وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
شاه به آرش نگاه کرد و گفت:
- تو گفتی؟
آرش کمی مکث کرد و گفت:
- بله جناب شاه، من گفتم.
شاه پرسید:
- مگر شغلت چیست که این چیزها را می‌دانی؟
قبل از اینکه آرش جواب دهد، مجید وسط حرف پرید و گفت:
- شغلش چُپُق چاق کنی تو حرمسراست جناب شاه!
آرش با چشم‌های گرد شده به مجید نگاه کرد. پریا و نارسیس با دست جلوی دهانشان را گرفته بودند که کسی متوجه خنده‌شان نشود. شاه با تعجب از آرش پرسید:
- به‌راستی شغل شما این است؟ شغل عجیبی دارید!
آرش با دستپاچگی گفت:
- نه نه، اشتباه نکنید! من همچین شغلی ندارم به‌خدا!
مجید با خنده به شاه گفت:
- درسته، شغلش همینه. منتهی، خجالت می‌کشه بگه تو حرمسرای شاه‌های دیگه می‌رفت برای زن‌های اونجا چپق چاق می‌کرد. بنده‌ی خدا یه مدت مشکل ریوی هم گرفته بود!
آرش با اخم زد به پهلوی مجید و گفت:
- چرا دروغ میگی؟
مجید با خنده ادامه داد:
- می‌بینید چه آدم خاکی و فروتنیه؟! اصلاً دوست نداره کارهای خیرش به گوش کسی برسه. تازه، گاهی‌وقت‌ها به زایمان زنان حرمسرا هم کمک می‌کرد!
پریا و نارسیس نزدیک بود خنده‌شان از کنترل خارج شود. آرش بخ‌شدت عصبانی شده بود. اما نمی‌دانست چطور در حضور شاه به مجید اعتراض کند. شاه با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- عجب! پس تو محرم زنان حرمسرا بودی و این کارها را انجام می‌دادی؟ این‌جور کارها وظیفه‌ی قابله است، نه یک مرد!
مجید با خنده گفت:
- جناب شاه! کلاً ایشون سمت خواجه‌ی حرمسرا رو داشت؛ نگاه، ریش و سبیل هم نداره!
آرش با عصبانیت داد زد:
- بس کن مجید! این چرت‌وپرت‌ها چیه داری میگی؟! جناب شاه! این پسرخاله‌ی من یه‌کم که چه عرض کنم، کلاً عقلش پاره‌سنگ برمی‌داره!
مجید معترض گفت:
- چرا عیب خودت رو روی من می‌ذاری؟ جناب شاه! داره دروغ میگه! بنده‌ی خدا از بس تو حرمسرا بوده، یه تخته‌ش کم شده!
شاه با تعجب به پسرخاله‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. مجید با خونسردی سر‌به‌سر آرش می‌گذاشت و آرش با حرص و عصبانیت جوابش را می‌داد. کمی بعد حوصله‌ی شاه از بحث آن‌ها سر آمد و بلند گفت:
- خاموش باشید!
همه ساکت شدند. شاه لبخند موذیانه‌ای زد و گفت:
- بسیار خب! بحث را تمام کنید. تصمیم گرفتم هردوی شما را به حرمسرا بفرستم تا زنان آنجا را کمی سرگرم کنید، نظرتان چیست؟
آرش و مجید با بهت و حیرت خیره به شاه نگاه کردند و چیزی نگفتند. پریا و نارسیس با شنیدن این حرف، با صدای بلند خندیدند. شاه نیز با خنده به همه نگاه می‌کرد. کمی بعد، مجید آرام و شمرده به شاه گفت:
- جناب شاه! من رو نفرست تو حرمسرا، من به‌درد اونجا نمی‌خورم!
آرش هم گفت:
- من‌هم همین‌طور! مجید دروغ میگه، من تا حالا پا تو حرمسرا نذاشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا با دست اشک‌هایش را پاک کرد و در دفاع از استادش گفت:
    - ایشون راست میگن جناب شاه! مجید داره سربه‌سر آقا آرش می‌ذاره، شما جدی نگیرین!
    نارسیس هم گفت:
    - درسته، مجید شوهر منه و آرش پسرخاله‌ی شوهرمه. این دو تا هر روز سربه‌سر هم می‌ذارن. شما هم از تصمیمتون صرف‌نظر کنید.
    شاه خندید و گفت:
    - بسیار خب، از همان اول فهمیدم مزاح می‌گوید، برای همین خواستم کمی سر‌به‌سرشان بگذارم. باشد، شما را به حرمسرا نمی‌فرستم. ولی باید از خودتان بیشتر بگویید.
    بچه‌ها نفس راحتی کشیدند و با خوش‌حالی بدون اجازه‌ی شاه بر روی صندلی‌هایی که در اتاق بود، نشستند. مجید با پررویی به شاه گفت:
    - چرا همون‌جا ایستادین؟ بیاین اینجا کنار ما بشینی.
    شاه با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - مگر به شما اجازه‌ی نشستن دادم که این‌گونه با فراغ خاطر نشسته‌اید؟
    مجید گفت:
    - عامو! اجازه نمی ‌‌‌خواد،، تشریفات رو بذارین کنار، بذارین آدم احساس راحتی کنه!
    شاه چیزی نگفت و رفت و پشت میزش نشست و به بچه‌ها نگاه کرد . آرش از شاه پرسید:
    - شما چیزی می‌خواین بپرسین؟
    شاه گفت:
    - بله، تابه‌حال هیچ‌کس را مانند شما در قصر ندیدم؛ بدون اجازه وارد شدید و بدون اجازه هم بر روی صندلی‌های اتاق شاه نشستید. طرز رفتار و نوع لباس پوشیدنتان نیز با ما فرق دارد. با لهجه‌ی خاصی هم صحبت می‌کنید. حال بگویید از کجا آمده‌اید؟
    آرش گفت:
    - ما از شیراز اومدیم. من استاد دانشگاه هستم و مجید کارمند میراث فرهنگی است. ایشون خانمشون هستند و این یکی خانم هم دانشجوی من هستند.
    مجید با پررویی یک‌دانه سیب برداشت و محکم گاز زد و همان‌طور با دهان پُر گفت:
    - اگه خدا بخواد، می‌خوان مُزدَوَج بشن. مگه نه ناری جون؟
    نارسیس درحالی‌که لبخند می‌زد، با اشاره‌ی سر تایید کرد. آرش و پریا خجالت‌زده شدند و سرشان را پایین انداختند. شاه گفت:
    - پس شماها فامیل هستید، درست است؟
    مجید گفت:
    - الهی خدا همه‌‌ی فامیل‌ها رو مثل ما بیافریند! الهی آمین!
    بقیه آهسته خندیدند. شاه به آرش نگاه کرد و پرسید:
    - این دانشگاه که گفتید، چگونه جایی است؟ چرا تابه‌حال نام آن را نشنیده‌ام؟
    آرش جواب داد:
    - دانشگاه یه محل بزرگ علمیه که توی اون یه عده خواهان تحصیل و موقعیت‌های خوب، وارد اونجا میشن و تحصیل می‌کنن. ما هم به عنوان استاد به دانشجوها درس می‌دیم.
    مجید با خنده گفت:
    - و در آخر، یه مشت بیکار با آرزوهای بزرگ، دو دست از دو پا درازتر، فارغ‌التحصیل میشن. مگه نه بچه‌ها؟
    شاه از مجید پرسید:
    - جناب آرش گفت که شما در جایی به‌نام میراث فرهنگی کار می‌کنید، آنجا کجاست؟
    مجید روی صندلی کمی جابه‌جا شد و گفت:
    - ببین جناب شاه! ما تو میراث فرهنگی یه تصمیماتی می‌گیریم که به ذهن هیچ بنی‌بشری خطور نمی‌کنه! مثلاً شب می‌خوابیم و صبح تصمیم می‌گیریم دور مقبره‌ی کوروش حصار شیشه‌ای بزنیم و یا فرداش تصمیم می‌گیریم ارگ کریم‌خانی رو تبدیل کنیم به یه اداره‌ی فرهنگی و یا پس‌فرداش تصمیم می‌گیریم یه کاخی رو موزه کنیم و یه کاخ دیگه رو موزه نکنیم . خلاصه، اونجا ما یه کارایی می‌کنیم، که به عقل جن هم نمی‌رسه، چه برسه به آدمیزاد!
    شاه با تعجب به مجید نگاه م‌ کرد و چیزی نمی‌گفت و مجید هم یک‌ریز درباره‌ی خودش و میراث فرهنگی و خلاصه خیلی‌چیزهای دیگر، صحبت می‌کرد، تا اینکه شاه با تحکم دستور داد ساکت شود. مجید خیره به شاه نگاه کرد و گفت:
    - چی شد جناب شاه؟ از حرف‌هام خوشت نیومد؟
    شاه گفت:
    - صحبت‌های تو از حوصله‌ی ما خارج است. خب جناب آرش! شما در دانشگاه چه درس می‌دهید؟
    آرش گفت:
    - من تاریخ درس میدم.
    شاه گفت:
    - تاریخ؟ مگر شما مورخ هستید؟
    آرش گفت:
    - بله، تا حدودی مورخ هستم و به این رشته هم علاقه‌ی زیادی دارم.
    فتحعلی‌شاه خیره به آرش نگاه کرد و کمی بعد گفت:
    - احساس می‌کنم تو از عالم غیب هم خبر داری، درست است؟
    بچه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و آرش پرسید:
    - چطور مگه؟
    شاه گفت:
    - زیرا کمی قبل‌تر به دوستانت گفتی که من همه‌چیز را به باد فنا می‌دهم. منظورت از این حرف چه بود؟
    آرش گفت:
    - نمی‌دونم چجوری براتون بگم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش به مجید و خانم‌ها نگاه کرد و گفت:
    - شماها یه‌چیزی بگین.
    مجید به شاه گفت:
    - والا جناب فَتَل خان، یعنی جناب فتحعلی‌شاه، این آرشِ ما یه‌کم می‌تونه آینده رو پیش‌بینی کنه، مگه نه بچه‌ها؟
    آرش با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - چی داری میگی؟
    مجید گفت:
    - خجالت نکش! وای جناب شاه! می‌بینین؟ امان از دست این پسرخاله‌ی من! یه آدم خجالتی و سربه‌زیره و دوست نداره کسی قابلیت‌هاش رو ببینه. بگو آرش‌جون، خجالت نکش!
    شاه به آرش گفت:
    - به تو دستور می‌دهم هر چه راجع به حکومت من می‌دانی، بگویی.
    آرش مردد به شاه و بقیه نگاه کرد و گفت:
    - حالا چی دوست دارین بدونین؟
    شاه گفت:
    - هر چه که می‌توانی پیشگویی کنی.
    آرش نفس عمیقی کشید و می‌خواست شروع کند، که یک‌مرتبه مجید گفت:
    - عامو! فقط آرش نیست که همه‌چیز می‌دونه، من هم همه‌چیز درباره‌ی شما می‌دونم، نارسیس هم می‌دونه؛ مگه نه ناری؟
    نارسیس گفت:
    - یه کم!
    مجید گفت:
    - اِه؟ فقط یه‌کم؟ خب بی‌خیال. پریا هم همه‌چیز رو می‌دونه.
    پریا گفت:
    - من هیچی نمی‌دونم‌!
    مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    -خداروشکر این یکی نمی‌دونه! ولی خب، حق هم داره، طفلک داره باستان‌شناسی می‌خونه! یه باستان‌شناس چه صنمی با قاجارها داره؟
    شاه از پرحرفی‌های مجید کلافه شد و گفت:
    - تمامش کن مردک حَرّاف! از شما فقط یک سؤال پرسیدم و جوابش را می‌خواهم!
    آرش گفت:
    - جناب شاه! من اگه بخوام تمام وقایع شما رو بگم که چند روز طول می‌مشه.
    مجید به آرش گفت:
    - نیازی نیست براش صغری کبری بچینی! بذار من بهش میگم. ببین جناب شاه! من یه سؤالی ازت دارم و اون اینه که عامو چی زده بودی که پای عهدنامه‌ی ترکمانچای رو امضاء زدی؟ یا چطور شد که عهدنامه‌ی گلستان رو امضاء کردی؟ نگفتی نظر مردم رو بپرسی؟ زدی چندین نقاط ایران رو دادی به باد فنا؟! حالا جواب بده ببینم!
    شاه با تعجب به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟ چه کسی راجع‌به عهدنامه‌ی ترکمانچای به شما گفته است؟
    مجید گفت:
    - چشمم روشن! یعنی یه همچین عهدنامه‌ی مهمی رو از مردمتون پنهون کردین؟ عجب! بابا تو دیگه کی هستی؟!
    شاه بدون اینکه چیزی بگوید، فقط به بچه‌ها نگاه می‌کرد. آرش در ادامه‌ی حرف‌های مجید گفت:
    - به موجب این عهدنامه، ایروان و نخجوان به روس‌ها داده شد.
    مجید گفت؛
    - خدا بگم چیکارتون کنه! الان برای رفتن به نخجوان و ایروان باید کلی پول بلیط و ویزا بدیم!
    آرش گفت:
    - از همه بدتر، از حق کشتیرانی توی دریای خزر محروم شدیم و تا امروز فقط یازده‌درصد از دریای خزر متعلق به ایرانه و بقیه‌ش برای روسیه است.
    مجید دستش را مشت کرد و همین‌طور که به سـ*ـینه‌اش می‌زد، گفت:
    - اون پنج میلیون تومنی رو که به‌عنوان غرامت ازمون گرفتن رو کجای دلم بذارم؟ وای عامو!
    آرش گفت:
    - اون پنج میلیون به در! حق کاپیتولاسیونی که روس‌ها توی ایران گرفتن از همه مهم‌تره
    اینجوری روس‌ها مختار شدن هر کار که دلشون می‌خواد، تو ایران انجام بدن.
    مجید گفت:
    - همون بهتر که زدیم وزیر مختارشون رو کشتیم!
    آرش گفت:
    - به موجب عهدنامه‌ی گلستان هم ارمنستان، گرجستان و بخش‌هایی از آذربایجان رو به روس‌ها دادین.
    مجید گفت:
    - الان برای رفتن به این سه‌تا کشور باید پول ویزا و بلیط بدیم؛ اون هم به چه قیمت گرونی لامصب!
    آرش گفت:
    - بعد از قتل گریبایدوف، شما انگشتر «الماس شاه» رو که یکی از مهم‌ترین غنایم زمان نادری بود و جزو گنجینه‌ی ملی شناخته شده بود، برای عذرخواهی به تزار روسیه دادین.
    مجید گفت:
    - اگه می‌دادیش به من، تا الان مثل جونم ازش نگهداری کرده بودم و به هیچ بنی‌بشری هم نداده بودمش.
    شاه با دقت به صحبت‌های پسرخاله‌ها گوش می‌داد و چیزی نمی‌گفت، اما بعد از مدتی یک‌مرتبه با خشم گفت:
    - خاموش باشید!
    بچه‌ها با ترس به شاه نگاه کردند و چیزی نگفتند. حتی مجید هم ساکت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه با خشم گفت:
    - از اینجا گم شوید! سریع گم شوید بیرون!
    بچه‌ها بلند شدند و مجید با خنده گفت:
    - باز خدا رحمتت کنه که گفتی گم بشیم، وگرنه بقیه زندونمون می‌کردن!
    شاه تن صدایش را بالا برد و داد زد:
    - هر چه سریع‌تر گم شوید!
    بچه‌ها بدون اینکه چیزی بگویند، سریع از اتاق بیرون رفتند. در راهروی قصر به دنبال راه خروج از قصر بودند. مجید گفت:
    - آرش راه خروجی از کدوم طرفه؟
    آرش گفت:
    - انگار اینجا خونه پدری منه که بدونم راه خروج کجاست! من هم مثل تو بار اولمه که اینجا اومدم.
    مجید گفت:
    - تو که بچه‌ی تهرونی، چرا یه‌سر تو این کاخ موزه‌ها نمیری تا راه‌های خروجی رو یاد بگیری؟ من اگه جای تو بودم، تا الان تمام سوراخ‌سنبه‌های کاخ‌ها رو یاد گرفته بودم.
    بچه‌ها مشغول صحبت بودند که ناگهان یک نفر را دیدند که به همراه هیئتی وارد کاخ شدند. آن شخص لباسی خاص کشور بریتانیا بر تن داشت و سر و شکلش هم شبیه ایرانی‌ها نبود. بچه‌ها یک گوشه ایستادند و آن‌ها را تماشا کردند. پریا پرسید:
    - اون کیه؟ ایرانی نیست.
    آرش جواب داد:
    - اگه درست گفته باشم، اون شخص باید سِر جان مالکوم باشه؛ همون بریتانیایی مشهور که تو زمان فتحعلی‌شاه به ایران اومد و حتی یه سفرنامه هم راجع‌به ایران نوشت.
    پریا گفت:
    - سر جان مالکوم برای چی ایران اومد؟
    مجید قبل از آرش جواب داد:
    - برای فضولی و چشم‌چرونی ایرانی‌ها!
    آرش گفت:
    - نخیر! برای اهداف کمپانی هند شرقی ایران اومد.
    نارسیس گفت:
    - کمپانی هند شرقی سال‌ها مردم هندوستان رو زیر سلطه‌ی استعمار برد.
    آرش گفت:
    - دقیقاً! اما انگلیس نتونست هیچ‌وقت ایران را مستعمره‌ی خودش کنه. البته روسیه و فرانسه هم سعی کردن، اما اون‌ها هم نتونستن.
    مجید گفت :
    - روسیه از همه بیشتر تلاش کرد و تا حدودی هم موفق شد، اما اگه سرداران نامی ایران نبودن، معلوم نبود تا الان هم زیر نفوذ اون کمونیست‌ها بودیم یا نه.
    پریا پرسید:
    - پس اون گریبایدوفی که تو دبیرستان درباره‌ش خوندیم، کی بود؟ مگه وزیرمختار نبود؟
    آرش جواب داد:
    - گریبایدوف وزیر مختار روسیه بود و مأموریتش برگردوندن یه‌عده از زنان گرجی بود که به ایران پناهنده شده بودن و بعد از اینکه مسلمون شدن، با چند ایرانی ازدواج کرده بودن. گریبایدوف اومد ایران که اون زن‌ها را برگردونه، اما با مقاومت ایرانی‌ها و همون زن‌های گرجی روبه‌رو شد و بعد از ماجراهای زیاد، به قتل رسید.
    نارسیس گفت:
    - کاش گریبایدوف رو هم از نزدیک می‌دیدیم!
    مجید گفت:
    - اون هم می‌بینیم، صبر کن خانم، دیر نشده!
    آرش گفت:
    - درسته، گریبایدوف بعد از سرجان مالکوم به ایران اومد و به احتمال قوی با اون هم ملاقات می‌کنیم.
    مجید متوجه چیزی شد و گفت:

    - بچه‌ها! اونجا رو نگاه کنین، یارو انگلیسیه رفت تو اتاق فتل‌شاه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش به هیئت بریتانیایی نگاه کرد و گفت:
    - خیلی دوست دارم بدونم الان درباره‌ی چی صحبت می‌کنن.
    مجید گفت:
    - بریم؟
    آرش به مجید خیره نگاه کرد و کمی بعد لبخندی زد و گفت:
    - به امتحانش می‌ارزه!
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - حالا شدی پسرخاله‌ی خودم! خب، خانم‌ها! شما همین‌جا باشین من و آرش یه سر و گوشی آب می‌دیم و زود میایم.
    نارسیس معترض شد و گفت:
    - نخیر، ما هم میایم! دوست داریم همه‌چیز رو از نزدیک ببینیم.
    آرش گفت:
    - باشه، شماها هم بیاین. مجید! بهتره خانم‌ها هم با ما باشن، چون تو این دوره آدم ناپاک زیاد بود؛ ممکنه خدای نکرده کسی قصد دست‌درازی کنه!
    مجید که انگار به رگ غیرتش برخورده باشه، با اخم گفت:
    - غلط کرده اونی که بخواد نگاه چپ به زن من کنه! به پریا هم همین‌طور! خیله‌خب، شما هم بیاین، ولی مواظب باشین.
    نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - باشه، مواظبیم.
    هر چهارنفرشان با احتیاط خودشان را به اتاق مذاکره شاه رساندند. خوشبختانه هیچ نگهبانی آنجا نبود. بچه‌ها در دو طرف در اتاق به صورت فال‌گوش ایستادند و سعی کردند با دقت به حرف‌هایی که پشت در اتاق می‌شنیدند، گوش دهند. آنقدر سرگرم شده بودند، که حواسشان نبود پشت سرشان دو نفر از سربازان هندی-انگلیسی ایستاده‌اند. سربازها به یکدیگر نگاه کردند و یکی از آن ها با دست به شانه‌ی مجید زد. مجید بدون اینکه برگردد، گفت:
    - بذار ببینم چی میگن.
    سرباز متوجه نشد و دوباره با دست به شانه مجید زد. مجید دوباره گفت:
    - گفتم بذار ببینم چی میگن! برو، مزاحم نشو!
    سرباز این‌بار به شانه‌ی آرش زد و او هم بدون اینکه نگاه کند، گفت:
    - برو اون‌ور، بذار خوب گوش بدم...
    یک‌مرتبه آرش متوجه شد و صاف ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. دو سربازهندی –انگلیسی درحالی‌که خیره به او نگاه می‌کردند، به زبان انگلیسی پرسیدند:
    - ?what are you doing
    آرش زبانش بند آمد و با دست به مجید زد و گفت:
    - مجید! مجید پشت سرت رو نگاه!
    خانم‌ها زودتر متوجه شدند و با ترس به سربازها نگاه کردند. مجید گفت:
    - چی شده؟ چرا یهو خشکتون زد؟
    آرش آهسته گفت:
    - مهمون داریم!
    بعد به سربازها اشاره کرد. مجید پشت‌سرش را نگاه کرد و با دیدن سربازها یک‌قدم عقب‌تر رفت و گفت:
    - شما دوتا، خاله‌سوسکه‌ی کی هستین؟ چرا مثل هندی‌ها دستار دور سرتون بستین؟
    نارسیس گفت:
    - مجید، این‌ها سربازهای هندی – انگلیسی هستن.
    مجید با نیش باز جلو رفت و با دست زد به شانه‌ی یکی از آن‌ها و گفت:
    - سلام کرتاهه! من هند قبلاً هم آمد هه تاهه. با سورینا دوست شده هی هه. چطوری خوب صورت؟
    سربازها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و یکی از آن‌نا از مجید پرسید:
    - ?what
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید هم جواب داد:
    - قلم و دوات! مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی!
    سرباز سرنیزه‌ی اسلحه‌تش را سمت مجید گرفت و به زبان هندی چیزی گفت. مجید با دیدن سرنیزه با اخم گفت:
    - هوی سوسکه! هنوز از مادر زاییده نشده اونی که تو کشور خودم جلوم اسلحه بگیره! برو بپرس چند نفر تا حالا تونستن تو ایران جلوی یه ایرانی اسلحه بگیرن. بکش کنار ببینم!
    مجید با خشم سرنیزه را پس زد و سرباز این‌بار با جدیت سعی کرد مجید را دور کند و آن یکی سرباز هم کمکش کرد . بچه‌ها مجبور شدند با سربازها گلاویز شوند. صدایشان بالا رفت و به گوش فتحعلی‌شاه و سرجان مالکوم رسید. آن‌ها با عجله از اتاق بیرون آمدند. شاه با دیدن بچه‌ها با تعجب گفت:
    - شما که هنوز اینجا هستد! مگر نگفتم از کاخ خارج شوید؟
    مجید سرباز هندی را هُل داد به یک‌طرف و گفت:
    - داشتیم می‌رفتیم اما با این دو تا جونور روبه‌رو شدیم. شما شاه ایران هستی، بهشون بگو حق ندارن روی یه ایرانی دست بلند کنن!
    شاه با اخم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - خوب گوش کن ببین چه می‌گویم! یا همین الان از اینجا خارج می‌شوید و یا دستور می‌دهم همین سربازها اینقدر تو را بزنند، که جان در بدنت نماند.
    بچه‌ها با ترس به مجید و فتحعلی‌شاه نگاه کردند. مجید اخم‌هایش را در هم کشید و خیره به شاه نگاه کرد. کمی بعد با جدیت گفت:
    - لازم نکرده! خودمون با عزت از اینجا می‌ریم. این هم بدون، یه‌زمانی دیگه جون توی بدن هیچ ایرانی نمی‌مونه که تو و نسل تو اجازه‌ی هر دخالت و دست‌درازی به این اجانب دادین! اون زمان که پای عهدنامه‌ی گلستان و ترکمانچای را امضاء زدی جون توی بدن هیچ ایرانی نموند، اون زمان که روسیه، مجبورت کرد غرامت بدی و این غرامت رو از طلاهای مردم بینوای ایران جمع کردی و به اربابت، روسیه تقدیم کردی، اون زمان هم جون تو بدن کسی نموند. تف به شرف و غیرت شما قجرها که این مملکت رو به خاک سیاه کشوندین! فقط به این خاطر که اربابتون ازتون راضی باشه! بچه‌ها! بریم تا حالم از این بی‌غیرت بهم نخورده!
    مجید راهش را کشید و رفت و پشت‌سرش بقیه رفتند. شاه هاج و واج ایستاده بود و به دورشدن بچه‌ها نگاه می‌کرد. سرجان مالکوم از شاه پرسید:
    - او که بود؟
    شاه گفت:
    - به‌راستی نمی‌دانم او که بود، اما می‌دانم شهامتی که او داشت، هیچ‌کس دیگر ندارد!
    بچه‌ها به در خروج رسیدند و همین‌که خواستند بیرون بروند، صدای کسی را شنیدند که با لحن آرامی گفت:
    - اگر کشور مردمانی مانند شما داشت، هیچ شاهنشاهی نمی‌توانست حتی یک‌وجب از این خاک را به اجانب دهد. احسنت بر تو ای مرد دلیر که آن سخنان را به شاه زدی!
    بچه‌ها به آن مرد نگاه کردند. آرش با تردید پرسید:
    - ببخشید! شما جناب قائم مقام فراهانی نیستید؟
    مرد لبخندی زد و گفت:
    - شما مرا می‌شناسید؟
    آرش با لبخند جلو رفت و گفت:
    - کیه که شما رو نشناسه؟ جناب قائم مقام فراهانی، یکی از وزیران نایاب و قابل احترام سلسله‌ی قاجارها! البته بعد از شما جناب امیرکبیر هم مانند شما مرد بزرگ و قابل احترامی بودند!
    قائم مقام فراهانی با تعجب از آرش پرسید:
    - این امیرکبیر که گفتید، کیست؟ چرا تابه‌حال او را ندیدم؟
    آرش متوجه اشتباهش شد و با خنده گفت:
    - چیزه... ما قبلاً با ایشون آشنا شدیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید در ادامه‌ی حرف آرش گفت:
    - بابا همون میرزا تقی‌خان خودمونه دیگه!
    قائم مقام فراهانی با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - میرزا تقی‌خان، فرزند کربلایی قربان آشپزباشی؟
    مجید گفت:
    - ها! همون، خودشه!
    قائم مقام فراهانی دستی به ریشش کشید و گفت:
    - او هم‌اکنون منشی من است. شما از کجا می‌دانید او قائم مقام می‌شو؟ این را چه کسی به شما گفته است؟
    مجید خواست جواب دهد، اما آرش نگذاشت و برای عوض‌کردن بحث گفت:
    - ببخشید جناب قائم مقام! آیا امکانش هست ما منشی شما رو ملاقات کنیم؟
    مجید که متوجه کار آرش شد در ادامه‌ی سؤال آرش پرسید:
    - آره، راست میگه. می‌تونیم منشی‌تون روببینیم؟ توروخدا!
    قائم مقام فراهانی کمی فکر کرد و گفت:
    - بسیار خب! با هم به دفتر من بیایید.
    قائم مقام فراهانی جلوتر راه افتاد و بچه‌ها با خوش‌حالی پشت‌سرش رفتند. بعد از گذشتن از راه‌روهای قصر به اتاقی رسیدند که دفتر کار وی بود. قائم مقام وارد اتاق شد و بچه‌ها نیز با کنجکاوی وارد شدند. ناگهان پسر جوانی حدوداً ۱۸ ساله از پشت میزش بلند شد و برای قائم مقام ادای احترام کرد. قائم مقام به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    : این جوان که می‌بینید، همان میراز تقی است. خب، حال بگویید برای چه اینقدر مشتاق ملاقات وی هستید؟
    آرش و مجید با خوش‌حالی به سمت میرزا تقی‌خان رفتند و مجید دستش را به گرمی فشرد و گفت:
    - ای جانم! ببین افتخار دیدن کی نسیبمون شد! جناب امیر کبیر!
    آرش هم با خوش‌حالی گفت:
    - باعث افتخاره که شما رو از نزدیک می‌بینیم!
    نارسیس و پریا هم با خوش‌حالی جلو رفتند و نارسیس با ذوق گفت:
    - بچه‌ها بیاین باهاش عکس بگیریم.
    پریا سریع گفت:
    - گوشی من الان آماده است. حاضرین یه سلفی بندازیم؟
    میرزا تقی‌خان با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه بگوید. قائم مقام فراهانی نیز از رفتار بچه‌ها تعجب کرده بود. خصوصاً زمانی تعجبش بیشتر شد، که پریا گوشی‌اش را آماده کرد و همه با میرزا تقی خان عکس یادگاری گرفتند. بعد از مدتی قائم مقام با تحکم گفت:
    - کافیست! بهتر است مزاحم اوقات میرزا تقی نشوید. او منشی دربار است و باید به امورات دربار رسیدگی کند.
    بچه‌ها به قائم مقام نگاه کردند.مجید گفت:
    - باشه، مزاحمشون نمی‌شیم. اما بذارین یه‌کم دیگه باهاش عکس بگیریم، بعد میریم.
    قائم مقام از پریا پرسید:
    - آن وسیله‌ای که در دست دارید چیست؟
    پریا به گوشی‌اش نگاه کرد و گفت:
    - اسمش موبایله ، یکی از قابلیت‌هاش عکس‌برداریه.
    قائم مقام گفت:
    - آن را بیاور تا از نزدیک ببینیم.
    پریا با کمی تعلل به سمت قائم مقام رفت و گوشی را به او داد. قائم مقام گوشی را گرفت و همان‌طور که با تعجب به آن نگاه می‌کرد، پرسید:
    - این وسیله‌ی را از کجا آورده‌اید؟ تا‌به‌حال چنین وسیله‌ی عجیبی ندیده بودم.
    پریا چیزی نگفت و فقط به بقیه نگاه کرد. اما آرش به جای پریا جواب داد:
    - تو شهر ما از این چیزها زیاده. البته قیمتشون ارزون هم نیست.
    مجید گفت:
    - مثلاً اینی که الان دست شماست، قیمتش ۴ میلیون تومانه.
    قائم مقام با شنیدن این حرف متعجب شد و گفت:
    - می‌خواهید بگویید این بانو ۴ میلیون تومان را بابت خرید این وسیله‌ی ناچیز داده است؟ با این مبلغ می‌توان خراج ۴ سال مملکت را به روسیه داد! شما چطور توانستید در این اوضاع و احوال بابت این وسیله همچین مبلغ گزافی را بپردازید؟ این ظلم بزرگی است در حق مردم این مملکت!
    پریا ترسید و حرفی نزد، اما مجید بدون کوچک‌ترین ترسی دست‌به‌کمر ایستاد و حق‌به‌جانب گفت:
    - چطور شما دلتون میاد حق دل مردم رو بدین به این روس‌های بی‌پدر، این ظلم نیست! اما اینکه پریا با پس‌اندازش تونسته یه موبایل بخره، ظلمه؟ مگه نه آرش؟
    آرش هم حق‌به‌جانب گفت:
    - بله، درسته! شما بدون کوچک‌ترین نگرانی پا روی حق مردم می‌ذارید، در عوض روس‌ها و انگلیسی‌ها هرکار که دلشون بخواد، می‌کنن و شما هم چیزی نمی‌گین!
    نارسیس هم گفت:
    - روس‌ها به زن‌های ایرانی دست‌درازی می‌کنن و شما چیزی نمی‌گین! حالا پریای بیچاره یه گوشی ۴ میلیونی دست گرفته، شما زود مدعی شدین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید جلو رفت و گوشی را از دست قائم مقام کشید و داد به پریا و به قائم مقام گفت:
    - جناب قائم مقام! از شما توقع نداشتم اینجوری فکر کنید. همیشه فکر می‌کردم شما مدافع مردم هستیس، ولی افسوس که این‌جوری نیست.
    قائم مقام اخم کرد و گفت:
    - شما چه زود درباره‌ی ما قضاوت می‌کنید! من همیشه مدافع مردم بوده‌ام و خواهم بود. من هم از روس‌ها دل خوشی ندارم، اما چاره چیست؟ باید با آن‌ها ساخت تا به مملکت گزندی نرسانند.
    مجید گفت:
    - آقا با مشت بکوبین تو دهنشون، اگه دیدین حرف زدن، هرچی می‌خوای به من بگو!
    نارسیس به مجید گفت :
    - بابا مگه دوره‌ی خودمونه که تا یه کشوری زور بگه، سریع بزنیم تو دهنش؟ اینجا ایران عهد قاجاره، اینجا قجر جماعت فقط به فکر پول و قدرته، نه چیز دیگه!
    قائم مقام با تعجب از نارسیس پرسید:
    - شما الان چه گفتید؟ دوره‌ی شما؟ سریع بگویید از کجا آمده‌اید!
    آرش به جای نارسیس جواب داد:
    - راستش ما گرفتار یه سفر مرموز شدیم، یه نیرویی الان چندساله که با ما همراه شده و ما رو به دوره‌های مختلف می‌بره. الان هم آورده تو دوره‌ی قاجار.
    قائم مقام با تعجب به آرش نگاه کرد و چیزی نگفت. میرزا تقی‌خان که تا حالا ساکت ایستاده بود و به بچه‌ها نگاه می‌کرد، پرسید:
    - گفتید دوره‌های تاریخی را سیر می‌کنید؟ اگر حرفتان درست باشد، باید بدانید تا چند روز آینده چه اتفاقی خواهد افتاد.
    آرش گفت:
    - امروز سرجان مالکوم اومده، درسته؟
    میرزا تقی‌خان گفت:
    - بله، درست است.
    آرش گفت:
    - سر جان مالکوم یه انگلیسی موذیه، اومده ایران تا یه‌سری اطلاعات کسب کنه و برای ملکه بریتانیا ببره. چون خوش قیافه‌س، شاه هم ازش خوشش اومده و باهاش همکاری می‌کنه. گول ظاهر این انگلیسی‌ها رو نخورین، این‌ها عقیده دارن که «تفرقه بنداز و حکومت کن! » این‌ها چون با روس‌ها رقابت دارن، می‌خوان که قدرت توی خاورمیانه رو به‌دست بیارن و مستعمراتشون رو زیاد کنن.
    مجید گفت:
    - البته ناگفته نماند یه چند‌وقت دیگه روسیه هم یه یارویی بنام لیاخوف رو به‌عنوان سفیر می‌فرسته ایران که این هم خودش یه جریاناتی داره.
    قائم مقام پرسید:
    - جریانش چیست؟
    آرش جواب داد:
    - چند نفر از زن‌های گرجی به ایران پناه آوردن و مسلمون شدن. لیاخوف روسی میاد ایران تا اون‌ها رو با خودش به روسیه ببره که یه‌سری شورش‌ها و مبارزاتی شکل می‌گیره و حکومت عملاً از عهده‌ی این مبارزات مردمی بر نمیاد.
    قائم مقام گفت:
    - هم‌اکنون دستور آماده باش می‌دهیم تا از این شورش‌ها جلوگیری کنیم.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - جناب قائم مقام! خداوکیلی! حضرت عباسی! اگه یه زن گرجی داشتی که مسلمون شده بود و ازش بچه داشتی، یه روز یه مرتیکه اجنبی نامسلمون بیاد و بگه زنت رو بده ببرم، خداییش قبول می‌کنی؟ رگ غیرتت نمی‌زنه بیرون؟
    قائم مقام ساکت شد و چیزی نگفت. کمی بعد به میرزا تقی‌خان گفت:
    - میرزا تقی! این‌ها را به بیرون از قصر راهنمایی کن.
    میرزا تقی اطاعت کرد و رو به بچه‌ها گفت:
    - همراه من بیایید لطفاً.
    بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند و مجید گفت:
    - قدیمی‌ها راست گفتن که حرف حق جواب نداره! باشه، ما می‌ریم. اما یادتون باشه مملکت ایران به‌دست شاهان قاجار به قهقرا رفت و تا امروز هم گریبانگیر ماها شده و معلوم نیست کی از این مرداب نجات پیدا کنیم. ما که رفتیم، شما به فکر آخرت خودتون باشین! بچه‌ها‌! بیاین بریم.
    بچه.ها به همراه میرزاتقی‌خان از اتاق بیرون رفتند. در بین راه مجید به میرزا تقی‌خان گفت:
    - جناب میرزا تقی‌خان! ما که رفتیم، اما بذار یه‌چیزی رو بهت بگم تا چشم و گوشت باز بشه. شما چندسال دیگه امیرکبیر این مملکت میشی، هزارتا کار درست و حسابی برای مردم انجام میدی. تازه، داماد شاه هم میشی. به‌زودی دوباره همدیگه رو ملاقات می‌کنیم، قیافه‌ی تک‌تک ما یادت نره، باشه؟
    میرزا تقی‌خان نگاهی به بچه‌ها کرد و با لبخند گفت:
    - یادم نمی‌رود، البته اگر تا آن زمان زنده باشیم.
    آرش گفت:
    - زنده هستیم و بی‌صبرانه مشتاق دیدار شماییم!
    نارسیس گفت:
    - شما تنها قائم مقامی هستین که دست خارجی‌ها رو از مملکت کوتاه کرد، اما متأسفانه دشمن‌ها نذاشتن که ادامه بدین.
    میرزا تقی‌خان با تعجب از بچه‌ها پرسید:
    - شماها این چیزها را از کجا می‌دانید؟ پیشگو هستید؟
    آرش جواب داد:
    - نه ما پیشگو نیستیم، ما به نوعی مورخ هستیم و کم و بیش تاریخ هر دوره از ایران رو می‌دونیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - توی کتاب‌هامون خوندیم.
    میرزا تقی‌خان سری تکان داد و گفت:
    - من که درست متوجه صحبت‌هایتان نشدم، اما به چیزهایی که می‌گویید، احترام می‌گذارم و بیشتر از این در کارتان دخالت نمی‌کنم. امیدوارم روزی برسد که دوباره یکدیگر را ملاقات کنیم. از اینجا به بعد، به خارج از قصر هدایت می‌شوید. من کار دارم و نمی‌توانم همراهیتان کنم. از این مسیر که بروید، می‌توانید خارج شوید. خدا نگهدارتان باشد!
    بچه‌ها بعد از خداحافظی با میرزا تقی‌خان از همان مسیری که گفته بود، به بیرون از قصر رفتند. در بین راه تصمیم گرفتند کمی در شهر بچرخند و زندگی مردم در زمان قاجار را ببینند. به بازار شهر رفتند. بازار شلوغ بود و مردم مشغول امرار معاش خود بودند. پوشش زنان چادرهای مشکی بلند و روبنده‌های سفید بود. نارسیس و پریا با دقت به آن‌ها نگاه می‌کردند. کمی بعد پریا گفت:
    - خداروشکر که دیگه از این پوشش‌ها تو ایران باب نیست!
    نارسیس گفت:
    - خداییش پوشش زشتی بود! من هیچ‌وقت نتونستم روبنده رو قبول کنم. مکه که رفته بودیم، زن‌های عرب چادرهای بلند و روبنده‌ی سیاه داشتن، وحشتناک بود!
    مجید گفت:
    - من ایرادی به چادر نمی‌گیرم، اما روبنده به‌نظرم یه‌چیز بی‌خوده. اون زمان که زن‌ها روبنده می‌بستن، اتفاق‌های ناجوری هم میفتاد، مثلاً یارو خواهر یا مادر خودش رو تشخیص نمی‌داد و میفتاد دنبالش. تو یه کتاب خوندم که طرف یه‌کم سرش بوی قرمه‌سبزی می‌داد و میفتاد دنبال خانم‌ها. یه‌بار افتاده بود دنبال زن خودش و وقتی تعقیبش کرد، تازه فهمید زن خودشه. الان بدون روبنده، همه همدیگه رو می‌شناسن.
    آرش گفت:
    - به نظر من، روبنده یه‌جور نقض حقوق زنه. اون‌زمان زن‌عل رو پشت چادر و چاقچول قایم کرده بودن و زن جماعت فعالیت اجتماعی نداشت! اما الان زن‌ها به خوبی توی اجتماع ظاهر شدن و فعالیت‌های چشمگیری هم دارن. من شخصاً اگه یه‌بار دیگه ازدواج کنم، دوست دارم زنم فعال اجتماعی باشه و به‌خوبی توی اجتماع بدرخشه.
    مجید لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - ایول به آرش خان خودمون! بابا تو این همه جنتلمن بودی و رو نمی‌کردی؟!
    آرش خندید و چیزی نگفت. مجید دور از چشم آرش به نارسیس نگاه کرد و چشمکی زد و نارسیس هم ریز خندید و به پریا نگاه کرد. پریا سرگرم عکاسی بود و متوجه عکس‌العمل نارسیس و مجید نشد .
    خلاصه، چندساعتی در شهر گشتند تا اینکه به قهوه‌خانه‌ای رسیدند. مجید از بقیه پرسید:
    - خانم‌ها و آرش! گشنتون نیست؟
    نارسیس گفت:
    - هست، ولی پول این دوره رو نداریم.
    آرش گفت:
    - راست میگه، اگه پول این دوره رو داشتیم، خوب بود.
    مجید خندید و گفت:
    - کاری نداره، آرش رو می‌فروشیم و با پولش می‌ریم عشق و حال!
    خانم‌ها خندیدند و آرش به مجید چپ‌چپ نگاه کرد و گفت:
    - فکر خوبیه. یادمه تو کوله‌ت یه‌سری خرت‌و‌پرت آوردی که تو این دوره مرسوم نیست. همون‌ها رو می‌بریم می‌فروشیم و با پولش غذا می‌خوریم، چطوره خانوم‌ها؟
    نارسیس گفت:
    - من موافقم! مجید، اون چیزهایی رو که با خودت آوردی، بده آرش ببره بفروشه.
    مجید با نگرانی گفت:
    - مگه من چی آوردم؟
    نارسیس رفت سمت مجید و گوشه کوله‌پشتی‌اش را گرفت و گفت:
    - اون پیرهنی که زاپاس آوردی رو بده.
    مجید کوله‌اش را کشید و گفت:
    - کدوم پیرهن؟ نخیر، اون مارکه! می‌دونی چند خریدمش؟ نمیدم! برین یه چیزی از وسایل خودتون رو بفروشین.
    آرش گفت:
    - دیگه قرار نبود خسیس‌بازی در بیاری، پیرهنت رو بده. چون تو این دوره نبوده، بابتش پول خوبی میدن.
    مجید خودش را از دست نارسیس و آرش می‌کشید و حالت دفاعی به خودش گرفته بود. پریا خندید و گفت:
    - نمی‌خواد از وسایل مجید چیزی بفروشین، من یه چیزهایی دارم که بابتش پول خوبی میدن.
    نارسیس پرسید:
    - مگه با خودت چی آوردی؟
    پریا گفت:
    - من همیشه یه‌سری گل سر و زیورآلات بدلی تو سفر همراهم می‌برم. قبل از سفر تو کوله‌م بودن که یادم رفت برشون دارم. همین‌ها رو می‌فروشیم و چون نگین دارن، پول خوبی بابتشون میدن.
    پریا کیف کوچکی را از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد و زیورآلات را به بقیه نشان داد. مجید با دیدن آن‌ها چشمانش برقی زد و گفت:
    - وای! این‌ها چقدر قشنگن! حیفه، نفروش.
    نارسیس به مجید گفت:

    - تو که حاضر نشدی پیرهنت رو بدی، حق نداری نسبت به تصمیم پریا نظر بدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - آخه پیرهن من مارکه، به‌خدا دوستش دارم!
    پریا با خنده گفت:
    - ولش کن! از این‌ها تو دوره‌ی خودمون زیاده، وقتی برگشتیم، مدل‌های جدیدش رو می‌خرم.
    نارسیس گفت:
    - بعضی‌هاشون خیلی خوشگلن، حیفه!
    آرش گفت:
    - پریا خانم وسایلتون رو بذارین تو کیف. من یه قطب‌نما دارم که لازمم نمیشه، همون رو می‌فروشیم.
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - ها، راست میگه! بذار تو کیفت.
    آرش قطب‌نمایش را از کوله‌پشتی‌اش در آورد و گفت:
    - اینه، هیچ‌وقت به‌دردم نخورد.
    مجید گفت:
    - چجوری می‌خوای آبش کنی؟
    آرش گفت:
    - این دیگه دست خودت رو می‌بـ..وسـ..ـه!
    مجید با تعجب گفت:
    - من؟ من که بلد نیستم.
    آرش گفت:
    - بلدی، خوب هم بلدی! یه‌جوری آبش می‌کنی که کلی پول بالاش میدن.
    نارسیس گفت:
    - اول باید یه جایی شبیه به عتیقه‌فروشی پیدا کنیم.
    پریا گفت:
    - از یکی از مغازه‌دار ها بپرسیم، حتماً می‌دونن.
    بچه‌ها در بازار راه افتادند و از یکی از مغازه‌دارها راجع به عتیقه‌فروشی سؤال کردند. مغازه‌دار آدرس مغازه‌ای را به آن‌ها داد، اما هشدار داد که مواظب باشند، زیرا عتیقه‌فروش مورد نظر، یک یهودی بسیار مکار بود. بچه‌ها بعد از گرفتن آدرس، به سمت مغازه‌ی مرد یهودی رفتند. نزدیک مغازه که رسیدند، ایستادند. مجید گفت:
    - باید مواظب باشیم که یه وقت دَدول بازی در نیاره.
    آرش گفت:
    - بهتره تو باهاش حرف بزنی. بیا قطب‌نما رو بگیر.
    مجید قطب‌نما را گرفت و همه با هم وارد مغازه شدند. مرد یهودی مشغول کارش بود. با دیدن بچه‌ها اخمی کرد و گفت:
    - شما کی هستید؟ از کجا آمده‌اید؟
    مجید گفت:
    - ما از شیراز اومدیم. می‌خواستیم یه‌چیزی رو بفروشیم که آدرس شما رو دادن.
    مرد یهودی همان‌طور که نشسته بود، کمی نیم‌خیز شد و گفت:
    - چه چیزی آورده‌اید؟
    مجید کمی جلوتر رفت و قبل از اینکه قطب‌نما را به او بدهد، گلدان گرانقیمتی را دید و آن را برداشت و همین‌طور که نگاه می‌کرد، گفت:
    - یه قطب‌نما داریم، مربوط به سال ۲۰۰۲ هست. اون زمان آخرین مدل بود. الان می‌خوایم بفروشیمش.
    مرد یهودی گفت:
    - اول آن گلدان را سر جایش بگذار و بعد قطب‌نمایت را نشانم بده.
    مجید به مرد یهودی نگاهی کرد و گفت:
    - نترس، نمی‌شکنمش. بیا این قطب‌نما رو ببین.
    مرد یهودی همان‌طور که با نگرانی به گلدان نگاه می‌کرد، با دستان لرزانش قطب‌نما را گرفت و به آن نگاهی کرد. قطب‌نما بسیار پیشرفته‌تر از دوره‌ی خودشان بود و همین باعث شد چشمش آن را بگیرد. قطب‌نما را محکم در دست گرفت و گفت:
    - تو گفتی این قطب‌نما مربوط به چه سالی است؟
    مجید گفت:
    - گفتم سال ۲۰۰۲.
    مرد یهودی چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - این قطب‌نما قدیمی است، بیشتر از ۳ قران نمی‌ارزد.
    بچه‌ها با تعجب به همدیگر نگاه کردند. آرش گفت:
    - این قطب‌نما ساخت سال ۲۰۰۲ هست، درصورتی‌که شما الان توی سال ۱۹۱۹ هستین؛ می‌دونی چند سال بعد از این تاریخ ساخته شده؟
    مجید گفت:
    - گفته بودن آدم چِغِری هستی، اما نمی‌دونستیم تا این حد! یالله قطب‌نما رو بده بریم، نخواستیم!
    مرد یهودی قطب‌نما را محکم‌تر در مشتش گرفت و گفت:
    - باشد، ۱۰ قران می‌دهم.
    مجید گفت:
    - نه‌خیر آقا! به پول شما بیشتر از ۵۰ تومان ارزش داره.
    مرد یهودی با حیرت گفت:
    - ۵۰ تومان؟! هرگز چنین مبلغی نخواهم داد!
    مجید گفت:
    - پس قطب‌نما رو بده که بریم جای دیگه.
    مرد یهودی گفت:
    - از کجا معلوم که آن را ندزدیده باشید؟ الان گزمه‌های شهر را خبردار می‌کنم تا شما دزدان را به زندان بیندازند!
    مرد یهودی می‌خواست داد و هوار کند که مجید گفت:
    - دهنت رو ببند مردک دزد! فکر کردی تا صدات رو بلند کنی، ما فرار می‌کنیم و اون‌وقت قطب‌نما رو صاحب میشی؟ نه‌خیر آقا! یا همین الان قطب‌نما رو میدی، یا این گلدون رو همین‌جا می‌شکنم!
    مرد یهودی با ترس گفت:
    - آن را سر جایش بگذار! آن را از بازرگانی از انگلستان خریدم، بسیار قیمتی است!
    مجید خنده‌ذی کرد و گفت:
    - پس واجب شد بشکنمش!
    مجید گلدان را بالا برد، اما مرد یهودی با ترس گفت:
    - باشد، آن را به شما بر می‌گردانم!
    سپس قطب‌نما را به آرش داد. مجید خندید و گفت:
    - آفرین! از اول باید همین‌کار رو می‌کردی. حالا که شناختمت، دیگه قطب‌نما رو بهت نمی‌فروشم.
    مرد یهودی گفت:
    - بسیار خب، ۳۰ تومان آن را می‌خرم.
    مجید گفت:
    - نه جونم! تصمیم گرفتم با یهودی جماعت معامله نکنم. بیاین بریم بچه‌ها!
    مرد یهودی دنبال سرشان رفت و گفت:
    - باشد، ۴۰ تومان می‌دهم، نه بیشتر و نه کمتر!
    مجید گفت:
    - نُچ! نمیدم.
    بچه‌ها بیرون رفتند و مجید پشت‌سرشان همین‌طور که می‌رفت، دست زد به یکی از گلدان‌ها و آن را بر روی زمین انداخت. گلدان شکست و چند تکه شد. مرد یهودی با دست بر سرش زد و گفت:
    - دیدی چه‌کار کردی؟ گلدان گرانبهایم را شکستی!
    مجید همین‌طور که بیرون می‌رفت، گفت:
    - اشکال نداره! بگو یکی دیگه برات بیارن.
    بچه‌ها از مغازه دور شدند، ولی همچنان صدای عز و چز مرد یهودی را می‌شنیدند. مجید خندید و گفت:
    - حقش بود مردک طماع! می‌خواست قطب‌نما رو از چنگمون در بیاره.
    نارسیس گفت:
    - حالا چرا گلدون رو شکستی؟
    مجید با خنده گفت:
    - تا بچزونمش! دلم خنک شد!
    بچه‌ها به راه افتادند و بی‌هدف در شهر می‌چرخیدند. پس از ساعت‌ها به خانه‌باغ بزرگی رسیدند. از لابه‌لای نرده‌های خانه، می‌دوانستند داخل باغ را ببینند. عده‌ای را دیدند که لباس اروپاییان قرن ۱۹ بر تن کرده بودند. پریا گفت:
    - نکنه اینجا سفارت یکی از کشورهای اروپایی باشه؟
    آرش گفت:
    - احتمالاً یا فرانسه‌ست، یا انگلیس.
    نارسیس گفت:
    - شاید هم روسیه باشه. نکنه بدون اینکه بفهمیم، وارد زمان دوره‌ی لیاخوف روسی شدیم؟
    مجید گفت:
    - از این سفر ماورایی که ما داریم، هر چیزی برمیاد! به‌نظرم بهتره وارد خونه بشیم.
    نارسیس گفت:
    - چه‌جوری می‌خوای وارد بشی؟
    مجید گفت:
    - کاری نداره! خیلی راحت می‌تونیم بریم داخل خونه، همه دنبال من بیاین.
    مجید جلوتر راه افتاد و بقیه هم پشت‌سرش رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا