رافائل با لبخند محوی گفت:
- بخور پسرجون، نکنه فکرکردی توش سم ریختم؟
- نه! نه فقط... اِ باشه.
مایکل به طرز نامحسوسی موی بلند رافائل را از بشقاب کنار زده و با بیمیلی شروع به خوردن کرد. هنوز چند دقیقه از خوردنش نگذشته بود که به طور ناگهانی به یاد روبی افتاد، بشقابش را به گوشهای هل داده و با لحن محکمی گفت:
- از پذیراییتون ممنونم؛ ولی من باید خیلی زود برگردم.
مردی که درست در کنار رافائل ایستاده بود، با لحن تندی گفت:
- هی پسر، نکنه عقلت رو از دست دادی؟ میخوای برگردی به جنگل...
رافائل با تکان مختصر دستش او را وادار به سکوت کرده و با صدای آرامی زمزمه کرد:
- جنگل پر از راز و رمزهای پنهانیه، چرا میخوای به اونجا برگردی؟
- چون کسی رو که واقعا واسهم باارزشه اونجا تنها گذاشتم و اومدم اینجا تا برای نجات اون هم ازتون کمک بگیرم.
- فکر نمیکنی خواستههات هرلحظه دارن بزرگتر و وحیقانهتر میشن؟ چرا ما باید به شما کمک کنیم؟
مایکل نگاهی به مرد پیش رویش انداخت، چهرهی خشن و پرجذبهاش شباهت بسیاری به رافائل داشت و گویی او نیز از جایگاه ویژهای در آن سرزمین برخوردار بود؛ زیرا تمام مدت در کنار رافائل ایستاده و در هر موردی اظهار نظر میکرد.
رافائل با لحن هشداردهندهای گفت:
- فِرِد!
فرد برخلاف میلش سکوت کرده و چهرهاش بیش از پیش در هم رفت، رافائل نفس عمیقی کشیده و بار دیگر شروع به صحبت کرد:
- خیلی خب، قبوله. من به دوستت هم کمک میکنم.
مایکل با حرارت دهانش را برای تشکر از او باز کرده بود که با شنیدن جملهی بعدیاش بار دیگر سکوت کرد.
- اما در عوضش میخوام که کاری رو برامون انجام بدین. من به تو و دوستت کمک میکنم، غذا و دارو هم به اندازهی کافی براتون فراهم میکنم و البته راهی برای برگشت به سرزمینتون پیدا میکنم؛ اما قبلش... باید شرایطم رو بی چون و چرا قبول کنی و قول بدی کاری رو که ازت میخوام به نحو احسن انجام بدی.
مایکل با شنیدن حرفهای او به فکر فرو رفت، پذیرفتن یک خواسته از طرف آن پیر دانا چیزی بوده که به سختی میتوانست آن را رد کند؛ اما در صورت قبولکردن، چه تضمینی بود که هر دوی آنها به خطر نیفتند؟ از طرفی وظیفهی او پیداکردن و برگرداندن آخرین امیدشان به سرزمینش بود. آیا این درست بود که با بیفکری پیشنهاد نامعلومی را بپذیرد و خود و روبی را به سوی خطراتی مرگبار بکشاند؟
مدت طولانی سکوت در آن خانهی کوچک حکمفرما بود، تا آنکه مایکل سکوت را شکسته و گفت:
- اگر در این راه به خطر بیفتیم چی؟ اونوقت تضمینی هست که بتونیم جون سالم به در ببریم؟
رافائل در کمال خونسردی سرش را به نشانهی منفی تکان داد، آنگاه تابی به انتهای ریشش داده و با لحن اطمینانبخشی گفت:
- در صورتی که به خطر بیفتین هیچ کمکی از دست من و مردمم برنمیاد.
مایکل با شنیدن آن حرف، پوزخندی زد و فرد چشمغرهی اساسی به او رفت.
- اشتباه فکر نکن پسر، این بهخاطر این نیست که نمیخوام، به این دلیله که من هیچ اطلاعی از خطراتی که سر راهتون قرار میگیره ندارم و مهمتر از همه اینکه قدرت خاصی هم ندارم. تنها کار مفیدی که من میتونم انجام بدم، راهنمایی مردمم و تشویق اونها برای قدمگذاشتن در راه درسته.
مایکل نتوانست خودداری کند و گفت:
- متاسفم؛ اما راهنماییها و نصیحتهاتون نمیتونه جلوی اون خطرات مرگبار رو بگیره.
- شاید نصیحتهای من نتونه؛ اما عقل و هوش شما میتونه بزرگترین سلاحتون باشه. اگر قبول کنی که این کار بزرگ رو برامون انجام بدی، من هم دانش اندکم رو در اختیارتون میذارم و نقشههای زیرکانهای رو برای نجات از مهلکهها بهتون یاد میدم.
مایکل بار دیگر به فکر فرو رفت. او باید نظر روبی را نیز میدانست؛ اما در آن شرایط چارهی دیگری نداشت. او قبل از هر کاری باید غذا و دارو را برای آن مدت کوتاه فراهم میکرد؛ بنابراین تصمیم گرفت تا قبل از بهبودی کامل روبی به آن مسئله فکر نکند.
- خب جوون، میخوای خواستهام رو بشنوی یا نه؟
مایکل کمی مکث کرد، سپس تصمیم خود را گرفته و گفت:
- من میشنوم.
***
«شکارچیان جنگل»
فرد و مایکل پس از خارجشدن از دهکده، قدم به راه منتهی به جنگل گذاشتند. فرد فانوس بزرگی در دست داشت که در آن تاریکی، همچون ستارهای بزرگ و درخشان سوسو میزد.
- بخور پسرجون، نکنه فکرکردی توش سم ریختم؟
- نه! نه فقط... اِ باشه.
مایکل به طرز نامحسوسی موی بلند رافائل را از بشقاب کنار زده و با بیمیلی شروع به خوردن کرد. هنوز چند دقیقه از خوردنش نگذشته بود که به طور ناگهانی به یاد روبی افتاد، بشقابش را به گوشهای هل داده و با لحن محکمی گفت:
- از پذیراییتون ممنونم؛ ولی من باید خیلی زود برگردم.
مردی که درست در کنار رافائل ایستاده بود، با لحن تندی گفت:
- هی پسر، نکنه عقلت رو از دست دادی؟ میخوای برگردی به جنگل...
رافائل با تکان مختصر دستش او را وادار به سکوت کرده و با صدای آرامی زمزمه کرد:
- جنگل پر از راز و رمزهای پنهانیه، چرا میخوای به اونجا برگردی؟
- چون کسی رو که واقعا واسهم باارزشه اونجا تنها گذاشتم و اومدم اینجا تا برای نجات اون هم ازتون کمک بگیرم.
- فکر نمیکنی خواستههات هرلحظه دارن بزرگتر و وحیقانهتر میشن؟ چرا ما باید به شما کمک کنیم؟
مایکل نگاهی به مرد پیش رویش انداخت، چهرهی خشن و پرجذبهاش شباهت بسیاری به رافائل داشت و گویی او نیز از جایگاه ویژهای در آن سرزمین برخوردار بود؛ زیرا تمام مدت در کنار رافائل ایستاده و در هر موردی اظهار نظر میکرد.
رافائل با لحن هشداردهندهای گفت:
- فِرِد!
فرد برخلاف میلش سکوت کرده و چهرهاش بیش از پیش در هم رفت، رافائل نفس عمیقی کشیده و بار دیگر شروع به صحبت کرد:
- خیلی خب، قبوله. من به دوستت هم کمک میکنم.
مایکل با حرارت دهانش را برای تشکر از او باز کرده بود که با شنیدن جملهی بعدیاش بار دیگر سکوت کرد.
- اما در عوضش میخوام که کاری رو برامون انجام بدین. من به تو و دوستت کمک میکنم، غذا و دارو هم به اندازهی کافی براتون فراهم میکنم و البته راهی برای برگشت به سرزمینتون پیدا میکنم؛ اما قبلش... باید شرایطم رو بی چون و چرا قبول کنی و قول بدی کاری رو که ازت میخوام به نحو احسن انجام بدی.
مایکل با شنیدن حرفهای او به فکر فرو رفت، پذیرفتن یک خواسته از طرف آن پیر دانا چیزی بوده که به سختی میتوانست آن را رد کند؛ اما در صورت قبولکردن، چه تضمینی بود که هر دوی آنها به خطر نیفتند؟ از طرفی وظیفهی او پیداکردن و برگرداندن آخرین امیدشان به سرزمینش بود. آیا این درست بود که با بیفکری پیشنهاد نامعلومی را بپذیرد و خود و روبی را به سوی خطراتی مرگبار بکشاند؟
مدت طولانی سکوت در آن خانهی کوچک حکمفرما بود، تا آنکه مایکل سکوت را شکسته و گفت:
- اگر در این راه به خطر بیفتیم چی؟ اونوقت تضمینی هست که بتونیم جون سالم به در ببریم؟
رافائل در کمال خونسردی سرش را به نشانهی منفی تکان داد، آنگاه تابی به انتهای ریشش داده و با لحن اطمینانبخشی گفت:
- در صورتی که به خطر بیفتین هیچ کمکی از دست من و مردمم برنمیاد.
مایکل با شنیدن آن حرف، پوزخندی زد و فرد چشمغرهی اساسی به او رفت.
- اشتباه فکر نکن پسر، این بهخاطر این نیست که نمیخوام، به این دلیله که من هیچ اطلاعی از خطراتی که سر راهتون قرار میگیره ندارم و مهمتر از همه اینکه قدرت خاصی هم ندارم. تنها کار مفیدی که من میتونم انجام بدم، راهنمایی مردمم و تشویق اونها برای قدمگذاشتن در راه درسته.
مایکل نتوانست خودداری کند و گفت:
- متاسفم؛ اما راهنماییها و نصیحتهاتون نمیتونه جلوی اون خطرات مرگبار رو بگیره.
- شاید نصیحتهای من نتونه؛ اما عقل و هوش شما میتونه بزرگترین سلاحتون باشه. اگر قبول کنی که این کار بزرگ رو برامون انجام بدی، من هم دانش اندکم رو در اختیارتون میذارم و نقشههای زیرکانهای رو برای نجات از مهلکهها بهتون یاد میدم.
مایکل بار دیگر به فکر فرو رفت. او باید نظر روبی را نیز میدانست؛ اما در آن شرایط چارهی دیگری نداشت. او قبل از هر کاری باید غذا و دارو را برای آن مدت کوتاه فراهم میکرد؛ بنابراین تصمیم گرفت تا قبل از بهبودی کامل روبی به آن مسئله فکر نکند.
- خب جوون، میخوای خواستهام رو بشنوی یا نه؟
مایکل کمی مکث کرد، سپس تصمیم خود را گرفته و گفت:
- من میشنوم.
***
«شکارچیان جنگل»
فرد و مایکل پس از خارجشدن از دهکده، قدم به راه منتهی به جنگل گذاشتند. فرد فانوس بزرگی در دست داشت که در آن تاریکی، همچون ستارهای بزرگ و درخشان سوسو میزد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: