هر دو خصمانه به یکدیگر نگاه میکردند؛ اما رافائل رشتهی دوستی را که کمکم در میان آنها پیوند میخورد، به وضوح میدید؛ آنگاه جلوتر آمده و در حالی که خنجر کوچکی را در دستهای مایکل میگذاشت گفت:
- این خنجر جد بزرگمه، نسل به نسل گشته تا رسیده به من، برندهتر از اونی هست که بتونی فکرش رو بکنی. با خودت ببرش؛ اما یادت نره به خوبی ازش مراقبت کنی!
مایکل فورا سری تکان داد که رافائل ضربهای به او زده و گفت:
- بیخودی سرت رو تکون نده پسر، خوب به حرفهام گوش کن.
- اِ...
رافائل اجازهی حرفزدن را به او نداد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- یادت نره عین جونت ازش مراقبت کن؛ چون حتی اگر ماموریتت رو به پایان برسونی؛ ولی خنجر رو برنگردونی، اون وقت خودم حسابت رو میرسم!
مایکل با نگرانی و روبی با چشمهای گشادشده به او نگاه کردند و منتظر بودند بگوید که این فقط یک شوخی بیمزه است؛ اما رافائل تنها دستی به شانهی هر دو زده و از آنها خداحافظی کرد.
هنگامی که به قدر کافی از آنها دور شدند، روبی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ماریا هنوز با ذوق خاصی برایش دست تکان میداد. روبی برای آخرینبار دستی برای او تکان داد و به راه خود ادامه داد.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که طاقت نیاورده و با صدای بلندی گفت:
- من که هنوزم سر حرفم هستم، اون یهک پیرمرد هافهافوی دیوونهی روانیه.
- مایکل!
با شنیدن صدای فرد، هر دو برگشتند و به او چشم دوختند. روبی با دیدن او پشت مایکل پناه گرفته و خود را به طور کامل از چشم او پنهان کرد؛ مایکل با لحنی که رگههایی از خنده در آن موج میزد گفت:
- چی شده؟
فرد نگاه سرزنش آمیزی به جای خالی روبی انداخته و گفت:
- گفتم شاید بد نباشه اینها رو همراهت داشته باشی. یه بار که به دردمون خورد، امیدوارم بازم واسهتون شانس بیاره.
مایکل نگاهی به دانههایی که باعث انفجار آن سوسکها شده بود، انداخت و با لحن قدرشناسانهای گفت:
- منم امیدوارم، ازت ممنونم.
فرد اینبار چماق بزرگی را جلو آورده و خطاب به روبی گفت:
- ماریا این رو واسهی تو فرستاد، امیدواره که بتونی باهاش تو سر اون ساتیرهای خل و چل بکوبی.
روبی حرفی نزد، حتی از پشت مایکل بیرون نیامد، تنها دستهایش را دراز کرده و چماق را از او گرفت.
فرد به سختی توانست جلوی خندهاش را بگیرد، آنگاه دستش را دراز کرده و گفت:
- به امید دیدار.
مایکل اینبار صمیمانه دستهای او را فشرد و تکرار کرد:
- به امید دیدار.
آنگاه فرد برگشت و در انتهای راه دهکده ناپدید شد.
چند ساعتی بود که بیوقفه به سمت کوههای قسمت شمالی کالینوس حرکت میکردند.
خورشید در حال غروبکردن بود و انوار قرمزرنگش که به درختهای اطراف میتابید، منظرهی زیبایی را ساخته بود. روبی خسته بود و پاهایش به طرز ناخوشایندی گزگز میکرد.
- من خسته شدم.
مایکل از حرکت ایستاد، کمی فکر کرده و گفت:
- خیلی خب فقط چند دقیقهی دیگه تحمل کن تا به یه جای مناسب برای استراحت برسیم.
از آنجایی که مایکل میدانست راه دور و درازی تا کوههای شمالی در پیش دارند، ترجیح داد تا شب را استراحت کنند و صبح زود به راه بیفتند.
هرچه جلوتر میرفتند، بوی بدی به مشام میرسید که تحملش اندکی زجرآور بود.
روبی دستش را جلوی بینیاش تکان داده و گفت:
- اَه! این دیگه چه بوییه؟
مایکل با خونسردی به مردابی که چندمتر جلوتر بود، اشاره کرده و گفت:
- بوی اونه. خب، امشب رو همینجا استراحت میکنیم.
روبی جیغ و ویغ کنان گفت:
- چی؟ شب رو اینجا بخوابیم؟ نکنه زده به سرت!
- اونقدرها هم که فکر میکنی غیرقابل تحمل نیست.
- آره راست میگی، فقط بهخاطر این بوی گند سرم داره گیج میره!
روبی با عصبانیت این را گفت و به ناچار جلوتر رفت.
مرداب بسیار بزرگی بود با جلبکهای سبز و لغزندهای که قورباغههای غولپیکر با بیاعتنایی روی آن قورقور کرده و هر چند ثانیه حشرهای را در هوا میقاپیدند. دور تا دور مرداب، بهجز قسمتی که روبی در آنجا ایستاده بود، پوشیده از علفهای بلند بود.
مایکل با بیخیالی روی زمین سرد و نمدار نشسته بود و با دقت به نقشهای که رافائل به او داده بود، نگاه میکرد.
روبی به او که بیتوجه به بوی بد اطرافش مشغول وارسی نقشه بود، چشمغرهای رفته و به طرف علفهای بلند مرداب رفت و شروع به کندن آنها کرد.
- این خنجر جد بزرگمه، نسل به نسل گشته تا رسیده به من، برندهتر از اونی هست که بتونی فکرش رو بکنی. با خودت ببرش؛ اما یادت نره به خوبی ازش مراقبت کنی!
مایکل فورا سری تکان داد که رافائل ضربهای به او زده و گفت:
- بیخودی سرت رو تکون نده پسر، خوب به حرفهام گوش کن.
- اِ...
رافائل اجازهی حرفزدن را به او نداد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- یادت نره عین جونت ازش مراقبت کن؛ چون حتی اگر ماموریتت رو به پایان برسونی؛ ولی خنجر رو برنگردونی، اون وقت خودم حسابت رو میرسم!
مایکل با نگرانی و روبی با چشمهای گشادشده به او نگاه کردند و منتظر بودند بگوید که این فقط یک شوخی بیمزه است؛ اما رافائل تنها دستی به شانهی هر دو زده و از آنها خداحافظی کرد.
هنگامی که به قدر کافی از آنها دور شدند، روبی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ماریا هنوز با ذوق خاصی برایش دست تکان میداد. روبی برای آخرینبار دستی برای او تکان داد و به راه خود ادامه داد.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که طاقت نیاورده و با صدای بلندی گفت:
- من که هنوزم سر حرفم هستم، اون یهک پیرمرد هافهافوی دیوونهی روانیه.
- مایکل!
با شنیدن صدای فرد، هر دو برگشتند و به او چشم دوختند. روبی با دیدن او پشت مایکل پناه گرفته و خود را به طور کامل از چشم او پنهان کرد؛ مایکل با لحنی که رگههایی از خنده در آن موج میزد گفت:
- چی شده؟
فرد نگاه سرزنش آمیزی به جای خالی روبی انداخته و گفت:
- گفتم شاید بد نباشه اینها رو همراهت داشته باشی. یه بار که به دردمون خورد، امیدوارم بازم واسهتون شانس بیاره.
مایکل نگاهی به دانههایی که باعث انفجار آن سوسکها شده بود، انداخت و با لحن قدرشناسانهای گفت:
- منم امیدوارم، ازت ممنونم.
فرد اینبار چماق بزرگی را جلو آورده و خطاب به روبی گفت:
- ماریا این رو واسهی تو فرستاد، امیدواره که بتونی باهاش تو سر اون ساتیرهای خل و چل بکوبی.
روبی حرفی نزد، حتی از پشت مایکل بیرون نیامد، تنها دستهایش را دراز کرده و چماق را از او گرفت.
فرد به سختی توانست جلوی خندهاش را بگیرد، آنگاه دستش را دراز کرده و گفت:
- به امید دیدار.
مایکل اینبار صمیمانه دستهای او را فشرد و تکرار کرد:
- به امید دیدار.
آنگاه فرد برگشت و در انتهای راه دهکده ناپدید شد.
چند ساعتی بود که بیوقفه به سمت کوههای قسمت شمالی کالینوس حرکت میکردند.
خورشید در حال غروبکردن بود و انوار قرمزرنگش که به درختهای اطراف میتابید، منظرهی زیبایی را ساخته بود. روبی خسته بود و پاهایش به طرز ناخوشایندی گزگز میکرد.
- من خسته شدم.
مایکل از حرکت ایستاد، کمی فکر کرده و گفت:
- خیلی خب فقط چند دقیقهی دیگه تحمل کن تا به یه جای مناسب برای استراحت برسیم.
از آنجایی که مایکل میدانست راه دور و درازی تا کوههای شمالی در پیش دارند، ترجیح داد تا شب را استراحت کنند و صبح زود به راه بیفتند.
هرچه جلوتر میرفتند، بوی بدی به مشام میرسید که تحملش اندکی زجرآور بود.
روبی دستش را جلوی بینیاش تکان داده و گفت:
- اَه! این دیگه چه بوییه؟
مایکل با خونسردی به مردابی که چندمتر جلوتر بود، اشاره کرده و گفت:
- بوی اونه. خب، امشب رو همینجا استراحت میکنیم.
روبی جیغ و ویغ کنان گفت:
- چی؟ شب رو اینجا بخوابیم؟ نکنه زده به سرت!
- اونقدرها هم که فکر میکنی غیرقابل تحمل نیست.
- آره راست میگی، فقط بهخاطر این بوی گند سرم داره گیج میره!
روبی با عصبانیت این را گفت و به ناچار جلوتر رفت.
مرداب بسیار بزرگی بود با جلبکهای سبز و لغزندهای که قورباغههای غولپیکر با بیاعتنایی روی آن قورقور کرده و هر چند ثانیه حشرهای را در هوا میقاپیدند. دور تا دور مرداب، بهجز قسمتی که روبی در آنجا ایستاده بود، پوشیده از علفهای بلند بود.
مایکل با بیخیالی روی زمین سرد و نمدار نشسته بود و با دقت به نقشهای که رافائل به او داده بود، نگاه میکرد.
روبی به او که بیتوجه به بوی بد اطرافش مشغول وارسی نقشه بود، چشمغرهای رفته و به طرف علفهای بلند مرداب رفت و شروع به کندن آنها کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: