شاه به آرش نگاه کرد و گفت:
- تو گفتی؟
آرش کمی مکث کرد و گفت:
- بله جناب شاه، من گفتم.
شاه پرسید:
- مگر شغلت چیست که این چیزها را میدانی؟
قبل از اینکه آرش جواب دهد، مجید وسط حرف پرید و گفت:
- شغلش چُپُق چاق کنی تو حرمسراست جناب شاه!
آرش با چشمهای گرد شده به مجید نگاه کرد. پریا و نارسیس با دست جلوی دهانشان را گرفته بودند که کسی متوجه خندهشان نشود. شاه با تعجب از آرش پرسید:
- بهراستی شغل شما این است؟ شغل عجیبی دارید!
آرش با دستپاچگی گفت:
- نه نه، اشتباه نکنید! من همچین شغلی ندارم بهخدا!
مجید با خنده به شاه گفت:
- درسته، شغلش همینه. منتهی، خجالت میکشه بگه تو حرمسرای شاههای دیگه میرفت برای زنهای اونجا چپق چاق میکرد. بندهی خدا یه مدت مشکل ریوی هم گرفته بود!
آرش با اخم زد به پهلوی مجید و گفت:
- چرا دروغ میگی؟
مجید با خنده ادامه داد:
- میبینید چه آدم خاکی و فروتنیه؟! اصلاً دوست نداره کارهای خیرش به گوش کسی برسه. تازه، گاهیوقتها به زایمان زنان حرمسرا هم کمک میکرد!
پریا و نارسیس نزدیک بود خندهشان از کنترل خارج شود. آرش بخشدت عصبانی شده بود. اما نمیدانست چطور در حضور شاه به مجید اعتراض کند. شاه با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- عجب! پس تو محرم زنان حرمسرا بودی و این کارها را انجام میدادی؟ اینجور کارها وظیفهی قابله است، نه یک مرد!
مجید با خنده گفت:
- جناب شاه! کلاً ایشون سمت خواجهی حرمسرا رو داشت؛ نگاه، ریش و سبیل هم نداره!
آرش با عصبانیت داد زد:
- بس کن مجید! این چرتوپرتها چیه داری میگی؟! جناب شاه! این پسرخالهی من یهکم که چه عرض کنم، کلاً عقلش پارهسنگ برمیداره!
مجید معترض گفت:
- چرا عیب خودت رو روی من میذاری؟ جناب شاه! داره دروغ میگه! بندهی خدا از بس تو حرمسرا بوده، یه تختهش کم شده!
شاه با تعجب به پسرخالهها نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. مجید با خونسردی سربهسر آرش میگذاشت و آرش با حرص و عصبانیت جوابش را میداد. کمی بعد حوصلهی شاه از بحث آنها سر آمد و بلند گفت:
- خاموش باشید!
همه ساکت شدند. شاه لبخند موذیانهای زد و گفت:
- بسیار خب! بحث را تمام کنید. تصمیم گرفتم هردوی شما را به حرمسرا بفرستم تا زنان آنجا را کمی سرگرم کنید، نظرتان چیست؟
آرش و مجید با بهت و حیرت خیره به شاه نگاه کردند و چیزی نگفتند. پریا و نارسیس با شنیدن این حرف، با صدای بلند خندیدند. شاه نیز با خنده به همه نگاه میکرد. کمی بعد، مجید آرام و شمرده به شاه گفت:
- جناب شاه! من رو نفرست تو حرمسرا، من بهدرد اونجا نمیخورم!
آرش هم گفت:
- منهم همینطور! مجید دروغ میگه، من تا حالا پا تو حرمسرا نذاشتم!
- تو گفتی؟
آرش کمی مکث کرد و گفت:
- بله جناب شاه، من گفتم.
شاه پرسید:
- مگر شغلت چیست که این چیزها را میدانی؟
قبل از اینکه آرش جواب دهد، مجید وسط حرف پرید و گفت:
- شغلش چُپُق چاق کنی تو حرمسراست جناب شاه!
آرش با چشمهای گرد شده به مجید نگاه کرد. پریا و نارسیس با دست جلوی دهانشان را گرفته بودند که کسی متوجه خندهشان نشود. شاه با تعجب از آرش پرسید:
- بهراستی شغل شما این است؟ شغل عجیبی دارید!
آرش با دستپاچگی گفت:
- نه نه، اشتباه نکنید! من همچین شغلی ندارم بهخدا!
مجید با خنده به شاه گفت:
- درسته، شغلش همینه. منتهی، خجالت میکشه بگه تو حرمسرای شاههای دیگه میرفت برای زنهای اونجا چپق چاق میکرد. بندهی خدا یه مدت مشکل ریوی هم گرفته بود!
آرش با اخم زد به پهلوی مجید و گفت:
- چرا دروغ میگی؟
مجید با خنده ادامه داد:
- میبینید چه آدم خاکی و فروتنیه؟! اصلاً دوست نداره کارهای خیرش به گوش کسی برسه. تازه، گاهیوقتها به زایمان زنان حرمسرا هم کمک میکرد!
پریا و نارسیس نزدیک بود خندهشان از کنترل خارج شود. آرش بخشدت عصبانی شده بود. اما نمیدانست چطور در حضور شاه به مجید اعتراض کند. شاه با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- عجب! پس تو محرم زنان حرمسرا بودی و این کارها را انجام میدادی؟ اینجور کارها وظیفهی قابله است، نه یک مرد!
مجید با خنده گفت:
- جناب شاه! کلاً ایشون سمت خواجهی حرمسرا رو داشت؛ نگاه، ریش و سبیل هم نداره!
آرش با عصبانیت داد زد:
- بس کن مجید! این چرتوپرتها چیه داری میگی؟! جناب شاه! این پسرخالهی من یهکم که چه عرض کنم، کلاً عقلش پارهسنگ برمیداره!
مجید معترض گفت:
- چرا عیب خودت رو روی من میذاری؟ جناب شاه! داره دروغ میگه! بندهی خدا از بس تو حرمسرا بوده، یه تختهش کم شده!
شاه با تعجب به پسرخالهها نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. مجید با خونسردی سربهسر آرش میگذاشت و آرش با حرص و عصبانیت جوابش را میداد. کمی بعد حوصلهی شاه از بحث آنها سر آمد و بلند گفت:
- خاموش باشید!
همه ساکت شدند. شاه لبخند موذیانهای زد و گفت:
- بسیار خب! بحث را تمام کنید. تصمیم گرفتم هردوی شما را به حرمسرا بفرستم تا زنان آنجا را کمی سرگرم کنید، نظرتان چیست؟
آرش و مجید با بهت و حیرت خیره به شاه نگاه کردند و چیزی نگفتند. پریا و نارسیس با شنیدن این حرف، با صدای بلند خندیدند. شاه نیز با خنده به همه نگاه میکرد. کمی بعد، مجید آرام و شمرده به شاه گفت:
- جناب شاه! من رو نفرست تو حرمسرا، من بهدرد اونجا نمیخورم!
آرش هم گفت:
- منهم همینطور! مجید دروغ میگه، من تا حالا پا تو حرمسرا نذاشتم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: