- ولش کن. بگو عزیزم. تعریف کن ببینم چی شده.
آب دهانم را قورت دادم و تعریف کردم؛ از فهمیدن قضیه ازدواجمان توسط پدرم، ابراز علاقه ناگهانیاش، اینکه چند وقتی میشد که حسش به من تغییر کرده بود. از همه و همه گفتم.
آرشام با حرص گفت:
- هه! تو هم باور کردی؟ بچه چرا اینقدر نفهم شدی تو؟ چرا نمیفهمی همهش فیلم بازی میکنه؟ هان؟
با چشمانی اشکی به آرشام خیره شدم. تابهحال با من با تندی حرف نزده بود. من قلبم شکسته بود از طرف آرشام.
آرش اما خونسردتر بود.
- سارن؟ عزیزم؟ خودت برو خونه تنهایی فکر کن، خب؟ یهکم با عقل جور درنمیاد. نمیشه که یهویی بهت بگه دوستت داره. اصلاً قبل از اینکه بهت بگه دوستت داره کاری کرده بود که شک کنی بهش؟ شک کنی به اینکه دوستت داره؟ چطور تا دید بابات فهمید، بدوبدو اومد بهت گفت دوستت داره؟ عزیزم غیرعقلانیه.
- خب وقتی دیده دارم از دستش میرم بهم گفته دوستم داره.
آرشام هوفی کشید و در چشمان آرش هم کلافگی پدیدار شد؛ اما با همان آرامش گفت:
- باشه عزیزم. حرف تو درسته؛ ولی وقتی رسیدی خونه بازم به حرفام فکر کن. خب؟
سرم را تکان دادم.
- چشم.
نزدیکم شد و در آغـ*ـوشم کشید.
- قربونت برم!
لبخندی زدم و نگاهم به آرشام افتاد که با حسادت به من و آرش خیره شده بود و گوشه لبش را میجویید. خندهام گرفت. همیشه وقتی آرش مرا در آغـ*ـوش میکشید، حسادت میکرد.
از آغـ*ـوش آرش خارج شدم و خواستم بهسمت علی بروم که صدای آرشام را شنیدم:
- سارن؟
به سمتش بازگشتم و با اخم و دلخوری گفتم:
- بله؟
همانطور که گوشه لبش را میجویید، گفت:
- منو بغـ*ـل نکردی!
آرش پقی زد زیر خنده و گفت:
- خاک تو سرت! آدم اینقدر حسود؟
آرشام اما باز هم گفت:
- منو بغـ*ـل نکردی.
دلم نیامد خواسته پسرکِ بهانهگیر روبهرویم را رد کنم. جلو رفتم و تنش را به آغـ*ـوش کشیدم. صدای نفس عمیقش را شنیدم و گفت:
- دوستت دارم سارن. هر چی میگم بهخاطرِ خودته، میفهمی؟
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
- میفهمم؛ ولی علی به اون بدی قبل نیست، خیلی خوبه.
آرشام با عجز گفت:
- سارن؟
توجهی نکردم و فقط گفتم:
- بذار ثابت کنه که دوستم داره.
آرشام چیزی نگفت و فقط به چشمانم خیره شد. دستی به گونهام کشید و گفت:
- دارم شادیتو میبینم. حالت خوبه، چشمات برق میزنه. دیگه وقتی نگاهت میکنم حس نمیکنم که به یه دریاچه یخزده خیره شدم. اینا خوبه سارن؛ ولی... ولی افتضاحه اینکه بخوای با یه مشت دروغ سر پا باشی.
- دروغ نیست آرشام. من میدونم دوستم داره.
آرشام نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه عزیزکرده، هر چی تو بگی؛ ولی اینو بدون هر وقت به ما احتیاج داشتی، پیشتیم.
لبخندی زدم.
- مرسی.
کنار علی که نشستم، با همان اخم گفت:
- چی میگفتن اون دوتا؟
خندیدم.
- تا آخرش بیخِ ریشتم دیوونه!
خندید و دنیا در خندههایش خلاصه میشد.
«سر اگر عاشق شود دیوار میخواهد فقط!»
***
علی غر زد:
- مشکی و زرشکی، سفید و آبی، قرمز و سفید، این سهتا ترکیب عالین.
مخالفت کردم:
- سفید و آبی کافیه.
حسام: حیفه. مانتوی خاصیه، رنگای خاصیم میطلبه. با علی موافقم.
- منم همینو میگم. طرح خاص، رنگشم باید تک باشه. سفید و آبی، یهکم طلایی هم بهش اضافه بشه عالیه.
آب دهانم را قورت دادم و تعریف کردم؛ از فهمیدن قضیه ازدواجمان توسط پدرم، ابراز علاقه ناگهانیاش، اینکه چند وقتی میشد که حسش به من تغییر کرده بود. از همه و همه گفتم.
آرشام با حرص گفت:
- هه! تو هم باور کردی؟ بچه چرا اینقدر نفهم شدی تو؟ چرا نمیفهمی همهش فیلم بازی میکنه؟ هان؟
با چشمانی اشکی به آرشام خیره شدم. تابهحال با من با تندی حرف نزده بود. من قلبم شکسته بود از طرف آرشام.
آرش اما خونسردتر بود.
- سارن؟ عزیزم؟ خودت برو خونه تنهایی فکر کن، خب؟ یهکم با عقل جور درنمیاد. نمیشه که یهویی بهت بگه دوستت داره. اصلاً قبل از اینکه بهت بگه دوستت داره کاری کرده بود که شک کنی بهش؟ شک کنی به اینکه دوستت داره؟ چطور تا دید بابات فهمید، بدوبدو اومد بهت گفت دوستت داره؟ عزیزم غیرعقلانیه.
- خب وقتی دیده دارم از دستش میرم بهم گفته دوستم داره.
آرشام هوفی کشید و در چشمان آرش هم کلافگی پدیدار شد؛ اما با همان آرامش گفت:
- باشه عزیزم. حرف تو درسته؛ ولی وقتی رسیدی خونه بازم به حرفام فکر کن. خب؟
سرم را تکان دادم.
- چشم.
نزدیکم شد و در آغـ*ـوشم کشید.
- قربونت برم!
لبخندی زدم و نگاهم به آرشام افتاد که با حسادت به من و آرش خیره شده بود و گوشه لبش را میجویید. خندهام گرفت. همیشه وقتی آرش مرا در آغـ*ـوش میکشید، حسادت میکرد.
از آغـ*ـوش آرش خارج شدم و خواستم بهسمت علی بروم که صدای آرشام را شنیدم:
- سارن؟
به سمتش بازگشتم و با اخم و دلخوری گفتم:
- بله؟
همانطور که گوشه لبش را میجویید، گفت:
- منو بغـ*ـل نکردی!
آرش پقی زد زیر خنده و گفت:
- خاک تو سرت! آدم اینقدر حسود؟
آرشام اما باز هم گفت:
- منو بغـ*ـل نکردی.
دلم نیامد خواسته پسرکِ بهانهگیر روبهرویم را رد کنم. جلو رفتم و تنش را به آغـ*ـوش کشیدم. صدای نفس عمیقش را شنیدم و گفت:
- دوستت دارم سارن. هر چی میگم بهخاطرِ خودته، میفهمی؟
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
- میفهمم؛ ولی علی به اون بدی قبل نیست، خیلی خوبه.
آرشام با عجز گفت:
- سارن؟
توجهی نکردم و فقط گفتم:
- بذار ثابت کنه که دوستم داره.
آرشام چیزی نگفت و فقط به چشمانم خیره شد. دستی به گونهام کشید و گفت:
- دارم شادیتو میبینم. حالت خوبه، چشمات برق میزنه. دیگه وقتی نگاهت میکنم حس نمیکنم که به یه دریاچه یخزده خیره شدم. اینا خوبه سارن؛ ولی... ولی افتضاحه اینکه بخوای با یه مشت دروغ سر پا باشی.
- دروغ نیست آرشام. من میدونم دوستم داره.
آرشام نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه عزیزکرده، هر چی تو بگی؛ ولی اینو بدون هر وقت به ما احتیاج داشتی، پیشتیم.
لبخندی زدم.
- مرسی.
کنار علی که نشستم، با همان اخم گفت:
- چی میگفتن اون دوتا؟
خندیدم.
- تا آخرش بیخِ ریشتم دیوونه!
خندید و دنیا در خندههایش خلاصه میشد.
«سر اگر عاشق شود دیوار میخواهد فقط!»
***
علی غر زد:
- مشکی و زرشکی، سفید و آبی، قرمز و سفید، این سهتا ترکیب عالین.
مخالفت کردم:
- سفید و آبی کافیه.
حسام: حیفه. مانتوی خاصیه، رنگای خاصیم میطلبه. با علی موافقم.
- منم همینو میگم. طرح خاص، رنگشم باید تک باشه. سفید و آبی، یهکم طلایی هم بهش اضافه بشه عالیه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: