کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
- ولش کن. بگو عزیزم. تعریف کن ببینم چی شده.
آب دهانم را قورت دادم و تعریف کردم؛ از فهمیدن قضیه ازدواجمان توسط پدرم، ابراز علاقه ناگهانی‌اش، اینکه چند وقتی می‌شد که حسش به من تغییر کرده بود. از همه و همه گفتم.
آرشام با حرص گفت:
- هه! تو هم باور کردی؟ بچه چرا این‌قدر نفهم شدی تو؟ چرا نمی‌فهمی همه‌ش فیلم بازی می‌کنه؟ هان؟
با چشمانی اشکی به آرشام خیره شدم. تابه‌حال با من با تندی حرف نزده بود. من قلبم شکسته بود از طرف آرشام.
آرش اما خونسردتر بود.
- سارن؟ عزیزم؟ خودت برو خونه تنهایی فکر کن، خب؟ یه‌کم با عقل جور درنمیاد. نمیشه که یهویی بهت بگه دوستت داره. اصلاً قبل از اینکه بهت بگه دوستت داره کاری کرده بود که شک کنی بهش؟ شک کنی به اینکه دوستت داره؟ چطور تا دید بابات فهمید، بدوبدو اومد بهت گفت دوستت داره؟ عزیزم غیرعقلانیه.
- خب وقتی دیده دارم از دستش میرم بهم گفته دوستم داره.
آرشام هوفی کشید و در چشمان آرش هم کلافگی پدیدار شد؛ اما با همان آرامش گفت:
- باشه عزیزم. حرف تو درسته؛ ولی وقتی رسیدی خونه بازم به حرفام فکر کن. خب؟
سرم را تکان دادم.
- چشم.
نزدیکم شد و در آغـ*ـوشم کشید.
- قربونت برم!
لبخندی زدم و نگاهم به آرشام افتاد که با حسادت به من و آرش خیره شده بود و گوشه لبش را می‌جویید. خنده‌ام گرفت. همیشه وقتی آرش مرا در آغـ*ـوش می‌کشید، حسادت می‌کرد.
از آغـ*ـوش آرش خارج شدم و خواستم به‌سمت علی بروم که صدای آرشام را شنیدم:
- سارن؟
به سمتش بازگشتم و با اخم و دلخوری گفتم:
- بله؟
همان‌طور که گوشه لبش را می‌جویید، گفت:
- منو بغـ*ـل نکردی!
آرش پقی زد زیر خنده و گفت:
- خاک تو سرت! آدم این‌قدر حسود؟
آرشام اما باز هم گفت:
- منو بغـ*ـل نکردی.
دلم نیامد خواسته پسرکِ بهانه‌گیر روبه‌رویم را رد کنم. جلو رفتم و تنش را به آغـ*ـوش کشیدم. صدای نفس عمیقش را شنیدم و گفت:
- دوستت دارم سارن. هر چی میگم به‌خاطرِ خودته، می‌فهمی؟
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
- می‌فهمم؛ ولی علی به اون بدی قبل نیست، خیلی خوبه.
آرشام با عجز گفت:
- سارن؟
توجهی نکردم و فقط گفتم:
- بذار ثابت کنه که دوستم داره.
آرشام چیزی نگفت و فقط به چشمانم خیره شد. دستی به گونه‌ام کشید و گفت:
- دارم شادیتو می‌بینم. حالت خوبه، چشمات برق می‌زنه. دیگه وقتی نگاهت می‌کنم حس نمی‌کنم که به یه دریاچه یخ‌زده خیره شدم. اینا خوبه سارن؛ ولی... ولی افتضاحه اینکه بخوای با یه مشت دروغ سر پا باشی.
- دروغ نیست آرشام. من می‌دونم دوستم داره.
آرشام نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه عزیزکرده، هر چی تو بگی؛ ولی اینو بدون هر وقت به ما احتیاج داشتی، پیشتیم.
لبخندی زدم.
- مرسی.
کنار علی که نشستم، با همان اخم گفت:
- چی می‌گفتن اون دوتا؟
خندیدم.
- تا آخرش بیخِ ریشتم دیوونه!
خندید و دنیا در خنده‌هایش خلاصه می‌شد.
«سر اگر عاشق شود دیوار می‌خواهد فقط!»
***
علی غر زد:
- مشکی و زرشکی، سفید و آبی، قرمز و سفید، این سه‌تا ترکیب عالین.
مخالفت کردم:
- سفید و آبی کافیه.
حسام: حیفه. مانتوی خاصیه، رنگای خاصیم می‌طلبه. با علی موافقم.
- منم همینو میگم. طرح خاص، رنگشم باید تک باشه. سفید و آبی، یه‌کم طلایی هم بهش اضافه بشه عالیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    علی و حسام ساکت شدند و به طرح روی میز خیره شدند. علی هوفی کشید.
    - بابا حیفه. با اون دوتا هم خیلی عالی میشه.
    سری تکان دادم.
    - درسته؛ ولی این‌یکی بهتره. شما می‌تونین طرحای نزدیک به همینو ترکیب رنگی جدا بدین.
    حسام گفت:
    - اما...
    حرفش را قطع کردم:
    - قبول کنین این طرح برای عید نوروز مناسب و شیکه.
    علی هوفی کشید و عقب رفت.
    - قبوله. تو بردی.
    لبخندی زدم.
    - پس طرحو می‌فرستم برای دوخت.
    حسام تأیید کرد.
    - بسپر بعد از پونزده اسفند بره تو بازار.
    از جایم برخاستم.
    - اکی. کاری با من ندارین؟
    سری به علامت نفی تکان دادند و من از اتاقشان خارج شدم. تن کوبیدم به صندلی اتاقم و نفسم را با شدت، فوت کردم. سروکله زدن با علی سخت‌ترین کار دنیا بود.
    در اتاقم باز شد و من با چشمان بسته هم می‌توانستم حضورش را حس کنم. بوی عطر خنکش در اتاقِ کوچکم پیچید و من لبخند زدم. چشمانم را باز کردم و دیدمش. به در تکیه داده بود و مشغول تماشایم بود.
    لبخند جذابی را که روی لبش بود دوست داشتم. برای سرگرم کردن خودم و فرار از نگاه خیره‌اش گفتم:
    - چی شد اومدی اینجا؟
    - کاری با تو ندارم. اومدم زنمو ببینم.
    ذوق کردم و خندیدم و ناخودآگاه گفتم:
    - قربونت برم!
    چشم گشاد کردم بابت حرفی که زدم و علی قدم‌هایش را به‌سمتم برداشت. از جلوی میز به‌سمتم خم شد و من مجبور شدم برای فرار از علی، به صندلی تکیه دهم. بااین‌حال فاصله صورت‌هایمان به ده سانتی‌متر می‌رسید.
    زمزمه کرد:
    - خودتم نمی‌دونی داری چی‌کار می‌کنی.
    با بهت خندیدم.
    - چی؟!
    چند ثانیه به چشم‌هایم خیره شد و یک مرتبه، مثل ترقه از جای جهید و اتاق را ترک کرد. با تعجب به رفتاری که از خود نشان داد خیره شدم. حالش خوب بود؟
    داخل ماشین که نشستیم، گفتم:
    - بریم خونه خاله آذر.
    اخمی کرد.
    - چشم می‌برمت؛ ولی جای من اونجا نیست.
    با تمنا اسمش را صدا زدم:
    - علی؟
    نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد.
    - خر نمیشم سارن خانوم. این‌قدر عشـ*ـوه نریز.
    خنده‌ام گرفت. باز اصرار کردم:
    - علی! تو رو خدا. جونِ من. سارن بمیره همین یه امشبو بیا بریم.
    با کلافگی گفت:
    - چرا قسم میدی بچه؟ باشه میام.
    از شدت ذوق جیغ خفیفی کشیدم و گونه‌اش را بـ*ـوسـیدم. با بهت دستش را روی گونه‌اش گذاشت و نگاهم کرد. من اما از شدت هیجان متوجه نگاه‌هایش نبودم.
    مانتوی یشمی‌رنگ جدیدم را بیرون کشیدم و با شال و شلوار سفیدم ست کردم. جلوی آینه ایستادم. خواستم مثل همیشه ساده و بی‌آرایش بروم؛ اما در یک لحظه، فقط در یک لحظه دلم هـوسِ آن نگاه‌های مبهوت علی را کرد و گاهی شیطان شدن هم بد نبود، بود؟
    نگاهم را روی صورتم چرخاندم و ذوق مرگ شدم. رژ لب سرخ‌رنگم، جلوه لب‌هایم را بیش از پیش نشان می‌داد. خط چشم مشکی‌ام هم چشم‌هایم را بزرگ‌تر نشان می‌داد. سایه ملایم و نیلی‌رنگی هم زدم و بـ*ـوسـ*ـه‌ای برای خودم فرستادم.
    از اتاق که بیرون رفتم صدای علی را شنیدم:
    - سارن من رفتم ماشینو روشن کنم. زود بیا.
    بلند گفتم:
    - باشه.
    سوار ماشین شدم و علی متوجه تغییرم نشده بود. تاریکی شب این مزیت‌ها را داشت دیگر. تمام طول مسیر، صورتم را به‌سمت پنجره چرخانده بودم تا علی چهره‌ام را نبیند.
    وقتی به خانه خاله آذر رسیدیم، با ذوق از ماشین پیاده شدم و زنگ خانه را فشردم.
    - کیه؟
    با شنیدن صدای آرش، با ذوق گفتم:
    - منم.
    آرش با خنده گفت:
    - متأسفم خانوم. شخصی به اسمِ منم نمی‌شناسم.
    با حرص اخمی کردم و گفتم:
    - زود باش درو باز کن ببعی!
    - گداست مامان.
    لبم را گزیدم. به من می‌گفت گدا؟
    جیغ کشیدم:
    - گدا عمه‌ته. زود باش درو باز کن وگرنه می‌کشمت.
    خندید و در را باز کرد. چشم که چرخاندم، علی را کنارم، یک متر آن طرف‌تر دیدم. با بهت خیره‌ام بود و من عجیب آن نگاه‌های مبهوتش را می‌پسندیدم. لبخندم را خوردم و گفتم:
    - چیزی شده علی؟
    چیزی نگفت. دستم را جلویش تکان دادم و باز گفتم:
    - علی؟ کجایی؟
    از جای پرید و گفت:
    - هان؟ چی ؟
    با زحمتی فراوان خنده‌ام را خوردم و گفتم:
    - بریم داخل.
    و خودم داخل شدم و خنده‌ای ریز کردم. چقدر اذیت کردنش را دوست داشتم. بازویم که از پشت کشیده شد، ناخودآگاه لبخند روی لبانم هک شد. دستانش را دور کمـ*ـرم سفت کرد و آرام گفت:
    - سارن خانوم برای کی این‌قدر خوشگل کرده؟
    عشـ*ـوه خرکی ریختم و خاک بر سرم که عاقبتش را نمی‌دانستم!
    - برای آقامون.
    لحنِ گفتارش آرام‌تر و شل‌تر شد:
    - هوم، برای آقاتون. نه؟
    خندیدم.
    - بلـ...
    با کاری که کرد، صدا در گلویم خفه شد و او به‌سمت ساختمان خانه به راه افتاد و من...
    سه ثانیه بود؛ ولی طعم شیرینِ عسلی‌اش عجیب قلبم را وادار به تپیدن کرده بود. گوش‌ها و گـ*ـونه‌هایم دا*غ شده بودند و فقط به یک قالب یخ نیاز داشتم.
    به خودم که آمدم، علی به ساختمان اصلی رسیده بود. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و کنارش ایستادم. از شدت خجالت حتی به علی نگاه هم نمی‌کردم. صدای شیطانش را شنیدم:
    - چطور بود؟
    ناخودآگاه به چشمانش خیره شدم و با تته‌پته گفتم:
    - چـ... چی؟
    برق شیطنت را به‌راحتی در چشمانش دیدم:
    - عاقبت خوشگل کردن برای آقاتون.
    وای که رنگ صورتم به بنفش گرایید و او خنده سرخوشش را رها کرد. کمـ*ـرم را چسبید و تنم را به سـ*ـینه‌اش کوبید و آرام گفت:
    - دوست دارم همیشه برام خوشگل کنی بچه.
    با شرم لبخند زدم و این پسر...
    وای!
    در که باز شد، با شدت از علی فاصله گرفتم و خدا رحم کرد که آرش متوجه نشد. لبخند آرامش‌بخش آرش را دوست داشتم.
    - سلام. خوبین؟
    سلام و تشکری کردیم و داخل شدیم. خاله آذر با لبخند به پیشوازمان آمد و روی گـ*ـونه هر دویمان بـ*ـوسـ*ـه‌ای کاشت.
    لبخند علی با این کار خاله آذر عمق یافت و من عاشق خاله آذر بودم.
    کنارم که نشست، زیر گوشم گفت:
    - خاله‌ت چقدر مهربونه.
    با ذوق خندیدم.
    - آره. عاشقشم.
    اخم خفیفی کرد.
    - پس من چی؟
    با گیجی گفتم:
    - چی پس من چی؟
    دستم را فشرد.
    - تو فقط باید عاشق من باشی.
    و من مبهوت تحکم کلامی بودم که به تازگی کشفش کرده بودم. به‌زحمت لبخند را از روی لبان رژخورده‌ام پاک کردم و مشغول پوست گرفتن نارنگی شدم.
    متوجه نبود آرشام شدم و از آرش پرسیدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - آرشام کجاست آرش؟
    لبخندی زد.
    - سرش درد می‌کرد، بالاست.
    همه دروغ بودن حرفش را می‌دانستیم. نارنگی را به دست علی دادم و آرام گفتم:
    - بخورش. برای تو پوست گرفتم.
    با گنگی به چشم‌هایم خیره شد و من تمام محبتم را به‌سمتش پرتاب کردم.
    از جای برخاستم و به سمت اتاق آرشام رفتم. تقه‌ای به در زدم و صدایش را شنیدم:
    - بفرمایید.
    داخل که شدم، دیدم که مشغول کتاب خواندن است. با دیدن من کتاب را گوشه‌ای گذاشت و با لبخند گفت:
    - به‌به! سارن خانوم. خوبی؟ چه خبر؟
    اخمی کردم.
    - حالم خوب نیست.
    با نگرانی به‌سمتم آمد.
    - چرا؟ مریض شدی؟
    - داداشم به حرفام اعتماد نداره.
    چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و سپس به‌سمت تخت‌خوابش رفت و در همان حال گفت:
    - به داداشت حق بده عزیزم.
    - باید بهم فرصت بده.
    روی تخت دراز کشید و گفت:
    - فرصتی در کار نیست.
    اخم کردم.
    - حتی به اعدامیا هم فرصت میدن که رضایت بگیرن.
    نیشخند زد.
    - من رضایت نمیدم.
    پوزخند زدم و ناچار بودم از نقطه‌ضعفش استفاده کنم.
    - حتی به قیمت از دست دادن من؟
    سر جایش نشست و تیز نگاهم کرد.
    - منظورت چیه؟
    - فکر می‌کنم کامل و واضح گفتم.
    - به‌خاطر اون پسره‌ی دروغگو؟ ارزش نداره.
    شانه بالا انداختم.
    - مثل اینکه این آخرین باریه که میام اینجا.
    و به‌سمت در بازگشتم. صدایش را شنیدم و لبخندی زدم. بدجنس بودن هم گاهی اوقات خوب بود دیگر.
    - صبر کن.
    چیزی نگفتم. صدای کلافه‌اش را شنیدم:
    - باشه، قبول. یه فرصت میدم.
    خندیدم و به‌سمتش رفتم و بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی گـ*ـونه‌اش کاشتم.
    - قربون داداشیم!
    خندید.
    - برو عمه‌تو خر کن فسقلی.
    ساعدش را چسبیدم و گفتم:
    - بریم پایین دیگه.
    سری تکان داد:
    - تو برو. منم لباسامو عوض کنم میام.
    - باشه.
    با لبخند از پله‌ها پایین رفتم و کنار علی نشستم. آرش پرسید:
    - چطور بود؟
    لبخندی زدم.
    - بهتر شده. الان میاد.
    همه لبخند زدند و علی، کمی اخم در هم کرد. هنوز نارنگی‌اش را نخورده بود. سرم را نزدیک گوشش بردم و آرام و با عشـ*ـوه گفتم:
    - چرا نمی‌خوری عزیزم؟
    نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد و گفت:
    - نکن.
    با شیطنت خندیدم.
    - چی نکنم؟ من که کاری نمی‌کنم.
    تشر زد:
    - سارن؟
    - بله؟
    - نکن.
    با شیطنت گفتم:
    - چی‌کار نکنم؟
    خیره‌خیره نگاهم کرد و من هم زدم به در پررویی و مرد آن شب کمی ملتهب و بیچاره بود. جوابم را نداد و سرش را پایین انداخت. صدای قدم‌های آرشام را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. لبخندی روی لبم شکفت. خواستم از جایم بلند شوم به‌سمتش بروم که مچ دستم توسط علی گرفته شد.
    مات و مبهوت به دست علی که روی مچم قفل شده بود و اخم‌های در همش نگاه کردم. لب زدم:
    - چیزی شده علی؟
    با خشم و چشم‌غره گفت:
    - بشین سر جات.
    - می‌خوام برم پیش آرشام.
    غرید:
    - تو جات همین‌جاست. از جات تکون نمی‌خوری سارن، فهمیدی؟
    چیزی در دلم فرو ریخت و نابود شد. آن لحن... آن لحن را جایی دیگر و زمانی دیگر شنیده بودم. قلبم تند تپید و ترس در چشمانم نشست. سر جایم نشستم و ساکت شدم؛ اما مجبور بودم لبخند احمقانه‌ام را به لب بدوزم تا کسی بویی از بحثمان نبرد.
    نگاه‌های علی را می‌دیدم؛ اما ساکت ماندم تا ترس، وجود ضعیفم را به تاراج نبرد. تمام طول مهمانی بیشتر سعی می‌کردم شنونده باشم. مهمانی که تمام شد، دوش به دوش و هم‌قدم با علی به‌سمت ماشینش رفتیم. تمام طول راه به سکوت گذشت.
    وقتی به خانه رسیدیم، بی‌توجه به علی از ماشین پیاده شدم و با قدم‌هایی تند و فرز به‌سمت خانه رفتم. صدای خودش و قدم‌هایش را از پشت‌سرم شنیدم:
    - سارن؟ سارن یه لحظه صبر کن.
    به برداشتن قدم‌هایم ادامه دادم که بازویم به عقب کشیده شد و روبه‌روی علی قرار گرفتم. نگاهی به چهره‌ام انداخت و گفت:
    - چیزی شده؟
    پوزخندی زدم و بازویم را از دستش بیرون کشیدم. آدم دلخور ماندن نبودم‌ها؛ ولی دلیل کارهایش را نمی‌فهمیدم. چرا باید امشب اخم‌هایش نصیبم می‌شد؟ خواستم داخل خانه شوم که باز بازویم را گرفت.
    - بهت میگم چت شده؟
    به حرف آمدم و آرام گفتم:
    - میشه ولم کنی؟
    - نه. تا وقتی که دلیل این رفتاراتو بهم نگی نه نمیشه.
    جالب بود! دلیل رفتارهایم را می‌خواست؟ کافی بود به عکس‌العمل‌های خودش کمی دقت کند. بازویم را باز هم به‌سمت خودم کشیدم و سریع وارد خانه شدم و به‌سمت اتاقم دویدم. چند ثانیه بعد، صدای دویدن‌های هر دویمان در خانه می‌پیچید.
    در اتاقم را بستم و لباس‌هایم را عوض کردم و به حرف‌های علی هم مبنی‌بر باز کردن در، هیچ توجهی نکردم.
    - سارن؟ اگه باز نکنی درو می‌شکونم. می‌دونی که شوخی ندارم.
    صدایش جدی بود. با اکراه از جای برخاستم و در اتاق را باز کردم. داخل شد و من به‌سمت تخت‌خوابم رفتم و رویش نشستم. نزدیکم شد و آرام پرسید:
    - چی شده سارن؟ بگو عزیزم. چی‌کار کردم؟
    با عزیزمی که گفت، اشک به چشمانم نشست و با بغض نگاهش کردم. با کلافگی گفت:
    - خب عزیز من حرف بزن تا ببینم من چی‌کار کردم که ناراحت شدی.
    - چـ... چرا اخم کردی؟
    لبخندِ کمرنگی زد.
    - فقط برای همین؟ نازنازی!
    با هق‌هق گفتم:
    - نه... نه... وقتی اخم کردی یاد همون... همون روزا افتادم... که دوستم نداشتی. همون روزایی که... منو دعوا می‌کردی... همون روزایی که... تنها... بودم.
    مرا در آغـ*ـوش کشید و زمزمه کرد:
    - ببخشید عزیزم، ببخشید.
    چیزی نگفتم و او باز گفت:
    - تا ابد پیشتم. قول میدم، قول مردونه.
    «دوست داشتنت هر چقدرم مضر باشه؛ برای من درمانه!»
    ***
    تقه‌ای به در اتاقش زدم و داخل شدم. با دیدنم لبخندی زد و عینک مطالعه‌اش را از روی چشمانش برداشت. صدایش زدم:
    - علی؟
    - جانم خانومم؟
    لبخندی از لفظ «خانومم» زدم و گفتم:
    - چند روز دیگه عیده‌ها.
    لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
    - خب؟ عیدت پیشاپیش مبارک.
    لب برچیدم و چینی به بینی‌ام دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - اذیت نکن.
    خنده سرخوشی کرد.
    - خب بانو امرتونو بفرمایید تا بدونم چرا اتاقمو با قدماتون منور کردین.
    خنده‌ام گرفت. با لحن کشیده و لوسی گفتم:
    - علی جون؟
    با خنده گفت:
    - خدا به‌خیر کنه! جونم؟ چی می‌خوای؟
    پایم را به زمین کوبیدم و با اعتراض گفتم:
    - اِ؟ کی گفته من چیزی می‌خوام؟ خیلی بدجنسی تو. منو این‌طوری شناختی؟
    ابرویی بالا انداخت.
    - خب؟ بفرمایید.
    نیشم را تا ته باز کردم و گفتم:
    - بریم خرید علی جونی؟
    تک خندی زد.
    - بفرما. نگفتم؟
    پشت چشمی نازک کردم.
    - خب حالا. وظیفه‌ته اصلاً.
    - وظیفه‌م که هست؛ ولی به جون سارن کار دارم. آخر ساله، کارای شرکت دوبرابر شده.
    نالیدم:
    - علی؟
    پیشانی‌اش را خاراند.
    - جانم؟ خب چی‌کار کنم خانومم؟ بذار برا فردایی، پس‌فردایی، چیزی.
    لج کردم:
    - من همین امروز لباس می‌خوام.
    - لج نکن عزیزم. کار دارم.
    لب برچیدم و گفتم:
    - نیا خب. با آرش و آرشام میرم.
    و به‌سمت در چرخیدم تا از اتاق خارج شوم که صدای معترضش را شنیدم:
    - سارن؟
    لبخندم را خوردم و گفتم:
    - بله؟
    هوفی کشید و گفت:
    - تا نیم‌ ساعت دیگه حاضر باش.
    پریدم هوا و جیغ زدم:
    - عاشقتم علی!
    و بی‌توجه به نگاه خیره و تـ*ـب‌دارش از اتاق بیرون زدم. با شوق به‌سمت کمد لباس‌هایم رفتم و سریع مانتو شلوارم را پوشیدم و شالم را به سر کردم. ده دقیقه نشده بود که از اتاقم بیرون پریدم. علی را دیدم. لبخندی زدم و نزدیکش شدم. دستم را گرفت و از خانه خارج شدیم.
    علی جلوی پاساژ ایستاد و موبایل من زنگ خورد. نگاهم به‌سمت موبایلم کشیده شد. نام «مانی» روی صفحه موبایل نوشته شده بود. لبخندی زدم و درحالی‌که به علی اشاره می‌کردم پیاده شود، خطاب به مانی گفتم:
    - جانم مانی؟
    با مسخره‌بازی گفت:
    - اوه مای گاد! علی جون چه تأثیرایی روت گذاشته عشقم.
    خندیدم.
    - مانی دیوونه! چطوری؟
    با شادی گفت:
    - توپ.
    - چیزی شده؟ مشکوک می‌زنی.
    - دارم میرم شمال.
    با دلخوری ساختگی گفتم:
    - بدون من؟
    - خفه بابا. زنگ زدم بهت بگم فردا صبح وسایلتونو جمع کنین بیاین خونه آرش‌اینا می‌خوایم با هم بریم.
    - باید از علی بپرسم.
    - چیش! شوهرذلیل.
    - زهرمار مانی. باید از آقامون اجازه بگیرم.
    صدای ریزریز خنده‌های علی را می‌شنیدم. چشم‌غره‌ای حواله‌اش کردم که بلندتر خندید.
    - چندش‌آورِ کثیف. بهم خبر بده پس.
    - باشه. کیا میان؟
    - من، تو، نوشین، آرش، آرشام و علی.
    - آهان باشه.
    - پس فعلاً کاری نداری؟
    - نه خیلی حرف زدی. خداحافظ.
    با جیغ گفت:
    - بی‌شـ*ـرف. بای.
    خندیدم و موبایل را قطع کردم. رو به علی که با خنده به روبه‌رویش خیره شده بود، گفتم:
    - می‌خوان برن شمال.
    با همان خنده گفت:
    - خب به‌سلامت.
    ضربه‌ای به پهلویش زدم و گفتم:
    - اِ؟ علی؟ بریم دیگه.
    - عزیزم...
    وسط حرفش پریدم و با ناز و عشـ*ـوه گفتم:
    - علی جونم؟ بریم دیگه. به‌خاطر من. باشه؟
    چنده ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد و سپس دستی به صورتش کشید و گفت:
    - نقطه‌ضعف گرفتی از من بدبخت؟ باشه می‌ریم.
    جیغی کشیدم و بلند گفتم:
    - قربونت برم!
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - مثل بچه آدم وایستا سر جات. چه اداهاییه جلو ملت درمیاری؟
    از غیرتی‌شدنش ذوق‌زده شدم و گفتم:
    - ببخشید!
    سری تکان داد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پرسید:
    - چی لازم داری؟
    - فقط مانتو و شال و شلوار. کفشو خریدم.
    - کفشت چه رنگیه؟
    - آبی آسمونی.
    سری تکان داد و چیزی نگفت. نگاهم پی مانتوی آبی آسمانی کشیده شد. تقریباً تا روی زانویم می‌رسید و سرآستین‌هایش رنگ صورتی ملایمی داشت. آبی با صورتی؟ ترکیب جالبی می‌شد. دست علی را کشیدم و جلوی ویترین ایستادیم. اشاره‌ای به مانتو کردم.
    - این خوب نیست علی؟
    چند ثانیه‌ای خیره‌اش شد و گفت:
    - بریم داخل.
    سایز مانتو را به خانم فروشنده گفت و من داخل اتاق پرو شدم. با ذوق به خودم خیره شدم. چهره‌ام ناز و زیبا شده بود. تقه‌ای به در خورد:
    - سارن؟ این شال و شلوارم بگیر ببین چطوره.
    دست دراز کردم و شال و شلوار را از دستش گرفتم. هر دو صورتی بودند. همان رنگ صورتی که در آستین مانتو به کار رفته بود.
    با رضایت از اتاق پرو بیرون آمدم و رو به علی گفتم:
    - خوبه.
    و از اتاق پرو خارج شدم. پول لباس‌ها را حساب کرد و پرسید:
    - چیز دیگه‌ای لازم نداری؟
    - نه، بریم.
    داخل ماشین که نشستیم، علی درحالی‌که ماشین را از پارکینگ خارج می‌کرد، از من پرسید:
    - نظرت راجع به بچه چیه؟
    با بهت خیره‌اش شدم و از بین لب‌هایم کلمه‌ای بیرون جهید:
    - ها؟
    صورتش را به‌طرفم چرخاند و با دیدن چهره مبهوت من بلند خندید. سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - من فقط گفتم نظرت راجع به بچه چیه. نگفتم که یه بچه الان برام بیار!
    چقدر گرم بود! با اینکه از شدت شرم رو به موت بودم؛ اما با جیغ گفتم:
    - بی‌حیا.
    غش‌غش خندید و گفت:
    - اِ؟ چی گفتم مگه؟
    با کنایه گفتم:
    - هیچی والا.
    - خوبه خودتم می‌دونی.
    - پررو!
    خندید و گفت:
    - جدی میگم سارن. نظرت راجع به بچه چیه؟
    آرام پرسیدم:
    - چی شد که این سؤالو پرسیدی؟
    - هیچی همین‌طوری. ولی خب باید نهایتاً تا سال دیگه برام یه فسقلی بیاری دیگه، نه؟
    آب دهانم را قورت دادم. در ناحیه شقیقه‌هایم عجیب حس گرما می‌کردم. تمرکز کردم تا سوتی ندهم و آبرویم را بیش از پیش نبرم.
    - بچه‌ها؟ خب دوستشون دارم.
    - همین؟
    - چیز دیگه‌ای می‌خواستی بشنوی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - نه، البته که نه. یعنی مشکلی با بچه‌دار شدن نداری؟
    آب دهانم را قورت دادم. بسم الله الرحمن الرحیم. چیزی مصرف کرده بود که ناپرهیزی می‌کرد؟ چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
    - سارن اگه تا حالا خواسته‌ای ازت نداشتم، برای این بوده که ناراحت نشی و فرصت فکر کردن داشته باشی؛ ولی حالا که می‌بینم مشکلی نداری، خب هر مردی دوست داره از زنی که دوستش داره بچه داشته باشه. این‌طور نیست؟
    داخل حیاط شده بودیم. بدون اینکه به سؤالش پاسخ دهم، سریع از ماشین پیاده شدم و به‌سمت خانه دویدم. شنیدن صدای خنده‌هایش باعث شد با حرص و بلند بگویم:
    - کوفت!
    مثلاً قرار بود که با «کوفت» گفتن من ساکت شود؛ اما نتیجه عکس داد.
    ***
    صدایم را بلند کردم و گفتم:
    - عروسم این‌قدر لفتش نمیده علی. زود باش دیگه.
    صدای خنده‌اش را شنیدم:
    - اومدم. نشنیدی میگن مرد باید از زن خوشگل‌تر باشه؟
    - زیاد زحمت نده به خودت. من صد دفعه از تو خوشگل‌ترم.
    صدای باز شدن در اتاقش را شنیدم. به عقب چرخیدم و دیدمش. با آن پیراهن سبز‌رنگ لجنی و شلوار کتون مشکی، دل می‌برد و خبر نداشت. نگاهم به چشمانش رسید و محبت چشمانش در دل ولوله به پا می‌کرد و نمی‌دانست.
    - البته که خانوم خوشگلم یه سر و گردن از من زیباتره.
    دا*غیِ شیرینی را زیر پوستم حس کردم و شدیداً به یک سوراخ موش نیاز داشتم.
    صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم که به‌سمتم می‌آمد. سر بلند کردم و او در یک قدمی‌ام ایستاد و موهایم را به بـ*ـوسـ*ـه‌ای دعوت کرد. لبخند با سرعتِ هر چه تمام‌تر روی لب‌هایم نشست. دستم را فشرد و گفت:
    - بریم؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - قرار شد بریم خونه خاله آذر، بعدش راه بیفتیم؟
    - آره، با آرشام حرف زدم.
    لبخندی به خیال خودم زیر پوستی زدم؛ اما دید. خندید و گفت:
    - اگه می‌تونست از پشت موبایل حلق‌آویزم می‌کرد!
    با آرنج به پهلویش زدم:
    - اِ؟ علی بی‌انصاف نباش. داداشم به اون خوبی.
    خندید.
    - پسرخاله‌ته و این‌جوری هواشو داری، اگه سورن بود چی‌کار می‌کردی؟
    با عشق و دل‌تنگی گفتم:
    - می‌میرم براش. خیلی بده که نیست.
    اخمِ خفیفی کرد و گفت:
    - باشه. حالا برو تو ماشین. وقت برا این حرفا زیاده!
    سرم را تکان دادم و زور زدم تا صدای خنده‌ام بلند نشود. آن چهره حسود، خیلی بیشتر از خیلی دل‌نشینش کرده بود. درحالی‌که خنده روی لب‌هایم بود، روی صندلی نشستم. پشت رل که نشست، نیم‌نگاهی به چهره شاد و لبخندِ روی لبم کرد و گفت:
    - چیه؟
    نگاهم را به چشمانش دوختم و با سرخوشی و خنده گفتم:
    - من الان چیزی گفتم؟
    چشمانش را ریز کرد و نمی‌شد من روزی هزار بار فدایش شوم؟
    - زبونت نه؛ ولی چشمات...
    حرفش را خورد و لب‌هایش را به هم فشرد. لب‌هایم را به هم فشار دادم تا صدای خنده‌ام ماشین را منفجر نکند.
    ماشین را روشن کرد و از حیاط خارج شد. با لبخند به خیابان‌ها و مردم خیره بودم و سنگینی نگاه علی را مدام حس می‌کردم. آخر سر طاقت نیاورد و گفت:
    - میشه بگی اون لبخند چیه رو لبت؟
    درحالی‌که لبخندم از رفتارش عمیق‌تر شده بود، گفتم:
    - لبخند زدنم جرمه؟
    - نه؛ ولی لبخندای تو مشکوکه.
    خندیدم.
    - جان؟! لبخند مشکوکم داریم؟
    خواست چیزی بگوید؛ اما ساکت شد. با خنده به چهره حیران و سرگردانش خیره شدم. نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد و باز نگاهش را به جلو داد. چند ثانیه‌ای در ماشین سکوت شد و علی بی‌مقدمه و سریع گفت:
    - آره، آره. اعتراف می‌کنم که با این سنم حسادت می‌کنم. من به حسِ تو نسبت به آرش و آرشام و سورن حسادت می‌کنم. این سه‌تا شدن خار تو چشم من. بابا من به کی بگم می‌خوام همه حست فقط مالِ من باشه؟
    دهانم از شدت خودخواهی شیرینش باز مانده بود. چقدر دلبر شده بود و خبر نداشت. یعنی اگر صدایش می‌کردم دلبر مسخره‌ام می‌کرد؟
    نگاهی به چهره مبهوتم انداخت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - می‌دونم، می‌دونم که مسخر...
    با بـ*ـوسـ*ـه‌ای که روی گونه‌اش کاشتم، حرف در دهانش ماسید. ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و با چشمانی گنگ نگاهم کرد. خیره به چشمانش شدم.
    آرام زمزمه کرد:
    - بچه آخه تو چی داری که تو این مدتِ کوتاه این‌طوری دیوونه‌ت شدم؟
    قلبم لرزید. به‌شدت در آغـ*ـوشش کشیدم و او هم دستانش را دورم قفل کرد. گفتم:
    - خیلی دوستت دارم علی. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
    آرام خندید و دل از کفم رفت.
    - منم دوستت دارم سارن کوچولو.
    از یکدیگر جدا شدیم و علی به‌سمت خانه خاله آذر راند. از ماشین پیاده شدیم و مانی با غرغر گفت:
    - اَه! کجا بودین شماها؟ نیم‌ساعته علاف شما دوتاییم.
    علی نگاهی به من انداخت و لبخند زد. من اما کمی گرمم شده بود. مانی نیم‌نگاهی به ما انداخت و چشمانش را ریز کرد و رو به من گفت:
    - بیا ببینم.
    و دستم را کشید و از علی دور کرد. آرش و آرشام را دیدم که به‌سمت علی رفتند و لبخندِ آسوده‌ای زدم. با ضربه‌ای که به سرم خورد، آخی گفتم و به‌سمت مانی بازگشتم.
    - چته؟
    با طلبکاری گفت:
    - دل و قلوه ردوبدل می‌کنین؟
    خندیدم.
    - جرمه؟
    مشکوک گفت:
    - چه گندی بالا آوردین؟
    - زن و شوهریم!
    جیغی کشید و باز ضربه‌ای به سرم زد و من گفتم:
    - چه مرگته؟
    - میگم چه غلطی کردین؟
    با خنده گفتم:
    - برو بابا. توهمی.
    ابرو بالا انداخت.
    - مگه چیزی هست که بشه توهم؟
    با کلافگی گفتم:
    - اه! مانی ولم کن دیگه.
    خندید.
    - مگه کش تنبونی؟
    - برو بابا!
    و از مانی دور شدم. صدای خنده‌های ریزش را از پشت‌سر می‌شنیدم. نزدیک علی شدم و تنم را به تنش تکیه دادم. دستش را دورم حلـ*ـقه کرد و سنگینی بدنم را به دوش کشید.
    نوشین از خانه بیرون آمد و به‌سمتمان آمد. لبخندی زد و رو علی گفت:
    - سلام. خوبین؟
    علی لبخندی زد.
    - ممنونم. شما چطور؟
    - منم خوبم.
    و رو به من گفت:
    - تو چطوری گل‌گلی؟
    خندیدم.
    - حالا هر روز یه اسم بذار رو من بدبخت.
    چند ثانیه‌ای خیره‌ام شد و سپس مرا در آغـ*ـوش کشید و زیر گوشم گفت:
    - نمی‌دونی چقدر کیف می‌کنم وقتی برق چشماتو می‌بینم. امیدوارم همیشه خوب باشی سارن.
    گونه‌اش را بـ*ـوسـیدم و تشکری کردم. صدای طلبکار مانی را شنیدم:
    - هوی نوشین؟ بیا این‌ور صاحاب داره.
    علی خندید.
    - عیبی نداره.
    مانی ابرویی بالا انداخت.
    - اون‌وقت کی گفت شما صاحابشی؟ مالِ منه. قبل اینکه مال شما باشه...
    قبل از اینکه جمله‌اش را تمام کند، نوشین و آرش و آرشام گفتند:
    - مال من بوده!
    مانی خندید.
    - آ باریکلا! خوشم میاد زود می‌گیرین. آقا علی شما هم زود یاد بگیر.
    علی لبخندی زد؛ اما شدتِ حرصی را که زیر لبخندش نهفته بود فقط من حس کردم. مانی نزدیکم شد و گفت:
    - بریم عشقم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - کجا؟
    - من و تو و نوشین می‌ریم. اون سه‌تا هم با ماشین آرشام میان.
    خندیدم و مانی خل بود! علی لبخندی زورکی زد و رو به من گفت:
    - سارن؟ میای موبایلمو بدی؟
    موبایل؟ دست من نبود. خواستم بگویم موبایلش دست من نیست که سریع‌تر گفت:
    - بیا اینجا. فکر کنم تو چمدون انداختیش.
    صدای آرش را شنیدم:
    - خنگ!
    خندیدم و نزدیک علی شدم. همان‌طور که سرش را داخل چمدان فرو کرده بود و مثلاً دنبال موبالیش می‌گشت، خطاب به من گفت:
    - سارن فکرشم نکن که بذارم با مانیا بری.
    با تعجب گفتم:
    - چی؟ برای چی؟ من می‌خوام با مانی و نوشین برم. می‌دونی چند وقته سه‌تایی با هم نبودیم؟
    با کلافگی دستی به صورتش کشید.
    - من نمی‌دونم. برو یه بهونه‌ای جور کن.
    - آخه چرا؟
    با خشم و صدایی پایین گفت:
    - چون چ چسبیده به را! سؤال نپرس سارن. باید با خودم باشی.
    دردش را فهمیده بودم؛ اما فکر اذیت کردنش همچون موریانه‌ای به مغزم رسوخ کرده بود. کمی خبیث شدن که به جایی برنمی‌خورد.
    - دلیلشو بگو تا باهات بیام.
    - دلیلی نداره، همین‌طوری. تو زن منی و باید با من باشی.
    با اصرار گفتم:
    - دلیلش؟
    کنترلش را از دست داد و گفت:
    - دلم تنگ میشه. همینو می‌خواستی بشنوی؟ اَه!
    و از من دور شد. بی‌توجه به علی، با نیشی باز به‌سمت بچه‌ها بازگشتم و رو به مانی گفتم:
    - حله! سوئیچو از آرشام بگیر.
    و خنده‌ای شیطانی کردم. مانی سوئیچ را به دستم داد و گفت:
    - نوشین که همه‌مونو می‌کشه. منم که کارم پادشاهیه، اصلاً در شأنم نیست رانندگی کنم. می‌مونه تو که نه با جونمون بازی می‌کنی، نه مثل من پادشاهی!
    من و نوشین خندیدیم و سوار شدیم. به محض روشن کردن ماشین، علی را دیدم که کنار پنجره ماشین ایستاد. ضربه‌ای به شیشه زد. شیشه را پایین دادم و گفت:
    - سارن؟ نمیای این‌ور؟
    با لبخندِ کنترل‌شده‌ای گفتم:
    - نه دیگه. با بچه‌ها راحت ترم.
    سری تکان داد و زورکی گفت:
    - آهان، باشه. آروم رانندگی کن.
    خندیدم.
    - چشم.
    با حرص و خشم از ماشین فاصله گرفت و نیشِ من هم بازتر شد. مانی ضربه‌ای به شانه‌ام زد.
    - آفرین! خوب حالشو کردی تو قوطی!
    با تعجب گفتم:
    - چی؟
    - خر عمه‌ته! تنها کسی که نفهمید خرِ شاه بود. بابا تابلو بود دیگه. تازه آرش و آرشامم فهمیدن. ندیدی چه راحت سوئیچو بهمون دادن؟ می‌خواستن حالشو بگیرن.
    و ترتر خندید. نوشین سرش را از عقب ماشین، جلو کشید و گفت:
    - چی شد؟ من نفهمیدم.
    من و مانی نیم‌نگاهی به یکدیگر و سپس به نوشین کردیم و منفجر شدیم. نوشین هاج‌وواج به چهره‌های خندانمان زل زده بود و با گنگی خیره‌مان بود. آخر سر هم از دستمان حرصی شد و با حرص جیغ کشید:
    - می‌گین چه مرگتونه یا نه؟
    من و مانی ساکت شدیم و مانی با چهره‌ای جدی گفت:
    - نه.
    و سپس بلندتر خندید. من هم همراهش شدم. آن‌قدر خندیدنمان روی مخ نوشین تاتی‌تاتی کرد که درحالی‌که از ماشین پیاده می‌شد، گفت:
    - من میرم پیش آرش!
    و رفت! مانی آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - اوه‌اوه. الان میره با صاحابش میاد.
    خندیدم.
    - آدم شو مانی.
    خنده‌ای کرد.
    - خب خله دیگه. رسماً خر شاه شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - برو بیارش. این‌قدر اذیتش نکن مانی.
    لبخندِ محوی زد.
    - یادته؟ دانشگاهم همین‌طوری می‌ترکوندیم. اگه تو دو ترم مرخصی نمی‌گرفتی الان تموم کرده بودی.
    کج‌خندی زدم.
    - بی‌خیال.
    - سارن؟
    - بله؟
    - راستش می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
    با تعجب به‌سمت مانی بازگشتم. خیلی کم پیش می‌آمد جدی شود. گفتم:
    - خب؟ چیزی شده؟
    - امیرارسلانو دیدم.
    لبخندی با به یاد آوردن گذشته زدم.
    - جداً؟ امیرارسلان جاوید؟ چطور بود؟
    - دیروز دیدمش. ازم خواست که بهت بگم برگشته تا ازت خواستگاری بکنه.
    مات جمله‌اش ماندم. آب دهانم را قورت دادم و قرار بود فاجعه رخ دهد؟ چرا حالا؟ حالا که همه‌چیز خوب بود.
    - مگه... مگه با دخترعموش نامزد نکرده بود؟
    - به همش زده. اون هنوزم دیوونه‌ته سارن. خبر بهش رسیده که می‌خواستی از علی طلاق بگیری. می‌گفت یه‌کم طول کشید تا برگرده؛ ولی بالاخره برگشت.
    خواستم چیزی بگویم که با ضربه‌ای که به شیشه ماشین خورد، نگاهم را به‌سمت چپم دوختم. آرش بود. پیاده شدم.
    - جانم آرش؟
    با لبخند گفت:
    - چی‌کار کردین نوشینو؟
    لبخندی زورکی زدم.
    - هیچی بابا. بهش بگو بیاد می‌خوایم بریم.
    نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که یک قدم نزدیک شد و گفت:
    - حالت خوبه سارن؟
    لبخندِ احمقانه‌ام را عمق دادم و گفتم:
    - آره، چیزی نیست.
    - مطمئن؟
    - آره.
    - باشه. پس نوشینو می‌فرستم.
    و با شک و تردید مرا رها کرد. سریع داخل ماشین نشستم و رو به مانی گفتم:
    - بهش نگفتی که ما همدیگه رو دوست داریم؟
    - گفتم. باور نکرد.
    زمزمه کردم:
    - وای! وای!
    مانی دستی به بازویم کشید.
    - بی‌خیال سارن. کاری نمی‌تونه انجام بده.
    به‌شدت سرم را بلند کردم و با صدایی که زور می‌زدم بالا نرود، گفتم:
    - کاری نمی‌تونه بکنه؟ مانی تو دیگه چرا اینو میگی؟ هر کی ندونه تو که می‌دونی تا به هدفش نرسه ازش دست برنمی‌داره.
    آرام زمزمه کرد:
    - سارن؟
    - بله؟
    - هدفش تویی سارن. اون تو رو برای همیشه می‌خواد.
    خواستم بگویم غلط کرده است که مرا می‌خواهد؛ اما با ورود نوشین به ماشین، ساکت شدم و لبخندی مسخره روی لب‌هایم نشاندم.
    - خب؟ حالا بگین.
    من و مانی لبخند زدیم و من ماشین را به راه انداختم و مانی قضیه را برایش تعریف می‌کرد. با تمام شدن حرف مانی، نوشین گفت:
    - نامردا نمی‌تونستین همون موقع بگین؟
    من که میلم به حرف زدن را از دست داده بودم؛ اما مانی مسلط‌تر از من برخورد می‌کرد و با نوشین هم‌صحبت می‌شد.
    مدتی می‌شد که رانندگی می‌کردم. نوشین روی صندلی عقب به خواب فرو رفته بود و مانی آهنگ‌های رپ را بالاوپایین می‌کرد. موبایل نوشین زنگ خورد. موبایلش را به دست مانی داد و با صدایی خواب آلود گفت:
    - مانی جواب بده. حوصله ندارم. خوابم میاد.
    مانی سری تکان داد و جواب داد.
    - الو؟
    - ...
    - آره، فکر کنم خسته شده.
    - ...
    - باشه.
    - ...
    لبخندی خبیث زد.
    - نه، گفت حوصله‌تو نداره!
    با چشمانی از حدقه درآمده نیم‌نگاهی به مانی انداختم. داشت چه بلغور می‌کرد؟
    - ...
    - نمی‌دونم. خودش گفت بگم حوصله‌تو نداره.
    - ...
    - آهان باشه. پس فعلاً.
    و موبایل را قطع کرد. آرام گفتم:
    - خاک تو سرت! یه روز مثل آدم می‌نشستی.
    با خنده گفت:
    - جون سارن امروز کرم نریخته بودم اصلاً افسرده بودم.
    سری به نشانه تأسف تکان دادم و چیزی نگفتم. چند دقیقه‌ای گذشت و مانی با دیدن سفره‌خانه‌ای گفت:
    - بپیچ اینجا.
    سری تکان دادم و گوشه‌ای از جاده پارک کردم. مانی گفت:
    - چرا نرفتی همون طرف رستوران؟
    شانه بالا انداختم:
    - ولش حوصله نداشتم. نوشینو بیدار کن.
    و از ماشین پیاده شدم. نفسِ عمیقی کشیدم و به درختان خیره شدم. صدای غرغرهای آرام نوشین را می‌شنیدم؛ اما تمام وجودم شده بود دیدن کسی که آن‌طرف جاده ایستاده بود و با دلخوری خیره‌ام بود. امیرارسلان چطور می‌گفت عشق من نسبت به علی دروغ است؟ چطور می‌توانست چنین چیزی به زبان بیاورد؟ مگر می‌شد چشمان جادویی‌اش را از یاد برد؟
    لبخندی به خیرگی‌اش به خودم زدم و او فقط نگاهم کرد. لبخندی زدم. هنوز هم دلخور بود. نگاهی به جاده انداختم. خلوت بود. سریع سوئیچ را به‌سمت مانی پرتاب کردم و به آن سمت جاده دویدم. دیدم که به من پشت کرد و قصدِ رفتن به داخل سفره‌خانه را کرد.
    بلند صدایش زدم:
    - علی؟
    ایستاد؛ اما بازنگشت. روبه‌رویش ایستادم و با نفس‌نفس گفتم:
    - چرا روتو ازم برمی‌گردونی؟
    پوزخندی زد.
    - خوش گذشت؟
    با شنیدن لحنِ سردش، یخ کردم. گذشته همچون قطاری سریع‌السیر از جلوی چشمانم گذشت. لبخندی زدم و با بهت زمزمه کردم:
    - علی؟
    چشمانم می‌رفت تا ببارد. دردم را فهمید. چشمانش باز هم مهربان شده بود. بی‌درنگ مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - هیس، آروم سارن. من که چیزی نگفتم. فقط می‌خواستم تنبیهت کنم.
    از من فاصله گرفت و من دلم، کمی از حرف‌هایش آرام گرفت. آرام خندید.
    - چرا این‌قدر شر شدی تو؟ قبلاً هر چی می‌گفتم انجام می‌دادی. الان برعکس شده؟
    با بغض گفتم:
    - علی؟
    با تمام حسش گفت:
    - جانم؟
    - دیگه باهام سرد نباش. وقتی... وقتی سرد میشی من می‌ترسم.
    موهایم را بـ*ـوسـید.
    - قربونت برم! ببخشید! بریم صبحونه؟
    سری تکان دادم.
    - بریم.
    به‌سمت تختی که بیرون از سفره‌خانه بود، رفتیم. مانی و نوشین را دیدم که همچون چسب دوقلو بازوهای آرش و آرشام را چسبیده بودند. خنده‌ام گرفته بود؛ اما مهارش کردم. نزدیکشان شدیم و روی تخت نشستیم. بین آرشام و آرش جاگیر شدم. علی لبه تخت نشست و چشم‌غره‌ای به‌سمتم پرتاب کرد.
    - آرشام جونم؟
    آرش خندید.
    - خدا به‌خیر بگذرونه. باز چی می‌خوای از بدبخت؟
    با اعتراض گفتم:
    - اِ؟ بدجنس نشو.
    آرشام هم خندید و بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی موهایم کاشت و گفت:
    - چی‌کارش داری سارنو؟ بگو ببینم چی می‌خوای عزیزم؟
    - برا من چی سفارش دادی؟
    - همونی که دوست داری.
    و بینی‌ام را کشید. خندیدم و لپش را بـ*ـوسـیدم و گفتم:
    - وای! مرسی.
    نگاهم به علی افتاد که با ابروهایی در هم خیره من و آرشام بود. آرش و آرشام ردِ نگاهم را گرفتند و به چهره علی رسیدند. آرش خنده‌اش را قورت داد و آرشام پوزخند زد.
    صدای آرش را شنیدم.
    - سارن؟
    - جانم؟
    - میای بریم تا ماشین؟ یه چیزی می‌خوام بهت بدم.
    با ذوق از جایم بلند شدم و با کنجکاوی گفتم:
    - چی؟
    خندید.
    - بیا بریم. می‌بینیش.
    - بریم.
    دستم را گرفت و از تخت دور شدیم؛ اما سنگینی نگاه علی را حس می‌کردم. صدای خندان آرش را شنیدم:
    - چی‌کار کردی با این؟
    با گیجی گفتم:
    - چی؟ با کی؟
    ابروهایش را بالا انداخت.
    - منظورم علیه.
    سرم را بالاوپایین کردم و گفتم:
    - آهان. خب؟ چی‌کار کردم؟
    - بچه چرا این‌قدر گیجی؟
    - گیجم؟ خب مثل آدم حرف بزن تا گیج نشم.
    بی‌مقدمه گفت:
    - دوستت داره.
    با ایستادنم، آرش هم ایستاد. رو‌به‌رویم قرار گرفت و باز گفت:
    - از چشماش می‌خونم که دوستت داره.
    لبخند زدم.
    - من که گفتم؛ ولی...
    - ولی چی؟
    با نگرانی گفتم:
    - آرشام چی؟
    خنده‌ای کرد.
    - اگه باورش نداشت که عمراً حاضر می‌شد با علی بیاد مسافرت.
    نفسم را با آسودگی فوت کردم. آرش خنده‌ای کرد و گفت:
    - نمی‌خوای ببینی چی برات خریدم؟
    با ذوق خیره‌اش شدم که خندید و دستم را کشید. به دنبالش به راه افتادم. در ماشین را باز کرد و داخل شد. چند ثانیه بعد جعبه‌ای را به دستم داد. با گنگی گفتم:
    - این چیه؟
    با خنده گفت:
    - بازش کن.
    در جعبه را باز کردم. با دیدن دو جسم کوچک داخل جعبه جیغی خفیفی از شدت شوق زدم و رو به آرش گفتم:
    - وای خدا! اینا کجا بودن؟
    خندید.
    - صبحی دیدمشون. دست یه پسربچه بودن. خریدمشون.
    بالاوپایین پریدم و مرتب تکرار می‌کردم:
    - مرسی، مرسی، مرسی!
    آرش خنده سرخوشی کرد و گفت:
    - بذار صندلی عقب. درشم ببندی اشکالی نداره.
    به‌سمتشان دست بردم و نازشان کردم. دو جوجه‌رنگیِ کوچکی که آرش برایم خریده بود، بهترین هدیه‌ای بود که می‌توانستم دریافت کنم. جعبه را داخل ماشین آرشام گذاشتم و رو به آرش گفتم:
    - اینجا باشن بعدش می‌برم تو ماشین خودمون.
    سری تکان داد.
    - باشه. اشکال نداره.
    در ماشین را قفل کرد و به‌سمت در ورودی تختمان که بیرون از ساختمان سفره‌خانه بود، بازگشتیم.
    مانی و نوشین با کنجکاوی خیره‌مان بودند. آخر سر هم مانی طاقت نیاورد و گفت:
    - چی شد؟ چی‌کارت داشت؟
    آرش خندید. همان‌طور که سر جایمان می‌نشستیم، گفتم:
    - خیلی خوب بودن.
    مانی با کنجکاوی گفت:
    - چیا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - هدیه‌ای که آرش بهم داد.
    با گفتن این حرف، نوشین لبخندِ مهرآمیزی زد و با عشق به آرش خیره شد. هیچ‌گاه درک نکردم که نوشین چطور می‌توانست تا آن حد خوب باشد که به رابــطه من و آرش حسادت نکند و مانع رفت‌وآمدمان نشود. نه فقط نوشین، بلکه مانی هم همین خصلت را داشت.
    «بعضیا هستن که میان تو زندگیت تا بهت ثابت کنن که خوبی هنوز نمرده!»
    ***
    ماشین آرشام جلو بود و من ترس داشتم از شهری که آرش و آرشام برای عید انتخاب کرده بودند. نوشین طبق معمول خواب بود؛ اما مانی پابه‌پای من بیدار مانده بود تا حواسم پرت نشود.
    - مانی؟
    - جونم؟
    با استرس گفتم:
    - اسم شهرو دیدی؟
    - آره!
    - خب...
    کلامم را برید:
    - تمومش کن سارن. نگران نباش. دیر یا زود باید این اتفاق بیفته. خودت امیرارسلانو می‌شناسی. اون حتماً از حسش نسبت به تو، به علی میگه. پس چه بهتر که زودتر بگه و خلاص.
    سری تکان دادم.
    - درک نمی‌کنی مانی. علی...
    - علی چی سارن؟ اون آدمی که من دیدم، منطقیه. درضمن اون‌قدر دوستت داره که حرفای امیرارسلان براش مهم نباشه. بعدشم، اون اول با خودت حرف می‌زنه.
    با کلافگی گفتم:
    - باید می‌رفتیم ویلای کیش. شمال اومدنمون اشتباه محض بود.
    - بهش فکر نکن.
    ساکت شدم و چیزی نگفتم. درواقع آن‌قدر مغزم شلوغ و پررفت‌وآمد شده بود که نمی‌توانستم حرفی بزنم.
    وقتی به خودم آمدم که به ویلای آرش رسیده بودیم. با سستی از ماشین پیاده شدم و به‌سمت ماشین آرشام رفتم. به‌سمت علی رفتم و با بی‌حالی گفتم:
    - علی؟
    سریع به‌سمتم بازگشت و گفت:
    - جونم؟
    خواستم چیزی بگویم که با دیدن چهره رنگ‌پریده‌ام با نگرانی گفت:
    - سارن؟ چی شده؟ مریض شدی؟
    لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
    - نه، کمی سرم گیج میره. میشه چمدونمو بیاری؟ من میرم یه‌کم بخوابم.
    لبخندی زد.
    - آره عزیزم. برو استراحت کن.
    - پس اگه میشه اون جوجه‌رنگیامو هم بذار توی خونه، همون اطراف جاکفشی. بعداً برش می‌دارم.
    - برو نگران نباش.
    لبخندی زدم و سریع داخل ویلا شدم. با سرعت به‌سمت یکی از اتاق‌ها رفتم و مانتو و شالم را از تن خارج کردم و روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم.
    ***
    به‌آرامی چشمانم را باز کردم. سریع‌ً هوشیار شدم و نگاهم به‌سمت پنجره رفت. شب شده بود. سر جایم نشستم و به بدنم کش و قوسی دادم. خواستم از جایم برخیزم؛ اما با دیدن علی خشک شدم. تهِ قلبم لرزید. جسم مچاله‌شده‌اش روی کاناپه اذیتم می‌کرد. چرا روی تخت‌خواب، کنارم نخوابید؟ نمی‌خوردمش که! از جایم برخاستم و به‌سمتش رفتم. دستم را به‌آرامی روی قفسه سـ*ـینه‌اش تکان دادم و هم‌زمان صدایش زدم:
    - علی؟
    جوابی نداد. باز گفتم:
    - علی جان؟ بلند شو شب شده.
    تکانِ خفیفی خورد. باز هم صدایش زدم:
    - علی؟ علی؟ پاشو شب شده.
    پلک‌هایش لرزید و آرام‌آرام چشم‌هایش را گشود. با دیدن من، چند ثانیه‌ای با گنگی خیره‌ام شد و سپس با صدایی که بر اثر خواب بم‌تر شده بود، گفت:
    - تویی سارن؟ ساعت چنده؟
    و درحالی‌که می‌نشست، باز گفت:
    - آخ! چقدر کمرم درد گرفت.
    با دلخوری گفتم:
    - ساعتو نمی‌دونم؛ اما شب شده. درضمن اگه رو تخت، کنارم می‌خوابیدی قرار نبود بخورمت.
    چند ثانیه‌ای خیره‌ام شد و سپس تک خندی زد. دروغ است اگر بگویم دلم با دیدن تک خندی که زد، نرفت.
    - سارن؟ آخه چی بهت بگم کوچولو؟ چرا نمی‌فهمی این چیزا رو؟
    منظورش را نفهمیدم؛ اما با طلبکاری گفتم:
    - خیلی خوبم فهمیدم. تو دوست نداری با من یه جا باشی.
    برخلاف انتظارم که فکر می‌کردم اخم می‌کند، خنده‌ای کرد و درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
    - هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی خانوم کوچولو؛ ولی نگران نباش، یاد ‌می‌گیری. آسیاب به نوبت.
    و رفت. مات و مبهوت به عکس‌العمل عجیب‌غریبش خیره شدم. چه گفت؟ چه چیزهایی را باید می‌فهمیدم؟ با گیجی سری تکان دادم و به‌سمت موبایلم قدم برداشتم. سه تماس بی‌پاسخ از پدرم داشتم. روی نام «بابایی» مکث کردم و سپس لمسش کردم.
    - الو؟ بابایی؟ سلام.
    - سلام دخترم. خوبی؟
    - آره بابایی. خوبم. شما چطوری؟
    - منم خوبم بابا جون.
    - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که زنگ زدین؟
    تک خندی زد.
    - مگه باید اتفاقی بیفته که من به دخترم زنگ بزنم؟
    خندیدم.
    - نه، ببخشید.
    - زنگ زدم برای فردا دعوتتون کنم. روزِ عیده دیگه.
    مکثی کردم و سپس گفتم:
    - خیلی دوست داشتم بیام بابا جون؛ ولی متأسفانه خونه نیستم.
    - کجایی پس؟
    - با آرش و آرشام‌اینا اومدیم شمال.
    - خوش بگذره بابا جون.
    - مرسی بابایی. بازم شرمنده.
    - دشمنت شرمنده دخترم. کاری نداری؟
    - نه بابا جون. چی براتون بیارم؟
    - سلامتیت عزیزم.
    خندیدم.
    - به‌غیراز سلامتیم؟
    - بازم سلامتیت.
    - چشم. کاری ندارید؟
    - نه، به‌سلامت.
    - پس خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    لبخندی زدم و قطع کردم. روبه‌روی آینه ایستادم و به سرووضعم خیره شدم. خوب بود. شلوار جین مشکی‌رنگ با تی‌شرت مشکی-خاکستری‌ام ترکیب جالبی داشت. کمی موهایم را مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم. چشمم به آرش و آرشام و علی افتاد که مشغول صحبت کردن بودند. لبخندی زدم و در دل خدا را شکر کردم.
    به‌سمتشان قدم برداشتم. آرش زودتر از همه مرا دید و با لبخند گفت:
    - به‌به! سارن خانوم. خوش‌خواب شدی جدیداً.
    آرشام خندید.
    - از همون اول خوش‌خواب بود.
    علی هم لبخندی زد و چیزی نگفت. آرش اشاره‌ای به علی زد و رو به من گفت:
    - چی‌کار کردی بدبختو؟ از آخرین باری که دیدمش خیلی ساکت شده.
    خندیدم و کنار علی نشستم و بعد از بـ*ـوسـیدن گونه‌اش گفتم:
    - فکر کنم زیرلفظی می‌خواد!
    آرشام خندید.
    - آره جون خودت! من که می‌دونم تو چه عجوبه‌ای هستی.
    - تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟
    قیافه‌ای گرفت و گفت:
    - من طرفِ حقم.
    ابرویی بالا انداختم.
    - نه بابا؟
    حاضرجوابی کرد:
    - زن بابا.
    سرم را بالاوپایین کردم و گفتم:
    - خوبه، خوبه، زبون باز کردی. باید چندتا از اون نقطه‌ضعفای خوشگلتو بدم دست مانی تا آدمت کنه.
    سیخ نشست و سریع گفت:
    - نه تو رو خدا!
    صدای قهقهه‌ام بلند شد. خنده‌ام که تمام شد، متوجه نگاه خیره سه نفرشان روی خودم شدم. با تعجب پرسیدم:
    - چیه؟
    آرش و آرشام هم‌زمان گفتند:
    - قربونت برم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    تک خندی زدم؛ اما با دیدن چهره اخم‌آلود علی خنده‌ام شدت یافت. آرش سقلمه‌ای به آرشام زد و گفت:
    - اوه! صاحابش اینجا نشسته. خفه.
    آرشام ریز خندید و چیزی نگفت. علی هم برای خالی نبودن عریضه، به زدنِ لبخندی اکتفا کرد.
    - بچه‌ها؟
    توجهشان به‌سمتم جلب شد. گفتم:
    - می‌رین خرید کنین؟ احتمالاً یخچالش خالیه اینجا.
    علی سری تکان داد و گفت:
    - من میرم.
    و از جای برخاست. آرشام هم بلند شد و گفت:
    - من همرات میام.
    علی سری تکان داد و آرش گفت:
    - من خسته‌م. میرم یه چرت بزنم.
    علی و آرش سری تکان دادند و علی با برداشتن سوئیچ به‌سمت در حرکت کرد. صدایش زدم:
    - علی؟
    به‌سمتم بازگشت.
    - جانم؟
    اشاره‌ای به تی‌شرت و شلوار ورزشی‌اش کردم.
    - با همین تیپ می‌خوای بری؟
    - آره، عیبی نداره. الان برمی‌گردیم.
    شانه بالا انداختم.
    - باشه. هر طور راحتی.
    لبخندی زد.
    - چیزی نمی‌خوای؟
    خندیدم.
    - ژله، پاستیل، لواشک و تافی ترش!
    لبخندش عمیق‌تر شد.
    - باشه کوچولو.
    آرشام ادای علی را درآورد و رو به آرش گفت:
    - چیزی نمی‌خوای؟
    آرش خندید و گفت:
    - خاک بر سرت! اشتباه گرفتی.
    آرشام دستی به گردنش کشید و گفت:
    - یارِ ما که به خرس گفته زکی!
    گفتم:
    - اگه مانی بفهمه چی بارش کردی می‌کشتت.
    خندید و از در خارج شد. روی کاناپه جلوی تلوزیون دراز کشیدم و تلوزیون را روشن کردم. همان‌طور که کانال‌ها را بالاوپایین می‌کردم، صدای آرش را شنیدم:
    - سارن؟ من میرم بخوابم.
    - خواب خوبی داشته باشی.
    لبخندی زد و رفت. مشغول دیدن فیلم «زیر سقف دودی» بودم که با شنیدن صدایِ دعوا، از جایم پریدم و با همان سرووضع داخل حیاط شدم؛ اما با دیدن فردی که پیشِ رویم بود، با بهت خیره‌اش شدم. امیرارسلان؟ خیلی زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم آمده بود.
    نگاهم سریع پی علی رفت. آن رگ برجسته‌شده پیشانی‌اش اصلاً پیامدهای خوبی را به دنبال نداشت. نگاه خیره امیرارسلان را روی خودم حس کردم. علی به محض اینکه نگاهش به من افتاد، عربده زد:
    - برو تو خونه.
    از جای پریدم و با ترس به علی خیره شدم و او بلندتر فریاد زد:
    - مگه با تو نیستم؟ میگم گم شو تو خونه. زود باش.
    صدای آرشام را شنیدم:
    - علی آروم باش.
    علی نگاه تهدیدآمیزش را به‌سمت آرشام نشانه رفت و آرشام ساکت شد. با ترس داخل خانه شدم و به‌سمت اتاقم رفتم. مانتویم را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم. بی‌خیال بستن دکمه‌های مانتو شدم و از در بیرون زدم.
    آرشام دست علی را چسبیده بود و خون از بینی امیرارسلان جاری بود. ناراحت شدم. زمانی دوست بود، رفیق بود، همدرد بود، برادر بود؛ اما...
    با نگرانی به‌سمت امیرارسلان رفتم و گفتم:
    - خوبی امیر؟
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود.
    - دلِ تو غلط کرد عـ*ـوضـی!
    با شنیدن فریادی که علی زد، با بهت به‌سمتش بازگشتم. چهره‌اش چیزی بیشتر از ترسناک شده بود. آب دهانم را قورت دادم و قدمی از امیرارسلان فاصله گرفتم.
    امیرارسلان درحالی‌که بازویم را گرفته بود، با جسارت قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - اومدم دنبال سارن. اون جاش پیشِ منه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا