- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
زمان بیان جملهی آخرش، از سروروی لحنش حسرت میبارید؛ به اندازهای که چند قطرهاش هم روی شانههای من نشست. آه عمیقی میکشد که صدایش در میان صدای باد گم نمیشود و روی گوشهای من مینشیند.
- درنهایت وکیل دوستم شدم. اسمش ماهان بود. خب، توی اون پرونده بیشترین شواهد علیه ماهان بود؛ اما من بهش ایمان داشتم. ماهان نمیتونست قاتل باشه.
با دست، به یقهی لباس خاکستریاش چنگ میزند و بیقرار، یقهی مرتبش را میان مشتش میفشارد.
- طبیعتاً این سؤال برام پیش اومد که اگه ماهان قاتل نیست، پس مجرم حقیقی کیه؟ اگه ماهان رو نادیده میگرفتیم، شخصی که بیشترین شواهد علیه اون وجود داشت و مظنون دوم پرونده به شمار میرفت...
به اینجای حرفش که میرسد، انگشت شست و اشارهی دست راستش را به دور سیبک گلویش میگذارد و فشارش میدهد. بهسختی آب دهانش را روانهی پایین میکند. نگاهم چند لحظهای روی دست چپش میماند. انگشتهایش الان است که کف دستش را سوراخ کنند. به نظر میآید ادامهدادن حرفش بیش از چیزی که قابلتوصیف باشد، برایش سخت است. دهان برای گفتن اینکه لازم نیست ادامه بدهد باز میکنم که بالاخره با صدایی لرزان میگوید:
- شخصی بود به اسم محمدجواد کارگر.
اکنون متوجه دلیل سختبودن بیان ادامهی جملهاش میشوم. محمدجواد کارگر. این اسم را میشناسم. نام همان شخصی است که خودش را مقتول شایگان معرفی کرد.
ذهنم چپ میرود، چپ میکند و میافتم درون چالهای که وسوسهی شیطان برای هر وکیلی میکَنَدش.
- ماهان روی ذهنم خیلی کار کرد؛ اونقدری که تهش من هم به باور قاتلبودن کارگر رسیدم.
نیشخند صداداری میزند. باز هم میتوانم شاهد سرسرهبازی قطرههای شورمزه روی گونههای برآمدهاش باشم. چانهاش کاملاً واضح و محسوس میلرزد.
- من حتی یه وکیل درستوحسابی هم نبودم؛ اما به خودم اجازهی نشستن توی جایگاه قاضی رو دادم.
با صدایی که تحلیل رفته و نازک شده، بهزحمت ادامه میدهد:
- تموم درد همینجا بود.
چشمهایم شروع به سوختن کردهاند، پوست گونهام هم همینطور. باد که به اشکهای خشکشدهی رویشان میخورد، بدجور میسوزند و من هنوز دلم میخواهد گریه کنم. شایگان آب دهانش را با صدا فرو میدهد و پردهی چشمهایش بازی بشین پاشو راه میاندازند. دست بالا میبرد و دو طرف صورتش میگذارد. آنها را بهسمت عقب میکشد تا موهای موجدارش عقب بروند.
- ماهان اعتقاد داشت این پاپوشیه که کارگر براش دوخته. بین ماهان و کارگر یه خصومت شخصی وجود داشت. این حقیقت که کارگر انگیزهی کافی برای قتل مقتول اون پرونده داشت، یکی از عللی بود که حرف ماهان رو باور کردم.
تن صدایش بهخوبی بغضش را به نمایش میگذارد. ابروهایش عصبی درهم میروند و دستهایش در موهای قهوهایاش مشت میشوند و دیوانهوار، شروع میکنند به کشیدن موهایش از ریشه.
عصبی، با تن صدایی که غیرطبیعی بالا و پایین میشود، ادامه میدهد:
- بعدش برام این سؤال پیش اومد که واقعاً با صداقت میشه عدالت رو به کرسی نشوند؟ عدالت من، بیگناهی ماهانی بود که داشت سرش میرفت پای دار. پس جوابی که به این سؤال دادم، منفی بود. با خودم گفتم اشکالی نداره برای نجات یه بیگـ ـناه دروغی گفته بشه. یه شهادت کافی بود تا بهجای ماهان...
مکث میکند. لرزش چانهاش شبیه بیماریای واگیردار، در تمام ارکان بدنش پخش میشود؛ از جمله دستهایی که مو میکشند. لب پایینیاش را به دندان میگیرد؛ بهقدری محکم که در تاریکی شب، یکی-دو قطره خون سرخی که روی لبش میلغزند را میبینم. از میان لب و دندانهای چفتشده، ادامهی جملهاش را از سر میگیرد:
- سر کارگر بهجای ماهان بره بالای دار.
با نگرانی نگاهش میکنم. لرزش بدنش بهقدری شدت مییابد که میترسم تشنج، یقهی نامرتب حالش را بگیرد. قدمی به جلو برمیدارم. باید جلویش را بگیرم و متوقفش کنم. نیازی نیست همین حالا بگوید. دارد جان میدهد.
- آقای...
صدایش از صدایم سبقت میگیرد:
- اونقدر گشتم تا تونستم یکی که شرایطش رو داشت، پیدا کنم. همسایهی مقتول بود و در ازای دریافت پول، حاضر بود شهادت بده.
ناباور، شایگان را نگاه میکنم. به عمق چاه وسوسه رسیدهام، جایی که شایگان درونش غرق شد. فکر نمیکردم ویریا شایگان، وکیلی که نامی برای خودش در این عرصه ساخته بود، آدمِ افتادن در این چاههای بیسرانجام باشد.
دستهایش شل میشوند و میافتند، سرش هم همینطور. باز هم موهایش مانعی میشوند برای دیدن چهرهاش. کوتاه و تیتروار میگوید:
- شهادت داد، امین آزاد شد و سر کارگر رفت بالای دار.
شایگان با سری پایینافتاده سکوت کرده و من نه میدانم چه بگویم، نه میدانم چه عکسالعملی نشان دهم و نه میدانم به چه فکر کنم. هنوز درگیر هضمکردن داستان شایگانم. چهکار کرده؟ وکلا کم با این چالشها روبهرو نمیشوند؛ اما افتادن درون آنها به هیچ عنوان پذیرفته نیست.
- میدونی نکتهی وحشتناک ماجرا چیه؟
دیگر چهکار کرده؟ بدتر از این هم میشود؟
منتظر جواب من نمیماند. هنوز هم نگاهم نمیکند. شانههایش افتادهاند و دستهایش چون دستهای یک مرده، کاملاً بیحرکت از بدنش آویزاناند.
- اینکه این جریان به همینجا ختم نشد. برادر کارگر، همونقدر که من به بیگناهی ماهان ایمان داشتم، به بیگناهی برادرش ایمان داشت. افتاد پیِ ماجرا و داستان رو فهمید، خیلی کاملتر از من.
سرش را بالا میآورد. از گوشهی چشمهای شفاف به اشک نشستهاش نگاهم میکند و آرام با لبخندی دردمند لب میزند:
- من شور حماقت رو درآورده بودم. ماهان قاتل بود. برنامهی قتل رو جوری چیده بود که کارگر محکوم بشه؛ اما یه اشتباه پای خودش رو میکشه وسط و بعد از اون هم از من برای سرپوشگذاشتن روی اشتباه خودش استفاده میکنه.
چشمهایم درشت میشود. جا میخورم. وحشتناک است. خــ ـیانـتدیدن از سمت دوستی که به او ایمان داری، چیزی ورای وحشتناک است. با رنگیهایی لرزان شایگان را مینگرم. بهگونهای غیرعادی بیحرکت است. تنها باد است که موها و لباسش را به جنبوجوش وا میدارد. چشمهایش را پس از چند ثانیه میبندد و بیحرف، با دست روی صورتش را میپوشاند.
- وقتی برادر کارگر حقیقت رو فهمید، ماهان ایران نبود. تصمیم گرفت بیاد سراغ من.
به اینجای حرفش که میرسد، صدای گریهاش ناگهانی اوج میگیرد و در تن صدایش، بغض به خودنمایی افراطی میپردازد. حالتش برایم آشنا است، شبیه همین چند دقیقهی پیش من. دلم برایش میسوزد. میخواهم دلداریاش دهم و آرامش کنم؛ اما پاهایم تکان نمیخورند و زبانم در دهان نمیچرخد. خم میشود و به پوست صورتش چنگ میاندازد. صدای نفسنفسزدنش را میتوانم بشنوم. حالش اصلاً خوب نیست و میترسم در پایان بلایی سرش بیاید.
- میدونی نیکداد؟ من یه برادر دوقلو داشتم.
با غلظت بیشتری ادا میکند:
- داشتم!
برادر دوقلو؟ ایست! رنگیهایم برای خودشان ثانیهبهثانیه درشت و درشتتر میشود. ابروهایم پس میروند و در ذهنم از جوابِ سؤال پشت بعضی اتفاقات پردهبرداری میگردد.
نکند همانی که آنموقع او را دیدم و به من گفت به شایگان بگویم هنوز هم دوستش دارد، درواقع روح برادر دوقلوی شایگان بود؟ آن صدایی که من را تا اینجا کشاند، آن هم متعلق به برادر دوقلوی شایگان بود؟ چشمهایم درشتتر از این نمیشوند. شایگان فرصت تعجب و پردازش بیشتر به من نمیدهد.
- برعکس من، وریا، برادر دوقلوم، روحیهی لطیفی داشت.
دست از روی صورتش برمیدارد و با لبخندی حقیقتی و چشمهای آرامگرفتهای که مشخص نیست در کدام عالم سیر میکنند، ادامه میدهد:
- یه نقاش بود. اون شب باید یه نقاشی رو به استادش تحویل میداد؛ اما بهخاطر زمانی که روی نقاشیش گذاشته بود، خسته و خوابآلود بود. بهش گفتم من میتونم بهجای اون نقاشی رو تحویل بدم. از اونجایی که همسان بودیم، تشخیصدادنمون از هم به این آسونیها نبود. اون شب، شب عید بود. میتونی حدس بزنی چی شد؟
چشمهایش بیخیال دیدزدن عالمی میشوند که برای من غیب و نهان است و روی چشمهای من متمرکز میشوند. گریه و اشک ریختن از سفیدی چشمهای شایگان جوی خون ساخته و برای گونههایش پوستی صورتیرنگ و خشکشده به جای گذاشته.
جوابم به سؤال شایگان، «میتوانم» است؛ اما نه دل گفتنش را دارم، نه لحن سؤالیِ شایگان جواب میطلبید. خودش میگوید و پای حدسم مهر تأیید میکوباند.
- تو ترافیک گیر کردم و برادر لعنتی کارگر، بهجای من، وریا رو کشت.
با اینکه حدسش را میزدم، باز هم دهانم باز میماند و دستهایم رویش مینشینند. دلم در ثانیهای برای حال شایگان خاکستر تازه میشود. چشمهایم ژلهمانند در جا میلرزند و تماشایش میکنند. حالا لرزش هیچ کجای بدنش به پای سر شانهها و گلویش نمیرسد. دستهایش را پس سرش میگذارد و زانوهایش میشکنند. سرش را پایین میاندازد و میان گریههایی که حال صدادار شدهاند، ضجه میزند.
- میدونی چقدر برام سخت بود؟ میدونی چه حسی داشت وقتی جنازهی وریا رو دیدم؟ میدونی؟ وحشتناک بود! قلبم میخواست از سـ*ـینهم بیرون بزنه، اما نمیزد. لعنتی نمیزد! میخواستم بمیرم، من باید میمردم. همهچیز زیر سر نحس خودم بود.
قلب من هم به حال شایگان، میخواهد از سـ*ـینهام بیرون بزند. حال شایگان، چیزی ورای خراب و ناخوش است. گریه، ضجه و نالهاش، قلبم را به درد میآورد. اولین بار است شایگان را با چنین حال ناخوشی میبینم. با گریهاش، چشمهای من هم حسودانه به اشک مینشینند. دلم میخواهد چیزی بگویم، باری کم کنم؛ اما نهایت خواستنم میشود یک ترکیب کوتاه روی لبهایم:
- آقای شایگان!
- میدونی؟ وریا کشته شد؛ اما هیچوقت شکایتنامهای از سمت پدر من علیه قاتلش تنظیم نشد، فقط بهخاطر من مزاحم. اون موقع اونقدر حالم بد بود که نفهمم چی به چیه، اونقدر که بابام مجبور شد بذارتم آسایشگاه. بعد یه مدت وقتی بابا اومد دنبالم، فهمیدم بابا با پدر کارگر توافق کردن که در ازای شکایتنکردن پدر من، اونها هم از خون کارگر بگذرن و مسئله رو علنی نکنن.
سرش را هنوز بالا نیاورده، اما با دست، به چشمهایش حمله میبرد.
- با اینکه حکمم نمیتونست اعدام باشه؛ اما معلوم نبود چند سال حبس میخوردم و علاوه بر اون، پروندهی وکالتم هم باطل میشد و تموم آیندهم به باد میرفت.
کمی روی صدایش مسلط شده و از شدت لرزشش کاسته. با گذاشتن دست به روی سر زانوهایش، آرام بلند میشود.
- بابا بهخاطر نابودنشدن من از خون وریا گذشت. هرچند من نابود شده بودم. وکالت رو ول کرده بودم و افسرده، گوشهی اتاقم مینشستم، حتی چند باری خواستم خودکشی کنم که بابا مانع شد.
بالاخره سرش را بالا میآورد و میتوانم باز هم چهرهاش را ببینم. رنگپریدگیِ عادی پوستش هم پریده، به طرز وحشتناکی صورتش بیرنگ و بیحس میزند و نفسهایش را کوتاه، اما با فاصله میکشد.
- با تلاشهای بابا و مامانم و بعد از چهار بار روانپزشک عوضکردن و مصرف بیشمار قرصهایی که تمومی نداشتن، بالاخره بعد چند سال تونستم بهخاطر بابا و مامانم هم که شده، به حالوروز عادیم برگردم.
لبخند کوچک بیحالی میزند.
- زندگیم رو از سر گرفتم، دوباره پا به عرصهی وکالت گذاشتم و مثل قبل خندیدم.
- درنهایت وکیل دوستم شدم. اسمش ماهان بود. خب، توی اون پرونده بیشترین شواهد علیه ماهان بود؛ اما من بهش ایمان داشتم. ماهان نمیتونست قاتل باشه.
با دست، به یقهی لباس خاکستریاش چنگ میزند و بیقرار، یقهی مرتبش را میان مشتش میفشارد.
- طبیعتاً این سؤال برام پیش اومد که اگه ماهان قاتل نیست، پس مجرم حقیقی کیه؟ اگه ماهان رو نادیده میگرفتیم، شخصی که بیشترین شواهد علیه اون وجود داشت و مظنون دوم پرونده به شمار میرفت...
به اینجای حرفش که میرسد، انگشت شست و اشارهی دست راستش را به دور سیبک گلویش میگذارد و فشارش میدهد. بهسختی آب دهانش را روانهی پایین میکند. نگاهم چند لحظهای روی دست چپش میماند. انگشتهایش الان است که کف دستش را سوراخ کنند. به نظر میآید ادامهدادن حرفش بیش از چیزی که قابلتوصیف باشد، برایش سخت است. دهان برای گفتن اینکه لازم نیست ادامه بدهد باز میکنم که بالاخره با صدایی لرزان میگوید:
- شخصی بود به اسم محمدجواد کارگر.
اکنون متوجه دلیل سختبودن بیان ادامهی جملهاش میشوم. محمدجواد کارگر. این اسم را میشناسم. نام همان شخصی است که خودش را مقتول شایگان معرفی کرد.
ذهنم چپ میرود، چپ میکند و میافتم درون چالهای که وسوسهی شیطان برای هر وکیلی میکَنَدش.
- ماهان روی ذهنم خیلی کار کرد؛ اونقدری که تهش من هم به باور قاتلبودن کارگر رسیدم.
نیشخند صداداری میزند. باز هم میتوانم شاهد سرسرهبازی قطرههای شورمزه روی گونههای برآمدهاش باشم. چانهاش کاملاً واضح و محسوس میلرزد.
- من حتی یه وکیل درستوحسابی هم نبودم؛ اما به خودم اجازهی نشستن توی جایگاه قاضی رو دادم.
با صدایی که تحلیل رفته و نازک شده، بهزحمت ادامه میدهد:
- تموم درد همینجا بود.
چشمهایم شروع به سوختن کردهاند، پوست گونهام هم همینطور. باد که به اشکهای خشکشدهی رویشان میخورد، بدجور میسوزند و من هنوز دلم میخواهد گریه کنم. شایگان آب دهانش را با صدا فرو میدهد و پردهی چشمهایش بازی بشین پاشو راه میاندازند. دست بالا میبرد و دو طرف صورتش میگذارد. آنها را بهسمت عقب میکشد تا موهای موجدارش عقب بروند.
- ماهان اعتقاد داشت این پاپوشیه که کارگر براش دوخته. بین ماهان و کارگر یه خصومت شخصی وجود داشت. این حقیقت که کارگر انگیزهی کافی برای قتل مقتول اون پرونده داشت، یکی از عللی بود که حرف ماهان رو باور کردم.
تن صدایش بهخوبی بغضش را به نمایش میگذارد. ابروهایش عصبی درهم میروند و دستهایش در موهای قهوهایاش مشت میشوند و دیوانهوار، شروع میکنند به کشیدن موهایش از ریشه.
عصبی، با تن صدایی که غیرطبیعی بالا و پایین میشود، ادامه میدهد:
- بعدش برام این سؤال پیش اومد که واقعاً با صداقت میشه عدالت رو به کرسی نشوند؟ عدالت من، بیگناهی ماهانی بود که داشت سرش میرفت پای دار. پس جوابی که به این سؤال دادم، منفی بود. با خودم گفتم اشکالی نداره برای نجات یه بیگـ ـناه دروغی گفته بشه. یه شهادت کافی بود تا بهجای ماهان...
مکث میکند. لرزش چانهاش شبیه بیماریای واگیردار، در تمام ارکان بدنش پخش میشود؛ از جمله دستهایی که مو میکشند. لب پایینیاش را به دندان میگیرد؛ بهقدری محکم که در تاریکی شب، یکی-دو قطره خون سرخی که روی لبش میلغزند را میبینم. از میان لب و دندانهای چفتشده، ادامهی جملهاش را از سر میگیرد:
- سر کارگر بهجای ماهان بره بالای دار.
با نگرانی نگاهش میکنم. لرزش بدنش بهقدری شدت مییابد که میترسم تشنج، یقهی نامرتب حالش را بگیرد. قدمی به جلو برمیدارم. باید جلویش را بگیرم و متوقفش کنم. نیازی نیست همین حالا بگوید. دارد جان میدهد.
- آقای...
صدایش از صدایم سبقت میگیرد:
- اونقدر گشتم تا تونستم یکی که شرایطش رو داشت، پیدا کنم. همسایهی مقتول بود و در ازای دریافت پول، حاضر بود شهادت بده.
ناباور، شایگان را نگاه میکنم. به عمق چاه وسوسه رسیدهام، جایی که شایگان درونش غرق شد. فکر نمیکردم ویریا شایگان، وکیلی که نامی برای خودش در این عرصه ساخته بود، آدمِ افتادن در این چاههای بیسرانجام باشد.
دستهایش شل میشوند و میافتند، سرش هم همینطور. باز هم موهایش مانعی میشوند برای دیدن چهرهاش. کوتاه و تیتروار میگوید:
- شهادت داد، امین آزاد شد و سر کارگر رفت بالای دار.
شایگان با سری پایینافتاده سکوت کرده و من نه میدانم چه بگویم، نه میدانم چه عکسالعملی نشان دهم و نه میدانم به چه فکر کنم. هنوز درگیر هضمکردن داستان شایگانم. چهکار کرده؟ وکلا کم با این چالشها روبهرو نمیشوند؛ اما افتادن درون آنها به هیچ عنوان پذیرفته نیست.
- میدونی نکتهی وحشتناک ماجرا چیه؟
دیگر چهکار کرده؟ بدتر از این هم میشود؟
منتظر جواب من نمیماند. هنوز هم نگاهم نمیکند. شانههایش افتادهاند و دستهایش چون دستهای یک مرده، کاملاً بیحرکت از بدنش آویزاناند.
- اینکه این جریان به همینجا ختم نشد. برادر کارگر، همونقدر که من به بیگناهی ماهان ایمان داشتم، به بیگناهی برادرش ایمان داشت. افتاد پیِ ماجرا و داستان رو فهمید، خیلی کاملتر از من.
سرش را بالا میآورد. از گوشهی چشمهای شفاف به اشک نشستهاش نگاهم میکند و آرام با لبخندی دردمند لب میزند:
- من شور حماقت رو درآورده بودم. ماهان قاتل بود. برنامهی قتل رو جوری چیده بود که کارگر محکوم بشه؛ اما یه اشتباه پای خودش رو میکشه وسط و بعد از اون هم از من برای سرپوشگذاشتن روی اشتباه خودش استفاده میکنه.
چشمهایم درشت میشود. جا میخورم. وحشتناک است. خــ ـیانـتدیدن از سمت دوستی که به او ایمان داری، چیزی ورای وحشتناک است. با رنگیهایی لرزان شایگان را مینگرم. بهگونهای غیرعادی بیحرکت است. تنها باد است که موها و لباسش را به جنبوجوش وا میدارد. چشمهایش را پس از چند ثانیه میبندد و بیحرف، با دست روی صورتش را میپوشاند.
- وقتی برادر کارگر حقیقت رو فهمید، ماهان ایران نبود. تصمیم گرفت بیاد سراغ من.
به اینجای حرفش که میرسد، صدای گریهاش ناگهانی اوج میگیرد و در تن صدایش، بغض به خودنمایی افراطی میپردازد. حالتش برایم آشنا است، شبیه همین چند دقیقهی پیش من. دلم برایش میسوزد. میخواهم دلداریاش دهم و آرامش کنم؛ اما پاهایم تکان نمیخورند و زبانم در دهان نمیچرخد. خم میشود و به پوست صورتش چنگ میاندازد. صدای نفسنفسزدنش را میتوانم بشنوم. حالش اصلاً خوب نیست و میترسم در پایان بلایی سرش بیاید.
- میدونی نیکداد؟ من یه برادر دوقلو داشتم.
با غلظت بیشتری ادا میکند:
- داشتم!
برادر دوقلو؟ ایست! رنگیهایم برای خودشان ثانیهبهثانیه درشت و درشتتر میشود. ابروهایم پس میروند و در ذهنم از جوابِ سؤال پشت بعضی اتفاقات پردهبرداری میگردد.
نکند همانی که آنموقع او را دیدم و به من گفت به شایگان بگویم هنوز هم دوستش دارد، درواقع روح برادر دوقلوی شایگان بود؟ آن صدایی که من را تا اینجا کشاند، آن هم متعلق به برادر دوقلوی شایگان بود؟ چشمهایم درشتتر از این نمیشوند. شایگان فرصت تعجب و پردازش بیشتر به من نمیدهد.
- برعکس من، وریا، برادر دوقلوم، روحیهی لطیفی داشت.
دست از روی صورتش برمیدارد و با لبخندی حقیقتی و چشمهای آرامگرفتهای که مشخص نیست در کدام عالم سیر میکنند، ادامه میدهد:
- یه نقاش بود. اون شب باید یه نقاشی رو به استادش تحویل میداد؛ اما بهخاطر زمانی که روی نقاشیش گذاشته بود، خسته و خوابآلود بود. بهش گفتم من میتونم بهجای اون نقاشی رو تحویل بدم. از اونجایی که همسان بودیم، تشخیصدادنمون از هم به این آسونیها نبود. اون شب، شب عید بود. میتونی حدس بزنی چی شد؟
چشمهایش بیخیال دیدزدن عالمی میشوند که برای من غیب و نهان است و روی چشمهای من متمرکز میشوند. گریه و اشک ریختن از سفیدی چشمهای شایگان جوی خون ساخته و برای گونههایش پوستی صورتیرنگ و خشکشده به جای گذاشته.
جوابم به سؤال شایگان، «میتوانم» است؛ اما نه دل گفتنش را دارم، نه لحن سؤالیِ شایگان جواب میطلبید. خودش میگوید و پای حدسم مهر تأیید میکوباند.
- تو ترافیک گیر کردم و برادر لعنتی کارگر، بهجای من، وریا رو کشت.
با اینکه حدسش را میزدم، باز هم دهانم باز میماند و دستهایم رویش مینشینند. دلم در ثانیهای برای حال شایگان خاکستر تازه میشود. چشمهایم ژلهمانند در جا میلرزند و تماشایش میکنند. حالا لرزش هیچ کجای بدنش به پای سر شانهها و گلویش نمیرسد. دستهایش را پس سرش میگذارد و زانوهایش میشکنند. سرش را پایین میاندازد و میان گریههایی که حال صدادار شدهاند، ضجه میزند.
- میدونی چقدر برام سخت بود؟ میدونی چه حسی داشت وقتی جنازهی وریا رو دیدم؟ میدونی؟ وحشتناک بود! قلبم میخواست از سـ*ـینهم بیرون بزنه، اما نمیزد. لعنتی نمیزد! میخواستم بمیرم، من باید میمردم. همهچیز زیر سر نحس خودم بود.
قلب من هم به حال شایگان، میخواهد از سـ*ـینهام بیرون بزند. حال شایگان، چیزی ورای خراب و ناخوش است. گریه، ضجه و نالهاش، قلبم را به درد میآورد. اولین بار است شایگان را با چنین حال ناخوشی میبینم. با گریهاش، چشمهای من هم حسودانه به اشک مینشینند. دلم میخواهد چیزی بگویم، باری کم کنم؛ اما نهایت خواستنم میشود یک ترکیب کوتاه روی لبهایم:
- آقای شایگان!
- میدونی؟ وریا کشته شد؛ اما هیچوقت شکایتنامهای از سمت پدر من علیه قاتلش تنظیم نشد، فقط بهخاطر من مزاحم. اون موقع اونقدر حالم بد بود که نفهمم چی به چیه، اونقدر که بابام مجبور شد بذارتم آسایشگاه. بعد یه مدت وقتی بابا اومد دنبالم، فهمیدم بابا با پدر کارگر توافق کردن که در ازای شکایتنکردن پدر من، اونها هم از خون کارگر بگذرن و مسئله رو علنی نکنن.
سرش را هنوز بالا نیاورده، اما با دست، به چشمهایش حمله میبرد.
- با اینکه حکمم نمیتونست اعدام باشه؛ اما معلوم نبود چند سال حبس میخوردم و علاوه بر اون، پروندهی وکالتم هم باطل میشد و تموم آیندهم به باد میرفت.
کمی روی صدایش مسلط شده و از شدت لرزشش کاسته. با گذاشتن دست به روی سر زانوهایش، آرام بلند میشود.
- بابا بهخاطر نابودنشدن من از خون وریا گذشت. هرچند من نابود شده بودم. وکالت رو ول کرده بودم و افسرده، گوشهی اتاقم مینشستم، حتی چند باری خواستم خودکشی کنم که بابا مانع شد.
بالاخره سرش را بالا میآورد و میتوانم باز هم چهرهاش را ببینم. رنگپریدگیِ عادی پوستش هم پریده، به طرز وحشتناکی صورتش بیرنگ و بیحس میزند و نفسهایش را کوتاه، اما با فاصله میکشد.
- با تلاشهای بابا و مامانم و بعد از چهار بار روانپزشک عوضکردن و مصرف بیشمار قرصهایی که تمومی نداشتن، بالاخره بعد چند سال تونستم بهخاطر بابا و مامانم هم که شده، به حالوروز عادیم برگردم.
لبخند کوچک بیحالی میزند.
- زندگیم رو از سر گرفتم، دوباره پا به عرصهی وکالت گذاشتم و مثل قبل خندیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: