کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
٭٭٭
پلک‌هایش از آغـ*ـوش یکدیگر طلب جدایی می‌کنند. با چشمانی که تار و کدر می‌بینند، به‌سختی محوطه‌ی اطرافش را برانداز می‌کند. در حالی که روی تخت خواب مراقبت‌های ویژه دراز کشیده است، عرق سرد روی بدن ظریف و نحیفش پایین می‌خزد.
خیلی زود اعضای چهره‌ی او مچاله می‌شود و همین‌طور که کاسه‌ی سرش را در میان دستانش می‌فشارد، پلک‌هایش به‌سرعت باز و بسته می‌شوند. خانم برک با چشمان گودرفته و رخسار بی‌رمقش مستعجل قدم برمی‌دارد که حرکات غیرارادی سوفیا را متوقف کند؛ اما در آخرین لحظه آقای جکسون دستش را بالا می‌آورد و مانعِ آن خانم می‌شود.
سوفیا در میان هذیان‌گفتن‌های همیشگی‌ اول صبح، با صدایی که می‌لرزد‌ تکرار می‌کند:
- من داخل یه قصر تاریکم.
آقای آدامز نیز که در بخش مراقبت‌های ویژه حضور دارد، دستش را داخل جیب شلوار پارچه‌ای خود فرو می‌کند و با دست دیگر، عینك شیشه‌ای را روی چشمانش تنظیم می‌کند. سپس با لحن بلندی می‌گوید:
- گفتی همه‌جا تاریکه؟
سوفیا با همان چهره‌ی بیمارگونه و پوستی که همانند گچ دیوار سفید شده است، نگاهش را به سمت منبع صدا می‌چرخاند. با تکان‌دادن سرش حرف آقای آدامز را تأیید می‌کند. مربی تقویت حافظه با قدم‌های آهسته به سمت تخت خواب سوفیا حرکت می‌کند و دست راستش را جلوی رخسار او تکان می‌دهد.
سوفیا هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد و پلک‌هایش حالت خشک و بی‌تحرک خودشان را حفظ می‌کنند. آقای آدامز باری دیگر دست راستش را جلوی صورت سوفیا تکان می‌دهد؛ اما آن دختر هیچ واکنش غیرارادی نشان نمی‌دهد. حالت صورتش عوض می‌شود. بی‌توجه به موهای مزاحم و قطره‌های عرق سرد که روی صورتش سُر می‌خورند، درحال ادامه‌دادن هذیانش است:
- من زیباترین پرنسسِ این قصر تاریک هستم.
آقای آدامز به سمت خانواده‌ی برک می‌چرخد و لحظاتی به رخسار مضطرب و نگران آن‌ها خیره می‌شود؛ سپس با لحن آرام و شمرده‌ای لب می‌جنباند:
- حدس ما درست بود. سوفیا موقتا بینایی خودش رو از دست داده.
در همین لحظه صدای دلهره‌آورِ خنده‌های سوفیا در میان بغض و اندوه والدینش به گوش می‌رسد. آن دختر باری دیگر شروع به صحبت می‌کند:
- روی تاجم کلی الماس درخشان هستش. دارم لمسشون می‌کنم.
٭٭٭
« سه روز بعد»
آقای جکسون دستانش را داخل یکدیگر گره می‌زند و برگه‌های جوابِ آزمایشات سوفیا را کمی روی میز جابه‌جا می‌کند؛ سپس سرش را بالا می‌آورد و مستقیم به چشمان والدین سوفیا نگاه می‌کند.
صدای دورگه و بم او به گوش می‌رسد:
_ نابیناییِ موقت سوفیا ناشی از آسیبی هست که به قشر اکسیپیتال مغزش وارد شده.‌ فکر می‌کنم تا چند ساعت آینده همین اختلال‌های کوچیک هم از بین بره و کاملا وضعیتش به حالت عادی برگرده.
پدر سوفیا دستی به موهای کوتاه و جوگندمی‌اش می‌کشد؛ سپس با عصبانیت خفته‌ای که میان تک‌تک کلماتش خفته‌اند، شروع به صحبت می‌کند:
_ فکر می‌کنم سه روز کافی بوده باشه که متوجه شده باشین اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده.
آقای جکسون ابروان پهن و اصلاح‌نشده‌اش را به سمت بالا می‌فرستد و چین‌و‌چروک‌های بیشتری را روی پیشانی بلندش آشکار می‌سازد. سپس به وسیله‌ی قهوه ساز یک استکان کوچک را پُر می‌کند.
آقای برک مجدداً با همان لحن ادامه می‌دهد:
- امیدوارم منظورم رو متوجه شده باشین.
دکتر جکسون که انگشتان کوتاه و چروکش را به دور لبه‌ی استکان به حرکت در می‌آورد، مستقیم به چهره‌ی آقای برک خیره می‌شود و پاسخ می‌دهد:
- درک می‌کنم که دنبال علت و مقصر باشین؛ ولی هیچ‌گونه مدرکی وجود نداره که به‌طور قاطع ثابت بکنه اون شب دقیقاً چه اتفاقی رخ داده.
آقای جکسون همچنان غضبناک لب می‌زند:
- من شخصاً این موضوع رو پیگیری می‌کنم. شما هم لطفاً بیشتر حواستون به سوفیا باشه. اون دختر خیلی حساسه و هر روز هم داره توی این بیمارستان آسیب می‌بینه.
آقای برک مقداری از قهوه‌ی خود را می‌نوشد؛ سپس با لحن آرام و خونسردش پاسخ می‌دهد:
- در طول این مدت که سوفیا داخل بخش مراقبت‌های ویژه بود، توسط بهترین پرستار‌ها مراقبت شد. ما اجازه ندادیم براش سخت بگذره.‌
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از مکث کوتاهی، خود او ادامه می‌دهد:
    - اما بحث اصلی که امروز به اتاقم دعوتتون کردم موضوع دیگه‌ای هستش.
    خانم برک چشمانش را ریز می‌کند و با لحن کنجکاوانه‌ای پاسخ می‌دهد:
    - خیلی خب، ما منتظر شنیدن بحث اصلی هستیم.
    آقای جکسون عینک طبی‌‌اش را از روی رخسارش بر می‌دارد و چشمانش را به‌آرامی مالش می‌دهد، سپس نفس عمیقی می‌کشد و بدون تحرک به یک نقطه از دیوار رو‌به‌رویش خیره می‌شود.
    حالت چهره‌ی آن پزشک به قدری اندوه و عذاب‌وجدان را منعکس می‌کند که خانم برک مجدداً با لحن نگران و سردرگمش لب می‌جنباند:
    - اتفاق بدی افتاده دکتر؟
    آقای جکسون چشمان ریزش را به سختی از نقطه‌ای که به آن گره زده است پس می‌گیرد و روی رخسار والدین سوفیا به گردش در می‌آورد؛ سپس با صدای خش‌دار و دو رگه‌اش صحبت می‌کند:
    - بالاخره متوجه شدیم چطور باید میکروچیپ‌هایی رو که دکتر فرانک اختراع کرده خاموش کنیم.
    به طور هم‌زمان روی لبان آقا و خانم برک لبخند بزرگی جای می‌گیرد؛ اما ناراحتی و پژمردگی دکتر جکسون مانع از شادی و مسروری بیشتر آن‌ زوج می‌شود.
    با این وجود آقای برک که بسیار هیجان‌زده شده است، از روی صندلی چرم جلوی میز بلند می‌شود و دستانش را کنار شقیقه‌هایش می‌فشارد. سپس با لحن رسایی لب می‌جنباند:
    _ خدای من! باورم نمیشه. این موضوع که عالیه؛ پس چرا شما انقدر ناراحت هستید؟
    دکتر جکسون استکان کوچک و سفیدرنگ را از روی میز بر می‌دارد و آخرین جرعه‌ی قهوه را می‌نوشد. جایگاه نشستنش را کمی روی صندلیِ چرخ‌دار جابه‌جا می‌کند و با لحنی که دچار تزلزل است، پاسخ می‌دهد:
    - چون برای خاموش‌کردن دستگاه‌ها، باید کاری رو انجام بدیم که ازش متنفرم.
    ٭٭٭
    سوفیا به کمک آقای آدامز از روی تخت خواب الکتریکی‌اش پایین می‌آید و همی‌نطور که آن مربی دست کوچک و ظریفش را گرفته است، به او کمک می‌کند چند قدم آهسته و کوتاه بردارد. صدای لرزان سوفیا به گوش می‌رسد:
    - من چطوری تصادف کردم که هم حافظه و هم بیناییم رو از دست دادم؟
    آقای آدامز ابروان پهن و مردانه‌اش را بالا می‌دهد و بداهه پاسخ می‌دهد:
    - هفته پیش، به‌وسیله‌ی اتومبیل.
    سوفیا دست مربی خود را محکم‌تر می‌فشارد که هنگام قدم‌برداشتن تعادلش حفظ بشود؛ سپس پاسخ می‌دهد:
    - الان یه‌کم از خاطراتم رو یادم اومده، ولی واقعاً یه هفته‌‌ست که من توی همچین موقعیت سختی دارم زندگی می‌کنم؟
    آقای آدامز قدم‌برداشتن را متوقف می‌کند و چهار عدد از انگشتان دست دیگرش را که آزاد است جلوی صورت سوفیا می‌گیرد. بلافاصله هوشمندانه بحث را تغییر می‌دهد:
    - چه عددی جلوی صورتت می‌بینی؟
    سوفیا که بینایی بسیار ضعیفی دارد، کمی زمان اتلاف می‌شود پاسخ بدهد:
    - سه.
    آقای آدامز انگشت شصت خود را نیز بالا می‌آورد و مجدداً سوال می‌پرسد:
    - حالا چی؟
    سوفیا این بار با اعتماد به نفس بیشتری پاسخ می‌دهد:
    - پنج.
    آقای آدامز به ستایش او می‌پردازد؛ سپس خودش اضافه می‌کند:
    - امروز عالی بودی، بهت قول میدم به زودی حالت خوب بشه.
    سوفیا بدون فوت زمان با استیصال و التماس جواب می‌دهد:
    - من نمی‌خوام باقی روزم رو توی تخت خواب دراز بکشم. خواهش می‌کنم.
    آقای آدامز به‌وسیله‌ی قدم‌های کوتاه و تأنی به سینیِ فلزی روی میز می‌رسد؛ سپس آمپول و سرنگی را از رویش برمی‌دارد و با طمأنینه لب می‌جنباند:
    - دوست داری کجا بری؟
    سوفیا ابروان قهوه‌ای خود را بالا می‌دهد و درحالی که همچنان سرش باند پیچی شده است، با صدای بلندی لب می‌جنباند:
    - دوست دارم برم کافه‌تریای اصلی و یه ظرف بزرگ سیب زمینی سرخ‌کرده سفارش بدم.
    آقای آدامز آمپول آرام‌بخشی را که دوز نسبتا بالایی دارد، به طور ناگهانی به داخل رگ دست سوفیا تزریق می‌کند که باعث می‌شود جیغ خفیفی از دهان آن دختر خارج شود.
    آقای آدامز از بدن و گردن سوفیا می‌گیرد و به او کمک می‌کند روی تخت خواب دراز بکشد؛ بلافاصله برای مشغول‌کردن ذهنش شروع به صحبت می‌کند:
    - کچاب اضافه هم سفارش میدی؟
    پلک‌های خسته‌ی‌ سوفیا ناشی از تزریقِ آمپول به سمت یکدیگر سوق می‌یابند و هم‌زمان با لحن آرام و سستی جواب می‌دهد:
    - آره حتماً. کلی سس کچاب می‌خوام روی تک‌تک سیب‌زمینی‌های ترد و خوشمزه بریزم که داخل ظرف بزرگی بسته‌بندی شدن.
    صدا‌های اطراف سوفیا مدام از دریچه‌ی شنوایی‌اش فاصله‌ی بیشتری می‌گیرند و دنیا به‌طور کامل از دیدگانش منهدم می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در سمت دیگر بیمارستان خانم کروز با گام‌های وزین و دارای متانت حرکت می‌کند که پژواک قدم‌هایش داخل سالن می‌پیچد. خود را به تنها صندلی خالی داخل اتاق می‌رساند که کنار صندلی‌های والدین سوفیا قرار دارد؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    _ برای تأخیرم معذرت می‌خوام.
    آقای جکسون سرش را تکانِ خفیفی می‌دهد و بدون فوت وقت اصل مطلب را می‌شکافد:
    _ در طول این سه روز که سوفیا و مایکل فاصله شهری با همدیگه داشتن، فعالیت‌ها و امواج مغزیشون به طور چشمگیری به سمت عادی شدن پیش رفته.
    خانم کروز نیز همانند والدین سوفیا به وجد می‌آید و با لحن بلندی می‌گوید:
    _ سر در نمیارم. ببخشید این که خیلی عالیه؛ پس چرا شما انقدر ناراحت و پَکر هستین؟
    این بار به جای آقای جکسون، خانم برک پاسخ می‌دهد:
    _ چون مسئله‌ی ناراحت کننده‌ای هم وجود داره.
    اخم‌های خانم کروز داخل یکدیگر فرو می‌روند و به سمت سرپرست پزشکان برمی‌گردد؛ سپس گیج و سردرگم لب می‌جنباند:
    _ متوجه نمیشم دکتر. لطفا با من صادق باشید.
    آقای جکسون سرش را به حرکت در می‌آورد و چشمانش را مستقیم به خانم کروز گره می‌زند. بدون آنکه مسئله‌ای را مکتوم و پنهان کند، با لحن رک‌و‌پوست‌کنده‌‌ پاسخ می‌دهد:
    _ ما باید همه‌ی تلاشمون رو بکنیم که سر نخ‌ها و مدارکی رو که از رابـ ـطه عاطفی اون دو نفر وجود داره از بین ببریم. به تعبیر دیگه نباید اجازه بدیم یادشون بیاد روزی عاشق همدیگه بودن.
    برای چند ثانیه سکوت سنگین و خفقان‌آوری داخل اتاقِ آقای جکسون حاکم می‌شود.
    خانم کروز با خود مقابله می‌کند که اجازه ندهد قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمانش جاری بشوند.
    به سختی شروع به صحبت می‌کند:
    _ می‌دونم که مایکل و سوفیا چه قدر همدیگه رو دوست داشتن؛ ولی به نقل از شما جدایی اون‌ها برای همیشه، تنها راه نجاتشونه. پس چرا این کار رو انجام ندیم؟
    چند لحظه مکث می‌کند؛ سپس سرش را می‌چرخاند و به چشمان والدین سوفیا خیره می‌شود. با لحن آرامی جمله‌‌اش را تکمیل می‌کند:
    _ از این موضوع نباید ناراحت باشیم. جدایی‌شون به نفع هر دوی اون‌ها هستش.
    آقای جکسون دستان چروکیده‌ی خود را به یکدیگر گره می‌زند و بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد که باعث لرزیدن سیبک گلویش می‌شود؛ سپس با صدای گرفته و دورگه‌اش لب می‌زند:
    _ موضوع این نیست خانم کروز؛ مشکل بزرگ‌تری وجود داره.
    مادر مایکل برای لحظاتی بی‌تحرک می‌شود؛ سپس ابروانش را بالا می‌دهد و با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش لب می‌زند:
    _ منظورتون چیه؟
    دکتر جکسون بدون آنکه اجازه بدهد موضوع پیچیده‌تر بشود، مستقیم اصل ماجرا را تعریف می‌کند:
    _ ما باید اون‌ها رو برای همیشه از همدیگه جدا کنیم؛ ولی مشکل اصلی اینجاست که فقط یکی از میکروچیپ‌ها خاموش میشه و میکروچیپ دوم همچنان به فعالیتش ادامه میده.
    در کسری از ثانیه به خانم کروز شوک بزرگی وارد می‌شود. سرش را مدام به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لکنت‌ِ زبان صحبت می‌کند:
    _ این...نه...نباید همچین اتفاقی بیفته.
    آقای برک که مدت زیادی سکوت کرده است، در نهایت با صدای بلندی پاسخ خانم کروز را می‌دهد:
    _ پس این پنجاه درصد شانس رو هم که برای برگردون بچه‌هامون به زندگی عادیشون وجود داره، از دست بدیم؟
    آقای جکسون اضافه می‌کند:
    _ توی این مدت همه‌ی راه‌های موجود رو امتحان کردیم. به معنای واقعی دوری مایکل و سوفیا آخرین روشی بود که تیم پزشکی فکر می‌کرد ممکنه باعث بهبودی بشه؛ اما توی این سه روز عکس تصورات ما به اثبات رسید.
    پس از مکث کوتاهی، چشمانش را روی چهره‌ی والدینی که جلویش نشسته‌اند، به گردش در می‌آورد و ادامه می‌دهد:‌
    _ مشخص نیست دستگاه چه کسی خاموش میشه و به زندگی عادیش بر می‌گرده. اسمش رو می‌تونید شانس، سرنوشت یا هر چیز دیگه‌ای بذارین؛ اما باید بدونین که پروفسور فرانک و تیم پزشکی ما هیچگونه دخالتی نداره.
    آقای برک، دستان مشت شده‌اش را با قدرت زیادی روی زانوهایش می‌کوبد و با کنایه سخن می‌گوید:
    _ خیلی دوست دارم با آقای فرانک یه ملاقات دونفره داشته باشم.
    آقای جکسون به سرعت پاسخ می‌دهد:
    _ در این صورت فقط به خودتون و خانوادتون آسیب می‌زنید. پروفسور فرانک یکی از مهم ترین چهره‌‌های پایتخت و حتی کشور هستن.
    آقای برک یک لبخند تلخ روی لبانش نقش می‌بندد و به نشانه‌ی افسوس لب‌ زیرینش را گاز می‌گیرد.
    سرپرست تیم پزشکی کاغذ A4 پرینت شده‌ای را که شکل یک توافق‌نامه رسمی دارد، روی میز قرار می‌دهد و توجه‌ والدین را به آن معطوف می‌کند:
    _ این توافق‌نامه هستش. باید زیرش رو امضا کنین که تیم پزشکی هیچگونه دخالتی نداره کدوم دستگاه خاموش میشه و کدوم دستگاه فعال می‌مونه.
    خانم برک برای چند ثانیه به توافق‌نامه زل می‌زند. خیلی زود توجه‌اش به قسمت زیرین برگه جلب می‌شود که امضای جداگانه‌ای برای یک بند مخفی نیاز دارد. صدا‌های اطرافش به آرامی محو می‌شوند و به غیر از آن کاغذ سفید، اطرافش را تاریکی و ظلمات مطلق فتح می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل پنجم: شروع جدید
    «چند ماه بعد»
    از درب چوبی فاصله می‌گیرد که با کمک یک اسکیت‌بوردِ برعکس لایش نیمه‌باز مانده و رویش پرچم کشور کلمبیا چسبانده شده است. داخل راهروی مفروش با کاشی‌های خاکستری، مسیرش را به سمت جلو ادامه می‌دهد.
    وارد آسانسور شیشه‌ای می‌شود که بر فراز لابی شرقی قرار دارد؛ درست بعد از یک تابلوی بزرگ نقاشیِ مینیمالی که جدیداً به دیوارِ یشمی سالن چسبانده‌اند. به همراه دکتر کالی به طبقه پنجم می‌رسد.
    هکتور کالی قدم‌هایش را موقتاً متوقف می‌کند و نیم‌نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد‌؛ سپس خطاب به مایکل لب می‌زند:
    _ من یه کم کار دارم. وارد کافه شو. حتما می‌تونی پیداش کنی.
    پزشک بدون آنکه منتظر پاسخ مایکل بماند، پا تیز می‌کند و از میانِ بیماران و پرستاران بخش عبور می‌گذرد.
    مایکل که در این لحظات فکرش مشغول شده است، بزاق دهانش را با گلویی خشک پایین می‌فرستد که منجر به لرزیدن سیبک برآمده گلویش می‌شود.
    با قدم‌های وزین و آهسته داخل راهروی عریضی که متشکل از چندین درب چوبی است، مسیرش را مستقیم پیش می‌رود که به بخش‌های فرعی ساختمان منتهی می‌شوند.
    از بین درب نیمه‌باز کافه‌تریا عبور می‌کند که صدای نجوا و گفتگوی انسان‌ها شنیده می‌شود. به علت فضای بسته و مخلوط انواعِ بو‌های نوشیدنی، ادارک بویایی مایکل لحظه‌ای نمی‌داند چه اطلاعاتی باید به نورون‌های عصبی مغزش ارسال کند.
    مایکل ایستاده اطرافش را برانداز می‌کند، تا آنکه درنهایت دختر خوش‌اندام و قدبلندی با صدای نحیف و دخترانه‌اش، مایکل را مخاطب صحبتش قرار می‌دهد:
    _ مایکل! من این جا هستم عزیزم.
    مایکل سرش را می‌چرخاند و به چشمان کشیده و براق او خیره می‌شود که با ترکیب موهای صاف و بلندش، توانایی دل‌ربودن از هر پسری را دارد.
    مایکل به وسیله‌ی ابروانی که به یکدیگر گره زده است، خود را به انتهای کافه‌تریا می‌رساند؛ سپس اعضای صورتش به طور معناداری جمع می‌شوند و خطاب به او می‌گوید:
    _ ما همدیگه رو می‌شناسیم؟
    دختر که صورتش را به وسیله‌ی انواع وسایل آرایشی زینت بخشیده است، ابروان نازکش را در کنار یکدیگر به آشوب و بی‌قراری می‌رساند.
    _ خدای من! چطور ممکنه دختری که عاشقش بودی رو فراموش کنی؟
    مایکل خیلی سریع واکنش نشان می‌دهد:
    _ من حتی اسمت رو نمی‌دونم؛ عشق چیه؟!
    جسیکا هم‌زمان که مایکل را در آغـ*ـوش می‌کشد، دور از چشمان او برای ثانیه‌هایی یک لبخند کمرنگ و موذیانه روی لبانش جا خوش می‌کند؛ سپس به سرعت چهره خود را به طور تصنعی به همان شکل غمگین و ناراحت سوق می‌دهد و کوتاه لب می‌زند:
    _ جسیکا هستم؛ دختری که بعد از این همه فراز و نشیب، هنوز از عمق وجود عاشقت مونده.
    مایکل بازوان جسیکا را داخل دستانش اختیار می‌کند و به آرامی او را به سمت عقب می‌راند؛ بلافاصله با همان لحن گیج و سردرگمی که حتی پس از شنیدن نام آن دختر ناپدید نشده است، پاسخ می‌دهد:
    _ بهتره آروم پیش بری؛ چون من هنوز یادم نمیاد تو کی هستی.
    جسیکا به وسیله‌ی قدم‌های آهسته و تأنی عقب می‌رود و روی صندلی خود می‌نشیند؛ بلافاصله دستانی را که انگشتان بلندش رنگ‌آمیزی شده‌‌اند بالا می‌آورد و چندین مرتبه روی پیشانی‌اش می‌کشاند؛ سپس لب می‌جنباند:
    _ معذرت می‌خوام؛ آخه خیلی هیجان زده شدم.
    قبل از آنکه مایکل صحبتی داشته باشد، جسیکا یکی از گارسون‌ها را صدا می‌زند و به وسیله‌ی لحن بلندی می‌گوید:
    _ لطفا دو تا قهوه بدون شکر بیارین.
    چشمان مشکی رنگش را باری دیگر به مایکل می‌دوزد و به دنباله‌ی سفارش خود لب می‌جنباند:
    _ همیشه صبح‌ها داخل دبیرستان قهوه رو بدون شکر می‌خوردی. من قهوه رو اینطوری نمی‌پسندیدم؛ ولی ذائقه‌م به خاطر تو عوض شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل همراه با فک تراشیده و استخوانی جذابش، نیشخندی می‌زند و کلماتش به آرامی صفحه‌ی سفید و روشن نقشه‌ی جسیکا را تیره و خاموش می‌کند:
    - ببین شاید من یادم نیاد سال آخر دبیرستان رو چطوری گذروندم یا دقیقا چطوری سرم توی اسکی آسیب دیده و کارم به این بیمارستان کشید؛ ولی خودم رو تا حدودی می‌شناسم و توانایی‌هایی رو که داشتم یادم میاد.
    مایکل کمی مکث می‌کند؛ در این فاصله گارسون که یک مرد جوان است، سفارش آن‌ها را روی میز می‌گذارد. مایکل سرش را بالا می‌آورد و چشمانی که ریز شده‌اند مستقیم به رخسار فریبنده‌ی آن دختر گره می‌خورد؛ سپس با صلابت بیشتری ادامه می‌دهد:
    _ ولی هیچ ذهنیتی از تو ندارم. اگه واقعا عاشقت بودم، باید بهتر از هر شخص و موضوع دیگه‌ای تو رو یادم می‌اومد.
    شکل و شمایل چهره‌ی جسیکا تغییر می‌کند و برای لحظاتی لبان ماتیک زده و براقش بسته می‌شوند. در وهله‌ی بعد سرش را آرام به حرکت در می‌آورد و بینی باریک و سربالایش را مقداری چین می‌دهد؛ اما درنهایت بحث را زیرکانه به نفع خود به پایان می‌رساند:
    _ حق داری که عشقمون رو یادت نیاد؛ چون از آخرین ملاقاتمون پونزده روز می‌گذره.
    چشمان درشتش را از رخسار مایکل پس می‌گیرد و به پنجره‌ای می‌دوزد که بخار کرده است و رو به منظره‌ی بیرون باز می‌شود. جرعه‌ای از قهوه تلخش را می‌نوشد و سعی می‌کند کلمات با احساسات هر چه بیشتر بیان بشوند:
    _ این پونزده روز رو کنار هم نبودیم؛ چون من و پدرم به اروپا سفر کردیم و با پزشک با تجربه و نابغه‌ای ملاقات کردیم که ادعا می‌کرد بیماری نادر تو رو درمان می‌کنه.
    مایکل لحظه‌ای تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد؛ اما خیلی زود روحیه تخس و سرکشی که دارد بر وجودش قالب می‌شود:
    _ چه مدرکی برای ادعای این حرفت داری؟
    جسیکا استکان قهوه‌ را روی میز می‌گذارد و لبانش به تکاپو می‌افتند:
    _ فقط بهم فرصت بده که یکم بهت نزدیک بشم؛ قول میدم احساسی که بهم داشتی بر می‌گرده!
    همینطور که مایکل توسط دندان‌هایش با پوست‌ جدا شده لبانش بازی می‌کند، ناگاه به فکر عمیقی فرو می‌رود.
    جسیکا دست ممتد و طویل خود را روی میز چوبی حرکت می‌دهد که رنگش قهوه‌ای سوخته است و دست سرد مایکل را به آرامی می‌گیرد.
    مایکل به خود می‌‌آید و مجدداً نگاهش به چهره‌ی آن دختر گره می‌خورد. به وسیله‌ی صدای گرفته و آرامی که دارد، خطاب به جسیکا لب می‌زند:
    _ اگه واقعاً ما توی رابـ ـطه عاطفی بودیم، باید عکس و فیلم‌های مشترک زیادی داشته باشیم.
    لحظه‌ای مکث می‌کند و تُن صدایش به ناگاه پایین می‌آید:
    _ همین امشب با اون‌ها برگرد؛ چون فردا دیگه خیلی دیر شده.
    جسیکا بدون فوت وقت پاسخ می‌دهد:
    _ حتما. باشه عزیزم.
    مایکل دستش را از داخل دست جسیکا بیرون می‌کشد و هم‌زمان که از روی صندلی بلند می‌شود، با تأکید می‌گوید:
    _ دیر نکن.
    آن پسر با جنگ و آشوبی که در وجودش طغیان کرده است، روی پارکت‌های شکلاتی کافه شروع به قدم‌برداشتن می‌کند و از فضای آرام و دنج محوطه خارج می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ٭٭٭
    سوفیا چشمانِ درشت و قهوه‌ای‌رنگ خویش را از عقربه‌های کوچک و بلند ساعت پس می‌گیرد که دقیقاً روی عدد هشت تکیه زده‌اند و به وسیله‌ی تنها پنجره‌ی داخل اتاق به منظره‌ی بیرون زل می‌زند.
    نفس عمیقش را بیرون می‌دهد و همین‌طور که روی تختخواب الکتریکی‌اش نشسته است، مجدداً نگاهش به صفحه‌ی لپ‌تاپش دوخته می‌شود.
    صفحه‌ی جدیدی برای نگارش ادامه‌ی کتاب خود باز می‌کند؛ اما همین که انگشتانش دکمه‌های کیبورد را لمس می‌کنند، جورجینا درخواست برقراری تماس تصویری می‌دهد.
    سوفیا از پشت شیشه‌های گرد و بزرگ عینک مطالعه‌اش، به عکس صمیمی‌ترین دوست خود خیره می‌شود. چهره‌ی جورجینا بین دو آیکون قرمز و سبز در گردش است.
    نفس خود را به‌آرامی بیرون می‌دهد و توسط ماوس روی آیکون سبزرنگ می‌فشارد. خیلی سریع چهره‌ی جورجینا و پسری که بغـ*ـل‌دست او قدم بر می‌دارد، روی تصویر پدیدار می‌شود.
    لبخند کم‌رنگی روی صورت سوفیا نقش می‌بندد و با لحن ملایم و آرامی می‌گوید:
    - دوباره دوست‌پسر جدید پیدا کردی؟
    جورجینا موهای طلایی‌رنگ و خیس خود را به پشت سرش هدایت می‌کند و در حالی که قطره‌های آب روی صورت و بازوانش به سمت پایین می‌خزند، در هنگام پاسخ‌دادن مستقیم به لنز دوربین نگاه می‌کند:
    - آره؛ البته قبلی‌ها خوشتیپ‌تر بودن.
    خود جورجینا موبایلش را به سمت آن پسر بر می‌گرداند که واکنش او در معرض نمایش قرار بگیرد. آن پسر که فکش تراشیده است، ابرو‌ان روشنش داخل یکدیگر فرو می‌روند و با چشمان سبز پررنگش به جورجینا نگاه غضب‌آلودی تحویل می‌دهد؛ اما خیلی زود لبخندی روی صورتش نقش می‌بندد.
    جورجینا دوربین را به سمت خودش بر می‌گرداند و همین‌طور که چشمان عسلی‌رنگش را داخل کاسه‌هایش درشت کرده است، به طرز اغراق‌آمیزی لحن صحبتش را جدی می‌کند:
    - سوفیا نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده. کاش الان پیشت بودم که اون لُپ‌های بزرگت رو داخل دستام مچاله می‌کردم و محکم فشار می‌دادم.
    هم‌زمان که سوفیا چشمانش را می‌بندد، دستی روی گونه‌‌های برجسته‌اش می‌کشد و با شوخی پاسخ می‌دهد:
    - آخ! دردم گرفت.
    زمانی که چشمانش را باز می‌کند، آن زوج را در حال بوسیدن یکدیگر می‌بیند؛ اما خیلی زود جورجینا سرش را می‌چرخاند و مجدداً به دوربین نگاه می‌کند. این بار سوفیا بینی کوچک خود را چین می‌دهد و با صورت خنثی بحث را جدی می‌‌کند:
    - سفر خوبی داشتین؟
    جورجینا که به رخسار رنجور و رنگ‌پریده‌ی سوفیا نگاه می‌کند، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با انرژی مضاعف لب می‌جنباند:
    - آره خیلی سفر خوبی بود. الان هم اومدیم داخل استخر شنا کنیم. اینجا هوا خیلی گرم شده.
    درب اتاق سوفیا به صدا در می‌آید‌؛ سپس دستگیره‌ی استیل به سمت پایین حرکت می‌کند و شخصی وارد می‌شود.
    جورجینا از پشت صفحه‌ی لپ‌تاپ با تعجب می‌پرسد:
    - کسی اومد داخل اتاقت؟
    سوفیا سرش را می‌چرخاند و به چهره‌ی جولی نگاه می‌کند که میز فلزی و صیقلی دارو‌ها جلویش قرار دارند و ایستاده لبخند می‌زند.
    سوفیا برای او دستی تکان می‌دهد و مجدداً به سمت لپ‌تاپش می‌چرخد که پاسخ جورجینا را بدهد:
    - مرسی که تماس گرفتی. وقت دارو‌هام رسیده.
    جورجینا لبخند پرشوری را تحویل سوفیا می‌دهد. همین‌طور که دوست‌پسر او از کادر دوربین خارج می‌شود، تنها چند ثانیه بعد صدای شیرجه‌‌اش به داخل استخر به گوش می‌رسد.
    جورجینا لبانش را نزدیک دوربین می‌کند و با صدای بلندی تظاهر به بوسیدن سوفیا می‌کند. سپس پاسخ می‌دهد:
    - برو داروهات رو بخور عزیزم.
    سوفیا نیز انگشتانش را روی لبانش می‌گذارد و بـ..وسـ..ـه‌ای برای صمیمی‌ترین دوستش می‌فرستد. سپس تماس تصویری را قطع می‌کند.
    نفس سنگینش، با صدا به بیرون پرتاب می‌شود و باری دیگر خود را داخل چهاردیواری سفید رنگ اتاقش می‌یابد که در این لحظات حکم قفس را برایش ایفا می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جولی موهای لَخت و طلایی‌رنگش را بالای سرش جمع می‌کند و با قدم‌های تأنی و آهسته به سوفیا نزدیک می‌شود. با طمأنینه و مهربانیِ هر چه بیشتر، یک بطری شیر و دو عدد قرص را به سمت آن دختر می‌گیرد.
    سوفیا مقداری روی تخت جابه‌جا می‌شود و پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان می‌کند؛ سپس لیوان شیر و قرص‌هایش را از سرپرست پرستاران می‌گیرد و آرام تشکر می‌کند.
    جولی روی تخت‌خواب و در کنار سوفیا می‌نشیند. طبق معمول با لحن ملایم و مهربانی که دارد‌، خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - از ربات «سی ‌اچ» چه خبر؟
    سوفیا بدون فوت وقت قرص‌هایش را با مقداری از شیر تازه پایین می‌فرستد و ‌خطاب به جولی لب می‌زند:
    - همراه با گروهی از فضانوردان به سیاره‌ی مریخ رسیده و باید باقی زندگیش رو اونجا زندگی کنه که به‌دنبال یک سری علائم حیاتی بگرده.
    سوفیا کمی مکث می‌کند. سپس به نقطه‌ای از دیوار اتاقش خیره می‌شود و لب می‌جنباند:
    - اون ربات هیچ اراده‌ای نداره و فقط باید کار‌هایی رو انجام بده که بهش دستور میدن. ربات می‌خواد علاقه‌ای رو که به اون دانشمند داره بهش بگه؛ ولی...
    صحبت سوفیا نیمه‌کاره می‌ماند؛ زیرا لبانش را روی یکدیگر قفل می‌کند و ترجیح می‌دهد با حال‌واحوال نه‌چندان مساعدی که دارد، سکوت پیشه کند.
    جولی موهای فرفری و بلند سوفیا را به پشت گوش‌های کوچک او هدایت می‌کند و با لبخندی که روی لبانش نشسته است، با لحن پرشور و هیجانش می‌گوید:
    - استعداد خیلی خوبی داری و در حال نوشتنِ یه کتاب عالی هستی. از این بابت برات خوشحالم.
    سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و کلمات را بداهه به یکدیگر متصل می‌کند:
    - این کتاب انعکاسی از زندگی خودم شده. حس می‌کنم من هم دقیقاً شرایطی مثل اون ربات دارم.
    چشمان جولی به‌طور ناگهانی درشت می‌شوند و بزاق دهانش را به سختی پایین می‌فرستد.
    یک لبخند مصنوعی روی لبان آن پرستار سوار می‌شود و با لکنت زبان صحبت می‌کند:
    - چی؟... نه... چرا همچین حرفی زدی؟
    سوفیا سر خود را به‌طور ناگهانی بالا می‌آورد و به رخسار حیران جولی خیره می‌شود که پشت نقابی از لبخند‌های دروغین پنهان شده است. سپس با لحنی جدی‌تر کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - من داخل این بیمارستان فقط به تو اعتماد دارم؛ پس لطفاً بهم دروغ نگو.
    این مقدمه‌‌چینیِ هوشمندانه‌ی سوفیا، به ادامه‌ی صحبت‌هایش صلابت می‌بخشد:
    - به‌تازگی شخصی از زندگی من حذف شده که بهش وابستگی عاطفی داشته باشم؟
    کم‌کم ضربان قلب جولی نامرتب می‌زند و نفس‌هایش پشت حصار سـ*ـینه‌اش زندانی می‌شوند. اکنون آن پرستارِ باتجربه نمی‌داند چه باید بگوید. سوفیا در طول این مدتِ به‌نسبت طولانی که از یکدیگر جدا شده‌اند، به این صراحت به مایکل اشاره نکرده بود. جولی به‌طور بداهه پاسخ می‌دهد:
    - تو به این موضوع‌ها فکر نکن و فقط روی بهبودی بیماریت تمرکز کن.
    سوفیا نفس عمیقش را فوت می‌کند و باری دیگر فقط به وسیله‌ی صحبت‌کردن، جولی را مضطرب می‌کند:
    - لطفاً جواب سؤالم رو بده جولی. توی این بیمارستان شخص دیگه‌ای وجود داشت که بیماری من رو داشته باشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پیش از آنکه جولی پاسخ بدهد، شخصی چند مرتبه روی درب چوبی اتاق ضربه می‌زند؛ سپس دستگیره‌ی استیل به سمت پایین حرکت می‌کند.
    آقای جکسون به وسیله‌ی قدم‌های تأنی و آهسته‌اش وارد اتاق می‌شود و نگاه خود را در میان چهره‌‌ی سوفیا و جولی به گردش در می‌آورد.
    پرستارِ سی و پنج ساله‌ی سوفیا دست نوازشی روی گونه‌های آن دختر می‌کشد و رو به آقای جکسون می‌گوید:
    - سوفیا قرص‌هاش رو خورد و آماده شد که بخوابه‌.
    چشمان ریز و فرورفته‌ی آقای جکسون به سمت جولی بر می‌گردند. سپس سرش را طوری به نشانه‌ی قدردانی تکان می‌دهد که نامحسوس به او بفهماند باید اتاق را ترک کند.
    پرستار آخرین لبخند خود را نیز به سوفیا تحویل می‌دهد و از روی تختخواب بلند می‌شود. بدون آنکه کلمه‌ی دیگری روی زبان جاری کند، از میان درب نیمه‌باز اتاق به سمت سالن می‌رود.
    آقای جکسون دستش را بالا می‌آورد و به‌طور گذرا نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. سپس صدای آن مردِ مسن به گوش می‌رسد که همانند همیشه ابهت و متانت خاصی در میان کلماتش غوطه‌ور است:
    - سوفیا! فکر می‌کنم در رابـ ـطه با ساعت خوابت به توافق رسیده بودیم، درست میگم؟
    سوفیا با لحن آرامی لب می‌جنباند:
    - معذرت می‌خوام. فقط خوابم نمی‌برد.
    آقای جکسون ابروان سفید رنگش را به سمت بالا هدایت می‌کند که شلخته و نامنظم است و در جواب از لحن سابقش بهره می‌گیرد:
    - ساعت نه و نیم شب باید خوابیده باشی، در غیر این صورت نمی‌تونی بیماریت رو شکست بدی.
    سوفیا سر به زیر می‌اندازد و سکوت طولانی مدتش را جایگزین کلماتی می‌کند که می‌خواستند مفهوم شرمندگی را به آن پزشک منتقل کنند.
    آقای جکسون بدون آنکه بحث را بیش از حد ادامه بدهد، روی کلید برق می‌فشارد و هم‌زمان خطاب به آن دختر می‌گوید:
    - دیگه تکرار نشه. در ضمن همین الان سعی کن بخوابی.
    پیش از آنکه پزشکِ متخصص از اتاق خارج شود، سوفیا سر خود را بالا می‌آورد و به‌سرعت لب می‌جنباند:
    - آقای جکسون؟
    سرپرست تیم پزشکی به سمت عقب بر می‌گردد و در تاریکی به سوفیا خیره می‌شود. آن دختر هجده ساله که از فرط اضطراب ناخن‌هایش را میان دندان‌هایش گرفته است، آهسته کلمات را بر می‌گزیند:
    - امروز به‌طور اتفاقی شنیدم که شما به خانواده‌م گفتین حال من رو به وخیم‌شدن میره. کنجکاو شدم دقیقاً متوجه منظورتون بشم.
    آقای جکسون عینک ته‌استکانی‌اش را روی چشمانش صاف می‌کند و چند ثانیه برای خود زمان می‌خرد. سپس بدون آنکه لحن جدی و خشکش تحت‌تأثیر قرار بگیرد، پاسخ آن دختر را می‌دهد:
    - فقط باید استراحت کنی سوفیا.
    به سوفیا کوچک‌ترین مهلتی برای پاسخ نمی‌دهد. پزشک مسن دستش را روی دستگیره فلزی گره می‌زند و مصمم لب می‌زند:
    - چند دقیقه‌ی دیگه دوباره بهت سر می‌زنم.
    به محض اتمام صحبتش، درب را پشت سر خود می‌بندد و با قدم‌های بلند و استواری از اتاق دور می‌شود که پژواکش در سالن می‌پیچد.
    سوفیا بزاق دهانش را به‌سختی فرو می‌دهد که گردن روشن و لطیفش را می‌لرزاند. دسته‌ای از موهای مجعد و قهوه‌ای‌رنگ خود را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند و باری دیگر به آن نقاشی عجیب و زیبا چشم می‌دوزد.
    سوفیا نسبت بهش حس خیلی عمیقی دارد. نگاهش را به قسمتی از دیوار صدفی‌رنگ اتاقش گره می‌زند و به آرامی با خود زمزمه می‌کند:
    - برای مواقع ضروری.
    به سمت میز مطالعه حرکت می‌کند و دفترچه‌‌ِ یادداشتی را که در آن خاطرات و حوادث مهم روزانه‌اش ثبت شده‌اند، به‌سرعت بر می‌دارد.
    به‌تندی ورق می‌زند که به اواخر برسد؛ سپس خودکار مشکی‌رنگی را از داخل لیوان استوانه‌ای بیرون می‌آورد و مشغول نوشتن می‌شود: «برای مواقع ضروری»
    بدون فوت وقت آن برگه از دفترچه را جدا می‌کند و کنار کاغذ نقاشی قرار می‌دهد که دقیقاً همین جمله‌ی کوتاه و مرموز رویش نوشته شده است.
    چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگ خود را مدام می‌چرخاند و به هر دو کاغذ و نوشته‌هایشان نگاه می‌کند.
    به‌طور آشکارا مشخص است که دستخط‌ها یکی نیستند؛ زیرا کوچک‌ترین شباهتی بینشان وجود ندارد.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ٭٭٭
    مایکل به وسیله‌ی قدم‌های پراسترس و مضطربش مدام یک مسیر کوتاهی را داخل اتاقش طی می‌کند و به جای اولش بر می‌گردد.
    در حالی که قلب او به‌سرعت داخل سـ*ـینه‌اش می‌تپد، صدای درب‌زدن شخصی به گوش می‌رسد. تکان شدیدی می‌خورد و از دریای فکر و خیالش بیرون می‌پرد. دستگیره‌ چندین مرتبه‌ به سمت پایین حرکت می‌کند؛ اما شخصی که پشت درب ایستاده موفق به بازکردن آن نمی‌شود.
    مایکل قدم‌های واهی خود را متوقف می‌کند و به سمت درب بر می‌گردد. زمان زیادی نمی‌گذرد که صدای آرام و دخترانه‌ی جسیکا از سوی سالن شنیده می‌شود:
    - مایکل! من برگشتم. در رو باز کن.
    مایکل پس از آنکه مطمئن می‌شود جسیکا پشت درب ایستاده، نفس خود را بیرون می‌دهد و با قدم‌های عجولانه حرکت می‌کند.
    دستش را روی دستگیره درب می‌گذارد؛ سپس به سمت پایین می‌فشارد.
    مچِ ظریفِ جسیکا را می‌گیرد و آن دختر را به داخل اتاق می‌کشاند. سرش به هر دو طرف سالن می‌چرخد و درب را به‌سرعت قفل می‌کند.
    جسیکا که یک کیف مشکی‌رنگ روی دوش خود انداخته است، ابروانش را به یکدیگر گره می‌زند و با خنده می‌گوید:
    - عزیزم! مشکل چیه؟
    مایکل چشمان کشیده و مشکی‌رنگش را مستقیم به چشمان جسیکا می‌دوزاند و لب می‌جنباند:
    - فقط دو سه دقیقه وقت داریم. الان دکتر‌ها میان داخل اتاقم. قانون اینجا طوریه که قبل از ساعت ده باید خوابیده باشم.
    جسیکا موهای بلند و لَختش را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند و هم‌زمان که تبلتش را از داخل کیفش بیرون می‌آورد، تمسخرآمیز لب می‌جنباند:
    - خیلی خب، حالا نیاز نیست انقدر نگران باشی!
    انگشتان بلند و قلمی آن دختر به‌سرعت روی صفحه‌ی تبلت به حرکت در می‌آیند. سرانجام دستگاه را به سمت مایکل می‌گیرد و با لحن فریبنده و اغواگری که دارد، شروع به صحبت می‌کند:
    - این عکس‌ها گلچینی از بهترین خاطرات ما هستن. کلی عکس و فیلم دیگه هم داریم.
    مایکل تبلت را به‌سرعت از دست جسیکا می‌رباید و چشمانش به صفحه‌ی حساس به حرارت آن گره می‌خورد.
    انگشتانش را روی صفحه می‌کشاند و عجولانه عکس‌ها را عوض می‌کند. فقط چند ثانیه طول می‌کشد که مایکل دستگاه را به جسیکا پس بدهد.
    به نشانه‌ی گیجی و سردرگمی فراوان دستانش را روی صورتش می‌کشاند و خطاب به آن دختر لب می‌جنباند:
    - همه‌ی این عکس‌ها قدیمی بودن. ما خیلی کم‌سن بودیم که این عکس‌ها رو انداختیم.
    جسیکا با قدم‌های تأنی و آهسته حرکت می‌کند و نیمی از صورت مایکل را به وسیله دست روشن خود در اختیار می‌گیرد. سپس لب می‌جنباند:
    - عزیزم تو خیلی وقته که بیمار هستی و تموم وقتت رو داخل بیمارستان می‌گذرونی. من برات عکس‌هایی رو آوردم که در موقعیت‌های خاص گرفتیم.
    مایکل با تنها چشمی که از موهای بلند و ژولیده‌اش در امان مانده است، به رخسار جسیکا خیره می‌شود. همراه با تکان‌دادن سرش پاسخ می‌دهد:
    - باشه جسیکا، می‌خوام بهت اعتماد کنم.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بدون فوت وقت پیراهن خود را از تنش در می‌آورد و به سمت دیگر می‌چرخد که پشت به جسیکا ایستاده باشد؛ سپس یک ماژیک از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد و عجولانه صحبت می‌کند:
    - اسمت رو روی کمرم بنویس. دقیقاً بین دو تا مفصلی که به بازو‌هام وصل شده.
    جسیکا ماژیک را از دست مایکل می‌گیرد و موهایش را از جلوی صورتش به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند.
    باری دیگر صحبت‌کردن جسیکا مملوء از تمسخر و تعجب می‌شود:
    - این کار‌های عجیب چیه که انجام میدی؟
    مایکل در همان حال که پشت به جسیکا ایستاده است، مطلقاً سکوت می‌کند و واکنشی نشان نمی‌دهد.
    جسیکا ماژیک را روی پوستِ بدن مایکل می‌کشد و مشغول نوشتن اولین حروف اسمش می‌شود؛ اما رنگی پدیدار نمی‌شود. قبل از آنکه جسیکا مجدداً امتحان کند، مایکل هشدار می‌دهد:
    - این کار رو نکن!
    جسیکا ماژیک را بی‌تحرک در نزدیکی بدن عـریـان مایکل نگه می‌دارد. آن پسر اضافه می‌کند:
    - فقط با ماورای بنفش دیده میشه؛ اسمش ماژیکِ جادوییه.
    جسیکا سر خود را تکان خفیفی می‌دهد و خونسردانه می‌گوید:
    - حدس می‌زدم؛ ولی آخه اینطوری که پاک میشه.
    مایکل با همان لحن خنثی‌اش پاسخ می‌دهد:
    - ادامه بده.
    جسیکا ماژیک را روی پوست روشن کمر مایکل می‌‌فشارد و ادامه‌ی حروف را به یکدیگر متصل می‌کند. صدای قدم‌برداشتن شخصی در سالن می‌پیچد که در حال نزدیک‌شدن به اتاق است.
    مایکل سر خود را می‌چرخاند و به ساعت‌دیواری نگاه می‌کند.
    اخم‌هایش داخل یکدیگر فرو می‌روند و با لحن بسیار آرام و سریع خود می‌گوید:
    - برو زیر تخت. زود باش.
    جسیکا با تعجب لب می‌جنباند:
    - ولی آخه چرا؟
    این بار مایکل با لحن بلندتری می‌گوید:
    - کاری که گفتم رو انجام بده.
    جسیکا به‌ناچار قدم بر می‌دارد و همراه با قد بلندی که دارد، روی زمینِ سرد سرامیکی اتاق دراز می‌کشد و به زیر تختخواب می‌خزد.
    دستگیره به سمت پایین حرکت می‌کند و دکتر کالی وارد اتاق می‌شود. مایکل دست خود را بالا می‌آورد و خطاب به آقای کالی می‌گوید:
    - از روز‌های قبل یادم مونده، نباید بعد از ساعت ده بیدار باشم. الان هم داشتم لباس خواب می‌پوشیدم، لطفاً برین بیرون.
    آقای کالی چشمان درشت و سبزرنگ خود را کمی داخل اتاق می‌گرداند؛ سپس به چهره‌ی مایکل خیره می‌شود و با لحن آرامی می‌گوید:
    - آفرین پسرم! قوانین رو فراموش نکن.
    مایکل پاسخی نمی‌دهد. اما هکتور کالی برای چند لحظه‌ی دیگر اتاق را نظاره می‌کند. درنهایت درب اتاق را می‌بندد و با گام‌های بلند و وزین فاصله می‌گیرد.
    جسیکا به‌سرعت از زیر تختخواب بیرون می‌خزد و با لبانی که کنج‌ آن‌ها به سمت بالا کشیده شده‌اند، تلاش دارد صدای قهقه‌اش شنیده نشود.
    مایکل ابروانش را به یکدیگر گره می‌زند و با چهره جدی خود لب می‌زند:
    - به چی می‌خندی؟
    به مرورِ زمان رخسار جسیکا به حالت عادی‌اش بر می‌گردد و با لحن بلندی پاسخ می‌دهد:
    - خب اگه اون دکتر من رو داخل اتاقت می‌دید چه اتفاقی می‌افتاد؟
    مایکل این بار با لحن عصبی و بلندش لب می‌زند:
    - توی کار‌ی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
    به ناگاه لبخند جسیکا از روی لبانش پاک می‌شود. سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    - باشه. نمی‌دونستم از این حرفم قراره ناراحت بشی.
    مایکل دست راستش را به سمتِ درب اتاق نشانه می‌رود و بدون آنکه به رخسار جسیکا نگاه کند، لب می‌جنباند:
    - اگه خواستی فردا دوباره بیا ملاقاتم.
    جسیکا از درون مسرور است؛ اما خوشحالی‌اش را در قالب لبخند بروز نمی‌دهد.
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با گام‌های بلندش به سمت درب چوبی حرکت می‌کند. باری دیگر خطاب به مایکل می‌گوید:
    - شب بخیر عشقم.
    جسیکا از اتاق مایکل خارج می‌شود و به‌طور آهسته درب را پشت سر خود می‌بندد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا