـناه داره ها، این داوودی هم انگار خوب بهش نمی‌رسه‌..
    از توی اینه به صندلی عقب زل می‌زنه و با حالت جدی می‌گـه:
    -بزار ببینم ما اون پشت جا واسه یه اسب داریم؟
    متعجب به پشت می‌چرخم و دوزاری کجم به محض پوزخند صدادارش می‌افته بی هوا می‌خندم و در حالی سعی به قانع کردنش دارم دستم رو به حالت توضیح تکون میدم:
    -نه نه نه ..اصلا منظورم این نبود که واقعا با این ماشین ببریمش..من میگم‌..
    حواسم پرت چشمهاش می‌شه که مشتاقانه به لب هام دوخته شده بود بی اختیار مکث میکنم و خاموش میشم‌.
    -توچی می‌گی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    منگ زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -من..من..یادم رفت..
    معذب دستم رو توی بغلم جمع می‌کنم، خودمم نفهمیدم چطور به این مکالمه خاتمه داده بودم عجب حرکت ناشیانه ای زدم.
    اروم نفس حبس شده ام رو از سـ*ـینه بیرون می‌فرستم طوری که صدا نداشته باشه، نم نم تصویر چند لحظه قبل رو توی ذهنم حلاجی می‌کنم، اینقدر احمق نبودم که نفهمم این‌بار جنس نگاهش فرق داشت از همون نگاهایی روتین و بی تفاوت همیشگیش نبود لبخندش عمیق واقعی به نظرم می‌رسید و با حالت خاصی داشت توی صورتم کنکاش می‌کرد انگار تازه کشفم کرده بود..
    شرط می‌بندم خیالات نبود،خوب سیگنال هاش رو حس کردم‌..
    با رسیدن به شرکت انگار جو عادی شده بود اما قلبم هنوز تند می‌تپید با این حال سعی می‌کنم خودم رو همون دختر بی خیال خوش صحبت همیشگی نشون بدم سکوت رو می‌شکنم و می‌پرسم:
    -رییس شما نمیایین شرکت؟
    به حالت منفی سری تکون میده:
    -نه من باید برم دارایی‌..
    باشه ای زیر لب میگم و پیاده می‌شم هنوز قدمی برنداشتم با عجله برمی‌گردم و ضربه به شیشه می‌زنم..
    منتظر نگاهم می‌کنه و تردید رو کنار می‌ذارم و میگم:
    -پروا...اسمش پرواست..
    کیفم رو دوشم می‌اندازم و به سمته نگهبانی می‌دوم.
    نمیخواستم نظرش رو بشنوم یا حتی واکنشش رو ببینم کاری که به عهده من سپرده بود حالا انجامش داده بودم‌.

    *****
    روی لبه بوم می‌نشینم،الودگی هوا شبیه مه غلیظی همه جا رو پوشنده بود آفتاب داشت کم کم غروب می‌کرد وکوچه های پشتی کم کم داشت از وجود ادمها خلوت می‌شد؛ از توی این دود و دم و بوی فاصلاب هم حتی به راحتی می‌شد بوی عید رو تشخیص داد که همین نزدیکی ها کمین کرده..
    صدای ونگ گریه نوزاد نازپری و صدای پَرش های محکم شیرین که انگار موقع لی لی بازی کردن داشت کف حیاط رو سوراخ می‌کرد مثله همیشه به راه بود و انگار جزئی از آوای های همیشگی این خونه بود، درست مثله غرولند های بی امون نیره...
    فکرم هنوز درگیر نگاه نامحسوس پیرزاد بود و چندین بار توی ذهنم مرورش کرده بودم بی جنبه نبودم اما نمی‌دونم چرا اینقدر واسم جالب شده بود..
    بازهم صدای پایی که بی اراده وادار به چرخیدنم می‌کنه:
    -سردت نیست؟
    به عادت همیشگی از دیدنش شوکه می‌شم، اما باز با این حال انتظارش دیدنش رو داشتم چند روزی بود سروکلش پیدا نبود و داشتم کم کم نگرانش می‌شدم.
    نگاهم رو از کتونی های خاکستریش که پیش دست هام که به زمین چسبیده متوقف شده بود و انگار قصد له کردن انگشت هام رو داشت می‌کَنم و سر بلند می‌کنم؛ ته ریش نامرتب وابرو های پروپشتش و بلندش که انگار با میخ به هم گره خورده بود.
    بی تعارف کنارم می‌نشینه و پاهاش رو از لبه اویزون می‌کنه.
    دنبال چشم های ریزش که زیر کلاه سیاهش مخفی شده بود می‌گردم، لبخندی می‌زنم از روزی که دیدمش هیچ تغییری نکرده بود درست مثله روز اول پریشون سردرگم عصبی، دستش رو توی جیب کاپشن چرمش فرو می‌بره صدای خشدار و ملتهبش رو از گلو بیرون می‌فرسته:
    -نیشت چرا بازه؟چیزی زدی؟
    -نه.
    -دیوونه ای؟
    دست های چقر و یخ زدم رو توی بغلم مخفی می‌کنم:
    -تو چرا اسمت کبیرِ؟
    شونه ای تکون میده:
    -بابام دوست داشت مثله اسمم آدم بزرگی بشم، اینقدر بزرگ که یادم بره از کجا اومدم..
    مرموز نگاهش می‌کنم:
    -یادت رفت؟
    اخمش غلیظ تر می‌شه:
    -نه، مشکل این بود که بزرگ نشدم ..ببینم اصلا واسه چی سوالارو داری ازم می‌پرسی؟
    به خرابه‌ی زیر پاهام نگاه می‌کنم و می‌گم:
    -فکر کنم بابام سرجمع توعمرم پنج بارم اسممو صدا نکرد، بعضی وقتهام که فکر می‌کردم اصلا منو نمی‌بینه یا نمی‌شناسه..
    -خب شاید بابات نبوده‌!
    متعجب نگاش میکنم از اون حرفا بود:
    -چی گفتی؟یعنی چی؟
    با خونسردی نگام می‌کنه:
    -شاید بچش نبودی، می‌دونی خودم اگه یه روز دختر داشته باشم روزی صدبار اسمشو صدا می‌کنم.
    توی چشم هاش دقیق می‌شم و می‌خندم:
    -اخه چه ربطی داره..معلومه که بچش بودم، اون فقط، فقط..یکم دیوونه بود.
    -بابات دیوونه بود؟
    می‌خندم، توی خنده هام بغض سنگین رو حس می‌کنم و با سختی زمزمه می‌کنم:
    -اره دیوونه بود، وقتی بچه بودم معنی کاراشو نمی‌فهمیدم ولی الان که فکر می‌کنم و یادش می‌افتم مطمئنم که دیوونه بود..
    بغضم رو نگه می‌دارم و با سختی ادامه می‌دم:
    -یبار که بچه بودم، هوا سرد نمی‌دونم پاییز بود یا زمستون، دیدم با یه کلنگ داره زمینو می‌کَنه می‌خواست یه پنگاه درست کنه فکر می‌کرد قراره یه طوفان بیاد و دنیا رو نابود کنه، بیست روز تموم فقط داشت می‌کند می‌دونی اون همیشه نگران اتفاقای عجیب غریب بود که هیچ وقت اتفاق نمی‌افتاد، حالا می‌دونی بدی ماجرا چیه؟
    جوابی نمی‌ده و فقط نگاه می‌کنه، با درموندگی میگم:
    -اینکه، اون فقط نگران ما بود اصلا به خودش فکر نمی‌کرد لعنتی می‌خواست ازمون مراقبت کنه..
    با حسرت آهی زیر لب می‌کشم با کمی مکث می‌گم:
    -خیلی وقت بود که بهش فکر نمی‌کردم، دیگه داشتم به فراموشیش عادت می‌کردم، نمی‌دونم چم شده که چند روزه دلم براش تنگ می‌شه همش یادش می‌افتم من باید چیکار که از یادم بره..؟
    کلافه دستی به ته ریش نامرتبش می‌‌‌کشه:
    -چرا می‌خوای فراموشش کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چند لحظه ای سکوت می‌کنم :
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
    سرخم می‌کنه:
    -داری فرار می‌کنی، ولی از من می‌شنویی فرار نکن این گذشتس که اول آخر گیرت میاره یه گوشه خفتت می‌کنه، تیزیشو می‌ذاره زیر گردنت این‌قدر فشار میده که هرچی بود نبوده تو زندگیت رو موبه مو واسش موقر بیای.
    -بعدش چی؟بیخیالم می‌شه؟
    -شاید..
    پاهام رو تکون میدم و به اتاقکم نگاه می‌کنم:
    -شربتی، همسایم میگه که قبل من یه یارویی جای من تو این الونک زندگی می‌کرده یه زمون با نداری و بدبختی مثله داداش بودن باهم، از قضا دست روزگار می‌چرخه یه مال گنده بهش می‌رسه میگفت تا همین چند وقت پیش می‌اومده اینجا همین جایی که مانشستیم می‌نشسته و به گذشتش و اون شب هایی که با شکم خالی سر رو بالش می‌ذاشته فکر می‌کرده، من که میگم گذشته ول کن ما آدما نیست حتی اگه زمین و زمان بچرخه و صفر تا صد زندگیت عوض شه باز یه گوشه می‌شینه هی انگولکت می‌کنه..
    نگاه کوتاهی بهم می‌کنه و نفسش رو محکم از سـ*ـینه بیرون می‌فرسته و دستش روی زمین فشار می‌ده و توی یه حرکت بلند می‌‌شه ومی‌گـه:
    -گمونم همینه که تو میگی..
    متعجب می‌ایستم و نا امیدانه می‌پرسم:
    -می‌خوای بری؟
    -نرم؟
    دستم رو توی سینم قلاب می‌کنم:
    -فکر کردم قرار امروز بیشتر حرف بزنیم.
    -دوست داری حرف بزنیم؟
    دلم پر بودو عجیب امروز روی مودصحبت بودم:
    -امروز خیلی دلگیره اصلا اینجاهم خیلی دلگیره انگار رو همه چیز این خونه خاک مرده پاشیدن این غروب لعنتی ام که تموم نمی‌شه..
    تردید رو کنار می‌ذارم:
    -بریم بیرون؟
    نگاهش رو ازم می‌گیره به سمته پله ها میره باپشیمونی از پیشنهادی که دادم آهی زیر لب می‌کشم و به‌ سمته اتاقم می‌رم که صداش به گوشم می‌رسه:
    -لباس گرم بپوش بیا پایین منتظرم..
    لبخندی بی اختیار می‌زنم و نه از این که ضایعم نکرده بود از این که برای درددل دشمن ترین دشنم رو انتخاب کرده بودم.
    با عجله شال گردنم رو دوشم می‌اندازم و توی کوچه می‌رم و با چشم دنبال ماشینش می‌گردم با صدای موتوری که از بغـ*ـل گوشم می‌شنوم می‌چرخم و متعجب به موتور ویو آبی رنگ خیره می‌شم حالا معنی لباس گرم بپوش رو می‌فهمم!
    با اکراه پاشنه می‌چرخم:
    -باموتور؟
    سرش رو توی یقه کاپشنش فرو می‌بره:
    -پنج شماره بیشتر نمی‌شمرم..
    چشمم رو می‌بندم و صدای شمردنش رو
    نمی‌شنوم، یعنی داشت توی دلش می‌شمرد؟
    با حرص هوفی زیر می‌گم و نارضایتی به سمتش میرم و دستم رو روی ترکبند فشار میدم و ناشیانه سوار می‌شم و زیر لب می‌غرم:
    -فقط آروم برو چون من خیلی..
    صدای غرش گاز وحشتناکش مهر خاموشی رولبم می‌زنه و مابقی حرفم رو قورت میدم و با حرکتش هول میشم به کاپشنش چنگ می‌زنم و موج هوای سرد مثله شلاق توی صورتم کوبیده می‌شه به زور پنگاهی پشت گردنش پیدا می‌کنم و سرم پایین می‌گیرم بلند دادمی‌زنم:
    -شاید باورت نشه ولی من تا حالا تو عمرم سوار موتور نشدم.
    جوابی نمی‌شنوم این بار بلندتر میگم:
    -یه چیز دیگه ام بگم، من اصلا دوست ندارم با موتور بمیرم.
    ساکت بود و با سرعت از کوچه های تنگ و پر از دست انداز رد می‌شد، هیجان زده به اطرافم نگاه می‌کنم انگار هنوز خیلی چیزها توی دنیا بودکه من تجربه نکرده بودم
    -کارت تو اون شرکت چیه؟چی کار می‌کنی اونجا؟
    با سوالش از فکر بیرون میام سرم رو بلند می‌کنم:
    -منشی ام، دستیار رییسم.
    سرش رو کج می‌کنه:
    -همون یارو بادمجون کبابیه رییسته؟
    به نیم رخش خیره می‌شم نمی‌دونم چرا از لفظش ناراحت می‌شم:
    -آقای پیرزاد، مرد خوبیه.
    شونه ای تکون میده و به روبه رو خیره می‌شه:
    -از کجا می‌دونی مرد خوبیه؟
    کاپشنش رو ول می‌کنم کفری می‌گم:
    -خوبه دیگه، اینقدر خوبه که روی کسی لقب نمی‌ذاره مرد با شخصیت و مودبیه..
    با حالت نسبتا جدی می‌گـه:
    -منم مودبم.
    چشمهام رو با حرص زیر لب می‌گم:
    -خیلی‌.
    سرعتش با ورود به شهر لحظه به لحظه کم می‌شه و صداش واضح تر به گوشم می‌رسه:
    -منم ادم مودبی ام مثلا با خانما خوب رفتار می‌کنم فحشم نمیدم نه این‌که اصلا فحش ندم ولی جلوی خانما بی ادبی نمی‌کنم..
    با صدای بوق بلند ماشینی از پشت به گوشه خیابان منحرف می‌شه و معترضانه دستش رو به سمتش بالا می‌گیره و باعصبانیت داد میزنه:
    -چه مرگته حیوون؟ د عوضی بیا برو گمشو..
    با دهن نیمه باز به نیم رخ عبوصش خیره می‌شم.
    -اره داشتم می‌گفتم..ببینم داشتم چی می‌گفتم؟
    با تاسف میگم:
    -داشتی می‌گفتی جلوی خانما فحش نمی‌دی..
    سرش رو به تا جایی که می‌تونه سمتم می‌چرخونه و شاکیانه می‌پرسه:
    -حیوون که فحش نیست..فحشه؟!
    کلافه میگم:
    -حیوون که نه، ولی عوضی گمون کنم باشه..می‌شه حواست به جلوت باشه؟!
    -نترس من وقتی چهارده سالم بود چشم بسته، یه دستی موتور می‌روندم، نمی‌خوام از خودم تعریف کنما ولی چاله چوله های این شهرو مثله کف دستم می‌شناسم من تو همین خیابونا بزرگ شدم..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    داشت ادعا می‌کرد اما با تموم مدعی بودنش ساده بود، چرا اصلا ساده بودن به این مرد نمی‌امد تا دیروز اسمش و رسمش لرزه به تنم می‌انداخت حالا حس می‌کنم که انگار با رفیق چند ساله ام هوا خوری اومدم.
    بر خلاف پیرزاد، انگار نقشش با بازیش اصلا جور نبود.
    به خیابون شلوغ یک طرفه نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -کجا داریم می‌ریم؟
    -کجا باید بریم؟
    مکث می‌کنم انگار داشتم از این لحظات که بی آزار به نظر می‌رسید نهایت استفاده رو می‌کردم.
    -نمی‌دونم بریم یه جای خوب..
    بلافاصله بعد از شنیدن حرفم توی خیابون فرعی می‌پیچه جای خوب توی سرش کجا بود که داشت می‌رفت، با پیچ و تاپ توی کوچه پس کوچه که متر به متر قدیمی تر می‌شد خونه های کوچک تر و کوتاه تر جوب ها طولانی تر و عمیق تر می‌شد بلاخره متوقف می‌شه و با تعجب به اطرافم نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -این کجاست؟
    با پا ضربه ای به جک موتورش می‌زنه و به سمته پله های سنگی و تنگی که سرو تهش توی تاریکی پیدا نیست می‌ره و می‌گـه:
    -آقا خدابیامرزم سالی یه‌بار اونم اگه حال داشت یه حال مشتی بهمون می‌داد مارو ترک دوچرخش می‌نشوند و میاوردمون اینجا..
    دستم روی دیوار اجری می‌ذارم و با احتیاط از پله های یخ بسته پشت سرش حرکت می‌کنم بی توجه به من چند پله ای رو پایین می‌ره.
    -ته این پله ها کریم کوره می‌نشست و فلوت می‌زد آقامم معرفت می‌ذاشت و یه سکه توی کاسش پرت می‌کرد، بعدا که بزرگ شدیم فهمیدیم کریم کوره کور نبود اون چیزی ام که می‌زد فلوت نبود، نی بود..
    نفس زنان از اخرین پله ها پایین پایین میرم و می‌پرسم:
    -مگه نی و فلوت باهم فرق دارن؟
    انتهای پلکان می‌ایسته و منتظر پایین اومدنم می‌شه:
    -فرقش عین موش و همستره..
    کنارش می‌ایستم و به کوچه نسبتا عریض پررفت امدی که روبه روم بود خیره می‌شم لب تر می‌کنم اروم زمزمه می‌کنم:
    -با صفاست..
    دوباره حرکت می‌کنه:
    -ته این کوچه یه سقاخونست، اونورترشم یه زورخونه گمون نکنم دیگه رو پا باشه..
    بلند قدم برمی‌دارم تا بهش برسم:
    -سقاخونه همونجایی که آرزو می‌کنن و شمع روشن می‌کنن؟
    با تایید سرش رو تکون مید‌ه:
    -چیه نکنه آرزو داری؟
    دستم رو توی جیب پالتوم می‌برم و معذب می‌شم:
    -من یه لیست نوشتم از آرزوهام، بهش میگم لیست آرزو ها..
    با لبخند عمیقش چینی زیر چشم هاش می‌خوره و عصبی نفسم رو بیرون می‌فرستم:
    -اه نباید می‌گفتم می‌دونستم دستم می‌اندازی..
    متوقف می‌شه و روبه روم می‌ایسته و با انگشت شصتش گوشه ی لبش می‌کشه تا خندش رو مهار کنه:
    -دستت ننداختم که، می‌دونم بابا زن جماعت کلا تخیلیه..
    چشم هام گرد می‌شه ولب رو با حرص جمع می‌کنم:
    -چی؟ اونوقت مرد جماعت چیه؟ببین من اصلا از این افکار عهد بوقی که بوی جاهلیت می‌ده خوشم نمیاد این‌جوری بخوای پیش بری ابمون تو یه جوب نمی‌ره اصلا بیخیال اختلات و مکالمه می‌شم ..
    بی توجه به ادامه ی حرفم راه می‌افته و با لحن جدی می‌گـه:
    -داغ نکن..خرابشم نکن، بیا دیگه رسیدیم..
    هوفی زیر لب می‌گم و بازهم از روی کنجکاوی دنبالش می‌رم:
    -کجا رسیدیم؟
    به دکان قدیمی اشاره می‌کنه وبه سمتش:
    -منو نداره،حالا بگو چای نبات می‌خوری یا چایی با قند..
    با تردید پشت درب شیشه ایش می‌ایستم و به داخل نگاه می‌کنم نیمکت های چوبی که رو به روی هم چیده شده بود هیچ ربطی به صندلی پلاستیکی رنگارنگ نداشت فضای خلوت و دنجی که به داخل رفتن ترغیبم می‌کنه.
    روی صندلی می‌نشینم و به قاب عکس و پوسترهایی که دیوار کاشی کار شده چایخونه رو پوشنده بود نگاه می‌کنم پوستر داریوش خواننده‌ی قدیمی کنار عکس میرزا کوچک خان و مدونا چسبیده شده بود انگار همه چیز این‌جا بی ربط بود اما ملموس بود.
    -نگفتی؟
    نگاهم رو از روی دیوار می‌گیرم به کبیر که بالای سرم ایستاده بود خیره می‌شم:
    -چای نبات..یه سوال اینجا املتم داره؟
    بازهم لبخندش کش میاد معذب موهام رو زیر شالم هدایت می‌کنم:
    -چیه خب تو فیلما دیدم همیشه دلم می‌خواست امتحان کنم چون واقعا رو مخم..
    باز بی توجه به ادامه توجیحاتم به سمته یخچال ویترینی درازی که گوشه سالن بود میره و باهمن تن صدای بلندو خشدارش میگه:
    -عمو دوتا املت بعدشم بی زحمت دوتا چایی نبات.
    با گفتن چشم مرد میانسالی که پشت یخچال ایستاده برمی‌گرده رو به روم می‌نشینه:
    -داشتی می‌گفتی؟
    سردرگم نگاه می‌کنم:
    -چی؟
    کلاه سیاهش رو از روی سرش برمی‌داره و دستی به موهای کوتاهش می‌کشه و کلافه میگه:
    -بابا این‌که الان داشتی می‌گفتی؟اسمش چی بود؟آها لیسته آرزوها..
    چشمم رو با حرص می‌بندم انگار دست بردار نبود:
    -نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم..
    موزیانه چشم های سیاهش رو ریز می‌کنه:
    -خجالت نکش، بگو بینم چی داری تو لیستت شاید تونستم برآوردش کنم.
    کفری می‌غرم:
    -ببینم نکنه شما غول چراغ جادویی؟
    لبخند کجی روی صورتش نقش می‌بنده:
    -نه غول مرحله آخرم...منو بگو نمی‌دونم اصلا واسه چی دارم بهت لطف می‌کنم؟!
    مشکوک نگاهش می‌کنم و اروم میگم:
    -واقعا این سواله خودمم هست..
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا