کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
هر دو خصمانه به یکدیگر نگاه می‌کردند؛ اما رافائل رشته‌ی دوستی را که کم‌کم در میان آن‌ها پیوند می‌خورد، به وضوح می‌دید؛ آن‌گاه جلوتر آمده و در حالی که خنجر کوچکی را در دست‌های مایکل می‌گذاشت گفت:
- این خنجر جد بزرگمه، نسل به نسل گشته تا رسیده به من، برنده‌تر از اونی هست که بتونی فکرش رو بکنی. با خودت ببرش؛ اما یادت نره به خوبی ازش مراقبت کنی!
مایکل فورا سری تکان داد که رافائل ضربه‌ای به او زده و گفت:
- بی‌خودی سرت رو تکون نده پسر، خوب به حرف‌هام گوش کن.
- اِ...
رافائل اجازه‌ی حرف‏‌زدن را به او نداد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- یادت نره عین جونت ازش مراقبت کن؛ چون حتی اگر ماموریتت رو به پایان برسونی؛ ولی خنجر رو برنگردونی، اون وقت خودم حسابت رو می‌رسم!
مایکل با نگرانی و روبی با چشم‌های گشادشده به او نگاه کردند و منتظر بودند بگوید که این فقط یک شوخی بی‌مزه است؛ اما رافائل تنها دستی به شانه‌ی هر دو زده و از آن‌ها خداحافظی کرد.
هنگامی که به قدر کافی از آن‌ها دور شدند، روبی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ماریا هنوز با ذوق خاصی برایش دست تکان می‌داد. روبی برای آخرین‌بار دستی برای او تکان داد و به راه خود ادامه داد.
هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که طاقت نیاورده و با صدای بلندی گفت:
- من که هنوزم سر حرفم هستم، اون یهک پیرمرد‌ هاف‌هافوی دیوونه‌ی روانیه.
- مایکل!
با شنیدن صدای فرد، هر دو برگشتند و به او چشم دوختند. روبی با دیدن او پشت مایکل پناه گرفته و خود را به طور کامل از چشم او پنهان کرد؛ مایکل با لحنی که رگه‌هایی از خنده در آن موج می‌زد گفت:
- چی شده؟
فرد نگاه سرزنش‏ آمیزی به جای خالی روبی انداخته و گفت:
- گفتم شاید بد نباشه این‌ها رو همراهت داشته باشی. یه بار که به دردمون خورد، امیدوارم بازم واسه‎تون شانس بیاره.
مایکل نگاهی به دانه‌هایی که باعث انفجار آن سوسک‌ها شده بود، انداخت و با لحن قدرشناسانه‌ای گفت:
- منم امیدوارم، ازت ممنونم.
فرد این‌بار چماق بزرگی را جلو آورده و خطاب به روبی گفت:
- ماریا این رو واسه‌ی تو فرستاد، امیدواره که بتونی باهاش تو سر اون ساتیر‌های خل و چل بکوبی.
روبی حرفی نزد، حتی از پشت مایکل بیرون نیامد، تنها دست‌هایش را دراز کرده و چماق را از او گرفت.
فرد به سختی توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، آن‌گاه دستش را دراز کرده و گفت:
- به امید دیدار.
مایکل این‌بار صمیمانه دست‌های او را فشرد و تکرار کرد:
- به امید دیدار.
آن‌گاه فرد برگشت و در انتهای راه دهکده ناپدید شد.
چند ساعتی بود که بی‌وقفه به سمت کوه‌های قسمت شمالی کالینوس حرکت می‌کردند.
خورشید در حال غروب‏‎کردن بود و انوار قرمزرنگش که به درخت‌های اطراف می‌تابید، منظره‌ی زیبایی را ساخته بود.
روبی خسته بود و پاهایش به طرز ناخوشایندی گزگز می‌کرد.
- من خسته شدم.
مایکل از حرکت ایستاد، کمی فکر کرده و گفت:
- خیلی خب فقط چند دقیقه‌ی دیگه تحمل کن تا به یه جای مناسب برای استراحت برسیم.
از آن‌جایی که مایکل می‌دانست راه دور و درازی تا کوه‌های شمالی در پیش دارند، ترجیح داد تا شب را استراحت کنند و صبح زود به راه بیفتند.
هرچه جلوتر می‌رفتند، بوی بدی به مشام می‌رسید که تحملش اندکی زجرآور بود‌.
روبی دستش را جلوی بینی‌اش تکان داده و گفت:
- اَه! این دیگه چه بوییه؟
مایکل با خونسردی به مردابی که چندمتر جلوتر بود، اشاره کرده و گفت:
- بوی اونه. خب، امشب رو همین‌جا استراحت می‌کنیم.
روبی جیغ و ویغ کنان گفت:
- چی؟ شب رو این‌‎جا بخوابیم؟ نکنه زده به سرت!
- اون‎قدر‌ها هم که فکر می‌کنی غیرقابل تحمل نیست.
- آره راست میگی، فقط به‌خاطر این بوی گند سرم داره گیج میره!
روبی با عصبانیت این را گفت و به ناچار جلوتر رفت.
مرداب بسیار بزرگی بود با جلبک‌های سبز و لغزنده‌ای که قورباغه‌های غول‎‎پیکر با بی‌اعتنایی روی آن قورقور کرده و هر چند ثانیه حشره‌ای را در هوا می‌قاپیدند. دور تا دور مرداب، به‌جز قسمتی که روبی در آن‌جا ایستاده بود، پوشیده از علف‌های بلند بود.
مایکل با بی‌خیالی روی زمین سرد و نمدار نشسته بود و با دقت به نقشه‌ای که رافائل به او داده بود، نگاه می‌کرد.
روبی به او که بی‌توجه به بوی بد اطرافش مشغول وارسی نقشه بود، چشم‌غره‌ای رفته و به طرف علف‌های بلند مرداب رفت و شروع به کندن آن‌ها کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل نگاه زیر چشمی به روبی انداخت، برای یک لحظه بازوهای برهنه و پاهای ظریف و کشیده‌اش حواسش را پرت کرد و ناگهان بهانه جدیدی برای پس‌زدن افکارش پیدا کرد.
    - حتما به‌خاطر اینه که اون یه دختره و من یه پسرم، طبیعیه که همچین نگاهی بهش داشته باشم.
    آن‌گاه با خیال راحت مشغول دیدزدن او شد؛ اما چند ثانیه‌ی بعد روبی بی‌مقدمه رویش را برگرداند و مایکل به سرعت خود را مشغول خواندن نقشه نشان داد و خوشبختانه روبی چیزی نفهمید.
    - بلند شو!
    مایکل سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگاه کرد.
    - گفتم پاشو!
    - برای چی؟
    روبی اشاره‌ای به علف‌هایی که در دست داشت کرده و گفت:
    - نمی‌بینی؟ می‌خوام روی این‌ها بشینیم.
    مایکل لحظه‌ای در همان حالت ماند، سپس به سرعت از جایش برخاسته و کمک کرد تا علف‌های بیشتری جمع کنند.
    چند ساعتی از شب گذشته بود، روبی و مایکل کنار یکدیگر دراز کشیده و به بدر کامل ماه چشم دوخته بودند. آسمان آن شب صاف بود و در کمال خوش‌‏شانسی نیازی به برپاکردن آتش نبود. از فاصله‌ی بسیار دوری صدای گرگ‌ها و دیگر حیوانات درنده‌ی شب به گوش می‌رسید.
    روبی نگاهی به مایکل انداخت و با مشاهده‌ی چشم‌های باز او، با صدای آهسته‌ای گفت:
    - یادته چه قولی بهم داده بودی؟
    مایکل در همان حالت زمزمه کرد:
    - کدومش رو میگی؟
    - همون که گفتی به وقتش همه‌چیز رو واسه‎م تعریف می‌کنی.
    - فکر می‌کنی الان وقتشه؟
    - اوهوم.
    مایکل نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چی می‌خوای بدونی؟
    روبی که هیجان سراسر وجودش را فرا گرفته بود، فورا گفت:
    - چه بلایی سر آدونیس اومد؟
    - چه عجب! بالاخره اسمش رو یاد گرفتی!
    روبی خندید و مایکل ادامه داد:
    - قبلا بهت گفتم.
    - آره؛ اما نگفتی که نارسیسا چرا این کار رو کرد.
    - واسه‌ اینکه اون تشنه‌ی قدرت بود، سنگدل و بی‌رحم بود؛ این کاملا واضحه، این‎طور نیست؟
    مایکل با لحن تندی این را گفت و ساکت شد.
    روبی به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی او که به سرعت بالا و پایین می‌رفت، نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    - من ناراحت نیستم!
    روبی به آرامی گفت:
    - باشه.
    چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد و در نهایت مایکل شروع به صحبت کرد و به نظر می‌رسید که اندکی آرام‌تر شده است.
    - همون‌طوری که می‌دونی، نارسیسا دختر ملکه‌ی ما بود و با توجه به این موضوع، ملکه باید اون رو به عنوان ‌جانشینش انتخاب می‌کرد؛ ولی خب، هیچ احمقی اون دختر دیوونه رو به عنوان ملکه‌ی سرزمین انتخاب نمی‌کرد. به همین خاطر، دختر صمیمی‎ترین دوست ملکه، یعنی ایزابل به عنوان جانشین انتخاب شد.
    روبی به پهلو چرخید و با اشتیاق به ادامه‌ی صحبت‌های او گوش کرد.
    - از همون موقع بود که اون لعنتی کینه‌ی پرنسس رو به دل گرفت و برای انتقام نقشه کشید.
    - پرنسس یعنی...
    - لیانا.
    روبی با شنیدن این اسم بسیار جا خورد، ناگهان چیزی در انتهای قلبش فرو ریخت و او را منقلب و دگرگون کرد.
    مایکل بی‌خبر از حال درونی او ادامه داد:
    - پرنسس تا مدت زیادی از این دشمنی خبر نداشت، تا اینکه... یه راز سر به مهر که سال‌های سال مخفی مونده بود، برای اون فاش شد.
    - چه رازی؟
    - از جزئیاتش خبر ندارم، فقط می‌دونم آدونیس توسط یکی از خدایان نفرین شده بود.
    روبی با صدای لرزانی گفت:
    - منظورت از خدایان...
    - هِیدسِ.
    (هیدس، در قرعه‌کشی با برادرانش، بدترین سهم را برنده شد و آن جهان زیرین یا دنیای مردگان بود؛ در صورتی که برادرانش زئوس و پوسایدون به ترتیب آسمان و دریا نصیبشان شد. از آن‌جایی که رعایای‌ هادس را مردگان تشکیل می‌دادند، او به کسانی که موجب افزایش جمعیت سرزمینش می‌شدند بسیار علاقه داشت. مانند ارینی‌ها یا خشم و ناامیدی که کارشان تعقیب گناهکاران و سوق‎دادن آن‌ها به سمت خودکشی بود.)
    روبی توان حرف‎زدن نداشت؛ گویی او را وسط یکی از همان کتاب‌هایی که مضحک و تخیلی می‌پنداشت رها کرده بودند. خدایان زئوس، پوسایدون و هیدس وجود داشتند! با فکرکردن به آن موضوع ترس عمیقی به جانش افتاد.
    مایکل بی‌توجه به عکس‎العمل‌های او اضافه کرد:
    - نفرین هیدس نابودی سرزمین ما بود. به گفته‌ی پوسایدون، تنها یه نفر می‌تونست سرزمینمون رو نجات بده و اون...
    - پرنسس لیانا؟
    روبی با لحن عجیبی اسم لیانا را بر زبان آورد؛ اما مایکل سری به نشانه‌ی منفی تکان داده و گفت:
    - تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اگر تا آن لحظه روحی در بدن روبی وجود داشت، با شنیدن همان یک کلمه پر کشید و رفت؛ دست‌هایش یخ کرده و رنگش پریده بود.
    - روبی، حالت خوبه؟
    قبل از آنکه بتواند جوابی به مایکل بدهد، صدای خش‎خشی از اطرافشان بلند شد. هر دو با نگرانی به علف‌های مقابلشان که به آرامی تکان می‌خورد نگاه کردند.
    روبی انتظار دیدن هر موجودی را داشت و در آن لحظه ترسیده و وحشت‌زده بود؛ اما مایکل تنها آرزو می‌کرد که راه‎حل‌های رافائل در آن لحظه به دردشان بخورد.
    هر دو ایستادند و با دقت به آن سمت نگاه کردند. حرکت علف‌ها هر لحظه شدیدتر می‌شد، تا آنکه در نهایت به آرامی کنار رفته و گرگ عظیم‎الجثه‌ای از پشت آن بیرون آمد.
    روبی با دیدن او بی‌حال شد و چنگی به بازوی مایکل زد تا تعادلش را حفظ کند، در همان حالت بریده‎بریده گفت:
    - اون... اون یه گرگه...
    - اون گرگ نیست!
    روبی با تعجب به او نگاه کرد و قبل از آنکه حرفی بزند، مایکل با اطمینان گفت:
    - اون یه گرگینه‌ست.
    (گُرگینه یا گرگ دیس یا گرگ آدم، موجودی افسانه‌ای و از خرافات مردم اروپا است. گرگینه انسانی است که شب‌هایی که ماه کامل است (ماه شب چهارده) به صورت گرگ درمی‌آید. از گرگینه‌ها در داستان‌های هزار و یک شب یاد شده و در این داستان‌ها آن را قُطرُب نامیده‌اند.)
    گرگینه در حالی که چشم‌های وحشی‌اش برق می‌زد، جلوتر آمد. روبی جیغ خفه‌ای کشیده و سرش را در آغـ*ـوش مایکل فرو کرد. مایکل تکان ناگهانی خورد؛ اما وقتی برای توجه به آن موضوع نداشت؛ زیرا به طور ناگهانی چشمش به جای زخم مهرمانندی بر روی پیشانی گرگینه افتاد.
    در یک لحظه همه‌چیز برایش روشن شد، آن‌گاه با لحن ملایمی گفت:
    - حواسم نبود که امشب ماه کامله، تونی بِرک.
    (در رابـ ـطه با شخصیت تونی برک، توضیح مختصری در رمان لیانا داده شده بود. او رهبر گله‌ی گرگینه‌ها در آدونیس بود. بعد از به قدرت رسیدن نارسیسا، او و گله‌اش پراکنده شدند و هرکدام از آن‌ها به سرزمینی پناه بردند. قبل از فرارش، به دلیل نافرمانی از دستورات ملکه نارسیسا، داغ سرپیچی از فرمان ملکه به پیشانی‌اش زده شد.)
    گرگینه قدمی به جلو برداشت و با صدای بمی شروع به صحبت کرد:
    - تو من رو می‌شناسی؟
    - در واقع همه تو رو می‌شناسن؛ چون در مقابل اون زن شیطانی مقاومت فوق‎العاده‌ای از خودت نشون دادی.
    صدای خرخری از گلوی گرگینه بلند شد؛ گویی به او پوزخند می‌زد.
    - با اینکه من و گله‌ام چندان موجودات حرف گوش کنی نبودیم؛ اما تنها ملکه کاترین رو به عنوان فرمانروای آدونیس قبول داشتیم. من هیچ‎وقت نتونستم اون زن اهریمنی رو به عنوان ملکه بپذیرم.
    مایکل نگاه قدرشناسانه‌ای به او انداخت و گفت:
    - امیدوارم حالا زندگی خوبی داشته باشی.
    - زندگی با گرگینه‌های این سرزمین چندان سخت نیست، اون‌ها برخلاف ظاهرشون موجودات خوبی بودن و من رو به راحتی بین خودشون پذیرفتن.
    روبی تکان کوچکی خورد؛ اما باز هم در همان حالت ماند. گرچه تونی برک به حضور او کوچک‌ترین توجهی نشان نداد.
    مایکل که لحظه‌ای حواسش پرت شده بود، بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - از دیدنت خوشحال شدم، امیدوارم روزی برسه که بار دیگه برگردی به جایی که بهش تعلق داری.
    نفس داغ تونی برک از بینی‌اش خارج شد و همان‌گونه که در تاریکی شب محو می‌شد، با لحن مایوس‎کننده‌ای گفت:
    - اگر روزی آسمان به زمین آمد و زمین به آسمان رفت، در اون صورت من هم می‌تونم به سرزمینی برگردم که روزی در اون متولد شدم.
    مایکل به جای خالی او خیره مانده بود. چنان یاس و ناامیدی در جمله‌اش بود که تهِ دل مایکل خالی شده و خود را یک بازنده‌ی تمام عیار دید.
    روبی سرش را بلند کرد و پرسید:
    - اون رفت؟
    روز بعد روبی و مایکل راه شب گذشته را ادامه داده و در همان مسیر پیش رفتند. مایکل از شب گذشته تا اکنون ساکت و آرام شده و غم عمیقی بر چهره‌اش سایه افکنده بود. روبی مدام سر صحبت را باز کرده و تلاش می‌کرد تا او را وادار به حرف‎زدن کند؛ اما وقتی تلاش‌هایش بی‌نتیجه ماند، او نیز ساکت و بدخلق شد.
    روبی لگدی به سنگ‎ریزه‌های زیر پایش زد. بی‌توجه به صخره‌های بزرگ و کوچک مقابلش راه می‌رفت و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت که ناگهان پایش میان سنگ بزرگی گیر کرده و شترق!
    با صدای مهیبی به زمین افتاد. درست در همان لحظه مایکل برگشت و با خونسردی گفت:
    - رسیدیم، همین‌جاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی با ناراحتی غرولندی کرده و سعی کرد بلند شود؛ اما هنگام برخاستن بار دیگر پاهایش پیچ خورده و تعادلش را از دست داد، جیغ خفیفی کشیده و سعی کرد صاف بایستد؛ اما نتوانست و درست قبل از برخورد به زمین، میان زمین و هوا معلق ماند.
    به طور ناگهانی قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت؛ نه به‌خاطر آنکه فاصله‌ی صورت‌هایشان به یک بند انگشت نیز نمی‌رسید، روبی با دیدن هیبت عظیم‎الجثه‌ای که لخ‎لخ‌‏کنان به سمتشان می‌آمد، مات و متحیر مانده بود.
    مایکل فورا رد نگاه او را گرفته و در حالی که روبی را بر روی زمین سخت کوهستان می‌گذاشت، زمزمه کرد:
    - لعنت به این شانس! بیا تا ما رو ندیده پشت صخره‌ها قایم بشیم.
    - فکر کنم یه‌کم دیر شده!
    روبی زمانی این را گفت که غول غارنشین با دیدن آن‌ها غرشی کرده و سرعتش را بیشتر کرد. تنها کاری که مایکل توانست انجام دهد، بیرون‌کشیدن خنجر و لمس دانه‌های انفجاری بود؛ تنها سلاح آن‌ها در آن سفر!
    او با صدای بلندی به روبی گفت:
    - برو قایم شو! مگه نمی‌شنوی چی میگم؟ برو!
    درست همان لحظه غول بار دیگر نعره زد.
    روبی مستأصل ایستاده و نگاهش میان آن‌ها در نوسان بود، در نهایت تصمیم خود را گرفته و در حالی که چماق را در دست‌هایش می‌چرخاند، خود را به او رسانده و گفت:
    - نه! من همین‌جا می‌مونم.
    دیگر فاصله‌ی زیادی نمانده بود، غول با آخرین سرعت به سمت آن‌ها دوید و زمین زیر پایشان را به لرزه در آورد.
    در همان هنگام مایکل و روبی جا خالی داده و هرکدام به یک سو دویدند. غول جلوتر از آن‌ها متوقف شده و با حالت پیروزمندانه‌ای دست‌هایش را باز کرد. با دیدن جای خالی آن‌ها چنان نعره‌ای زد که صخره‌های اطراف کوهستان با حالت تهدیدآمیزی لرزیدند.
    بار دیگر رویش را برگرداند و درست در مقابل آن‌ها قرار گرفت، چهره‌ی زشتش عصبانی‌تر از قبل بود.
    - تا آخر عمر که نمی‌تونیم همین‌جوری وایستیم!
    مایکل در یک لحظه به آن نتیجه رسید که روبی درست می‌گوید؛ اگر آن‌ها کلک غول را نمی‌کندند، بی‌شک او کلکشان را می‌کند. مایکل با یک تصمیم ناگهانی خنجر را محکم‌تر از قبل در دست گرفته و به سمت او دوید.
    - مایکل!
    مایکل و غول غارنشین به سمت یکدیگر می‌دویدند؛ مایکل خنجر را بلند کرده و به قصد فروکردن در پاهای او بالا آورد؛ زیرا قدش تنها به پاهای او می‌رسید؛ اما درست قبل از فرودآمدن خنجر، غول با حالت عادی آن را از دست‌های مایکل بیرون کشیده و چند ثانیه‌ای را به آن خیره شد.
    سپس به طور کاملا ناگهانی، با آن مغز کوچکش تصمیم گرفت خنجر رافائل را بخورد!
    - هی! هی! هی! نـه!
    مایکل زیر پاهای او نعره می‌زد و فحش و ناسزا می‌گفت.
    روبی خیلی زود به آن نتیجه رسید که بهتر است از همان راه فرار کرده و برای همیشه خود را از دسترس رافائل خارج کنند.
    مایکل با حالت مات و متحیر در مقابل غول ایستاده بود، ناگهان خشمش نسبت به او فوران کرده و چنان فریادی کشید که انعکاسش در تمام کوهستان پیچید.
    غول که گویی بار دیگر متوجه حضور او شده بود، لگدی به او زده و مایکل را به چندین متر آن طرف‌تر پرتاب کرد. روبی با ترس او را صدا زد؛ اما مایکل نشنیده گرفت و سپس با صدای بلندی نعره زد:
    - اون خنجر رو از حلقومت می‌کشم بیرون.
    غول غارنشین با حالتی عصبی سرش را تکان داد و به او نزدیک شد.
    - مایکل! فرار کن!
    مایکل کوچک‌ترین حرکتی نکرد، گرچه فرصتی هم برای این کار نداشت؛ زیرا ثانیه‌ای بعد غول او را مانند پری از روی زمین بلند کرده و درست در مقابل دهانش تکان‌تکان داد.
    روبی از شدت وحشت مدام جیغ می‌کشید و او را صدا می‌زد؛ مایکل از صدای داد و فریاد روبی گیج و سردرگم شده بود؛ اما می‌دانست که اگر لحظه‌ای درنگ کند، کارش تمام است؛ بنابراین سعی کرد به جیغ و داد‌های روبی اعتنایی نکند، سپس دستش را در جیبش فرو کرده و پنج دانه‌ی کوچک انفجاری را به درون دهان غول غارنشین پرتاب کرد و آن‌گاه گویی زمین و زمان متوقف شد.
    غول به خوبی دریافته بود که اتفاقی در شرف وقوع است؛ زیرا دست و پاهایش به طرز ناخوشایندی باد می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با بی‌حواسی مایکل را رها کرد و او به شدت بر روی زمین افتاد.
    روبی با نگرانی زمزمه کرد:
    - وای نه! دوباره نه!
    - روبی! فرار کن! پناه بگیر! قایم شو!
    روبی برای ثانیه‌ای نفهمید کدام یک از آن کارها را باید انجام دهد؛ اما خیلی زود به طرف صخره‌ی بزرگی که در دورترین نقطه از غول بود، دویده و پشت آن پناه گرفت و این‌گونه تمام آن سه کار را با هم به انجام رساند.
    صدای نعره‌های دردآلود و خشمگین غول سراسر کوهستان را فرا گرفته بود، آن‌گاه صدای انفجار مهیبی آمد و...
    روبی به سرعت برگشت و با منزجرکننده‌ترین صحنه‌ی زندگی‌اش روبرو شد؛ تکه‌های بدن غول در همه‎جا افتاده و خونش بر روی تمام صخره‌های اطراف پاشیده شده بود.
    مایکل عرق پیشانی‌اش را پاک کرده و جلو‌تر رفت؛ شیء درخشانی در زیر رودخانه‌ای از خون به چشم می‌خورد.
    مایکل با احتیاط خنجر را برداشته و در حالی که آن را با فاصله از خود نگه می‌داشت، گفت:
    - خطر رفع شد، بیا بریم.
    ***
    «تابوت شیشه‎ای»
    سه روز از آغاز سفرشان می‌گذشت. آن‌ها دو روز گذشته را در غار بزرگی در کوهستان سپری کردند؛ زیرا برف و بوران مانع ادامه‌ی سفرشان شد.
    زندگی‌‏کردن در غار نیز شگفتی‌های بسیاری داشت؛ روشن‌‏کردن آتش در آن ظلمات و شکل‏‌گیری سایه‌هایی غول‌پیکر از خودشان، سرخ‎شدن گوشت خرگوش‌های چاق و چله در آتش سرخ، قندیل‌های یخی بلندی که از سقف غار آویزان مانده بودند؛ همه و همه در کنار یکدیگر لحظه‌های کوتاه، اما خاطره‎انگیزی را برای آن‌ها شکل داده بودند.
    روز سوم آغاز سفرشان مساوی با بندآمدن برف و بوران و طلوع خورشید از پس کوه‌های اطراف بود‌؛ بنابراین ‌بار دیگر به راه افتادند، آن‌ها پس از ساعت‌های طولانی از کوهستان خارج شدند.
    به محض گذشتن از کوهستان با منظره‌ای فوق تصوراتشان روبرو شدند.
    دشتی از گل‌های رنگارنگ درست در مقابل چشم‌هایشان خودنمایی می‌کرد‌. گل‌هایی به رنگ قرمز، زرد، نارنجی و صورتی. گل‌های دیگر که از ترکیب چندین رنگ مختلف بودند نیز، در میان آن‌ها به چشم می‌خورد؛ آسمان بالای سرشان آبی و صاف بوده و نور خورشید که بر آن دشت زیبا می‌تابید، زیبایی‌اش را دوچندان می‌کرد.
    روبی با دیدن صحنه‌ی مقابلش از خود بی‌خود شد، به طور ناگهانی حضور مایکل را از یاد بـرده و تنها فکری که در سرش می‌چرخید، دویدن در آن دشت چشم‎نواز بود.
    مایکل نیز محو آن منظره شده بود؛ اما درست قبل از آنکه فرصتی برای ابراز احساسش داشته باشد، روبی دوید و مانند برق و باد از کنارش گذشت. او با خنده به سمت دشت دویده و طولی نکشید که در میان آن گل‌های شگفت‌انگیز گم شد. احساسی که در وجودش شکل می‌گرفت وصف‌ نشدنی بود؛ گویی او آزادترین انسان بر روی زمین بود. دختری که در تمام طول زندگی‌اش آزرده و غمگین نبود و به طور ناگهانی تمام اتفاقات اخیر را از یاد برد و داشتن تمامی آن حس‌های عالی، مساوی با همان اتفاق ناب و تماشایی بود؛ اما بر عکس همیشه همه‌چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد.
    روبی دیگر یک دختر معمولی با قدرتی عالی، اما غیرقابل کنترل نبود؛ او اکنون مانند پریزاد‌ها زیبا و ظریف به نظر می‌رسید.
    روبی با لبخند برگشت تا مایکل را نیز به قرارگرفتن در آن گلزار دعوت کند؛ اما نیازی به این کار نبود؛ زیرا او در چند سانتی‏‌متری و درست پشت سرش ایستاده بود.
    مایکل نمی‌دانست کی و چه‌گونه به آن‌جا رسیده است؛ تنها چیزی که در آن لحظات می‌فهمید، آن بوده که بیش از آن تاب مقاومت در برابر او را ندارد. شاید تنها او نبود که سست و بی‌اراده شده بود؛ زیرا روبی نیز احساسی مشابه او را داشت و آن‌گاه هر دوی آن‌ها بی‌آنکه به چیز دیگری فکر کنند، فاصله‌ی آخر را طی کردند.
    آرام و بی‌آنکه هیچ حرف عاشقانه‌ای بینشان رد و بدل شود، بی‌آنکه میان بـ..وسـ..ـه‌های طولانی یکدیگر به عشق خود اعتراف کنند. بـ..وسـ..ـه‌هایشان پرحرارت و سرشار از احساس بود؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها حاضر نبودند که برای در آغـ*ـوش کشیدن یکدیگر پیش قدم شوند، و شاید همان کبر و غرورشان باعث شد که با وجود آن دقیقه‌های عاشقانه از یکدیگر دورتر شوند.
    به طور ناگهانی ابرهای تیره و تار آسمان صاف و آفتابی را پوشاندند، نسیم تندی شروع به وزیدن کرده و سوز سردی بدنشان را لرزاند و طولی نکشید که با صدای رعد بلندی به خود آمده و از یکدیگر جدا شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با چهره‌هایی مات و مبهوت به هم نگاه کردند؛ اما خیلی زود نگاهشان را دزدیدند.
    مایکل با صدایی که به سختی در می‌آمد، گفت:
    - بیا بریم یه جایی تا بارون بند بیاد.
    آن‌گاه دست سرد و یخ‌زده‌اش را گرفته و با هم شروع به دویدن کردند. روبی هنوز هم حیرت‌زده بود و به هیچ‌وجه به تغییر ناگهانی هوا توجهی نداشت.
    به سختی از میان گلزار عبور کرده و در نهایت از آن خارج شدند. با آنکه با آخرین سرعت به سمت درخت‌های آن طرف تپه دویدند؛ اما باز هم هردوی آن‌ها مانند دو موش آب‏‌‌کشیده شدند.
    به محض رسیدن به سرپناه، مایکل با صدای آرامی گفت:
    - همین‌جا می‌مونیم تا بارون بند بیاد.
    باران؟! آن هم در این هوای صاف و آفتابی؟
    روبی نگاهی به آسمان صافی که اکنون مانند قیر سیاه و هراسناک بود انداخت؛ مگر چنین چیزی هم امکان داشت؟ بی‌شک اشکالی پیش آمده بود که آن‌ها سر درنمی‌آوردند.
    روبی تصمیم داشت که تا مدت‌ها سکوت کرده و سرش را تا آخرین حد ممکن پایین بیندازد؛ اما در آن لحظه نتوانست خودداری کند و با تعجب پرسید:
    - هوا که تا چند دقیقه‌ی پیش صاف و آفتابی بود، این یه ذره... یه ذره غیرعادی نیست؟!
    مایکل نگاهی به او انداخت و روبی به سرعت سرش را برگرداند و خود را مشغول وارسی اوضاع هوا نشان داد.
    مایکل این‌بار با صدای بلندتری گفت:
    - این خیلی غیرعادیه؛ اما ما که چاره‌ی دیگه‌ای نداریم، باید به راهمون ادامه بدیم تا زودتر به اون‌جا برسیم.
    - توی این‌بارون؟
    - تو فکر بهتری سراغ داری؟
    مایکل با انتظار به او چشم دوخت؛ اما روبی بی‌آنکه به او نگاه کند، فورا گفت:
    - نه!
    روبی به راستی شرایط فکرکردن را نداشت و اکنون مغزش مانند کاغذ، سفید و تمیز بود.
    با گام‌های تند و شتاب‎زده، در آن هوای بارانی و رعد‌های هولناک به راه افتادند. وضعیت بسیاری بدی بود؛ لباس‌هایش کاملا خیس شده و به بدنشان چسبیده بود و همین موجب می‌شد که بیش از پیش سردشان شده و با شدت بیشتری بلرزند، آب بینی روبی نیز به راه افتاده بود و پاهایش کاملا خشک شده بودند.
    کلافه و عصبانی متوقف شده و فریاد زد:
    - من دیگه نمی‌تونم راه بیام.
    مایکل که کمی جلوتر از او بود، برگشته و فورا گفت:
    - یه‌کم دیگه تحمل کن، به زودی می‌رسیم.
    - جدی؟ ولی من که اصلا برام مهم نیست، تنها چیزی که می‌خوام اینه که از همین راه اومده برگردم و برم پیش پدرم.
    - روبی، من واقعا...
    - می‌دونی چیه؟ حالا می‌فهمم که از وقتی وارد زندگیم شدی همه‌چیز به هم ریخت.
    مایکل به طور ناگهانی سکوت کرده و با اخم غلیظی به او خیره شد.
    روبی بی‌توجه به او با صدای بلندی فریاد زد:
    - من... می‌خوام... برم...پیش پدرم! پیش اون فقط محدود بودم، نمی‌تونستم اون طوری که دلم می‌خواد با دوستام وقت بگذرونم؛ اما...
    روبی نعره زد و ادامه داد:
    - پیش اون لااقل مجبور نبودم توی بارون و سرما دنبال یه ماموریت مسخره باشم، مجبور نبودم با یه افعی دو سر بجنگم، مجبور نبودم توی درخت بخوابم! جونم مدام در خطر نبود؛ دو تا سوسک بدترکیب قصد نمی‌کردن من رو جای ناهارشون بخورن! یه کوتوله‌ی احمق با یک نیزه قلبم رو هدف نمی‌گرفت...
    روبی که آب دهانش خشک شده بود و گلویش گرفته بود، برای بار آخر فریاد زده و حرف‌هایش را با این جمله به پایان رساند:
    - همه‌ش تقصیر توئه، تو من رو به این‌‎جا کشوندی... ازت متنفرم!
    روبی همچنان نفس‌نفس زده و با خشم به او نگاه می‌کرد. مایکل در تمام مدت حرفی نزده و در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌داد. حالت چهره‌اش آمیخته به چندین حس مختلف بود؛ عصبانیت، سرزنش، ناراحتی و نفرت.
    او ثانیه‌ای منتظر ماند تا نفس روبی به طور کامل بالا بیاید، آن‌گاه با لحن سردی گفت:
    - فکر کردی من خیلی از همراهی‎کردنت خوشحالم؟ خیال کردی خوشم میاد همه‎جا دنبال خودم بکشونمت و خراب‎کاری‌هات رو درست کنم؟
    در عرض چند ثانیه رعد به طور کامل قطع شده و باران با شدت کمتری بارید؛ درست مانند ضربان قلب روبی که به کندی می‌زد.
    آن دو درست در مقابل یکدیگر ایستاده و با خشم و نفرت به هم خیره شده بودند.
    برای یک لحظه، یک سوال مهم و حیاتی از دهان روبی پرید و پرسید:
    - پس چرا؟
    مایکل با لحن گزنده‌ای ادامه داد:
    - من مجبور بودم، به‌خاطر جاناتان و مردمم. این فقط یه ماموریت بود.
    آن‌گاه قدمی به جلو آمده و در حالی که نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پای او می‌انداخت گفت:
    - من از روز اول هم می‌دونستم که تو شایستگی رهبری سرزمینت رو نداری، از همون روز اولی که دیدمت؛ اما حرفی نزدم و به عقیده‌ی جاناتان احترام گذاشتم؛ اما همیشه، توی تمام این روز‌ها هنوزم معتقد بودم که کوچک‌ترین قدرت رهبری در تو وجود نداره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    شدت باران کمتر از پیش شده و ناگهان به طور کامل متوقف شد؛ روبی نیز گمان کرد که لحظه‌ای قلبش از کار افتاده است و تنها یک جمله در سرش می‌چرخید:«این فقط یه ماموریت بود.»
    - روبی آروم باش!
    روبی در دل سعی می‌کرد که خود را آرام کند.
    - اون گفت که یه ماموریته.
    - باشه! فقط آروم باش و سعی کن نفس بکشی.
    - نمی‌تونم... اون بهم گفت که به‌خاطر ماموریتش کنارم بوده، اون... کابوس‌هام رو به واقعیت تبدیل کرد.
    - روبی! نفس بکش و سعی کن فراموشش کنی، گریه نکن! گریه نکن!
    - نمی‌تونم.
    - روبی، سعی کن لحظه‌های قشنگی رو که توی این چند هفته اتفاق افتاد مرور کنی. رودخونه و آبشار نزدیک جنگل رو به یاد بیار.
    - ساکت شو!
    - دهکده‌ای که پر از مردم خوب و مهربون بود.
    - گفتم ساکت شو!
    - گلزار رو به یاد بیار.
    خب، این خاطره‌ی چندان خوشایندی نبود؛ زیرا روبی این دفعه با به آوردن آن لحظات خشمگین شده و در دلش نعره زد:
    - خفه شو!
    آن‌گاه صدای درونش خاموش شده و دیگر هیچ تلاشی برای آرام‌کردن او نکرد. روبی در حالی که تمام صورتش از شدت خشم و عصبانیت برافروخته شده بود، در حالی که حرارت از جای‌جای بدنش بیرون می‌زد، فریاد زد:
    - پس برای چی من رو بوسیدی؟!
    صدایش چنان بلند بود که تمامی پرنده‌های اطراف از روی شاخه‌های درخت پر کشیده و رفتند.
    مایکل با تعجب به او خیره شد، دیگر خبری از آن نگاه تحقیرآمیز و نفرت دقایق پیش نبود، اکنون تنها سردرگمی در چهره‌اش مشهود بود؛ گویی انتظار شنیدن چنین سوالی را نداشت. خود روبی نیز از پرسیدن آن سوال شرمگین بود؛ اما در آن لحظات تنها موضوعی که اهمیت نداشت شرم دخترانه‌اش بود.
    او با انتظار به مایکل زل زده بود، خودش هم نمی‌دانست که توقع چه جوابی را از او دارد؛ تنها دعا می‌کرد آن چه که در فکرش بود، هدف او نبوده باشد. پس از دقایقی که گویی ساعت‌ها به طور انجامید، لب‌های مایکل از هم باز شده و با صدایی که لرزش محسوسی داشت، زمزمه کرد:
    - من فقط... فقط از خود بیخود شدم... هیچ احساسی بهت نداشتم... تو اون لحظه تنها کاری رو که غـ*ـریـ*ــزه‌ی مردونه‎م می‌گفت انجام دادم... فقط... فقط همین.
    فقط همین! شاید برای مایکل تنها دو کلمه‌ی ساده به شمار می‌رفت که به سادگی از آن استفاده کرد؛ اما برای روبی پر از درد و رنج و متلاشی‎شدن دو هفته‌ی خاطره‌انگیز و رویایی بود. سرانجام از آن چه که می‌ترسید، به سرش آمد.
    اکنون بیش‌تر از هر وقت دیگری دلتنگ پدرش بود؛ کسی که بی‌ هیچ توقع و منتی از او مراقبت می‌کرد، کسی که خالصانه او را دوست داشته و برای محافظت از او دست به هر کاری می‌زد. کسی که بارها به او هشدار داده بود که قدم به این راه سخت نگذارد و او با بی‌توجهی همه‌ی ترس‌ها و نگرانی‌های پدرش را نادیده گرفت. روبی به پدرش قول داده بود که او را ترک نکند، پس چه شد که او را رها کرده و با یک مرد غریبه که تنها چند هفته از آشنایی‌شان می‌گذشت، قدم به سرزمینی ناشناخته گذاشت؟
    آیا فهمیدن حقیقت ارزش دوری از پدرش و به ارمغان آوردن غم و ناراحتی برای او را داشت؟ هرگز! اگر می‌دانست فهمیدن ‌‌چرا‌‌‌های زندگی‎اش چنین تاوان سنگینی دارد، هرگز قدم به این راه نمی‌گذاشت.
    نگاهی به چشم‌های مایکل انداخت، دیگر در نظرش هیچ جذابیتی نداشتند.
    تهِ دل روبی به طرز بدی خالی شده بود و گویی دیگر هیچ احساسی نداشت؛ مانند مجسمه‌های خشک و بی‌حرکت در مقابل مایکل ایستاده بود، آن‌گاه دهانش را باز کرده و گفت:
    - بیا بریم، می‌خوام زودتر این ‌‌ماموریت‌‌ تموم شه. وقتی به آدونیس رسیدیم، راهمون برای همیشه از هم جدا میشه، اون‎وقت خودم تصمیم می‌گیرم که بمونم یا برگردم، نیازی هم به دونستن نظرت راجع به خودم ندارم.
    روبی نگاه بی‌روحی به او انداخته و از کنارش گذشت؛ اما مایکل همچنان سر جایش ایستاده و به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود.
    ساعت‌ها از آخرین صحبت‌هایشان می‌گذشت و دیگر چیزی به انتهای راه باقی نمانده بود؛ اما روبی و مایکل به شدت آرام و سرخورده به نظر می‌رسیدند. هیچ‌کدام از آن‌ها هنوز هم سکوت را نشکسته بودند و همین باعث می‌شد که راه مقابلشان خسته‌کننده‌تر از همیشه شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    وقتی به علفزارهایی که به شکل کج و معوج بر روی زمین ولو شده بودند رسیدند، مایکل نیم‌نگاهی به نقشه انداخت.
    همان لحظه روبی تکان ضعیفی را زیر پاهایش احساس کرد؛ ساقه‌ی بلندی که به ریشه‌ی علف‌ها متصل بود، با حالت تهدیدآمیزی تکان می‌خورد و سعی داشت که خود را از زیر پاهای روبی آزاد کند.
    روبی با تعجب پاهایش را بلند کرد و ریشه با سرعت سرسام‎آوری به زیر خاک فرو رفت.
    او شانه‌هایش را بالا انداخته و بار دیگر به مایکل که هر چند ثانیه یک بار به نقشه نگاه می‌کرد، چشم دوخت.
    آرزو داشت که می‌توانست یک لگد جانانه به او بزند تا هر چه زودتر از آن‌جا بروند؛ زیرا احساس خوبی نداشته و مدام حرکت ملایمی را زیر پاهایش احساس می‌کرد.
    مایکل برگشت و با صدای آرامی گفت:
    - نقشه میگه قبل از قلعه‌ی ساتیر‌ها باید از یه اقیانوس عبور کرد، قبل از اون هم باید از علفزار عبور کنیم.
    خب پس منظورش همین‌جاست، این نشون میده که ما راه رو درست اومدیم.
    مایکل لحظه‌ای مکث کرد تا نظر روبی را درباره‌ی حرف‌هایش بشنود؛ اما روبی حرفی نزد؛ زیرا حواسش به لرزش خفیف زمین زیر پایش بود.
    مایکل سرفه‌ای کرده و ادامه داد:
    - خب حالا برای اینکه مطمئن بشیم که خطری تهدیدمون نمی‌کنه و اقیانوس کاملا امنه، من میرم یه نگاهی به اطراف بندازم.
    روبی با شنیدن این حرف چنان برگشت که گردنش درد گرفت.
    - خیلی طول نمی‌کشه. همین‌جا بمون تا برگردم، باشه؟
    روبی دلش می‌خواست که محکم و قاطع بگوید:«نه! من ترجیح میدم همزمان با ده‌تا افعی دوسر بجنگم؛ اما تو این علفزار نفرت‎انگیز تنها نمونم.»؛ اما او هیچ توضیح منطقی برای احساسش نداشت، تنها چیزی که می‌دانست، آن بوده که همه‌چیز در آن علفزار غیرعادی است. از این رو با وجود تمام آن حس‌های بد، اندکی درنگ کرده و سپس با نگرانی زمزمه کرد:
    - باشه، فقط زودتر.
    مایکل نگاهی به او انداخت و دهانش را باز کرد؛ انگار قصد داشت حرفی برای دلداری او بزند؛ اما فورا پشیمان شده و خیلی زود از آن‌جا دور شد.
    با رفتن مایکل وضعیت بدتر از قبل شد. لرزش زمین لحظه‌ای متوقف نمی‌شد و علف‌های کنار پای روبی مدام وول می‌خوردند.
    چند دقیقه‌ای از رفتن مایکل گذشت و روبی اطمینان داشت که او خیلی زود بازمی‎گردد، با این حال تصمیم گرفت که از علفزار خارج شود و جای دیگری به انتظار او بایستد؛ اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صحنه‌ای توجه‌اش را جلب کرد؛ ریشه‌های نازکی که لزج و چسبناک بودند، به سرعت برق و باد از زیر خاک سر درمی‌آوردند.
    روبی با نگرانی و تعجب به آن منظره زل زده بود که ناگهان ترک‌های بزرگی درست در قسمتی که روبی ایستاده بود پدیدار شد.
    - روبی، همه‎جا امن و امانه، بیا بریم.
    مایکل در فاصله‌ی دوری از او ایستاده بود. روبی با خوشحالی نفس عمیقی کشید و به سرعت به سمت او دوید که یکی از همان ریشه‌ها به دور پاهایش پیچید و به‌خاطر سرعت راه‎رفتنش تعادلش را از دست داد و با صورت بر روی زمین افتاد و سوزش شدیدی را بر روی پوست صورتش احساس کرد.
    - روبی!
    روبی صدای مایکل را شنید و می‌دانست که تا لحظاتی دیگر به کمکش می‌آید و جدا از درد پا و سوزش سمت چپ صورتش، نگرانی دیگری نداشت.
    اطمینان داشت که آن وضعیت خیلی طول نمی‌کشد؛ زیرا اکنون فاصله‌ی مایکل با او بسیار کمتر از قبل بود؛ اما آسودگی خیالش چندان دوامی نداشت؛ زیرا ریشه‌ی دیگری به دور پای راستش پیچیده و او را کمی به سمت عقب کشاند.
    روبی با صورت بر روی زمین خوابیده بود و با همان کشیدگی کوتاه، صورتش بر روی زمین ساییده شد.
    از شدت سوزش گونه‌ی سمت راستش، صورتش در هم رفت. آن‌گاه در همان لحظه، صدها ریشه‌ی دیگر از زیر خاک بیرون آمده و او با درماندگی فریاد زد:
    - مایکل!
    ریشه‌ی دیگری به دور کمرش پیچید و این‌بار برخلاف دفعه‌ی قبل، هر سه ریشه او را به سمت زمین فشردند؛ گویی تصمیم داشتند او را به زیر زمین بکشانند.
    روبی جیغ بلندی کشیده و سعی کرد خودش را آزاد کند؛ اما بی‌فایده بود؛ زیرا ریشه‌ها فشارشان را بیشتر کردند.
    - روبی!
    مایکل ثانیه‌ای به او نگاه کرد و سپس با عجله به او نزدیک شده و سعی کرد ریشه‌ها را از دور کمرش باز کند؛ اما تلاشش بی‌نتیجه ماند. بعد از چندین‎بار سعی‌کردن، به یاد خنجر رافائل افتاده و آن را از جیب لباسش بیرون آورد؛ اما فرصتی برای بیرون‌کشیدنش پیدا نکرد؛ زیرا ناگهان ریشه‌ی عظیمی از زیر خاک بیرون زده و چنان ضربه‌ای به شکمش وارد کرد که به گوشه‌ای پرتاب شده و ناله‌اش به هوا رفت.
    روبی با نگرانی به او نگاه کرد، مایکل به سختی بر روی زمین نشسته و بار دیگر آماده‌ی حمله شد.
    روبی نتوانست بیش از آن به او نگاه کند؛ زیرا پاهایش به داخل شکاف فرو رفته بود و بدنش با شدت به زمین فشرده می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    کمرش به زمین چسبیده بود و قادر به تکان‌دادن بدنش نبود، آن‌گاه احساس کرد که بازوهایش در حال کش‌آمدن است. مایکل بازوهای او را گرفته بود و با آخرین توان می‌کوشید تا از فرورفتنش جلوگیری کند؛ اما این کار فایده‌ای به جز بی‌حس‌شدن دست‌های روبی نداشت.
    زمانی که روبی دست از مقاومت کشیده و توجه‎اش به نسیمی که به پاهایش می‌خورد جلب شد، نیم دیگری از بدنش نیز فرو رفته و ثانیه‌ای بعد درست در مقابل چشم‌های وحشت‎زده‌ی مایکل به زیر زمین فرو رفته و شکاف با صدای دل‌خراشی بسته شد.
    - روبی، نـه!
    ***
    سرمایی طاقت‏‌فرسا تا عمق وجودش نفوذ کرده بود و بدنش را می‌لرزاند. زق‎زق پاها و درد کمرش را احساس می‌کرد. کم‎کم چشم‌هایش را باز کرده و اولین چیزی که دید، دست‌های اسکلتی بود که از سقف بالای سرش آویزان بودند.
    روبی گیج و منگ بود و نمی‌دانست در آن‌جا چه می‌کند.
    حرکت ملایمی را روی پاهایش حس کرد. نگاهی به پاهایش انداخته و ریشه‌ی کوچکی را دید که به سختی خود را از دور پاهای او آزاد کرده و به باقی ریشه‌های سقف ملحق شد.
    نگاه دقیق‎تری به سقف بالای سرش انداخت. خبری از آسمان نبود، سقف بالای سرش به رنگ خاک بود و در قسمت میانی آن همان ریشه‌های بزرگ و کوچک در هم لولیده بودند و در آن لحظه ساکن و آرام بودند؛ گویی ماموریتشان به اتمام رسیده بود و با موفقیت قربانی خود را به مسلخ‌گاه کشانده بودند.
    روبی با دیدن آن‌ها همه‌چیز را به یاد آورد؛ به طور ناگهانی ضربان قلبش بالا رفت. با ترس به اطرافش نگاهی انداخت و در کمال حیرت خانه‌ی کوچکی را در مقابلش دید.
    وجود آن خانه در دل زمین غیرقابل باور بود و روبی تا چند دقیقه با دهانی باز به در چوبی‌اش نگاه می‌کرد، سپس به سختی از جایش برخاسته و نگاه دقیق‏‌تری به اطرافش انداخت.
    هیچ‌چیز مشکوکی به چشم نمی‌خورد و خانه کاملا در سکوت فرو رفته بود. روبی در آن لحظات فقط به آن فکر می‌کرد که چه کسی ممکن است در زیرِ زمین و این خانه‌ی خوفناک زندگی کند؟
    با ترس قدمی به جلو برداشت و از پشت پنجره نگاهی به داخل خانه انداخت؛ درون خانه کاملا تاریک بود و از قرار معلوم کسی در آن زندگی نمی‌کرد. گرد و غبار بسیاری بر روی شیشه‌ی پنجره نشسته بود و عنکبوت‌ها بر روی در و دیوار خانه تار تنیده و جا خوش کرده بودند. روبی با ناراحتی نگاهی به سقف انداخت، با هیچ وسیله‌ای نمی‌توانست از آن‌جا خارج شود، تنها امیدش به مایکل بود که برود و کمک بیاورد؛ گرچه تردید داشت که ساتیر‌ها علاقه‌ای به نجات جان آن‌ها داشته باشند.
    به طور ناگهانی به یاد آخرین حرف‌های بین خودش و مایکل افتاد و اخم‌هایش در هم رفت. آن‌گاه از تهِ قلب آرزو کرد که اکنون مایکل از شدت عذاب وجدان سرش را به درخت تنومندی بکوبد. با تجسم آن صحنه، لبخندی از سر رضایت زده و دستگیره‌ی فلزی در را به آرامی پایین آورد. در با صدای قژقژ گوش‌خراشی باز شده و روبی کاملا وارد خانه شد. با دیدن آن منظره تمام موهای بدنش سیخ شد.
    جای‏جای فضای مقابلش را لایه‌ی ضخیمی از خاک پوشانده بود و همه‌ی اسباب و اثاثیه‌ی خانه نیز با بی‌توجهی در گوشه‌ای افتاده بودند و نور کم‎سوی آتش دیواری که سایه‌های عجیب و درهمی را ساخته بود، بر هراس‎انگیزی خانه می‌افزود.
    روبی آب دهانش را به سختی فرو داده و با لحن احمقانه‌ای گفت:
    - سلام! کسی خونه نیست؟
    انعکاس صدای روبی در تمام خانه پیچید و باعث شد از جا بپرد؛ زیرا لحظه‌ای گمان کرد که شخص دیگری حرفش را تکرار کرده است.
    با کلافگی نفس عمیقی کشیده و سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. شروع به قدم‎زدن در خانه کرد و هنگامی که اطمینان یافت آن‌جا خالی از سکنه است، نیشخند کوتاهی زده و دستش را بر روی طاقچه‌ی کوچک آتش دیواری تکیه داد.
    هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای تق ملایمی آمده و به یک‌‏باره صدای مهیبی در تمام خانه پیچید و روبی از شدت ترس جیغ بلندی کشیده و به دیوار پشت سرش چسبید.
    او با حالتی دفاعی دست‌هایش را مقابل صورتش گرفته و به اطراف نگاهی انداخت. هیچ‌کس نبود؛ پس منبع آن صدا از کجا بود؟ ناخودآگاه نگاهی به آتش دیواری انداخته و اهرم کوچک آن را دید؛ اما هنوز هم نمی‌دانست که آن اهرم باعث وقوع چه حادثه‌ای شده است.
    روبی زمانی جواب سوالش را گرفت که چشمش به حفره‌ی بزرگ وسط خانه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با ترس و اضطراب جلوتر رفت و نگاهی به درون حفره انداخت. آن‌جا برعکس خانه روشن‌تر بوده و برای رفتن به پایین راه‎پله‌ی طویلی را ساخته بودند.
    رنگ صورتش با دیوار پشت سرش تفاوتی نداشت، دست‌هایش می‌لرزید و پاهایش سست شده بودند. با تمام این‌ها حس کنجکاوی‌اش وادارش می‌کرد که برود و سر و گوشی آب بدهد، آن‌گاه با خیال راحت می‌توانست در آن خانه بماند و استراحت کند. البته او امیدوار بود که اقامتش در آن‌جا طولانی نشود؛ زیرا گرسنگی تاثیر بدی بر رویش می‌گذاشت. با یادآوری حالت تهوع و سرگیجه‌هایش نگران شد؛ اما به سرعت سرش را تکان داد و به خود تشر زد:«هنوز که گرسنه‎‌ت نشده، پس غصه‌ی چی رو می‌خوری؟»
    به محض گذاشتن پایش بر روی اولین پله، کوهی از گرد و غبار به هوا برخاست. پله‌ی دوم نیز همان‌طور، پله‎ی سوم، چهارم و... در نهایت به زیرزمینی کوچک و خالی رسید.
    روبی با دقت همه‎جا را برانداز کرد؛ چند تابلوی رنگ و رو رفته با حالتی کج و معوج بر روی دیوار سنگی خانه آویخته شده بودند و همان دست‌های اسکلتی از سقف آویزان مانده و با حالت عجیبی تکان‏‌تکان می‌خوردند. روبی اطمینان داشت دریچه‌ای در آن زیرزمین وجود ندارد که باعث لرزش آن‌ها بشود و ناخودآگاه دلواپس و نگران شد؛ اما خیلی زود اطمینان یافت که هیچ‌کس در آن‌جا حضور ندارد و هنگامی که خواست نفس آسوده‌ای بکشد و در کمال خوشنودی زیرزمین را ترک کند، با دیدن تابوت شیشه‌ای بزرگی در گوشه‌ی تاریک‎تری از زیرزمین، سر جایش خشک شد.
    روبی برای چندمین‎بار در آن دقایق آب دهانش رو فرو داد؛ اما هنوز این احساس را داشت که گلویش همچون کویری خشک و ترک‏‎خورده است‌. قدمی به جلو برداشت، آرزو می‌کرد با تابوت خالی مواجه شود که پر از عنکبوت و حشرات موذی است. با نگرانی سرش را جلوتر بـرده و با دیدن آن صحنه دست و پاهایش به طور کامل شل شدند.
    اسکلتی که شباهت بسیاری به یک پیرزن نحیف و رنجور داشت آن‌جا خوابیده بود و دست‌هایش به علامت ایکس بر روی سـ*ـینه‌اش قلاب شده بود و به نظر می‌رسید قرن‌ها از مردنش می‌گذرد.
    روبی از پشت شیشه‌ی خاک‌‏گرفته‌ی تابوت قادر نبود صورت اسکلت‎مانند زن را درست و حسابی ببیند؛ بنابراین با یک جرقه‌ی ناگهانی نگاهی به اطرافش انداخته و همان‌طور که انتظار داشت، چشمش به کلید بزرگ و زنگ‏‌زده‌ای افتاد که بر روی دیوار آویزان شده بود. بی‌درنگ جلوتر رفته و دستش را برای گرفتن کلید دراز کرد و نگاه گذرایی به علامت ضربدری که درست بر روی کلید کشیده شده بود انداخت؛ اما بی‌توجه به آن علامت کلید را برداشته و بار دیگر به تابوت نزدیک شد.
    قبل از آنکه کلید را در قفل تابوت بچرخاند، منطقش به او تلنگر زده و گفت که ممکن است اشتباه بزرگی مرتکب شود؛ اما بخش دیگر مغزش که از شدت کنجکاوی رو به نابودی می‌رفت، فورا گفت:
    - این بدبخت چند قرنی میشه که به دیار باقی رفته، پس بازکردن تابوتش ضرری نداره.
    این‌بار خود روبی اندکی فکر کرده و رو به کنجکاوی‌اش گفت:
    - اگه ضرری نداره پس چرا این‌‎جا مخفیش کردن؟
    - کی گفته که مخفیش کردن؟ این زن همین‌جا زندگی می‌کرده، شاید یکی از رسوماتشون باشه که توی زیرزمین خونه‎شون به آرامش برسن.
    این حرف در نظر قسمت منطقی ذهنش بسیار مضحک بود؛ اما روبی مانند همیشه تسلیم کنجکاوی‌اش شده و کلید را در قفل تابوت چرخاند. شیشه را به سختی بلند کرده و آن‌گاه....
    بلافاصله نفسش بند آمد؛ زیرا در تمام عمرش نفرت انگیز‌تر از آن صحنه را ندیده بود. پیکر استخوانی زن پر از حشرات و کرم‌هایی بود که در جای جای بدنش می‌لولیدند. قسمت‌هایی از تنه‌اش هنوز قابل تشخیص بود و روبی خیلی زود دریافت که او هنگام قرارگرفتن در تابوت لباسی به تن نداشته است. بر روی سرش هنوز چند تار از موهای سفیدش به چشم می‌خورد؛ اما همان چند تار مو هم به گونه‌ای درهم گره خورده بود که بازکردنش غیرممکن به نظر می‌رسید.
    صورت روبی درهم رفته و خیلی زود حالت تهوع به سراغش آمد؛ اما قبل از آنکه بتواند نگران این حالت ناخوشایند شود، نور شدیدی روی در شیشه‌ای تابوت افتاد.
    با تعجب به عقب برگشت و با دیدن آینه‌ی بسیار بزرگی که درست پشت سرش قرار داشت، مات و متحیر ماند. چه‌طور تا قبل از آن متوجه آینه نشده بود؟
    روبی بی‌آنکه بار دیگر در تابوت را ببندد، جلو‌تر رفته و تصویر واضحی از خودش را در آینه دید و این مسئله بسیار عجیب به نظر می‌آمد؛ زیرا با توجه به آنکه تمام خانه پوشیده از گرد و غبار بود، آینه کاملا تمیز و شفاف بود.
    پس از هفته‌های متوالی نگاهی به لباس‌های کثیف و موهای پریشانش انداخت. به راستی آخرین‏‌باری که تصویر خودش را در آینه دید کی بود؟ روبی هر چه فکر کرد چیزی به یاد نیاورد.
    موهای صاف و براقش کثیف و موج‎دار شده بود، لباس‌هایش پاره و خاکی بودند و خراشیدگی‌های عمیقی بر روی صورتش خودنمایی می‌کردند. او اکنون هیچ شباهتی به روبی سابق نداشت؛ گویی دیگر خودش را نیز نمی‌شناخت.
    در آن طرف زیرزمین، دست‌های پوسیده و اسکلتی پیرزن تکان خورده و با صدای نخراشیده‌ای از هم باز شده و در دو طرف بدنش قرار گرفتند؛ گویی به طور ناگهانی جان دوباره‌ای در بدنش دمیده بودند.
    روبی خیره به خراشیدگی‌های صورتش مانده بود و هیچ توجهی به اتفاقی که درست در پشت سرش در شرف وقوع بود نداشت.
    پلک‌های افتاده و پر چین و چروکش را به سختی باز کرده و چشم‌های آبی روشنش نمایان شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا