کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
روبی به طور ناگهانی متوجه حرکت سایه‌ی سیاهی در آینه شد؛ گویی شخصی به آهستگی در قاب طلایی‌رنگ آینه قرار می‌گرفت. روبی با دقت بیشتری به آینه خیره شد؛ اما نیازی به این کار نبود؛ زیرا تصویر مقابلش هر لحظه واضح‌تر می‌شد.
در آن طرف زیرزمین، پیرزن دست‌های پوسیده‌اش را به گوشه‌ی تابوت گرفت، به سختی بدن استخوانی‌اش را بلند‌کرده و در تابوت نشست.
روبی شنل سیاه‌رنگ شخصِ در آینه را می‌توانست تشخیص دهد و برق چشم‌های آبی روشنش را.
زن زیبایی در آینه و درست در مقابلش ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. با دیدن نگاه خیره‌ی او به خودش، قلبش با شدت هر چه تمام‌تر زده و چیزی در انتهای وجودش فرو ریخت. برای یک لحظه ترس عمیقی در چشم‌های آن زن نیز پدیدار شد، هر دو با تعجب و ترس به یکدیگر خیره شده بودند که با افتادن شی‌ء سنگینی بر روی زمین، روبی نگاهش را از آن زن گرفته و فورا سرش را به سمت منشأ صدا برگرداند؛ آن‌گاه سر جایش میخکوب شد.
اسکلت آن زن اکنون در تابوت نشسته بود و با آن چشم‌های هراس‎انگیزش به او نگاه می‌کرد؛ روبی ناخودآگاه نفس صداداری کشیده و بر روی زمین نشست.
قلبش به کندی می‌زد، احساس می‌کرد که این دفعه جان سالم به در نخواهد برد؛ او این‌بار با دست‌های خودش خود را به کام مرگ کشانده بود.
پیرزن لبخند چندش‎آوری زد و دهان اسکلتی‌اش با حالت بدی باز شدند. هنگامی که از تابوت بیرون آمد، درست مانند برزخی‌های برخاسته از گور بود؛ نیمی از بدنش هنوز پر از حشرات و عنکبوت‌های کوچک بود؛ اما به نظر می‌رسید کم‌کم تمام بدنش در حال ترمیم‎شدن است.
روبی برای آنکه نگاهش به بدن عـریـان او نیفتد، مستقیم به چشم‌هایش خیره ماند. پیرزن به سختی جلوتر آمده، درست بالای سر او ایستاد و روبی وحشت‌‏زده‌تر از پیش به او نگاه کرد. ‌پیرزن بار دیگر دهانش را باز کرد؛ اما نه برای خندیدن، بلکه برای حرف‎زدن. با صدای خش‎دار و دورگه‌‏ای به سختی گفت:
- تو... من رو...نجات دادی...دخترم.
روبی با بهت به او نگاه کرد؛ اما نتوانست حرفی بزند، چنان ترسی عمیقی به جانش افتاده بود که گویی حرف‎‏زدن را نیز از یاد بـرده بود. پیرزن نیز منتظر جواب او نماند و در حالی که از زیرزمین بیرون می‌رفت، دست‌های پوسیده‌اش را بالا آورد و گفت:
- با... من... بیا.
روبی میان دوراهی رفتن و نرفتن مانده بود؛ از طرفی می‌دانست که اگر آن زن قصد آزاررساندن به او را داشت پیش از این‌ها کار را تمام کرده بود. با این فکر اندکی آرام‌تر شده و به سختی بر روی پاهای لرزانش ایستاد. قبل از خروج از زیرزمین آخرین نگاه را به آینه انداخت، اکنون هیچ‎کس در آن طرف آینه نبود و تنها تصویر‌ رنگ‏‌پریده‌ی روبی در قاب آن نمایان بود.
به محض رسیدن به فضای اصلی خانه، پیرزن را دید که با میـ*ـل و حالت جنون‏‌آمیزی تک‌تک وسایل‌های خانه را ناز و نوازش می‌کرد.
- شما... شما مرده بودی... درسته؟
روبی به سختی این را جمله را گفت و آماده‌ی شنیدن جوابش شد. با این وجود هنگامی که پیرزن شروع به صحبت کرد، لرزش خفیفی را در بدنش احساس کرد.
- درسته دخترم... من حدود پنج قرن پیش از دنیا رفتم و فرزندانم من رو در تابوتی گذاشتند و برای همیشه از این‌جا رفتن.
روبی با چشم‌هایی گشادشده به او زل زده بود. چه‎طور ممکن بود مرده‌ای زنده شود؟ گویی پیرزن نیز فهمید که چه چیزی فکر او را مشغول کرده است؛ زیرا با صدای گوش‌خراشی خندیده و گفت:
- در این سرزمین زنده‎شدن موجودات چیز چندان عجیبی نیست.
روبی به سختی زمزمه کرد:
- موجودات؟
پیرزن فورا گفت:
- یعنی... منظورم انسان‌هاست دخترم... بله! انسان‌ها.
روبی گمان کرد که او اندکی بی‌تاب شده است؛ زیرا با حالت هولناکی تمام خانه را زیر و رو می‌کرد.
از کارهای او به هیچ‌‏وجه سردرنمی‎آورد؛ اما دلش می‌خواست هر چه زودتر از آن خانه‌ی دلهره‌‏آور خارج شود.
همان لحظه قسمت منطقی ذهنش او را سرزنش کرده و گفت:«بفرما! دیدی گفتم؟ این زن حتما یه ریگی به کفششه! آخه چرا بچه‌هاش باید اون رو ول کنن و برن؟»
روبی اخم غلیظی کرده و برای آنکه جواب دندان‎شکنی به منطقش بدهد، با حالت احمقانه‌ای فورا گفت:
- چرا بچه‌هاتون ولتون کردن و رفتن؟
اما به سرعت از گفته‌اش پشیمان شد؛ زیرا خیلی زود برق خشمی را در چشم‌های زن مشاهده کرد. پیرزن چند ثانیه‌ای به صورت او خیره شد، سپس برخلاف صورت برافروخته‌‏اش، با صدای آرامی گفت:
- اون‌ها فرزندان ناخلفی بودن؛ چون از مادرشون اطاعت نکردن.
روبی سرش را به آرامی تکان داد؛ اما جرأت نکرد که حرف دیگری بزند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پیرزن هنوز هم دیوانه‎وار تمام خانه را جستجو می‌کرد و صدای خس‎خس عجیبی از گلویش شنیده می‌شد.
    روبی با تعجب به حرکات سریع او خیره مانده بود؛ اما پس از مدت کوتاهی چشم از او برداشته و نگاهی گذرا به اطرافش انداخت که با دیدن تکه استخوانی که بر روی زمین قرار داشت، مات و مبهوت ماند. لحظه‌ای به آنچه که می‌دید شک کرد. برای اطمینان بیشتر سرش را جلوتر بـرده و چشم‌هایش را تنگ کرد؛ اکنون تردیدی نداشت که آن چیز سفید‌رنگ و منحنی، استخوان است.
    هنگامی که با نگرانی نگاهش را بالاتر آورد، متوجه شد که استخوان‌های خردشده‌ی دیگری نیز در کف خانه به چشم می‌خورند. روبی با قدم‌های کوتاه و آهسته‌ای رد آن‌ها را گرفته و در نهایت به میز چوبی واژگون‎شده‌ی وسط خانه رسید. لحظه‌ای درنگ کرده و با دودلی سر جایش ایستاد، گویی از روبرو شدن با صحنه‌ی بدی هراس داشت؛ اما درست مثل همیشه کنجکاوی‌اش مانع از ترسش شده و سرش را به آرامی زیر میز بـرده و ناگهان نفس صداداری کشید.
    روبی به سرعت دستش را روی دهانش گذاشته و برگشت تا ببیند پیرزن صدای او را شنیده است یا نه؛ اما خوشبختانه او همچنان مشغول جستجو بود. بار دیگر سرش را خم کرده و با ترس به اسکلت بزرگی که زیر میز بود، خیره شد. از قرار معلوم آن اسکلت متعلق به یک کودک بوده که دست‌هایش را با حالت دفاعی در مقابل صورتش نگه داشته بود. روبی نمی‌توانست بیش از آن به او خیره شود؛ زیرا به طور ناگهانی احساس بدی سراسر وجودش را پر کرده بود؛ بنابراین سرش را بلند کرد.
    اما درست همان لحظه چشمش به شیء پرنوری افتاد که در گوشه‌ای از خانه افتاده و سوسو می‌زد.
    روبی نگاه دیگری به پیرزن انداخت و هنگامی که اطمینان یافت حواسش به او نیست، جلوتر رفت. هنگامی که به آن شیء نزدیک‌تر شد، فهمید که آن یک گوی بلورین است که به پایه‌ی کوچک و طلایی‏‌رنگی متصل شده است؛ آن‎گاه گوی را برداشته و بی‌اراده به نقش و نگار‌های درونش نگاه کرد. با کنجکاوی و حیرت به اشکال درهم برهم و مبهم گوی خیره مانده بود که ناگهان اشکال درون آن شروع به حرکت کرده و خیلی زود تصویر واضحی از همان خانه را نشان داد که بی‌شک محل زندگی آن پیرزن و فرزندانش در پنج قرن پیش بوده است؛ زیرا همه‌جای خانه مرتب و تمیز بوده و اثاثیه‌ی درون آن با نظم و سلیقه در کنار هم چیده شده بودند.
    روبی به سرعت حضور پیرزن را از یاد بـرده و با اشتیاق سرش را نزدیک‌تر کرد؛ گویی با نزدیک‌شدن به آن می‌توانست همه‌چیز را دقیق‌تر و بهتر ببیند.
    چند دقیقه‌ای گذشت تا تصویر درون گوی تغییر کند و تصویر پنج دختر زیبا و جوان هنگام صرف غذا ظاهر شود. آن‌ها با صدای بلندی می‌خندیدند و با یکدیگر پچ‌‏پچ می‌کردند. در طرف‌ دیگر میز همان پیرزن نشسته بود؛ اما ظاهرش با الان زمین تا آسمان فرق می‌کرد، گرچه در آن زمان هم پیر و ‌ناتوان بود؛ اما چهره‌اش حکایت از زیبایی دوران جوانی‌اش داشت.
    روبی که با حساسیت عجیبی تک‌تک اعضای آن خانواده را از نظر می‌گذراند، با کمی دقت به چهره‌ی او متوجه شد که آن زن با حالت عجیبی به کوچک‎ترین دخترش زل زده است. حتی تا آخرین لحظه‌ای که هر پنج فرزندش از سر میز بلند شوند نگاهش تنها بر روی او ثابت مانده بود؛ از قرار معلوم آن دختربچه نیز متوجه آن نگاه‌های مرموز و عجیب شده بود؛ زیرا با نگرانی و ترس به مادرش زل زده بود.
    ناگهان تصویر درون گوی تغییر کرد؛ اکنون همان دختربچه در زیر میز خانه پنهان شده بود و آهسته اشک می‌ریخت. روبی نمی‌توانست تصاویر درون گوی را هضم کند؛ زیرا همان چند دقیقه‌ی پیش اسکلت آن دختربچه را در همان‎جا دید، حتی در آن لحظه هم با خم‎کردن سرش می‌توانست او را ببیند.

    ناگهان صدای خرخرمانندی بار دیگر توجه‌اش را به گوی درخشان مقابلش جلب کرد.
    - اِلِنور؟ دختر قشنگم، بیا این‌جا عزیزم، از من فرار نکن.
    پیرزن با لحن چندش‌‏آوری که حالت جنون‎آمیزی داشت، در جستجوی دختربچه بود.
    اِلِنور زیر میز می‌لرزید و گریه می‌کرد که ناگهان صدای سکسکه‌اش بلند شد. چشم‌های پیرزن که دیوانه‎وار بینی‌اش را بالا می‌کشید و دست‌های استخوانی‌اش را در هوا تکان می‌داد، برق زد و با سرعت سرسام‏‎آوری به زیر میز هجوم برد.
    روبی با دیدن آن صحنه می‌خواست جیغ بکشد؛ اما به موقع توانست جلوی خودش را بگیرد.
    پیرزن دست‌هایش بر روی صورت دخترش کشیده و چیزی مانند یک هاله‌ی نورانی را وارد دهانش کرد. آن‌گاه در مقابل چشم‌های وحشت‏‎زده‌ی روبی، صورت صاف و سفید دخترک مانند پیرزن‌ها کدر شده و چین و چروک‌های بسیاری بر رویش پدیدار شد؛ اما برعکس او حالا پیرزن جوان و زیبا شده بود و اکنون دیوانه‎وار می‌رقصید و خوشحالی می‌کرد؛ بی‌ آنکه کوچک‌ترین توجهی به جسم بی‌جان و صورت ‌رنگ‎‌پریده‌ی دخترش نشان دهد.
    روبی اکنون سرش را به طور کامل به گوی چسبانده بود و آرزو می‌کرد که می‌توانست با آن ناخن‌های بلندش چشم‌های پیرزن را در بیاورد. و طولی نکشید که آرزویش برآورده شده و درست همان لحظه خنجر تیزی در شکم آن زن فرو رفته و چشم‌هایش از شدت حیرت گشاد شدند.
    یکی از دختر‌هایش خنجر بزرگی را در بدنش فرو کرده بود و با مشاهده‌ی مرگ غم‎انگیز خواهر کوچکش با حالت جنون‏‌واری می‌گریست. همه‌چیز به سرعت اتفاق افتاد؛ گویی یک فیلم را روی دور تند تماشا می‌کرد؛ دختر‌ها مادرشان را در زیر زمین خانه محبوس کردند و بعد از گریه و زاری بسیار برای خواهرشان برای همیشه آن خانه را ترک کردند.
    روبی مات و متحیر به گوی بلورین نگاه می‌کرد، او نمی‌توانست چنین اتفاقی را باور کند. با آنکه با چشم‌های خودش شاهد تمام ماجرا بود؛ اما نمی‌توانست باور کند که مادری زیبایی کوچک‎ترین فرزندش را بگیرد و باعث مرگ او بشود. چه‌طور چنین چیزی امکان داشت؟ روبی چنان وحشت‏‎زده شده بود که جرأت نداشت به عقب برگردد و بار دیگر به او نگاه کند، اگرچه نیازی به برگشتن نبود؛ زیرا ثانیه‌ای بعد صدای او را جایی میان گوشش شنید و قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت.
    - مرگ دردناکی بود.
    روبی نفس‌های داغ و بدبوی او را احساس می‌کرد. رو در رو شدن با آن زن بی‌رحم کار بسیار سختی بود؛ اما تمام شجاعتش را جمع کرده و روبروی او ایستاد. با مشاهده‌ی چهره‌ی کریه او بیشتر از پیش خشمگین شده و ناآگاهانه بی‌ آنکه به عاقبت حرف‌هایش فکر کند، اولین جمله‌ای را که به دهانش آمد گفت:
    - تو یه هیولایی!
    روبی بعد از گفتن آن جمله، با نفرت به چشم‌های او زل زد. حالا که قرار بود در برابر آن زن قرار بگیرد، حالا که هیچ راه گریزی نبود، دیگر هیچ‌چیز برایش اهمیت نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پیرزن بی‌ آنکه عکس‌‏العملی به حرف او نشان بدهد، حالت معصومانه‌ای به خود گرفته و با غم ساختگی گفت:
    - اوه بله! فرزندانمم همین رو بهم گفتن؛ اما اونا نمی‌فهمیدن...
    سپس سرش را با تاسف تکان داده و با صدای آهسته‎تری ادامه داد:
    - بله، اونا نمی‌فهمیدن بودن در کنار دختری به زیبایی اِلِنور چه‌قدر برام سخت بود، در حالی که خودم از پیری و زشتیم رنج می‌کشیدم.
    روبی با انزجار به سرتاپای او نگاه کرده و فریاد زد:
    - تو باید بمیری تا همه از دستت نجات پیدا کنن! خودم خلاصت می‌کنم!
    آن زن خنده‌ی کوتاهی کرد که باعث شد دهانش به طرز بدی کش بیاید، آن‌گاه با شادمانی گفت:
    - اوه نه عزیزم، تو این کار رو نمی‌کنی. راستش دختر قشنگم، وقتی باعث بیداریم شدی فهمیدم که تو ناجی منی، نه قاتل من.
    روبی ناخودآگاه عقب‏‌عقب رفته و با صدای لرزانی گفت:
    - م...منظورت چیه؟
    پیرزن درحالی که بی‌هیچ عجله‌ای به او نزدیک می‌شد، بی‌توجه به سوال او زمزمه کرد:
    - صورت دوست‏‌داشتنی و قشنگی داری.
    ***
    «هدیه‌ی اقیانوس»
    مایکل نفس کلافه‌ای کشید و رو به رابین فریاد زد:
    - بجنب دیگه!
    - خیلی خب بابا، من که نمی‌تونم با این لباس‌ها بدوم، ناسلامتی امشب عروسی داریم.
    مایکل با عصبانیت فحش رکیکی به او داد و تند‌تر دوید.
    بعد از آنکه روبی به درون شکاف کشیده شد، مایکل با آخرین سرعت به سمت قلعه‌ی ساتیر‌ها دوید تا برای او کمک بیاورد؛ گرچه شک داشت که خود او را نیز زنده بگذارند؛ اما این تنها شانسش بود؛ آن‌گاه در نهایت خوش‌‏شانسی و یا بدشانسی با رابین روبرو شد.
    او ساتیرِ جوان و بلندقامت و البته بی‌خیالی بود که مسئول پذیرایی قلعه‌ی ساتیر‌ها بوده و هنگام بازگشت به قلعه، مایکل جلویش را گرفته و از او درخواست کمک کرد. مایکل اعتراف می‌کرد که در لحظه‌ی اول به شدت از او ترسید؛ اما برایش هیچ اهمیتی نداشت؛ زیرا تنها نگرانی‌اش در آن لحظه روبی بود که با تمام وجود دعا می‌کرد که سالم و سلامت باشد. او در تمام مدت مدام خود را سرزنش کرده و عذاب وجدانش لحظه‌ای رهایش نکرده بود. مایکل از حرف‌هایی که چند ساعت قبل به روبی زده بود، عذاب می‌کشید. اگرچه ندامت و پشیمانی‌اش بی‌فایده بود؛ ولی گمان می‌کرد که این بهترین روش برای تنبیه‌اش است تا دیگر هرگز آن حرف‌ها را بر زبان نیاورد؛ حرف‌هایی که خودش نیز هرگز به آن اعتقادی نداشت و تنها برای آزار او گفته بود.
    بعد از طی‏‌کردن مسیر کوتاهی به علفزار رسیدند.
    مایکل بلافاصله فریاد زد:
    - خودشه، همین‌جاست! زود باش، بجنب! عجله کن.
    - اَه خیلی خب بابا، همین‏‎جوری که نمیشه، بذار تمرکز کنم.
    - تمرکز نمی‌خواد، مطمئنم اگه یه لگد بهش بزنی نصف زمین فرو می‌ریزه.
    رابین قیافه‌ای به خود گرفت که گویی اهانت بزرگی به او شده بود، سپس با دلخوری گفت:
    - مگه من الاغم که بیخودی جفتک بندازم؟
    مایکل نگاهی به سرتاپای او انداخت، اعتراف می‌کرد که تا کنون موجودی به عجیبی او ندیده بود، حتی با وجود آنکه بارها در جنگل به سانتور‌ها برخورد کرد؛ اما معتقد بود که ساتیر‌ها حتی از آن‌ها نیز عجیب‌تر و شگفت‌انگیزترند.
    سپس نفس عمیقی کشید و با لحن آرام‏‌تری گفت:
    - خیلی خب، حالا باید چیکار کنیم؟
    رابین به او چشم‎غره‌ای رفت و گفت:
    - این کار اصول خاص خودش رو داره، ما باید با توجه به موجودی که اون پایین زندگی می‌کنه، صحبت کنیم.
    از پدربزرگم شنیدم اون یه فسیل بدذات بوده که چند صد سال پیش زندگی می‌کرده و به دست نزدیکانش کشته شده.
    مایکل با بی‌قراری منتظر ادامه‌ی حرف‌های او بود.
    رابین با آرامش دستی به شاخ‌هایش کشیده و گفت:
    - از اون‌جایی که اون مکنده‌ی روح و گیرنده‌ی زیبایی دختر‌ها بوده پس باید بگیم... پری دریایی!
    هر دو منتظر ماندند؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد و زمین زیر پایشان همچنان سفت و محکم بود.
    رابین با بی‌خیالی گفت:
    - خیلی خب، چندتا دیگه رو هم امتحان می‌کنیم، ملکه‌ی زیبایی! پرنسس زیبایی! الهه‌ی زیبایی! یه خَروار زیبایی! پریزاد‌های خوشگل؟! نه؟!
    رابین با عصبانیت سُمش را بر روی زمین کوبید و گفت:
    - یعنی هیچ‎‏کدومشون نیست؟ اَه! خیلی خب... مثلا... کوه زیبایی؟ منبع زیبایی؟ مجموعه‌ای از دختر‌های خوش‏هیکل و خوش‏قیافه‌ی کالینوس؟
    مایکل نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و از شدت نگرانی و اضطراب شروع به مالیدن شقیقه‌هایش کرد، آن‌گاه با فریاد بلندی از جا پرید:
    - زنیکه‌ی فسیل بدترکیب.
    رابین از شدت عصبانیت این را گفته بود؛ اما ثانیه‌ای بعد زمین زیر پایشان شروع به لرزیدن کرد. سپس در برابر چشم‌های حیرت‏‌زده‌ی آن‌ها شکاف بزرگی پدیدار شده و قبل از آنکه بتوانند اقدامی انجام دهند، هردو به درون شکاف سقوط کردند و ثانیه‌ای بعد بر روی زمین سرد و سخت فرود آمدند.
    دقایق کوتاهی طول کشید تا از شوک سقوط ناگهانیشان بیرون بیایند. رابین در حالی سم‌هایش را می‌مالید، غرولندی کرده و با ناراحتی گفت:
    - مطمئنم دخترهاش قبل از رفتن این اسم رو انتخاب کردن، کاش به این نکته هم توجه می‌کردم.
    مایکل جوابی به او نداد و نگاهش به خانه‌ای که درست در مقابلش بود، خیره ماند.
    ***
    روبی دیگر هیچ امیدی برای زنده‌ماندن نداشت؛ زیرا این‌بار هیچ‎کس به کمکش نمی‌شتافت.
    او با ناامیدی به آواز پیرزن گوش می‌داد و برای به آرامش رسیدن روحش بعد از مرگ، دعا می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - خب عزیزم، فکر کنم دیگه همه‌چیز آماده‌ست.
    روبی با وحشت به او نگاه کرد، در آن لحظه حتی توان التماس‌‏کردن را نیز نداشت.
    - زیاد طول نمی‌کشه دخترم، سعی کن آروم باشی.
    پیرزن خنده موذیانه‌ای کرده و دست‌هایش را دور صورت روبی قرار داد.
    باورش نمی‌شد که این پایان راه است؛ بعد از آن همه اتفاق، سختی‌ها و مشکلات به دست هیولای کثیفی همانند او کشته می‌شد. نه! این نمی‌توانست پایان راه باشد. روبی بالاآمدن پوست صورتش را احساس می‌کرد. نیرویی که با شدت در بدنش جریان داشت، اکنون به لمس دست‌های آن زن واکنش عجیبی نشان می‌داد؛ تمام بدنش داغ شده بود و سوزش عجیبی را در جای‎جای بدنش احساس می‌کرد، گویی خنجرهای گداخته‌ای را به آرامی در بدنش فرو می‌کردند. فشار دست‌های زن بر روی صورتش بیشتر شد، او تقلای عجیبی می‌کرد؛ انگار به هیچ طریقی موفق به گرفتن جوانی و زیبایی‌اش نمی‌شد.
    آن‌گاه با عصبانیت دهان او را گرفته و دهان خودش را نیز باز کرد. روبی در کمال ناامیدی دریافت که اکنون روحش از بدنش بیرون کشیده می‌شود و جسم بی‌جانش تا ابد در آن خانه‌ی نفرین‏‎شده محبوس می‌ماند.
    - نه!
    با شنیدن صدای حیرت‏‎زده‌ی آن زن، به سختی لای پلک‌هایش را باز کرد. پیرزن در حالی که با وحشت و ناباوری به او زل زده بود، فریاد گوش‏‎خراشی کشیده و گفت:
    - تو... یه...الهه‌‏ای...نه! نـه!
    آن‌گاه در برابر چشم‌های متحیر روبی، بر روی بدن پیرزن مانند کویری خشک و بی‎‏آب، ترک‌های عمیقی پدیدار شد. او با مشاهده‌ی بدنش مدام جیغ می‌کشید و دهانش را باز و بسته می‌کرد. گوش‌های روبی در معرض خطر کرشدن بودند؛ اما او به جز مردمک چشم‌هایش، قادر به تکان‏‌دادن هیچ‌کدام از اعضای بدنش نبود. ناگهان صدای تق ملایمی آمد، بدن پیرزن خشک شده و فرو ریخت، آن‌گاه تکه‎‌‏تکه‌های بدنش بر روی زمین افتاده و صدای جیغ‌های گوش‏‎خراشش قطع شد. روبی هنوز با ناباوری به تکه‌های بدن او نگاه می‌کرد. همه‌جا در سکوت مرگباری فرو رفته بود. دست و پاهایش کاملا خشک شده بودند، او نجات پیدا کرده بود، او به شکل معجزه‏‌آسایی نجات پیدا کرده بود؛ اما هنوز جمله‌ی آخر آن زن در گوشش تکرار می‌شد:«تو یه الهه‎ای.»
    روبی اطمینان داشت که فشار زیادی بر روی آن زن بوده که چنین مزخرفاتی را به زبان می‌آورد. او یک انسان بود، شاید نه از نوع معمولی‏‎اش؛ اما تردیدی نداشت که یک الهه نیست. پس از دقایق کوتاهی فهمید که دیگر می‌تواند بدنش را تکان بدهد؛ اما هنوز به طور کامل سر جایش ننشسته بود که...
    شترق!
    هیولای ترسناکی با سر به درون زیرزمین پرتاب شد‌ه و صدای ناله‌اش در آن زیرزمین تاریک و نمور پیچید.
    روبی با دیدن او وحشت‏‎زده شده و دهانش را باز کرد؛ اما قبل از آنکه بتواند با آخرین توان جیغ بلندی بکشد، شخص دیگری از پله‌ها سقوط کرده و بر روی آن هیولا افتاد.
    - بهت که گفتم بذار من بازش کنم!
    رابین با چهره‌ی گرفته‌ای گفت:
    - دفعه‌ی بعد حتما به حرفت گوش میدم، آی!
    رابین دستی به کمرش کشید و ناله‌اش به هوا رفت.
    نفس روبی با دیدن او بند آمده بود؛ ناخودآگاه بغض کرده و با صدای آرامی گفت:
    - مایکل!
    مایکل که همچنان بر روی بدن رابین افتاده بود، مثل برق از جایش پریده و با ناباوری به او نگاه کرد.
    روبی خیلی جلوی خود را گرفت که در آغوشش نپرد؛ اما مایکل بی‌آنکه حتی لحظه‌ای درنگ کند، از روی بدن رابین رد شده و او را در آغـ*ـوش کشید. دست‌های روبی در دو طرف بدنش خشک شده بودند، با آنکه تک‌تک اجزای بدنش برای در آغـ*ـوش کشیدن مایکل نعره می‌زدند؛ اما او هرگز هیچ واکنشی به ابراز احساسات او نشان نداد. برای مایکل نیز همراهی‎‏کردن او اهمیتی نداشت؛ همین که هنوز زنده و سالم در آغوشش بود، به اندازه‌ی تمام عمرش می‌ارزید.
    - اِ... من...
    رابین که نگاهش مدام میان آن‌ها در نوسان بود، با صدایی که به گوششان برسد گفت:
    - بابا من هنوز این‌جا افتادم!
    روبی با شنیدن صدای رابین، برگشت و نگاه متعجبی به شاخ‌های او انداخت؛ اما قبل از آنکه بتواند حرفی بزند، مایکل صورتش را به سمت خودش چرخانده و فورا گفت:
    - معذرت می‌خوام.
    اگر می‌شد همان‌جا مانند آن هیولا شاخ درمی‌آورد، آیا اکنون مایکل بود که از او عذرخواهی می‌کرد؟
    روبی با ناباوری به او نگاه کرد و منتظر جمله‌ی بعدی‌اش بود؛ اما مایکل بی‌آنکه حرف دیگری بزند، برگشت و به کمک رابین رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    رابین به محض ایستادن بر روی پاهایش، حالت دفاعی به خود گرفته و فریاد زد:
    - خب، کجاست؟ اون فسیل بدذات و بدترکیب کجاست؟!
    روبی که نگاهش بی‌اراده به شاخ‌های او خیره مانده بود، با انگشت به تکه‌های بدن پیرزن اشاره کرده و گفت:
    - اون‌جاست.
    مایکل و رابین فورا سرشان را برگرداندند و با دیدن آن منظره چهره‌هایشان را در هم کشیدند. رابین با کنجکاوی و انزجار گفت:
    - چه بلایی سرش اومده؟
    روبی شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
    - خودمم نمی‌دونم، من چشم‌هام و بسته بودم که یهو صدای فریادش رو شنیدم و وقتی چشم‌هام رو باز کردم، همونی رو دیدم که الان شما دارین می‌بینین.
    روبی از قصد موضوع را سربسته و غیرمستقیم تعریف کرد و جملات آخر آن زن را به آن‌ها نگفت؛ زیرا گمان می‌کرد یادآوری‌اش فکر چندان جالبی نیست.
    رابین حالت متفکری به خود گرفت و زیر لب گفت:
    - عجیبه!
    روبی رویش را برگرداند و بلافاصله با نگاه تردیدآمیز مایکل مواجه شد. شک نداشت که مایکل حرف او را باور نکرده است؛ اما با این حال سعی کرد قیافه‌ی عادی به خود بگیرد.
    آن‌ها بلافاصله از زیرزمین خارج شدند و به سمت در خانه رفتند. روبی جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد. دلش می‌خواست هر چه زودتر از آن‌جا خارج شود، آن روز بدترین روز عمرش بود.
    رابین بعد از خارج‎شدن مایکل، با عجله در خانه را بست و گفت:
    - می‌دونین... تا حالا سابقه نداشته که کسی از دست این زن جون سالم به در ببره.
    روبی نگاه نفرت‏‌باری به خانه انداخته و با ناراحتی گفت:
    - پس من خیلی خوش‏‎شانس بودم، نه؟
    - اِی، همچین. حداقلش اینه که الان سالمی.
    مایکل نگاهی به او انداخت و گفت:
    - رابین، واقعا همین‎طوره یا من حس می‌کنم که مثل قهرمان‌های برگشته از یک جنگ سخت حرف می‌زنی؟
    رابین بی‌توجه به سوال مایکل، با دستپاچگی لگد ملایمی به او زد و گفت:
    - زنیکه‌ی فسیل بدترکیب!
    آنگاه بار دیگر شکاف باز شده و روبی و مایکل با کمک رابین خود را بالا کشیدند و بعد با کمک یکدیگر او را از آن مکان نفرین‌شده بیرون کشیدند.
    چند دقیقه‌ی بعد روبی، مایکل و رابین هر سه به سمت اقیانوس به راه افتادند. چهره‌هایشان از شدت خستگی در هم رفته و لباس‌هایشان خاکی و پاره بود. وضع روبی از آن دو نیز اسف‌‏بار‌تر بود، جای خراش‌ها بر روی صورتش هنوز پر‌رنگ بود، احساس کوفتگی زیادی را در قسمت پا و کمرش احساس می‌کرد. دلش می‌خواست همان‌جا بنشیند و بدون مزاحمت کسی به خواب عمیقی فرو برود؛ اما در آن لحظه چنین چیزی امکان نداشت.
    خیلی طول نکشید که به اقیانوس رسیدند، هر سه‏‎نفر بی‌مقدمه و بدون برنامه‌ریزی قبلی همان‌جا بر روی زمین ولو شدند.
    روبی نور خورشید را از پشت پلک‌های بسته‌اش احساس می‌کرد و صدای برخورد موج‌ها به صخره‌های اطراف برایش لـ*ـذت‎بخش بود. هر چه‌قدر بیشتر می‌گذشت حس می‌کرد که حالش با درازکشیدن زیر آن آفتاب سوزان بهتر می‌شود‌ و تصمیم گرفت که به آن زودی از جایش تکان نخورد؛ اما با بلندشدن صدای قار و قور شکمش به ناچار لای پلکش را باز کرده و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - بعضی وقت‌ها این‏‎جوری میشه!
    مایکل با شنیدن این جمله بی‌تعارف زیر خنده زده و روبی را نیز به خنده انداخت. بعد از یک روز مصیبت‎بار این اولین بار در طول آن چند ساعت بود که هر دوی آن‌ها با صدای بلندی می‌خندیدند. رابین که از خنده‌های بلند آن‌ها گیج شده بود، لبخندی زده و گفت:
    - میرم این اطراف رو بگردم.
    سپس از جا برخاسته و ادامه داد:
    - همین‎جا بمونین تا برگردم.
    - کمک لازم نداری؟
    - اِ... خب شاید مجبور شم چند تا کِراکس غول‎پیکر رو حمل کنم... فکر کنم لازم باشه که بیای.
    مایکل بی‌آنکه تکانی بخورد، در همان حالت پرسید:
    - کراکس دیگه چیه؟
    رابین با هیجان گفت:
    - یکی از شکارهای محبوب ویکتوره، همیشه من رو واسه شکارش می‌فرسته. نمی‌دونین گوشتش چه‌قدر خوشمزه‌ست!
    روبی پرسید:
    - ویکتور کیه؟
    رابین بادی به غبغبش انداخته و گفت:
    - پادشاهمونه، خیلی مرد خوبیه، من رو هم خیلی دوست داره؛ یعنی یه جورایی من حکم پسرش رو دارم...
    رابین ناگهان سکوت کرده و با تردید پرسید:
    - برای چی می‌پرسی؟!
    روبی فورا چهره‌ی عادی به خود گرفته و گفت:
    - هیچی! همین‎جوری!
    او و مایکل نگاه معناداری رد و بدل کردند.
    آن‌گاه مایکل از جا بلند شده و کنار رابین ایستاد و گفت:
    - تو همین‌جا بمون، ما زود برمی‎گردیم. خیلی مواظب خودت باش، زیاد به اقیانوس نزدیک نشو؛ از این محدوده هم خارج نشو؛ اصلا تو هم باهامون بیا!
    روبی دهانش را برای اعتراض باز کرد که رابین هل کوچکی به مایکل داده و گفت:
    - انقدر شلوغش نکن، این‌جا کاملا امنه. در ضمن فکر کنم ویکتور تا الان فهمیده که شماها با من هستین؛ پس دیگه کاری به کارتون نداره.
    آن‌گاه به فکر فرو رفته و زیر لب گفت:
    - وقتی از صاعقه‌ها جون سالم به در بردین، پس یعنی آدم‌های خوبی هستین.
    روبی فورا گفت:
    - چی؟ پس اون بارون کار اون بود؟
    رابین با بدخلقی گفت:
    - اون نه! پادشاه ویکتور!
    مایکل با لحن ملایمی گفت:
    - خیلی خب، حالا این پادشاه ویکتور برای چی هر کی رو که به این سرزمین بیاد موش آب‎کشیده می‌کنه؟
    رابین شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
    - بیشتر برای تفریحه! ولی خب خصوصیت باران‌های سرزمین ما شناسایی افراد غارتگره.
    مایکل نگاه زیرچشمی به روبی انداخته و فورا گفت:
    - خیلی خب دیگه بهتره راه بیفتیم. روبی درسته که رابین میگه این‌جا امنه؛ ولی تو به هیچ‎وجه از این جا تکون نخور. فعلا خداحافظ.
    هنوز راه نیفتاده بودند که رابین سرش را برگرداند و گفت:
    - برای چی؟ من که گفتم امنه، می‌تونه بره اطراف رو بگرده.
    مایکل دست‌های پرموی او را گرفت و همان‎طور که کشان‎کشان با خود می‌برد، رویش را برگردانده و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - از جات تکون نمی‌خوری!
    - به حرفش گوش نکن، می‌تونی بری بگردی، حتی می‌تونی شنا کنی.
    مایکل ضربه‌ی محکمی به او زد؛ اما تا وقتی که کاملا از نظر ناپدید شوند، رابین اصرار داشت که روبی حتما تمام محوطه‌ی اطراف را بگردد.
    روبی با لبخند به مسیر رفتنشان چشم دوخته بود. اکنون حالش از هر وقت دیگری بهتر بود؛ انگار به هیچ‎وجه دیروزی وجود نداشت. رابـ ـطه‌ی او و مایکل درست مثل چند هفته‌ی اخیر شده بود. با این حال نمی‌توانست این فکر را از سرش بیرون کند که مایکل هنوز هم به چشم یک محموله به او نگاه می‌کند که باید به سلامت به مقصد برسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نفس کلافه‌ای کشید و سرش را تکان داد. فکرکردن به آن موضوع به جز به همراه آوردن غم و ناراحتی چه فایده‌ای داشت؟ او ترجیح می‌داد به چشم یک بسته‌ی فوق‌سری دیده شود؛ اما ناچار به تحمل رفتار‌های سرد و بی‌اعتنای مایکل نشود.
    روبی بر روی سنگ‎ریزه‌های نزدیک اقیانوس نشسته بود و با لـ*ـذت به منظره‌ی مقابلش نگاه می‌کرد؛ اما گمان کرد که این‌گونه نشستن و خیره‌شدن به آن همه زیبایی لطفی ندارد؛ زیرا او عاشق لمس سنگ‌ها و صدف‌های زیر آب بود.
    به سختی از جا بلند شده و کمی جلوتر بر روی سنگ کوچکی نشسته و پاهای دردناکش را در آب فرو کرد. به طور ناگهانی احساس آرامش‎بخشی سراسر وجودش را فرا گرفت؛ به گونه‌ای که درد پاهایش را نیز فراموش کرد. ای کاش تا ابد همان‌جا می‌ماند و به آن اقیانوس بی‌کران چشم می‌دوخت. کاش می‌توانست به دور از هر بدی و تاریکی، همان‌جا زندگی آرامی را آغاز کند. کاش می‌توانست پدرش را نیز به آن‌جا بیاورد و هردو تا آخر عمر همان‌جا زندگی کنند؛ در آن صورت هر صبح با صدای برخورد موج‌های اقیانوس به صخره‌ها بیدار می‌شد و اولین چیزی که می‌دید آبی بی‌انتهای اقیانوس مقابلش بود.
    با فکرکردن به آن رویای کودکانه، آه عمیقی کشید. دلش پر می‌کشید که فقط یک بار دیگر پدرش، سلنا و جیمز را ببیند. چنان دلتنگ آنان بوده که احساس می‌کرد حفره‌ی بسیار بزرگی در قلبش ایجاد شده است.
    دقایق طولانی گذشتند و روبی چنان غرق افکارش بود که متوجه برخورد جسم سنگینی به پاهایش نشد؛ اما وقتی موج عظیمی به صخره‌های اطراف برخورد کرد، آن جسم با شدت بیشتری به پاهایش خورده و روبی را از فکر و خیال‌های عمیقش بیرون آورد.
    با تعجب نگاهی به آب شفاف و زلال زیر پایش انداخت.
    برای لحظه‌ای گمان کرد خرچنگ کوچکی بر روی پاهایش جا خوش کرده است؛ اما وقتی سرش را نزدیک‌تر برد و نگاه دقیق‎تری به آن انداخت؛ الماس‌های درخشان یک خنجر بسیار کوچک را به وضوح دید. با ناباوری دستش را به زیر آب بـرده و آن را برداشت، آن‌گاه خنجر را بالا‌تر بـرده و درست در‌ مقابل نور آفتاب نگه داشت؛ الماس‌هایش چنان می‌درخشید که برقشان چشم‌هایش را می‌زد.
    روبی در حیرت و شگفتی فرو رفته بود، با این حال از هدیه‌ای که آن اقیانوس تقدیمش کرده بود بی‌نهایت خوشحال و سپاسگزار بود؛ زیرا دلش نمی‌خواست هیچ‎گاه آن اقیانوس زیبا و رویایش را از یاد ببرد و اکنون با دریافت آن خنجر زیبا، بهانه‌ای داشت که هر روز با همان رویا از خواب بیدار شود و شب‌ها با آرزوی رسیدن به همان رویا به خواب برود.
    وقتی بار دیگر با لبخند عمیقی نگاهش را به اقیانوس دوخت، برای لحظه‌ای صورت عظیمی را در فرسخ‌ها دورتر از خود تشخیص داد که گویی بر روی آب شناور مانده بود. ناخودآگاه بلند شده و با دقت به انتهای اقیانوس چشم دوخت. صورت مهربان و باابهتی که گمان می‌کرد در نظرش آمده است، هنوز در همان نقطه قابل مشاهده بود؛ آن‌گاه لبخند دلنشینی زده و خیلی زود میان امواج اقیانوس ناپدید شد. روبی با هیجان گردن می‌کشید تا بلکه باز هم آن صورت را ببیند؛ اما تلاشش بی‌فایده بود؛ زیرا دیگر هیچ‌چیز به جز انوار قرمز‌رنگ خورشید بر پهنه‌ی آبی اقیانوس دیده نمی‌شد.
    پس از دریافت آن خنجر، خیلی طول نکشید که مایکل و رابین با چند کراکس چاق و چله بازگشتند.
    کراکس‌ها موجوداتی قهوه ای‌رنگ بودند که تمام بدنشان پر از فلس بوده و سرعتشان از یک لاکپشت هم کمتر بود. آن‌ها گیاهخوار بودند و چهره‌هایشان به گونه‌ای بود که انگار هیچ‌چیز در آن دنیا باعث ترس و نگرانی آن‌ها نمی‌شود.
    خیلی زود رابین به کمک مایکل در نقطه‌ی دورتری از اقیانوس آتشی بر پا کرده و کراکس‌ها را بر روی شعله‌های آتش قرار دادند. در تمام مدت روبی ساکت و آرام در گوشه‌ای نشسته بود و شاهد بگو مگوی آن‌ها در رابـ ـطه با آن بوده که کدامشان کراکس بیشتری شکار کردند. رابین که گویی در بحث با مایکل کم آورده بود، با دستپاچگی گفت:
    - اصلا تعداد شکار که اهمیتی نداره، مهم اینه که شکارت چاق و چله باشه!
    مایکل که از مقاومت رابین در مقابل پذیرش حقیقت عصبی و کلافه شده بود؛ سری به معنای آنکه «آره بابا، تو راست میگی!» تکان داد و به این صورت به بحثشان خاتمه داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سپس نگاه زیرچشمی به روبی انداخت که هنوز هم بی‌حرف در کنارشان نشسته بود و به شعله‌های آتش چشم دوخته بود. در تمام مدت حواسش به او بود و می‌دانست که چیزی او را آزار می‌دهد؛ اما در حضور رابین نتوانست سوالی از او بپرسد؛ ولی اکنون که رابین مشغول جابه‌جایی کراکس‌ها بر روی آتش بود، فرصت خوبی برای فهمیدن علت حال و روز او بود.
    مایکل سرش را به او نزدیک‌تر کرده و با صدای آهسته‌ای پرسید:
    - روبی، حالت خوبه؟
    روبی با شنیدن سوال او، واکنش خاصی نشان نداد و تنها سرش را به علامت مثبت تکان داد.
    - چیزی اذیتت می‌کنه؟
    - نه!
    - خب، خدا رو شکر که حرف زدی، وگرنه فکر می‌کردم از ترس اون پیرزن قدرت تکلمت رو از دادی.
    مایکل ثانیه‌ای منتظر ماند؛ اما جوابی نشنید و آن‌گاه اطمینان یافت که مشکل روبی بسیار حاد و جدی است؛ زیرا در اکثر مواقع جواب تند و تیزی از او می‌شنید؛ ولی این‌بار او حتی زحمت نکشید که با نگاهش او را سر جایش بنشاند.
    روبی بی‌توجه به پرسش‌های مایکل، هنوز به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود.
    - روبی مطمئنی که رو به راهی؟ نکنه مشکل خاصی پیش اومده؟
    این سوال در نظر روبی واقعا مضحک به نظر می‌رسید، البته که مشکل داشت، آن هم نه یکی یا دو تا؛ مشکل‌هایش چنان زیاد بود که شمارش آن‌ها از دستش در رفته بود؛ اما در آن لحظه به آن فکر می‌کرد که آخر این ماجرا به کجا می‌رسد؟ او باید چه کار کند؟ تکلیفش در برابر مردمش چیست؟ آیا آن‌ها انتظار داشتند که روبی دست خالی یا با آن نیروهای مسخره‌اش به جنگ یک زن دیوانه برود که برای رسیدن به قدرت حتی از مادرش نیز گذشت؟ با فکرکردن به او ناخواسته لرزش شدیدی را در بدنش احساس کرد؛ در واقع هرگاه به آن زن فکر می‌کرد ترس عمیقی به جانش می‌افتاد.
    اما آن زن که بود که روبی این چنین از رویارویی با او هراس داشت؟ شاید به آن خاطر که تا آن لحظه داستان‌های بسیاری از جنایات و بی‌رحمی او شنیده بود و شاید آن ترس مربوط به کابوس‌های اخیرش بود که بلااستثنا یک دختربچه‌ی عجیب و غیرعادی در آن رژه می‌رفت؛ خودش نیز نمی‌دانست سرچشمه‌ی ترس‌هایش از کجاست.
    - دیگه تقریبا حاضره، بیاین!
    رابین با هیجان این را گفت و قبل از آنکه به آن‌ها حق انتخاب بدهد، چا‎ق‌ترین کراکس را برای خودش برداشت و فورا گاز محکمی به او زده و قسمت عظیمی از آن را خورد.
    مایکل چشم‌غره‌ی اساسی به او رفت.
    ***
    هنگامی که پا بر روی چمن‌های خیس و براق زیر پایشان گذاشتند، هوا کاملا تاریک شده بود.
    روبی با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. واردشدن به قلعه چیزی بود که در تمام آن روزها انتظارش را می‌کشید؛ اما نمی‌دانست اکنون که آن‌قدر به هدفشان نزدیک شده‎اند، چرا دلشوره و اضطراب رهایش نمی‌کند.
    مایکل در کنار او با تعجب به ساتیر‌هایی که پارچه‌های گل‎گلی را به کمر بسته بودند و به این طرف و آن طرف می‌دویدند، چشم دوخته بود.
    رابین با خوش‎رویی آن‌ها را به نشستن دعوت کرد و خودش میان انبوهی از ساتیر‌های متعجب و بدخلق گم شد.
    - چرا این‎جوری بهمون نگاه می‌کنن؟
    روبی با نگرانی این را پرسید؛ زیرا اکنون تمام ساتیرهایی که در جشن حضور داشتند، با حالت ناخوشایندی به آن‌ها خیره شده بودند.
    - توقع داری چه واکنشی نشون بدن وقتی کودن‌ترین ساتیر قلعه دوتا آدم و آورده تو جشن عروسی پرنسسشون؟
    روبی با نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت. در سراسر قلعه موجودات کوچک و پشمالویی به چشم می‌خوردند که از سقف آویزان شده و با تعجب به زمین زیرپایشان نگاه می‌کردند. روبی لحظه‌ای گمان کرد آن‌ها را برای تزئین جشن عروسی خشک کرده‏‌اند؛ اما چند لحظه‌ی بعد یکی از آن‌ها را دید که دست کوچک و نحیفش را بلند کرده و سرش را خاراند.
    آن‌ها در دنج‌ترین قسمت قلعه نشسته بودند؛ با این وجود میز طویلی را که درست در وسط سالن قرار داشت می‌دیدند. در پشت سر آن‌ها نیز، میز بزرگ دیگری بود که فلوت‌های بزرگ و کوچک بسیاری را بر اساس زیبایی و کارایی آن‌ها چیده بودند.
    روبی نفس کلافه‌ای کشید و سرش را برگرداند و با نگاه خیره‌ی مایکل مواجه شد، با بی‌حوصلگی سرش را تکان داد و پرسید:
    - چیه؟
    به نظر رسید مایکل می‌خواهد چیزی به او بگوید، روبی نیز با انتظار به او نگاه می‌کرد که ناگهان صدای دست و جیغ کرکننده‌ای به گوش رسید؛ روبی و مایکل به سرعت برگشتند و با عجیب‌ترین صحنه‌ی زندگیشان روبرو شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ساتیر قدبلندی که همه‌ی بدنش پوشیده از مو‌های قهوه‎ای‌رنگ بود، تور سفیدی را به طرز مسخره‌ای روی سرش گذاشته بود و مقداری از آن را نیز به دور بدنش پیچیده بود.
    روبی ناباورانه گفت:
    - نگو که این عروسه!
    مایکل بی‌آنکه نگاهش را از آن صحنه‌ی تماشایی بردارد گفت:
    - ظاهرا که هست، نگاه کن دامادم کنارشه!
    مایکل با لحن تمسخرآمیزی این را گفته و روبی با دیدن ساتیر کوتاه‎قامت و ‌رنگ‎پریده‌ای که روبان صورتی‌رنگی را به یقه‌اش بسته بود، بی‌اراده با صدای بلندی زیر خنده زد.
    به طور ناگهانی تمام سر و صداهای داخل قلعه خاموش شده و همه‌ی ساتیر‌ها نگاه ناجوری به او انداختند؛ روبی با دیدن آن وضعیت خیلی زود دهانش را بسته و تا نیمه در صندلی‌اش فرو رفت.
    مدتی طول کشید تا فضای قلعه به حالت عادی خود بازگردد. پس از جشن و پایکوبی بسیار و موسیقی گوش‌‎خراشی که به وسیله‌ی ساتیر‌های فلوت زن نواخته شد، مایکل به آن نتیجه رسید که دیگر زمان شروع ماموریتشان آغاز شده است. او سرش را به روبی نزدیک‌تر کرده و گفت:
    - دیگه وقتشه!
    - وقت چی؟!
    روبی که همچنان محو حرکت‌های نمایشی چند ساتیر جوان بود، با بی‌حواسی این را گفت.
    - تو رو به ریش زئوس قسم میدم! اصلا یادت هست که ما واسه‌ی چی اومدیم این‌جا؟
    روبی با تعجب به او نگاه کرده و گفت:
    - معلومه که یادمه، پس فکر کردی واسه‌ی چی دو ساعته زل زدم به او در؟
    مایکل با خونسردی گفت:
    - کدوم در؟ من فکر کردم داری به نمایش اونا نگاه می‌کنی!
    روبی چشم‌غره‌ای به او رفت و با صدای بسیار آهسته‌ای شروع به صحبت کرد:
    - اون در رو می‌بینی؟ الان نیم‎ساعته که پادشاه رو بردن اون تو تا برای اومدن به جشن آماده بشه.
    - خب که چی؟
    بی‌اعتنایی مایکل نسبت به این موضوع بسیار مهم روبی را عصبی‌تر از پیش کرد، او با لحن کنایه‌آمیزی گفت:
    - اگه همه‌ی حواست رو بدی به حرفام، در اون صورت شاید بفهمی؛ نکنه چشمت یکی از دختر‌های جشن و گرفته؟!
    روبی پوزخندی به نگاه تیز مایکل زده و بی‌توجه به متورم‎شدن رگ گردنش، این‌بار شمرده‌شمرده شروع به توضیح‎دادن کرد:
    - پادشاه رو بردن اون‌جا تا با گنجینه‌ی کالینوس تزئینش کنن، نشنیدی یکی از خدمه‌ها چی می‌گفت؟
    مایکل سرش را تکان داد و روبی با عصبانیت گفت:
    - اون گفت که از صبح تا حالا داشتم گنجینه‌ها رو برای شب عروسی برق می‌انداختم؛ امیدوارم که برقشون چشم ویکتور رو از حدقه دربیاره!
    مایکل با بی‌خیالی تکیه‌اش را به صندلی‌اش داده و گفت:
    - خب فکر کنم حتی اگر خودش هم بخواد چشم‌های ویکتور رو دربیاره حق داره، آخه از وقتی که ما اومدیم این بیچاره‌ها....اِ...صبر کن ببینم، اون گفت... اون گفت....گنجینه‌ها؟
    روبی با بی‌حوصلگی سری داد و نگاه خیره‌اش را به همان در عظیم و طلایی‌رنگ دوخت. مایکل که گویی راز بسیار مهمی را کشف کرده بود، با هیجان تکان محکمی خورد و با حالتی شق و رق روی صندلی‌اش نشست.
    انتظارشان خیلی به طول نینجامید؛ زیرا چند دقیقه‌ی بعد چندین خدمه پادشاه را با حالت بسیار رسمی و طی تشریفات با شکوهی بر تخت فرمانروایی نشاندند.
    روبی که لحظه‌ای چشم از شاخ‌های ویکتور برنمی‌داشت، آب دهانش را فرو داده و گفت:
    - چه‌طوری باید بریم توی اون اتاق... مایکل؟
    روبی با تعجب به جای خالی مایکل نگاه کرده و در کمال وحشت او را در حالی دید که خم شده و از زیر میز‌های وسط سالن به سمت در طلایی‌رنگ می‌رفت.
    روبی با نگرانی و عصبانیت به او خیره شده بود. در همان هنگام جام نقره‌ای‌رنگ یکی از ساتیر‌ها بر روی زمین افتاد و او بلافاصله خم شد تا آن را بردارد. وضعیت به گونه‌ای بود که اگر فقط کمی بیشتر به سوی زمین خم می‌شد، به راحتی می‌توانست مایکل را ببیند که در کنج میز خشک شده بود. روبی از شدت اضطراب چنگی به معده‌اش زد؛ اما بخت با آن‌ها یار بود؛ زیرا در همان لحظه پرنسس هـ*ـوس رقصیدن به سرش زده و جفتک‎‏زنان وارد سالن شد. پادشاه ویکتور جوری به دخترش نگاه می‌کرد که گویی یک الهه‌ی زیبایی است. روبی با دیدن آن صحنه ادای اوق‎زدن را درآورده و بار دیگر نگاهش را به مایکل دوخت که دیگر فاصله‌ی چندانی با در طلایی‌رنگ نداشت. برای یک لحظه به صورت سـ*ـینه خیز بر روی زمین خوابیده و ثانیه‌ای بعد مثل برق و باد از وسط سالن گذشت، سپس از لای در به درون اتاق خزید و از نظر ناپدید شد.
    روبی که از عکس‌‏العمل سریع او مات و مبهوت مانده بود، نگاهی به اطرافش انداخت؛ در یک لحظه تصمیم خود را گرفته و بی‌آنکه توجه کسی را به خود جلب کند، او نیز به زیر میز خزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    از آن‌جایی که جثه‌اش بسیار کوچک‌تر از مایکل بود، با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرد؛ اما هنگام گذشتن از اولین میز، پای سم‎مانند یکی از دختر‌های جشن را لگد کرد که در کمال خوش‌شانسی او گمان کرد که خواهرش قصد شوخی با او را داشته و شروع به کشیدن موهای او کرد؛ بدین ترتیب روبی نفس عمیقی کشیده و خود را به دومین میز رساند. درست همان لحظه سرش به پایه‌ی فلزی میز خورده و از شدت درد اشک در چشم‌هایش حلقه زد. بعد از مکث کوتاهی، زمانی که درد سرش اندکی تسکین یافت، بار دیگر خم شده و با احتیاط بیشتری خود را به سومین میز رساند.
    - آره داشتم می‌گفتم، خودم تنهاتنها نجاتشون دادم؛ مجبور شدم بیست و پنج بار شاخ‌هام رو فرو کنم تو شکمش تا جونش در بیاد!
    این صدای آشنا درست از بالای میز سوم به گوش رسید. نیازی به فکرکردن نبود، بی‌شک صاحب آن صدا رابین بوده که هم اکنون سر میز نشسته و مشغول تحویل‌دادن یک داستان ساختگی به دوستانش بود‌.
    روبی با ناراحتی زمزمه کرد:
    - الان هم مجبوری این دروغ‌های شاخدار رو تحویلشون بدی؟
    سپس بار دیگر به راه افتاده و خود را به میز چهارم رساند، میز پنجم، ششم و در نهایت با آخرین سرعت خود را به ستون مقابلش رساند. چند ثانیه‌ای را همان‌جا نشست؛ از شدت هیجان و اضطراب ضربان قلبش را جایی میان گلویش احساس می‌کرد. بعد از چند ثانیه سرش را به آرامی برگرداند و نگاه گذرایی به اطرافش انداخت. هیچ‎کس متوجه او نشده بود. روبی نفس آسوده‌ای کشیده و تقه‌ی کوتاهی به در طلایی‌رنگ زد. چند ثانیه‌ای منتظر ماند؛ اما جوابی دریافت نکرد.
    بار دیگر تقه‌ای به در زد و این‌بار در با صدای تق ملایمی باز شد. روبی با دیدن شکاف ملایم در به سرعت دولا شده و در یک لحظه‌ی نفس‎گیر به درون اتاق خزید.
    - تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
    روبی در حالی که پشت در اتاق چمباتمه زده بود، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - اومدم به تو کمک کنم.
    مایکل با پرخاشگری گفت:
    - من نیازی به کمک تو ندارم، همین الان برگرد سر میز، اگه هردومون این‌جا بمونیم ممکنه لو بریم.
    روبی با عصبانیت از جایش برخاست، با آخرین توان او را هل داده و گفت:
    - کی گفته که من باید به حرف تو گوش کنم؟
    مایکل دستش را روی دهان او گذاشت و گفت:
    - هیس! صدات رو بیار پایین!
    روبی دست او را پس زده و فریاد زد:
    - نمیارم!
    مایکل جلوتر رفت و خواست بار دیگر جلوی او را بگیرد که پای روبی به صندوق بزرگی که پشت سرش بود گیر کرده و با صدای مهیبی به زمین افتاد.
    مایکل با عجله به سمت او حرکت کرد که ناگهان در اتاق باز شده و او در همان حالت خشکش زد. روبی که درست یک ثانیه پس از بازشدن در به پشت صندوق رفته بود، سر جایش میخکوب شد. نفس هر دوی آن‌ها در سـ*ـینه حبس شده بود.
    یکی از دختران جشن به آن‌جا آمده بود و با تعجب و حیرت به مایکل نگاه می‌کرد. مایکل در یک لحظه گمان کرد که او روبی را نیز دیده است؛ اما هنگامی که آن ساتیر بدقیافه با لباس‌های زرد خردلی‌اش به او نزدیک شد، یقین پیدا کرد که روبی به موقع خود را مخفی کرده است.
    ساتیر که با علاقه‌ی خاصی سرتاپای او را برانداز می‌کرد، در را بست و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - این‌جا چیکار می‌کنی؟
    مایکل از تهِ دلش می‌خواست جواب قانع‎کننده‌ای به او بدهد؛ اما در آن لحظه هیچ دلیل موجهی برای حضورش در آن اتاق به ذهنش نمی‌آمد.
    ساتیر که گویی سکوت او را خجالت و متانت تصور کرده بود، به او نزدیک‌تر شده و گفت:
    - اومدی این‌جا که تزئین بشی؟ تو یه انسانی نه؟ رابین ماجراتون رو واسه‌م تعریف کرده، پس اون دختری که دندون‌های ناجوری داره کجاست؟
    اخم غلیظی بر روی پیشانی روبی نشست و به خاطرش سپرد که در اولین فرصت لگد جانانه‌ای به رابین بزند.
    مایکل نیز اخمی کرده و گفت:
    - اون هنوز توی جشنه.
    - جدی؟ پس چرا من ندیدمش؟ مهم نیست، خب... شروع کن.
    - اِ ...
    ساتیر با مشاهده‌ی چهره‌ی مایکل، لبخندی زده و با ادا و اطوار ادامه داد:
    - پس چرا درشون نمیاری؟ نکنه از من خجالت می‌کشی؟
    سپس کرکر خندید و با حالت نفرت‎انگیزی بار دیگر به سرتاپای او نگاه خریدارانه‌ای انداخت.
    مایکل در حالی که محتویات معده‌اش را در گلویش احساس می‌کرد، بی‌ آنکه به او نگاه کند گفت:
    - من دقیقا باید چی رو در بیارم؟
    ساتیر با خوشنودی شیطنت‌آمیزی گفت:
    - خب معلومه، لباس‌هات رو.
    روبی با شنیدن آن حرف تکان محکمی خورد و باعث شد صندوق چوبی کمی به سمت جلو کشیده شود.
    به نظر رسید توجه ساتیر به صندوق جلب شده است؛ اما مایکل فورا بحث را عوض کرده و گفت:
    - اِ ... خیلی خب برو بیرون تا درشون بیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    86201
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا