کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
زمان بیان جمله‌ی آخرش، از سروروی لحنش حسرت می‌بارید؛ به اندازه‌ای که چند قطره‌اش هم روی شانه‌های من نشست. آه عمیقی می‌کشد که صدایش در میان صدای باد گم نمی‌شود و روی گوش‌های من می‌نشیند.
- درنهایت وکیل دوستم شدم. اسمش ماهان بود. خب، توی اون پرونده بیشترین شواهد علیه ماهان بود؛ اما من بهش ایمان داشتم. ماهان نمی‌تونست قاتل باشه.
با دست، به یقه‌ی لباس خاکستری‌اش چنگ می‌زند و بی‌قرار، یقه‌ی مرتبش را میان مشتش می‌فشارد.
- طبیعتاً این سؤال برام پیش اومد که اگه ماهان قاتل نیست، پس مجرم حقیقی کیه؟ اگه ماهان رو نادیده می‌گرفتیم، شخصی که بیشترین شواهد علیه اون وجود داشت و مظنون دوم پرونده به شمار می‌رفت...
به اینجای حرفش که می‌رسد، انگشت شست و اشاره‌ی دست راستش را به دور سیبک گلویش می‌گذارد و فشارش می‌دهد. به‌سختی آب دهانش را روانه‌ی پایین می‌کند. نگاهم چند لحظه‌ای روی دست چپش می‌ماند. انگشت‌هایش الان است که کف دستش را سوراخ کنند. به نظر می‌آید ادامه‌دادن حرفش بیش از چیزی که قابل‌توصیف باشد، برایش سخت است. دهان برای گفتن اینکه لازم نیست ادامه بدهد باز می‌کنم که بالاخره با صدایی لرزان می‌گوید:
- شخصی بود به اسم محمدجواد کارگر.‌
اکنون متوجه دلیل سخت‌بودن بیان ادامه‌ی جمله‌اش می‌شوم. محمدجواد کارگر. این اسم را می‌شناسم. نام همان شخصی است که خودش را مقتول شایگان معرفی کرد.
ذهنم چپ می‌رود، چپ می‌کند و می‌افتم درون چاله‌ای که وسوسه‌ی شیطان برای هر وکیلی می‌کَنَدش.
- ماهان روی ذهنم خیلی کار کرد؛ اون‌قدری که تهش من هم به باور قاتل‌بودن کارگر رسیدم.
نیشخند صداداری می‌زند. باز هم می‌توانم شاهد سرسره‌بازی قطره‌های شورمزه روی گونه‌های برآمده‌اش باشم. چانه‌اش کاملاً واضح و محسوس می‌لرزد.
- من حتی یه وکیل درست‌و‌حسابی هم نبودم؛ اما به خودم اجازه‌ی نشستن توی جایگاه قاضی رو دادم.
با صدایی که تحلیل رفته و نازک شده، به‌زحمت ادامه می‌‌دهد:
- تموم درد همین‌جا بود.
چشم‌هایم شروع به سوختن کرده‌اند، پوست گونه‌ام هم همین‌طور. باد که به اشک‌های خشک‌شده‌ی رویشان می‌خورد، بدجور می‌سوزند و من هنوز دلم می‌خواهد گریه کنم. شایگان آب دهانش را با صدا فرو می‌دهد و پرده‌ی چشم‌هایش بازی بشین پاشو راه می‌اندازند. دست بالا می‌برد و دو طرف صورتش می‌گذارد. آن‌ها را به‌سمت عقب می‌کشد تا موهای موج‌دارش عقب بروند.
- ماهان اعتقاد داشت این پاپوشیه که کارگر براش دوخته. بین ماهان و کارگر یه خصومت شخصی وجود داشت. این حقیقت که کارگر انگیزه‌ی کافی برای قتل مقتول اون پرونده داشت، یکی از عللی بود که حرف ماهان رو باور کردم.
تن صدایش به‌خوبی بغضش را به نمایش می‌گذارد. ابروهایش عصبی درهم می‌روند و دست‌هایش در موهای قهوه‌ای‌اش مشت می‌شوند و دیوانه‌وار، شروع می‌کنند به کشیدن موهایش از ریشه.
عصبی، با تن صدایی که غیرطبیعی بالا و پایین می‌شود، ادامه می‌دهد:
- بعدش برام این سؤال پیش اومد که واقعاً با صداقت میشه عدالت رو به کرسی نشوند؟ عدالت من، بی‌گناهی ماهانی بود که داشت سرش می‌رفت پای دار. پس جوابی که به این سؤال دادم، منفی بود. با خودم گفتم اشکالی نداره برای نجات یه بی‌گـ ـناه دروغی گفته بشه. یه شهادت کافی بود تا به‌جای ماهان...
مکث می‌کند. لرزش چانه‌اش شبیه بیماری‌ای واگیردار، در تمام ارکان بدنش پخش می‌شود؛ از جمله دست‌هایی که مو می‌کشند. لب پایینی‌اش را به دندان می‌گیرد؛ به‌قدری محکم که در تاریکی شب، یکی-دو قطره خون سرخی که روی لبش می‌لغزند را می‌بینم. از میان لب و دندان‌های چفت‌شده، ادامه‌ی جمله‌اش را از سر می‌گیرد:
- سر کارگر به‌جای ماهان بره بالای دار‌.
با نگرانی نگاهش می‌کنم. لرزش بدنش به‌قدری شدت می‌یابد که می‌ترسم تشنج، یقه‌ی نامرتب حالش را بگیرد. قدمی به جلو برمی‌دارم. باید جلویش را بگیرم و متوقفش کنم. نیازی نیست همین حالا بگوید. دارد جان می‌دهد.
- آقای...
صدایش از صدایم سبقت می‌گیرد:
- اون‌قدر گشتم تا تونستم یکی که شرایطش رو داشت، پیدا کنم. همسایه‌ی مقتول بود و در ازای دریافت پول، حاضر بود شهادت بده.
ناباور، شایگان را نگاه می‌کنم. به عمق چاه وسوسه رسیده‌ام، جایی که شایگان درونش غرق شد. فکر نمی‌کردم ویریا شایگان، وکیلی که نامی برای خودش در این عرصه ساخته بود، آدمِ افتادن در این چاه‌های بی‌سرانجام باشد.
دست‌هایش شل می‌شوند و می‌افتند، سرش هم همین‌طور. باز هم موهایش مانعی می‌شوند برای دیدن چهره‌اش. کوتاه و تیتروار می‌گوید:
- شهادت داد، امین آزاد شد و سر کارگر رفت بالای دار.
شایگان با سری پایین‌افتاده سکوت کرده و من نه می‌دانم چه بگویم، نه می‌دانم چه عکس‌العملی نشان دهم و نه می‌دانم به چه فکر کنم. هنوز درگیر هضم‌کردن داستان شایگانم. چه‌کار کرده؟ وکلا کم با این چالش‌ها روبه‌رو نمی‌شوند؛ اما افتادن درون آن‌ها به هیچ عنوان پذیرفته نیست.
- می‌دونی نکته‌ی وحشتناک ماجرا چیه؟
دیگر چه‌کار کرده؟ بدتر از این هم می‌شود؟
منتظر جواب من نمی‌ماند. هنوز هم نگاهم نمی‌کند. شانه‌هایش افتاده‌اند و دست‌هایش چون دست‌های یک مرده، کاملاً بی‌حرکت از بدنش آویزان‌اند.
- اینکه این جریان به همین‌جا ختم نشد. برادر کارگر، همون‌قدر که من به بی‌گناهی ماهان ایمان داشتم، به بی‌گناهی برادرش ایمان داشت. افتاد پیِ ماجرا و داستان رو فهمید، خیلی کامل‌تر از من.
سرش را بالا می‌آورد. از گوشه‌ی چشم‌های شفاف به اشک نشسته‌اش نگاهم می‌کند و‌ آرام‌ با لبخندی دردمند لب می‌زند:
- من شور حماقت رو درآورده بودم. ماهان قاتل بود. برنامه‌ی قتل رو جوری چیده بود که کارگر محکوم بشه؛ اما یه اشتباه پای خودش رو می‌کشه وسط و بعد از اون هم از من برای سرپوش‌گذاشتن روی اشتباه خودش استفاده می‌کنه.
چشم‌هایم درشت می‌شود. جا می‌خورم. وحشتناک است. خــ ـیانـت‌دیدن از سمت دوستی که به او ایمان داری، چیزی ورای وحشتناک است. با رنگی‌هایی لرزان شایگان را می‌نگرم. به‌گونه‌ای غیرعادی بی‌حرکت است‌. تنها باد است که موها و لباسش را به جنب‌وجوش وا می‌دارد. چشم‌هایش را پس از چند ثانیه می‌بندد و بی‌حرف، با دست روی صورتش را می‌پوشاند.
- وقتی برادر کارگر حقیقت رو فهمید، ماهان ایران نبود. تصمیم گرفت بیاد سراغ من.
به اینجای حرفش که می‌رسد، صدای گریه‌اش ناگهانی اوج می‌گیرد و در تن صدایش، بغض به خودنمایی افراطی می‌پردازد. حالتش برایم آشنا است، شبیه همین چند دقیقه‌ی پیش من. دلم برایش می‌سوزد. می‌خواهم دلداری‌اش دهم و آرامش کنم؛ اما پاهایم تکان نمی‌خورند و زبانم در دهان نمی‌چرخد. خم می‌شود و به پوست صورتش چنگ می‌اندازد‌. صدای نفس‌نفس‌زدنش را می‌توانم بشنوم. حالش اصلاً خوب نیست و می‌ترسم در پایان بلایی سرش بیاید.
- می‌دونی نیکداد؟ من یه برادر دوقلو داشتم.
با غلظت بیشتری ادا می‌کند:
- داشتم!
برادر دوقلو؟ ایست! رنگی‌هایم برای خودشان ثانیه‌به‌ثانیه درشت‌ و درشت‌تر می‌شود. ابروهایم پس می‌روند و در ذهنم از جوابِ سؤال پشت بعضی اتفاقات پرده‌برداری می‌گردد.
نکند همانی که آن‌موقع او را دیدم و به من گفت به شایگان بگویم هنوز هم دوستش دارد، درواقع روح برادر دوقلوی شایگان بود؟ آن صدایی که من را تا اینجا کشاند، آن هم متعلق به برادر دوقلوی شایگان بود؟ چشم‌هایم درشت‌تر از این نمی‌شوند. شایگان فرصت تعجب و پردازش بیشتر به من نمی‌دهد.
- برعکس من، وریا، برادر دوقلوم، روحیه‌ی لطیفی داشت.
دست از روی صورتش برمی‌دارد و با لبخندی حقیقتی و چشم‌های آرام‌گرفته‌ای که مشخص نیست در کدام عالم سیر می‌کنند، ادامه می‌دهد:
- یه نقاش بود. اون شب باید یه نقاشی رو به استادش تحویل می‌داد؛ اما به‌خاطر زمانی که روی نقاشیش گذاشته بود، خسته و خواب‌آلود بود. بهش گفتم من می‌تونم به‌جای اون نقاشی رو تحویل بدم. از اونجایی که همسان بودیم، تشخیص‌دادنمون از هم به این آسونی‌ها نبود. اون شب، شب عید بود. می‌تونی حدس بزنی چی شد؟
چشم‌هایش بی‌خیال دیدزدن عالمی می‌شوند که برای من غیب و نهان است و روی چشم‌های من متمرکز می‌شوند. گریه و اشک ریختن از سفیدی چشم‌های شایگان جوی خون ساخته و برای گونه‌هایش پوستی صورتی‌رنگ و خشک‌شده به جای گذاشته.
جوابم به سؤال شایگان، «می‌توانم» است؛ اما نه دل گفتنش را دارم، نه لحن سؤالیِ شایگان جواب می‌طلبید. خودش می‌گوید و پای حدسم مهر تأیید می‌کوباند.
- تو ترافیک گیر کردم و برادر لعنتی کارگر، به‌جای من، وریا رو کشت.
با اینکه حدسش را می‌زدم، باز هم دهانم باز می‌ماند و دست‌هایم رویش می‌نشینند. دلم در ثانیه‌ای برای حال شایگان خاکستر تازه می‌شود. چشم‌هایم ژله‌‌مانند در جا می‌لرزند و تماشایش می‌کنند. حالا لرزش هیچ کجای بدنش به پای سر شانه‌ها و گلویش نمی‌رسد. دست‌هایش را پس سرش می‌گذارد و زانوهایش می‌شکنند. سرش را پایین می‌اندازد و میان گریه‌هایی که حال صدادار شده‌اند، ضجه می‌زند.
- می‌دونی چقدر برام سخت بود؟ می‌دونی چه حسی داشت وقتی جنازه‌ی وریا رو دیدم؟ می‌دونی؟ وحشتناک بود! قلبم می‌خواست از سـ*ـینه‌م بیرون بزنه، اما نمی‌زد. لعنتی نمی‌زد! می‌خواستم‌ بمیرم، من باید می‌مردم. همه‌چیز زیر سر نحس خودم بود.
قلب من هم به حال شایگان، می‌خواهد از سـ*ـینه‌ام بیرون بزند. حال شایگان، چیزی ورای خراب و ناخوش است. گریه، ضجه و ناله‌اش،‌ قلبم را به درد می‌آورد. اولین بار است شایگان را با چنین حال ناخوشی می‌بینم. با گریه‌اش، چشم‌های من هم حسودانه به اشک می‌نشینند. دلم می‌خواهد چیزی بگویم، باری کم کنم؛ اما نهایت خواستنم می‌شود یک ترکیب کوتاه روی لب‌هایم:
- آقای شایگان!
- می‌دونی؟ وریا کشته شد؛ اما هیچ‌وقت شکایت‌نامه‌ای از سمت پدر من علیه قاتلش تنظیم نشد، فقط به‌خاطر من مزاحم. اون موقع اون‌قدر حالم بد بود که نفهمم چی‌ به چیه، اون‌قدر که بابام مجبور شد بذارتم آسایشگاه. بعد یه مدت وقتی بابا اومد دنبالم، فهمیدم بابا با پدر کارگر توافق کردن که در ازای شکایت‌نکردن پدر من، اون‌ها هم از خون کارگر بگذرن و مسئله رو علنی نکنن.
سرش را هنوز بالا نیاورده، اما با دست، به چشم‌هایش حمله می‌برد.
- با اینکه حکمم نمی‌تونست اعدام باشه؛ اما معلوم نبود چند سال حبس می‌خوردم و علاوه بر اون، پرونده‌ی وکالتم هم باطل می‌شد و تموم آینده‌م به باد می‌رفت‌.
کمی روی صدایش مسلط شده و از شدت لرزشش کاسته. با گذاشتن دست به روی سر زانوهایش، آرام بلند می‌شود.
- بابا به‌خاطر نابودنشدن من از خون وریا گذشت. هرچند من نابود شده بودم. وکالت رو ول کرده بودم و افسرده،‌ گوشه‌ی اتاقم می‌نشستم، حتی چند باری خواستم خودکشی کنم که بابا مانع شد.
بالاخره سرش را بالا می‌آورد و می‌توانم باز هم چهره‌اش را ببینم. رنگ‌پریدگیِ عادی پوستش هم پریده، به طرز وحشتناکی صورتش بی‌رنگ و بی‌حس می‌زند و نفس‌هایش را کوتاه، اما با فاصله می‌کشد.
- با تلاش‌های بابا و مامانم و بعد از‌ چهار بار روان‌پزشک عوض‌کردن و مصرف بی‌شمار قرص‌هایی که تمومی نداشتن، بالاخره بعد چند سال تونستم به‌خاطر بابا و مامانم هم که شده، به حال‌وروز عادیم برگردم.
لبخند کوچک بی‌حالی می‌زند.
- زندگیم رو از سر گرفتم، دوباره پا به عرصه‌ی وکالت گذاشتم و مثل قبل خندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - مُ‍... متأسفم.
    جایش بود، یک چک محکم روانه‌ی خودم می‌کردم. این‌همه ذهن به این در و آن در کوبیدم و پایانش یک متأسفم خشک‌وخالی؟!
    گیر کرده‌ام، به‌گل نشسته‌ام و در بدترین وضعیت ممکن اسیر شده‌ام. اکنون که می‌دانم پدر و مادر مقتول رضایت داده‌اند،‌ هرچند در مقابل یک معامله، باز هم نسبت به قبل می‌شود گفت آرام‌تر شده‌ام. هرچند خود مقتول به خون شایگان تشنه است.
    از طرف دیگر، به نظر من، شایگان به حد کافی تقاصش را پس داده. از خیانتی که به خودش شده گرفته تا مرگ برادر دوقلویش که حتی نمی‌توانم تصور کنم تا چه حد برایش سخت و غیرقابل‌پذیرش بوده.
    شایگان با تکان‌دادن سرش، موهایش را از روی صورتش کنار می‌زند و دوباره درست درون جیب‌هایش فرو می‌برد. بینی‌اش را با صدا بالا می‌کشد و سعی می‌کند خونسردی‌اش را باز پس بگیرد و خودش را جمع و جور کند.
    - با همه‌ی این‌ها، من به کارگر حق میدم اگه با تموم زجرهایی که کشیدم، مرگم رو بخواد. به هر حال، اسم‌ اون پاک نشد و همین‌جور یه قاتل موند.
    جای فکرکردن و استخاره‌گرفتن نیست. دست‌هایم را مشت و اراده‌ام را‌ جمع می‌کنم و بلند می‌گویم:
    - این درست نیست.
    این چیزی است که عمیقاً به آن اعتقاد دارم. نگاه شایگان روی‌ صورتم می‌نشیند و لبخندی مهمانم می‌کند. لبخندش شیرین است و به دل می‌نشیند.
    - تو خیلی خوبی نیکداد، خیلی.
    سرش را کج می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. صدایش در عین لرزان‌بودن، رضایتمند است.
    - شاید تنها نقطه‌ی مثبت ماجرا تو بوده باشی، دست‌کم برای من.
    سرش را می‌گرداند و نگاهش را از من منحرف می‌کند. با لبخندی به پهنای صورتش که به‌نظر شادی‌ای تحمیلی و تلقینی می‌آید، می‌گوید:
    - همیشه فکر می‌کردم با اون مرگی که من برای کارگر رقم زدم، مرگ خودم تا چه حد دل‌خراش و ناجوره؛ اما حالا فهمیدم خدا بیشتر از اونی که تصور می‌کردم دوستم داره.
    زنگ خطر در گوش‌هایم به صدا در می‌آید. از مرگ حرف می‌زند‌.
    با رضایت به ماه نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - در هر صورت، این بهترین مرگی بود که می‌تونستم داشته باشم، مُردن به‌خاطر تو.
    تلخ و شیرین زیر خنده می‌زند. رو به‌سمت من برمی‌گرداند و به قدری لب‌هایش را بی‌خود و بی‌جهت می‌کشد که چشم‌هایش لحظه‌ای بسته می‌شوند.
    - دلم می‌خواد این دم آخری یه چیزی که می‌دونی رو بهت بگم ایرن. من دوستت دارم، خیلی، خیلی خیلی خیلی.
    یعنی چه؟ این دم آخری؟ عقلش را از دست داده؟ به دلم نمی‌نشیند، این‌گونه دوستت دارم گفتنش به هیچ صراطی به دلم نمی‌نشیند. به درد عمه‌اش می‌خورد!
    با عصبانیت ابروهایم را درهم می‌کشم و می‌پرسم:
    - چی دارین می‌گین؟ یعنی چی این دم آخری؟!
    البته بیشتر منظورم این است که سکوت کند و دیگر دست از دیوانه‌بازی بردارد. کارهایش برای من انتهای دیوانگی‌اند. شور حماقت را درنیاورده بود، هنوز هم شور حماقت را درمی‌آورد.
    - این بار این داستان با مرگ من تموم میشه.
    شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و موشکافانه خیره‌ی حالاتم می‌شود‌.
    - مگه نه؟
    با چشم‌هایش التماس می‌کند تأییدش کنم. کور خوانده! از نشان‌دادن واکنش طبق میلش توسط من ناامید می‌شود، اما همچنان ادامه می‌دهد:
    - می‌خوام تمومش کنم. نمی‌خوام باز هم بسوزی، باز هم درد بکشی.
    روی لبه‌ی پشت‌بام قدمی به عقب برمی‌دارد. نیمی از پای چپش خارج از محدوده‌ی تحت پشتیبانی لبه‌ی پشت‌بام قرار می‌گیرد. می‌ترسم. قالب تهی می‌کنم.
    قدمی به جلو برمی‌دارم. بزرگ‌تر است؟ به جهنم! احترامش واجب است؟ به جهنم! در مقایسه با اهمیت این موضوع که او می‌خواهد خودکشی کند، همه‌ی موضوعات دیگر محکوم‌اند بروند به جهنم! بلند داد می‌زنم:
    - هیچ معلومه دارین چی‌کار می‌کنین؟ سر جاتون وایسین!
    به رویم لبخند می‌زند. می‌خواهد بچه گول بزند؟ عصبانی‌ام، از دستش شاکی‌ام و قاضی می‌خواهم.
    با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
    - می‌دونی که نمیشه.
    صدایش گرفته بود، اما شاکی نه. به نظر می‌آید کنار آمده. مگر مسخره‌بازی است با یک همچین چیزی، ساده کنارآمدن؟ شایگان شور پذیرفتن را هم درآورده. با عصبانیت قدم دیگری جلو می‌گذارم و بی‌مرز، به سیم آخر می‌زنم. صدایم بالاتر می‌رود:
    - اصلاً گیریم این داستان تموم شد، داستان بعدی چی؟ می‌دونین که زمان ولم نمی‌کنه. من بی‌عرضه‌م.
    با صدای بلندتری داد می‌زنم:
    - بی‌عرضه‌م. نمی‌تونم از پس خودم بربیام.
    گله‌مند ادامه می‌دهم:
    - نباشین، نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. فرقی نداره، تهش شاید سه هفته بیشتر زنده بمونم.
    با دست عدد سه را نشان می‌دهم و تکرار می‌کنم:
    - فقط سه هفته بیشتر!
    شایگان چانه‌اش را به پایین گردنش نزدیک‌تر می‌کند و با لحنی دلگیر می‌پرسد:
    - به همین زودی حرفم رو فراموش کردی؟
    مظلومانه نگاهم می‌کند؛ از آن‌هایی که باید در مقابلشان دل سنگ داشته باشی که مقاومت کنی. با مهربانی یادآور می‌شود:
    - من که بهت گفتم. تا وقتی نخوای دستت رو به گـ ـناه آلوده کنی، همیشه یه راهی هست.
    بدجور بچه و احمق فرضم کرده! دلِ سنگ ندارم، دلِ در بند دارم که خودش هزار سنگ می‌شکاند.
    - اگه این‌جوریه پس چرا خودتون می‌خواین گـ ـناه کنین؟ خودکشی‌ گـ ـناه نیست؟ چرا منتظر یه راه‌حل دیگه نمی‌مونین؟
    لبخند می‌زند. جنس این لبخندش شبیه همان‌هاییست که پدرها به نفهمیِ کودکانه‌ی بچه‌هایشان می‌زنند. سرش را به نشانه‌ی رد حرفم تکان می‌دهد.
    - من قبلاً به گـ ـناه آلوده شدم. دیگه از سرم گذشته.
    با مهربانی ادامه می‌دهد:
    - دوست ندارم اذیت‌شدنت رو ببینم. وقتی توانش رو دارم، چرا کاری نکنم؟
    چشم‌هایش از کجای امشب این‌چنین گیرا و براق شده‌اند؟
    آرام‌تر می‌گوید:
    - من دوستت دارم.
    چشم‌هایش را بیش از حالت عادی باز می‌کند که حالتی تأکیدی دارد.
    - ایرن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دوستت دارمش را بگذارد در کوزه آبش را بخورد! ایرنِ پایان جمله‌اش هم مزه‌ای بدتر از زهر و اسید می‌دهد. ظاهرش ایرن است، باطنش خداحافظ. اصلاً تعریف این بشر از دوستت دارم چیست؟
    خون درون رگ‌هایم به جوش می‌آید. آن رویی از خودم بیدار می‌شود که موقع بیدارشدنش، دهان خودم را هم به باز‌ماندن وا می‌دارد.
    - بس کن!
    می‌خواهم شایگان را با آن دوستت دارمش بشویم و روی بند بیندازم. می‌خواهم یک لکه‌ی بزرگ روی سابقه‌ی نگه‌داشتن احترام بزرگ‌ترهایم بیندازم. می‌خواهم با اختیار خودم به لجنش بکشم. دیوانه‌وار سرم را تکان می‌دهم و داد می‌زنم:
    - مسخره‌ست، مسخره‌ست، مسخره‌ست! مسخره‌م کردی.
    شایگان، با چشم‌هایی درشت‌شده و شوک‌زده نگاهم می‌کند. توقعش را نداشت! خودش این روی پنهانم را بیدار کرد.
    با چشم‌هایی که برخلاف او از شدت عصبانیت به خون نشسته‌اند، در چشم‌هایش براق می‌شوم.
    - تو اصلاً چی می‌دونی که دوست‌داشتن چیه؟ خیر سرت تجربه‌ش کردی! اون تعریف مسخره‌ت از دوست‌داشتن رو آتیشش بزن. داری دیوونه‌م می‌کنی! تو یه خودخواهی، یه خودخواهِ عوضی!
    برایم مهم نیست، هرچه بی‌احترامی کنم مهم نیست. به هر ضرب و زوری است، به هر روش و ناروشی است، می‌خواهم از لبه‌ی پشت‌بام پایینش بکشم.
    به نفس‌نفس‌زدن افتاده‌ام؛ اما خیالِ بی‌خیال‌شدن در سرم پرورده نمی‌شود. بی‌خیال او شدن، بی‌خیال خودم شدن است. می‌شود؟
    - موقع مرگ داداشت چه حسی داشتی؟
    ابروهایم درهم می‌روند و چشم‌هایم ریزتر می‌شوند. تن صدایم هم به‌تدریج پایین و پایین‌تر می‌آید. به قدر کافی، توجهش را جلب کرده‌ام که به حرف‌هایم گوش دهد.
    - ترجیح نمی‌دادی خودت به‌جاش بمیری؟ مردن اون برات دردناک‌تر نبود؟
    به تکه‌هایی از مانتویم که روی پایین شانه‌هایم را می‌پوشانند، چنگ می‌زنم. دوباره صدایم اوج می‌گیرد:
    - حس الان من هم حس همون موقع توئه. من هم دوستت دارم، دوستت دارم.
    گلو پاره می‌کنم:
    - دوستت دارم!
    حیا را قورت داده‌ام، لیوان آب که سهل است، یک سفره را بالایش خورده‌ام؛ اما احساس عذاب‌وجدانی ندارم. خجالت نمی‌کشم. کرده‌ام که کرده‌ام، خوب کرده‌ام!
    - دوست‌داشتن این نیست که حاضر باشی به‌خاطرش بمیری، این یه خودخواهی وحشتناکه! دوست‌داشتن یعنی خودت رو بریزی دور، سر و وجودت بشه درک احساس طرفت.
    با حرص داد می‌زنم:
    - تو اصلاً به احساس طرف مقابلت فکر می‌کنی؟
    نفس عمیقی می‌کشم.‌ گلویم می‌سوزد. صدایم می‌خواهد از شدت دادزدن‌هایم بند بیاید، اما‌ اجازه‌اش را نمی‌دهم. قلبم نامنظم و بی‌قرار می‌تپد و مانده‌ام به کدام راه روی پاهای بی‌جانم ایستاده‌ام.
    - اگه واقعاً دوستم داری، پس برای راحت‌بودن خیالم زجرِ دیدن زجرکشیدنم رو تحمل کن. تو هیچ به حال من بعد مرگ خودت فکر کردی؟ به اون عذابی که می‌کشم؟ تو که خودت یه بار تجربه‌ش کردی.
    درمانده، شانه‌هایم می‌افتند و با صدایی آرام‌تر می‌نالم:
    - اگه واقعاً دوستم داری، چه‌جوری دلت میاد همچین بلایی رو سرم بیاری؟ همچین عذابی رو بهم تحمیل کنی؟ این چه کاریه آخه؟
    تعجب اولیه، چهره‌ی شایگان را وداع گفته. پس از آن همه گلو پاره‌کردن، اکنون که به چهره‌ی شایگان می‌نگرم، متوجه آرامش غریبش می‌شوم. نفس‌نفس می‌زنم. محض رضای خدا، حرف‌هایم درش اثر گذاشته باشند؛ هرچند شواهد خلافش را به اثبات می‌رسانند.
    - تو راست میگی نیکداد.
    یعنی حرف‌هایم را پذیرفته؟ تشنه به شنیدن ادامه‌ی حرفش، نگاهش می‌کنم.
    - تعریف درست از عشق همونه، اما می‌دونی چرا آدم‌ها خلافش رفتار می‌کنن؟
    این بار حقیقتاً طالب جواب است و هیچ به ذهن من نمی‌رسد. از نگاه منطقی، اصلاً برخلاف این رفتارکردن آدم‌ها نمی‌تواند دلیل موجه داشته باشد. البته، این نظر من است.
    شایگان لبخندی به نادانی و چهره‌ی سرگردانم می‌زند و خودش جواب می‌دهد:
    - چون برای هر آدم زنده‌ای، یه آینده‌ای وجود داره؛ آینده‌ای که بهش میشه امید داشت‌. درسته، مرگ وریا برای من دردناک‌تر از مرگ خودم بود؛ اون‌قدری که بارها مرگ خودم رو از خدا خواستم، اما درنهایت، من باز به زندگی برگشتم، کار کردم، خندیدم، خوش گذروندم و عاشق شدم.
    حقیقتش قصد من ارائه‌ی تعریفی فلسفی از عشق و یا هر چیز دیگری نبود؛ تنها می‌خواستم شایگان را از آن لبه پایین بکشانم. بنابراین ذره‌ای به ضعف‌های تعریفم توجهی نکردم و اکنون در چاهی افتاده‌ام که چا‌ه‌کن‌هایش همین ضعف‌هایند.
    از همان فاصله‌ی دور به‌سمتم خم می‌شود و شمرده می‌گوید:
    - تو هم بعد من می‌تونی به زندگی برگردی.
    نامرد است که تمام زحمت‌هایم را به باد می‌دهد، تمام گلو پاره‌کردن‌هایم را.
    دلگیری و دلخوری‌ام را در نگاهم می‌ریزم و می‌پرسم:
    - اون‌وقت این درمورد خود شما هم صدق نمی‌کنه؟
    سرش را با آرامشی که می‌خواهم صد سال سیاه نباشد، به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد.
    - نه، من قبلاً ظرفیتم پر شده. این یکی عملاً جوری از پا درم میاره که دیگه نتونم روی پا وایسم؛ اما برای تو فرق می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نمی‌خواهم‌ بیش از این بشنوم. با عصبانیت، شبیه بچه‌های تخس پا به زمین می‌کوبم و داد می‌زنم:
    - اصلاً هم فرق نمی‌کنه.
    لبخند بی‌جانی می‌زند.
    - بی‌منطق نشو دیگه ایرن.
    به هیچ راه‌وروشی راضی نمی‌شود از آن لبه‌ی نفرین‌شده پایین بیاید. دارم کم می‌آورم. با نهایت درماندگی به هر ریسمانی برای نگه‌داشتنش چنگ می‌زنم. خدایا، خودت کمکم کن!
    - به پدر و مادرت فکر کردی؟ اون‌ها یه داغ دیدن، اگه تو هم...
    با خونسردی‌ای آزاردهنده به میان حرفم می‌پرد.
    - تو برام عزیزتری.
    این عزیزتربودن را نمی‌خواهم. اصلاً چرا باید شایگان دوستم داشته باشد؟ دعاهایم را پس می‌گیرم خداجان. اشتباه کردم که خواستم دوستم بدارد، غلط کردم، توبه می‌کنم. تنها خطش بزن.
    خودش را بیشتر عقب می‌کشد. نفس در سـ*ـینه‌ام می‌ماند و ضربان قلبم گم می‌شود. سیم آخری که رویش پا گذاشته‌ام، پاره می‌شود و سقوط می‌کنم. حسگرهایم از کار می‌افتند، مغزم شارژش به ۱درصد می‌رسد و لحظه‌ی آخر، ذهن وامانده‌ام راه‌حل دیوانه‌وار دیگری نشانم می‌دهد.
    مکث نمی‌کنم، جایش نیست‌‌. شایگان که دیوانگی را روسفید کرده، من هم بکنم. دست چپم بالا می‌آید و کنار گردنم جا خوش می‌کند. انگشت‌هایم روسری را به گردنم می‌چسبانند. سیاه‌بختانه، این سری چاقویی که مامان به من داد همراهم نیست و برای اولین بار از داشتن قدرت بریدن احساس خوشایندی در رگ‌هایم جریان می‌یابد. فکرش را هم نمی‌کردم چیزی به این به‌دردنخوری، در حساس‌ترین شرایط به دردم بخورد.
    شایگان با دیدن کارم از حرکت باز می‌ایستد. با چشم‌های شفافی که ترسش را به نمایش می‌گذارند، مسیری که عقب رفته را باز می‌گردد و با صدایی بلند می‌پرسد:
    - چی‌کار می‌خوای بکنی؟
    دستش به‌سمتم دراز می‌شود. تمام بی‌جانی و بی‌حالی چهره‌اش پر کشیده. در دل لبخند شرورانه‌ای می‌زنم. هرچند برای نتیجه‌گیری نهایی هنوز هم زود است، اما این شد.
    - یا میاین پایین، یا می‌بُرم.
    به ضرب دستش را پایین می‌کشد و با عصبانیت داد می‌زند:
    - ایرن احمق نشو. این خودکشیه!
    مانده‌ام روی چه حساب فکر کرده نمی‌دانم. شبیه اسپند روی آتش، آرام‌وقرار از دست داده و ابروهای باریکش تنگاتنگ، یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفته‌اند.
    دستم، گردنم را محکم‌تر فشار می‌دهد. شایگان با یافتن تسلطی نسبی بر روی خودش، انگشت اشاره‌اش را به‌سمتم می‌گیرد و محکم می‌گوید:
    - تو یه همچین اشتباهی نمی‌کنی، این یه گـ ـناه کبیره‌ست.
    تصمیمم را گرفته‌ام. هیچ قطعیتی وجود ندارد. لحظه‌ی کوتاهی هم حرام فکرکردن به حرفی که می‌زنم، نمی‌کنم.
    - اگه برای بالا نگه‌داشتن شما باشه، البته که می‌کنم.
    بی‌اغراق، راست گفتم. زندگی و بهشت خدا به چه دردم می‌خورد زمانی که شایگان قرار است جلوی چشم‌هایم بمیرد؟ هرچند عمیقاً امیدوارم کار به آن‌جا نکشد.
    شایگان شمرده‌شمرده تلقین می‌کند:
    - تو، همچین، کاری، نمی‌کنی!
    باور نمی‌کند؟ باشد! به‌گمانم باید زهر‌چشمی نشانش بدهم. ریسک است؛ شاید نشود و شاید هم کلاً از دستم خارج شود و بمیرم، اما برای انجام‌دادنش تردید نمی‌کنم. چگونگی کارکردش را نمی‌دانم و تنها کاری که به ذهنم می‌رسد را انجام می‌دهم.
    «ببر، به‌صورت سطحی ببر.»
    با سوزش گردنم متوجه می‌شوم که جواب داد. می‌توانم رد جاری مایعی گرم را روی پوست گردنم احساس کنم. مورمورم می‌شود.
    شایگان با چشمانی درشت‌شده که می‌خواهند از کاسه بیرون بزنند، داد می‌زند:
    - تو چه غلطی کردی ایرن؟
    بالا و پایین شدن قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش، واضح‌تر از قبل به چشم می‌آید. ریتم نفس‌کشیدنش مختل شده و چنان خشمگین نگاهم می‌کند که گویی می‌خواهد سر به تنم نباشد. فکر کنم دیگر حساب کار دستش آمده. با انگشت اشاره‌ی دست راستم به زمین جلوی پایم اشاره می‌کنم و دستور می‌دهم:
    - بیاین پایین، گو...
    با پیچیدن صدای بلند تیک‌تاک در گوش‌هایم، حرفم ناتمام می‌ماند و چهره‌ام درهم می‌رود. به‌زور چشم‌هایم را باز نگه می‌دارم. درد گوش امانم را می‌برد.
    شایگان با نگرانی می‌پرسد:
    - چی شد؟
    مانده‌ام چرا به‌جای این‌همه ابراز احساسات، از آن لبه‌ی لعنت‌شده پایین نمی‌آید که هم خیال من راحت شود، هم از نزدیک به حالم اشراف داشته باشد. یک‌دندگی‌اش ستودنی است!
    مجدداً همان صدای منفور آزاردهنده در گوش‌هایم می‌پیچد. آخر الان هم وقت صدازدن من است؟ زمانِ مزاحم! شرط می‌بندم برای دیدن مرگ شایگان ثانیه‌های خودش را می‌شمارد.
    شایگان در جایش در حالی که با بی‌قراری تکان می‌خورد، نگران می‌گوید:
    - یه چیزی بگو ایرن.
    نفس عمیقی می‌کشم. چشم‌هایم در حال سیاهی‌رفتن‌اند. می‌خواهم یک گوشه بنشینم، اما شرایط سلب اجازه می‌کنند. از بعد از ناهار دیگر چیزی نخورده‌ام و این خون‌ریزی سطحی هم دلیلی شده اضافه بر ضعف‌کردنم.
    پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و با مکث کوتاهی چشم باز می‌کنم. در حالی که هنوز ابروهایم کمی از شدت درد گوش درهم‌اند و پوست صورتم جمع شده، لب می‌زنم:
    - چیزی نیست، زمان می‌خواد باهام حرف بزنه. هر سری برای دادن این خبر عقربه‌هاش توی گوشم جیغ می‌کشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    در دل آرزو می‌کنم.
    «ای کاش لال بشه!»
    - باهاش حرف بزن.
    چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. ساده‌انگاری را به سر حد خود رسانده!
    - فقط از طریق اون گوش‌گیری میشه که پایین افتاده.
    نفس پرصدایی بیرون می‌دهد و دوباره دست در جیب می‌کارد. دست‌هایش به جیب‌هایش اعتیاد دارند؟ لبخند آرامش‌دهنده‌ای به رویم می‌زند؛ اما از قهوه‌ای‌های خودش می‌توان به عنوان نماد بی‌قراری و نگرانی نام برد.
    - خب برو برش دار.
    احمق فرضم کرده؟ با دیدن نگاه عصبانی‌ام که نوید تشنه‌بودن به خونش را می‌دهد، لبخندش جان بیشتری می‌گیرد. دلم می‌خواهد یک هفت تیر را در جان این نوع لبخند‌هایش که حرصم می‌دهند، خالی کنم.
    ابروهایش را بالا می‌اندازد.
    - قول میدم بلایی سر خودم نیارم.
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. در این حد هم زودباور نیستم و به شایگان اطمینان ندارم.
    - نمی‌تونم اعتماد کنم.
    - قسم می‌خورم.
    مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. به حالاتش نمی‌خورد دروغ گفته باشد؛ اما فراموش نکرده‌ام طرف مقابلم شایگان است، استاد بازیگری!
    جریان خونم، کف دستم را آلوده کرده. همان دست خونی‌ام را به‌سمت شایگان می‌گیرم و با انگشت اشاره نشانه‌اش می‌روم.
    - خودتون هم با من بیاین.
    آرام جواب می‌دهد:
    - ترجیح میدم بیرون باشم، توی هوای آزاد.
    سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داده و باصدا آب دهانش را فرو می‌دهد. با چهره‌ای گرفته می‌گوید:
    - حالم خوش نیست، بیرون برام بهتره‌.
    با سوءظن، شک و تردید نگاهش می‌کنم. زیر فشار نگاه بی‌اعتمادم، با دلخوری می‌گوید:
    - دلم می‌گیره وقتی می‌بینم انقدر بهم بی‌اعتمادی.
    موکدانه ادامه می‌دهد:
    - به جون خودت که برام عزیزی قسم می‌خورم بلایی سر خودم نیارم. این قسم رو زیر پا نمی‌ذارم، نمی‌تونم بذارم.
    با دوباره پیچیدن صدای تیک‌تاک در سرم، تحملم به سر می‌آید. زیرلب زمزمه می‌کنم:
    - یه‌کم صبر کن، اومدم.
    قسم جان خودم را خورد. مطمئناً قسم جان کسی که به‌خاطرش می‌خواهد از جان خودش بگذرد را زیر پا نمی‌گذارد، نه؟ شاید حقیقتاً حال درون ساختمان آمدن را ندارد‌. بعضی وقت‌ها هستند که انسان دلش عجیب هوای آزاد می‌خواهد و هوای فضای بسته، سـ*ـینه‌اش را تنگ می‌گذارد. خودم هم تجربه‌اش کردم و با وضعیت شایگان، بعید و غریب نیست که به همچین حالتی دچار شده باشد. نفسی بیرون می‌دهم، بالاخره تصمیم می‌گیرم حرفش را بپذیرم.
    رو به شایگان، بلند می‌گویم:
    - باشه.
    با تأکیدی بیشتر و عملاً تهدیدکننده، ادامه می‌دهم:
    - بمونین ولی از جاتون تکون نخورین.
    دست راست روی چشم راستش می‌گذارد و با لبخند و آرامشی عجیب لب می‌زند:
    - به روی چشم. تو برو که بیشتر از این اذیت نشی.
    حرفش خنده‌دار است. عامل اصلی اذیت‌شدن من، لج‌بازی خود او است. تا لحظه‌ی پاگذاشتنم به راه‌پله، چشم از روی شایگان برنمی‌دارم و او هم با یک‌ لبخند نگاهم می‌کند. لبخندش برخلاف حرفش، حس وداع را می‌دهد؛ اما باور کرده‌ام که در نبودم کاری انجام نمی‌دهد. در بودنم هم اجازه‌اش را ندارد.
    قبل از اینکه وارد ساختمان شوم، در لحظه‌ی آخر متوجه لرزش عجیب سیبک گلویش می‌شوم. به خودم قول می‌دهم وقتی برگشتم، آرامش کنم؛ چنان آرام که شبیه آن شب در پارک برای پنهان‌کردن صدای قهقهه‌اش، مجبور شود دست روی دهانش بگذارد.
    ***
    - می‌شنوم.
    پیش از هر چیز صدای آه زمان را می‌شنوم. به‌نظر از روی ناراحتی نمی‌آید، هرچند فرضی جز ناراحتی و عصبانیت به ذهنم نمی‌رسد.
    گله‌مند می‌گوید:
    - خیلی زود از کوره در میری ایرن!
    ابروهایم بالا می‌پرند. من را از بالا به پایین کشیده که همین را گوید؟ قطعاً نه. به هر حال، خشک و با نفرت جواب می‌دهم:
    - مجبور میشم.
    - متأسفم.
    به گوش‌هایم شک می‌کنم. یک چشمم درهم می‌رود و با تعجب می‌پرسم:
    - بله؟
    - دیگه لازم نیست برام‌ کار کنی و آدم بکشی. کاریت هم ندارم. شایگان رو هم ول کردم.
    توهم زده‌ام یا زمان سرکارم گذاشته؟ دست روی پرزهای گوش‌گیر می‌گذارم. ابروهایم کامل درهم می‌روند. جدی می‌شوم؛ جدی‌بودنی به دور از هرگونه احساس.
    - چی داری میگی؟
    برعکس صدای من، صدای زمان بی‌حس و حالت است؛ شبیه دانش‌آموزی که تنها از متن کتابی روخوانی می‌کند، بدون اینکه با نوشته‌هایش ارتباطی برقرار نماید.
    - من می‌خواستم ازت استفاده کنم که مسبب بی‌عدالتی‌ها رو برام سربه‌نیست کنی؛ نه اینکه خودم بشم مسبب قتل تو.
    با مکث کوتاهی، این بار با لحنی نسبتاً نادم ادامه می‌دهد:
    - نمی‌خواد دیگه به خودت صدمه بزنی. همه‌چی تموم شد.
    باورم نمی‌شود. شبیه یک رویای احمقانه و دور از ذهن است. کودک درونم زودباورانه می‌خواهد باور حرف‌های زمان را در آغـ*ـوش بکشد؛ اما منِ بزرگ، با دیده‌ی شک و تردید به این حرف‌ها می‌نگرد و احساس خطر می‌کند. با دوگانگی درونم می‌پرسم:
    - شوخی می‌کنی با من؟
    زمان، مهربانانه پاسخ می‌دهد:
    - البته که نه ایرِن عزیز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    پلکی می‌زنم. متوجه حرفش نمی‌شوم. یعنی چه؟ یک دور دیگر تمام حرف‌هایش را در ذهنم مرور می‌کنم. لبم به کجخندی کشیده می‌شود. اگر راست باشند، یعنی تمام بدبختی‌هایی که این مدت کشیدیم، همین که من قدم اول را برای خودکشی برداشتم، پر؟ راه‌حلش همین‌قدر ساده بود؟ ناگهان سؤالی جدید در ذهنم شکل می‌گیرد. با گیجی‌ می‌گویم:
    - وایسا ببینم! تو مگه زمان نیستی؟ نباید می‌دونستی تهش چی میشه؟ با وجود این پایان، چرا اصلاً شروعش کردی؟
    زمان، با صبر و حوصله برایم توضیح می‌دهد:
    - به‌خاطر سر حد خودم. دنیا از نظر زمانی، یه سر حدی داره؛ یعنی تا یه جاییش اتفاق افتاده و از اونجا به بعد با پیشرفت زمان، ذره‌ذره پیشرفت می‌کنه. اون موقعی که من سراغ تو اومدم، سر حد خودم بود. آینده‌ای وجود نداشت که بخوام چیزی بدونم. ثانیه ثانیه که گذشت، اتفاقات هم رقم خوردن و من با این اتفاقات جلو اومدم. هر چیزی قبل از حالا برام روشنه؛ اما هر چیزی هم پس از حالا، برام تو هاله‌ی ابهامه. اون موقع اتفاق الان هم برام مبهم بود.
    گفت که نمی‌خواسته و نمی‌خواهد مسبب قتلم شود؛ اما تهدیدش و سوختن بدنم برای سه هفته، خلاف حرفش را به اثبات می‌رسانند. به طرز عجیبی، منطقم از پذیرفتن بسته‌شدن پرونده‌ی این ماجرا سر باز می‌زند.
    زمان، گویی ذهنم را خوانده باشد، بدون شنیدن سؤالی که افکارم فرصت بیانش نمی‌دهند، پاسخ می‌دهد:
    - در ضمن، اون تهدیدم هم یه دروغ بود که نقش اهرم فشار رو بازی می‌کرد. اون سوختگی هیچ‌وقت تو رو نمی‌کشت.
    باورم نمی‌شود برای یک همچین مدت طولانی‌ای سرکار بودم و با دروغ زندگی می‌کردم. زمان در مقابل تعجبم سکوت می‌کند و من به فکرکردن به حرف‌های زمان مشغول می‌شوم. هضمش کمی که نه، به‌شدت سخت است. هرچه فکر می‌کنم، کودک درونم برای پذیرفتنش مشتاق‌تر می‌شود و منطقم بیشتر طفره می‌رود. باورکردنش برایم سخت است. حس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد.
    درگیرِ درگیری خودم هستم که صدای زمان، قیچی می‌شود برای رشته‌ی افکارم.
    - حالا بهتره بری سراغ شایگان، خودش رو از بالا پرت کرد، اما زمان رو براش متوقف کردم. میون زمین و آسمون معلقه، برو بگیرش.
    شوکه‌شده، سریع لب می‌زنم:
    - چی؟!
    زمان با خنده جواب می‌دهد:
    - چرا هول‌ می‌کنی دختر؟ من که گفتم نگهش داشتم.
    شایگان آخر کار خودش را کرد؟ خدایا! دانستن اینکه زمان نگهش داشته و قرار نیست بلایی سرش بیاید، آرام نگهم می‌دارد؛ اما فکر اینکه اگر زمان نبود سرش چه بلایی می‌آمد، خودش بلای جانم می‌شود‌.
    - خداحافظ ایرن.
    مات و متحیر لب می‌زنم:
    - خدانگهدار‌.
    گوش‌گیر را از روی گوش‌هایم برمی‌دارم و پشت‌سرم روی زمین می‌اندازم. به‌سمت راه‌پله‌ای که به پشت‌بام می‌رسد می‌دوم. هنوز منِ عاقل به پذیرفتن حرف‌های زمان قانع نشده، اما گرفتن شایگان مسئله‌ای به‌مراتب مهم‌تر است.
    پا که روی پله‌ی دوم می‌گذارم، به‌آنی از منِ دوان‌دوان مجسمه ساخته می‌شود. روی پله‌ی چهارم، زینب پروانه با سفیدی روح‌مانندش نشسته است. هنوز حضورش را درست‌وحسابی هضم نکرده‌ام که با چهره‌ای گرفته که انتظار به اشک نشستنش می‌رود، لب می‌زند:
    - سلام خاله.
    تک پای روی پله‌ی دومم را دوباره روی پله‌ی اول می‌گذارم. چرا چهره‌اش این‌چنین غم‌انگیز است؟ قهوه‌ای‌هایش تیره‌تر به نظر می‌آیند. در دلم هول‌وولایی برپا می‌شود و حس مبهمی شبیه ترس، سرتاپایم را قاب می‌گیرد. مبهوت، از روی وظیفه جواب می‌دهم:
    - سلام.
    به‌آرامی از روی پله بلند می‌شود و پایین می‌آید. کفش‌های نسبتاً پاشنه‌بلند بچگانه‌اش را که روی زمین می‌گذارد، هیچ صدایی تولید نمی‌شود. با نگاهی که به پله‌ها است، لب‌های صورتی معمولی‌اش را باز می‌کند:
    - چون خیلی دوست دارم، می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم خاله.
    روی پله‌ی دوم می‌ایستد. زانو می‌زنم تا هم‌قدش شوم و بتوانم چهره‌ی پایین‌افتاده‌اش را ببینم. دلم کارش به تولید نمک کشیده. با این حال، می‌خواهم هرچه سریع‌تر بشنوم. باید به سراغ شایگان بروم. برای گفتن تشویقش می‌کنم:
    - جونم خاله؟ می‌شنوم.
    چنگ‌زدن دلم با نمک، مانع از این می‌شود که لبخندی مهمانش کنم. تنها می‌خواهم سریع‌تر بشنوم. خودم هم حال بد خودم را هضم نمی‌کنم. آسمان که به زمین نیامده! این دلشوره‌ی بی‌شنیدن چه می‌گوید؟
    - زمان هیچ‌وقت بهت راستش رو نمیگه.
    ابروهایم بالا می‌پرند و سردرگم نگاهش می‌کنم. چهره‌اش جدی است. چشم‌های زیبایش جدی‌تر از هزاران بزرگ‌سال خودشان را در قهوه‌ای‌هایم می‌نگرند. حرفش نه‌تنها مفهوم است؛ بلکه منطقی هم هست، اما متوجه منظورش نمی‌شوم.
    - کاش به حرف‌هاش گوش می‌دادی خاله، از همون اول.
    نمی‌فهمم. معلول بدون علت، همیشه نامفهوم است؟ چرا کاش؟ کدام حسرت پشت این کاش نشسته؟ گیج و منگ نگاهش می‌کنم. کاش این دختر شش‌ساله، می‌فهمید منِ سی‌ساله در تفسیر حرف‌هایش گیر کرده‌ام.
    - چی میگی؟
    درمانده نگاهش می‌کنم. از صمیم قلبم می‌خواهم بفهمم. هرچند به نظر می‌آید فهمیدنش باید آغاز فاجعه‌ای دیگر باشد.
    - دیگه دیر شده خاله. محدودیتش شکست، شروع شد.
    ذره‌ای به واکنش‌ها و سؤال‌های من اهمیت نمی‌دهد. گویی برای خودش حرف می‌زند. سردرگم، دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم.
    - واضح‌تر حرف بزن، محدودیت چی شکست؟ چی شروع شد؟
    درنهایت، دست‌هایم را روی زانوهایم می‌نشانم.
    - بدبختی‌ای به‌مراتب بزرگ‌تر از یه آدم‌کشتنِ ساده.
    حرف‌های زینب می‌ترساندم. به‌زور دهان بازمانده‌ام را جمع می‌کنم و خودم را عقب می‌کشم. چشم‌های ریزم بیشتر ریز می‌شوند.
    - منظو...
    غیب می‌شود. برای لحظه‌ای چشم‌هایم درشت می‌شوند، اما سریع خودم را پیدا می‌کنم. روی پاهایم می‌ایستم و به دور خود می‌چرخم. بلند و مکرر صدایش می‌زنم:
    - زینب، زینب، زینب‌جان؟
    به پایین مانتویم چنگ می‌زنم. نمی‌تواند رفته باشد؛ آن هم درست پس از آنکه یک دنیا سؤال برایم ایجاد کرد.
    - من باید برم خاله، مجبورم.
    به دور خودم می‌چرخم. هیچ اثری از خودش نیست، صرفاً صدایش بود. دستم را مشت‌شده، روی نرده‌ی چوبی می‌کوبم.
    لعنت‌شده!
    «نگو که شایگان رو یادت رفته!»
    «اوه، بله. الان وقتِ وقت‌تلف‌کردن برای چیزی که تموم شده نیست.»
    فکرم را از سمت زینب منحرف می‌کنم و سعی می‌کنم خودش و حرف‌هایش را نادیده بگیرم. الان وقتش نیست. به‌سمت پشت‌بام قدم تند می‌کنم. پا به پشت‌بام که می‌گذارم، به‌سمت جایی که شایگان طبق آخرین دیده‌ی من آنجا ایستاده بود، می‌چرخم. درست طبق گفته‌ی زمان، میان زمین و آسمان معلق است. می‌خواهم موهایش را بکشم. از دست این بشر، تنها می‌شود به خود خدا پناه برد.
    در حال رفتن به‌سمت شایگان، لبخندی می‌زنم. تصمیم گرفته‌ام برای مدتی هرچند کوتاه، هرچه شد را در ذهنم کم‌رنگ کنم. زمان راست گفت یا نه، منظور زینب هرچه بود، الان فقط این مهم است که شایگان سالم است. زمزمه می‌کنم:
    - خدا...
    اشک شوقی که پشت پلکم جمع شده را با دست پاک می‌کنم و با لبخندی به پهنای صورتم لب می‌زنم:
    - یه دنیا ممنون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    پا روی لبه‌ی پشت‌بام می‌گذارم و بالا می‌روم. دندان روی هم می‌فشارم. نمی‌شد زمان خودش شایگان را روی پشت‌بام بگذارد؟ بی‌حرکت است و حتی پلک هم نمی‌زند. به‌گمانم نه می‌بیند و نه گذر زمان را متوجه می‌شود. بااحتیاط، گوشه‌ی کت مشکی شایگان را می‌گیرم و در یک آن، با تمام توان به‌سمت خودم می‌کشمش. شبیه پر به‌سمت من کشیده می‌شود. لب‌هایم درهم جمع می‌شوند. چرا در این حد سبک است؟
    پایش روی لبه‌ی پشت‌بام قرار می‌گیرد و با سریع‌ترین سرعتی که از خودم سراغ دارم، جا خالی می‌دهم که شایگان به‌دلیل عدم موفقیت در حفظ تعادل، می‌خواهد با سر روی پشت‌بام فرود بیاید. باعجله دست می‌جنبانم تا از پشت دنباله‌ی کتش را بگیرم و مانع شوم که پارچه‌اش از میان دست‌هایم می‌سُرد.
    صدای برخورد شایگان با سطح پشت‌بام، چهره‌ام را درهم می‌کشد. بلندی‌اش، گویای دردش بود. به هر حال، چاره‌ای نداشتم. باید جا خالی می‌دادم. ناگهان سرم گیج می‌رود و چشم‌هایم برای لحظه‌ای تار می‌شوند. به زور تعادلم را حفظ می‌کنم و با کمی مکث که در انتهایش دیدم برمی‌گردد، از لبه‌ی پشت‌بام پایین می‌آیم.
    - آخ!
    با دلسوزی کنار شایگان روی زمین زانو می‌زنم و سرم را برای هم‌سطح‌شدن با سرش پایین می‌برم. هرچند گردنم درد می‌گیرد. خوب است زخم سطحی است، عمیق بود چه می‌شد!
    با نگرانی می‌پرسم:
    - خوبین؟
    به سؤال خودم نیشخندی می‌زنم. خنده‌دار بود. مشخصاً خوب نیست.
    شایگان ابتدا کف دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد، آرنج‌هایش را می‌شکاند و سپس با تکیه به آن‌ها، سرش را تا نیمه‌ی راه بالا می‌آورد. موهایش اطراف صورتش را قاب گرفته‌اند و نمی‌توانم دید درستی به چهره‌اش داشته باشم. با این حال، لحنش شگفت‌زدگی‌اش را به رخ می‌کشد:
    - چی شده؟
    لبی کج می‌کنم. به‌گمانم شاید بتوانم در رابـ ـطه با موضوع خودکشی‌اش کمی نرم‌تر از خط‌ونشانی که کشیدم، با او حرف بزنم؛ آن هم پس از بلایی که به خاطر جاخالی‌دادنم و دیر به خود آمدنم سرش آمد.
    با ذوقی وصف‌نشدنی که نتیجه‌ی پس‌زدن احتمال دروغ‌گفتن زمان و خاطره‌ی دیدن زینب همین چند دقیقه پیش است، می‌گویم:
    - بگین چی نشده!
    لب‌هایم بی‌اختیار کش می‌آیند و با مکث کوتاهی ادامه می‌دهم:
    - خودکشیتون با شکست مواجه شد!
    سرش به ضرب به‌سمت من می‌چرخد. گویا تازه متوجه حضور من شده. چشم‌های درشت شده‌ی گردش که تعجب قابشان گرفته، دوست‌داشتنی‌ و دیدنی شده‌اند. مدام پلک می‌زند، گویا باور حقیقی بودن صحنه‌ی روبه‌رویش، برایش سخت است. در یک آن، به خودش می‌آید و صاف می‌نشیند.
    ابروهایش با هم دست داده و در همان حال مانده‌اند. گیج شده، خودش را عقب می‌کشد و دست‌هایش را در هوا تاب می‌دهد.
    - من، خودم دیدم رفتی! چطور با این سرعت تونستی به من برسی؟
    حق به جانب، کاملا روی زمین می‌نشینم و دست به سـ*ـینه می‌زنم. چه قدر بودن شایگان و حرف زدن با او خوب است. به دل می‌نشیند. سرشار از خوشی‌ام می‌کند.
    با اخمی ساختگی و عصبانیتی که میانه‌ی جمله‌ام به دل‌گیری بدل می‌شود، می‌گویم:
    - سؤال من هم از شما اینه که چطور تونستین قسم جون من رو به دروغ بخورین!
    با دست راست، پیشانی‌اش را مالش می‌دهد. نوک بینی‌اش سرخ شده اما به نظر شکسته نمی‌آید. پیشانی‌اش هم خیلی کم، آن‌قدری که به زور دیده شود، باد کرده. چه بلایی سرش آورده‌ام!
    چشم‌هایش را به زمین می‌دوزد. به اصطلاح شرمنده است!
    - خب... راستش رو بخوای...
    با دست راست، پشت سرش را می‌خاراند.
    - من اعتقادی به قسم ندارم؛ اگه من نمیرم، تو حتماً می‌میری اما خدا برای کشتن بنده‌هاش به پای یه قسم دروغ ننشسته. شاید بشه گفت بین بد و بدتر، یکی رو انتخاب کردم.
    چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. مشخص شد؛ شرمندگی‌اش یک دروغ محض ظاهری بود! برای دل‌خوشی هم که شده، سر سوزنی شرمنده و پشیمان نیست. کاری برایش نمی‌شود کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    سرم را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهم و نچ نچی می‌کنم.
    - اعتقاد واقعاً بدیه.
    دستش را پایین می‌اندازد. در صورتش رضای من به کنار، محض رضای خدا یک ذره هم نشانی از پشیمانی و عذاب‌وجدان نیست‌. هنوز هم لج‌باز است. بی‌خیال به حرصی که مطمئنم در چهره‌ام مشهود است، می‌گوید:
    - حالا وقتش نیست تو به سؤال من جواب بدی؟
    انتظار واکنش دلخواه داشتن از شایگان، حکم انتظار آدم‌شدن از خرگوش را دارد؛ یک انتظار بی‌فایده‌ی بی‌سرانجام است. با به‌یادآوردن جواب سؤال شایگان، چشم‌هایم از شدت ذوق می‌درخشند. شایگان هم متوجهش می‌شود و با ابروهای باریک بالاپریده‌اش نگاهم می‌کند. تعجب در جای‌جای چهره‌اش گل کاشته.
    - خب، دیگه لازم نیست بمیرین. زمان گذشت.
    کف دستش را به نشانه‌ی ایست جلوی صورتم می‌گیرد‌.
    - وایسا، یعنی چی که زمان گذشت؟
    کنار گل‌های کاشته‌‌شده‌ی تعجب، علامت سؤال بوته می‌کارد. لبخندی می‌زنم و شبیه بچه‌ی آدم، عاقل و کامل توضیح می‌دهم:
    - راستش زمان که صدام زد، من رفتم. گفت که نمی‌خواد خودش هم قاتل بشه، یعنی مسبب قتل من باشه. برای اینکه این اتفاق نیفته، گفت رهام می‌کنه که دیگه نخوام خودم رو بکشم.
    تمام وجود شایگان سرتاپا گوش شده است. تعجب و سؤال را رها کرده و با دقتی کم‌نظیر، به حرف‌هایم گوش می‌دهد.
    - یعنی دیگه لازم نیست کسی رو بکشم و یا بلایی سر شما بیاد. گفت دیگه حتی سراغم هم نمیاد.
    شایگان تک ابرویی بالا می‌اندازد. دستی هم زیر چانه‌اش می‌زند و با فکری درگیر، زمزمه می‌کند:
    - اینکه پر از تضاده!
    منظورش از تضاد را متوجه می‌شوم. همان سؤال‌هایی که برای خودم هم پیش آمدند.
    - زمان گفت اون مهلت سه هفته‌ای یه اهرم فشار بوده و واقعاً قرار نبوده بعد سه هفته بمیرم. یه چیزهایی هم درمورد سر حدش گفت. اینکه الان سر حد اونه و خودش هم با ما باید پیش بره‌. یه جورهایی از این‌ لحظه به بعد، دیگه آینده‌ی اتفاق‌افتاده‌ای وجود نداره. بعدش هم گفت شما خودتون رو انداختین پایین، اما ایستاد تا من بیام و بگیرمتون.
    با اتمام حرف‌هایم، نگاه دقیق‌تری به شایگان می‌اندازم. هنوز هم همان چهره‌ی درگیر را دارد. با لـ*ـذت نگاهم را به نوبت از بالای سر، موهای به‌هم‌ریخته‌اش، تا پایین چانه‌اش سر می‌دهم. حس می‌کنم هرچه نگاهش کنم، سیر نمی‌شوم.
    - با این تفاسیر، باز هم عجیبه.
    از شدت شادی لبخندم کم می‌شود. یادآوری‌اش در ذوق می‌زند. آرام می‌گویم:
    - خودم هم می‌دونم، یعنی نمی‌تونم به حرف‌های زمان اعتماد کنم. هر چند راست باشن، اما یه مدت دوست دارم ندیدش بگیرم.
    سرم را کج می‌کنم و گوشه‌ی روسری را دور انگشت‌هایم می‌پیچانم.
    - می‌دونین؟ یه‌کم خسته‌ام.
    گویی ناگهان نکته‌ي مهمی را به یاد آورده باشد، از جا می‌پرد.
    - گردنت!
    لحن ترسانش از جا می‌پراندم. با هضم موقعیت، به چهره‌ی نگرانش می‌خندم.
    - ترسوندینم! چیزی نیست. زخمش سطحیه. فکر کنم بخیه هم نخواد.
    مدتی به سکوت می‌گذرد.
    - ایرن؟
    لحن گرفته‌اش تعجبم را برمی‌انگیزد. الان وقت شادی نیست؟ سرش را پایین انداخته و مجدداً به خاراندن پشت‌سرش می‌پردازد.
    - بله؟
    با دودلی و ترس می‌گوید:
    - تو... درمورد قاتل‌بودن من...
    همه‌ی این حالت‌هایش برای همین بود؟ لبخندی به پهنای صورتم می‌زنم و برای اذیت‌نشدن خودش، میان حرفم می‌پرم:
    - این حرف رو نزنین.
    سرش را بالا می‌آورد و با چهره‌ای حقیقتاً نادم که دیدنش از شایگان سعادت می‌خواهد، می‌گوید:
    - اما من...
    نمی‌گذارم ادامه بدهد. نمی‌خواهم خودش آزار ببیند.
    - یه دختر بدون اجازه‌ی پدرش حق ازدواج نداره.
    ابروهایش بالا می‌پرد‌. مسلما با خودش می‌گوید خب، این چه ربطی دارد؟ ربطش هم در ادامه توضیح می‌دهم:
    - بعضی چیزها هست، اختیارش دست خود آدم نیست. وقتی فرد می‌میره، گفته شده حق دادن رضایت با پدر و مادره. همین‌که پدر و مادرش رضایت دادن، کافیه که دیگه این یه گـ ـناه روی شونه‌های تو نباشه. پشیمون هم که هستی. اگه این حق واقعاً به مقتول تعلق داشت، خدا می‌تونست هرکسی که کشته میشه، به خواب یکی بفرسته تا بگه راضی هست یا نه. همچین چیزی برای کسی به قدرت خدا کاری نداره. وقتی این کار رو نکرده، یعنی این حق رو انحصاری داده به پدر و مادر. اون‌ها هم که گذشتن...
    - ایرن؟
    حواسم جمع شایگان می‌شود. درون چشم‌هایش اشک جمع شده است. با توجه به لبخند شیرینی که روی لب‌هایش نقش بسته، می‌توان حدس زد اشک شوق‌اند. لبخندش به لبخندزدن وادارم می‌کند.
    - بله؟
    اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کند و با صدایی لرزان می‌گوید:
    - تو خیلی خوبی.
    - از خودتون یاد گرفتم.
    موقعی که دست مهران را بریدم، خودش تقریباً همین‌گونه آرامم کرد. راستی! جریان زینب را نگفتم. اما اشکالی ندارد یک مدت از او پنهانش کنم، نه؟ او هم باید خسته باشد. هر دو بهتر است برای یک مدت کوتاه خودمان را بزنیم به آن راه. لبخند‌ بزرگ‌تری می‌زند‌ و لب‌هایش را با زبان خیس می‌کند.
    - راستش، خیلی وقت بود می‌خواستم یه سؤالی رو ازت بپرسم؛ اما گذاشته بودم برای وقتی که همه‌چیز تموم شد. شاید الان همه‌چیز تموم نشده باشه، شاید هم شده باشه، اما چیزی که حتمیه، سرریزشدن کاسه‌ی صبر منه. پس میشه سؤالم رو بپرسم؟
    با آن‌همه مقدمه‌ای که چید، بدجور تشنه‌ی شنیدن سؤالش می‌شوم. بدون مکث جواب می‌دهم:
    - البته.
    مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند و خیلی سریع با لبخندی به درازای لب‌هایش می‌پرسد:
    - کِی بیام خواستگاری؟
    ***
    پایان جلد اول
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا