روبی به طور ناگهانی متوجه حرکت سایهی سیاهی در آینه شد؛ گویی شخصی به آهستگی در قاب طلاییرنگ آینه قرار میگرفت. روبی با دقت بیشتری به آینه خیره شد؛ اما نیازی به این کار نبود؛ زیرا تصویر مقابلش هر لحظه واضحتر میشد.
در آن طرف زیرزمین، پیرزن دستهای پوسیدهاش را به گوشهی تابوت گرفت، به سختی بدن استخوانیاش را بلندکرده و در تابوت نشست.
روبی شنل سیاهرنگ شخصِ در آینه را میتوانست تشخیص دهد و برق چشمهای آبی روشنش را.
زن زیبایی در آینه و درست در مقابلش ایستاده بود و به او نگاه میکرد. با دیدن نگاه خیرهی او به خودش، قلبش با شدت هر چه تمامتر زده و چیزی در انتهای وجودش فرو ریخت. برای یک لحظه ترس عمیقی در چشمهای آن زن نیز پدیدار شد، هر دو با تعجب و ترس به یکدیگر خیره شده بودند که با افتادن شیء سنگینی بر روی زمین، روبی نگاهش را از آن زن گرفته و فورا سرش را به سمت منشأ صدا برگرداند؛ آنگاه سر جایش میخکوب شد.
اسکلت آن زن اکنون در تابوت نشسته بود و با آن چشمهای هراسانگیزش به او نگاه میکرد؛ روبی ناخودآگاه نفس صداداری کشیده و بر روی زمین نشست. قلبش به کندی میزد، احساس میکرد که این دفعه جان سالم به در نخواهد برد؛ او اینبار با دستهای خودش خود را به کام مرگ کشانده بود.
پیرزن لبخند چندشآوری زد و دهان اسکلتیاش با حالت بدی باز شدند. هنگامی که از تابوت بیرون آمد، درست مانند برزخیهای برخاسته از گور بود؛ نیمی از بدنش هنوز پر از حشرات و عنکبوتهای کوچک بود؛ اما به نظر میرسید کمکم تمام بدنش در حال ترمیمشدن است.
روبی برای آنکه نگاهش به بدن عـریـان او نیفتد، مستقیم به چشمهایش خیره ماند. پیرزن به سختی جلوتر آمده، درست بالای سر او ایستاد و روبی وحشتزدهتر از پیش به او نگاه کرد. پیرزن بار دیگر دهانش را باز کرد؛ اما نه برای خندیدن، بلکه برای حرفزدن. با صدای خشدار و دورگهای به سختی گفت:
- تو... من رو...نجات دادی...دخترم.
روبی با بهت به او نگاه کرد؛ اما نتوانست حرفی بزند، چنان ترسی عمیقی به جانش افتاده بود که گویی حرفزدن را نیز از یاد بـرده بود. پیرزن نیز منتظر جواب او نماند و در حالی که از زیرزمین بیرون میرفت، دستهای پوسیدهاش را بالا آورد و گفت:
- با... من... بیا.
روبی میان دوراهی رفتن و نرفتن مانده بود؛ از طرفی میدانست که اگر آن زن قصد آزاررساندن به او را داشت پیش از اینها کار را تمام کرده بود. با این فکر اندکی آرامتر شده و به سختی بر روی پاهای لرزانش ایستاد. قبل از خروج از زیرزمین آخرین نگاه را به آینه انداخت، اکنون هیچکس در آن طرف آینه نبود و تنها تصویر رنگپریدهی روبی در قاب آن نمایان بود.
به محض رسیدن به فضای اصلی خانه، پیرزن را دید که با میـ*ـل و حالت جنونآمیزی تکتک وسایلهای خانه را ناز و نوازش میکرد.
- شما... شما مرده بودی... درسته؟
روبی به سختی این را جمله را گفت و آمادهی شنیدن جوابش شد. با این وجود هنگامی که پیرزن شروع به صحبت کرد، لرزش خفیفی را در بدنش احساس کرد.
- درسته دخترم... من حدود پنج قرن پیش از دنیا رفتم و فرزندانم من رو در تابوتی گذاشتند و برای همیشه از اینجا رفتن.
روبی با چشمهایی گشادشده به او زل زده بود. چهطور ممکن بود مردهای زنده شود؟ گویی پیرزن نیز فهمید که چه چیزی فکر او را مشغول کرده است؛ زیرا با صدای گوشخراشی خندیده و گفت:
- در این سرزمین زندهشدن موجودات چیز چندان عجیبی نیست.
روبی به سختی زمزمه کرد:
- موجودات؟
پیرزن فورا گفت:
- یعنی... منظورم انسانهاست دخترم... بله! انسانها.
روبی گمان کرد که او اندکی بیتاب شده است؛ زیرا با حالت هولناکی تمام خانه را زیر و رو میکرد.
از کارهای او به هیچوجه سردرنمیآورد؛ اما دلش میخواست هر چه زودتر از آن خانهی دلهرهآور خارج شود.
همان لحظه قسمت منطقی ذهنش او را سرزنش کرده و گفت:«بفرما! دیدی گفتم؟ این زن حتما یه ریگی به کفششه! آخه چرا بچههاش باید اون رو ول کنن و برن؟»
روبی اخم غلیظی کرده و برای آنکه جواب دندانشکنی به منطقش بدهد، با حالت احمقانهای فورا گفت:
- چرا بچههاتون ولتون کردن و رفتن؟
اما به سرعت از گفتهاش پشیمان شد؛ زیرا خیلی زود برق خشمی را در چشمهای زن مشاهده کرد. پیرزن چند ثانیهای به صورت او خیره شد، سپس برخلاف صورت برافروختهاش، با صدای آرامی گفت:
- اونها فرزندان ناخلفی بودن؛ چون از مادرشون اطاعت نکردن.
روبی سرش را به آرامی تکان داد؛ اما جرأت نکرد که حرف دیگری بزند.
در آن طرف زیرزمین، پیرزن دستهای پوسیدهاش را به گوشهی تابوت گرفت، به سختی بدن استخوانیاش را بلندکرده و در تابوت نشست.
روبی شنل سیاهرنگ شخصِ در آینه را میتوانست تشخیص دهد و برق چشمهای آبی روشنش را.
زن زیبایی در آینه و درست در مقابلش ایستاده بود و به او نگاه میکرد. با دیدن نگاه خیرهی او به خودش، قلبش با شدت هر چه تمامتر زده و چیزی در انتهای وجودش فرو ریخت. برای یک لحظه ترس عمیقی در چشمهای آن زن نیز پدیدار شد، هر دو با تعجب و ترس به یکدیگر خیره شده بودند که با افتادن شیء سنگینی بر روی زمین، روبی نگاهش را از آن زن گرفته و فورا سرش را به سمت منشأ صدا برگرداند؛ آنگاه سر جایش میخکوب شد.
اسکلت آن زن اکنون در تابوت نشسته بود و با آن چشمهای هراسانگیزش به او نگاه میکرد؛ روبی ناخودآگاه نفس صداداری کشیده و بر روی زمین نشست. قلبش به کندی میزد، احساس میکرد که این دفعه جان سالم به در نخواهد برد؛ او اینبار با دستهای خودش خود را به کام مرگ کشانده بود.
پیرزن لبخند چندشآوری زد و دهان اسکلتیاش با حالت بدی باز شدند. هنگامی که از تابوت بیرون آمد، درست مانند برزخیهای برخاسته از گور بود؛ نیمی از بدنش هنوز پر از حشرات و عنکبوتهای کوچک بود؛ اما به نظر میرسید کمکم تمام بدنش در حال ترمیمشدن است.
روبی برای آنکه نگاهش به بدن عـریـان او نیفتد، مستقیم به چشمهایش خیره ماند. پیرزن به سختی جلوتر آمده، درست بالای سر او ایستاد و روبی وحشتزدهتر از پیش به او نگاه کرد. پیرزن بار دیگر دهانش را باز کرد؛ اما نه برای خندیدن، بلکه برای حرفزدن. با صدای خشدار و دورگهای به سختی گفت:
- تو... من رو...نجات دادی...دخترم.
روبی با بهت به او نگاه کرد؛ اما نتوانست حرفی بزند، چنان ترسی عمیقی به جانش افتاده بود که گویی حرفزدن را نیز از یاد بـرده بود. پیرزن نیز منتظر جواب او نماند و در حالی که از زیرزمین بیرون میرفت، دستهای پوسیدهاش را بالا آورد و گفت:
- با... من... بیا.
روبی میان دوراهی رفتن و نرفتن مانده بود؛ از طرفی میدانست که اگر آن زن قصد آزاررساندن به او را داشت پیش از اینها کار را تمام کرده بود. با این فکر اندکی آرامتر شده و به سختی بر روی پاهای لرزانش ایستاد. قبل از خروج از زیرزمین آخرین نگاه را به آینه انداخت، اکنون هیچکس در آن طرف آینه نبود و تنها تصویر رنگپریدهی روبی در قاب آن نمایان بود.
به محض رسیدن به فضای اصلی خانه، پیرزن را دید که با میـ*ـل و حالت جنونآمیزی تکتک وسایلهای خانه را ناز و نوازش میکرد.
- شما... شما مرده بودی... درسته؟
روبی به سختی این را جمله را گفت و آمادهی شنیدن جوابش شد. با این وجود هنگامی که پیرزن شروع به صحبت کرد، لرزش خفیفی را در بدنش احساس کرد.
- درسته دخترم... من حدود پنج قرن پیش از دنیا رفتم و فرزندانم من رو در تابوتی گذاشتند و برای همیشه از اینجا رفتن.
روبی با چشمهایی گشادشده به او زل زده بود. چهطور ممکن بود مردهای زنده شود؟ گویی پیرزن نیز فهمید که چه چیزی فکر او را مشغول کرده است؛ زیرا با صدای گوشخراشی خندیده و گفت:
- در این سرزمین زندهشدن موجودات چیز چندان عجیبی نیست.
روبی به سختی زمزمه کرد:
- موجودات؟
پیرزن فورا گفت:
- یعنی... منظورم انسانهاست دخترم... بله! انسانها.
روبی گمان کرد که او اندکی بیتاب شده است؛ زیرا با حالت هولناکی تمام خانه را زیر و رو میکرد.
از کارهای او به هیچوجه سردرنمیآورد؛ اما دلش میخواست هر چه زودتر از آن خانهی دلهرهآور خارج شود.
همان لحظه قسمت منطقی ذهنش او را سرزنش کرده و گفت:«بفرما! دیدی گفتم؟ این زن حتما یه ریگی به کفششه! آخه چرا بچههاش باید اون رو ول کنن و برن؟»
روبی اخم غلیظی کرده و برای آنکه جواب دندانشکنی به منطقش بدهد، با حالت احمقانهای فورا گفت:
- چرا بچههاتون ولتون کردن و رفتن؟
اما به سرعت از گفتهاش پشیمان شد؛ زیرا خیلی زود برق خشمی را در چشمهای زن مشاهده کرد. پیرزن چند ثانیهای به صورت او خیره شد، سپس برخلاف صورت برافروختهاش، با صدای آرامی گفت:
- اونها فرزندان ناخلفی بودن؛ چون از مادرشون اطاعت نکردن.
روبی سرش را به آرامی تکان داد؛ اما جرأت نکرد که حرف دیگری بزند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: