ساتیر با لحن غمانگیزی گفت:
- ولی بالاخره یکی باید باشه که تو وصلکردنشون کمکت کنه.
سپس خندهی خبیثانهای کرده و به صندوق نزدیک شد.
روبی تا جایی که میتوانست خود را خم کرد تا در معرض دید او نباشد.
ساتیر در صندوق را باز کرده و گردنبند مروارید بسیار بزرگی را از آنجا درآورد.
- این چهطوره؟ فکر کنم خیلی بهت بیاد!
روبی میخواست با صدای بلندی زیر خنده بزند؛ اما به موقع جلوی دهانش را گرفت. مایکل که انگار میتوانست صورت روبی را با شنیدن آن حرف تجسم کند، با عصبانیت گفت:
- چی؟ من گردنبند مروارید بندازم به گردنم؟ مگه مسخرهام؟!
ساتیر با تعجب از جا بلند شده و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- منظورت اینه که پادشاه ویکتور مسخرهست؟!
مایکل فورا گفت:
- معلومه که نه؛ ولی... میدونی تزئین ما انسانها با شما یهکم فرق داره.
- یعنی چهجوریه؟
ساتیر با علاقه به او نزدیکتر شد و مایکل تا جایی که میتوانست در دیوار پشت سرش فرو رفت، سپس خیره به تابلوی پشت سر ساتیر تندتند گفت:
- ببین تو سرزمین ما هیچ مردی جواهر به خودش آویزون نمیکنه، معمولا زنها این کار رو میکنن.
- زنها؟!
ابروهای ساتیر از شدت تعجب در میان موهای سیاهش گم شد.
مایکل با مشاهدهی آن وضعیت عقبتر رفته و گفت:
- آره.
- یعنی اگر من تو سرزمینتون بودم، اجازه میدادی که از اینها به خودم آویزون کنم؟
مایکل با صدای بسیار ضعیفی گفت:
- حتما!
روبی دیگر به سختی میتوانست جلوی خندهاش را بگیرد؛ بنابراین رویش را از آنها گرفته با احتیاط نگاهی به درون صندوق انداخت. برق سکهها و جواهرها چشمهایش را میزد. همچنان که مات و مبهوت مانده بود، نیمنگاهی به آن دو انداخت؛ اکنون فاصلهی بینشان بسیار کم بود. لحظهای برای مایکل احساس تاسف و ناراحتی کرد؛ اما آن احساس با دیدن طناب طلاییرنگی که در صندوق به چشم میخورد، از بین رفت. روبی با دقت او را از بین جواهرات بیرون کشیده و مشغول بستن طناب به دور صندوق شد. زمانی که از محکمشدن طنابها اطمینان پیدا کرد، رویش را برگرداند؛ زیرا اکنون زمان اجرای نقشهاش فرا رسیده بود.
اما همین که برگشت، با بدترین صحنهی زندگیاش مواجه شد؛ ساتیر و مایکل مشغول بوسیدن یکدیگر بودند. روبی لحظهای گمان کرد که دیگر نبضی ندارد، قلبش از کار افتاده است و تمام وجودش به آتش کشیده میشود.
به سرعت نگاهش را آنها گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت؛ خشم، نفرت و حسادت بندبند وجودش را شعلهور کرده بود؛ دلش میخواست سر زشت ساتیر را از تنش جدا کند، آنگاه بدن پرمو و نفرتانگیزش را تکهتکه کرده و از هم بدرد.
اما خیلی زود خود را با فکرکردن به یک جمله آرام کرد:« این جزوی از نقشهست، این جزوی از نقشهست.»
مایکل احساس میکرد که دیگر بیش از آن نمیتواند خود را نگه دارد، دلش چنان پیچ و تابی میخورد که گمان میکرد هر لحظه ممکن است بالا بیاورد.
پس چرا روبی کاری نمیکرد؟ چرا شر آن ساتیر بدقیافه و چندشآور را از سر او کم نمیکرد؟
برای چند ثانیه دلخوری زیادی را نسبت به او در دلش احساس کرد، دیگر تردیدی نداشت که روبی برای رهایی او هیچ اقدامی نخواهد کرد؛ بنابراین با تمام توانش دستش را بلند کرده و بر سر دخترک بیچاره کوبید.
برای چند لحظه چهرهی گیج و سردرگم او را دید و فاصلهی بینشان کمتر شد؛ اما طولی نکشید که رگههایی از خشونت در چشمهای ساتیر دیده شد و با نعرهی وحشتناکی به سمتش حملهور شد. مایکل با دستپاچگی بار دیگر دستش را بلند کرده و با تمام قدرت ضربهی دیگری به او زد.
ساتیر نالهی سوزناکی کرده و تلوتلو خورد، آنگاه به دور خود چرخیده و بر روی زمین افتاد و بیحرکت ماند.
مایکل با چشمهایی گشادشده به روبی که همزمان با او با خشونت بر سر ساتیر کوبیده بود، نگاه کرد.
خیلی زود دلخوریاش نسبت به او از بین رفته و در حالی که نفسش به سختی بالا میآمد گفت:
- ممنونم!
- قابلی نداشت.
- ولی بالاخره یکی باید باشه که تو وصلکردنشون کمکت کنه.
سپس خندهی خبیثانهای کرده و به صندوق نزدیک شد.
روبی تا جایی که میتوانست خود را خم کرد تا در معرض دید او نباشد.
ساتیر در صندوق را باز کرده و گردنبند مروارید بسیار بزرگی را از آنجا درآورد.
- این چهطوره؟ فکر کنم خیلی بهت بیاد!
روبی میخواست با صدای بلندی زیر خنده بزند؛ اما به موقع جلوی دهانش را گرفت. مایکل که انگار میتوانست صورت روبی را با شنیدن آن حرف تجسم کند، با عصبانیت گفت:
- چی؟ من گردنبند مروارید بندازم به گردنم؟ مگه مسخرهام؟!
ساتیر با تعجب از جا بلند شده و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- منظورت اینه که پادشاه ویکتور مسخرهست؟!
مایکل فورا گفت:
- معلومه که نه؛ ولی... میدونی تزئین ما انسانها با شما یهکم فرق داره.
- یعنی چهجوریه؟
ساتیر با علاقه به او نزدیکتر شد و مایکل تا جایی که میتوانست در دیوار پشت سرش فرو رفت، سپس خیره به تابلوی پشت سر ساتیر تندتند گفت:
- ببین تو سرزمین ما هیچ مردی جواهر به خودش آویزون نمیکنه، معمولا زنها این کار رو میکنن.
- زنها؟!
ابروهای ساتیر از شدت تعجب در میان موهای سیاهش گم شد.
مایکل با مشاهدهی آن وضعیت عقبتر رفته و گفت:
- آره.
- یعنی اگر من تو سرزمینتون بودم، اجازه میدادی که از اینها به خودم آویزون کنم؟
مایکل با صدای بسیار ضعیفی گفت:
- حتما!
روبی دیگر به سختی میتوانست جلوی خندهاش را بگیرد؛ بنابراین رویش را از آنها گرفته با احتیاط نگاهی به درون صندوق انداخت. برق سکهها و جواهرها چشمهایش را میزد. همچنان که مات و مبهوت مانده بود، نیمنگاهی به آن دو انداخت؛ اکنون فاصلهی بینشان بسیار کم بود. لحظهای برای مایکل احساس تاسف و ناراحتی کرد؛ اما آن احساس با دیدن طناب طلاییرنگی که در صندوق به چشم میخورد، از بین رفت. روبی با دقت او را از بین جواهرات بیرون کشیده و مشغول بستن طناب به دور صندوق شد. زمانی که از محکمشدن طنابها اطمینان پیدا کرد، رویش را برگرداند؛ زیرا اکنون زمان اجرای نقشهاش فرا رسیده بود.
اما همین که برگشت، با بدترین صحنهی زندگیاش مواجه شد؛ ساتیر و مایکل مشغول بوسیدن یکدیگر بودند. روبی لحظهای گمان کرد که دیگر نبضی ندارد، قلبش از کار افتاده است و تمام وجودش به آتش کشیده میشود.
به سرعت نگاهش را آنها گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت؛ خشم، نفرت و حسادت بندبند وجودش را شعلهور کرده بود؛ دلش میخواست سر زشت ساتیر را از تنش جدا کند، آنگاه بدن پرمو و نفرتانگیزش را تکهتکه کرده و از هم بدرد.
اما خیلی زود خود را با فکرکردن به یک جمله آرام کرد:« این جزوی از نقشهست، این جزوی از نقشهست.»
مایکل احساس میکرد که دیگر بیش از آن نمیتواند خود را نگه دارد، دلش چنان پیچ و تابی میخورد که گمان میکرد هر لحظه ممکن است بالا بیاورد.
پس چرا روبی کاری نمیکرد؟ چرا شر آن ساتیر بدقیافه و چندشآور را از سر او کم نمیکرد؟
برای چند ثانیه دلخوری زیادی را نسبت به او در دلش احساس کرد، دیگر تردیدی نداشت که روبی برای رهایی او هیچ اقدامی نخواهد کرد؛ بنابراین با تمام توانش دستش را بلند کرده و بر سر دخترک بیچاره کوبید.
برای چند لحظه چهرهی گیج و سردرگم او را دید و فاصلهی بینشان کمتر شد؛ اما طولی نکشید که رگههایی از خشونت در چشمهای ساتیر دیده شد و با نعرهی وحشتناکی به سمتش حملهور شد. مایکل با دستپاچگی بار دیگر دستش را بلند کرده و با تمام قدرت ضربهی دیگری به او زد.
ساتیر نالهی سوزناکی کرده و تلوتلو خورد، آنگاه به دور خود چرخیده و بر روی زمین افتاد و بیحرکت ماند.
مایکل با چشمهایی گشادشده به روبی که همزمان با او با خشونت بر سر ساتیر کوبیده بود، نگاه کرد.
خیلی زود دلخوریاش نسبت به او از بین رفته و در حالی که نفسش به سختی بالا میآمد گفت:
- ممنونم!
- قابلی نداشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: