کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
رافائل با لبخند محوی گفت:
- بخور پسرجون، نکنه فکرکردی توش سم ریختم؟
- نه! نه فقط... اِ باشه.
مایکل به طرز نامحسوسی موی بلند رافائل را از بشقاب کنار زده و با بی‌میلی شروع به خوردن کرد. هنوز چند دقیقه از خوردنش نگذشته بود که به طور ناگهانی به یاد روبی افتاد، بشقابش را به گوشه‌ای هل داده و با لحن محکمی گفت:
- از پذیراییتون ممنونم؛ ولی من باید خیلی زود برگردم.
مردی که درست در کنار رافائل ایستاده بود، با لحن تندی گفت:
- هی پسر، نکنه عقلت رو از دست دادی؟ می‌خوای برگردی به جنگل...
رافائل با تکان مختصر دستش او را وادار به سکوت کرده و با صدای آرامی زمزمه کرد:
- جنگل پر از راز و رمز‌های پنهانیه، چرا می‌خوای به اون‌جا برگردی؟
- چون کسی رو که واقعا واسه‌م باارزشه اون‌جا تنها گذاشتم و اومدم این‌‎جا تا برای نجات اون هم ازتون کمک بگیرم.
- فکر نمی‌کنی خواسته‌هات هرلحظه دارن بزرگ‌تر و وحیقانه‌تر میشن؟ چرا ما باید به شما کمک کنیم؟
مایکل نگاهی به مرد پیش رویش انداخت، چهره‌ی خشن و پرجذبه‌اش شباهت بسیاری به رافائل داشت و گویی او نیز از جایگاه ویژه‌ای در آن سرزمین برخوردار بود؛ زیرا تمام مدت در کنار رافائل ایستاده و در هر موردی اظهار نظر می‌کرد.
رافائل با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
- فِرِد!
فرد برخلاف میلش سکوت کرده و چهره‌اش بیش از پیش در هم رفت، رافائل نفس عمیقی کشیده و بار دیگر شروع به صحبت کرد:
- خیلی خب، قبوله. من به دوستت هم کمک می‌کنم.
مایکل با حرارت دهانش را برای تشکر از او باز کرده بود که با شنیدن جمله‌ی بعدی‌اش بار دیگر سکوت کرد.
- اما در عوضش می‌خوام که کاری رو برامون انجام بدین. من به تو و دوستت کمک می‌کنم، غذا و دارو هم به اندازه‌ی کافی براتون فراهم می‌کنم و البته راهی برای برگشت به سرزمینتون پیدا می‌کنم؛ اما قبلش... باید شرایطم رو بی ‌چون و چرا قبول کنی و قول بدی کاری رو که ازت می‌خوام به نحو احسن انجام بدی.
مایکل با شنیدن حرف‌های او به فکر فرو رفت، پذیرفتن یک خواسته از طرف آن پیر دانا چیزی بوده که به سختی می‌توانست آن را رد کند؛ اما در صورت قبول‎کردن، چه تضمینی بود که هر دوی آن‌ها به خطر نیفتند؟ از طرفی وظیفه‌ی او پیداکردن و برگرداندن آخرین امیدشان به سرزمینش بود. آیا این درست بود که با بی‌فکری پیشنهاد نامعلومی را بپذیرد و خود و روبی را به سوی خطراتی مرگبار بکشاند؟
مدت طولانی سکوت در آن خانه‌ی کوچک حکم‎فرما بود، تا آنکه مایکل سکوت را شکسته و گفت:
- اگر در این راه به خطر بیفتیم چی؟ اون‎وقت تضمینی هست که بتونیم جون سالم به در ببریم؟
رافائل در کمال خونسردی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد، آن‌گاه تابی به انتهای ریشش داده و با لحن اطمینان‎بخشی گفت:
- در صورتی که به خطر بیفتین هیچ کمکی از دست من و مردمم برنمیاد.
مایکل با شنیدن آن حرف، پوزخندی زد و فرد چشم‌غره‌ی اساسی به او رفت.
- اشتباه فکر نکن پسر، این به‌خاطر این نیست که نمی‌خوام، به این دلیله که من هیچ اطلاعی از خطراتی که سر راهتون قرار می‌گیره ندارم و مهم‌تر از همه اینکه قدرت خاصی هم ندارم. تنها کار مفیدی که من می‌تونم انجام بدم، راهنمایی مردمم و تشویق اون‌ها برای قدم‌گذاشتن در راه درسته.
مایکل نتوانست خودداری کند و گفت:
- متاسفم؛ اما راهنمایی‌ها و نصیحت‌هاتون نمی‌تونه جلوی اون خطرات مرگبار رو بگیره.
- شاید نصیحت‌های من نتونه؛ اما عقل و هوش شما می‌تونه بزرگ‌ترین سلاحتون باشه. اگر قبول کنی که این کار بزرگ رو برامون انجام بدی، من هم دانش اندکم رو در اختیارتون می‌ذارم و نقشه‌های زیرکانه‌ای رو برای نجات از مهلکه‌ها بهتون یاد میدم.
مایکل بار دیگر به فکر فرو رفت. او باید نظر روبی را نیز می‌دانست؛ اما در آن شرایط چاره‌ی دیگری نداشت. او قبل از هر کاری باید غذا و دارو را برای آن مدت کوتاه فراهم می‌کرد؛ بنابراین تصمیم گرفت تا قبل از بهبودی کامل روبی به آن مسئله فکر نکند.
- خب جوون، می‌خوای خواسته‎ام رو بشنوی یا نه؟
مایکل کمی مکث کرد، سپس تصمیم خود را گرفته و گفت:
- من می‌شنوم.
***
«شکارچیان جنگل»
فرد و مایکل پس از خارج‌شدن از دهکده، قدم به راه منتهی به جنگل گذاشتند. فرد فانوس بزرگی در دست داشت که در آن تاریکی، همچون ستاره‌ای بزرگ و درخشان سوسو می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هیچ‌کدام از بودن در کنار یکدیگر راضی نبودند؛ ولی هر دوی آن‌ها ناچار به تحمل یکدیگر بودند، تنها برای مدتی کوتاه. در این میان چیزی که آن‌ها را وادار به سکوت می‌کرد، تنها هدف مشترکشان، یعنی نجات جان عزیزانشان بود.
    - اگه نمی‌خوای گیر کرم‌های گوشت‎خوار بیفتی، از این طرف!
    فرد با تندخویی این را گفت و راه مستقیم را دور زد.
    مایکل نگاه تیزی به او انداخت و خواست جواب دندان‎شکنی بدهد که با به یاد آوردن آخرین جملات رافائل منصرف شد.«
    از رفتار و حرف‌های فرد عصبی نشو. شاید در ظاهر خشن و بدخلق باشه؛ اما هیچ‌چیز اون پسر اون‎طور که به نظر میاد نیست.»
    مایکل از روی شاخه‌ی بزرگی که سر راهش بود پرید و بار دیگر در روشنایی کم‌سوی فانوس شروع به راه‌رفتن کرد. نگاهی به آسمان پرستاره‌ی شب انداخت و آن‌گاه چشم از آن سقف زیبا و درخشان گرفته و نگاهش را به دوردست‌ها دوخت. لحظه‎ای تاریکی مطلق اطرافش او را به یاد قلب تیره و تار خودش انداخت، به یاد روزهای سختی که گذرانده بود. یادآوری آن روزهای تلخ برایش زجرآور بود؛ روزهایی که اگر کمک‌های جاناتان و همدردی‌اش نبود، هرگز موفق به گذراندنشان نمی‌شد. نفس عمیقی کشید و بخار همچون ابر کوچکی از دهانش خارج شد.
    هرچه می‌گذشت هوا سردتر می‌شد؛ واردشدن به جنگل و حضور درخت‌های سر به فلک کشیده نیز آن سرما را تشدید می‌کرد؛ تا جایی که دست‌هایشان بی‌حس شده و قادر به ادامه‌ی راه نبودند؛ اما مایکل بی‌توجه به دست‌های سرخ و و سستی زانوهایش، به راهش ادامه می‌داد، دیگر چیزی نمانده بود که به درخت کهن‌سال برسند.
    فرد که تا آن لحظه لب به شکوه و شکایت نگشوده بود، نفس سردش را بیرون فرستاده و با صدای آرامی گفت:
    - چه‌قدر مونده تا برسیم؟
    - دیگه چیزی نمونده، حدود چند متر با اون‌جا فاصله داریم.
    فرد بی‌آنکه حرف دیگری بزند، به راه‎‌رفتن ادامه داد و چیزی نگذشت که به مقصد رسیدند.
    مایکل با اشتیاق به سمت درخت دویده و همان‌گونه که سرش را وارد حفره می‌کرد، با صدای بلندی گفت:
    - روبی، من اومدم... هی! دیگه بیا بیرون. روبی؟ رو...
    مایکل با وحشت به جای خالی روبی نگاه کرد، دهانش قفل شده و گردنش خشک شده بود؛ چیزی را که می‌دید نمی‌توانست باور کند. روبی آن‌جا نبود، با آنکه بارها به او هشدار داده بود که هرگز از آن‌جا خارج نشود.
    بعد از چند لحظه همچنان نگاهش را در آن حفره‌ی بزرگ و جادار چرخاند؛ گویی امیدوار بود او را در یکی از سوراخ‌های کوچک تنه‌ی درخت بیاید.
    آن‌گاه به آرامی سرش را از حفره بیرون آورده و با ناباوری گفت:
    - نیست، این‌‎جا نیست!
    فرد که گویی سرمای طاقت‎فرسای شب بر رویش تاثیر زیادی گذاشته بود، با حواس‎پرتی گفت:
    - چی؟ یعنی چی که نیست؟ حتما درست نگشتی.
    آن‌گاه جلوتر رفته و سر و نیمی از بدنش را به درون حفره کشاند، به ثانیه نکشید که سرش را بیرون آورد و نگاهش را به صورت بهت‎زده‌ی مایکل انداخت.
    - حتما همین اطرافه، نگران نباش.
    فرد طوری این جمله را گفت که هیچ شباهتی به دلداری و امیدوارکردن نداشت.
    مایکل دستش را به سرش گرفته و با صدای ضعیفی گفت:
    - حتما یه بلایی سرش اومده، من مطمئنم؛ وگرنه اون دختری نیست که شجاعت گشت و گذار توی جنگل و داشته باشه؛ اون هم توی شب، من مطمئنم!
    فرد نگاهی به وضع اسف‎بار مایکل انداخته و با لحن ملایمی گفت:
    - نشستن و دست روی دست گذاشتن فایده‌ای نداره. اگه همون‌طور که گفتی اهل گشت و گذار و ماجراجویی نیست، پس حتما اتفاقی افتاده؛ باید دنبالش بگردیم.
    صورت مایکل رنگ‎‏پریده و حالت چشم‌هایش خیره و مات بود.
    فرد با مشاهده‌ی او ضربه‌ی نه‌چندان دوستانه‌ای به شانه‌اش زده و گفت:
    - به نظرم زیاد هم ناراحت نباش.
    مایکل نگاه خشونت‎آمیزی به او انداخت و فرد بی‌توجه به او ادامه داد:
    - مطمئن باش اگر حمله‌ای در کار بود می‌شد نشونه‌ای توی همین اطراف پیدا کرد؛ اما... می‌بینی که نیست، پس اون هنوز سالمه.
    مایکل هیچ علاقه‌ای به پذیرفتن حرف‌های او نداشت؛ اما از تهِ قلبش آرزو داشت که روبی هنوز زنده و سالم باشد.
    آن دو بار دیگر شروع به راه‎‏رفتن کردند و طولی نکشید که فرد با هیجان فانوسش را رو به زمین گرفته و گفت:
    - این‌‎جا رو نگاه کن، انگار دوستت تنها نبوده.
    مایکل با تعجب نگاهش را به شش رد پای روی زمین انداخته و زمزمه کرد:
    - روبی، تو کجایی؟
    ***
    روبی دست دردناکش را تکان مختصری داد و ناله‌ی دردآلودش به هوا رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    قطره اشکی از سر درماندگی و ترس از گوشه‌ی چشم‌هایش چکید. بی‌اراده فکرش به سوی مایکل کشیده شد، اگر می‌آمد و با جای خالی او مواجه می‌شد چه؟ اگر از پیداکردن او ناامید می‌شد و بدون او بازمی‌گشت چه؟ آن‌وقت اگر از آن مهلکه نیز جان سالم به در می‌برد، در انتها از گرسنگی و تشنگی تلف می‌شد. تردیدی نداشت که در این صورت، مردم دهکده نیز هیچ کمکی به او نخواهند کرد. با فکرکردن به آن موضوع با شدت بیشتری زیر گریه زد. دلش می‌خواست به زمین و زمان بد بگوید و تمام تقصیر‌ها را به گردن دیگران بیندازد؛ پدرش، مادرش، کوین، مردمانی که به اجبار او را به سوی سرزمینشان هدایت کردند و مایکل... نه! هرگز! روبی هر چه کرد نتوانست مایکل را مقصر بداند؛ زیرا خودش این دردسر را برای خود درست کرده بود، او بود که ناآگاهانه و بی‌خبر از هویت واقعی آن زن و مرد غریبه با آن‌ها همراه شد.
    با به یاد آوردن آن‌ها، لرزش خفیفی کرده و به دری که از آن خارج شده بودند چشم دوخت. در واقع آن دو هرگز انسان نبودند؛ اما می‌توانستند خود را به هر شکلی دربیاورند و سر راه قربانی‌شان قرار بگیرند؛ اما افسوس که روبی بسیار دیر به آن حقیقت پی برد؛ حتی یادآوری چهره‌هایشان باعث انزجارش می‌شد. بدن غول‎پیکرشان سیاه و پشمالو بود و دو جفت چشم قهوه‌ای‌رنگ بر روی سر زشت و کوچکشان قرار داشت، چهار دست و پا بر روی زمین راه می‌رفتند و نفس‌های بدبویشان تمام لانه‌ی بزرگ و کثیفشان را برداشته بود.
    آن‌ها دو سوسک بالغ و غول‎پیکر بودند که ظاهرا علاقه‌ای به خوردن حشرات کوچک‌تر از خودشان نداشتند و بزرگ‌ترین سرگرمی آن‌ها به دام انداختن انسان‌های ساده‌ای همچون روبی و شکار آن‌ها برای شام و ناهارشان بود.
    ناگهان صدای خش‎خشی از دور به گوش رسید؛ انگار چندین نفر در حالی که پاهایش روی زمین کشیده می‌شد، به او نزدیک می‌شدند؛ روبی با شنیدن دوباره‌ی آن صدا، وحشت کرده و تکان محکمی خورد.
    خیلی دوست داشت تا قبل از رسیدن آن‌ها فرار کند. از شب گذشته تا آن لحظه نیز فرصت بسیاری برای فرار داشت؛ اما با کوچک‌ترین حرکتی درد دستش بیشتر می‌شد، از طرفی گرسنگی و خستگی او را به شدت ضعیف کرده بود و توان حرکت نداشت؛ گویی به همین خاطر بوده که او را چندین ساعت به حال خود رها کرده بودند. آن‌ها اطمینان داشتند که او نمی‌تواند از چنگشان بگریزد.
    در چوبی به آرامی باز شده و دو هیبت غول‎آسا در آستانه‌ی در پدیدار شدند.
    - Γεία σου αγάπη.،τι κάνεις Δεν είναι πολύ αργά, ε. (
    اوه سلام عزیزم، حالت چه‌طوره؟ دیر که نکردیم؟‌ هان؟)
    روبی که یک کلمه از حرف‌هایش را نفهمیده بود، نگاه خصمانه‌ای به او انداخت.
    لوییز پاهای پرمویش را به همسرش زده و در حالی که سر زشتش را تکان می‌داد، گفت:
    - Που έχεις το μυαλό σου;αγάπη ? l Μπα, ούτε που θα το προσέξει Εσύ τι λες! (
    حواست کجاست عزیزم؟ اون نمی‌فهمه تو چی میگی.)
    - اوه آره یادم نبود!
    آنگاه با صدای خرخرمانندی زیر خنده زد.
    روبی که چیزی نمانده بود تا بالا بیاورد، فورا گفت:
    - تا حالا کسی بهت گفته که خیلی بدترکیبی میلانا؟
    لحظه‌ای هیچ‌کدام از آن دو موجود منفور حرفی نزدند، بعد از مدتی میلانا دست‌های پشمالویش را بالا آورده و در حالی که صورت روبی را لمس می‌کرد، گفت:
    - اوه نه عزیزم، تا حالا هیچ‌کس این رو بهم نگفته بود. می‌دونی چرا؟
    روبی که نفسش از بوی بد او بند آمده بود، حرفی نزد و میلانا با لحن رعب‎انگیزی ادامه داد:
    - چون اون‌قدر سریع پاهای تیزم رو توی دل و روده‎شون فرو می‌کردم که فرصتی واسه‌ حرف‎زدن پیدا نمی‌کردن!
    میلانا بعد از گفتن آن جمله، برگشت و در حالی که هردو از لانه خارج می‌شدند، با صدای بلندی گفت:
    - بیا لوییز، به محض درست‏‌کردن مخلفات برمی‌گردیم سراغ غذای اصلی.
    لوییز با آن چشم‌های درشتش نگاه حسرت‎آمیزی به روبی انداخت و سپس او نیز کشان‎کشان از آن‌جا رفت و روبی را با وحشت و ترس عمیقی که به جانش افتاده بود، به حال خود گذاشت.
    ***
    فرد نور فانوس را به راه باریکی که در مقابلشان بود، انداخت و گفت:
    - امیدوار بودم لازم نباشه که اون‌جا رو هم بگردیم.
    مایکل فورا پرسید:
    - مگه اون‌جا کجاست؟ ما که تقریبا نصف جنگل رو گشتیم، اون‌جا چه فرقی با جاهای دیگه داره؟
    فرد صدای خرناس‎مانندی از خود درآورد؛ گویی از اطلاعات اندک مایکل و توضیح‎دادن بسیاری از مسائل برای او به ستوه آمده بود.
    - ببین، دوستت تو هیچ‎کدوم از قسمت‌هایی که گشتیم نبود، رد پاها هم از یک جایی به بعد کاملا ناپدید شدن؛ بنابراین تنها جایی که می‌تونه باشه، همون‌جاست.
    فرد که با دست به آن مسیر اشاره کرد، مایکل با اشتیاق به راه افتاد و گفت:
    - خب، پس بریم دنبالش.
    فرد دست‌های او را گرفت و با بی‌حوصلگی گفت:
    - صبر کن ببینم، این‌قدر عجله نکن.
    - واسه‌ چی؟ روبی اون‌جاست، دیگه برای چی باید صبر کنم؟
    - برای اینکه اون‌جا لونه‌ی دوتا از شکارچی‌های بی‌رحم جنگله.
    - ما به شکارچی‌ها چیکار داریم؟ ما فقط می‌خوایم...
    - ببین پسرجون، منظور از شکارچی اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست، در واقع اون شکارچی‌ها... آدم نیستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل با قیافه‌ی گیجی به او نگاه کرد و فرد تندتند شروع به صحبت کرد:
    - ببین از چند سال پیش ما متوجه‌ی ناپدیدشدن چند نفر از مردم دهکده شدیم. هر چند وقت یک بار یکی به جنگل می‌رفت و دیگه برنمی‌گشت؛ کم‌کم همه‌ی مردم به وحشت افتادن و دیگه کمتر کسی جرأت می‌کرد به جنگل بره. به‏‌خاطر همین رافائل خودش شخصا همراه عده‌ای از مردم دهکده رفت توی جنگل؛ اون‌جا بود که دلیلش رو فهمیدیم.
    مایکل پرسید:
    - خب؟ دلیلش چی بود؟
    - دلیلش دو تا سوسک بدترکیب بودن که برای خودشون توی جنگل لونه درست کرده بودن و فقط برای شکار از اون‌جا بیرون می‌اومدن.
    - سوسک؟ دو تا سوسک؟ اَه... یعنی می‌خوای بگی نتونستین از پس دوتا سوسک بربیاین؟
    - مزخرف نگو! اگر اونا دو تا سوسک کوچولو و مامانی بودن که از پسشون برمی‌اومدیم؛ اما اونا خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌هان، تقریبا دوبرابر قد من و تو رو دارن، کشتنشون اصلا ممکن نبود.
    مایکل آب دهانش را به سختی قورت داده و گفت:
    - من دیگه واقعا نگران شدم، خواهش می‌کنم عجله کن.
    فرد نیز سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و در حالی که پارچه‌ی غذا و دارو‌ها را در کنار درختی در همان اطراف می‌انداخت، با حالت دو وارد منطقه‌ی ممنوعه شد.
    ***
    روبی حرکت ضربان قلبش را در گلویش احساس می‌کرد؛ دست شکسته‌اش کبود شده و ورم کرده بود، حالت تهوع لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و دلش به‌شدت پیچ و تاب می‌خورد؛ اما همه‌ی آن حس‌ها در برابر بلایی که قرار بود بر سرش بیاید، هیچ بود.
    در آن لحظات امیدش را برای آمدن مایکل به کلی از دست داده بود و تنها به مرگی دردناک و زجرآور فکر می‌کرد. از طرفی مدام دعا می‌کرد که آن سوسک‌های بدبو در راه بازگشت به لانه گیر یکی از همان کوتوله‌های نیزه پرتاب کن بیفتند؛ اما دعایش مستجاب نشده و درست همان لحظه هردوی آن‌ها در مقابلش ظاهر شدند. روبی با ترس خود را جمع کرد.
    - نگاهش کن لوییز، به نظرت ترسیده؟
    - آره، آره ترسیده. میگم... به نظرت اگه بیشتر بترسه شیرین‌تر نمیشه؟!
    میلانا بی‌اعتنا به لوییز قدمی به جلو برداشت، چشم‌هایش برق می‌زدند.
    - اون زمانی که بهم می‌گفت بدترکیب نباید فکر این‌‎جاهاش رو می‌کرد؟
    لوییز در حالی که پاهایش را به شدت تکان می‌داد، تندتند گفت:
    - آره، آره باید فکر می‌کرد.
    - حالا کاری می‌کنم که از حرفت پشیمون بشی عزیزم. جوری می‌کشمت که زجرکش بشی. چه‌طوره از پاهاش شروع کنیم لوییز؟
    - آره، از پاهاش، پاهاش حتما شیرین‎تره!
    روبی توانی برای حرف‎زدن و یا حتی التماس‎کردن نداشت. قلبش چنان می‌زد که گویی در تلاش بود که از سـ*ـینه‌اش بیرون بزند.
    میلانا که از ترس و وحشتی که در چشم‌های او می‌دید غرق لـ*ـذت بود، آرام‌‏آرام به سمتش حرکت کرد. آن‌گاه دست‌هایش را بلند کرده و او را وادار به خوابیدن کرد.
    روبی و پیکر غول‏‎آسا را درست در بالای سرش می‌دید. آن دو چنان نزدیک شده بودند که نفس‎کشیدن برای روبی غیرممکن شده بود. در آن لحظاتی که تنها یک قدم با مرگ فاصله داشت، به یک نفر فکر می‌کرد؛ به پدرش، به کسی که بارها به او هشدار داده بود که در صورت واردشدن به آن راه، با خطراتی مرگبار مواجه می‌شود.
    هنگامی که میلانا از شدت وجد و سرور دهانش را باز کرد و دست‌هایش را بالا آورد، روبی چشم‌هایش را بسته و زمزمه کرد:
    - متاسفم بابا... دوستت دارم.
    ناگهان صدای کوبیده‎شدن در به گوش رسید و شخصی فریاد زد:
    - آهای! زشت بدترکیب! دست کثیفت رو از روش بکش کنار.
    روبی با شنیدن آن صدای آشنا، چنان که جان دوباره‌ای گرفته باشد، به سرعت چشم‌هایش را باز کرد و اولین چیزی را که دید، صورت خشمگین میلانا بود و سپس دو مرد دیگری که به همان اندازه عصبانی بودند و در چشم‌های یکی از آن‌ها برق خشم و نفرتی عمیق قابل مشاهده بود.
    لوییز به سرعت خود را پشت میلانا پنهان کرد. میلانا بی‌توجه به او، دست‌هایش را پایین آورده و چند ثانیه‌ای به آن‌ها خیره شد، سپس با صدای گوش‌خراشی گفت:
    - دیدن این صحنه چه‌قدر زیباست، مگه نه لوییز؟ شکار با پای خودش به این‌‎جا اومد.
    لوییز در حالی که مدام به این طرف و آن طرف می‌رفت، با عجله گفت:
    - نه! نه! اونا خوب نیستن، اونا تلخن!
    میلانا به حرف‌های او اهمیتی نداد و قدمی به جلو برداشت. همان لحظه روبی فرصت را غنیمت شمرده و خود را از زیر دست و پاهای پرموی آن‌ها کنار کشید.
    میلانا سرعتش را بیشتر کرده و کم‎کم با حالت تهاجمی به سمت مایکل و فرد رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    حرکتش چنان سریع بود که مایکل با نگرانی به دنبال راه گریزی گشت؛ اما فرد مانع حرکت او شده و در کمال تعجب زمزمه کرد:
    - از جات تکون نخور.
    اگر مایکل تا قبل از آن به او اعتماد داشت، در آن لحظات به سلامت عقل او شک کرد. سعی کرد دست‌هایش را از دست فرد بیرون بیاورد؛ اما موفق نشد.
    آن‌گاه میلانا فریاد زد:
    - لوییز، بجنب.
    لوییز با تردید تکان محکمی خورد و سپس در حالی که دیوانه‌وار به سوی آن‌ها می‌رفت، پشت سر هم می‌گفت:
    - شیرینن، اونا هم شیرینن، شیرینن!
    دو سوسک غول‎آسا در حالی که دهانشان را تا انتها باز کرده بودند، به سمت فرد و مایکل حمله‎ور شدند.
    روبی با آخرین توانش فریاد کشید:
    - مایکل، نه!
    درست همان موقع فرد دو دانه‌ی بسیار کوچک را به سمت دهانشان پرتاب کرد و هر دوی آن‌ها ناخواسته دانه را بلعیدند. لحظه‌ای از حرکت متوقف شدند، هر دو گیج و سردرگم بودند؛ اما طولی نکشید که میلانا با فریاد گوش‎خراشی که تمام لانه را لرزاند فریاد زد:
    - نـه!
    اما دیگر دیر شده بود، او و لوییز به طرز عجیبی باد کرده و کم‎کم تمام لانه را اشغال کردند.
    فرد که از مشاهده‌ی آن صحنه مبهوت مانده بود، گفت:
    - اوه! فکر این‌‎جاهاش رو نکرده بودم، پناه بگیرین.
    مایکل و روبی، هر دو با تحیر به آن منظره نگاه می‌کردند؛ اکنون سر آن‌ها از لانه بیرون زده بود.
    - زود باشین!
    فرد فریادزنان این را گفت؛ اما قبل از آنکه هر کدام بتوانند واکنشی نشان بدهند، میلانا و لوییز با صدای مهیبی منفجر شده و مایع لزج و سبزرنگی بر سر و روی آن‌ها پاشیده شد.
    ***
    «سابیروس، پرنده‌ی نامه‎رسان»
    پس از مدت کوتاهی، هر سه‌‎نفر با سر و وضع اسفباری از جا برخاستند. روبی با انزجار صورت خیسش را پاک کرده و ناگهان صدای فریادش به هوا رفت؛ در آن شرایط به کلی فراموش کرده بود که وضع دستش چندان مساعد نیست.
    مایکل نیز با وضعی بدتر از او، در حالی که کاملا خیس و آغشته به آن مایع سبزرنگ بود، جلو آمده و با نگرانی گفت:
    - چی شد؟
    - دستم... وضع دستم اصلا خوب نیست.
    - نگران نباش، همین که از این‌‎جا بریم، یه فکری به حالش می‌کنم.
    - پس بیاین زودتر بریم، من دیگه واقعا داره حالم بد میشه.
    فرد این را گفت و به سرعت از آن‌جا خارج شد. روبی با حالتی پرسشگرانه به مایکل نگاه کرد؛ زیرا آن مرد ناشناس را که به طرز معجزه‌آسایی جانش را نجات داده بود نمی‌شناخت.
    مایکل با کمی مکث گفت:
    - توضیحش مفصله، فعلا بیا از این‌‎جا بریم.
    روبی نگاه آخر را به آخرین بقایای میلانا انداخته و به همراه مایکل از آن لانه‌ی متعفن خارج شد.
    - بیاین از این طرف.
    روبی و مایکل به پیروی از فرد پشت سرش به راه افتادند.
    روبی سقلمه‌ای به مایکل زد، آن‌گاه مایکل به ناچار تمام ماجرا را به طور کامل برای او توضیح داد. فرد کمی جلوتر از آن‌ها به سمت درختی که در چند قدمی‏‌شان بود دوید؛ اما قبل از آنکه دستش به پارچه‌ی افتاده بر روی زمین برسد، صدای جیغ گوش‌خراشی بلند شد.
    - چی؟! تو چیکار کردی؟ پیشنهاد مسخره‌ی اون پیرمرد‌ هاف‌هافو رو قبول کردی؟ نباید نظر من رو هم می‌پرسیدی؟ شاید دلم نمی‌خواست به این ماموریت مسخره برم. جالبه! واقعا جالبه! اول اون کوتوله، بعد اون مار دوسر، حالا هم که دو تا سوسک گنده‎بک بدبو، من هر چی می‌کشم از دست اون دیوونه‌ی روانی با این جنگل مسخره‌شه. من...
    روبی قبل از تمام‎کردن جمله‎اش درحالی که تمام صورتش سرخ شده و نفس‎نفس می‌زد، به طور ناگهانی نگاهش به چشم‌های به خون نشسته‌ی فرد افتاد و ساکت شد و خیلی زود فهمید که آن مرد از طرفداران پروپاقرص آن پیرمرد‌ هاف‌هافو است.
    مایکل که از مشاهده‌ی چهره‎ی آن دو خنده‌اش گرفته بود، با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - فعلا بیا این‌‎جا تا به داد دستت برسیم، بعد راجع به این قضیه صحبت می‌کنیم.
    روبی با احتیاط از کنار فرد که همچنان به او خیره شد بود و چشم از او برنمی‎داشت، گذشت و روی زمین نشست.
    مایکل محتویات پارچه را خالی کرده و گفت:
    - این چه‎‏جوری کار می‌کنه؟
    فرد با بی‌حوصلگی کنار آن‌ها نشست و گفت:
    - این مایع رو باید بمالی روی دستش، تاثیرش فوریه؛ ولی...
    - ولی چی؟
    - بهتر نیست اول خودمون رو بشوریم؟ مطمئنم اگه این‎جوری بریم به دهکده، رافائل ما رو با سه‌تا جلبک متحرک اشتباه می‌گیره.
    - آره خوبه، پس بذار اول این دارو رو امتحان کنیم.
    روبی با ترس به مایع ژله‎مانندی که روی دستش ریخته می‌شد، نگاه کرد.
    ناگهان احساس خنکی زیادی را در پوست دستش احساس کرد، لحظه‌ای تمام استخوان‌های دستش داغ شدند؛ اما قبل از آنکه از ترس ذوب‎شدن استخوان‌هایش فریاد بزند، صدای تق ملایمی آمده و درد دستش التیام یافت.
    با تعجب به آن دو که با انتظار به او چشم دوخته بودند، نگاه کرد و گفت:
    - دیگه... دیگه درد نمی‌کنه، باورم نمیشه! ازت ممنونم... وای... نگاهش کن، کاملا سالمه!
    فرد که خیالش کمابیش راحت شده بود، از جا برخاسته و با لحن تندی گفت:
    - این مایع رو همون پیرمرد‌ هاف‌هافوی دیوونه‌ی روانی درست کرده! بهتره از اون تشکر کنی.
    روبی با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
    هر سه‌‏نفر بار دیگر در جنگل به راه افتادند. فرد مثل همیشه جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد؛ زیرا قصد داشت آن دو را به آبشار بزرگی در خارج از جنگل ببرد تا بتوانند خود را از شر آن بوی بد خلاص کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی نگاهی به فرد انداخت؛ وقتی مطمئن شد که حواسش به آن‌ها نیست، با صدای آهسته‌ای به مایکل گفت:
    - حالا این ماموریت چی هست؟
    مایکل نگاهی به فرد انداخته و همانند او با صدای آهسته‌ای شروع به صحبت کرد:
    - یادته وقتی داشتیم به دهکده می‌رفتیم، توی مسیر یه دشت پر از علف‌های خشک بود؟
    - اوهوم!
    - خب همین! تا چند سال پیش این‌‎جا این‌جوری نبود، همه‎جا سرسبز بود و این سرزمین هم ثروتمند بود؛ اما یه روز یه سری از موجودات مرموز به این‌‎جا حمله کردن و گنجینه‌ها و نهال بزرگی رو که باعث سرسبزی این‌‎جا بود، برداشتن و رفتن.
    - من...منظورت از موجودات، دقیقا چه‎جور موجودیه؟
    مایکل با خونسردی گفت:
    - رافائل می‌گفت ممکنه کار ساتیرها باشه.
    روبی نپرسید که ساتیر‌ها چه موجوداتی هستند، به هیچ‌وجه نمی‌خواست که از شکل قیافه‌ی آن‌ها چیزی بداند؛ اما در اعماق ذهنش به افکار چند ماه پیش خود خندید؛ زیرا آن زمان تردیدی نداشت که چنین موجوداتی وجود خارجی ندارند؛ اما تا آن لحظه موجودیت آن‌ها به طور کامل برایش به اثبات رسیده بود.
    (ساتیر اسم یونانی این‌‎جانور است. پایین‎تنه‌ی این‌‎جانور به صورت بز و بالاتنه‌ی وی بدن، دست‌ها و صورت، به شکل انسان بود. بدن ساتیر‌ها از موی ضخیمی پوشیده بود و دارای شاخ‌های کوچک، گوش‌های سربالا، چشم‌های تیز و بینی سرکج بودند. ساتیر‌ها علاقه‌ی خاصی به نوشید*نی و باده‏‎نوشی داشتند. عاشق رقـ*ـص بودند و آلت موسیقی آن‌ها فلوت بود.
    منبع:کتاب جانوران خیالی)
    طولی نکشید که از جنگل خارج شدند و نور آفتاب مستقیم به چشم‌هایشان خورد.
    روبی با دیدن صحنه‌ی مقابلش همه‌چیز را فراموش کرده و محو آن منظره‌ی شگفت‌انگیز شد.
    رودخانه‌ای از آب زلال و شفاف درست در کنارشان بود؛ چنان‎که سنگ‌ریزه‌های انتهای آب نیز به راحتی دیده می‌شدند. کمی جلو‌تر آبشار بسیار بزرگی از بلندترین صخره جاری بوده و مستقیما به درون رودخانه ریخته می‌شد.
    روبی با هیجان، مایکل با چهره‌ای غمگین و فرد با حالتی عادی به آبشار نزدیک شدند.
    روبی دستش را به زیر آبشار بـرده و مشتی آب به صورتش پاشید، احساسش وصف‎‏نشدنی بود و خنکی آب روحش را نوازش می‌کرد.
    وقتی مایکل و فرد به او نزدیک شدند، فکر ترسناکی به ذهنش رسید. چه‎گونه خود را تمیز می‌کردند؟ آیا روبی همچون آن‌ها باید لباس‌هایش را درمی‌آورد؟ با این فکر بی‌اختیار خود را جمع کرده و به آن‌ها زل زد.
    فرد که گویی فکر او را خوانده بود، بی‌توجه به آن‌ها با همان لباس‌ها به زیر آب رفته و سرتاپایش خیس شد.
    روبی نفس راحتی کشیده و او نیز به زیر آبشار رفت و با حالت وسواس‌‏گونه‌ای بدنش را پاک کرد.
    با دیدن مایکل که نگاه حسرت‏‎باری به آن منظره می‌انداخت، متعجب شده و با صدای بلندی گفت:
    - پس چرا نمیای؟
    مایکل چند لحظه‌ای مکث کرده و گفت:
    - یه روزی آدونیس هم همین‌قدر زیبا بود؛ اما حالا...
    فرد و روبی هر دو در سکوت به او خیره شدند؛ زیرا هیچ جمله‌ای برای تسکین درد او به ذهنشان نمی‌رسید.
    بعد از آنکه همگی از تمیزی کامل بدنشان اطمینان پیدا کردند، کنار رودخانه و درست در مقابل نور خورشید نشستند.
    - به محض اینکه لباس‌هامون تا حدودی خشک شد، باید راه بیفتیم.
    روبی و مایکل در جواب فرد به تکان سری اکتفا کردند، هردوی آن‌ها غرق افکار خود بودند.
    مایکل بی‌آنکه به او نگاه کند، با صدای آرامی گفت:
    - به چی فکر می‌کنی؟
    روبی نفس عمیقی کشیده و گفت:
    - به همه‌چی؛ به خودم، به پدر و مادرم، به سلنا و جیمز، حتی به... تو.
    مایکل برگشت و به او نگاه کرد؛ اما روبی که از نگاه‏‎کردن به چشم‌های او طفره می‌رفت. در همان حالت ادامه داد:
    - می‌خوام همه‌چی رو بدونم، در مورد گذشته‌ی پدر و مادرم، خودم و جایی که توی اون متولد شدم.
    - من همه‎چی رو بهت میگم.
    روبی برگشت و به او نگاه کرد، به آن پسر اعتماد کامل داشت؛ اما آن همه اعتماد از کجا و دقیقا از چه زمانی آمده بود؟ خودش هم نمی‌دانست کی به آن پسر مغرور و خودخواه وابسته شده بود. اصلا مگر وابسته شده بود؟ بله، در آن لحظات تردیدی نداشت که به حضور همیشگی او عادت کرده است.
    نمی‌دانست چند ثانیه و یا چند دقیقه به آن چشم‌ها خیره مانده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل نیز همانند او به چشم‌هایش زل زده بود؛ گویی در تلاش بود که به عمق آن چشم‌ها نفوذ کند‌. برق عجیبی در نگاهش دیده می‌شد که روبی از آن سر درنمی‌آورد. دلش می‌خواست درباره‌ی طرز نگاه مایکل به خودش رویا بسازد و خیال‎بافی کند‌؛ اما نمی‌توانست. او می‌ترسید، از روزی می‌ترسید که مایکل با یک حرف، با یک نگاه، با یک حرکت ساده تمام رویاهای قشنگش را خراب کند؛ از همان لحظه می‌توانست تصور کند که در صورت فهمیدن احساس روبی نسبت به خودش چه واکنشی نشان می‌دهد. «روبی من واقعا نمی‌دونم این فکر برای چی اومد توی سرت؛ اما من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم. این فقط یه ماموریته، همین... این یه ماموریته.»
    روبی به سرعت سرش را تکان داد تا آن تصورات وحشتناک کنار بروند.
    - چی شد؟
    روبی از جا برخاسته و با عجله گفت:
    - هیچی، من... من میرم این اطراف رو بگردم.
    - صبر کن منم باهات بیام.
    - نه! یعنی... می‌خوام تنها باشم، زود برمی‌گردم.
    مایکل با نگرانی به او نگاه کرد؛ اما دیگر حرفی برای منصرف‎کردن او نزد.
    روبی بی‌هدف جلو و جلوتر رفت و درست در آن طرف رودخانه ایستاد؛ نگاهش به آسمان آبی و خورشید تابان خیره مانده بود؛ به آن طبیعت زیبا و بکر غبطه می‌خورد و توان برداشتن نگاهش را از آن همه زیبایی نداشت.
    ناگهان بار دیگر آن اتفاق تکرار شد، صدای سرود غمگین و دل‎نشینی که از دوردست‌ها به گوش رسید و احساس فوق‎العاده‌ای که به طور ناگهانی در بندبند وجودش پیدا شد؛ روبی درست مانند همیشه در برابر آن احساس تسلیم شده و چشم‌هایش را بست.
    بار دیگر گزگز ملایمی در سرش شروع شد و این آغاز تغییر رنگ موهای خیس و نمدارش بود. در همان نزدیکی مایکل با بهت و حیرت سر جایش میخکوب شده بود.
    او که برای برگرداندن روبی به آن طرف رودخانه آمده بود، با دیدن آن منظره‌ی شگفت‌انگیز مات و مبهوت مانده بود؛ ناخودآگاه قدمی به جلو برداشته و با دقت به صورت پرنور و زیبای روبی نگاه کرد. برای ثانیه‌ای تصویر الهه‌ای که سال‌ها پیش ملاقات کرده بود در برابر چشم‌هایش ظاهر شد. مایل باز هم جلوتر رفت؛ آن‌قدر که فاصله‌ی صورت‌هایشان بسیار کم شد.
    روبی هنوز هم متوجه او نبود.
    دست‌های مایکل بی‌اراده بالا آمد؛ گویی نیروی عجیبی او را وادار می‌کرد که روبی را با تمام قدرت در آغـ*ـوش بگیرد؛ اما او فرصت چنین کاری را پیدا نکرد؛ زیرا فرد از آن طرف رودخانه فریاد زد:
    - هی! وقت رفتنه.
    چشم‌های روبی فورا باز شدند و اولین چیزی که دید، نگاه خیره و نزدیکی بیش از اندازه‌اش به مایکل بود. سردرگم و گیج شده و ضربان قلبش به طور ناگهانی بالا رفت.
    با صدای آرامی گفت:
    - تو این‌‎جا چی کار می‌کنی؟
    - اومدم تو رو صدا کنم، باید برگردیم.
    مایکل فورا تغییر موضع داده و فاصله‌اش را بیشتر کرد؛ آن‌گاه همان‌طور که راه آمده را برمی‌گشت، با لحن خشکی گفت:
    - عجله کن.
    روبی هنوز از بهت در نیامده بود؛ اما بی‌حرف به دنبال او رفت.
    فرد گفت:
    - باید زودتر راه بیفتیم.
    - چند دقیقه صبر کن.
    - برای چی؟
    مایکل نگاهش را در آسمان چرخاند و گفت:
    - فقط چند دقیقه صبرکنین، الان می‌رسه.
    روبی با تعجب پرسید:
    - کی؟
    قبل از آنکه مایکل به او جوابی بدهد، سایه‌ی غول‌پیکری از آسمان پدیدار شد.
    روبی ترسید و فرد حالت تهاجمی به خود گرفت.
    سایه نزدیک و نزدیک‌تر شد و خیلی زود بر روی زمین فرود آمد.
    - سابیروس!
    روبی با شوق و ذوق و این را گفت و به سمت او دوید.
    فرد با لحن ناخوشایندی گفت:
    - چی؟ شما اون رو می‌شناسین؟ حتی باهاش دوستین؟!
    مایکل یادآوری کرد:
    - فکر کنم اون جون ما رو نجات داده بود! اگه اون نبود که شما‌ها تیکه و پاره‎مون می‌کردین!
    فرد با خشونت گفت:
    - اون موقع ما فکر می‌کردیم که شما از طرف ملکه نارسیسا برای ماموریت شومی به این‌‎جا فرستاده شدین.
    - بهش نگو ملکه!
    مایکل با لحن تهدیدآمیزی این را گفت و نگاه خطرناکی به او انداخت.
    روبی و سابیروس محو آن صحنه شده بودند و فرد که به جدی‌‏بودن کلام مایکل پی بـرده بود، بحث را عوض کرده و گفت:
    - اصلا شما می‌دونین که اون چه موجودیه؟
    این‌بار قبل از آنکه کسی حرف بزند، سابیروس جواب او را داده و گفت:
    - بله! سابیروس، پرنده‌ی نامه‌‏رسان. مردم تمام سرزمین‌های اطراف من رو می‌شناسن و بهم احترام می‌ذارن؛ اما این‌‎جا...
    - که این‎طور! پس توقع داری به‌خاطر جاسوسی‌هات مورد احترام هم قرار بگیری؟
    - من جاسوس نیستم، من فقط اخبار مهم رو می‌رسونم و از این راه زندگیم رو می‌گذرونم؛ الان هم اومدم تا به شما کمک کنم.
    روبی شروع به نوازش او کرد و فرد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما مایکل قبل از او پیش‌‏دستی کرده و فورا گفت:
    - ازت ممنونم سابیروس.
    سپس نامه‌ای را به سمت او گرفته و گفت:
    - ازت می‌خوام این نامه رو به سرزمین آدونیس ببری.
    سابیروس آشکارا لرزشی کرده و همچنان به او خیره ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - می‌دونم رفتن به اون‌جا برای تو چه معنی داره؛ اما قرار نیست اتفاق بدی بیفته. تو باید مستقیما وارد کوهستان بشی و این نامه رو به دست دین برسونی‌.
    - چه‌طوری پیداش کنم؟
    - اون یه با موهای طلایی و چشم‌های آبیه، از هر کسی که بپرسی اون رو بهت نشون میده. بعد از اون باید منتظر بمونی که چیزی رو که می‌خوام برام بفرسته، پاداشتم از خودش بگیر.
    سابیروس در تایید حرف‌های او سرش را تکان داد و بال‌هایش را بر هم زد.
    آن‌گاه مایکل نامه را میان دهان او گذاشته و گفت:
    - من بی‌صبرانه منتظر برگشتتم، موفق باشی.
    روبی نیز دستی به پرهای زیبای کنار سرش کشیده و زمزمه کرد:
    - موفق باشی.
    سابیروس آخرین نگاه را به دوستانش انداخته و از سر بی‌اعتنایی به سمت فرد جفتکی پراند و خیلی زود از زمین فاصله گرفت و میان انبوهی از درختان ناپدید شد.
    مایکل پس از اطمینان از رفتن او، نفس عمیقی کشیده و گفت:
    - خب، حالا دیگه می‌تونیم حرکت کنیم.
    فرد نگاه خصمانه‌ای به آن دو انداخت و با بی‌توجهی از کنارشان گذشت.
    چیزی نمانده بود که از علفزار‌های خشک گذشته و به دهکده برسند. فرد سرعتش را بیشتر کرد تا ورود آن‌ها را اطلاع دهد؛ اما این کار از نظر روبی کاملا مضحک به نظر می‌رسید، انگار که آن‌ها شخصیت بسیار مهمی بودند که ورودشان برای کسی مهم باشد؛ با این حال اظهار نظری نکرده و تنها شاهد دورشدن فرد شد. پس از رفتن او، نگاهی به مایکل انداخت و برای ثانیه‌ای نگاهشان به هم گره خورد؛ اما فورا سرهایشان را برگرداندند و به راه خود ادامه دادند.
    روبی برای پرسیدن سوالش تردید داشت و مایکل که گمان می‌کرد او می‌خواهد قضیه‌ی کنار رودخانه را به میان بیاورد، اخمی میان ابروهایش نشانده و قدم‌هایش را تند‌تر برداشت.
    روبی با مشاهده‌ی چهره‌ی او از پرسیدن سوالش منصرف شد و بار دیگر نگاهش را معطوف اطرافش کرد و مایکل به طور نامحسوسی نفس راحتی کشید؛ او به هیچ‌وجه نمی‌خواست روبی را امیدوار کند، او پسر سرد و خشنی بود و اگر احساس مسئولیتش نسبت به او در میان نبود، همان اندازه رفتار دوستانه‌ای را که با او داشت دریغ می‌کرد.
    همان لحظه شخصی در اعماق قلبش نعره زد:
    - ولی تو می‌خواستی بغلش کنی!
    مایکل با خود گفت:
    - فقط یه حس زود گذر بود، یه جور... نمی‌دونم؛ ولی اهمیتی هم نداره.
    - تو از اون خوشت میاد!
    - آره خب، اون ناجی ماست، نمی‌تونم ازش متنفر باشم.
    - پسره‌ی کودن! وقتی توی لونه بودین از شدت نگرانی روح از بدنت جدا شده بود.
    - من فقط احساس مسئولیت می‌کردم، برای همین...
    - تو می‌خواستی ببوسیش!
    - مزخرف نگو! من فقط...
    - تو ازش خوشت میاد! حتی دوستش داری! حتی...
    - اَه خفه شو!
    مایکل افکارش را به شدت پس زد و با خود گفت:
    - این فقط از سر مسئولیته! من مامورم. جاناتان من رو به دنبال اون فرستاده، این فقط از سر مسئولیته.
    و تمام! مایکل با خود عهد بست که دیگر هرگز تا جایی به او نزدیک نشود که درگیر چنین احساسات ضد و نقیضی شود.
    از آن‌جا که ایستاده بودند دهکده به خوبی دیده می‌شد.
    روبی بار آخری را که پا به دهکده گذاشته بودند به یاد آورد، آن زمان که حق مهمان‌‏نوازی را جا نیاورده بودند؛ اما این‌بار فرق داشت و روبی اطمینان داشت که با رفتار بهتری از سوی مردم مواجه می‌شوند. همین طور هم شد؛ هنگامی که وارد دهکده شدند، همه‌ی کسانی که از کنارشان عبور می‌کردند لبخند بی‌رمقی به آن‌ها زده و آن‌گاه به کار خود مشغول می‌شدند.
    مایکل با خونسردی گفت:
    - خوبه که این‌بار با چوب و چماق نیفتادن دنبالمون.
    مایکل که این را گفت، روبی لحظه‌ی فرارشان را به یاد آورده و با صدای بلندی زیر خنده زد.
    از نظر مایکل مسئله‌ی خنده‏‌داری وجود نداشت؛ اما بی‌آنکه بخواهد، به روبی خیره ماند و نکته‌ای توجه‌اش را جلب کرد؛ هیچ‎‏وقت دقت نکرده بود که دندان‌های پیشین روبی بزرگ‌تر از بقیه‌ی دندان‌هایش است و هنگام خندیدن تا چه اندازه دوست‏‌داشتنی می‌شود.
    روبی که از شدت خنده اشک از چشم‌هایش جاری شده بود، ضربه‌ی محکمی به بازوهای او زد و گفت:
    - خیلی بامزه گفتی! مطمئنم تا ابد خاطره‌ی اون روز یادم می‌مونه.
    آن‌گاه جلوتر از او به راه افتاد.
    مایکل لحظه‌ای مبهوت ماند؛ زیرا تردیدی نداشت که جمله‌اش آن‌قدر‌ها هم خنده‌دار نبود که اشک کسی را دربیاورد؛ سپس با قدم‌های بلندی با او همراه شده و هر دو به سمت خانه‌ی رافائل به راه افتادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چند دقیقه‌ای بود که همه در خانه‌ی بزرگ و جادار رافائل جمع شده، در سکوت نشسته بودند و به یکدیگر نگاه می‌کردند.
    مایکل با حالت عادی به وسایل درون خانه نگاه می‌کرد؛ اما روبی با حالتی معذب مدام جابه‎جا شده و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی می‌دوخت.
    پس از دقایق کوتاهی، رافائل نگاه عاقل اندر سفیهی به آن‌ها انداخته و گفت:
    - توی راه حمام کردین؟!
    مایکل خواست جواب او را بدهد که رافائل با لحن سرزنش‌‏آمیزی ادامه داد:
    - هوم! من یادم رفت بپرسم، شما دوتا با هم چه نسبتی دارین؟ فقط دوستین یا...
    رافائل جمله‌اش را نیمه‎‏کاره رها کرده و با حالت متفکری به آن‌ها خیره شد. روبی که زیر نگاه‌های او در حال آب‎شدن بود، سرخ شده و حرفی نزد؛ مایکل نگاهی به او انداخته و در حالی که فهمیده بود رافائل به چه چیزی اشاره می‌کند، پاسخ قاطعی به او داد:
    - ما فقط دوستیم! در واقع ما...
    فرد که کمابیش متوجه منظور رافائل شده بود، لبخند محوی زده و گفت:
    - اِ بذار من بگم، راستش ما توی راه به اون دوتا شکارچی برخورد کردیم و...
    بلافاصله صدای حیرت‏‌زده‌ی جمعیت درون اتاق بلند شد.
    - چی؟!
    - شکارچی‌ها؟
    - خدای من!
    - پس چرا هنوز زنده‎ن؟!
    رافائل دستش را به علامت سکوت بالا بـرده و بلافاصله زمزمه‌ها پایان یافت؛ سپس در حالی که چشم‌هایش می‌درخشید، با کنجکاوی پرسید:
    - خب؟ بعدش چی شد؟ اصلا چی شد که با اونا برخورد کردین؟
    فرد از ابتدا همه‌ی ماجرا را برای آن‌ها تعریف کرده و در پایان همه با حیرتی آمیخته به تحسین به او خیره شدند.
    رافائل لبخندی زد و گفت:
    - آفرین به تو! شجاعت زیادی از خودت نشون دادی. تو مردمت رو از خطر بزرگی نجات دادی و شایسته‌ی گرفتن مدال قهرمانی هستی.
    فرد بادی به غبغبش انداخته و با غرور گفت:
    - من این کار رو از سر وظیفه انجام دادم، در قبالش پاداشی نمی‌خوام.
    رافائل که گویی به وجد آمده بود، سرش را تکان داد و گفت:
    - تواضع! آه تواضع و فروتنی، بهترین حسن هر انسان محسوب میشن.
    پس از آنکه همه تشکر ویژه‌ای از فرد به عمل آوردند، رافائل از جا برخاست و به احترام او دیگران نیز ایستادند.
    روبی چشم‌غره‌ای به فرد رفته و در دل گفت:
    - اگر من بیچاره به عنوان یه لقمه‌ی چرب و نرم زیر دست و پای پشمالوی اونا نبودم، بازم جرأت داشتی پا به محدوده‌ی اونا بذاری؟!
    - خب…
    رافائل چنان ناگهانی شروع به صحبت کرد که همه جا خوردند، سپس نگاه گذرایی به همه انداخته و رو به مایکل و روبی گفت:
    - شما دوتا امشب رو باید این‌‎جا بمونین، بعد از اون می‌تونین به ماجراجویی‎تون برسین.
    روبی چشم‌غره‌ی محسوسی به او رفت.
    رافائل در حالی که ریش بلندش را از روی زمین برمی‎داشت گفت:
    - البته ماجراجویی که نه، این یه ماموریته. در صورتی که موفق بشین، شما هم مدال افتخار دریافت خواهید کرد. خب... دیگه وقت استراحته، فرد تو مایکل رو راهنمایی کن، ماریا تو هم این دخترخانم رو به محل استراحتش ببر.
    روبی فورا دست مایکل را گرفته و گفت:
    - نمیشه با هم باشیم؟ آخه...
    اما همان موقع چشمش به نگاه مشکوک رافائل افتاد و فورا دست‌های مایکل را رها کرده و گفت:
    - چیزی نیست، فردا می‌بینمت. شب... شب به‌خیر.
    مایکل نتوانست لبخند نزند، سپس او نیز شب به‌خیر گفته و به همراه فرد راهی محل استراحتش شد.
    ماریا زن فربهی بود که صورت سرخ و سفیدش دلنشین و مهربان بود. او دستی به پشت روبی زده و گفت:
    - بیا دخترم، من اتاقت رو بهت نشون میدم.
    روبی به ناچار با او همراه شد. آن‌ها از خانه‌ی رافائل خارج شدند و به خانه‌ای در ابتدای دهکده رفتند.
    داخل خانه گرم بود و این کمی از شدت عصبی‏‌بودن روبی کم می‌کرد. ماریا او را به اتاق کوچکی راهنمایی کرد. در اتاق وسایل زیادی نبود؛ تنها یک پنجره با پرده‌های رنگ و رفته و یک تخت چوبی با ملحفه‌ی کهنه در اتاق دیده می‌شد، با این وجود هیچ گرد و خاکی در آن‌جا دیده نمی‌شد و همه‎جا کاملا مرتب بود.
    ملحفه‌ی نخ‏‌نمای روی تخت نیز کاملا تمیز بود و طرح‌های زیبا و کم‌‏رنگ رویش نشان‏‌دهنده‌ی آن بود که روزی بسیار زیبا و اشرافی بوده است.
    - از وقتی که گنجینه‌مون رو بردن، وضع همه همین‏‎طوره که می‌بینی، همه‌ی وسیله‌هامون کهنه و بی‌رنگ و رو شدن.
    ماریا که با ناراحتی این جملات را ادا می‌می کرد، روبی از نگاه‌های خیره‌اش به وسایل درون اتاق شرمنده شد.
    آن‌گاه یکی از همان ضربه‌ها را به پشت او زده و گفت:
    - پس فکر کردی من و مایکل قراره چیکار کنیم؟ حتما اون گنجینه رو پس می‌گیریم!
    روبی که این جمله را گفت، خودش نیز به خنده افتاد.
    اکنون اگر سلنا در کنارش بود، به او چه می‌گفت؟ «
    روبی! تو به معنای واقعی کلمه جوگیر شدی!»
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ماریا لبخندی زد و بی‌اراده نگاهی به لباس‌های او انداخت؛ در چشم‌هایش برق خاصی دیده می‌شد.
    روبی فورا گفت:
    - اگه ازش خوشت اومده می‌تونی برش داری، البته اگه بتونی لباس دیگه‌ای در مقابلش بهم بدی!
    روبی و ماریا هر دو خندیدند و روبی در دل گفت:«خب چرا راستش رو نمیگی؟ بگو یه هفته‏‌ست که این لباس‌ها رو عوض نکردی و دیگه چشم دیدنشون رو نداری.»
    با صدای ذوق‏‌‎زده‌ی ماریا به خود آمد.
    - واقعا می‌دیش به من؟
    روبی ناخودآگاه خنده‌ای کرده و گفت:
    - البته.
    چند دقیقه‌ی بعد، ماریا در حالی که لباس روبی را به تن کرده و به سختی می‌توانست راه برود، جلو آمد.
    روبی جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت:
    - انگار یه‌کم ناراحت به نظر میای.
    - نه اصلا، این‌ها عالیه!
    با اینکه چهره‌ی ماریا چیز دیگری را نشان می‌داد؛ اما به ظاهر که شیفته‌ی آن لباس شده بود.
    روبی نگاهی به لباسش انداخت؛ بر عکس ماریا، او هم در ظاهر و هم در باطن عاشق آن لباس شده بود.
    لباس صورتی‌‏رنگی که انتهایش به زانوهایش می‌رسید و دور تا دور دامنش، با روبانی به همان رنگ تزئین شده بود. آستین‌هایش کوتاه بوده و یقه‌اش کمی بیش از اندازه باز بود و شاید این تنها مشکلش بود.
    روبی سعی کرد یقه‌اش را کمی بالاتر بیاورد؛ اما به محض بالابردن خیلی زود به شکل اولش درآمد. کلافه نگاهش را از یقه‌اش گرفت و به ماریا دوخت؛ اکنون درز‌های کناره‌ی لباسش کاملا باز شده بود.
    صبح روز بعد برای روبی چندان دلچسب نبود. شب گذشته کابوس جدیدی به سراغش آمده بود؛ دختر جوانی با چشم‌هایی که هرگز از یادش نمی‌رفت.
    او مدام زمزمه می‌کرد:«بیا، بیا به سمت من بیا، آرام و بی‌صدا تکه‌‏تکه‎ات خواهم کرد.»
    در تمام مدت آن دختر در گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود. موهای سیاه و براقش سراسر صورتش را پوشانده و تنها دو جفت چشم براق از میان خرمن موهایش قابل تشخیص بود.
    روبی با ترس و اضطراب کنار در ورودی اتاق ایستاده بود و تردیدی نداشت که منظور آن دختر خود اوست.
    پاهایش سست شده و دلش پیچ و تاب می‌خورد. در تمام عمرش آن‌گونه نترسیده بود، حتی هنگامی که آن افعی دو سر در مقابلش ظاهر شده بود. روبی به هیچ‌وجه نمی‌توانست جلوی لرزش دست‌هایش را بگیرد؛ دلش می‌خواست با آخرین توان بدود و از او دور شود؛ اما جرأت این کار را نیز نداشت؛ زیرا گمان می‌کرد با کوچک‌ترین حرکتی او را متوجه خود می‌کند.
    در نهایت همان اتفاقی افتاد که از آن وحشت داشت، دخترک سرش را به آرامی بالا آورد و به او نگاه کرد و کم‎کم حرکت کرده و به سمت او آمد.
    روبی سر جایش میخکوب شده و با وحشت به او چشم دوخته بود. درست زمانی که فاصله‌ی بینشان بسیار کم بود، روبی جیغ بلندی کشیده و با فریاد از خواب پرید.
    لحظه‌ای با بهت به اطرافش نگاه کرد و زمانی که از امن‎بودن مکانی که در آن بود اطمینان یافت؛ از جا برخاسته از خانه بیرون رفت.
    هنگام خوردن غذا در خانه‌ی رافائل هنوز هم ناراحت و عصبی بود.
    - حالت خوبه؟
    مایکل با صدای آرامی این را گفت، به نظرش می‌آمد که رنگ روبی پریده است؛ اما روبی در جواب او تنها سری تکان داده و مشغول خوردن غذا شد.
    ***
    «مرداب»
    چند ساعت بعد هردوی آن‌ها آماده‌ی رفتن بودند. به دستور رافائل مقدار زیادی غذا و دارو به آن‌ها داده شد. در واقع مقدار غذا بیش از اندازه بود؛ گویی ماریا تا جایی که توان داشت غذا درون پارچه چپانده بود.
    آن‌ها علاوه بر غذا و دارو، مقدار زیادی پند و اندرز نیز با خود حمل می‌کردند.
    رافائل تمام صبح آن دو را به باد نصیحت گرفته و هزاران راه مختلف را برای فرار از موقعیت‌های خطرناک به آن‌ها پیشنهاد کرد؛ گرچه به نظر روبی گوش‌دادن به حرف‌هایش کاملا کسل‌کننده بود؛ اما مایکل تمام مدت با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد.
    هنگام خداحافظی، فرد ضربه‌ی بسیار محکمی به مایکل زده و گفت:
    - موفق باشی!
    مایکل نیز برای تلافی، ضربه‌ای ده‌برابر محکم‎تر به او زده و گفت:
    - ممنونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا