کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
ساتیر با لحن غم‌انگیزی گفت:
- ولی بالاخره یکی باید باشه که تو وصل‌کردنشون کمکت کنه.
سپس خنده‌ی خبیثانه‌ای کرده و به صندوق نزدیک شد.
روبی تا جایی که می‌توانست خود را خم کرد تا در معرض دید او نباشد.
ساتیر در صندوق را باز کرده و گردنبند مروارید بسیار بزرگی را از آن‌جا درآورد.
- این چه‌طوره؟ فکر کنم خیلی بهت بیاد!
روبی می‌خواست با صدای بلندی زیر خنده بزند؛ اما به موقع جلوی دهانش را گرفت. مایکل که انگار می‌توانست صورت روبی را با شنیدن آن حرف تجسم کند، با عصبانیت گفت:
- چی؟ من گردنبند مروارید بندازم به گردنم؟ مگه مسخره‎ام؟!
ساتیر با تعجب از جا بلند شده و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- منظورت اینه که پادشاه ویکتور مسخره‎ست؟!
مایکل فورا گفت:
- معلومه که نه؛ ولی... می‌دونی تزئین ما انسان‌ها با شما یه‌کم فرق داره.
- یعنی چه‌جوریه؟
ساتیر با علاقه به او نزدیک‌تر شد و مایکل تا جایی که می‌توانست در دیوار پشت سرش فرو رفت، سپس خیره به تابلوی پشت سر ساتیر تندتند گفت:
- ببین تو سرزمین ما هیچ مردی جواهر به خودش آویزون نمی‌کنه، معمولا زن‌ها این کار رو می‌کنن.
- زن‌ها؟!
ابروهای ساتیر از شدت تعجب در میان موهای سیاهش گم شد.
مایکل با مشاهده‌ی آن وضعیت عقب‌تر رفته و گفت:
- آره.
- یعنی اگر من تو سرزمینتون بودم، اجازه می‌دادی که از این‌ها به خودم آویزون کنم؟
مایکل با صدای بسیار ضعیفی گفت:
- حتما!
روبی دیگر به سختی می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد؛ بنابراین رویش را از آن‌ها گرفته با احتیاط نگاهی به درون صندوق انداخت. برق سکه‌ها و جواهر‌ها چشم‌هایش را می‌زد. همچنان که مات و مبهوت مانده بود، نیم‌نگاهی به آن دو انداخت؛ اکنون فاصله‌ی بینشان بسیار کم بود. لحظه‌ای برای مایکل احساس تاسف و ناراحتی کرد؛ اما آن احساس با دیدن طناب طلایی‎رنگی که در صندوق به چشم می‌خورد، از بین رفت. روبی با دقت او را از بین جواهرات بیرون کشیده و مشغول بستن طناب به دور صندوق شد. زمانی که از محکم‌شدن طناب‌ها اطمینان پیدا کرد، رویش را برگرداند؛ زیرا اکنون زمان اجرای نقشه‌اش فرا رسیده بود.
اما همین که برگشت، با بدترین صحنه‌ی زندگی‌اش مواجه شد؛ ساتیر و مایکل مشغول بوسیدن یکدیگر بودند. روبی لحظه‌ای گمان کرد که دیگر نبضی ندارد، قلبش از کار افتاده است و تمام وجودش به آتش کشیده می‌شود.
به سرعت نگاهش را آن‌ها گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت؛ خشم، نفرت و حسادت بندبند وجودش را شعلهور کرده بود؛ دلش می‌خواست سر زشت ساتیر را از تنش جدا کند، آن‌گاه بدن پرمو و نفرت‎انگیزش را تکه‌تکه کرده و از هم بدرد.
اما خیلی زود خود را با فکرکردن به یک جمله آرام کرد:« این جزوی از نقشه‎ست، این جزوی از نقشه‌ست.»
مایکل احساس می‌کرد که دیگر بیش از آن نمی‌تواند خود را نگه دارد، دلش چنان پیچ و تابی می‌خورد که گمان می‌کرد هر لحظه ممکن است بالا بیاورد.
پس چرا روبی کاری نمی‌کرد؟ چرا شر آن ساتیر بدقیافه و چندش‎آور را از سر او کم نمی‌کرد؟
برای چند ثانیه دلخوری زیادی را نسبت به او در دلش احساس کرد، دیگر تردیدی نداشت که روبی برای رهایی او هیچ اقدامی نخواهد کرد؛ بنابراین با تمام توانش دستش را بلند کرده و بر سر دخترک بیچاره کوبید.
برای چند لحظه چهره‌ی گیج و سردرگم او را دید و فاصله‌ی بینشان کمتر شد؛ اما طولی نکشید که رگه‌هایی از خشونت در چشم‌های ساتیر دیده شد و با نعره‌ی وحشتناکی به سمتش حمله‎ور شد. مایکل با دستپاچگی بار دیگر دستش را بلند کرده و با تمام قدرت ضربه‌ی دیگری به او زد.
ساتیر ناله‌ی سوزناکی کرده و تلوتلو خورد، آنگاه به دور خود چرخیده و بر روی زمین افتاد و بی‌حرکت ماند.
مایکل با چشم‌هایی گشادشده به روبی که همزمان با او با خشونت بر سر ساتیر کوبیده بود، نگاه کرد.
خیلی زود دلخوری‌اش نسبت به او از بین رفته و در حالی که نفسش به سختی بالا می‌آمد گفت:
- ممنونم!
- قابلی نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل از لحن بسیار سرد او جا خورد؛ اما خیلی سریع خود را جمع و جور کرد.
    روبی بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد:
    - واقعا شانس آوردیم که بعد از این همه سر و صدا کسی نیومده سراغمون.
    مایکل با شنیدن این حرف، پوزخندی زد و گفت:
    - شاید به‌خاطر اینه که این در از جنس طلای خالصه؛ واسه همین هیچ صدایی از این‌جا بیرون نمیره.
    روبی در حالی که مات و مبهوت مانده بود، گفت:
    - ببین با گنجینه‌ی کالینوس چه آپشن‌هایی واسه‌ی قلعه‌شون گذاشتن.
    مایکل لحظه‌ای مکث کرده و با گیجی به او نگاه کرد، سپس با تعجب پرسید:
    - چی واسه‌ی قلعه‌شون گذاشتن؟
    روبی با مشاهده‌ی چهره‌ی او با بی‌حوصلگی گفت:
    - آپشن یعنی یه جور انتخاب‌هایی ویژه‌ای که توی... اَه الان که وقته این حرف‌ها نیست، بیا بریم.
    روبی و مایکل بی‌توجه به ساتیر بی‌هوشی که در گوشه‌ی اتاق افتاده بود، با مشقت بسیار صندوق را به کنار پنجره بـرده و با احتیاط فراوان و به کمک طناب آن را بر روی چمن نمناک قلعه انداختند؛ آن‌گاه هردوی آن‌ها به نوبت از طناب‌ها پایین آمده و وارد حیاط قلعه شدند.
    در تک‌تک آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها قلب روبی چنان با شدت به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید که گویی قصد داشت از درون قلبش به بیرون بجهد.
    چیزی به طلوع خورشید نمانده بود؛ هوا در آن ساعت گرگ و میش بود و سوز سردی بدنشان را می‌لرزاند. او و مایکل به سختی صندوق را تا پشت بوتهِ‌های یک‎دست و مرتب حیاط قلعه کشاندند و در سمتی که دید کمتری داشته باشد نشستند، برای لحظه‌ای با سردرگمی به اطرافشان نگاه کردند؛ گویی به دنبال راهی برای خلاصی از آن وضعیت بودند؛ اما هر دوی آن‌ها این واقعیت تلخ را می‌دانستند که فرار از آن قلعه با وجود آن صندوق امکان‎پذیر نیست.
    در آن لحظه تنها یک فکر به ذهن مایکل رسید و فورا گفت:
    - روبی، با پرواز چه‌طوری؟
    روبی ثانیه‌ای با تعجب به او خیره شد؛ اما خیلی زود منظورش را فهمیده و کمک کرد تا آتش کوچکی درست کنند.
    مایکل سنگ‌های سفید و براقی را از جیبش بیرون آورده و چند ضربه‌ی پی در پی به آن‌ها وارد کرد؛ سپس با صدای آرامی گفت:
    - بیا جلوتر، نباید بذاریم باد بهشون بخوره.
    روبی با شنیدن این حرف فورا جلوتر آمده و دست‌هایش را در مسیر باد قرار داد تا جرقه‌های حاصل از برخورد سنگ‌ها، به قسمت کوچکی از بوتهِ‌ها برسد.
    هنگامی که جرقه‌ی پرنوری روشن شده و آتش برپا شد؛ مایکل با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - وقتی حرف گوش کن میشی جذاب‎تری.
    روبی به تندی سرش را بلند کرده و به چشم‌های او که اکنون به‌ رنگ سبز روشن در آمده بود خیره شد. برای لحظه‌ای گمان کرد که درست نشنیده است؛ اما قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند، صدای فریادی تمام قلعه را به لرزه درآورد؛ بی‌شک ساتیر‌ها جسم بی‌جان دختر و جای خالی صندوق را دیده بودند.
    - فهمیدن! زود باش!
    مایکل با نگرانی سری تکان داده و با دست‌هایی که از شدت سرما و اضطراب می‌لرزید، دومین پر مشکی و براق سابیروس را در آورده و به درون آتش انداخت.
    روبی با نگرانی زمزمه کرد:
    - امیدوارم قبل از اینکه دیر بشه...
    - دارین از این‌جا می‌رین؟
    مایکل و روبی با شنیدن صدای غمگین رابین برگشتند و با ترس و نگرانی به او زل زدند. برای چند لحظه کاملا خشکشان زد. روبی به هیچ‎وجه توان صحبت‎کردن را نداشت؛ اما مایکل پس از مکث کوتاهی با صدای آهسته و لحن ملایمی که سعی در متقاعدکردن او داشت گفت:
    - آره... ولی... ببین رابین ما مجبوریم از این‌جا بریم، ما فقط اومده بودیم که...
    - گنجینه‌‎مون رو ببرین؟ اون برای مردم من باارزشه.
    روبی نتوانست خودداری کند و در حالی که صورتش از شدت سرما سرخ شده و آب بینی‌اش به راه افتاده بود، با لحن تندی گفت:
    - این گنجینه که مال شما نیست، خود شما هم اون رو از رافائل دزدیدین.
    رابین با عصبانیت گفت:
    - رافائل دیگه کیه؟
    - همون کسی که گنجینه‌ی سرزمینش رو دزدیدین و سال‎هاست که مردمش تو فرق و بدبختی دست و پا می‌زنن.
    - مزخرف نگو! ما اون رو ندزدیدیم!
    مایکل با عجله میان بحث آن‌ها پریده و گفت:
    - گفتن این حرف‌ها چه فایده‌ای داره؟ رابین تو باید به ما اعتماد کنی، ویکتور به شما دروغ گفته، این گنجینه همیشه متعلق به کالینوس بوده. ازت خواهش می‌کنم بذار ما بریم و این صندوق رو به صاحب اصلیش برگردونیم!
    رابین با شک و تردید به آن‌ها نگاه می‌کرد؛ اما مایکل می‌دانست که اگر فقط کمی دیگر اصرار کند می‌تواند او را قانع کند؛ زیرا رابین برخلاف بقیه‌ی ساتیر‌های قلعه، از هوش و ذکاوت کمتری برخوردار بوده و خوش‎قلب و مهربان بود؛ گرچه او دلش نمی‌خواست که از این خصوصیات خوب رابین سوءاستفاده کند؛ اما در آن لحظه مجبور به این کار شد.
    - رابین، اگر نذاری ما بریم، حتی اگر به دست مردم تو کشته نشیم؛ صاحب این گنجینه‌ها قطعا نمی‌ذاره که زنده به سرزمینمون برگردیم؛ در حالی که ما متعلق به این‌جا نیستیم، ما نباید این‌جا و این‎جوری بمیریم.
    روبی نگاه زیرچشمی به مایکل انداخت و به سختی توانست جلوی لبخندزدنش را بگیرد. اگرچه در صورت شکست در این ماموریت با برخورد بدی از طرف رافائل مواجه می‌شدند؛ اما تردیدی نداشت که او هرگز قصد جان آن‌ها را نخواهد کرد و مایکل برای قانع‎کردن رابین خیلی فراتر از واقعیت رفته است؛ با این وجود او ترجیح داد که در آن دقایق حساس حرفی نزند و بگذارد او طبق نقشه‌ی خودش پیش برود.
    اکنون حالت چهره‌ی رابین به گونه‌ای بود که انگار درگیر یک کشمکش درونی است. او اندکی مکث کرده و سپس با صدای آرامی گفت:
    - پس... پس نهال طبیعت چی میشه؟ بدون اون ماموریتتون نصفه و نیمه می‌مونه.
    روبی با تعجب پرسید:
    - نهال چی چی؟!
    مایکل بی‌توجه به سوال او، فورا گفت:
    - برای گرفتن اون وقت نداریم، رافائل به هیچ‎وجه توقع نداشت که بتونیم هردوی اون‌ها رو با خودمون بیاریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    رابین با هیجان گفت:
    - من می‌تونم بیارم، می‌تونم سرشون رو هم گرم کنم تا...
    - نه رابین! این کار خیلی خطرناکه!
    رابین با شادمانی گفت:
    - نه وقتی مورد اعتماد‌ترین ساتیر برای پادشاهت باشی!
    رابین سرش را بالا گرفته و با غرور و سربلندی این را گفت، سپس در حالی که عقب‌عقب می‌رفت فریاد زد:
    - می‌تونم این کار رو انجام بدم، می‌خوام به دوستانم کمک کنم. همین‌جا بمونید تا برگردم.
    مایکل در حالی که صورتش برافروخته شده بود با عصبانیت فریاد زد:
    - رابین نه! گفتم لازم نیست! برگرد این‌جا! گفتم همین الان برگرد!
    اما قبل از آنکه مایکل بتواند جلوی او را بگیرد، رابین جست و خیز کنان با سرعتی عجیب از مقابلشان گذشت و وارد قلعه شد.
    روبی نگاهی به چهره‌ی درمانده‌ی مایکل انداخته و با شک و دودلی گفت:
    - به نظرت منتظرش بمونیم؟
    مایکل تردید داشت که رابین بتواند بدون جلب توجه دیگران آن نهال را از اتاق شخصی پادشاه و درست از مقابل چشم هزاران ساتیر به آن‏‎جا بیاورد؛ با این وجود با صدای آرام و لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - آره، باید بمونیم.
    مدت زیادی از رفتن رابین می‌گذشت. در آن دقایق روبی هر چند ثانیه نگاهی به آسمان صبح که در آن زمان به‌رنگ نیلی درآمده بود می‌انداخت؛ اما هیچ پرنده‌ی سیاه و غول‎پیکری را در آن نمی‌دید. دیگر از آمدن سابیروس نیز ناامید و دلسرد شده بود. نگاهی به صورت گرفته‌ی مایکل انداخت؛ او نیز نگاهش مدام بین قلعه و آسمان در نوسان بود و اخم غلیظی بر چهره‌اش نشسته بود.
    پس از مدت مدیدی که در سکوت گذشت، مایکل گفت:
    - دیگه نمی‌تونیم بیشتر از این وقتمون رو تلف کنیم، باید بریم.
    - پس رابین...
    مایکل نگاهی به قلعه انداخت و گفت:
    - اگه می‌خواست بیاد تا الان می‌اومد، چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.
    روبی می‌توانست غم و اندوه موجود در لحن او را احساس کند و برای اینکه او را بیش از آن دچار سردرگمی و تردید نکند، با لحن اطمینان‎بخشی گفت:
    - مطمئنم که مشکلی واسه‌ش پیش نمیاد.
    - امیدوارم.
    - بیا بریم.
    مایکل و روبی به سرعت از جا برخاستند‌ و در حالی که به سختی صندوق چوبی را با خود حمل می‌کردند، به سمت در قلعه دویدند. البته دویدنشان به قدم‌زدن در هوای صبحگاهی شباهت بیشتری داشت؛ زیرا سنگینی گنجینه‌ی کالینوس هر لحظه بیشتر می‌شد.
    هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که با صدای فریادی از جا پریدند. هر دو با ترس برگشتند و با صحنه‌ی عجیب و غیرعادی مواجه شدند؛ رابین در حالی که دست‌هایش را بالای سرش گرفته بود از در قلعه خارج شده و به سمت آن‌ها دوید.
    روبی با تعجب و حرص پرسید:
    - چرا داد می‌زنه؟ این‌طوری که نصف قلعه خبردار میشن.
    قبل از آنکه مایکل بتواند جوابی به او بدهد، رابین به آن‌ها رسید؛ اما بی‌ آنکه متوقف شود، به دویدن ادامه داده و در همان حال تنها پنج کلمه را به زبان آورد:
    - مایکل... من...اونا...یه...وای!
    روبی و مایکل با چهره‌هایی مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند و آن‌گاه در قلعه بار دیگر به شدت باز شده و هزاران ساتیر خشمگین در آستانه‌ی در ظاهر شدند.
    نفس هر دوی آن‌ها با دیدن آن منظره‌ی وحشتناک لحظه‌ای بند آمده و سپس اولین کاری را که به ذهنشان رسید انجام دادند؛ با آخرین توان به سمت در خروجی قلعه دویدند.
    رابین که سرعتش از هردوی آن‌ها بیشتر بود، صندوق را با دست دیگرش بلند کرده و در حالی همچنان نهال را بالای سرش نگه داشته بود، در عرض چند ثانیه از در قلعه خارج شد؛
    اما برای روبی و مایکل عبور از آن دروازه سخت‌ترین کار دنیا به شمار می‌رفت؛ زیرا چنان استرسی به آن‌ها وارد شده بود که توان دویدن را هم نداشتند. نفس‌های روبی تند و کوتاه شده بود و پهلوهایش تیر می‌کشید. نمی‌دانست تا کی می‌تواند به دویدن ادامه دهد؛ در آن لحظات تنها آرزویش رسیدن به دروازه‌ی قلعه و خارج‎شدن از آن‌جا بود.
    صدای عربده‌های خشمگینشان به گوش می‌رسید، چیزی نمانده بود که به آن‌ها برسند. روبی چفت فلزی دروازه را دید و در یک لحظه جرقه‌ای در ذهنش زده شد. اکنون فاصله‌ی آن‌ها با دروازه کمتر از یک متر بود. زمانی که او و مایکل همزمان با یکدیگر از قلعه خارج می‌شدند، روبی چفت فلزی را با تمام قدرت به سمت پایین کشیده و به موقع توانست خود را به بیرون دروازه پرتاب کند.
    درست بعد از خروج آن‌ها، دوازه‌ی آهنی با آخرین سرعت سقوط کرده و مانع خروج ساتیر‌ها از قلعه شد.
    او و مایکل تنها چند ثانیه درنگ کردند؛ زیرا هر لحظه امکان بازشدن دروازه‌ی آهنی وجود داشت. آن‌ها تا زمان رسیدن به اقیانوس بی‌وقفه دویدند؛ اما با رسیدن به پل چوبی لحظه‌ای متوقف شده و دستی به پهلوهای دردناکشان کشیدند، آن‌گاه از فرط خستگی ناخودآگاه بر روی زمین افتادند.
    - هی! من این‌جام! عجله کنین! از روی پل عبور کنین!
    روبی صدای رابین را از دوردست‌ها می‌شنید؛ زیرا تمام تلاشش را به کار بسته بود تا بتواند نفس عمیق و صداداری بکشد. هنگامی که موفق به انجام آن کار شد، با بی‌حالی سرش را روی شن‌های خیس اقیانوس گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    احساس می‌کرد درد پاها و کمرش با خوابیدن بر روی شن‌ها بهتر شده است. نسیم خنکی که میان موهای موجدار و درهم گره خورده‌اش می‌وزید، حالش را بهتر می‌کرد؛ اگر چه هنوز رخوت و بی‌حالی را در بدنش احساس می‌کرد؛ اما خنکی زمین باعث آرامشش می‌شد.
    هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با شنیدن صدای مایکل به خودش آمد:
    - روبی، پاشو!
    روبی بی‌ آنکه زحمت بازکردن چشم‌هایش را به خودش بدهد، با لحن کشداری گفت:
    - فقط چند دقیقه.
    - باید بلند شی، وقت نداریم.
    لحن کلام مایکل عصبی و دستپاچه بود. با این حال روبی جوابی به او نداد و سعی کرد خشمش را کنترل کند؛ زیرا توقع داشت مایکل بلاهایی را که بر سرش آمده بود به یاد بیاورد و حالش را درک کند و فرصتی برای استراحت به او بدهد؛ اما انگار آرامش او برای مایکل اهمیت چندانی نداشت.
    روبی با ناراحتی و عصبانیت بار دیگر جسمش را رها و آزاد کرده و سعی کرد به هیچ‌چیز فکر نکند؛ اما هنگامی که مایکل با فریاد اسم او را صدا زد و باعث شد قلبش به تپش بیفتد، از کوره در رفته و با عصبانیت فریاد زد:
    - می‌دونم آرامش من برات اهمیتی نداره؛ ولی فقط چند ثانیه! خب؟
    چند ثانیه‌ای گذشت، وقتی جوابی از او نشنید خیالش کمی راحت شد و لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش نشست؛ اما وقتی بار دیگر خود را بر روی شن‌ها رها کرد دیگر آن احساس خوشایند را نداشت و این باعث شد بیش از پیش خشمگین و آزرده شود و به دنبال بهانه‌ای باشد که مشت جانانه‌ای به صورت او بکوبد.
    در همین فکر و خیال‌ها بود و صورت مایکل را بعد از خوردن ضربه‌ی محکمی به دماغش تجسم می‌کرد که ناگهان شخصی با خشونت دست‌هایش را به دور کمرش حلقه کرده و او را وادار به ایستادن کرد.
    روبی که برای لحظه‌ای حس کرد کمرش از وسط به دو نیم تقسیم شده است؛ لبخند حرصی زده و با خود گفت:
    - خوبه! فقط منتظر همین یه حرکتت بودم! پس خودت خواستی، حالا می‌دونم باهات چیکار کنم...
    روبی جیغ بسیار بلندی کشیده و می‌خواست با مشت به جان صورت جذاب مایکل بیفتد و او را از ریخت و قیافه بیندازد؛ اما قبل از آنکه بتواند دق و دلی‌اش را بر سر او خالی کند، مایکل صورتش را با دست برگرداند و به نقطه‌ای اشاره کرده و فریاد زد:
    - اون‌جا رو نگاه کن!
    روبی با صورتی سرخ و برافروخته به آن طرف نگاه کرده و ناگهان نفسش بند آمد.
    صد‌ها ساتیر عصبانی درست در فاصله چند متری آن‌ها ایستاده بودند و با حالت تهدیدآمیزی سلاح‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند. روبی با دیدن ساتور بسیار بزرگی که یکی از آنان در دست داشت، قدمی به عقب برداشت.
    آن‌گاه صدای مایکل را جایی میان گوش‌هایش شنید که زمزمه کرد:
    - تا سه می‌شمارم، بعدش می‌دویم سمت پل، باشه؟
    روبی تنها سرش را تکان داد تا موافقتش را اعلام کند؛ زیرا در آن لحظه قادر به صحبت‎کردن نبود؛ اما ناگهان به یاد خاطره‌ی نه‌چندان دوری افتاده و فورا گفت:
    - از یک شروع کن!
    مایکل دست‌های او را به آرامی گرفت، ساتیر‌ها قدمی به جلو برداشتند.
    - یک...
    روبی با صدای لرزانی گفت:
    - دو...
    مایکل لحظه‌ای مکث کرده و سپس فریاد زد:
    - سه!
    آن‌گاه با آخرین توانشان به سمت پل چوبی دویدند؛ اما این‌بار سرعتشان بسیار بیشتر از قبل بود؛ گویی قادر به توقف نبودند‌، انگار از یک سراشیبی بسیار بلند با اسکی به سمت پایین سرازیر شده بودند.
    روبی صدای هوهوی باد را در گوش‌هایش می‌شنید و برخورد آن را به صورتش که همچون تازیانه‌ای به پوستش ضربه می‌زد احساس می‌کرد. در آن میان صدای به هم خوردن سلاح‌ها و نعره‌های دلهره‎آور ساتیر‌ها نیز به گوش می‌رسید؛
    اما در آن لحظه هیچ‌کدام از آن صداها اهمیتی نداشتند، او باید از پل عبور می‌کرد، باید برای رسیدن به هدفش تلاش می‌کرد، او هرگز نباید تسلیم ترس و هراسش می‌شد؛ اما برعکس آنچه که در دلش زمزمه می‌کرد، کم‌کم احساس سستی و رخوت تمام وجودش را فرا گرفت و فشار دستش در دست بزرگ و مردانه‌ی مایکل کمتر شد. با آنکه تمام نیرویش را به کار بسته بود؛ اما صدای نعره‌های خشگمین آنان باعث ایجاد ضعف و اضطراب در او می‌شد؛ انگار که درست زیر گوش‌هایش ناخنی را بر روی شیشه می‌کشیدند.
    طولی نکشید که افکار مسموم و ناامیدکننده‌ای نیز به ذهنش راه یافتند:« اگر به او و مایکل می‌رسیدند چه؟ اگر به دست آن موجودات شگفت‎انگیز و بی‌رحم کشته می‌شدند و تمام تلاش‌هایشان بی‌نتیجه می‌ماند؟ اگر این پایان تمام سختی‌ها و زحماتش بود چه؟»
    - نه!
    روبی فریاد غافلگیرکننده‌ای زد و با خود گفت:«
    من نمی‌میرم، من می‌خوام دوباره پدرم رو ببینم، می‌خوام به مردمم کمک کنم، می‌خوام با پدرم نزدیک همین اقیانوس زندگی کنم. من نمی‌میرم... من نمی‌میرم!»
    روبی آخرین زور و قدرتش را در پاهایش ریخت، سرعت دویدنش را بیشتر کرد و خود را به مایکل رساند و دست‌هایش را محکم‌تر از قبل از گرفت.
    درست همان موقع بود که احساس کرد پل چوبی زیر پاهایش در حال لرزیدن است. مایکل نیز متوجه لرزش زیر پاهایش شده بود؛ زیرا در همان هنگام نگاهی به طناب‌هایی که پل را متصل و پایدار نگه داشته بودند انداخت و خیلی زود فهمید که آن‌ها نیز با حالت تهدیدآمیزی می‌لرزند.
    اکنون که فاصله‌ی بسیار کمی با آن طرف اقیانوس داشتند؛ اتفاق وحشتناکی در شرف وقوع بود و آن‌ها نیز شاهد علائم ترسناکی همچون شدیدترشدن لرزش، صدای خردشدن چوب‌ها و تاب‌خوردن پل بودند.
    روبی برای لحظه‌ای صداهای عجیبی را شنید و با ترس و نگرانی برگشته و به عقب نگاه کرد؛ با دیدن آن صحنه آخرین نیرویش را از دست داده و با صدایی که به زور در می‌آمد گفت:
    - با..باورم نمیشه... پل!
    مایکل روبی را در آخرین لحظات از روی پل پایین کشیده و آن‌گاه او و رابین رد نگاه بهت‌زده‌اش را دنبال کردند.
    اتصال پل چوبی در یک لحظه‌ی هراس‌انگیز قطع شد، طناب‌ها به طرز شگفت‌‎انگیزی باز شده و چوب‌هایی که تا چند ثانیه‌ی پیش بر روی آن می‌دویدند، فرو ریخته و ساتیر‌ها با فریاد‌های گوش‎خراشی به درون اقیانوس سقوط کرده و در میان امواج خروشانش ناپدید شدند.
    وقوع آن حادثه در برابر چشم‌هایشان بسیار ترسناک و دلخراش بود و هر سه را در بهت و حیرت عمیقی فرو بـرده بود.
    رابین با وحشت به عمق اقیانوس خیره مانده بود، در چشم‌های زردرنگش احساس گـ ـناه و شرمندگی موج می‌زد؛ اما روبی و مایکل هنوز هم قادر به هضم آن چه می‌دیدند نبودند. روبی نگاهش را به اقیانوسی دوخت که با بی‌رحمی همه‌ی ساتیر‌ها را به کام مرگ کشانده بود؛ با این وجود در اعماق قلبش از لطف او سپاسگزار بود؛ زیرا اگر اتصال پل چوبی در آخرین دقایق قطع نمی‌شد، اکنون بقایای اجساد او، مایکل و رابین خوراک جانوران اقیانوس شده بود؛ با این حال در آن لحظه و در حضور رابین نمی‌توانست بگوید که از حرکت بی‌رحمانه‌ی اقیانوس راضی است.
    روبی که همچنان محو تماشای تکه‌های چوبی پل بر سطح اقیانوس بود، برای یک لحظه حرکت عجیبی را در میان امواج احساس کرد و آن‌گاه بار دیگر آن صورت عظیم در برابر چشم‌های مشتاقش ظاهر شد؛ اما این‌بار خبری از آن چهره‌ی مهربان و پرعطوفت نبود؛ زیرا اخم غلیظی بر چهره‌اش سایه افکنده و صورت پرابهتش را ترسناک و بی‌رحم نشان می‌داد. روبی محو آن چشم‌های درخشان شده و تمام بدنش به لرزه در آمد. حضور آن مرد برای او مانند جسم داغی بود که حرارت و گرمایش را به اطراف منتقل می‌کرد و ارتعاش‌های قدرت عظیمش را به وجود او می‌تاباند؛ اما طولی نکشید که بار دیگر صورت عظیمش ناپدید شد.
    روبی بی‌اراده دستی به جیب‌هایش کشیده و خنجرش را لمس کرد، همان موقع فکری ناخودآگاه از انتهای ذهنش عبور کرد و او با صدای آرامی رو به اقیانوس زمزمه کرد:
    - ممنونم.
    چند ثانیه‌ی بعد، سایه‌ی سیاه و غول‎پیکری بر فراز سرشان پدیدار شده و به آرامی بر روی زمین مقابلشان فرود آمد.
    ***
    «آدونیس»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی، مایکل و رابین هرسه بر روی بال‌های نرم و لطیف سابیروس نشستند، آن‌گاه کم‌کم از زمین فاصله گرفته و بر فراز اقیانوس به پرواز درآمدند؛ دور‌تر و دور‌تر شدند تا جایی عظمت اقیانوس در برابر چشم‌هایشان کمتر شده و همچون دریاچه‌ی کوچک و زیبایی به نظر آمد.
    هنگامی که باد سرد و گزنده‌ی صبح میان موهایش وزید، احساس کرد همچون پرنده‌ای آزاد و رها شده است؛ رها از تمامی مشکلات و دغدغه‌هایش، سختی‌ها و رنج‌هایش. تا دقایقی قبل حس کسی را داشت که هرگز نمی‌تواند از خطرات مرگبار مسیر پیش رویش خلاص شود؛ اما اکنون احساسی کاملا متفاوت داشت.
    روبی به سختی سرش را تکان داده و سعی کرد نگاهی به منظره‌ی زیر پایشان بیندازد. اگر چه کار بسیار مشکلی به نظر می‌آمد؛ زیرا سوز سردی مستقیما به چشم‌هایش برخورد کرده و باعث می‌شد اشک در چشم‌هایش حلقه بزند؛ با این وجود او تمام تلاشش را برای باز نگه‎داشتن پلک‌هایش کرد و درست همان لحظه چشمش به گلزار زیبا و شگفت‌انگیز زیر پایشان افتاد و به طور ناگهانی قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت و احساس کرد با به یاد آوردن هر ثانیه‌ی آن لحظات حفره‌ی عظیمی در قلبش ایجاد می‌شود، همچون خلائی که کم‌کم تمام وجود انسان را پر می‌کند.
    با آه عمیقی نگاه از آن منظره گرفته و سرش را بلند کرد. درست همان لحظه مایکل نیز سرش را برگرداند و به او نگاه کرد؛ گویی هردوی آن‌ها به یک چیز فکر می‌کردند و آن هم این بود که سفرشان با تمام شیرینی‌ها و تلخی‌هایش با وجود به همراه داشتن تمام نگرانی‌ها و خطراتش دیگر به پایان رسیده است.
    نگاهشان به یکدیگر چنان عمیق بود که هنگام برگرداندن سرهایشان به نظر آمد که ساعت‌ها مشغول گفتگو با یکدیگر بودند. روبی از تهِ قلبش آرزو می‌کرد که پروازشان سال‌های سال به طول بینجامد؛ اما هیچ‌گاه هیچ‌کدام از اتفاقات زندگی‌اش آن گونه که آرزو می‌کرد پیش نمی‌رفتند.
    طولی نکشید که سابیروس ارتفاعش با زمین را کمتر و کمتر کرده و در نهایت بر روی علفزار نزدیک دهکده فرود آمد.
    رابین با یک حرکت از پشتش پایین آمده و مایکل نیز پس از او با احتیاط پایین آمد، سپس دست‌هایش را برای کمک به روبی دراز کرد. روبی با حسرت به دست‌های مردانه‌ای که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد؛ اما نتوانست دست سرد و یخ‎زده‌اش را در دست‌های گرم او بگذارد. مگر غیر از آن بوده که روبی برای او تنها یک ماموریت ویژه، اما اجباری بوده و اکنون ماموریتش با موفقیت به اتمام رسیده بود؟ پس چرا اکنون او را به حال خود رها نمی‌کرد؟ چرا هنوز دست کمک به سوی او دراز می‌کرد و در همه حال حواسش به او بود؟
    چشم‌های روبی به سوزش افتاده بود و گمان نمی‌کرد که بیش از آن توان مقاومت داشته باشد؛ از این رو تنها لحظه‌ای درنگ کرده و آن‌گاه بدون آنکه نیم نگاهی به او بیندازد، به سختی از پشت سابیروس پایین پرید؛ اما خیلی زود از لجبازی‌اش پشیمان شد؛ زیرا هنگام پریدن فشار زیادی به زانوهایش وارد شده و صدای ناله‌ی خفیفش بلند شد.
    مایکل نگاه سرزنش‌آمیزی به او انداخت؛ اما حرفی نزد. روبی با ناراحتی نگاه از او گرفت و نگاهش را به چشم‌های کهربایی سابیروس انداخت. سابیروس که از قرار معلوم از دیدار دوباره با آن‌ها بسیار شاد و خرسند بود، صدای نامفهومی از خود درآورده و گفت:
    - انگار قراره همه‌ی ملاقات‌هامون همراه با دردسر باشه!
    روبی خندید، مایکل نیز جلوتر آمد و گفت:
    - امیدوارم دفعه‌ی بعدی در کار نباشه!
    سپس نفس عمیقی کشیده و ادامه داد:
    - خب سابیروس تو...
    اما سابیروس قبل از آنکه اجازه‌ی حرف‎زدن را به مایکل بدهد، مانند سرباز وظیفه‎شناسی فورا گفت:
    - من شش روز بعد از آخرین دیدارمون به آدونیس رسیدم، پیغامت رو رسوندم، دین رو هم دیدم؛ اون پسرِ فوق‌العاده‎ای...
    ناگهان مایکل به میان حرف‌های او پریده و با لحن تندی گفت:
    - من که نمی‌خواستم درباره‌ی اون موضوع حرف بزنم!
    روبی و رابین از لحن تند او جا خوردند؛ اما سابیروس تنها مردمک چشم‌هایش را گشاد کرده و با انتظار به او چشم دوخت.
    مایکل چشم‌غره‌ی اساسی به او رفته و بعد از چند ثانیه، با لحن ملایم‎تری گفت:
    - می‎خواستم ازت تشکر کنم، تو توی این مدت خیلی کمکمون کردی، حتی دوبار جونمون رو نجات دادی و... من ازت خیلی...
    - ما!
    روبی با لحن هشداردهنده‌ای این را اضافه کرد. مایکل برای چند ثانیه به او خیره ماند و فورا گفت:
    - اِ... آره! درسته، ما خیلی ازت ممنونیم.
    سابیروس نگاه قدرشناسانه‌ای به او انداخته و سر کوچکش را با حالت خاصی تکان‌تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چند لحظه‌ای همگی سکوت کرده و به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بودند که ناگهان مایکل با صدای بلندی گفت:
    - خب! گفتی دین رو دیدی؟ باهاش حرف هم زدی دیگه درسته؟ اون چیزی رو که می‌خواستم بهت داد دیگه نه؟ پس چرا حرف نمی‌زنی؟
    روبی که با صدای بلند او از جا پریده بود، سیخونکی به پهلوهایش زده و با لحن سرزنش‌‏آمیزی گفت:
    - مگه می‌ذاری که حرفش رو بزنه؟ یه بند داری ازش سوال می‌پرسی!
    سپس رو به سابیروس کرده و با مهربانی گفت:
    - خب سابیروس می‌تونی حرفت رو بزنی.
    مایکل که دهانش را برای بحث و مخالفت با او باز کرده بود، با دیدن لبخند دندان نمای روبی سکوت کرده و نگاه سردرگمش را به سابیروس دوخت. در این فاصله رابین نیز بر روی علف‌های خشک اطرافشان لم داده و به دهان کوچک و قرمز‌رنگ سابیروس خیره ماند.
    آن‌گاه پس از چند ثانیه، سابیروس شروع به صحبت کرد:
    - همون‌طوری که گفتم، شش روز بعد از ملاقاتمون کنار دریاچه به آدونیس رسیدم و...
    - هی! صبرکن ببینم، پس چرا نگفته بودی که اهل آدونیس هستی؟
    رابین خطاب به مایکل این را گفته و با حالت طلبکارانه‌ای به او زل زد؛ مایکل و روبی نیز نگاه تندی رد و بدل کردند و مایکل در حالی که نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخته بود، فورا گفت:
    - در واقع توضیحش خیلی مفصله...
    روبی که گمان می‌کرد رابین همچنان توقع یک توضیح کامل و دقیق را دارد، با لحن اطمینان‎بخشی گفت:
    - در اولین فرصت واسه‌ت تعریف می‌کنیم. خب...
    سابیروس که از قطع‎‏شدن سخنش توسط رابین آزرده‎خاطر بود، پس از مکث کوتاهی گفت:
    - به محض رسیدنم، با شبح‌های شنل‏‌پوش یه تعقیب و گریز جانانه داشتم؛ ولی به موقع تونستم خودم رو به کوهستان برسونم و اونا رو توی جنگل جا بذارم.
    مایکل نفس حبس‌‏شده‌اش را بیرون فرستاد و سرش را تکان داد. روبی می‌توانست خشم و نفرت عمیقی را در چهره‌ی او ببیند و تردیدی نداشت که آن شبح‌های شنل‎پوش از متحدان ملکه هستند.
    - وقتی رسیدم اون‌جا سراغ دین و گرفتم و با مشخصاتی که بهم داده بودی خیلی زود پیداش کردم...
    ناگهان صدای عجیبی از گلوی سابیروس خارج شد و دیگر حرفی نزد؛ روبی با تعجب به او نگاه کرده و گفت:
    - خب؟
    - خب، وقتی شنید که از طرف مایکل اومدم اولش خیلی ذوق‌زده شد؛ اما بعدش... انگار خیلی هم از خبر سالم‌بودنش خوشحال نشد.
    مایکل که از همان لحظه می‌توانست چهره‌ی خشمگین دین از آن همه بی‌خبری و تاخیر را تجسم کند، لبخندی زده و گفت:
    - هیچ تعجبی نداره! خب پس بالاخره اون گردوننده‎ش رو بهت داد؟
    سابیروس نفس داغش را با دلخوری بیرون فرستاده و گفت:
    - بعد از دو روز تاخیر و خواهش... بالاخره قبول کرد که بهت رحم کنه و گردوننده‌ی عزیزش رو که ده برابر هیکل تو می‌ارزه بهم بده!
    سپس با حالتی عذرخواهانه اضافه کرد:
    - ببخشید! اما اون خواست همه‌ی حرف‌هاش رو بی ‌کم و کاست بهت انتقال بدم.
    روبی نمی‌دانست بخندد یا نه؛ اما رابین بی‌تعارف سر نامیزانش را عقب بـرده و قهقهه‌ی بلندی سر داد.
    مایکل با مشاهده‌ی او خنده‌ی کوتاهی کرده و در حالی که به هیچ‌‏وجه نمی‌توانست جلوی لبخندزدنش را بگیرد، به روبی گفت:
    - دیگه همه‌چیز تموم شد، داریم برمی‌گردیم؛ بعد از این همه دردسر باورم نمیشه که دارم برمی‎گردم.
    روبی چنان شیفتگی در چهره‌ی مایکل نسبت به بازگشت به سرزمینش دید که نتوانست آنچه را در دلش می‌گذشت بر زبان بیاورد؛ از این رو لبخند عمیقی زد و در تایید حرف‌های او سرش را تکان داده و گفت:
    - درسته، داریم برمی‏‎گردیم.
    مایکل نگاه مهرآمیزی به او انداخته و روبی به طور ناگهانی غرق چشم‌های عجیب و خوش‌رنگ او شد، چند لحظه در همان حالت به یکدیگر خیره شدند و آن‌گاه در یک ثانیه و به طور همزمان به یکدیگر نزدیک شدند که...
    - اون دیگه کیه؟!
    با شنیدن لحن متعجب رابین، به خود آمده و نگاهشان را به راه دهکده دوختند. فرد با قدم‌های بلند و با حالت دو به آن‌ها نزدیک می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با رسیدن به دهکده، فرد برای چندمین‎‌بار ضربه‌ی محکمی به شانه‌ی مایکل زده و گفت:
    - مطمئنی که خطری نداره؟
    مایکل کلافه و عصبی از سوال تکراری‌اش در رابـ ـطه با میزان خطرناکی شاخ‌های رابین، نگاه خصمانه‌ای به او انداخته و با صدای بلندی گفت:
    - آره، آره، مطمئنم، شک ندارم که اون قصد نداره شاخ‌هاش رو فرو کنه تو...
    سابیروس با شنیدن ادامه‌ی جمله‌ی او جفتک پراند، رابین جیغ خفیفی کشید و روبی مات و مبهوت ماند. صورت فرد نیز سرخ شده و تا رسیدن به خانه‌ی رافائل حرفی نزد.
    با رسیدن به خانه‌ی رافائل، روبی به آن نتیجه‌ی تلخ رسید که تا مدت‌ها خبری از استراحت بر روی ملحفه‌ی گرم و نرم و غذاها و دسر‌های رنگین نیست؛ زیرا از قرار معلوم همه‌ی افراد حاضر در اتاق توقع یک توضیح کامل با تمام جزئیات را داشتند و این از نظر روبی به معنای یک شکنجه‌ی روحی و جسمی بود.
    اکنون رافائل با چنان اشتیاقی به آن‌ها نگاه می‌کرد که گویی کودک خردسالی‌ست که بی‌صبرانه منتظر شنیدن حکایت‌های کتاب «یک قصه و صد قصه» است.
    مایکل با مشاهده‌ی چهره‌ی مشتاق آن‌ها، سری تکان داده و در حالی که در ذهنش رویای یک خواب آرام و عمیق را می‌دید، شروع به تعریف همه‌ی آنچه که رویداد داده بود کرد. در مدت زمان طولانی هیچ صدایی به‌جز صدای خسته‌ی او به گوش نرسید؛ هر از گاهی میان صحبت‌هایش وقفه‌ای ایجاد می‌شد و روبی به اجبار شروع به تعریف لحظاتی می‌کرد که یادآوری‌اش چندان خوشایند نبود.
    هنگامی که از افتادن در دام آن پیرزن صحبت کرد، چنان اشتیاقی در چشم‌هایشان دیده شد که روبی را عصبی‌تر از پیش کرده و او در حالی که موقعیت‌های وحشتناکی را برای تک‌تک آن‌ها تجسم می‌کرد؛ ماجرا را همان‌گونه که اتفاق افتاده بود، شرح داده و سرانجام در نیمه‌های شب از پرسش و پاسخ‌هایشان نجات یافته و برای رفتن به استراحتگاهشان از جا برخاستند.
    قبل از خارج‎شدن از خانه، رافائل به آن‌ها نزدیک‌تر شده و در حالی که ضربه‌های متعددی به پشتشان می‌کوبید گفت:
    - آه که چه راه دراز و پر فراز و نشیبی رو طی کردید؛ اما در نهایت موفق شدین، درسته؟
    رافائل با لبخند به آن‌ها زل زده و زمانی که با چهره‌ی خالی از احساسشان روبرو شد، خنده‌اش جمع شده و فورا گفت:
    - اوه بله! من فکر می‌کنم شما به استراحت احتیاج دارین، و... فرد! مایکل رو با خودت ببر و... ماریا!
    رافائل چنان فریادی کشید که ماریا در عرض چند ثانیه با چهره‌ای‌ رنگ‎پریده در آستانه‌ی در ظاهر شد.
    سپس با صدای آرامی گفت:
    - تو هم روبی رو با خودت ببر.
    - پس من چی؟
    رابین با دلخوری این را گفته و قدمی به جلو برداشت. رافائل که از هیبت او شگفت‎زده بود، نگاهی به سر تا پایش انداخته و با شادمانی گفت:
    - تو مهمون خودمی! خیلی خب دیگه برین، زود باشین.
    رافائل با عجله آن‌ها را از خانه بیرون کرده و در را پشت سرشان بست.
    مایکل که از رفتار او جا خورده بود، با تعجب پرسید:
    - چی شد؟!
    فرد نگاهی به او انداخته و با خونسردی گفت:
    - نفهمیدی؟
    روبی و مایکل با هم گفتند:
    - نه!
    فرد که گویی سر و کارش به دو انسان کندذهن افتاده بود، با بی‌حوصلگی گفت:
    - خب معلومه، می‌خواد ازش حرف بکشه.
    - در مورد چی؟
    - در مورد سرزمینشون، حتما می‌خواد بفهمه که هدف بعدی اونا کدوم سرزمینه، آخه ویکتور علاقه‌ی خاصی به غارت سرزمین‌های اطرافش داره.
    روبی با به یاد آوردن او، بی‌اختیار چهره‌اش را درهم کشیده و گفت:
    - اون وحشتناکه...
    - جدی؟ اما من شنیده بودم که خوش‌قیافه‌ترین ساتیر اون سرزمینه!
    مایکل فورا گفت:
    - آره حتما! فقط همین رو بدون که جونده‌های صحرایی در مقایسه با اون یه پری دریایی ظریف و خوشگل محسوب میشن!
    روبی با آنکه هیچ تصوری از جونده‌های صحرایی نداشت، خنده‌ی کوتاهی کرده و فرد نیز برخلاف میلش لبخند عمیقی زد.
    با آمدن ماریا از یکدیگر جدا شدند و هرکدام در جهت مخالف یکدیگر به راه افتادند. در تمام طول راه ماریا هر چند ثانیه برمی‎گشت و جوری به روبی نگاه می‌کرد که انگار به حضورش در آن مکان شک داشت. روبی می‌توانست حدس بزند که او ماجرای سفرشان را از دیگران شنیده و همین باعث شده است که او را همچون ارواح سرگردان ببیند.
    وقتی ماریا بار دیگر رویش را برگرداند، روبی لبخند مهرآمیزی به او زده و ماریا نیز که گویی کم‌کم از شدت ناباوری‌اش کاسته می‌شد، لبخند کم‎رنگی روی لب‌هایش نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با قدم‌گذاشتن به خانه‌ی گرم و راحت ماریا، پلک‌های روبی سنگین شده و با قدم‌های تندتری وارد اتاق شده و خود را بر روی تخت گرم و نرمش رها کرد.
    ماریا نگاه مادرانه‌ای به او انداخته و گفت:
    - با همین لباس‌ها می‌خوای بخوابی؟
    - اوهوم.
    ماریا روی تخت نشست، دستی به موهای در هم گره خورده و پریشان روبی کشید و گفت:
    - این‎جوری که نمیشه، همه‌ی لباس‌هات کثیف و خاکیه. بلند شو دخترم، باید بری خودت رو بشوری.
    روبی با شنیدن آن جمله چشم‌هایش را به سرعت باز کرد و با تصور یک حمام جانانه از جا پرید.
    - کجاست؟
    ماریا با تعجب پرسید:
    - چی کجاست؟
    روبی با خونسردی گفت:
    - حمامتون!
    ماریا که گیج و سردرگم شده بود، گفت:
    - اگه منظورت اتاق شستشوئه، همین‌جاست. من از چند ساعت قبل همه‌چیز رو واسه‌ت آماده کردم، لباس‌های تمیز هم برات گذاشتم. اگه می‌خوای همین الان برو، اگه هم نمی‌خوای که...
    - نه! معلومه که می‌خوام.
    روبی خنده‌ای کرده و گفت:
    - باور کن دیگه نمی‌تونم خودم رو تحمل کنم.
    ماریا یکی از همان لبخند‌های دل‎نشینش زده و او را به سمت اتاق شستشو راهنمایی کرد.
    آن دو از اتاق خارج شده و وارد سالن کوچک خانه شدند، آن‌گاه به سمت قسمتی که با پرده‌های کثیف پوشیده شده بود، حرکت کردند.
    به محض آنکه ماریا پرده‌های چرک اتاق شستشو را کنار زد، چهره‌ی درهم روبی از هم باز شد.
    پشت پرده، اتاق کوچکی قرار داشت که کف آن از مرمر بوده و جای‎جایش از شدت تمیزی برق می‌زد. وان پر از آب غول‎پیکری نیز درست وسط اتاق بود و بر رویش گل برگ‌های قرمز و صورتی به چشم می‌خوردند و روبی حدس می‌زد که بوی مطبوع اتاق از همان گلبرگ‌ها باشد.
    روبی با چنان ذوقی به وان پر از آب خیره مانده بود که گویی گنجینه‌ای از طلا و جواهرات در مقابل چشم‌هایش می‌درخشید.
    - پس چرا ایستادی؟ برو تو.
    ماریا با لحن وسوسه‎برانگیزی این را گفت و روبی با خوشحالی قدم به کف مرمری سرد و خنک اتاق گذاشت.
    ماریا در حالی که پرده‌های اتاق را می‌کشید، گفت:
    - من همین‎جام، اگه باز هم به چیزی نیاز داشتی خبرم کن.
    روبی حرفی نزد و تنها سرش را تندتند تکان داد. پس از رفتن ماریا، با عجله لباسش را در آورده و با اشتیاق پاهای دردناکش را داخل وان فرو بـرده و سپس به آرامی بر روی کف گرم و راحت وان نشست و چشم‌هایش را بست.
    با برخورد گلبرگ‌ها به بدنش، احساس آرامش عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و لبخند پررنگی روی لب‌های خشکش نشست. پس از مدت کوتاهی که از شدت گرما خوابش می‌برد، چشم‌هایش را باز کرده و نگاهش به بسته‌ی کوچکی افتاد که ماریا در معرض دید قرار داده بود. دست‌هایش را دراز کرده و با شک و تردید بسته را از زاویه‌های مختلف مورد بررسی قرار داد و آن را نزدیک بینی‌اش آورده و بو کشید. عطر دل‎نشینش تمام وجودش را پر کرد، آن‌گاه بسته را باز کرده و چشمش به مایع لزج و قرمزرنگی افتاد.
    با انگشت اشاره‌اش قسمتی از آن را گرفته و با نگرانی بر روی موهایش ریخت. ثانیه‌ای صبر کرد و سپس به آرامی شروع به پخش‌کردن آن بر روی سرش کرد، بلافاصله احساس خنکی عجیبی را در سرش احساس کرد و کف فراوانی بر روی موهایش ظاهر شد.
    روبی از شدت خوشحالی با چنان سرعتی شروع به شستشوی موهایش کرد که در انتها جای‎جای سرش به سوزش افتاد.
    پس از دقایق طولانی خود را با پارچه‌ی ابریشمی زیبایی خشک کرده و به سختی از آن وان خوش عطر و بو دل کند.
    ماریا یک پیراهن قرمز زیبا و یک جفت کفش دخترانه را برای او آماده کرده بود.
    ناگهان روبی حس عمیقی را نسبت به او در دلش احساس کرد و با به یاد آوردن آنکه به زودی از آن‌ها جدا می‌شود، ناراحت و افسرده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چند دقیقه‌ی بعد روی تخت خواب گرم و نرم اتاق دراز کشید. احساس خوبی داشت؛ زیرا پوشیدن لباس‌های زیبا و تمیز، خوردن غذاهای متفاوت و به علاوه رفع کامل گرسنگی از جمله چیزی‌هایی بود که برای خونسردبودن و حفظ آرامشش ضروری بود.
    روبی با خوشحالی به زیر ملحفه خزید و مانند گربه‌ای که خود را پنهان می‌کند، تنها گردی صورتش بیرون ماند. دلش می‌خواست فکر کند، به تمام آن چند هفته فکر کند و بفهمد تا چه اندازه خوش‎شانس بوده که توانست از تمام آن دردسر‌ها به راحتی جان سالم به در ببرد؛ اما او هرگز فراموش نکرد که اگر مایکل همیشه در زمان و مکان مناسب قرار نمی‌گرفت، اکنون او هم...
    روبی سرش را تکان داد؛ زیرا در آن لحظه نمی‌خواست به آن فکر کند که اگر مایکل فقط چند لحظه دیرتر رسیده بود، چه اتفاقی می‌افتاد. با به یاد آوردن چشم‌های او، لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست و با صدای آرامی زمزمه کرد:
    - ‌ای کاش می‌تونستم صاحب اون چشم‌ها بشم و اجازه داشتم که تا ابد بهشون خیره بشم!
    روبی پس از گفتن این جمله درد زیادی را در دلش احساس کرد، آن‌گاه ملحفه را با شدت بیشتری به دور خود پیچیده و با فکر به آن که هنوز یک نفر هست که او را با تمام وجودش دوست دارد، چشم‌هایش را بسته و با تجسم چهره‌ی مهربان پدرش به خواب عمیق و نه‌چندان آرامی فرو رفت‌.
    روبی احساس کرد پاهایش از زمین فاصله گرفته و در هوا معلق است. در یک لحظه چشم‌هایش را بر هم زده و ناگهان خود را در اتاق بزرگ و مجللی پیدا کرد. با تعجب به محیط ناآشنای اطرافش نگاه کرد، یک میز قهوه‌ا‌ی‌رنگ درست در مقابلش بود و پنجره‌ای با شیشه‌های رنگارنگ هم پشت آن بود. روبی می‌توانست آبی آسمان را از پشت آن ببیند. سرش را به آرامی برگرداند و نگاهش به راه‌‏پله‌ای افتاد که بر روی هر پله‌اش مجسمه‌های زیبا و متحرک قرار داشت. با کنجکاوی به انتهای راه‎‏پله چشم دوخته و جلوتر رفت که ناگهان با صدای ملایمی نگاهی به زمین زیر پایش انداخت. او پایش را بر روی دریچه‌ی کوچکی گذاشته بود.
    خم شد و دستی بر روی قفل دریچه کشید؛ اما درست همان هنگام صدای زمزمه‌های بلندی به گوش رسید. روبی با دستپاچگی بلند شده و از راه‌پله‌ها بالا رفت و همان‌جا پنهان شد. ضربان قلبش به تندی می‌زد و گویی مار عظیم‏‌الجثه‌ای در دلش پیچ و تاب می‌خورد. چند ثانیه‌ی بعد در اتاق به آرامی باز شد.
    روبی با وحشت به شخصی که وارد می‌شد چشم دوخت و با دیدن صورتش نفس راحتی کشید؛ زیرا در صورت زیبای آن زن هیچ‌چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. چشم‌های آبی روشنش برق می‌زدند و لب‌های سرخش می‌خندیدند؛ او با خوشحالی شنل قرمزرنگش را در آورده و خود را بر روی میزش رها کرد. آن‌گاه صدای ملایم و آرامش بخشش بلند شد و شروع به خواندن آوازی کرد که نوایش در تمام وجود روبی طنین می‌انداخت. این آواز در نظرش به طور عجیبی آشنا می‌آمد؛ اما او فرصتی نیافت که بتواند به آن آواز دلنشین آشنا فکر کند؛ زیرا فضای اطرافش به سرعت تغییر کرده و ناگهان در یک فضای تاریک و هراس‏‌انگیز قرار گرفت.
    با ترس خود را جمع‌تر کرده و نگاهی به اطرافش انداخت. در نور کم‎سوی اتاق هیچ‌چیز قابل تشخیص نبود؛ اما روبی می‌توانست صدای خنده‌های آرام کسی را بشنود.
    به طور ناگهانی نور ضعیفی در گوشه‌ای از اتاق ظاهر شد. اکنون می‌توانست تخت بزرگ و باشکوهی را در آن طرف اتاق ببیند؛ اما انگار آن تخت خالی نبود، دختری با پوست سفید و شفاف و لب‌های آتشینش بر روی آن نشسته بود و...
    روبی مانند برق‏‎گرفته‎ها سر جایش متوقف شد و نگاهش را به سرعت از آن‌ها گرفت. احساس بدی را در وجودش احساس می‌کرد و دلش می‌خواست تا جایی که می‌تواند از آن‌جا دور شود و طولی نکشید که قلاب نامرئی به دور کمرش پیچیده شده و او را به زمان حال برگرداند.
    به محض هوشیاری بر روی تخت نشسته و زانوهایش را در آغـ*ـوش گرفت و شروع به تکان‏‎خوردن کرد. با به یادآوردن آن دختر و پسر نیشگون آبداری از بازوهای خود گرفت و به آن فکر کرد که اگر باز هم بخواهد با رویای چشم‌های مایکل بخوابد، خواب‌هایش هر بار بی‌شرمانه‌تر از پیش می‌شوند.
    هنگامی که احساس خستگی‌اش برطرف شد، به آرامی از روی تخت برخاسته و از اتاق بیرون رفت. در خانه کسی نبود؛ بنابراین به سمت در خروجی حرکت کرده و از خانه خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    چند ساعت آینده برای روبی بهترین لحظات عمرش بودند، رافائل برای خداحافظی با آن‌ها جشن بزرگی ترتیب داده و همه‌ی مردم دهکده در این میهمانی شرکت کردند. در تمام مدت روبی شاد و خندان در کنار بقیه‌ی مردم بوده و سعی می‌کرد شیرینی‌هایی را که ماریا به زور در دهانش می‌گذاشت فرو بدهد. مایکل نیز تمام مدت در کنار فرد بوده و او نیز سرزنده و خوشحال به نظر می‌رسید و روبی حدس می‌زد آن اندازه از خوشنودی او به این خاطر است که به زودی به سرزمینش برمی‌گردد.
    بهترین دقایق آن جشن در نظر روبی موقعی بود که رافائل نهال طبیعت را بار دیگر به جای اصلی خود برگرداند. آن‌گاه همه‌ی مردم به بلندترین تپه‌ی آن اطراف رفته و از آن جا شاهد سرسبزی و رشد مجدد گل‌ها و گیاهان در سراسر کالینوس بودند. روبی و مایکل اعتراف می‌کردند که تا کنون با چنین صحنه‌ی زیبایی مواجه نشده بودند، هر چند هر دوی آن‌ها گمان می‌کردند اگر در گلزار نیز اندکی بهتر رفتار می‌کردند، مشاهده‌ی آن منظره نیز یکی از ناب‌ترین منظره‌های زندگیشان محسوب می‌شد‌.
    هنگامی که همه‌ی مردم برای خداحافظی با آن‌ها صف کشیدند، ماریا دستمال گل‎گلی بزرگی را زیر بینی‌اش گرفته و فین بلندی کرد.
    روبی با مشاهده‌ی او غمگین شده و دست‌هایش در دست‌های گرم مایکل فشرده شدند. رابین نیز که از صبح عبوس و تندخو شده بود، مدام این پا و آن پا کرده و برای رفتن پافشاری می‌کرد. پس از چند ثانیه مایکل دست‌های روبی را به نرمی رها کرده و جلوتر رفت و در مقابل رافائل ایستاد.
    - فکر کنم وقتشه این رو بهتون برگردونم.
    رافائل نگاهی به خنجر انداخت، سپس لبخند پدرانه‌ای به او زده و با لحن متعجبی گفت:
    - نکنه تهدیدم رو جدی گرفته بودی؟! باشه پیشه خودت پسر.
    چشم‌های مایکل ناگهان گشاد شده و با صدای ضعیفی گفت:
    - ولی من مجبور شدم این رو از معده‌ی یه غول غارنشین در بیارم.
    فرد با شنیدن این حرف خنده‌ی بلندی کرده و در حالی که با دست محکم به شانه او می‌کوبید، گفت:
    - فکر نمی‌کردم انقدر پخمه باشی!
    مایکل کوچک‎ترین لبخندی نزد و با خونسردی به او نگاه کرد.
    فرد نیز فورا خنده‌اش را جمع کرده و در حالی که لبخند شیطنت‎آمیزی روی لب‌هایش نشسته بود، گفت:
    - امیدوارم بازم ببینمت.
    مایکل نیز در مقابل لبخند محوی زده و گفت:
    - منم همین‎طور.
    - خب، گمون کنم چشم درون من داره یه چیزهایی رو می‌بینه، دوستی ‌هان؟ عالیه!
    رافائل با شادمانی این را گفته و مایکل و فرد نگاه‌های متعجبی رد و بدل کردند؛ اما هیچ‌کدام مخالفی از خود نشان ندادند، شاید به آن دلیل که آن‌ها نیز گمان می‌کردند جرقه‌ی دوستی‎شان از مدت‌ها پیش خورده است.
    ماریا برای سومین‎بار روبی را در آغـ*ـوش کشیده و چند نصیحت طولانی و مادرانه به او کرد، آن‌گاه در حالی که همچنان اشک می‌ریخت، عقب رفته و جوری به او نگاه کرد که انگار دارد آخرین دقایق عمرش را می‌گذراند.
    مایکل، روبی و رابین در یک خط ایستاده و چهره‌ی قهرمانان دلیر و فداکار را به خود گرفتند. و الحق که اکنون برای مردم کالینوس، حکم قهرمانان افسانه‌ای را داشتند که سرزمینشان را از قحطی و فقر نجات داده است و تبدیل به اسطوره‌های بزرگ و قابل احترام شدند.
    همان لحظه هیبت عظیمی در مقابلشان فرود آمد، سرش را برای آن‌ها اندکی خم کرده و چشم‌های کهربایی‌اش برق زدند.
    رابین با یک حرکت جستی زده و روی بدن گرم و نرم سابیروس نشست، مایکل نیز کمر روبی را گرفته و او را همچون عروسکی که دچار برق‎گرفتگی شده باشد، پشت سابیروس نشاند؛ اما قبل از آنکه خودش هم بخواهد سوار شود، رافائل به او نزدیک‌تر شده و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - فکر کنم باید یه حقیقتی رو بهت بگم.
    مایکل با تعجب پرسید:
    - چی؟
    رافائل بی‌توجه به لحن متعجب او خنده‌ای کرده و گفت:
    - راستش من قرار بود علاوه بر تامین غذا و دارو، راه برگشت رو برای شما پیدا کنم؛ ولی...
    خب... درواقع این خود شما بودین که تونستین راه خودتون رو پیدا کنین و من فکر می‌کنم که می‌تونستم بدون درخواست اون ماموریت سخت و دشوار هم به شما کمک کنم... ولی نکردم!
    چند ثانیه‌ای سکوت برقرار شده و مایکل با گیجی به او نگاه کرد، آن‌گاه دریافت که منظور او چیست و با ناباوریِ آمیخته به خشم و ناراحتی به او نگاه کرد.
    رافائل با مشاهده‌ی چهره‌ی او خنده‌ی بلندی کرده و فرد چشمک محسوسی به او زد.
    مایکل برخلاف میل باطنی‎اش، لبخند عمیقی به آن دو زده و در حالی که به سختی می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، با یک حرکت پشت سر روبی نشست. سپس دستی برای آن‌ها تکان داد که هم می‌توانست نشانه‌ی تهدیدی خنده‎دار باشد و هم نشانه‌ی خداحافظی تلخ و غم‎انگیز. آن‌گاه سابیروس با تکان ملایمی از زمین بلند شده و ارتفاعش را بیشتر کرد؛ بالا و بالاتر رفت تا آنکه همه‌ی مردم دهکده همچون لکه‌های کم‎رنگی شده و کم‌کم از نظر محو شدند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا